به سوگ داستان آريانا
بگريم زآستان آريانا
بود ازسرزمين آريائي
كران اندر كران آريانا
گرفتستند ايران ويح وايران
شمال وخوربران آريانا
سلام اي پهلوان پهلوانان
سپهدار كلان آريانا
سلام اي سرفراز اي گرد اي سام
فسانه پهلوان آريانا
جوان شد داستان پهلواني
زتو گرد جوان آريانا
شغاد افكند رستم را به نيرنگ
تو را هم ميهمان آريانا
نمك خورد وشكست آخر نمكدان
فكند آتش به خوان آريانا
بس آن تازي كه كرد اين تركتازي
نمودي مهربان آريانا
به دستي زر به دستي تيغ و برلب
بيامد مدح خوان آريانا
نگر بهرام چوبين و قلون را
همان شد داستان آريانا
فرستاد او كلاغي دو قلون سان
بسوي قهرمان آريانا
به رقص آوردشان همچون عروسك
به رأي طالبان آريانا
كزآنان وعمرشان شد شب وروز
سوي بالا فغان آريانا
عروسك سوي دوزخ رفت ومسعود
سوي حق ز آسمان آريانا
به كوه بي ستون نقراست برسنگ
( تو در آن پارس را خوان آريانا )
كه ازخصم ودروغ وخشك سالي
بود زخم وزيان آريانا
كنون اين هرسه با اين تازي افتاد
به دشت وگلستان آريانا
خزان آورد شهريور به هشتاد
به باغ وبوستان آريانا
كه درفقدان احمد شاه مسعود
بسوزد استخوان آريانا
كه گيرد پنجشير وهم بدخشان
پس ازاوچون ميان آريانا
تنيد القاعده جولاهه سان تار
كه سازد ريسمان آريانا
ندانست كه او باشد ياد آن شير
توان بخش يلان آريانا
خدايا بيخ بن لادن برانداز
كه سوزاند او نهان آريانا
سلام اي قهرمان آريانا
به خون خفته روان آريانا
جوان رفتي وافزودي تو جان را
جوانمرگا به جان آريانا
****
كوه دلگير است
كوه انگاري كه دلگير است
دره (پنجشير) پنداري كه خاموش است
باز سهرابي به خاك افتاد
باز تهمينه سيه پوش است
زخم اين سهراب از شمشير رستم نيست
دشمن اين پهلوان ديو است آدم نيست
قصه گوي توس اگر مي بود
مويه هاي ميكرد و خون از خامه مي باريد
داستان كشتن سهراب را اين بار طرح تازه مي بخشيد
اي بلوط سخت جان، اي قهرمان، اي مرد
من نميدانم چه صبحي از نشيب دره ها افراختي قامت
اي نمودي از تكاپو ،اي سراپا استقامت
قِصه ها و قُصه هايت را گرچه از نزديك نشديدم
ليك دردي را كه تو فريادي مي كردي من به چشم خويش مي ديدم
صبح ميلادت به يادم نيست
شام مرگت ليك از يادم نخواهد رفت...