بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
جدید رمان پدر سالار

فصل ۱:
سر کوچه که رسیدم هنوز تمام دیوار خراب نشده بود.پلاک فلزی به میخ شکسته و آویزان بودو تلو تلو میخورد و خاک و گردو غبار در نم آن بد از ظهر پاییزی همچون بخار به نظر میرسید.قیژ قیژ ماشین خاک برداری که بی ترس و اهمه داشت پیش میرفت و ملک آقا بزرگ را پودر میکردتا چند خیابان آن سؤ تر میامد.آجر به اجر بنای قدیمی با خاک یکسان میشد و انگار هویت من بود که داشت فرو میریخت.هیچ یک از ایل و تبار طلا چی شاهد نابود شدن مجتمع نبودند جز من.
اولین اتاقک محقر چسبیده به دیوار اصلی اتاق باقر و جواهر مستخدمها ی پیر و از کار افتاده بود که سالها در خدمت عزیز و آقا بزرگ سرایداری کرده بودند.
خانهٔ عمو علی و عمو رحیم کوچکترین پسرای آقا بزرگ و ورودی زیر زمین نمور و تاریک از پشت تله ای از خاک نمایان شد.عریان شدن هر قطعه بیداری خاطرهائ دوران کودکی و نوجوانیم بودکه ذهنم را درگیر گذشتهای دور میکرد.انگار داشتم توی تونل تنگ تاریک به عقب بر میگشتم که سرنوشت زجر آورم را بار دیگر به یاد آوردم.
ساختمانهای مقابل هم سمت شمال و جنوب زمین منزل عمو کریم و عمو امیر، عمه طاهره و خانهٔ پدرم محمود ، عمو منصور و عمه منصوره،یکجا فرو ریختند.مساحت خانهٔ آقا بزرگ سه برابر هر یک از ساختمانها بود.شاه نشین مقابل حیاط پر بود ازستون گچ بری وکنده کاریهای رنگارنگ و شیشه های رنگی و آئینه های تزیین شده بر سقف و کنارهها که در طی لحظهای نه چندان طولانی با خاک یکسان شد.
چشمهای از هم دریده آقا بزرگ که با نگاه خشنش نگران وضعیت پیش آماده بود،از پشت غبار شناور در فضا،به رانندهٔ بیل خیره شد.روحش هنوز حضور داشت و دست از دنیا نکشیده بود.انگار همین دیروز بودروی تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی حیات لم میداد و در حالی که چشم به گل کاغذیهای سرخ و صورتی لب ایوان داشت اجتماع خانواده پرجمیتش را تماشا میکرد.خانواد ه ای که تا زنده بود،از فرمانش سر پیچی نکردند و بی اجازه نفس نکشیدند.
آقا بزرگ در دورانی که مردم دم از آزادی فکری میزدند و ندانسته داشتند هویتشان را گم میکردند،خانواده اش را ،در بهشتی رویایی و خیال انگیز، به اسارت بی خبری از دنیای خارج کشیده بود.حال و هوای پراکنده در دهکده او به قرنها پیش تعلق داشت.بنای ۹ ساختمان در کنار هم با دیوارهای ضخیم و نسبتا بلند ،از دنیای پیشرفته کاملا جدا شده بود.زمین بنا در گذشتهای نه چندان دور ،درختهای پر از میوه داشت که در کمتر از شش ماه همراه از ریشه کندن تا به جای آن باغ درندشت،ساختمانهای پشت سر هم،با نقشهای که آقا بزرگ کشیده بود،ساخته شود.
چهار ساختمان شمال زمین،چهار ساختمان سمت جنوب،حیات از شرق تا غرب،حوضی در وسعت زیاد که بیشتر شبیه استخر کم عمق بود به ساختمانها جلوهای چشمگیر میداد.در قسمت شرق زمین مشرف به حیاط عمارتی بزرگتر از ساختمانهای دیگر قرار داشت که شاه نشین آن رو به استخر بود و تصویر آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید.
اتاقهای بزرگ آن با سقف بلند که پشت تالار بزرگی قرار داشت و ویژهٔ پذیرایی از خویشاوندان و گردهما یی خانوادگی و اشپزخانه ای که مقدمات مهمانیها در آن تدارک دیده میشد،جزو ساختمان محل سکونت آقا بزرگ و عزیز بود.پشت همهٔ ساختمانها که از دیوار اصلی فاصله داشت ،محل عبوری باریک بود که پنجره اتاقهای عقبی رو به آن باز میشد و به این ترتیب نور کافی به همهٔ اطاقها میرسید.
آقا بزرگ از ابتدای ساخت بنا ،برای تک تک فرزندانش محل زندگی جداگانهٔ در نظر گرفته بود.حتی بچه درا شدن او و عزیز هم با برنامه ریزی از پیش تعین شده بود که شش فرزند پسر و دو دختر،به ترتیب تاریخ ازدواج در ساختمانهای ،یک طبقه در کنار هم زندگی میکردند و صدا از هیچ کدامشان در نمیآمد .ملک های بی اختیاری که به تقدیر سپرده بودند و جز به فرمان رئیس خانواده ،حرکتی از خود نشان نمیددند.
تا زمانی که عباس خان زنده بود هیچکس به فکر مستقل شدن نیفتاده بود،که اگر چنین فکری به سر کسی میزد از ارث محروم میشد.همهٔ تصمیمات مهم را آقا بزرگ میگرفت و بقیه مجردین بی چون و چرای تصمیمهایش بودند.شش مغازهٔ طلا فروشی در بازار به شش پسر تعلق داشت که به بزرگترین مغازه، یعنی مغازهٔ ((عباس خان طلا چی)) چسبیده بود.پسرها که در شغل اجدادی پدر باقی مانده بودند و جز به صلاح او حتی خریدو فروش هم نمیکردند،همگی در بیست و چهار سالگی ازدواج کردند و دخترها در هفده سالگی به عقد دو جوان طلا فروش در آمدند، البته با این شرط که در مجتمع سکونت کنند.
نام نوه های اول با حرف اول نام پدرها،و نوههای دختر با نام ماداران همخوانی داشت.تنها استقلالی که در آن خانه به چشم میخورد،تصمیم عروسها برای تهیه شام و ناهار در روزهای عادی بود،چون در روزهای تعطیل غذا در تالار عظیم مجتمع صرف میشد.
باقر و همسرش جواهر که در روزهای عادی به کار نظافت دولت سرا میپرداخت،مسول تهیه غذای آخر هفته و روزهای تعطیل بودند که با روغن کرمانشاهی خوش عطری تهیه میشد و یاد روزگار شباب آقا بزرگ و عزیز را زنده نگاه میداشت.
شبهای جمعه اتوبوس افراد خانواده را برای فاتحه خوانی به مقبره اختصاصی میبرد که کوچک و بزرگ با عزیز و آقا بزرگ همراه میشودیم.روزهای تعطیل آخر هفته تابستانها را هرگز فراموش نمیکنم که صبح گاه،به فرمان آقا بزرگ به باغ میگون میرفتیم و تا شب به شیطنت و بازی کودکانه سرگرم میشودیم.شب هنگام که بچه ها رمق حرف زدن نداشتند و سرشان به بالش نرسیده خوابشان میبرد پسرای آقا بزرگ در تالار پشت شاه نشین مینشستند و از تصمیم های تازه مطلع میشدند.
متلاشی شدن بنا جلوی چشمهای نا باور و بهت زده ام،آمیزهای از مهربانی و استبداد آقا بزرگ را یکجا به فضای ذهنم پاشید.انگار که دستورهای قاطع او هرگز از ذهنم ناپدید نمیشود.یاد و خاطره کودکی و هیجانهای دوران نوجوانی ،به همراه عشق دوران بلوغ،ذهنم را عطر آگین ساخت.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-12-2012 در ساعت 11:32 PM
پاسخ با نقل قول
  #2  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲-۱

پیش از پنج سالگی را به یاد نمیآورم زیرا شیطنتهای دوران بچگی و ناز و نوازش بزرگترها سالهاست فراموشم شده.آن زمان تعداد نوههای آقا بزرگ هشت دختر و ۱۰ پسر بود.عمو علی نوزده ساله بود و باید پنج سال منتظر میماند تا با رعنا خانم که آقا بزرگ سالها پیش انگشتر برده بود ازدواج کند

صبحهای گرم نهبندان همین که بزرگترها راهی بازار میشدند قرق میشکست و سیل بچه ها به حیاط سرازیر میشد.نیمی از آب حوض با آب تنی کردن بیرون میریخت و نیم دیگر ترکه درخت بید را خیس میکرد که جواهر با آن به تن لخت بچه ها ضربه میزد.وقتی وارد خانه میشودیم مادر با حوله سر و بدن من و مهدی را خشک میکرد و میپرسید(خشک شدین؟))بد صورت خیسمان را میبوسید و در اتاق را کیپ تا کیپ می بست که غرولند عزیز را نشنویم
خانهٔ عمو منصور و زن عمو زهره از یک سؤ مجور ساختمان ما و از سوی دیگر دیوار به دیوار آقا بزرگ بود.مرتضی پسر بزرگ عمو منصور ،نوه ارشد ،کوتاه قد و چاق و چلّه بود پیژمه راه راهش را تا زیر سینه بالا میکشید و زیرپوش و رکابی میپوشید و موهایش همیشه چرب و نا مرتب بود.آن قدر موذی بود که تا غیبش میزد تن بچه ها میلرزید.محمد برادر کوچکتر ،لاغر و استخوانی،با موهای صاف و همیشه مرتب،خجالتی بود و کم حرف و بیشتر وقتها سرش توی کتاب بود.زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود که همه ی کاسه های زیر نیم کاسه را میدید.زرنگ بود و باهوش ،با پوستی سبزه اخلاقی شبیه مادرش
عصرهای تابستان مرتضی و محمد و زری با مشت به دیوار خانهٔ ما میکوبیدند و با من و مهدی قرار بازی میگذاشتند.من مجبور بودم در تمام مدت بازی مواظب پریسا و مهرداد خر و برادر کوچک ترم باشم که دست بچه های عمه منصوره ،پوریا و پژمان و پویا کتک نخورند.آنان مقابل ساختمان ما زندگی میکردند و همین که وارد حیاط میشودیم پشت سر ما میآمدند بیرون
پوریا پسر موقر و درس خون عمه منصوره مثل پدرش مبدی ادب و معاشرتی بود.به دخترها احترام میگذشت و پسرها را آدم حساب نمیکرد.خودش را یک سر و گردن بالاتر از همه میدید و ادعا میکرد در آینده دست به کشف مهمی میزند.پژمان با پویا برادران کوچک تر ،دست نشانده ای بی جیره و مواجبش بودند که همیشه کارهای سخت را به جای او انجام میدادند
عمه طاهره و شوهر او محسن هم رو به روی ما زندگی میکردند که من و مهدی از پشت شمشاد های برای بچه های پر فیس و افادهٔ او شکلک در میاوردیم.پروانه ،دختر بزرگ عمه طاهره خودش را زیباترین دختر دنیا میدانست .افسانه هم کم از او نبود و پا جای پای خواهرش گذاشته بود.مصطفی،پسر کوچک عمه طاهره که هیچوقت هیچ کس از کارش سر در نمی آورد.تنبل بود و کودن و گوشه گیر.دیوار به دیوار خونهٔ ما عمو کریم و زن عمو ملیحه ساکن بودند که همیشه جیغ و داد کاظم و مینا به هوا بود.در مقابلشان ،ساختمان عمو امیر و مرضیه خانوم بود که احمد و مهتاب و مرجان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که ازارشان به کسی برسد.خانهٔ عمو رحیم و زن عمو فاطمه که بچه نداشتند چسبیده بود به در ورودی زیر زمین و رو به رویش ساختمان خالی قرار داشت
روز اول مهر که قرار بود به کلاس اول بروم،عزیز از وسط حلقه یاسین ردم کرد و مادر قرآن بالای سرم گرفت.مثل زندانی تازه آزاد شدهای که فضای باز خیابان را تا چند لحظه باور نمیکند ،حج و واج به اطرافم خیره شدم تا آن روز هرگز بدون مادر از در بیرون نرفته بودم.انگار همه جا رنگ دیگری داشت.احساس بزرگ شدن میکردم و طور دیگری نفس میکشیدم
اولین روز مدرسه با تشویش بیرون ماندن از خانه گذشت.وقت تعطیل شدن،زری که کلاس دوم بود آمد دنبالم در کلاس،وقتی رسیدیم به منزل،مادر برای همهٔ بچه ها اسفند دود کرد و به افتخار شروع ساله تحصیلی ناهار در شاه نشین صرف شد.دوران ،کودکی با همهٔ شیرینیهایش ،به سرعت برق گذشت.همچنان که به بلوغ نزدیک میشدم،اندوهی مبهم بر روحم سنگینی میکرد.انگار شیطنت و بی خیالی روزها و شبها جایش را با دغدغه های آزار دهنده و پرسشهای مبهم و بی پاسخ عوض کرد که موجب بی خواب شدن و قرمزی پوست صورتم میشد
مرتضی ،با پیشانی پر از جوش که نوک تعدادی از آنها چرکی بود،و دماغ بزرگی که نصف صورتش را گرفته بود و چشمهای از حدقه در آمده که یکی از آنها زیر موهای چربش مخفی بود دائم دنبال سرم بود.آنقدر آب زیر کاه و چشم چرن و آزار رسان بود که همه دخترها از سایه آاش هم میگریختند،چه رسد به خودش.همان زمان بود که تغییرات جسمی دخترها ،پسران را متعجب کردکه به تغییر در تراز نگاه کردن و خجالت کشیدن آنها انجامید.در حالیکه همه سر گردان از حالت عجیب و قریب ظاهری و فکری خودمان بودیم و هیچ کس نیز پاسخ گو نبود.در پی پچ پچهای مستمر و خفقان آور در عرضه یک هفته ،در مقابل بهت و حیرت زدگی نوجوانان،در فاصله میان خانهها دیوار کشیده شد ،دیواری که تنها ایوانها را از هم جدا میکرد و حوض وسعت حیاط من از جدایی کامل میشد.بنابر این،ارتباط بچهها همچنان بر قرار بود ،فقط روابط شکل دیگری به خود گرفت.انگار همه با هم غریبه شدیم .تنها مجرای ارتباطی مطمئن زیرزمین بود که اغلب اوقات دخترها در آن دور هم جمع میشدن

ویرایش توسط گمشده.. : 05-12-2012 در ساعت 11:55 PM
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهدی،برادر بزرگم،همبازی محمد و دوست همیشه همراه بود.محمد،با اینکه یک سال از مهدی بزرگتر بود،به راحتی میتوانست با کوچکترها هم ارتباط بر قرار کند.اخلاق محمد ،درست مانند پدرم.آرام و خوش بود.متفاوت لباس میپوشید و سر و وضع خاصی داشت که در ظاهر از خود راضی به نظر میرسید [از آنجا که کارهای آقا بزرگ سنجیده و حساب شده بود اولاد بزرگ تر به او نزدیک تر بودند.به این ترتیب ،هر چه سن او و عزیز بالاتر میرفت ،نوههای کوچکتر در ساختمانهای دورتر بودند و سر و صدایشان کمتر میآمد.در حالی که روز به روز بر تعداد نوهها افزوده میشد و ما بزرگترها از کثرت جمعیت خانواده داشتیم نگران میشدیم،سر سلسله خانواده طلا چی از به دنیا آمدن نوههای تازه نگران نبود.از بزرگترین نوه که مرتضی بود،تا مرضیه،کوچکترین فرد خانواده که هفده سال تفاوت سنی داشتند فکر همه را کرده بود.گاه گاه پشت پنجره شاه نشین شق و رق میایستاد و در حالی که بر عصای ابنوسش تکیه میزد،به اعضای خانواده چشم و گوش بستهٔ خود خیره میماند.عصرهای نهبندان که کسی جلودار شیطنت بچههای کوچک تر نبود و نوهها توی حیاط ول میخوردند و از در و دیوار بالا میرفتند ،کلاه طوسی رنگش را بر سر میگذشت و عصا زنان ،با زرباهنگی موزون،آرام از پله ها پا یین میآمد و فریاد میکشید(عزیز من از این سر و صداها ذله شدم )).
بچه ها،در حال طناب بعضی و لی لی ،به سختی راه باز میکردند که آقا بزرگ از میانشان رد شود.آقا بزرگ هرگز ما را تنبیه نکرد و حتی داد سرمان نکشید ،ولی خشونتی ذاتی در نگاه و رگ و ریشه آاش موج میزد که همه را به اطاعت بی چون و چرا وا میداشت .
روزها و شبهای شباب ،با همهٔ دلواپسیهای تلخ و شیرین گذشت و به دبیرستان پا گذاشتم.تنها دوست و رازدارم سیمین بود که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم.با تعداد نوههای آقا بزرگ همواره افزوده میشد و عمو علی که ازدواج کرد همهٔ ساختمانها پر شد.هر چه سن بچهها بالاتر میرفت،فاصله میان بزرگترها بیشتر میشد،زیرا به دستور عزیز معاشرتها کمتر شده بود و پسر و دخترها حق حرف زدن نداشتند.او عقیده داشت ](دختر و پسر آتیش و پنبه هستند که اگه کنار هم باشند،گر میگیرن و همه رو میسوزونن )).
ترس عزیز که چندان هم بی مورد نبود .واگیر داشت و خیلی زود به مادر و زن عموها و عمهها حتّی جواهر هم منتقل شد.جواهر پیوسته موی دماغ جوانها میشد و مانند سگ پاسبان از گله چهل و چند نفری آقا بزرگ مواظبت میکرد.حضور جواهر ،با آن هیکل درشت گوشی و قد بلند و موی فرفری سیاه همه را به وحشت میانداخت
ظهرهای تابستان که هوا گرم بود و همه بعد از ناهار میخوابیدند و سکوت خانهٔ درندشت را پر رمز و راز میکرد،بی حوصله میخزیدم پشت پنجره و دلم لک میزد برای ماجراجویی،و از بی برنامگی به زن و شوهر آب پاش به دست چشم میدوختم که گلدانهای شمعدانی پلاسیده از حرارت آفتاب را از دو جهت آب میپاشیدند و دور حوض چرخ میزدند تا میرسیدند به هم نگاهی مرموز بینشان رد و بدل میشد و لبخندی که زیاد هم طولانی نبود و گاه پچ پچی هم به همراه داشت و بد دوباره از هم جدا میشدند تا میرسیدند به درختهای بغل دیوار بلند که تا کشا کش فلک بالا رفته و سبز بود از پیچکهای سبز و ارغوانی نیمه سوخته.آب دادن گلها و درختها نیمی از روز وقت میگرفت که نمیگذاشت لحظهای استراحت کنند و در گرمای سوزان به کار مشغول بودند تا درختهای مجتمع نپلاسند
]از تماشای کارهای تکراری آنان و بی هدفی همیشگی که تکرار کارهای دیروز و پریروزشان بود حالم بهم میخورد.آرزو میکردم که هیچوقت و هیچ زمانی زندگی تکراری نداشته باشم.زری تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که ظهرها عادت داشت بخوابد.صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشد و بیشتر وقتاش به مطالعه میگذشت.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-13-2012 در ساعت 12:10 AM
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲-۲:

با تشویقهای زری من هم به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه پیدا کرده بودم.روزی در زنگ تفریح بدون مقدمه حرف محمد را پیش کشید

_میدونی پریا،تو این خانوادهٔ ضد هنر،فقط محمده که از موسیقی خوشش میاد.راستی تو از چه سازی خوشت میاد؟

با بی خیالی جواب دادم(چه فرقی میکنه!ما که نمیتونیم موسیقی گوش کنیم!)).

با قاطعیت گفت:ولی کسی نمیتونه جلوی دوست داشتنمونو بگیر،درست؟

اه کشیدم و گفتم:من عشق تارم.

در حالیکه زیر چشمی واکنشم را میپاید گفت:من کتاب خوندن را ترجیح میدم ولی محمد،هم مثل تو،تار دوست داره.از تو چه پنهون ،میخواد بره کلاس تار.

چشمهایش برق میزد.شیطنت خاصی داشت که همیشه دلش میخواست مرموز جلوه کند.زنگ خرده بود و باید از هم جدا میشودیم.گفتم:آقا بزرگ اجازهٔ دوست داشتن به کسی نمیده.

ادای آقا بزرگ را در آورد.در چار چوب کلاس ایستاده بود که قیافهٔ جدی گرفت و صدایش را کلفت کرد:نون مطربی حلال نیست،دستتون به ساز بخوره،نجس میشین.
هر دو با صدای بلند خندیدیم.زری آنقدر خوب تقلید صدا میکرد که در همهٔ تاترهای مدرسه نقش اول را میگرفت.هنگام تعطیل شدن مدرسه ،زری دوباره حرف محمد را پیش کشید.انگار تصمیم جدی گرفته بود از محمد موجودی استثنای در خاطرم بسازد.
_خوبی محمد اینه که از هیچ کس نمیترسه.پیش خودمون باشه،هم تار خریده و هم میخواد بره دانشگاه.

_بی خود زحمت میکشه.آخرش باید طلا فروش بشه.

_خبر نداری چه شریه.اینجوری نگاش نکن.

در حالیکه دلم پر میزد سازش را از نزدیک ببینم،پرسیم:کجا تمرین میکنه؟

جاشو پیدا میکنه.آخرش میفهمی.

زری موفق شد!تا آن روز هرگز به محمد فکر نکرده بودم.تنها تفاوت او با پسرای دیگر،ادب و متانتش بود و لباس پوشیدنش که آن را میپسندیدم.حرفاهای زری باعث شد به چشم مردی پر قدرت و با اراده نگاهش کنم و کم کم آن قدر به خیالش دامن زدم که فکرش با خونم در آمیخت.راه گریزی نداشتم،هر سو میچرخیدم،سایه او بود و فکر او.همواره از وجود خیالیش لذت میبردم و بدون هیچ تماسی،دنیای رویایی از او و خودم پیش چشمم مجسم میشد.حصیرهای پشت شیشهٔ رو به حیاط ،که به اصطلاح عزیز راه دید را کمتر کرده بود،باعث کنجکاوی و فضولی بیشتر میشد،چون بچهها از پشت حصیر پیوسته یکدیگر را میپاییدند و پشت سر هم حرف در میآوردند.

چند شب از بی کاری محو تماشی کارهای گذشته محمد شدم و رفتارش را در ذهنم مرور کردم کارها و نگاهایش را در کنار هم چیدم تا به رابطهای دلنشین از احساس او نسبت به خودم برسم.دلم میخواست از نزدیک میدیدمش ،که کمتر اتفاق میافتاد.او هر صبح زودتر از همه به دبیرستان میرفت.بر عکس او،مرتضی درسش را نیمه کار رها کرده بود و با عمو و آقا بزرگ میرفت بازار.سایه محمد که از پشت شیشه رد میشد ،دلهرهای شیرین وجودم را پر از تشویش میکرد.نام این حس قریب را که هم گرمم میکرد و هم وحشت زده،نمیدانستم!چند بر زری را لعنت کردم که فکر برادرش را به سرم انداخته بود.محمد تنها دو سال از من بزرگ تر بود،ولی رفتاری حساب شده داشت.سنگین قدم بر میداشت و هیچ وقت خنده و شوخی بی مزه نمیکرد.رفتارش توجهم را آنقدر جلب کرده بود که کم کم داشتم باور میکردم که او مرد رویاهای من است.در گرد هم اییهای خانوادگی در کنج اتاق مینشست و کتاب میخواند.گاه گاه نگاهی زیر چشمی به من میانداخت که یکبار متوجه شدم و او بی درنگ کتاب را بالا آورد که صورتش را نبینم.از نگاه مرموزش ،چیزی در درونم فرو ریخت،گرچه نگاهی معمولی از راه دور بود،اما با ذهن آشفتهای که داشتم،جریان سیل مانند غلیظ و سنگینی از قلبم کنده شد و توی رگ هام موج زد که گرم شدم.چه حس تلخ و آزار دهندهای بود بار اول،و چه شیرین شد دفعات بعدی که آرزو میکردم،تکرار شود و بسوزاندم.
هر چه سنم بالا میرفت،التهاب و بی تابیم بیشتر میشد.به حس ناشناخته دلپزیری دچار شده بودم که هر لحظه تنوع بیشتری به زندگیم میداد.حسی که تا آن روز در وجودم گم شده،اما به یکباره به قلبم هجوم آورده بود.سرم،از شدت فکر زیاد،پیوسته درد میکرد و با قرص مسکن به خواب میرفتم.پلکهایم بیشتر وقتها سنگین بود و صورتم پف کرده و خمار الود.هیچ کس متوجه تغییر قیافه ام نشد ،به جز محمد که عاقبت طاقت نیاورد و از زری پیگیر قضیه شد.

زری متعجب از این کنجکاوی محمد،به سراغم آمد و در حالیکه از عصبانیت چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد،گفت:تورو خدا میبینی؟؟برادر ادم حال و روز خواهرشو نپرسه،اما دائم تو نخ دختر عموش باشه!پسره خجالت نمیکشه از من میپرسه چرا پریا تغییر قیافه داده؟بهش گفتم خوب منم تغییر کردم!به چشم هم زل زد و گفت! راستی؟متوجه نشدم،مگه تو همین شکلی نبودی؟

دلم غنج زد ،ولی جرات نمیکردم حتئ لبخند بزنم.درونم غوغایی بر پا شده بودکه زری از آن خبری نداشت.چشم به نگاهم دوخته بود و منتظر واکنشی که به نیم کاسه ی زیر کاسه دست پیدا کند.سکوت من از کوره به در بردش.
_چرا این قدر ساکتی؟تعجب نمیکنی؟
_چرا باید تعجب کنم؟

_آخه محمد اصلا اهل این حرفها نیست.تصورش رو هم نمیکردم این قدر به تو توجه کنه.

پوست صورتم،از هیجان سرخ شده بود.سعی میکردم خونسرد باشم.شانه هام را بالا انداختم و گفتم(لابد قیافه من شکل از ما بهترون شده!تو مثل گذشته خوشگل و خوش هیکل باقی موندی!منو ببین، از بس میخوابم صد کیلو شدم.))

_خوبه خوبه ،من میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسه محمد هست!

زیر لب داشتم آهنگی را زمزمه میکردم که فریاد کشید(این قدر مرموز بعضی در نیار مارمولک.))

تنها جایی که نشد دیوار بکشند ،پشت بام خانهها بود که یکسره به هم راه داشت با دیواری کوتاه از هم جدا میشد.هر خانواده دست کم دو سه تا پشه بند داشت.پارچه پشه بند من صورتی کمرنگ بود.آنقدر لطیف بود که میشد ستارههای عثمان را از زیر سقف نازکش شمرد.شبهای بیخواب شدن و فکر کردن به محمد و رفتار مهربانانه اش که همه زاده تصورات خودم بود،به رویاهای خیالی عاشقانهام دامن میزدم و با او غرق در نجوایی نهانی میشودم.فاصله پشت بامها تنها دیواری کوتاه بود که آرزو داشتم شبی از آن عبور کند و به سراغم بیاید.از پشت پشه بند صورتی رنگم چهره معصوم و جوانش را آن قدر مجسم میکردم که ایستاده و به من لبخند میزند،که نمیفهمیدم چطور خوابم میبرد.یک روز صبح سحر که از بی خوابی شب گذشته تنم گر گرفته بود و دلم میخواست با لباس بپرم توی حوض ،رفتم لب حوض نشستم.دستها و صورتم را فرو بردم توی آب خنک.صدایی از پشت سر شنیدم.تصویر محمد در امواج متلاطم آب افتاد که داشت نگهم میکرد.ناهش آنقدر با نفوذ بود که یک لحظه ،بی حس و حرکت،خشکم زد.چند دقیقه نگذشته بود مبهوت نگاه هم بودیم که مرتضی وارد حیاط شد.محمد،همچون برق گرفتهها ،چش از آب حوض بر گرفت.مرتضی،در حالیکه استینش را بالا میزد،آمد لب حوض،.یک چشم به من داشت و چشم دیگر به محمد.آهسته گفت:پریا ،توی حیاط چه کار میکنی؟دختر خوب نیست انقدر ولنگ و واز باشه!

خودم را جم و جور کردم.نگهم به چشمهای خشمگین محمد در آب بود.مرتضی سر بالا آورد و فریاد کشید(تو چرا نمیری سر کار و زندگیت؟))

برای نخستین بر تنفر را در نگاه دو برادر دیدم.پا شدم و به سرعت رفتم طرف ساختمان.از پشت پنجره به آنان خیره شدم.هر دو سکوت کرده بودند و به هم چشم غره میرفتند.از ترسم مشت محکمی به دیوار خانه عمو منصور کوبیدم که بلافاصله زری وارد حیاط شد.فریاد کشید(چه خبر تونه !مردم خوابن ملاحظه کنین.))با سر و صدای زری هر دو برادر از کنار حوض دور شدند.مادر که چای ریخته بود فریاد زد(زری جون بفرما صبحونه.))

زری آمد پشت حصیر و گفت(مرسی ز ن عمو خوردم.))

_یه چای تلخ که قابل نداره.

زری آمد تو نگاهی خشمگین به سر تا پام انداخت و گفت:وروجک نمیرفتی لب حوض چی میشد؟

بد خنده کوتاهی کرد و گفت:نزدیک بود هابیل و قابیل همدیگرو بکشن.

از حرفش خندهام گرفت.عشق محمد را با دل و جان میپذیرفتم،ولی حتئ اسم مرتضی مظتربم میکرد.زری پرسید:تو فکر چی هستی؟برنامه تابستونت چیه؟

_چی باید باشه؟همون باید زندونی باشیم.

_خره ،کتاب بخون!چشم به هم بزنی تابستون تموم میشه.

تا مادر چای بریزد.زری با سرعت رفت و با چند جلد کتاب برگشت.پرسیدم:این کتابها مال کیه؟

_مال محمد.

_بی اجازه اوردیشون؟

_بیاد ببینه کتابش دست خورده سگ میشه.

_پس چرا اوردیشون؟

_میخوام اذیتش کنم.

_یه وقت خیال نکنه من گفتم به کتباش دست بزنی؟

_نه بابا تو هم!این قدر وسواسی نباش تا شب چند تاشو بخون.

_خیال کردی من هم مثل تو زرنگم؟کتاب خوندن حوصله میخواد.

_مگه تو چته که حوصله نداری؟

_تا مادر از اتاق بیرون رفت،آهسته گفتم:حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم دیوونه میشم.

_تو دیوونه بودی خره.

_خوش به حال تو عاقل.بی خیالی هم نعمتیه.

_اره.بهتر از بی خیالی الکی خوشیه.من اون قدر خودمو به کوچه علی چپ میزنم که نفهمم کی بزرگ میشم.حالا تو بشین و غصه بخور.

وقتی مادر وارد اتاق شد جملهٔ آخر زری که کوش کرده بود،پرسید:دره زمونه عوض شده،ما که پیر هستیم آرزو میکنیم جوون بشیم،اونوقت شما جوونها میخواین زود بزرگ بشین؟

_زن عمو، من از جوونیم خیری نمیبینم که بهش چسبیده باشم.گمان میکنم همهٔ نوههای آقا بزرگ مثل من باشن.

مادر نگاهی مرموز به هر دوی ما انداخت و زیر لب گفت:نمیدونین دنیا دست کیه!خیال میکنین خونه پدر مادر بد جایه!ایشالا خونه شوهر که رفتین مثل ما گرفتار نشین.

زری مثل فنر از جا پرید و گفت:راستی عزیز امشب دعوتمون کرده شاه نشین.

پرسیدم:تو هم میایی؟

_اره،نمیدونم چه خبره که فقط ما چند تا نوه بزرگارو دعوت کرده.مادر سر جنباند و گفت:حتما میخواد نصیحتتون کنه.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-13-2012 در ساعت 12:37 AM
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۲-۳

:



تا شب ،کنجکاو دعوت عزیز بودم و دلم هزار راه رفت.همیشه گردهمایی بزرگترها،کار دست کوچکترها داده بود،اما اینبار فرق میکرد.موضوع را نمیشد پیش بینی کرد،ولی یک مورد خوشحال کننده داشت و آن هم دیدار محمد بود.ها روز و هر لحظه که میگذشت وابستگیم به محمد بیشتر میشد،اما دلتنگی مرموزی رنجم میددکه از لحظههایم لذت نمیبردم.کتابهای تر و تمیز محمد تا شب سر گرمم کرد به طوری که نفهمیدم وقت رفتن به شاه نشین شده بود.زری وارد اتاقم شد و پرسید(حاضری؟بریم؟


))
_

مگه ساعت چنده؟
لبخند روی لبهای زری خشکید.((یعنی تو کنجکاو نیستی ببینی امشب چه خبره؟ای کلک

!))


نزدیک آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم.رفتم سراغ کمد لباسهایم که زری فریاد کشی:بیا بریم تا عزیز جلسه رو شروع نکرده


.
_

صبر کن لباسها مو عوض کنم

.
_

خیال کردی مهمونی وزیر درباره؟
با همان سر و وضع آشفته رفتم اتاق عزیز.به محض ورود ،محمد سرش را از پشت کتاب نیمه باز بالا آورد و نگاهی گذرا به من انداخت.دلم گرفت.نگاهی که آماده کرده بودم تحویلش بعدهام،بر روی لبهام خشکید.مرتضی کنج شاه نشین نشسته بود که همه را زیر نظر داشته باشد،درست مثل آقا بزرگ.لبخند نیمه کارام را دید و تا رد نگهم را گرفت که به محمد ختم میشد،چشمهای محمد پشت کتاب مخفی شده بود

.


سخنرانی عزیز با ورود من و زری که دیر تر از همه رفته بودیم،شروع شد(پسرهای خوب،دخترهای گلم.من برای شما نوههای خوبم از مکه تسبیح آورده بودم که نگه داشتم تا عقل ررس بشین


.))


صندوقی که سالها در کنار اتاق عزیز قرار داشت و کنجکاوی همه را تحریک کرده بود،اکنون در کنار دستش بود.درش را باز کرد و سیزده تسبیح در آورد.هشت تسبیح شاه مقصود برای پسرهکه تیرهترین آنها را محمد برداشت و پنج تسبیح عقیق برای دخترها که روشن ترینش نصیب من شد.عزیز از انتخاب محمد تعجب کرد و پرسید:محمد تو به سبز تیره انقدر علاقه داشتی و من نمیدونستم.ارزش شاه مقصود به روشن بودنشه


.


محمد بی اختیار زل زد به چشمهای من و سپس نگاه آاش لغزید به خطوط کتاب.لبخند مشکوک زری،مرتضی را که در همه مدت چشم از من بر نداشته بود عصبی کرد


.


عزیز صدا زد:پریای قشنگم،قربون چشمای سبزت برم،بیا جلو ببینم تو کدومو بر داشتی


.


تسبیح من روشن بود و به عسلی میزد.محمد کنجکاو به من خیره شد و مرتضی که کاملا عصبانی شده بود نگاهی عجیب کرد.مدت کوتاهی هر دو به هم خیره شدند.مرتضی بلند شد و از شاه نشین بیرون رفت.نفس راحتی کشیدم و تسبیهم را توی جیبم گذشتم.محمد تسبیح خود را دوره مچ دستش پیچید.کتابش را بست و عزیز را بوسید:مرسی عزیز جون خیلی عالی بود ،مخصوصا که رنگش تیرهست


.


لبخند محمد دلم را لرزاند.هر نگاه که به تسبیح میکرد یک نگاه هم به چشمهای من میانداخت.آن شب تا سبهز این پهلو به آب پهلو غلت زدم و با خودم کلنجار رفتم.دلم میخواست تسبیح محمد را از نزدیک ببینم و با چشمهای خودم مقایسه کنم.راستی که چه حال و هوای خوبی بود،مستی عشق و دست و پا زدن در دلواپسی روزها و شبهای گرم تابستان که من و او در زیر سقف آسمان ،جدا از هم،غرق در فکر یکدیگر بودیم.سپیده دمیده ولی هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که زری از دیوار میان پشت بامها سرکا کشید و پرید این طرف.از بالای پشه بند چشمهای خشمگینش مسخره به نظر میرسید.((دختر پاشو نمازتو بخون الانه که آفتاب بزنه


.))


صدای جیغ و داد و شوخی کردنش همه را از خواب بیدار کرد.من که بیخوابی شب گذشته کلافهام کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشتم،با دلخوری پرسیدم:شد یه روز تو دیرتر از بقیه بیدار بشی؟



_


من روز رو از دست نمیدم.شب راحت میخوابم و صبح زود بیدار میشم،درست مثل پرنده ها

.
_

آخه زری من بلند شم چیکار کنم؟


_


کتابها رو خوندی؟
در حال جم کردن رختخوابم یاد روز گذشته افتادم و پرسیدم:راستی محمد ناراحت نشد؟
اول مثل سگ شد،بد که فهمید کتابها رو دادم به تو،رفت اتاقش و پنج تا کتاب دیگه آورد و گفت :اینا به درد پریا میخوره

.
_

اوردیشون؟


_


بردم گذاشتم تو اتاقت

.
_

تو چه ساعتی بیدار شدی که این همه کار کردی؟
محکم زد پشتم((خاک تو سرت که خیال میکنی کتاب آوردن و بردن وقت میگیره!دیگه نمازم که نمیخونی!شودی بی دین لا مذهب

.))




یک سر رفتم توی اتاقم.کتابهایی که محمد داده بود همه در مورد شعر و دبیت بود.به محض باز کردن یکی از کتابها شاخه گل سرخی از لای ورقهایش بیرون افتاد.چشمهایم را بستم و ساقهٔ گل سرخ را که محمد تیغهایش را کنده بود،لمس کردم.تا ظهر توی اتاقم شعر خواندم و به شاخه گل سرخ خیره شدم.زری به سراغم نیامد.خدا خدا کردم چند روزی نبینمش،از اینکه حس من و محمد با او اشکار شده بود،خجالت میکشیدم.شب بود که سایهای از پشت پنجره اتاقم رد شد.حیاط خلوت مثل همیشه نیمه تاریک بود.پا شدم،رفتم و از قاب پنجره کنجکاوانه خیره شدم به بیرون.اندام لاغر و استخوانی پوریا توی تاریکی حیاط خلوت متعجبم کرد.چطور این طرفها پیدایش شده بود،خدا میدانست!پوریا سن و سال خودم را داشت،ولی هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود.اورا به چشم بچه نگاه میکردم و خودم را بزرگ میشمردم.اطرافیانم را طور دیگری میدیدم.متفاوت با گذشته فکر میکردم و حس عجیبی نسبت به نگاهشن پیدا کرده بودم.همیشه تصور میکردم زیر فشار نگاه پسرهای بزرگ تر از خودم هستم،ولی هرگز به پوریا فکر نکرده بودم.محمد که در ظاهر رفتاری بی ایعتنا داشت و به من چندان توجهی نشان نمیداد،بیش از دیگران حساسم میکأد.دلم میخواست او هم با نگاه ستایشگرش به من خیره شود،که از این کار طفره میرفت.کارهای ضد و نقیضش اعصابم را به هم ریخته بود

.



رسیدن به سن بلوغ آغاز بد بختی و سر گردانی نوههای آقا بزرگ بود که در کنار هم بودیم و باید از هم دوری میکردیم.این کار،برای ما که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم بسیار مشکل بود.از سویی احساسات و از سوئ دیگر ممنویت رفت و آمدهای عادی خانوادگی مسخره به نظر میرسید،که اغلب این برنامه ریزیها بی نتیجه میماند و هر طور بود،پسر عمو،دختر عموها باهم رفت و آمد میکردند.دستور آقا بزرگ مبن بر حصیر کشیدن پشت همهٔ شیشهها ،فاجعهای تازه بود که باعث شده بود بچهها دائم پشت حصیر فضولی یکدیگر را کنند


.


زری که دختری منطقی بود، از هیچ یک از این برنامهها رنج نمیبرد و عین خیالش نبود،ولی من و پریسا از تصمیمات آقا بزرگ آزرده خاطر میشودیم.هرچه بچهها بزرگ تر میشدند،افراد خانواده از هم بیشتر فاصله میگرفتند.مرتضی،درست مثل آقا بزرگ رفتار حساب شده و مرموز داشت.از درس و مدرسه گریزان بود و پا جا پای آقا بزرگ گذشته بود،چه از نظر جم آوری مال و منال چه از نظر اخلاقی.هیچ کس نمیتوانست حدس بزند در زیر آن چهره آرام که بی صدا میاید و میرود و بر عکس دوران کودکی که همه از دستش به عذاب بودند،کار به کار کسی نداشت،چه میگذرد.سن محمد هر چه بالاتر میرفت احساساتی تر و پر شور تر میشد.با زری یک جان در دو قالب بودند و اخلاقشان شبیه هم بود


.


در گرده همایی های که خانوادگی اغلب روزهای تعطیل انجام میگرفت و هیچ کس جرات حرف زدن با جنس مخالف را نداشت،مرتضی سعی میکرد در کارهای خانه و انداختن سفره کمک کند و محمد در کناری مینشست و مطالعه میکرد.تعارض رفتار محمد توجه همهٔ دخترهای قوم و خویش را جلب کرده بود.پروانه که همیشه احساسات آاش از چشم دیگران پنهان بود،در لحظههایی که کسی توجه نداشت،نگاههایی گرم و سوزان به محمد میانداخت که از چشم من مخفی نمیماند.در پی آن نگاهها ،حسادتی شدید قلبم را میفشرد.هر چند محمد توجه خاصی به او نمیکرد،بی یتنایش به من اعصابم را پاک به هم ریخته بود.همیشه در رویهم او را تصور میکردم که به من نزدیک میشود و عشقش را یکباره ابراز مئدارد.تنها فکر کردن به او روحم را به آرامش میرساند.تا وقتی که در خانه بود،تنها نبودام و وقتی که نبود،انگار هیچکس را نداشتم.در دریایی از بی کسی دست و پا میزدم تا برگردد و آرامش یابم.دنیای من شده بود محمد.تردیدی نداشتم که خودش از آن همه سر سپردگی و شوریدگی من خبر ندارد


.


کم کم به رفتار پروانه حساس شدم، به ویژه که شبی از پشت حصیر دیدم.وقتی محمد از کنار حوض رد میشد،شتاب زده از پلههای خانه شان پایین آمد و الکی خودش را پرت کرد توی حیاط.محمد که،طبق معمول،چشم به روزنامه داشت و در تاریکی حیاط هم دست از خواندن بر نمیداشت،سرش را به سوئ صدا بر گرداند.به سرعت به سمت او رفت و زیر بغلش را گرفت.پروانه بلند شد و دیدم که برای لحظهای کوتاه نگاهشان به هم پیوند خورد.صدا نمیآمد،ولی معلوم بود پرسش و پاسخی میانشان رد و بدل شد که در نهایت هر دو خندیدند.پروانه همیشه میخواست جلب توجه کند و میدانست محمد آنقدر سر به زیر است که به اطرافش توجهی ندارد.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشودم.پروانه موفق شده بود لحظهای با محمد رو در رو شود و حتئ دستش را لمس کند.آن وقتمن،مثل هالوهای دست و پا چلفتی فقط بلد بودم آه بکشم و از پشت حصیر حسرت لحظهای کوتاه نگاه کردن به او را در دل بپرورانم.موضوع شک برانگیز،سایه عمه طاهره بود که پشت حصیر ایستاده بود و نگاهش میکرد.معلوم بود مادر و دختر با هم نقشه کشیده بودند.روز بعد وقتی ماجرا دوباره تکرار شد و محمد واکنشی نشان نداد،دلم خنک شد و خوشحال شدم.شب پیش از آن دلم میخواست جای پروانه بودم،و آن شب خیالم راحت بود،که اگر میمردم بهتر بود تا مثل او سنگ روی یخ میشودم.
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۳-۱:
رد عاشقی،روزهای گرم و طولانی تابستان را ملال انگیز و شبهایش را خفقان آور کرده بود.زمان دیر میگذشت و من،چشم انتظار حادثهای شیرین،دقایق را پشت سر هم ردیف میکردم تا رخدادی نامنتظر من و محمد را به هم نزدیک کند.بهانه جویی و بی حوصله بودنم عزیز را مشکوک کرده بود.نیمی از تابستان به گلدوزی و سرمه دوزی و آیینه کاری و قلاب بافی و نقش مروارید و کارهای دستی دیگر گذشت که در عهد بوق هم کسی تن به یاد گرفتنش نمیداد.در حالی که دستهایم طاول میزد و از انگشتانم خون میچکید،عزیز بالای سرم میایستاد تا از زیر کر در نروم و آن سال دیپلم کر دستی در فرمهای مختلف را از دانشگاه عزیز گرفتم.در حالی که زری به کتابهایی که خوانده بود میبالید،عزیز بقچه کارهای دستی را آورد و نشانش داد.
زری سر تکان داد و زیر لب گفت:با طناب عزیز آخرش میری ته چاه و از یک خیاط خونه درب و داغون سر در میآری بیچاره.
عزیز یکی یکی بقچها را نشان میداد و از کارم تعریف میکرد و زری قر میزد که:حیف از وقت.
از نظر او تابستان من هدر رفته بود،اما لبخند شیرین و رضایت عزیز بهترین پاداش برای من بود.درک احساس بزرگترها کر آسانی نبود و هرچه بزرگتر میشودم ،تفاوت فکری افراد را بیشتر حس میکردم.دو جبهیی بودن جو حاکم بر خانه کم کم داشت خودش را نشان میداد که در گذشته متوجه آن نبودام.یک جبهه مادر بزرگ بود و عمهها و جبهه دیگر معرکه مادرم و زن عموها که بیشتر وقتها پچ پچ مکرر عمهها به نتیجه میرسید و عزیز که از کوره در میرفت،پاپی عروسها میشد و درگیری لفظی مادرها،بی اراده،به مرافیعه بچهها میانجامید.تا آمدن آقا بزرگ،هر روز هفته در گیری بود و وقتی وارد خانه میشد آبها از آسیاب میافتاد.همه مردها در خانواده طلا چی مثل هم فکر میکردند و رفتارشان تفاوت چندانی نداشت،فقط تفاوت سنی بود که کوچکترها را به حرف شنوی از بزرگ ترها وا میداشت.
پریسا خواهرم،با اینکه تنها یک سال از من کوچکتر بود،همیشه به چشم کودک نگ اهش میکردم.تا روزی که،به طور اتفاقی ،توی حیاط خلوت دیدمش که مخفیانه داشت با پوریا صحبت میکرد.کنجکاو رفتارشان شدم.عصر بود و همه خواب بودند.بحث جدی آن دو کم کم داشت به دعوا میکشید.پوریا آرام حرف میزد،ولی پریسا بی اندازه عصبانی بود.صدای سرفه عمو منصور که در اتاق پیچید ،پوریا قیبش زد.پریسا با چهرهای بر آشفته و چشمانی اشک الود وارد ساختمان شد و یکسر به اتاقش رفت.حوادث مرموزی در حال رخ دادن بود و من کور و کر از عشق محمد ،از همه جا بیخبر بودم.پوریا پسر خون گرم و مودبی بود ولی باورم نمیشد با پریسا سر و سری داشته باشد.هرگز تصورش را نمیکردم که پریسا آن قدر دست و پا داشته باشد که با پوریا ارتباط بر قرار کند و من که داشتم از عشق محمد میسوختم و تا حدودی میدانستم که او هم دوستم دارد،جرات یک نگاه کردن معمولی را هم نداشتم.از خودم و پخمگی ای که از کودکی همراهم بود و هنوز هم دست از سرم بر ناداشته بود،بدم آمد.یک لحظه تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که محمد را ببینم،به بهانه درس پرسیدن سوال پیچش کنم،ولی این تصمیم مسخره خیلی زود از ذهنم پرید.حتئ حرف زدن معمولی با او دست پاچهام میکرد و صدایم میرزید،چه رسد به مدتی طولانی سوال و جواب کردن و احیانا رد و بدل شدن نگاههایی که به تور حتم تنم را میلرزاند و ابروریزی به بار میآورد.میان خودم و او دیوار بلندی میدیدم که هر چه دست دراز میکردم،با انگشتان مهربانش تماس پیدا نمیکردم.غرق افکار پریشان از کنار اتاق پریسا گذشتم.هق هق گریههایش اتاق را پر از غم کرده بود از بس نگران بودم در نزده وارد اتاق شدم.او بر تخت افتاده .سرش را توی بالش فرو برده بود و اشک میریخت.پرسیدم:چی شده پریسا؟یواشتر!الانه که همه بیدار بشن.لا به لایه گریه هایش فریاد زد:به جهنم که بیدار میشن .به درک.
لب تختش نشستم.موهایش آشفته و بر روی بالش ریخته بود.نوازشش کردم.((چرا درد دل نمیکنی عزیزم!من خواهرتم نه محرم که نیستم.)
_کدوم خواهر؟تو وقت فکر کردن به هیچ کس رو نداری.فکر و زکرت شده کتاب خوندن و شعر گفتن.اصلا تو کجایی پریا؟
خم شدم،سر و صورتش را بوسیدم.دستمال دستش دادم و گفتم:دماقتو بگیر و انقدر خودتو لوس نکن.من همیشه هستم.تویی که معلوم نیست کجایی

فصل ۳_۲:
بلند شد،بر روی تخت نشست و زل زد به چشمهایم(پریا،چرا فقد چشمهای تو سبزه؟))
خندهام گرفت.سوال مسخرهای کرده بود.گفتم(فعلا که اکثریت با شمهست.من یکی توی شماها تک افتادم خوبه که آقا بزرگ بیرونم نکرده!))
_تو همیشه متفاوت بودی،خوش به حالت،همه به تو توجه میکنن.
_تا حالا به رنگ چشمم فکر نکرده بودم.برای چی خیال میکنی من مورد توجه هستم پریسا؟شاید هیچ کس تا حالا مثل تو نگاهم نکرده باشه.چون خواهرمی،به نظرت بهتر از بقیه هستم.به نظر من هم تو بهتر از نوههای دیگه آقا بزرگ هستی.اصلا رنگ چشم و خوشگلی که نون و آب نمیشه.ارزش آدمها به طرز فکر و رفتارشونه،نه زیبایی ظاهری.
_خوب،تو همه را با هم داری.
سر گذشت روی سینهام و آرام گریه کرد.لرزش بدنش کلافه کننده بود.هنوز حرف نزده بود و من منتظر بودم خودش به حرف بیاید و درد دل کند.هر چه گریه میکرد اقدههایش خالی نمیشد.غصه او غصه من شد.
_بسه دیگه پریسا دلم گرفت.غروب تابستون همین جوریش هم دق میآره،تو هم که همش آبغوره میگیری.
_دست خودم نیست.غصه داغونم کرده.
_آخه تو چته دختر؟کشتیهات غرق شده؟
_تو نمیتونی بفهمی پریا.نمیدونی چقدر غصه دارم.
_پریسا،دلمو شور اندختی یک کلمه بگو چه مرگته،تا سکته نکردم.با کسی حرفت سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش چرخ میزد روی گلهای ملافه.دست زیر چانه آاش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.توی چشمهایش زل زدم و گفتم(این همه اضطراب و دلواپسی مریضت میکنه.حرف بزن،بگو با پوریا سر چی بحث میکردی؟))
اشکاش خشک شده و نگاهش سرد بود.چانه آاش به لرزه افتاد و سرش سر خورد روی بازویم.آهسته گفت(دوستش دارم پریا.))
انگار وزنهای سنگین از دلم کنده شد و افتاد پایین.بدنم داغ شد.((خوب،طبیعی ه دیوونه.این احساسات توی سن تو کاملا ادعیه،به خصوص که پوریا پسر خوب و مودبیه.ولی از من به تو نصیحت،اون قدر دلبسته نشو که رنج ببری!))
از نصیحتی که به پریسا کردم خندهام گرفت.خودم درگیر بودم و هر لحظه آب میشودم و میسوختم و به او نصیحت میکردم که دلبسته نشو تا رنج نباری!پریسا دست بردار نبود.نفسش داشت تنگ میشد که پا شدم رفتم آشپزخانه و یک لیوان شربت خنک برای او آوردم.
_بخور حالت جا مید.عشق شدن که آبغوره گرفتن نداره.یه کم منطقی فکر کن.این عشق ممکنه کودکانه باشه البته منظورم این نیست که تو بچه هستی!ولی همیشه این حس اولین بارش کلافه کننده هست.احتمالا بدها هم اتفاق میافته که اگر به گذشته نگاه کنی از حالتهای مسخره امروزت خندت میگیره.حالا احساس اون به تو....
جملهام تمام نشده بود که احساس کردم بدنش یخ کرد.زیر لب گفت(مشکل همین جاست.))
دلم فرو ریخت.حالا میفهمیدم چرا طاقتش تمام شده بود.حرف توی حرف آوردم.((خیال میکنی سرنوشتمون دست خودمونه؟رئیس اون بالا نشسته و معلوم نیست چی برامون رقم زده.بهتره فکر و خیال عاشقی رو از سرت دور کنی.من و تو و هیچکدوم از نوههای آقا بزرگ حق _همین که میدونم دوستم نداره رنج میکشم.میدونم عاشقه،ولی اون دختر خوشبخت کیه!معلوم نیست.
حالا از کجا معلوم که آقا بزرگ شما دو تا رو برای هم در نظر نگرفته باشه؟
_گور پدر آقا بزرگ.
ددست گذاشتم رو لبهاش.((خجالت بکش پریسا.آقا بزرگ به گردن همه ما حق داره.همه تسمیماتش حساب شدست.حتما بهتر از من و تو میدونه چطور نوه هاشو باهم جفت و جور کنه.))
بر روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف.گریه نمیکرد.انگار چشمه اشکش خشک شده بود،اما هنوز دلش باز نشده بود.آهسته پرسید(پریا،اگه آقا بزرگ دستور بده تو با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری قبول میکنی؟))
دلم از سوالش لرزید.فکر اینکه کسی به جز محمد نوازشم کند،رئعشه بر اندامم انداخت.برای من همه مردهای دنیا غریبه بودند به جز محمد.او را تنها محرم زندگیم میدانستم که اجازه داشت لمسم کند و در آغوشم بگیرد.
پریسا مشکوک به چشمهایم خیره شد و پرسید:چرا ساکتی؟جواب بده!
آه،نمیدونم چی بگم پریسا.تا حالا به این موضوع فکر نکردم.هنوز که اتفاقی نیفتاده...بهتره نگران نباشیم و صبورانه منتظر آینده باشیم.از صدای دندانهایش که به هم میسایید چندشم شد.با حرص گفت:امیدوارم زودتر بمیره تا هر کس، هر کاری دلش میخواد بکنه.مگه من خودم آدم نیستم که یه پیرمرد برام تصمیم بگیره!از اطاقاش زدم بیرون حال عجیبی داشتم،دلم داشت میترکید.احساس پریسا را بهتر از خودش درک میکردم.عاشق شده بود ولی بد بختی اینجا بود که سر پوریا هم جای دیگری گرم بود.هم برای پریسا دلم میسوخت،و هم از این اطمینان که محمد دوستم دارد ،آرامش داشتم.گر چه هنوز اقرار نکرده بود،ظاهر امر نشان میداد که او هم بی توجه به من نیست.

[font=]شب هنگام بی خوابی به سرم زد.عشق تا از همیشه بودم.از پشه بند بیرون آمدم و خیره شدم به آسمان.غرق در فکر محمد،شعری را زم زمه میکردم که صدای پایی را شنیدم.پا شدم،رفتم سمت پشت بام عمو منصور سرک کشیدم و دیدم رخت خواب محمد خالی است.نزدیک شدم به لب پشت بام صدا از زیر زمین میآمد.پا برهنه از پلهها پایین رفتم.صدای تار در تاریکی زیر زمین قوقا کرده بود.حدس زدم محمد در حال تمرین کردن است.تاریکی پر رمز و راز زیر زمین و صوت دل انگیز موسیقی و حس اینکه محمد دارد مینوازد ،بی طاقتم کرد.پورچین پورچین به زیر زمین نزدیک شدم و روی اولین پله نشستم.صدا لحظهای کوتاه قطع شد.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بی تاب بودم و منتظر که آهنگی ملایم تر و پر شور تر نواخت.سرم را تکیه دادم به دیوار.وجودم یکپارچه عشق و دلباخته گی بود و از اینکه نمیتوانستم رو در رو نگاهش کنم درد میکشیدم.دردی جانکاه و لذت بخش که به احساسم عمیقا ضربه میزد.حس بودن با او در زیر یک سقف، جایی که کسی به جز من نبود گرمم میکرد.یاد نگاههای پر رمز و راز و صبوری همیشگی و مهربانیش در ذهنم پیچید و طوفانی عظیم در دلم به پا کرد.زیر زمین تاریک و نموری که همیشه مرا میترساند به برکت عشق و محبت او و حضورش،به چلچراقی روشنی بخش آذین شده بود.
[font=]سحر نزدیک میشد و من غم جدا شدن داشتم.مجبور بودم پیش از آنکه حضورم را حس کند،از پلهها بالا بروم.به سختی بلند شدم و پلههای نمناک را یکی یکی بالا رفتم.بدنم سنگین بود،انگار کوه خراب شده بود روی سرم.با رخوت خزیدم توی پشه بند که صدای شلپ شلپ آب آمد.از پشه بند بیرون آمدم و رفتم لب بام.محمد نشسته بود لب حوض و داشت وضو میگرفت.سنگینی نگاهم چشمهایش را به آسمان کشید،به سرعت سرم را عقب کشیدم و رفتم توی پشه بندم.محمد در زیر سقف آسمان سجاده پهن کرد و نماز صبح را به جا آورد.بی اراده بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و با عجله از پلهها پایین رفتم.باید نماز میخواندم.رفتار او به اعمالم پیوند خورده بود.باید نماز میخواندم.حس کردم لب پشت بام ایستاده و دارد نگاهم میکند.مشتاقانه سرم را بالا بردم،هیچکس لب پشت بام نبود!خواب زده شده بودم.رفتم سر کتابهای محمد.زری که همیشه زودتر از من بیدار میشد،وقتی چراغ اتاقم را روشن دید،در نزده آمد تو و سیلی محکمی به خودش زد.پرسیدم(دیوونه شودی زری؟چرا خودت رو میزنی؟))[/font]
[font=]در حالی که چشمهایش همچون چشمهای وزغ داشت بیرون میزد گفت(تو و این وقت صبح بیدار شدن؟خیال کردم دارم خواب میبینم.))[/font]
[font=]_بد از نماز خوابم نبرد.[/font]
[font=]_چه خوب!چند ساله نماز صبح نخوندی؟یادت بود تسبیحات اربئعه نداره؟[/font]
[font=]_زری تو واقعا خوب بلدی ادمو کلافه کنی.[/font]
[font=]_میخوای برم؟[/font]
[font=]_نه بشین.[/font]
[font=]صبحونه درست کردی؟[/font]
[font=]من هیچوقت اشتهای صبحونه خوردن ندارم.وقتی بیدار میشم که ناهار بخورم.اگه هوس کردی برو سماور رو روشن کن.[/font]
[font=]به آشپزخانه رفت.آنقدر سر و صدا کرد که از خیر کتاب خواندن گذشتم.ساعت اتاقم نشان میداد،وقت رفتن محمد است.اولین روزی بود که بیدار بودم و پیش از رفتن میتوانستم ببینمش.رفتم پشت حصیر، حیاط خلوت بود.صدای خداحافظی کردنش را شنیدم،نفسم بند آمد.تصویر نیم رخ و بد پشت سرش که آرام قدم بر میداشت و دور میشد بیتابم کرد.سرم به جهتی که حرکت میکرد برگشته بود که زری را دیدم.پشتم ایستاده بود و همهٔ حرکاتم را نگاه میکرد.به روی خدا نیاوردم.راه افتادم بروم سمت اتاقم که پرسید(پریا چته؟خیلی ساکتی!))[/font]
[font=]صدایم بی اراده تغییر کرده بود.سعی میکردم نگاهش نکنم و خونسرد باشم.حس آشکار شدن رازم گیجم کرده بود،به طوری که قدرت تصمیم گیری نداشتم.سکوت کردم.پرسید(سوالام جواب نداشت؟))[/font]
[font=]پرسشهای پی در پی و ناتوانیم در تصمیم گیری و تسلط بر خود کلافهام کرده بود.بدون اینکه بفهمم چرا سرش داد کشیدم(چی میگی زری؟صبح زود اومدی اینجا و با کفش میخ دار روی اعصابم راه میری که چی؟مگه خودت خونه زندگی نداری؟یه روز بذار استراحت کنم.اصلا امروز حوصله حرف زدن ندارم.میفهمی؟))[/font]
[font=]زری مات و متحیر نگاهم کرد.چشماش هر لحظه براق تر میشد.آنقدر غرور داشت که تا پیش از آن روز گمان نمیکردم بلد باشد گریه کند.چنین رفتاری از او بعید بود.تا آن روز هرگز با او حتی بلند حرف نزده بودم.[/font]
[font=]بغضش داشت میترکید که بلند شد و از ساختمان بیرون رفت.برگشتم اتاقم.دراز کشیدم روی تخت و سرم را فرو بردم توی بالشم.از رفتاری که با زری کرده بودم احساس شرمندگی میکردم.گریه امانم نمیداد.حرص جای دیگر را سر او خالی کرده بودم،موجود پاک و مهربانی که هرگز آزارم نداده بود،کسی که با محمد من در زیر یک سقف نفس میکشید.صد بر خودم را لعنت کردم.مادر چند بر آمد و از لایه در نگاهم کرد،خودم را به خواب زدم.تصور کرده بود که من سماور را روشن کرده ام.وقتی چای دم کشید،آمد چند ضربه به در زد و گفت(حالا که زحمت کشیدی و سماور رو روشن کردی،امروز بیا با ما صبحونه بخور،هنوز بابات نرفته.)) [/font]
[font=]کمی آرایش کردم و رفتم سر میز صبحانه.سر میز پدر نگاه مشکوکی به من کرد و گفت(به به،خانوم خوشگله،چه سعادتی که امروز چشمم به جمال شما روشن میشه.شنیدم که چای امروز حاصل صبح زود بیدار شدن شماست!))[/font]
[font=]مادر چای آورده و گذشته بود روی میز.پا شدم و گفتم(امروز میخوام با زری چای بخورم .سماور رو زری روشن کرد.))[/font]
[font=]_پاس خودش کجا رفت؟[/font]
[font=]_رفت خونشون.[/font]
[font=]مادر به پدر نگاهی زیر چشمی کرد و گفت(پریا،یه وقت زری رو نرنجونی که خیلی دختر خوبیه.))[/font]
[font=]بغضم داشت میترکید.پا شدم و از ساختمان بیرون رفتم.دم در خانه عمو منصور مرتضی داشت کفش میپوشید.نگاه وقیهش مثل همیشه حالم را بهم زد،گستاخ و پر رو دست به کمر زد و خیره نگاهم کرد.از کنارش رد شدم،بدون اینکه سلام کنم.غر غر کرد و گفت: علیک سلام طلبکار.[/font]
[font=]عمو و زن عمو از دیدنم خوشال شدند.عمو دست گردنم انداخت و صورتم را بوسید.زن عمو لبخند زد و پرسید(چه عجب عروسکم؟آفتاب از کدوم طرف در اومده!))[/font]
[font=]لبخندم بیشتر شبیه گریه بغض الود بود.دلم میخواست یک روز که محمد خانه بود حجب و هایا را کنار میگذاشتم و میآمدم،نه روزی که او نبود و زری هم از دستم ناراحت بود.بدون اینکه در بزنم،وارد اتاق زری شدم.بر روی تختش ممرو افتاده بود،ولی گریه نمیکرد.صدای باز و بسته شدن در را شینید،اما به روی خودش نیاورد.لب تخت نشستم و زدم زیر گریه پرسید(چرا گریه میکنی دیوونه؟))[/font]
[font=]لحن صدایش عوض هسده بود.معلوم بود دور از چش دیگران کلی گریه کرده بود.سر بلند کرد و آهسته گفت(در رو ببند پریا.))[/font]
[font=]پا شدم در را بستم و نشستم کنارش.نگاهمن به هم گره خورد و بعد دستهایمان باز شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.سرم لغزید به روی سینه آاش.نوازشم کرد.انگار میخواست همه غمی دلم را یکجا بگیرد.گریه میکرد و دلداریم میداد.لا به لای حرفهایش فهمیدم که همه چیز را میداند.از خجالت داشتم آب میشدم.دلم نمیخواست که بداند که از عشق برادرش دارم پر پر میزنم.دستمال کاغذی به دستم داد و گفت.((بسه دیگه،آن قدر گریه نکن چشات ورم میکنه.))[/font]
[font=]_زری من خیلی احمقم،یه روز مثل تو که صبح زود بیدار شدم،اونقدر سگ شدم که اول از همه پاچه تو رو گرفتم.[/font]
[font=]_عیب نداره.خوب شد پرت به پر غریبه نگرفت.[/font]
[font=]_آخه تو چه گناهی کردی که باید ستم کش من باشی.[/font]
[font=]_دوستی به چه دردی میخوره؟حالا اینقدر آبغوره نگیر.[/font]
[font=]_دلم داره میترکه.باید گریه کنم.[/font]
[font=]_کاشکی اجازه میدادن بریم یه زیرتگاهی،سر قبر کسی که حسابی گریه کنیم و عقده همون خالی بشه.[/font]
[font=]_مگه تو هم غم داری؟[/font]
[font=]_من غم تو و محمد رو دارم دیوونه.نگران شما دو تا هستم.[/font]
[font=]اسم محمد که آمد،تنم لرزید.تظاهر کردن فایده نداشت.زری آنقدر زرنگ بود که خیلی وقت پیش رازم را فهمیده بود.زل زدم به فرش اتاق و شر شر اشک ریختم که گفت(الان دماغت قرمز میشه و محمد معترض میاد سراغ من.))[/font]
[font=]خندهام گرفت.دلم از حرفهای زری بیقرار شده بود.نگاهم به نگاهش افتاد که گرم تر از همیشه بود.پرسید(آهنگ دیشب قشنگ بود؟))[/font]
[font=]خشکم زد.زری از کجا میدانست شب گذشته تا صبح توی زیر زمین بودم؟حتما محمد فهمیده و به او گفته بود.مات زده داشتم نگاهش میکردم که گفت(محمد بوی تو رو از یک فرسخی میشناسه.داداشم باهوشه.پشه اون طرف دنیا بپره محمد میفهمه.))
________________________________________
فصل ۳-قسمت آخر:[/font]
[font=]از خجالت داشتم آب میشودم،با لکنت پرسیدم(چی میگی زری؟از حرفهات سر در نمیارم!))[/font]
[font=]نگاهی مرموز به چشمهایم کرد و گفت(آره جون عمت.))[/font]
[font=]سرم به زیر افتاد و اشکم خشکید.زری پرسید(حالا چرا انقدر ناراحتی؟خلاف که نکردی.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلی مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))[/font]
[font=]دستم رو شده بود.گفتم(من فقط از روی کنجکاوی رفتم زیر زمین.))[/font]
[font=]_بپا کنجکاوی کار دستت نده عزیزم!تا همین جاش هم زیادی غرق شودین.یادتون باشه که پدر سالار زندهست![/font]
[font=]از اینکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت میبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،همیشه شیرین تر از دوست داشتن بود.نمیدانستم زری خودش به احساس من پی برده یا محمد حرفی زده بود.اعصابم به کلی به هم ریخت.دلم میخواست بیشتر بدانم.از محمد و میزان نزدیک بودنش به زری،از احساسی که به من داشت.آیا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟یا آابروی من پیش زری رفته بود؟[/font]
[font=]شک و تردید داشت خفهام میکرد که زری پرسید(تو فکر چی هستی؟میخوای چی کار کنی؟))[/font]
[font=]_چطور؟[/font]
[font=]_یعنی هر شب میخوای بری توی زیر زمین؟[/font]
[font=]رنگم پرید.بدنم یخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زری گفته بود؟این پرسش باعث شد سرم یک مرتبه درد بگیرد.زری به لبهایم که هر لحظه بی رنگ تر میشد،خیره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسید(خودت میدونی چه آتیشی به پا کردی؟))[/font]
[font=]_چه آتیشی؟مگه من چیکار کردم؟[/font]
[font=]_راه پیدا کردن به دل محمد کار آسونی نیست.خیلی مغروره.[/font]
[font=]دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صمیمی،بی اختیار لبخندی کم رنگ بر لبهایم نشسته بود که زری را هر لحظه عصبی تر میکرد.پرسیدم(زری،تو از کجا میدونی که محمد...))[/font]
[font=]قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پایین و چشمهایم چرخ میزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font]
[font=]زری نفس عمیق کشید و گفت(یه عمر دارم باهاش زندگی میکنم مثل کف دستم میشناسمش.از حرکاتش میفهمم که پاک به هم ریخته.))[/font]
[font=]_پس مثل همیشه رو حدس و گمان اظهار نظر میکنی؟[/font]
[font=]_محمد زیاد حرف نمیزانه،موضوع زیر زمین رفتن تو رو خودم فهمیدم،میدونی که من صبحها زود بیدار میشم.[/font]
[font=]نفس راحتی کشیدم.چشمهای زری با نگرانی به من دوخته شده بود و من غرق در تردید و ابهام بودم که گفت(خیال نکن فقط نگران محمد هستم پریا،برای هر دو تاتون میترسم.محمد خیلی صبوره،مرده،طاقت داره، ولی تو...با این روحیه لطیف ضربه میخوری.))[/font]
[font=]از زری دل نمیکندم.دلم میخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنیای من محمد بود و آن روز که فهمیدم او هم به فکر من است،برای یک عمر زندگی انرژی گرفتم.صدای زن عمو که ما را برای خوردن چای دعوت میکرد رشته افکارم را از هم گسیخت.پا شدیم و رفتیم آشپزخانه.[/font]
[font=]چای را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسید :کجا؟[/font]
[font=]زری گفت:دیشب کم خوابیده...برو استراحت کن پریا.[/font]
[font=]برگشتم به اتاقم.برای بقیه روزهای کسل کننده تابستان برنامهای به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع میشد و چشم انتظاری که بیاید و از حیاط رد شود.زندگی پر از حسرتم به زجر کشیدن دائم بیشتر شبیه بود تا عاشقانه زیستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر میشودم.من پریشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار میزد و صبح زود از حیاط رد میشد و نیم نگاهی به پنجره اتاق میانداخت و دلم را به هر طرف میخواست ،میکشید.از روزی که فهمیدم دوستم دارد غمم بیشتر شد.بی خبری داشت جایش را با آگاهی عوض میکرد.هر چه بزرگ تر میشودم و سنم بالا میرفت بیشتر رنج میبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم میفهمیدم که دنیای بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۴:قسمت اول
هنوز تابستان تمام نشده بود که بعضی شبها نم نم باران میبرید. و بوی خاک در سراسر پشت بام میپیچید.هوا آنقدر دلنشین بود که دلم نمیآمد توی اتاق بخوابم.بیشتر بچها،تا رد و برق میشد،رخت خوابشان را کول میکردند و از پلهها پایین میرفتند و با سر و صدا عزیز و آقا بزرگ را بیدار میکردند و هم همه میشد.محمد که در ظاهر آرام و تودار بود ،از اضطراب نتیجه امتحانات دانشگاه شب تا صبح خوابش نمیبرد و بر عکس او پوریا که مضطرب و عصبی بود ،شبها تخت میخوابید.صدای قدم زدن محمد که تا صبح توی حیاط راه میرفت و در زیر لامپ کم نور و خاک گرفته کتاب میخواند،اعصابم را به هم ریخته بود.اضطراب او به من و زری هم منتقل شده بود،به طوری که با زری نذر کردیم برای قبول شدن محمد سفره ابوالفضل بی اندازیم .
روزی که زری خوشحال به اتاقم آمد و خبر داد که محمد در رشته پزشکی قبول شده است،از هیجان جیغ کشیدم و دویدم پشت حصیر سرسرا.محمد در کنار حوض ایستاده بود و داشت اوراق روزنامه را زیر و رو میکرد.از صدای جیغ من جا خورده بود و زیر چشمی داشت از لایه چوب حصیرهای به هم فشرده به ما نگاه میکرد که لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.همان لحظه پوریا از پشت سرش رد شد.غمگین بود و عصبی،روزنامه را از دست محمد کشید و پرت کرد وسعت حیاط.محمد مچ دستس را گرفت و لحظهای هر دو به هم خیره شدند.وحشت کردم.اگر درگیریشان به مشاجره لفظی و کتک کاری ختم میشد همه میفهمیدند که محمد قبول شده،آنگاه خبر به گوش آقا بزرگ هم میرسید که عقیده داشت.((بازاری نه سربازی میره و نه دانشگاه.فقط جاش تو حجره است ))
البته اینکه کسی نفهمیده بود محمد قبول شده بعید به نظر میرسید،چون همه روزنامه خریده بودند.با عزیز مطرح کردیم که باید سفره ابوالفضل بیندازیم یان.همه خانواده کنجکاو حاجت من و زری بودند.زن عموها ،عمهها و حتی مادر از حاجتمان خبر نداشتند.افسانه و پروانه ،فضولهای مجتمع،دائم دور و برمان پرسه میزدند.اما دهان من و زری چفت و بست داشت،و با اینکه عزیز گفته بود((تا هاجتتونو نگین از سفره خبری نیست))لام تا کم حرف نزدیم .
این ماجرا تا چند روز ذهن بیکار افراد خانواده را مشغول کرد تا عاقبت فکری به سرم زد.رفتم شاه نشین و یک مشت چرت و پرت سر هم کردم و تحویل عزیز دادم که تازه از جلسه قران بر گشته بود و داشت چای قند پهلو توی استکان کمر باریک میخورد.آنقدر تند حرف زدم که نفسم تنگ شد.عزیز استکان را توی نئعلبکی کوبید و گفت(معلوم هست چی میگی دختر؟ ))
توی گودی فرو رفته پر از چین و چروک چشمانش دنیایی پرسش موج میزد که تردید داشتم از پس پاسخشان بر بیایم.نفس عمیقی کشیدم و خندیدم .
_ عزیز،بد از این همه قصه سرایی،تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نپرسیدی سفره نذر کی و چی بوده؟
_ آخه ننه جون،من هنوز عرقم خشک نشده اومدی وراجی میکنی که چی!شمرده بگو تا بفهمم چی میگی .
توی دلم خدا خدا میکردم که نه نگوید.یک دور تسبیح هم سلوات نذر کردم که جواب مثبت بگیرم.با آب و تابع و شمرده دروغ به هم بافتم که((هفته پیش خواب دیدم که توی تالار سفره ابوالفضل انداختیم و سیدهه خانوم با لباس سبز و چارقد بالا سر سفره نشسته بود و دعا توسل میخواند.من و زری شمها رو روشن کردیم و سیده خانوم به صدای بلند گفت ،برای بانی سفره سلوات محمدی بفرستین .))
نفهمیدم این همه چاخان چطور به ذهنم رسید.هرچه بود از طرف خدا بود و زبانم بی اراده توی دهانم میچرخید و حرفهایی میزدم که اصلا فکرشان را هم نکرده بودم.عزیز به من زل زده بود و چیزی نمیگفت.صورت خسته و رنجورش یک مرتبه مثل چراغ روشن شد.لپ هاش گل انداخت و گفت:قربون چشمهای سبزت برم،پس سیده خانوم مادر خدا بیامرزمو دیدی؟حالا فهمیدی رنگ چشمهات به کی رفته؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم(معلومه که مادر خدا بیامرز شما بهشتی بوده!با اون همه صدق و صفا،با بچههای خوبی که تربیت کرده!یکیش شما عزیز خوشگلم ))
چشمهای خزان گرفته آاش پر اشک شد.صورتش که یک پارچه نور بود ،لحظهای کوتاه روشن تر شد.از آن همه سادگی و کلاهی که سرش گذاشته بودم شرمنده و پشیمان شدم.سرم زیر افتاد و خودم را لعنت کردم.صدای عزیز انگار از ته چاه در میآمد،بغض داشت و لبخند بر لبهایش نشسته بود((خدا رحمتت کنه سیده خانوم،شب جمعه به یاری خدا،اگه عمری باقی باشه سفره میاندازیم.))
از چهار شنبه افتادیم به کار.باقر خرید و آشپزی کرد و جواهر ظروف چینی و قابهای بزرگ را از پستو در آورد و گرد گیری کرد.ظروف نقره به کمک پسرها از زیر زمین در آمد،با خاکستر و سرکه و ملا ساییده شدو برق افتاد .
من و زری دست به کار سفره انداختن و تازیین خوراکیها بودیم که مردها از سر کار بر گشتند.آقا بزرگ، همین که وارد تالار شد،نگاهی عجیب به من کرد و در جواب سلامم گفت(وروجک، آخرش کار خودتو کردی؟ ))
در حالی که از نگاه مرموزش وحشت کرده بودم ،نزدیک تر آمد و گفت:عزیز رو خر کردی،ولی بابات هم نمیتونه منو رنگ کنه،عاقبت میفهمم چی تو کله تو و زریه .
مادر و عمهها و زن عموها تا نیمههای شب مشغول کار کردن بودند.مردها به تالار نزدیک نشدند و من محمد را ندیدم.صبح زود دوباره افتادیم به کار.یکی دو ساعت پاس از بیرون رفتن مردها بود که مهمانان آمدند.چند سالی میشد که همسایهها مجتمع را ندیده بودند،از این رو از تغییر شکل حیاط و دیوارهایی که به قصد جدا سازی و استقلال خانوادهها کشیده شده بود تعجب کردند.همان روز برای من و زری و پروانه چند خواستگار پیدا شد.زری در حالی که هیچ حسی نداشت و به نظر میرسید نه خوشحال است نه غمگین،بر روی تخت ولو شده بود که رفتم اتاقش گفتم:خسته نباشی زری جون .
_ از کار خسته نشدم،از پچ پچ مهمونها خسته شدم .
- تو که خانومها رو خوب میشناسی،دلشون لک میزانه برای اینجور مجالس .
_ به جای گوش دادن به دعا سفره ،تو فکر جوش دادن دختر و پسرها بودند .
_ زری تو واقعا عقیده داری ازدواج یعنی بد بخت شدن؟
_ برای من و تو که خودمون هیچ نقشی در انتخاب همسرمون نداریم،بد بختیه.آخه من و تو و بقیه نوههای آقا بزرگ چه تجربهای از این زندگی مزخرف کسب کردیم که بتونیم یه زندگی رو اداره کنیم؟
بد از این همه سال هنوز اخلاق آقا بزرگ دستت نایا ماده؟
_ چرا،خوب میدونم که آقا بزرگ از این به بد هی زن میگیره،هی شوهر میکنه،اونه که ازدواج میکنه نه من و دیگران .
زری گلایه میکرد و حواس من پرت اتاق محمد بود که چسبیده بود به اتاق زری.دلم میخواست به خلوت تنهایی آاش سرک بشم.زری پرسید :تو فکر چی هستی؟نگران خواستگارها نباش فعلا همه خطرها متوجه من بدبخته .
_ زری دلت میخواد درس بخونی یا شوهر کنی؟
_ هر دوتش.تو چی؟
_ بستگی داره .
_ به چی؟
_ به اینکه اون چی بخواد .
_ خره،مگه افسارت دست اونه؟
_ دست کی؟
_ چه میدونم؟همون کسی که تو دلته .
_ نمیدونم.گاهی وقتا فکر میکنم خود اونم،یعنی هر چی اون بخواد من از قبل میخواستم .
_ چه جالب خوب اگه قسمتت به کسی که تو دلته نباشه چی؟
فهمید که مضطرب هستم.خندید و گفت:مثل پیرزنها حرف میزنم نه؟
_ ت فکر من و تو باهم فرق داره.نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم .
_ شاید انگیزه دوست داشتنت من نباشم .
مدت کوتاهی به هم خیره شدیم.کلافه شدم و گفتم:من میرم،تو هم استراحت کن.این یکی دو روز تو از همه بیشتر کار کردی .
_ هموون خسته شدیم،ولی خوب شد نزرمونو ادا کردیم.کتاب برای خوندن در؟
_ فعلا چیزی برای خوندن ندارم .
_ محمد چنتا کتاب برات گذشته.برو تو اتاقش بردار .
پر در آوردم.چنان از جام بلند شدم که زری خنده آاش گرفت.وارد اتاقش شدم.بوی اودکلنش از لا به لای لباسهای توی کمد میآمد.تا آن روز هرگز به اتاقش قدم نگذاشته بودم.در کنار تختش روی کتابها پیغام گذشته بود((زری لطفا ببرشون برای پریا)).پایین تخت ،سجاده مرتب و منظم تا شده بود.بی اراده بازش کردم.تسبیح شاه مقسودش با منگوله سبز افتاد بیرون.برداشتم،گذاشتم توی جیبم.حس بعدی داشتم.انگار دزدی کرده بودم.دزدی از کسی که قلب و روحم به یغما برده بود.در مقابل چیزی که من برداشته بودم ارزش چندانی نداشت.برای من لمس آن تسبیح لمس انگشتان دستش بود.
کتابها را برداشتم و زیر بغل گرفتم و داشتم از ساختمان بیرون میرفتم که با مرتضی رو به رو شدم.نگاهی خریدارانه به سر تا پایم انداخت و گفت:علیک سلام از خود راضی.
بدون هیچ کلامی از کنارش راعد شدم.زیر لب قر زد:همش کتاب.
اولین کاری که کردم،رفتم سراغ آیینه.تسبیح را گذشتم کنار صورتم و رنگش را با رنگ چشمهایم مقایسه کردم.به تیرگی چشمهایم نبود ،اما مشابهت داشت.در و دیوار اتاقم روح زندگی گرفت،انگار تسبیح ،هزار دانه عشق و محبت موجود در وجود محمد را یکجا به اتاقم آورد.خواندن کتابها چند روز بیشتر طول نکشید.زری پیغام تشکر محمد را از نذری که کرده بودیم را آورد،اما چیزی از گم شدن تسبیح نگفت.

پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل ۵:قسمت اول
[font=]تاریکی شب به دلم چنگ میانداخت.فکر و خیال آزار دهنده آینده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت میترکید.تسبیح محمد را لمس کردم.صدای پا که توی پشت بام پیچید،به دیوار پشه بند زل زدم.نوههای آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشی فرو میرفتند،در حال آمد و شد بودند.[/font]
[font=]صدای محمد آمد((بچهها شماها اینجا چه کار میکنید؟))[/font]
[font=]پشت بندش صدای پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابیدید؟برید پشت بوم خودتون.))[/font]
[font=]لحظهای بعد،صدای سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاری یک شب طولانی دیگر که تا صبح باید خواب زده،به سقف صورتی رنگ پشه بندم زل میزدم.صدای پای محمد آمد که به سمت در میرفت.از پلهها که پایین رفت ،طاقت نیاوردم.بلند شدم و ملفه پیچیدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هوای صدای تارش رگ و پی وجودم را،همچون معتادان به مواد افیونی،به درد آورده بود.پورچی رفتم زیر زمین. روی اولین پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگیز تر از آن بود که بترسم.صدای نفسهای آرام او حال و هوای شاعرانه به شب میداد.تار نمیزد.انگار صدای پایم را شنیده بود و منتظر بود بروم زیر زمین.دلم داشت میترکید.هوای گریستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههای تارش دلم را ریش کرد،به طوری که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاری شد.او با سکوت جان فرسای همیشگی قلبم را پاره پاره میکرد.هوا رو به روشن شدن میرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا میرفتم که ملافه زیر پایم گیر کرد و به شدت زمین خوردم.چشمم سیاهی رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زیر زمین افتاده بودم.از ترس چشمهایم را بستم.با گرمی دستهای محمد که برای اولین بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نمیخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...[/font]
[font=]_پریا چیت شده؟[/font]
[font=]از خجالت داشتم آب میشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگرانی در چشمانش موج میزد.[/font]
[font=]_پریا..حرف بزن.هوا داره روشن میشه.پاشو ببینم چه بالایی سرت اومده.[/font]
[font=]ملفه را کشید روی پاهایم و دکمههای باز پیراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهایم زل زده بود.نگاهش میکردم،ولی حرف نمیزدم.دستپاچه شد.کمی تکان خوردم.[/font]
[font=]_نترس محمد آقا...محمد.[/font]
[font=]_جانم،چیزیت شد؟[/font]
[font=]زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهای که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسید(سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))[/font]
[font=]_حول نشو چیزی نشده.[/font]
[font=]نگاهمان دل از هم نمیکند.نفسم داشت بند میآمد.گفتم(بهتره زودتر برم بالا.))[/font]
[font=]از لبخند شیرینش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زیر انداختم و گفتم(محمد...من.))[/font]
[font=]_جانم مهم نیست.به خیر گذشت.[/font]
[font=]کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پیچیدم و خواستم از پلهها بالا بیام که گفت(پریا یه لحظه صبر کن.))[/font]
[font=]جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت(حالا برو مواظب باش ملافه زیر پایت گیر نکنه.))به پله آخر نرسیده بودم که گفت:راستی پریا.[/font]
[font=]برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پایین انداخت و لبخند زد.گفتم(محمد...))[/font]
[font=]سرش را بالا آورد.رنگش پریده بود.[/font]
[font=]_جانم.[/font]
[font=]_چی میخوای بگی؟[/font]
[font=]_میخوام بگم که...[/font]
[font=]لحظه موعود فرا رسیده بود.انتظار کشندهای که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام میشد.چشم به لبهایش دوخته بودم که لرزش خفیفی داشت.از هم باز میشد اما صدایی در نمیآمد.جانم داشت به لبم میرسید.[/font]
[font=]_محمد،هوا داره روشن میشه.[/font]
[font=]نفس عمیقی کشید.انگار از حرفی که تصمیم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روی پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شدید داد و گفت(برو بالا،میترسم کسی ما رو ببینه.))[/font]
[font=]با التماس نگاهش کردم.به کلامش نیاز داشتم و به حرفی که دل گرمم کند.ایستاده بودم و منتظر که گفت(زود برو بالا ،چرا وایسادی؟))[/font]
[font=]پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مایوس میشودم که صدایم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.[/font]
[font=]خندید،خندهای شیرین که تا آن روز هرگز ندیده بودم.هر دو روی همان پله تنگ ایستاده بودیم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خندید.[/font]
[font=]_پریا تو داری منو میکشی.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تیر بارون نکرده،یادت باشه یه تسبیح به من بدهکاری.بذارش تو جا نمازم.[/font]
[font=]صدای پا توی پلهها پیچید.مهدی داشت میآمد برای نماز صبح وضو بگیرد.پله را به سرعت دو تا یکی بالا رفتم و خزیدم تو اتاقم.صدای صبح به خیر مهدی و جواب محمد را شنیدم.مهدی پرسید(دوباره شروع کردی؟))[/font]
[font=]_اره...این چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک میشه.[/font]
[font=]_مواظب باش.[/font]
[font=]_کسی بفهمه هم مهم نیست.دلواپس نباش.[/font]
[font=]صدای آب حوض و سر و صدای افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشیدم روی تختم.داشتم از خواب میمردم ،ولی حیف از آن لحاظت شیرین بود که با رخوت خواب از بین برود.با آن همه هیاهو و سر و صدا نفهمیدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگین نشده بود که با سر و صدای پریسا از خواب پریدم.[/FONT]
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 05-11-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل۵:قسمت دوم
[font=]مثل همیشه با پروانه در گیر شده بود.با آنکه هم سن و سال بودند،هیچوقت ابشان توی یک جوی نمیرفت.بر سر کوچکترین موضوع قشقرقی راه میانداختند که آن سرش نه پیدا بود،که با پا در میانی عمه طاهره و مادرم هم هیچوقت به نتیجه نمیرسید.دخالت عزیز هم ،به جز اینکه کار را خراب تر کند،فاییده نداشت.هر از گاهی بزرگ ترها درگیر اختلاف جوانان میشدند و سر و صدا توی راهروها و حیاط میپیچید.پژمان و پویا که منتظر چنین فرصتی بودند و آب گل الود را مناسب ماهی گرفتن میدیدند،با مطرح کردن مشکلات کوچک،پا پیچ دخترها میشدند و جنگ میان خانوادههای مستقر در شمال و جنوب حیاط بالا میگرفت و تا شب ادامه داشت.

[font=]اوایل تصور میکردم درگیری میان اعضای خانواده اتفاقی است که زری متوجه امری مهم شد.از آنجا که همهٔ کاسههای زیر نیم کاسه را کشف میکرد،این بار نیز موفق شد مچ پروانه را بگیرد.پروانه همیشه سعی میکرد به حریم من و زری وارد شود،که موفق نمیشد.رشته الفت من و زری محکم و نفوذ نه پذیر بود بر خلاف دیگر که مثل تخته پارههای شناور به این سوع و آن سوع تغییر جهت میدادند،ما همیشه در کنار هم بودیم.همین امر باعث میشد بیش از حد زیر ذره بین موشکافانه بزرگ ترها قرار بگیریم،به ویژه من برادر بزرگ تر داشتم و پروانه که دلش نمیخواست به قول آقا بزرگ بترشد،به همهٔ پسرای بزرگ تر از خودش امید بسته بود.او سعی میکرد با من و زری دوست شود و از هر راهی وارد میشد،که وقتی پریسا میفهمید،در مقابلش میایستاد.و همین باعث میشد دعوا و جنجال راه بیفتد.[/font]
[font=]آن روز هم پروانه تصمیم گرفته بود آشوب به پا کند که شب به پشت بام نرفتم و به توصیه زری توی اتاقم ماندم.داشتم کتاب میخواندام که صدایی از ساختمان رو به رو آمد.داری باز و بسته شد.خزیدم پشت حصیر سرسرا.چراغهای کم نور حیاط که همیشه روشن بود آن شب روشن نبود.سایهای از پلههای ساختمان رو به رو پایین آمد و به سمت زیر زمین رفت.[/font]
[font=]آن شب محمد برای تمرین زیر زمین نرفته بود.کنجکاو بودم ببینم چه کسی رفت پایین،ولی سایه را نشناختم،که آمد از پلهها بالا و رفت داخل ساختمان.تا صبح بیدار ماندم.محمد برای وضو گرفتن رفته بود لبه حوض و من محو تماشایش پشت حصیر نشسته بودم که پروانه آمد توی حیاط.از تعجب شاخ در آوردم.صورتش آرایش غلیظی داشت و ایستاده بود.مقابل محمد آستینهایش را بالا میزد.لایه در باز بود و صدا واضح میآمد.محمد جواب سلام دادا و سرش را زیر انداخت.پروانه آهسته گفت:محمد...[/font]
[font=]محمد همانطور که سرش پایین بود جواب دادا(چیه؟))[/font]
[font=]از اینکه جوابش را به تندی داد دلم خنک شد.پروانه پرسید [img]{SMILIES_PATH}/icon_sad.gif[/img](دیشب تمرین نداشتی؟))[/font]
[font=]محمد زل زد به ایوان شاه نشین و آهسته پرسید(چطور مگه؟))[/font]
[font=]_آمدم زیر زمین تار گوش کنم،نبودی.[/font]
[font=]محمد آهسته گفت(پروانه خانوم،شما همیشه سر حوض وضو میگیرید؟بهتر نیست برید داخل ساختمون؟))[/font]
[font=]پروانه رنگ به رنگ شد و گفت(نه سلامتی من از شما یک حرف پرسیدم،اصلا گوش نکردید که جواب بدید.))[/font]
[font=]محمد،در حالیکه آستهای پیراهنش را پایین میآورد گفت(گمان نمیکنم صحیح باشه که شبها بیایید زیر زمین،هم تاریکه هم وحشتناک.))[/font]
[font=]پروانه که تا سر حد مرگ عصبی شده بودبه صدای بلند گفت(به پریا هم از این نصیحتها میکنید؟))[/font]
[font=]محمد خونسرد نگاهی به اطراف کرد و گفت(پروانه اصلا تصورش را هم نمیکردم که این قدر بی عقل و کله پوک باشی.))[/font]
[font=]پروانه هر لحظه عصبی تر میشد.او که از خونسردی محمد کلافه بود،همچنان که راهش را گرفته بود و میرفت سمت ساختمان فریاد کشید(بی عقل منم یا اون دختر مزخرف بی همه چیز که هر شب تو زیر زمینه؟))[/font]
[font=]محمد لحظهای ایستاد،چشم به کاف حیاط دوخت،سپس نفس عمیق کشید و گفت(هیچکس حق نداره به پریا توهین کنه.ضمنا یادت باشه پرونه،هیچوقت تو کار ما دو تا فضولی نکنی.فهمیدی؟))
فصل ۵:قسمت دوم
در هکیله از پشتیبانی محمد خوشحال بودم،از دست پروانه حرص میخوردم که تازه فهمیدم پریسا سر من و محمد با او دعوا راه انداخته!آعا آن لحظه به بعد توری محمد را متعلق به خودم میدانستم که آیندهام همیشه با هسور او پیش چشمم مجسم میشد.
غرق در وقایع اتفاق افتاده تازه داشت چشمانم گرم میشد زری آمد توی اتاق.از رنگ پریدگیم فهمید حالم زیاد خوب نیست.پرسید(پریا چته؟مریضی؟))
_چیزیم نیست.دیشب خوب نخوابیدم.
_دیشب دیگه چرا نخوابیدی؟محمد که کنسرت نداشت؟
_مسخره بعضی در نعیار زری،از پروانه لجم میگیره.همش توی نخ کارهای ماست.
_این که تازگی نداره من هم تو نخ اونم.
_یعنی واقعا میفهمی چیکار میکنه؟مگه تو کار و زندگی نداری دختر!
_به جون تو پشه تو هوا بپره من میفهمم.مثل تو توی هپروت نیستم و میفهمم دورم چه شلوغ بزاریه.
_مگه تو این چهار دیواری آذر دهنده چه اتفاق جالبی آیفته که تو انقدر سر گرمش هستی؟
_خبر نداری زیر این سقفها چه خبره!دارم خاتراتمو مینویسم.
_بعده منم بخونمشون.
_تو به اندزهٔ کافی کتاب و مشغله فکری داری،شعر و ورای من به دردت نمیخوره.
کنجکاوی کلافهام کرد.دلم میخواست دفتر خطرت زری را بخوانم و از کار هاش سر در آورم.صورتش را بوسیدم و گفتم: خواهش میکنم زری،بعده منم بخونمشون.
_ول کن بابا،غلط کردم.
به هزار مصیبت از مادر اجازه گرفتم که صبحانه را آن طرف بخورم،با زری رفتیم خانه شان.دلم پار میزد محمد را ببینم که هنوز از در بیرون نرفته بود.پروانه پشت حصیر ایستاده بود و قر میزد.دلم آرام و قرار نداشت.عمو منصور به محض دیدن من فریاد کشید(زهره،بیا ببین کی اومده؟چه عجب عمو جان!))
محمد،لباس پوشیده آماده رفتن از اطاقاش آمد بیرون.مرتضی با پیجامای راه راه و زیر پوش رکابی با خیال راحت نشسته بود و صبحانه میخورد.همین که من و زری را دید،نگاهی به محمد کرد وگفت(به سلامت داداش.))
محمد بدون توجه به او،جواب سلامم را داد و نشست سر میز مقابل من.کتابهایش را گذشت توی کیفش و گفت(مامان من یه چای دیگه میخورم.))
زن عمو،در حالیکه یک چشم به محمد و یک چشم به مرتضی داشت،رفت سمت آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت.عمو زیر چشمی به محمد خیره شد و گفت(محمد،بابا دیرت نشه!))
آن روز برای اولین بر عصبانیت محمد را دیدم.همانطور که سرش پایین بود،استکان چای را در نعلبکی کوبید و فریاد زد((چی شده که امروز همه نگران من هستین؟))
عمو به زهره خانوم نگاهی کرد و پرسید(صبح اول صبحی این پسره چشه؟))
مرتضی بلند شد،میان من و محمد ایستاد و آهسته پرسید(چرا داد میزانی؟))
محمد که تا بنگوش سرخ شده بود،فریاد زد(لعنت بر شیطون،مرتضی برو کنار حوصله تو ندارم.))
دلم میخواست همان لحظه استکان چای را میکوبیدم سر مرتضی.حالم از رفتارش بهم میخورد.عمو منصور به من که ربگم پریده بود و وحشت کرده بودم نگاهی کرد و گفت(زری ،پریا رو ببر اتاقت.این دو تا خروس جنگی النه که به جون هم بیفتن.))
بر خلاف میلم مجبور شدم همراه زری بروم به اتاقش.محمد بلند شد و گفت(بابا بهتره یه کم پسرتو نصیحت کنی،میترسم مثل پدرتون یکه تاز بشه و هیچ کس هم جلودارش نباشه.))
هنوز وارد اتاق زری نشده بودیم که فریاد عمو منصور به هوا رفت.محمد گفت(اینجا دیگه جای من نیست،شما هم هرچی دلتون میخواد داد بکشید.))
پشت در ایستاده بودم که صدای قدمهای محمد آمد.زری به من خیره شد و گفت:خدا به خیر کنه.
از در فاصله گرفتم.چند ضربه به در خورد و زری در را باز کرد.صورت محمد یک پارچه آتیش بود.اعضای بدنش از شدت عصبانیت داشت میرزید.با صدایی لرزان گفت(پریا...))
وجود زری را برای لحظهای فراموش کردا.مسکه شده به سویش رفتم و گفتم(جانم،محمد.))
زری رفت لب تخت نشست.من و محمد از یکدیگر چشم بر نمیداشتیم.عصبانیت محمد با لبخند من فروکش کرد.سرش چرخید به سمت راهرو و دوباره برگشت و چشم دوخت به چشم هایم.((تسبیهو اوردی؟))
نفسم بند آماده بود.نگاهش حرف داشت و راز دل میگفت.از شرارههای عشق که در چشمانش موج میزد،داشتم گور میگرفتم.مات شده گفتم(می آرامش.))
صدای پای مرتضی توی راهرو پیچید.بی اختیار از محمد فاصله گرفتم.آهسته سر داخل اتاق کرد و گفت:بذار تو سجاده ام.
او رفت و من به سرعت در اتاق را بستم.صدای پای هر دو لحظهای توی راهرو پیچید.از ترس داشتم قالب تهی میکردم،چون صدای پای مرتضی داشت هر لحظه نزدیک تر میشد.زری بر روی تخت نشسته بود و دستهایش بر روی سرش بود.پشت به در ایستادم.صدای مرتضی همچون صاعقه تو راهرو پیچید((پریا،بیا بیرون چاییت سرد شد!))
پس از دور شدن صدای قدم هایش،اشکم سرزیر شد.زری که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت،سر بالا آورد و نگاهش به نگاهم چسبید.چش به زمین دوختم و گفتم:من میرم خونمون.

[/FONT]
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:17 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها