بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
جدید رمان ياسمين

کتاب یاسمین- قسمت اول


نویسنده:م.مودب پور

کاوه– چرا اینقدر طولش دادی پسر؟
_ ترم تموم شد دیگه حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم. داشتم ازشون خداحافظی می کردم. تو چی؟! چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی؟ یه خداحافظی ای، چیزی!
کاوه_ هیچی نگو! من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم! به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون! الان همه شون می خوان بهم آدرس خونه شون رو بدن!
«تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوری که آب و گل تو خیابون پاشید به شلوار ما. کاوه شروع کرد به داد و فریاد کردن و مثل زن ها ناله و نفرین می کرد.»
_اوهوووی... همشیره! حواست کجاست؟! الهی گیربکس ماشینت پاره پاره بشه!
پسر نزدیک بود بزنه بهت ها! نگاه کن! تا زیر شلوارم خیس آب شد! الهی سیبک ماشینت بگنده! نگاه کن! حالا هر کی رد می شه می گه این پسره تو شلوارش بی تربیتی کرده!
_ می شناسیش؟
کاوه_ همه می شناسنش! سال اولی یه. خوشگل و پولدار! به هیچکسم محل نمی ذاره! بجان تو بهزاد این مخصوصاً پیچید طرف ما! الهی شیشه ماشینت جر بخوره!
_ نه بابا! انگار فرمون از دستش در رفت.
«کاوه گاهی با صدای بلند یه نفرین به اون ماشین می کرد ویه جمله آروم به من می گفت.»
کاوه_ الهی لاستیک ماشینت «جرینگ» بشکنه! مرده شور اون چشمای هیز ماشینت رو بشوره که زیر چشمی ما رو نگاه نکنه!
_ این چرت و پرتا چیه می گی؟!
کاوه_ مرده شور اون رنگ ماشینت رو ببره که از همین رنگ دو تا زیر شلواری؛ تو خونه دارم!
«خنده ام گرفته بود. اینا رو می گفت و بطرف ماشین دست تکون می داد.»
_ پسر چرا اینطوری می کنی؟
کاوه_ شاید تو آینه مارو ببینه و برگرده!
«در همین موقع اون ماشین ایستاد ودنده عقب گرفت که کاوه دوباره شروع کرد.»
_ الهی روغن سوزی ماشینت بجونم بیفته! الهی درد و بلای لنت ترمزت بخوره تو کاسه سر این بهزاد!
_ لال شی! اینا چیه می گی؟!
«دیگه ماشین رسیده بود جلوی ما.»
_ سلام. معذرت می خوام که بد رانندگی کردم. یه لحظه حواسم پرت شد.
کاوه_ ببخشید، پدر شما سرهنگ نیستن؟
_ نه چطور مگه؟
کاوه_ عذر می خوام، فکر می کنم پدرتون باید یا وزیر باشن یا وکیل.
_ نه، اصلاً!
کاوه_ خب الحمدلله!
«بعد بلند گفت:»
_ خانم این چه طرز رانندگی یه؟! باباتون م که کاره ای تو این مملکت نیست که شما اینطوری رانندگی می کنین! نزدیک بود ما رو بکشی!
«آروم زدم تو پهلوش و گفتم:»
_ عذر می خوام خانم. این دوست من کمی شوخه.
_ باید ببخشید. اسم من فرنوش ستایشه طوری که نشدید؟
کاوه_ آب و گل و شل از پر پاچه مون راه افتاد خانم جون!
«فرنوش خندید و گفت:»
_ شما کاوه خان هستین. بذله گویی شما تو دانشکده معروفه. همه از شوخ طبعی تون تعریف می کنن « تا فرنوش اینو گفت، صدای کاوه ملایم شد و رنگ عوض کرد و گفت:»
کاوه_ من کوچیک شما هستم شما واقعاً! چه خانم فهمیده ای هستین!
_ اسم من بهزاده. اینم کاوه دوستمه.
کاوه_ هر دو کنیز شماییم!
فرنوش_ بازم ازتون معذرت می خوام.
کاوه_ فدای سرتون! اصلاً بذارین من این وسط خیابون بخوابم، شما با ماشین تون دوسه بار از رو من رد شین! اصلاً چه قابلی داره؟ چیزی که زیاده اینجا جون آدمیزاده! اصلاً شما دفعه دیگر خبر بدین تشریف میارین، خودمون و دو سه تا از بچه های کلاس رو بندازیم جلو ماشین تون! والله! بی تعارف می گم!
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از deltang سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #2  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دوم


نویسنده:م.مودب پور

_ بس کن کاوه!
ببخشید خانم. خیلی ممنون که برگشتید. خوشبختانه اتفاقی نیفتاده.
کاوه_ بعله! شلوارهامون رو می دیم خشکشویی، گور پدر جناق سیه من و پای بهزادم کرده! خودش خوب می شه!
«فرنوش که ناراحت شده بود از من پرسید.»
_ پاتون مشکلی پیدا کرده؟
_ خیر. خواهش می کنم شما بفرمایین.
کاوه_ خیر خانم محترم. ایشون مغزشون مشکل پیدا کرده. حالا لطفاً یه دقیقه تشریف بیارین پایین، همین جا کوروکی بکشیم ببینیم مقصّر کیه!
«من به کاوه چشم غره رفتم که فرنوش متوجه شد و با خنده از ماشین اومد پایین و گفت:»
_ از آشنایی تون خوشبختم. حالتون چطوره؟
_ ممنون شما چطورین؟
فرنوش_ شما همین جا درس می خونین، چندین بار شما رو تو محوطه دانشکده دیدم.
_ منم همینطور. منم شما رو چند بار دیدم.
کاوه_ انگار شکستن جناق سینه من باعث آشنایی شما شد! فکر کنم اگه من کشته می شدم شما دو تا با هم عروسی می کردین!
«فرنوش دوباره خندید و من چپ چپ به کاوه نگاه کردم که کاوه به فرنوش گفت.»
_ نگاه به چشمای این نکنین! این مادرزادی چشماش چپه!
_ بس کن کاوه خان.
کاوه_ باباجون، این تصادف بزرکی یه! حتماً باید چهار تا بزرگتر بیان وسط رو بگیرن شاید کار بکشه به شرکت بیمه زندگی و عقد دائم و عروسی و این حرف ها!
_ کاوه!!
«بعد رو به فرنوش کردم و گفتم:»
_ خواهش می کنم شما بفرمایید.
فرنوش_ اجازه بدین تا منزل برسونمتون.
کاوه_ خیلی ممنون. بهزاد جون سوار شو!
« دست کاوه رو که به طرف دستگیره ماشین می رفت گرفتم و به فرنوش گفتم»
_ خیلی ممنون. مزاحم نمی شیم. شما بفرمایید.
فرنوش_ پس بازم معذرت می خوام. خداحافظ!
«اینو گفت و سوار ماشین شد و رفت. کاره در حالیکه پشت سر ماشین دستش رو تکون تکون می داد گفت:»
_ خداحافظ بخت پسره الاغ! حیف که در روت باز نکرد!
_ منظورت منم؟
کاوه_ نه بابا! منظورم الاغه بود! شماکه ماشالله عقل کلّ ین!
_ بیا بریم. خونه کار دارم.
کاوه_ عذر می خوام، وکیل و وزیر ها! تو خونه منتظرتون هستن؟! والله هر کسی ندونه فکر می کنه الان از اینجا یه سره باید بری کارخونه بابات و بشینی پشت میز و به رتق و فتق امور بپردازی! مرد تقریباً حسابی! این دختره تو دانشکده دل از همه برده! هیچکسی رو هم تحویل نمیگیره! حالا اومده از تو خواهش می کنه که برسوندت خونه، تو ناز می کنی؟!
«همونطوری نگاش کردم.»
کاوه_ شناختی؟ دمت رو تکون بده عزیزم!
_ بی تربیت!
کاوه_ خب چرا سوار نشدی؟! چرا جفتک به بخت خودت می زنی؟
_ اولاً جفتک نه و لگد! در ثانی، چون سوار ماشین نشدم به بختم لگد زدم؟
کاوه_ خب آره دیگه! آشنایی همنطوری شروع میشه دیگه. بعدشم می رسه به عقد و عروسی و این حرفا! دختر به این قشنگی و پولداری! دیگه چی می خوای؟
_هیچی بابا آدم خوش خیال! اون می خواست جای اینکه، پیچیده بود جلوی ما، یه جوری تلافی بکنه. اون وقت تو تا کجا پیش رفتی!
کاوه_ با منم آره؟ نگاه کور شدت رو دیدم! نگاه اونو هم دیدم! نخوردیم نون گندم، بابامون که نونوایی داشته!
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت سوم


نویسنده:م.مودب پور

_ می آی بریم یا خودم تنها برم؟
کاوه_ بریم بابا. امروز اخلاقت چیز مرغیه!
« راه افتادیم. چند قدم که رفتیم، یکی از دخترهای کلاس از پشت کاوه رو صدا کرد و بعد بقیه بچه های کلاس رو هم صدا کرد و گفت:»
_ بدویید بچه ها! پیداش کردم! بدویین که الان در می ره!
کاوه_ مگه من کش شلوارم که در برم؟!
« همکلاسی مون در حالیکه می خندید، دوباره داد زد:»
_ یاالله بچه ها الان فرار می کنه ها!
کاوه_ بابا مگه دزد گرفتی؟ چرا آبرو ریزی می کنی دختر؟!
_ مگه قرار نبود که همه بچه ها رو آخر ترم بستنی مهمون کنی؟ داری در می ری؟
کاوه_ به جان تو عادت کردم. از بابام این اخلاق بهم ارث رسیده. از بس بابام از دست مأمورای مالیات فرار کرده. منم واسه م عادت شده!
_ بیا بریم، خودتم لوس نکن. مرده و قولش...
کاوه_ کی به شما گفته که من مردم؟ تو این دوره و زمونه مرد کجا بود؟ اگه مرد پیدا می شد که این همه دختر دم بخت ویلون و سرگردون دنبال شوهر نبودن که الهی گره کور بختشون بدست خودم واشه!
« کم کم بقیه بچه های کلاس داشتن جمع می شدن. نیلوفر که خودش هم دخترپولداری بود گفت:»
_ بیخودی بهانه نیار کاوه. تا بستنی بهمون ندی ولت نمی کنیم.
کاوه_ اوّلاً که من از خدا می خوام که شماها ولم نکنین و همیشه تو چنگ شما خانم ها، اسیر باشم! ولی باور کنین ندارم. از شما چه پنهون چند وقتی که بابام ورشیکست شده. صبح می خوریم، ظهر نداریم! ظهر می خوریم، شب نداریم! حالا حساب کن یه خونواده آبرودار چه سختی رو داره تحمّل می کنه! به خدا قسم که بعضی وقتا شده که با شورت جلو همه راه رفتم!
نیلوفر_ اِاِاِ...! قسم خدا رو هم می خوره!
کاوه_ بجون تو که می خوام دنیا نباشه اگه دروغ بگم! پریروز که رفته بودیم استخر، با یه مایو اینور اونور می رفتم!
« بچه ها زدن زیر خنده.»
شیدا_ تا این بستنی رو ندی، ولت نمی کنیم کاوه خان.
کاوه_ باشه می دم! آخرش اینکه امشب سر بی شام زمین میذاریم دیگه! اگه شما راضی می شین که من امشب گشنه سر به بالین بذارم، قبوله می دم اما می دونم که شما ها خیلی دل رحم تر از این حرفایین!
فرزاد_ اگه بستنی رو ندی همین الان اینجا یه تحصّن راه میندازیم.
کاوه_ ببینم، شما سندی، مدرکی، چیزی از من دارین که صحّت گفته هاتون رو ثابت کنه؟
فرزاد_ نشون به اون نشونی که اون روزی که کتابت رو نیاورده بودی قول این بستنی رو به ما دادی.
کاوه_ برو بابا دلت خوشه! یارو سند محضری را می زنه زیرش، چه برسه به یه کلوم حرف! تازه من هیچ روزی کتاب با خودم نمی آرم دانشکده!
مریم_ خسیس بازی در نیار کاوه. چهار تا بستنی که این حرفا رو نداره.
کاوه_ من و بابام اگه از این ولخرجی ها می کردیم که پولدار نمی شدیم!
روزبه_ اصلاً فکرش رو نمی کردم که تو اینقدر گدا باشی!
کاوه_ خب تو اشتباه کردی عزیزم! اصلاً شغل اصلی من و بابام گدایی یه! هر وقت باهامون کار داشتی، یه تک پا سر میدون انقلاب. همین سمت چپ. همون گوشه کنارا داریم گدایی می کنیم. ده دقیقه واستی پیدامون می کنی!
« دوباره بچه ها خندیدن.»
شیوا_ کاوه واقعاً خجالت نمی کشی؟
کاوه_ چرا! اوایل خجالت می کشیدیم. ننه بدبختم که چادرش را می کشید رو صورتش! امّا بعداً عادت کردیم. یعنی بابام یه شعری برامون خوند که قانع شدیم. گفت شاعر می گه گدایی کن تا محتاج خلق نشی!
مریم_ بهزاد تو یه چیزی به این خسیس بگو!
_ چرا بهشون قول دادی؟ یاالله، باید واسه شون بستنی بخری.
کاوه_ الهی قربون اون جذبه مردونت بشم! چشم بهزاد جون. مرد به این می گن ها! تا به آدم تحکّم میکنه، دل آدم می لرزه!
« بچه ها هورا کشیدن و همگی راه افتادیم طرف یه بستنی فروشی. تا رسیدیم و رفتیم تو مغازه نشستیم، کاوه از فروشنده پرسید:»
_ ببخشید آقا، آلاسکا دارین؟
« فروشنده برای اینکه جوابی داده باشه گفت:»
_ بعله عزیزم. آلاسکا هم داریم.
کاوه_ ببخشید آقا، شما که اینقدر مهربون ید، اسکمیوهاش رو هم دارین؟
« یارو خندید و گفت:»
_اسکیمو هم داشتیم، اما نمی دونم کجا رفتن.
کاوه_ من میدونم کجا رفتن. بگم آقا؟
فروشنده_ بگو باباجون
کاوه_ آقا اجازه! اینجا گرمشون شده رفتن تو فریزر خنک بشن!
« صاحب مغازه و بچه ها خندیدن. صاحب مغازه گفت:»
_ باور کنین بچه ها. حاضرم این مغازه و هر چی دارم بدم، اما برگردم به سن شماها!
کاوه_ پدر، اینارو که می بینی بعضی هاشون یه کوه غصه تو دل شون دارن! دوره جوونی شما با دوره جوونی ماها فرق می کرده. به نظر م از این آرزوها نکنی بهتره! سرت کلاه می ره.
فروشنده_ راست می گی جوون. ایشاالله که زندگی و دوره شما هم خوب بشه.
کاوه_ یه مثال برات میزنم. دوره شما، اصلاً یادت می آد که هر روز، از خواب که بلند می شدی بیای جلو پنجره و بخوای بدونی امروز هوا آلوده تر یا دیروز؟
فروشنده_ به والله، اصلاً یه همچین چیزی رو یاد ندارم! اصلاً ما یه همچین چیزایی رو نداشتیم. دوره ما، هوای این تهرون مثل گل پاک و تمیز بود.
کاوه_ تازه یکی ش رو بهت گفتم!
فروشنده_ تا اونجا که من یادمه، یه ذره دود و کثافت تو این شهر نبود! تهروون پر گنجشک و کفتر و چلچله و طوطی و بلبل بود! صبح تا شب با رفقا می رفتیم دنبال الواطی!
جمعه به جمعه، یه تومن، پونزده زار می دادیم و می رفتیم سینما و اون فیلمی رو که دو ست داشتیم می دیدیم و سر راه چهار تا سیخ جگر می گرفتیم و می خوردیم و نوش جون زن و بچه مون می شد می چسبید به تن مون!
کاوه_ حالا دل مارو آب نکن با اون دوره جوونی ت! چهار تا بستنی بده، خبر مرگمون لیس بزنیم بریم دنبال بدبختی و بیچارگی ها مون!
« فروشنده زد زیر خنده و گفت:»
_همه تون مهمون خودمین! همینکه منو یاد جوونی م انداختین یه میلیون واسه ام ارزش داشت! چند وقتی بود که خنده رو لبام نیومده بود!
« بچه ها براش کف زدن و هورا کشیدن که روزبه گفت:»
_ بچه ها ببینین این کاوه رو! یاد بگیرین. اینطوری پولدار می شن ها!
کاوه_ یارو هنر پیشه خارجی، یه ساعت ونیم تو فیلم هزار دفعه ملّق میزنه تا دوبار مردم خنده شون بگیره یه میلیون دلار بهش پول می دن! حلا یه ساعته دارم متّصل شما رو می خندونم، چهار تا بستنی نصیبم شده! اینم حسودی داره؟
« خلاصه اون روز با بچه ها خیلی خندیدیم. آخرش کاوه به زور پول بستنی ها رو داد. با اینکه صاحب مغازه نمی خواست ازمون پول بگیره.
وقتی از بچه ها خداحافظی کردیم، دو تایی بطرف خونه راه افتادیم.
کاوه_ بیا! دلت خنک شد؟! اگه با ماشین فرنوش خانم رفته بودیم، هم من گیر این قوم ظالم نمی افتادم و هم تا رسیده بودیم در خونه، فرنوش رو واسه ات خواستگاری کرده بودم!
_ بابا جون، تو که زندگی منو می دونی. آخه من کجا و فرنوش خانم کجا؟ تموم زندگی م رو که بفروشم پول بنزین ماشین ش نمی شه!
از تو چه پنهون، از اولین بار که امسال تو دانشکده دیدمش، عجیب فکرم رو بخودش مشغول کرده! واقعاً دختر قشنگیه! خیلی م سنگین و باوقاره.
ولی خب، آدم نباید زیاد به حرف دلش گوش کنه. اینطوری بهتره. آرزوی محال نباید داشت. حتی رویای آدم هم باید در حد خود آدم باشه!
کاوه_ یعنی چی؟ مگه دست خود آدمه؟آدم وقتی از کسی خوشش بیاد، خوشش اومده دیگه!
_ آره. اگه اون آدم، یکی مثل تو باشه، آره. امثال شماها تو یه طبقه این.
کاوه_ بجان تو اگه ما تو یه طبقه باشیم! اون خونه اش جایی دیگه س، مام خونه مون جایی دیگه س!
_ لوس نشو، دارم جدی حرف می زنم.
می خوام بگم اگه یکی مثل تو بره خواستگاری فرنوش، بهش جواب نه نمیدن.
اما آدمی مثل من اصلاً نباید این چیزا حتی به فکرشم بیاد.
از اون گذشته، من اصلاً کسی رو ندارم که بره برام خواستگاری کنه!
کاوه_ اینکه چیزی نیست. تو فقط لب تر کن بقیه ش...
« رفتم توحرفش و گفتم:»
_ دیگه حرفش رو هم نزن. ول کن. بگو ببینم تعطیلی رو می خوای چیکار کنی؟
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت چهارم


نویسنده:م.مودب پور

« فصل دوم»
« نیم ساعت بعد رسیدم خونه. تا اومدم تو اتاقم، کتاب هام رو پرت کردم یه گوشه و نشستم. سر مو گرفتم میون دستها و به زندگیم فکر کردم.
این کاوه طفلک هم اسیر من شده بود. خونواده ش خیلی پولدار بودن. خودش یه ماشین مدل بالای خیلی شیکی داشت. اما به خاطر من، یا پیاده یا با اتوبوس می رفتیم دانشکده. یعنی من سوار ماشین ش نمی شدم. جلو بچه ها خجالت می کشیدم.
دوست نداشتم فکر کنن که بخاطر پول ش باهاش رفاقت می کنم.
پدر من، آدم فقیری بود. آدم خوب امّا بد شانس! مرد زحمتکشی م بود امّا شانس نداشت. دست به طلا می زد مس می شد!
از صبح تا شب کار می کرد و جون می کند آخرش هشتش گرو نه ش بود.
مادرمم زن مهربون و زحمتکشی بود.
اونم تا کار خونه و پخت وپز بود که هیچی، این کاراش که تموم می شد، بیچاره می رفت سراغ اضافه کاری.
همیشه خدا دستش به یه چیزی بند بود. یا قلاب بافی می کرد یا بافتنی می بافت یا هزار تا کار دیگه. مثلاً می خواست یه گوشه خرج خونه رو جور کنه.
خلاصه این پدر و مادر سخت کار می کردن که یه جوری چرخ رندگی رو بچرخونن امّا چرخ زندگی ما چهارگوش بود و با بدبختی می گشت.
یه خونه نقلی و قدیمی داشتیم که اونم ارث پدربزرگم بود و یه ماشین که عصای دست بابام بود و سالی به دوازده ماه گوشه تعمیرگاه.
یه روز که کارد به استخوون بابام رسید، کوچ کردیم. در خونه مون رو کلون کردیم و راهی جنوب شدیم.
پدرم می گفت تا حالا هر کی رفته جنوب، بار خودش رو چند ساله بسته و برگشته.
اون وقت ها من سال آخر دبیرستان بودم.
یه روز کله سحر از تهران حرکت کردیم و پنجاه کیلومتر از شهر دور نشده بودیم که با یک کامیون تصادف کردیم. پدر و مادر بیچاره م نرسیده به جنوب بار سفرشون رو بستن! موندم تنها و بی کس با صد تا زخم تو تنم وهزار تا شکستگی تو روحم.
یه ماه بعد خونه رو فروختم و خسارت تصادف رو دادم. آخه ما مقصر شناخته شدیم. بقیه پولش رو هم گذاشتم بانک و از سودش خرج زندگی رو جور کردم.
خدا نخواد که پدری خجالت زن و بچه ش رو بکشه. بیچاره بابام راحت شد.
مادرم راحت شد. آخه اون چه زندگی ی بود که داشت؟!
نمی دونم ما جماعت بدنیا اومدیم واسه بدبختی کشیدن و مثل تراکتور کار کردن؟! یعنی هر خوشی و شادی و راحتی باید به ما حروم باشه؟!
اگه زندگی اینه که ما می کنیم، پس این آدما که تو اروپا و اینجور جاها هستن دارن چیکار می کنن؟ یا همین آدمای پولدار دور و بر خودمون؟
اگه زندگی، اونی که اونا می کنن، ما داریم چیکار می کنیم؟
ازصبح تا شب کار می کنیم و جون می کنیم که شاید بتونیم شیکم مون رو سیر کنیم، اونم با چی؟ همیشه م به خودمون دل خوشی های الکی می دیم. اگه یکی از صد تاش م عملی می شد حرفی نبود!
یادمه که بابای خدا بیامرزم همیشه به من وعده می داد که ایشالله وضعمون خوب می شه و برات همه چیز می خرم.
بیچاره از همه چیز فقط تونست یه بار یه آناناس برامون بگیره!
یه شب که برگشت خونه، یه آناناس دستش بود. سرش رو همچین گرفته بود بالا که انگار قله اورست رو فتح کرده بود!
حیف که آناناس خوردن رو بلد نبودیم! یعنی نفهمیدم توش رو باید بخوریم یا بیرونش رو! هر چند که هر دوش رو هم خوردیم!
امّا چه مزه ای داشت! نذاشتیم یه مثقالش حروم بشه!
قدر نعمت رو امثال ما می دونن!
بگذریم.
زندگی حالای منم شده یه بقچه! هر یه سال دو سالی جمع ش می کنم و می زنم زیر بغلم و از این اتاق و تو این محل، می کشم شون تو یه اتاق دیگه و تو یه محل دیگه.
خدا رحمتشون کنه پدر و مارم رو. نمی دونم بچه واسه چی می خواستن؟!
یادمه سالیان سال آرزوی پوشیدن یه شلوار جین رو داشتم. هر بار که به بابام می گفتم، می گفت این شلوار میخی ها به درد تو نمی خوره، مال بچه لات هاس!
خدا بیامرز به شلوار جین می گفت شلوار میخی!
بعد از مردن شون، اولین شلواری که خریدم، یه شلوار جین بود!
تمام مدتی که داشتم شلوار رو می خریدم، همه اش با خودم کلنجار می رفتم. همه ش فکر می کردم که وصیت پدرم رو زیر پا گذاشتم.
اصلاً نمی دونم چرا این چیزا اومده تو فکرم؟
شکر خدا که از تحصیل چیزی برام کم نذاشتن. خودمم با سعی و کوشش تونستم تو دانشگاه سراسری قبول بشم، اونم رشته پزشکی.
بلند شدم. حالا وقت زنجموره نبود.
شکر خدا که سال آخرم و زندگی م هم یه جوری می گذره.
یه اتاق دارم قدّ یه غربیل و...
چرا باید حق پدر من دست یه عّده دیگه باشه و اونام حقش رو بخورن؟
چرا باید پدر من چون پول خرید یه شلوار جین رو نداره بگه شلوار میخی مال بچه لات هاس؟
چرا هر وقت یه اسباب بازی خوب می دیدم و دلم می خواست، مادرم باید بگه اینا مال بچه های درس نخون و تنبله!؟ این بهانه ها واسه چی بوده؟
چرا ما نباید بلد باشیم که آناناس رو چه جوری می خورن؟!
انگار باز ناشکری کردم.
شکر خدا که تا حلال لنگ نموندم. دانشگاه سراسری! اونم رشته پزشکی چیز کمی نیست!
حالام که سال آخرم. توی این دنیا، هم، غیر از اسباب واثاث خونه م، یه رفیق خوب مثل کاوه دارم وکمی پول تو حساب سپرده بانک ویه قد بلند و یه صورت ای نسبتاً خوب و یه هوش زیاد برای درس خوندن ویه اتاق که گاراژ خونه بوده و حالا در اجاره منه.
با این افکار ته دلم یه حال خوبی بهم دست داد و راه افتادم دنبال تهیه غذا.
امروز طبق برنامه غذایی، تخم مرغ داشتم و یه دونه سیب! نون سنگک هم تا دلتون بخواد!
بعد از ناهار، دسر رو که خوردم چشمام سنگین شد. سرم رو که روی بالش گذاشتم از حال رفتم.
خوبیش این بود که خواب برای مثل من آدمی، مجّانی یه.
طرف های غروب بود که یکی زد به در خونه. از پنجره نگاه کردم. کاوه بود.
بیرون برف شدیدی گرفته بود. در رو وا کردم.
کاوه_ سلام، توچرت بودی؟
_ آره، ناهارم رو که خوردم خوابم گرفت.
کاوه_ امروز برنامه غذاییت تخم مرغ با چی بود؟
_ تخم مرغ خالی. هر روز که نمیشه صد تا چیز به برنامه غذایی اضافه کرد. یه روز به تخم مرغ گوجه اضافی می کنم می شه املت. یه روز پنیر می ریزم توش می شه، پیتزا، یه روز سوسیس توش خرد می کنم میشه خوراک بندری، یه روز آرد می زنم بهش می شه خاگینه. تنوّع لازمه.
دیروز سرفه م گرفت تا سرفه کردم صدای قد قد از گلوم در اومد.
کاوه_ اگه مرغ و خروس ها بفهمن تو تخم هاشون رو خوردی، می آن در خونه ت تحصن می کنن! بابا نسل مرغ منقرض شد از بس تو تخم مرغ خوردی!
« هر دو زدیم زیر خنده.»
_ سرد شده، بذار بخاری رو روشن کنم و کتری بذارم روش ویه چایی دم کنم. چایی دوباره دم که می خوری؟
« اشک تو چشمای کاوه جمع شد و گفت:»
کاوه_ بخدا از خودم شرم دارم بهزاد. ما زندگیمون اونطوری و تو زندگیت اینطوری! کاش بهم اجازه می دادی مثل یه برادر کوچکتر، کمکت کنم. کاشکی می اومدی خونه ما باهم زندگی می کردیم.
اینهمه اتاق خالی تو اون خونه بی استفاده افتاده. پدر و مادرم، همیشه می گن دوستی با تو برای من بزرگترین افتخاره بهزاد. ازت خواهش می کنم دست از این لجبازی و یه دنده گی بردار.
_ اولاً که دشمن ت شرمسار باشه. دوماً تو برادر بزرگ منی. سوماً از پدر و مادرت تشکر کن چهارماً انشاالله خدا اونقدر به پدرت بده که نتونه جمع کند. پنجماً دوستی تو هم برای من افتخاره. ششماً اجازه بده که غرورم جریحه دار نشه. هفتماً...
کاوه_ اِ گم شو. مرده شور تو رو با غرورت ببره! همه رفیق دارن ما هم رفیق داریم!


ادامه دارد
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت پنجم

نویسنده:م.مودب پور

_ تو که می گفتی باعث افتخارتم!
کاوه_ پاشو شام با هم بریم بیرون. پسر هپاتیت مرغی می گیری از بس تخم مرغ می خوری ها! ببینم، گاهی احساس نمی کنی که دلت می خواد تخم بذاری؟
با خنده گفتم: چرا، چند وقتم هست که تا اسم خروس می آد خودمو جمع و جور می کنم و رنگ به رنگ می شم!
کاوه_ پاشو بریم دیگه. می خوام ببرمت یه رستوران شیک و درجه یک دو تا پرس نیمرو بخوریم.آخه می گن خرهای همدون رو شش روز هفته سنگ بارشون می کنن جمعه ها که تعطیله آجر!
_ دیوانه آدم غذای خوب و سالم خونه رو رل می کنه می ره غذای مونده بیرون رو می خوره؟
اینجا من صد جور اغذیه مطمئن دارم. نون سنگک، نون تافتون، نون لواش، نون باگت، از همه مهمتر، نون بربری! هر کدوم رو که دوست داری بگو با تخم مرغ بخوریم.
کاوه_ یارو اسمش منوچهر بارکش بود. رفقاش بهش گفتن بابا این چه اسمی یه تو داری برو عوضش کن. یه سال دوندگی کرد آخرش اسمش رو گذاشت بیژن بار کش! حالا حکایت توئه. تخم مرغ همون تخم مرغه س فقط قیافه اش عوض می شه و نوع نونِ کنارش.
_ هیچی نگو که اگه همین فرزند مرغ یه خورده گرونتر بشه باید سفیده ش رو یه روز درست کنم زرده ش رو یه روز! حالا کلّی خوشبختم که جدایی بین زرده و سفیده ش نیفتاده!
کاوه_ اگه اومدی که یه خبر خوب بهت می دم، اگه نه بهت نمیگم کی آدرس ترو ازم گرفته
_ حتماً بچه های قدیمی دانشکده
« کاوه پرده رو کنار زد از پنجره بیرون رو نگاه کرد و گفت:»
_ نه بگم باور نمی کنی. پاشو ببین برف نشست. چی می آد! تا فردا اینطوری بیاد نیم متر برف می شینه زمین! جون می ده آدم بره بیرون قدم بزنه زیر این برف. پاشو دیگه!
_ اولاً که پرده رو بنداز چراغ روشنه مردم رد میشن تو اتاق معلومه. دوماً که چایی دستِ اوّل برات دم کردم. سوّماً قربونت برم قدم زدن زیر برف و تو این هوا برای کسی خوبه که اگر مریض شد افتاد نازکش داشته باشد نه مثل من که نه پولِ دوا درمون دارم نه یکی که یه کاسه آب دستم بده! بشین پسر چائی تو بخور.
کاوه_ مگه من مردم که تو بی کس باشی؟ خدا می دونه لب تر کنی انقدر پول می ریزم تو این اتاق که تا زانوت برسه. بعدشم، خودم پرستاریتو می کنم رفیق.
« بلند شدم و صورتش رو بوسیدم و گفتم:»
_ باشه، چائی تو بخور بریم.
« در سکوت چای مون رو خوردیم و بعد از پوشیدن لباس از خونه بیرون رفتیم.»
کاوه_ سوار شو بریم.
_ بازم که ارابه طلائی و مدرنتو آوردی!
کاوه_ بابا تو گفتی جلوی بچه های دانشکده سوار ماشین من نمی شی. اینجا که دیگه کسی نیست ادا اطوار چرا در می آری؟ سوار شو دیگه!
« دو تایی سوار شدیم. ماشین کاوه یک ماشین اسپرت مدل بالا بود.»
_ قرار شده پیاده زیر برف راه بریم تنبل خان!
کاوه_ می ترسم سرما بخوری وپرستاری ازت بیفته گردنم.
_ شازده پسر، نگفتی آدرس منو کی می خواست؟
« کاوه خندید و گفت:»
_ اگه بگم باور نمی کنی. ما تو کوچه مون یه، همسایه داریم که با مادرم رفت و آمده داره. این خانم یه دختر داره که امسال وارد دانشگاه شده. حالا کدوم دانشکده؟ اگه گفتی؟
_ کجا داری می ری؟
کاوه_ طرف خونه خودمون. جواب ندادی
_ حوصله معمّا ندارم. خودت بگو.
کاوه_ تا حالا بهزاد کسی بهت گفته چه مصاحب خوبی هستی؟!
با خنده گفتم: بابا چه می دونم. دانشکده خودمون
کاوه_ اتفاقاً درسته. آدرس تو رو هم همین دختر خانم خواسته
_ یعنی چی؟! این خانم من رو از کجا می شناسه؟
کاوه_ بخت آدم که بلند شد، دیگه بلند شده. فکر کنم از فردا تمام دخترای شهر در خونه تون صف بکشن برای خواستگاری از تو! امّا اگه اینطوری شد، رفاقت رو یادت نره ها. منم ببر پیش خودت بهشون شماره بدم صف بهم بخوره.
_ شوخی نکن. جریان چیه؟ این خانم من رو از کجا می شناسه؟ چیکار داره باهام؟
کاوه_ نکته معمّا در همین جاست. یعنی اینکه این خانم دوست و همکلاسی فرنوش خانم تشریف دارن. آدرس شما رو هم احتمالاً جهت آگاهی فرنوش خانم می خوان.
_ تو مطمئنی؟
کاوه_ به احتمال نود در صد، همینطوره.
_ یعنی چی؟! تو که آدرس رو ندادی؟
کاوه_ برای چی ندم؟ عَسَل که نیستی بیان انگشت بزنن دختر چهارده ساله!
آدرس رو که دادم هیچی، تازه گفتم اگه پیدایش نکردید بنده حاضرم شخصاً بیام و ببرمتون دمِ درِ خونه بهزاد خان!
_ تو غلط کردی، مرتیکه اوّل از خودم می پرسیدی بعد این کار رو می کردی.
کاوه_ بشکنه دست بی نمک! حالا تو دلت دارن قند آب می کنن ها! جانِ کاوه دروغ می گم؟
« مدّتی فکر کردم. اگه به کاوه دروغ می گفتم، به خودم که نمی تونستم دروغ بگم.»
_ راستش رو بخوای، هم خوشحالم، هم غمگین. از یه طرف خوشحالم چون فرنوش رو خیلی دوست دارم. از یه طرف ناراحتم چون من و اون بهم نمی خوریم. ما دو نفر مال دو تا دنیای جدا از هم هستیم.
« کاوه با یک حرکت ناگهانی ماشین رو گوشه خیابون پارک کرد و زل زد به من.»
_ پسر این چه طرز رانندگیه؟!
کاوه_ می گه از آن نترس که های و هو دارد از آن بترس که سر به تو دارد. تو نبودی که صبح می گفتی فرنوش اتفّاقی پیچیده جلوی ما و اگه می خواست مارو سوار کنه اتفاقیه و از این جور چرت و پرت ها؟! ای مو جود خبیث! با دست پیش می کشی با پا پس می زنی؟!
حالا حتماً یه خرده دیگه که بگذره خبر دار می شم که خواستگاری هم رفتی!
_ گم شو کاوه. خب الان خیلی وقته که تو دانشکده فرنوش رو می بینم. باور کن که همیشه از برخورد باهاش دوری کردم. یعنی سعی خودم رو کردم که باهاش روبرو نشم ولی خب داریم یه جا درس می خونیم و این طبیعیه که همدیگرو ببینیم.
کلوه_ ملعون تو آدم خوش قیافه م هی سر راه این طفل معصوم واستادی و دختره رو هوایی کردی. ای اهریمن!
_ نه به جون تو. اگه این فکر رو داشتم امروز سوار ماشینش می شدم
کاوه_ اون هم اگه سوار نشدی می خواستی دون بپاشی طرف رو تشنه کنی! ای صیّاد ظالم! ای از خدا بی خبر!
_آقای ملّون! تا یه ساعت پیش روی من قسم می خوری، حالا شدم ابلیس؟! بخدا من یه همچین نیتی نداشتم.
کاوه با خنده: دیوونه شوخی کردم. من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
_ حالا دیگه بیشتر ناراحت شدم. وجدانم معذّب شد. خدا کنه تو اشتباه کرده باشی.
کاوه_ من اشتباه نکردم. سرنوشت کار خودش رو می کنه. به حرف تو و من نیست. تو هم بیخودی خودت رو ناراحت می کنی. فرنوش بچه نیست. حدود بیست سالشه. تو هم که گولش نزدی. خودش انتخابش رو کرده. تو هم عشوه شتری نیا! همه چیز رو بسپار دست خدا.
فکر هم نکن که فردا صبح کلّه سحر، فرنوش و پدر مادرش یه دیگ حلیم می گیرن می آرن درِ خونت. فرنوش از این جور دخترا نیست. بیخودی دلت رو صابون نزن. احتمالاً می خواسته بدونه کجا زندگی می کنی و چه جوری.
_ خیلی کم بدبختی دارم، این هم شد قوز بالا قوز!
کاوه_ خدا چهار پنج تا از این قوزهام به من بده! تو به این می گی قوز؟! دختره به چشم خواهری مثل یه تیکه ماه می مونه! تعیبر از این شاعرانه تر سراغ نداشتی مجنون؟
_ اِ حرکت کن بریم دیگه
کاوه_ چشم کازانوا، این هم حرکت
« و با سرعت حرکت کرد. تو این فکر بودم که آخرِ این جریان به کجا می کشه که کاوه گفت:»
_ داری تو مغزت مرحله بعدی نقشه شیطانی تو طرح می کنی؟
نگاهش کردم و گفتم: امروز خیلی بلبل زبون شدی کاوه خان!
« کاوه زد زیر خنده و گفت:»
_ از بس امروز خوشم. دارم می بینم که کار خدا چه جوریه. صد تا پسر آرزو دارن که یه زنی مثل فرنوش خانم نصیبشون بشه، نمی شه، اون وقت تو که از دست این دختر فرار می کنی بخت با زور داره می آد سراغت.
_ از کجا معلوم شاید این هم یه بدبختی دیگه باشه. راستی نفهمیدی خونه خود فرنوش کجاست؟
کاوه_ تو به خونه دختر مردم چیکار داری؟ نکنه می خوای دام رو ایندفعه در خونه شون پهن کنی؟
_خفه شی کاوه. حقّته که بهت بگم آقا « گاوه »! نگهدار. می خوام پیاده شم. از دستت امروز خسته شدم.
کاوه_ صبر کن بریم تو این کوچه نگه می دارم.
« پیچید تو یه کوچه و اواسط کوچه، نگه داشت.»
کاوه_ بفرمایید. پیاده شید بهزاد خان!
_ مرده شور اون دوستی تو ببره. اگه می گفتم یک میلیون تومن پول بده اینقدر زود گوش می کردی؟
« با عصبانیت از ماشین پیاده شدم و درِ ماشین رو محکم بستم.»
کاوه_ خداحافظ یارِ وفادار! در ضمن خونه لیلی که می خواستی بدونی کجاست، همین خونه بزرگ س!
« تا این رو شنیدم سریع دوباره سوار ماشین شدم.»
_ خدا خفه ت کنه کاوه! جداً این خونه فرنوشه؟
کاوه_ ای بابا! آوردمت درِ خونه لیلی، این دست مُزدمه؟
_ من کی گفتم بیای اینجا؟ فقط خواستم بدونم خونه شون کدوم طرفاست.
کاوه_ بده آوردمت درِ خونه شون؟ آره؟ بگو آخه!
_ نه بد نیست. یعنی خوب هم نیست. اصلاً نمی دونم بده یا خوبه! ولم کن!
کاوه_ خدا شانس بده! اگه ده دقیقه دیگه اینجا واستی، خود لیلی یا پدرش می آن می برنت تو خونه.
_ آره جون تو. هیچکس هم نه، پدر لیلی!
کاوه_ فعلاً که خودِ لیلی توی بالکن واستاده و داره بنده و جنابعالی رو نظاره می کنه!
_ راست می گی کاوه؟! حرکت کن. تو رو خدا حرکت کن برو تا متوجه ما نشده.
کاوه_ چرا هول ورت داشته؟ از همون اوّل که اومدیم بانو لیلی در بالکن تشریف داشتن!
_ ای دادِ بیداد! خیلی بد شد. کاش از اوّل باهات بیرون نمی اومدم.
کاوه_ بالاخره بد شد یا خوب شد؟
_ حرکت کن دیگه آقای با نمک!
کاوه_ نمی خوای پیاده شی و یه نظر همسر آینده ت رو ببینی؟
_ برو دیگه!
« کاوه حرکت کرد و آخر خیابون ایستاد.»
_ اینجا که خیابون پائین کوچه شماس!
کاوه_ آره، اینم از بخت تو آدمِ خوش شانسه!
_ خوش شانس؟!
کاوه_ کجا؟ زده به کله ت؟
_ نه، می خوام یه خرده قدم بزنم تو برو.
کاوه_ زیر این برف؟ تو این هوا؟ پس شام چی می شه؟ حداقل بیا برسونمت خونه!
_ نه، برو تو. می خوام قدم بزنم. برو کاوه!
« کاوه پیاده شد و به طرف من اومد.»
کاوه_ ناراحتت کردم بهزاد. بخدا نمی خواستم ناراحت شی.
« جلو رفتم و صورتش رو بوسیدم.»
_ برو رفیق، می دونم. ناراحت نیستم فقط احتیاج دارم یه خرده قدم بزنم، خداحافظ!
« صبر کردم تا کاوه سوار ماشین شد و با بی میلی رفت و من هم از کوچه ای که خونه فرنوش بود رد شدم و شروع به قدم زدن تو یه خیابون که دو طرفش پر از چنار بود، کردم. برف روی شاخه درختها نشسته بود و منظره قشنگی رو درست کرده بود. همه جا ساکت بود و بندرت ماشینی از اونجا رد می شد. هوا تاریک شده بود و با وجود چراغ های خیابون، همه جا نیمه تاریک بود. داشتم به فرنوش فکر می کردم. به خونه شون، به خودش، به ماشینی که سوار می شد، به لباسهائی که می پوشید، به عطر خوش بویی که استفاد ه می کرد.
فکر کنم خونه شون دو هزار متر بود. ماشینش ده دوازده میلیون قیمتش بود. کفشی که پاش می کرد سی چهل هزار تومن می شد.
هر چی به این چیزها فکر می کردم، فرنوش از من دورتر می شد. ده دقیقه ای که گذشت دیگه حتی نتونستم چهره شو در ذهنم مجسّم کنم. شاید اینطوری بهتر بود. خودم هم راضی تر بودم. من و اون به هیچ ترتیبی با هم جور نبودیم. از افکار خودم خنده م گرفت. نه به دار بود ونه به بار. اصلاً چیزی اتفاق نیافتاده بو که من این فکر رو بکنم. تا قبل از امروز که با هم بصورت رسمی آشنا شدیم و تا قبل از حرف های کاوه، اصلاً در این مورد اینطوری جدی فکر نکرده بودم.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت ششم

نویسنده:م.مودب پور

در دل دوستش داشتم امّا اینکه خودم رو با اون کنار هم بذارم، اصلاً.
همش بخاطر تلقین این کاوه بود که این فکرها رو کردم. اصلاً یه آدرس پرسیدن که دلیل چیزی نمی شه. تازه از کجا معلوم که دختره دوستِ مادرِ کاوه آدرس من رو برای فرنوش خواسته باشه؟
اگه هر کدوم از ما تو دنیای خودمون باشیم بهتره. من با دنیای خودم و تخم مرغ و اتاقِ شش متری و پیاده گز کردن، فرنوش تو دنیای خودش و استیک و خونه ویلایی و ماشین آخرین مدل.
باز مثل ظهری، یه خوشحالی ته دلم حس کردم. انگار آزاد شدم. یا حداقل اینکه اینطوری فکر می کردم. یه عمر با این چیزها دلم رو خوش کرده بودم. بیشتر از اینهم از دستم بر نمی اومد.
متوجه پیرمردی شدم که یه نونِ سنگک زیر بغلش بود و یه عصا دستش. آروم و با احتیاط می خواست از عرض خیابون رد بشه. فکر اینکه یه روزی من هم به این حال و روز برسم تنم رو لرزوند.
حرکت کردم که بهش کمک کنم. برف روی زمین نشسته بود. ممکن بود لیز بخوره.
هنوز چند قدم به طرفش نرفته بودم که متوجه یه ماشین شدم. پیرمرد وسط خیابون رسیده بود.
ماشین ترمز کرد ولی با اینکه سرعتی نداشت در اثر لیز خوردن با پیرمرد تصادف کرد. بطرفشون دویدم. کاش زودتربه کمک اون مرد رفته بودم تا این حادثه پیش نمی اومد. بیچاره پرت شد یه طرف. برگشتم که به راننده یه چیزی بگم که خدای من! چی دیدم؟!
ماشین فرنوش بود! راننده فرنوش بود!
یه لحظه خشکم زد. بلافاصله تصمیم خودم رو گرفتم. بطرف پیرمرد بیچاره رفتم و با زحمت بغلش کردم.
_ فرنوش خانم درِ عقب رو باز کنید، زود باشید، عجله کنید.
« فرنوش در حالی که گریه می کرد درِ ماشین رو باز کرد و من پیرمرد رو که بیهوش شده بود داخل ماشین گذاشتم.»
_ سوار شید فرنوش خانم وبه هیچکس هم نگید شما پشت فرمون بودید. متوجه اید.
« فرنوش فقط گریه می کرد و من رو نگاه می کرد. طاقت دیدن اشک هاشو نداشتم. حرکت کردیم.»
_ حالا دیگه گریه نکنید. اتفاقی که نباید بیفته، افتاده. از گریه که کاری درست نمی شه. بهتره به خودتون مسلط باشید و آدرس یه بیمارستان رو که نزدیکه بمن بگید.
« با اینکه خیلی وحشت زده و ناراحت بود ولی تونست خودش رو کنترل کنه و من رو به طرفِ بیمارستان ببره. به محض رسیدن، پیرمرد بدبخت رو بغل کردم و به فرنوش گفتم که ماشین رو برداره بره خونه و خودم وارد بیمارستان شدم خوشبختانه اورژانس خلوت بود و یه دکتر و یه پرستار مشغول معاینه پیرمرد شدن و یه مامور به طرف من اومد.»
مامور_ شما ایشون رو آوردید؟
_ بله، باهاش تصادف کردم. متاسفانه خیابون تاریک بود ولیز. ماشین سر خورد.
مامور_ گواهینامه دارید؟
« گواهینامه رو بهش دادم و سرم رو که برگردوندم دیدم فرنوش کنار در ایستاده و گریه می کنه. به طرفش رفتم.»
مامور_ آقا خواهش می کنم از بیمارستان خارج نشید.
_ چشم، همینجا هستم. بیرون نمی رم.
« بطرف فرنوش رفتم. فکر نمی کردم از گریه کردن کسی اینقدر ناراحت بشم!»
_ قرار شد دیگه گریه نکنید. یادتون باشه من رانندگی می کردم. شما اصلاً حرف نزنید. فقط خواهش می کنم از بیرون به این شماره که می گم زنگ بزنید. شماره کاوه س.
« در حالی که معصومانه من رو نگاه می کرد از کیفش یه موبایل بیرون آورد و داد دستِ من.»
_ بلد نیستم با موبایل کار کنم. خودتون لطفاً شماره رو بگیرید.
« شماره رو گفتم و فرنوش گرفت. خود کاوه تلفن رو جواب داد.»
_ سلام کاوه. منم بهزاد.
کاوه_ سلام بهزاد خان. گردش تون تموم شد؟ اجازه دارم به خلوت تون قدم بذارم؟
_ گوش کن کاوه من زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ یه پیرمرد رو زدی؟! چرا؟! دعواتون شده؟ کجایی؟ سالمی؟
_ شلوغ نکن، چرا هولی؟ تصادف کردم. با ماشین زدم به یه پیرمرد.
کاوه_ با ماشین؟! تو گورت کجا بود که کفن ت باشه؟! شوخی می کنی؟ از کجا زنگ می زنی؟
_ از بیمارستان. گوش کن فرنوش خانم آدرس اینجا رو بهت می ده. اگه می تونی بیا. پیرمرده بیهوشه.
کاوه_ تو چرا خودت رو انداختی جلو؟! اون زده، به تو چه مربوطه؟ تو چرا گردن گرفتی؟
آدرس رو بده ببینم. خیلی وضعت خوبه قهرمان بازی هم در می آری؟!
_ اگه اومدی اینجا و از این حرفها زدی، نزدی ها و گرنه بهت نمی گم کجام.
کاوه_ خیلی خوب الهه بذل و بخشش! بگو آدرس رو بگه.
« تلفن رو به فرنوش دادم تا آدرس بیمارستان رو به کاوه بگه. در همین موقع مامور به طرف من اومد و گفت:»
_ مصدوم رو بردن ccu . با کلانتری تماس گرفتم. الان می آن دنبال شما. باید محل تصادف رو نشون بدید.
« چند دقیقه بعد یه سروان داخل بیمارستان شد و از من خواست همراهش برم. به طرفِ فرنوش رفتم و بهش گفتم، همین جا منتظر باشه تا کاوه بیاد و دوباره رفتیم. متاسفانه تصادف دقیقاً روی محل خط کشی عابر پیاده اتفاق افتاده بود که راننده رو کاملاً مقصر نشون می داد. مامورا من رو به کلانتری بردن.»
ده دقیقه بعد کاوه پیداش شد.
کاوه_ سلام، جناب سروان اجازه هست؟
سروان_ بفرمائید. شما؟
کاوه_ من دوست قاتل هستم! یعنی ببخشید ایشون هستم
( جناب سروان خندید و گفت بیاد پیش من)
_ پسر باز چرت و پرت گفتی؟!
کاوه_ پسر این دیگه چه مدل شه؟ چرا تو هر کاری که به تو مربوط نیست انگشت می کنی؟!
_ آروم باش و آهسته صحبت کن.
« کاوه کنار نشست و آروم گفت:»
_ الان بیمارستان بودم. پیرمرده هنوز بهوش نیومده. اگه اصلاً بهوش نیاد و خواب بخواب بره چی؟
_خدا نکنه. به امید خدا چیزیش نیست و زود خوب می شه. تصادف خیلی جزیی بود یعنی وقتی ماشین بهش خورد اصلاً سرعت نداشت!
کاوه_ همچین آروم بود، که طرف رفته تو کُما! غیر از اون، خونریزی مغزی به محکمی و آرومی نیست که! ما یه فامیل داشتیم که با یه لیمو ترش کوچولو خونریزی مغزی کرد و مُرد!
_ یه لیمو ترش خورد و خونریزی مغزی کرد؟!
کاوه_ نه بابا. زنش شوخی می کنه باهاش و با یه لیمو ترش می زنه تو کله اش! طرف بیچاوه جا بجا تموم کرد و زنش رو انداختن زندان. بیچاره زنش تو زندان سرطان گرفت و آوردنش بیرون و بردنش بیمارستان. چند ماه شیمی درمانی کرد، تموم موهایش ریخت و کچل شد. سرش شده بود عین کف دست من! خلاصه یه سالی طول کشید تا خوب شد و دوباره برش گردوندن زندان. یه شیش ماهی زندان بود و بیچاره اونجا ایدز گرفت! یعنی قبلش عملی شد. هروئین تزریق می کرده. گویا سرنگ آلوده بوده، بدبخت ایدز می گیره.
وقتی می فهمن ایدز گرفته، آزادش می کنن. بدبخت می آد بیرون و دو سه ما بعد می میره!
_ خیلی ممنون از دلداری ت! اومدی اینجا اینارو بهم بگی؟!
کاوه_ اِه...! دور از جون تو! یعنی می گم بیخودی خودت رو جلو ننداز.
طرف رو خط کشی عابر پیاده بوده! می فهمی یعنی چی؟
یعنی اگه رضایت بده و بعداً بمیره، قانون ول ت نمی کنه! می گن اعدام با اعمال شاقّه داره!
_ اعدام که دیگه اعمال شاقّه نداره!
کاوه_ چرا نداره؟ اگه طنابش پوسیده باشه، یه بار دارت می زنن. اون بالا که رفتی، طناب پاره می شه و می افتی پائین. اون وقت با یه طناب دیگه دوباره دارت می زنن!
« حسابی ترس ورم داشت!»
_ بلند شو برو خونه تون. لازم نکرده دلداریم بدی!
کاوه_ بجان تو اینارو می گم که حواست جمع بشه
_ تو که پدر منو در آوردی!
کاوه_ دیوانه، تو تا چند وقت دیگه پزشک می شی. اگه بری زندان همه چیز خراب می شه. دارم بهت می گم، اگه طرف بمیره من همه چی رو لو می دم.
_ فعلاً که شکر خدا زنده س . تو هم شلوغش نکن.
کاوه_ ببخشید جناب سروان. من سند آوردم که ضمانت ایشون رو بکنم.
سروان_ متاسفانه رئیس کلانتری رفته و تا خودش نباشه نمی تونیم اینکارو بکنیم.
ایشون باید امشب اینجا بمونن
کاوه_ چه غلطی کردم امشب آوردمت از خونه بیرون. همه ش تقصیر منه.
_ تقصیر تو چیه؟ اتفاق وقتی می خواد بیفته، می افته. شاید صلاحی در کاره.
حالا بگو ببینم، حال فرنوش چطور بود؟
کاوه_ خراب!
_ آخیش! طفل معصوم!
کاوه_ آخیش و کوفت کاری! فکر خودت باش بدبخت که تو همین هفته دارت می زنن!
_ فرنوش پیغامی برای من نداد؟
کاوه_ چرا، گفت بهت بگم اگه بردنت زندان حتماً ملاقاتت می آد و برات موز می آره!
_ شوخی نکن جدی دارم حرف می زنم
کاوه_ گفت بهت بگم که حتماً می آد و خودش رو معرفی می کنه و می گه که راننده اون بوده
_ گوش کن کاوه. اگه احیاناً فرنوش این کار رو کرد، تو باید شهادت بدی که من پشت فرمون بودم.
کاوه_ من به گور پدرم می خندم!
_ همین که گفتم. باید بگی راننده من بودم
کاوه_ برو بابا تو که عقلت رو از دست دادی. بدبخت پول اونها از پارو بالا می ره!
باباش نمی ذاره که اون یه ساعت تو بازداشت بمونه. تو فکر خودت باش.
« بعد در حالیکه کلافه شده بود گفت:»
_ پاشم برم یه خبر بدم و بیام.
_ به کی خبر بدی؟ من که کسی رو ندارم!
کاوه_ راست می گی ها! کسی رو هم نداری که بهش خبر بدیم. نمی دونم چیکار کنم.
_ اینقدر بیقراری نکن. امیدت به خدا باشه
کاوه_ بهزاد بذار من بگم پشت فرمون بودم. ترو اون کسی که دوست داری بذار بگم.
_ بشین یار قدیمی. فکر کردی اگر این اتفاق برای تو هم می افتاد می ذاشتم تو بری زندان؟
کاوه_ بخدا نمی فهمم تو دیگه کی هستی! طرف تو بیمارستان با وضع خراب افتاده و تو یه قدمی زندانی، اون وقت آروم اینجا نشستی.
_ بهت گفتم که اونقدر دوستش دارم که این کار رو بخاطرش بکنم. حالام تو دلم دارم برای اون پیرمرد بیچاره دعا می کنم. بهتره تو هم همین کار رو بکنی. منم نمی ذارم پای فرنوش به زندان برسه حالا هر چی می خواد بشه.
« کاوه موبایلش رو در آورد و به فرنوش تلفن کرد.»
کاوه_ الو فرنوش خانم، سلام، خبری نشد؟
کاوه_ بسیار خب. بله اینجاست. چشم، تلفن رو می دم بهش
کاوه_ بیا، می خواد با تو حرف بزنه.
« تلفن رو گرفتم. خیلی مضطرب بود.»
_ سلام فرنوش خانم. حالتون چطوره؟
فرنوش_ خوبم، شما چطورید؟ من خودم رو معرفی میکنم بهزاد خان. منتظرم پدرم بیاد.
_ دیگه این حرف رو جایی نزنید. این رو جدی می گم. اینجا جای شما نیست. اون آقا حالش چطوره؟ بهوش نیومد؟ ازش آدرسی، شماره تلفنی چیزی گیر نیاوردید؟
فرنوش_ هیچی همراهش نیست. « شروع به گریه می کند.»
_ آروم باشید. چیزی نمی شه. به امید خدا حالش خوب می شه و همه چیز درست. اگه خبری شد با ما تماس بگیری. فعلاً خداحافظی می کنم.
فرنوش_ بهزاد خان!
_ بله بفرمائید!
فرنوش_ ممنون. بخاطر کاری که کردید امّا من کار خودم رو می کنم.
_ شما هیچ کاری نمی کنید. خداحافظ.
« تلفن رو قطع کردم.»
کاوه_ طفلک خیلی ترسیده. راستش منم خیلی ترسیدم.
« نگاش کردم وخندیدم. حدود ساعت یازده و نیم، دوازده شب بود که فرنوش همراه یه مردِ موقّر وارد کلانتری شد و در حالی که چشمهاش برق می زد بطرف م اومد و سلام کرد.»
فرنوش_ سلام بهزاد خان. اون آقا بهوش اومد! خوشبختانه چیزیش نیست. حتی از اینکه شما را اینجا آوردن خیلی ناراحت شد. حالا اومدیم یه مامور ببریم که ایشون رضایت بدن، خیلی خوشحالم! شما چطورید؟
کاوه_ آخ خ خ خ ....! جونم در اومد! خدا رو شکر. پاشو قهرمان این دفعه رو هم جَستی.
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هفتم

نویسنده:م.مودب پور

خدا رو شکر. خوشحال شدم که حال اون آقا خوبه.
« در همین موقع مردی که همراه فرنوش اومده بود بعد از صحبت با سر پرست کلانتری به طرفِ من اومد و سلام کرد.»
_ سلام . من پدر فرنوش هستم حالتون چطوره؟
_ خوشبختم. من بهزادم. ایشون هم کاوه. حالِ شما چطوره؟
پدر فرنوش _ من واقعاً متاسفم که این گرفتاری برای شما پیش اومده. نمی شه محبّت و لطف شما رو با کلمات یا چیز دیگه ای جبران کنم. من دخترم رو خیلی دوست دارم و حاضر بودم که جونم رو بدم و فرنوش پاش تو کلانتری باز نشه. شما این کارو برای من کردید. ممنونم پسرم.
_ چیز مهمّی نبوده. اغراق می فرمائید.
پدر فرنوش_ گویا شما در یک دانشکده درس می خونید. فرنوش می گفت شما سال آخر تشریف دارید.
_ بله. سال آخر هستم. می بخشید الان باید چکار کنیم؟
پدر فرنوش_ آقای هدایت، همون کسی که فرنوش باهاشون تصادف کرده. می خوان رضایت بدن. بسیار مرد خوب و باوقاری هستند. الان با یه مامورمیریم بیمارستان تا مسئله حل بشه. بریم انگار با اون آقا باید بریم.
« چهار نفری همراه یک مامور به طرف بیمارستان حرکت کردیم. پرسنل بیمارستان اجازه دادن که من همراه یه مامور به اتاق آقای هدایت برم تا ترتیب رضایت نامه رو بدم. وقتی آقای هدایت منو دید خندید.»
_ سلام پدر. خوشحالم از اینکه حالتون بهتره. باید منو ببخشید. شرمنده م
هدایت_ بهت نمی آد که دروغگو باشی امّا فداکار چرا! بذار من اوّل این رضایت نامه رو امضا بکنم بعد بیا بشین اینجا پیش من. ازت خیلی خوشم اومده.
« صبر کردم تا کار مامور تموم شد و رفت بعدش کنارش نشستم و دستش رو تو دستم گرفتم و گفتم.
_ ممنون پدر
هدایت_ خیلی دوستش داری؟
« سرم رو انداختم پائین و سکوت کردم.»
هدایت_ دوست داشتن که عیب نیست خجالت می کشی. آدم تا وقتی که عاشقه زنده س.
می دونی وقتی بهوش اومدم و اون دختر خانم جوون جریان رو برام تعریف کرد، چهره تو رو همینطور که هستی در نظرم مجسّم کردم. توشبیه کسی هستی که من خیلی دوستش داشتم. حتی کارت هم شبیه اونه. چیکار می کنی؟ خونه ت کجاست؟
_ دانشجو هستم. هیچکسی رو ندارم غیر از یه دوست که اسمش کاوه س و الان هم پایئن نشسته و خیلی دلش می خواد از شما تشکر کنه. خونه و این چیزها رو هم ندارم. یه اتاق اجاره کردم که همین روزها باید تخلیه کنم. تو دنیا یه پدر و مادر زحمتکش و فقیر داشتم که تو یه تصادف کشته شدن همین.
هدایت_ خدا رحمتشون کنه. دنیاست دیگه. خوب حالا پاشو برو، هم دوستات منتظرن هم من بهتره کمی استراحت کنم. دنیا رو چه دیدی؟ شاید حالا حالاها با هم کار داشتیم.
فعلاً شب بخیر پسرم.
_ شب بخیر پدر. باز هم ممنون.
« درِ اتاقش رو بستم برگشتم پایئن.»
کاوه_ حالش چطور بود؟
_ شکر خدا خوبه و چقدر مرد فهمیده ایه. اون آقای مامور کجاست؟
پدر فرنوش_ آژانس گرفتم، رفت.
کاوه_ خدارو شکر که همه چیز بخیر گذشت. بهتره ماها هم بریم دیگه
_ شما برید. من اینجا هستم. می خوام مطمئن بشم که حالشون خوبه. گویا قراره فردا صبح مرخص بشه. من می مونم که ترتیب کارها رو بدم.
پدر فرنوش_ پسرم من صورت حساب بیمارستان رو پرداخت کردم. دکتر هم گفته خطری متوجه ایشون نیست. تلفن من رو هم دارن اگه خدای نکرده اتفاقی بیفته با من تماس می گیرن. لزومی نداره که امشب اینجا بمونی.
_ اگر اجازه بدید اینطوری راحتترم. خواهش می کنم شما بفرمائید.
« خلاصه بعد از تعارف و تشکر زیاد، فرنوش و پدرش، آقای ستایش به خونه رفتن. موقع خداحافظی سعی کردم که از نگاه فرنوش پرهیز کنم. فقط لحظه آخری که در حال سوار شدن بود نگاش کردم. دلم نمی خواست از من دور بشه. امّا بهتر بود که این ماجرا، همین جا تموم بشه. تا اینجاش هم زیادی پیش رفته بودم. تا لحظه ای که چراغ قرمز پشت ماشین شون از دور معلوم بود، واستادم و نگاشون کردم»
کاوه_ مگه چشمای تو تلسکوپ داره که تا این فاصله رو می تونی ببینی؟!
_ برای دیدن فرنوش احتیاچ به چشم ندارم. با دلم می بینمش.
کاوه_ نه بابا، انگار وضعیت خیلی خرابه. ای روباه مکّار پس آدرس فرنوش رو برای همین می خواستی. خوب دام رو دم درِ خونه شونم پهن کردی! آقای ستایش عاشقت شده. به تو که نگاه می کرد از چشمانش همینطوری خوشحالی می ریخت!
_ برای من فرقی نمی کنه چون در مورد فرنوش خیالی ندارم.
کاوه_ ظهری و عصریه، هم همین حرف رو زدی منم جوابت رو دادم. دیدی دست تو نبود.
_ هر جاش که دست من باشه جلوش رو میگیرم. حالام پاشو تو برو خونه دیر وقته.
کاوه_ نمی شه شما هم امشب تشریف بیارید و منزل ما رو با قدوم خودتون مزیّن کنید؟
_ نه باید اینجا بمونم. می گیرم همین جا روی یه صندلی می خوابم. تو برو دیگه
کاوه_ سر شبی هم به من گفتی برو که کار دست خودت دادی. می ترسم برم یه بلای دیگه ای سر خودت یا سر یه نفر دیگر بیاری. خودت رو هم بکشی امشب تنهات نمی ذارم.
_ پسر تو چرا خودت رو معذّب می کنی؟
کاوه_ امّا بهزاد خوب قاپ دختره رو دزدیدی ها! چشم ازت بر نمی داشت.
_ می شه خواهش کنم دیگه از فرنوش و این حرفا جلوی من چیزی نگی؟
کاوه_ هموروئید بگیری پسر! چقدر لجبازی!
_ صحبت لجبازی نیست. بین من و اون یه دنیا مشکل نشسته. اگر با فرنوش ازدواج کنم صد تا مشکل دارم ولی اگر فراموشش کنم یه مشکل دارم. تازه، مگه می آن دخترشون رو بدن به آدمی مثل من؟ کی اینکار رو می کنه؟
کاوه_ خدا بزرگه. آدم از یه دقیقه دیگه ش خبر نداره. حالا بفرمائید ببینم امشب رو تا صبح چه جوری سر کنیم؟ فکر نمی کنی الان فرنوش و پدرش، خونه که رسیدن هیچی، تا حالا هفت تا پادشاه رو هم خواب دیده باشن؟ تو تا کی می خوای اینجا واستی و ته خیابون رو نگاه کنی؟
« تازه متوجه خودم شده بودم. نگاهم هنوز به ته خیابان بود. مثل اینکه دنبال چیزی میگشتم و یا منتظر کسی بودم، کاوه شروع به خندیدن کرد و گفت:»
_ فراموشش میکنی هان؟
با خنده گفتم: بریم تو، هوا خیلی سرد شده، سرما می خوریم
« خلاصه تا صبح، هر طوری بود سر کردیم و ساعت ده بود که آقای هدایت مرخص شد و با هم به طرف خونه شون حرکت کردیم و داخل ماشین با هم حرف می زدیم.»
هدایت_ پرستار به من گفت که شما دیشب تا صبح تو سالن انتظار نشسته بودین. هم ناراحت شدم هم خوشحال. ناراحت از اینکه بهتون حتماً خیلی سخت گذشته و خوشحال از اینکه هنوز نسل آدم از بین نرفته!
فکر می کردم رضایت رو که گرفتید برید دنبال کارِتون. انگار بخاطر این افکار یه عذر خواهی بهتون بدهکارم
« کاوه برگشت من رو نگاه کرد و بعد گفت:»
_ حقیقتش جناب هدایت دیشب همه خیال رفتن داشتن جز بهزاد. دلش نیومد شما رو تنها بذاره. این بود که من هم موندم.
« هدایت نگاه قدرشناسی به من کرد وپرسید:»
_ تو که وظیفه ای نداشتی پسرم. ماشین تو ام که به من نزده، چرا موندی؟
_ اگه می رفتم وجدانم عذابم می داد، غیر از اون نمی دوم چرا یه احساسی منو بطرف شما می کشید. دلم راه نمی داد که برم.
هدایت_ اگه تو زندگی به ندایِ وجدانت گوش بدی باید پیه خیلی چیزها رو به تنت بمالی.
کاوه_ جناب هدایت کجا برم؟
هدایت_ اگه بپیچی تو این کوچه، آخرش خونه منه. کوچه بن بسته، مثل زندگی خودم!
« به چهره اش نگاه کردم. پر از چین و چروک بود که فراز و نشیب روزهای گذشته شو نشون می داد. وارد کوچه شدیم وقتی به آخرش رسیدیم کاوه گفت:»
_ جناب هدایت اشتباه نیومدیم؟ اینجا که خونه ای نیست. این طرف و اون طرف همه ش باغه! جلومون هم که همین طور. شاید اوّل کوچه منزل شماس؟
هدایت_ نه عزیزم، اشتباه نیومدیم. خونه من همین باغ س! بیاین، بیاین بیرم تو.
« من و کاوه به همدیگه نگاه کردیم. ماتمون زده بود. خونه آقای هدایت که همون باغ بود چیزی حدود پنجاه متر از هر طرف کوچه دیوارش بود! اصلاً فکرشم نمی کردیم.»
کاوه_ من فکر می کردم که منزل شما احتمالاً یا یه خونه یه طبقه قدیمیه یا یه آپارتمان کوچولو!
این باغ چند متره؟ خیالم راحت شد بخدا. حتماً اینجا خیلی راحت هستین و مشکلی ندارین.
_ راحتی به این چیزها نیست. حتی دیوارهای یه قصر بزرگ هم وقتی آدم غمگینه می تونه بهش فشار بیاره و آدم رو خفه کنه. وقتی آدم غصه تو دلش باشه، تمام باغهای دنیا برایش کوچیکه.
هدایت_ بیا بریم تو خونه سوته دل که انگار با این درد دیر آشنائی
کاوه_ بفرمائید پیاده شید شیخِ اجل خواجه بهزاد!
« پیاده شدیم و به طرف درِ بزرگ باغ رفتیم. آقای هدایت کلیدی از جیب در آورد و قفل در رو وا کرد و وارد باغ شدیم.
باغ خیلی بزرگ بود. اونقدر بزرگ که دیوار ته باغ دیده نمی شد و تا چشم کار می کرد درختان قدیمی و کهن سال بود. زمین پر از برگ بود که روش برف نشسته بود.
وسط باغ یه ساختمان دو طبقه بسیار قدیمی بود که تمام پنجره ها و درهاش مثل درهای صد سال پیش چوبی و با شیشه های رنگی، که زیبائی عجیبی به اون بخشیده بود.»
هدایت_ این باغ حدود پنج هزار متره. تمام این درختها رو خودم آب می دم و بهشون می رسم سالهاست که این کارمه. پنجاه سال، صد سال، دویست سال! دیگه شماره سالها از دستم در رفته.
کاوه_ مالِ خودتونه؟ اینجا تنها زندگی می کنید؟ آدم وحشت می کنه.
هدایت_ آره مالِ خودمه. البته تو این دنیا هیچ چیز مال هیچکس نیست.
_ من اصلاً وحشت نمی کنم بر عکس احساس می کنم که سالهاست اینجا رو می شناسم! حتی ماهی های قرمز و سیاهِ بزرگِ تو حوض رو هم انگار قبلاً دیدم!
کاوه_ از اینجا که حوض معلوم نیست، از کجا می دونی اصلاً توش آب باشه چه برسه به ماهی!
اون هم تو این یخبندون!
« هدایت نگاهی عجیب به من که در یک حال عجیب بسر می بردم کرد و لبخند زنان گفت:»
_ زیاد عجیب نیست. بریم تو ساختمان. حوض هم اگر چه روش یخ بسته امّا زیرش پُره از ماهی های قرمز و سیاهِ خیلی بزرگه!
« کاوه در حالی که با تعجب به من نگاه می کرد پرسید:»
_ تو از کجا می دونستی؟
_ نمی دونم. همینطوری گفتم. یه همچین باغی، یه حوض بزرگ با ماهی حتماً داره دیگه!
هدایت- بریم اینجا سرده. هر چند توی ساختمون هم دست کمی از اینجا نداره ولی خوب هم بخاری معمولی هست هم بخاری دیواری که الان بهش می گن شومینه. البته شومینه این ساختمون مثل خودش مالِ صد، صد و بیست سال پیشه!
« هر چی به ساختمون نزدیکتر می شدیم بیشتر تحت تاثیر قرار می گرفتیم. رو کار بنا پر بود از گچبری های قشنگ. یه ایوان بزرگ با ستون های بلند داشت. خونه پر از پنجره بود. هر جایِ دیوار ساختمون رو که نگاه می کردی پنجره بود با درهای چوبی و شیشه های رنگی قدیمی. فرسودگی تو تمام ساختمون بچشم می خورد و همین اون رو پر ابهت تر کرده بود. چیزی که بیشتر حالت رمز و راز به محیط بخشیده بود سکوت اونجا بود. در همین موقع کاوه با حالت ترس گفت:»
_ آقای هدایت اینجا شما سگ دارین؟
هدایت_ نه عزیزم. اون که حتماً لای درختها دیدی آهوئی که نسل دوّم یه آهوی ماده س. مادرش تو همین خونه زندگی کرده و مرده، مونده این زبون بسته تنها.
« چشم آهو که به آقای هدایت افتاد، جست وخیز کنان به طرف ما اومد و بدون ترس به ما نزدیک شد و شروع به بوئیدن آقای هدایت کرد.»
هدایت_ اسمش طلاست. بهش می آد نه؟
« و مشغول نوازش کردن آهو شد آهو هم مثل یه بچه آدم، خودش رو برای آقای هدایت لوس می کرد و صورتش رو به دستهای اون می مالید.»
کاوه_ چطور رامش کردید که از آدمها نمی ترسه؟ این زبون بسته گاز که نمی گیره آدمو؟
هدایت_ از بچه گی بزرگش کردم. اینم مونس منه. بعضی وقتها که از تنهائی نزدیکِ دق کنم، طلا بدادم می رسه و آرومم می کنه. خیلی چیزها رو می فهمه، مثل غم، غصه، شادی!
« وارد خونه شدیم. طلا بیرون موند. ساختمون حالت عجیبی داشت. در اصل به شکل مربع بود که اضلاع مربع، دور تا دور اتاق هاش بودن و وسط مربع خالی و در واقع وسط این مربع یه حیاط دیگه بود جدا از باغ که بوسیله چند پله و یک راهروی زیر زمینی به باغ وصل می شد. داخل حیاط اتاق بود. اتاقهائی که هیچکدوم از سی متر کوچکتر نبود و اکثراً آینه کاری.
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت هشتم

نویسنده:م.مودب پور

توی تمام اتاقها فرشهای خیلی قشنگ و قدیمی پهن بود و توی بعضی از اتاقها رویهم رویهم فرش پهن شده بود.
آقای هدایت تمام خونه رو به ما نشون داد. واقعاً زیبا بود. تقریباً در تمام اتاقها، حداقل یک تابلوی قدیمی و گرون قیمت به دیوار نصب بود که آقای هدایت اسم نقاش و تاریخچه اون رو برامون تعریف می کرد. اتاقی که خود آقای هدایت توش زندگی می کرد یه بقولِ خودش پنج دری بود که یه طرفش کتا بخونه ای قدیمی بود شاید مال حدود صد سال پیش!
دور تا دور دیوار تابلوی نقاشی بود که یکی از اونها تصویر زنی بیست وهفت هشت ساله رو با آرایش و لباس سبک دوره قدیمی نشون می داد. بسیار زن زیبائی بود.
کاوه_ شما واقعاً اینجا تنها زندگی می کنید؟ می دونید قیمت این تابلوها و فرشها چقدره؟
هدایت_ آره. بعضی هاش اصلاً قیمت نداره! توی اون کتابخونه کتابهایی هست که شاید قیمت هر کدوم پول یک آپارتمان باشه. همه خطّی اثر آدمهای بزرگی که شاید صدها ساله که دیگه وجود ندارن.
کاوه_ اون وقت شما نمی ترسید که یه وقت خدای نکرده، دزدی چیزی بیاد و سر شما بلایی بیاره و همه چیز رو ببره؟
هدایت_ اگر کسی پیدا بشه و این لطف رو در حق من بکنه که دیگه مشکلی باقی نمی مونه! ولی از حدود بیست سالِ پیش تا حالا، شما اولین کسانی یا بهتره بگم تنها کسانی هستید که وارد این ساختمون شدید. این خونه اوندر نفرین شده س که حتی دزد هم توش نمی آد!
_ چرا این حرفها رو می زنید؟ اینجا همه چیز قشنگه. قشنگ و اسرار آمیز! حیف نیست که آدم یه همچین جائی زندگی کنه و اینقدر نا امید و غمگین باشه؟
« آقای هدایت دستی روی شونه من گذاشت و گفت:»
_ اینا همه ظاهر خونه س پسرم.هر ظاهری یه باطن هم داره. حالا شما بشینید تا من این بقول امروزی ها شومینه رو روشن کنم که گرم بشیم.
_ برایِ من یه چیز خیلی عجیبه. چطور وقتی حدود بیست ساله که کسی داخل ساختمون نشده تقریباً همه جا تمیز و بدون گرد و خاکه؟ توی بیست سال باید ده سانتیمتر حداقل خاک روی هر چیزی نشسته باشه.
« هدایت همون طور که هیزم تو شومینه یا بقول خودش بخاری دیواری میذاشت گفت:»
_ فکر کردی کار من توی این خونه چیه؟ سالهاست که این وظیفه من بوده!
« من و کاوه با تعجب همدیگر و نگاه کردیم»
کاوه_ یعنی شما با این سن و سال تمام این اتاقها رو جارو گرد گیری می کنین؟!
« آقای هدایت یادمه دیشب قبل از تصادف یه نون سنگک دستتون بود. اگر آدرس نونوائی رو بدین می رم چند تا نون می گیرم.
کاوه_ من میدونم نونوائی کجاست، میرم می گیرم.
« کاوه برای گرفتن نون رفت و آقای هدایت هم مشغول درست کردن چائی شد»
هدایت_ آدم وقتی سالها تنها زندگی کنه مهمون نوازی هم از یادش می ره.
_ زحمت نکشین، ما با اجازه تون مرخص می شیم، البته بعد از اینکه کاوه نون گرفت و آورد.
هدایت_ ترس من هم از همین بود که تو بخوای مرخص بشی! آخه می دونی هر کسی که حوصله کسی دیگه ای رو نداشته باشه، اجازه مرخصی می خواد.
_ اصلاً منظورم این نبود. فقط نمی خواستم که تو زحمت بیفتید.
هدایت_ نه، حق داری، دیشب تا صبح نخوابیدین. برید استراحت کنین امّا ازت خواهش می کنم که منو فراموش نکنی. هر وقت بیکار شدی سری به من بزنی. می بینی که، من اینجا تنهام و مونسم این طلاست. نمی خوام توقع کنم که هر روز به دیدنم بیای، هر چند که اگر اینکار رو بکنی خیلی خوشحالم کردی ولی هر وقت تونستی بیا پیشم. با هم می شینیم و حرف می زنیم. خیلی دلم می خواد برات کمی درد دل کنم. می دونی ما پیر مرد ها کمی پر حرف می شیم. روزگاره دیگه!
« تا چایی حاضر شد، کاوه هم با چند تا نون برگشت و بعد از خوردن چائی، از آقای هدایت خداحافظی کریم و از خونه بیرون اومدیم.»
کاوه_ می آی خونه ما؟
_ نه، خسته م، می رم خونه خودم. فقط کاوه نکنه از خونه آقای هدایت و چیزهایی که اونجا دیدیم برای کسی حرف بزنی ها! حرف دهن به دهن می گرده و خبر به گوش نا اهل می رسه یه وقت می بینی خدای نکرده یه نفر به هوای چهار تا کتاب بلایی چیزی سر این پیر مرد بد بخت می آره. حالا اگه حوصله شو داری منو برسون خونه، دستت درد نکنه، دارم از خستگی می میرم.
کاوه_ نه، خیالت راحت باشه، به کسی چیزی نمی گم. تو هم بیا بریم خونه ما.
_ به جان کاوه، خونه خودم راحت ترم.
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نهم

نویسنده:م.مودب پور

فصل سوم
« خسته رسیدم خونه. بهتر دیدم کمی استراحت کنم بعد وقتی بیدار شدم فکر ناهار باشم پس گرفتم خوابیدم ساعت چهار بود که بیدار شدم. اول یه دوش گرفتم که سر حال بیام.
حمام خونه توی راه پله ها بود. البته منظور از حمام یه اتاقکِ یک متر دو هفتاد و پنج سانتیمتر با یک دوش بود. خلاصه بعدش به فکر ناهار افتادم که موکول شده بود به عصر.
دو تا تخم مرغ درست کردم و با خنده خوردم. یاد حرفهای کاوه افتاده بودم. بعد چون تلویزیون نداشتم رادیو روشن کردم و همونطور که دراز کشیده بودم گوش می کردم، نیم ساعتی نگذشته بود که زنگ زدن. گفتم حتماً کاوه س، امّا وقتی در رو وا کردم دیدم فرنوش پشت در ایستاده و یه تیکه کاغذ که احتمالاً آدرس من بود تو دستشه.
فرنوش_ سلام بهزاد خان. مزاحم که نشدم؟
_ سلام. حالتون چطوره؟ خواهش می کنم چه مزاحمتی.
« فرنوش کمی دست دست کرد. انتظار داشت که دعوتش کنم تو اتاقم که مخصوصاً نکردم بعد از لحظه ای که برای من مثل یک سال بود گفت:»
فرنوش_ اومده بودم ازتون تشکر کنم
_ چیز مهمی نبود.
فرنوش_ چرا، اگر خدای نکرده اتفاقی برای آقای هدایت می افتاد مسئله خیلی پیچیده می شد.
_ خدا رو شکر که همه چیز بخیر گذشت.
فرنوش_ مهمون داشتید؟
_ نخیر، تنها بودم. داشتم رادیو گوش می کردم.
فرنوش_ چه خوب. برنامه های رادیو خیلی خوبه.
_ به زیادم خوب نیست. اگه رادیو گوش می کنم بخاطر اینه که تلویزیون ندارم. بقول معروف خونه نشینی بی بی از بی چادری یه!
« کمی مِن مِن کرد و انگار روش رو سفت کرد و گفت:»
فرنوش_ نمی خواهین دعوتم کنید تو خونه تون؟
« نگاهی بهش کردم و از جلوی در کنار رفتم.»
_ خونه که چه عرض کنم. یه اتاق دارم اندازه یه قوطی کبریت!
« پشت در کفش هاشو در آورد و اومد تو و با نگاهی کنجکاو شروع به نگاه کردن در و دیوار کرد.»
فرنوش_ اتاقتون خیلی قشنگه.
« نتونستم خودم رو نگه دارم. زدم زیر خنده و بعد گفتم:»
_ معذرت می خوام. خیلی خنده م گرفت. تعریف خوبی بود ولی به اینجا نمی خوره.
ببخشید کجایِ این اتاق قشنگه؟
« رفت روی تنها صندلی که داشتم نشست و کیفش رو کناری گذاشت و گفت:»
_ اوّلاً همه جا تمیز و مرتّبه. با اینکه من سر زده اومدم ولی پیداس که خیلی با نظم هستید. بعدش هم با اینکه وسایل کم و ساده ای دارید خیلی با سلیقه اونهارو چیدید. رنگ اتاق و پرده ها هم با همدیگه هارمونی داره. روی میزتون هم شلوغ و بهم ریخته نیست. جائی هم گرد و خاک نشسته.
_ خیلی ممنون. تا حالا اینطوری بهش نگاه نکرده بودم. امیدوارم کردین.
فرنوش_ مگه نا امید بودید؟
_ به. امّا تا حالا این چیزهائی رو که شما گفتید تو این اتاق ندیده بودم.
فرنوش_ اتاق یه چهار دیواریه. چیزهائی که درونش هست اون رو قشنگ یا زشت می کنه!
« حرف دو پهلوئی بود. تا این لحظه درست بهش نگاه نکرده بودم. یعنی از نگاه کردن به چشمانش وحشت داشتم. امروز خیلی خوشگل شده بود. چشمهای قشنگ، قد بلند. موهای مشکی بلند صدای دلنشین، حرکات سنگین و باوقار. خلاصه با تمام مهمّات و سلاح زنانه به جنگ من اومده بود. عطر خوشبوئی که استفاده کرده بود آدم رو یاد جنگل و بهار و آبشار و این چیزها می انداخت تازه متوجّه شدم که مدتی یه دارم نگاهش می کنم.»
_ ببخشید الان چائی دم می کنم. آبجوش حاضره.
فرنوش_ تمامِ این کتابها رو خوندید؟
_ سرگرمی من کتاب خوندنه.
فرنوش_ با این درس های زیاد و سنگین چطوری وقت کردید اینهمه کتاب بخونید؟ شنیدم که رتبه اوّل کلاس رو دارید!
_ چون تنهام، کاری ام ندارم و تلویزیونی ام در کارنیست، پس می شینم و هی درس می خونم.
فرنوش_ آدم خود ساخته ای هستید. از اون تیپ آدمها که سرنوشت رو مغلوب می کنن.
_ اینطوری هام نیست که می فرمائید وقتی سرنوشت جنگ رو شروع کنه، خواه نا خواه باید باهاش جنگید و گر نه من اصولاً اهل جنجال و این چیزها نیستم.
فرنوش_ ولی بعضی هامّ یعنی اکثر آدمها تسلیم می شن و خودشون رو تو سختی ها ول می دن.
_ ببخشید من اینجا فنجون ندارم، باید براتون توی استکان چائی بریزم. بدتون که نمی آد؟
« فرنوش یکی از استکان ها رو برداشت و نگاه کرد و گفت:»
_ عجیبه! اینجا همه چیز از تمیزی برق می زنه! خودتون ظرفها رو می شورید؟
_ در مواقعی که خدمتکارها نباشند، بله!!
« هر دو زدیم زیر خنده.»
_ خوب معلومه، تمام کارها مو خودم باید انجام بدم.
فرنوش_ دُرسته، امّا از یک مرد بعیده که اینقدر تمیز و مرتب و با سلیقه باشه. توی فامیل من به تمیزی و مرتّبی معروفم امّا اتاق من هم به این تمیزی و نظافت نیست.
_ آخه مادرم زنِ بسیار منظمی بود. شاید از مادرم اینا رو به ارث بردم
فرنوش_ پدر و مادرتون فوت کردن؟
_ سالهاست. تو یه تصادف خارج از تهران.
فرنوش_ هیچ فامیلی چیزی ندارید؟
_ چرا، یکی دو تا از اقوام هستند که باهاشون رابطه ندارم. چایی تون سرد نشه!
« مدتی بدون حرف و در سکوت مشغول چای خوردن شدیم.»
فرنوش_ کاوه خان انگار شما رو خیلی دوست داره؟
_ دوستان همه به من لطف دارن، کاوه بیشتر.
فرنوش_ شنیدم شما یکی از کلیه هاتون رو به ایشون دادید؟
« با تعجّب نگاهش کردم.»
_ جالبه، پس این جنس ظریف می تونه خیلی خطرناک باشه.
فرنوش_ درسته که سال اوّل دانشگاه با کاوه دعواتون شده؟
_ دعوا که نه. حرفمون شد. سر کلاس مرتب شوخی می کرد و نمی ذاشت استاد درست درس بده، سر همین با هم حرفمون شد و همین اختلاف باعث دوستی مون شد.
فرنوش_ از اون به بعد دیگه سر کلاس شلوع نمی کنه؟
_ چرا، ولی از اون به بعد نشوندمش پیش خودم و مواظبشم
فرنوش_ شنیدم بعد از دعواتون چند وقتی دانشکده نیومده و شما رفتید سراغش
_ وقتی دیدم دانشکده نمی آد از دوستاش آدرس شو گرفتم و رفتم ببینم چرا غیبت کرده
فرنوش_ که فهمیدید وضع کلیه هاش خرابه و با تمام ثروتی که دارن نتونستن کسی رو پیدا کنن که بتونه بهش کلیه بده و به بدنش بخوره و گروه خونی شون یکی باشه
_ شما که همه چیز رو می دونید چرا از من می پرسید؟
فرنوش_ می خواستم از خودتو بشنوم. برام خیلی عجیبه که یه نفر قسمتی از بدنش رو به کسی دیگه ای بده.
اونهم در مقابل هیچی!
_ چه چیزی با ارزش تر از این که یک انسان بتونه به زندگیش ادامه بده؟ غیر از اون، من دوستی پیدا کردم که با دنیا عوضش نمی کنم
فرنوش_ اینم حرفیه. راستی تعطیلات رو چکار می کنید؟
_ راستش اینجا که کاری ندارم، شاید یه سری رفتم جزایر هاوائی!
« بعد خودم خنده م گرفت و گفتم:»
_ چکار دارم بکنم، باید بتمرگم تو همین اتاق دیگه! یه چایی دیگه براتون بریزم؟
فرنوش_ نه خیلی ممنون، دیگه باید برم. فقط باید قول بدید که یه شب تشریف بیارید منزل ما
_ چشم، انشاالله در فرصت های بعد.
فرنوش_ من می تونم بازم اینجا بیام.
« اومدم بگم از خدامه که شما هر روز تشریف بیارید اینجا امّا حرفم رو خوردم و گفتم:»
_ اینجا چیزی که برای شما جالب باشه، وجود نداره.
فرنوش_ این رو اجازه بدید که خودم تجربه کنم!!
_ هر طور میل شماست. خوشحال می شم تشریف بیارید.
« فرنوش بلند شد و کیفش رو برداشت و بطرف در رفت و کفشهاشو پوشید.»
فرنوش_ پس تا بعد خدانگهدار!
_ فرنوش خانم روسری تون رو بد سرتون کردید، مو هاتون از پشت اومده بیرون.
فرنوش_ خیلی ممنون. مشکل موی بلند همینه.
« روسریش رو درست کرد و بیرون رفت.»
فرنوش_ دوباره خدانگهدار و ممنون!
_ ببخشید میوه و شیرینی توی خونه نداشتم.
فرنوش_ مصاحبت شما به اندازه کافی شیرین بود. خدانگهدار!
_ خدا بهمراهتون. سلام خدمت جناب ستایش برسونید.
« صبر کردم تا سوار ماشین بشه. نگاهش کردم. خیلی قشنگ بود. انگار خداوند همه چیز رو در خلقت این دختر بحدّ کمال رسونده بود. وقتی تویِ ماشین نشست و ماشین رو روشن کرد، عینکش رو زد که چقدر هم بهش می اومد. در اون لحظه توی دلم از خدا می خواستم که پسر یه مرد پولدار بودم!
موقع حرکت برگشت و برام دست تکون داد که جوابش رو با دست دادم و بعد بسرعت حرکت کرد و رفت. وقتی به اتاق برگشتم دیگه حوصله تنهائی رو نداشتم. انگار فرنوش با رفتنش، حال و حوصله و حواس و هوش و فکرِ من رو هم با خودش برده بود.
چند دقیقه بعد بلند شدم که استکان ها رو بشورم. وقتی استکان فرنوش رو دستم گرفتم دلم نیومد که بشورمش! بردم و گذاشتمش همونطوری توی کُمد ظرفها! یادگاری کسی که هفتصد طبقه با من اختلاف داشت!!
تازه نشسته بودم که دوباره در زدند. انگار امروز درِ رحمت روی من باز شده بود. از پنجره نگاه کردم، کاوه بود.»
کاوه_ سلام چلّه نشین کوی دوستی! کی این اتاق رو ول می کنی و وارد اجتماع می شی؟! صبر کن ببینم! به به به به! بوی جوی مولیان آید همی!
این عطر دل انگیز که به مشام می رسه رو باد صبا داخل اتاق آورده یا مهمون داشتی؟!
هر چند چشمم از تو آب نمی خوره ولی انگار این بوی عطر واقعی یه و منشاء ش تو همین اتاقه! راست بگو زود تند سریع، مقتول کجاست؟! طرف رو کجا قایم کردی؟
_ چرت و پرت هات تموم شد؟
کاوه_ نو، یعنی یس
_ فرنوش خانم اینجا بودند.
« چشمهای کاوه یه دفعه گشاد شد.»
کاوه_ به به، ما نگوئیم بد و میل به نا حق نکنیم! ازت خواستگاری کرد؟
_ آره، با مامان و باباش اومده بودند و برام شال و انگشتر آورده بودن
کاوه_ تو چی گفتی؟
_ رضایت ندادم. گفتم وقت شوهر کردنم نیست.
کاوه_ از بس که خری! حالا جدی برای چی اومده بودن؟
_ خب اومده بود برای تشکر و این حرفها آدم بی ادب.
کاوه_ تشکرش درست، امّا این حرفا، منظور کدوم حرفهاس؟!
_ خفه شی کاوه. پسر برای چی رفتی و همه چیز رو به این دختره دوستِ مادرت گفتی؟ اونم رفته همه چیز رو به فرنوش گفته.
کاوه_ تنها اومده بود؟
_ آره، جواب من رو ندادی.
کاوه_ همه ش رو من نگفتم، نصفش رو من گفتم، نصفش رو مادرم
_ آخه آدم که همه چیز رو به همه کس نمی گه.
کاوه_ آخه اون دختر خانم و مادرش همه کس نیستن، یعنی غریبه نیستن. خاله ام و دختر خاله ام ان.
_ جدی! یعنی فرنوش دوستِ دختر خاله توئه؟
کاوه_ آره، دختر خاله ام هم کلی از تو تعریف کرده. نگفتی فرنوش چی ها می گفت؟
_ بابا ده دقیقه نشست ورفت والسلام، حالا چه خبر؟
کاوه_ اومدم دنبالت بریم شمال.
_ چطور یه دفعه محبّتت قلنبه شده؟!
کاوه_ صحبت محبت نیست، مرده شورِ شمال مرده، اومدم ترو ببرم جاش کار کنی!
_ من توی حموم خودم رو نمی تونم درست بشورم چه برسه به مرده های مردم!
کاوه_ پاشو کارها تو بکن بریم.
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 09-22-2009
deltang deltang آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Mar 2009
محل سکونت: TehrAn
نوشته ها: 6,896
سپاسها: : 0

200 سپاس در 186 نوشته ایشان در یکماه اخیر
deltang به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت دهم

نویسنده:م.مودب پور

_ تو این هوا؟ به سرت زده؟
کاوه_ نه بابا باید مادرم رو ببرم ویلای شمال. هوس کرده چند روزی بره شمال. گفتم اگه تو هم بیای، چند روزی با هم اونجا بمونیم.
_ اگه تنها می رفتی، می اومدم، امّا جلوی مادرت خجالت می کشم.
کاوه_ آخه بوفِ کور؛ مادر و پدر من از خدا می خوان مرتب تو رو ببینند، اون وقت تو ازشون دوری می کنی؟! مردِ حسابی ناسلامتی تو جونِ پسرشون رو نجات دادی و یه تیکه از تنِ تو تو تنِ پسرشونه!
_ دِ! رفتی همین حرفها رو به دختر خاله ات زدی، اونم رفته به فرنوش گفته که امروز هی از من سؤال جواب می کرد!
کاوه_ حالا می آی بریم یا نه آدم لجباز؟
_ نه، نمی آم آقا « گاوه» حالا کی حرکت می کنین؟
کاوه_ به درک. اگه می اومدی چند روزی می موندیم، خوش می گذشت یه بادی هم به اون کلّه پوکت می خورد، در هر حال نیم ساعت، یه ساعت دیگه حرکت می کنیم. خواستی بیا.
_ از تعارفت خیلی ممنون، شما تشریف ببرید، خوش بگذره.
کاوه_ راستش من هم حوصله ندارم برم، می خواستم خرت کنم با هم بریم! حالا که نمی آی من هم دو روزه می رم و بر می گردم. چیزی نمی خوای از اونجا برات بیارم.
_ جز سلامتی شما، خیر.
کاوه_ بهزاد، جانِ من، پولی چیزی لازم نداری؟
_ خیر، ممنون، دولتیِ سرت خزانه مملّو از سکّه هایِ طلا و جواهره! شما بفرمائید.
« کاوه با بی حوصله گی رفت وقرار شد دو روز دیگه برگرده، نمی دونم چرا تا دیدم کاوه می ره شمال و تا دو روز دیگه بر نمی گرده، احساسِ تنهائی کردم و دلم گرفت.
رفتم که یه کتاب بردارم و سرم رو باهاش گرم کنم که دوباره در زدند. از پنجره نگاه کردم. یه مردِ غریبه بود! در رو وا کردم.»
_ بفرمائید؟
_ منزل آقای بهزادِ فرهنگ؟
_ بله خودم هستم، بفرمائید!
_ یه بسته دارید، این تلویزیون رو یه خانمی برای شما فرستادند
« توی ماشین پشت سرش، یه تلویزیون بزرگ بود.»
_ ببخشید، متوجه نمی شم.
_ خانمی بنام ستایش این تلویزیون رو خریدند و این آدرس رو دادن که بیاریمش. بفرمائید تحویل بگیرید، لطفاً اینجا رو امضا کنید.
_ آقا خواهش می کنم این تلویزیون و برگردونید. انگار اشتباه شده.
_ مگه آدرس درست نیست؟
_ آدرس درسته، آدمش رو اشتباه گرفتن. ببخشید.
« درو بستم و اومدم تو اتاق. خیلی بهم برخورد. از غصه و عصبانیت دلم می خواست گریه کنم. چرا باید زبونم بیخودی بچرخه و جلویِ فرنوش بگم که تلویزیون ندارم که برایِ اون سوء تفاهم بشه که من مخصوصاً این حرف رو زدم که اونم بره برام تلویزیون بخره.
از خودم بدم اومد. دلم می خواست سرم رو بزنم به دیوار. این چه بدبختیِ که من دارم.
دیدم نمی تونم توی خونه بمونم. لباسمو پوشیدم و زدم از خونه بیرون.
اگه من هم یه بابایِ پولدار داشتم. اگه من هم حساب بانکی داشتم که توش یه یک و صد تا صفر نوشته شده بود. اگه من هم یه بابای پولدار داشتم. اگه من هم یه خونه هزار طبقه داشتم، اگه منم یه ماشین مدل2020داشتم، اگه من هم یه ویلای صد هزار متری تو شمال داشتم، اگه من هم یه هلی کوپتر داشتم یعنی یه چرخ بال داشتم، دیگه این فرنوش خانم برام تلویزیون تحفه نمی فرستاد.
تو دلم به عشق و احساسم و قلب و دل و روده و معده م و کبد و طحالم چند تا فحش دادم.
بعدش هم حواسمو دادم به چیزهای دیگه. برف آروم آروم می بارید. نم نم راه می رفتم و فقط به در و دیوار نگاه می کردم و سعی می کردم به هیچی فکر نکنم.
نیم ساعتی که راه رفتم، خودم رو جلویِ درِ خونه آقای هدایت دیدم. کمی دست دست کردم که در بزنم یا نه. هر چی فکر کردم دیدم روم نمی شه. همون پشت در نشستم.
هوا سرد بود. تو خودم کز کردم. رفتم تو فکر. سرم رو گذاشتم رو دستهام. تو خودم جمع شدم. مونده بودم چطور شد اومدم اینجا! حالا که اومدم چیکار کنم؟
هر چی می خواستم بلند شم برگردم خونه، پام پیش نمی رفت. دلم می خواست همونجا بشینم. برف روی سرم نشسته بود. دستام گزگز می کرد. نمی دونم چرا یاد روزی افتادم که پدر و مادرم کشته شده بودن و من کنار جاده نشسته بودم و به جسد پدر و مادرم که روش یه پارچه انداخته بودن نگاه می کردم. همون بغضی که اون روز داشتم، الان گلوم رو گرفته بود. آماده شده بودم برای گریه کردن. بَد هم نبود. بعد از مرگِ پدر و مادرم، سالها از آخرین گریه ای که کردم گذشته بود. کاش کاوه مسافرت نرفته بود. کاش حرفشو گوش می کرد م و باهاش می رفتم. خون توی رگهام داشت منجمد می شد.
چند تا سگ از اون طرفِ خیابون به طرفِ من اومدن و به فاصله یک متری که رسیدن، ایستادن و من رو نگاه کردن. یکی شون جلو اومد، من رو بو کرد و بعد رفت پیش بقیه و راهشون رو گرفتن و رفتن. انگار به بقیه گفت، برین این زندگیش از ما سگی تره!
راستم می گفتن کدوم دیوونه ای تو این برف و سوز و سرما می اومد کنار درِ یه خونه چمباته می زد و می نشست!
دستها مو تکون دادم که خون توش بحرکت در بیاد. نمی دونم اون موقع در دلم از خدا چی می خواستم که یکدفعه در باز شد و آقای هدایت از خونه اومد بیرون. آروم سرم رو برگردوندم و بهش سلام کردم.
هدایت_ بهزاد، توئی پسرم. اینجا چیکار می کنی؟! از کی تا حالا اینجائی که اینقدر برف روت نشسته؟! چرا در نزدی؟ دیدم این زبون بسته طلا اومده پشت در رو بو می کنه! پاشو، پاشو بریم تو. اِاِاِاِ داری یخ می بندی!
« با سختی بلند شدم و همراه آقای هدایت وارد خونه شدیم. دستی به سر و گوش طلا کشیدم که جلو اومده بود و منو بو می کرد. انگار این حیوون فکر من بوده! اگر پشت در نمی اومد چیکار باید می کردم؟!
هدایت_ چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
_ نخیر، چیز مهمی نیست. ببخشید بی موقع اومدم.
هدایت_ ازت بوی غم به مشامم می رسه! دنیا بهت سخت گرفته، آره؟
« وارد ساختمون شدیم وآقای هدایت من رو برد جلوی شومینه که روشن بود، نشوند. گرمای دلچسب آتیش، یخ ها مو آب کرد! یخِ دلم رو هم آب کرد! چائی به موقعی هم که برام آورد، گرمی تویِ رگهام ریخت.»
_ از خونه اومدم بیرون. نمی دونم چطور یه دفعه دیدم پشت درِ اینجا رسیدم. خجالت کشیدم در بزنم.
هدایت_ چرا؟ خودم ازت خواسته بودم که بیای پیشم!
بلند شد و رفت و از جایی، برام نون و پنیر و گوجه فرنگی آورد و جلوم گذاشت
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:54 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها