بازگشت   پی سی سیتی > تالار علمی - آموزشی و دانشکده سایت > پزشکی بهداشتی و درمان > روانشناسی

روانشناسی زیر تالار روانشناسی برای مباحث مربوط به این رشته

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رنج بردن

ما سفر معنوی خود را با شک و چون و چرا کردن در باب خود فریب خوردگیهایمان آغاز می کنیم.عدم یقین ،پیوسته در آنچه واقعی و غیر واقعی است وجود دارد. در آنچه شادی می خوانیم و در آن چه نگون بختی می نامیم.ما این را لحظه به لحظه و سال به سال_همانگونه که تای زندگیمان باز می شود_تجربه می کنیم و پیوسته پرسشهایی داریم و از قضا پرسشهایی که به ترشیدگی و پوسیدگی می روند.آنها به درد بدل می شوند . و درد افزایش می یابد هنگامی که پرسشها خشک تر می شود و پاسخ ها توهم آورتر.
هنگتمی که سالمند تر می شویم،به این شیوه یا شیوه ی دیگر،شروع می کنیم به پرسیدن اینکه"معنی زندگی چیست؟"ممکن است بگوییم"چه معنی زندگی چیست؟هر چیزی زندگی است."لیکن این بسیار فریبنده و زیرکانه است و سوال کماکان باقی می ماند.می توان گفت معنی زندگی ،بودن است ولی برای چه ؟ به چه می خواهیم برسیم،چه می خواهیم؟برخی می گویند، زندگی یعنی به کار بستن نیرو و همت برای رسیدن به اهداف بالاتر:سفر میان زمین و ما یا روشن شدن،دانشمندی گرانقدر شدن،عارفی بلند آوازه گشتن،اصلاح جهان،زدودن آلودگیهای زمین.شاید این معنی زندگی باشد_سخت کار ککنیم و چیزی به نصیب ببریم.می توان به فرزانگی تازه ای رسید و آن را با دیگران سهم کرد.یا می توان نظم سیاسی بهتری آفرید دموکراسی را به گونه ای تقویت کرد که تمام مردمانن برابر باشندو هر کس این حق را داشته باشد که هر آنچه می خواهد در محدوده ی مسئولیت متقابل انجام دهد.شاید ما باید تمدن بشری را به جایی برسانیم که دنیای ما مکانی خیال انگیز شود،جایگاه فرزانگی،جایگاه روشنی، آموختن و بالاترین پیشرفت های تکنولوژیکی.فراوانی و برکت،خانه های راحت،رفیقان دوست داشتنی.پیچیده تر و غنی تر و خوشحال تر،بدون ستیز،جنگ یا فقر ،با هوشمندانی که تمامی پاسخ ها را می دانند،دانشمندانی که توضیح می دهند چگونه ستاره ی دریایی آغاز شدو چگونه کیهان عمل می کند.
من ابدا این ذهنیت را ریشخند نمی کنم،لیکن آیا ما اهمیت مرگ را در نظر آورده ایم؟مرگ شریک زندگی است.ما مرگ را چگونه می بینیم؟پیام مرگ، دردناک است .اگر از فرزند چهارده ساله اتان بخواهید امیالش را بنویسد،سیاری آن را کاملا پرت و احمقانه می یابند. ما از قبول و پذیرش مرگ ،تن می زنیمريا،ولی والاترین آرمانهای ما،والترین تفکرات ما در باب معنی زندگی و والاترین اشکال تمدن جملگی به کار نمی آیند اگر فرایند تولد،رنج بردن و مرگ را فرو گذاریم.
هر لحظه،به دنیا آمدن و رنج کشیدن و مردن در کار است.به دنیا آمدن،دریچه ای است به یک وضعیت تازه.بلافاصله پس از به دنیا آمدن،احساس طراوت و تازگی،چون تماشای دمیدن خورشید در سحر گاه،در کار می شود.پرندگان بیدار می شوند و صدای خود را سر می دهند،هوا ازه است،و ما به سایه_روشن درختان و کوه ها می نگریم.خورشید که بالا می آید ،جهان روشن تر محدودتر می شود.خورشید سرخ تر و سرخ تر می شود و سرانجا به نوری سفید بدل می گردد_آفتاب تابان.انسان می خواهد دمیدن خورشید را نگاه دارد و به این وعده تابان بیاویزد.لیکن هیچ چیزی را نمی توان نگاه داشت_مرگ هست.هنگامی که مردیم،میان مرگ و زایش دیگر فاصله ای هست لیکن هنوز آکنده است از همه نوع پرسشها و پرت و پلاهای نیمه خودآگاه و ما با این همه به وضعیت تازه پا می گذاریم و بار دیگر زاده می شویم. و این فرایند بارها تکرار می شود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از این منظر،هنگامی که کودکی به دنیا می آید اگر واقعا بر آنید که به زندگی بچسبد نباید بند نافش را ببرید.لیکن چاره ای نیست.تولد،بیان جدایی مادر و کودک است.چه شما شاهد مرگ کودک شوید چه او شاهد مرگ شما.شاید این نگاهی ترس آور به زندگی باشد ،لیکن با این همه حقیقت دارد.هر حرکتی که می کنیم بیانی است از تولد،رنج بردن و مرگ.
سه مقوله از رنج بردن یا درد،درسنت بودایی است:درد فراگیر،درد تناوب و درد درد،درد عمومی ناکامی،جدایی و تنهایی است.ما تنهاییم،ما مردمانی تنهاییم،ما نمی توانیم بند نافمان را در وجود آوریم.نمی توانیم بگوییم:"یکبار دیگر،بار اول تمرین بود".پس درد اجتناب پذیر است تا زمانی که ناایمنی و نا پیوستگی است.

درد فراگیر همانا ناکامی مشترک است و موجد پرخاشگری _و این_ربطی به این ندارد که شما مودب باشید یا بی پرده یا در ظاهر خوشحال یا ناشاد.تا زمانی که برآنیم بر دهستی خود بچسبیم،مشتی ماهیچه ی پرتنشیم که می کوشیم از خود محافظت کنیم.و این،ناراحتی می زاید .گرایش داریم که خود را ناراحت ببینیم ،حتی اگر پول و سرپناه و دوستان باشند.چیزی در میان هست که پیوسته مجبوریم در برابرش سپر بگیریم و خود را پنهان کنیم،ما مترصد آنیم تا از برابرش بگریزیم ،اما نمی دانیم از برابر چه چیزی باید بگریزیم.این منطقی نمی نماید لیکن این تهدید وجود دارد.

از این رو،به رغم آنکه چه اندازه می توان خوشحال بود،نگران و خشمگینیم،در واقع نمی خواهیم با این مسئله (یا این چیز)_هر چه هست_مقابل شویم،نمی خواهیم خود را بگشاییم.البته می توانیم این احساس را توجیه و عقلایی کنیم و فی المثل بگوییم:"دیشب خوب نخوابیدم و حوصله ی کار دشوار را ندارم."لیکن توجیه خود را اعتباری نیست.گریختن،خشم گرفتن را نیز بر پنهان شدن می افزاید.خشم گرفتن بر چیزهای خصوصی بی نام و نشانی که نمی خواهیم آشکاره شوند."اگر تنها می توانستم از شر این چیز خلاص شوم،احساس آزادی می کردم."
این درد اساسی اشکال بی شماری به خود می گیرد _درد از دست دادن یک دوست،درد ناگزیری حمله به دشمن،درد پول در آوردن،درد خواستن اعتبار نامه ها و گواهی نامه ها،درد شستن ظرفها،درد وظیفه،درد اینکه کسی تو را می پاید،درد این فکر که کار آمد و موفق نبوده ایم،درد رابطه ها از هر نوع.
علاوه بر درد فراگیر ،درد تناوب نیز هست ،درد درک این باری که بر شانه داری.گاهی شروع به این احساس می کنی که این بار از شانه ات برداشته شده است چون احساس آزادی می کنی.لیکن حس تناوب میان درد و عدم حضورش،میان سلامت و بیماری،خود درد آور است.این که بار دیگر باری بر شانه بگیری،درد آور است.
و سپس درد درد است که سومین قسم است.نا ایمن،نا مطمئن در قلمرو خود:نگران زخمی که دهان گشوده است.درد درمان ناشده،سخت تر می شود.درد ها یکی از پی دیگری سر می رسند و زندگی را در خود می کشند.نخست درد اساسی را احساس می کنی،پس از آن،درد تناوب را_از درد به عدم حضورش و باز درد_و درد سوم درد درد است،درد تمامی اوضاعی که خواهانش نیستی.
برنامه سفر می ریزی،طرح اوقاتی خوش_ولی چیزی در میانه بر خطا می رود.دوست قدیمی دچار سانحه ای می شود و در بیمارستان بستری است.خانواده اش سخت پریشانند،نمی توانند تو را بدانگونه که انتظار داشتی خوشامد گویند،مجبوری به هتل بروی،و پولت چندان اجازه ی این کار را نمی دهد.می خواهی به خانه ات برگردی اما به خاطر هوای بد،راه ها بسته اند.سخت نومیدی،هر ساعت و هر دقیقه برای تو اهمیت دارد.در ترمینال بالا و پایی می روی...چه می توان کرد؟
چنین اوضاعی همیشه پیش می آید،خیز بر میداریم و می خواهیم از شر دردمان رها شویم،اما با چنین کاری دردمان بیشتر می شود.درد پدیده ای بسیار واقعی ایت.نمی توان خود را شاد و ایمن نمایاند.درد،پای ثابت ماست.اگر به جست و جوی جاودانگی یا شادی یا ایمنی هستیم،پس درد زیست_داکا_یا رنج را تجربه خواهیم کرد.

پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

از این رو ما این باور و پیش فرض را می پذیریم که"خود" و دیگران استوار و پیوسته اند.و برای تاییدبیشتر آن،افکار خود را دستکاری می کنیم و از هر دلیل مخالف می هراسیم.این،ترس از افشائ شدن است و این انکار ناپایداری،ما را دربند می کند.در حالی که تنها با تصدیق ناپایداری،فرصت مردن،فایی برای دوباره زادن و امکان تحسین زندگی به مثابه فرایندی خلاق به وجود می آید.
درک بی خودی دو مرحله دارد.مرحله اول،در می یابیم که"من" به مثابه ی جوهر استواری وجود ندارد و دائماٌ دگرگون می شود.
در می یابیم که بداشت ما از "من"آن را استوار می نمود.از این رو چنین نتیجه می گیریم که "من" وجود ندارد.لیکن ما مفهوم فریبنده ی "بی خودی" را فرمولبندی کرده ایم.هنوز ناظری هست که "بی خودی" را احساس می کند،ناظری که خود را با آن هویت می بخشد و هویت خود را پاس می دارد.مرحله دوم،مرحله ی دیدن آن سوی این مفهوم فریبنده است،مرحله حذف ناظر.از این رو "بی خودی"راستین،فقدان مفهوم " بی خودی" است. در مرحله ی نخست،در مرحله اول،در می یابیم که جوهری استوار و مطلق وجود دارد چون هر چیزی بسته به چیز دیگری است.در مرحله دوم،در می یابیم که بسته بودن به ناظری نیازمند است که آن را دریابد،تایید کند و این بستگی دیگری ببار میاورد میان ناظر و منظر.
این حرف که "بی خودی" وجود ندارد چون چیزها پیوسته دگرگون می شوند،حرف سستی است،زیرا ما هنوز به دگرگونی همچون چیزی استوار می نگریم."بی خودی"صرفا این عقیده نیست که چون ناپیوستگی است پس چیزی نیست که بدآن بیاویزیم ."بی خودی"حقیقی همان قدر ناپیوستگی را در کار می کند که نابودن را.ما به عقیده ناپیوستگی نیز نمی توانیم بیاویزیم.در واقع،ناپیوستگی کاری نمی کند.درک ما از نا پیوستگی محصول نا ایمنی ما است.برداشت ما چنین است.
عقیده "بی خودی" اغلب برای نفی واقعیت تولد،رنج و مرگ است.مسئله این است که با تصوری از "بی خودی"و تصوری از درد،تولد و مرگ،می توان به آسانی خود را مشغول کرد و گفت درد وجود ندارد چون منی وجود ندارد که آن را بکشد،تولد و مرگ وجود ندارند چون کسی نیست تا گواهیشان دهد.و این گریزی حقیرانه است.فلسفه ی شانیاتا اغلب به این گونه تحریف می شود:"کسی نیست که رنج بکشد،اگر شما رنج می کشید،این به دلیل توهم شماست".البته حقیقت رنج کشیدن زور آورتر از این خرده عقاید است.فقدان تصور "بی خودی" ما را به تجربه ی کامل درد،تولد و مرگ می رساند چون هیچ گونه فلسفه ای نمی تواند آن را نادیده بگیرد.
مخلص کلام این است که می باید در باب آنچه هت و آنچه می باید باشد سخن نرانیم،و بدین طریق یکتایی و روشنی پدیده ها را مستقیما تجربه کنیم.هر آنچه روی می دهد،رنج و سرمستی،تولد و مرگ و اموری از این دست می باید به تمامی تجربه شود.چه شیرین و چه تلخ.بی هیچ لفاف فلسفی یا گرایش های عاطفی که پدیده ها را دوست داشتنی می کند.
ما به دام زندگی گرفتار نیامده ایم چون همواره مجال خلاقیت است،مجال چالش برای بداهت.این از شوخیهای زندگی است که با دیدن و تصدیق "بی خودی"،میتوان دریافت که در رنج،برکت و خیر است، و در ناپایداری،پایداری و ابدیت."بی خودی" شامل کیفیت استوار هستی.لیکن این خیر و برکت فرارونده،این پایداری و هستی،نه توهم است و نه بر پایه ترس ها و باورها.

پايان فصل اول
پاسخ با نقل قول
  #14  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دوم:شیوه های بندی شدن

شوخی کیهانی
برای غلبه بر جاه طلبی "من"،باید بدانیم چگونه "من" و قلمروی "من" را ساخته ایم،چگونه از فرافکنیهایمان به مثابه ی اعتبارنامه هایمان استفاده می کنیم تا هستیمان را ثابت کنیم .آبشخور تقلای ما برای تاکید استواریمان این عدم اطمینان است که آیا ما اصلا وجود داریم یا نه.به موجب این عدم اطمینان،ما به دنبال اثبات هستیمان بدین طریق هستیم که چیزی بیرون از خویش پیدا کنیم ،چیزی که با آن رابطه ای داشته باشیم،چیزی استوار.ولی تمام این دستاویزها ،محل تردید است و نگاهی به گذشته این مدعا را ثابت می کند.شاید این همه ،یک شوخی کیهانی باشد.
این شوخی همانا حس استواری من و دیگران است .این تثبیت یا استواری دو سویه از "هیچ بودن" سرچشمه می گیرد .در آغاز ،فضای گسترده هست،و صفر،خودبسندگی،بی هیچ رابطه ای.لیکن برای تاکید صفر بودن،می باید یک را بیافرینیم تا ثابت کنیم که صفر وجود دارد.سپس دو را برای اثبات هستی یک خلق می کنیم و به همین گونه سه را برای اثبات دو ،و چهار را برای اثبات سه و الی آخر.ما پس زمینه ای ،بنیادی بر پا میکنیم تا بتوانیم به بی کرانگی برسیم.و این آن چیزی است که آن را سنساره می نامند،دور باطلی برای تایید هستی.یک تایید نیازمند تایید دیگری است و تایید دیگری نیازمند دیگری......
کوششی که برای استواری و پایداریمان می کنیم سخت دردآور است .پنداری همواره به گونه ای ناگهانی خود را در پرتگاه سکویی می یابیم که گمان داشتیم تا بی پایان گسترده است.از این رو می کوشیم با وسعت بخشیدن فوری به این سکو برای آنکه بار دیگر بی پایان و بی پرتگاه در نظر آید خود را از مرگ برهانیم.گمان می کنیم ،بر سکوی به ظاهر سفتمان ،در ایمنی به سر می بریم ،تا آنکه بار دیگر بر پرتگاه قرار می گیریم و مجبوریم گستره ی دیگری بر آن بیفزاییم.تشخیص نمی دهیم که این فرایند یکسر نالازم است ،تشخیص نمی دهیم که ما به سکویی برای آنکه بر آن بیاستیم نیاز نداریم ،و تمامی این سکو را بر سطح زمین بنا کرده ایم .خطر سقوطی در میان نیست .در واقع اشتغال ما در گشترش سکویی برای ایمن داشتن خویش ،شوخی بزرگی است ،بزرگترین شوخی ،شوخی کیهانی.لیکن ممکن است آن را طیبت آمیز نیابیم:زیرا می تواند همانند خیانتی خطرناک در نظر آید.
پاسخ با نقل قول
  #15  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برای درک دقیقتر فرایند تایید پایداری و استواری من و دیگران-یعنی گسترش"من"-آشنایی با پنج اسکندا-مجموعه ای از مفاهیم بودیستی که "من" را به مثابه ی یک فرایند پنج مرحله ای تبیین می کند – یاری بخش است.
اولین قدم یا مرحله (یا اسکاندا) ، زایش "من"، "شکل" یا بی خیری (جهالت) اولیه نامیده می شود.ما نسبت به کیفیت گسترده ، سیال و هوشمند فضا ، جاهلیم .هنگامی که نوری از هشیاری ،گشادگی ، و عدم حضور "خود" را احساس می کنیم ،سوءظنی در ما سر بر می دارد:"نکند "من" استواری در میان نباشد ؟این احتمال هراس آور است .من نمی خواهم چنین دریافتی داشته باشم."و این پارانویای انتزاعی ،این فقدان آرامش که شاید چیزی بر خطا می رود ،منبع واکنش های زنجیره ای کارمایی است . و این همان ترس از پریشانی و نومیدی آخرین است .ترس از فقدان "خود"،ترس از حالت "بی خودی" ،تهدیدی مداوم برای ماست."اگر این حالت حقیقت داشته باشد ،آنوقت چه بر سر ما می آِد ؟من از تماشای این چشم انداز می ترسم."می خواهیم استواری و پایداری را نگه داریم،لیکن تنها ماده ی در دسترس که با آن می توان کاری کرد ،فضاست، فقدان "من" است ; از این رو می کوشیم تجربه ی خود را از فضا پایدار و منجمد کنیم .جهالت در این حالت ، حماقت نیست.بل نوعی کله شقی است .به ناگاه گیج و آشفته می شویم زیرا "بی خودی"را کشف کرده ایم و نمی خواهیم آن را بپذیریم،می خواهیم به چیزی بیاویزیم،چیزی را نگاه داریم.
مرحله بعدی،کوشش برای یافتن راهی است که بتوان خود را با آن مشغول داشت ،و توجه خویش را از تنهایی خویش منحرف کرد .و در اینجا واکنش های زنجیره ای کارمایی آغاز می شود .کارما،وابستگی به این و آن است –وابستگی به هستی من و فرافکنیهای من- و کارما با تقلای مداوم ما برای مشغول داشتن خودمان،همواره باز زاده می شود.به عبارت دیگر ،ترسی از تایید نشدن فرافکنیهای ما در میان است .شخص باید پیوسته بکوشد تا هستی خود را به اثبات برساند،و این کار را به این طریق به انجام می رساند که فرافکنیهایش را به مثابه ی چیزی پایدار احساس می کند .احساس اینکه چیزی ظاهرا بیرون از او وجودی استوار دارد ،او را بار دیگر متقاعد می کند که خود او نیز جوهری استوار است.
در سومین مرحله ،"من" سه استراتژی یا انگیزش را ظاهر می سازد که با آنها خود را به فرافکنیهایش مربوط میربوط کند :بی تفاوتی،هوای نفس و پرخاشگری.این انگیزش ها به واسطه ی دریافت حسی هدایت می شوند . در یافت حسی،در این مورد،احساسی خودآگاه است که می باید به مرکز فرماندهی گزارش دهد که در هر لحظه ی مفروض چه امری در شرف وقوع است .پس می توان هر وضعیتی را به وسیله ی سازماندهی استراژی دیگری ، دستکاری کرد.
در استراتژی بی تفاوتی ،ما قلمروی حساسی را که می خواهیم از آن بپرهیزیم ،چون گمان می کنیم به ما آسیب می رساند ،کرخت و بی حس می کنیم.در واقع ذره ای به تن می کنیم که همانا بی تفاوتی است.استراتژی دوم ،هوای نفس است-کوشش برای چنگ زدن به چیزها و فرو بلعیدن آنها.و این همانا ایجاد میدان مغناطیسی یا شیفته کردن و فریفتن است .معمولا ما به چیزی نمی آویزیم و آن را به چنگ نمی گیریم اگر به قدر کفایت احساس غنا و سرشاری کنیم .لیکن هر گاه احساس فقر ،گرسنگی،ناتوانی در میان باشد ،دستانمان را دراز می کنیم شاخک های حساسمان را به هر سو می گردانیم تا به چیزی بیاویزیم .سومین استراتژی ،پرخاشگری یا به عبارت بهتر تهاجم،نیز بر پایه ی تجربه ی فقر قرار دارد .این احساس که نمی توانیم زنده بمانیم و ناگریز باید هر آنچه زندگیمان را به خطر می اندازد از خود دور کنیم.اافزودن بر این ،هر چه از احتمالات تهدید کننده ی زندگیمان بیشتر آگاه شویم،واکنش هایمان نومیدانه تر می شود.می کوشیم هر چه تندتر بدویم تا مگر راهی برای سیر کردن شکم یا دفاع خود بیابیم ،این دویدنها نیز شکلی از پرخاشگری محسوب می شود.پرخاشگری (یا تهاجم)،هوای نفس(یا سیری ناپذیری)، و بی تفاوتی ،در مقوله ی سومین اکندا"دریافت حسی/انگیزشی"جای دارند.
پاسخ با نقل قول
  #16  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

جهالت ، احساس ، انگیزش و دریافت حسی _ جملگی فرایندهای غریزیند .
ما یک دستگاه راداری به کار می گیریم که از قلمرو ما خبر دهد. با این همه
نمی توانیم "من" را به گونه ای شایسته سر و سامان دهیم بی آنکه به
هوش ، و بی آنکه به توانایی های مفهوم سازی و نام گذاری مجهز باشیم
.ما تا کنون مجموعه ای غنی از چیزها و اموری که در درون ما می گذرد
بدست داده ایم . و آنها را رده بندی و نام گذاری کرده ایم و به یک معنا،به
آنها رسمیت بخشیده ایم.از این رو "هوش" یا "مفهوم سازی" مرحله ی
بعدی "من" یا چهارمین اسکندا محسوب می شوند .لیکن حتی این نیز
کاملا کفایت نمی کند .ما نیازمند یک مکانیسم فعال و کارا هستیم تا
فرایندهای غریزی و ذهنی "من" را هماهنگ کنیم .این آخرین قدم یا
مرحله ی "من" است که هماما "خودآگاهی"خوانده می شود.خودآگاهی
عبارت است از عواطف و الگوهای فکری که دنیای وهم آلود ما را تشکیل
می دهد این دنیای وهم آلود به "شش قلمرو" مربوط است.عواطف وجوه
برجسته ی"من" محسوب می شومند ،یا در واقع فرماندهانارتش "من";
افکار نیمه خودآگاه،پندارهای واهی و افکار دیگر ،وجوه مختلف را به یکدیگر
می پیوندند.بنابراین افکار ،ارتش "من" را شکل می دهند وهمواره در
حرکتند ،همواره مشغول.افکار ما،روان نژندانه اند_به این معنا که بی نظمند
و دائما تغییر جهت می دهند و در یکدیگر تداخل می کنند یا پهلو
به پهلوی هم می سایند .ما دائما از فکری به فکر دیگر می جهیم ،از افکار
معنوی به توهمات جنسی ،و از نشخوار ذهنی به مسائل پولی ، و از این
یکی به امور خانه و خانواده و به همین گونه ادامه می دهیم .تمامی سیر و
گسترش پنج اکاندا _جهالت/شکل ، احساس،انگیزه / دریافت حسی ،
مفهوم سازی و خودآگاهی _تقلایی است از سوی ما برای سپر گرفتن در
برابر حقیقت فقدان پایداریمان.
عمل تفکر عبادی (یا مدیتیشن) همانا ذیذن شفافیت این سپر یا حفاظ است .
مدیتیشن نگریستن از دورن این سپر یا حفاظ به ظاهر ستبر است .لیکن
نمی توان بلافاصله با جهالت اولیه آغاز به کار کرد ،این کار بدان می ماند که
بخواهیم دیواری را به یک ضربت فرو ریزیم .در حالی که این دیوار می باید آجر
به آجر از میان برداشت .می باید کار خود را با مواردی که در دسترس است
آغاز کنیم.از این رو عمل مدیتیشن با عواطف و افکار ،به ویژه با فرایند افکار
آغاز به کار می کند.
پاسخ با نقل قول
  #17  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خود فریفتگی
این شش قلمرو_که همانا شیوه های مختلف سامسارایی هستند _از این رو قلمرو خوانده می شوند که ما در هر یک از آنها،به مثابه ی روایت ویژه ای از واقعیت ،سکنا می گزینیم.ما مجذوب نگاه داشتن محیط پیرامون و آشنا و مالوف خویشیم،مجذوب امیال و آرزوهای آشنای خود ، به گونه ای که نمی خواهیم به حالت بیش و کم بی کران ذهن قدم بگذاریم .ما به الگوهای مالوف و معتاد ذهن خود چسبیده ایم زیرا پریشانی زمینه ای وسیع برای چسبیدن بدان فراهم می کند.در واقع پریشانی خود شیوه ای برای مشغول نگه داشتنمان می شود .ما از رها کردن این ایمنی و سرگرمی هراسانیم.از گام نهادن به فضای باز ذهن هراسانیم ،در واقع از حالت عبادی ذهن واهمه داریم.چشم انداز بیداری ذهن ،خشم آور و دلازار است چون نمی دانیم چگونه می توان با آن کنار آمد .از این رو ترجیح می دهیم به زندانمان باز گردیم و از خیر رهای در گذریم.یعنی پریشانی و درد،خود به مشغله ای بدل می شود که اغلب به گونه ای است که گویی ایمنی و شادی نصیبمان می کند!
این شش قلمرو(به گونه ای نمادی) عبارتند از : قلمروی خدایان ،قلمروی خدایان حسود ،قلمروی انسان،قلمروی حیوان ،قلمروی اشباح گرسنه و قلمروی دوزخ.این قلمروها عمدتا گرایش های عاطفی ما را به خویش و محیط خویشتن است ; گرایش های عاطفی ما را ،توصیفات مفهومی و دلیل تراشی ها،رنگ آمیزی و تقویت می کنند .ما به مثابه ی موجودات انسانی ،هر روز،انواع عواطف مربوط به قلمروها را تجربه می کنیم :از غرور قلمروی خدا تا تنفر و همه دشمن بینی (پارانویا)ی قلمروی دوزخ.با این همه،(روانشناسی انسان،معمولا تنها در یک قلمرو به گونه ای محکم ریشه دارد.این قلمرو،روشی در اختیار ما می گذارد که خود را با پریشانی مشغول و سرگرم می کنیم تا با تردید اساسیمان،با ترس غائیمان از ناپایداری روبرو نشویم.

پاسخ با نقل قول
  #18  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قلمروی خدا
اشتغال اساسی قلمروی خداريا،تثبیت ذهن است ،به دیگر سخن جذب ذهن است که بر پایه ی "من" بنا شده است ،بر پایه ی برداشتی مادی از معنویت.در"مدیتیشن"ی از این دست،آن کو به تفکر می پردازد با سکنی گزیدن در چیزی،خویشتن را نگاه می دارد و حفظ می کند.از این رو موضوع ویژه ی تفکر ،هر اندازه که ژرف بنماید ،به مثابه ی جسمی سخت و جامد تجربه می شود و نه چیزی شفاف و اثیری.این گونه تفکر عبادی یا مدیتیشن با آمادگی یا "خودسازی " آغاز می شود . و در واقع هدف چنین تفکری آن قدر که خلق خودآگاهی سکنی گزیده است خلق جایگاهی برای سکونت نیست.این عمل،حاصلش یک خودآگاهی عظیم است که البته هستی آن کس را که به تفکر می پردازد را تایید می کند.
شما از چنین "مدیتیشن"ی نتایج دردآوری به نصیب می برید،البته اگر در انجامش موفق باشید.شخص ممکن است صداهایی بشنود و چیزهایی ببیند-حالات به ظاهر عمیق ذهنی ،خوشی جسمانی و سعادت روانی.تمام انواع"حالات دگرگون شده خودآگاهی" می تواند با مساعی ذهن خودآگاه تجربه یا ساخته شود .لیکن این تجربه ها،جعلی و تقلیدیند،به گلهای پلاستیکی می مانند ،ساختگی و پیش ساخته.
می توان به صناعتی متوسل شد –مانترایی را تکرار کرد (یعنی وردی خواند) یا چیزی را در نظر مجسم کرد.ولی انسان کاملا جذب مانترا یا تصور نمی شود،زیرا این تویی که تصور می کنی ،زیرا این تویی که مانترا را تکرار می کنی .چنین عملی بر پایه ی "من" قرار دارد:"من این کار را می کنم"،بار دیگر خودآگاهی را گسترش می دهد.
قلمروی خدایان که با جنگهای بی امان درک شدنی است ،از بیم و امید ساخته می شود.بیم شکست و امید رسیدن به اوج.یک لحظه گمان می کنی که در حال اوج گرفتن هستی ، و لحظه ای فکر می کنی که به سوی شکست می روی .این افراط و تفریط ،این نوسان میان این دو حد،موج تنشی عظیم است .موفقیت و شکست هر یک معنایی در خود دارد یا به خود می گوییم: "کارم دیگر تمام است." یا "دیگر به خوشی نهایی رسیده ام."
سرانجام،به آن اندازه به هیجان می آیییم که دیگر نقاط عطفی که مار را به امیدها و بیم هایمان می رساند گم می کنیم.دیگر نمی دانیم کجا هستیم و چه می کنیم .و بعد برقی ناگهانی که در آن لذت و درد به کلی یکی می شوند بیرون می جهد و حالت متفکرانه ی آن کس که در "من" مسکن گزیده است برای ما روشن می شود .چنین پیشرفتی، حیرت انگیز است. و بعد خوشی و شادمانی ،منظومه ی جسمانی و روانی ما را در بر می گیرد .دیگر اهمیتی به ترس یا امید نمی دهیم ، و کاملا ممکن است که باور کنیم ،این حالات همان روشن شدگی یا وصال به معنای عارفانه ی آن است .در این لحظه هر آنچه می بینیم زیبا و دوست داشتنی می نماید،حتی غریب ترین موقعیت های زندگی ،آسمانی به نظر می رسد .هر آنچه ناخوشایند یا پرخاشگرانه باشد زیبا می نماید زیرا با "من" به یگانگی رسیده ایم.به عبارت دیگر "من" ردپای هوش خود را ازدست داده است.این پیشرفت غائی و مطلق پریشانی است ،ژرفای جهالت است که به غایت نیرومند است .این نوعی بمب اتم معنوی است ،که تا آنجایی که به مهربانی ،ارتباط یافتن،برون رفتن از محدوده ی "من" مربوط می شود،خود ویرانگر است.تمامی رهیافت به این قلمروی نخستین ،قدم نهادن به درون است_در خود فر رفتن_ و بافتن زنجیری استکه ما را بندی خود می کند.کتب مقدس از کرم ابریشمی سخن می گویند که خود را به تارهای ابریشمین می پیچد تا آنکه خفه شود .
در واقع ما تنها در باب یکی از دو وجه قلمروی نخستین سخن گفته ایم که همانا خود ویرانگری باشد و آن انحرافی از معنویت به ماتریالیسم است.با این همه،روایت ماتریالیستی(مادی گرایی) از قلمروی نخستین می تواند به کار امور دنیایی بیاید تا لذت و خوشی جسمانی و ذهنی حاصل شود .کوشش برای رسیدن به اهدافی از قبیل :سلامت،رفاه ،زیبایی،خوشنامی،فضیلت و غیره.این رهیافت همواره به سوی لذت و خوشی جهت گیری می کند و به منظور حفظ "من" است .آنچه وجه مشخصه ی قلمروی نخستین است ،از دست نهادن ردپای بیم و امید است.و این می تواند هم بر حسب مسائل حسی و جسمانی باشد و هم بر حسب معنویت .در هر دوی این موارد،برای نیل به چنین شادی خارق العاده ای ،می باید ردپای انکو در طلب است و آنچه طلب می شود از دست برود .اگر جاه طلبی ما ،خود را بر حسب اهداف دنیوی بیان کند ،نخست ما در پی شادی خواهیم بود ،لیکن پس از آن شروع می کنیم به لذت بردن از مبارزه با شادیمان و در این مبارزه احساس رهایی از تنش می کنیم .در نیمه راه رسیدن به لذت و آرامش مطلق ،آن را رها می کنیم .مبارزه تبدیل به ماجراجویی می شود و سپس یه سرگرمی روز تعطیل .لیکن،هنوز در سفر ماجراجویانه ی خود به سوی هدف غائی به سر می بریم ، و در عین حال هر گامی در این راه،یک تعطیل،یک تفریح در نظر می آوریم.
بنابراین قلمروی نخستین فی النفسه دردناک نیست .بلکه درد از بیداری یا رهایی از شیفتگی احتمالی است.
گمان می کنیم به حالت متداوم خوشی و سعادت_معنوی یا دنیوی_ رسیده ایم،گمان می کنیم در این حالت وصل ماندگاریم،لیکن ناگهان چیزی ما را تکان میدهد و در میابیم آنچه بدان رسیده ایم برای همیشه نمی پاید.
خوشی و سعادتمان ،لرزان و بی حساب می شود ،و اندیشه نگاه داشتن خود در حالت خیر و خوشی باز در ذهنمان پدیدار می شود .وضعیت کارمایی(یا سرنوشت)،همه نوع خشم و درد را به ما باز می گرداند ،و در مرحله ای شروع می کنیم به از دست دادن ایمان خویش به پیوستگی و جاودانگی حالت خیر و خوشی .در این هنگام،خشونتی ناگهانی در ما سر بر می دارد ،احساس می کنیم کلاه بر سرمان رفته است و نمی توانیم در این قلمروی نخستین برای همیشه بمانیم .از این رو هنگامی که وضعیت کارمایی (یا سرنوشت) ما را تکان می دهد و اوضاعی فراهم می کند که بدان مربوط می شویم،تمامی این فرایند عمیقا نومید کننده می شود . خود یا دیگری را لعن و نفرین می کنیم که ما را به این قلمرو هدایت کرده است .خشم و نومیدی در ما رو به رشد می نهد چون احساس غبن می کنیم و می پنداریم که به ما خیانت شده است .به روش دیگری روی می آوریم تا ما را به دنیا _که در اینجا همانا قلمروی دیگر است_مرتبط سازد.و این همان سامسارا خوانده می شود که بعنی "دایره بسته" است،گردابی که درواقع اقیانوس پریشانی است و گشتن پیوسته ی آن را پایانی نیست
.

پاسخ با نقل قول
  #19  
قدیمی 07-16-2010
ابریشم آواتار ها
ابریشم ابریشم آنلاین نیست.
کاربر فعال

 
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9

155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پارایونا(همه دشمن بینی)

وجه مشخصه ی قلمروی بعدی_قلمروی خدایان حسود_یا آسورا،پارانویا است.اگر شما بخواهید به کسی یاری رسانید که ذهنیتی پارانویایی دارد،عمل شما را به این گونه تعبیر می کنید که بر آنید بر او ستمی روا دارید یا به حیطه ی زندگیش نفوذ کنید.ولی اگر تصمیم بگیرید کاری به کار او نداشته باشد ، عمل شما را به مثابه ی عملی خودخواهانه تعبیر می کند ،به عقیده ی او شما تنها به دنبال آرامش و راحتی خودتانید.اگر شما هر دو شق را به دست دهید ،یعنی گاهی به ایشان یاری کنید و گاهی کاری به کارشان نداشته باشد ،آن وقت فکر می کنند آنها را به بازی گرفته اید. ذهن پارانویایی ، بسیار باهوش است ، تمام زوایای پنهان را می بیند .شما فکر می کنید با شخص مبتلا به پارانویا ارتباطی چهره به چهره دارید ، لیکن در واقع وی شما را از پشت سرتان نگاه می کند . این پارانویای شدید که ترکیبی از کارایی مفرط و دقت مفرط است ، یک شکل دفاعی است که لفافی از غرور بر خود پیچیده است.کسی که دارای ذهنیت پارانویایی است ، به هر سوئی می دود ، می خواهد هر چیزی را فورا چنگ آورد و از تمام احتمالاتی که حمله ای در آن مستتر است می گریزد و جز باد چیزی به دست نمی آورد .پیوسته می کوشد به چیزی بزرگتر و بالاتر دست یابد. و برای اینکار لازم است که فرد پارانویایی دائما از دامها یا تله های موهوم بپرهیزد.از این رو هیچ گاه فرصت ندارد خود را آماده کند و کاری انجام دهد ، و بدون آ»ادگی دست به عمل می زند . و چنین است که نوع غلطی از خودانگیختگی رو به رشد می نهد :احساس آزادی عمل که بر پایه ی نادرستی قوام یافته است.
ذهنیت پارانویایی(یا آسورا) سخت درگیر و مشغول مقایسه است .در جدل همیشگی برای حفظ ایمنی و رسیدن به چیزهای بزرگتر ، به موازینی نیاز هست، به نشانه هایی ویژه که حرکت و پیشرفت فرد پارانویایی را بسنجد و حرکت وی را با حرکت دشمن فرضیش مقایسه کند .موقعیتهای زندگی در چشم چنین فردی به بازیهایی شباهت دارد که در آن فرد با دشمن فرضیش درگیر رقابت است .چنین فردی دائما با خود و دیگران ،خود و دوستانش ، خود و مال خودش سر و کار دارد .تمامی گوشه ها و زوایا ،می توانند کمین گاه دشمن باشند .همه چیز شک بر انگیز و تهدید آور است ،از این رو می باید کاملا مراقب و مواظبشان بود .لیکن شخص نمی تواند خود را پنهان یا استتار کند .پس می باید به میدان بیاید و اگر مشکلی در کار است یا توطئه ای ،با آن بجنگد .می باید به میدان بیاید و به مبارزه ای رویاروی تن دهد و بکوشد توطئه را افشا کند .لیکن چنین فردی در صورت به میدان آمدن و روبرو شدن با موقعیت ،نسبت به نمود های عینی موقعیت بی اعتماد می ماند و آنها را نادیده می گیرد .از قبول هر آنچه می بیند تن می زند ، از یادگیری هر آنچه ناظران بدو می آموزند تن می زند،زیرا همه کس را مثابه ی دشمن خویش در نظر می آورد.
پاسخ با نقل قول
  #20  
قدیمی 08-01-2010
sarsma sarsma آنلاین نیست.
تازه وارد
 
تاریخ عضویت: Jul 2010
نوشته ها: 1
سپاسها: : 0

0 سپاس در 0 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

با سلام واقعا زیبا یود و من خیلی دوست دارم در مورد تمرینات مدیتیشن و روشن بینی بدانم میشود راهنمایی کنید
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:05 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها