پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
چرا هنگام اشک دروغین می گوییم « اشکِ تمساح » ؟!
هنگامی که کسی به دروغ بر پیشامدی می گرید و اندوه ناراستین آشکار می سازد این زبانزد را به کار می بریم. ولی داستان چیست ؟ و چرا می گوییم : « اشکِ تمساح» ؟
داستان این است که : تمساح شکار خود را نمی جَود بلکه آن را قورت می دهد و پیش می آید که شکار نگون بختی که بلعیده شده است غده های اشکریز تمساح را که برای شست و شوی چشم اوست در هنگام بلعیده شدن فشار می دهد و چشم تمساح اشک می ریزد و به نظر می رسد که تمساح بر شکار خود می گرید . این در میان مردم زبانزد ( ضرب المثل ) شده است چون کُشنده و گرینده بر کُشته یکی است و آن تمساح است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه زبانزد ( ضرب المثل) سایه شما از سر ما کم نشود :
این زبانزد ( ضرب المثل ) یعنی مهرورزی شما به ما کم نشود . خدا کند زنده باشی که بتوانی به ما مهر بورزی و به ما سود برسانی. حتی اگر این سود سایه انداختن در برابر گرمای آفتاب باشد.آری این زبانزد نیز ریشه ای تاریخی دارد.
دیوژن یا دیوجانس از فیلسوفان نامدار یونان است که در سده ی ششم پیش از زایش مسیح می زیست . او پیرو فلسفه کلبی بود و چون کلبی ها بر این باور بودند که: «پایان وجود در برتری است و برتری در رها کردن خوشی های جسمانی و روحانی است.» به همین دلیل دیوژن از دنیا و خوشی هایی که در آن است دوری می نمود و دارایی و رسوم را کنار نهاده بود.
یعقوبی در باره شُوَند نامگذاری ( وجه تسمیه ) کلب یا کلبی باور دیگری دارد . « به او گفتند چرا کلب نامیده شدی؟ گفت برای آنکه من بر بدان فریاد می زنم و برای نیاکان چاپلوسی و فروتنی دارم و در بازارها جای می گزینم. »
خوب است بدانید واژه ی « کَلْب » در عربی به معنی « سگ » است .
به سخن دیگر کلبیون هیچ خوشی ای را بهتر از رها کردن خوشی ها و نعمتهای مادی و طبیعی نمی دانستند.
دیوژن با سر و پای برهنه و موی ژولیده در برابر دیدگان آشکار می شد و در رواق پرستشگاه می خوابید. بیشتر روز را دور از سر و صدای شهر و در زیر آسمان کبود سپری می کرد و در آن خاموشی می اندیشید. جامه اش یک ردا و خانه اش یک خمره بود. تنها یک کاسه چوبین برای نوشیدن آب داشت، که چون یک روز کودکی را دید که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشامید، در همان زمان کاسه چوبین را به دور انداخت و گفت: «این هم زیادی است، می توان مانند این کودک آب نوشید . »
بی توجّهی او به مردم تا اندازه ای بود که در روز روشن فانوس به دست گرفته به جستجوی انسان می پرداخت. چنان که گویند: روزی بر بلندایی ایستاده بود و می گفت: ای مردم! گروهی بسیار بنابر اعتقاد درباره او گرد آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را . »
دی شیخ با چراغ گرد شهر همی گشت
کَـز دیو و دَد مَلولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود جُسته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود ، آنم آرزوست
بی اعتنایی به مردم و بی پروا سخن گفتن، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کردند. از آن به بعد آغوش طبیعت را بر همنشینی مردم ترجیح داد و خم نشین شد. در همین دوران تبعیدی بود که کسی به ریشخند گفت: «دیوژن؛ دیدی همشهریان ترا از شهر بیرون کردند؟» پاسخ داد: «نه، چنین است. من آنها را در شهر گذاشتم ».
دیوژن همیشه با زبان ریشخند و سرزنش با مردم برخورد می کرد، «به اندازه ای به مردم طعنه زده و گوشه و کنایه گفته که امروزه در سخن فرنگیان دیوژنیسم به جای گوشه و کنایه زدن رایج است.»
میرخواند از دیوژن چنین بازگو می کند: «چون اسکندر را گشودن شهری که زادگاه دیوجانس بود فراهم گردید به دیدار او رفت. حکیم را خوار یافت، پای بر وی زد و گفت: «برخیز که شهر تو در دست من گشوده شد.» پاسخ شنید که: «گشودن شهرها خوی شهریاران است و لگد زدن کار خران.»
به سخنی دیگر: زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود، آوازه ی وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه شاهی به دیدنش رفت. دیوژن که در آن هنگام دراز کشیده بود و در برابر تابش خورشید خود را گرم می کرد، توجهی به اسکندر ننموده از جایش تکان نخورد. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام بایسته به جای نیاوردی؟» دیوژن با خونسردی پاسخ داد: «شناختم، ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی گرامی داشتن تو را بایسته ندانستم.»
اسکندر توضیح بیشتر خواست. دیوژن گفت: «تو بنده آز و خشم و خواسته هستی؛ در حالی که من این خواهشهای درونی را بنده و پیرو خود ساخته ام.»
به سخنی دیگر در پاسخ اسکندر گفت: «تو هر که باشی جایگاه مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه و فرمانروای بی چون و چرای یونان و مقدونیه هستی؟» اسکندر آری گفت . دیوژن گفت: «بالاتر از جایگاه تو چیست؟»
اسکندر پاسخ داد: "هیچ". دیوژن بی درنگ گفت: «من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!» اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی انیشیدن گفت: «دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می بخشم .»
دیوژن( دیوجانس ) به اسکندر که در آن هنگام میان او و آفتاب ایستاده بود، نیم نگاهی کرد و گفت: «سایه ات را از سرم کم کن.» به سخنی دیگر گفت: «می خواهم سایه خود را از سرم کم کنی.» این جمله به اندازه ای در وی اثر کرد که بی اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم، می خواستم دیوژن باشم.»
این سخن کم کم در میان مردمان زبانزد ( ضرب المثل ) شد. با این تفاوت که دیوژن می خواست سایه مردم، حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود، ولی بیشتر مردم روزگار به سایه ی بزرگان و دارایان نیازمندند و می خواهند سایه ی آنان بر سرشان باشد و این سایه از سرشان کم نشود. دیوژن ( دیوجانس ) در هشتاد سالگی چشم از جهان فرو بست .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
کاربر عادی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: مشهد
نوشته ها: 28
سپاسها: : 3
8 سپاس در 5 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
با سپاس از زحماتتون..خسته نباشید
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل " زیراب کسی را زدن " :
زیرآب ، در خانه های قدیمی تا کمتر از صد سال پیش که لوله کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت . زیرآب در انتهای مخزن آب خانه ها بوده که برای خالی کردن آب ، آن را باز می کردند . این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می رفت و زیرآب را باز می کرد تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود .
در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند. برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه اش را باز می کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد .
صاحب خانه وقتی خبردار می شد خیلی ناراحت می شد چون بی آب می ماند .این فرد آزرده به دوستانش می گفت : « زیرآبم را زده اند. »
نوشته : عادل اشکبوس
این اصطلاح که زیرآبش را زدند ریشه از همین کار دارد که چندان دور هم نبوده است .زیرآب در لغت: مجرایی است در ته مخزنهای آب که هنگام خالی کردن آب ، آن را بگشایند. (فرهنگ عامیانه جمال زاده ). مخرجی دربسته در تک خزانه یا حوض یا آب انبار و غیره که به چاهی یا مغاکی منتهی میشود تا آنگاه که خواهند، آن را باز کنند و آبدان از آب و لجن تهی شود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-زیرآب زدن ; باز کردن زیرآب تا آب مستعمل یا گنده فروشود. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
-زیرآب کسی را زدن ; او را نزد کسی متهم کردن و بدین وسیله دست او را از عملی و جز آن کوتاه کردن . چاکری را پیش خواجه به غمازی منفور ساختن و سبب اخراج او شدن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کسی را از سر کاری برداشتن و از خدمت معاف کردن یا بشدت بر ضرر و به ضد او اقدام کردن و او را بی آنکه بداند از جایی راندن . (فرهنگ عامیانه جمال زاده ).
- عقاید عالمی را به کفر و زندقه نسبت کردن . رای او را با دلیلی تردید کردن . (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- تعبیری است نظیر: کلک کسی را کندن و امثال آن که شاید بتوان آنرا حتی در مورد از میان برداشتن و از بین بردن کسی یا چیزی استعمال کرد. (فرهنگ عامیانه جمال زاده ).
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل " زاغ سیاه کسی را چوب زدن. " :
اشتباه نکنید منظور از زاغ ، همان پرنده شبیه کلاغ نیست . زاغ (زاج ) نوعی نمك است كه انواع گوناگون دارد: ( سیاه، سبز، سفید و غیره )
زاغسیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ قالی ،پارچه و چرم میرسد . اگر هنرمندی ببیند كه نخ ،پارچه یا چرم همكارش بهتر از مال خودش است، در نهان سراغ ظرف زاغ همکارش می رود و چوبی در آنمی گرداند و با دیدن و بوییدن ، تلاش می کند دریابد در آن زاغ چه چیزی افزوده اند یا نوع ، اندازه و نسبت تركیبش با آب یا چیز دیگر چگونه است .
این مثل وقتی به کار می رود که کسی کسی را می پاید و می خواهد ببیند او چه می کند و از چیزهایی پنهان و رازهایی آگاه شود که برایش سودمند است
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل « ایراد بنی اسرائیلی » :
بنی اسرائیل فرزندان یعقوب پیامبر و پیروان دین یهود هستند که پیامبر آنان حضرت موسی، و کتاب آسمانیشان تورات است. بنی اسرائیل نیاکان کلیمیان امروزی و همچون ایرانیان ، نخستین مردمان یکتاپرست جهان اند که از دو هزار سال پیش از میلاد مسیح در سرزمین فلسطین زندگی می کردند. مانند پیروانِ دیگر دین ها، پیروان حضرت موسی نیز پیامبر خود را بسیار آزار دادند . آنان از او نیارستنی ( معجزه ) می خواستند. بنی اسرائیل زیر ستم فرعون بودند و در داستان نامدار گریز آنان از رود نیل پس از رهایی از آن آن گرفتاری بزرگ به پیامبرشان گفتند : «ای موسی، ما به تو ایمان نمی آوریم مگر آنکه توان خداوندی را در این بیابان سوزان و بی آب و گیاه به گونه ی دیگری به ما نشان دهی.» پس فـرمـان خدا بر ابر فرود شد که بر آن مردم سایبانی کند و تمام مدتی را که در آن بیابان به سر می برند برای آنها خوردنی فرستاد. پس از چندی از موسی آب خواستند. حضرت موسی چوبدستی خود را به فرمان خدا به سنگی زد و از آن دوازده چشمه جوشید که قبیله های دوازده گانه بنی اسرائیل از آن نوشیدند و سیراب شدند. بنی اسرائیل به آن همه داشته ها بسنده نکردند و خشنود نشدند و ایراد گرفتند که : یکرنگ و یکنواخت بودن این خوراک با سرشت ما سازگار نیست. به خوراک دگری نیاز داریم . به خدای خودت بگو که برای ما سبزی، خیار، سیر، عدس و پیاز بفرستد. در این میانه جوانی از بنی اسرائیل کشته شد و بر سر یافتن کشنده ی او هنگامه به پا شد . حضرت موسی گفت: «خدای می فرماید اگر گاوی را بکشید و دم گاو را بر پیکر کشته شده بزنید، کشته به زبان می آید و کشنده را می شناساند.» بنی اسرائیل گفتند: «از خدا بپرس که چگونه گاوی را بکشیم؟» پیام آمد آن گاو نه پیر از کار رفته باشد و نه جوان کار ندیده. سپس از رنگ گاو پرسیدند. پاسخ آمد زرد ناب باشد. چون پایه کار بنی اسرائیل بر ایراد و بهانه گیری بود، باز هم ایراد گرفتند که این نام و نشانی بسنده نیست و خدای تو باید ویژگی های دیگری از این گاو بدهد. حضرت موسی از آن همه ایراد و بهانه به ستوه آمد و باز به کوه طور رفت، پیام آمد که این گاو باید رام باشد، زمینی را شیار نکرده باشد، از آن برای آبکشی برای کشاورزی استفاده نکرده باشند و کاملاً بی عیب و یکرنگ باشد. بنی اسرائیل گاوی به این نام و نشان را پس از مدتها جستن و پرس و جو پیدا کردند و از صاحبش به بهای گزافی خریداری کرده سر بریدن و سرانجام کشنده آن جوان را به روشی که نوشته شد یافتند. از آن پس این داستان زبانزد مردمان شد و « ایراد بنی اسرائیلی » نام گرفت . این داستان در سوره بقره از کتاب قرآن نیز آمده است و دلیل نامگذاری خود سوره بقره نیز آمدن این داستان در آن است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل " از تعجّب شاخ در آوردن " :
در داستانها هر ویژگی ای از ویژگی های انسانی را به جانوری نسبت می دهند .این کار بس هنرمندانه انجام شده است . نیرنگ به روباه ، بی رشکی به گراز ، کینه توزی به مار ، نجابت به اسب ، نادانی به خر ، تقلید به میمون ، وفا داری به سگ، درنده خویی به گرگ ، بی ارادگی به بز ، دلاوری به شیر و ... اما اینکه از تعجب شاخ در بیاوریم ؛ چرا این سخن زبانزد شده است ؟ زیرا شاخ تنها برای جانور است و زیبنده آن است . اگر انسانی شاخ داشته باشد مایه شگفتی بی مانندی است . در اینجا باژگونگی شده و انسان به جانور همانند شده است . همه جا ویژگی های آدمی به جانوران نسبت داده شد . یک بار هم باژگونه شد و ویژگی جانوران به آدمی نسبت داده شد.این کار برای نشان دادن اوج شگفت زدگی از کاری یا سخنی یا چیزی است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل " دست کسی را توی حنا گذاشتن " :
این ضرب المثل را در باره ی کسی به کار می برند که میان کاری تنها رها شده یا به گونه ای قرار گرفته باشد که هیچ کاری نتواند انجام دهد.
در گذشته نه چندان دور که وسایل آرایشی مانند امروز نبود، مردان و زنان دست و پا و سر و موی خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و گاهی برای جلوگیری از سردرد بهره می بردند.برای این کار به حمام می رفتند و در آنجا دست و پای خود را در حنا می گذاشتند . البته کارگرهایی هم بودند که این کار را انجام می دادند و دست و پا را در حنا می گذاشتند . آنگاه با هندوانه و چیزهای خنک از فردی که دست و پایش در حنا بود پذبرایی می کردند . زیرا آب بدنش در اثر چند ساعت نشستن در حمام کم می شد و چنین فردی هیچ کاری هم نمی توانست انجام دهد . کم کم ( دست و پا در حنا گذاشتن ) از یک اصطلاح در حمام خارج شد و عمومیت یافت و تبدیل به ضرب المثلی شد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل " خر ما از کُــرگی دُم نداشت. " :
مردی خری را دید که در گِل مانده بود . رفت تا صاحب خر را یاری کند . کمک کرد و زور زد . نمی دانست کجای خر را بگیرد و زور بزند . یک بار سرش و یک بار دمش و بار دگر پای خر را می کشید . از بخت بد وقتی دم خر را کشید ؛ دم کنده شد . صاحب خر تاوان خواست.
مرد یاری رسان که دید گرفتار شده به کوچه ای گریخت که بن بست بود. خود را به خانه ایی انداخت. زن بارداری آنجا بود با دیدن مرد گریزان ترسید و بار بینداخت ( سقط جنین کرد.) شوهر زن باردار نیز با او هم آواز شد و در پی مرد نهاد.
مردِ گریزان بر بام خانه ای دوید. راهی نیافت، از بام به کوچه ایی جهید که در آن پزشکی خانه داشت.
جوانی پدر بیمارش را به انتظار نوبت در سایه دیوار خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود آمد، چنان که بیمار در حای بمُرد. پدر مُرده نیز به آن دو نفر پیوست .
مَرد، هم چنان گریزان، در پیچ کوچه با مردی یهودی سینه به سینه شد و بر زمینش افکند.
پاره چوبی در چشم یهودی رفت و او را کور کرد. او نیز نالان و خونریزان به گروه دنبال کنندگان پیوست .
مردگریزان، به ستوه از این همه، خود را به خانه قاضی افکند و گفت : ” پناه به تو می برم. “. قاضی در آن ساعت با زنی شاکیه خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چاره رسوایی را در جانبداری از او یافت و دنبال کنندگان را به درون فرخواند .
نخست از رهگذر کور شده پرسید .
گفت : این مرد یک چشم مرا نابینا کرده است. قصاص می خواهم .
قاضی گفت : دیه مسلمان بر یهودی نیم است. باید آن چشم دیگرت را نیز نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند !
و چون یهودی سود خود را در انصراف از شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش کرد .
جوانِ پدر مرده را پیش خواند .
گفت : این مرد از بام بلند روی پدر بیمار من افتاد و او را درجا کشت . برای قصاص آمده ام.
قاضی گفت : پدرت بیمار بوده است، و ارزش زندگی بیمار نیمی از ارزش فرد سالم است.حکم این است که پدر او را زیر همان دیوار بگذاریم و تو بر او فرود آیی، چنان که نیمه ای جانش را بستانی .
و جوان پدر مُرده را نیز که مصلحت در گذشت دیده بود، به پرداخت سی دینار جریمه شکایت بی مورد محکوم کرد .
وقتی نوبت به شوهر آن زن رسید که از ترس بار افکنده بود، گفت :
قصاص شرعاً هنگامی روا است که راهِ جبران از دست رفته بسته باشد. می توان آن زن را به حلال در عقد ازدواج این مرد کرد تا کودکِ از دست رفته را جبران کند. باید زنت را طلاق دهی.
مرد بینوا فریاد برآورد و با قاضی ستیزه می کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دوید . قاضی با صدای بلند گفت : هان ! بایست که اینک نوبت تو رسید .
صاحب خر با ترس و لرز گفت :
شکایتی ندارم . می خواهم بروم چند شاهد بیاورم که خر من از کُرگی دم نداشته است .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
12-21-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ریشه ضرب المثل "چوب در آستین کردن "در گذشته چوب توی آستین کردن یک نوع مجازات درجه دوم محسوب می شد . روش کار چنین بود که دو دست محکوم را به شکل افقی نگه می داشتند سپس چوب محکمی را به موازات دستان محکوم از آستین لباسش رد می کردند و از آستین دیگر بیرون می آوردند. بعد از آن مچ دستها و انتهای آستین محکوم را با طنابی محکم به آن چوب می بستند طوری که که دستها به حالت افقی باقی بماند و محکوم نتواند آن را به چپ و راست و بالا و پایین حرکت دهد .
محکوم را با توجه به خلافی که مرتکب شده بود مدتی به این شکل و در دید مردم نگاه می داشتند تا کلافه و رنجور شود .بعد از مدتی محکوم نالان و گریان فریاد می زد و التماس می کرد او را ببخشند .شاید فکر کنید این رسم دیگر ورافتاده است .اما ظاهراً این طور نیست . گاهی در شهرهای بزرگ با اوباش و اراذل این کار را می کنند . عکسش در اینترنت هست ولی من خوشم نیامد و آنرا در سایت نگذاشتم .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 07:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|