بازگشت   پی سی سیتی > هنر > فیلم سينما تئاتر و تلویزیون Cinema and The Movie > سینمای ایران

سینمای ایران در این بخش به سینما تلویزیون و تئاتر ایران و اخبار مربوط به آن میپردازیم

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 1 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 1 )



والذين يكنزون الذهب و الفضه و لاينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب اليم* يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوي بها جباههم و جنوبهم و ظهورهم هذا ماكنزتم لانفسكم فذوقوا ماكنتم تكنزون

و آنان كه طلا و نقره مي اندوزند و در راه خدا انفاق نمي كنند پس به عذابي دردناك بشارتشان ده. روزي كه تفتيله شوند در آتش دوزخ، پس داغ شود به آن ثروت ها، پيشانيشان و پهلوهاشان و پشتهاشان: اين است آنچه اندوختيد براي خويش. پس بچشيد آنچه را مي اندوختيد!
سوره توبه. آيه 34 و 35

جلوي مدرسه، حياط مدرسه، روز.

مرد خير به همراه چند باربر كه كارتن‏هاي بزرگي را به دوش دارند، وارد مدرسه مي‏شود. زنگ مدرسه زده مي‏شود. بچه ‏ها به حياط مي‏ريزند و صف مي‏بندند. معلم‏ها به دفتر مي‏روند. مدير روي پله‏ ها مي‏ايستد كه به همه مشرف باشد. يكي از باربران به پايش كفش نيست.
مدير:
همه‏تون با آقاي محسني اين مرد نيكوكار و خير آشنايي دارين. از وقتي من مدير اين مدرسه شدم، سالي نبوده كه بچه‏ هاي بي بضاعت اين مدرسه از الطاف و كرم ايشون بهره‏اي نبرده باشن. امسال هم. . .

دفتر مدرسه، همزمان.

معلم‏ها در دفتر. معلم زن كلاس دوم (با مانتو و روسري) پشت به مردان، رو به ديوار روسريش را درست مي‏كند. معلم كلاس اول (زن چادري) از فرصت استفاده كرده بچه ‏اش را عوض مي‏كند. معلم كلاس سوم از پشت شيشه به حياط نگاه مي‏كند. معلم كلاس پنجم بيني‏اش را گرفته به سمت پنجره مي‏آيد.
معلم پنجم:
واي واي واي واي. . . دوباره بوي عطر و گلاب.
معلم سوم:
از قرار سرطان بچة آقاي محسني خوب نشده، دوباره نذر كرده.
معلم دوم:
(در كيفش دنبال چيزي مي‏گردد.) امسال ديگه چي‏ آورده؟

حياط مدرسه، ادامه.

در دست مدير يك كارتن كفش (پوتين لاستيكي) است.
پوتين را از داخل كارتن درمي‏آورد.
مدير:
ما از آقاي محسني خواستيم كه براي حفظ آبروي بچه‏ هاي بي‏بضاعت به همه يك جفت كفش بدن تا معلوم نشه كه كي كفش داره و كي كفش نداره.
بچه ‏ها دست مي‏زنند.

دفتر، ادامه.

معلم سوم:
روغن چراغ ريخته‏ رو نذر امامزاده مي‏كنن. اضافه پوتين‏هاي زمستونه. هواي به اين گرمي كي پوتين مي‏پوشه!
معلم كلاس اول بچه ‏اش را عوض كرده است. لاستيكي را داخل پاكتي مي‏گذارد و دنبال چيزي مي‏گردد. در كمد را باز و بسته مي‏كند.
معلم اول:
خوب شد زنگو زدن. بچه ‏م توي لاستيكي داشت هلاك مي‏شد. اين قادري كجاست؟ آقاي قادري!

حياط مدرسه، ادامه.

مدير در حال سخنراني. باربرها زير بار. مرد خير دو سه جفت پوتين به فراش مدرسه مي‏دهد.
مرد خير:
بيا قادري. اينارم تو ببر براي بچه ‏هات.
قادري:
خدا سايه شما رو از سر ماها كم نكنه آقا!
مدير:
اينا رو بذارين يه گوشه كه سال ديگه با كفش نو بيائيد مدرسه. نه اين كه تابستون توي كوچه با فوتبال بازي كردن تيكه پاره‏شون كنين. آقاي محسني اينا رو هديه كردند كه در راه علم به مصرف برسونيد. در عوض از پدر و مادرهاي زحمتكشتون بخواين كه موقع نماز وقتي به خدا نزديكترن، بچة آقاي محسني رو دعا كنند.
آقاي محسني در حين صحبت مدير، باربران را به دنبال خود داخل صفوف كرده، با دست خود نفري يك كفش به بچه ‏ها مي‏دهد.

دفتر، ادامه.

معلم كلاس اول شيشه بچه را تكان تكان مي‏دهد و قنداب درست مي‏كند. بعد سر خود را رو به هوا مي‏گيرد و گرمي قنداب را با تك زبانش اندازه مي‏گيرد. بچه گريه مي‏كند. با ورود سرشيشه به دهانش آرام مي‏شود.
معلم اول:
اين قادري معلومه كجاس؟! ماهي پنجاه تومن پول آب‏جوش مي‏گيره، وقتش كه مي‏شه غايبه.
معلم چهارم:
(با يك جعبه شيريني وارد مي‏شود.) رسمي شدم بچه ‏ها!
معلم پنجم:
عرض تسليت!
معلم دوم:
كم شدن حقوق و مزايا.
معلم اول:
(بچه را در بغلش تكان مي دهد.) سه هزار و هشتصد تومنت ميشه دوهزار و نهصد تومن.
معلم سوم:
عوضش بازنشستگي داره. روز پيري و كوري.
معلم ورزش:
(سر از خواندن مجله كيهان ورزشي برمي دارد.) باز هم ما باختيم؛ طلاها رو بقيه بردن. سه به صفر. آبرو ريزيه.
معلم پنجم:
تبريك مجدد!

حيات مدرسه، ادامه.

آقاي محسني در حال تقسيم پوتين ها. جلوي بچه فلجي كه روي چهارچرخه نشسته، مي رسد. به او پوتين مي دهد. پاي برهنه باربر جا به‏ جا مي‏شود.
مدير:
يك نفر از بچه ها سؤال مي‏كنه كه اين كفش به پاي ما بزرگه، چيكارش كنيم؟ هركس برايش مقدوره نگه داره تا يه روز به اندازة پاش بشه. در غير اين صورت با نظارت معلم مربوطه، بدون اين كه پاي والدينتون به دفتر كشيده بشه، اونا رو با هم عوض كنين.
بچه چاق:
(بزرگترين و چاق ترين بچة مدرسه) آقا اجازه هست؟ اينا به پاي ما كوچيكه، چيكارش كنيم؟

جلوي مدرسه، ادامه.

يك موتور گازي ترمز مي‏كند. ناظم از ترك موتور يك پوشه را برمي دارد و به دو وارد دفتر مي‏شود.
ناظم:
آقاي مدير كو؟
معلم چهارم:
(جعبة شيريني را جلو مي‏برد.) رسمي شدم آقاي ناظم!
ناظم:
دارن مي‏يان آقايون. دارن ميان.
و از دفتر بيرون مي رود.
معلم دوم:
صبح بازرس، عصر بازرس، چه خبره بابا!
معلم كلاس اول بچه اش را برمي دارد و دنبال جايي مي گردد تا او را مخفي كند. معلم ورزش سوتش را در گردنش مرتب مي‏كند. معلمان ديگر هر كدام خود را سرگرم خواندن اوراق نشان مي‏دهند. معلم كلاس اول از دفتر خارج شده دوباره داخل مي‏شود.
معلم اول:
اين بچه رو كجا بذارم آخه؟!
معلم پنجم:
پيش مادر شوهرتون خانوم، روابط چطوره؟!

حياط مدرسه، ادامه.

بچه ‏ها به قصد دعا خواني دست هايشان را بالا برده ‏اند.
يكي از بچه‏ ها:
خداوندا…
همة بچه‏ ها:
خداوندا…
يكي از بچه‏ ها:
همة مريض‏هاي اسلام را…
همة بچه‏ ها:
همة مريض‏هاي اسلام را…
يكي از بچه‏ ها:
علي الخصوص مريض منظور…
همة بچه‏ ها:
علي‏الخصوص مريض منظور…
يكي از بچه‏ ها:
شفاي عاجل عنايت…
مرد خير دستمالي به دست گرفته نزديك به گريه است. ناظم وارد حيات مي شود.
ناظم:
آقاي مدير! آقاي مدير!
مدير برمي‏گردد. ناظم در گوش او چيزي مي گويد. مدير كمي دستپاچه مي‏شود. ناظم در گوش قادري چيزي مي‏گويد. قادري به دو سمت زنگ مي‏رود.
يكي از بچه‏ ها:
خدايا چنان كن سرانجام كار.
همة بچه ‏ها:
خدايا چنان كن سرانجام كار.
يكي از بچه ‏ها:
تو خشنود باشي و ما رستگار.
قادري زنگ مي‏زند. بچه‏ها در صفوف منظم به كلاس‏ها برمي‏گردند. حياط پر از جعبة خالي و كفش كهنه است. يكي از كفش‏ها به وضوح سالم‏تر و قشنگ‏تر از پوتين‏هاي لاستيكي مرد خير است. قادري آن را برمي‏دارد.

جلوي مدرسه، دفتر مدرسه، ادامه.

آقاي معتمد، چند پليس قضايي و چند نفر با لباس شخصي و كيف و دفتر و دستك وارد مي شوند. پيشاپيش همه معتمد و پشت سر او عباس شاگرد اوست. تابلويي در دست عباس است كه روي آن نوشته شده «انبار معتمد». دست جمعي به سمت دفتر مي روند.
معتمد:
اين آقاي مدير كو؟

راهرو و مدرسه، ادامه.

مدير و ناظم در گوشه اي. ناظم پوشه را به دست مدير مي دهد.
ناظم:
منطقه بودم، گفتند كاري نمي شه كرد حكم تخليه صادر شده.
مدير:
(راه مي افتد.) من از شما يه گلگي دارم، اگه يه خورده مماشات كرده بودين…
ناظم جا افتاده است مي دود و خود را به مدير مي رساند.
ناظم:
چند هفته زودتر تخليه شده بود. (جلوي مدير را مي گيرد.) شما چرا نمي خواهيد قبول كنيد كه فقط زور جلوي اينا رو مي گيره.
مدير:
(ناظم را پس مي زند.) زور چيه جانم. ( پوشه را در حال حركت و از پشت در بغل او مي گذارد.) قانون چي مي شه؟ حق مالكيت در هر صورت محترمه.

دفتر، ادامه.

معتمد:
( به قادري) صداش بزن جانم! يكسال آزگاره كه الاف اين كارم. مامور دولت كه ديگه نبايد معطل بشه.
قادري:
( بلندگو را روشن مي كند.) آقاي مدير هر چه سريع تر به دفتر، آقاي معتمد با حكم آمدند. مامور دولت نبايد معطل بشه.
مدير و ناظم وارد مي شوند. قادري همچنان با بلندگو صدا مي كند. ناظم و معتمد لحظه اي در چشم هم خيره مي شوند و از هم نگاه مي دزدند.
معتمد:
اينم حكم تخليه آقا جان! ديگه چه بهانه اي است؟! (اوراق را يك به يك روي ميز مي گذارد.) ورقه دادگستري. ورقه ظابت دادگستري. ورقه موافقت منطقه آموزش و پرورش مربوطه.
معلم پنجم:
(شيرني را جلوي ناظم مي گيرد.) مباركه. رسمي ام شده. دهنتو نو شيرين كنين. (جلوي ماموران مي گيرد.) در شادي آقاي اخباري شريك بشين. رسمي شده.

كلاس هاي مختلف، ادامه.

بچه اي به هر دو دست و پايش پوتين كرده، چهار دست و پا راه مي رود. دو بچه هر كدام يك پايشان را داخل يك كفش مشترك كرده‏ راه مي‏روند. يكي از بچه‎ها لنگه پوتيني را به جاي كلاه روي سرش گذاشته، بند آن را زير گلويش گره زده است و سلام نظامي مي‏دهد. چند بچة ديگر در يك صف به همين ترتيب كفش‏ها را به جاي كلاه به سر كرده‏اند.
يكي از بچه ‏ها:
دو دورو دو دورو دو!
بچه‏ ها:
دو رو رو!

دفتر، ادامه.

مدير:
(در حال تايپ) من از شما يك گلگي دارم آقاي معتمد كه چرا آخر سال تحصيلي. . .
معتمد:
سال تحصيلي چيه آقا! چند سال با زبون خوش رفتار كردم. وانگهي به شما رحم نيومده. همين ديروز بود كه آقاي ناظم گفت برو هر غلطي دلت مي‏خواد بكن. (ناظم چشم غره مي‏رود.) حاشا كنين حاشا كنين ديوارش كه بلنده.
معلم دوم:
زحمات ما چي مي‏شه؟ هيچ مي‏دونين درصد قبولي مدرسه ما نسبت به مدارس ديگه. . .
معلم اول:
آقاي معتمد خدا رو خوش مي‏آد؟ من كلي دوييدم تا انتقالي گرفتم. قبل از اين سه كورس ماشين سوار مي‏شدم. . .
معتمد گوشش بدهكار نيست و صم ‏بكم ايستاده است. معلم دوم، چهارم و ناظم و مدير هر كدام حرفي مي‏زنند. تصوير آن‏ها كه عصبي‏اند با دور تند و آن‏ها كه بشاشانه سعي در راضي كردن معتمد دارند، با دور كند نشان داده مي‏شود. معلم پنجم با دور كند جلوي آن‏ها شيريني مي‏گيرد. بعضي دور كند شيريني برداشته بعضي دور تند برداشته به دهان مي‏گذارند. قطع به نماي عادي از معتمد.
معتمد:
يه مدرسة ديگه آقاجان. حتماً بايد وسط ملك من همه دانشمند بشن. يه ملك ديگه. يه مالك ديگه.
ناظم:
آخر سالي كدوم ملك ديگه. (صدايش بالا مي‏گيرد.) هيچ فكر اين بچه ‏ها رو كردين. شيطونه مي‏گه. . .
مدير:
(از تايپ كردن دست برمي‏دارد.) آقايون! آقايون! من از همه شما يه گلگي دارم. تقاضا رو با «ط» زدم.
معلم پنجم:
لاك بگير.
صداي گرية بچه از توي كمد بلند مي‏شود. معلم اول با دست به صورتش مي‏زند و بچه را از كمد بيرون مي‏آورد.
ناظم:
(عصباني) خانوم! . . . اين جا مدرسه است نه مهدكودك! (به همه) آقايون لطفاً كلاس.
همة معلمين مي‏روند كه از معركة دفتر بگريزند.
معتمد:
(با دست مانع مي‏شود.) دِ باز مي‏گه كلاس! كدوم كلاس؟ حكم دارم آقا، رسميه. ملك خودمه. مالكيت سرتون نمي‏شه؟ اگه دين و ايمون دارين كه اين سواد حرومه. علم شبهه دار به چه درد آدم مي‏خوره. روز به روزم وضع بازار بدتر مي‏شه. بابا نمي‏خوام ملكمو بدم. عجب بدبختي‏اي گير كردما. (رو به پاسبان‏ها) آقايون تخليه كنيد. (رو به فراش) قادري بدو زنگو بزن. (رو به شاگردش) عباس اون تابلو رو بيار پائين.
خودش از دفتر بيرون مي‏دود. شاگردش تابلوي مدرسه را باز مي‏كند و تابلوي «انبار معتمد» را بالا مي‏برد. معتمد چكش زنگ مدرسه را چون كلنگي به درخت و آهن زنگ مي‏كوبد. بچه‏ ها به حياط مي‏ريزند. شاگرد معتمد عكس شهيد رجايي را برداشته عكس معتمد را به جاي آن مي‏آويزد. بچه‏ ها از در مدرسه بيرون مي‏ريزند.
يكي از بچه‏ ها:
(دم مي‏گيرد.) مدرسه رجائي. . .
بچه‏ ها:
تعطيل شد، تعطيل شد.
كم‏كم صداهاي ديگر اين صدا را خفه مي‏كند.
يك بچه:
فيتيله. . .
چند بچه:
فردا تعطيله.
همان بچه:
عدسي. . .
بيشتر بچه‏ ها:
فردا مرخصي.
همان بچه:
لوبيا. . .
همة بچه‏ ها:
فردا زود بيا.

ماشين مدير در خيابان، لحظه‏اي بعد.

مدير پشت فرمان. ناظم و معلم كلاس سوم و پنجم درون ماشين. معلم پنجم پياده مي‏شود.
معلم پنجم:
كلبة درويشي؛ مزين نمي‏فرمائيد؟ (ماشين از او دور مي‏شود.)
مدير:
(به ناظم) من از شما گلگي دارم. اگه از اولش مهربون تر رفتار مي‏كردين، اون جري نمي‏شد. لااقل تا آخر سال تحصيلي وقت مي‏داد. حالا هم سرنوشت بچه‏ هاي مردم به اخلاق شما بسته است. شما عصبي هستيد، خب، البته! براي همين گذاشتمتون ناظم بشين. يه كمي جذبه لازمه. اما براي بچه‏ ها، نه براي والدين.
معلم سوم:
قربونت آقاي مدير همين بغل. . . (پياده مي‏شود و سرش را داخل پنجره مي‏كند.) فردا چيكار كنيم؟
مدير:
يه سري بزن ببينم چي مي‏شه. اگه اين آقاي ناظم از خر شيطون بياد پائين و يه تكه پا با من بريم دم حجرة معتمد، شايد اين دوسه ماه‏رم دندون رو جگر بذاره. تا سال بعدم خدا بزرگه.
ناظم:
حكم تخليه چي مي‏شه؟
مدير:
اي بابا! من الان دو ساله حكم تخلية خونه ‏م توي جيب صاحب خونه‎مه. با اخلاق خوش و زبون چرب و نرم، مي شه مار رو از سوراخش كشيد بيرون.

حجرة معتمد در بازار، لحظه‏ اي بعد.

چند كيسه جنس در كادر. صداي زمينه صحنه، صداي چرتكه است. صداي معتمد و مشتريان عمده‏ خر او در ميان صداي چرتكه. چند نماي درشت از كيسه‏ هاي جنس با عوض شدن صدا. كم‏كم صداي ماشين حساب بر چرتكه غلبه مي‏كند. ناظم و مدير وارد كادري پر از كيسه‏ هاي جنس مي‏شوند. از آن لا به لا به سختي مي‏شود آن‏ها را ديد.
ناظم:
(برافروخته) معذرت مي‏خوام آقاي معتمد، منو حلال كنين.
معتمد از ديد آن‏ها لاي كيسه‏ هاي جنس مخفي است؛ سر از حساب و كتاب با مشتري‏ها برمي‏دارد. لحظه‏اي به ناظم نگاه مي‏كند. عينكش را عوض مي‏كند. مدير لبخند مي‏زند. گويي موفق به انجام قولي شده است. چشمك مي‏زند. معتمد به روي خودش نمي‏آورد. دوباره عينك قبلي را مي‏زند و سرش به كارش گرم مي‏شود. مدير سعي مي‏كند به ناظم برنخورد. به بازوي او فشار مي‏آورد.
مدير:
تكرار كن. بعضي حرف ها در تكرارشون اثر دارن. تقواتو حفظ كن. به خاطر بچه ‏ها، به خاطر فرهنگ...
ناظم:
آقاي معتمد! مرد بزرگوار! اومدم ازتون بخوام كه از خر شيطون بياين پائين و اين دوسه ماهه رو دندون روي جگر مباركتون بذارين.
مدير:
خرابش كردي!
معتمد:
برو بيرون. مرتيكة بي دين. كمونيست. آي خلايق!
جنگ مغلوبه مي‏شود. ناظم و معتمد به هم مي‏پيچند. باربران به كمك معتمد مي‏آيند.

ماشين مدير در خيابان، لحظه ‏اي بعد.

از دماغ ناظم خون آمده است. چند لكه از آن بر پيراهن سفيدش چكيده است.
مدير:
من از شما خيلي گلگي دارم. هي كار رو بدتر مي‏كنين. شما كه ماشاء‏الله شهره به تقوائين؛ چه اشكالي داشت به خاطر بچه‏ ها دستشو ماچ مي‏كردين؟!
ناظم:
(پياده مي‏شود، از داخل پنجره) من استعفا مي‏دم آقاي مدير.

خيابان و پياده ‏رو نزديك خانة ناظم، ادامه.

ماشين مدير دور مي‏شود. ناظم كنار يك فشاري آب، صورتش را از خون مي‏شويد. دختر بچه ‏اي زير شير ديگر كوزه‏اش را آب مي‏كند و مي‏رود. چند پسربچه با شرت در جوي آب تني مي‏كنند. آن‏ها در حال بازي مي‏خندند، صداي گرية بچه‏ اي مي‏آيد. ناظم گويي منگ شده است. سرش را تكان تكان مي‏دهد و سر مي‏چرخاند. بچه ‏اي گريان روي چرخ و فلك؛ حاضر نيست پياده شود. چرخ و فلكي او را مي‏كشد تا پياده كند. ناظم جلو مي‏رود.
چرخ و فلكي:
پنج ‏زار بيست دور مي‏شه باباجان بيا پائين!
ناظم:
(دست در جيبش فرو مي‏كند.) بچرخونش.
چرخ فلكي:
اي به چشم!
زنگ چرخ و فلك را با دست به صدا درمي‏آورد و چرخ را مي‏چرخاند. كف دست ناظم پر از پول خرد. يك تومان به چرخ و فلكي مي‏دهد. بچه ‏هاي لخت درون جوي آب هم به سمت او مي‏دوند. ناظم پول مي‏دهد.
بچه ‏ها:
آقا ما هم سوار شيم؟
سوار مي شوند و مي‏چرخند، از دست ناظم پول خردها يك به يك كم مي‏شود. نماهايي از بچه ‏ها بر چرخ و فلك. صورت ناظم از چرخ و فلك. تصاوير كوتاه و موازي بچه‏ ها در حال بيرون ريختن از مدرسه. زنگ مدرسه. زنگ چرخ و فلك. ناظم در جايش تكان مي‏خورد، دو سه بار. دوربين از سر تا پاي او را مي‏كاود. بچه ‏اش او را تكان تكان مي‏دهد.
بچه ناظم:
بابايي، بابايي منم مي‏خوام سوار شم.
ناظم به خود مي‏آيد. بچه ‏اش را بغل مي‏كند.
ناظم:
توي كوچه چيكار مي‏كني! مامانت كو؟
از لب پنجره، زن ناظم سرش را بيرون كرده است.
زن ناظم:
چرا ماتت برده؟ بيا بالا!
ناظم راه مي‏افتد و از پله‏ هاي يك آپارتمان قديمي كه زيرش يك مغازه است بالا مي‏رود.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 03-09-2012 در ساعت 01:52 PM
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 2 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 2 )

جلوي آپارتمان، آپارتمان با اتاق‏هايش، ادامه.
راه پله‏ ها قديمي است. در آپارتمان باز مي‏شود. زن ناظم در چهارچوب در. چادر از سر به شانه اش مي‏لغزد.
زن ناظم:
اگه گفتي چرا خوشحالم؟!
ناظم بچه را به بغل زن مي دهد و دمغ وارد مي‏شود. چند قاب عكس به ديوار. ديپلم او و عكس دوستان شهيدش. لحظه‏ اي به آن‏ها نگاه مي‏كند.
زن:
چرا سرت خيسه؟
ناظم سرش را با حولة روي جارختي خشك مي‏كند. جلوي آينة لب طاقچه مي‏ايستد. تصوير زن نيز در آينه قرار مي‏گيرد. ناظم به او توجهي نمي‏كند. زن آينه را از لب طاقچه برمي‏دارد.
ناظم:
سر به سرم نذار حوصله ندارم.
زن:
هيچ وقت حوصله نداري وايسا ببينم. (آينه را جلوي شوهرش مي‏گيرد.) خيلي خب بيا نگاه كن.
زن از بالاي آينه به شوهرش نگاه مي كند و مي‏خندد. بعد به شوخي از بالاي آينه خم مي‏شود و به عكس او درون آينه نگاه مي‏كند. تصوير ناظم از كادر آينه خارج مي‎شود. عكس شهيد روي ديوار جاي عكس ناظم را در آينه مي‏گيرد. ناظم به سمت اتاقي مي‏رود.
ناظم:
مي‏خواهم يه خرده تنها باشم.
زن:
(سر از آينه مي‏چرخاند.) كود خوندي!
در اتاق از روي صورت ناظم كنار مي‏رود. نگاه او به اتاق مي‏افتد؛ يكه مي‏خورد. زن و بچه ‏هاي مهمان برمي‏خيزند.
مادر زن:
به به داود آقا سلام عليكم. خوبين شما؟ اينقده نمي‏آين و نمي‏رين كه دوباره ما اومديم.
چند بچه قد و نيم ‏قد:
سلام داود آقا.
ناظم:
(با لبخند مصنوعي) سلام. خوش اومدين.
مادر زن:
(به زن) مادر مثل اين كه شوهرت ناخوشه، پيرهنش چرا خونيه؟
ناظم در اتاق ديگر را باز مي‏كند. دو مرد درون اتاق از جا بلند مي‏شوند. يكي از آن‏ها درشت و جاهل مسلك.
برادر زن:
به به مخلص داودجان! چاكرتم به مولا.
پدر زن:
سلام عليكم. خسته نباشين.
ناظم:
(روبوسي مي‏كند.) سلام. . . خانم، بچه ‏ها خوبن؟
زن:
من گفتم آقاجان و داداش قايم شن ذوق زده بشي.
ناظم:
شدم.
برادر زن:
. . . تو لبي؟! جون من طوريت شده؟ دمغي به مولا! ا،ِ اين خون چي باشه؟ بچه‏ ها رو مالوندين؟
ناظم رفع و رجوع مي‏كند.
پدر زن:
خب خسته است. فعاليت ايشون زياده. كار فرهنگي ظاهرش ساده است، باطنش كوه كندنه.
برادر زن:
مرده شورشو ببرن، معلمي هم شد كار. اين كارها به درد زن‏ها مي‏خوره. بيا يك كار مردونه با هم راه بندازيم. سرمايه‏ اش از بابا، زحمتش با من. شما فقط نظارت كن.
ناظم به ناچار مي‏نشيند. همة مهمان‏ها دور او.
مادر زن:
آقا داود اگه خوشتون نمي‏آد ما بريم اون اتاق.
زن:
مادر اين حرف‏ها چيه مي‏زني؟! داود خسته است. هميشه خسته است. جنازه اش مي آد خونه.
ناظم:
(برمي‏خيزد. پس پسكي بيرون مي‏خزد.) ببخشيد (به زنش) مهين يه پيرهن بده من.
زن:
آقاجان شما ناراحت نشين ها. يه دقه بخوابه حالش خوب شده.
برادر زن:
از بس با بچه جماعت سر و كله مي‏زنه. مدرسه وذارياتيه به مولا.
زن ناظم در اتاق ديگر را باز مي‏كند. يك بچة كوچك را كه قنداقي است، به بغل مادرش مي‏دهد.
زن:
مامان بچه ‏تو بگير.
بچه‏ هاي كوچك ديگر را هم از اتاق بيرون مي‏كند.
زن:
بيرون داداش جان؛ بيرون، شيطوني بيرون. (رو به ناظم) چيه باز چشمت به فاميلاي من افتاد؟
ناظم:
حرف بي‏خود نزن. هزارتا گرفتاري دارم.
زن:
گرفتاري، گرفتاري! خب منم يه گرفتاريت! يه خرده فكر منو بكن. مي‏خواي به داداشم بر بخوره؟ بعد يه سال اومده مهموني. خوبه هر روز هر روز نمي‏آن. . . يالا بگو ببينم چته؟ (متكا را روي صورت ناظم مي‏گذارد.)
ناظم:
(با بي حوصلگي متكا را عقب مي‏زند.) لااله ‏الاالله.
زن:
دوباره يكي شهيد شده؟ (متكا را مجدداً روي صورت او مي‏گذارد.)
ناظم:
نه. . . نكن
زن:
پس چي؟
ناظم:
خيلي دلت مي‏خواد بدوني؟
زن:
آره.
ناظم:
استعفا دادم.
برادر زن:
(كه سرش را از لاي درز در داخل كرده بوده، حالا تنش را هم داخل مي‏كند.) كار حسابي. يك ‏تو بگير مي‏ذارمت روي كمپرسي. نخواستي با همين دو مي‏ذارمت روي تاكسي. رفقام نوكرتن به مولا.
ناظم:
(در جايش مي‏نشيند.) دنبال كار نمي‏گردم.
برادر زن:
(او را مي‏خواباند.) پس استراحت كنين. مزاحم نمي‏شيم. . . با چه جور كاري حال مي‏كني؟
ناظم:
با حمالي.
برادر زن:
دور از جون.
ناظم:
جدي مي‏گم. مي‏خوام يه كاري بكنم كه حرصش در بياد. (حرف‏ها را گويي به خودش مي‏زند.) مي‏خوام اعتراض كنم، اعتراض. يه جوري بايد همه بفهمند من چمه. (كلمات آخر را بلند ادا مي‏كند.)
مادر زن:
(به پدر زن در راهرو) دعايي شده.
برادر زن:
توي باسكول واي مي‏ايستي؟ دفترداري! دست به سياه و سفيدم نمي‏زني. بيجك صادر كن. كارش فرهنگيه. جون‏داش خوش داري؟ واسه‏ات رديف مي كنم، حال كني؟
ناظم:
(در خود رفته، كلافه است. برمي‏خيزد و لب پنجره مي‏ايستد.) بچه ‏ها چي مي‏شن؟
آمبولانسي از ديد ناظم از زير پنجره آژيركشان رد مي‏شود. چند نفر حجله ‏اي را سر كوچه مي‏گذارند.
مادر زن:
بزرگ مي‏شن آقا داود. شما كه ماشاءالله يه دونه بيشتر ندارين. اين قدر غصه نداره كه. موهاتون داره سفيد مي‏شه. همين ماشاءالله‏ رو من كم غصه‏ شو خوردم تا بزرگ شد‎. (اشاره به برادر زن)
پدر زن:
بعله، بچه ‏ها بزرگ مي‏شن. مائيم كه داريم روز به روز كوچيك مي‏شيم.
ناظم لب پنجره عصباني شده ‏است. به سمت جالباسي رفته، مجدداً كتش را روي همان پيراهن مي‏پوشد و بيرون مي‏رود.
زن:
مي‏خواي دادشم باهات بياد.
مادر زن:
(در گوش پدر زن) پاشو راه بيفت بريم. تا ما اين جائيم همين بساطه.
پدر زن:
(سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.) اين چند ساله سابقه ‏ات چي مي‏شه؟! (رو به داخل) چشم به هم بزنه بازنشست شده. بي‏ عقلي مي‏كنه.

كوچه و خيابان، ادامه.

پيرزني يك گوني را جلوي پاي او خالي مي‏كند. گربه‏اي ونگ زنان مي‏گريزد. ناظم به پيرزن نگاه مي‏كند.
پيرزن:
دزد خونگيه آقا. گفتم گربه نگهدارم موش‏ها رو بخوره؛ گوشت‏هارو خورد. موندم مستأصل چكنم.
ناظم نيز راه مي‏افتد. در فكر و برافروخته است.

دفتر مدرسه، زمان آينده، روز.

مدير پشت ميزش نشسته است. ناظم جلوي او پرونده ‏اش را جر مي‏دهد.
ناظم:
من اين طوري استعفا مي‏دم. راه ديگه ‏اي بلد نيستم. (ديپلمش را كه نصف شده به صورت قيف درمي‏آورد.) بدين توي ديپلم من نخود لوبيا بپيچند؛ واجب‏تر از فرهنگه.


خيابان‏ها، ادامة زمان حال.

ناظم در راه، همچنان برافروخته و در فكر. از حواس پرتي به اين و آن تنه مي‏زند.

ميوه ‏فروشي، زمان آينده، روز.

ميوه ‏فروش:
دهن كجي؟! به كي؟ (مي‏خندد.) پس نوبت شمام رسيد. (بيشتر مي‏خندد.) دست وردار آقاي ناظم، ما رو گرفتي؟! شما كه از خودشوني! (از خنده مي‏افتد.) آخه دستفروشي كار شما نيست جانم. مضحكه مي‏شين. وانگهي كي مي‏فهمه منظور شما اعتراضه؟ والا براي ما ده كيلو خيار چه قابلي داره. پارسال هم كه شما محمود ما رو مردود كردين، گذاشتمش همين نزديكي مدرسه فروغ. بعض شما نباشه ناظمش خيلي آقاست.

خيابان‏ها، ادامه زمان حال.

ناظم همچنان در فكر مي‏رود. حواسش به كسي نيست.

جلوي مدرسه، زمان آينده، روز.

ناظم پيت نفت را بر سر خودش خالي مي كند. جمعيت زيادي جمع شده‏اند. او آخرين نگاه را به همگان مي‏كند و كبريت مي‏كشد.

خيابان‏ها، جلوي منطقه آموزش و پرورش، ادامه زمان حال.

ناظم عرق كرده است. خود را با دست باد مي‏زند و به جلوي در منطقه آموزش و پرورش مي‏رسد.
ناظم:
(به دربان) مي‏خوام رئيس منطقه رو ملاقات كنم.
دربان:
وقت قبلي دارين؟
ناظم:
نه ولي يه مشكلي هست كه ايشون بايد بدونند.
دربان:
تصفيه شدين؟
ناظم:
نه
دربان:
تخليه؟
ناظم:
اوهون.
دربان:
بيست و هشتمي‏اش هستين. برين از شركت واحد تقاضاي اتوبوس اسقاطي كنين؛ ايشون بدون وقت قبلي كسي رو نمي‏پذيره. جلسه دارن.
ناظم برمي‏گردد. كتش را روي دستش مي‏اندازد. از سقاخانه كنار پياده‏رو كاسه‏اي آب مي‏نوشد. يك ماشين دودي رنگ از حياط منطقة آموزش و پرورش خارج مي‏شود. ناظم به دنبال ماشين مي‏دود و دست تكان مي‏دهد. اما هرچه مي‏دود به ماشين نمي‏رسد.

پارك شهر، مكان‏هاي مختلف، ساعتي بعد.

ناظم خسته و دلگير روي صندلي پرت افتاده‏اي در پارك مي‏نشيند و كتش را روي زانويش مي‏اندازد و نفس عميقي مي‏كشد. بر صندلي پشتي او دو پيرمرد مشغول صحبت. ناظم متوجه آن‏ها مي‏شود.
پيرمرد اول:
بازم دلت مي‏گيره؟
پيرمرد دوم:
خيلي زياد.
پيرمرد اول:
بازم گريه‏ات نمي‏گيره؟
پيرمرد دوم:
آره.
پيرمرد اول:
پس چيكار مي‏كني؟
پيرمرد دوم:
هيچي. ديگه خسته شدم. دلم هيچي نمي‏خواد. وقتشه كه بميرم.
پيرمرد اول:
بيشتر بيا بيرون. به خودت اميد بده. دكترم مي‏گفت به خودت تلقين كن، باورت مي‏شه. حالا صبح‏ها مي‏آم لب پنجره؛ دستامو از دو طرف باز مي‏كنم، مي‏كوبم تو سينه ‏ام؛ مي‏گم آخي، چه آفتاب خوبي! چه روز شادي! من راستي راستي خوشبختم. (مي‏خندد.) اون وقت خنده ‏ام مي‏گيره. آدميزاد زود گول مي‏خوره. اون وقت تا ظهر خوبم. ولي عصر كه مي‏شه، راستش دلم مي‏خواد كه بميرم برم پيش زنم. ديگه منم خسته شدم. (بغض مي‏كند.) خيلي دلم مي‏خواد گريه كنم. (گريه مي‎كند.) خسته شدم. خسته شدم. ما چرا اين جوري شديم. (اشكش را پاك مي‏كند. ناظم هم اشكي را كه بر گونه ‏اش سر خورده با نوك انگشت پاك مي‏كند.) فايده‏اي نداره. هيچ جوري نمي‏شه. ديروز گفتم بهت بگم اگه موافقي بيا با همديگه خودمونو بكشيم. من يه راه آسون گير آوردم.
ناظم در ميان حرف آن‏ها سرش را به روي دستش خم مي‏كند و به جايي زل مي‎زند.
در چند تصوير كوتاه ذهني، ناظم خودش را زير ماشين بزرگ و شيكي مي‏اندازد كه به سرعت در حال نزديك شدن است. يك زوم سريع بر چهرة معتمد كه وحشتزده بر ترمز مي‏كوبد.
ناظم در زمان حال به خود مي‏آيد و به پيشاني‏اش دست مي‏كشد.
ناظم:
(زير لب) استغفرالله.
پيرمرد اول:
اين طوري درد داره، من طاقتشو ندارم.
پيرمرد دوم:
تو راه بهتري سراغ داري؟
پيرمرد اول:
وقتي جدي جدي راجع به مردن فكر مي‏كنم، دوباره دلم مي‏خواد زندگي كنم.
پيرمرد دوم:
هي پيري، ما چي‏مون شده؟ هيچ حاليت هست؟ (هر دو مي‏خندند. در حالي كه ناي خنديدن را ندارند. لب‏ها و گلويشان حركت مي‏كند، اما كمتر صدايي بيرون مي‏آيد.)
پيرمرد دوم:
واي نفسم گرفت. امروزم روز خوبي بود. خيلي درد دل كرديم.
پيرمرد اول:
چون كه گذشت. روز خوبي بود. زندگي هميشه گذشته اش خوبه، حالش بد والا.
پيرمرد دوم:
مي‏گذره مي‏گذره، همه چي مي‏گذره. ولي تو خيلي مأيوس‏تر از مني، من صبح‏ها خوبم. خودمو گول مي‏زنم، مي‏شينم لب پنجره، ياد جووني‏ هام مي‏افتم. ياد اون جنب‏ و جوش‏ها، اون بگو و بخندها، اون مسافرت‏ها. كوه سنگي يادته؟
پيرمرد اول:
(احساساتي شده است.) باغ طوطي!
پيرمرد دوم:
(غرق در خاطرات.) چه الواطي‏هايي كرديم!
پيرمرد اول:
چه مبارزاتي!
پيرمرد دوم:
دسته بندي، حزب بازي، يادش بخير.
پيرمرد اول:
مرده شورشو ببره. چه الكي خوش بوديم!
ناظم گوش مي‏كند.
ناظم در يك تصوير كوتاه در خيابان جلوي دانش‏آموزان راه افتاده است و اعلاميه پخش مي‏كند.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 3 )

فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 3 )

پارك‏ شهر، غروب، شب.
ناظم سر مي‏چرخاند، دو پيرمرد نيستند. به سمت ديگر نگاه مي‏كند. دو پيرمرد در حالي كه هنوز حرف مي‏زنند، دور مي‏شوند. جغدي بر درخت كاج مي‏خواند.
ناظم برمي‏خيزد و راه مي‏افتد. يك مرغابي سفيد صدا كنان به آب مي‏زند. چند بچه در تاريك ‏روشن غروب، در خيابان‏هاي پارك درس مي‏خوانند. ناظم به سمت ديگر پارك مي‏پيچد.
محافظ پارك دو بچه را كه بر شيرهاي سنگي نشسته ‏اند و درس مي‏خوانند، پائين مي‏كشد.
دوباره صداي جغد، صداي مرغابي را كه هنوز مي‏آيد، مي‏خورد. ديگر هيچ كس نيست. ناظم در تاريكي پارك شروع به دويدن مي‏كند.

خيابان‏ها، خانه، شب.

ناظم از يك خيابان خلوت عبور مي‏كند. معتادي كم سن و سال كه دلش را گرفته است، جلو مي‏آيد.
معتاد كم سال:
آقا سيگار دارين؟ خودم كبريت دارم.
ناظم به او خيره شده راه مي‏افتد. ماشيني در خيابان ترمز مي‏كند. كسي سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.
مرد:
آقا سوختگي، مريضخونه سوختگي كجاست؟
ماشين نايستاده و جواب نگرفته مي‏رود. ناظم جلوي شير آب فشاري است. صورتش را زير شير آب مي شويد و برمي‏خيزد و به خانه مي‏رود. چراغ را روشن مي‏كند.
صورتش را با چادر گلدار زنش خشك مي‏كند. لباسش را درمي‏آورد. زنش بيدار است. كنار پنجره لب تخت نشسته است و بچة روي پايش را تكان مي‏دهد.
زن ناظم:
همه ‏شون رفتن. حالا از فردا چطوري تو روشون نگاه كنم؟
ناظم آرام آرام جلو مي‏رود و كنار زنش مي‏نشيند. موهاي بچه‏ اش را كه از عرق پيشاني‏اش خيس است، كنار مي‏زند.
ناظم:
ديگه دارم له مي‏شم. از فردا تكليف بچه‏ها چي مي‏شه؟
زن ناظم:
(گريه مي‏كند.) ديگه مامانم اينا پاشونو اين جا نمي‏ذارند.

جلوي مدرسه، روز بعد.

تابلوي «انبار معتمد» بر سردر. پاسباني جلوي در مدرسه ايستاده است. در كوچة جلوي مدرسه، بچه‏ها و معلم‏ها جمعند.
معلم پنجم:
به اين مي‏گن مرخصي اجباري.
ناظم:
(با صداي بلند) من هر جوري شده كلاس‏ها رو تشكيل مي‏دم. بيخودي كه نيست. (صدايش لحن سخنراني مي‏گيرد.) اين بچه ‏ها خانوادة شهيدند. (به يكي از بچه ‏ها، طوري كه پاسبان بشنود.) عسگري تو بيا جلو. بابات كجاس؟
عسگري:
بهشت زهرا آقا!
ناظم:
بلند بگو كه همه بفهمند. (خودش نيز داد مي‏زند.) آقاي عسگري بابات كجاس؟
عسگري:
قطعة24، رديف13، قبر16.
ناظم:
(به بچة ديگر) سجادي باباي تو كجاست؟
سجادي:
اسيره آقا!
ناظم:
(توي بچه‏ ها مي‏گردد. به ديگري) تو؟
يك دانش‏آموز:
مفقودالاثره.
ناظم:
بلند بگو كه همه بشنوند.
همان دانش‏آموز:
مفقودالاثره.
ناظم:
(رو به پاسبان) پس من نمي‏تونم بذارم به اين بچه ‏ها ظلم بشه. يه وظيفة وجداني به من حكم مي‏كنه. . .
معلم پنجم:
(در گوش ناظم) اون وظيفه‏شو از كلانتري مي‏گيره، سر به سرش نذار.
ناظم:
قادري، اين آقاي مدير كجاست؟

كيوسك تلفن، همزمان.

مدير در حال تلفن كردن. چند بچه دور كيوسك تلفن جمعند.
مدير:
الو منطقة دوازده. . . ؟ منطقه؟ آقاي مشاور؟ جناب اين بنده يه گلگي. . . الو. . . الو منطقه. . .

جلوي مدرسه، ادامه.

ناظم بچه‏ ها را به صف كرده ناخن‏هاي دستشان را كنترل مي‏كند.
پس از كنترل چند دانش ‏آموز، شاگردي را كه ناخنش بلند و كثيف است، بيرون مي‏كشد.
ناظم:
كلاس چندي؟
دانش‏ آموز:
دوم آقا.
ناظم:
قادري بگير!
قادري ايستاده است. صفي از بچه ‏ها را كه دست‏هايشان را جلويشان گرفته ‏اند، ناخن مي‏گيرد. ناخن‏گير بزرگ با نخي به جيب جليقه ‏اش وصل است.
ناظم:
معلم اول.
زن بچه ‏اش را به بغل بچة بزرگ مدرسه مي‏دهد و مي‏آيد.
معلم اول:
بعله آقاي ناظم.
ناظم:
به خانوم دوم بگين اين از وضع ناخن بچه‏ هاي كلاسش، اونم از سر و وضع خودشون. (با دست به صورتش اشاره مي‏كند.) بگين پاك كنند وگرنه توي كلاس راهشون نمي‏دم.
معلم دوم از دور روسري‏اش را درست مي‎كند.كمي آرايش كرده، ناخن‏هايش هم بلند است.
معلم اول:
مي‏گه مرخصي استعلاجي‏ام. امروز سر كار نيست. مريضه. رفته بوده دكتر. اومده ببينه چي‏ مي‏شه.
ناظم:
حالا چه وقت مرخصيه خانم؟
معلم اول:
منم استحقاقي طلب دارم، همة تابستون گذشته ‏رو يه روز در ميون اومدم مدرسه. حالام نمي‏خواستم مرخصي بگيرم ولي مادرشوهرم وضع حمل كرده، بده اگه نرم.

جلوي كيوسك، همزمان.

مدير:
(مشت مي‏زند.) الو منطقه؟. . . منطقه! . . . منطقه. . . منطقه؟

كوچه مدرسه، ادامه.

يك دانش‏ آموز:
(جلو مي‏آيد.) آقا اجازه، داداش ما مي‏گه تقصير ما نيست‏ها.
ناظم:
داداش تو ديگه كيه؟!
همان دانش ‏آموز:
همون پاسبونه آقا روش نمي‏شه خودش بگه. مي‏گه شما اگه مي‏خواين برين تو، يواشكي بياين برين. ولي اگه بفهمند براي ما مسئوليت داره.
دانش ‏آموز ديگر:
خب آقا بچه ‏ها رو بگين از ديوار برن تو آقا.
ناظم به بچه و پاسبان لحظه‏اي از دور نگاه مي‏كند. پاسبان پنهان از ديگران كلاهش را به احترام برمي‏دارد و بعد براي آن كه رد گم كند، خودش را با آن باد مي‏زند. ناظم آرام آرام جلو مي‏رود. همه مراقب اويند و به تماشا مي‏ايستند.
معلم پنجم:
احتياط كن آقاي ناظم!
ناظم به پاسبان نزديك مي‏شود. پاسبان سرش را به بستن پوتينش گرم مي‏كند. ناظم از جلوي او داخل مدرسه مي‏شود و خارج مي‏شود. دوباره به بچه‏ ها نگاه مي‏كند و تند داخل و خارج مي‏شود. پاسبان نيز تند گره كفشش را شل و سفت مي‏كند. ناظم خوشحال به سمت بچه‏ ها مي‏دود.

ديوار مدرسه. ادامه.

دور از ديد پاسبان يك نردبان به ديوار گذاشته مي‏شود. معلم ورزش با لباس ورزشي بالا مي‏آيد. نردبان ديگري را از آن سوي ديوار به سوي حياط مي‏گذارد. خودش بالاي ديوار مي‏ايستد. دانش آموزان به صف بالا مي‏روند. معلم‏ها كمك مي‏كنند.

كيوسك تلفن، ادامه.

مدير:
الو عزيزجان منطقه است؟

مدرسه، كلاس اول، ادامه.

معلم‏ها در كلاس. ناظم در حياط قدم مي‏زند. عصبي و گيج است. در كلاس اول معلم از روي كتاب فارسي مي‏خواند.
معلم اول:
وقتي كه برمي‏گشتند، يك سگ چوپان ديدند. پدربزرگ گفت: گرگ از سگ چوپان مي‏ترسد. سگ چوپان وقتي كه گرگ را ببيند، پارس مي‏كند. گرگ از ترس سگ، به گوسفندان نزديك نمي‏شود.

كلاس چهارم، همزمان.

در كلاس چهارم معلم از روي كتاب مي‏خواند.
معلم چهارم:
پس از پيروزي انقلاب. . .

كلاس پنجم، همزمان.

معلم كلاس پنجم پاي تخته حساب حل مي‏كند. تخته پر از نوشته و ارقام.
معلم پنجم:
دو تا مجهول داريم، مجهول اول، سرمايه؛ مجهول دوم، سود؛ پيدا كنيد چه كسي. . .

حياط مدرسه، دفتر، ادمه.

قادري زنگ مدرسه را مي‏زند. بچه ‏ها گويي تظاهرات است با مشت‏هاي برافراشته، فرياد زنان به حياط مي‏ريزند. يكي از بچه‏ها در دفتر يك جفت كفش مرغوب و رنگي و يك جفت پوتين لاستيكي اهدايي را روي ميز دفتر مي‏گذارد.
پدر بچه:
به بچة من، به خانوادة من توهين شده آقاي مدير. من صبح تا شب جون مي‏كنم تا دستم به دهنم برسه. همين يك بچه، سالي سه جفت كفش پاره مي‏كنه. اما هيچ وقت كمش نذاشتم. به چه حقي يكي مثل گداها به بچة من توهين كرده. كفش خودش چي كم داشته؟ (دو كفش را مقايسه مي‏كند.) شما كسي كه اين كار رو كرده به من نشون بدين، تا برايش يه جفت كفش بخرم. اصلاً هيكلشو مي‏خرم.
معلم پنجم:
شما ناراحت نشين جناب، براي اين كه به يه عده‏اي توهين نشه، لازم بوده به همه توهين بشه.
حياط شلوغ. يك ضربه بر زنگ؛ در نماي بعدي در حياط كسي نيست.

كوچه مدرسه، حياط مدرسه، كلاس اول، ادامه.

سر و كله معتمد با يك عده پاسبان و شاگردش عباس و چند حمال پيدا مي‏شود. بعضي از آن‏ها چوب و چماق به دست دارند. بچة معلم كلاس اول گريه مي‏كند. صداي او بر تصوير بچه‏هاي كلاس. معتمد وارد مي‏شود.
معلم اول:
مقاومت چند بخشه؟
بچه ‏ها:
چهار بخشه.
معلم دست‏هايش را به علامت بخش‏هاي مختلف تكان مي‏دهد.

همه:
م . . . قا. . . و. . . مت.
معتمد وارد حياط شده، زنگ را با چكش‏اش چنان مي‏كوبد كه پوسته ‏هاي تنة درخت كنده مي‏شود. بچه ‏ها بيرون مي‏ريزند. پاسبان‏ها دنبال بچه‏ ها مي‏كنند تا آن‏ها را از حياط بيرون كنند. هر يك از بچه ‏ها به سمتي مي‏دوند. چند بچه از پلكان به لب ديوار رفته از آن جا روي ديوار‏هاي اطراف پخش مي‏شوند. معتمد حرص مي‏خورد. بچه‏ هاي بالاي ديوار و بام هر يك از سويي به سمتش آينه مي‏اندازند. سر مي‏چرخاند؛ آينه‏اي از سمت ديگر. با چكش زنگ مدرسه جلوي صورتش عكس العمل شديد نشان داده چكش را به اين سمت و آن سمت تكان مي دهد و دنبال بچه ‏ها مي‏كند. يكي از پاسبان‏ها ريسه رفته است. زنگ مدرسه به بيرون پرت مي‏شود. تختة سياهي پشت آن از ميانه نصف مي‏شود. پس از آن يك سري كتاب و كيف. اين كار تا انتهاي اين صحنه ادامه مي‏يابد. به طوري كه در نهايت تلي از كيف و كتاب و تخته و گچ و تخته پاك‏كن، در مدرسه را مسدود مي‏كند.

كيوسك، ادامه.

مدير:
(در اوج عصبانيت) منطقه؟
با مشت به تلفن مي‏كوبد.

كوچه مدرسه، ادامه.

ناظم بچه ‏ها را نشانده است. بعضي روي كيفشان نشسته‏اند. بعضي از گرما كيف بر سر گذاشته‏اند. معلم‏ها در گوشه‏اي جمع شده اند و گپ مي‏زنند. عده‏اي از مردم به تماشا آمده ‏اند.
ناظم:
دو دوتا؟
بچه ‏ها:
چهارتا.
ناظم:
دو سه‏تا؟
بچه‏ ها:
شيش‏تا.
ناظم:
دو چهارتا؟
بچه‏ ها:
. . .
بچه ‏هاي كلاس اول نگاه مي‏كنند. به موازات اين جدول ضرب‏خواني تصوير معتمد دوباره پيدا مي‏شود. پشت سر او يك ماشين باري پر از ماسه. شاگر رانندة ماشين باري به راننده فرمان مي‏دهد. ماشين نزديك مي شود و بوق مي‏زند.
ناظم بي‏اعتنا جدول ضرب‏خواني را رهبري مي‏كند. ماشين تند مي كند، بوق مي‏زند و ترمز مي‏كند. عده زيادي از بچه‏ ها و مردم مي‏گريزند. خود ناظم نيز لحظه ‏اي ترسيده چشمانش از حدقه بيرون مي‏زند اما به خود مسلط مي‏شود. معتمد روي پله‏ يك خانه مي‏رود.
معتمد:
آقايون شاهد باشين سد معبر كرده بود. اسباب گلگي نباشه.
معلم پنجم:
آقاي ناظم حفظ بدن از جملة واجباته.
معلم اول:
تو رو خدا يكي بيارتش عقب. اين يارو ديوونه است.
راننده بوق مي‏زند و دوباره حركت مي‏كند. ناظم جدول ضرب‎ را از سر مي‏گيرد. ماشين آرام آرام نزديك مي‏شود. بچه‏ ها يكي يكي كم مي‏شوند، جز ناظم، بچة فلج روي چرخ و دو بچة از همه بزرگتر كه در صحنه‏ هاي قبل از آن‏ها قلدري هم ديده ‏ايم. ماشين مقابل صورت ناظم ترمز مي‏كند. راننده سرش را از شيشه بيرون مي‏كند.
راننده:
آقاي معتمد من سه تا بوق مي‏زنم و مي‏آم. بعدش حرف و حديثي نباشه.
دوباره پشت فرمان مي‏نشيند و شيشه ماشين را بالا مي‏كشد. ناظم هنوز جدول ضرب‏ مي‏خواند. بعضي از بچه ‏ها در پناه ديوار هنوز جواب مي‏دهند. عده‏اي ترسيده‏ اند. عده ‏اي سعي در پا در مياني دارند. براي گروهي از بچه‏ ها بازي جالبي است. راننده سه بار بوق زده به شدت گاز مي‏دهد، اما ماشين حركت نمي‏كند. دنده خلاص بوده است. از اين صدا معلم اول و دوم چشم‏هايشان را مي‏بندند. هر دو بچة قلدر مي دوند و دور مي‎شوند.
معلم سوم:
(به ناظم) جانم پاشو بيا عقب. تو در واقع با قانون درافتادي. حكم تخليه صادر شده.
معلم چهارم:
(به معلم پنجم) حكم رسمي دارم، مو لاي درزش نمي‏ره.
معلم پنجم جلو رفته چرخ معلول را عقب مي‏كشد. معلول سر و صدا مي‏كند و به گريه مي‏زند.
معلم سوم و چهارم جلو مي‏روند و زير بغل ناظم را مي‏گيرند. او ممانعت مي‏كند. راننده گاز مي‏دهد. معلم سوم و چهارم ناظم را رها مي كنند و مي‏گريزند. شاگرد راننده فرمان مي‏دهد. راننده آرام آرام گاز مي‏دهد و سپر ماشين را مماس پيشاني ناظم نگه مي‏دارد. مجدداً گاز مي‏دهد و در واقع به آرامي او را مي‏خواباند. شاگرد راننده با دست او را هدايت مي‏كند. پس از خواباندن ناظم به يك چشم بر هم زدن چرخ‏هاي ماشين از اطراف او رد مي‏شود. از سر ناظم در همان برخورد با سپر خون آمده است. ماشين بين او و مردم حائل است. ماشين كمپرسي‏اش را آرام آرام بالا مي دهد و ماسه ‏ها را بر سر او خالي مي‏كند. معلم كلاس اول و دوم جيغ مي‏كشند. يكي دونفر مي‏خندند. عده‏اي خم مي شوند و از زير ماشين ناظم را نگاه مي‏كنند. بچه‏ اي در بغل مادرش به شدت گريه مي‏كند. بچة معلول روي چرخ، سنگي از زمين برداشته به شيشه ماشين مي‏زند. بچه‏ها به تبعيت از او سنگ مي‏پرانند. شيشة ماشين باري با يك پاره آجر مي‏شكند.
بچه‏ ها:
شي شي، شيشه شيكست!
باران سنگ بر سر معتمد. جنگ مغلوبه است. اتوبوس دو طبقه ‏اي وارد كوچه مي‏شود و پشت ماسه‏ ها مي‏ايستد. سر ناظم از ماسه ‏ها بالاست. اين سو كاميون، آن سو اتوبوس دوطبقه، كه در تابلوي جلوي آن نوشته است: «هديه شركت واحد به آموزش و پرورش.» چشم‏هاي ناظم سياهي مي‏رود.

خيابان‏ها (خواب)، شب.

ناظم با سطلي از رنگ سفيد و قلم مو در خيابان زير نور يك تير چراغ برق. روي ديوار مي‏نويسد:
«ايران را سراسر مدرسه مي‏كنيم» و از خيابان رد مي‏شود. ماشين باري پارك شده (همان ماشيني كه جلوي مدرسه او را زير گرفته بود.) چراغ‏هايش را روشن كرده و به سمت او مي‏آيد. ناظم متوجه مي‏شود و در طول خيابان مي‏گريزد. ماشين در پي او گذاشته است. دست آخر او را زير مي‏كند. فرياد. سطل رنگ پخش خيابان مي‏شود.


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 03-09-2012
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض فيلمنامه: مدرسه رجايي ( 4 )


فيلمنامه:

مدرسه رجايي ( 4 )

خانه ناظم، صبح روز بعد.
ناظم در رختخوابش مي‏نشيند و جيغ مي‏كشد. زنش به سمت او مي‏دود. ناظم به خود مي‏آيد. و به چسب زخمي كه روي پيشاني دارد دست مي‏كشد.
ناظم:
چه وقتيه؟
زن:
تو يه دفعه چت شده؟ (گريان) ديشب تا صبح بالاي سرت گريه كردم. داري از دست مي‏ري.
ساعت، هفت و نيم را نشان مي‏دهد.
ناظم:
(برمي‏خيزد.) داره دير مي‏شه.
زن:
تازه بعد از نماز خوابت برد، نرو مدرسه كه با هم بريم دكتر.
ناظم كت و شلوارش را مي‏پوشد و بيرون مي‏دود.

موتورسازي، ادامه.

موتورساز تازه در حال بالا كشيدن كركره دكان. ناظم سر مي‏رسد.
ناظم:
اسمال آقا موتور تو بردم.
سوار شده پا مي‏زند، روشن نمي‏شود. موتورساز كركره را بالا مي‏كشد و به سمت او مي‏آيد.
اسماعيل آقا:
خدا بد نده! كجا با اين عجله؟! هر چيزي يه قلقي داره، يه راهي داره.
يك نيم پا مي زند، يك نيش گاز مي‏دهد؛ موتور روشن است.
اسماعيل آقا:
بسم‏الله.

خيابان بوذرجمهري، ادامه.

يك اتوبوس دو طبقة لكنتي با يك اتوبوس يك طبقة دماغ دار تبديل به مدرسه شده است. ناظم با موتورگازي لنگ، به اتوبوس‏ها مي‏رسد. ترمز مي كند و آن را كناري مي گذارد و بالا مي‏آيد. در طبقة اول اتوبوس دو طبقه، دو كلاس تشكيل شده است. كلاس اول و دوم، تخته‏اي را به ميانة صندلي‏ها زده‏اند و از هر سمت يك كلاس تشكيل شده است. به محض ورود ناظم بچه ‏ها برپا مي‏دهند. ناظم از زير تختة سياه به كلاس ديگر نگاه مي‏كند. كلاس ديگري آن سوست. ناظم به همين ترتيب از طبقة دوم، كلاس پنجمي‏ها و اتوبوس يك طبقه، سومي‏ها و چهارمي‏ها بازديد مي‏كند. معلم زن كلاس دوم به محض ديدن او روسري‏اش را جلو مي‏كشد. معلم كلاس اول بچه ‏اش را به بغل يكي از بچه ‏ها مي‏دهد.
ناظم:
خانوم چند بار بگم بچه‏ رو نيارين مدرسه، يا توي دفتر بذارين.
معلم اول:
كدوم دفتر آقاي ناظم؟ كسي هم نيست بچه مو نگهداره. مرخصي هم خواستم آقاي مدير گفتن كلاس تعطيل مي‏شه. تا حالا مادرشوهرم نگه مي‏داشت.
يكي از بچه ‏ها:
(كه بچه معلم را به بغل دارد.) آقا مادرشوهرشون وضع حمل كرده.
بچه ها مي خندند. ناظم چشم غره مي رود.
ماشين شخصي مدير، ادامه.

مدير و معلم كلاس پنجم نشسته‏ اند. ناظم به سمت آن‏ها مي‏آيد و سرش را داخل شيشه مي‏كند.
ناظم:
ساعت هشته چرا نمي‏رين سر كلاس؟
معلم پنجم:
فعلاً يه دقه بفرمائين تو دفتر.
ناظم سوار مي‏شود.
مدير:
سرتون چطوره؟
ناظم:
مهم نيست خوب مي‏شه.
معلم پنجم:
(به طعنه) زخمي راه علم و ادب! شهيد مجسم فرهنگ! مرحبا!
مدير:
حالا كه كسالتي نيست يه گلگي هست كه نمي‏خوام تو دلم بمونه.
در اثناي صحبت مدير، قادري از فلاكس براي او چاي مي‏ريزد.
معلم پنجم:
نقل گلگي بمونه براي بعد، اصل مطلب رو بفرمائيد كه شترسواري دولا دولا نمي‏شه.
قادري:
قند نيست با شكر پنير بخورين.
معلم پنجم:
مدرسة توي اتوبوس به درد مجله توفيق مي‏خوره وگرنه با سوابقي كه اين بنده در اين بيست سال توي آموزش و پرورش داشتم اين كار محاله. تعطيلش كنيم تا يه فكري واسه مون بكنند.
ناظم:
بچه‏ هاي مردم آخر سالي بلاتكليف بمونند كه چي. با يك سال سرنوشت دويست دانش‏آموز كه نمي‏شه بازي كرد.
يك باربر از پنجره عبور مي‏كند.
معلم پنجم:
بسيار خب، حالا كه آتيشتون داغه بفرمائيد مشغول شين. اين گوي و اين ميدان. ما هم يه روزي جوون بوديم. احساستونو درك مي‏كنم. ولي شما دلتون بي‏خودي شور بچة مردمو مي‏زنه. مردم مشغول كارشونند. مدرسه خرداد تعطيل بشه يا فروردين، براشون فرقي نمي‏كنه. بيشترشون در اثر فشار زندگي يا يك سوءتفاهم بچه‏دار شدن. آموزش و پرورش هم نمي‏تونه براي سوءتفاهمات رو به تزايد مدام ساختمون اجاره كنه. حالام كه. . .
كسي از سمت معلم پنجم سرش را داخل ماشين مي‏كند.
مرد مراجع:
جناب ببخشيد، عرضي داشتم. آقاي مدير شما هستين؟
مدير:
فرمايش؟
مرد مراجع:
درست گرفتم؟! خوشبختم. (دستش را دراز مي‏كند، جلوي صورت معلم پنجم است).
مدير:
متشكرم. (با اكراه) بفرمائيد.
معلم پنجم:
(كه دست طرف جلوي صورتش را گرفته.) بفرمائيد توي دفتر، اين طوري كه بده. (به قادري) قادري يه چايي براي آقا.
مرد مراجع:
جناب، قربون شكل ماهت، تو اتوبوس كه نمي‏شه درس خوند. وانگهي بازار جاي كسب و كاره، جاي درس خوندن نيست كه. ما روزي ده تا كاميون اين‏جا خالي و پر مي‏كنيم ارزاق مردمو برسونيم تا يه صنار سه ‏شي نون زن و بچه‏ مونو درآريم؛ اگه اونم قرار باشه يه اتوبوس جلوي رزقمون درآد كه خدا عالمه. . .
در ميانة حرف او يك افسر پليس سر مي‏رسد و از موتورش با دفترچة جريمه پياده مي‏شود. نمرة اتوبوس را يادداشت مي‏كند. ناظم به سرعت از ماشين پياده مي‏شود.
معلم پنجم:
بگو بنويسه به حساب منطقه.
ناظم دور مي‏شود. معلم پنجم سرش را از ماشين بيرون مي‏كند.
معلم پنجم:
قبول نكرد، تعاوني مي‏ديم.
افسر:
(به راننده) گواهينامه.
راننده:
عزيزجون خلافي سر زده؟
افسر:
خارج از ايستگاه وايسادي.
راننده:
شما اون تابلوي جلو رو ملاحظه بفرمائيد، اتوبوس مسافربري نيست قربون، مدرسه است. تازه تأسيسه.
ناظم سر مي‏رسد و با دست تابلو را به افسر نشان مي‏دهد. كسي به نوشتة تابلو، جمله «توانا بود هركه دانا بود» را با ماژيك اضافه كرده است. افسر مي‏خندد. سرك كشيده داخل اتوبوس را هم نگاه مي‏كند. معلم كلاس اول برايش برپا مي‏دهد. افسر تشكر مي‏كند.
افسر:
(به راننده) برين تو ايستگاه وايسين، اين جا مقررات اجازه نمي‏ده.
راننده:
رو چشمم سركار!
به يك كلاج و دنده و گاز، راه مي‏افتد. كات به داخل اتوبوس، چرخ معلول ناخودآگاه حركت كرده و با تخته تصادف مي‏كند. معلم دوم روي صندلي دانش ‏آموزان مي‏افتد. به دنبال ماشين دو طبقه، يك طبقه و ماشين مدير نيز به راه مي‏افتند. ناظم دوان ‎دوان سوار موتورش مي‏شود و پا مي‏زند.
اتوبوس در ايستگاه مي‏ايستد. صف منتظران اتوبوس با بليط جلو مي‏آيند.
راننده:
آقا نيا بالا نمي‏خوره. برو پائين.
يك مسافر:
مسخره ‏شو درآوردين. يا پر مياين يا مال يه خط ديگه‏اين. پس مردم بدبخت چه خاكي به سرشون بريزند؟!
اتوبوس ديگري از پشت آن‏ها به ايستگاه مي‏رسد. بوق مي‏زند. راننده كمي جلو مي‏رود و روبروي يك كوچه مي‏ايستد. رانندة كاميوني پر از بار قصد پيچيدن به داخل كوچه را دارد، بوق مي‏زند. اتوبوس مجبور به حركت مي‏شود. چند متر ديگر جلو مي‏رود. يك اتوبوس كه از خلاف مي‏آيد جلوي او ترمز مي‏كند.
راننده اتوبوس ديگر:
مدرسه شدي؟
راننده:
آره.
راننده اتوبوس ديگر:
منم بودم، دووم نياوردم. حالا جام كريم رفته. تو هم اگه مي‏خواي راحت باشي برو خيابون آرزو. اون جا خلوته. پارك كن، ملت درس بخونن.
راننده:
خونه زندگيشون اين جاست. گم مي‏شن.
راننده اتوبوس ديگر:
خب يه رفت و برگشت داري ديگه. صبح مي‏ري عصر مي‏آي.
بوق اعتراض ماشين‏ها به بسته شدن خيابان توسط اين دو اتوبوس. معلمان همة كلاس‏ها در حال درس دادن. افسر ديگري مي‎رسد و دفترچه جريمه ‏اش را درمي‏آورد. ماشين‏ها راه مي‏افتند. معلم‏ها درس مي‏دهند. بچه ‏هاي ماشين دو طبقه در طبقة بالا بادكنك و بادبادك‏هاي زيادي را به اتوبوس بسته‏اند كه با حركت اتوبوس به هوا مي‏روند. عكس العمل مردم از خيابان. باربري جلوي دكاني بر پشتي باربري‏اش نشسته است. يكي از بچه ها نور آفتاب را با آينه به صورتش مي‏اندازد. باربر از چرت بيرون مي‏آيد. يكي از بچه ‏هاي كلاس پنجم سيبي را به نخ بسته در حال حركت به سر عابرين مي‏زند. سيب به شيشة طبقة پائين مي‏خورد. يكي از بچه هاي كلاس اول آن را گاز مي زند. سيب بالا مي رود دوباره پائين مي آيد. روي آن نوشته است «سگ خور». معلم كلاس پنجم مي‏بيند.
معلم پنجم:
بيرون.
كات به معلم كلاس اول
معلم اول:
بيرون.
هر دو از اتوبوس به پائين فرستاده مي‏شوند. از اين لحظه به بعد همراه اتوبوس مي‏دوند و براي بچه ‏ها شكلك در‏مي‏آورند. اتوبوس‏ها از ميدان ارك رد مي شوند و به سمت خيابان جنوبي پارك شهر مي‏پيچند. موتور ناظم بين اتوبوس‏ها در حركت است. لحظه ‏اي راه بندان مي شود. پيرزني لنگ‏لنگان بالا مي‏آيد.
پيرزن:
رباط‏كريم مي‏خوره مادر؟
راننده:
برو پائين اتوبوس نيست مادر، مدرسه است.
پيرزن:
چرا چهارتا يه غاز تحويلم مي‏دي. هميشه مي‏ري رباط‏كريم، خودم مي بينمت. حالا حاشا مي‏كني. (كنار بچه‏ ها مي‏نشيند.) ننه جون يه خورده جمع ‏و جور‏تر بشين من پام واريس داره. آخيش. مُردم از بس راه اومدم. از اين ايستگاه تا اون ايستگاه يه كربلا راهه!
معلم دست از درس دادن برداشته است. بچه ‏ها مي‏خندند. پيرزن به اتوبوس نگاه مي‏كند. از ديد او بچه‏ ها.
پيرزن:
چه خبره بابا! ننه باباي همه ‏تون يكيه؟ خدا زياد كنه. تو اين خراب شده فقط روز به ‏روز آدميزاد كه بركت مي‏كنه. (نگاهش متوجه معلم كه به او ماتش برده است مي‏شود. رو به بچه‏ها) ننه‏جون يه خورده گوله بشينين، زنه هم بشينه. شما ديگه مرد شدين. بايد وايسين ماشاءالله.
معلم:
خانوم اين جا مدرسه است بفرمائيد پائين. رباط‏كريم نمي‏خوره.
راننده گوشة خيابان پارك مي‏كند و داخل طبقة اول اتوبوس مي‏شود.
راننده:
مادر با زبون خوش برو پائين.
پيرزن:
خبه خبه، براي من دوي علي دولابي نيا. اون موقع كه من تاكسي مي‏شستم از شميرون تا دروازه دولاب، تو غوره را جاي انگور مي‏خوردي، حالا واسه من آدم شدي! معلومه از كدوم ولايت اومدين جا رو به اصل كاري‏ها تنگ كردين؟ اصفهوني هستي؟!
راننده:
مادر اون روي منو بالا نيار. زني نمي‏خوام بهت دست بزنم.
پيرزن:
دست بزني؟ تو؟ مي‏شورمت، مي‏ذارمت كنار. (سرش را از پنجره بيرون مي‏كند.) آي خلايق. غيرتتون كجاس؟! تو روز روشن يه لندهور دست به روي زن بلند مي‏كنه. كيه داد ضعيف‏ها رو بگيره؟ (صدا كم‏كم فيد مي‏شود.)
جاهلي سرك مي‏كشد و به كمك پيرزن مي‏آيد و با راننده درگير مي‏شود. در همين حيص و بيص بچه‏ ها هر كدام شيطنتي مي‏كنند. عده‏اي پياده مي‏شوند و باميه مي‏خرند. (سر باميه را گرفته بلند مي‏كنند. از هركجا كه شكست، سهم آن‏هاست.)
ماشين مدير بوق زنان از جلوي اتوبوس سر مي‏رسد. مدير و ناظم و معلم‏هاي ديگر نيز ابتدا سعي مي‏كنند آن‏ها را سوا كنند، نمي‏شود. دعوا شديدتر مي‏شود. دسته‏جمعي به بيرون اتوبوس كشيده مي‏شوند. موازي دعواي آن‏ها موشك پراني بچه‏ هاست. (موشك كاغذي). كم‏كم بين بچه‎ها نيز سر باميه دعوا درمي‏گيرد. يك خيابان شلوغي و راه ‏بندان.

مدرسة سابق يا انبار معتمد فعلي، همان زمان.

باربران هركدام باري را به داخل مي‏برند. ميز و نيمكت‏ها شكسته و نشكسته همان جلوي كوچه. معتمد در راهرو به اين‏سو و آن‏سو مي‏رود و به هركس دستوري مي‏دهد. عباس شاگردش به دنبال اوست.
معتمد:
قاطي نشه. روغن‏ها توي دفتر، برنج‏ها كلاس اول، لپه ها كلاس چهارم.

پارك ‏شهر، لحظه‏اي بعد.

معلم ورزش سوت مي‏كشد. پنج نفر از صف جدا شده به سمت توالت مي‏دوند و پنج نفر برمي‏گردند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. راننده با آفتابه به داخل راديات اتوبوس آب مي‏ريزد. معلم ورزش سوت مي‏كشد. پنج نفري كه رفته بودند برمي‏گردند و پنج نفر ديگر به سمت توالت مي‏دوند و همان طور در حال دويدن زيپ‏ها و دكمه ‏هاي شلوارشان را باز مي‎كنند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. معلم اول بچه به بغل تاب مي‏خورد. بچة چاق او را هل مي‏دهد. معلم ورزش سوت مي‏كشد. (سوت معلم ورزش هر بار از يك زاويه) معلم كلاس دوم در كافه ‏ترياي پارك‏شهر، با ني كاغذي آب انگور مي‏خورد. معلم ورزش سوت مي‎كشد. معلم پنجم و راننده در گوشه‏اي هندوانه مي‏خورند. بچه‏ ها او را نگاه مي‏كنند. به آن‏ها پشت مي‏كند كه نبينند. معلم ورزش سوت مي‏كشد. ناظم با روزنامه مي‏آيد. معلم پنجم تعارف مي‏كند.
ناظم:
روزنامه ‏رو ببين تا حالا بيست و هشتا مدرسه رو تخليه كردن. اين نمي‏تونه همين جوري باشه. يه خطه كار ضد انقلابه.
معلم پنجم:
به آقاي معتمد اين حرفا نمي‏چسبه
معلم پنجم عكس روزنامه را نگاه مي‏كند. ميز و صندلي‏هاي كلاس‏هاي يك مدرسه را در كوچه ريخته ‏اند.
معلم پنجم:
غصه نخور. آدم همدرد كه داشته باشه، دردش آرومتر مي‏شه. تازه تو اين مملكت هرچي تا حاد نشه درست نمي‏شه.
ناظم:
(دست روي شانة او مي‏گذارد و قاچ هندوانة تعارفي را از دست معلم پنجم مي‏گيرد.) راستش يه مشورتي مي‏خواستم باهات بكنم، ببينم موافقي.
معلم پنجم:
آره موافقم.
ناظم:
(يكه مي‏خورد.) من كه هنوز نگفتم.
معلم پنجم:
خب حالا مي‏گي مي‏شنوم. تو موافقت مي‏خواي، نه مشورت مگه نه؟ بفرمائيد زنگو بزنيد داره دير مي‏شه. زنگ ديكته است.
ناظم:
شما اجازه نداديد من حرف بزنم.
معلم پنجم:
بزنيد بزنيد. (ناظم هر چه مي‏كند نمي‏تواند حرفي بزند. معلم پنجم هندوانه مي‏خورد و به او تعارف مي‏كند.) براي اعصاب خوبه. جدي نگير، هر طوري بخواد بشه مي شه. من و تو هيچ كاره ايم. قصه اين جا هميشه همين جوره. مي گي نه، نيگاه كن!

ماشين مدير در خيابان، ادامه.

مدير پشت فرمان. از داخل ماشين، معلم سوم و چهارم و قادري در حال هل دادن ماشين. ماشين پس از مدتي روشن شده آن‏ها را جا مي‏گذارد. آن‏ها به دنبال ماشين مي‏دوند. وقتي به ماشين مدير مي‏رسند، ماشين خاموش مي‏شود.

اتوبوس دو طبقه، كلاس‏هاي مختلف، ادامه.

اتوبوس در حال راه افتادن.
ناظم:
(رو به داخل.) كسي جا نمونده؟
بچه‏ ها:
نخير (صدايشان را مي‏كشند.)
از ماشين پياده مي‏شود. يك ژاپني كه دوربين عكاسي به گردن دارد، با يك هندي كه دوربين فيلمبرداري به دوش دارد، دوان‏ دوان خود را به اتوبوس مي‏رسانند و بالا مي‏آيند. اتوبوس در حال راه رفتن.
ژاپني:
(به راننده با لهجه) تلويژن؟ تلويژن؟
راننده:
(متوجه آن‏ها مي‏شود.) برو پائين عمو. خدا روزي ‏تو جايي ديگه حواله كنه.
يكي از بچه‏ ها برخاسته برايش احترام ژاپني مي‎گذارد.
هندي:
(سعي مي‏كند با لهجه هندي همان كلام را حالي راننده كند.) ما مي‏خواهيم به تلويزيون رفت.
ژاپني:
تلويزيون. تلويزيون. . .
بچه‏ ها:
سايونارا
راننده:
(به آن‏ها) امشي امشي بذار باد بياد.
آن‏ها پائين مي‏پرند. راننده راديويش را باز مي‏كند.
صداي گوينده:
اين جا تهران است صداي. . .
معلم كلاس اول براي بچه ‏ها حروف را مي‎كشد.
معلم اول:
بـ كوچك
بچه‏ ها:
بـ
معلم پنجم:
ادب مرد، به ز دولت اوست.
بچه‏ ها سر فصل انشاء را مي‏نويسند. هواي اتوبوس گرم است. معلم پنجره را باز مي‎كند و خود را با كتاب باد مي‏زند. بچه‏ ها عرق كرده‏اند.
معلم اول:
آي با كلاه.
بچه ‏ها:
آ ا ا ا ا.
معلم اول:
ب بزرگ.
بچه‏ ها:
ب (مي‏كشند.)
معلم:
آب.
بچه ‏ها:
آب.
يكي از بچه ‏ها:
(دست بلند مي‏كند) خانم اجازه! ما گرممونه بريم آب بخوريم؟
معلم اول:
نـ كوچك.
بچه ‏ها:
نـ.
در كلاس دوم، از سر و صورت بچه ‏ها عرق مي‏ريزد. معلم كلاس دوم از روي كتاب علوم‏تجربي مي‏خواند.
معلم دوم:
وقتي كه قطره ‏هاي كوچك آب در ابر سرد شدند، به هم مي‏پيوندند و قطره‎هاي بزرگتري درست مي‏كنند. قطره ‏هاي بزرگ سنگين هستند و به زمين مي ريزند. آن وقت باران مي‏بارد.
نماهايي از ريزش عرق دانش‏آموزان بر كتاب. صداي هر سه معلم و بچه ‏هاي سه كلاس در هم شده است. كسي از بيرون همراه اتوبوس دويده به بچه‏ ها باميه و گوش فيل مي‏فروشد. كلاس دومي‏ها از روي دست هم تقلب مي‏كنند. يكي از كلاس پنجمي‏ها به چشم عابرين آينه مي‏اندازد. در لحظه ‏اي ماشين مي‏ايستد. گداي عينكي كوري گوشة پياده ‏رو گدايي مي‏كند.
گدا:
خدا از دو چشم عاجزت نكنه. . . يا قمر بني‏ هاشم اباالفضل. . .
بچة كلاس پنجم نور آفتاب را با آينه به چشم گداي كور مي‏اندازد. كور سرش را اين طرف و آن طرف مي‏چرخاند. بچه ادامه مي‏دهد. كور عينكش را بر مي دارد به بچه فحش مي‏دهد.
گدا:
قمر بني‏ هاشم به كمرت بزنه پدرسوخته، مگه صاحب نداري؟!
بچه آينه را تو مي كشد و مرتب مي‏نشيند.
معلم دوم:
باد چيست؟ آهسته روي صندلي بنشينيد. آيا وجود هوا را در اطراف خود حس مي‏كنيد؟ جا به ‏جا شدن هوا را باد مي‏ناميم. در بعضي از روز‏ها باد به تندي مي‏وزد. اگر در يك روز كه باد مي‏وزد به اطراف خود نگاه كنيد، مي‏بينيد كه باد چه چيزهايي را به حركت درمي‏آورد. نگهداشتن چه چيزهايي در باد مشكل است؟ مردم در روزي كه باد مي‏وزد چگونه راه مي‏روند؟ اما باد هميشه از يك طرف نمي‏وزد. مهم اين است كه بفهميم باد از كدام طرف مي‏وزد، تا خودتان را با باد
يكي از بچه ‏ها:
خانم اجازه است دستشويي ما داره مي‏ريزه.
معلم دوم:
يه خيابون صبر كن خونه خاله من نزديكه، مي ريم اون جا دستشويي.
يك ماشين باري كه حصار دارد و سه كره اسب سفيد و زيبا را حمل مي‏كند از كنار اتوبوس رد مي‏شود. بچه ‏ها نگاه مي‏كنند. لحظه‏‏اي از درس غافل مي‏شوند.

ماشين مدير در خيابان، ادامه.

معلم ورزش در حال راندن ماشين. قادري در حال ريختن چايي براي مدير. مدير در حال تايپ. سر يك چهار راه مأموري آن‏ها را از وارد شدن به خط ويژة اتوبوس مانع مي‏شود و با دست علامت مي‏دهد كه بپيچند.
معلم ورزش:
ما دنبال اون دو طبقه‏ ايم كه مدرسه است. اين دفتره.
مأمور طرح اعتنا نمي‏كند و مدام به ماشين‏هاي ديگر علامت مي‏دهد كه برگردند. معلم ورزش فرمان ماشين را مي‏پيچد.

چهارراه شلوغ، ادامه.

سر يك چهارراه شلوغ است. هر چهار چراغ سبز شده است. ماشين‏ها درهم شده‏اند. در جنب اتوبوس يك آمبولانس مدام آژير مي‏كشد. معلم پنجم كه حرف مي‏زند، صدايش شنيده نمي‏شود و فقط صداي آژير مي‏آيد. معلم پنجم حرفش را قطع مي‏كند. صداي آژير قطع مي‏شود. دوبار شروع مي‏كند، صداي آژير هم شروع مي‏شود. گويي از دهان او صداي آژير مي‏آيد. ناظم وسط چهارراه، راه باز مي‏كند. معلم ورزش و مدير هم سر مي‏رسند. معلم پنجم هم به كمك آن‏ها مي‏رود و شروع به باز كردن چهارراه مي‏كند. بچه ‏هاي كلاس پنجم شلوغ مي‏كنند. دو نفر كه جلو نشسته ‏اند با دست و پا اداي راندن ماشين را از خود درمي‏آورند. يكي دو نفر از پنجمي‏ها از پنجره به درخت آويزان مي‏شوند و پائين مي‏روند. هنوز يكي از يچه ها نور خورشيد را با آينه به چشم اين و آن مي‏اندازد. چهار چراغ راهنمايي قرمز شده است. چهارراه فرقي نكرده است. در ماشين‏هاي اطراف كسي شيشه را بالا كشيده با ضبط واكمن و گوشي‏اش موزيك گوش مي‏كند. قادري براي بچة معلم اول قنداب درست كرده است. رانندة دو طبقه، بچه‏‏ هاي كلاس پنجم را ساكت مي‏كند. معلم ورزش با سوت، بچه‏ هاي كلاس پنجم را از اتوبوس پائين كشيده در يك صف پشت هم مي‏دواند. بارها از چهارراه رد مي‏شوند، اما راه باز نمي‏شود. مردم بعضي حواسشان متوجه تماشاي ماشين دو طبقة مدرسه شده است.
راه باز مي‏شود. جلوي اتوبوس دو طبقه خالي است. اتوبوس خاموش كرده است و روشن نمي‏شود. آمبولانس و ماشين‏هاي پشت سر، بوق مي‏زنند. معلم ورزش و بچه‏ ها دو طبقه را هل مي‏دهند تا روشن مي‏شود. موتور لنگ ناظم پيشاپيش اتوبوس راه مي‏افتد و راه باز مي‏كند. گاهي جلوي ماشين‏هاي ديگر را مي‏گيرد تا اتوبوس رد بشود. از اتوبوس يك طبقه خبري نيست.

اتوبوس يك طبقه، خيابان ديگر.

اتوبوس يك طبقه را بكسل يدك كش شركت واحد كرده‏اند و به سمت يك گاراژ مي‏برند. معلم سوم و چهارم با لباس هاي روغني ترك يدك كش. بچه‏ ها يك طبقه را با هلهله و شادي روي سر گذاشته‏اند. راننده خيس عرق و كلافه است.

خيابان‏ها، ادامه.

موتور ناظم پيشاپيش در حركت. گاهي دور اتوبوس مي‏چرخد و به ديكتة آن‏ها نظارت مي‏كند. كسي در حال تقلب است ناظم مي‏بيند.
موتورسواري:
(از روبرو) موتوري‏ها رو مي‏گيرن.
ناظم موتورش را سوار دو طبقه كرده و از كنار پليس هايي كه موتورسوارها را دستگير مي‏كنند، عبور مي‏كند. كمي پائين‏تر تصادف شده است.

خيابان ديگر، ادامه.

به خيابان ديگري مي‏پيچند؛ اتوبوس‏هاي ديگر كه مدرسه شده‏اند كنار خيابان پارك كرده ‏اند. از ديد ناظم همة اعضاي كلاس‏ها براي آن‏ها دست تكان مي‏دهند. روي هر اتوبوس نام يك مدرسه ذكر شده است. اتوبوس مي‏ايستد. ناظم از اتوبوس پائين مي‏آيد. از هر طرف اتوبوس‏هاي پر از بچه، ناظم را احاطه كرده‏ اند. به درختي زنگي آويخته است. ناظم زنگ مدرسه را مي‏زند و از ته دل فرياد مي‏كشد. بچه ‏هاي همة اتوبوس‏ها با فرياد و شادي به بيرون مي‏ريزند. در بعضي از وانت ها و كاميون ها مردم زندگي مي كنند. موتور سه چرخه ها مغازه هاي در حال حركتند. اين جا گويي يك شهر ديگر است. برادر زن جاهل ناظم يك تريلي خانه شده را مي راند. درون خانه زن و بچه ناظم ديده مي شوند.
برادر زن ناظم:
عاقبت به خير شديم. ما هم زديم به كار فرهنگي!.
ناظم با چكش، خشمناك به سوي زنگ مي دود و آن را مي كوبد.

محسن مخملباف
1364
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:44 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها