این سخن را تنها اغراق شاعرانه نمیدانیم، بلکه خواه ناخواه همه گفتههایی را که در این معنی از عارفان خوانده یا شنیدهایم، به یاد میآوریم. این معشوقی که سعدی درباره او میگوید: «به قیاس درنگنجی و به وصف درنیایی» به وساطت تعبیر «ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم» که از گلستان میشناسیم و میدانیم، بیگمان مخاطب آن خداوند است، دلالتی فوق بشری پیدا میکند.
معشوق سعدی «مالک ملک وجود، حاکم رد و قبول» است و «هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست»، معشوقی است که اگر هم خدا نباشد، صفات خدایی دارد.
سعدی در غزلهایش شاعر عشق است و هیچ اصراری هم بر این ندارد که از طریق درج اشارات عارفانه بگوید که این عشق مجازی نیست. بیشترین کاری که میکند این است که برای این عشق مجازی توجیهی بیاورد و غفلت از زیبارویان را غفلت از آفریدگار زیباییها قلمداد کند:
باور مکن که صورت او عقل من ببرد
عقل من آن ببرد که صورتنگار اوست
گر دیگران به منظر زیبا نگه کنند ما را نظر به قدرت پروردگار اوستگر تو انکار نظر در آفرینش میکنیمن همی گویم که چشم از بهر این کار آمده است
و بالاخره در یکی از رندانهترین شعرهایش نخست مدعیانی را که «حظ روحانی»، این «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، را نمیشناسند و بنابراین:
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و...
سرزنش میکند و پاسخ این ابلهان را خاموشی میداند و آنگاه، برخلاف انتظار خواننده، میگوید که در مقام تبرئه خود از این تهمت نیز نیست، زیرا او انسان است و انسان معصوم نیست؛ سعدی با این گونه پاسخگویی هم تا اندازهای تهمتی را که به او بستهاند، میپذیرد و هم بیآنکه به این معنی تصریح کند، تلویحا ملامتگران خود را هم به این درد مبتلا میداند:
مرا هر آینه خاموش بودن اولیتر
که جهل پیش خردمند عذر نادان است
و ما ابری نفسی و لا ازکیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
سعدی حق دارد که با عباراتی چنین دوپهلو پاسخ مدعیان را بدهد، زیرا او نه تنها عاشق بودن را از زمره صفات بشری میداند، بلکه در بسیاری از شعرهایش گویی آن را فصل ممیز آدمی از سایر جانوران، همان «تفاوتی که میان دواب و انسان است»، میشمارد:
با چو تو روحانیای تعلق خاطر
هر که ندارد، دواب نفسپرست است
آدمی نیست که عاشق نشود وقت بهار
هر گیاهی که به نوروز نجبند، حطب است
غزل سعدی، با این تاکیدش بر عشق و با نوعی رفتار شاعرانه با این مفهوم که آن را از راه پیراسته و رقیق کردن، پذیرای تعابیر گوناگون میکند، بهطوری که مرز میان معنای حقیقی و مجازی آن از میان میرود، یکی از مهمترین مراحل در تکوین استعاره عشق در شعر فارسی است، اما او برخلاف حافظ این استعاره را در چارچوبی از استعارههای دیگر قرار نمیدهد. حتی شراب (این استعاره بزرگ دیگر غزل فارسی) نیز در غزل سعدی مقام چندانی ندارد. او بارها تصریح میکند که غرضش از شراب، خمر انگوری نیست و مستیاش ز عشق است نه از شراب:
مستی خمرش نکند آرزو
هر که چو سعدی شود از عشق مست
و انگار که از این بترسد که شراب او را به معنای شراب انگوری بگیرند، گاهی صفتی بر شراب میافزاید:
شراب خورده معنی چو در سماع آید
چه جای جامه که بر خویشتن بدرد پوست
و گاهی نیز در غزلهای اخلاقی و عرفانی خود سعی دارد که راه را بر هر گونه «بدفهمی» درباره معنایی که از این واژه در نظر دارد، ببندد:
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کان چه عقلت میبرد شر است و آب
به همین دلیل است که واژههایی چون پیرمغان و رند و خرابات نیز که همه با استعاره شراب پیوند دارند و پیش از او در غزل عرفانی فارسی فراوان به کار رفتهاند و پس از او جزء مایههای اصلی شعر حافظند، در شعر او چندان دیده نمیشوند و بیتهایی چون:
سرمست درآمد از خرابات
با عقل خراب در مناجات
بر خاک فکنده خرقه زهد
و آتش زده در لباس طامات
....