فلسفه هرآنچه که به این علم مربوط است |
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اشعار زیبای خارجی همراه با ترجمه
Get Drunk
Always be drunk.
That's it!
The great imperative!
In order not to feel
Time's horrid fardel
bruise your shoulders,
grinding you into the earth,
Get drunk and stay that way.
On what?
On wine, poetry, virtue, whatever.
But get drunk.
And if you sometimes happen to wake up
on the porches of a palace,
in the green grass of a ditch,
in the dismal loneliness of your own room,
your drunkenness gone or disappearing,
ask the wind,
the wave,
the star,
the bird,
the clock,
ask everything that flees,
everything that groans
or rolls
or sings,
everything that speaks,
ask what time it is;
and the wind,
the wave,
the star,
the bird,
the clock
will answer you:
"Time to get drunk!
Don't be martyred slaves of Time,
Get drunk!
Stay drunk!
On wine, virtue, poetry, whatever!"
Charles Baudelair ترجمه ها:
سهيل آقازده:
مست شو
راه اين است!
مسيري ناگذير
تا بار سهمگين زمان را
بر دوش نكشي
تا گرده هايت را بر خاك نياورد
تا بر خاك نلغزاندت
مست شو
مست باش
از شراب
ازشعر
ازتقوا
تنها مست باش
و اگر به ناگاه ديگر مست نبودي
بر ايواني از كاخ ها
بر علف هاي سبز آب راهي
در تنهايي گنگ اتاقت
اگر ديگر مست نبودي
از باد بخواه
زمان را
از موج
از ستاره
از پرنده
از زمان
از هرچه پرواز مي كند
هرچه مي گريزد
هرچه مي غلتد
هرچه مي خواند
هرچه مي گويد
خواهند گفتت كه زمان مستيست
در بند هاي زمان نباش
مست شو
مست باش
ازشراب
ازشعر
ازتقوا
تنها مست باش
فرهاد فرهنگ فر:
هماره مست باش،
همان دستور بی چون و چرا،
بدینسان کوله بار دهشتناک زمان را
برگرده هایت نمی یابی،
همان عفریتی که به شانه هایت زخم می زند،
و جسم ناتوانت را به زیر خاک سرد می کشاند،
پس بنوش و همانگونه سپری کن.
می گویی با چه؟
با شراب و شعر و هنر
فقط مست باش و هر چه خواهی کن،
هر آنچه که دوستش می داری.
و اگر ناگاه و گاه به گاه چشم گشودی
چه بر ایوان های یک قصر،
چه بر سبزه زار لب جوی،
و چه در اتاق غمگین تنهایی هایت،
بدان که هشیاری در کمین توست،
پس بپرس از باد،
از موج،
از ستاره،
از پرنده،
از ساعت،
بپرس از هر آنچه که می گریزد و محو می شود،
از هر آنچه که می نالد،
می غرد،
و یا که آواز می خواند،
از هر آنچه که حرف می زند،
بپرس که وقت چیست،
و باد، موج، ستاره، پرنده، ساعت،
یکصدا پاسخ می گویند:
وقت نوشیدن است!
ای مردم،
بردگان رنج کشیده زمان نباشید،
بنوشید و همانگونه بگذرانید!
با شراب و شعر و هنر ...
سعيد نجفي برزگر:
همواره مست باش
این است
آن فرمان بزرگ !
تا از یاد بری
کوله بار ِ سهمگین ِ زمان را
که شانه هایت را تباه می کند
و تو را آسیاب...
مست شو و مست مان !
از چه؟
از می، از شعر، از پرهیزکاری، هر چه..
لیک مست شو..
که اگر گاهی
در ایوان قصری،
روی چمن های یک نهر،
در دلتنگی ملالت بار خانه ات،
بیدار شوی،
و مستی ات رفته باشد بر باد،
از باد بپرسی،
از موج،
از ستاره،
از پرنده،
از ساعت،
از هر چه که می گریزد،
از هر چه که می نالد،
می غلتد،
می خواند،
از هر چه که سخن می گوید،
بپرسی که زمان ِ چیست ؟
و باد،
موج،
ستاره،
پرنده،
ساعت،
بگویند که
"زمان ِ مستی است !
برده ی ِ فدایی ِ زمان مباش!
مست شو!
مست مان !
از می، از پرهیزکاری، از شعر، از هر چه!"
محمد حسن مصلي نژاد:
هماره مستی کن
همین و همین !
دستور بزرگ !
تا حس نکني
کوله بار سنگین زمان را
که می ساید شانههایت را
و بر خاک می افکند تو را
مستی کن و مست بمان
بر چه ؟
باده
چکامه
مردانگی
هر آنچه تو می خواهی
لیک مستی کن
و گه گاه اگر برمی خیزی
بر ایوان قصری
در علف سبز جویباری
در سکوت غم زده ی خانه ات
در مستی گم شده یا پریده رنگ ات
سراغی می گیری
از باد
امواج
اختر
کبوتر
از ساعت آویخته بر دیوار
از هر آنچه می گريزد
می نالد
می غلتد
و می خواند
وز هرچه می گويد
می پرسی اکنون چه وقت است
و باد
امواج
اختر
کبوتر
و ساعت آویخته بر دیوار
گويند وقت مستی است
مستی کن و مست بمان
بر باده ٬ چکامه ٬ مردانگی
و هر آنچه می خواهي
تا برده ی شکنجه دیده ی زمان نباشي
|
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دشمن-شعری از بودلر به اضافه 4ترجمه
the enemy
My youth was nothing but a black storm
Crossed now and then by brilliant suns.
The thunder and the rain so ravage the shores
Nothing's left of the fruit my garden held once.
I should employ the rake and the plow,
Having reached the autumn of ideas,
To restore this inundated ground
Where the deep grooves of water form tombs in the lees.
And who knows if the new flowers you dreamed
Will find in a soil stripped and cleaned
The mystic nourishment that fortifies?
—O Sorrow—O Sorrow—Time consumes Life,
And the obscure enemy that gnaws at my heart
Uses the blood that I lose to play my part ترجمه ها:
سهیل آقازاده:
جوانيم طوفاني سياه بود
كه گه گاه به خون مي نشست با شراري از نور
و گردبادها و باران هايي به يغما مي برد ساحل ها را
اينك اما باغ بي برگيست ميراث آن روزگاران
اينك منم من استاده در آستانه تقلا
پاخوش كرده بر خزان گمان ها
كه جان دهم اين زمين مرده را
با همه قبرهايش در سينه
آيا كسي هست كه تيماركند در اين خاك عريان
گلهاي رويا هايت را اگر برويند به ناگاه؟
دريغ!
زمان فرو مي بلعد بودن را
و دشمني ناپيدا كه مي پوساند قلبم را
بر خوني ريشه مي دواند كه هميانم بود براي زيستن
فرهاد فرهنگ فر:
جوانیم در طوفان های تیره گذشت،
سیاهی هایی که گهگاه
با خورشید های درخشان آذین شدند،
طوفان و باران آن چنان ساحل وجودم را در هم کوبید،
که چیزی از میوه های باغ درونم باقی نماند،
باید شن کش و خیش را در این خزان اندیشه،
از برای احیای زمین های غرقه در گرداب،
به کار بندم
همانجایی که شیارهای عمیق آب،
قبرهایی هستند در امتداد باد.
و که می داند،
شاید آن گل هایی که آرزو کرده ای،
روزی در خاک بایر و شسته شده وجودم
یافت شوند؛ خوراکی غیبی و جانبخش.
افسوس و صد افسوس،
زمانه زندگی را می بلعد،
و دشمن گمنامی که قلبم را می جود،
خونی که از کف می دهم؛
همان خونی که برای بازی کردن نقشم به آن محتاجم
جوانی ام نبود چیزی
جز تندبادی سیاه
که خورشیدهایی تابان را پس گذرانده...
تندر و باران ساحل ها را ویران می کنند..
و هیچ از میوه های باغم نمانده...
در پاییز ِ اندیشه ها،
باید چنگک و خیش را به کار گیرم،
تا جان ِ تازه ای بدمم
زمین ِ آب گرفته ای را
که شیارهای ِ ژرف ِ آب
گورهایی در ته نشین ها
پدید آورده اند..
و چه کسی می داند؟
شاید نوگلهایی که خوابشان را دیدی
آن خوراک ِ رازگونه ی ِ نیرو افزا را
پاک و برهنه
در خاک بیابند...
آه ،
آه ...
زمان، زندگی را می گذراند،
و دشمن ِ تاری که می جود دلم را،
خونی را می مکد،
که من آسان می بازم
تا نقش ِ خود را
بر جای گذارم..
محمد حسن مصلی نژاد:
جوانی من هیچ نبود جز توفانی سیاه
اکنون گذشت
و زین پس با آفتاب درخشان خواهد گذشت
رعد و باران همچنان کرانه دریا را در می نوردد
و دستان باغ، خالی از میوه است
اینک در فصل خزان اندیشه ها
خیش و چنگک به کار خواهم گرفت
تا زمین سیل زده را که در آن شیارهای عمیق آب
گورهایی در باد پناه ساخته به اول واگردانم
چه کسی می داند شکوفه های رویایی تو
رخ می نمایند در خاک عریان و طاهر
قوت رمزآلود و نیروبخش
آه دلتنگی ، آه دلتنگی
زمانه ، زندگان را از پا انداخته است
و خصمی گنگ که قلب را می فرساید
از خونی می خورد که از من رفت
تا دین ام را ادا کنم
|
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خزان-شعري از بودلر به اضافه چهار ترجمه
مترجمان به ترتيب حروف الفبا:سهيل آقازاده،فرهاد فرهنگ فر،سعيد نجفي برزگر،محمد حسن مصلي نژاد Autumn
Soon we will plunge ourselves into cold shadows,
And all of summer's stunning afternoons will be gone.
I already hear the dead thuds of logs below
Falling on the cobblestones and the lawn.
All of winter will return to me:
derision, Hate, shuddering, horror, drudgery and vice,
And exiled, like the sun, to a polar prison,
My soul will harden into a block of red ice.
I shiver as I listen to each log crash and slam:
The echoes are as dull as executioners' drums.
My mind is like a tower that slowly succumbs
To the blows of a relentless battering ram.
It seems to me, swaying to these shocks, that someone
Is nailing down a coffin in a hurry somewhere.
For whom? -- It was summer yesterday; now it's autumn.
Echoes of departure keep resounding in the air.
Charles Baudelaire ترجمه ها:
سهيل آقازاده:
طولي نخواهد كشيد كه غرقه سايه هاي سرد شويم
همه عصرهاي منگ تابستان خواهند گريخت
صداي تنه هاي مرگ زده درختان را مي شنوم
كه خانه مي گزينند بر سنگ فرش ها و علفزاران
زمستان بر من خانه خواهد كرد
با زهرخندش،كينه اش،با تن لرزانش،غرورش،دهشت و گناهش
و تنها چون خورشيد مسخ شده در چنگال سرما
روحم تجسد خواهد يافت در يخ هاي خونين رنگ
با هر تپش صداي سقوط برخود فرو مي غلتم
صدايي به رخوت جوخه هاي مرگ
و ذهنم چون برج و باروييست كه از هم مي گسلد
با هر وزش دژكوب هاي بيرحم
و صداهاي موحشي چون تابوت هايي شتاب زده
كه فرو مي غلتند در عمق خاك
ديروز تموزبود و امروز خزان
هلهله هاي كوچ پژواك مي گيرند در فضا...
فرهاد فرهنگ فر:
در چشم به هم زدنی
خود را در محاصره سایه های سرد خواهیم یافت،
و آن روزهای خیره کننده تابستان،
به تمامی رخت بر خواهند بست.
از همین حالا
هیمنه فرو افتادن شاخه های سنگین را
که بر روی قلوه سنگ ها و مرغزارها آرام می گیرند،
می شنوم.
زمستان تمام قد به سوی من باز می گردد:
ریشخند، نفرت، لرزش، وحشت، بیگاری، شرارت.
تبعید شده،
همچو خورشید،
به زندانی قطبی،
روح من
که به تکه یخی سرخ مبدل می شود.
و وجود من
که با شنیدن فغان شکست هر کنده
بی امان به خود می لرزد:
پژواک هایی همچون صدای دل آزار طبل جلادان.
و ذهن من
که با یورش کشنده و بی رحم باد های دژ کوب
همچو برجی به آرامی از پای در می آید
ومن
در سیطره ضربات،
همچو تابوتی که بی وقفه بر زمین کوبیده می شود.
برای که؟
دیروز زمستان و امروز پاییز.
پژواک های عزیمت، انعکاس ها را در هوا
تداوم می بخشند. سعيد نجفي برزگر:
به زودی،
ما خود را در سایه هایی سرد خواهیم افکند،
و همه آن بعد از ظهر های ِ شگفت را به دست ِ باد خواهیم بخشید.
من همچنان آوای ِ الوارهایی را از آن پایین ها می شنوم،
که بر روی ِ چمن ها و تخته سنگ ها می غلتند...
همه ی ِ زمستان به من باز خواهد گشت:
ریشخند، بیزاری، لرزیدن،ترس،جان کندن، گناه،
و همچون خورشید، تبعید شده به زندانی قطبی،
روح ِ من در پاره یخی سرخ،
سخت خواهد گشت.
چنان که شکستن و فرو پاشی ِ الوار ها را گوش می دهم، می لرزم :
این پژواک ها به گنگی ِ طبل ِ جلاد هایند.
اندیشه ام دژی را می ماند که آرام آرام،
از دَم ِ دژکوبی ویرانگر،
از پای در می آید.
نوسان های ِ این ناگهان، مرا اینطور می نماید،
که کسی به شتاب، تابوتی را میخ می کوبد.
برای ِ چه کسی ؟ - دیروز تابستان بود. امروز پاییز. طنین ِ رهسپاری در آسمان می پیچد
محمد حسن مصلي نژاد:
عن قریب در سایه های سرد ، غوطه خواهیم خورد
و عصرهای دلفریب تابستان در می گذرند
اینک تپ تپ بی رمق ُکنده ها یی را می شنوم
که فرو می افتند بر سنگ فرش ها و علفزار
تمام زمستان رجعت خواهد کرد به سوی من
استهزا ، نفرت ، لرز ، دهشت ، جان کندن ، خباثت
و قلب من توده یخی خونین خواهد شد
چونان خورشیدی که به قطب تبعید شود
آن گاه که صدای درهم شکستن ُکنده ها می آید
می لرزم و در را به هم می کوبم
پژواک ها به سنگینی طبل های جلادند
اندیشه ام به قلعه ای می ماند که آرام آرام تسلیم می شود
تسلیم تکانه های یکی کوبه ی سخت و ویرانگر
نوسان این ضربات چنان می نماید بر من
که انگار کسی عجولانه در جایی میخ بکوبد بر تابوت
تابوت از آنِِ کیست ؟
از آنِِ دیروز که تابستان بود
و اینک پاییز است
پژواک های مرگ ، پرطنین در نسیم تکرار می شوند
|
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عروج-شعری از بودلر به اضافه 4 ترجمه
مترجمین به ترتیب حروف الفبا:سهیل آقازاده٬فرهاد فرهنگ فر٬سعید نجفی برزگر٬محمد حسن مصلی نژاد elevation Above the ponds, beyond the valleys,
The woods, the mountains, the clouds, the seas,
Farther than the sun, the distant breeze,
The spheres that wilt to infinity
My spirit, you move with agility
And, like a good swimmer who swoons in the wave
You groove the depths immensity gave,
The inexpressible and male ecstasy.
>From this miasma of waste,
You will be purified in superior air
And drink a pure and divine liqueur,
A clear fire to replace the limpid space
Behind this boredom and fatigue, this vast chagrin
Whose weight moves the mists of existence,
Happy is he who vigorously fans the senses
Toward serene and luminous fields—wincing!
The one whose thoughts are like skylarks taken wing
Across the heavens mornings in full flight
—Who hovers over life, understanding without effort
The language of flowers and mute things.
Charles Baudelaire
ترجمه ها:
سهیل آقازاده:
بر فراز تالاب ها،در آنسوي دره ها
چوب ها،كوه ها،ابرها،درياها
در ماوراي خورشيد،نسيمي سرد
ستارگاني كه فرو مي غلتند در ابديت
روح من!با تمام چالاكيت رقصان مي شوي
چون شناگري كه جان مي سپارد بر موج هايي سركش
و خو مي گيري به هبه هاي بيكرانگي
در مردانگي اين خلسه گنگ
از هواي مسموم اين بيهودگي
عروج خواهي كرد بر فراز
و غرقه شراب هاي مقدس خواهي شد
و آتشي زلال كه جان مي گيرد بر بيكرانگي فضا
در پس اين ملال و خستگي،اين بيكرانگي درد
كه با همه وزنش مي خرامد بر شك بودن
همه شادي آنست كه چنگ مي زند بر حواسش
كه مي خزد سوي ملكوت سرد و روشن درد
كسي كه افكارش چون چكاوك هاي مبحوس بالهايند
در امتداد آسمان هاي بامدادي و پروازهايي بالغ
آن كس كه مي گذرد بر فراز بودن
و ميداند و مي فهمد زبان گنگ ها و گل ها را بي ذره اي درد.
فرهاد فرهنگ فر:
بر فراز برکه ها، آن سو تر از دره ها و جنگل ها،
ورای کوه ها و ابرها و دریاها، فراتر از خورشید،
نسیمی دوردست و گوی هایی که در آستان بینهایت می پژمرند،
ای روح چابک من
همچون شناگری چالاک امواج عظیم و عمیق دریا را بشکاف
و مرا از شور مردانه ی وصف ناپذیری آکنده کن.
رهسپار از این جو مسموم به سوی حضوری خالص و برتر،
جرعه ای از شراب الهی؛ آتشی پاک در فضایی زلال و لایتناهی.
در پشت این خستگی و کسالت، این اندوه سرکش و فراگیر،
کدامین جسم، تاب عبور از غبار وجود را دارد.
خوشا به حال آنکس که نیرومندانه وجودش را به سوی آن عرصه های آرام و فروزان رهسپار می سازد.
همانی که اندیشه هایش همچون چکاوک به سوی صبح بهشتی پر می گشاید،
او که می پرد فراتر از زندگی،
و بی هیچ کوششی زبان گل ها و هر آن چیزی که خاموش است را می فهمد.
سعید نجفی برزگر:
بالاتر از چشمه ها، فراسوی ِ دره ها،
جنگلها، کوهها، ابر ها، دریاها،
دورتر از خورشید و نسیم ِ سرد،
دور تر از کره هایی که تا جاودانگی می پژمرند...
ای روح ِ من، حرکاتت زیرکانه است.
و همچون شناگری که خود را به دست ِ آب می سپارد
بر اعماقی شیار می اندازی،
که بیکرانگی به آن لذتی نر و وصف ناشدنی داده .
از این گندبوی ِ زباله،
تو در هوایی پاک، خالص خواهی گشت.
و از شراب ِ ناب ِ الهی خواهی نوشید؛
همچون آتشی بی پیرایه که خلأت را پر می کند.
در پس این خستگی و فرسودگی، این اندوه ِ بیکران،
که سنگینی اش مِه ِ وجود را می زداید،
خوشا آنکه نیرومندانه بر احساس می وزد
تا به سوی ِ آسمان و سرزمین هایی نورانی،
دست افشان و پاکوبان برود!
آنکه اندیشه اش همچون چکاوکی است،
که از میان ِ آسمان ِ روشن ِ صبح پر گرفته–
و بی پروا بر فراز ِ زندگی پرواز می کند،
بی هیچ کوششی،
زبان ِ بی زبانان را می فهمد،
و صدای ِ گلها را می شنود ...
محمد حسن مصلی نژاد: بالای تالاب ها
آن سوی دره ها
جنگل ها
کوه ها
ابرها
دریاها
دورتر از خورشید و خشکباد
کراتی که محو می شوند
در بی نهایت
روح من !
چه بی قرار
چون شناگری پاک
خسته بر امواج
می شیاری
آن کران بی کران را
خلسه ات ناگفتنی و مردوار
در فضای مستعلا
پاک می شوی
زین بخار چرک مسموم
و سر می کشی
آن شراب ناب لاهوتی را
آن گاه بخاری زلال
و دری به عالم ماورا
پشت این خستگی و ملال
پشت این رنج عظیم
که سنگینی اش پیش می برد
غبارهای حیات را
خوشا او
که سخت می دمد بر تخیل
تا دشت های صاف و روشن
رمیده از درد !
همو که اندیشه اش
چون چکاوکان پرگشوده است
در پهنه پگاهان هفت آسمان
در اوج پرواز
محیط بر حیات
و درک می کند
زبان گل ها و جمادات را
بی تقلا
|
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گلبن ها-شعري از سيلويا پلات به همراه3ترجمه
Blackberrying
Nobody in the lane, and nothing, nothing but blackberries,
Blackberries on either side, though on the right mainly,
A blackberry alley, going down in hooks, and a sea
Somewhere at the end of it, heaving. Blackberries
Big as the ball of my thumb, and dumb as eyes
Ebon in the hedges, fat
With blue-red juices. These they squander on my fingers.
I had not asked for such a blood sisterhood; they must love me.
They accommodate themselves to my milkbottle, flattening their sides.
Overhead go the choughs in black, cacophonous flocks ---
Bits of burnt paper wheeling in a blown sky.
Theirs is the only voice, protesting, protesting.
I do not think the sea will appear at all.
The high, green meadows are glowing, as if lit from within.
I come to one bush of berries so ripe it is a bush of flies,
Hanging their bluegreen bellies and their wing panes in a Chinese screen.
The honey-feast of the berries has stunned them; they believe in heaven.
One more hook, and the berries and bushes end.
The only thing to come now is the sea.
From between two hills a sudden wind funnels at me,
Slapping its phantom laundry in my face.
These hills are too green and sweet to have tasted salt.
I follow the sheep path between them. A last hook brings me
To the hills' northern face, and the face is orange rock
That looks out on nothing, nothing but a great space
Of white and pewter lights, and a din like silversmiths
Beating and beating at an intractable metal
sylvia plath. ترجمه ها:
سهيل آقازاده:
كوچه تنهاست با بوته ها
و اندامش غرقه گلبنهاست،بوته هايي در راست
كوچه ي گلبن ها هلالين وارفرو مي خزد
و دريايي سركش در دوردست و بوته ها
سترگ چون انگشتانم،گنگ چون چشماني ابنوسي خشكيده بر پرچين ها
با ميوه هايي رنگين بر انگشتانم جان مي سپارند
و باخونشان به ناگاه شهادت مي دهند خواهريشان را
چراكه سخت دوستم مي دارند
به اطراف مي خزند و خو مي گيرند با شيشه هاي مالامال از شير
در آسمان كلاغ هاي بد آهنگ جامه سياهي به بر مي كنند
و چون كاغذهايي سوخته مي رقصند در آسمان ورم كرده
وصدايشان به وسعت تنهاييست،به وسعت فرياد
و من حتي دريا را در خواب نمي بينم
و سبزه زار بلند تابان است،توگويي كه از درون به آتش نشسته است
و من هبوط مي كنم بر بوته رسيده اي از پرواز
كه ميوه هاي آبدار و بال هاي بلورينش بر بستري از شرق آراميده اند
و سرمستند از ضيافت شيرينشان،و ايمان دارند به پرديس
و داسي ديگر به خون مي نشاند بوته ها و گلبن ها را
تنها دريا به پيش مي راند
و باد از ميان دره ها اندامم را فرو مي پوشد
با جامه كهنه اش تازيانه مي زند چهره ام را
و تپه هايي شيرين و سبز و باكره از نمك
و من كه مي خزم بر راه ميش ها
و رها مي شوم بر رخساره شمالي تپه ها،رخساره نارنجي صخره ها
كه غرقه تنهايي است
خيره بر فضايي مفرغين و روشن و هيابانگي چون خنجر نقره سازان
كه مي نشيند بر اندام سركش فلزها
فرهاد فرهنگ فر:
تنهای تنها در کوره راهی پوشیده از بوته های تمشک در دو سو، دامی اغواگر در پایین سو و دریایی متلاطم در انتها.
تمشک هایی درشت همچون سرپنجه هایم ؛ خاموش و گنگ همچون چشمان آبنوسی پرچین ها؛ درشت و آبدار
همان هایی که در میان انگشتانم فدا می شوند. چنین پیوند خواهری خونین سودایم نبود؛ بی گمان خود عاشقم هستند وانگاه که خوش خیالانه با امیال سرکشم می آمیزند.
زغن های سیه فام بر فراز آسمان؛ با هیاهویی همچون ذرات کاغذ سوخته و چرخان؛ مغلوب وزش بادهای سرگردان.
اعتراض، شکایت،نافرجامی، یگانه نوایی که به گوش می آید. دریایی در انتظار نیست.
دشت های بلند، سبز و شادابند، انگار که از درون می درخشند.
بر سر بوته ای می روم؛ آن چنان رسیده که پر از مگس هایی با شکم های زنگاری و بال های جام فام، مست و مبهوت از جشن شهدین تمشک. به راستی که بهشت را دریافته اند.
کمی آنسوتر بوته ها تمام می شوند.
و حالا دریا، آن یکتا موجودی که انتظارش را می کشم.
از میان دو تپه، باد هیمنه خود را بر تن من فرو می کوبد و همچون رختی شبح وار ، سیلی های خود را بر صورتم می نشاند.
میان تپه هایی سبز و دل انگیز راه مالرو را می پویم؛ دام اغوا گر پایانی، همانی که مرا به یال شمالی می کشاند.
جایی پوشیده از صخره های نارنجی؛ فضایی شکوهمند که به هیچ چیز جز نورهای درخشان نمی ماند، و هیاهوی ضربات پیاپی، همچون ضربات نقره کاران بر فلز نافرمان. محمد حسن مصلی نژاد:
در خلوت کوچه
شا توت ها سرگذاشته اند بر شانه های دیوار ، شانه راست سنگین تر
باریک راه غرقه در دام و دریایی مواج در انتهای آن
شاتوت ها
سترگ به سان برآمدگی شست ام
و خاموش به سان چشمانی آبنوسی در پرچین ها
درشت و فربه ، با افشره های سرخابی روی انگشتان ام جان می دهند
این همشیرگی خونین، خواست من نبود
لیک آنها خاطرم را می خواهند
و توت های له شده ، منزل می گیرند در شیشه شیر من
زغن های شوم ، آسمان را نشاندار می کنند
هربار که می گذرند...
چرخ می خورند همچو کاغذ پاره های سوخته
در آسمان از نفس اوفتاده
شکوه کنان آوای اعتراض سر می دهند
و دریا حتی در خیال نمی آید
آن بالا ، مرغزارهای سبز می درخشند ، انگار که از درون مشتعل اند
و من به شاخه توت های رسیده ای می اندیشم که در محاصره مگس ها ست
مگس های آویزان با شکم های سبزآبی و بال های شیشه ای
ضیافت انگبین دانه ها مست کرده است آنها را ، انگار به بهشت رسیده اند
آن گاه شوکی دیگر
و غلاف ها و دانه هایی که به انتها می رسند
اینک تنها دریاست که در ذهن می آید
تندباد از میان تپه ها در می نوردد پیکرم را
و با رخت چرک توهم می کوبد بر چهره ام
تپه ها آنچنان سبز و شیرین اند که انگار هرگز نمک را نچشیده اند
و من در راه میش ها پیش می روم
تا آخرین شوک که مرا می کشاند به چهره شمالی تپه ها
چهره ای نارنجی از سنگ ها
که هیچ پیش رو ندارد جز گستره ای از نورهای سفید و مفرغین
و طنین مداوم نقره سازان
که می کوبند بر فلزی سرسخت
|
02-05-2008
|
|
معاونت
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521
1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نور در آغوش می فشاردت-شعری از پابلو نرودا به اضافه 4 ترجمه
مترجمان به ترتیب حروف الفبا:سهیل آقازاده٬فرهاد فرهنگ فر٬سعيد نجفي برزگر٬محمد حسن مصلي نژاد:
The Light Wraps You
The light wraps you in its mortal flame.
Abstracted pale mourner, standing that way
against the old propellers of the twighlight
that revolves around you.
Speechless, my friend,
alone in the loneliness of this hour of the dead
and filled with the lives of fire,
pure heir of the ruined day.
A bough of fruit falls from the sun on your dark garment.
The great roots of night
grow suddenly from your soul,
and the things that hide in you come out again
so that a blue and palled people
your newly born, takes nourishment.
Oh magnificent and fecund and magnetic slave
of the circle that moves in turn through black and gold:
rise, lead and possess a creation
so rich in life that its flowers perish
and it is full of sadness
pablo neruda سهیل آقازاده:
نور در آغوش مي فشاردت با شراره هاي ميرايش
مبهوت و پريشان حال
راست قامت در افسون گرگ و ميش
كه طواف مي كند اندامت را.
دوست من،
گنگ و مبهم در تنهايي اين ساعت مرگ
انباشته از شراره هاي آتش
وارث مطلق روزي در خون نشسته.
خوشه هاي خورشيد هبوط مي كنند بر جامه هاي تاريكت
ريشه هاي سترگ شب به ناگاه
جان مي گيرند از درونت،
دگر بار رازهاي پنهانت فرازان مي شوند
تا كودك غمينت جان گيرد.
برده با وقار حلقه ها
سرگردان در گرگ وميش
عصيان مي كند و مخلوقي
چنان زنده را به چنگ مي آورد
كه دسته گلهايش مي ميرند و خود غرقه درد هاست.
فرهاد فرهنگ فر:
جامه ی نورانی با شراره های میرایش تو را در بر می پیچد.
عزاداری رنگ پریده، با بهتی ایستاده در برابر چرخ پیر گردون؛
شفق، فلق و آنگاه شفق.
سکوت کن دوست من،
تنها و بیکس در حضور تنهایی این لحظه مرده، مالامال از سرزندگی و شور شراره های آتش؛ آن یگانه وارث پاک روزهای نابود شده
یک شاخه میوه از خورشید بر قبای تیره ات فرو می افتد، و ناگهان ریشه های عمیق شب از اعماق روحت جوانه می زند، انگار هر آنچه در درونت پنهان داشته ای دوباره پدیدار می شود؛ همه آن مردمان افسرده و بی شور و حال که همانند نوزادی خوراک می جویند. آه ای بنده بارور، ای اسیر افسونگر، و ای والاترین غلام دایره گردان سیاه و طلایی زندگی: برخیز و پیش برو؛ و چه غم انگیز است هنگامه نابودی هر آنچه را که با شکوه و ظرافت خلق کرده ای و فراچنگ آورده ای سعید نجفی برزگر:
نور می پیچد تو را،
در شعله ای بس مرگبار.
سوگوار ِ زرد و پژمرده، پریشان،
ایستاده این چنین،
پیش ِ آن کهنه ترین پروانه ی تاریک-روشن که،
گرد تو می گردد این سان
بی سخن، ای دوست،
تنها در پس تنهایی ِ این ساعت ِ مرده،
پر شده از هستی ِ آتش،
ارث ِ ناب ِ روز ِ افسرده
از دل ِ خورشید،
شاخ ِ میوه ای افتد به روی رخت ِ تاریکت،
ستبر آن ریشه های شب،
که می روید به ناگاه اندرون ِ تو،
همه پنهان که پیدا می شود از نو،
مردمی بی ذوق و افسرده،
و نوزاد ِ تو که تغذیه می گردد
آه ای برده که جذابی و خوبی و برومندی،
در میان چرخه ای افتادی از رنگ ِ سیاه و زر،
بپا خیز و به سوی آفرینش گام بردار و به چنگ آور.
آنچنان در زندگی فاخر،
که گلهایش فنا گردد
که آکنده است از اشک و نژندی محمد حسن مصلی نژاد: نور می پیچد تو را در تابش مرگ آورش
سوگوار پریشان خیال رنگ باخته ، می ایستد در آن سو
در همسایگی پروانه پیر شب
که می گردد دور تو
زبان بسته ، همدم من
یک تنه در دلتنگی این زمان متوقف شده
لبریز جان های آتشین
وارث پاکجامه روز تباه شده
شاخه ای میوه فرو می افتد از خورشید بر جامه تاریک تو
ریشه های تنومند شب
که ناگاه از دل تو می رویند
و رازهای پنهان در تو برون می افتند باز
از برای آسمان نیلگون و مردمان کسل
نوزاد تو جان می گیرد و می بالد
آه مملوک باشکوه و بارور و تماشایی
از مداری که سیر می کند میان نور و تاریکی
طلوع کن راهبر باش و تصرف کن خلقت را
آنچنان باشکوه که شکوفه هایش بمیرد
و غرق دلتنگی شود
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 07:30 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|