بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت نوزده هم دارالمجانين


بگذار اين جماعت نادان اين قدر بله و بليد بگويند كه زبانشان مو در بياورد. مگر نشنيده ايد كه گفته اند «اكثر اهل الجنْ البله» يعني به قول مولوي «بيشتر اصحاب جنت ابلهند» و مگر نمي داني كه حكيم بزرگ فرانسوي پاسكال در مقام نشان دادن راه رستگاري فرموده «بله و بليد بشويد». و در حديث هم آمده است كه «عليكم بدين العجايز» يعني بگرويد به كيش پيرزنان. گوته حكيم مشهور آلماني گفته «چون حيواني با حيوانات زندگاني كن». مولوي خودمان هم همين معاني را به زبان ديگري بيان نموده آنجا كه فرموده است:

«خويش ابله كن تبع مبر و سپس
رستگي زين ابلهي پايي و بس»

حضرت مسيح هم ملكوت آسمان را بابلهان يعني به مردم صاف و صادق و ساده لوح وعده داده است وانگهي آدمي كه از علايق و خلايق رسته و باب هر ضعف نفسي را بروي خود بسته و به ريش روزگار مي خندد و به قول شاعر به مرحلـﮥ «با اجل خوش با ازل خوش شادكام- فارغ از تشنيع و گفت خاص و عام» رسيده است چه اعتنائي به مردم و حرف مردم و خنده و گريه آنها دارد. گفتم جناب مسيو حقاً كه در مغلطه يد بيضا داري. آخر اين هم كار شد كه انسان به اسم اينكه ديوانه ام بي كار و بيعار در گوشه اي بيفتد كه هر بي سرو پائي دستش بيندازد و خيرش هم به هيچكس نرسد.
گفت حسنش در همين است كه خيرش به كسي نمي رسد.
گفتم يارو كم كم سوراخ دعا را گم مي كني. چطور حسن آدم در اين مي شود كه خیرش به كسي نرسد.
گفت لابد متوجه شده اي كه در اين دنيا خير و شر از همديگر لاينفك هستند و همانطور كه لازمه روشنائي سايه است و روز بدون شب نمي شود هيچ كار خيري هم نيست كه مستلزم شري نباشد و خوشبخت همان ديوانه ها هستند كه چون كاري از دستشان ساخته نيست و كسي هم منتظر كاري از آنها نيست در پناه خير و شر هستند و اگر باني خيري نيستند لامحاله شري نيز از آنها صادر نمي شود و تصديق مي كني كه اين خود نعمتي بس گرانبهاست.
گفتم بسيار خوب از خيرشان گذشتيم ولي چنين آدمي كه نفعش به خودش هم نمي رسد آيا براي زير خاك به مراتب بهتر نيست.
گفت مقصودت را نمي فهمم. چطور نفعش به خودش نمي رسد.
گفتم البته كسي كه قابل قبول نمودن هيچگونه ايمان و ايقان نباشد از درك فيض و رحمت هم محروم مي ماند و در اين صورت واضح است كه نفعش به خودش هم نمي رسد.
مسيو صدا را صاف كرده با حال برآشفته گفت جان من داري زياد پا روي حق مي گذاري. مگر نه الان گفتم كه عقل عموماً مخل ايمان و موجب وسوسه و گمراهي است و ابليس را مثال آورديم كه به اغواي عقل به ضلالت افتاد. مگر نمي بيني كه مردم هر كه را با عقل سر و كار دارد دهري و كافر و زنديق مي خوانند و مؤمن كسي را مي دانند كه چشم بسته تسليم شود و اهل چون و چرا نباشد و اگر اندكي تأمل نمائيم معلوم مي شود كه عقيده ايمان هم مثل عشق نوعي از جذبه و جنون است كه با عقل و استدلال زياد جمع نمي گردد. ابواب ايمان بروي ديوانگان كه مستقيماً و بلافاصله و بدون حاجب و دربان با خداي خود راهها دارند بازتر است تا بروي عقلاي پرچون و چرا و پر شيله و پيله و لهذا از اين نظر نيز مي توان گفت كه ديوانگان بر عقلا امتياز دارند.
گفتم شيطان چنان در پوست تو رفته كه محال است بتوان با تو دو كلمه حرف حسابي زد و تصور مي كنم بهتر است همين جا لب صحبت را تو بگذارم والا مي ترسم مطلب كم كم به جاهاي خيلي نازك بكشد و جسته جسته در مقام غلو ديوانگان را نسخه هاي منتخب خلقت بشماري و از همشأن و همشانه قلمداد نمودن آنها با اولياء الله هم روگردان نباشي.
گفت مگر حقيقت غير از اين است و مگر نمي توان به جرئت ادعا نمود كه تنها ديوانگانند كه در اين دنيا به شخصيت ممتازه خود قائم هستند و بدون آنكه نسخه بدل كسي باشند به عالم شگرفي از آزادي و وارستگي و استغنا رسيده اند كه با عالم آدمهاي معمولي ابداً حد متشركي ندارد و اگر بخواهيم براي آن حد مشتركي قايل شويم شايد تنها با عالم بزرگان درجه اول و
اعجوبه هاي زمان و نوابغ و نوادر دوران باشد.
گفتم چشمم روشن. حالا كه كسي جلويت را نمي گيرد چه عيبي دارد خجالت را به كنار بگذاري و يك قدم جلوتر رفته اصلاً ديوانگان را به مرتبـﮥ پيغمبري برساني و بگوئي نجات و فلاح دنيا به دست آنهاست.
گفت تازه اگر چنين حرفي بزنم راوي قول اراسم هلندي شده ام كه بزرگترين حكيم دورﮤ رستاخيز معنوي اروپا شناخته شده و در كتاب مشهور خود موسوم به «ستايش جنون» گفته است « اگر خداوند چنان مصلحت ديده كه رستگاري دنيا به دست جنون باشد براي آن است كه يقين حاصل نموده كه عقل در انجام چنين كاري عاجز است.» و باز در جاي ديگر همان كتاب مي گويد «در نظر من ديوانگي همانا عقل است» و باز در جاي ديگري از زبان جنون چنين مي نويسد «روزي از روزهاي عمر پيدا نمي شود كه غمين و نامطبوع و كسالت افزا و تنفرآميز و پردردسر نباشد مگر آنكه من كه جنون هستم در آن رخنه يافته و با چاشني كيف و حال مزه و رنگ و بوئي بدان ببخشم.»
از قديم الايام هم ملتفت بوده اند كه ژني چندان از جنون دور نيست چنان كه فيلسوف جليل القدري مانند ارسطو معتقد بود كساني كه شاعر و غيبگو و پيغمبر مي شوند عموماً در اثر اختلال حواس و مشاعر است. و هم او گفته «شعرا و هنروران و مردان سياسي بزرگ عموماً دوچرخ ماليخوليا و اختلال مشاعر مي باشند. و حتي به تازگي بر من معلوم گرديده است كه اشخاصي مانند سقراط و امپدوقلس و افلاطون و بسياري از حكما و عرفاي بزرگ ديگر از اين قبيل و مخصوصاً تني چند از اشهر شعرا نيز به همين حال بوده اند.
مگر افلاطون حكيم در كتاب «قدر» تعريف و تمجيد جنون را نكرده است. مگر شاعر مشهور يونان سوفوكلس در حدود دو هزار و پانصد سال پيش از اين نگفته» زندگاني خيلي شيرين است ولي واي به عقل كه آن را تلخ و خراب مي سازد.»
مگر سنكا حكيم مشهور رومي نيز قريب دو هزار سال پيش نگفته «هيچ عقل بزرگي وجود ندارد مگر آنكه اندكي جنون با آن مخلوط باشد». از قديمي ها گذشته بسياري از نويسندگان و ارباب فكر متأخر هم به همين عقيده بوده اند چنانكه حكيم معروف فرانسوي ديدرو گفته «چقدر ژني و جنون به هم نزديك هستند و عجب است كه يكي را در بند و زنجير مي كنند و ديگري را مورد آن همه احترام قرار داده برايش مجسمه برپا مي كنند». نيچه فيلسوف نامي آلمان هم خطاب به گروه مردم مي گويد كجاست جنون كه آبلـﮥ شما را با آن بكوبند. و باز هم در جاي ديگر مي گويد «از كجا كه چند هزار سال ديگر تنها كساني را شريف نخوانند كه سوداها و ديوانگيهائي در سر داشته باشند». كرشمر آلماني هم در كتاب خود موسوم «به اشخاص صاحب ژني» مي گويد «اشخاصي كه گرفتار جنون و اختلال مشاعر هستند در ترقي و تعالي ملل و اقوام عامل عمده و ركن مهمي هستند و مي توان آنها را ميكروب ترقي جواند». خلاصه آنكه هميشه ژني و نبوغ را نوعي از جنون دانسته اند و در بسياري از زبانها كلمه هائي هست كه معني جنون و ژني هر دو را مي رساند چنان كه كلمه «نيگرانا» در زبان سانسكريت كه زبان قديمي هنديهاست و كلمات «نوي» و «مسوگان» در زبان عبري در عين حال كه جنون را مي رساند دلالت بر پيغميري هم دارد. و اساساً مردم ديوانگان را به خدا نزديك مي دانند و در ميان خودمان هم غش را كه نوعي از جنون شديد موقتي است جنون صرعي يا حملـﮥ صرعي و يا جذبـﮥ رحماني مي خوانند. حالا اگر بخواهم ديوانگي هاي معاريف دنيا را كه زبانزد خاص و عام است برايت شرح بدهم مثنوي هفتاد من كاغذ شود چنان كه همين ديشب در شرح حال سيبويه مشهور و كيفيت وفات او مي خواندم كه دو لنگه در بخود بست به تصور اينكه مي تواند با چنين پر و بالي پرواز كند خود را از بالاي بام به پائين پرتاب نمود و جابجا جان داد. دردسر نمي دهم ولي مخلص كلام آنكه از توجه پنهان من رفته رفته يقين حاصل كرده ام كه به قول دانشمند معروف فرانسوي دوشفو كولد هر كس از جنون عاري باشد آنقدرها كه تصور مي كند عاقل است عاقل نيست و با حكيم فرانسوي رونان هم عقيده ام كه عقلا چه بسا همان ديوانگانند و به رفيق و مراد و پير خودم آناتول فرانس حق مي دهم كه مي گويد« دنيا را ديوانگان نجات داده اند» و با او همزبان شده «از خداوند مسئلت مي نمايم به هر كس كه دوستش دارم يك ذره ديوانگي عطا نمايد تا دلش همواره شاد و خاطرش مدام خرم باشد».
گفتم برادر تو درياي علم و اطلاعي و بايد اقرار كرد كه در مبحث جنون به مقام اجتهاد
رسيده اي و مستحقي كه در محكمـﮥ عالي ديوانگي مدعي العموم مطلق شناخته شوي و به راستي كه چيزي نمانده به حرفهايت ايمان بياورم و صدقنا بگويم و سربسپارم. اما تنها چيزي كه هست اين است كه چشمم از اين حكماي فرنگي و فيلسوفهاي بيگانه كه اصلاً اسم بعضي از آنها هرگز به گوشم نرسيده پرآب نمي خورد و به قول شيخ بهائي

«چند و چند از حكمت يونانيان
حكمت ايمانيان را هم بخوان»

به عقيدﮤ من در كلمه حرف حسابي حكما و بزرگان خودمان مثل حافظ و مولوي كه در واقع پزشكان معالج ما ايرانيان هستند و نبض روح ما در دست آنهاست به تمام اين سخناني كه براي اثبات عقيده خود شاهد آوردي ترجيح دارد و ما را زودتر متقاعد مي سازد.
گفت برادر اينكه ديگر غصه ندارد افسوس كه مثل اغلب مؤمنين پايت به مسجد نرسيده و از اخبار و احاديث بي خبري والا معني العقل عقل دستگيرت شده بود و مي دانستي كه حضرت امام جعفر صادق فرموده «سر معاينه آنگاه مرا مسلم شد كه رقم ديوانگي بر من كشيدند» و عارف بزرگي مانند سهل تستري گفته «بدين مجانین به چشم حقارت منگريد كه ايشان را خلفاي انبيا گفته اند» و فضيل عياض كه از مشاهير مشايخ است گفته «دنيا بيمارستاني است و خلق در آن چون ديوانگاني كه در غل و قيد باشند» و هم او در نكوهش عقل فرموده «هر چيزي را زكاتي است و زكات عقل اندوه طويل است» و مولاي روم هم كه در حقش گفته اند:

من نمي گويم كه آن عالي جناب
هست پيغمبر ولي دارد كتاب

در كتاب «في مافيه» چنين آورده است «خداوند چشمهاي قومي را به غفلت بست تا عمارت اين عالم كنند و اگر بعضي را غاقل نكنند هيچ عالمي آبادان نگردد. پس ستون اين جهان خود غفلت است- هوشياري اين جهان را آفت است. غفلت است كه عمارتها و آبادانيها انگيزاند. آخر مگر نه اين طفل از غفلت بزرگ مي شود و دراز مي گردد ولي چون عقل او به كمال مي رسد ديگر دراز نمي شود. پس موجب عمارت همانا غفلت است و سبب ويراني هشياري». يك نفر از عرفاي ديگر هم كه نقداًَ اسمش به يادم نيست گفته «چون حق ظاهر شود عقل معزول گردد و معرفت ربوبيت به نزديك مقربان حضرت باطل شدن عقل است چه عقل آلت اقامت كردن عبوديت است نه آلت دريافتن حقيقت ربوبيت». اگر شعر هم مي خواهيد بيا برويم به اطاقم تا پاره اي از سخناني را هم كه با وجود آنكه در اينجا به كتاب زيادي دسترس نداشتم از بعضي شعراي خودمان توانسته ام جمع بياورم برايت بخوانم و ببيني كه خودمانيها هم با «بوف كور» هم عقيده هستند.
گفتم تو عجب آدم پيش بيني بوده اي و ما نمي دانستيم ولي مرد حسابي اصلا دلم
مي خواهد بدانم مقصودت از اين روده درازيها و اسب تازيها چيست و با اين مقدمات شتر را
مي خواهي كجا بخواباني.
گفت حقيقتش اين است كه در اينجا كم كم دارد دلم سر مي رود.
گفتم سر رفتن دل تو چه ربطي به مطلب دارد كه مبلغ و مبشر جنون شده اي و اينطور بازار گرمي مي كني.
گفت دلم مي خواهد تو هم كه اتفاقاً با من جور آمده اي و گمان مي كنم آبمان بتواند با هم در يك جوي برود ديوانه بشوي تا بتوانيم در اين گوشـﮥ بي سر و صدا و در مصاحبت اين چند تن آدم بي آزار با هم لقمه ناني به آسودگي بخوريم و علي رغم روزگار و مردم زمانه چند صباحي را كه از عمر باقي است بي غم و هم و فكر و غصه به خوشي در همين جا بگذرانيم.
گفتم خدا پدرت را بيامرزد مگر ديوانه شدن دست من است كه محض خاطر جنابعالي هر دقيقه اراده ام قرار بگيرد بتوان ديوانه بشوم.
گفت البته كه دست تو است دست تو نباشد دست كي مي خواهي باشد وانگهي لازم نيست راستي راستي ديوانه بشوي همين قدر خودت را به ديوانگي بزن و ديگر كارت نباشد. خواهي ديد چطور بخودي خود روبراه خواهد شد.
از اين اظهارات سخت يكه خوردم گفتم يارو نباشد كه تو هم همين طور خودت را دستي به ديوانگي زده باشي و با اينگونه حقه بازيها بخواهي كلاه سر فلك بگذاري.
چشمهايش را در چشمهاي من دوخت و پس از آنكه با دهن باز مدتي به من نگاه كرد سر را بطور اسرارآميزي دو سه بار جنبانيده گفت «اختيار داري» و اين كلمات را چند بار با لحن مخصوصي كه معني آن را بتوانستم بفهمم تكرار نمود. آنگاه از جا جسته بازوي مرا گرفت و بدون آنكه در صورت من نگاه كند و يا كلمه اي بر زبان آورد به عجله به طرف اطاقش روان شد در حالي كه مرا نيز با خود مي كشيد.
در اطاق كتابي را از زير تختخواب بيرون آورد و از لاي آن ورقي را كه به خط خود چيزهائي بر آن نوشته بود برداشته به من داد و گفت نقداً دماغ ندارم كه اين اشعار را همين جا برايت بخوانم. با خود ببر و هر وقت تنها شدي بخوان اثرش زيادتر خواهد بود. اين را گفته و بدون آنكه خداحافظي كند مرا از اطاق خود بيرون كرد و در را به روي خود بست.
ورق را به دقت تا كردم و در جيب بغل نهادم و پس از آنكه مختصراً باز سري به رحيم زده
مي خواستم از دارالمجانين بيرون بروم كه از نو صداي هدايتعلي به گوشم رسيد كه عقب من
مي دويد و مرا مي خواند ديدم چيزي در يك دستمال ابريشمي يزدي بسته در دست دارد و به طرف من مي آيد. همين كه نزديك شد ديدم رنگش پريده است و هنوز آن برق مخصوصي كه در چشمانش پديدار شده بود مي درخشيد و رويهم رفته آشفته و پريشان به نظر مي آيد. بسته اي را كه در دست داشت به من داده گفت ترسيدم هنوز از من دلگير باشي خواهشمندم اين هديـﮥ ناچيز را به عنوان يادبود دوستانه قبول نمائي و اگر تقصيري از من صادر شده به كلي فراموش كني كه اگر كاستي تلخ است از بوستان است و اگر «بوف كور» گنهكار است از دوستان است اين را گفته و بدون آنكه منتظر جواب من بشود با كمال شتابزدگي به طرف اطاق خود برگشت.
قدري از دارالمجانين دور شدم به كوچـﮥ خلوتي رسيده خواستم ببينم مسيو چه دسته گلي به سر ما زده است. در گوشه اي ايستادم و به احتياط دستمال را باز كردم. ديدم قوطي مقوائي كوچكي را با ريسمان قند از هر طرف محكم بسته و به خط خود به روي آن اين كلمات را نوشته
«برگ سبزي است تحفـﮥ درويس». به هزار زور و زحمت گره ها را باز كردم در قوطي را برداشتم. هنوز برداشته نشده بود كه بوي تعفن شديدي به دماغم رسيد و ديدم قوطي پر است از نجاست انساني. به حدي تعجب كردم كه دو سه دقيقه مثل آدمي كه گرز آهنين به مغزش خورده باشد گيج و مبهوت ماندم ولي به محض اينكه به خود آمدم دستمال و قوطي به به غضب هر چه تمامتر به دور انداخته و جوشان و خروشان و دشنام دهان به طرف منزل خود روان شدم. مانند خوك تيرخورده دلم مي خواست آينده و رونده را بدرم. از شدت اوقات تلخي نزديك بود خفه بشوم و به راستي اگر كارد به بدنم مي زدند خونم درنمي آمد.
پس از آنكه مدتي بي مقصد و بي مقصود در كوچه ها پرسه زدم خود را در مقابل منزل يعني خانه دكتر همايون يافتم. در را به شدت كوبيدم. مدتي طول كشيد تا نوكر دكتر در را باز كرد. ديدم زلفهايش پريشان است و چشمهايش به اصطلاح آلبالوگيلاس مي چيند. معلوم شد كه باز عرق مفتي به چنگش افتاده و جلوي خودش را نتوانسته است بگيرد. گفتم بهرام تو كه باز دم به خمره زده اي. گفت چه كنم آقا از روز بيدماغي و دلتنگي است. گفتم مگر كشتيت به خاك افتاده و يا
مال التجاره ات به دست راهزنان افتاده است. گفت به جان عزيز خودتان مسافرت اربابم براي من همين حكم را دارد. گفتم چه مسافرتي مگر دكتر حركت كرده گفت بله حركت كرد و مرا مأمور كرده از شما معذرت بخواهم كه بي خداحافظي رفت ولي خاطرتان كاملاً جمع باشد كه براي راحتي و آسايش سركار از هر جهت دستورالعمل لازم داده است و سپرده است كه تا هر وقت اينجا بمانيد قدمتان بالاي تخم چشم جان نثارتان خواهد بود.
گفتم خيلي ممنون محبت شما هستم ولي بگو ببينم دكتر چطور حركت كرد به كدام طرف رفت كي رفت چند وقته رفت. گفت نيم ساعتي بعد از بيرون رفتن سركار دم در درشگه اي آمد دكتر سوار شد و چمدانهايش را بستند و پس از آنكه دستورات لازم را به من داد بدون آنكه بفهمم به كجا مي روند حركت كرد.
بدون آنكه ديگر گوش به حرفهاي بهرام بدهم يكراست به اطاق خود رفتم و براي اينكه دق دلي درآورده باشم هزار فحش عرضي به خودم به هدايتعلي و به دكتر و به بهرام دادم. سه ساعتي از دسته گذشته بود كه بهرام برايم شام آورد دست نزده همانطور پس فرستادم. تمام شب خواب به چشم نيامد و بدنم چنان مي سوخت كه يقين كردم تب دارم برخاستم و در همان تاريكي شب با پاي برهنه و يكتا پيراهن كوركورانه خود را به زير شير آب انبار رسانده و آنقدر آب سرد به سر و صورتم زدم تا اندكي به حال آمدم. به اطاق كه برگشتم چراغ را روشن كرده خواستم خود را به مطالعـﮥ كتابي سرگرم كنم ولي حواسم به قدري پريشان بود كه حروف و كلمات در زير چشمم مانند حشرات جانداري مي جنبيدند و دست و پا مي زدند و تغيير شكل و رنگ مي دادند بدون آنكه ابداً بتوانم معني آنها را بفهمم در همان حال ناگهان به ياد اشعاري افتادم كه هدايتعلي داده بود بخوانم و با همه بيزاري و تنفري كه از او و از هر چه او را به خاطر مي آورد داشتم بلند شدم و آن ورقه را از جيب بغل درآوردم و از نو شمد را به روي خود كشيده مشغول خواندن آن اشعار شدم ديدم تمام آن اشعار كه متجاوز از سيصد چهار صد بيت مي شد در باب جنون و عقل و امتياز جنون بر عقل و محسنات بيخبري و بيهوشي بود و اينك قسمتي از آنها را كه در همان شب نسخه برداشتم به همان صورتي كه خود هدايتعلي نوشته بود يعني بدون هيچ نظم و ترتيبي درهم و برهم در اينجا نقل مي نمايم.
صورت قسمتي از اشعاري كه هدايتعلي خان در باب عقل و جنون و بيخبري و امثال آن از شعراي كوچك و بزرگ قديم و جديد جمع آورده است
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیستم دارالمجانين


گناه فكر

اين اشعار را چند بار پي در پي خواندم و پيش خود گفتم از اين قرار اين عقلي كه اينقدر تعريفش را مي كردند جز كارخانـﮥ غم و غصه سازي و دستگاه شيطاني وهم و ظن و وسوسه چيز ديگري نيست و در موضوع اين نكتـﮥ باريك و معني بغرنج در آن عالم شبانگاهي و تجرد زماني دراز تفكر كردم ولي عاقبت فكرم به جائي نرسيد و ناگهان جمله هائي از كتاب قابوسنامه به خاطرم آمد در باب آداب «جوانمرد پيشگي» كه در مدرسه از بر كرده بوديم و هنوز در خاطرم مانده بود.
مي فرمايد: «ليكن اندر انديشه لختي آهستگي گزيند تا در آتش تفكر سوخته نگردد كه خداوندان طريقت تفكر را آتش ديدند» به خود گفتم پسرك تا ديوانه نشده اي بهتر است چراغ را خاموش نموده سعي كني قدري استراحت نمائي كه براي ديوانه شدن فردا هم روز خداست اين را گفته سر را زير شمد پنهان كردم و چشم بستم.
خوابم برد يا نه نمي دانم ولي وقتي به خود آمدم كه در خانه را به شدت مي كوبيدند. طولي نكشيد كه صداي هن و هوني به گوشم رسيد و چيزي شبيه به جوال كاه وارد اطاقم شد. اول خيال كردم باد است كه از بيرون در پرده را به صورت بادبان كشتي درآورده است ولي فوراً متوجه شدم كه شاباجي خانم است كه نفس زنان و عرق ريزان به احوال پرسي من آمده است.
از ديدار اين زن مهربان بي اندازه خوشحال شدم. از جا جسته دستش را بوسيدم و در بالاي اطاق به روي مخده مخمل جايش دادم. بيچاره با همه فربهي باز خيلي لاغر شده بود آب و رنگش رفته موهايش سفيد شده آن آثار وجد و سرور و بي قيدي سابق در وجناتش ديده نمي شد و درست به صورت مادر داغديده درآمده بود.
گفتم راستي خوش آمديد صفا كرديد مثل اين است كه دنيا را به من داده باشند.
گفت تعارف را كنار بگذار و پيش از همه چيز بگو ببينم احوال رحيم چطور است.
گفتم همين ديروز آنجا بودم. الحمدالله ملالي نداشت. گفت چه ملالي بالاتر از اين كه ديگر پدر و مادرش را هم نمي شناسد بطوري كه ديگر پايم جلو نمي رود كه به ديدنش بروم.
هنوز كلامش را تمام نكرده بود كه ناگهان از جا جسته و به من نزديك شد و دستم را چسبيده گفت واي خاك عالم به فرقم تو هم كه ناخوشي، تازه حالا منتفل شدم. مثل وبائيها
شده اي. چطور زير چشمهايت گود افتاده. چرا هيچ رنگ و رو نداري. تو كه ديگر گوشت به بدنت نمانده. واي بميرم كه بچه ام تمامش پوست شده و استخوان. نبضت را بده ببينم خدا مرا قربان تو كند كه بدنت مثل كوره آهنگرها مي سوزد. زبانت را نشان بده. واي چه باري دارد. كاش كور شده بودم و نديده بودم گردنم بشكند كه زودتر به سر وقت تو نيامدم از كي بستري هستي مزاجت چطور كار مي كند. چرا خبر ندادي. خدا را خوش نمي آيد كه طفلك مادر مرده ام در گوشـﮥ اين اطاق اينطور بي يار و پرستار افتاده باشد و يك مسلماني نباشد يك كاسه آب به دستش بدهد. تقصير خودت است كه به خراب شدﮤ اين دكتر از خدا بي خبر آمده اي كه خدا خودش مكافاتش را كف دستش بگذارد. هر چند شب و روز فكر و خيالم پيش رحيم و تو است ولي پايم جلو نمي رود كه نه به آنجا بروم و نه به اينجا بيايم كسي هم جل و پوستش را برمي دارد و يك همچنين جائي پياده مي شود. فردا اگر اينجا زمين گير شدي كي به فريادت مي رسد. خدا مي داند به كول خودم هم شده مي كشم مي برمت و نمي گذارم اين دكتر بي همه چيز خدانشناس تو را هم به روز رحيم بيندازد اين مسيو آش كشگي با آن طوق لعنتي كه به گردنش انداخته مگر نه خودش را حكيم
مي داند حكيمي سرش را بخورد كه براي همان خوب است كه اجاق فرنگيش را به غلغل بيندازد و با اجنه و از ما بهتران نشسته ورد بخواند و براي ديوانه كردن بندگان بي گناه خدا دوز و كلك بچيند. تمام اهل شهر از كارهايش باخبرند و اين من و اين تو خواهي ديد كه آخرش هم سر سلامت به گور نمي برد.
گفتم شاه باجي خانم بيخود گناه مردم را نشوئيد دكتر همايون از اشخاص بي مثل اين دنياست و نهايت محبت و يگانگي را در حق من داشته و دارد و تا قيام قيامت انسانيت و جوانمردي او را فراموش نخواهم كرد.
شاه باجي سر را به علامت دلسوزي حركت داده گفت ديگر شكي برايم نماند كه تو را درست مسخر خود ساخته و خدا مي داند چه لمي به كارت برده كه اينطور مطيع و فرمانبردارش شده اي. خدا خودش جوانهاي نادان و بيچاره را از شر او و امثال او حفظ كند. آخر اگر حكيم است و از حكيمي سررشته اي دارد چرا به سر وقتت نمي آيد. اصلاً چرا پيدايش نيست.
گفتم از ديروز به اينطرف به سفر رفته است و انشاءالله بزودي برخواهد گشت.
گفت هزار بار شكر كه گورش را كم كرده است. خدا بخواهد به هر جهنم دره اي رفته ديگر تا روز قيامت برنگردد.
گفتم شاه باجي خانم خيلي بي انصافي مي كنيد. غير از شما هر كس بود فوراً جوابش را مي دادم و راضي نمي شدم يك كلمه پشت سر همايون بدحرفي كند. وانگهي حال من هم آنطورها كه شما فكر مي كنيد بد نيست. هنوز هم بوي حلوا حلوايم بلند نشده است و يك پايم لب گور نيست. جزئي كسالتي داشتم رفع شده است و همين امروز و فرا بلند خواهم شد.
مثل اينكه گفته باشم مي خواهم خودم را در چاه بيندازم شاه باجي خانم از جا درفت و با غيظ و غضب تمام فرياد برآورد كه واي ننه چه حرفها مي شنوم. مگر حليم قسمت مي كنند كه با اين حال زار و با اين ضعف بنيه مي خواهي بلند شوي. مگر از جانت سير شده اي. مگر مي خواهي به پاي خودت به گور بروي. والله كه آدم شاخ درمي آورد. به جان خودت نباشد به جان رحيم كه تا خاطر جمع نشوم كه حالت به كلي بجا آمده از اينجا تكان نمي خورم و دقيقه اي از تو منفك
نمي شوم. آخر من نباشم تو مادر مرده را كي تر و خشك مي كند.
اتفاقاً در همان اثنا بهرام سيني چاي بدست وارد شد. او را به شاه باجي خانم نشان داده گفتم از روزي كه قدمم به اين خانه رسيده اين جوان دقيقه اي و سرسوزني در مواظبت و رسيدگي به كارهاي من غفلت و فروگذاري ننموده است و امروز هم كه اربابش اينجا نيست باز با همان مهرباني سابق از من مهمانوازي مي كند. واقعاً از او كمال رضايت و امتنان را دارم.
بهرام دو دست را به رسم ادب بر روي سينه گذاشت و گردن را اندكي خم نموده و سر را فرو آورد و گفت اي آقاي اينها چه فرمايشي است. من نوكر و كوچك سركار هستم و آقائي و بزرگواري جنابعالي را در حق خودم هيچوقت فراموش نخواهم كرد. زهي شرافت من اگر اين يك قطره خون كثيفي كه دارم در نظر شريف قيمتي داشته باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و یکم دارالمجانين

شاه باجي خانم كه مانند بچگان چاي را كم كم از استكان در نعلبكي ريخته ملچ ملچ كنان مي آشاميد از طرز حرف زدن بهرام و از سيماي باز او خوشش آمد و مثل گل شكفته شد و در حالي كه قند ته استكان را با قاشق درآورده و مي خورد گفت به به از اين چه بهتر. از پيشانيش معلوم است كه جوان نجيب نمك شناس و با صداقتي است. خدا او را به مادرش ببخشد ميان جوانها علمش كند. حالا ديگر دلم آرام گرفت و با خاطر جمع خواهيم خوابيد. آقاي بهرام خان محمودخان حكم فرزند مرا دارد و من او را اول به خدا و بعد به شما مي سپارم. تنها سفارشي كه دارم اين است كه تا حالش به كلي سر جا نيامده مبادا بگذاريد قدم از اين خانه بيرون بگذارد تا به آقاميرزا بگويم شخصاً بيايد او را به حمام ببرد.
وقتي كه بهرام از اطاق بيرون رفت و از نو با شاه باجي خانم تنها ماندم خواستم از احوال بلقيس بپرسم ولي باز كم روئي مانع شد و مثل طفلي كه تقصيري كرده جرئت اقرار نداشته باشد مدتي دهن را باز كردم و بستم و صدايم بيرون نيامد. ديدم شاه باجي خانم بلند شده دارد خداحافظي مي كند كه برود. دل به دريا زدم و مثل آدمي كه يك مرتبه خود را در آب سرد بيندازد گفتم راستي از خانه حاجي عمو چه خبرها داريد.
خنده را سر داده گفت خاك سياه به فرقم كه اصلاً آمده بودم برايت پيغام بياورم و از زور حواس پرتي نزديك بود پيغام را نرسانده گورم را گم كنم.
به اين اشارت كه بشارت جان بود چون غنچه شكفتم و مثل اينكه روح تازه به كالبدم دميده باشند از جا جسته سر تا پا گوش شدم كه ببينم هدهد صبا چه پيام و سلامي برايم آورده است.
گفت بله با همه گرفتاري و بيدماغي ديروز به خودم هر طور شده بايد يك سري به بلقيس بزني ببيني اين طفلك در چه حال است. ايكاش پايم شكسته بود و نرفته بودم. والله دلم آتش گرفته است. طفلك از بس غصه خورده مثل دوك شده است. دل كافر به حال او مي سوزد.
گفتم مگر خداي نكرده تازه اي رخ داده است.
آهي از ته دل كشيده گفت معلوم مي شود اين پسره الدنك از فرنگ آمده است و دو پايش را توي يك كفش كرده كه مي خواهم عروسي كنم و زنم را با خودم به فرنگستان ببرم كه زبان فرنگي ياد بگيرد. عروسي سرش را بخورد مي خواهم هزار سال عروسي نكند.
گفتم خوب ديگر پس مبارك است و بزودي شيريني عروسي را خواهيم خورد.
گفت تو را به خدا سر به سر كچلم نگذار. مرا كه نمي تواني گول بزني لبت خندان است و چشمت گريان. و اما هنوز هم خدا بزرگ است درست است كه حاج آقا از خوشحالی تو پوستش نمي گنجد و مثل اين است كه خدا دنيا را به او داده. مي گويد صبح تا شام روي پايش بند
نمي شود و مثل سگ تاتوله خورده از اين در به آن در مي دود كه تا دو هفته ديگر دخترم با پسر نعيم التجار عروسي خواهد كرد و با هم به فرنگستان خواهند رفت. ولي نمي داند كه روزگار هزار رنگ دارد. پيرمرد از ريش سفيدش حيا نمي كند. با دمش گردو مي شكند كه شاه دامادي مثل اين نره غول پيدا كرده است. مثل اين است كه قند تو دلش آب انداخته اند. هر جا مي نشيند ذوق
مي كند و لب از مداحي اين جوانان نااهل بي سر و پا نمي بندد و تمام ذكر و فكرش اين است كه عقل و فهمش چنين و علم و فضلش چنان است. از حالا خودش را صاحب اموال و املاك نعيم التجار
مي بيند و شب و روز نشسته حساب درآمدش را مي كند و نقشه مي چيند كه چطور كلاه سر داماد و پدر دامادش بگذارد. پسره بي حياي قرتي هم هر روز مثل سگ بي صاحب راه مي افتد
مي آيد آنجا كه بلكه چشمش به بلقيس بيفتد ولي صد سال سماق بمكد چيزي نصيبي نخواهد شد و كاه بارش نمي كنند. آنقدر به در نگاه كند تا چشمش سفيد شود. وانگهي چند روز پيش هر طور بود در محلـﮥ يهوديها خود را به خانـﮥ ميرزا آقا فالگير رساندم و شرح قضيه را از سير تا پياز برايش نقل كردم گفت بايد مرغ سياه شادابي را شب چهارشنبه سر ببري و خونش را شبانه جلوي در خانـﮥ داماد بريزي تا اين دختر از چشمش بيفتد و همانطوري كه دستور داده بود عمل كردم و پاشنـﮥ در خانه اش را سرخ كردم و ديگر با دل نگران نيستم و به تو هم قول مي دهم كه ديگر اسم بلقيس را به زبان نياورد. اين كلاه براي سر ايشان گشاد است. اگر نمي داند مي گويم تا بداند و دمش را روي كولش گذاشته آنجائي برود كه لايق گيس مادر و ريش پدرش است.
گفتم شاه باجي خانم لابد اگر شما اين جوان را ببينيد خواهيد فهميد كه اينطورهائي هم كه شنيده ايد نيست.
مثل اينكه كاسـﮥ فلوس به دستش داده باشند اخمش را درهم كشيده گفت واي ننه جان خدا نصيبم نكند. مي خواهم هزار سال چشمم به آن دك و پوز ادبار نيفتد. والله كفاره دارد. در خواب ببينم از هول و وحشت يك ذرع از جايم مي پرم.
گفتم ليلي را بايد از دريچه چشم مجنون ديد. بايد ديد بلقيس چه مي گويد. از كجا كه با همـﮥ نازهائي كه مي كند آخرش به منت به همين جوان دست ندهد.
لب و لوچه را به رسم سرزنش به جلو آورده گفت يا مي خواهي مرا آزار بدهي يا بلقيس را درست بجا نياورده اي مگر همين ديروز نبود كه در حضور خود من به خاك مادرش قسم مي خورد كه تا جان در بدنش هست پا به خانـﮥ نعيم التجار نخواهد گذاشت، بچه ام مثل باران اشك مي ريخت و مي گفت مگر نعشم را از اين خانه بيرون ببرند والا من كسي نيستم كه با پاي خود به سلاخخانه بروم.
شاه باجي خانم پس از اين بيانات نگاهي به اطراف انداخت و با حزم و احتياط تمام پاكتي از بغل درآورده به من داد و گفت اگر باور نداري بگير و بخوان تا ببيني خودش چه نوشته و دستگيرت شود كه حرفهاي شاه باجي آنقدرها هم بي پا نيست.
با دست لرزان پاكت را گرفتم و اگر شرم و حيا مانع نبود به لب مي بردم و هزار بار
مي بوسيدم سرش باز بود و بلقيس با خط نازنين خود چنين نوشته بود:
«پسر عمو جان عزيزم نامـﮥ عنبرين شما كه سر تا پا حاكي از لطف و عنايت محض بود مدتي است بي جواب مانده از تأخيري كه در عرض جواب رفته معذرت مي خواهم و در اين ساعت كه مانند مرغ سر بريده ميان مرگ و حيات بال و پر مي زنم به ياد شما مي گويم اكنون تنها اميد و دلخوشيم به مرگ است كه هر چه زودتر فرا رسد قدمش مبارك تر خواهد بود. ديگر خداحافظ
مي گويم و از صميم قلب خواستارم كه پسر عموي نازنين و مهربانم در اين دنيا از بلقيس بي كس و بي پناه خوشبخت تر باشد.
كمينه بلقيس
«خبر ما برسانيد به مرغان چمن
كه هم آواز شما در قفس افتاده است»
تأثر و تألمي كه مطالعـﮥ اين چند سطر در من ايجاد نمود به شاه باجي خانم مخفي نماند. اشك درچشمانش حلقه بست و درصدد دلجوئي از من برآمده با لحن مادري كه با طفل گهواره نشين خود حرف بزند گفت مادر جان هيچ غم و غصه به خودت راه مده اگر دانسته بودم كه اين كاغذ اينطور دلت را مي شكند هرگز رساندنش را به عهده نمي گرفتم حالا هم خاطرت جمع باشد كه رحيم را به دست خود كفن كرده باشم از همين ساعت دست به كار خواهم شد و يك هفته نخواهد گذشت كه بلقيس به كلي از چشم اين پسره گردن شكسته خواهد افتاد بطوري كه ديگر اسمش را به زبان نخواهد آورد و اگر هم وزنش طلا بدهند نگاهش نخواهد كرد از هر كجا شده هفت تكه چيزي كه تعلق به او و به بلقيس داشته باشد بدست خواهم آورد و به پاي خودم شب چهارشنبه سر قبر آقا مي روم و با پشم سگ آبستن و ناخن گربـﮥ سياه و طلسم يا مسبب الاسباب چال مي كنم و آن وقت خواهي ديد كه از دست ما زنهاي لچك به سر هم چه كارها برميآيد.
حواسم به قدري پرت و خاطرم به اندازه اي پريشان بود كه گوشم ابداً به اين حرفها بدهكار نبود و بدبختي و بيچارگي چنان بر وجودم استيلا يافته بود كه نه فقط وجود و عدم شاه باجي خانم برايم يكسان بود بلكه دنيا و مافيها را به چيزي نمي گرفتم.
وقتي به خودم آمدم كه صداي شاه باجي خانم از حياط به گوشم رسيد كه با هزار قسم و آيه به بهرام حالي مي كرد كه بلاشك مرا چشم زده اند و به اصرار و ابرام هر چه تمامتر از او خواهش مي نمود كه فوراً خود را بگذر لوطي صالح رسانيده خانـﮥ مرشد غلامحسين مرثيه خوان را پيدا كند و از جانب شاه باجي به او سلام رسانيده بگويد نشان به همان نشاني كه روز عيد قربان برايش يك طاقه ابره و يك عرقچيني فرستاده است بايد هر چه زودتر دو تا تخم مرغ بنويسد و بدهد تا همان شب دم غروب آفتاب در جلوي در خانه به زمين بزنند و بگويند بتركد چشم حسود و حسد و آن وقت خواهيد ديد چطور تب مريض بلافاصله قطع مي شود و قضا و بلا دور مي گردد.
شاه باجي و بهرام را به فكر خود گذاشته نامـﮥ بلقيس را مكرر خواندم و هر بار به نكات تازه اي پي بردم كه همه حكايت از قلب حساس و خاطر لطيف و سرشت نيكوي اين دختر فرشته صفت مي نمود.
در آن حال هزار گونه تصميم گرفتم ولي هر بار به عقل خود خنديدم و از آن صرف نظر كردم. آنقدر در انديشه هاي دور و دراز غوطه خوردم كه كم كم شب فرا رسيد و سر و صداها خوابيده خاموشي عجيبي شبيه به خاموشي قبرستانها شهر را فرا گرفت خواستم چراغ را روشن كنم ولي تاريكي را با حال خود مناسب تر ديدم و در همان گوشـﮥ اطاق به ديوار تكيه داده مدتي دراز عنان اختيار را به دست فكر و خيال سركش سپردم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و دوم دارالمجانين


اول هواي بلقيس از راههاي دور و دراز پرپيچ و خم به سوي انديشه هاي گوناگوني كه با معاني و حقايقي از قبيل حيات و مرگ و رستاخيز و ابديت و خدا و عالم و خلقت سر و كار داشت رهنمونم گرديد. آنگاه رفته رفته از عالم اكبر به عالم اصغر يعني به خودم و روزگار خودم متوجه گرديدم و ديدم راستي در اين دنيا قدمم شور بوده است. آن آمدنم كه سبب هلاك مادر ناكامم گرديد هنوز پر و بالي نگشوده بودم كه بي پدر شدم. آن هم عمويم كه صد رحمت به بيگانه كس و كار و غمخوارم منحصر شده به آقا ميرزا و عيالش كه روزگار خواسته اكنون من غم آنها را بخورم تنها يك نفر دوست داشتم كه رفيق حجره و گرمابه و گلستانم بود و دل گرمي و دلخوشيم در اين دنيا تنها به او بود كه او هم ماليخوليائي شده و شيطان در پوستش افتاده يكباره پشت پا بخودي و بيگانه زده در دارالمجانين رو به ديوار نشسته خود را با يك و دو مشغول و از شش و بش دوستي رفاقت و هر دردسري فارغ ساخته است، رفيق ديگرم هم كه دكتر و عالم بود و به عقل و كاردانيش اميدوار بودم و در گوشه خانه اش پناهگاهي داشتم بي مقدمه چل و ديوانه شده خانه و زندگي و كسب و كارش را ول كرده دل به دريا زده رفته مثل بوتيمار با مرغان ماهيخوار معاشر و محشور باشد و لب دريا زندگي كند از هدايتعلي كه ديگر چه عرض كنم. وقتي با او اتفاقاً آشنا شدم به تصور اينكه رفيق و همفكر و همزبان تازه اي پيدا كرده ام چه ذوقها كه نكردم ولي افسوس و صد افسوس كه او هم معلوم نيست در ديگ شكاف ديده كله اش چه آش در هم جوشي جوش مي پزد از كارش اصلاً سر بدر نمي آورم و نمي دانم دوست است يا دشمن خيرخواه است يا بدخواه عاقل است يا ديوانه. در اول جواني و هيچ نداني ناگهان عشق بر سرم سايه انداخت و خلوتگاه هرگز مهمان نديدﮤ دلم سراچه محبت و اشتياق يار دلداري گرديد كه مي ترسم هنوز لبم به كف پاي نازنينش نرسيده از اين محنتكده پر ادبار رخت بربندد و آرزوي ديدارش به دنياي ديگري محول گردد كه با آن هم چندان اميد و اعتقادي ندارم.
بخود گفتم راستي حالا كه خودمانيم بيخود معطلي و كلاهت سخت در پس معركه افتاده است. از نشستن در گوشـﮥ اين اطاق و عزا گرفتن هم كه آبي گرم نمي شود. باز اگر سرمايه اي داشتم كسب و كاري پيش مي گرفتم ولي افسوس كه دارو ندارم در اين دنيا منحصر است به يك دو دست لباس مستعمل و چند جلد كتاب نيم پارﮤ شيرازه گسيخته و يك ساعت قراضه و يك انگشتر فيروزه كه از پدرم به من رسيده و اينك چنان در گوشت انگشتم فرو رفته كه با منقاش هم نمي توان بيرون آورد. از اينها گذشته هشت نه قلم آشغال و خنزر و پنزر و خرده ريز ديگر هم دارم از قبيل چاقو و قيچي و پاشنه كش و شانه و آينه و غيره كه تمامش را بفروشم به اجارﮤ يك ماهـﮥ محقرترين اطاقها در اين شهر كفاف نمي دهد. به عمرم يك شاهي پول درنياورده ام و بقدري
بي عرضه و بي دست و پا بار آمده ام كه وقتي مي بينم مردم به چه تدابير و تمهيدات و جان كندني پول درمي آورند گرسنگي و برهنگي را صد بار به چنين پولي ترجيح مي دهم. وانگهي شرط عمدﮤ كاسبي و پول جمع كردن اين است شخص كاسب هر يك دينار به ريشه جانش بسته و مسلم است كه من آدمي كه هر چه به اين دستم بيآيد فوراً از آن دستم بيرون مي رود هرگز كاسب و پولدار و صاحب مكنت نخواهم شد. حاج عمو حق داشت كه مي گفت هر كس معلمش حاتم طائي باشد داوطلب ورشكست است.
اقلاً اگر خط و ربطي داشتم پيش يك نفر تاجر حسابي پدر و مادر داري منشي و محاسب مي شدم ولي حيف كه در اينجا هم كميتم لنگ است. از نوكري دولت هم كه بيزارم. به خيال مستخدم دولت شدن كه مي افتم مو بر اندامم راست مي شود. اسم قانون استخدام كه به گوشم مي رسد دماغم مو مي كشد. آنقدر كه از مواد و تفسيرات و ضمايم ملحقان اين قانون مي ترسم از طلسم زنگوله نمي ترسم و معتقدم انسان از هفت خوان رستم آسانتر مي گذرد تا از پيچاپيچ و خم و چم و نشيب و فراز اين قانون. بدبخت و سيه روز آدمي كه گرفتار سلاسل جانفرساي آن گردد. ملعون ابد و مغبون ازل خواهد بود.

«تيره تر از پار هر امسال او
بدتر از امروز هر فرداي او»

هميشه مقروض همه جا مفلوك مدام بي خانمان پيوسته خانه بدوش و مانند گداي ارمني نه دنيا دارد نه آخرت و تا لب گور شكمش گرسنه و بدنش برهنه و چه بسا كه براي رفتن به گور هم محتاج دايره كشيدن همكاران و همقطاران خواهد بود. چنين آدمي گوئي سقش را با اجاره نشيني و نسيه خواري برداشته اند. هميشه نزد عيال و اولاد شرمنده و پيش دوست و آشنا سرافكنده است. دوازده ماه سال هشتش در گرو نه است و در خانه اش پاطوق طلبكار. همه شب از خستگي روز و فكر و بيم فردا خواب به چشمس نمي آيد و صبح از هول و هراس دفتر حاضر و غايب. چندرقاز حقوقش شش ماه به شش ماه عقب مي افتد و تازه اگر مرتباً هم وصول شود كفاف خرج طبيب و دواي دختر و كتاب و كاغذ پسرش را نمي دهد. اول برج هنوز توپ ظهر درنرفته كه دو ثلث حقوقش را طلبكارها ربوده اند. از ترس صاحبخانه جرئت ندارد در خانه را باز كند طرف شدن بانكير و منكر را به ديدن روي عبوس بقال و عطار سرگذر ترجيح مي دهد. از بس روزها از كوچك و بزرگ در اداره خوش آمدگوئي مي كند شب كه از دنيا سير و از خود بيزار به خانه برمي گردد تنها تحفه و تنقلاتي كه براي زن و فرزند مي آورد بدزباني و سركوفت و قرولند است. شب و روز ورد زبان خود و اهل و عيالش اين است كه:

اين همه فقر و جفاها مي كشيم
جمله عالم در خوشي ما ناخوشيم

نانمان ني نان خورشمان درد و رشك
كوزمان ني آبمان از ديده اشك

جامـﮥ ما روز تاب آفتاب
شب نهالين و لحاف از ماهتاب

قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوي آسمان برداشته

كز عناد و فقر ما گشتيم خار
سوختيم از اضطراب و اضطرار

قحط ده سال ار نديدي در صور
چشمها بگشا و اندر ما نگر»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و سوم دارالمجانين

حقا كه جهنم شاعر ايتاليائي كه بر بالاي آن به خط جلي نوشته اند «چون قدم بدينجا نهي از هر اميد و آرزوئي ديده بپوش» بر چيني زندگاني پرنكبت و ادباري ترجيح دارد.
بخود گفتم پس خداوندا چه خاكي بسر بريزيم و تا قيامت هم كه نمي توانم نان همايون را بخورم بيچاره غلط نكرده كه روزي با من سلام و عليك پيدا كرده است. باز تا خودش اينجا بود چيزي ولي مهمان ميزبان سفر كرده بودن هم واقعاً تازگي دارد. حالا مردم به كنار اين بهرام چه خواهد گفت. يقين دارم كه هر وقت چشمش به من مي افتد در دلش مي گويد در ديزي بازمانده حياي گربه كجا رفته است. دعانويسي و روضه خواني و معركه گيري هم كه از دستم ساخته نيست. پس بايد پاها را به طرف قبله دراز كنم و چشم به راه عزرائيل بنشينم خوب در اين صورت چه عيبي دارد به دستور «بوف كور» عمل نمايم و خودم را به ديوانگي بزنم.
وقتي اين فكر به كله ام رسيد قاه قاه خنديدم و به صداي بلند گفتم به به عجب كشگي سائيدم ... خوشا به احوالت كه در اول عهد جواني و عاشقي و اميدواري مي خواهي زوركي خود را ديوانه بسازي و بدست خودت در كنج مريضخانه در زندان بيفتي و با خيل مجانين محشور گردي.
از آن لحظه به بعد اين فكر منحوس چون زالو به جانم افتاد هر چه خواستم گريبان خود را از چنگالش بربايم ميسر نگرديد. عاقبت سر تسليم فرود آورده گفتم از كجا كه باز اين از همه بهتر نباشد وقتي كه پاي ناچاري و استيصال در ميان آمد شغال پيش نماز هم مي شود ولي اشكال در آنجاست كه ديوانه شدن هم كار آساني نيست و چون من آدمي كه در عمرم تازه دو صباحي بيش نيست كه با دو سه نفر ديوانه سر و كار پيدا كرده ام چطور ديوانه بازي درآورم كه مچم باز نشود و در بين آشنا و بيگانه رسوا و علي الله نگردم. اگر حجب و حيا مانع نبود مي رفتم از خود «بوف كور» خواهش مي كردم كه به مصداق الاكرام بالا تمام مرا به شاگردي خود بپذيرد و براي ديوانه بازي حاضر سازد ولي حقيقت اين است كه پس از آن حركت قبيحي كه از او ديدم از ديدن روي منحوسش بيزار بودم و هر چه باشد دلم هم گواهي نمي دهد كه عقل و اختيارم را به دست چنان آدم ديوانه اي بسپارم.
اگر همايون نرفته بود از او طلب ياري مي كردم و لابد چون در اين رشته خيلي پخته و باتجربه بودم كارم خيلي آسان مي شد و بارم بزودي به منزل مي رسيد ولي افسوس كه او بر من تقدم جست و راهي را كه من مي خواهم به حقه بازي بپيمايم اكنون به حقيقت مي پيمايد و الساعه عصا به دست آوارﮤ دشت جنون است و دست من از دامنش كوتاه مي باشد.
ناگهان به خيالم رسيد كه اگر همايون رفته كتابهايش كه اينجاست و مي توان بوي گل را از گلاب جست. بيدرنگ به كتابخانه اش رفتم و پس از اندك تفحصي با بغل پر به اطاق خود برگشتم.
كتابها را در وسط اطاق ريخته بخود گفتم رفيق اين كتابها براي ديوانه ساختن يك شهر كافي است. فوراً دست بكار شو و نشان بده چند مرده حلاجي.
از جا جسته قلم و دوات و دفترچه اي حاضر ساختم و به عادت ديرينه دمر و به زمين افتاده با نظم و ترتيبي كه هرگز در خود سراغ نداشتم مشغول كار شدم.
ديدم محبت جنون به مراتب وسيع تر از آن است كه تصور كرده بودم. بيابان پهناوري است كه صد بهرام و صد لشگر بهرام در آن ناپديد مي گردد. كيفيات و عوارض به اندازه اي است كه عمر انساني براي تحقيق و مطالعـﮥ نصف آن هم كافي نيست سرزميني است كه ايمان فلك رفته به باد. چه بسا مطالب بلند و نكات دقيق كه عقل ابتر و فهم كند و خرف من و صد چون من از دريافت آن عاجز است. مرغ كانجا رسيد برانداخت.
از ميان آن كتابها يكي را كه به عبارت ساده تر و كلمات و اصطلاحات فني در آن نسبتاً كمتر بود اختيار كردم و باقي را كنار گذاشتم.
اين كتاب كه موسوم بود به «جهان جنون» و در بسياري از صفحات آن چه به فرانسه و چه به فارسي حاشيه هائي به خط همايون ديده مي شود به دو باب بزرگ منقسم شده بود. باب اول در ديوانگيهاي خطرناك باب دوم در ديوانگيهاي بي خطر. از باب اول تنها مقدمه آن را به سرعت مرور كردم و به زودي به باب دوم رسيدم. در بالاي اولين صفحه اين باب جمله اي از آنانول فرانس نويسنده مشهور فرانسوي بود كه ترجمـﮥ آن به فارسي تقريباً از اين قرار است:
«گاهي اوقات عقل را در جنون بايد جست»
اين كلام را به حال خود بسيار مناسب يافته به فال نيكو و مبارك گرفتم. چه درد سر بدهم دو روز و دو شب از اطاقم بيرون نيامدم تا كتاب را به پايان رساندم. دفترچه پر شد از يادداشتهاي مفيدي كه در واقع دستور عمليات آينده ام بود. احتياط را از دست نداده اين يادداشتها را به خطي چنان درهم و برهم و ناخوانا نوشتم كه اگر احياناً به دست غير بيفتد كسي نتواند از آن سردرآورد.

قسمت دوم

سرمنزل عافيت
در بين انواع و اقسام بيشمار ديوانگيها يكي را كه در علم طب به «فلج كلي» معروف است به حال خود مناسب تر ديدم. درست است كه اين نوع جنون در اثر سيفليس كهنه توليد مي گردد ولي از آنجائي كه مي دانستم اين مرض هم مانند تب و نوبه و حصبه در مملكت ما شيوع كامل دارد پيش خود گفتم از كجا كه در خون من نيز آثاري از آن پيدا نشود مخصوصاً كه شنيده بودم بعضي از اطباء خودكشي پدرم را هم از نتايج وخيمـﮥ همين مرض تشخيص داده بودند. وانگهي يقين داشتم كه طايفـﮥ اطبا هر طور باشد علتي براي مرضم خواهند تراشيد و از هر كجا باشد اسمي روي آن خواهند گذاشت. از اينرو دل به دريا زده گفتم هر چه بادا باد از امروز به بعد به فلج كلي گرفتار و ديوانـﮥ رسمي و حسابي خواهم بود.
پس از آنكه از اين رهگذر خاطرم آسوده شد خواستم كه معلومات خود را در باب اين مرض تكميل نمايم لهذا از نو كتاب «جهان جنون» را باز نمودم و دو سه روزي مانند كودك دبستاني كه درس خود را روان نمايد به فرا گرفتن مطالب لازمه پرداختم و باز با همان خط كج و معوج معهود مقداري ياداشت به يادداشتهاي سابق خود افزودم.
وقتي كتاب را بستم كه به تمام جزئيات «فلج كلي» آشنائي كامل حاصل نموده بودم و به كليـﮥ آثار و عوارض و كيفيات بروز و ظهور و پيشرفت آن وقوفي به سزا داشتم.
حالا ديگر به خوبي مي دانستم كه اولين اقدامي كه از طرف اطباء در تشخيص اين مرض به عمل خواهد آمد عبارت است از معاينـﮥ حدقه و زبان و تجزيـﮥ خون و امتحان مايع نخاعي و فقاري ولي اميد را به خدا بسته بخود گفتم خاطرت جمع باشد كه اگر درمورد اين قسمت از آثار مرض كه نفي و اثبات آن به دست تو نيست روسياه درآمدي در عوض در ثبوت آن قسمت ديگر از قبيل اختلال حواس و خلجان لسان و ضعف و تزلزل حافظه و بزرگي فروشي و غش و هذيان و مهمل گوئي و ژاژخائي و چلي و ولسگاري كه الحمدلله كليدش به دست خودت است چنان استادي و روباه بازي درخواهي آورد كه بقراط حكيم نيز به اشتباه خواهد افتاد.
پس از آنكه كتابها را به كتابخانه بردم و به اطاق خود برگشتم و دفترچـﮥ اسرار را در لاي آستر آستين لباسم پنهان ساختم تازه خود را گرفتار يك نوع دودلي و ترديدي ديدم كه با آن مقدمات شديد و تصميمات محكم و استوار با هيچ اسمي جور نمي آمد. مانند قاضي تبه كاري كه در مقابل كيسـﮥ زر خود را به حق و ناحق و دنيا و آخرت متحير و سرگردان ببيند من نيز در سر دو راه عقل و جنون و درستي و نادرستي مردد مانده بودم و عقلم به جائي نمي رسيد. نه جرئت پيش رفتن داشتم و نه قدرت برگشتن.
صداي پاي بهرام كه به طرف اطاقم نزديك مي شد تصميم را يك طرفه كرد. در يك چشم به هم زدن پردﮤ اطاق را دريده به دور سر خود پيچيدم و لنگه كفشي به جاي جيقه بر تارك آن جاي دادم و باد در آستين انداخته با كر و فر و تفرعن و تبختري هر چه تمامتر بمخده تكيه دادم و در بالاي اطاق نشستم.
بهرام سيني غذا بدست وارد شد. همين كه چشمش به من افتاد يكه خورده به جاي خود خشك شد. گفتم چرا تعظيم نكردي. مگر مرا نمي شناسي. خنده كنان گفت اختيار داريد چطور سركار را نمي شناسم، ارباب و تاج سر بنده آقاي محمود خان هستيد.
چين به ابرو انداخته با تشدد تمام گفتم محمود خان سرت را بخورد محمود خان را كجا مي برند. من مالك الرقاب مغرب و مشرق سلطان محمود سبكتكينم. زود برو اعيان و اشراف را خبر كن كه فردا خيال رفتن به هندوستان داريم.
بيچاره بهرام سخت متعجب مانده تكليف خود را نمي دانست با لبخند مختصري گفت اي آقا نوكر خودتان را دست انداخته ايد. مهلت ندادم سخنش را به آخر برساند. چند كلمه تركي و عربي را كه مي دانستم با فارسي و فرانسه بهم آميخته و بهرام مادر مرده را به شليك امر و نهي بستم. طفلك دست و پاي خود را گم كرده نمي دانست مقصودم فقط شوخي و خنده است يا غرض ديگري دارم. ولي طولي نكشيد كه گوئي مطلب به دستش آمد. نگاه تند و تيزي به صورتم انداخت و با حال تعجب و تفرس به تماشاي حركات من مشغول گرديد شنيدم زير لب مي گفت «مبادا اين هم به سرش زده باشد. عجب طالع منحوسي داريم آن اربابم. و اينهم رفيق اربابم گويا خاك ديوانگي در اين خانه پاشيده اند.».
سخنش را بريده گفتم اگر في الفور امتثال اوامر ما را نكني مي دهم سرت را گوش تا به گوش ببرند و تنت را زير پاي فيلان بيندازند و به دروازه شهر بياويزند اگر جانت را دوست مي داري و نمي خواهي داغت به دل مادرت بنشيند دو پا داري دو پاي ديگر هم قرض كن و برو در پي اطاعت اوامر ولينعمت و خداوندگار خود و الا لاصلبنكم علي جذوع النخل ...
اين را گفتم و از جا جسته در وسط اطاق با قدمهاي سريع و مرتب بناي راه رفتن را گذاشتم و با صداي بلند به خواندن سرود ملي جنگي فرانسويان موسوم به «مارسه يز» مشغول گرديدم. آنگاه چنان وانمود كردم كه با همان سر و وضع خيال بيرون رفتن از منزل را دارم.
بهرام سخت به دست و پا افتاد بناي التماس گذاشت كه آقاي محمود خان خدا شاهد است هيچ مناسب نيست به اين صورت بيرون تشريف ببريد. مردم به دنبالتان خواهند افتاد و از طرف
بچه هاي بي ادب اهانت خواهيد ديد.
وقتي ديد عجز و التماسش بي نتيجه است بر جسارت افزوده با دست خود آن عمامـﮥ كذائي را از سرم برداشت و كلاهم را بر سر نهاد و گفت اگر راستي مي خواهيد جائي تشريف ببريد اجازه بدهيد جان نثار در خدمتتان باشد: نگاه غضب آلودي به او انداخته با دست اشاره نمودم كه فضولي به كنار و تنها به راه افتادم.
اول يكسر رفتم به بانك شاهنشاهي و تقاضاي ملاقات مدير را نمودم هر كس آمد و خواست با من وارد صحبت بشود بي اعتنائي كردم و در ديدن خود مدير اصرار را به جائي رسانيدم كه ناچار وارد به اطاق مديرم كردند. شخصي بود انگليسي ولي فارسي را خوب حرف مي زد. با احترامي به تعجب آميخته از من پذيرائي نمود و با آن لهجـﮥ انگليسي مخصوص كه هرگز عوض نمي شود پرسيد چه فرمايشي داريد. گفتم مي خواستم بدانم اگر سه چهار ميليون از دارائي خود را به شما بسپارم فرعش را از چه قرار مي پردازيد. فوراً زنگ زده مرا به پيشخدمت نشان داد و گفت آقا را ببر سوار درشكه نموده به منزلشان بفرست و به آقاي معاون بگو بيايند اينجا تا جواب مطالب آقا را كتباً بفرستيم.
فهميدم كه فرنگي بي كتاب فوراً بكنه مسئله پي برده و با اين متانت و سياست موروثي مي خواهد شر ما را از سر خود بكند.
از بانك مستقيماً به دكان قصابي بازار مرغ فروشها رفتم و سپردم يك شقه گوسفند به منزل دكتر همايون ببرد و پولش را همانجا نقد بگيرد. آنقدر در چند قدمي دكان قصابي به پا كردم تا به چشم خود ديدم كه شاگرد قصاب نصف گوسفند به دوش هن هن كنان به طرف منزل دكتر روان گرديد.
در ظرف دو ساعت بعد بيست هزار آجر ابلق و پن دست ظرف چيني و پانزده بار پهن و بيست تخته قالي و قاليچه و دوازده نفر قاري و دو دست رقاص و مقلد هم سفارش دادم.
ساعت سر دسته بود كه با صورت حق به جانب و قيافـﮥ از همه جا بيخبر به خانه برگشتم. بيجاره بهرام را ديدم مانند صيد جراحت ديده اي كه در ميان يك گله سگ شكاري گير كرده باشد در وسط خيل طلبكارها افتاده و خدا و پيغمبر را گواه مي گيرد كه ابداً روحش از اين سفارشها خبر ندارد و اربابش اصلاً در سفر است و اگر تمام اثاثيـﮥ خانه را بفروشند كفاف قيمت اين همه خرت و پرت را نخواهد داد. مي گفت اينجا تعزيـﮥ بازار شام كه نمي خواهيم درآوريم كه كسي اين همه بنجل و خنزر و پنزر سفارش داده باشد.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و چهارم دارالمجانين


وقتي چشم جماعت به من افتاد گوئي همه يعقوب هستند و من يوسف دسته جمع به من آويختند كه هان همان كسي است كه سفارش داده است. با نهايت وقار گفتم مگر خداي نكرده سفارش دادن قدغن است. گفتند برخلاف شرفياب شده ايم كه حضوراً تشكر نمائيم. خانه زاديم و هميشه براي خدمتگزاري حاضريم. گفتم پس اين داد و فرياد و الم شنگه براي چيست. سردستـﮥ جماعت كه تاجر قالي فروش و از بابا ماماهاي مشهور و حراف و عراف راسته بازار بود جلوتر آمده گردن را خم نمود و با كمال تواضع گفت: اين اشخاص تربيت صحيحي ندارند و براي مسئله پول قدري بيتابي مي كنند. با ساده لوحي عجيبي پرسيدم مقصودتان چه پولي است. صداها را درهم انداخته گفتند چطور چه پولي. پول همين جنسهائي كه به پاي خودت آمدي سفارش دادي. گفتم خوشا به حالتان كه جنستان با اين كسادي بازار به فروش رفته. حالا در عوض كلاه ها را كج گذاشته با يقـﮥ چاك آمده ايد و داريد چشمم را درمي آوريد.
قصاب كه نره خر يقور عربده جوئي بود مثل اينكه مي خواهد با من دست و پنجه نرم كند دو قدم جلو آمده چشمان از حدقه درآمده خود را به صورت من دوخت و نعره برآورد كه مردكه مردم را دست انداخته اي زود در كيسه را شل كن و الا آن رويم بالا خواهد آمد و ديگر هر چه ببيني از چشم خودت ديده اي.
خود را از تك و تا نينداخته باز با همان صاف و سادگي معهود گفتم كاسبي كه داد و بيداد نمي خواهد. جنسي فروخته ايد پولش را بگيريد و برويد به امان خدا. گفت دبده كه بگيريم گفتم چه حرفها. رگهاي گردن يارو برآمد و مثل ديوانگان فرياد برآورد كه مرد حسابي مردم را مسخره كرده اي. مي خواهي ما را دست بيندازي. سرمان را بيخ طاق مي كوبي سه ساعت است هشت نفر آدم كاسب را جلوي در خانه ات معطل و سرگردان گذاشته اي و حالا هم چشم بد دور و هفت قرآن به ميان ارباب آمده برايتمان يللي مي خوانند.
گفتگو به اينجا كه رسيد به خاطرم آمد كه از جمله آثار جنون يكي هم لكنت زبان است. لهذا چنان بي مقدمه كه خودم خجالت كشيدم با زباني الكن چنانكه گوئي الكن به خاك افتاده ام گفتم آقايان جار و جنجال لازم نيست. مي گوئيد جنس فروخته ايد. خدا پدرتان را بيامرزد جنس را تحويل بدهيد و دست خدا به همراتان.
خنده را سر داده گفتند ماشاءالله بهوش آقا. تحويل بدهيم و برويم خوب پولش را كي
مي دهد.
گفتم حرف حسابي جواب ندارد. ولي دلم مي خواهد بدانم با اين پول مي خواهيد چه كنيد.
بلور فروش كه تا آنجا بيشتر از سايرين ادب و خودداري نشان داده بود دستها را به روي سينه گذاشته نگاهي به قد و قامت من انداخت و گفت ارباب از ما اصول دين مي پرسي. به مشتري چه مربوط كه كاسب با پولش مي خواهد چه كند. جنسي است خريده اي و معامله قطع شده و جاي چون و چرائي هم باقي نيست. وانگهي آدم كاسب و تاجر معلوم است كه با پولش چه مي كند. جنس مي خرد.
گفتم قر ... قر .... با .... با .... ن ددد. هانت ب ب بروم ج ج جنس براي چه ميـ ... ميـ ... ميخرد.
اين دفعه صداي خنده به اصطلاح معروف گوش فلك راكر كرد و يك صدا گفتند جنس مي خرند كه بفروشند ترشي كه نمي خواهند بيندازند.
بدون اينكه به خنده و شوخي و استهزاء آنها سرسوزني اعتنا بكنم با همان لكنت زبان و با همان ساده لوحي ساختگي گفتم از اين قرار يك عمري جنس را پول مي كنند و پول را جنس. آخرش كه چه.
اينجا ديگر حوصله مؤمنين سر رفته جام شكيبائيشان يكسره لبريز شد با چشمان آتشبار هجوم آوردند كه مردكه حيا نمي كند شرم و خجالت را بلعيده و انگشتهايش را هم ليسيده است. در خانه كاه دود مي كنيم. پدر در مي آوريم جدا و آبا مي سوزانيم. دنده خرد مي كنيم. گردن مي شكنيم و شكم پاره مي كنيم.
وقتي ديدم هوا پس است و بيش از اين نمي توان براي حضرات كور اوغلي خواند صلاح را در كوتاه آوردن مرافعه ديدم آستين بهرام را گرفته خود را به مهارت به درون خانه انداختم ودر را بسته از پشت در گفتم حالا كه حرف حسابي و ادب و انسانيت به خرجتان نمي رود برويد هر نجاستي مي خواهيد بخوريد و هر كاري از دستتان ساخته است كوتاهي نكنيد اگر واقعاً جنس آورده ايد كه اين هرزگيها را لازم ندارد مثل بچه آدم تحويل بدهيد و برويد بگور سياه و الا اگر آمده ايد در خانه مردم فحاشي كنيد و افتضاح بالا بياوريد برويد لاي دست پدرتان.
حضرات باز پشت در مدتي بدزباني و گوشت تلخي كردند ولي وقتي ديدند قيل و قالشان بيخود و عر و تيزشان هدر است دمشان را روي كولشان گذاشتند و به وعدﮤ اينكه فردا تيغ آفتاب با هم دسته جمع به دارالحكومه عارض خواهند شد و حق آدم مردم آزار را كف دستش خواهند گذاشت شرشان را از سر من و بهرام و در و همسايه كوتاه كرده رفتند و قشقره خوابيد.
بهرام به كلي خودش را باخته بود و ابداً سر از مسئله بدرنمي آورد گفتم چرا عزا گرفته اي زود سماور را آتش بينداز من هم در ضمن بايد دو سه كاغذ بنويسم كه همين امشب بتاخت رفته برساني.
دو كاغذ نوشتم. يكي به مدير دارالمجانين و ديگري به آقاميرزاعبدالحميد همانطور كه در كتاب «جهان جنون» خوانده و يادداشت برداشته بودم خطم را عوض كردم. دايره نون و جيم را به شكل دواير متحدالمركز و به بزرگي قرانهاي امين السطاني گرفتم سر ميم و واو را به بزرگي دانه نخود نوشتم سين و شين را مانند دندانـﮥ اره به صورت مهيبي درآوردم. مجمل آنكه با خطي عجيب مطالبي غريب به روي كاغذ آوردم.
به مدير دارالمجانين نوشتم:
«غرض از ترقيم و نگارش اين كلمات خجسته دلالات آنكه عاليجاه رفيع جايگاه شهامت و صرامت پناه اخلاص و ارادت آگاه نگهبان ديوانگان دانسته و آگاه باشد چنانكه مكشوف خاطر عاطر دريا مقاطر شاهانه مي باشد و بر خاطر انقياد مظاهر شما نيز پوشيده و مستور نيست در بين جماعت ديوانگان جنون بنياني كه در آن بيمارستان صحت آستان به دست حمايت و مراقبت شما سپرده آمده اند از همه پليدتر و از جمله نابكارتر جوانكي است هدايتعلي نام كه به مصداق برعكس نهند نام زنگي كافور بجز اغوا و ضلالت ديگران ذكر و فكري ندارد و اميد است كه نام زشتش از صفحـﮥ گيتي محو و نابود باد. با صورتي لوس و سيرتي منحوس خود را به «بوف کور» مشهور و بوف بي گناه را سرافكنده ابد و ازل ساخته است. به اسم اينكه به سر حد دانائي رسيده خود را به ناداني زده دنيائي را منتر و بازيچـﮥ شرارت و خباثت خود نموده است و از قراري كه بر خاطر اقدس ما واضح و لايح گرديده كاينات را به پشيزي نمي خرد و دو عالم را به يك قاز سياه مي فروشد. از آنجائي كه ملزوم همت همايون شهرياري و مكنون خاطر خطير خسرواني چنان است كه در اين كشور بيكران حفظ الله عن الحدثات هر نفسي به وظيفه عبوديت و جان نثاري خود رفتار نمايد و كردار اين جوان موجب ملال خاطر عدالت و مظاهر ما گرديده مقرر آنكه بدون فوت دقيقه اي از دقايق امتثال اوامر مطاع را غل و قفل بر هر دو پاي او زده يك سلسله زنجير خليل خاني بر گردن و بخو به هر دو دست او نهاده در قعر تاريكترين سردابها و مهيب ترين دوستاقهاي آن بنا كه نمونه بارزي از سقر و نشانه كاملي از درك اسفل است به چهار ميخ بكشند تا اوامر جهان مطاع در يكسره ساختن كار او با دستور صحيح و تعليمات دقيق در موقع مناسب شرف صدور يابد. البته آن عاليجاه عبوديت همراه اتمام عتيه گردون مرتبـﮥ شهرياري را كحل الجواهر ديدﮤ اميدواري ساخته از قرار مقرر معقول داشته سرسوزني تخلف و انحراف جايز نداند و در عهده شناسد الأمرالاقدس الاعلي مطاع مطاع».
به آقاميرزا عبدالحميد نوشتم:
«عاليجاه رفيع جايگاه دولتي همراه آقاي ميرزا عبدالحميد دانسته و آگاه باشد كه حكم و ارادﮤ واجب الاطاء ما بر آن قرار گرفته كه با كمك و همدستي جماعت گزمه و گروه كشيكچيان و فوج و دسته قاپوچيان و قراولان دارالخلافه حاج عمو را كه از حجاج سفاك تر و از شداد غدارتر است ريش بتراشند و گوش و دماغ ببرند و از پشت بر الاغ ديلاق بي يالاني سوار كنند. آنگاه با دستـﮥ و دستگاه و دهل و طبل و كرنا بدارالبوار نعيم التجار كه اراذل فجار است روان شده پسر ناكس و
بي سر و پاي او را به ضرب سقلمه و تيپا و پس گردني و به كمك بامب و توسري و به زور چك و سيلي و لگد و اردنك از خانه بيرون كشيده ماست بر سر و صورتش بمالند و طناب به گردنش انداخته دم الاغ حاج عمو را به دستش بدهند و در حالي كه طايفه آتش افروزان و لوطيان و خرسك بازان و مارگيران و رجاله و لنجاره كشان و بيكاران شهر در حول و حوش آنها به خواندن حراره و رقصيدن و هلهله و دست زدن مشغولند آن دو تن آدميزاد زشتخوي ديو صفت را آنقدر در كوي و برزن پايتخت و حومه شهر بگردانند و زجر و آزار بدهند تا از پا درآيند و جان كثيفشان به اسفل السافلين و دارالبوار واصل گردد آنگاه توپ شادي و مباركباد را بلند آوا سازند و جارچيان تيز آواز ساكنين دارالخلافه را بدين مژده شادمان ساخته تدارك چراغان و آتشبازي مفصل بنمايند. و چون ملزوم همت همايون شهرياري است كه هر يك از چاكران دولت در مراحل خدمتگزاري آثار صداقت و ارادت ظاهر سازد او را به شمول عاطفتي و بذل مكرمتي مفتخر و سرافراز سازيم عاليجاه دوستي همراه اخلاص و ارادت آگاه آقاميرزا عبدالحميد كه همواره در تقديم خدمات محوله مراتب اخلاص را ظاهر ساخته و حسن رفتار و طرز كردار او معلوم و مشهود رأي مهر شهود شاهانه افتاده لهذا ذره اي از مراحم ملوكانه شامل احوال و آمال او گشته او را به اعطاي حمايل سرخ سرتيپي سرافراز فرموديم كه حمايل مبارك را زيب و شاخ افتخار خود سازد و يك سال ماليات ممالك محرومه را نيز مخصوص او گردانيديم تا بيش از پيش به مراسم ارادت شعري پردازد».
هر دو كاغذ را به اسم «امير بر وبحر سلطان محمود سبكتكين» امضا كردم و به بهرام گفتم كاكلت را بنازم مي خواهم از زير سنگ شده اين دو نفر را همين شبانه پيدا كني و اين پاكتها را به دستشان بدهي.
بهرام هاج و واج رفت كه كاغذها را برساند من نيز شام نخورده رختخواب را انداختم و رفتم در رختخواب و از شما چه پنهان مانند آدمي كه از عهده انجام وظايف مشكل و سنگين وجداني خود كما هوحقه برآمده باشد تا صبح در كمال آسودگي و فراغت يك پهلو خوابيدم و جاي شما خالي چه خوابهاي شيريني كه نديدم.
افسوس كه شبي چنين صبح چناني بدنبال داشت. هنوز بوق سحر را نزده بودند و به قول قصه سرايان دژخيم خونين پنجـﮥ آفتاب سر از تن زنگي شب جدا نساخته بود كه صداي غوغاي طلبكاران بي مروت از دژخيم بدتر از پشت در خانه بلند شد. قشقره اي برپا ساختند كه ديگر صداي آواز خروسهاي محله و عرر دراز گوشان اطراف يكسره از ميان رفت. قصاب مي خواست در را از پاشنه درآورد. كوره پز كه ديروز نجابت به خرج داده از سايرين كمتر به پر و پاچه ام پريده بود امروز زبانش دراز شده متلكهائي به قالب مي زد كه پدر كريم شيره اي هم به خواب نديده بود فرش فروش چنان پدر و مادرم را در گور مي جنبانيد كه مي جنبانيد كه مو به تن زندگان راست
مي ايستاد. مانند قاريهاي بنام جزو و نيم جزو به هفت قرائت چنان فحشهاي شديد و غلاظي نثار روح پر فتوح آباء و اجدادم مي كردند كه اگر نصف آن طلب آمرزش مي شد براي رستگاري و مغفرت هفت پشتم كافي بود. از تون تاب حمام كه يك كوه پهن پشت ديوار خانه دكتر بيچاره كود كرده بود و از جماعت رقاص و مطرب و مقلد ديگر نپرس كه مسلمان نشنود كافر نبيند.
فكر كردم در تكميل مراتب ديوانگي برايشان شير چاي و نان روغني بفرستم ولي بي مروتها مگر مهلت دادند. به وضع دلخراشي كه ابداً بوي انسانيت نمي داد همانطور سر و صورت نشسته بدارالحمومه ام كشاندند.
حالا كار نداريم كه در حق من در حضور حاكم و رئيس نظميه و امنيه شهر چه چيزها كه نگفتند و چطور مرا به صورت يك پول سياه درآوردند ولي همينقدر هست كه هر چه آنها به اسم شرع و عرف در احقاق حق خود وقاحت و سماجت و بي آبروئي كردند من دو برابر آن در پيشرفت منظور دروني خود لودگي و ديوانگي تحويل دادم و بقدري مصدر حركات با مزه و منشاء ادا و اطوار بيمزه شدم كه عاقبت به كوري چشم هر چه طلبكار است از همانجا يكراست به همراهي دو رأس فراش سرخ پوست شير و خورشيد به كلاه به جانب دارالمجانين رهسپار شدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و پنجم دارالمجانين

نشئه كامراني
وقتي چشم مدير دارالمجانين به من افتاد و نام و نشانم را دانست. خندان پيش آمده گفت حضرت آقا را به خوبي مي شناسم و به وسيلـﮥ دستخطي كه به افتخار جان نثار صادر فرموده اند و در ضمن آن به مژدﮤ تشريف فرمائي خود اشاره نموده بودند چشم به راه قدوم ميمنت لزوم ايشان بودم ...
چه دردسر بدهم از همان ساعت در يكي از اطاقهاي پاك و پاكيزﮤ دارالمجانين منزلم دادند و حالا كه اين سطور را مي نويسم بيش از يك سال از آن تاريخ مي گذرد و هنوز همانجا بطور دلخواه مقضي المرام به دعاگوئي دوستان مسرور و مشغولم.
وقتي خود را در اطاق تازﮤ خود تنها ديدم در دل شادمانيها كردم و به خود گفتم يار و مبارك باشد كه به حمدالله به مراد دل رسيدي. حالا ديگر موقع آن است كه نشان بدهي چند مرده حلاجي.
دو روز اول را هيچ از اطاقم بيرون نيامدم و به مطالعه احوال خويش و مشاهدﮤ حركات و سكنات شخصي كه هم اطاقم بود پرداختم اطاقم قدري از اطاق رحيم و هدايتعلي و دار و دسته آنها دور افتاده بود. اين پيش آمد را هم به فال نيكو گرفتم و گفتم كمتر مراقب حالم خواهند بود و روز و شب از ترس اينكه مبادا مشتم باز شود و بخيه ام به روي آب بيفتد در تشويش و اضطراف نخواهم بود.
هم اطاقم مردي بود چهل و دو سه ساله بلند اندام و سيه چرده و آبله رو كه از همان نظر اول چندان از او بدم نيامد. از اهل شيراز جنت طراز و اسمش نوروزخان بود ولي چنانكه رسم دارالمجانين بود به او هم اسمي داده بودند و به مناسباتي كه بعدها بر من معلوم شد او را «برهنه دلشاد» مي خواندند. در ميان ديوانه هائي كه تا آن وقت در آنجا ديده بودم اين شخص بي شبهه از همه ديوانه تر بود و مي توان گفت كه راستي راستي يك چيزيش مي شد. طولي نكشيد كيفيت ديوانگيش هم دستگيرم شده بطور مختصر و مفيد در دو كلمه مي توان گفت كه به اصطلاح خوشي زير دلش مي زد هر دقيقه و هر ثانيه مثل اين بود كه در بهشت برين باشد و درهاي رحمت الهي به رويش باز شده برايش از آسمان خوشي بياورد و از زمين نشاط برويد عالمي داشت ماوراي اين عالمها با هر كس روبرو مي شد اگر مرد بود او را حضرت سليمان و ماه كنعان و اگر زن بود بلقيس عصر و ليلي دهر انگاشته از ديدار آنها چون غنچه مي شكفت و چنان شادماني مي كرد كه گوئي عاشق دلسوخته ايست كه پس از سالها هجر و اشتياق به معشوق خود رسيده است از انسان گذشته با حيوانات هم همين معامله را مي كرد و مكرر ديدم كه ساعتها زير درخت نشسته با
پرنده هائي كه بالاي درخت بودند معاشقه و مغازله مي كرد با گربه خطي و خالي بي ريختي كه گاهي گذارش به اطاق ما مي افتاد راز و نيازهائي داشت كه باور كردني نيست. انسان و حيوان به جاي خود حتي با اشياء نيز دوستيها و آشنائيهاي دور و دراز داشت. ساده ترين چيزها در نظرش به اشكال غريب و عجيب جلوه گر مي شد. به رأي العين ديدم كه پيازي را به جاي گوهر شبچراغ گرفته چنان چشمان آتشبار خود را بدان دوخته و نفس زنان و عرق ريزان با انگشتان لرزان خود آن را به هزار احترام و يك دنيا ملاطفت بالا و پائين مي برد كه گوئي پربهاترين و مقدس ترين گوهر عالم به دستش افتاده است. بار ديگر او را ديدم كه يك كاسه زرتي ترك خورده اي كه غذايش را در آن آورده بودند به دست دارد و ذوق زده به اطراف مي دود كه جام جم را پيدا كرده ام آن را به آينده و رونده نشان مي داد و مي گفت بيائيد تماشا كنيد كه چطور زمين و آسمان و هر چه زميني و آسماني است در اين جام نقش بسته است. گوئي چشمانش براي ديدن چيزهاي اين دنيا خلق نشده بود و چيزهائي مي ديد كه چشم ما هرگز نخواهد ديد. همان اولين باري كه چشمش به من افتاد فوراً دستها را به روي سينه آورده و با نهايت احترام تعظيم بالا بلندي تحويل داد و در مقابل من همانطور ساكت و صامت ايستاد تا ملتفت شدم كه تا وقتي به او رخصت ندهم از جايش حركت نخواهد كرد. خلاصه آنكه شب و روز در ميان امواج سرمستي و حيرتزدگي حظ و لذت غوطه ور بود. فكرش حقه بلورين پرتلالؤئي را به خاطر مي آورد كه به زمين افتاده و خرد شده باشد.
هر چند كه از مشاهدﮤ احوال و او لذت وافر مي بردم و هر ساعتي از زندگي او براي من درس عبرتي بود كه مرا متوجه بي حقيقتي و مجازي بودن بسياري از لذتهاي اين دنيا مي نمود ولي به زودي دريافتم كه هم منزل و هم حجره بودن با چنين آدمي چندان كار آساني نيست و رفته رفته از معاشرت و همنشيني او چنان به جان آمدم كه آينده و رونده را شفيع مي انگيختم كه فكري به حالم بنمايند و ديوانه اي را از دست ديوانه تر از خودي رهائي بخشيد. آخرالامر طبيب دارالمجانين كه از دوستان يك جهت دكتر همايون بود و سابقه لطف و تفقد او را در حق من مي دانست به حالم رحمت آورده نزد مدير واسطه شد و مسئولم به اجابت مقرون آمد يعني بوسيله تجيز كهنه اي كه در انبار پيدا شد اطاقمان را به دو قسمت كردند راز آن روز به بعد به كلي از «برهنه دلشاد» مجزي شدم و در واقع خرجمان سوا گرديد.
وقتي خود را از هر جهت آزاد و آسوده يافتم خواستم به جبران مافات چند صباحي بدون آنكه ابداً به صرافت رحيم و رفقاي ديگري كه در دارالمجانين شريك سرنوشت من بودند باشم از اين فراغت و استقلالي كه نصيبم شده بود به وجه الكمل برخوردار كردم.
صبح زود بيدار مي شدم و پس از صرف صبحانه به محض اينكه از معاينه روزانه طبيب رهائي مي يافتم خود را به باغ انداخته ساعتهاي دراز تنها و بي خيال در زير سايه انبوه درختان دو دست را به زير سر نهاده به روي علفها دراز مي كشيدم و چشمان را به سقف آسمان و شاخ و برگ درختان دوخته از شنيدن آواز درهم و برهم پرندگان لذت فراوان مي بردم.
در آن حال گاهي زمان و مكان را يكسره فراموش مي كردم و از كاينات و علايق و خلايق
بي خبر و از خويش و بيگانه و گرسنگي و تشنگي و سرما و گرما غافل آنقدر همانجا بي حركت و بي صدا مي ماندم كه شب فرا مي رسيد و پرستاران سراسيمه به جستجويم مي آمدند و خواهي نخواهي به اطاقم مي بردند. گاهي نيز به فكر حال و روزگار خود مي افتادم و در انديشه فرو
مي رفتم و با خود بناي مكالمه را گذاشته مي گفتم رفيق اگر حضرت عباس بگذارد خدا برايت بد نساخته است. اين «بوف كور» با همه سفاهت ذاتي بد راهي پيش پايت نگذاشته است. گرچه ممكن است از حيث غذا و بي همسري قدري سخت بگذرد ولي هيچوقت آنقدرها اهل شكم
نبوده اي و البته لطف و عنايت دوستان و آشنايان علي الخصوص شاه باجي خانم به آن دست پختي كه دارد جبران خواهد نمود. از جهت بي همسري هم نبايد از حالا غصه بخوري. خاطر ت جمع باشد كه طبيعت كه در همه كار استاد و زبردست است لابد در اين مورد هم در زوايا و خفاياي چنته دوز و كلك خود شيوه و فني بكار خواهد زد كه درد تو را درمان باشد خصوصاً كه اين درد به تمام معني كار خود اوست و از آنجائي كه غبار پاره اي شائبه ها و موهومات انساني هرگز بر دامن كبرياي چون او پزشك بزرگوار و بلند نظري نمي نشيند شك نيست كه در علاج تو از هيچ نوع دلالي و چاره انديشي هم روگردان نخواهد بود در اين صورت بايد شكر خدا را بجا آوري كه شاهد امنيت خاطر و آسايش ضمير را توانستي به اين آساني در آغوش بگيري و اينك كه در رديف سعادتمندان بسيار معدود كرﮤ زمين بشمار مي آئي پس دم را غنيمت بدان و به نقد در اين گوشه بي رنج و
بي سر و صدا كه از هر دغدغه و مخمصه اي فارغ و از هرگونه تشويش و بيمي بركناري سعي نما كه اين دو روزه عمر را در همين جا به آسودگي بگذراني و تا مي تواني گريبان خود را به چنگ انديشه فردا و پس فردا ندهي از كجا كه به ياري اقبال عاقبت بخير نشوي و عمرت هم در همين جا به پايان نرسد. ...
اين افكار و خيالات مانند جويبار آرام و همواري كه از حوض كوثر چشمه گرفته باشد و در تار و پود وجودم روان باشد نشئه اي شبيه به مستي در سر تا پايم توليد مي نمود و سستي لذت بخشي تن و جانم را فرا مي گرفت. در آن حال چشمان را مي بستم و از سر وجد و نشاط اين ابيات را زمزمه مي كردم.

«نه بر اشتري سوارم نه چو خر به زير بارم
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم

غم موجود و پريشاني معدوم ندارم
نفسي مي كشم آسوده و عمري بسر آرم»
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست و ششم دارالمجانين

تنها دلواپسي و غصه اي كه داشتم اين بود كه مبادا كسي از رازم خبردار گردد مچم پيش مردم باز شده و بخيه ام به روي آب بيفتد. هر وقت كه اين فكر به كله مي رسيد و خود را چون آدم ابوالبشر از جنت فرودس رانده مي ديدم بدنم چون بيد مي لرزيد و مهرﮤ گرده ام تير مي كشيد و مانند دزدي كه عسس به دنبالش باشد به عجله به اطاقم برمي گشتم و در را به روي خود
مي بستم و به احتياط هر چه تمامتر آن يادداشتهاي كذائي را از لاي آستر آستين لباس درآورده از نو به دقت مرور مي كردم و به قصد اينكه سند جنونم بلااعتراض مسجل گردد دسته گل تازه اي در كله خود حاضر مي ساختم كه براي فردا به آب بدهم.
چندي كه ايام بدين منوال گذشت و خود كم و بيش از هر نوع سوء ظني در امان ديدم رفته رفته در خود رغبتي به ديدار ياران و همگنان احساس نمودم و روزي سرزده وارد اطاق رحيم شدم. باز به عادت ديرينه رو به ديوار نشسته بود و ورق بزرگي از كاغذ به ديوار ميخكوب نموده مداد در دست سرگرم عمليات رياضي بود. گفتم رفيق تا كي مي خواهي چون يهوديها در مقابل اين ديوار مويه و استغاثه بنشيني و جوانيت را تلف كني. مگر هنوز دستگيرت نشده كه با اين معادله هاي دو مجهولي و سه مجهولی هرگز مجهولي را حل نخواهي كرد و معلومي بر معلوماتت افزوده نخواهد گرديد.
از اين مقوله با او بسيار سخن گفتم ولي سرش راهم بلند نكرد بگويد ابولي خرت به چند است. حوصله ام سررفت با صدائي تحقيرآميز گفتم آخر جوان بي معرفت مي گويند ديوانه چو ديوانه ببيند خوشش آيد مگر نمي داني كه علاوه بر دوستي و رفاقت قديمي حالا من هم بله با تو به كلي يك جهت و يك رنگ شده ام. چرا آشنائي نمي رساني. چرا خيرمقدم نمي گوئي. من تصور
مي كردم كه جنون من رشته يگانگي و انس و همدلي قديمي ما راگره خواهد زد و بهم نزديكتر خواهيم شد. حالا مي بينم باز همان آش است و همان كاسه. مثل اين است كه هنوز هم مرا محرم خود نمي داني و به چشم بيگانگي در من مي نگري. اگر چنين است بگو تا تكليف خود را بدانم.
وقتي ديدم نفس گرم من در آهن سرد او نمي گيرد دست بردم و قبضه اي از مويش را گرفتم و گفتم رحيم به خدا قسم بيش از اين بيمزگي بكني موهايت را مشت مشت خواهم كند و چند تار از موي او را ميان دو انگشت گرفته قدري سخت تر كشيدم. سر را برگردانده چشمهاي سرخ شده اش را در چشمان من دوخت و گفت تو كه باز اين طرفها آفتابي شده اي خيال مي كردم ديگر دست از سر كچل ما برداشته اي. گمان مي كني تو را نمي شناسم و نمي دانم از طرف كي اينجا بجاسوسي و خبرچيني آمده اي. برو به آن «دو» موذي و مردم آزار بگو آن سبويشكست و آن پيمانه ريخت. آن روزي كه از تو فرومايه ناكس مي ترسيدم و به شنيدن اسمت لرزه بر اندامم
مي افتاد گذشت حالا «يك» سايه بر سرم انداخته است و از فلك بيم و هراسي ندارم و جن و انس از من حساب مي برند.
هر چه خواستم او را از اشتباه بيرون بياورم فايده اي نبخشيد. همين كه ديدم از نو صورت را به طرف ديوار برگردانده مشغول رديف كردن ارقام و اعداد است او را به حال خود گذاشتم و از اطاقش بيرون رفتم.
در گوشه ايوان روح الله را ديدم كه باز سرپا نشسته و مشغول حلاجي است. از ديدن اين جوان محبوب بي اندازه خوشوقت شدم جلو دويده نزديكش نشستم و با يك دنيا ملاطفت و شفقت نگران احوالش گرديدم. چشمان پرمهر و وفاي خود را در گوشه آسمان به گله ابرهاي گوسفندگون دوخته و مشغول ترنم بود. اما عجبا كه برخلاف ابياتي غير از «ديشب كه باران آمد» معمولي خود مي خواند. بسيار تعجب كردم و پيش خود گفتم لابد تغييري در زندگاني حقيقي يا خيالي اين جوان سر تا پا عاطفه پيش آمده است.
ابياتي كه حالا مي خواند عبارت بود از چند فقره دو بيتيهاي بي نهايت دلچسب كه از آن روز به بعد مكرر شنيدم و تصور نمي كنم هرگز از لوح خاطرم محو گردد. خيلي دلم مي خواست به رمز و علت اين تغيير ناگهاني كه در نظر من بسيار غريب و اسرارآميز آمد واقف گردم به خود گفتم جنون درياي متلاطمي است كه چشم كوتاه بين ما هرگز به كشاكش و جزر و مدهائي كه پيوسته در اعماق ان در كار ايجاد و زوال است، نمي رسد. اين دوبيتيها همه از حسرت و ناكامي و نامرادي و مهجوري حكايت مي نمود و متضمن پاره اي اشارتها بود كه تا حدي كيفيات عشقبازي روح الله را با معشوقه خود مي رسانيد چيزي هست هيچكس نمي دانست كه آيا اصلاً اين معشوقه وجود خارجي هم دارد يا فقط در فكر و خيال مهار گسسته روح الله اينگونه جلوه گريها مي نمايد. اغلب اهل دارالمجانين كم كم از بس اين اشعار را شنيده بودند همه از حفظ داشتند و چه بسا ديده
مي شد كه حتي صفرعلي جاروكش هم در ضمن جارو كردن اطاقها يكي از اين دوبيتيها را كه از هشت نه فقره تجاوز نمي كرد زمزمه مي نمود.
الآن هم كه اين سطور را مي نويسم چهرﮤ مليح و ماتمزدﮤ روح الله در مقابل نظرم مجسم است كه با همان كلاه نمد مدور و آن زلفهاي تابدار و آن چشمهاي درشت تبدار در حاليكه دانه هاي عرق بر پيشانيش نشسته و ديدگانش نگران عالمي است كه مدعيان و اولوالالباب را در آن راه نيست حلاجي كنان سر و بدن را مي جنباند و اين ابيات را مي خواند

«دو تا كفتر بُديم در طاق ايوان
خواركم دانه بود و آب و باران

الهي خير نبينند تورداران
گرفتند جفت من را در بيابان»

«غريبم من غريب سبزوارم
دو چشمم كور و دل مشتاق يارم

يكي مي برد خبر مي داد به دلبر
كه من در ملك ري در پاي دارم»

«به قربان سر و سيمات گردم
بلاگردان سر تا پات گردم

چو دكمه سرنهم بر روي سينت
چو قيطان دور پستانهات گردم»

«الا مرغ سفيد تاج بر سر
خبر از من ببر امشب به دلبر

بگو هر كس جدامان كرد از هم
خدا بدهد جزايش روز محشر»

شب تاريك مهتابم نيامد
نشستم تا سحر خوابم نيامد

نشستم تا دم صبح قيامت
قيامت آمد و يارم نيامد»


«شبي رفتم به مهمان پدر زن
شراب كهنه بود و نان ارزن

هنوز يك لقمه از نانش نخوردم
كمانم داد و گفتا پنبه ورزن»

«شب تاريك و ره باريك و ولمست
كمان از دست من افتاد و بشكست

كمانداران كمان از نو بسازيد
دلم ياغي شده كي مي دهد دست»

دو تا سيب و دو تا نار و دو غنچه
فرستادم برايت بار نوچه

دو تار مو ز زلفانت جدا كن
كه بندم يادگاري در كمانچه»

__________________
گفتمش نقاش را نقشی زند از زندگی
با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست وهفتم دارالمجانين


دلم مي خواست تمام آن روز را تا شب در همانجا مي نشستم و به آواز محزون و سوزناك اين جوان غريب و بي كس گوش مي دادم ولي ناگهان صداي درشت و پرخشونتي به گوشم رسيد و «ارباب» را ديدم كه خشمگين تر و ترشروتر از هميشه انگشت سبابه را چون دشنه اي كه به طرف سينه من بينوا سيخ نموده باشد پرخاشجويان و عربده كنان به من نزديك مي شود سيل جوشاني از دشنام و ناسزا موج زنان و سينه كشان از شكاف غار مانند دهانش فرو مي ريخت و فضاي دارالمجانين را از هر سو فرا مي گرفت. معلوم شد كه باز مرا يك تن از رعاياي ناشناس و پاچه ورماليدﮤ خود انگاشته و دارد دق دل خالي مي كند.
تاپ آن همه عر و تيز نداشتم و جاي عتاب و ستيزه هم نبود خانه به همان تازه وارد سپرده ملول و غمزده به جانب اطاق خود روان گشتم.
در راه به خيالم رسيد چه مي شد اگر سري به «مسيو» مي زدم و ايوالله درويشي گفته به شكرانه راهمائيهائي كه امروز از ثمرات آن برخوردارم به او مي فهماندم كه در سلك جنون اگر او از اقطاب اوتاد است من هم اينك كوچك ابدال او هستم ولي به ياد آن قيافه الخناس و آن چشمهاي پرشيطنت و مخصوصاً آن پوزخند تلخ پرطعن و طنزي كه در گوشه دك و پوزش نقش ابدي بسته بود افتادم و هماندم از اين خيال منصرف شدم يكراست به اطاق خود برگشته عزم خود را جزم كردم كه از آن به بعد به كنج ويرانه خود ساخته عنان اختيار را كمتر به دست دل پرهوس بسپارم.
فرداي آن روز براي خالي نبودن عريضه و به قصد مشق و تمرين به كمك آن يادداشتهاي غيبي سه ربع تمام چنان غشي كردم كه از حيث كمال استادي و مهارت در صحنه هر تماشاخانه اي شايسته هزار آفرين و مرحبا و سزاوار جايزﮤ درجه اول مي گرديدم وي در آن گوشه تيمارستان همين قدر كه اسباب استواري كارم شد شكر خدا را بجا آوردم، از آن روز به بعد پرستاراني كه در موقع اين بحران دروغي ضرب مشت و لگدم را ديده و زهر گازم را چشيده بودند مانند قاطرهاي چموشي كه چشمشان به نعلبند افتد از من رم مي كردند و در معاشرت و نشست و برخاست با من هميشه دو سه ذرعي حريم مي گرفتند.
با هيمن گونه تردستيها و روباه بازيها رفته رفته سند جنون خود را به كلي مسجل ساختم و همين كه احساس كردم كه از خطر و زبان هر سوء ظني در امان هستم نه دلم به كلي قرص شد آرام و دلشاد به فراغت بال به برخورداري از مواهب مفت و خدادا دارلمجانين مشغول گرديدم.

كيف و حال
تابستان هم كم كم داشت مي گذشت و موسم خزان كه عروس الفصول است فرا
مي رسيد. صبحها پس از بيدار شدن و صرف ناشتا در مهتابي جلو اطاقم در آفتاب رومي نشستم و به تماشاي باغ و مرغان و رقاصي اشعه خورشيد در حجله گاه رنگارنگ شاخ و برگ درختان مشغول مي شدم.
آفتاب مثل دختران تارك دنيا گرچه جمالش كامل بود ولي جمالي بود بي حرارت و
بي خاصيت. باغ تيمارستان مانند تخته رنگ نقاشان جامه صد رنگ پوشيده بود و مشاطه طبيعت از اشعه زربن و سيمين آفتاب خروارخروار شاهي و اشرفي بر سر عروس شاخ نثار مي كرد. براستي كه دل من نيز حكم پروانه اي را پيدا نموده بود كه در اطراف اين باغچه مصفا در تك و پو باشد و مدام از گلي به گلي بنشيند ساعتها در سينه آن آفتاب ملول مي نشستم و به قول ايطاليائيها از «بيكاري شيرين» لذت مي بردم.
روزي خواستم كه براي خود سرگرمي مختصر و بيزحمتي پيدا كنم به فكر نوشتن روزنامه احوال خود افتادم. از هر كجا بود كتابچه اي دست و پا كردم اگر هر روز هم ميسر نبود لامحاله هر هفته يك دو بار با قيد تاريخ روز و ماه چند سطري در آنجا مي نگاشتم. اينك براي اينكه از اوضاع و احوالم بهتر باخبر باشيد چند تكه از آن كتابجه را اختيار نموده در اينجا نقل مي نمايم. محتاج به تذكر نيست كه در پنهان داشتن اين كتابچه هم هيچگونه غفلتي را جايز نشمرده دقيقه اي آن را از خود جدا نمي ساختم.
نقل از روزنامه پنهاني
«جمعه دوم شوال 1300»
راستي كه اگر بهشت آنجا است كازاري نباشد و كسي را با كسي كاري نباشد دارالمجانين ما بهشت حسابي است. به هر كس كه راضي نيست و ارث پدرش را مي خواهد بايد گفت مرگ مي خواهي برو به گيلان. راست است كه همنفسان و همقفسانم گاهي با من درست تا نمي كنند ولي تماشاي سعادتمندي آنها بر سعادتمندي من مي افزايد و همين خود نعمتي است كه به پاس قدرشناسي از آن سزاوار است پاي آنها را هر روز ببوسم. تصديق دارم كه رحيم بيرونم
مي كند و ارباب فحشم مي دهد و روح الله محلم نمي گذارد و «برهنه دلشاد» گاهي زياد سر بسرم مي گذارد و هدايتعلي را هم چشم ندارم ببينم و مي خواهم اصلاً هزار سال سياه نباشد با اينهمه احساس مي نمايم كه در ته قلب يكايك اين اشخاص را دوست مي دارم و به شادي آنها دلشادم. اصلاً گويا خاصيت اين خاك دامنگير اين است كه غم و غصه پذير نيست. چنانچه اگر در كنه حال هر يك از ساكنين آن دقيق شويم مي بينيم باطناً خوش و خرم هستند و مثل كساني كه به مقصود خود رسيده و دامن مطلوب را بدست آورده اند زنگ هر ملال و كدورتي از آينه خاطرشان محو گرديده و همگي به مقام امن و عافيت كه سرمنزل حقيقي سعادتمندان است رسيده اند. خوشا به سعادت آنها و خوشا به حال من بقيه بماند به روز ديگر.
«جمعه نهم شوال 1300»
روزنامه ام دارد هفته نامه مي شود. خيال داشتم هر روز چند سطري بنويسم و اكنون درست يك هفته مي شود كه دستم به قلم نرفته است. عجبي هم ندارد. اگر پاي اجبار در ميان بيايد دلخوشي كه مقصود بود از ميان مي رود. هر كاري را كه لفظ بايد جلويش گذاشتند مشقت مي شود در ظرف اين يك هفته به من ثابت شد كه ياراني كه هفت روز پيش در اين كتابچه بدانها اشاره شده به راستي مردمان سعادتمندي هستند. آنكه رحيم است دلداده و مجذوب عدد شده و نه تنها عدد را اساس خلقت بلكه زبانم لال عين خدا مي داند و چنان در عدد غرق شده و از غير عدد بي خبر است كه ليس في جبتي الاالله مي گويد در واقع به مقام وحدت رسيده و حد اعلاي ذوق و وجد و سعادتي را كه محصول آن براي نوع بشر ميسر و مقدور است درك مي نمايد.
«روح الله كه سر تا پا همه علاقه و لطف و اشتياق مي باشد شب و روز چنان با دلارام خود سرگرم راز و نياز است كه گوئي با او زانو به زانو نشسته و از دولت وصل و بوس و كنار برخوردار است. اما ارباب او هم از آن اشخاصي است كه در دنيا جز ملك و علاقه و آب و خاك به چيز ديگري عقيده و ايمان ندارند و گوئي براي خزينه داري ميراث خواران خود خلق شده اند. حالا خود را مالك مقداري دهات شش دانك مي پندارد و هر روز دفتر و دستك بدست انبارهايش را از غله پر مي كند و اغنام و احشامش را سرشماري مي كند و حساب نقد و جنس و تخمين درآمدش را مي كند و كيفش چنان كوك و جام نخوت و غرورش چنان لبريز است كه خدا را بنده نيست. نوع بشر را يكسره عبد و عبيد و بنده زرخريد خود مي داند و ارباب حقيقي شده است. «برهنه دلشاد» كه ديگر سعادت مجسم و مجسمه سعادت است. در رگبار حظ و لذت گير كرده و سر از پا نمي شناسد با اين همه در ميان اين جمع خوشوقت واقعي باز همان «بوف كور» است كه از قرار معلوم پيش از آن هم كه ديوانه بشود غم موجود و پريشاني معدوم نداشته است و بقول خودش از همان وقتي كه دندان عقلش هنوز درنيامده بد لاقيدي و بي فكري را با شراب قزوين در جام ريخته و لاجرعه بسر كشيده است و غم و غصه ونام و ننگ را زير پاشنه كفش له كرده و يك تف هم رويش انداخته است با حافظ هم زبان شده مي گويد:

«از ننگ چه گوئي كه مرا نام ز ننگ است
از نام چه پرسي كه مرا ننگ ز نام است»

ماها همه اگر از زور علاقمنديها و دلبستگيهاي رنگارنگ ديوانه شده ايم جنون اين جوان برعكس از روي بي علاقگي و از فرط وارستگي است. حالا كه ديگر به اسم جنون يكپاره به هر چه رنگ تعلق بگيرد چهار تكبير زده و حتي از قيد بي قيدي هم رسته است.
«بندﮤ ناچيز روسياه هم كه بين خودمان باشد ديوانگيم الكي و كره اي و كار نجف است و مجنونگي قلابي و ساختگي بيش نيستم فقط از آن ساعتي كه پايم به اين محل رسيده و در ميان اين چهار ديوار محبوس شده ام معني راحتي را فهميده ام و مزه سعادت و آسودگي را چشيده ام. به اين حال آيا جاي آن ندارد كه اين مبحث را با فرياد «زنده باد جنون» به پايان برسانم.»
«بي تاريخ .. چون كه رفته رفته تاريخ از دستم رفته است».
مدتي است كه بار ديگر در اين كتابچه چيزي ننوشته ام. حرف زدن گويا از آثار تشويش خاطر و انقلاب فكر و خيال و آشفتگيهاي درون است و الا آدم آرام و آسوده جهت ندارد صدايش را بلند كند و همانطور كه از آسمان بي ابر صداي رعد و برقي شنيده نمي شود آدم بي دغدغه و بي غم و انديشه هم صدائي ندارد. اين روزها مثل طفل بي دنداني كه حب نباتي را بمكد سعادتي را كه مفت به چنگم افتاده مي مكم و مزمزه مي كنم و يواش يواش به خود مي گويم:

«جانا نفسي آخر فارغ ز دو عالم باش
نه شاد ز شادي شود نه غم زده از غم باش

وارسته ز كفر و دين آسوده ز مهر و كين
نه رنجه و نه غمگين نه شاد و نه خرم باش»

ديوانه بازي
«باز بي تاريخ ....
ديروز روز غريبي بود هوا كم كم دارد سرد مي شود و تو تختخواب ماندن مي چسبد حالم هم تعريف نداشت و بدم نمي آمد روز را در رختخواب بگذرانم. وقتي هم كه به عادت هر روز طبيب به اطاقمان آمد و نبضم را گرفت گفت معلوم مي شود ديروز بي احتياطي كرده اي و سرما خورده اي. مي گويم برايت شورباي داغي بياورند. همين جا بخور و از اطاق بيرون نرو تا عرق كني. وقتي طبيب رفت چشهايم را به هم گذاشتم و در عالم انفراد و انزوا انديشه ام بال و پر گرفته به جاهاي دور و دراز در پرواز بود كه ناگهان صداي پائي به گوشم رسيد. در اطاق باز شد و كسي وارد اطاق گرديد و به آواز بلند گفت «بيدار علي باش كه خوابت نبرد» صداي صداي هدايتعلي بود. هر چند از ته دل از جسارت و پرروئي او خوشحال شدم ولي نظر به سوابقي كه مي دانيد خود را به خواب زدم و محلش نگذاشتم. نزديكتر آمده دستش را به روي موهايم گذاشت و با صدائي نرم و هموار كه نهايت مهرباني و دلجوئي را مي رسانيد گفت: عمو يادگار خوابي يا بيدار».
غلطي زده خميازه اي كشيدم و مانند كسي كه از دنياي ديگري برگردد گوشه چشم را گشوده آه و ناله كنان با صداي نحيف و شكسته اي چون صداي مريضان محتضري كه يك پايشان در گور باشد گفتم خدايا خداوندگارا اين مردم از جانم چه مي خواهند. چرا اين همه اذيت و آزارم
مي دهند چرا نمي گذارند به حال خود آسوده بميرم.
سر را به من نزديكتر ساخته نگاهي از سر پژوهش به سر و صورتم انداخت و با كلمات بريده گفت «محمود مگر مرا نمي شناسي. رنگ و رويت كه الحمدلله خيلي خوب است و اگر رنگ و رخسار خبر از سر ضميرت بدهد كه نبايد عيب و نقصي در دستگاهت باشد. چاق و چله هم شده اي معلوم مي شود آب و هواي اينجا خوب به تنت ساخته است. اگر مقصودت سر بسر گذاشتن من است و مي خواهي مرا دست بيندازي بگو والا بيخود خودت را به موش مردگي نزن كه اگر تو دلوي ما بند دلويم و آنچه را تو از رو مي خواهي ما مدتي است از بر كرده ايم.
چشمها را تمام گشودم و با وقاحتي كه نصف آن را هم هرگز در خود سراغ نداشتم فرياد برآوردم مردكه الدنك اصلا كي به تو اجازه داده كه پايت را به اينجا بگذاري. با آن حركات جلف تازه دو قرت و نيمش هم باقي است و صبح سحر آمده برايم شر و ور مي بافد. زود شرت را از سرم كوتاه كن و الا خدا مي داند بلند مي شود با همه ضعف مزاج و ناتواني با آن چوبدستي خيزران كه در آن گوشه اطاق مي بيني قلم پايت را خرد مي كنم.
هدايتعلي مدتي مرا خيره نگاه كرد و گفت راستي كه خيلي نقل داري نقش غريبي هستي ولي هر قدر هفت خط باشي با چون من خرسي نمي تواني جوال بروي. مرد حسابي بازي بازي با ريش بابا هم بازي. اين امامزاده اي است كه با هم ساختيم. بيا و از خر شيطان پياده شود تا با هم راه برويم و مثل پيش ساعتهاي دراز زير درخت نارون دل بدهيم و قلوه بگيريم.
خودم را سخت به كوچه علي چپ زدم. هر چه او اصرار كرد كه رفيق و يگانه بوده ايم من ابرام ورزيدم كه تو را نمي شناسم و از ديدن رويت بيزارم.
وقتي ديد كار يكشاهي و صد دينار نيست و شوخي برنمي دارد لحن خود را تغيير داده گفت شايد خطائي از من سر زده كه اينطور مكدر و رنجيده خاطر هستي ولي خودت بهتر به حال و احوال من واقفي و خوب مي داني كه در موقع بحران اختيار در دست خودم نيست و اگر پاره اي كارها از من سر بزند حرجي بر من نيست و مخصوصاً چون تو از دوستان معدود ظاهر و باطن من هستي نبايد از من دلخور باشي.
وقتي ديدم ول كن معامله نيست و گريبان خود را از دست چنين آدم پرروئي به اين آسانيها نمي توان خلاص نمود پيش خود گفتم حريف موقعي به چنگ افتاده كه تلافي درآوري لهذا به قصد اينكه فرصتي براي تدارك نقشه خود بدست بياورم دماغ مفصلي گرفته گفتم بله تصديق مي كنم كه در ضمن اين مرض اغلب اختيار را از دست انسان بيرون مي برد و كلام ليس علي المريض حرج كاملاً مصداق پيدا مي كند.
باز آن لبخند پرملعنت بر كنار لبش نقش بست و گفت جنون قلفتي ديگر اين افاده ها را ندارد. خوب است اين شيوه و فنون را ديگر به ما كه اهل بخيه هستيم بگذاري. وانگهي بهتر است از اين مقوله صرفنظر كنيم و مثل سابق از همان آسمان و ريسمان و فلسفه و ادبيات صحبت بداريم.
بگو ببينم در اين مدت كه همديگر را نديده ايم چه كتابي خوانده اي و چه تازه هائي به معلومات خودت افزوده اي. روزها مي بينم تو سينه آفتاب مي نشيني و به اصطلاح قلمفرسائي مي كني. بگو ببينم مشغول چه شاهكاري هستي.
در آن حال ناگهان خيال شيطنت غريبي به كله ام رسيد و در دل گفتم محمود فرصت را از دست مده و حالا كه مي خواهي انتقامي بكشي ناني براي اين آقا بپز كه پيش سگ بيندازند بو نكند.
با قدري ترديد و يك دنيا شكسته نفسي گاهي هواي شعر گفتن به سرم مي زند و جفنگياتي بهم مي بافم.
گفت عجب آدم مزوري هستي هيچوقت نگفته بودي كه اهل قافيه هم هستي. بارك الله بر اخلاص و ارادتم صد بار افزود. من همان قدر كه از شعرا بدم مي آيد از شعر خوشم مي آيد و چون شعر را از انواع ديگر سخنان بني نوع آدم كم معني تر مي دانم از خواندن آن لذت مخصوص مي برم. د زود بلند شود و هر چه شعر گفته اي و دم دستت است بده كه شايد دو سه روزي براي جان و روانم توشه گوارائي بشود.
به زور ناز و نياز چنان تشنه اش كردم كه باز بناي بدزباني را گذاشت. گفت به خدا قسم اگر از اين غمزه هاي شتري دست برنداري همين الان هر طور شده اطاقت را زير و رو مي كنم و تا اين اشعار را پيدا نكنم دست برنخواهم داشت.
با همان شكسته نفسي مصنوعي گفتم درد دل يك نفر ديوانه نادان و بيسواد فايده و كيفي براي تو نخواهد داشت ولي حالا كه اينقدر اصرار مي ورزي عيبي ندارد حاضرم نشان بدهم ولي به يك شرط.
گفت يك شرط كدام است هزار شرط هم باشد قبول دارم. بگو ببينم آن يك شرط چيست.
گفتم اگر احياناً اين اشعار محسنتي داشت (گر چه نبايد داشته باشد) مختاري هر قدر كه مي خواهي تعريف بكني ولي خواهشمندم اگر معايب و نواقصي داشت (و سر تا پا همه عيب و نقص است) محض رضاي خدا سرم را با انتقادات ادبي و نكته گيريهاي ملا نقطي در باب عروض و قافيه درنياوري كه ابداً دماغ شنيدن ايراد و انتقاد ندارم.
گفت قبلتُ ولي حالا بگو ببينم اين گنج شايگان را كجا پنهان داشته اي.
گفتم با ريسمان بسته ام و براي اينكه بدست نامحرم نيفتد بالاي اين دو لابچه انداخته ام. چون عرق دارم و مي ترسم اگر از تختخواب بيرون بيايم سرما بخورم زحمت نباشد اين صندلي را بگذار و خودت آن را از آن بالا بياور پائين.
به محض اينكه بالاي صندلي رفت و مشغول جستجوي شد مثل گربه اي كه گنجشك ديده باشد از جا جستم و از پشت دست برده بي ادبي مي شود بيضتينش را گرفتم و حالا فشار بده و كي نده و در حاليكه صدايم از زور غضب مي لرزيد دندانها را به هم فشردم و با دلي پر از غيظ و كينه گفتم اين مزد دستت تا تو باشي ديگر يادبودي را كه شايسته صورت منحوس و لحد پر ملعنت خودت است در دستمال ابريشمي يزدي به دست ديگران ندهي.
فريادش بلند شد و فوراً چند نفر پرستار دوان دوان رسيده به حال غش و ضعف از چنگ من خلاصش نمودند و نيم جان به اطاق خودش برند.
آن روز از مدير و طبيب و ساير كاركنان دارالمجانين هزاران سخنان ناهموار و حتي مبلغي دشنام و ناسزاي صريح شنيدم. در جواب مؤاخذات و تعرضاتشان چندان مزخرف به هم بافتم و حرفهاي بي سر و ته و نامربوط تحويل دادم كه عاقبت از راه ناچاري به رسم تخويف و تهديد رسماً تأكيد نمودند كه اگر يك بار ديگر چنين حركتي از من سر بزند فوراً مرا به قسمت ديوانگان خطرناك منتقل خواهند ساخت و در صورت لزوم غل و زنجير نيز بدست و پايم خواهند زد.
پس از اتمام حجت اطاقم را از لوث وجود خود پاك كردند و شرشان را از سرم كوتاه نمودند.
بقيه آن روز را گرچه پس از آن حيله بازيهاي من و جنگهاي زرگري آنها تب حقيقي عارضم شد و حرارت بدنم قدري بالا رفت ولي به خيال اينكه آخر انتقام خود را از اين جوان جعلنق كشيدم در كمال خوشي و سرور گذراندم. اين بود قصه آن روز من.
«ايضاً بي تاريخ.
حساب روز و ماه به كلي از دستم در رفته است. گاهي چنان به نظرم مي رسد كه پريروز بود مرا بدين جا آوردند و گاهي چنان مي نمايد كه هزار سال است كه در ميان اين چهار ديوار
افتاده ام. يك روز كه بهارم به ديدنم آمده بود برايم يك جلد تقويم آورده بود. دو سه روزي خود را به مطالعه مطالب آن سرگرم ساختم و از استخراجات عالمانه آنكه دلالت بر تندي پياز و درازي گردن غاز داشت لذتها بردم ولي همين كه چند بار به دستورالعملهاي روزانه آن عمل كردم و در فلان روز و فلان ساعت معين ناخن چيدم و در فلان روز و ساعت و مقرر بند تنبان عوض نمودم و فايده اي نديدم كم كم با اوراق آن گرد و خاك كفشهايم را پاك كردم تا به كلي از ميان رفت و باز بي كتاب و
بي تاريخ ماندم.
در عوض تقويم جانداري دارم كه عبارت باشد از شاه باجي خانم كه حالا ديگر اجازه گرفته مرتباً روزهاي جمعه به ديدن من و رحيم مي آمد. بيچاره موهايش به كلي سفيد شده و از آن همه شحم و لحم چيز قابلي باقي نمانده است. رنگش زرد شده صورتش مثل چرم آب ديده چروك خورده و باور بفرمائيد كه حتي از پرگوئي او هم مبلغي كاسته است. هن هن كنان مي رسد و دستمال بسته خوراكيهاي خوشمزه و با سليقه اي را كه با دست خود حاضر كرده در ميان مي نهد و تا شكم ما را به زور اصرار از حلوا و زولوبيا و باقلوا به حد تركيدن پر نكند دست برنمي دارد.
هيچ شك و شبهه اي ندارد كه ما را جادو كرده اند و هر هفته يك خورجين باطل السحر با خود آورده به سر و سينه و در و ديوار اطاقمان مي آويزد و يا در آب و گلاب حل كرده به حلقوممان فرو مي ريزد. گاهي نگاهش را به چشمان من دوخته مي گويد تو از عاقلي عاقلتري چرا تو را بدينجا آورده اند. آن وقت است كه رگ ديوانگيم مي جنبد و براي خلط مبحث بازيش را درمي آورم و مرتكب اعمال غريبي مي شوم مثلاً سيب را پوست مي گيرم و گوشتش را به دور انداخته پوستش را در بشقاب به شاه باجي خانم تعارف مي كنم و يا گلهاي قشنگي را كه برايم چشم روشني آورده پرپر كرده تنها برگ و شاخه اش را در گلدان مي گذارم. يك روز پاكتي را كه قبلاً از مورچه پر كرده بودم به او سپردم و گفتم بايد به منزل ببرد و به رسم تيمن در ديك آش نذري بيندازد. روز ديگر تيغ ريش تراشم را درآوردم و به اصرار مي خواستم سرش را بتراشم. خلاصه صد چشمه حقه بازيهاي ديگر از همين قبيل بكار مي برم كه هر كدام براي اثبات ديوانگي من سند مسلم است و از شما چه پنهان گاهي براي پيدا كردن آنها مجبورم مدتي فكر خود را به زحمت بيندازم. آن وقت است كه بغض بيخ گلوي پيرزن بيچاره را مي گيرد و اشك در چشمانش حلقه مي بندد و صورت را به جانب آسمان گردانده مي گويد «پروردگارا چرا بچه هاي بي گناه مرا به اين روز انداخته اي ايكاش مرده بودم و نديده بودم». در اينگونه مواقع از كار خود سخت پشيمان مي شوم و آن وقت است كه باطناً صد لعنت به اين «بوف كور» بي همه چيز ميكنم كه اين راه را جلوي پاي من گذاشت و در ته دل به رسم توبه و انابه از درگاه خداوندي مغفرت و بخشايش مي طلبم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 04-16-2010
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

قسمت بیست وهشتم دارالمجانين


شتر نمدمال
در اواسط پائيز ... « تابستان رفته رفته گذشت و جز آشتي با هدايتعلي كه اكنون از نو با هم دو جان در يك قالب هستيم تازه اي رخ نداده است . شرح آشتي كردنمان مفصل است و
نمي خواهم سر شمار را درد بياورم .»
همينقدر كم كم دستگيرم شد كه يارو از آن جنسهائي نيست كه به اين يك شاهي و صد دينار ها از رو برود و جلوي لوطي هم نمي توان پشتك زد لهذا بطوريكه به حيثيت و اعتبارم زياد بر نخورد جسته جسته سر فرود آوردم و ايو الله مرشد گفته داراي يك نفر رفيق مشفق و يك تن يار غاري شدم كه راستي حاضر نيستم به دنيا و آخرت به فروشم .
« حالا ديگر پائيز بادست و پاي حنا بسته كاملا مسند نشين حجله گاه باغ و بستان گرديده است. روزها با هدايتعلي ساعتها دراز در خيابانهاي باغ روي برگهاي سرخ و زرد و زغفراني كه زمين را فروش كرده راه مي رويم و از صداي خش خش برگها كيفها مي بريم ديروز كه در بين صحبت پرسيد آيا هيچ ميداني كه طبيبمان هم عقلش كمي پارسنگ مي برد. گفتم دستم به دامنت بيا و دور اين يك نفر را قلم بكش كه واي به حال مرضائي كه طبپبشان هم مريض باشد. گفت به من چه ربطي دارد خودش بلغظ مبارك خود يك روز اقرار كرد. گفتم داري شورش را در مي آوري طبيب دارالمجانين ممكن نيست به ديوانگي خود اقرار نمايد و به دست خود تيشه بر يشه خود بزند. گفت تو هميشه آتش نديده گرميزني أخر اول حرفم را گوش كن و بعد اين ايرادات بني اسرائيلي را بگير.
گفتم سرتا پا گوشم بگو تا بشنوم.
گفت روزي برسم معمول به عيادت روزانـﮥ من آمده بود. ديدم زياد كسل و پکر است. علت را پرسيدم. گفت از اين شغل نكبت به جان آمده ام از بس با ديوانگان سر و كله زده ام مي ترسم ديوانگي آنها به من هم سرايت كرده باشد.
پرسيدم مگر جنون هم ممكن است از كسي به كسي ديگر سرايت كند. گفت خدا پدرت را بي آمرزد خميازه مسري است تا چه رسد به جنون وانگهي بعضي از اطباء بزرگ هم جنون را مسري مي دانند. گفتم درست است و من هم الان به خاطرم آمد كه در بعضي كتابها اين مطلب را خوانده ام ولي شما به چه ملاحظه تصور مي نمائيد كه به شما هم سرايت كرده است.
گفت برادر ديوانگي كه شاخ و دم ندارد. وقتي آدم با آدمهاي ديگر شباهت نداشت ديوانه محسوب مي گردد. گفتم كه سركار را كاملا با آدم هاي معمولي كه به اصطلاح عاقل هستند شبيه مي بينم و سبب تشويش خاطر شما را درست نمي فهمم.
گفت پانزده سال پيش كه طبيب اين مؤسسه شدم زن داشتم بچه داشتم خانه و زندگي و دوست و آشنا و سرو سامان داشتم. در اوقات فراغتم چه شب و چه روز با عيال و اطفال و در همسايه و رفقا و هم قطارها مي نشستيم و مي گفتيم و مي خنديديم و خوش بوديم و شبيه همـﮥ مردم دنيا بوديم. در معاشرت با ديوانگان كم كم بدون آنكه حتي خودم هم ملتفت شوم اخلاقم عوض شد و به عادات و افكار ديگري خو گرفتم و رفته رفته حالا كار به جائي كشيده كه گفت و شنود و نشست و برخاست با آدمهاي سالم و عاقل روحم را معذب مي دارد و تنها وقتي خوشم و به آسودگي نفس مي کشم كه با شماها هستم و غريب تر از همه آن كه حرفهاي پرت و بلاي شما را بهتر از فرمايشات محققانه و بيانات فاضلانـﮥ آقايان مي فهمم و از صحبت با شما روحم
مي شكفد و به تقلا مي افتد و تا دوباره خود را به شما نرسانم مزﮤ راحتي و آسودگي را
نمي چشم.
«از اظهارات هدايتعلي خيلي تعجب نمودم و گفتم فرضاً هم كه به مردم معمولي شباهت نداشته باشد و از معاشرت با ما خوشش بيايد تازه اينكه دليل ديوانگي او نمي شود گفت چه عرض كنم ولي حديثي شنيده ام كه عربي قلنبـﮥ آن درست در خاطرم نيست ولي به فارسي مي توان تقريباً اين طور ترجمه نمود»:
« هر كس به گروهي شباهت داشته باشد از آن گروه به شمار مي رود و مگر خودمان هم نمي گوئيم كند هم جنس با هم جنس پرواز» گفتم از اين قرار كور ديگر عصاكش كور ديگر گرديده است و با اين حال شكي نيست كه اين قافله تا به حشر لنگ و نان من و تو اينجا در روغن خواهد بود».
«آن روز صحبتمان به همين جا پايان يافت و در حاليكه به حال ديوانگاني فكر مي كردم كه ديوانـﮥ ديگري طبيب و معالجشان باشد به اطاق خود برگشتم و چون خسته بودم تا صبح يكدنده خوابيدم و تمام شب خواب ديدم كه شتر نمدمال و اسب عصاري و پشه رقاصي مي کرد».

«اوايل زمستان»
«حسب حالي ننوشتيم و شد ايامي چند»
از چيزي كه در زمستان خوشم مي آيد آفتاب روزهاست و كرسي گرم و نرم شب افسوس كه اينجا كرسي نداريم و فقط در اطاق پرستار ها كرسي خوبي دارند ولي آدم بايد هزار جور سبزي آنها را پاك كند تا بتواند يك نيم ساعتي زير كرسيشان بطپد. عصرها هم از تماشاي كلاغهائي كه كرور در ضمن مهاجرت از شمال به جنوب وارد تهران مي شوند و آسمان شهر را سياه مي كنند خيلي كيف مي برم و اغلب با وجود سردي هوا مدت درازي در ايوان ایستاده نگران جابجا شدن پرهياهوي آنها هستم به شكل گلهاي زغال رنگ فوق العاده بزرگي برفراز درختهاي چنار و كبوده و تبريزي مي نشينند و تا شب مهر خاموشي به نوك و لب دام و در نهد از قارقار نمي افتند. قار، قار، تيع و خار ، تار و مار، زمانـﮥ غدار، همه نكبت ، همه ادبار، كوگل ، كوبر كوبهار، قار، قار
بيشتر از همه دلم به حال روح الله بيچار مي سوزد كه مي توان گفت پشمش چله شده است و ديگر كمتر چشمش به آن ابرهاي پنبه اي كه مايـﮥ سعادتش بود مي افتد و اغلب مي بينم چشم به لحاف كهنه آسمان دوخته است و منتظر روزي است كه بهار برسد و بره هاي ابر در چراگاه آسمان بتك و خيز آيند تا باز به نغمـﮥ جانسوز كمان حلاحي راز و نياز عشق و اشتياق را از سر بگيرد.
«پريروز بعد از مدتي كه از بهرام بي خبر مانده بودم بغتاً بديدنم آمد. خيلي ازديدنش خوشحال شدم . معلوم شد همايون از روزي كه حركت كرده ابداً كاغذ ننوشته و هيچ معلوم نيست كجاست و چه بسرش آمده است . بهرام هم از ناچاري در خانه را قفل كرده كليدش را به صاحب خانه سپرده و در صدد پيداكردن كار ديگري براي خود بر آمده است . مي گفت پيش يك نفر فرنگي آشپز شده ام و چون فردا بايد به طرف جنوب حركت كنيم آمده ام خدا حافظي كنم و حلالي بطلبم . پرسيدم ارباب تازه ات چكاره است . گفت و الله درست سرد نمي آورم . مي گويند زمين خرابه ها را مي كند كه كاسه و كوره شكسته پيدا كند. ابداً دلم گواهي نمي دهد همراه چنين آدمي دور صحرا بيفتم ولي نقداً تا كار ديگري پيدا بشود مجبورم . خاطرش را مطمئن ساختم كه از اين سفر پشيمان نخواهد شد و ساعت بغلي خودم را هم كه تنها چيزي بود كه از مال دنيا برايم باقي مانده بود به او يادگار دادم و صورتش را بوسيده به خدايش سپردم .
شب عيد نوروز...
«پرستارها برايمان هفت سين تدارك ديده اند ولي كسي اعتنائي ندارد. براي آدم ديوانه هر روز عيد است. امروز شاه باجي خانم هراسان رسيد كه خبر خوبي برايت آورده ام و تا مژدگاني ندهي نمي گويم خواستم باز خود را به خلي زده به عنوان بوسه لب تكيده و پرچينش را گاز بگيرم ولي باز خود رحم و حيا مانع شد و گفتم چيزي جز جان ناقابل و قراضه شعوري برايم نمانده كه قابل باشد ولي قول مي دهم امشب چون شب عيد است بعد از هزار سال مثل بچه آدم وضو بگيرم با صفاي باطن و خلوص نيت نماز صحيحي بجا آورم و بعد از نماز دعا كنم كه خداوند شما و آقاميرزا را صد سال با دل خوش و بدن سالم بدين سالها برساند و به رحيم هم هر چه زودتر صحت و عافيت عطا فرمايد. گفت خدا پيرت كند و انشاءالله دعايت مستجاب مي شود. من عمر دراز نمي خواهم رحيم خوب بشود شكر خدا را بجا خواهم آورد و با دل آسوده به قبر خواهم رفت گفتم دلم يكذره شده بگوئيد ببينم چه خبر خوشي آورده ايد. گفت گفت پس از آنكه حاج عمو از دست بلقيس ذله شد برايش خط و نشان كشيده بود كه اگر تا شب عيد از لجاجت و خودسري دست برندارد به زور و زجر هم شده او را به عقد پسر نعيم التجار خواهد آورد و به خانه آنها خواهد فرستاد. حالا تازه گاومان زائيده و از قرار معلوم نورچشمي به مرض كوفت مبتلا هستند. گفتم باز ديگر كي اين كشف را نموده است. مي ترسم اين هم باز از مكاشفات فلان درويش طاس گردان باشد.
شاه باجي خانم گفت خودت مي داني كه امروز هيجده روز تمام است كه پشت گردن آقاميرزا دو تا از آن دملهاي حرامزاده درآمده است كه جانش را به لب رسانده است و بيچاره ديگر روز را از شب نمي شناسد. عالم و آدم مي دانند كه دوايش تاپاله ماده گاو است كه بايد گرم گرم رويش گذاشت ولي هر چه پاپي شدم زير بار نرفت و به اسم اينكه با دكتر افراشته سابقه آشنائي دارد دو پايش را در يك كفش كرد كه الا و بلا بايد به او مراجعه كنم و با آن حال خراب و آن ضعف پياده به راه افتاد. وقتي برگشت ديدم اوقاتش خيلي تلخ و درهم است. دست از سرش برنداشتم تا مطلب را بروز داد و معلوم شد در ضمن صحبت دكتر محرمانه به او گفته بوده است كه اخيراً در موقع حصبه پسر نعيم التجار از قضا طبيب معالج او بوده و در ضمن معاينه و معالجه آثار مرض كوفت در او سراغ كرده است.
گفتم يادش بخير دكتر همايون اغلب از دكتر افراشته تعريف مي كرد به او خيلي عقيده داشت و
مي گفت بين طبيبهاي طهران آدم باخدا و باانصافي است و حتي به خاطرم دارم مي گفت به خط جلي روي لوحه اي نوشته «نان من در دست تواست و جان تو در دست من. جانت مي دهم نانم بده» و لوحه را در محكمه اش گذاشته است. اگر واقعاً او چنين اظهاري درباره اين جوان كرده باشد ترديدي باقي نمي ماند. ولي بگوئيد ببينم آيا اين قضيه به گوش پدر بلقيس هم رسيده است يا خير.
رنگ شاه باجي خانم برافروخت و گفت از قرار معلوم مدتي است خبردار شده و با وجود اين هنوز هم مي ترسم دختركم پاسوز پدر حريصش بشود. در دادن يكتا فرزند معصوم خود به اين سگ توله اصرار دارد.
گفتم شاه باجي خانم آدم خوب نيست بيهوده گناه كسي را بشويد. از كجا بر شما معلوم شده حاجي عمو از قضيه باخبر است.
گفت چرا حساب دستت نيست. آقاميرزا به محض اينكه از اين قضيه خبردار شد با همان حال زار فوراً از همان خانه طبيب يكسر مي رود منزل حاجي عمو و مطلب را پوست كنده با او درميان مي گذارد. حاجي مي گويد من خودم هم خبر دارم ولي اينكه مانع نيست. وقتي بلقيس زن او شد اولين وظيفه اش پرستاري او خواهد بود. از شنيدن اين حرفها به حدي اوقات آقاميرزا تلخ شده كه ادب و احترام و رودربايستي را به كنار گذاشته بي پرده جواب داده بود كه نزديك بيست و پنج سال است نان و نمك تو را مي خورم و گوشت و پوست و هست و نيستم از شخص تواست ولي به همان نان و نمك قسم ساعتي كه پاي بلقيس خانم به خانه اين جوان برسد ديگر پاي من به خانه تو نخواهد رسيد و ديگر رنگم را نخواهي ديد و ديگر تو را نخواهم شناخت.
بر همت اين رادمرد هزار آفرين گفتم و به شاه باجي سپردم از قول من سلام و دعاي دور و دراز به او برساند و بگويد رحمت به شير پاكي كه تو خورده اي. حقا كه آقاي واقعي تو هستي و جاي آن دارد كه صد چون حاج عمو هزار سال خاك پايت را ببوسند.
بعد از رفتن شاه باجي خانم مدتي باز در فكر بلقيس بودم و خواهي نخواهي هزار نفرين به پدر بي مروتش كردم و پيش خود گفتم اگر حضرت ابراهيم مي خواست فرزندش را قرباني كند در راه خدا بود اين پير فرتوت بي انصاف و اين كنده جهنم يكتا فرزند دلبند بي گناهش را مي خواهد در راه خرما قرباني كند. راستي كه آدم طرفه خلقتي است بر ذاتش لعنت. پيش باد و كم مباد!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 05:11 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها