بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض خاطرات پوسيده

رمان خاطرات پوسیده
قسمت اول
برگه های آلبوم رو ورق میزد و من روبروش نشسته بودم و از هر کدام که سوال می پرسید جوابش را میدادم.
-این کیه؟
-کدوم؟
با دستش عکسی رو نشون داد.
نگاهم به روی صورتش ثابت موند. دستم رو بی اختیار روی صورتش کشیدم و گفتم:
-رضا
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
-این عکس مال چند ساله پیشه؟
چشمهام رو به سمت بالا بردم و کمی فکر کردم و گفتم:
-حدوداً مال سیزده ،چهارده ساله پیشه.
خندید و گفت:
-اون موقع باید چهارده ، پانزده ساله بوده باشی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-آره همون سال ها بود. یه روز که با هم توی حیاط وایساده بودیم. علی ازمون عکس انداخت.
-من تا حالا این آلبوم رو ندیده بودم.
-این آلبوم رو بین وسایلم توی انباری خونه ماماینا پیدا کردم. بعد از اینکه از خونه باغ اثاث کشی کردیم، خیلی از وسایلم رو تو انباری گذاشتم.
صدای زنگ تلفن باعث شد از جام بلند شم و به سمت تلفن برم.
-بله بفرمایید.
-سلام عزیزم.
-سلام ، خسته نباشی.
-سلامت باشی. چه خبرا؟ تو خوبی؟
-قربونت بد نیستم. ناهار خوردی؟
-آره عزیزم همین الان خوردم.
صدای نگار رو شنیدم که گفت:
-اگه نیماست سلام برسون....
ابرومو بالا انداختم که نیما گفت:
-کی اونجاست؟
-نگاره سلام میرسونه.
-آ اونجاست؟ سلامت باشه.
-آره از صبح اومده.
-چی میخواد اونجا، دم به دقیقه میاد اونجا؟خواهر شوهر بازیش گل کرده؟
لبخندی زدم و گفتم:
-نگار قبل از اینکه خواهر تو باشه و یکی از بهترین دوستای من هست نیما خان.
-بله بله. من تسلیمم خانومی. کاری نداری؟
-نه قربونت مواظب خودت باش.
وقتی گوشی رو گذاشتم به سمت نگار برگشتم و دوباره کنارش نشستم. به یه عکس دیگه که دوباره توی اون من و رضا بودیم خیره شده بود.
-مثل اینکه خیلی با هم دوست بودید.تا حالا چیزی راجع به اون به من نگفتی.
آه عمیقی کشیدم و در حالی که از توی پیشدستی که روبروم بیاد خیاری برمیداشتم گفتم:
-چون چیز مهمی نبوده که بخوام راجع بهش حرف بزنم.
-اما عکسهاتون چیز دیگه ای رو بیان میکنه....
-شاید یه روز برات داستان زندگیمون رو تعریف کردم.
آلبوم رو بست و گفت:
-اما من خیلی مشتاقم تا بدونم.
با لبخند بهش نگاه کردم و سرم رو تکون دادم.
-بگو دیگه ماندانا.
سرم رو چرخوندم به سمت شومینه و به شراره های آتشی که به هوا برمیخاست خیره شدم. چشمهام رو بستم و توی خاطراتم گم شدم. انگار زمان برای من به سرعت برق و باد گذشت. گذشت و گذشت و تا رسید به سالهای کودکی من.
-از وقتی چشم باز کردم توی خونه باغ بودیم. اونجا جز خانواده من یه خانواده ی دیگه ای هم زندگی میکردند. که در اصل اون خانواده ، خانواده ی برادر ناتنی پدرم محسوب میشدند. اونها هم مثل ما اونجا زندگی میکردند و رفت و آمد زیادی داشتند. از بچگی هم بازی من رضا بود. رضایی که تنها سه ماه با من فاصله سنی داشت. من از اون بزرگتر بودم و این فاصله سنی ما باعث میشد که من همیشه زور بگم و اون هم بدون اینکه به عواقب کارهایی که من ازش میخواستم فکر کنم حرفهایم رو انجام میداد.
علی از من پنج سال بزرگتر بود و برای همین زیاد توی بازیهای کودکانه ما نبود. از همون بچگی سرش توی لاک خودش بود و دنبال درس و کتاب بود. برای همین من هم کودکی هام رو با رضا مخلوط کرده بودم. رضا هم یه خواهر کوچیکتر از خودش داشت که اسمش رضوانه بود که تازه به دنیا اومده بود. وقتی هفت سالم شدو هر دو به مدرسه رفتیم. درسهامون رو با هم مینوشتیم و از خاطرات مدرسه برای هم تعریف میکردیم. من از همون بچگی از اینکه پدرم وضع مالی خوبی داره احساس غرور می کردم و به دوستام فخر میفروختم اما رضا هیچ وقت اینطور نبود و همیشه و سر این موضوع با هم بحث داشتیم و آخر سر من قهر میکردم و دو روز بعد رضا درحالی که برام بستنی یخی گرفته بود از دلم در میورد.
من زیاد اهل درس خوندن نبودم و از همون بچگی شیطنت خاصی توی وجودم وجود داشت. بر عکس من که هر چی تو یادگیری دروسم خنگ بودم ،رضا درس خون بود و این همیشه باعث میشد که من شاکی باشم. من پی بازی و اون فکر درس خوندن. خیلی سر به هوا بودم و بیشتر فکرم دنبال این بود که یه کاغذ و قلم بهم بدن و من عکس درختهای باغ رو بکشم و یا تو بیکاریم بشینم و بنویسم. هر چی به ذهن کوچیکم میومد روی کاغذ میوردمش.
زمان میگذشت و گرد سپیدی رو به چهره های پدربزرگ و مادربزرگ پدری ما میگذاشت. مادر بزرگون همسر دوم پدر بزرگ بود و بابای رضا هم حاصل ازدواج اونها بود. پدر هیچ وقت راضی به دیدن مادربزرگ که همه توی خونه خانم کوچیک صداش میزدند نمیشد. اما خانوم کوچیک زنی مهربون و زیبا بود. با اینکه من همیشه از رفتن بدون اطلاع خانواده ام به خونه پشتی که خونه ی پدربزرگ و مادربزرگ بود منع میشدم. اما با رضا با هم میرفتیم اونجا. خانم کوچیک هم با دیدن ما در صندوق چوبی که توی اتاقش گذاشته بود رو باز میکرد و توی مشتهای کوچیکمون کشمش و بادوم میریخت و بعد از اینکه پیشونی هر دومون رو میبوسید بهمون می گفت که اینها رو بخوریم برامون مفیده. چون می تونیم راحتر درس رو متوجه بشیم. همیشه به حرفهای خانوم کوچیک می خندیدم ، چون من هیچ وقت درس نمی خوندم.
زمان بی وقفه و بی رحمانه شلاقش رو به عقربه های ساعت دیواری میک.بید و روزها از پس هم و بعد از آن ماهها و سالها میگذشت.

پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت دوم
ده سالم شده بود و برای خودم دفتری داشتم از هیجاناتی که اونها رو روی برگه خالی کرده بودم. مادر دوست نداشت که من زیاد به خونه رضا اینا برم و دقیقاً مادر رضا هم همین موضوع رو از اون می خواست. دیگه بزرگتر شده بودیم و بیشتر همدیگه رو درک می کردیم. اگر تا دیروز بچه بودیم و کاری به کارمون نداشتن. الان دیگه بزرگ شده بودیم و اون ها بیرحمانه از ما می خواستند که کاری به کار هم نداشته باشیم. در صورتی که تنها کسی که من رو درک می کرد رضا بود. اون بود که من رو تشویق می کرد تا قلم رو زمین نزارم.
یه روز که اقوام مامان اومده بودند خونه ما، پسر خاله ام خیلی اتفاقی دفتر من رو روی مبل پیدا میکنه و از سر بیکاری شروع به خوندن میکنه. واقعاً میتونم بگم که اون مطالبی که من داخل اون برگه ها نوشته بودم چیزی بود فراتر از سنم. اما من تنها چیزهایی رو به روی کاغذ و به صورت حروف در می آوردم که به ذهن من میرسید.
بعد از رفتن اونها من به خاطر نوشتن اون مطلب تنبیه سختی شدم. چرا که از نظر اونها من نباید هر چیزی رو که به ذهنم می رسید رو به روی کاغذ میوردم. مامان ازم خواست چیزهایی رو بنویسیم که در حد سن و سال خودمه. و به جای بازیگوشی مثل علی به دنبال درس و مشقم باشم. اما من نمیتونستم در مقابل تنبیه ای که اونها برام در نظر گرفته بودند کوتاه بیام. اونها من رو به مدت یک هفته از نوشتن هر گونه مطلبی محروم کرده بودند. بدتریسن تنبیه ای بود که میشد برای من در نظر گرفت.
حتی هنوز هم که هنوزه نفرت خاصی نسبت به پسر خالم تو ذهنم وجود داره. اون نباید بدون اجازه من این کار رو می کرد.
شب با بغضی که توی گلوم بود به محل همیشگی رفتم. توی خونه باغ یه ساختمون نیمه مخروبه انتهای باغ وجود داشت که هر وقت من یا رضا دلمون میگرفت به پشت بوم اون ساختمون می رفتیم و روی زمین می شستیم و به آسمون و ستاره ها خیره میشدیم. با هم درد و دل می کردیم. اما از اون روزی که دیدن همدیگه برای ما تقریباً قدغن شده بود هر شب سر ساعت معینی به اونجا میرفتیم و با هم درد و دل میکردیم.
چند شب قبلش من از رضا خواسته بودم که لاستیک دوچرخه علی رو پنچر کنه و اون این کار رو برای من نکرده بود و من با اون قهر بودم و در تمام اون سه روز شب ها به اون ساختمون نرفته بودم.
اون شب سر ساعت به اونجا رفتم انتظار داشتم که رضا هم اونجا باشه اما وقتی اون رو اونجا ندیدم شدیداً ناراحت شدم و زیر لب بهش فحشی دادم.
می دونستم که مقصر من بودم اما توی اون سه روز رضا به سمتم نیومده بود که معذرت خواهی کنه. چون من به اون گفته بودم که اگه نبینمش دلم براش تنگ نمیشه.
اما الان من دوست داشتم اون اونجا باشه. نمی گم دلم براش تنگ شده بود نه من تنها دوست داشتم یه هم صحبت داشته باشم که هر لحظه با هام باشه و به درد و دل های من گوش بده و جز رضا کس دیگه ای رو نمیشناختم.
نیم ساعتی بی هدف روی زمین نشسته بودم و ستاره ها رو میشمردم . همیشه اون لحظه به ذهنم چیزهایی می رسید و من اونها رو در غالب کلمات روی برگه جاری میکردم. سر درد گرفته بودم. از نوشستن منع بودم و رضا هم نبود که باهاش درد ودل کنم. سرم رو روی زانوهام گذاشتم و زدم زیر گریه. دلم گرفته بود و عصبانی بودم. از اینکه اونها جلوی علایق من رو گرفته بودم شدیداً ناراحت بودم اما کاری از دستم برنمیومد.
گرمی دستی رو روی شونم حس کردم. سرم رو بلند کردم و رضا رو روبروم دسدم اشکهام رو پاک کردم و سرش داد زدم که چرا دیر کرده و اون در حالی که می خندید گفت که من منتظرش بودم و من هم از سر لجبازی گفتم که نخیر دلم گرفته بوده. ناراحت شده بود و کنارم نشست و من همه چیز رو براش تعریف کردم و اون هم کمی حق رو به خانواده ام داد و من رو عصبی تر از پیش کرد. نمی دونم چرا اون همیشه بیشتر از سنش میفهمید و من فقط تو نوشتن بیشتر از سنم میفهمیدم.
زمان میگذشت و ما برای هم دوستای خوبی بودیم. روزگار بازیهای عجیبی داشت و ما از اون غافل بودیم از حق نگذرم رضا توی موفقیت درسهای من نقش به سزایی داشت و من جز شیطنت به چیز دیگه ای فکر نمی کردم.
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت سوم
زمان بدون در نظر گرفتن فکر من یا دیگری می گذشت. گاهی با خودم می گفتم پس این سفر کذایی کی تمام میشود؟ آخرش به کجا ختم می شود؟ چه می شود؟ باز هم جای تک تک این سوالهای کوکانه ام رو علامت تعجبی بزرگ روی سرم رو می پوشاند. درگیری پدر و مادر هایمان همچنان ادامه داشت. عمه شهلا یکی از اون آتیش بیارهای معرکه بود که خواهر تنی بابا بود و با اومدنش به خونه باغ جنگ و جدال هم میورد.
یه روز که از مدرسه برگشته بودم صدای داد و فریاد از حساط پشتی یعنی خونه پدربزرگم میومد. از اونجایی که ذاتاً خیلی فضول بودم ، کیفم رو انداختم توی خونه و دویدم سمت حیاط پشتی. انگار دعوای همیشگی بود بین خانواده هایمان و این بار هم سر هیچ و پوچ با دیدن این موضوع وارد معرکه شدم و دیدم که مادرهایمان یعنی مامان من و رضا چطور بهم دشنام میدن. با اینکه سن کمی داشتم اما چنان از این صحنه حالم بهم خورد که سریع خودم رو به ساختمون همیشگی رسوندم و با صدای بلند زدم زیر گریه. داخل اون جمع رضا رو ندیده بودم اما علی گوشه ای از حیاط ایستاده بود و نظاره گر بود.
از اون روز خانواده ها ساز دیگری کوک کردند. پیش خودم می گفتم خوب اگر خانم بزرگ که همون مادر بابای من بود می موند که این اتفاقات نمی افتاد. خوب پدر بزرگ بیچاره هم حق داره که بعد از زن خدابیامرزش فکر زن گرفتن بیفته دیگه.....
رفتارهای آنها دور از سن و فهم و شعورشان بود. بی تفاوت به درگیری هایشان به حیاط خانه عمو رفتم و با دیدن رضا خوشحال شدم . دستش رو گرفتم و سلام کردم. یهو زنعمو از تو اتاق اومد بیرون و با پرخاش رو به من و رضا گفت که چنر بار به یه بچه یه حرف رو می زننن. مگه نگفتم شماها باهم نباید بگردید؟
رضا سریع دست من رو ول کرد. من خیلی از رفتار رضا ناراحت شدم و از اونجا بیرون اومدم. سعی من بعد از اون ماجرا بر این بود که بهش کم محلی کنم.
چند سال بعد پدربزرگ فت کرد و این اعلام جنگ بود ، بر آتش بسی که در این چند سال در آن خانه رخ داده بود. بیچاره خانوم کوچیک ، چقدر از دیدن این صحنه ها رنج می برد و لام تا کام حرف نمی زد.
وقتی از خونه باغ اثاث کشی کردیم که من پانزده سالم بود. رضا ناراحت بود و ما شب قبل توی ساختمان مخروبه بودیم. هر دو کنار هم نشسته و من دوباره می نوشتم اما این بار کسی مانع نوشتنم نمی شد.
رضا از من پرسید :
-رابطه من و تو رو اگه قرار باشه بنویسی چطوری مینویسی؟
-دو تا دوست. من و تو خوب همدیگه رو درک میکنیم.
با تعجب ازم پرسید که فقط دو تا دوست؟ و من با اینکه حس می کردم که رضا به من علاقه داره گفتم آره . چون هیچ وقت اون رو به عنوان عشق یا چیز دیگری در رویاهایم نمی دیدم. من و رضا تنها با هم دوست بودیم همین و بس....
-تا حالا چیزی از اون روزها برامون نگفته بودی؟
نگاهم رو از شومینه گرفتم و به صورت نگار خیره شدم.
-چون تا به حال بهش فکر نکرده بودم.گفتم که من و رضا با هم دوست بودیم همین....
با رفتن نگار ، در حالی که مشغول شام درست کردن بودم. هم چنان فکرم دور رضا می چرخید. سالها بود که ندیده بودمش . اون پسر عموی من بود. هر چند که این رابطه رو خانواده من قبول نداشت.
نمی دونستم چه طوری میتونم از ش خبر بگیرم؟ آیا هنوز مادربزرگ توی خونه باغ زندگی می کنه؟ بعد از اثباب کشی از خونه باغ سعی کردیم همه اون خاطرات رو فراموش کنیم. پدر همیشه اون خاطرات رو خاطرات پوسیده ای می خواند و از آن هیچ وقت به خوبی یاد نمی کرد اما در صورتی که من اینطور فکر نمی کردم. همیشه می دانستم که رضا فرد موفقی می شه این رو مطمئن بودم.
سیب زمینی ها رو سرخ کردم و به اتاق خواب رفتم. آلبوم رو داخل کیفم گذاشتم و به آینه نگاه کردم.
-چی میخوای؟ تو مطمئنی که کاری که می خوای بکنی درسته؟
-نمی دونم. اما من کار بدی نمی خوام بکنم.
-مامان با شنیدن این موضوع از کوره در میره.
-می دونم. اما سعی می کنم قانع بکنمش.
-یعنی مادربزرگ هنوز اونجاست؟
سرم رو تکون دادم وبه چهره خودم درون آینه لبخندی زدم. واقعاً نمی دانستم فکری که در سرم دارم فکر درستی هست یا نه؟ اما واقعاً قصد داشتم این کار رو بکنم.
با آمدن نیما همه چیز تغییر کرد. میوه ها رو از دستش گرفتم و سعی کردم که دیگر به رضا فکر نکنم.
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت چهارم
نگاهی به صورت مامان کردم و با اضطراب گفتم:
-مامان از خانوم کوچیک خبری نداری؟
مامان بی تفا وت شونه هاش رو بالا انداخت و گفت:
-نه خبر ی ندارم.....
-چرا؟
از آشپزخونه برگشت و به صورتم نگاه کرد و گفت:
-چیه؟ چه خبره؟ تو یهو یاد خانوم کوچیک افتادی؟
کلافه از روی مبل بلند شدم و گفتم:
-مامان چرا هر وقت من خواستم از اونها یاد کنم شما من رو منع کردی؟
-تو هیچ وقت دلیل درستی برای این کارت نداشتی. در ضمن من یادم نیماد که تو بیشتر از یکی دو بار از اونها یاد کرده باشی
-بله اما اون دو بار هم شما چنان برخوردی باهام کردی که برای همیشه دهنم رو بستی.
مامان کف*** رو توی دستش تکون داد و گفت:
-اون موقع ها من دوست نداشتم چیزی راجع به اونها بشنوم درک می کنی؟
سرم رو تکون دادم و به سمت اتاق علی رفتم.
-بله...
-می تونم بیام تو...
-بیا...
دستگیره در رو چرخوندم و به اتاق علی وارد شدم.
نگاه علی به صورت من که افتاد خندید و گفت:
-باز کجای کارت گیر کرده؟
ابروهای در هم کشیده شدم رو جمع و جور کردم و گفتم:
-هیچی کمی کلافه شدم.
-مشکلی پیش اومده؟
روی تک مبل روی اتاقش نشستم و گفتم:
-علی می شه باهات رو راست باشم؟
روی تختش نشست و کتابش رو کناری گذاشت و گفت:
-با نیما مشکلی پیدا کردی؟
-نه بابا
-پس چی شده؟
-راستش این قضیه مال سالها پیشه....
به آرومی گفت:
-مربوط به رضاست؟؟؟؟؟؟؟؟
هزار تا علامت سوال روی کلم سبز شد. اون از کجا فهمید؟
وقتی تعجبم رو دید گفت:
-آلبوم رو روی مبل دیدم. عکس رضا با تو ....
سرم رو میون دستام گرفتم و گفتم:
-دیروز نگار اومده بود خونمون منم آلبوم رو نشونش دادم. اون ازم پرسید که رضا کیه؟ و منم براش توضیح دادم. از دیروز فکرم همش دور رضا می چرخه.....
نفسی عمیق کشید و گفت:
-این که کاری نداره برو پیش خانوم کوچیک
-برم پیش خانوم کوچیک؟ تو هم یه چیزی می گی واسه خودتا....
-چرا که نه؟
-من سالهاست که از خانوم کوچیک خبری ندارم. یه کاره برم پیشش بگم چی؟
-خوب اینکه چیزی نیست من خودم میبرمت.....
-چی میگی تو؟اگه قرار به رفتن باشه خودم بلدم برم....
-مگه نمی گی که سالهاست پیشش نرفتی....
-خوب....
-من این مشکلت رو حل میکنم
-چطور؟
از جاش بلند شد و در حالی که به سمت من میومد گفت:
-من زیاد میرم پیشش....
دهنم از تعجب چهار متر باز مونده بود. کنارم زانو زد و با دستش دهن بازم رو بست و گفت:
-چرا فکر می کنی هر کی سرش تو درس و کتابه احساس نداره؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-اما تو....
-آره من هیچ وقت از اون حرفی نزدم. اما باور کن که درکش کردم. خانم کوچیک بعد از پدر بزرگ تنها شد. هیچ وقت نزاشتم طمع تنهایی رو بکشه. لااقل خودش که اینطور میگه.
با بی قراری گفتم:
-از رضا هم خبر داری؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-بهتره نپرسی....
-چرا؟
از جاش بلند شد و به سمت پنجره رفت و گفت:
-چرا میخوای بدونی؟
-علی خواهش می کنم...
-چرا اینهمه سال به یادش نیفتادی؟
از جام بلند شدم و رفتم سمتش:
-چرا داری من رو موعظه می کنی. خوب من اصلاً انتظار نداشتم که حتی تو هم به یادشون بیفتی...
-اما حالا که میبینی هم به یادشون افتادم و هم تا الان ازشون خبر دارم....
دستم رو به دور کمرش انداختم و به سمت خودم چرخوندمش و مثل همیشه خودمو لوس کردم و گفتم:
-داداشی جونم بهم بگو رضا کجاست؟
لبخندی شیرین کنج لباش نشست و گفت:
-باز میخوای خرم کنی؟
خندیدم و سرم رو به نشونه آره بالا و پایین بردم .که علی در حالی که میخندید گفت:
-خیلی پرویی به خدا ماندانا
-میدونم. خوب بگو دیگه.
-باشه برو بشین تا برات تعریف کنم.
مثل بچه های حرف گوش کن روی مبل نشستم و مشتاق شنیدن.
-نمیدونم آیا تا حالا به این موضوع دقت کرده بودی که بیشتر اختلافات پدر و عمو سر زنعمو و مامان بوده؟ زنعمو به جون مامان می افتاد و مامان هم به جون بابا و بابا هم به جون عمو. زنعمو هیچ وقت زن خوبی برای عمو نبود. همیشه فکر مال و مکنت پدر بزرگ بود. هیچ وقت به بچه ها اون طور که باید نمی رسید. آخرش هم کار خودش رو کرد.....
مکثی کرد و گفت:
-مطمئنی که میخوای از اینها سر در بیاری؟
سرم رو تکون دادم که علی گفت:
-بعد از اینکه ما از خونه باغ اومدیم بیرون ، زنعمو بنای ناسازگاری با خانوم کوچیک میزاره . طفلکی خانوم کوچیک که کلافه شده بوده از عمو میخواد که از اون خونه برن. یادت میاد عروسی شمیم رو؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-آره زنعمو هم اونجا بود.
-اون روز آخرین روز و شبی بود که عمو و زنعمو با هم بودند و از فردا کارشون به طلاق و دادگاه کشیده میشه. این وسط رضا و رضوانه مثل دو تا گوشت قربونی تو دستای عمو و زنعمو کشیده میشن. طفلک رضا هیچ وقت اون رزها رو یادم نمیره. که روی شونه های من گریه میکرد . از درون داغون میشد و حرفی نمیزد. بعد از اینکه رضوانه با زن عموکه با یه مردی که از سالها قبل زیر پای زنعمو نشسته بود میرن توی یه خونه. رضا میمونه و عمو. عمو بعد از طلاق دادن زنعمو دیگه دل و دماغ هیچ چیزی رو نداشت با دیدن رضا یاد زنش میوفتاد و رضای بیچاره رو میگرفت زیر کتک...
اشکی که روی گونه ام بود رو با دستم پاک کردم که علی سرش رو تکون داد و گفت:
-مصیبت زندگی رضا بیشتر از اینهایی که شنیدی.
-اما من از عمه شنیدم که رضا توی دانشگاه سراسری ..... تهران قبول شده....
لبخند تلخی گوشه ی لبهای علی نشست و گفت:
-رضا همیشه موفق بوده. با اینکه خیلی سختی میکشیده اما باز هم تونسته توی دانشگاه سراسری قبول شه. خوشی اون روزش رو هیچ وقت یادم نمیره. دلش میخواست با دنیا جشن بگیره. دستای منو محکم فشار میداد و میگفت.....
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت پنجم
-علی بالاخره به ارزوم رسیدم. حالا صبر کن سه چهار سال دیگه می رم دستشو میگیرم میارمش پیش خودم. داد میزد و می گفت که عاشقونه دوستش داره و به خاطر اون هر کاری میکنه. اما.....
سرش رو انداخت پایین و ساکت شد. بی قرار گفتم:
-علی پس چرا ساکت شدی؟
با چشمهایی که به خون نشسته بود گفت:
- اما هیچ وقت بهم نگفت اون کیه.تا چند سال پیش همه چیز داشت خوب پیش میرفت . همیشه برام جای تعجب داشت که چرا هیچ وقت از تو هیچی نمی پرسه. نمیدونستم بین تو و اون تو آخرین دیدارتون چی گذشته بود. چون تو هم هیچ وقت از رضا یادی نمی کردی. اون فقط گاهی اوقات ازم می پرسید که ماندانا هنوز هم تو درس خوندن تنبلی میکنه؟ و یا ازم میپرسید هنوز هم ماندانا مینویسه؟ هنوز هم با قلم احساساتشو بیان میکنه؟ وقتی جواب مثبت میگرفت سریع به موضوع دیگه ای می رسید. وقتی بهش گفتم که تو... که تو ازدواج کردی. به وضوح مرگ رو تو چشماش دیدم. تا چند لحظه نگاهش مات به لبهام دوخته شده بود و حرفی نمی زد. ترسیده بودم و تکونش میدادم. بعد از چند لحظه به خودش اومد و با صدای بلند زد زیر گریه. نمی دونستم باید چی کار کنم. چرا ناراحت شده بود رو هم نمیدونستم. بعد از اینکه ساکت شد بدون اینکه کلمه ای بهم حرف بزنه سوار موتورش شد و رفت و منو با دنیایی از فکر و خیال تنها گذاشت.تو بیست و سه سالت بود و با نیما عروسی کرده بودی و من این رو تو شرایطی به رضا گفتم که همش حرف از ازدواج میزد و می گفت که میخواد بره سراغ اونی که عاشقشق.
سرش روبلند کرد و با بغضی که توی صداش بود رو به من فریاد زد و گفت:
-من احمق از کجا باید می فهمیدم که اون عشقی که در تموم این سالها ازش حرف میزد تو بودی؟ من از کجا باید میفهمیدم؟
از جاش بلند شد و با مشت به دیوار کوبید و گفت:
-اگه من بهش نمی گفتم شاید اون بلا رو هیچ وقت سر خودش نمیورد.
برگشت سمت من و بعد گفت:
-اگه من نمی گفتم نمی فهمید؟
نگاه خشک و ماتم به صورت علی دوخته شده بود. اون داشت چی میگفت؟ از عشق رضا به من داشت می گفت؟ من که باورم نمیشه. آخه چه دلیلی داشت که رضا عاشق من بشه؟ من که همیشه اون رو مثل یه دوست و همبازی دوران کودکی دوست داشتم.
-با تو ام ماندانا.
-چرا میفهمید علی، میفهمید....
اشکهام روی صورتم ریخت و سردی لحظه ی قبلم جاش رو به داغی احساساتم داد. احساساتی که به قول رضا تنها توی قلمم جاری می شد. اما اینبار اون چیزی که اون می گفت نبود من بزرگ شده بودم. یاد گرفته بودم که کی و کجا احساساتم باید بیان بشن.
سرم رو بین دستام گرفته بودم. دیگه سکوت بود که بین من و علی سخن می گفت. با صدایی که بیشتر به صدای ارواح شبیه بود گفتم:
-علی ، رضا چه بلایی سر خودش اورد؟
سرم رو بلند کردم.
-خود کشی
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت ششم

-خود کشی نکرد نترس . اما ای کاش خود کشی میکرد.

-چی کار کرده؟
-اسیر غول اعتیاد شد. اون یه الکلی شد. یه معتاد بی مصرف شد.
-الان کجاست؟
-نمی دونم من هم جسته و گریخته از خانوم کوچیک شنیدم. بعد از اون قضیه هم دیگه روم نمی شه برم خونه خانوم کوچیک.
از جام بلند شدم و از اتاق علی بیرون رفتم.
***
باورم نمیشد که رضا با خودش یه همچین کاری کرده باشه. من نمی فهمیدم رضا همه چیز بود. یه نمونه کامل از مقاومت بود. چرا باید به خاطر من یه همچین کاری میکرد. من هیچ تقصیری نداشتم . من هیچ وقت نفهمیدم که اون من رو دوست داره. همیشه گوشه ذهنم یاد و خاطرات خوش کودکیمون بود. اما ... با اینکه هیچ وقت سن و سال برای من مهم نبود اما چون از اون سه ماه بزرگتر بودم هیچ وقت جز دوستی به چیز دیگه ای فکر نکردم. من عاشق نیما شدم وقتی که باهاش ازدواج کردم و الان هم حاضر نبودم به هیچ دلیلی ترکش کنم. نیما همه زندگی من بود.
اون روز از دانشگاه با نگار برمی گشتیم .نگار دستم رو محکم فشرد و گفت:
-اون ور رو نگاه داداشم اومده دم دانشگاه.
بی خیال سرو رو تکون دادم و با هم جلو رفتیم تا سلام و علیک کنیم. در لحظه اول تو نگاهش یه چیزی رو حس کردم که بعدها فهمیدم بهش عشق میگن. از اون روز هر روز میومد دم دانشگاه تا ما رو برسونه تا اینکه من ماشین خریدم . از فردای اون روز نیما برای بردن نگار نیومد. اما هفته بعدش با خانواده اش به خونمون اومد.
صدای زنگ در که بلند شد. نگاه خریدارانه ای به دیوار رنگ و رو رفته خونه باغ انداختم. چشمام رو بستم و هوای زیبای اونجا رو با تمام وجودم وارد ریه هام کردم. باورم نمیشد که اینقدر دلم برای اونجا تنگ شده باشه.
صدای پیرمرد مهربون قصه های کودکیم که بلند شد لبهام به خنده نشست. باورم نمیشد که حاجی هنوز زنده باشه.
-سلام حاجی.
با تعجب از پشت قاب عینکش نگاهم کرد و گفت:
-علیک سلام دخترم. شما؟
عینک دودیم رو از روی چشمم برداشتم و با لبخندی که به لب داشتم گفتم:
-ماندانا ام حاجی یادت نمیاد؟
پیرمرد کمی فکر کرد و بعد با خنده گفت:
-آه ماندانا خانم چقدر بزرگ شدی تو دخترم....
بعد در حالی که میخندید من رو به داخل دعوت کرد.
دلم نمیومد نگاه از درختهای زیبای خونه باغ بردارم.
-خانوم کوچیک خونه است؟
-آره دخترم خیلی وقته جایی نمیره
لبخندی زدم و به عصای توی دستش نگاه کردم و گفتم:
-حاجی زحمت نکش خودم میرم. فقط می رم یه سر به ساختمون قدیمی بزنم.
در حالی که با دستش کمرش رو گرفته بود گفت:
-به یاد بچگی هات؟
لبخندی زدم و گفتم:
-برای تجدید خاطره.
سرش رو تکون داد و آه جگر سوزی کشید و گفت:
-برو عزیزم ، برو
ساختمون قدیمی همچنان سبک خودش رو حفظ کرده بود. رضا همیشه می گفت ما چه میدونیم توی این ساختمون چه اتفاقهایی افتاده. شاید بارها حجله گاه عشاقی بوده. شاید هم ....
همیشه به این جمله رضا که میرسیدم تمام تنم به لرزش میافتاد. از همون موقع دوست نداشتم که رضا هیچ وقت ادامه این جمله روبگه. دستم رو روی گوشهام میزاشتم و با سرعت از اون ساختمون دور میشدم.
به جرئت میشد گفتکه حالا این ساختمون خیلی خیلی پیر تر شده بود. نگاهم که به پله های راه پشت بوم افتاد اشک توی چشمام نشست و با غصه در حالی که دستم رو به دیوارهای خاکی می کشیدم به بالا رفتم. انگار نیرویی جادویی من رو به بالا می برد. در پشت بوم با صدای دلخراشی روی پاشنه چرخید و با باز شدن در یهو پرنده ها با صدای زیادی شروع به پر زدن کردن. با دستم اشک هام رو پاک کردم و نیمه بسته در رو هول دادم تا کامل باز شه. پا به روی زمینی گذاشتم که نوشتن رو از اونجا شروع کرده بودم. چشمام رو بستم و زیر لب گفتم:
-این منم ، آیا به یادت داری ؟
بغض غریبی گلوم رو آزار میداد.
***
-سلام خانوم کوچیک
از روی زیلویی که روی سکوی جلوی در انداخته بود نیم خیز شد و به صورتم نگاه کرد.عینک بزرگ گردش رو روی چشمای تیله ای هوشیارش گذاشت و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد.
نزدیکش شدم و دستش رو توی دستم گرفتم.
-ماندانا این تویی؟
سرم رو تکون دادم. بغض هنوز توی گلوم بود. خانوم کوچیک سرش رو تکون داد و به تُرکی گفت:
-بالام ُاولُم ان شالله. نَقَدر گِـج گَلدیی بالام.
-دیر اومدم آره. خیلی دیر اومدم خانوم کوچیک.
سرم رو توی بغلش گرفت و با نوای غریبی شروع به زاری کرد.
وقتی هر دو ساکت شدیم برام توی لیوا ن های کمر باریکش چایی ریخت و هی سوال پیچم کرد.
-مبارک باشه دخترم شنیدم عروسی کردی؟
-بله خانوم کوچیک پنج ساله....
سرش رو تکون داد و گفت:
-پنج ساله .....
بی اختیار پرسیدم:
-از رضا چه خبر خانوم کوچیک؟
نگاهی گذرا، عاری از هر گونه احساس به صورتم انداخت و گفت:
-کدوم رضا دخترم؟
با تعجب گفتم:
-رضا رو میگم....
-می دونم . همبازی کودکی هات رو میگی؟
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم.
-دیر اومدی ماندانا، رضایی که همبازی تو بود ،پنج ساله مرده. این رضای جدید رو تو نمیشناسی....
مکثی کرد و بعد با پر روسریش گوشه چشمهاش رو پاک کرد و گفت:
-من هم دیگه نمی شناسمش...
-میدونم خانوم کوچیک علی همه چیز رو برام تعریف کرده...
سکوت کرد و در حالی که به پشتی پشت سرش تکیه می داد. لبه لیوان رو روی لبش گذاشت و به دوردستها خیره شد.
جرئت نداشتم سر بلند کنم. نمیدونم چرا احساس گناه می کردم..
-همیشه بهش گفتم. رضا برو بهش بگو دوستش داری... اما اون می گفت مگه میشه من رو یادش بره ؟من رو خانوم کوچیک؟ یعنی ماندانا می تونه من رو با تمام احساساتم از یاد ببره؟ این جور موقع ها نگاهش به زمین می افتاد و بعد از لحظه ای سرش رو تکون میداد و می گفت محاله. ماندانا وقتی عروسی کردی ، ندیدیش که چطور مُرد. طفلک بچم رنگ به رو نداشت. رفته بود ساختمون قدیمی و مثل دیونه هامن فقط صدای گریه اش رو می شنیدم.
انگار که داشت با خودش حرف میزد و وجود من رو حس نمی کرد.لیوان رو محکم توی دستم فشردم و گفتم:
-الان کجاست اینجا میاد؟
-جایی نداره بره مادر. آره میاد.
-الان کجاست؟
-در هفته دو روز میره این آموزشگاه ...... حال و روز خوبی نداره داره دق میکنه....

پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت هفتم
من هم حال خوشی نداشتم. نمی دونستم به جرم کدامین گناه نکرده شبها کابوس تنهام نمیزاشت. با صدای بلند توی خواب فریاد میزدم و با دستهای مهربون نیما از خواب بیدار میشدم. نگاهش توی اون شبها چه آتیشی به جونم میکشید. میدونست تا چیزی رو نخوام بگم نمی گم. پس هیچ وقت ازم نپرسید که چمه و چرا دارم شبها کابوس میبینم. تنها اون بود و سینه مردونه و مهربونش که درمانی برای اشکهای من بود. نمیدونستم چرا اینقدر آشفتنه ام. مامان سرم داد میکشید و علی ازم میخواست که این فکر رو از سرم بیرون کنم. نگار سوال پیچم می کرد و هدفم رو میپرسید. اما نیما..... تنها نگاهم میکرد و توی چشماش شک رو میدیدم.
-تو خیلی عوض شدی ماندانا، عزیزم اتفاقی برات افتاده؟
با عصبانیت لیوان رو روی میز کوبیدم و گفتم:
-نیما چرا من رو درک نمی کنی؟
-من نگرانتم چرا نمی فهمی؟
-اگه من نخوام نگرانم باشی ، باید چی کار کنم؟
سرش رو تکون داد و گفت:
-تو زن منی ، مگه میشه من نگران تو نباشم؟ تو دیگه اون ماندانای پر شور نیستی. چرا؟
سرم رو بین دستام گرفتم و گفتم:
-خسته ام نیما. خسته.
از روی مبل بلند شد و اومد کنارم. دستش رو زیر چونم گذاشت و سرم رو بلند کرد.
خدای من این چه آشوبی بود که توی چشمهای نیما بود؟
-میخوای یه چند روزی بریم مسافرت؟ درسهات و کار خونه خسته ات کرده....
دوباره این من بودم و این شونه ی مهربون نیما که مرحم دردهای من بود.
***
-تو مطمئنی اینجاست؟
سرم رو تکون دادم و به در آموزشگاه خیره شدم.
-قیافه اش رو یادته؟
-نمیدونم نگار .....
- الان چهارده سال از اون موضوع میگذره تو چطور میخوای اون رو بشناسی؟
کلافه به تک تک جوونهایی که از توی آموزشگاه بیرون میومدند نگاه میکردم. یعنی کدوم یکی از اونها رضا بود؟ یعنی کدوم یکی از این پسرها رضایی بود که من براش زندگی مذخرفی ساخته بودم؟ نه اینها نمیتونن باشن. چرا این ادمها اینقدر شادن.... خوب چرا نباید شاد باشن؟ چرا که نه؟ شاید رضا هم شاد باشه... اما نه... یه چیزی ته قلبم می گفت، که رضا الان رضا ناراحته....
-ماندانا کجایی؟
سرم رو چرخوندم و به نگار نگاه کردم
-می گم بریم. آموزشگاه تعطیل شد. درش رو بستن....
نگاهی سریع به در اموزشگاه که توسط دربون مهر و موم می شد کردم. نه خدای من پس رضا چی؟ یعنی اونقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی اومده و رفته بیرون؟
سرم رو روی فرمون ماشین گذاشتم و بی اختیار شروع به گریه کردم.
-ماندانا تو داری با خودت چی کار می کنی؟ خوب شاید نتونستی بشناسیش. الان چهارده سال گذشته همون طور که تو قیافت تغییر کرده اونم قیافش تغییر کرده. اصلاً شاید اون امرو ز نیومده بوده....
نیومده؟ جرقه ای در ذهنم خورد. شاید پسفردا بیاد. شاید اون موقع ببینمش. اما اگه نیاد چی؟ نه حتما میاد. اصلاً اونقدر میام تا بالاخره ببینمش و ازش حلالیت بطلم. من باید اون رو همون رضایی کنم که میشناختم. این حق رضا نیست.
-نگار یعنی تو می گی من کارم درسته؟
دستم رو توی دستش گرفت و با نگاه مهربونی که خیلی شباهت به نگاههای نیما داشت گفت:
-تو نیت و هدف خیره... چرا میترسی؟ چرا ....
-نمیدونم انگار یه چیزی ته قلبم بهم هشدار میده. می ترسم...
-نترس. من و نیما همیشه کنار توییم.
وقتی اسم نیما رو اورد قلبم از شدت هیجان خودش رو چناتن توی سینه ام می کوبید که حس کردم جاش خیلی کوچیکه....
-یعنی نیما هم با این کار من موافقه؟
-نیما اونقدر تو رو دوست داره که با همه کارهای تو موافقه عزیزم...
-میترسم از دستم ناراحت بشه. نکنه فکر بدی بکنه. نکنه فکر کنه دیگه دوستش ندارم.
-می خوای من باهاش صحبت کنم؟
دستش رو محکم فشار دادم و گفتم:
-نه اینکار رو نکنی ها....
***
دوباره انتظار . ای خدای من تا به حال فکر نمی کردم که انتظار اینقدر سخت و کشنده باشه. یعنی اصلاً تا به حال انتظاری نکشیده بودم. دوباره آدم ها میومدند و میرفتند. دو ساعتی میشد که نزدیک در آموزشگاه توی ماشین نشسته بودم. یعنی رضا چه شکلی شده؟ یعنی صورتش هومن جوریه؟ نه بابا . اون الان خیلی تغییر کرده. پس از کجا بشناسمش. از رنگ چشماش. اگه عینک زده باشه؟ از رنگ موهاش. آره از رنگ مشکی موهاش. نه خیلی ها هستند که موهاشون اون رنگیه. پس چی کار کنم از کجا بشناسمش؟ نمیدونم شاید ، شاید حس خونی من رو به سمتش بکشونه. شاید بتونم تشخیص بدم رضا کدومه. اگه واقعاً اینطور نبود، پس چطور تا حالا بین این همه پسر حتی به فکرم هم نرسیده بود که شاید اونه یا اون یکی؟ پس حتماً همین طوره من از روی خونم می تونم اونو بشناسم. من مطمئنم که به محض دیدنش اون رو میشناسم.
نگاهم به روی چهره تک تک پسرها میلغزید و بی فایده بود. دیگه نمیشه. چقدر خلوته. یعنی امروز هم نیومده؟ یا واقعاً من نتونستم بشناسمش؟ آه خدای من دارم دیونه میشم. اَه شماها چی میگید؟ قطره اشکهای مزاحم، چرا دیدم رو تار کردید؟ بزارید ببینم.
خودشه؟ آره خدای من این رضاست؟ سریع در ماشین رو باز کردم. چشمام هنوز تار میدید. اما نه... اون خودشه این رضاست؟ باور نمیکنم. سریع دوباره در رو بستم . نگاهم با صورتش میرفت. باورم نمیشه که این رضا باشه. چرا اینقدر تکیده و لاغر شده؟ محاله اون رضای شاد بشه این فرد. نه اشتباه میکنم این رضا نیست. دارم اشتباه میکنم. ماندانا احمق نشو. بازم نگاه کن. نه پس چرا یه حسی ته قلبم میگفت که خودشه؟ باورم نمیشه. پس کو اون دو تا چشمهای براق که من برقش رو همیشه به ستاره های توی آسمون تشبیه میکردم. خدایا چقدر رضا از این جمله من میخندید و باز میخندید. اونقدر میخندید که لبهای من هم شروع به خنده میکرد. محال بود این چشمها بیشتر به چشمهای مرده ای میموند که فقط حرکت میکنه. دیگه نمیتونم باور کنم.وای دارم دیونه میشم.
صدایی توی گوشم پیچید که گفت:
-چیه قالت گذاشته؟
سرم رو از روی فرمون برداشتم و ........

پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت هشتم:
-پس بالاخره کار خودت رو کردی؟
چرخیدم و روی صندلی نشستم . نگاهم به نگاه بی خیال علی تلاقی کرد. سرش رو تکون داد.
-باورم نمیشه.
-خیلی عوض شده.
-خیلی. اصلاً لحظه ای که دیدمش هی به خودم گفتم اون نیست محاله. اما.....
-آره ماندانا عشق از ادم همه چیز می سازه.
سرم رو تکون دادم. دسته های صندلی رو محکم فشار میدادم. دستم به شدت عرق کرده بود.
-اگه نیما بفهمه از دستت ناراحت می شه.
-علی من نمی خوام کار بدی بکنم. اصلاً اون فامیل منه و من دوست دارم باهاش رفت و امد کنم کار بدیه؟
سرش رو تکون داد و از کنارم بلند شد و زیر لب گفت:
-خدا به هممون رحم کنه....
***
هر کاری میکردم نمی تونستم قدم از قدم بردارم و جلو برم. از دور وایساده بودم و به صورتش نگاه می کردم. چقدر خسته به نظر می رسید. هنوز طراوت جوونی توی صورتش معلوم بود. هر چند که نگاهش بی سو و بی رمق بود. ضربان قلبم به شدت می زد و من کلافه دائماً دست به عینک دودیم می زدم که شناخته نشم. کتابهاش رو توی دستش گرفته بود و با نگاهش روی زمین دنبال چیزی می گشت. چقدر سر به زیر؟
خدای من این رضاست؟ تمام تنش خسته است . حس می کردم که پاهاش هم قدرت کشیدن بدنش رو نداره.
صدای یکی از بچه ها باعث شد بایسته و به سمت صدا برگرده.
-رضا کجا داری میری؟
دلم برای شنیدن صداش پر می کشید. نمیدونستم چرا اینقدر دلم براش می سوخت در اون لحظه حس میکردم که به قدر علی دوستش دارم. شاید هم بیشتر. شاید هم .....
-دستت درد نکنه. اگه نرم خانوم کوچیک ناراحت می شه. باشه برای یه روز دیگه
-رضا این چه وضعشه آخه....
سریع راهم رو کشیدم که برم که صدای پسره سر جام میخکوبم کرد.
-خانوم شما دنبال کسی می گشتید؟
سنگینی نگاه هر دوشون رو حس میکردم. رد اشک روی صورتم مونده بود. بدون اینکه سر بر گردونم سریع سرم رو تکون دادم و به سرعت از اونجا دور شدم. صدای پسره رو از پشت سرم شنیدم که گفت:
-عجب دیونه ای بود اینا....
حتی جرئت نکردم که حرف بزنم. حالا چه طوری می خواستم برم و باهاش رو به رو بشم. اصلاً تا به الان به این موضوع فکر نکرده بودم. واقعاً چقدر این موضوع برام مجهول شده بود.
کلافگی در تمام رفتارهایم موج میزد . بیچاره نیما ساکت می موند و حرفی نمی زد. اما ای کاش حرف می زد تا من هم میتونستم غم دلم رو باهاش در میون بزارم. اما اینجوری نمی شد. چون اون تنها نگاهم می کرد. چه فایده؟ نگاهی که تنها آتش به جان من و زندگیم می کشید. نمی دونستم توی سرش چی می گذره اما هر چیزی که بود ، برای من بد بود.
دو هفته در طول اون دو روز به دم آموزشگاه رفتم و گوشه ای ایستادم و نگاهش کردم. دوست نداشتم ، یا شاید هم پای رفتن به جلو رو نداشتم چرا؟ خودم هم نمیدانستم.
با نگار بیرون رفته بودیم . مدت ها بود که حال و حوصله درست و حسابی نداشتم. دیگه مثل قدیم به خونشون نمی رفتم و بهش سر نمی زدم. اومده بود تا ازم گله بکنه. روبروم روی صندلی نشست و بعد از اینکه لیوان بستنی رو جلوی روم گذاشت گفت:
-بخور بستنی های اینجا خیلی خوشمزه است.
لبخندی زدم و به یاد روز هایی که با هم به این مکان میومدیم و فارغ از هر درد و رنجی به اطراف نگاه می کردیم و به هر چیز کوچکی می خندیدیم. انگار که من رو برای بار اول بود دعوتم کرده بود به بستنی فروشی .....
چشمم به شکلات روی بستنی افتاد. لبخند روی لبم نشسته بود.
-باورم نمی شه که تو تونستی تو یه نگاه دل نیما رو ببری. راستش فرناز خودشو کشت. هر نوع اشفه بلد بود رو برای نیما ریخت اما نتونست دلش رو ببره.
با قیافه حق به جانبی گفتم:
-گمشو. مگه من برای داداش تو دل بری کردم ، که داری این زِرو میزنی؟
-نه بابا دیونه چرا ترش می کنی؟ تو که می دونی من از خوشحالی دارم بال در میارم. اگه بدونی وقتی نیما گفت که دیگه قصد نداره به کانادا برگرده چقدر خوشحال شدم.!!!
با لگدی که به پام خورد . سرم رو بلند کردم و زیر لب فحشی به نگار دادم که گفت:
-هیچ معلومه کدوم جهنمی داری سیر میکنی؟
-گمشو. یهو یاد روز اولی که با هم اومدیم اینجا افتادم....
با صدای بلند خندید. دو سه نفر از کسانی که اونجا بودند برگشتند و نگاهمون کردند. دیگه برای همه الاالخصوص من ، این خنده ها و شیطنت هاش عادی شده بود.
-ماندانا راستش اومدم ازت گله گی بکنم.
-گله گی؟ برای چی؟ مشکلی پیش اومده؟
-نه راستش مشکلی که نه. اما....
-اما چی؟ جون بکن دیگه....
-مامان و بابا خیلی ناراحت بودند که توی این یکی دو ماهه اصلاً بهشون سر نزدی..
سرم رو از خجالت پایین انداختم. اون ها رو هم اندازه مامان و بابا دوست داشم.
-تو که از حال من خبر داری...
-آره. اما این راهش نیست که تو خودت و بقیه رو داری داغون می کنی...
لحظه ای مکث کرد و گفت:
-خوب باهاش حرف زدی؟
سرم رو تکون دادم و قطره اشکی رو که روی گونم سر خورده بود رو پاک کردم.
***
اول هفته بود. از ساعت دو بغاز ظهر توی اون گرما توی ماشین نشسته بودم و چشم به در اموزشگاه دوخته بودم. اینبار باید کار خودم رو انجام میدادم. نباید بیشتر از این کشش می دادم. زندگیم داشت رو به تباهی می رفت و من خودم باعث و بانی این موضوع بودم. عذاب روحی باعث از هم پاشیدگی کانون گرم خانواده ام شده بود.اما واقعاً این روا بود؟ این روا بود که من بی خودی بدون هیچ منظوری حالا باید مجازات بشم؟ صدایی توی گوشش زنگ زد. تو نباید خودت رو اذیت کنی. اصلاً مگه تقصیر توِ؟ نه نمیشه. نمی تونم که بی خیال بشیم و دست روی دست بزارم. مگه می شه؟
سر و صدای اون ها من رو به حال حاضر برگردوند. نگاه از اینه ماشین گرفتم و به روبرو خیره شدم. دوباره جمعیت متفرق شدند. کلافه و دستپاچه بودم در ماشین رو چند بار باز کردم و دو باره بستم. از ماشین پیاده شدم و به در اون تیکه دادم. وای خدای من اومد... دست و دلم می لرزید میخواستم برگردم. طاقت نداشتم. طاقت موندن نداشتم. اما پاهام یارای رفتنی نداشت. یعنی من رو می شناسه؟ اصلاً ....
نه مگه می شه نشسناسه....
اون پایین دنبال چی میگردی رضا؟ چی روی زمین هست که همیشه سرت پایینه. تمام وجودم یخ کرده بود. مثل همیشه که وقتی می خواستم عملی انجام دهم که از عاقبتش می ترسیدم. نه نمیتونم دیگه طاقتن ندارم. عینک رو روی چشمم مرتب کردم. در ماشین رو باز کردم تا سوار شم. درست روبروی ماشین صدای قدم ها قطع شد. سرم رو بلند کردم. خودش بود. رضا بود....

پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت نهم:

-پس كه اينطور. ببينم قيافه اش خيلي عوض شده بود؟

نگار مشتاق راجع به ديدارم با رضا مي پرسيد و من بي حوصله تمام اتفاقاتي رو كه بين ما دو تا افتاده بود رو براش توضيح مي دادم. شايد مي خواستم با اين كار كمي خودم رو سبك كنم. من كه خودم هر چي فكر كردم نفهميدم كه دليل رفتار ضد و نقيضش چي بود. اون از بي اعتناييش و اون هم از .....
وقتي حالم بد شد چنان بي قرار حالم رو مي پرسيد كه حس مي كردم نيماست كه مثل پروانه داره دورم مي چرخه . اما وقتي چشمام رو به سختي باز مي كردم. قيافه ي خشك و سرد رضا مثل پتكي بود كه توي سرم مي نشست.
-قرار بعدي رو هم گذاشتي؟
-آره .
چشمام رو بستم و به ياد لحظه خداحافظي كه نرم شده بود افتادم. وقتي جلوي خونه باغ ماشين رو نگه داشتم. سرش رو به سمتم چرخوند و با لبخند شيريني كه كنج لبش نشسته بود گفت:
- امروز كه نتونستم باهات حرف بزنم. اميدوارم دفعه بعدي بتونم....
اين جمله رو جوري گفت كه ازش بوي التماس ميومد.
-نگار تو هم باهام مياي؟
-من؟ گمشو. من بيام چي كار؟
-نمي دونم. مي ترسم.
-از چي؟
-نگرانم. حس بدي دارم.
-چرا ماندانا؟ تو هدفت خيره. نيتت خيره. تو ميخواي به رضا كمك كني. مي خواي به .... به كسي كه پهلوون كودكي هات بوده كمك كني.
لبخند گرم نگار بود كه من رو دلگرم مي كرد . نسبت به كه تصميمي گرفته بودم هر لحظه جسورتر مي شدم. اما خدايا من بدون كمك تو چيزي نيستم. خودت مي دوني كه من نيتم خيره. پس خودت. نه كس ديگه اي تنها خودت هستي كه مي توني من رو كمك كني و رضا رو..... آره رضا رو از اين منجلاب بيرون بكشي. خدايا زندگيم رو به خودت مي سپرم . نمي خوام كه نيما رو از دست بدم. من عاشق زندگيم هستم. عاشق ....
***
برخلاف اون مدتي كه مي ديدمش از آموزشگاه بيرون مياد ، امروز شيكِ شيك بود. شيك پوش و زيبا. لباس هاش بوي عطر محبوبي رو مي داد كه من هميشه اون رو به گل هاي زيباي بهشتي تشبيه مي كردم. چقدر اين عطر رو كه براش از پاريس مي فرستادند دوست داشتم. موهاي مشكيش مثل اون موقع ها برق مي زد. اما نه اگر تونسته بود ظاهرش رو عوض كنه. نتونسته بود برقي رو كه دوست داشتم توي چشماش ببينم .......
روبروم روي صندلي نشسته بود و به دستام كه روي ميز بود خيره شده بود. شايد هم نه به دستام نه .... سريع دستم رو از روي ميز برداشتم و با دست راستم حلقه ام رو لمس كردم. سرش رو بلند كرد و لبخندي زهر آلود به روم پاشيد و دوباره سرش رو انداخت پايين.
دوباره سكوت كرده بود و منتظر بود تا من شروع كنم. برخلاف اون موقع ها. دوباره چونم لرزيد. لرزيد . لرزيد. ردش رو توي صورتم دنبال كردم و روي لبم شكارش كردم. شوريش رو زير زبونم حس كردم. آخ خداي من ......
- ديگه دانشگاه نمي ري؟
سرش رو بلند كرد.
-بيرونم كردند.
-چرا؟
لبخند زد. نگاهم كرد . دوباره لبخند زد. سرش رو تكون داد و به شيشه روي ميز خيره شد.
بايد چيزي مي گفتم. اما چي؟ آره بايد مي گفتم.
-نمي دونم دوست داري بدوني يا نه. اما من.....
نگاهم كرد. مكث كرده بودم. مثل اون موقع ها .... كاش ازم مي خواست كه ادامه بدم . درست مثل اون موقع ها. اما ساكت نگاهم مي كرد. نگاه مي كرد. چرا؟
-بعد از اينكه ليسانسم رو تو رشته ادبيات گرفتم. شروع كردم به نوشتن. دو تا كتاب هم چاپ كردم.
يه برقي به سرعت نور توي چشماش ايجاد شد و بعد دوباره جاش رو به اون تاريكي محض داد. لبخندي بي حوصله گوشه لبش بود. انگار مي خواست بازم حرف بزنم. اما چي بگم؟ رضا چي ميخواي بدوني؟ اي واي لعنتي چرا حرف نمي زني؟ چرا نمي گي چرا اينج.ري خيره بهم نگا مي كني؟ كلافه شده بودم. بي خيال همه فكرها رو پس زدم و گفتم:
-بدون اينكه به حرف بقيه گوش كنم. همون طور كه تو گفتي رفتم دنبال علاقه ام . دنبال عشقم.....
-عشق؟؟؟؟؟؟؟؟
-آره نوشتن. تو كه مي دوني من چقدر....
-مي دونم. هنوز حرفهات توي گوشم زمزمه مي كنه. يادمه كه برق چشمامو به .....
آه عميقي كشيد و بعد از اينكه مكث كوتاهي كرد گفت:
-از علي شنيدم ازدواج كردي. زندگيت چطوره؟ راضي هستي؟
قلبم داشت توي سينم آتيش مي گرفت . انگار يكي با ناخون هاش روي سينم خط مي كشيد. چي بايد جوابش رو ميدادم. اومدم حرف رو عوض كنم اما ..... انگار كس ديگه اي جاي من حرف مي زد.
-نيما مرد خيلي خوبيه. من از زندگيم خيلي راضي ام. دوستش دارم.
لبخند مي زد. انگار توي خواب بود. نه انگار من خواب بودم. دوباره اين ميگرن لعنتي شروع كرد. نه نمي خواستم دوباره ......
اما نتونستم خودم رو كنترل كنم. چشمام رو بستم و شقيقه هام رو توي انگشتام فشار دادم. خداي من......
چشمام رو كه باز كردم توي ماشين بودم. روي صندلي عقب دراز كشيده بودم. و رضا بالاي سرم وايساده بود . در ماشين باز بود و بي تاب دستم رو فشار مي داد. چشمام رو دوباره بستم. انگار خواب ميديدم. يهو با وحشت چشمام رو باز كردم و از جام پريدم. من چم شد؟ يهو . چه جوري اومدم اينجا؟ آخ حالا يادم اومد. اين ميگرن لعنتي همه چيز رو بهم زد. سرم رو بين دستام فشردم. صداش رو شنيدم.
-ماندانا بهتري؟ چرا اينجوري مي شِِي؟
-وقتي فشار عصبيم زياد ميشه اين ميگرن لعنتي مياد سراغم.
-از كي اين مريضي رو گرفتي؟
-از بچگي داشتم.
-چرا؟
-تا الان سه بار اين جوري شدم.
انگار كه داشت با خودش حرف ميزد. پشتش رو كرد به من و به ماشين تكيه داد.
-ديروز و امروز. من باعثش بودم.
بعد با مشت به پيشونيش كوبيد و گفت:
-من لعنتي باعثش بودم.
***
روي تخت دراز كشيده بودم. چشمم به سقف ثابت مونده بود. قلبم تير مي كشيد. نمي دونم چرا از ظهر اين جوري شد بودم. قلبم تير مي كشيد. پس هنوز هم رضا دوستم داره! چرا؟ بعد از اينكه من گفتم تا حالا سه بار اينجوري شدم، پريشون شد . چرا؟
رفت! تنها رفت و من رو با تمام خاطراتم تنها گذاشت. آخ خداي من.
روي تخت غلتي زدم و به اينكه بايد چه جوري برشگردونم به اون دوران. به اينكه چه جوري بايد پاكش كنم فكر مي كردم. سرم هنوز درد میکرد. احساس ضعف داشتم. صدای کلید که توی در می چرخید باعث شد از روی تخت بلند شم.
-سلام عزیزم. خسته نباشی.
-سلام. ممنونم.
رفتم جلوش تا صورتش رو ببوسم . با اخم نگاهم کرد. پرسیدم
-نیما چیزی شده؟
-نه چیزی نیست.
بدون اینکه صورتم رو ببوسه. از کنارم رد شد. برعکس همیشه. هر وقت ناراحت بود. این کار رو می کرد. اما از هر چیزی نه. هر وقت از من ناراحت بود این کار رو می کرد. رفتم توی آشپزخونه. از توی یخچال آب میوه ای برداشتم تا براش ببرم.
برخلاف همیشه زود اومده بود خونه. حتماً کارش زود تموم شده بود. خدای من نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
لباسش رو عوض کرد و اومد توی پذیرایی.
-دوش نگرفتی؟
-نه. تشنه ام.
آب میوه رو جلوش گذاشتم. سرش رو بین دستاش گرفت و دستاش رو روی میز گذاشت.
-عزیزم اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
-امروز کجا بودی؟
-رفته بودم بیرون
-زنگ زدم خونه نبودی.
-مگه من موبایل ندارم؟
-میشه بپرسم کجا بودی؟
از جام بلند شدم . یعنی چی ؟ این سوال ها چی بود می پرسید . مگه من زندانی ام که با من این برخورد رو داره.
-گفتم رفته بودم بیرون.
از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. وای خدای من چشماش به خون نشسته بود. اما این آرامشی که توی کلامش بود. نکنه این آرامش. نه محاله. یعنی این آرامش قبل از طوفانه؟
-این رو گفتی. اما نگفتی کجا.
-یعنی چی نیما؟ مگه من زندانیم که هر جا می رم توضیح بدم.
با عصبانیت از کنارش رد شدم. که محکم دستم رو گرفت و کشید سمت خودش. دندونهاش رو بهم می فشرد. رگ های شقیقه هاش بیرون زده بود. چرا اینقدر عصبی بود؟
-نه زندانی نیستی. اما من حق دارم بدونم زنم کدوم قبرستونی بوده امروز.
سعی کردم دستم رو از بین دستاش بیرون بکشم.
-این چه طرز حرف زدنه؟ مگه رفته بودم پی هرزگی.....
صدای کشیده ای که به گوشم خورد من رو از دنیای خیال جدا کرد. خدای من نیما من رو زد؟ باورم نمیشه؟ چرا این کار رو کرد؟ برای چی؟ به چه گناهی؟ توی چشماش ذل زده بودم. سرم داد می کشید و با صدای بلند حرف می زد.
-آره رفته بودی پی هرزگیت. هی می گم یه مدته عوض شدی. تو می گی نه چیزی نیست. خسته ام. آره باید هم خسته باشی. چیه؟ از من خسته ای؟ از زندگی خسته ای؟ چی می خواستی که برات فراهم نکردم؟ چی می خواستی که من در اختیارت نزاشتم. پول ، ثروت ، عشق؟ من که دوستت داشتم لعنتی .پس چرا با من این کار رو کردی؟
مکث کرد و در حالی که بازوهام رو محکم توی دستش فشار می داد گفت:
-یعنی اینقدر بی شرم شدی که توی ملا عام می ری توی بغل اون پسره بی شعور؟ ماندانا اون چیش از من بهتره؟ لعنتی چرا با من این کار رو کردی؟
هولم داد عقب. عقب عقب رفتم. سرم خورد به دیوار. به جای سرم قلبم درد گرفت. آخ خدای من این حرف ها چی بود که نیما به من میزد؟ وای ای کاش می میردم و این حرفها رو از زبون نیما نمی شنیدم. بی شعور من رو هرزه خوند. چطور تونست به من بگه هرزه؟
روی زمین نشستم و سرم رو بین دستهام گرفتم. دوست داشتم گریه کنم. اما دریغ از یک قطره اشک.صدای نیما توی سرم می چرخید. هرزه ، هرزه. فکر نمی کردم که بعد از چند سال زندگی . یعد از اینکه بهش ثابت کردم عاشقشم بیاد و به من بگه هرزه. وای خدای من. چطور به خودش اجازه داد این حرفها رو به من بزنه؟
پشتش رو کرده بود به من. شونه هاش می لرزید.
برگشت سمت من . اومد سمتم. دستم رو کشید و بلندم کرد. با بغض به دنبالش روان شدم. توی اتاق خواب رفتیم. پرتم کرد روی تخت. اومد کنارم.
-بگیر نگاه کن. ببین. با این حال باز هم می گی رفته بودم بیرون. خیلی بی شرمی ماندانا خیلی.....
صداش توی سرم تبدیل به فریاد میشد. بگیر هرزه. بگیر
نگاهم روی مانیتور گوشیش ثابت موند. آخ خدای من. حالا چطور باید بهش بگم. کدوم لعنتی اون موقع سر رسیده بود. من این لحظه ها رو به یاد ندارم. امروز توی رستوران. وای رضا چرا این کار رو کردی؟
رضا من رو توی بغلش گرفته بود و از در رستوران بیرون می برد. تصویر از دور بود و من نمی تونستم به نیما نشون بدم که چشمام بسته است. دهنم بسته شده بود. زبونم قفل شده بود.
-به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی...
صدای زنگ در بین حرف هاش پیچید. نگاهی به پذیرایی انداخت و در حالی که با دستش برام خط و نشون می کشید از اتاق بیرون رفت.....
هنوز مانیتور گوشیش داشت ما رو نشون می داد. برش داشتم و با ضرب کوبیدمش به دیوار. با صدای بلند داد می زدم.
-لعنتی ، لعنتی

پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 09-05-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قسمت دهم
روبه روم نشسته بود و دستهام رو توی دستهاش گرفته بود. همراه من اشک می ریخت و دلداریم می داد. سرم سنگینی می کرد. کلافه بودم. چرا باید این اتفاق می افتاد. میگرنم دوباره اود کرده بود. دستش رو روی صورتم کشید. جایی که کشیده خورده بود. هنوز جای انگشتاش روی صورتم بود. می سوخت . اما چیزی که بیشتر آزارم می داد این بود. هر زه ، رفته بودی دنبال هرزگی. حیا نکردی؟رفتی بغلش؟ صداش توی سرم می پیچید. صدایی از کسی بلند نمی شد. سرم درد می کرد. دست های گرم نگار بدتر عصبیم می کرد.
-گفتم که باید بهش بگیم. نزاشتی. ببین دیونه احمق باهات چی کار کرده!
دستش رو از روی صورتم برداشت و روی گردنم گذاشت.
-خل شده بود پسره؟ ببین با این چی کار کرده. احمق روانی.
انگار داشت با خودش حرف می زد.به آینه روبروم خیره شدم. کبودی گردنم من رو به یاد خشونتش انداخت. خدای من هیچ وقت تو این حال ندیده بودمش. واقعاً فکر کرده بود من بهش خیانت کردم؟
-حق نداشت باهات این کار رو کنه. باید ازت می پرسید. خیره سرش تحصیل کرده است.
تحصیل کرده؟ ای کاش نبود و یه خرده فرهنگ داشت. دلم به حال خودم سوخت. ای کاش با یه همچین حیون وحشی ازدواج نمی کردم. باورم نمیشه. من عاشقش بودم؟ نیما. خدای من نیما. چرا با من این کار رو کردی؟
-اگه مامان بفهمه می دونه چه بلایی به سرش بیاره. حالا کجا داشت می رفت با اون عجله؟
چشمام رو بستم.
صدای زنگ در توی گوشم پیچید.
- به خدا می کشمت ماندانا. تو یه پست فطرتی...
نگاهم به در اتاق ثابت موند. دستگیره به سرعت بالا و پایین می شد و نیما از پشت در می خواست که در رو باز کنم. فریاد می زد؟ فحش می داد؟یادم نیست چی می گفت. سریع شماره نگار رو وارد کردم. نگار زود بیا تروخدا. گوشی رو انداختم روی تخت. صندلی از پشت در پرت شد کنار و نیما اومد داخل.
- ای روانی دیونه.
به کی می گفت روانی. انگار داشت با یه مرد مثل خودش دعوا می کرد. یقه تاپم رو کشید و از روی تخت بلندم کرد. چشماش رو می خواستم. اما نه . این چشمای نیما نبود. این ها چشم های یه حیوونی بود که تا الان پشت چشم های مهربون نیما پنهون شده بود. سرم درد گرفته بود. فقط دهنش رو می دیدم که باز و بسته می شد. صدای نفس هام که به زور بالا میومد توی گوشم می پیچید. تنها صدای خودم بود. صدای خودم. دستاش. آخ این همون دستهای مهربونه که اینجوری دور گردنم حلقه شده؟ برای چی؟
صدای نفس هام بود که سخت تر بالا میومد. باز توی گوشم پیچید.لب هاش بودند که باز و بسته می شدند. چشماش. خون می بارید. صدایی توی ذهنم چرخید.میکشمت هرزه. چشماش؟ نه چشمام سنگین شد. بسته شدند. چی بود؟ چشمام بود؟ نه صدای در بود. تاریک بود؟ چی بود؟ات اق تاریک بود؟شب بود.نه چشمام بسته بود.
-ماندانا. عزیزم گریه کن. به چی ذل زدی؟ نریز تو خودت.
سرم رو بلند كردم. نگار چه مي دونست كه من چي مي كشم؟ گريه كنم؟ براي چي؟ براي كي؟ آره شايد بايد گريه كنم. براي خودم. براي زخم روحم . شايد هم نه براي جسمم .
-عزيزم حرف بزن. نريز توي خودت.
چشمم به دنبال رد اشك هاش رفت. نگار براي من گريه مي كرد؟ براي زخم روحم؟ نه براي زخم روي صورت و گردنم. دستم رفت سمت گردنم. آخ كه چه دردي مي كرد. ورم كرده بود؟ كبود شده بود؟ آخ خداي من. دست هام هم جون نداره كه بره بالا براي تسكين دردم.
اي كاش مي مردم و اين روز رو به چشمم نمي ديدم. نيما با خودت چي كار كردي؟ نه با نيماي من چي كار كردي؟ اصلاً با خود من چي كار كردي؟
-من مطمئنم از رفتارش پشيمون شده. اون لحظه عصباني بوده. دركش كن ماندانا.
چي مي گي نگار؟تو از كجا فهميدي؟ يعني بلند بلند فكر كردم؟ به صورتش نگاه كردم . به چشماش. آخ كه چقدر اين چشم ها رو دوست دارم. دستام رفت سمت شونه هاش. نگاهم كرد. چشمامون به هم گره خورده بود. سرم رو روي شونش گذاشتم. بغلم كرد. با هم. يك صدا . من شكست خوردم . نگار چرا گريه مي كرد؟
-عزيزم حتماً نبايد كه من هم شكست بخورم. تو از خواهر برام عزيزتري. تو بهترين دوستي. نه تو خود مني . پس اگه من براي خودم گريه كنم، نبايد بهم ايراد بگيري. ماندانا باور كن تو برام خيلي عزيزي.....
بازم بلند بلند فكر كرده بودم؟ با دستش پشتم رو نوازش مي كرد. آخ كه چقدر پشتم مي سوخت. دوباره چشمام رو بستم. مثل يه حيون باهام رفتار كرد. كدوم مردي با زنش اين رفتار رو مي كنه؟ انگار كه با يه مرد مثل خودش در افتاده بود. نديد من بي پناهم؟ نديد آروم نگاهش مي كنم؟ شايد به خاطر همين عصبي تر شد. اگه حرف مي زدم، شايد آروم مي شد. حتماً دلش مي خواست حرفي بزنم. تا خودش رو سبك كنه. حتماً مي خواست بگم اشتباه مي كني.اما چي رو؟ اون چيزي رو كه ديده بود باور مي كرد. آخ خداي من . باورم نمي شه. هر-ز-ه- بي-ح-يا
***
روي مبل نشسته بودم. حالا خودم رو، تصويرم رو توي آينه ديده بودم. كبودي روي گردنم. وحشي گري نيما. چهره اش آروم بود. زخمش رو زده بود. حالا بايد هم آروم باشه. مثل موش سرم رو انداخته بودم پايين. گلوم مي سوخت. انگار داغ بودم. درد كمرم داشت آتيشم ميزد. سرم رو بلند كردم. نگاهش كردم. پيراهن كرم رنگي تنش بود. با شلوار كتون كرم. سرم رو بالاتر بردم. تا صورتش رو ببينم. سرش پايين بود. سيگارش رو بين انگشتاش فشار مي داد و از اين دست به اون دست مي گرفت. هيچ وقت نديده بودم كه سيگار بكشه. چرا؟ پس الان؟ پك عميقي به سيگارش زد و خاكسترش رو توي جاسيگاري خالي كرد.
صورتم رو چرخوندم سمت نگار. ساكت نشسته بود و به زمين زل زده بود. پس چرا همه ساكتن؟ چرا چيزي نمي گن؟ آخ . چه دردي مي كنه پشتم. اگه اونجوري هولم نمي داد و كمرم به ديوار نمي خورد.....
-ببين نيما قضيه همش همين بود. تو چطور به خودت جرئت دادي كه راجع به ماندانايي كه هميشه رو پاكيش قسم مي خوردي يه همچين فكري بكني؟ يعني حرفهاي يه لات بي سر و پا كه خودت خوب مي دوني به خاطر اينكه نگار دست رد به سينش زده و با تو دشمني داره اينقدر برات مهم شد؟
-نگار بفهم چي داري مي گي. نه . حرفهاي اون به قول تو لات بي سر و پا اينقدر براي من اهميت نداشت. من ديدم. چيزي رو كه با چشمم ديده بودم. چيزي رو كه .... الله اكبر. آخه تو مي فهمي خورد شدن يعني چي؟ اون بي سر و پا من رو جلوي شُرَكام خورد كرد .اون حيوون جلوي اون ها اون فيلم رو برام گذاشت. دلم مي خواست ميزدم دندون هاش رو مي ريختم تو دهنش . اما .... اما ....
-اما نتونستي. اومدي تلافيش رو و به قول خودت اون غرور خرد شده ات رو سر ماندانا خالي بكني؟ واقعاً برات متاسفم. خيرِ سرت تو يه آدم تحصيل كرده و فرهنگي هستي. تو مثل يه حيوون با ماندانا برخورد كردي. گردنش ، صورتش رو ديدي؟ ديدي چه بلايي سرش اوردي؟ فردا جواب پدرش رو چي ميخواي بدي؟ ها؟
-تمومش كن ديگه....
-چيه؟ طاقت نداري بشنوي؟ نگاهش كن. ببين چي شده . اون خورد شد. چرا؟ به خاطر اينكه زير دستهاي تو وحشيانه كتك خورد؟ به خاطر اينكه زدي توي گوشش؟ به خاطر اينكه قصد كشتنش رو داشتي؟نه. به خاطر اينكه به عشقش ، علاقش ، دوست داشتنش شك كردي. نيما ، تو ماندانا رو كشتي.
از جاش بلند شد و اومد سمت من. هنوز سرم پايين بود. نگاهش كردم. جلوي پام زانو زده بود. سرش رو گذاشت روي پام و شروع كرد به گريه كردن. دستم رو بلند كردم و آروم آروم موهاش رو نوازش كردم. آخ نگار تو چقدر عزيزي. حرف دل من رو زدي. اما اي كاش بهش مي گفتي. بهش مي گفتي كه من رو كشتي به خاطر حرف هات. دوباره صداش توي سرم پيچيد. هرزهههههههههههههههههههههه هههههه
دستام رو روي گوشم گذاشتم. سرم داشت مي تركيد. نگار سرش رو بلند كرد.
-ماندانا! حالت خوبه؟ ماندانا.....
صدا ها قطع شد. چه آرامشي. همه جا تاريك بود. ديگه بدنم درد نمي كرد. ديگه سرم..... راستي سرم چي شد؟ چقدر سبك شده بودم. احساس خلاء مي كردم. نمي دونم چرا يهو دلم گرفت. صداي باد توي گوشم مي پيچيد.
چشمام رو باز كردم. كجا بودم؟ هنوز صداي باد ميومد. دوباره چشمام رو بستم.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:54 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها