پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سگ نازی آباد
افرادی که ناسپاسی کنند و نسبت به کسانی که حق و دینی از آنها بر عهده داشته باشند . حق نمک و زحمت را به جای نیاورند سهل است بلکه در مقام ایذا و اضرار مخدمان و ذوی الحقوق بر آید چنین افرادی را به سگ نازی آباد تشبیه و تمثیل کرده می گویند:" فلانی سگ نازی آباد است . نه غریبه می شناسد نه آشنا."
ضرب المثل سگ نازی آباد مربوط به چهل پنجاه سال پیش است که نازی آباد هنوز صورت شهری و آبادی به خود نگرفته سلاخ خانه یا به اصطلاح امروزی کشتارگاهش مورد تو جه و اعتنا بوده است که صد ها سگ در اطراف و جوانب سلاخ خانه با زوائد و پس مانده لاشه های گاو و گوسفند تغذیه می کردند بدون آنکه ساکنان محدوده کشتار گاه را از نزدیک ببینند و آشنا را از بیگانه و دوست را از دشمن تشخیص دهند. نه غریبه می شناختند و نه آشنا، به روی همه پارس می کردند و نیش دندان نشان می دادند تا به حدی که عمل
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خرما از كرگی دم نداشت
میگویند شهری بود كه به آن شهر بارون میگفتند. در این شهر همیشه جنجال و سر و صدا تمام نمیشد و كسی جرأت نمیكرد پا به آن شهر بگذارد. یك روز ملانصرالدین هوای شهر بارون كرد و گفت: میخواهم به این شهر بارون بروم تا ببینم چطور شهری است" رفت و وارد شهر شد. در بین راه كه میرفت دید یك نفر خرش با بار افتاده و به تنهایی نمیتواند آن را از زمین بلند كند. وقتی ملا را دید از او كمك طلبید و گفت: "خرم با بار افتاده و نمیتوانم آن را بلند كنم" ملا جلو رفت و دم خر را گرفت تا به كمك صاحبش آن خر را بلند كند. از قضا دم خر داخل دست ملا كنده شد. صاحب خر با خشونت دم خر را گرفت و گذاشت دنبال ملا و همینطور كه ملا داشت میدوید، اسب یك نفر از اهالی شهر بارون فرار كرده بود و صاحب آن دنبال اسبش میدوید. وقتی كه ملا را دید دواندوان میآید فریاد زد تا اسب را از جلو بگیرد و نگذارد فرار كند. ملا از زمین سنگی برداشت و به طرف اسب پرت كرد تا مانع از فرار او بشود. از قضا سنگ به چشم اسب خورد و چشم اسب را كور كرد. دوباره صاحب اسب و مالك خر دوتایی گذاشتند دنبال ملا. ملا وقتی دید خسته شده است به طرف خانهای كه روبهرویش بود دوید و با ضربه محكم به در كوفت تا باز شود و خود را از شر آن دو نفر به داخل بیندازد.
از قضا، زنی كه نه ماهه حامله بود و میخواست وضع حمل كند پشت در ایستاده بود. وقتی ملا از پشت در محكم به در كوفت در به شكم زن حامله خورد و بچهاش را كشت. باز هم شوهر زن با صاحبان اسب و خر، ملا را دنبال كردند. ملا وقتی خود را در محاصره دید به بالای بام پرید ولی فایدهای نداشت. آنان دنبال او به پشتبام پریدند. ملا از بالای بام نگاه میكرد تا جای همواری پیدا كند كه از بالای بام بپرد پایین نگاه كرد لحافی را دید زیر بام افتاده بود بدون اینكه فكر كند كه داخل لحاف چه پیچیدهاند به روی لحاف پرید و شخصی را كه مدتی بود مریض شده بود و او را داخل لحاف پیچیده بودند كشت. صاحبان شخص مریض از جلو و دیگر اشخاص از عقب ملا، ملا را دستگیر كردند و او را پیش قاضی بردند.
ملا وقتی دید وضع خیلی خراب است قاضی را به كناری كشید و مبلغ هنگفتی پول به او داد و گفت: "مرا از شر این مردم نجات بده" قاضی وقتی پول را از ملا گرفت، صاحبان دعوا را صدا كرد و گفت: "نفر اول بیاید" نفر صاحب مریض آمد. قاضی گفت: "چه میگویی؟" صاحب مریض، قضیه پدرش را كه در زیر بام خوابیده بود و ملا از بالا به روی او پرید و او را كشت برای قاضی شرح داد. قاضی گفت: "اینكه كاری ندارد تو ملا را میبری همان جایی كه پدرت خوابیده بود او را میخوابانی و خودت میروی از روی بام میپری روی او" مرد صاحب مریض دید اگر این كار را بكند شاید روی ملا نیفتد و جای دیگری بیفتد و عضوی از بدنش ناقص شود، راه خود را گرفت و رفت.
قاضی گفت: "نفر دومی را بیاورید". صاحب زن آمد و جریان زن خود را كه ملا با ضربهای كه از پشت در به او زد و بچهاش از بین رفت برای قاضی تعریف كرد. قاضی در جواب گفت: "این خیلی آسان است زنت را به ملا میدهی و بعد از نه ماه كه حامله شد و وقت وضع حمل او رسید زنت را تحویل میگیری" صاحب زن فكر كرد كه به ضررش تمام میشود هیچ نگفت و با ناراحتی از پیش قاضی خداحافظی كرد.
قاضی دستور داد نفر سوم بیاید. صاحب اسب جلو آمد و حكایت اسب خود را برای قاضی گفت و اظهار داشت كه ملا با سنگ چشم اسب او را كور كرده است. قاضی با ملایمت گفت: "تو اسب خودت را به دو شقه مساوی تقسیم میكنی یك شقه آن كه كور است به ملا میدهی و نصف پول اسب خود را از ملا میگیری" صاحب اسب خیال كرد اگر اسب را دو شقه بكند و پول شقهای را كه كور است از ملا بگیرد آن وقت نصف دیگرش را چكار بكند. این هم ناراضی از پیش قاضی خداحافظی كرد و رفت.
قاضی دستور داد نفر چهارم را بیاورید شخص صاحب خر وقتی دید جریان از این قرار است و دعوای رفقا با ملا چطوری تمام شد. دم خر خود را داخل جیبش گذاشت و گفت: "جناب قاضی، خر بنده از كرگی دم نداشت!"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خسن و خسین هر سه دختران معاویهاند
هر وقت یك نفر مطلبی میگوید كه هیچ جزء آن با هیچ جزئش نخواند این مثل را به زبان آرند.
یكی گفت: خسن و خسین هر سه دختران مغاویه بودند كه در مدینه آنان را گرگ درید. گفتند: خسن و خسین نبود، حسن و حسین بود. هر سه نبود، هر دو بود. دختر نبود، پسر بود. مغاویه نبود معاویه بود. معاویه هم نبود علی(ع) بود. در مدینه گرگ آنها را پاره نكرد بلكه امام حسن را زنش زهر داد، امام حسین را هم شمر ملعون تو صحرای كربلا شهید كرد. آن كسی را هم كه گرگ خورد حضرت یوسف بود آن هم در مدینه نبود در راه كنعان به مصر بود آن هم نخورد بلكه برادرهاش گفتند خورد كه از اصل دروغ بود!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
آره آورده
شخصی برای مدتی به تهران رفت و در آنجا بیكار بود. پس از چندی به ده خودشان برگشت و مردم برای دیدنش به منزلش رفتند. هركس از او سؤالی میكرد در جواب میگفت: "آره". خلاصه از بسكه آره گفت این گفتهاش ورد زبان مردم شده بود. در كوچه ـ هركس كه به دیدن آن شخص نرفته بود و برای اینكه بفهمد او پس از این مدت از تهران چه آورده ـ از دیگران میپرسید، در جواب میگفتند:
"مدتی رفته تهران آره آورده".
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-16-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شتر دیدی؟ ندیدی
اگر یك نفر از رازی خبردار باشد و بروز دادن آن باعث زحمت و گرفتاری خودش با دیگری بشود به او میگویند شتر دیدی ندیدی كه این مثل شبیه آن یكی است كه میگوید: هرچی دیدی هیچ چی نگو من هم دیدم هیچ چی نمیگم و حكایتی دارد.
میگویند: سعدی از دیاری به دیاری میرفت. در راه چشمش به زمین افتاد. جای پای یك مرد و یك شتر دید كه از جلوش رد شده بودند. كمی كه رفت ادرار كم جهشی روی زمین دید پیش خود گفت: "سوار این شتر زن حاملهای بوده" بعد یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه به پرواز دید پیش خود گفت: "یكه لنگه بار این شتر عسل بوده لنگه دیگرش روغن" باز نگاهش به خط راه افتاد دید علفهای یك طرف جاده چریده شده و طرف دیگر نچریده باقی مانده پیش خود گفت: "یك چشم این شتر كور بوده، یك چشم بینا" از قضا خیالات سعدی همه درست بود و ساربانی كه از جلوش گذشته بود به خواب میرود و وقتی كه بیدار میشود میبیند شترش رفته. او سرگردان بیابان شد تا به سعدی رسید. پرسید: "شتر مرا ندیدی؟" سعدی گفت: "یك چشم شترت كور نبود؟" مرد گفت: "چرا" گفت: "بارش عسل و روغن نبود؟" گفت: "چرا" گفت: "زن حاملهای سوارش نبود؟" گفت: "چرا" سعدی گفت: "من ندیدم!" مرد ساربان كه همه نشانها را درست شنید اوقاتش تلخ شد و گفت: "شتر مرا تو دزدیدهای همه نشانیهاش را هم درست میدهی" بعد با چوبی كه در دست داشت شروع كرد سعدی را زدن. سعدی تا آمد بگوید من از روی جای پا و علامتها فهمیدم و اینها را گفتم چند تایی چوب ساروانی خورد وقتی مرد ساروان باور كرد كه او شتر را ندزدیده راه افتاد و رفت. سعدی زیر لب زمزمه كرد و گفت:
"سعدیا چند خوری چوب شترداران را ـ تو شتر دیدی؟ نه جا پاشم ندیدم!"
روایت دوم
شیخ سعدی از راهی میگذشت. رد پای شتری را دید كه عبور كرده و یك طرف راه مگس و طرف دیگر پشه میبرد با خود گفت: "بار شتر یك طرف سركه بوده و طرف دیگر شیره، مگس با شیره سر و كار دارد و پشه با سركه" رفت تا رسید به جایی كه دید پشكل شتر یك جا جمع شده با خود گفت: "یقین اینجا شتر خوابیده بوده" بعد آثار پیاده شدن مسافر را كه در كنار راه ادرار كرده بود، دید و از محل ادرار تشخیص داد كه مسافر زنی بوده ـ ادرار زنانه روی زمین پخش میشود ولی ادرار مردان، زمین را گود میكند ـ بعد جای پنجههای دست مسافر را دید كه به زمین تكیه داده و بلند شده با خود گفت: "معلوم است مسافر زن، آبستن هم بوده ـ زن آبستن درحال بلند شدن با دست به جایی تكیه میكند". مقداری كه رفت از آن طرف یك نفر شتربان رسید پرسید: "درویش از این راه كه آمدی شتری دیدی؟" شیخ گفت: "بارش یك طرف سركه و یك طرف شیره بود؟" شتربان گفت: "بله" دوباره گفت: "مسافرش زن آبستنی بود؟" شتربان گفت: "بله كجا رفت؟" شیخ سعدی گفت: "ندیدم كجا رفت" شتربان شیخ را زیر چوب گرفت. كتكش میزد و میگفت: "تو شتر مرا به خاطر مسافر زن طمع كردی" شیخ سعدی زیر چوب ناله میكرد و میگفت:
"سعدیا چند خوری چوب شتربانان را ـ میتوان قطع نظر كرد، شتر دیدی؟ نه"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قوز بالاقوز
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند.
یك قوزی بود كه خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!"
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی سادهای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشتهاند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمیدانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمیدانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.
خردمند هر كار بر جا كند
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شما هم شهر آباد كن نیستید
دهی بود كه چند خانوار داشت از قضا آنها هم كوچ كردند به جای دیگری رفتند و فقط یك خروس و یك سگ در ده جا ماندند روباهی آن طرفها بود كه میخواست خروس را بگیرد، خروس چون از قضیه باخبر شد پیش سگ رفت و گفت: "روباه میخواد منو بگیره و بخوره چكار كنم؟" سگ گفت: "من در گوشهای میخوابم تو هم یك تكه فرش بینداز رو من خودتم روی او بخواب و طوری نشون بده كه لونهات همین جاست تا روباه خواست بیاد ترو بخوره من بلند میشم و اونو میگیرم". مدتی كه از شب گذشت روباه دندان تیز كرد و به سراغ خروس آمد و تا خواست كه خروس را بگیرد سگ به او حمله كرد و دمش را از بیخ كند. روباه وقتی دمش كنده شد و از حیلهای كه به كارش كرده بودند خبردار شد رو كرد به خروس و گفت: "من با این دم كنده میرم ولی شما هم شهر آباد كن نیستین و این ولایت با شما دو نفر آباد بشو نیس!"
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از پشت خنجر زد
پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می کنند ولی چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از پشت خنجر می زنند و دشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرومی کنند . افراد منافق به سابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر هم احیانأ چند صباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند ، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گردید.
اکنون ببینیم چه کسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فر جام کار محرک اصلی به کجا انجامید:
هنگامی که ذونواس فرزند شواحیل- یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم به حنیفة بن عالم- را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای کشور بر مسند سلطنت مستقر گردید، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیین موسی پیروی می کرد، در مقام آزار و کشتار امت مسیح بر آمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به این قوم به جایی رسانید که عاقبت پادشاه حبشه، که دین مسیحیت داشت ، در صد دفع و رفع وی بر آمد و یکی از سرداران نامی خود به نام اریاط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت.
در جنگی که بین اریاط و ذونواس رخ داد زونواس به سختی شکست خورد منهزم گردید و اریاط زمام امور یمن را در دست گرفت. دیر زمانی از امارات اریاط در یمن نگذشت که یکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد می ورزید سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد. اریاط مردی سلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست که از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهد آمد . بنابر این در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در میدان جنگ با اریاط روبرو می شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می دارد وی ناگهان از پشت به اریاط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و اریاط مقابل یکدیگر قرار گرفتند ، اریاط با ضرب شمشیر خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزدیک ابروی وی، شکافی عظیم بر داشت! ولی در همین موقع غنوده به دستور ارباب خود ، اریاط را نامردانه از پشت خنجر زد و به قتل رسانید. وقتی که خبر کشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر ا برهه را به دست نگیرد از پای ننشیند. چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که یاد کرده بود آگاه شد تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی از خاک یمن و موی سر خویش توسط یکی از کسان و نزدیکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت:" برای آنکه سوگند سلطان راست آید، خاک یمن و موی سر خویش را فرستادم. "
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
الخیر فیما وقع
عبارت مثلی بالا که باضرب المثل " هرچه پیش آید خوش آید" ترادف دارد در واقع مستخرج و مستنبط از کتاب آسمانی قرآن مجید، سوره بقره آیه 214 ،است. آنجا که میفرماید :" چه بسا از چیزی کراهت دارید ، درحالی که خیر وصلاح شما درآن است . خدا می داند وشما نمی دانید."
نقل است که میرزا مهدی خان استر آبادی معروف به منشی سجعی مطنطن برای مهر نادرشاه افشار ساخته از نظر گذارانید. نادر برآشفت ونوشته را به دور افکند و باآنکه عامی بود سر برآورد وگفت : " بر روی خاتم من این جمله را حک کنید الخیر فیما وقع. بعضی از مورخین ایرانی نسبت به واقع بالا با نظر تردید می نگرند وبه عبارت مذکور را ماده تاریخ سلطنت نادر شاه میدانند زیرا الخیر فیما وقع به حروف ابجد برابر است با سال 1148 هجری قمری که سر سلسله افشاریه در شوال همان سال به سلطنت رسیده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
03-22-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
این به آن در
گاهی اتفاق می افتد که افرادی در مقام قدرت نمایی بر می آیند و زیان و ضرر مادی یا معنوی می رسانند. شک نیستد که طرف مقابل هم دست به کار می شود و تا عمل دشمن را متقابلا پاسخ نگوید از پای نمی نشیند. عبارت مثلی بالا هنگام عمل متقابل مورد استفاده قرار می گیرد.
مغیره بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهای حدیبیه و یمامه و فتوح شام حضور داشت و یک چشم خود را در جنگ یرموک از دست داد و در جنگهای قادیسه و نهاوند و همدان و جز آن نیز شرکت داشت. مغیره اول کسی بود که پس از رحلت پیغمبر (ص) از ماجرای سقیفه بنی ساعده آگاه گشت و جریان را به اطلاع عمر بت خطاب رسانید. شاید اگرهوش و تیزبینی او نبود مسیر تاریخ اسلام عوض می شد و خلافت در قبضه انصار مدینه قرار می گرفت. بعدها از طرف خلیفه دوم به حکومت بصره منصوب گردید ولی دیر زمانی نگذشت که به زنا متهم شده نزدیک بود حد زنا از طرف خلیفه عمر بر او جاری شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زیادبن ابیه از مجازات و همچنین ولایت بصره معاف گردید. مغیره بن شعبه یکی از عوامل غیر مستقیم در قتل خلیفه دوم عمر بوده است چه اگر غلام ایرانیش ابولولو بر اثر ظلم وستم وی شکایت به خلیفه نمی برد قطعا آن واقعه رخ نمی داد مغیره سالها سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد گوشه نشینی اختیار کرد . در واقعه جمل و صفین شرکت نداشت و لی می گویند در اجماع حکمین دست اندر کار بوده است. برای اثبات حب دنیا و مادی گری مغیرة بن شعبه همین بس که چون تشخیص داد حضرت علی (ع) از دنیا روی بر تافته است جانب معاویه را گرفت و به سوی شام روانه شد.
در پیمان صلح بین امام حسن مجتبی(ع) و معاویه حاضر و ناظر بود و چون معاویه خواست عبد الله عمر و عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خیر خواهی! گفت:" ای پسر سفیان پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه می گماری و خویشتن را در میان دو کف شیر شرزه قرار می دهی؟" معاویه از این سخن بیمناک شد و صلاح در آن دید که مغیره را کماکان به حکومت منصوب دارد تا خسارت انزوار و گوشه نشینی چند ساله را از بیت المال کوفه جبران کند.
پس از چندی عمر وعاص به جریان قضیه و سعایت مغیره واقف شد و برای آنکه خدعه و نیرنگ مغیره را بلاجواب نگذارد به معاویه فهمانید که پول در دست مغیره به سرعت ذوب می شود ، مصلحت در این است که دیگری عهده دار امر خراج کوفه گردد ومغیره فقط به کار نماز و اجرای احکام و تعالیم اسلامی بپردازد!
معاویه نصیحت امر و عاص را بکار بست و مغیره را تنها مسئول و متصدی کار جنگ نماز کرد .
دیر زمانی نگذشت که بین عمر و عاص و مغیره بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمر و عاص نیشخندی زد و گفت:" هذه بتلک" یعنی این به آن در !
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 09:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|