مادردر اشعار پارسی
مادربهشت من همه آغوش گرم تست
گوئي سرم هنوزبه بالين نرم تست
مادرحيات با تو بهشت است و خرّم است
ور بي تو بودهر دو جهانش جهنّم است
ما را عواطف اين همه از شيرمادر است
اين رقّتي كه دردل وشوري كه درسراست
اغلب كسان كه پرده حــــرمت دريده اند
دركودكي محبّت مــــادرنديده اند
امروزهستيم به اميددعـــــاي تست
فرداكليدباغ بهشتم رضاي تست
مادرداناتواندپروردفـــــــرزندرا
تندرست و پردل و جان سخت و با عزم و متين
در تن سالم بود عقل متين و فكر خوب
كي توان ازناتوانان خواست اوصافي چنين
مادراگردستم به دامانت رسد باز
مي بوسم آن دامان پاك نازنين را
با اشك ميشويم غبارغم ز چهرت
و زشوق ميسايم به درگاهت جبين را
حديث از خــــــــــــــاتم پيغمبـــران است
كه جنّت زير پـــــــــاي مادران است
بزن بر پاي مــــــــــــــادربوسه از شوق
كه خاك پــــــاي او رشك جنان است
گرچه درعالم پدر داردمقامي ارجمند
ليكن افزون ازپدر قدر ومقام مادر است
مادرداناكندفرزنددانــــــــاتربيت
هركه برهرجا رسدازاهتمام مادر است
روز و شب پيروفرمان توام مادر جان
چونكه پروردة دامان توام مادر جان
شيرة جان عوض شير به من دادي و من
پرورش يافتةجان توام مادر جان
درزيرپاي مادرباشدبهشت آري
در منزلت ترا نيست هرگز نظير مادر
به گلشن گرگلي بي خارباشد
توباشي آن گل بي خار مادر
هرگزنشدمحبّت ياران ودوستان
هم پايه محبّت ومهرووفاي تو
آسمان زندگي روشن شداز نور پدر
گلشن هستي مصفّا ازصفاي مادراست
درآن سراي كه زن نيست،انس وشفقت نيست
در آن وجود كه دل مرد،مرده است روان
به هيج مبحث و ديباچهاي قضا ننوشت
براي مرد كمال و براي زن نقصان
اگرافلاطون وسقراط بوده اندبـزرگ
بزرگ بوده پرستارخردي ايشان
به گاهواره مادر،به كودكي بس خفت
سپس به مكتب حكمت حكيم شد لقمان
وظيفه زن ومرداي حكيمداني چيست
يكي است كشتي وآن ديگري است كشتيبان
هميشه دخترامروز مــــادرفرداست
ز مـــــــــادراست ميسّر،بزرگي پسران
زني كه گــــوهرتعليم و تربيت نخريد
فروخت گوهر عمر عـــزيـــزرا ارزان
نه بانوست كه خود را بزرگ ميشمرد
به گوشواره و طوق و به ياره مرجان
براي گردن ودست زن نكــوپروين
سزا است گوهر دانش نه گوهر الوان
گــــــــــويند مراچوزاد مــــــــــادر
پستان به دهن گــــرفتن آموخت
شبهــــــا بــــــــــــرگاهواره من
بيدار نشست و خفتــــــن آموخت
لبخنــــد نهــــــــاد بــرلب مــــــــن
بـــــر غنچة گــــل شگفتن آموخت
يكحـــــرف و دو حـــرف برزبـــانم
الفاظ نهـــــــادوگفتـــن آموخت
دستم بگرفت وپـــا به پــــــا بـرد
تاشيــــوةراه رفتن آمــــوخت
پس هستي من ز هست ياوست
تا هستم و هست دارمش دوست
چه خوش گفت زالي به فرزندخويش
چوديدش پلنگ افكن و پيلتن
گرازعهدخرديت يـــادآمــــدي
كه بيچاره بودي درآغوش من
نكردي دراين روزبــــر من جفا
كه توشيرمردي و من پيرزن
خداونـــداميــــــان بندگــــــانت
كسي هرگزنگيردجاي مادر
همي نالم كه مادر در برم نيست
شكوه سايةاو بر سرم نيست
مراگردولت عالــــم ببخشند
برابربانگـــاه مــــادرم نيست
دختران مهر عالــــــــــــــــم آرايند
مــــــــــــادر مردمان فـــــردايند
مــــــــــادرقوم باهنـــــــربايد
تا كه فــــــرزند بــــاهنـــــر زايد