شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
02-09-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 7,323
سپاسها: : 9
155 سپاس در 150 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نامه يك دوست پسر سنگدل به دوست دخترش
1-محبت شديدي که صادقانه به تو ابراز ميکردم
2-دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو
3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم
4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و
5-اين احساس در قلب من قوت ميگيرد که بالاخره روزي بايد
6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل نيستم که
7- شريک زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون عمر گلهاي بهار کوتاه بود اما
8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و
9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم
10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ کس نميتواند تحمل کند و با اين
وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را
12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين با جدايي ازهم
13-خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان که
14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش
15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و چقدر برايم ناراحت کننده است اگر
16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي . بنابراين از تو ميخواهم که
17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت که داراي کمترين
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب تصميم گرفتم براي هميشه
20- تو و يادگار تلخ عشقت را فراموش کنم و نمتوانم قانع شوم که
21- تو را دوست داشته باشم و شريک زندگي تو باشم .
و در آخر اگر مي خواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان
به نام آنکه اشک را آفرید تا دنیای عاشق آتش نگیرد
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
02-10-2011
|
|
کاربر خيلی فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926
875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزگاری پادشاه ثروتمندی بود که چهار همسر داشت، اوهمسر چهارم خود را بسیار دوست می داشت و او را با گرانبهاترین جامه ها می آراست و با لذیذترین غذاها از او پذیرایی می کرد، این همسر ازهر چیزی بهترین را داشت.
پادشاه همچنین همسر سوم خود را نیز بسیار دوست می داشت و او را کنار خود قرار می داد، اما همیشه از این بیم داشت که مبادا این همسر او را به خاطر دیگری ترک نمائد. پادشاه به زن دوم هم علاقه داشت او محرم اسرار شاه بود و همیشه با پادشاه مهربان و صبور و شکیبا بود، هر گاه پادشاه با مشکلی روبرو می شد به او توسل می جست تا آنرا مرتفع نماید. همسر اول پادشاه شریک بسیار وفاداری بود و در حفظ و نگهداری تاج و تخت شاه بسیار مشارکت می نمود، اما پادشاه این همسر را دوست نمی داشت و به سختی به او توجه می کرد، ولی برعکس این همسر شاه را عمیقا دوست داشت. روزی از این روزها شاه بیمار شد و دانست که فاصله زیادی با مرگ ندارد، به سراغ همسر چهارم خود که خیلی مورد توجه او بود، رفت و گفت: "من تو را بسیار دوست داشتم، بهترین جامه ها را بر تو پوشانده ام و بیشترین مراقبتها را از تو بعمل آورده ام، اکنون که من دارم میمیرم آیا تو مرا همراهی خواهی کرد؟" او پاسخ داد: "بهیچ وجه!!" و بدون کلامی از آنجا دور شد، این جواب همانند شمشیر تیزی بود که بر قلب پادشاه وارد شد. پادشاه غمگین و ناراحت از همسر سوم خود پرسید: "من در تمام عمرم تو را دوست داشته ام، هم اکنون رو به احتضارم، آیا تو مرا همراهی خواهی کرد و با من خواهی آمد؟" او گفت: "نه هرگز!!، زندگی بسیار زیباست، اگر تو بمیری من مجددا ازدواج خواهم کرد و از زندگی لذت می برم!" پادشاه نا امید به سراغ همسر دوم خود رفت و از او پرسید: "من همیشه در مشکلاتم از تو کمک جسته ام و تو مرا یاری کردی، من در حال مردنم آیا تو با من خواهی بود؟" همسر دوم پادشاه در پاسخ وی گفت: "نه متاسفم، من در این مورد نمیتوانم کمکی انجام دهم، من در بهترین حالت فقط می توانم تو را تا قبر همراهی نمایم!"، این پاسخ مانند صدای غرش رعد و برقی بود که پادشاه را دگرگون کرد. در این هنگام صدایی او را بطرف خود خواند و گفت: "من با تو خواهم بود و تو را همراهی خواهم کرد، تا هر کجا که تو قصد رفتن نمایی!" شاه نگاهی انداخت، همسر اول خود را دید، او از سوء تغذیه لاغر و رنجور شده بود، شاه با اندوه و شرمساری بسیار گفت: "من در زمانی که فرصت داشتم باید بیشتر از تو مراقبت بعمل میآوردم، من در حق تو قصور کردم و ..." در حقیقت همه ما دارای چهار همسر در زندگی خود هستیم، همسر چهارم ما، همان جسم ماست، مهم نیست که چه میزان سعی و تلاش برای فربه شدن و آراستگی آن کردیم، وقتی که می میریم، او ما را ترک خواهد کرد. همسر سوم، داراییها، موقعیت و سرمایه ما هستند، زمانی که ما بمیریم آنها نصیب دیگران می شوند. همسر دوم، خانواده و دوستانمان هستند، مهم نیست که چقدر با ما بوده اند، آنها حداکثر تا مزار ما می توانند به همراه ما باشند. اما همسر اول، روح ماست که اغلب در هیاهوی دست یافتن به ثروت و قدرت فراموش می شود، در حالیکه روح ما تنها چیزی است که هر جا برویم ما را همراهی می کند . از روح خود مراقبت کرده، او را تقویت نمایید، زیرا که آن بزرگترین هدیه هستی است.
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
|
02-10-2011
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Nov 2009
محل سکونت: اهواز
نوشته ها: 730
سپاسها: : 4
18 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دليل داد زدن"استادي از شاگردانش پرسيد:چرا ما وقتي عصباني هستيم داد مي زنيم؟
چرا مردم هنگامي که خشمگين هستند صدايشان را بلند مي کنند و سر هم داد مي کشند؟
شاگردان فکري کردند و يکي از آنها گفت:چون در آن لحظه آرامش و خونسردي شان را از دست مي دهند.
استاد پرسيد:اينکه آرامش مان را از دست مي دهيم درست است اما چرا با وجود اينکه طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد مي زنيم؟آيا نمي توان با صداي ملايم صحبت کرد؟چرا هنگامي که خشمگين هستيم داد مي زنيم؟
شاگردان هر کدام جواب هايي دادند اما پاسخ هيچ کدام استاد را راضي نکرد.
سرانجام او چنين توضيح داد:هنگامي که 2 نفر از دست يکديگر عصباني هستند،قلب هايشان از يکديگر فاصله مي گيرد.آنها براي اينکه فاصله را جبران کنند مجبورند داد بزنند.هر چه ميزان عصبانيت و خشم بيشتر باشد،اين فاصله بيشتر است و آنها بايد صدايشان را بلندتر کنند.
وقتي از هم دور مي شويم و يکديگر را درک نمي کنيم براي جبران اين دوري بر سر هم فرياد مي زنيم تا بلکه منظور يکديگر را بفهميم.
سپس استاد پرسيد:هنگامي که دو نفر عاشق همديگر باشند چه اتفاقي مي افتد؟
آنها سر هم داد نمي زنند بلکه خيلي به آرامي با هم صحبت مي کنند.چرا؟چون قلب هايشان خيلي به هم نزديک است.فاصله ي قلب هايشان بسيار کم است.
استاد ادامه داد:هنگامي که عشقشان به يکديگر بيشتر شد،چه اتفاقي مي افتد؟آنها حتي حرف معمولي هم با هم نمي زنند و فقط در گوش هم نجوا مي کنند و عشقشان باز هم به يکديگر بيشتر مي شود.
سرانجام حتي از نجوا کردن هم بي نياز مي شوند و فقط به يکديگر نگاه مي کنند.اين هنگامي است که ديگر هيچ فاصله اي بين قلب هاي آنها باقي نمانده باشد
__________________
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باغبان ژاپنی
زیباترین فضای سبزی كه در همسایگی ما وجود دارد، متعلق به یك ژاپنی است. وقتی از كنار خانهاش میگذرم، اغلب او را در حیاط میبینم كه یا به سبزیجات و گیاهان میرسد و یا غذای پرندگان را میدهد و میایستم و تماشایش میكنم. او مرد كوچكی بود، تقریباًَ پنج فوت، ولی فضای اطراف او بسیار عظیم است.
یكی از روزهایی كه از كنار حیاطش میگذشتم، او مشغول به كار بود. مرا صدا زد: "روز زیبایی است."
پاسخ دادم: "باغچه زیبایی است."
سپس برایم توضیح داد كه خانهاش متعلق به افرادی بوده كه از آن به خوبی مراقبت نمیكردند و او از اینكه حیاتی دوباره به این فضا ببخشد، بسیار لذت میبرد. چشمانش سرشار از نور و عشق بود، كاملاَ مشخص بود كه با تمام وجودش از این باغچه مراقبت میكند. زیباترین باغچه ای بود كه تا به حال دیده بودم. در مورد اوقاتی كه صرف غذا دادن به پرندگان میكند، نیز اشاره ای كردم.
مرد ژاپنی نگاهی به من كرد و لبخند زد: "آنها نه نمیگویند و شكایتی هم ندارند."
من هم به او لبخند زدم و به این فكر میكردم كه چقدر مرد نازنینی است و برایش بهترین روزها را آرزو كردم.
همچنان كه به راه افتادم صدا زد: "همینطور برای شما."
این مرد كه چنین با دقت كار میكند و از باغچه اش مراقبت میكند و به پرنده ها غذا میدهد، از جنسی میباشد كه آگاهی خداوند را میتوان از آن چید. او تواضع و خوش خلقی و قلب زرین لازم، برای هر كسی كه میخواهد به مراتب بالاتر ادراك دست یابد، دارا میباشد.
داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خروس طاس
در یك خانواده روستایی، خروسی عجیب و غریب با سر و گردنی طاس زندگی میكرد. این خروس از نظر ظاهری به قدری عجیب بود كه مایه خنده و شوخی افراد خانواده شد، و صبحها هر گاه خروس از لانه خود به درون خانه میآمد، اعضای خانواده به او میخندیدند و شوخی میكردند. از قضا از مرغی كه با این خروس زندگی میكرد تعدادی جوجه به عمل آمده بود كه یكی از آنها دقیقاً شبیه پدرش با سر و گردنی طاس در میان جوجه های دیگر بود. اما این جوجه خروس طاس مایه عصبانیت دیگر جوجه ها میشد تا جایی كه او را با نوك خود آنقدر ضربه زدند كه پایش فلج شد و اعضای خانواده مجبور شدند آن جوجه خروس طاس زشت فلج را به درون خانه برده، جای مناسبی جهت درمانش در اختیار او قرار دهند.
این حادثه باعث شد تا افراد آن خانواده به این موضوع پی ببرند كه با وجود تمام شوخی هایی كه به پدر این جوجه روا داشته بودند، اكنون جوجه همان خروس، عضوی از خانواده آنها شده و برای ما این داستان بازگو كنندۀ قوانین كارماست.
به بیان دیگر، هر فكری از هر ماهیتی ما داشته باشیم همان فكر با همان ماهیت در زندگی ما وارد میشود و جای میگیرد.
داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل اول – كارما
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اعجاز عشق
وقتی در هلند به سر میبردم، یك رستوران خیلی خوب هلندی پیدا كردم. غذایی كه سرو میشد، بسیار ساده، مقوی و لذت بخش بود. پیشخدمت بسیار همراه بود. چندین بار سفارشات خود را تغییر دادم ولی درخواستهایم اصلاً او را ناراحت نمیكرد. وقتی غذا را خوردم، به نظر بسیار سبك و قابل هضم میرسید. در این مورد فكر كردم كه چرا این غذا خوشمزه و عالی است.
روز بعد به رستوران برگشتم، نشستم و نگاهی به اطراف انداختم. پرندگانی در آن فضا قرار داشتند، یك طوطی بر روی ایوان و پرنده عجیب دیگری درون قفسی كه دری نداشت در گوشه رستوران بودند.
گاهی اوقات زن صاحب رستوران، طوطی را از روی ایوان بر میداشت، با آن بازی میكرد و پر هایش را به طرز زیبایی نوازش میكرد و وقتی آماده رفتن به آشپزخانه میشد، دوباره پرنده را بر روی ایوان میگذاشت. پرنده لحظه ای مقاومت میكرد و نمیخواست به خاطر تمامیعشقی كه به او داده میشود، آن زن را ترك كند.
یكی دیگر از كاركنان در مقابل قفس پرنده دیگر مكثی كرده و پر هایش را نوازش كرد. وقتی اطراف را نگاه كردم، متوجه شدم زن صاحب رستوران مشغول منظم كردن گلهای تازه در گلدانها میباشد و آنها را سر میزها میبرد. از طرفی كاملاَ مشخص بود كه گلها با عشق بسیار زیادی، آرایش یافته بودند.
به دلیل عشقی كه در تهیه و تنظیم غذاها به كار رفته بود، غذاهای آن رستوران بسیار خوشمزه بود. حتی موسیقی كه در فضای رستوران شنیده میشد، بسیار آرام و لذت بخش بود.
هر كس كه جزئی ترین اعمالش را حتی درست كردن غذا را، با نام سوگماد و یا اك آغاز میكند و با عشق آن كار را انجام دهد، این عشق را به مردمیكه آن غذا را میخوردند، منتقل میكند. هر احساسی كه در تهیه غذا به كار ببرید، انعكاس درونی شماست و به دوستان و خانوادهیتان منتقل میشود. افزودن عشق، به غذا موجب تفاوت زیادی میشود.
داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل هفتم – عشق
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مسیر زندگی
مرد جوانی به نزد استادی میرود و به او میگوید: "استاد من میخواهم شاگرد شما شوم تا بتوانم مسیر بازگشت به سوی خدا را پیدا کنم". استاد نگاه عمیقی به مرد جوان میکند و میگوید: "به نظر میرسد برای تعلیم دادن تو طلای زیادی لازم است."
مرد جوان میگوید: "ولی استاد من طلا ندارم." و استاد پاسخ میدهد که برو و طلا پیدا کن.
بنابراین مرد جوان وارد میدان زندگی شده و سالهای سخت و طولانی را تلاش میکند تا طلای کافی برای استادش به دست آورد. نهایتاً روزی دستاوردهایش را به نزد آن مرد حکیم برده و در پیش پای او میگذارد. استاد دانا نگاهی به مرد جوان میکند و او را پیرتر از آخرین باری که دیده بود مییابد و متوجه میشود که سالهای بسیار سختی را در تلاش بوده است: "من نیازی به این طلاها ندارم زیرا هرگاه اراده کنم برکات خداوند را در آغوش خواهم گرفت".
مرد جوان با شگفتی شروع به شکایت میکند و این چنین میگوید که او صرفاً تعالیم استاد را اجرا کرده است. ولی پیرمرد اجازه ادامه اعتراضها را به او نمیدهد و میگوید: "اگر در طی تلاشهایی که برای بدست آوردن این طلاها انجام داده ای، چیزی نیاموخته باشی من نیز نمیتوانم چیزی به تو بیاموزم."
به همین دلیل است كه مسیر اك شما را به سوی میدان زندگی و كسب تجربیات هدایت میكند.
داستانهای ماهانتا – جلد اول – فصل دوازدهم – وصل
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خدایا کمکم کن!
ربازارتارز در كتاب بیگانه ای در لب رودخانه با پدارزاسك چنین میگوید:
« آنگاه که خدا بهر کاری خواستار تو باشد، کاری از تو ساخته نیست. او ترا به هر وسیله ای به سوی خودش میکشاند؛ بی آنکه خودت بدانی. خواه به واسطه قلب زنی باشد یا کودکی، برای او تفاوتی ندارد. »
کودکی سه ساله در وضعیتی ناگوار گرفتار شد. او روی شکم بر روی دو صندلی دراز کشیده و پاهایش را آویزان کرده بود، اما چون نمیتوانست فاصله زمین را با پاهایش ببیند، میترسید دستش را رها کرده و این چند سانتیمتر باقیمانده را تا زمین سر بخورد.
پدر که قیل و قال پسرش را برروی صندلی میدید، اول فکر کرد شاید طفل به صندلی چسبیده. اما بعد به اصل موضوع پی برد. پسر بچه دائم میگفت، « خدایا کمکم کن! » پدر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. این مشکل که برای پدر تا این حد پیش پا افتاده بود، از نظر طفل شایسته مداخله خداوند بود.
ولی پدر متوجه شد که خودش هم بارها به حال خود سوگواری کرده و به قدری ترسیده که نتوانسته خود را رها کند. به راستی چند بار این ماجرا تکرار شده که مردم به جای آموختن درس لازم، از خدا خواسته اند تا برای رفع اشکال یا مانع مداخله کند؟ عشق پدر به پسرش فرصتی را فراهم کرده بود تا او خود را بهتر بشناسد. با تمام اینها ماهانتا همیشه حاضر است تا عشق و حمایت خود را به هر کسی که عاشق اوست نثار کند.
کلام زنده – جلد اول – فصل سی و شش – سرزمین عجایب عشق
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نوشته های پال توئیچل
آخرین باری كه پال توئیچل را دیدم، وقتی بود كه زیر طاقی در كتابخانه به روی اشكوب كوتاهی كه معمولاً بین طبقه مجازی زمین و طبقه بالایی آن است، در معبد خرد زرین به روی مناطق درونی ایستاده بود. در آنجا میزی وسط اتاق نیمه تاریكی قرار گرفته بود و به غیر از نوری طلایی رنگ كه به روی پال میدرخشید، كتابی به روی میز جلویش قرار گرفته بود. او ایستاده بود و به هیچ چیز نگاه نمیكرد، در تأمل و اندیشه بود.
همچنان كه او را نگاه میكردم، متوجه شدم هدایایی كه او از طریق نوشتهها و تعالیم اك منتشر ساخته بود، توسط معدودی از آدمها درك شده بودند. او توقع تعریف و تمجید نداشت. او منتظر كف زدن آدمها نبود، ولی مدام كار انجام میداد و میداد و میداد. و هر آنچه باید انجام میشد به دست مردم میرساند. او مرتب حقیقت را آشكار میساخت، بی آنكه توقع تشكر یا پاداش داشته باشد.
همچنین متوجه شدم از زمانی كه كالبد فیزیكی اش را ترك كرده است، مشغول ادامه كار در مناطق درونی است.
او كارهای مختلفی انجام میدهد. ولی بیش از همه، كارهای تحقیقاتی را دوست دارد. او عاشق پیدا كردن واقعیت های پنهان است تا تمامیمردمان به روی تمامیمناطق، بتوانند به حقیقت دست یابند. او به كارش ادامه میدهد تا بتواند آن زبان مشترك اك را در كتابها منتشر سازد.
داستانهای ماهانتا – جلد دوم – فصل سوم – خلاقیت
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
02-14-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بركات زندگی خود را بشمارید
یكی از معتقدین راستین اك آرزو داشت به درجه بالاتری از تحول [معنوی] دست یابد. وی خواستار عشق بالاتری بود و من مسئول رسیدگی به این امر شدم. طی ارتباطی كه با او داشتم به وی متذكر شدم كه این راه، دنیوی نیست كه آغاز و پایانی داشته باشد و شما باید تمرین نمایید و به عبارتی دیگر باید اخلاص داشته باشید.
قدرت اخلاص به قلوبی راه مییابد كه عشق در آنجا باشد. هنگامیكه هدایای معنوی را دریافت میداریم به یكی از درجات اخلاص دست یافتهایم و باید آن را در قلب خود محافظت نماییم. همچنین من به او گفتم شما باید تعداد دعا و توسلهایی كه انجام میدهی به یاد داشته باشی، زیرا اشخاص بسیاری هستند كه آنچه را كه در اختیار ندارند میشمارند. به عنوان مثال دارایی همسایه شان را میشمارند و تحولات معنوی افراد دیگر و یا به مال و دارایی دیگران مینگرند. اما اگر همین اشخاص آغاز به شمردن بركات زندگی خود كنند و بخاطر آنچه كه دارند شكر گزار باشند، در آنموقع دریچه قلب آنها به روی عشق گشوده خواهد شد.
در زندگی زمانی پیش میآید كه ما نسبت به هیچ چیز و هیچ كس احساس قدر دانی نمیكنیم و این همان وقت است كه باید از همسر و فرزند خود تشكر كنیم. اگر كسی هست كه ما دوست داریم باید عشق خود را ابراز نماییم و این نكته بسیار مهم است كه سپاسگزار بركات زندگی خود باشیم. زیرا این گونه است كه این بركات در زندگیمان ادامه مییابند.
داستانهای ماهانتا – جلد سوم – فصل هفتم – تمرینات معنوی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:51 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|