بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 03-05-2010
رزیتا آواتار ها
رزیتا رزیتا آنلاین نیست.
مسئول و ناظر ارشد-مدیر بخش خانه داری



 
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677

9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض حکایت فاصله ها

حکايت فاصله‌ها


درباره ي سيد مرتضي آويني





گمان مي‌کردم که
فاصله‌اي نيست يا
فاصله‌ي‌ کمي است
ميان من و تو.

احساس مي‌کردم که دوقلوي هم‌زاديم که با چند قدمي پس و پيش راه مي‌رويم. افق نگاهمان يکي است و توش و توان رفتنمان هم کم و بيش يکي.
وقتي در خلوت‌هاي انسمان، تو را به الحاح پيش مي‌راندم و نماز را به امامت تو مي‌خواندم و به نياز تو اقتدار مي‌کردم، با خودم مي‌گفتم: کسي که يک سر و گردن بالاتر است، کسي که چند قدم پيشتر است، بايد پيشتر بايستد، بايد راشد و راهبر و امام اين کاروان دو سالکه باشد.
و من خيال مي‌کردم که فاصله‌مان همين چند وجبي است که تو پيشتر ايستاده‌اي .
وقتي شنيدي از کاري اجرايي کناره گرفته‌ام. گفتي: خوش به حالت برادر! که توانستي رها کني خودت را از کارهاي اجرايي. براي من هم دعا کن.
گفتم: هميشه دعاگوي توام، ولي خودت هم بايد بخواهي.
گفتي: مي‌خواهم! با تمام وجود مي‌خواهم. خيلي خسته شده‌ام. من هم مي‌خواهم بنشينم و بپردازم به نوشتن.
با سماجت پرسيدم: از کي شروع مي‌کني؟
گفتي: به همين زودي. يکي دوماه آينده.
و من گمان کردم که جلو زده‌ام، که پيشتر افتاده‌ام و دعا کردم که خدا تو را به من برساند.
وقتي که در خانه‌ي‌ معشوق، دوشادوش هم طواف مي‌کرديم و اشک‌ها و عرق‌هايمان به هم مي‌آميخت، احساس مي‌کردم که تا شانه‌هاي تو قد کشيده‌ام و خدا مرا به همان چشمي نگاه مي‌کند که تو را و امام زمان اگر بخواهد سايه نگاهش را بر سر تو بگسترد، من نيز در شولاي عنايتش جاي خواهم گرفت.
وقتي که در خانه‌ي‌ معشوق، دوشادوش هم طواف مي‌کرديم و اشک‌ها و عرق‌هايمان به هم مي‌آميخت، احساس مي‌کردم که تا شانه‌هاي تو قد کشيده‌ام و خدا مرا به همان چشمي نگاه مي‌کند که تو را


ساده بودم و بچگانه گمان مي‌کردم که فاصله‌هاي معنوي هم با مترهاي مادي اندازه مي‌شود. پلنگ را ديده‌اي که شب‌ها به ارتفاع مي‌رود و تلاش مي‌کند که به ماه چنگ بيندازد؟ مي‌بيند که دستش به ماه نمي‌رسد، اما خيال مي‌کند که اگر بتواند يک کمي دستش را درازتر کند يا کمي بيشتر از جاي خود بپرد يا اگر اندکي قله مرتفع‌تر باشد، اين دست رسيدني است و آن ماه يافتني.
گاهي که ايستاده‌اي و چشم به افق دوخته‌اي، فکر مي‌کني که افق در چند قدمي است يا کمي بيشتر و بالاخره با دويدني کوتاه، رسيدني.
بگذار-بلاشبيه- مثال ديگري بياورم. هر چند که هر کدام از اين مثال‌ها داغ مرا تازه‌تر مي‌کند. کساني که در زمان پيامبر و با


پيامبر مي‌زيستند، وقتي مي‌ديدند پيامبر با آن‌ها مي‌نشيند، بر مي‌خيزد، غذا مي‌خورد، راه مي‌رود و سخن مي‌گويد، به مرور گمان کردند که پيامبر هم کسي است مثل خودشان تا آنجا که پاي جسارتشان را پيش پيامبر دراز مي‌کردند و هر وقت که دلشان هواي او را مي‌کرد، راست مي‌آمدند و فرياد مي‌زدند: حدثني يا محمد!
خدا ديد که ماجرا بد جوري دارد شبهه‌ناک مي‌شود. اين بود که به مردم نهيب زد: فما کان محمد ابا احد من رجالکم...
اينکه ما با نور خودمان پيش پاي شما را روشن کرده‌ايم سبب نشود که شما فاصله‌هاي نوري را فراموش کنيد و اندازه‌هاي منزلت را از ياد ببريد...
گمان‌هاي من در عرصه‌ي‌ فاصله‌مان، همه از اين جنس بود؛ ساده‌لوحانه و کودکانه. يکي از آن هزار کاري که خدا در گزينش تو با من کرد، اين بود که حجاب‌هاي ظلماني از اين دست را در پيش چشم‌هايم دريد. اين مترها و ترازوهاي کودکانه را از دستم گرفت. ديدم که فاصله‌ي‌ ميان من و تو، فاصله‌ي‌ سال‌هاي نوري بوده است.



تو در افق ايستاده بودي. مرز ميان زمين و آسمان، و من گمان مي‌کردم که در چند قدمي هستي و با دويدني کوتاه، دست نيافتني.
و من اکنون آشکارا رسيده‌ام ـ نه به تو ـ بل به اين واقعيت تلخ که اگر تمامت عمر را هم بي‌وقفه و سکون بدوم، حتي به گرد گام‌هاي تو نخواهم رسيد.
اکنون نمي‌دانم که سراغ تو را از کجا بايد گرفت. از سجاده‌هاي شبانه؟ از پروانه‌هاي تسبيح‌گر؟ از کاغذهايي که در کار معاشقه با دست‌هاي تو بوده‌اند؟ از قلم‌هايي که بار سنگين امانت تو را بر دوش‌هاي خويش حمل کرده‌اند؟ از دوربيني که هم‌زاد و هم‌نفس تو بود در روايت شيفتگي‌ها و بي‌قراري‌ها و جاماندگي‌ها؟


يا از شمع‌هايي که هميشه آتش دلشان را سر دست گرفته‌اند؟

يا... از فرشتگاني که اشتياق شهيدان را بر هودج بال‌هاي خويش، عروج مي‌دهند؟!

سيد مهدي شجاعي
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم

به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم

چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم

زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم

خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم

استاد فاضل نظری
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 11:57 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها