بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض 
 گُسَل ؛ زیبا وخواندنی



 گُسَل


ساسان قهرمان






 فصل اول - آفتاب (خسرو)

1

 .. روی دامنه کوه ايستاده بودم و آسمان را نگاه می‌کردم. کبود بود و سرخ. و پائين، مه. مهی غليظ که گفتی همه دنيا را فرا گرفته بود. تنها نبودم، ولی جز نقشی محو و درهم از کسانی‌که درآن مه خاکستری در هم می لوليدند چيزی نمی‌ديدم. زيرپايم خالی می‌شد اما سقوط نمی‌کردم . بر پشت ابر می‌رفتيم . دست نداشتيم . بی‌دست، و کور بوديم انگار. آن چه می‌ديديم ، گويی در مغزمان اتفاق می افتاد ، نه در پيش رو. حرف نمی زديم . زبان نداشتيم . اما صدائی غريب و تب آلود ازگلومان بيرون می‌آمد. مثل نعره‌ای از قعرچاهی‌خشک.‌‌‌ بی‌دست‌‌‌‌و بی‌زبان‌ در مه می‌غلتيديم. کجا می رفتيم؟ همه چيز درهم می چرخيد. و آن صدا از کجا در می آمد ؟ نعره نبود . ناله هم نبود . مثل يک جور مرثيه‌خوانی ، يا مويه آدمهای ماقبل تاريخ . مثل مويه‌های عزاداران قبيله‌ای ناشناخته از تاريخی گم‌. از اعماق جان‌مان می‌جوشيد و در سينه و گلو می‌پيچيد و بيرون می‌غلتيد . مثل همان مه غليظ خاکستری از گلومان بيرون می‌غلتيد و در هوا جاری می شد. سنگين و لزج . بعد ناگهان از خواب می پريدم .

در آن شبهای سرد پائيزی اين کابوس به تناوب و با تغييراتی جزئی تکرار می‌شد. تکرار می شد؟ گاهی يادم نمی آمد که چه خوابی‌ديده بودم . از خواب می‌پريدم ، با دهان تلخ و خشک ، خيس عرق، يا يخ کرده وسرد، و هرچه در خواب ديده بودم بلافاصله از ذهنم پاک می‌شد . می‌دانستم که چيزی بوده ، حتما بوده ، اما يادم نمی آمد . ولی توی خواب انگار تشخيص می‌دادم که کابوسم تازگی ندارد و برای چندمين بار بسراغم آمده . تا آن شب که به محسن گفتم خوابی می‌بينم که تکرار می‌شود و آن را برايش تعريف کردم . آن هم به اين دليل که وقتی بيدارشدم يادم آمد که او را هم درخواب ديده بودم . صورت خودش بود. ولی فقط نگاه می‌کرد. می‌دانستم که نمی‌بيند. هيچکدام‌ چيزی نمی‌ديديم‌. مطمئن بودم‌. ولی او جوری نگاه می‌کرد که انگار می ديد‌. يعنی همه‌مان همين طور ها بوديم‌. می‌ديديم و نمی‌ديديم . می‌رفتيم و نمی‌رفتيم . نمی‌دانستيم به کدام جهت و چرا . و آن مويه از کجا می آمد‌؟

محسن فقط ساکت نگاهم کرد . اول خواست حدس بزند که جدی حرف می‌زنم يا شوخی می‌کنم . بعد سعی کرد لبخند بزند . آن وقت به مسخره گفت‌:

_ خواب ديدی يا فيلم سينمائی؟

گفتم‌: نه، جدی می‌گم . چند بار تا حالا تکرار شده‌. اعصابم را داغون کرده‌.

گفت‌: والله چی بگم . شايد بخاطر اين سيگارهاست که من آخر شب می‌کشم‌. دودش ميمونه توی اتاق و اذيتت می‌کنه‌. فکرت را به چيز های ديگر بده‌. بی خيال اين اوضاع‌.

بعد خود بخود از ميان رفت‌‌. آن کابوس را يا ديگر نديدم ، يا اگر هم ديدم وقت بيداری يادم نيامد‌. آن شب آخرين بار بود. شب هم نبود‌، عصر بود. شب قبلش را خانه آذر مانده بودم و خواب درستی نکرده بودم و بعد تمام بعد از ظهر را خوابيده بودم‌.

گفتگويم با محسن که تمام شد، چای دم کردم و رفتم کنار پنجره. پرده را يک‌سو زدم و ايستادم . پشت پنجره باران می باريد . نرم و ريز. باران آرام آرام سطح خيابان را خيس می‌کرد و رنگش را برمی‌گرداند. هوا رو به تيرگی می‌رفت. آن دورها، آن سوی شهر، لابد کنار درياچه، آتشبازی می‌کردند. فشفشه های قرمز به سرعت در هوا اوج می‌گرفتند و ناگهان می‌ترکيدند. آن‌‌وقت هزار هزار شهاب رنگی درهم در آسمان تيره پخش می‌شد و دايره‌ای عظيم را تشکيل می‌داد. لحظه ای می‌پائيد‌، بعد رنگهای روشن و تند درهم سقوط می‌کردند و در تيرگی آسمان محو می‌شدند.

يک‌باره دريافتم که اتاق چقدر تاريک بود . نور تند فشفشه‌های آتشبازی دورتراز آن بود که اتاق را ، حتی برای همان لحظه‌های کوتاه درخشش روشن کند. خيلی دورتر . بی آنکه چشم از کوچه بردارم ازمحسن پرسيدم‌:

_ هوای برلين هميشه اين جوريه‌؟

فکر می‌کردم بيدار است‌. اما انگار همانطور که مجله‌های کهنه آلمانی را ورق می‌زد ، چرتش برده بود. نگاهش کردم‌، روی صندلی راحتی کنار تخت چرت می‌زد. دهنش باز مانده بود و نفسهای بلند می‌کشيد‌. آتشبازی از تب وتاب می‌افتاد و اتاق ، تاريک بود وسرد‌.

سه هفته بود که در برلين بسر می‌برديم . در اتاق سه در چهار خوابگاه يکی از دوستان آذر که به سفر رفته و کليدش را به ما داده بود‌. تمام اين سه هفته را آسمان يا ابری بود ، يا بارانی . نه. دو بار آفتاب درآمد . يکی همان اولين شنبه‌ای که در برلين بوديم، همان روز که آذر بردمان کنار درياچه و بالای آن برج بلند شهر، يک بار هم هفته بعدش .

فکر کردم بايد اوايل آبان باشد . آسمان پائيز همه جا همينطور است . ربطی به آلمان ندارد . اما محسن می‌گفت شنيده بوده که آسمان آلمان خيلی دلگير است و حالا دارد به چشم می‌بيند . نمی‌دانم . گرفتگی آسمان انگار روی ما هم تاثير داشت . درعمق هرلحظه آن روزهای ابری، ماری چنبره زده بود و به ما خيره شده بود. نمی‌توانستيم از او چشم برداريم‌. اختياری از خود نداشتيم . ول شده بوديم . در خلأ رها شده بوديم‌.

محسن زياد سيگار می‌کشيد. روزی يک پاکت و نيم‌، دو پاکت . سيمين و احمد بيشتر وقت‌شان را توی پارک می نشستند و روزنامه‌های آلمانی ورق می‌زدند. فرخ مدام نامه می‌نوشت و حميد مشروب می‌خورد‌. نه که دائم‌الخمر باشد، ولی بيشتر از ما می‌خورد. يعنی کمتر از ما صرفه جوئی می‌کرد. ما اغلب پس اندازی داشتيم که با خودمان از پراگ آورده بوديم . ولی سعی می‌کرديم تاحد ممکن حفظش کنيم . چون هنوز معلوم نبود که چه آينده‌ای انتظارمان را می‌کشيد. با اين همه حميد برای مشروب پول خرج می‌کرد . بذله گو هم بود . مشروب غمگينش نمی‌کرد، لا ابالی‌اش می‌کرد. سيمين و احمد دوست نداشتند با او بيرون بروند. می‌گفتند مست می‌کند و بلند بلند فارسی حرف می زند. محسن اغلب توی همان اتاق می‌نشست و مجله می‌خواند، نوار گوش می‌کرد، ياد‌داشت برمی‌داشت و سيگار می‌کشيد. من عصر ها می‌رفتم بيرون و قدم می‌زدم . دوست داشتم فروشگاهها را تماشا کنم و به جاهای شلوغ شهر بروم . جائی که مردم درهم بلولند. اما معمولا بعد از غروب ، هوا که رو به تاريکی می‌رفت ، فروشگاهها هم می‌بستند و شهر خلوت می‌شد. البته ‌بود محله‌هائی که تا دمدمه‌های صبح هم شلوغ باشد. مثل اطراف ميدان " زو"، ‌کنار ايستگاه راه آهن . من هم گاهی همان طرفها در يک ميخانه گلوئی ترمی‌کردم ومی‌نشستم به تماشای مردم، تا شب می‌شد و گاه از نيمه که می‌گذشت به اتاق برمی‌گشتم . در تاريکی لباسم را عوض می کردم و می‌خوابيدم .

 روز اول که وارد برلين شديم ، آذر با چند تا از دوستانش در ايستگاه مترو منتظرمان بود . دستمان را گرفتند و زود بيرون بردند. من بعد از چاق سلامتی حال شوهر و بچه‌اش را پرسيدم . آخرين باری که با هم بوديم ، لاله دوسال و نيمه بود . از آن وقت هم چهارده پانزده ماه گذشته بود. آذر گفت که او را پهلوی دوستش گذاشته که دست و پا گير نباشد و مجيد هم هنوز در فرانکفورت است. جالب بود. درآخرين ديدارمان هم همين وضعيت و روحيه را داشتيم، فقط جاها عوض شده بود. آن موقع من و محسن و بقيه حدود شش ماه بود که در پراگ زندگی می‌کرديم . دوست عموی محسن کارمان را برای سفر و اقامت در چکسلواکی درست کرده بود. بعد آذر و مجيد از راه رسيدند. خسته وگرسنه و وحشتزده . لاله سرمای سختی خورده بود. از ترکيه رفته بودند يونان ، دوباره ترکيه، بعد بلغارستان و بعد هم آنجا‌. ديگر مچاله شده بودند. آذر می‌گفت مثل گربه ها که بچه شان را به دندان می‌گيرند و با خودشان به اين طرف آن طرف می برند، لاله را به هر گوشه‌ای کشيده و ديگر از آن همه سرگردانی به جان آمده بود.

در پراگ، آسمان شهر پائين بود و گسترده، و آفتاب پرسخاوت . شايد به اين خاطر که خانه‌ها کوتاه بودند و در مرکز شهر و بخش قديمی‌تر آن ، ميدان‌‌های وسيعی بود و خيابان‌‌هايی که در آنها ماشين آمد وشد نمی‌کرد. راه می‌رفتی و خودت را زير بال آفتاب می‌ديدی و همراه باد. بعد‌می‌توانستی درون خيابان‌‌های فرعی شهر که سنگفرش بود و تنگ و پر پيچ وخم پناه بگيری و در آنها گم شوی و گذر زمان و طول مسافت را از ياد ببری .

شب اول را با بچه‌‌‌ها نشستيم و گفتيم و خنديديم و ياد گذشته‌ها کرديم . فرداش رفتيم و در شهرگشتيم و خريد کرديم . آذر چند پيراهن برای لاله خريد. مجيد هم يک کمربند و يک جفت کفش. کفش‌های خودش داغون شده بودند. بعد جايی نشستيم و آبجو خورديم . من دو بطر شراب بلغاری و کمی کالباس خريدم و برگشتيم به خانه و تا دمدمه های صبح نشستيم به گپ زدن. من و بر و بچه های ديگر حا‌ل‌‌‌مان تقريبا عادی بود. عادت کرده بوديم‌. اما مجيد و آذر جور ديگری بودند. حرف می‌زدند و شوخی می‌کردند، بعد يک دفعه می‌ديدی نگاهشان به نقطه ای راه می‌کشد و ساکت می‌مانند. هر صدايی توجه‌شان را جلب می‌کرد . انگار به همه چيز شک داشتند. شراب بلغاری که گرفته بودم گيرا و خوش طعم بود. اسمش چی بود؟ يادم آمد. سوفيا. کله همه‌مان را گرم کرده بود. لاله که خوابيد آذر رفت دم پنجره و مدتی طولانی همانجا ايستاد. نم نمک باران می باريد. بعد به سرش زد که برود بيرون و دور و بر خانه قدم بزند. او رفت وما هم نشستيم به پرحرفی . بعد از چند وقت باز می‌ديدمشان ؟ دو سال ونيم ، يا چيزی در همين حدود . آن وقتها هنوز لاله را نداشتند. دانشگاه‌‌‌‌ها که بسته شد ، چند ماه بيشتر نتوانستم در تهران بمانم. ديگر نديدم‌‌شان . هرازگاهی نامه‌ای می‌نوشتيم و يا تلفنی احوالپرسی می‌کرديم . آخرين بار هم تلفنی صحبت کرديم . آذر زنگ زد. مجيد را گرفته‌ بودند. نگران بود و سعی کرده بود با همه آشناها تماس بگيرد و مطلع‌‌‌شان کند . معلوم نبود توی زندان چی به سر مجيد بيايد، چی بگويد و چی نگويد. خواستم دلداريش بدهم . دادم . ولی ترسيده بودم. ترس تنها هم نبود . يک جور ترس وگيجی توأم بود . آن وقت به هر بدبختی‌ای بود باز همه چيز را ول کردم و رفتم . مدتی را در سفر و پيش اين و آن گذراندم‌. شنيدم که مجيد چندی بعد آزاد شد. درهم کوفته و مريض وعصبی‌. اما خودم ديگر نديدمشان تا پراگ‌.

مجيد چندان هم اهل سياست نبود. سرش بيشتر به کار خودش گرم بود. از نوجوانی کار کرده و بالای سرخانواده ايستاده بود. پدرش زمين‌گير بود . گويا راننده اتوبوس بوده و در هراز چپ ميکند و کمرش می‌شکند. آن وقتها مجيد سيزده چهارده سالش بوده‌. می رود و وردست دايی خياطش می‌شود . سه خواهر داشت که دوتاشان ازدواج کرده و رفته بودند و آخری ، مهين ، که از او کوچکتر بود هنوز درس می‌خواند. خودش می‌گفت، " انقلاب که شد، من هم از صبح تا شب توی خيابان ها بودم‌. داد ميزدم و شعار می‌دادم . " بعد می‌خنديد: " ولی اگر هم خبری نبود، لابد کاری نمی‌کردم ! سرم به کار خودم بند بود "

اما يک اتفاق زندگی او را هم عوض کرده بود. بعد از يک سری از ترورهای سال پنجاه و هشت تصادفی دستگير و زندانی شده بود. گويا سر يک قرار اشتباهی به جای کس ديگری بازداشتش کرده بودند . يک ماه و نيم زندان بود و بعد آزادش کردند. معلوم شده بود که کاره‌ای نيست . اما سه هفته از آن مدت را با يک فرقانی شاعر مسلک هم سلول شده بود و او هم تمام اين سه هفته را برای او شعر خوانده و از مولوی و حلاج و شيخ شهاب گفته بود . قرآن را آيه به آيه برايش تفسيرکرده بود و اين همه تا اعماق روح او نفوذ کرده بود. بعد از سه هفته هم روی مجيد را بوسيده و رفته بود تا اعدام شود و قرآنش را هم برای او گذاشته بود.

مجيد نقاش بود. اغلب کپی می‌کرد، اما خوب می‌کشيد. لاغر بود و کوتاه، با موهای کم پشت. اما چيز شيرينی در نگاهش بود. چيزی دوستانه و مهربان. چيزی که می پرسيد: می آيی با هم دوست باشيم؟!

 آن وقتها کارمند آب و برق بود. بنظرم کاری در بخش حسابداری يا بايگانی. ولی اغلب اوقات بيکاری‌اش را نقاشی می‌کرد. گاهی که دائی‌اش نياز داشت ، مثلاﱢ نزديکی های عيد که سرش شلوغ می‌شد، خياطی هم می‌کرد. نقاشی روی ديوار هم می‌کشيد. آن وقتها من هم دنبال کاری می‌گشتم که بعد از تعطيلی دانشگاه بتواند کمک خرجم باشد. می‌خواستم در تهران بمانم. مجيد زور می‌زد که دست و بالم را در اداره آب و برق بند کند. يک بار هم نزديک بود از طريق آشنايی که او در شهرداری داشت کاری در آتش نشانی برايم روبراه شود. اما نشد. من هم از طريق برو بچه‌های دانشگاه برايش کار نقاشی جور می‌کردم. نقاشی پوستر تئاترها يا کتاب‌‌‌ها، يا مشتری عادی، چون پرتره هم می‌کشيد. دانشگاه تعطيل شده بود اما اغلب ما هنوز با هم رفت و آمد داشتيم . مثل من و آذر و مجيد. آذر دانشجوی فنی بود. ولی ترم پيش از تعطيلی يک واحد آزاد ادبيات گرفته بود. توی کتابخانه دانشکده ادبيات آشنا شديم. بعد هم او من و مجيد را به هم معرفی کرد. شب انقلاب فرهنگی، يعنی شب دوم. شبی که درگيری شد. توی شانزده آذر قدم می‌زديم. خيابان و داخل دانشگاه مملو از دانشجوها و مردم بود. همه جور آدم. همه تيپ، همه گروه هﱟا بودند. همه در هم می‌لوليديم و بلند بلند حرف می‌زديم و مشکوک به هم نگاه می‌کرديم. بنی صدر پيام تهديد آميز داده بود. دولت می‌خواست دانشگاه را تصفيه کند. خمينی گفته بود دانشگاه مرکز فساد است. من و دوستم سيفی از خيابان وصال نان بربری وخرما خريده بوديم و حالا کنار خيابان بين بچه ها تقسيمش می‌کرديم که آذر جلو آمد و خنده کنان گفت: سلام خسرو. ببين، من پول ندادم ولی گرسنمه! می‌شه حالا سهمم را بدم ؟

گرسنه بودم! يک فشفشه ديگر در آسمان ترکيد و بسرعت محو شد. اتاق کاملاً تاريک شده بود. به ساعت نگاه کردم: ده دقيقه به هشت. محسن هنوز خواب بود. باران بند آمده بود. کتم را آرام برداشتم و بيرون زدم. پياده رفتم تا ميدان " زو ". شلوغ بود. توريست های اروپايی با اتوبوس می‌آمدند و دسته جمعی اين طرف و آن طرف می‌رفتند. سرو وضع‌‌شان با بقيه فرق می‌کرد. نزديک در بسته باغ وحش، يک خانواده شبيه دهاتی های خودمان روی زمين پتو پهن کرده بودند و غذا می‌خوردند. احتمالاً لهستانی بودند. شايد هم رومانيايی. نوجوان‌‌های لات ترک و آلمانی در دسته‌‌های جدا از هم می‌گشتند و بلند بلند فحش می‌دادند. کنار ميدان راه آهن لهستانی‌ها و عرب‌‌‌ها ارز قاچاق رد و بدل می کردند. آن طرف ميدان چند سينما بود و يک رستوران کباب استانبولی . من اغلب به آنجا می‌رفتم و کباب استانبولی و آبجو می‌خوردم. آبجوهاش گرم بود ولی از جاهای ديگر ارزانتر حساب می‌کرد. آن‌‌‌طرف خيابان ، اطراف « کليسای شکسته » يک گروه نوازنده‌های آمريکای لاتينی ساز می‌زدند. دو تا دختر جوان هم به فرانسوی آواز می‌خواندند و شعبده بازی می‌کردند و مردم دور همه شان جمع شده بودند و دست می‌زدند. اين طرف‌، روی پله های ميدان کنار کليسای جديد، دائم‌الخمرها توی هم وول می‌خوردند. شلوغ بود و از هر گوشه صدايی می‌آمد. مثل ميدان بيست و چهار اسفند. جلو دانشگاه ، شب انقلاب فرهنگی...

.. آذر آمد جلو و با خنده گفت:

_ من پول ندادم، ولی گرسنمه ! ميشه حالا سهمم را بدم؟

 سيفی به من نگاه کرد و من به آذر و بعد گفتم:

_ چرا نشه ! چيزی نيست. نونه با خرما!

 آذر باز خنديد و گفت: همينه ديگه! صحرای کربلا درست کردين، نون و خرما هم بايد بدين!

 من هم خنديدم و گفتم: ما صحرای کربلا درست کرديم ؟

درست در همين موقع صدای رگبار مسلسل حرف‌‌مان را قطع کرد. يک لحظه همه گيج شديم. درگيری شروع شده بود. از بالای بازارچه کتاب به داخل دانشگاه آتش می باريد. همه روی زمين دراز کشيديم. بعد ولوله‌ای افتاد و هر کس کوشيد راه فراری بجويد. آذر هم کنار من روی زمين کپ کرده بود. نان و خرماها هنوز دستم بود. نفسم بند آمده بود. بعد صدای تيراندازی خوابيد. از اولش هم به داخل خيابان تيراندازی نشده بود. درگيری توی دانشگاه بود. بلند شديم و همهمه کنان هر يک به گوشه‌ای گريختيم. من قصد نداشتم بمانم. از آذر پرسيدم که خواهد ماند يا نه. جواب داد که ترجيح می‌دهد برود. فکر نمی‌کرده کار به اينجاها بکشد. پرسيدم خانه‌اش کدام طرف‌ است. گفت طرف‌‌‌های هفت حوض نارمک . پرسيدم که می‌خواهد برسانمش يا نه. چون شب، شب عادی ای نبود. او هم قبول کرد. نان و خرماها را به سيفی سپردم و دويديم به طرف بلوار کشاورز. آنجا با هزار بدبختی تاکسی گرفتيم تا سر مصدق. تاکسی گير نمی‌آمد. از آنجا هم با چند ماشين ديگر تا هفت حوض رفتيم‌. دم در خانه شان کليد درآورد و در را باز کرد و در عين حال زنگ زد. من خداحافظی کردم ولی آذر خواست که صبر کنم و با شوهرش آشنا شوم. صبر کردم و مجيد دم در آمد. آذر ما را به هم معرفی کرد. سلام و احوالپرسی کرديم‌. مجيد متعجب بود. ماجرا را در چند جمله توضيح داديم. بعد مجيد تعارف کرد و گفت بهتر است برويم داخل خانه. من هم پذيرفتم.

خانه نقلی کوچکی بود، با دو اتاق و يک آشپزخانه کوچک ترو تميز جمع و جور. يکی دو گلدان، چند مخده و پتوهايی که دور فرش روی زمين انداخته شده بود. اما پيش و بيش از هر چيز تابلوهای نقاشی روی ديوارها نظرم را جلب کرد. به آنها با شيفتگی نگاه می کردم که آذر خنده‌کنان گفت:

_ کار خود مجيده !

گفتم: عجب ! ماشاالله حسابی هنرمند هستند.

مجيد گفت: اختيار داريد. گاه زمانی دستی به رنگ و قلم می برم. برای سرگرمی !

ايندفعه من گفتم: اختيار داريد. سرگرمی ؟ خيلی استادانه هستند!

يک طرف، چند منظره بود از دريای طوفانی . آن طرف تر طرحی از حافظ برزمينه مقبره‌اش. مقبره حافظ بر خلاف بقيه نقاشی هايی که تا آن وقت ديده بودم کهنه و مخروبه و تک افتاده به نظر می رسيد و حافظ، پير و شکسته و غمگين. بعد يک ساعت شنی که بجای شن از يک سويش حروف جدا از هم وارد سوراخ می‌شدند و از سوی ديگر کلمات و عبارات بر يکديگر می انباشتند. منظره ای از يک خانقاه، و منظره‌ای از يک دشت باز و گندمزار وسيعی که باد ساقه های گندم را به يک سو خوابانده بود. حيرتزده شده بودم و مجيد هم سرش را پائين انداخته بود و با انگشت‌‌‌‌هاش بازی می‌کرد. بعد آذر چايی آورد و مشغول آماده کردن غذا شد. مجيد پرسيد:

_ آذر جان، خسروخان از همکلاسی ها هستند؟

 و آذر توضيح داد که نه، و آشنايی ما برمی‌گردد به چند ماه قبل که او يک واحد آزاد ادبيات معاصر گرفته بود. بعد از آن هم، امشب که نزديک بود موفق شويم پيش از آمدن به خانه شام بخوريم، ولی نگذاشتند!

ما نگران اوضاع دانشگاه بوديم ولی هنوز نمی دانستيم که ابعاد درگيری تا کجاها بوده. به چند جا زنگ زديم ولی هيچکس خبر درستی نداشت. فرداش بود که فهميديم جنگ مغلوبه شده. البته درگيری يکی دو روز طول کشيد. اما اصل ماجرا همان شب اتفاق افتاده و عاقبت کار هم معلوم شده بود. فردای آن شب به حوالی دانشگاه رفتم. شده بود مثل جبهه جنگ. حزب‌الهی‌ها شعارها و نقاشی‌‌‌های روی ديوارها را پاک می‌کردند و اسناد گروه‌‌ها را می بردند. دانشگاه حدود يکماه بعد بسته شد و تا چند سال بسته ماند.

آن شب هنوز ما اين آينده را نمی‌ديديم. فکر نمی‌کرديم حکومت دست به چنين کاری بزند و هيچکس هم نتواند جلوش در بيايد. ولی قضيه همزمان شد با ماجرای طبس و هياهوهای بعدی و زد و خوردهای مرزی با عراق که همه چيز را در سايه خود گرفت. آن شب بعد از شام کلی بحث کرديم و حرف زديم‌. من از شيراز گفتم و از مقبره آباد حافظ، و مجيد گفت که او روح تنهای آن مقبره را کشيده است. پذيرفتنی بود. حافظ در آن حافظيه سبز و خرم، با آن همه مهمان و زائر ناخوانده حتماً تنها بود و خسته و دلگير! مجيد آن تابلو را از روی عکسی که يکی از دوستانش از حافظيه گرفته بود، و در واقع تصورات و روياهای خودش از آن را، به نقش کشيده بود. کنار تابلو حافظ، تابلو ديگری بود با فضايی تيره و تاريک. حياطی از يک بارگاه يا مسجد يا خانقاه قديمی يا جايی شبيه به آن که مردی با عبا و ردا و عمامه سياه پشت به بيننده نشسته بود و ظاهراً چيزی می‌خواند يا می‌نوشت، و در وسط حياط، جايی تقريباً روبری مرد، حوض آبی بود که بيشتر به چشمه می‌مانست، زيرا چيزی شفاف و نورانی از آن می‌جوشيد و بيرون می‌ريخت و روی زمين پخش می‌شد. مجيد توضيح داد که مولاناست. بعد از مولانا گفت و شمس و عشق و عرفان . صحبت مان گرم شد. با يکديگر اخت شديم و درد دل کرديم . من از غربت تهران و او از غربت جان . آن شب فرصت نشد، ولی بعدها ماجرای زندان رفتن و هم سلول شدنش با آن فرقانی را هم تعريف کرد و اينکه چگونه او را کشتند. می‌گفت:

"_ اسمش حجت بود. سه هفته با هم بوديم. بعد که بردنش قلبم جاکن شد. صدای تيرباران را شنيدم . صدای تير خلاص را هم شنيدم . هر شب می‌شنيدم. هر شب. اما آن بار جور ديگری بود. می دانستم چه کسی دارد کشته می‌شود. می‌شناختمش. دوستش داشتم. گرمای لبهاش هنوز روی گونه‌هام بود. و گريستم. يک هفته ديگر را هم گيج و منگ در زندان گذراندم و بعد ولم کردند... از قزل حصار تا تهران را نفهميدم چطور برگشتم. روز اول که گرفتنم فکر نمی‌کردم يک ماه نگهم دارند. کاری نکرده بودم. توی ماشين حسابی ترسيده بودم. کتک هم خورده بودم. عجزولابه ميکردم که عوضی گرفته‌اند. رفته بودم بيست و چهار اسفند. اول رفتم دم آن شيرينی فروشی که نان خامه‌ای می‌فروخت و يک نان خامه‌ای گنده خوردم. گشنه‌ام بود. جلو بازارچه کتا ب ايستادم و چند تا کتاب و نشريه گرفتم. يک کاسه آش رشته هم آنجا خوردم. بعدش هم جلو نوار فروشی‌ها ايستادم و چند تا نوار سوا کردم. ساعتم را نگاه کردم، سه و ربع بود. ساعت چهار‌و‌نيم يک شاگرد داشتم که نقاشی يادش می‌دادم. فکر کردم ترافيک است و ممکن است تا ساعت چهار و نيم نرسم. جلو آبگوشت سرا يک تلفن عمومی بود. رفتم که تلفن کنم و اطلاع بدهم که جوانکی جلويم را گرفت و گفت :

_ آقا ببخشيد شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




 گُسَل


ساسان قهرمان





 فصل اول - آفتاب (خسرو)

2
آقا ببخشيد شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟

من خنده ام گرفت و گفتم: شيش تا؟ نه قربون فکر نمی کنم.

 نگاهم کرد و باز گفت: ميگم شيش تا دوزاری برای تلفن خدمتتون هست؟

 اخم کردم و گفتم: نه‌ برادر. گفتم که نه.

باز گفت:‌ من ، من شيش تا دوزاری می خوام!

آستينم را کشيدم و رفتم توی تلفن و زير لب غرغر کردم. فکر کردم لابد خل شده. از اين‌‌جور آدما آن‌وقت‌ها زياد پيدا می‌شد. بعد يارو ولم کرد و عقب رفت و همان جا بغل ديوار ايستاد. من شماره شاگردم را گرفتم ولی کسی جواب نداد. حتما راه افتاده بود طرف خانه ما . بعدش دوباره چشمم افتاد به يارو که همانجور ايستاده بود و من را می‌پائيد. من هم هيچی نگفتم. از در تلفن عمومی آمدم بيرون، داشتم می‌رفتم که با خودم گفتم شايد يارو مريض باشد، چه می‌دانم. دلم براش سوخت. کثافت! گفتم برم همين دوزاری رو بهش بدم بلکه آرام بشه. برگشتم طرفش و گفتم:

_ برادر! آقا! شما که شيش تا دوزاری می‌خواستی. بفرمائين!

می خواستم بگم حالا اين يک دونه‌اش، بقيه‌اش را هم خدا می‌رسونه. ولی نشد حرفم را تمام کنم. چهار نفر ريختند سرم و تا بفهمم چی شده کشان کشان انداختنم توی يک پيکان که همان طرف‌‌ها بود و به سرعت راه افتادند. آمدم داد و بيداد کنم که زدند پس گردنم و يکی‌شان گفت:

_ نفست در نياد که همينجا تو ماشين خفه‌ات می‌کنيم.

 بعد يک کلاه پشمی کشيدند روی سرم و سرم را هم خواباندند روی زانوهام. مثل سگ ترسيده بودم. قلبم داشت از سينه‌ام می‌پريد بيرون و دهنم خشک شده بود. نمی‌فهميدم چه اتفاقی افتاده. آن روزها هم هيچ چيز حساب و کتاب نداشت. با ترس و لرز گفتم:

 آخه برادرا منو کجا می بريد؟ حتماً اشتباهی شده !

يکی ديگه زدند پس گردنم و بغل دستی‌ام گفت:

_ اشتباه شده ها؟ پدر سگ بی ناموس؟ آدم می‌کشی و می‌گی اشتباه شده؟ ترور می‌کنی و می‌گی اشتباه شده ؟

ديگر مطمئن شدم که اشتباهی گرفته اند. گفتم:

_ بابا به خدا من کاری نکردم. الان شاگرد دارم که نقاشی درسش بدم. من خياطم !

 يارو داد زد: آره اروای مشکت. دم تلفن عمومی نقاشی ياد اين و اون می‌دی ها؟ زر نزن تا برسيم کميته! همين امشب اعدامی کثافت‌! همه چی لو رفته.

خيلی تو راه بوديم. انگار بيخودی توی شهر می‌چرخيدند. بعد رفتيم توی يک جايی که فهميدم بايد جای بزرگی باشد. مثلاً پادگانی، چيزی. هنوز هم نمی‌دانم کجا بود. در بزرگ آهنی داشت که برای ماشين بازش کردند. بعدش وارد يک راهرو شديم. من را انداختند جلو و از پشت سر پس‌گردنی و لگد می‌زدند. رفتيم تا محکم خوردم بديوار و زمين افتادم. همه شان خنديدند و بلندم کردند. دماغم که بديوار خورده بود به سوز افتاد. بعد گفتند همينجا صبر کن تا صدات کنيم. چند دقيقه ايستادم، بعد يکی آمد و صدام کرد. دستم را گرفت و با خودش برد توی اتاق بازجوئی. آنجا هم دو ساعت ازم بازجويی کردند. گريه‌ام گرفته بود. به هر‌چی که می‌شناختم قسم خوردم که عوضی گرفته‌اند. اسم و آدرسم را دادم و هر چی حاجی و کميته‌ای و آخوند می‌شناختم رديف کردم که بروند و بپرسند. مثل اينکه يک بابايی قرار بوده بيايد دم آن تلفن عمومی و کس ديگری را ببيند! قرار لو رفته بوده و رمز قرار هم همان شش تا دوزاری بوده. منِ احمق هم اگر برنمی‌گشتم به يارو دوزاری بدم قسر در رفته بودم. خلاصه بعد از دو ساعت مثل اينکه شک کردند. برام پرونده تشکيل دادند و فرستادنم قزل حصار تا بررسی هاشان را بکنند. توی راه پرسيدم:

_ می ريم اوين؟

 راننده گفت: نه! اوين جا نيست! می ريم قزل حصار!

 بغل دستی‌اش خنديد و گفت:

_ جا که هست! ولی جای تو نيست!

 توی قزل حصار اول وارد يک حياط بزرگ شديم و رفتيم تا رسيديم به دفترش. يک کاغذ آوردند و از هر دو تا دستم اثر انگشت گرفتند. بعد جيبهام را خالی کردند. پولهام را می‌توانستم نگهدارم. آن وقت بردنم تو و تحويل مسئول بند دادند. قبل از اينکه بروم توی بند از نگهبان پرسيدم:

_ ميشه تلفن کنم؟ خانواده ام نگران می‌شن.

يارو گفت: نه! خودشان تلفن می زنند و از نگرانی درشان می‌آورند.

ولی نزده بودند. حدود يکماه و نيم ، من توی قزل حصار بودم و مادرم و خواهرام دنبالم می‌گشتند. فکر کرده بودند مرده‌ام. وقتی درآمدم، همه‌مان ديوانه شده بوديم. خل شده بوديم. من توی زندان، آنها هم بيرون..."

 مجيد در زندان تغيير کرده و آدم ديگری شده بود. شبهای دراز، می‌نشستيم و سر مسائل مختلف با هم بحث می‌کرديم. در باره قرآن و تفسيرهای دوست شهيدش با هيجانی آميخته به احترام حرف می‌زد، عرق می‌کرد و توضيح می‌داد. سعی می‌کرد دين و علم، دين و آزادی، دين و مبارزه را از هزار راه به يکديگر مربوط کند. می‌گفت:

 _ خدا واسطه لازم ندارد. خدا يک بار دين و کتاب و نظرش را نازل کرده. پيغمبر هم در همين حد قابل قبول است. يک واسطه، يک مرد راه، خيلی خب. ولی من بعدش را ديگر قبول ندارم. امام و خليفه و آخوند و اينها ديگر کشک است. کلک است. يعنی انحراف است. دين را بايد از اينها پاک کرد. اصلاح کرد. اينها علفهای هرزند. بايد روبيدشان.

می‌گفت: چرا مسخره می‌کنيد؟ اگر بگوئيم امام زمان رفته داخل چاهی و پنهان شده و يک روز در خواهد آمد، خوب مسخره کردن هم دارد. اما اگر مهدی موعود يک انديشه باشد چی ؟ حتی می‌شود از علم مدد گرفت. مگر نه اينکه طبق قانون نسبيت انيشتين، سرعت حرکت ماده درگذر زمان موثر است؟ شايد مهدی با چنان سرعتی در فضا در حرکت است که زمان بر او نمی‌گذرد و جوان می‌ماند.

من می‌گفتم: خب که چی ؟

و او می‌گفت: که چی اش را نمی‌دانم. مسئله اين است که بيخود نبوده آن همه فلسفه، آن همه عرفان، آن همه شعر. اين همه کار که شده، اين همه حرکت که در طول اين همه قرن بر پايه دين براه افتاده، اين ها را بايد از پوسته ظاهريش جدا کرد. عرفان، عرفان پرتحرک، ربطی به آداب خلا رفتن و جماع کردن ندارد. خشک هم نيست . سرد و بيروح نيست. سرشار از عشق و شور است.

می گفتم: فکر می‌کنی کسانی که مثل تو فکر نمی‌کنند، خشک و سرد و بی‌روحند؟

می‌خنديد و می‌گفت: نه ! من شماها را می بينم، می بينم که مثل هميم. اما در زندگی رمزی هست. در نفس کشيدن، در فکر کردن، در آفرينش رمزی هست و ما در مسيری پر راز و رمز پيش می‌رويم. شما اين رمز را نمی‌‌بينيد و ظرافت و خيال انگيزی آن را هرگز درک نمی‌کنيد.

شايد به خاطر همين حرفها يا همين ايمان بود که توانسته بود قاپ پدر آذر را هم بدزدد. پدر آذر فرش فروشی کوچکی در بازار تهران داشت‌‌. مجيد چند بار به حجره اش رفته و ساعتها با او گپ زده و درد‌دل کرده بود و او هم انگار از مجيد خوشش آمده بود .گرچه حتی اگر هم او را دوست نمی‌داشت يا موافق نبود، آذر به هر‌‌حال با مجيد ازدواج می‌کرد. خودش اين را می‌گفت. آذر. هفت خواهر و برادر بودند. آذر چهارمی بود. بيست ودو سه سالش بود که با هم آشنا شديم. شب انقلاب فرهنگی. پنج شش ماه بود که با مجيد ازدواج کرده بود. چند ماهی بعد از آزاد شدن مجيد. او را درحال کشيدن نقاشی روی ديوار دانشگاه با يکی از دانشجوهای هنرهای زيبا ديده بود. با هم خوش و بش کرده بودند و آذر از کارش خوشش آمده بود. بعد چند بار ديگر همديگر را ديده بودند. به بحث و گفتگو و چای و فالوده ای که آن وقت ها رسم بود. آن وقت يک ‌روز مجيد از او تقاضای ازدواج کرده بود. آذر چند لحظه نگاهش کرده و بعد خنديده بود. بلند! مجيد نفهميده بود چرا می‌خندد. خجالت کشيده و سرخ شده بود. بعد گفته بود معذرت می‌خواهم و برگشته بود که برود ولی آذر دستش را گرفته و گفته بود: منظوری نداشتم ، يعنی ...

خود آذر می گفت: "... در چند لحظه هزار جور فکر آمد توی سرم. همه پسرهايی که توی زندگيم ديده بودم جلو چشمم رژه رفتند. بچه‌های دانشکده، همه را به چشم خريداری نگاه کردم. خيلی هاشان از مجيد سر بودند. دلم برای خيلی هاشان غنج رفته بود، با خيلی هاشان صميمی بودم. ولی نمی‌دانم چرا فکر کردم با مجيد راحت ترم. فکر کردم با او می‌توانم زندگی کنم. ولی با بقيه، انگار فقط دوست‌‌های خوبی بوديم. نمی‌توانستم تصور کنم که کنارشان بنشينم و بلند شوم. توی يک خانه، چطور بگويم، زير يک سقف، توی يک رختخواب، می فهمی ؟ بعد مجيد را ديدم که جلو رويم ايستاده و عرق کرده‌. آن وقت گفتم: « ببين ، منظوری نداشتم ! يعنی ، يعنی خب حالا سرش صحبت می کنيم. فکر می کنيم. يعنی ... خب چرا که نه؟ ها؟! و باز خنديدم. مجيد هم خنديد. ديگر چيز زيادی به هم نگفتيم. کمی راه رفتيم و شوخی کرديم و قرار و مدار ديدارهای بعدی را گذاشتيم و جدا شديم. آن وقت من ماندم و حسی که برام آشنا نبود. نمی‌دانم. انگار تصميم گرفته بودم که شکل ديگری از زندگی را امتحان کنم، و مجيد که آن طور ساده سر راهم قرار گرفت، توانست جايی در آن شکل ديگر بيابد و در ساختن آن با من شريک شود. از نقاشی هاش خوشم می آمد، و از خونگرمی و کاربری‌اش. با اغلب بچه‌های دانشجو فرق داشت. انگار جور ديگری زندگی را دوست داشت. آنروزها، همه جا شعار بود. همه چيز شعار بود. هرگوشه که می رفتی، بحثهای داغ و تند و تيز شکل می گرفت. همه می زدند توی سرو کله هم . از نوع حرف زدن و راه رفتن و لباس پوشيدن هر کس می توانستی بفهمی کدام خطی است . مجيد مثل آنها نبود. شايد برای همين فکر کردم با او راحتم ، بی آنکه به چيز ديگری فکر کنم . چند تا از دوستانم هم چند ماه زودتر ازدواج کرده بودند. اغلب با بچه های هم عقيده و هم خط خودشان. من که خط و ربط خاصی نداشتم..."

بجز دختر اول حاجی و پسر کوچکش که پانزده ساله بود، هيچکدام از بچه های حاجی مومن بار نيامده بودند. دختر دومش معلم بود و شوهرش هم کارمند دفتری آموزش و پرورش. دختر سومش داشت فوق ليسانس علوم سياسی می گرفت و با راديو تلويزيون همکاری داشت. تازگی نامزد کرده بود. دو پسر ديگرش هم هنوز درس می خواندند. اما پسر آخری، مهدی که دردانه حاجی بود، فکر و ذکرش مسجد بود و کميته محل .گاهی شبها می‌رفت برای نگهبانی و آنوقت حاجی نگران می‌شد و نماز می‌خواند که بلايی سرش نيايد. هيچ بلايی سر او نيامد. بلا سر ما آمد. دانشگاهها که تعطيل شد، من ديگر نتوانستم در تهران بمانم . جنگ تازه شروع شده بود و عراق برق آسا در جنوب پيشروی می کرد. زندگی بهم ريخته بود. هيچ چيز سروسامان نداشت و هيچ اميدی هم به باز شدن دانشگها نبود. با چند تا از بچه هايی که توی راديو و تلوزيون کار می کردند از قبل آشنا بودم . دستم را بند کردند . برای بخش ادبی و معرفی ادبا و مشاهير مطلب می نوشتم‌. يکی دو طرح هم برای برنامه کودک تهيه کردم . اما بعدتر ديگر آبمان با مديران جديد توی يک جوی نرفت . مدتی هم در يک مکانيکی شاگردی کردم تا خبر شدم که مجيد را باز گرفته‌اند . آذر تلفن کرد. نگران بود. او مانده بود و يک بچه هشت‌‌_ نه ماهه و مجيد که نصفه شب گرفته و برده بودنش. فکرکرده بودند مجاهد است.‌ گويا اين اواخر با امّتی ها و مجاهدها زياد پلکيده بود. اواخر زمستان سال شصت بود. آذرگفت که همه نامه ها و عکسها و کتابهای مجيد و او را هم برده اند. نامه ها و عکسهای من هم در ميان آنها بود. اوضاع عجيبی بود. بعد از فرار بنی صدر و رجوی و درگيری وسيع با مجاهدها و بقيه گروهها، ديگر همه به سايه خودشان هم شک داشتند. هر روز يکی جلو چشمت گم می‌شد و ترس و گيجی و ناامنی مثل خوره به جان همه افتاده بود. من هنوز نمی دانستم چقدر بايد نگران باشم‌. چند ماه گذشت. خبر شدم که در باره ام اينطرف و آنطرف پرس و جو کرده اند. مدتی را در خانه پسرعمه‌ام ماندم. يک ماه رفتم مشهد، بعد تبريز، بعد تصميم گرفتم بيايم بيرون. ديگر اميدی به بازگشت به دانشگاه نداشتم. دلم می خواست درسم را بخوانم. دلم می خواست زندگی کنم، بی دغدغه زندگی کنم، بی حضور سايه ترس.

از ترکيه به آذر زنگ زدم و گفتم کجا هستم. خوشحال شد و خنديد و برايم آرزوی خوشبختی کرد. ديگر از آنها خبری نداشتم، تا وقتی که در پراگ محسن پيغام تلفنی شان را داد. گفت که زنی به اسم آذر از بلغارستان زنگ‌ زده و گفته قرار است هفته بعد او و خانواده اش به پراگ بيايند. گفته که شماره تلفن ما را از طريق يک آشنا در بلغارستان پيدا کرده ولی تا بحال نتوانسته بوده تماس بگيرد. اول گيج شدم. نفهميدم راجع به چه کسی دارد صحبت می‌کند. يعنی باور نمی کردم. پرسيدم:

_ آذر؟ نگفت آذرِ چی ؟

 محسن جواب داد: نه .

گفتم: با خانواده اش ؟ يعنی کی؟

جواب داد: من چه می‌دانم ! فقط گفت خودش و خانواده اش. بعد پرسيد: _ چت شد؟ چيه؟ مشکلی هست؟

گفتم: نه، فقط جا خورده ام. همين.

بعدش ديگر پر پر زدم تا آمدند. چقدر خسته بودند و زار، تکيده و ترسان. دلم می خواست مثل مادر تر و خشکشان کنم و به هر شکلی شده از پريشانی درشان آورم. شراب و گپ آن شب تا حدی موثر بود. بعد آذر دلش گرفت و رفت که زير باران قدم بزند. من و مجيد هم نشستيم و شراب خورديم و از گذشته ها گفتيم. آذر ساعتی بعد با موها و کت خيس برگشت. گونه هايش گل انداخته بود و چشمهاش قرمز شده بود. بعد نشستيم و باز شراب خورديم و تا صبح حرف زديم. من از حال و روز بر و بچه ها و آشناهای مشترک پرسيدم و آنها از اوضاع و احوال اينطرفها. همانموقع هم می‌خواستند به آلمان بيايند. سحر بود که خوابيديم و بعد از ظهر برای گشت و گذار و کسب اطلاعات بيرون رفتيم. با چندنفر که توی کار قاچاق ارز بودند راجع به رفتن به آلمان صحبت کرديم. محسن مترجم‌مان بود. من در آن چندماه، چيزمهمی ياد نگرفته بودم. اما محسن با آن قد دراز و سيگاری که از گوشه لبش نمی افتاد با همه اخت می شد و زبان همه جا را زود ياد می‌گرفت. آذر مختصری انگليسی بلد بود که به هيچ دردی نمی‌خورد. چند جمله ای هم ترکی و بلغاری می دانستيم. مرکز شهر را گشتيم و عکس گرفتيم. بعد مجيد و محسن رفتند توی صف قصابی. آذر هم روی سکوی سيمانی کنار پياده رو نشست و لاله را که خوابش می آمد در بغل گرفت. منهم با آنها بيرون ماندم. لاله به آسمان نگاه می کرد و آذر ناخودآگاه خود را تکان می داد و به روبرو می نگريست. من پشت سر آنها کنار پياده رو ايستاده بودم و به قصر کارل، بنای عظيمی که در انتهای خيابان مرکزی نظر را به خود جلب می‌کرد نگاه می‌کردم. مردم گفتگوکنان از کنارم می‌گذشتند و باد خنک عصر که از روبرو می آمد لرزی ناپيدا در تنم می‌ريخت. گفتی چيز غريبی در هوا بود که از پوست می‌گذشت و در تمام تن می‌نشست. چيزی که از ورای سالها و سالها می‌گذشت و می‌آمد، پيش می‌خزيد و راه خود را می‌جست. دستم را پيش بردم تا بر شانه آذر بگذارم اما نتوانستم. از بالای سر او، پيشانی کوچک لاله را نوازش کردم. آذر نگاهش را از روبرو گرفت و به دستم نگاه کرد، سپس سرش را بلند کرد و به چشمهام خيره شد. گفتی می خواهد بگويد: « چکار می‌کنی؟ » يا بپرسد: «چکار می‌خواستی بکنی؟ » و بپرسد: « پس چرا نمی‌کنی؟»

لحظه ای بعد چشمهاش را بست و سرش را عقب آورد و به سينه ام تکيه داد. دست من هنوز پيشانی لاله را نوازش می‌کرد و او نيز در سکوت خود، انگشتش را می‌مکيد و با نگاه پرندگان و برگهای لرزان درختان را دنبال می‌کرد.

پشت به نرده های باغ وحش دادم و ساندويچ کباب استامبولی را به نيش کشيدم. نيم ساعتی نگذشته بود که سروکله محسن از دور پيدا شد. می‌دانست کجا بايد دنبالم بگردد. بعدش هم لابد بقيه می‌آمدند. گويی قرار ناگفته‌ای برای ديدار در شب، در اطراف ميدان « زو » بين ما بسته شده بود. من معمولا اولين کسی بودم که به ميدان می رسيدم. اغلب عصرها اول می رفتم به کتابفروشی عربی‌ای که روزنامه و کتاب و مجله ايرانی هم می‌فروخت. بجز روزهايی که ظهرش به منزای دانشگاه سر می‌زدم. آنجا هم اغلب نشريه ها و کتابها را می شد يافت. خيلی ها را هم می شد ديد. اعضای گروههای سياسی، بعضی از مسئولانشان، نويسنده‌ها،گمنام و سرشناس. حتی قاچاقچی های ارز و پاسپورت هم سروکله شان آنطرفها پيدا می شد. من اما هيچکدام از دوستان قديم را در اين چند روز نيافته بودم. خيلی ها در ايران مانده بودند. خيلی ها زندان بودند. خيلی ها به جاهای ديگر رفته بودند. خبر بعضی را از فرانسه، ايتاليا، آمريکا و انگليس داشتم. خيلی ها هنوز توی ترکيه و يونان بودند. يک سری هم کوبيده بودند بطرف شوروی و افغانستان، يک عده هم يوگسلاوی و اسپانيا. ما يکدسته بوديم که نمی دانستيم کجا برويم. 


با محسن از توی راه آشنا شدم. توی کوه. حميد دوست محسن بود. با بقيه هم توی ترکيه برخورديم. فرخ برادر سيمين بود و احمد هم شوهرش. می‌خواستند بروند هلند. توی آنکارا دم سفارت آلمان شرقی ديديمشان. آنوقتها رسم بود که ويزای ترانزيت آلمان شرقی بگيری و بروی برلن غربی . کاری که اينبار کرديم. البته با پاس چکی. آندفعه نشد. من و محسن و حميد دوبار رفتيم قبرس و برگشتيم . يکبار هم بلغار. بالاخره سر از پراگ درآورديم . عموی محسن آنجا دوستی داشت که سالها بود آنطرفها زندگی می کرد. فرخ و سيمين و احمد را هم وقتيکه دستشان به هيچ جا بند نشد کشانديم همانجا. توی چکسلواکی هنوز اتفاق مهمی نيفتاده بود. ولی بهر حال اوضاع عمومی تغيير می‌کرد. در پراگ وقت آزاد زياد داشتيم. مثل هر جای ديگری که بوديم. اما اين وقت بيشتر به بحث در باره اين می گذشت که چه بايد کرد و به کجا بايد گريخت و چگونه. احمد و سيمين هنوز رويای هلند را فراموش نکرده بودند. حميد می خواست به آمريکا برود. پسر عمويش آنجا بود. فرخ دوستی در دانمارک داشت که با هم نامه نگاری می‌کردند. من و محسن هم می‌خواستيم جايی در اروپا ساکن شويم و درس بخوانيم. محسن آلمان شرقی را دوست داشت. می‌گفت سطح علمی‌اش معرکه است . برای من فرق‌زيادی نمی کرد، اما از زبان آلمانی می‌ترسيدم. حميد، بعد از آنکه از رفتن به آمريکا از طريق ترکيه نااميد شد، تمام فکر و ذکرش رفتن به ايتاليا بود. می‌گفت شنيده که فقط کافی است پايت به ايتاليا برسد، پناهنده سازمان ملل می‌شوی و به آمريکا مهاجرت می‌کنی . طولی نمی‌کشد، چند ماه . هميشه يک نقشه جهان دستش بود و راههای مختلف ورود به ايتاليا را بررسی می‌کرد. حتی به فکر افتاده بود که خودش را برساند يونان، آنوقت از آن طريق با کشتی به ايتاليا برود. اما نزديک به دو سال در پراگ مانديم. بعدش ديگر اوضاع خيلی بهم ريخت. دوست عموی محسن کارش را از دست داد. هر روز شلوغی و درگيری و اعتصاب بود و امثال آن. نه می شد کار کرد، نه ميشد درس خواند. با آذر و مجيد تماس گرفتيم. آنها همانوقتها به آلمان رفته بودند. يک‌هفته پيش ما ماندند و رفتند. ما هم شايد بهتر بود همانوقع پراگ را ترک می‌کرديم. نمی‌دانم چرا مانديم . خسته بوديم.

_ تو خسته نشدی ؟!

سرم را بطرف صدا چرخاندم. محسن بود که نزديک می‌شد. لبخند می زد و پيش می‌آمد.

_ تو خسته نشدی ؟

_ از چی ؟

_ از روی نيمکت نشستن و کباب استانبولی خوردن؟

_ چکار کنم . مثل تو بنشينم و فال ورق بگيرم؟

_ نه ! مجله هم می توانی ورق بزنی ! سيگار که نمی‌کشی. پس ديگر چاره ای نيست.

خنديد و آمد‌کنارم روی نيمکت نشست. دستمالی از جيبش درآورد و بطرفم دراز کرد:

_ عينکت کثيفه !

_ آره از بارونه .

_ خوب تميزش کن !

دستمال را گرفتم و تميز کردم .

_ حالا دنيا قشنگتره نه ؟!

_ دنيا هميشه قشنگه !

_ ولی با عينک تميز قشنگتره !

خنده ام گرفت. محسن به صورتم دقيق شد و گفت:

_ خيلی خسته بنظر می آيی، چته ؟ سيگار می‌کشی ؟

_ نه .

_ برای رفع سلامتی بد نيست !

بعد محسن جدی شد:

_ بايد زودتر فکری بکنيم. بهتر نيست خودمان را به پليس معرفی کنيم ؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




 گُسَل


ساسان قهرمان





 فصل اول - آفتاب (خسرو)

3


بعد محسن جدی شد:

_ بايد زودتر فکری بکنيم. بهتر نيست خودمان را به پليس معرفی کنيم ؟

سه هفته از ورودمان به برلين می‌گذشت . خودمان را به پليس معرفی نکرده بوديم. تصميم دسته‌جمعی بود. معلوم نبود اگر تقاضای پناهندگی می کرديم هر کدام مان را به کجا می‌فرستادند. معمولاً پناهنده ها را خيلی سريع از برلين به شهرهای آلمان غربی می‌فرستادند و در قصبه های کوچک تقسيم شان می‌کردند. ما هنوز هم نمی‌دانستيم بالاخره کجا می‌خواهيم جاگير شويم و چه کنيم. عمر سريع می گذشت و بی حاصل. سالهايی را در اين ميان گم کرده بوديم. حفره ای در عمر ما ايجاد شده بود. اين سالها، در هيچ جا، بر هيچ يک از ما عادی نگذشته بود. گريخته بود . گم شده بود.

در همان پراگ با يکديگر قرار گذاشته بوديم که تا يکماه خودمان را به پليس معرفی نکنيم و در اين فاصله تصميم بگيريم چه بايد کرد. يکماه را از پليس، از دولت، از اداره خارجی ها و رفت آمدهايش مرخصی بگيريم تا بتوانيم به اوضاع و احوال دقيق تر نگاه کنيم و صحيح تر تصميم بگيريم . برلين جای مناسبی برای کسب اطلاعات مختلف بود. محل تلاقی شرق و غرب . همه جور خبری به آنجا می رسيد. پراگ اينطور نبود. هيچ روزنامه ای نمی‌رسيد يا بسيار دير می رسيد و پراکنده. گذار کسی به آنجا نمی‌افتاد. اما در برلين، همان هفته اول کافی بود که از اوضاع همه جای دنيا باخبر شوی . گرچه راست و دروغ و خيال و واقعيت به هم می آميخت و بسياری چيزها را تا خودت تجربه نمی کردی در نمی يافتی. اما باز بهتر بود. حميد تصميمش را گرفته بود. می‌خواست خودش را به جنوب آلمان برساند واز آنجا به ايتاليا برود و بقول خودش : ايستگاه بعدی، آمريکا !

محسن و فرخ انگار ماندنی بودند. فرخ رويای دانمارک را رها کرده‌بود. می گفت: "چه فرق می کند؟ آنجا هم نژاد پرستند، اينجا هم! تازه ياد گرفتن زبان آلمانی مفيد تر از دانمارکی است . " او بعدها نظرش عوض شد وبالاخره خودش را به دانمارک رساند. احمد و سيمين دوستی را در هامبورگ يافته بودند و ترغيب می‌شدند که بمانند. اما هنوز شک داشتند. احمد می‌خواست پزشکی بخواند. سيمين آبستن بود و دلش می خواست بالاخره در جايی اطراق کند و ساکن شود. سيمين و احمد اين مدت را در خانه آذر مانده بودند و مجردها يعنی من و حميد و محسن هم در اتاق سه در چهار خوابگاه ابراهيم همکلاس آذر . ابراهيم برای يکماه رفته بود" آخن "* . نامزد ترکی داشت که آنجا درس می‌خواند. آذر به تازگی وارد کالج شده بود. علوم آزمايشگاهی. بکش درس می‌خواند، کار می کرد و بچه هم که بود. ديگر با مجيد زندگی نمی کرد . فردای روزی که وارد برلين شديم اينرا فهميدم . تنها به دنبالمان آمده بود. يعنی بدون مجيد و لاله. چند تا از دوستانش با او بودند. پرسيدم پس مجيد و لاله کجا هستند. گفت لاله را پهلوی دوستش گذاشته که دست و پاگير نباشد. مجيد هم هنوز در آلمان غربی بود. شهرکوچکی در اطراف فرانکفورت. هنوز کارش درست نشده بود. آذر زودتر از او پاسپورت گرفته و برای تحصيل به برلين آمده بود. اينها را در چند دقيقه برايم توضيح داد. بعد ما و دوستانش را به هم معرفی کرد:

_ اين فريبا است! اين هم ابراهيم ! اينها هم پارتيزانهای من هستند! دست بدهيد!

خنديديم و دست داديم و سريع راه افتاديم. هيچکدام مان بارزيادی به همراه نداشتيم . با مدارک چکی آمده بوديم . توريست های چکسلواکی بوديم به آلمان شرقی و حالا وارد خاک برلن غربی شده بوديم . مستقيم رفتيم به خانه آذر. خانه کوچک ساده ای در طبقه دوم يک ساختمان قديمی. غذا خورديم و گپ زديم . آذر دو بطر شراب قرمز بلغاری خريده بود. نشانمان داد و گفت:

_ يادتان می آيد؟

 بچه ها نه، ولی من يادم می آمد! آنشب را به چرت و پرت گفتن گذرانديم. آخر شب، دست من و محسن و حميد را گذاشت توی دست ابراهيم و روانه مان کرد. ابراهيم فردای آنروز راهی آخن می‌شد. صبح روز بعد آذر آمد دنبالمان که شهر را نشانمان دهد و از اوضاع و احوال آلمان برايمان بگويد. طرفهای عصر از بچه ها جدا شديم. لاله را از مهد کودک تحويل گرفتيم و به يک پارک رفتيم. آنجا بود که پرسيدم مجيد کی به برلين خواهد آمد، و او پاسخ داد که نمی‌داند. که اصلاً معلوم نيست بيايد يا نه. و گفت که ديگر با هم زندگی نمی‌کنند. نپرسيدم چرا . کنارش روی نيمکت نشسته بودم، سرم را پايين انداخته بودم و با انگشتهايم بازی می‌کردم. خودش ادامه داد و گفت مدتها بوده که با هم نمی‌ساخته اند، سر هر چيزی اختلاف پديد می آمده و زندگی، روز به روز نابسامان تر از پيش می‌شده است.

گفتم: فقط او مقصر بود؟

گفت: نه منظورم اين نيست. نمی‌دانم شرايط چقدر در اين نابسامانی موثر بود. اما اين آوارگی، اين شهر و آن شهر، اين کشور و آن کشور، لاله ...، شرايط هيچ وقت در جهت برنامه ها وخواستهای ما نبود و مجيد هم اصلاً تاب نداشت. با عجله ها، با خشکی ها و ريسکهايش خيلی چيزها را بهم ريخت. آخ! نمی دانم. ديگر نمی‌کشيدم. يک روز حس کردم که ديگر نمی‌توانم. اين بار را بايد زمين بگذارم و نفس بگيرم. بارهای مهمتری دارم که بايد بکشم. حس کردم اگر نتوانم روی پای خودم بايستم زندگی و آينده لاله را هم تباه کرده ام . لاله و آن ديگری...

_ ديگری؟

_ انداختمش. دو ماهه حامله بودم . کورتاژ کردم. همانجا توی فرانکفورت. مجيد بو نبرد. هيچ جوری نمی‌خواستم بچه دومی داشته باشم. آنهم از مجيد. آن بچه هم باری بود که با خودم حملش می‌کردم و نمی‌خواستم . اما انگار سرنوشتی ابدی باشد، راه ديگری نمی‌جستم. با مجيدهم اينطوری زندگی می‌کردم. انگار مطمئن باشی که يکبار برای هميشه تصميمی گرفته ای و هيچ راه ديگری هم جز اين نبوده و نخواهد بود. مثل هيکل بيمار يا جسد مرده ای که به تو وابسته است و بايد اورا باخود به اين سو و آن سو بکشانی . اما هيچيک از ما نمی‌توانيم با بيمارها يا مرده‌های خود راه دوری برويم. دير يا زود آنها را در گوشه ای رها خواهيم کرد. من هم بالاخره تصميمم را گرفتم.

_ ناگهانی؟

_ نه! ناگهانی نبود. اصل تصميم را در پراگ گرفته بودم.

_ در پراگ ؟

برگشت و نگاهم کرد:

_ هوم ! همان شب که رفتم زير باران قدم بزنم. وقتی برگشتم يادت می آيد؟ تو در را برايم باز کردی. توی راهرو تاريک، سرخی چشمهايم را تشخيص دادی. پرسيدی گريه کرده ام؟ تعجب کردم و لذت بردم. بعد به موهايم دست کشيدی و سرم را روی سينه ات فشار دادی. مثل مادری که دختر بچه اش را نوازش کند. آرام شدم. همان يک لحظه کافی بود. کافی بود تا بدانم ديگر آن شکل از زندگی را نمی‌خواهم. اما بايد می‌رفتم. بايد آن بار را به جايی می رساندم تا بتوانم زمينش بگذارم و رهايش کنم. رهايم کند. عينکت را بردار!

_ هان؟

_ عينکت را بردار . می خواهم چشمهايت را ببينم!

عينکم را برداشتم. هوا تاريک شده بود. لاله آن طرف تر بازی ميکرد. آذر از جا برخاست و منهم برخاستم. چهره به چهره ام ايستاد و راست در چشمهايم نگريست. گفتی چيزی را جستجو می‌کند. قدش شايد يک وجب کوتاهتر از من بود. پس چانه اش را بالاگرفته بود تا در چشمهايم بنگرد. دسته ای از موهايش ريخته‌بود روی اخمی که در پيشانی اش نشسته بود ، دهانش نيمه باز بود و تندتند نفس می‌کشيد. نگاهم از روی چشمهايش سريد و پائين آمد و روی لبها مکث کرد. بعد رفت روی گونه ها، گوشها، طره موهای کنار گوشها، ابروها، گودی زير چشمها، بينی، باز لبها، لبهای نيمه باز و دو دندان جلو که لبها را ازهم باز نگه می‌داشت و چانه. گفتی تصويری از يک پرده نقاشی را بدقت می‌نگرم. بعد باز نگاهم در نگاهش گم شد. او دستهايش را دراز کرد و دستهايم را گرفت. من عرق کرده بودم و حس می‌کردم چيزی در اعماق وجودم می جوشد و بالا می‌آيد، در سينه ام می ايستد و بعد در جريان هوا پخش می‌شود. هوا را مه آگين می‌کند. در خاک فرو می رود و آنسوی تر برمی‌آيد و چون پيچکی شتابان به تن درختان می‌پيچد و به دست و پای ما، می‌پيچد، می‌پيچد، با ما يکی می شود ما را به يکديگر می‌پيچاند و پيوند می‌دهد و از هم می‌گسلد و باز ...

 ***

قطار از ميان سپيدار زار می گذشت و پيش می رفت. تمام شب را کنار پنجره کوپه نشسته بودم. بيابان درندشت، با خانه های دهاتی و‌کوره های آجرپزی و انبوه درختها مرا بياد رمانهای روسی می‌انداخت که آنوقتها می‌خوانديم. تنها برف را کم داشت. در گرگ و ميش سحر، نور نارنجی آفتاب از لابلای سرشاخه های درختها به خاک می تابيد و در برکه های بهم پيوسته منعکس می‌شد. کنار ايستگاههای کهنه توقف می‌کرديم. همه چيز قديمی بود. گفتی هم الآن است که سربازان رايش از گوشه و کنار بيرون بيايند و ديگر بار کنترل زندگی را بدست گيرند. ياد حرفهای آذر افتادم. رفته بوديم تماشای بنای رايشتاگ. بعدش هم مرا برد به موزه مجسمه های مومی. آنجا مجسمه مومی اغلب شخصيتهای هنری، ادبی و سياسی تاريخ را به نمايش گذاشته بودند. يک قسمت هم داشت که در آن شکنجه های دادگاههای تفتيش عقايد قرون وسطی مجسم شده بود. يک گوشه زن برهنه ای را شلاق می زدند، آنطرفتر دستها و پاهای مردی را با طناب به اطراف می‌کشيدند، انگشتهای دست و پای کسی لای منگنه. آنطرفتر، چاهی عميق با دريچه ای توری که چشمهای گود رفته و ترسان مردی در هم شکسته از عمق آن به تو که آن بالا ايستاده بودی خيره شده بود.

بيرون که آمديم، چشمهايمان هنوز به نور عادت نداشت و ترکيبی از غم و هراس گوشه قلبمان گره خورده بود. قهوه گرفتيم و قدم زنان رفتيم تا نزديک کليسای شکسته . من قهوه ام را مزمزه می‌کردم و به بساط جوانکی می نگريستم که خرت و پرت می‌فروخت. انگشتر، ساعت، آويز، گل سينه، روسری، شال و خرده ريزهای ديگر. بعددستم را گذاشتم روی شانه آذر و گفتم:

_ می دانی، در زيبائی اين خاک چيزی هست که آن را و هم آلود می‌کند. يک چيز کهنه و گردآلود.

گفت: اين تاريخ است. تو شايد اسمش را بگذاری کهنگی. اما تاريخ است. يعنی تمام زندگی هايی که پيش از ما بوده . بعد کسانی خواسته‌اند همه آن خاطرات را حفظ کنند. يا کسانی نتوانسته‌اند از تسلط وهم انگيز، ولی ساده آن چيز برهند.

_ کدام چيز؟

_ خب! يعنی مجموعه همين نفسها، همين خاطرات. گذشته، بله گذشته مثل قفس زيبايی اين سرزمين را در برگرفته.

_ هوم. درست است البته فقط مختص اينجا نيست. فکرش را که می‌کنم می بينم پراگ هم همينطور بود. يا لهستان . در ترکيه و يونان، يک تناقض را می شد حس کرد. يا ايران خودمان. اين احساس در آنجاها هميشه به آدم دست نمی داد.

_ اينجا هم اگر به فرانکفورت بروی يا مونيخ، وضع کمی فرق می‌کند. برلين نمی تواند بزرگ شود. توی محدوده خودش، در قلب آلمان شرقی اسير مانده. برای ساختن يک ساختمان نو، بايد يک کهنه را خراب کرد. روی همين حساب اغلب همه به تعمير و نوسازی عادی تن می دهند. هه. مثل خود ما. ما هم کهنه هايمان را نگهميداريم و فقط ظاهرش را درست می کنيم.

بعد خنديد و‌گفت: ولی وقتی هم خراب می‌کنيم حسابی خراب می‌کنيم ها!

گفتم منظورت انقلابه؟

گفت: آره ! يادت مياد؟

يادم می آمد. روزهايی که نفس انقلاب، در کوچه ها و خانه ها می‌گشت. چطور همه چيز بهم ريخت؟ ناامنی و کينه چه زود جای آنهمه شور و شادی و ايثار را گرفت. و ما در آن ميان حيران بوديم. همه آن اتفاقات، بسته شدن دانشگاه ها و محروميت ما از تحصيل و بعد، يکباره رها شدنمان در آن ميدان جدال و تنازع، درست مثل همين گريز، مثل همين مهاجرت، همين تبعيد عمل کرد. آن سالهای تعطيلی، سالهای بريدگی ما از چيزی بود که به آن عادت داشتيم، می خواستيمش. محيط رشد ما بود. ظاهراً اين را هيچکس درک نمی کرد. مثل مجيد. که سرکارش می‌رفت و زندگی اش تغييری نکرده بود. گرچه برای او هم چيزی تغيير کرد. آذر خانه نشين شد. خانه نشين شدن آذر خيلی چيزها را عوض کرد. همان موقع بود که آذر حامله شد و بچه دار شدند.

 آذر پرسيد: هی ! کجا رفتی؟ به چی فکر می‌کنی ؟

_ هوم! هيچی . رفتم تو عوالم اون روزها!

دقايقی به سکوت گذشت. آنوقت پرسيد:

_ تصميمت را گرفته ای ؟

_ راجع به ماندن و رفتن؟

_ آهان.

 باز ساکت شديم. آن روز هم آفتابی بود. دومين آفتابی که در برلين می‌ديدم. يک رستوران چينی همان اطراف بود. رفتيم آنجا. آذر غذای دريايی سفارش داد. من هم برنج و سبزيجات و يک بطر شراب سفيد. بعد از غذا رفتيم پارک. خورشيد آن بالا ايستاده بود و می‌تابيد. من نشسته بودم روی نيمکت و آذر را نگاه می‌کردم که کنار برکه مصنوعی وسط پارک روی آب خم شده بود و برای مرغابی‌ها ‌بيسکويت می‌ريخت. جوجه مرغابی ها پشت سر بزرگترها واک واک می‌کردند و تند تند در آب چرخ می‌زدند و خرده نانهای شناور را از روی آب می ربودند. بعد آذر بسوی من برگشت، جلوی نيمکت روی زمين نشست ، پاهايم را بغل کرد و پرسيد: به چی فکر می‌کنی؟

 گفتم : هيچی.

گفت: متاسفم.

گفتم : چرا؟

گفت: برای پدرت.

 خبرش را خودش داده بود. دو سه روز قبل. پدرم هشت ماه پيش از آن تصادف کرده و مرده بود. در پراگ نمی‌توانستند با من تماس بگيرند. به برلين که رسيدم تلفن کردم و تلفن و آدرس آذر را دادم. عمويم به آذر زنگ زده و ماجرا را گفته بود. آنروز صبح، هنوز از خوابگاه بيرون نرفته بوديم که آذر تلفن کرد و گفت تنهاست و مطلبی هست که بايد با من در ميان بگذارد . از بچه ها خواسته بود که از خانه بيرون بروند و تا ساعت معينی برنگردند. به خانه اش که رسيدم مرا نشاند پشت ميز و برايم چای ريخت. روبرويم نشست، دستم را گرفت و گفت:

_ خسرو، از ايران تلفن داشتم. از خانواده ات.

گفتم: خب؟

هنوز نمی‌دانستم چه حسی بايد داشته باشم. می‌فهميدم که چيزی غير عادی در رفتارش وجود دارد، اما هنوز نمی‌فهميدم که چيست و چرا هست. گفت:

_ پدرت چند ماه قبل تصادف کرده. حالش زياد خوب نيست.

گفتم: پدرم؟ کی؟ چطوری؟

گفت: آرام باش. ببين، هشت ماه پيش. توی خيابان ، او بوده و سه نفر ديگر. از عرض خيابان رد می‌شده اند. مينی بوس بهشان زده.

گفتم: خب؟ کی زنگ زد؟

گفت: عمويت زنگ زد. عموی بزرگت. عمو نصرتت. گفت بهت بگم به مادر نامه بنويسی.

گفتم: نامه بنويسم؟ به مادر؟ مگه بابا هنوز خوب نشده؟ گفتی هشت ماه پيش!

گفت: گفتم که حالش گويا زياد خوب نيست. يعنی اصلاً خوب نيست. ضربه مغزی بوده.

گفتم: توی کماست؟

بعد فقط نگاهم کرد. انگشتهايم را توی دستهايش گرفته بود و فشار می داد. منهم به چشمهايش نگاه کردم. دلم پايين ريخت و نفسم تند شد. بعد آرام گفتم:

_ کی تمام کرده؟ همانموقع؟ هشت ماه پيش؟

پدرم تعريف می‌کرد که خبر مرگ پدرش را شوهر خواهرش برايش آورده بوده. پدر آنوقتها معلم بوده و تازه استخدام رسمی اداره فرهنگ شده بوده. اتاقی هم در اطراف مدرسه ای که در آن تدريس می کرده کرايه کرده بوده. آنوقت يک شب حوالی ساعت ۹ شب در می زنند. تعجب می‌کند. در را باز می‌کند و می‌بيند شوهر خواهرش پشت در ايستاده، تعارف می‌کند، ولی او نمی‌آيد و می‌گويد:

_ راستش حاج آقا حالشان زياد خوب نيست. بچه ها همه دورشان جمعند. گفتيم شما هم بياييد و نزديک باشيد.

پدرم چند لحظه توی چشمهای شوهر عمه نگاه می‌کند و بعد می پرسد: کی تمام کرد؟

 پدر به فاصله چند ساعت از مرگ پدرش باخبر شد. من به فاصله هشت ماه. سه سال بيشتر بود که نديده بودمش. باز او را وقت بيرون آمدن ديدم. اما مادر و خواهرهايم را نتوانستم ببينم. تا ترکيه بودم تلفنی صحبت می‌کرديم . بعد تماس قطع شد تا اينجا. او چندان هم پير نبود. پنجاه و يک سال بيشتر نداشت. مريض نبود، اما تنگی نفس داشت. از پله ها که بالا می‌رفت سرخ می‌شد و به نفس نفس می‌افتاد. آذر دستهايم را محکم گرفته بود و نگاهم می‌کرد. من تکان نمی‌خوردم اما انگار کسی در درونم می‌دويد. چند نفس بلند کشيدم و دستهايم را از توی دستهای آذر بيرون آوردم. آذر نگران بود. دوباره دستهايم را گرفت و گفت:

_ خسرو! خسرو! پيش می آيد. قوی باش. می‌خوای به ايران زنگ بزنی؟

سر تکان دادم که يعنی نه. بعد باز يک دستم را از دستش بيرون آوردم و پيشانيم را فشار دادم. چند دقيقه همينطور گذشت. بعد ديگر باور‌کردم . چشمهای سرخ و ترسان آذر را که ديدم باور کردم و آرام شدم. انگار سالها قبل اين اتفاق افتاده بوده و من هم می‌دانسته‌ام و در اين لحظه، تنها تلنگر کوچکی آن را بيادم آورده است. آذر باز پرسيد: می‌خواهی به ايران زنگ بزنی؟

_ نه! حالا نه.

_ می خواهی برويم بيرون قدم بزنيم؟

_ نه.

_ می‌خواهی نامه بنويسی؟ می‌خواهی من تلفن کنم؟

_ نه راحتم. باور کن. پيش مياد. آره پيش مياد.

 با خودم فکر کردم که بايد زنگ بزنم. زنگ می‌زنم. آره زنگ می‌زنم. بايد زنگ بزنم و با همه حرف بزنم . نه ، فقط با مادر. حوصله بقيه را ندارم. تازه، به او چه بگويم؟ بگويم که بابا نيست ولی من هستم؟ من هم که نيستم! آنجا نيستم. معلوم نيست کی بتوانم برگردم. مادر گريه خواهد کرد. خواهد گفت که او هم می‌ميرد و مرا نخواهد ديد. هيچوقت نخواهد ديد. نه. شايد با خواهرهايم صحبت کنم. به آنها چه بگويم؟ بابا دوست داشت گلنار بيايد خارج. ترکيه که بودم می‌گفت زودتر خودت را به جايی برسان و سرو سامان بگير تا گلنار را هم بفرستم. شيرين و شوهرش هم می‌خواستند بيايند. بابا می گفت زودتر برو دانشگاه و راه و چاه را ياد گلنار هم بده. چی بهشان بگويم؟ سه سالست که از هم بی‌خبريم. بگويم کجای دنيا هستم؟ کجای زمين ايستاده ام؟ نه. به خود عمو زنگ می‌زنم. به او چی بگويم ؟ پنج سالست با او حرف نزده ام. حتی از ترکيه هم با او صحبت نکردم. پسرش در جبهه ترکش خمپاره خورد و يک دستش قطع شد. استامبول که بودم بابا زنگ زد وگفت تلفن کنم يا نامه بنويسم و حالش را بپرسم. ننوشتم. چی می‌خواستم بنويسم؟ حالا چی بگويم؟ چی بنويسم؟... بعد ديدم که آذر گريه می کند. گفتم:

__ تو ديگر چرا گريه می‌کنی؟

گفت: هيچی.

 اشکهايش را پاک کرد و باز ساکت شد. منهم چيزی نگفتم . نمی‌دانم چقدر گذشت. حس کردم تمام توانم را از دست داده ام . سرم را گذاشتم روی ميز و انگار خوابم برد. بعد، از تماس دست آذر به خود آمدم. آمده بود کنارم نشسته بود و موهايم را نوازش می کرد. نگرانم بود.

گفت: دوست داری برويم بيرون؟

بلند شديم و راه افتاديم. هوا کم کم تاريک می شد. در يک کافه قنادی چايی خورديم و باز قدم زديم. رفتيم کنار رودخانه ای که از نزديکی های خانه اش می گذشت. ايستاديم و رود را تماشا کرديم. به او گفتم که چقدر دلم می خواسته يکشب با او قدم زنان تا آنسر دنيا بروم. آذر گفت :

_ آنسر دنيا کجاست؟

گفتم : نمی دانم. ولی دور است. جايی که اينجا نيست . اينطور نيست. بعد به چشمهايش نگاه کردم. آذر گفت:

_ حيف که آدم فقط يکبار به دنيا می‌آيد.

گفتم : تو اگر قرار بود دوباره دنيا بيايی چکار می کردی ؟

خنديد و گفت: می رفتم آنسر دنيا!

بعد به آسمان نگاه کرد وگفت : جايی که ستاره ها رفته اند. منهم به آسمان نگاه کردم. تاريک بود و خالی! گفتم: _ مگر ستاره ها رفته اند آنسر دنيا؟

گفت: بالاخره يک جايی بايد باشند. اگه اينجا نيستند، پس لابد آنسر دنيان.

گفتم: هه! مردم آنسر دنيا هم همين را می گويند. ولی من، من اگر دوباره دنيا می آمدم ... ، مکث کردم . پرسيد:

_ خوب چکار می کردی؟

 با شيطنت نگاهش کردم و گفتم:

_ می رفتم آنسر دنيا!

خنديديم و ساکت شديم. بعد باز راه رفتيم. کم کم دير می شد. تصميم گرفتيم برگرديم. تمام راه برگشت را ساکت بوديم. آنشب به اتاق ابراهيم برنگشتم و همانجا خوابيدم. دمدمه های صبح بيدار شدم و رفتم کنار پنجره ايستادم. انگار خواب پدر را ديده بودم. تا زنده بود، کجای زندگيم ايستاده بود؟ از کودکی چيز زيادی از او در خاطر نداشتم. لحظاتی پراکنده. وقتی سر سفره می نشستيم و منتظرش می شديم تا بيايد و شروع کنيم، کارنامه هايمان را که می‌گرفت و نگاه می کرد و يکبار که همه دسته جمعی با عمه ام و خانواده‌اش رفتيم شمال، دريا. با ماشين شوهر عمه رفتيم. آهوی بيابان، عروس خيابان. پنج شش ماه بعد پدرم هم ماشين خريد. ما دو برادر بوديم و دو خواهر. اول فرهاد بود. بعد شيرين، بعد من و آخری هم گلنار. يکی ديگر هم قرار بود باشد. يعنی بود، بعد از گلنار. اما دو ماهه شد و مرد. نفهمديم چرا. من آنموقع شش ساله بودم. يک شب تا صبح نخوابيد. تب کرد، گريست، سرفه کرد ، سياه شد و دمدمه‌های صبح مرد. مادر در اتاق بصورت خودش پنجه می‌کشيد و می‌گريست. فرهاد و دخترها کنار او بودند. من نمی‌فهميدم چه خبر شده، تنها می‌ديدم که جنب و جوشی در خانه بپاست. پدر فرهاد را فرستاد خانه عمه. از اقوام مادر کسی نزديک ما زندگی نمی کرد. من هم دنبال فرهاد از اتاق بيرون دويدم و کنار حوض ايستادم. تکه چوبی برداشتم و شروع کردم به بر هم زدن لجنهای کف حوض. خم شده بودم روی سطح آب تا ماهی ها و لجنها را خوب ببينم. صدای ضجه مادر و دخترها تمام خانه را پر کرده بود. شنيدم که در اتاق باز و بسته شد و لحظه‌ای بعد دست پدر يقه ام را چنگ زد و بلندم کرد. حتماً از پنجره مرا ديده بود. ترسيده نگاهش کردم. يک سيلی توی صورتم فرود آمد و صدای گرفته پدر که : « تو هم می خواهی بميری پدر سگ؟ می خواهی بيفتی توی حوض؟ پس چر‌ا آرام نمی‌گيری؟ گمشو برو توی اتاق. مگر نمی بينی مادرت مريضه؟ »

از پدر زياد کتک نخورده بودم. کتکمان نمی‌زد. چشم غره می‌رفت، گوش می کشيد و قهر می‌کرد يا مثلاً پول توجيبی مان را قطع می‌کرد. اما کتک نمی‌زد. مگر چکار کرده باشيم که اعصاب تحملش را نداشته باشد. يا مثل آنروز که سيلی زدنش از ترس بود. ترس مردن من. يا شايد عزرائيل را می‌زد که پسر کوچکش را برده بود و مرا هم همدست عزرائيل می‌ديد. يکبار هم که سه تا تجديدی آورده بودم اخم کرد و تا چند روز جواب سلامم را نداد و روزی که گفتم می‌خواهم رشته ادبی بخوانم. آنروز ديگر واقعاً عصبانی شد و سرم داد کشيدکه : "معلم هم اگر می خواهی بشوی، بشو معلم رياضيات، فيزيک، شيمی، که اقلاً تابستان ها يک بدبختی مثل خودت که تجديد می شود استخدامت کند!" بعد هم باز چند روز قهر و اخم و تخم. اما آخرش قبول کرد.

ما چهار بچه بوديم. هر کدام با دو سه سال فاصله سنی. فرهاد ديپلم گرفت و کارمند پست و تلگراف شد. شيرين پرستاری خواند و عروس شد. شوهرش داروساز بود. من هم دانشگاه تهران قبول شدم و گلنار هم ترکيه که بودم ديپلمش را گرفت. دانشگاه دنيای ديگری بود. تهران دنيای ديگری يود. آنهم تهران سالهای پنجاه و چهار ، پنجاه و پنج . پايت را که به دانشگاه می‌گذاشتی انگار يکدفعه چند سال بزرگتر شده بودی. انگار مرحله ای که پشت سر قرار می گرفت بناگهان دور می شد و تو مثل آدمی که نردبانی يا تپه ای را بالا آمده باشد، ناگهان خود را با دنيای ديگری روبرو می‌ديدی. در سال آخر دبيرستان، ديگران همه از ما کوچکتر بودند و در دانشگاه، همه بزرگتر. تازه نظمی هم در کار نبود. استادهای سرشناس می‌آمدند و بحث می‌کردند. بارعام داده بودند و من نيز بار يافته بودم! از آنطرف، با برو بچه های دانشگاه عالمی داشتيم. چای و گپ و لوبيا و آبجو، ادبيات و هنر و سياست. تا جا افتاديم، سال پنجاه و شش رسيد و شبهای شعر، اعتصاب و تعطيلی دانشگاه! و طولی نکشيد که ديگر تنها نبوديم. شهر بلرزه درآمده بود. غول خفته ای بپا خواسته بود و غبار ساليان را از پيکر می‌تکاند. چقدر اعتصاب، چقدر بحث، چقدر تظاهرات، چقدر کتاب، چقدر روزنامه، اعلاميه، اطلاعيه ، چقدر کشته، چقدر زندانی، چقدر آزادی!

انقلاب که پيروز شد، عيد پنجاه و هشت به شهرمان رفتم! سر از پا نمی‌شناختم. دنيايی از خبر و نظر از تهران به ارمغان برده بودم و اعضای خانواده، دورم را گرفته بودند و می پرسيدند و بيش از همه گلنار!

بخودم گفتم که حتماً نامه‌ای خواهم نوشت. برای گلنار. و خواهم گفت که بزودی کاری خواهم کرد که او هم بتواند بيايد خارج و درس بخواند. خواهم نوشت که بفکرش هستم، بوده ام. نابسامانی نگذاشته که بتوانم زودتر از اينها کاری بکنم. اما حتماً خواهم کرد. و برای مادر هم خواهم نوشت که ديدار بی ترديد نزديک است. و حال عمو را خواهم پرسيد، و حال منصور را، که يک دستش را در جبهه گم کرده بود، و فکرکردم که حتماً بايد کاری بکنم. حتماً. و همانجا کنار پنجره بازخوابم برد تا آفتاب زد.

 آفتاب چشمم را می زد. چشمها را بسته بودم. آذر باز پرسيد:

_ هنوز به فکر ايرانی؟

گفتم: ها؟ نه! چاره چيست؟ پيش می‌آيد.

گفت: دوست داشتی الآن آنجا بودی؟

 گفتم: نمی‌دانم. نه. مسئله اين نيست. منهم بالاخره بايد جايی جاگير شوم. اينطوری نمی شود ادامه داد. همينطورش چهار پنج سال را از دست داده ايم. گم کرده ايم.

گفت: تقصير ما نبوده! اين وسط ما فدا شديم. و نه فقط ما. فکرش را بکن، آنهايی که توی زندانها پوسيدند، آنهايی که کشته شدند، چه آن تو، چه توی جبهه، آنهايی که الآن همانجا هستند، با آنهمه فشار. يکعده هم هنوز ويلان و سرگردانند.

 گفتم: مهم اين نيست که تقصير کی بوده. نه. ديگر برای من مهم نيست که تقصير کی بوده. مهم اين است که حس می‌کنم پير می‌شوم. چيزی در من پير می شود، خسته می‌شود، کم می‌آورد. من بارم را به کجا برسانم و زمينش بگذارم؟ تو لاله را داشتی، الآن هم درس‌ات را می‌خوانی و برای خودت مسئوليت هايی داری.

گفت: چرا تصميم نمی‌گيری که بالاخره می‌خواهی کجا بروی. چرا نمی مانی؟ می‌مانی؟

گفتم: مسئله فقط اين نيست. خيلی چيزها را بايد با خودم حل کنم. اينجا يا آنجا، فرانسه، دانمارک، سوئد، آمريکا، اسپانيا يا هر جای ديگری! چه فرقی می‌کند؟ فرقش آنقدرها نيست. مهم اين نيست که کجا می خواهی جاگير شوی. مهم اين است که چه چيزی را می‌خواهی در اينجا يا هر جای ديگر جاگير کنی. دنيا بهم ريخته است. خيلی از چيزهايی که روزی اهميت داشت‌ امروز ديگر ندارد. خيلی چيزها تغيير کرده. خيلی معيارها، چارچوبها، آرمانها، چه می‌دانم، اخلاقها، عادتها. گاه گذر زمان را نمی‌توان باور کرد. بايد بتوانی با خودت و باهمه اينها کنار بيايی .

گفت: تو نمی‌توانی؟

گفتم: چرا! می‌توانم.

گفت: پس چته عزيز دلم؟

گفتم: آن شب جلوی دانشگاه يادت هست؟ شب انقلاب فرهنگی ؟

خنديد و گفت: آره! چطور مگه؟

گفتم: من و سيفی نان و خرما خريده بوديم. تو آمدی جلو و خنده کنان گفتی: «من پول ندادم ولی گرسنمه. ميشه حالا سهمم را بدهم؟ » يادت هست؟

گفت: نه کاملاً، چطور مگه؟

گفتم: خيلی از ماها، سهم مان را به زندگی نپرداخته ايم. انتخابمان را نکرده ايم، اما گرسنه‌مان است و در هر قدم می پرسيم: می‌شود حالا جبران کنم؟

گفت: خيال می‌کنی چه سهمی را بايد بپردازی که نپرداخته ای؟ اين حس گناهکاری هم از آن چيزهايی است که بدجوری توی کله ماها فرو کرده‌اند. هميشه خدا ما بدهکار بوده ايم. هميشه! به خدا، به جامعه، به حزب و دسته و گروهمان، به مردم، به خانواده، به بشريت! به همه و همه، جز به خودمان! نه! سهم من از زندگی بيشتر از اينهاست. خيلی بيشتر . من سهمم را می‌قاپم. بايد بقاپم. اگر هم لازم بود جبران کنم، خب می‌کنم!

ساکت شد و به صورتم خيره ماند. می‌دانستم که دوست دارد که بنشينم و نگاهش کنم. کار که می‌کند چرخ که می‌زند، پرحرفی که می‌کند! بعد او روبرويم بنشيند، عينکم را از چشمم بردارد و لبهايم را ببوسد. بعد دستها را دو طرف صورتش ستون کند و لبخند برلب به چشمهای من نگاه کند و بگويد:

_ ها؟ چيه؟ چته؟ چی می‌خوای؟

_ هيچی !

_ هيچی؟ پس چرا ساکتی؟

_ فکر می‌کنم!

_ به چی؟

_ به همه چی!

_ به من هم فکر می‌کنی؟ فکرنکن! عمل کن!

من لبخند بزنم و او سرش را بلند کند، به آفتاب نگاه کند و بگويد: آخ چقدر اين آفتاب خوب است !

.بعد چشمهايش را ببندد و بگذارد که تابش وحشی آفتاب پلکهايش را داغ کند. آنوقت صورتم را در ميان دو دستش بگيرد و با شستش لبهايم را نوازش کند، به چشمهايم نگاه کند و بگويد:

_ می‌دانی ؟ من آفتاب پرستم، اما توی اين برلين لعنتی آفتاب کم گير می‌آيد.

 بعد يک لحظه بهت زده بماند و آرام بگويد:

_ اينجوری نگاهم نکن. نفسم بند می‌آيد!

 او چشمهايش را ببندد و من انگشتهايش را ببوسم ...

 ***

آسمان کبود بود. چيزی بين آبی و بنفش تيره. و پرتو سرخ خورشيد، آميزه عقيق و لاجورد.

قطار می‌رفت و ابرها می‌گريختند. خورشيد، آرام آرام از لابلای درختان سرک می‌کشيد و در برکه های بهم پيوسته منعکس می‌شد. محسن آنطرف تر خوابيده بود و حميد هم کنارش. قطار به سمت جنوب می‌رفت. ما حميد را تا آخرين نقطه مرزی در شمال اتريش و ايتاليا همراهی می‌کرديم و بعد برمی‌گشتيم به فرانکفورت تا خودمان را معرفی کنيم. سومين روز آفتابی ما در آلمان آغاز می‌شد. تمام شب را کنار پنجره کوپه بيدار مانده بودم و حال خواب بسراغم می‌آمد. نرم و آرام. مثل مخمل، مثل گربه‌ای که آهسته از کنار ديوار به وسط حياط بيايد و خود را در آفتاب رها کند، رها کند...
***


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


 گُسَل


ساسان قهرمان



 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل‌دوم‌- ‌باران (آذر)


4



خالی که نمی تواند باشد. حتماً حالا هم کسانی هستند. حتما حالا هم در آن اتاقها کسانی بيتوته کرده اند. گيرم نه آنقدر که آنوقتها بود. گيرم از کشورهايی ديگر. فرض کن حالا بيشترشان از اروپای شرقی مثلاً ! چه فرق می کند؟ بالاخره آدمند. توی همان اتاقها، روی همان تختها می خوابند و کنار همان بخاری های ذغالی خودشان را گرم می کنند. ذغالها توی زير زمين بود. روزی يکبار می رفتيم و برای خودمان يک سطل آهنی را پر می کرديم و می‌آورديم. گاهی هم دوبار. يک بخاری بزرگ ذغالی توی هر اتاق تعبيه شده بود. روکش کاشی کاری داشت با دو دريچه. يکی پائين و يکی بالا. دريچه بزرگ برای ريختن ذغالها و کوچک برای روشن کردن. ذغالها را می ريختيم تو و مقدار کمی الکل يا نفت رويش بعد کبريت می زديم. ذغالها گر می گرفت و سرخ می شد. مدتی طول می کشيد تا گرمايش از جدار آجر و کاشی بگذرد، اما بعد حرارتی مطبوع داشت. می شد کنارش نشست و چای خورد و حرف زد، يا کتاب و مجله خواند. حالا می نشينند کنار آن بخاری ها و با هم حرف می زنند، نقشه می کشند، مست می کنند، فحش می دهند و می گريند. درون آن اتاقها خودشان را تاحدی امن می‌يابند. امن، ولی حيران. و بعد، بيرون، خيابان، شهر، فرانکفورت، برلين، هامبورگ، آلمان، آلمان بزرگ، اروپا. پشت ابر، پشت مه خودش را پنهان کرده. معلوم نيست که آغوش گرم پناهی است يا هيولايی که دهان گشوده تا نرم نرمک ببلعدشان. می‌نشينند پشت پنجره و بيرون را نگاه می کنند. پنجره چوبی است. با پرده توری سفيد که حالا ديگر به زردی می زند. از اتاق که در بيايی بايد به دست چپ بپيچی دو اتاق ديگر را رد کنی و بعد دوباره دست چپ. روبرويت پنجره ای است که به حياط خوابگاه باز می شود. پشت پنجره درختهای بلند و قطور نارون ايستاده اند. سمت راستت يک حوض کوچک است که هيچوقت آب ندارد و کنارش مجسمه سنگی مردی موقر و خونسرد که طوماری را در دست گرفته. روبرو خيابان است و آنطرف خيابان، رديف خانه های مردم. دورترک، راين می گذرد. ديوارهايی کوتاه و يک در بزرگ آهنی خوابگاه را از خيابان جدا می‌کند. در آهنی شبها بعد از ساعت ده قفل بود و شش صبح دوباره باز می‌شد. صبحها به کلاس زبان می‌رفتيم و بعد گشتی می‌زديم و به خوابگاه برمی‌گشتيم. آذر يک فرهنگ لغت به خسرو داده بود که عصرها می‌نشستيم و سعی می‌کرديم به ضرب آن روزنامه های آلمانی را بخوانيم. يک راديو هم خريده بوديم. روزی دو نوبت ايران را می‌گرفتيم. خرخر می کرد ولی قا بل فهم بود و هر بار ساعتی از آن روزهای کشدار زمستان را پر می کرد. چه زمستانی! نمی‌شود گفت که از پراگ سردتر بود. نه. از اينجا هم سردتر نبود. ولی خالی بود، خوب، ما حدود يکسال و نيم در پراگ مانده بوديم. ديگر بفهمی نفهمی بامردم حرف می زديم، گاهگاهی کار می‌کرديم، جای ثا‌بتی برای زندگی داشتيم و دوستان خودمان را پيدا کرده بوديم. روزها زنده تر و پرنفس تر می گذشت. مثل آدمهايی که به ماموريتهای طولانی می روند. زندگی شان موقت است، ولی رنگی از گذران عادی عمر را با خود دارد. اتاقی و رختخوابی و کمد لباسی، احياناً تابلويی و قاب عکسی. دوستانی و ميخانه ای و قرارهايی مشخص برای کار و تفريح و وقت گذرانی. بعد اما وقتی می رسد که بايد باز جا کن شوند و بروند. خانه ای ديگر، شهری ديگر. انتخاب با آنها نيست. اداره شان آنها را می‌فرستد. و خانه و اتاق تازه، غريبه است و خالی. اتاقهای خالی سردتر بنظر می رسند. زمستان فرانکفورت هم سردتر از پراگ بود. خالی و سرد.

پشت پنجره راهرو، توری را که کنار می زدی، آسمان يک دست خاکستری در افق ديد بود و حياط سپيد. مجسمه مرد موقر صبورانه برف و يخ را بر شانه های خود تحمل می کرد و دود از دودکشهای رديف خانه های آنسوی خيابان به ابر می پيوست. اما سرما زود گذشت و درختها شکوفه کردند.

ما تا آخرين شهر مرزی آلمان و اطريش با حميد رفتيم و بعد به فرانکفورت برگشتيم. آنجا ديگر معطلش نکرديم و عصر روزی که رسيديم، با راهنمايی دوستان آذر خودمان را به پليس معرفی کرديم که منجر شد به تشکيل پرونده در اداره خارجی ها و اقامتمان درقصبه ای در اطراف "دارمشتات.*"

هفت ماه آنجا بوديم. من و خسرو و يک افغانی هم اتاق شديم. خوابگاه چهار طبقه بود. از آن ساختمانهای قديمی. هر طبقه شش اتاق داشت با يک آشپزخانه وحمام مشترک. اتاق ما دو تخت داشت. به نوبت يکی‌مان روی زمين می‌خوابيد. زمين راحت تر بود. حالا چه کسی روی آن تختها می‌خوابد؟ چه فرقی می کند. دراز می کشد روی تخت و دستها را می‌گذارد زير سرش و چشمها را به سقف می‌دوزد. سقف سفيد بوده ولی زرد شده. جابجا لکه های دايره‌ای شکل قهوه ای هم روی آن بچشم می‌خورد. انگار کسی توپ گل آلود کوچکی را چند بار به سقف کوبيده باشد. تکان اگر بخورد صدای تخت درمی آيد. فنرش جيرجير می‌کند. بايد رويش تخته انداخت . زير تشک. اينطوری راحت تر است. ولی تخته از کجا گير می آيد؟ از دوستان قديمی تر بايد کمک گرفت.

برای ما محمد آقا دو تکه فيبر آورد. محمد آقا پنج سال زودتر از ما آمده بود. پهلوی يک آلمانی مکانيکی می‌کرد. می‌گفت او هم هشت ماه را در آن خوابگاه گذرانده . ما گاهی به او سر می‌زديم. او هم يکی دو هفته يکبار پيدايش می‌شد و يکی دو ساعتی می‌نشستيم به حرف زدن. قديمی ترها می‌گفتند هوا که بهتر شود، کار هايی هم هست که شهرداری پيشنهاد می‌کند و می‌شود انجام داد. برای ما که زبان نمی دانستيم، بيشتر کارها حول رفت و روب و حمل و نقل و بسته بندی و امثال آنها دور می زد. مهم نبود. در پراگ هم يکسری کارهای مشابه را تجربه کرده بوديم. يک مدت انگور چينی ، چندی کارهای ساختمانی، بعد هم نجاری و الوار کشی. من اين يکی را بيشتر دوست داشتم. در ايران هم مدتی در يک نجاری کار کرده بودم. خسرو انگور چينی را ترجيح می داد. می‌گفت در تاکستان آدم احساس آزادی می کند. کارگاه نجاری بسته است. خفه است. ولی من عاشق بوی خاک اره بودم و سيگاری که بعد از ساعتی اره کشی و رنده زنی، برکنده درختی بنشينی و بکشی. در آن محيط، بين آن نجارها و کارگرها، آدم حس می‌کرد تازه تازه دارد زندگی را می‌فهمد و تجربه می کند. ترسی هم از کسی نداشتيم. درست است که حق کار نداشتيم، ولی عباسی برنامه‌اش را جور کرده بود. عباسی رفيق عموی بزرگم بود. از توده‌ای‌های قديم. بيست و چند سالی را آنطرفها زندگی کرده بود. مرتب از حال و احوال عموهايم می پرسيد و اوضاع و احوال چند سال گذشته ايران. بعد از انقلاب برنگشته بود. همه چيز برايش تازگی داشت. دستش را می کوبيد روی ميز و می گفت:

_ ديدی چه رو دستی خورديم عمو جان، ديدی؟ اين پدر سوخته ها را جان به جانشان بکنی آخوندند. از روز اول نبايد بهشان اعتماد می کرديم. از رفيق کيا انتظار نمی رفت چنين خبطی بکند. حالا عموت خودش چرا نمی‌آيد بيرون؟ تو را فرستاده که سرو وگوش آب بدهی؟ و می‌خنديد.

عباسی کار ما را راه انداخت. بعد از بيست و چند سال زندگی در چکسلواکی ديگر چم و خم کار را می‌دانست و خودش يکپا اداره جاتی شده بود. برايمان پرونده درست کرد و پذيرفتند که بمانيم تا جايی پيدا کنيم و برويم. راه ديگری نبود. مثل اينطرفها پناهنده قبول نمی کردند. بعدش ديگر عباسی از طريق دوست و آشناهای متعددش نگه مان داشت. ما قصد نداشتيم زياد بمانيم. ولی جای ديگری هم نداشتيم که برويم. عباسی دنبال کارمان دويد تا برايمان جا و کمک خرج و جيره و کلاس زبان روبراه کرد. تنها که می‌مانديم سرش را نزديک گوشم می آورد و می‌گفت:

_ زياديد عموجان. زياديد. اگر فقط خودت بودی، الآن همه کارها جور شده بود و فرستاده بودمت دانشگاه. ولی ديگر چاره ای نيست.

 بعد دستی به سبيلهای جو گندمی اش می‌کشيد و با چشمهای شادش نگاهم می‌کرد. قدکوتاه بود و لاغر و فرز با دو گونه استخوانی، عينک و کت و شلوار قهوه ای تميزی که دوستانش بشوخی می گفتند پنج سال است آنرا می پوشد و کيف سياه چرمی که دستش می گرفت و در خيابانهای پراگ پياده يا با تراموا به اينسو و آنسو می رفت. هميشه هم عجله داشت. ما هيچوقت به خانه اش نرفتيم. چند هفته اول را در خانه دو تا از دوستان پراگی اش گذرانديم. بعد هم يا او به خانه ما می آمد يا بيرون قرار می‌گذاشتيم. در باری، کافه ای، قهوه خانه ای، جايی .

شش‌ماه به کلاس زبان رفتيم. تازه تمام شده بود که آذر و شو هر و بچه اش به پراگ آمدند. يکهفته پهلوی ما ماندند و راهی آلمان شدند. ما چرا نرفتيم ؟ به اميد درس خواندن بود شايد . همه اش اميد بسته بوديم به اقامت دائم و دانشگاه . بعد از آن بود که خسرو از اين رو به آن رو شد و ديگر دلش قرار نگرفت . ديگران هم خسته شده بودند. از آنطرف، از اروپای غربی و امريکا خبر می رسيد که زندگی شکل ديگری دارد. همه جا پر می شد از پناهنده های ايرانی. سخنرانی ها، تظاهرات، فعاليتهای سياسی و فرهنگی. ما در پراگ از دنيا دور افتاده بوديم. هفته ای يکی دو بار عباسی به ما سر می زد و هنوز ننشسته سر بحث باز می‌شد. خورهً بحث بود. با خسرو از ادبيات و هنر، با من از اوضاع سياسی، با احمد و فرخ از دستاوردهای شرق و سوسياليسم، با حميد و بقيه هم سر چيزهای ديگر. گاه چندين روز متوالی غيبش می‌زد. حميد بشوخی می‌گفت:" باز رفته شوروی، يک توطئه ای سوار کند!" يا سيمين می‌گفت: " نخير! رفته کتابخانه درسهايش را از بر کند! " با اين حال، همه با او اخت شده بوديم. آدم گرم پرحرفی بود که اغلب مطمئن می شد قادر است همه را قانع کند. قانعمان می‌کرد؟ نمی‌دانم. ما بيشتر از آنکه قانع شويم، بی جواب می‌مانديم. گاهی هم خسته می شديم. نشخوارهای اجتماعی و سياسی آن شبها، وقت را می کشت، ولی بلاتکليفی را نه. گاه با خودم می‌گفتم چه اهميتی دارد؟ مگر زندگی چه چيزی غيراز اين بايد باشد؟ در آن نجارخانه خودم را کارگری می ديدم که می تواند بی‌وحشت از بی فردائی، کاری مفيد انجام دهد و در مقابل، سر پناه و آينده‌ای آرام برای خود فراهم آورد. اما شبها، به کافه نزديک خانه مان که می‌رفتم و دمی به خمره می زدم، می ديدم که شناورم. می نشستم و به چشمهای عسلی نادژدا نگاه می کردم و از خودم می پرسيدم آخرش چه؟

نادژدا، مدير آن کافه، دختر خونگرم و خوش اخلاقی بود. دو سه هفته بيشتر طول نکشيد که با هم دوست شويم. به حرف زدنم می‌خنديد و غلطهايم را تصحيح می‌کرد. ريشهً روسی داشت. مادر بزرگش روس بود. پدر و مادرش را بچه که بود در تصادف از دست داده بود. با مادر بزرگش زندگی می کرد. خانه شان در طبقه بالای همان کافه بود. بعضی شبها، مادر بزرگش هم می آمد کنار ما می نشست و گيلاسی شراب می خورد و پرحرفی می کرد. خسرو حوصله شان را نداشت. بيشتر سرش را با خودش گرم می‌کرد. چيز می‌خواند و می‌نوشت. داستان بگمانم، يا شعر. عباسی گاهی برايش کتاب و روزنامه های فارسی می آورد. من می نشستم به گپ و گفتگو با نادژدا و مادربزرگش. می‌گفتم:

_ ما موشکا داماد سرخانه نمی خواهی؟

دستهايش را به کمر می زد و می‌گفت:

_ مگر از عمرم سير شدم؟ يک قد دراز زبان نفهم! شوهر خودم روسی بلد بود. تازه يکسال طول کشيد تا به لهجه اش عادت کنم و خودم چکی ياد بگيرم. حالا دوباره؟

 نادژدا دختر سرزنده و شادی بود. هيچوقت افسرده نديدمش. عصبانی می‌شد، و گاه غمگين. اما افسرده نه. ناژی صدايش می‌کردم. بعضی وقتها هم نازدانه.

می‌گفتم : نازدانه !

با لهجه خنده داری به فارسی می‌گفت :

_ چيه ؟ چی می‌خوای ؟

می‌گفتم: همه چيز!

می‌خنديد و می‌گفت:

_ حالا نه، بعداً !

خودم يادش داده بودم. همه چيز در او ساده و روشن بود. به سادگی شاد می‌شد و می‌خنديد و شلوغ می‌کرد، به سادگی غمگين می شد و در سکوت می‌گريست، به سادگی عصبانی می‌شد و خون می‌خورد و به سادگی مهربان بود و عشق می‌ورزيد. زنده بود. زنده و سالم، و حسود! ماموشکا بعضی شبها به شام و شراب دعوت مان می‌کرد. خانه و وسايلش کهنه بودند. اما تميز و مرتب. پرده ها و رومبلی های گلدوزی شده، تابلوهای نقاشی، قاب عکسهای روی رف، شمعدانها و عروسکهای کوچک چينی. پيش بندش را باز می‌کرد. با يک بطر بزرگ شراب و چند گيلاس در دستش به هال می آمد. بطری را روی ميز می‌کوبيد و می‌گفت:

_ مرد می خوام اين بطری را امشب تمام کند!

من می خنديدم و می گفتم:

_ مرد مگر خر است که اين همه شراب را بخورد و کله پا شود و بخوابد؟ هزار کار مردانه ديگر هست که می شود کرد.

 و ماموشکا می گفت: آ آ آ !

 بعد گيلاسها را پر می کرد و می‌نشستيم. ماموشکا پرحرفی می‌کرد و من نصفش را می فهميدم و نصفش را حدس می زدم. بعد به من می گفت: حرف بزن. نترس، خجالت نکش !

من می گفتم و او تصحيح می کرد. از اوضاع ايران می‌گفتم و جنگ. و او هم از جنگ می گفت و از شوهرش که در جنگ کشته شده بود. طرفدار دوبچک بود. نادژدا می‌گفت:

_ ماموشکا! بگو که دوبچک را دوست داری چون از استالين خوشت نمی آيد. ماموشکا سرش را تکان می داد و می‌گفت:

_ استالين ! هه. چه فرق می کند. می خواهی بگويی وطنم را دوست ندارم؟ من بچه بودم که با پدر بزرگت آشنا شدم . پدرش تاجر بود. می آمد مسکو. با پدرم دوست بود. بعدش جنگ شد. پشت بندش بلشويکها آمدند. قحطی شد. ما فرار کرديم و آمديم اينجا. فکر می‌کرديم اوضاع تغيير می‌کند و برمی‌گرديم. ولی نکرد. مانديم و بعدش هم، خوب ديگر، ازدواج کرديم. مادرت اينجا دنيا آمد. من هم ديگر برايم فرق نمی‌کند. وطن کجاست؟ وطن من خونه‌ام بود و شوهر و بچه هام. چه فرق می‌کند؟ حالا از وطن می‌گی اشک اين جوون در مياد!

من می خنديدم و می‌گفتم:

_ شراب بريز ماموشکا ! ما در زبان خودمان می‌گوييم هر کسی هر جا که دلش خوش باشه همونجا وطنشه!

ماموشکا گيلاسها را پر می‌کرد و می‌گفت:

_ آها ، اين شد حرف حسابی.

 بعد شرابش را سر می‌کشيد و بلند می شد:

_ من ديگه بايد بخوابم. شما هم زياد شلوغ نکنيد.

 و به من رو می‌کرد:

_ تو هم جوان موًدبی باش . اگه دست از پا خطا کنی، با من طرفی!

من و نادژدا می‌خنديديم و بهم نگاه می‌کرديم. ماموشکا می‌رفت و ما تا پاسی از شب گذشته را با هم می‌گذرانديم. خسته که می‌شديم می‌رفتيم و قدم می‌زديم. می‌رفتيم تا روی پل. آنجا می‌ايستاديم و به رود نگاه می‌کرديم . يکشب نادژدا پرسيد:

_ تو کمونيستی ؟ گفتم:

_ چطور مگه؟

_ آخه آمده ای اينجا. کمونيستها اينجا را دوست دارند.

_ دوستم کمونيست است. دوست عمويم. او کمک کرد ما اينجا بيائيم. من دوست دارم درس بخوانم. کار کنم.

_ چرا از کشورت فرار کردی ؟

به چشمهای پرسشگرش نگاه کردم. چه بايد به او می‌گفتم؟ چه می‌دانست؟ فرض کن در خانه را می‌کوبند. محکم می‌کوبند. نه. اصلاً در را می شکنند و سرازير می شوند. هيچ چيز نمی فهمند. چشمهايشان نمی‌بيند. گوشهايشان نمی‌شنود. حتی اگر نعره هم نکشند باز هيچ چيز را نمی‌شنوند. همه چيز خيلی سريع اتفاق می‌افتد. حمله می‌کنند. مثل سگهای درنده. مثل گرازهای وحشی. فرود می آيند. زيادند. می‌دوند و می‌غرند. آمده اند دنبال تو آمده اند که تو را از هم بدرند. يا عزيزی را، آشنايی را. تو چه می‌کنی؟ اگر تفنگی داشته باشی نشانه نمی‌گيری؟ شليک نمی‌کنی؟ فرياد نمی‌زنی؟ پنجه نمی‌کشی؟ اما حتی فرصت التماس کردن نيست.‌چون تو مجرمی. مجرمی چون می بينی. چون می‌شنوی. چون زنده ای . پشت ميله ها که رفتی، شلاق که خوردی، تحقير‌که شدی چکار می‌کنی ؟ چکار دوست داری بکنی ؟ دندانهايت را که بهم فشار دادی چکار دوست داری بکنی؟ کارهای زيادی نمی‌شود کرد. يک عده زخم می‌خورند و می‌مانند. يک عده می ميرند. يک عده له می‌شوند. عوض می‌شوند. می‌شکنند. يک عده هم می‌گريزند.

بايد اينها را به او می گفتم. اينها و خيلی چيزهای ديگر را. می‌خواستم بگويم. نتوانستم. زبان ياری نکرد. فقط گفتم:

_ زندگی توی آنجا خيلی سخت شده. جنگ. بگير و ببند. فشار ديکتاتوری مذهبی...

 مکث کرده بودم. فهميد نتوانسته ام آنچه در دلم می‌گذرد بگويم. لبخند زد و آرام گفت:

_ از دوستان ماموشکا راجع به اردوگاههای استالين شنيده‌ام. از دوستان پدرم هم از زندانها و اردوگاههای مرگ نازيها. آنجا هم اينطوری است. نيست؟

سر تکان دادم: به شکل مذهبی اش.

_ می فهمم . خودم نديده‌ام ، ولی توی فيلمها ديده‌ام. بايد خيلی سخت باشد. آدم هيچ جا احساس امنيت نکند. هميشه بترسد. هميشه در خطر باشد.

_ و همه چيز جلو چشمش از بين برود. هر چيز زنده ... و جنگ باشد. آنهم جنگی برای هيچ.

_ همه جنگها برای هيچ است. کدام جنگی ارزش جنگيدن داشته؟

_ خوب، فرق می‌کند. مثلاً اگر الآن من تصميم بگيرم برا ی اينکه کشورم وضع ديگری داشته باشد بجنگم، جنگ من ارزشش را خواهد داشت.

_ اين يکنوع عکس العمل است. مبارزه است. جنگ نيست. من منظورم جنگ بين کشورهاست. بين ملتها.

_ آهان.

_ خوب! چرا آمدی اينجا؟

_ جای ديگری نبود. يعنی تا توی ترکيه بوديم نشد. خيلی ها از ايران درآمده اند. همه می روند اروپای غربی يا آمريکا، يا حتی ژاپن. ما هم می خواستيم برويم . تا حالا که نشده.

نادژدا گفت: برای تو چه فرقی می‌کند؟ هيچ جا که وطنت نمی‌شود. تازه هر جای ديگر هم بروی بايد باز دوباره شروع کنی به زبان ياد گرفتن و خو‌گرفتن با محيط. اينجا يک قدم جلويی.

من گفتم: اينجا حس می کنم ارتباطم با بقيه دنيا، با خبرها و اتفاقات و هموطنها و همزبانهايم قطع شده. تازه ثباتی هم در اوضاع نمی بينم. از کشور تو هم خيلی ها دوست دارند بروند غرب. تو خودت نمی خواهی؟

خودش هم نمی دانست. خيلی دلش می خواست زندگی در غرب را تجربه کند. ولی دوست داشت برود و گشت و گذاری کند و برگردد. از طرف ديگر اميدهايی هم به تغيير اوضاع در کشور خودش پيدا کرده بود و نمی خواست يکدفعه همه چيز را رها کند و برود. حق هم داشت. شايد اگر من يک توريست اهل اروپای غربی بودم و از او می خواستم با من به کشورم برود راحت تر و بی دغدغه تر تصميم می گرفت. ولی نادژدا زرنگ بود. اگر چه هر دومان به هم دلبسته شده بوديم ولی حسابگريهای خودمان را هم داشتيم. هيچکدام نمی خواستيم تن به آينده ای نامعلوم بدهيم و همين، رابطه مان را نزديک می کرد و سرنوشتمان را دور. شور و شر و ولع اش برای زندگی کردن و خوش گذراندن در آن دوران مرا هم بر سر شوق می آورد و نيرو می داد. بعدها، وقتی که نامه های گاه بگاه تنها شکل ارتباط من و نادژدا بود، عشق گرسنه آذر به زندگی همان شوق را در من زنده می کرد. آذر هم انگار زاده شده بود که از پستانهای زندگی آويزان باشد و سيراب شود. روح تشنه و تبدار خسرو را در آغوش می‌گرفت و او را هم سيراب می‌کرد و حسرتی غريب را در جان و تن من دامن می زد. با هم ساعتها حرف می زديم، بحث می کرديم و می ديدم که چطور مثل زنبور عسل، گلهای رنگ رنگ را می بيند، آرام و جدی روی آنها می نشيند، شيره شان را می نوشد، سيراب می شود، برمی خيزد و در مسير آفتاب بال می‌زند، شهد می‌سازد و سيراب می‌کند، و دلم برای نادژدا و پراگ تنگ می شد.

نادژدا پرسيد: يعنی اصلاً به ماندن در پراگ فکر نمی‌کنی؟

گفتم: نمی دانم. اگر بشود درس بخوانم، شايد بمانم. ولی ...

_ ولی چی ؟

_ ولی ما قرار نبود بمانيم. يعنی وقتی دستمان از همه جا کوتاه شد، به فکر اينجا افتاديم. دوستانم هم به اميد من و رفيق عمويم آمدند. زندگی در ترکيه ديگر تحمل ناپذير بود. حالا ديگر نمی‌دانم. از ايران که بيرون آمديم، فکر می‌کرديم تمام مسئله رسيدن به ترکيه است. بعدش هر کس جايی را انتخاب می‌کند و ميرود و مانعی هم نيست. ولی حالا، خوب چه فرقی می‌کند. پراگ شهر قشنگی است.

با شوق پرسيد: پراگ را دوست داری؟

_ چه جور هم ! تو را هم دوست دارم!

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


 گُسَل


ساسان قهرمان



 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل‌دوم‌- ‌باران (آذر)


5

با شوق پرسيد: پراگ را دوست داری؟

_ چه جور هم ! تو را هم دوست دارم!

و بوسيدمش. طعم شراب هنوز روی لبهايمان بود و من مست تر می‌شدم. به نرده پل" کارلو ری موست " تکيه داده بوديم و" ولتاوا" از زير پايمان پرتوان و با شتاب می گذشت. موهای خرمايی نادژدا را باد بهم می ريخت و گرمای تنش خون را در رگهايم می دواند. نرمه گوشش را به دندان می‌گزيدم ، لبهايم را روی پوست مرطوب گردنش می‌چسباندم و در گوشش نفس می‌کشيدم تا تنش مور‌مور شود و غلغلکش بيايد و به خنده ای، تنش را بيشتر ميان بازوانم جا دهد. دستهايم را به دو سوی صورتش می‌چسباندم و نگاهش می‌کردم و می‌انديشيدم که همانجا خواهم ماند و آن لذت را ابدی خواهم کرد. مجسمه‌های قديسين روی پل نگاهمان می‌کردند و هيچ نمی گفتند. حتی اگر مجسمه ها هم به حرف می‌آمدند، مگر کسی می توانست جلو ما را بگيرد؟ شب پراگ باشد و بهار و خروش "‌ولتاوا " و کوچه‌های سنگفرش و بناهای سنگی کهنسال و آنهمه مجسمه و آنهمه درخت و آن آسمان باز گسترده، و تو باشی که آنهمه هراس و تنهايی را پشت سر داری و شايد هنوز پيش رو، و کام از دنيا نستانی؟

عشق بود يا کامجويی؟ چه فرق می‌کند. اما نه. فرق می‌کرد. فرق می‌کند. تنها کامجويی نبود، که برای آن راههای فراوان کم دردسرتری وجود داشت. عشق هم اما نبود. يا آن عشقی که ما به آن عادت کرده ايم. مثل عشقهای سعدی و حافظ و داستانهای پر سوز و گداز که در آنها عاشق هميشه در فراق معشوق می‌گريد و به يک نگاه يا غمزه او، از دنيا و مافيها می‌گذرد. اما چيز شاد و پرشوری بود که می‌جوشيد و روزها را سرشار می‌کرد. جای خودش را داشت و جای چيزهای ديگر را نمی‌گرفت. ما هم ياد گرفته بوديم که ديگر زياد به جزئيات نينديشيم يا وادار شده بوديم که لحظه ها را از دست ندهيم. چه عمری تلف شده بود. سی‌سالگی اغلب ما نزديک می‌شد يا می‌گذشت و ماهنوز درجا می‌زديم. انگار راهی باشد و قدم برداری و بروی، بعد کنار دروازه‌ای نگاهت دارند و بگويند صبر کن. صبر می‌کنی، و خيال می‌کنی که زمان هم صبر کرده است، همه صبر کرده اند. اما ديگران راه سپرده‌اند و تنها تو عقب مانده ای . بچه ها بزرگ می‌شدند، تحصيل می‌کردند، ازدواج می‌کردند و ما خيال می‌کرديم هنوز همان هستيم که سالها پيش از اين بوده ايم. و بعد، ناگاه تلنگر کوچکی که بيادمان می آورد کجا ايستاده ايم، می‌خواستيم زنجير پاره کنيم و بدويم و بجهيم. گاه می شد، و گاه زمين می‌خورديم و افسرده تر می‌شديم. آنوقت می‌کوشيديم در لحظه لحظه عمرمان زندگی کنيم. برای تک تک ثانيه هايش. نه نبايد چيزی را از دست داد. حيف است. برنمی گردد. ديگر می‌دانستيم که برنمی‌گردد. بچگی‌ها تند تند می‌گريخت و به همراهش کهنگی ها نيز فرو‌می‌ريخت. به ثبات چه چيزی ديگر می‌شد اطمينان داشت؟ آنوقتها، انقلاب که شد، زندگی شکل ديگری داشت. هر کسی چيزی داشت که می‌توانست نهايت توان و اطمينان خود را به او ببخشد. ما هم بچه هايی بوديم که دوست داشتيم دردهای بزرگ و مسائل عظيم و حل نشدنی و آرزوهای دست نيافتنی داشته باشيم، آنوقت بتوانيم به چيزی بپيونديم که مطمئن بوديم عظمتش همه حل ناشدنی ها را حل خواهد کرد. چشمها را بسته بوديم و لبخند می‌زديم. معصوم. بعد زير پايمان خالی شد. چشمها را که باز کرديم ديگر نمی‌دانستيم کجا ايستاده ايم يا کجا می توانيم بايستيم. نسل بلا تکليفی شده بوديم ما، همه مان. و شايد بزرگترين بدبختی و بد شانسی‌مان هم همين بود. بلا تکليفی کامل. باز شانس من و امثال من زياد بود. جان بدر برديم و بسوی چيزی گريختيم. پس ديگران چه می‌کردند؟ خود ما چه می کرديم؟ فقط می‌گذشتيم. نه اينطرف بوديم نه آنطرف. انگار که بر پلی گذر کنی. از روی پل می‌گذشتيم. نه. روی پل ايستاده بوديم. " ولتاوا " صبور و سنگين از زير پايمان می‌غلتيد و می‌گذشت و من به چين‌های ريز زير چشم نادژدا نگاه می‌کردم. سرم را پيش بردم و چشمهايش را بوسيدم. او هم سرش را روی سينه ام گذاشت و دستهايش را دور کمرم حلقه کرد. ايستاديم و به صدای رود گوش فرا‌داديم و دينگ‌_‌دانگ ناقوس ساعت که در ميدان قديمی" استاری ناوستی" گذر بی تامل زمان را ياد آوری می کرد. زمان، پرشتاب می‌گذشت و ما همچنان روی پل ايستاده بوديم.

عباسی چهره‌ای از چکسلواکی و سوسياليسم را برايم تصوير می‌کرد و نادژدا چهره ای ديگر. او تشنه اين بود که سفری به غرب بکند و آن دنيا را زنده، زنده تر از تصاوير تلويزيونی ببيند. آن روزها اوضاع و احوال اروپای شرقی ديگر داشت عوض می شد. البته هنوز اينقدر بهم نريخته بود. بعدها همه چيز زير و رو شد. همانوقتها هم وضع چکسلواکی با بقيه کشورهای اروپای شرقی متفاوت بود. حتی با آلمان شرقی. اما الگو همان الگوی اصلی و قديمی بود، با تفاوتهايی در اينجا و آنجا . عباسی پيشرفت صنايع کشور را به رخ می کشيد و وضع اقتصادی نسبتاً مرفه مردم را. ماموشکا می گفت زمان جنگ دوم هم چکسلواکی کشور پيشرفته و ثروتمندی بود. می گفت اولش خوب پيش رفتند، بعد خراب شد. عباسی به آمار رجوع می کرد و فاتحانه می‌گفت:

_ "... تنها در فاصله بيست و پنج سال بعد از استقرار سوسياليسم به حجم توليدات صنعتی معادل ۵/۷ برابر در کل کشور و ۱۲ برابر در اسلواکی که بخش عقب مانده ترکشور بوده افزوده شده ، شبکه پيشرفته راههای ماشين رو و راه آهن بوجود آمده، طول راه آهن چکسلواکی به حدود ۱۵ هزار کيلومتر بالغ می شود که متجاوز از ۲ هزار کيلومتر آن برقی است. درآمد ملی مردم نسبت به زمان جنگ قريب شش برابر بيشتر شده و هر سال چيزی حدود صد تا صد وبيست هزار آپارتمان تازه ساخته می شود..."

نادژدا پوزخند می‌زد و می‌گفت: همه چيز که در ماشين آلات صنعتی بزرگ و کوچک خلاصه نمی شود...

گاه آخرهفته‌ها به شهرهای کوچک و مناطق ييلاقی اطراف شهرها می رفتيم در کوچه پس کوچه های خاکی و يا سنگفرش روستاها قدم می‌زديم و از زمين و زمان حرف می‌زديم. من آمار عباسی را تحويل او می‌دادم و او می‌خنديد و می‌گفت:

_ اين يک طرف قضيه است. طرف ديگرش صف هايی است که می‌بينی و اين کنترل ابلهانه که دولت می‌خواهد روی همه چيز داشته باشد. باز وضع ما بهتر است. رومانی رفته ای؟

رومانی هم از اين رو به آن رو شد. چائوشسکو را گرفتند و اعدام کردند. فراری ها ی رومانی را که در آلمان ديديم پی بردم منظور نادژدا از « آنطرف قضيه » چه بوده. مثل گداهای اطراف زيارتخانه‌ها و امامزاده های قم و شاه عبدالعظيم توی پياده رو و روی زمين پتو پهن می‌کردند و می‌نشستند. عباسی يک طرف قضيه را می‌ديد يا عمده می‌کرد، و غرب و سياسمتدارها و تبليغاتچی‌هايش طرف ديگر آنرا. ما ايستاده بوديم وسط و سرمان به هر دو طرف می‌چرخيد و هنوز گيج بوديم. فرصت ديدن و حلاّجی کردن نبود. هر روز يک اتفاق تازه می‌افتاد. بعدها، خانه آذر بوديم که فريبا خبر آورد مردم از آلمان شرقی سرازير شده اند اينطرف. دروازه ها را باز کرده اند و هجوم آورده اند. ما اولش باور نکرديم . ولی بعد تلوزيون نشان داد و ديديم. آنوقت نفهميديم که بايد بترسيم يا خوشحال شويم. از يک‌طرف آنها هم مثل ما پناهنده بودند و تازه وارد. ممکن بود بخاطر آنها هم که شده تسهيلاتی برای همه قائل شوند. از طرف ديگر آنها خودشان را صاحبخانه می دانستند. ما می شديم غريبه های دست دوم. خسرو دستهايش را به هم می ماليد و می‌گفت:

_ فايده ندارد. فايده ندارد. بايد يک فکر اساسی کرد.

 آذر می‌گفت:

_ چه فکر اساسی ای ؟

_ بابا زندگی‌مان شده روزبروز. فايده ندارد.

_ تقصير خودمان است. بالاخره بايد راهی پيدا کنيم و جلو برويم. _ من که زور خودم را دارم می‌زنم.

_ مگر من نمی‌زنم؟

زور خودمان را می‌زديم. ولی عصبی و خسته هم بوديم. من می‌گفتم گور پدر مال دنيا. خسرو دلش قرار نمی‌گرفت. آنوقت دستش را می‌گرفتم و می رفتيم به کافه ای در اطراف ميدان باغ وحش که از همان روزهای اول ورود به برلين شده بود پاتوق‌مان. از فرانکفورت که به برلين برگشتيم، يک ماهی پهلوی آذر مانديم و بعد خانه ای در خيابان "پتسدامر اشتراسه*" کرايه کرديم. دو اتاق داشت و يک راهرو و آشپزخانه. حمام نداشت. دستشوئی هم توی راه پله ها بود. مشترک برای چهار آپارتمان. با کمک خرجی که دولت می‌داد زندگی می‌گذشت. بخور و نمير، ولی می‌شد روزگار گذراند. درس آذر کم‌کم تمام می‌شد و من و خسرو هم می‌کوبيديم که درسی را شروع کنيم. همينطوری‌اش چند سال متوالی تلف شده بود. من داشتم يک دوره برنامه ريزی کامپيوتر شروع می‌کردم و خسرو تصميم گرفته بود روانشناسی بخواند. بکوب زبان می‌خوانديم. خسرو اغلب شبها خانه آذر می ماند، اوايل، فريبا با آذر زندگی می کرد. بعدها او باز به خوابگاه برگشت و آنجا شد خانه دوم خسرو. مجيد هم قبل از ما به برلين برگشته بود. چندين ماه متوالی با آذر درگير بود. دعوا و مرافعه، بحث، کار به دادگاه هم کشيد. می خواست بچه را بگيرد. نتوانست. حتی يکبار دست به خودکشی زد. جان آذر را هم به لب رسانده بود. تلفن می‌زد، گريه می‌کرد، تهديد می کرد. حتی چند بار کارشان به کتک کاری کشيد. حال خسرو هم تعريفی نداشت. باز اگر مجيد غريبه بود فرق می‌کرد. از طرفی نمی‌خواست با ادامه اقامت در خانه آذر بهانه دست مجيد بدهد. از طرف ديگر صلاح نمی‌ديد يا دلش نمی‌آمد او را تنها بگذارد. مجيد می‌خواست برگردد ايران. تهديد کرده بود که بچه را هم با خودش خواهد برد. آذر به دنبال کار می‌گشت و امور اداری و قانونی اقامت خودش و لاله و جدايی اش از مجيد را پی‌جويی می کرد. خسرو زبان می‌خواند، درس می‌خواند، تحقيق می‌کرد، قصه و مقاله می نوشت، در گرفتاريهای آذر و لاله و مجيد شريک بود و همه هم نصفه نيمه. چشمهايش دو دو می زد و روی هيچ چيز ثابت نمی ماند. گاه عصرها تلفن می کرد و با هم می‌رفتيم بيرون و جايی می‌نشستيم و مشروب می‌خورديم. به موهای نورس سفيد شقيقه‌های همديگر نگاه می‌کرديم و چينهای ريزی که پای چشمها و روی پيشانی عميق می‌شدند و با لبخندی گوشه لب از اين در و آن در حرف می‌زديم . من می پرسيدم:

_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟

_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.

حالا، گاه که فرصتی دست می دهد، تنها به ميخانه ای می روم، می‌نشينم، گارسون پيش می آيد. می گويم:?
‑- A glass of vodka please ! *
‑می آورد. جرعه اول را می نوشم. مزمزه می کنم. چشمهايم را می‌بندم و با خودم می گويم:

_ چشمهايم را که باز کنم، می بينم که خسرو از در وارد می شود. می آيد، شانه بالا می اندازد، با دست موهايش را يکطرف می زند و می نشيند. می گويم:

_ قهوه يا آبجو؟

می گويد:

_ شراب!

سفارش می‌دهيم. شرابش را آرام می‌نوشد. می‌گويم:

_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟

به جايی نامعلوم نگاه می کند و پس از لحظه‌ای مکث می‌گويد:

_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.

می گويم: خب؟

می گويد:

 _ فرض کن يک محله است. مثلاً يکی از محله های متوسط تهران . با همه چيزهای عادی، بقالی، قصابی، نانوايی، مدرسه، مسجد، کلانتری، ميدانچه ... يک محله معمولی. در‌مقطع شروع داستان قلب اين محله دارد غيرعادی می تپد. انگار خبری شده، اتفاقی افتاده. يعنی نيفتاده ولی همه منتظر وقوع حادثه ای هستند. چيزی قرار است بيايد و اوضاع را تغيير دهد. در هر موقعيتی سر اين قضيه بحث می‌شود. آنوقت همه ياد کم و کسری های خودشان هم می افتند و همه هم مطمئنند که آن چيز، همه گرفتاری های آنان را حل خواهد کرد. در اين ميان هر کس از ديد خودش آن چيز موهوم را می‌بيند و تا اينجا ظاهراً پنجاه درصد قضيه حل شده، بعدش ديگر رويا است و خيالبافی و يک کلاغ و چهل کلاغ. راوی داستان هم يک نوجوان پانزده _ شانزده ساله است. از خودش نظری ندارد. چون به بازی اش نمی گيرند. او فقط روايت کننده حرفها و احساسات ديگران است. همه جا صحبت آن "چيز" است. يواش يواش قضيه از حالت عادی خارج می‌شود و جنبه‌های سورئاليستی پيدا می کند. هر کس آن "چيز" را به شکلی ديده و گوشه ای از آن را. قضيه فيل در تاريکی مولانا يادت هست؟ خلاصه هر جا که هم محله ای ها جمع می‌شوند، توی حمام، روضه، مهمانی، عرق خوری، اداره، مدرسه، همه جا بحث اش را می‌کنند و با هم درگيرمی‌شوند. چون هر کس در واقع دارد از ايده های خودش دفاع می‌کند. همينطوری پيش می‌رود و در اين خلال، ما پی می‌بريم که مردم اين محله، اين جامعه چی دارند، چی ندارند و روحيات و خصوصياتشان چيست. بعد اين راوی، همين جوانک، يک شب که می‌خوابد، حس می‌کند شب خيلی طولانی شده. مدتی بيدار می‌ماند و صبح نمی‌شود. پا می شود می رود دم پنجره، می‌بيند که چيزی عظيم، مثلاً کرکسی عظيم، روی شهر بال کشيده. چيزی که خصوصيات همه آن تصورات منفرد مردم را در خود جمع دارد. و اين جمع همه آن چيزها، چيز کريه بدمنظری است که شب دائمی را برای محله، برای شهر به ارمغان آورده است.

_ منظورت جريان انقلاب است؟

_ آن برداشت را هم می‌شود کرد. ولی منظورم هر گونه رﱞويای تفاهم همگانی است.

_ يعنی ايجاد جامعه ايده آل محال است.

_ نه به اين شدت. اين ديگر خيلی کلی گرايی است.

_ چرا جوان پانزده _ شانزده ساله را کردی راوی؟

_ چون از خودش نظر مشخصی ندارد. می تواند بی دخالت نظر خودش، همه چيز را واگويه کند.

_ اگرهم اينطور باشد، او بهر حال ديد خودش را دارد. يعنی زاويه ديد خودش را. او ممکن است خيلی جاها نباشد، خيلی چيزها را نبيند.

_ درست است. بايد زاويه ديد کمکی درست کرد.

_ چرا راوی سوم شخص نمی گذاری؟ يک نظر از بالا، از بيرون.

_ دانای کل؟

_ چرا که نه؟ نزول آن چيز مخوف را هم همه می‌توانند ببينند. روی آن کار کن. ايده جالبی است.

_ بايد فرصت کنم.

تخمين می زند که تا هفته بعد دست نوشته اول را آماده کرده باشد و با هم بخوانيمش. اما تا هفته بعد، هزار کار وقتگير دارد. بعد با طرحی ديگر می‌آيد :

 _ ببين، اين خانم، يک خانم مسنی است، خانم خلايق مثلاً. يک روز صبح از خواب که بلند می شود، می بيند نمی تواند حرف بزند. حرف زدن يادش رفته. يعنی حرف می زند، ولی اشتباه می کند. کلمه‌ها جای خودشان نيستند. می‌خواهد بگويد چای، می‌گويد سنگ! می خواهد بگويد برويم خيابان، می‌گويد برويم سر کوه! همه تعجب می کنند. شوهر و بچه هايش چپ چپ نگاهش می‌کنند و با خودشان پچ پچ می‌کنند. بعد ترس برش می‌دارد. راه ارتباطی‌اش بهم خورده است و چه بسا همه فکر کنند ديوانه شده و عقلش را از دست داده. پس خفه خون می‌گيرد و ساکت می‌شود. ولی قضيه به همين سادگی نيست. بالاخره بايد زندگی کند. آنوقت زور می‌زند تا حرف زدن را هر چه محدودتر کند. کلام آزارش می‌دهد. سعی می‌کند کارهايی کند که موردی برای حرف زدن پيش نيايد. اغلب تلوزيون را روشن می گذارد. بعد موسيقی را کشف می کند. همه‌اش نوار می‌گذارد. تنها که هست می نشيند پشت پنجره و بيرون را نگاه می‌کند. می‌بيند غير از آدمها، بقيه چيزها در سکوت زندگی می‌کنند. آنهايی هم که صدا دارند، مثلاً پرنده‌ها يا حيوانات ديگر، صدايشان حرف زدن نيست. علامت است. کم کم زندگی با علامتها را ياد می‌گيرد. حالا کلی گذشته و اين آدم منزوی شده. برای خودش زندگی خودش را می کند و بچه ها و شوهرش زياد کاری به کارش ندارند. دوستانش هم همينطور، از همه بريده. خودش مانده و همه چيزهای ديگری که می توان با آنها بوسيله علامتها و نشانه ها ارتباط برقرار کرد.

_ خوب ، بعد ؟

_ همين ! اولش يک دوره ترس و وحشت و گيجی دارد. بعد حرف نزدن و چنگ انداختن به آن علامات و نشانه ها می‌شود راه فرار. يعنی وسيله تطبيق. ولی بعدتر، آنها جای خودشان را باز می کنند و می شوند خود زندگی. ديگر علامت نيستند. خودشانند. درِ يک دنيای قراردادی به اسم زبان برويش بسته می شود و در عوض درِ دنيای واقعی برويش باز می‌شود.

_ دنيای واقعی؟

_ دنيای زنده طبيعی. طبيعت گياهها و پرنده ها. طبيعت اشياء. زبان اشياء و طبيعت را می آموزد. آنوقت فکرش را بکن چقدر آن زبان، آن علائم قرارداری مسخره بنظر خواهد رسيد. آنهم در دورانی که ديگر همه چيز معنی واقعی خودش را از دست داده. ما به جای اينکه همديگر را در آغوش بگيريم، به چشمهای هم نگاه کنيم و دست يکديگر را بفشاريم يا پوست يکديگر را نوازش کنيم می گوئيم : سلام! از ملاقات شما خوشوقتم!

_ تند می روی. با همه که اينطوری نيستيم . تو و من يا تو و آذر هيچوقت کلام يا علامتهای قراردادی بی معنی را جانشين رابطه نکرده ايم.

_ من منظورم جزئيات نيست. کليت مطرح است. بشر دارد قدرت رابطه برقرار کردن با طبيعت و زندگی را از دست می دهد. حال اگر قضيه را از دريچه زبان و کلمه نگاه کنيم، می شود به گره اصلی مهاجرين هم مربوطش کرد. ما هم مشکل ارتباط داريم. ما هم مثل خانم خلايق، به اين در و آن در می‌زنيم که راهی برای ايجاد ارتباط پيدا کنيم. آيا مهم اين نيست که اين تک و دو به کشف ريشه های اصلی ارتباط و زندگی منجر شود، ارتباطی بمراتب وسيعتر، پرخون تر و عميق تر از اَشکال قبلی؟

_ اينجا يک تناقض پيدا می شود. اگر بخواهی به اشکالات ارتباطی ما ربطش بدهی، قضيه زبان با فرهنگ ربط پيدا می کند. تغيير در معيارهای فرهنگی به اين سادگی ها هم نيست. تازه، دليلی ندارد که هر تغييری، شکل عميق و مثبت پيدا بکند.

_ منظور وانماندن است. اين خانم خلايق می‌تواند مأيوس و افسرده شود و خودش را از کوه بيندازد پائين. می تواند خفه خون بگيرد و تا آخر عمر منزوی شود. می تواند ديوانه بازی در بياورد و کار را خراب تر کند.

_ آنچه که او به آن می رسد، اينطوری که تو تعريف می کنی، فرق زيادی با آن انزوا ندارد. يعنی در واقع دارد، ولی شکل عادی زندگی قبلی او را، در ارتباط با فرزندانش، شوهرش ، دوستانش و بقيه باز نمی‌گرداند.

_ معلوم است. چيزی بهم خورده و عوض شده، او يک توانايی را، که همان قدرت حرف زدن و ارتباط زبانی برقرار کردن باشد، از دست داده. بايد بتواند توانايی ديگری را به دست بياورد. طبيعی است که به آن شکل اول نمی تواند برگردد. ما هم چيزی را از دست داده ايم. محيط مأنوس و مألوف و امکان ارتباط برقرار کردن با جامعه را، البته از طريقی که به آن عادت کرده ايم. مردم هم به ما با همان ذهنيتی برخورد می‌کنند که شوهر و بچه ها و اغلب اطرافيان خانم خلايق . فکر می کنند ديوانه ايم، کودنيم، عوضی هستيم. حالا اين خانم خلايق بايد بتواند اگر نه به بهترين شکل ممکن، به شکلی مفيد و معقول خودش را از اين گرداب برهاند.

_ شکلی که خانم خلايقِ تو به آن دست می يابد، بنظر ايده آليستی می‌رسد. جماعت مهاجر، يک جمع يکدست با برخورد يکسان نيست. الآن خود من و تو هم يکسان با قضايا برخورد نمی‌کنيم. يا مثلاً مجيد. عباسی، برو بچه های دانشجو، يا آنهايی که در کشورهای ديگر ساکنند، زنها و مردها، توجه می‌کنی؟ اين چيزها را اگر در نظر داشته باشی می بينی که نمی‌شود يک نسخه پيچيد.

_ اشتباهت همينجاست . اتفاقاً می‌شود يک نسخه پيچيد. آن نسخه هم تن ندادن به سکوت و درجا‌زدن است. خانم خلايق می‌گردد و البته با کمک غريزه و اتفاق، به فرهنگ ديگری دست می يابد، يعنی يک نحوه نگرش تازه به دنيا . در واقع اگر امکان ارتباط داشتن با اطرافيانش در زمان سلامت را از دست می دهد، امکان ارتباط با بقيه جهان را بدست می آورد. البته اين طرح است. ممکن است وقت نوشتن هزار تغيير بکند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



 گُسَل


ساسان قهرمان



 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌فصل‌دوم‌- ‌باران (آذر)


6

ممکن است وقت نوشتن هزار تغيير بکند.

می پرسم: کی دست بکار نوشتنش می شوی؟

_ تا ببينم.

تا ببيند، هفته ها گذشته اند. گذشته از درس، هرازگاهی کاری هم پيدا می‌کنيم و مشغول می شويم. چهره برلين عوض شده. ديوار را يواش يواش برمی دارند. از طرف ديگر نژاد پرستها سربلند کرده‌اند. ترکها می ترسند توی خيابانها تنها راه بروند. توی کوچه پس کوچه های خلوت، مخصوصاً شبها جوانهای ترک را می‌بينی که چهار پنج نفری با هم حرکت می‌کنند. بيکاری برای خود آلمانيها هم غوغا می کند. و اين رنگ مو و پوست، ما را برای تمام عمر در اين سرزمين غريبه نگاه خواهد داشت. همه اينها را برای نادژدا می نويسم. می نويسم که دوران سختی است، ولی با اين همه جايش دراينجا خالی است. از اوضاع و احوال پناهنده های لهستانی و رومانيايی که در خيابانها می‌گردند، از کمپهای پناهندگی، قانون کار و بيکاری، مغازه ها، سينماها، فروشگاهها و ماشينها. از زرق و برق و *** و تکنولوژی. غربيها هجوم برده‌اند به شرق تا ارث و ميراث گذشته شان را طلب کنند، زمين ارزان بخرند و کسب و کار راه بيندازند. شرقيها سرازير شده اند به غرب تا از قافله برادران خود باز نمانند. او هم هزار چيز گفتنی برايم دارد. می نويسد که ماموشکا سخت مريض است. قوانين عوض شده. حالا آنها می‌توانند آن کافه را بخرند و صاحبش شوند. سابقاً دولت صاحب بود و آنها اداره اش می‌کردند. درآمدشان بد نبود. می‌شد چيزی هم کنار گذاشت. حالا درآمدشان بيشتر شده. ولی گرانی هم بيداد ميکندو توازن دخل و خرج را بهم ريخته. مخصوصاً اجاره خانه بی حساب بالا رفته است. ماموشکا مختصر پس اندازی دارد. پشتشان به آن گرم است. ولی کمبود ارزاق و سوخت نگرانشان می کند. نادژدا خوشحال است که حکومت تغيير می‌کند. ولی خطر تجزيه و جنگ هم هست چک ها و اسلواکها می خواهند هر کدام کشور و دولت مستقل خوشان را داشته باشند. نادژدا می پرسدکه دلم نمی‌خواهد برگردم؟ من برای او می نويسم که ممکن است از آلمان هم بروم. می‌نويسد که اگر در پراگ مانده بودم، حالا که امکان صاحب شدن آن کافه پيش آمده و در عين حال ماموشکا هم مريض و زمين گير شده، می توانستم به او کمک کنم و با هم کار را به انجام برسانيم. می نويسد که هر اتفاقی که بيفتد، مردم اگر نان هم نداشته باشند از شراب و آبجوشان نمی‌گذرند.

شايد هم بهتر بود در پراگ می ماندم. اما آن اواخر اوضاع خيلی بهم ريخته بود. عباسی خودش هم نتوانست بماند. چه رسد به اينکه ما را نگهدارد. کار ما هم هر گوشه اش به اداره ای مربوط بود و دولت جديد تمايلی به حفظ کمکهای دولت قبلی نسبت به امثال ما نداشت. همانوقت به نادژدا پيشنهاد کردم که او هم همراه ما بيايد. ولی نمی‌توانست ماموشکا را تنها بگذارد. تصميم را گذاشتيم برای بعد. کدام بعد؟ حالا که از آن لحظه ها و احساسات دور شده ايم، گاه که به پراگ و او می انديشم، می بينم تغيير شکل شرايط در زندگی هر يک از ما، واقعاً به سر مويی بسته بود، و شايد هنوز هم هست. و ما عادت کرده ايم که تصميمها را بگذاريم برای بعد. يعنی که از تصميم گرفتن بگريزيم. فکر می کنيم بعد تر، شرايط تغيير خواهد کرد و تصميم گرفتن راحت تر خواهد شد. اما بعدها شرايط چنان تغيير می کند که ديگر بازگشت انديشه به آن فکرها و تصميمها ممکن نيست. نه. نمی‌شود آنطرفها برگشت. اوضاع روز بروز آشفته تر می‌شود. حالا، گاهی که دور هم جمع می‌شويم، مثل گذشته ها موضوع مشخصی برای بحث کردن هست. فريبا می گويد دنيا به طرف يک جنگ همه گير پيش می رود. آذر مخالف است. می گويد اوضاع با حوالی جنگ دوم خيلی فرق دارد. چهره جهان تغيير کرده. من می گويم دنيا شده سه قطبی. آمريکا، اروپا و ژاپن. ابراهيم می گويد چين را از ياد نبر. همينطور يکسری کشورهای کله خر. می‌گويم آنها نمی توانند قطب باشند. خسرو معتقد است به قضيه نبايدصرفاً از جنبه اقتصادی نگاه کرد. روانشناسی جوامع و فرهنگها هم دريچه مهمی است که خيلی از مسائل را می توان از ورای آن نگريست و تحليل کرد. آقای اشراقی پوزخند می زند و می‌گويد:

_ معيار همه چيز در دنيای پيشرفته تکنولوژی است و پول. بازار خريد آقا! بازار خريد. همه جا که ايران نيست که مردم را روانشناسی کنی و با شعار امور را پيش ببری.

خسرو می‌گويد که منظورش اين نبوده. ولی آقای اشراقی بحث را به ايران می‌کشاند. آقای اشراقی شوهر خاله فريبا است. با زنش از ايران آمده اند. ويزای توريستی دارند. فريبا می بردشان برای گردش و خريد و چک آپ. می‌گويد که اوضاع داخل ايران تغيير کرده. آبها از آسياب افتاده، هر کس سرش را به آخور خودش کرده و دنبال سه شاهی صنار می‌دود و از آن‌همه بزن و بکوب و بگير و ببند، ظاهری مانده و شعاری. وگرنه مملکت همان است که بوده. من می‌گويم محال است چيزی تغيير نکرده باشد. اشراقی رک است. می‌گويد:

_ بهتان برنخوردها، ولی خر همان خر است. نعلبندش عوض شده!

بعد با هم بحث می‌کنيم. چايی اش را هورت می‌کشد و می‌گويد:

_ آخر شما توده ايها ...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد من توده ای ام آقای اشراقی؟

می‌گويد:

_ خب ! شما کمونيستها...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد کمونيستم ، آقای اشراقی؟

می گويد:

_ خيلی خب، حالا چه فرقی می کند. شما چپی ها ... !

می خندم و باز حرفش را قطع می‌کنم:

_ از کجا می‌دانيد ...

_ خودش را کنترل می‌کند و می‌گويد:

_ شما جوانها! درست شد؟ شما جوانها همه چيز را به کمال داريد غير از يک چيز و آنهم واقع بينی است. بيابانی برهوت از واقعيتهاست و شما با رودی از خيالها و روياها می‌خواهيد اين صحرا را سيراب کنيد. البته رود خروشانی است. چون شما جوانيد و پرشور. اما تغيير واقعيت توسط خيال به اين سادگی ها هم که جوانها می‌پندارند نيست. بالاخره ما هم جوان بوده ايم و اين چيزها برايمان آشناست. بنده خودم خوب بخاطر دارم که بعد از اتمام تحصيلاتم به ايران که برمی‌گشتم، فکر می‌کردم چيزهايی را کشف کرده ام که عقل هيچکس به آنها نرسيده. خيال می‌کردم راه باز است و رهروی نيست. آسمان بار امانت نتوانست کشيد، قرعه فال به نام من ديوانه زدند. ولی خوش خيالی بود آقا جان. خوش خيالی محض . همين که قدمهای اول را آمدم بردارم ديدم که انگار نخير! اين تو بميری از آن تو بميری ها نيست. ديگران احمق نبوده‌اند. خيلی ها قبل از بنده و بهتر از بنده و بيشتر از بنده کوششها کرده اند. چه بسا عمر و زندگی ها بر سر اين امور رفته و هدر شده. اما چيزهايی هست جانم که تغيير نمی‌کند. دست بنده و شما هم نيست. موقعش نرسيده. مردم خودشان نمی‌خواهند. اصلاً تصورش هم بيخودی است. کجا ممکن است اين چيزها تغيير کند؟

آذر می‌گويد:

_ گيرم آنجا تغيير نکند. اينجا چی؟ اينجا هم بايد همه چيز ثابت بماند؟

اشراقی می‌گويد:

_ اينجا به بنده و شما چه؟

آذر هم رک است:

_ به شما هيچی. ولی به ما خيلی هم مربوط است. الآن چندين سال است که اين‌طرف هستيم. عمرمان دارد اينجا می‌گذرد. بچه من اينجا بزرگ می شود. بايد بتوانم با اوضاع اينجا کنار بيايم يا نه؟

_ کنار آمدن يک چيز است، حل شدن و همرنگ شدن چيز ديگر. البته بحث بنده چيز ديگری بود. منظورم اين است که در مورد اوضاع سياسی داخلی، نبايد به شعارها دلخوش کرد. مردم سرشان به کار خودشان بند است و زندگی شان را می‌کنند. شما هم منتظر تغييرات و از اين رو به آن رو شدن نباشيد و بيخود عمر خودتان را تلف نکنيد.

فريبا می‌گويد:

_ يعنی برگرديم ايران زندگی کنيم؟ مگه می‌شه؟

_ چرا نمی‌شه فری جان ؟ بالاخره که بايد برگرديد.

من می خندم:

_ چرا حتماً بايد برگرديم؟

_ برای اينکه وطنتان آنجاست. فرهنگ و ريشه تان آنجاست. حالا خبطی شده و نتوانسته‌ايد بمانيد. تا ابد که مجبور نيستيد آواره باشيد.

می گويم:

_ ما آنجا آواره تريم آقای اشراقی.

آذر همانطور که استکانهای چايی را برمی دارد و از اتاق بيرون می برد غر می زند:

_ کدام فرهنگ؟ فرهنگ آنجا اگه بود الآن بنده بايد بچه ام را می‌دادم ننه مجيد برام بزرگ کند. خودم هم يا خفه می‌شدم و می‌نشستم خانه، يا يک تهمتی بهم می بستند و سنگسارم می‌کردند.

بعد برمی‌گردد و می نشيند:

_ می‌دانيد آقای اشراقی، اين فرهنگ و اخلاق و امثال اينها که می‌گوئيد، شايد برای بعضی ها خوب و عزيز باشد. ولی بدرد من يکی نمی خورد. من بخاطر مجيد از ايران درآمدم. ولی حالا بخاطر خودم و لاله نمی‌خواهم برگردم. زندگی را کرده اند قبرستان، شما هم سنگشان را به سينه می زنيد که همينه که هست.

آقای اشراقی دفاع می کند:

_ آذر خانم، هر تمدنی، هر ملتی به فرهنگش زنده است. فرهنگ و سنت لازمه بقاست. همين بچه شما الآن فارسی بلد است بخواند و بنويسد؟ نخير! خود شما هم که توی هر جمله چند تا کلمه خارجی استفاده می کنيد. اصلاً از همه چيز بريده ايد. بنده توی اين دو ماه به هر کسی که برخوردم يا طلاق گرفته بود يا داشت طلاق می‌گرفت ! خيال می‌کنيد اينطوری به آزادی و فرهنگ والا می‌رسيد؟ نه والله. اينجوری فقط راه رفتن خودتان هم از يادتان می‌رود. کلاغه آمد راه رفتن کبک را تقيلد کند راه رفتن خودش هم از يادش رفت. بنده مطمئنم که همه شما جوانهای پاک و وطن پرستی هستيد. ولی سوراخ دعا را گم کرده ايد جانم. خودتان را باخته ايد.

من می گويم:

_ تند نرويد آقای اشراقی . درست است که هر ملتی به فرهنگش زنده است. ولی اسم هر چيزی را هم نمی شود فرهنگ گذاشت.

و خسرو ادامه می دهد:

_ فرهنگ ما، ادبيات ماست. هنر ماست. سابقه تمدن ماست و يکسری اخلاقيات انسانی. زبان هم هست. بله. ولی رسالت حفظ اين زبان که به عهده چند صد بچه مهاجر نيفتاده که حالا برای آن عزا بگيريم.

آذر می گويد:

_ آدم هر جا که باشد، بايد درست زندگی کند.

ما درست زندگی می‌کنيم؟ معلوم نيست. هر کدام يک گوشه افتاده‌ايم و بايد کلی زور بزنيم تا زندگيمان ثبات پيدا کند، بعد به چيزهای ديگر برسيم. ولی مگر همين به ثبات رسيدن، درست زندگی کردن نيست؟ اما چه عمری بايد تلف شود. در اين سن، با اين سالهای گم شده، اينهمه بايد بکوبی و تازه ببينی که هنوز چقدر انرژی بايد صرف کنی، با اين خستگی، با اين نفرت، با اين کينه، با اين اندوه، تا تازه بتوانی خودت را بر سطح آب نگهداری و غرق نشوی، آنوقت، تنها که می شوی، به خودت می‌گويی اگر پاهايت بر ساحل بود، چه کارها که نمی‌کردی. من از خودم می‌پرسم آيا می شود درست زندگی کرد؟ و حس می کنم که پير می شوم. حس می کنم که ريشه دندانها و موهايم سست شده و پوستم خشک می شود و چروک برمی‌دارد. انگار جوانی ما با جوانی جاهای ديگر و دوره های ديگر فرق دارد. ماها غوره نشده مويز شده‌ايم و سرگردان می‌چرخيم تا گوشه‌ای بيابيم که به مسايل آن تسلط داريم. سخن گفتن به زبان خود بمنزله راه سپردن با پای خود است. هيچوقت فکر نمی کنيم که چطور بايد به آنها فرمان دهيم تا اطاعت کنند. خودبخود بجايی که مغز می انديشد می‌روند. اما زبان دوم، چقدر بايد بکوشی، تا کجا، تا بتوانی برگرده اين اسب جهنده سرکش سوار شوی و بر او فرمان برانی، تا جولان دهد دراين دشت ناشناخته و سلامت بازت آرد؟

آقای اشراقی می گويد:

_ زبان را که پاس نداريد، يعنی فرهنگ و تمدن و وطنتان را پاس نداشته ايد. يعنی که بی ريشه ايد. بی ريشه که شديد، هر کس هر جا دلش خواست می کاردتان.

خسرو می‌گويد:

_ يعنی زبان ياد نگيريم؟ آنوقت فريبا خانم چطور درس بخوانند و دکتر و مهندس بشوند و برگردند به ميهن‌شان؟

آقای اشراقی می‌گويد:

_ به عرايض بنده توجه نمی‌کنيد. عرض کردم زبان خودتان را پاس بداريد نه که زبان اينها را نبايد بياموزيد. بياموزيد تا به سلاح خودشان مسلح شويد و بتوانيد بهتر نبرد کنيد.

آذر می‌گويد: شما يک‌جور به اين قضيه نگاه می‌کنيد آقای اشراقی، ما يک‌جور ديگر.

معمولاً با اشراقی بحث جدی نمی‌کنيم. وقت می‌گذرانيم. او هم گوش شنوا برای تئوريهايش می‌خواهد. عباسی اگر برلين بود می‌انداختيمشان بجان هم. شنيده ام که او هم به آلمان آمده. بايد "کلن*" باشد. خيلی وقت است که او را هم نديده ايم. هميشه موقع بحث ياد او می افتم. بحثها به جايی نمی رسد و بطول که می‌انجامد، من قضيه را به شوخی می‌کشانم و تمام می‌کنم. می‌نشينيم و با اشراقی تخته بازی می‌کنيم. اشراقی ، هر دستی که می برد رجز می‌خواند :

_ محسن جان ، کی تخته نرد ياد گرفتی ؟ يعنی ميدانم امروز ، فقط ساعتش يادم رفته !

ومن به خنده می‌گويم :

_ تاس اگر نيک نشيند همه کس نرّاد است !

 آذر و خسرو و فريبا خودشان را کنار می‌کشند. می‌دانم که خسرو زياد حوصله گفتگو ندارد. اما يک هفته بعد، طرح داستان ديگری را در ذهن آماده دارد:

_ پنج شش نفرند. با يک ماشين دارند می روند مسافرت. بگير زنی و شوهری و يک بچه، با دائی زن و عموی شوهر و راننده که پسر عمه باشد مثلاً. از يک شهر می روند به شهر ديگر. شب است. وسط راه ماشين خراب می شود. هر کاری می کنند راه نمی‌افتد. اول يک سری بحث می کنند که چرا ماشين خراب شده . اين بحث بيشتر مال مردهاست. به همديگر غر می زنند و اطلاعاتشان را به رخ هم می کشند. بعد دور بعدی بحث شروع می‌شود که حالا بايد چکار کرد. يکی روی تعمير ماشين تاکيد می کند، ديگری روی رفتن و کمک آوردن. از تعمير کردن که نااميد می‌شوند بحث می‌کنند که مکانيک بياورند يا ماشين را ببندند به ماشين ديگری و بکشندش تا شهر. هر کس نظری می‌دهد. اما بحثها هر دفعه از حالت چاره جويی در می آيد و می‌کشد به انبان خصومتهای ريشه دار خانوادگی. از ارث پدر جد گرفته تا جهيزيه و گلايه های سابقه دار عمه و خاله و دايی . بچه هم ونگ می زند. آخرش يکی تصميم می‌گيرد يا داوطلب می شود که کمک بياورد. حالا بايد تصميم گرفت که از کجا کمک بياورند. يکی يادش می آيد که در سفر قبلی، در روشنايی روز دهی را در سمت راست جاده ديده بوده. ديگری همان ده را طرف ديگر جاده بياد می آورد. يکی ديگر معتقد است مطمئن ترين راه، برگشتن به شهر اول است. چون بهر حال روشن است که وجود دارد و سرجای خودش ايستاده. هر کس دنبال راه نزديکتر می گردد. اين وسط همه حرف زده اند غير از زن. هر کس نظری داده و او در تمام مدت گوش کرده و به بچه رسيده. هر بار هم آمده حرف بزند، يکی پريده توی حرفش. همه بگو مگو می کنند و آخرش هر کس به راهی که خودش فکر می کند درست است می رود. شوهر و راننده هم به طرفی می روند. زن هم می خواهد با آنها برود ولی شوهرش می گويد او بهتر است بماند و مواظب بچه و ماشين باشد. چون بچه را که نمی شود تنها گذاشت ، بردنش هم حرکت را کند می کند. با همديگر بحث می کنند. زن می گويد دليلی ندارد همه بروند و او بماند. می گويد که مرد می تواند بچه را بغل کند ولی کار به دعوا می کشد و آخرش می ماند. همه می‌روند. زن ساعتی را صبر می کند. بعد ترس برش می دارد. بچه هم گرسنه است. ونگ می زند. بايد کاری کرد. تصميمش را می‌گيرد. می آيد بيرون و راه می افتد. کدام طرف؟ مسيری که به ذهن ديگران نرسيده بود: جلو! ماشين پشت پيچ خراب شده و زن از پيچ که می گذرد، چراغ های شهر را می بيند!

_ عجب! جالب است. ولی چرا زن را برای اين کار انتخاب کردی ؟

_ کدام کار؟

_ همين انتخاب اين مسير. معلوم است که ريسک می کند.

_ ريسکش منطقی و سازنده است.

_ اين درست. ولی کمی فمينيستی بنظر نمی رسد؟

_ من فکر نمی کنم. بهر حال به نظر من واقعيت است. توی درگيری های کلی فرهنگی و اجتماعی امروز ما، در مجموع که نگاه کنی زنها بيشتر مجبور به اينطور ريسک کردنها هستند.

_ يا بنوعی فرار به جلو!

_ اين هم تعبيری است.

_ همه فرار به جلوها معلوم نيست که نتيجه مثبت بدهد. فرض کن مثلاً زن راه بيفتد و برود. از کجا که شهر پشت پيچ باشد؟ شايد مجبور شود ده ساعت بچه به بغل راه برود و از پا بيفتد. يا در بين راه بلايی بسرش بيايد. حيوانی، دزدی، متجاوزی.

_ اين بلا در هر مسير ديگری هم می تواند سرش بيايد. پس چرا به جلو نرودﱡ؟

_ البته ! ولی در شهر مقصد چه چيزی انتظارش را می کشد؟

_ اينها گوشه‌های ديگر قضيه اند. مهم اين است که مقصدی هست و بايد به طرف آن رفت. پراکنده کاری و اين در و آن در زدن يا برگشت به عقب چاره کار نيست.

_ شايد هم باشد. چه کسی می داند؟

_ شايد هم باشد. ولی ما بهر حال از جايی، به دليلی راه افتاده ايم و مقصدی را انتخاب کرده ايم.

_ شايد هم بی‌مقصد، فقط راه افتاده ايم.

_ شايد‌هم اينطور باشد. ولی هميشه بی منطق ترين راه، ول کردن جاده و رفتن به دل بيابان است، کاری که دو نفر از سرنشينان اين ماشين می‌کنند، و محافظه کارانه ترين راه و به اصطلاح معصومانه ترين يا معقولانه ترين راه، برگشت به عقب که شوهر و شوهر عمه‌اش انتخاب می‌کنند. حالا بگذريم از درگيری ها و دعواهای بی‌سرانجام که فاصله واماندن در جاده و انتخاب مسير را پر می‌کند. زن در اينجا ناگزير است از خطر کردن و انتخاب کردن.

_ ناگزير نيست. می تواند منتظر بماند.

_ بله! می تواند. آفرين ! می تواند. ولی نمی ماند. انتخاب می‌کند و پيش می رود.

_ و تو برايش آينده ای روشن رقم می‌زنی.

_ نه! من می گويم که او راه با سرانجامی انتخاب کرده.

_ ولی چراغهای روشن شهر، بلافاصله بعد از پيچ جاده، اينها نشانه هايی از اميد و خوشبينی را با خود دارند.

_ بله. چرا که نه. شايد هم روی اين قسمت بيشتر کار کنم.

_ گفتگوهای بخش دعواها و بحثها هم خيلی مهم است. بايد بتوانی خوب از پسشان بربيايی که تصنعی نشود.

_ درست است. اين تکه خيلی مهم است. برای اينکه قصه از يک طرف شکل رئاليستی دارد و از طرف ديگر مفهوم و نتيجه سمبوليک. البته تازگی ندارد. تمام کارهای ساعدی را می شود در همين چارچوب فرمی ارزيابی کرد.

_ مهم زبانی است که انتخاب می کنی. حيف است شکست يا ضعف در فرم و تکنيک باعث شود که حرف و نظرت به جايی نرسد.

_ درست است. آنهم وقتی که اين همه بدگمانی و بدبينی نسبت به کارهای ادبی خارج از کشور وجود دارد. می بينی توی مصاحبه ها و سخنرانی ها چطور با کارهای اينور مرزی برخورد می کنند؟

_ خوب طبيعی است.

_ هيچ هم طبيعی نيست. عقب مانده است. غير عادی است. ولی اينطوری نمی‌شود باهاش در افتاد . يک راه ارتباط بايد پيدا کرد. بگذار اين درس لعنتی تمام شود. وقت برای هيچ کاری باقی نمی گذارد.

يکسال بعد، من درسم را تمام کردم. خسرو بايد ادامه می داد. حق هم داشت. ليسانس روانشناسی به چه کار می آمد؟ ولی من احتمالاً می توانستم به همان ليسانس بسنده کنم و به يافتن کاری دل ببندم. آذر هم تازه چند ماهی بود که در يک آزمايشگاه استخدام شده بود. لاله مدرسه می رفت. فريبا بازبه ايران رفته بود و همين روزها قرار بود برگردد. رشته اش را عوض کرده بود به دندانپزشکی و حالا می خواند تا بشود خانم دکتر. می پرسيديم:

_ بعدش چه خواهی کرد، می مانی يا برمی گردی؟

 و می گفت که نمی داند، هنوز تصميمش را نگرفته. بعد اضافه می کرد:

_ البته اگر وضع ايران همينطوری باشد که الآن هست واقعاً نمی‌شود زندگی کرد. گرانی که بقول آقا جانم غوغا می کند. البته همه چيز را توی بازار می شود پيدا کرد. منهم احتمالاً بايد درآمدم خوب باشد. ولی حيف نيست آدم پول بی زبان را که با خون دل در آورده بدهد به احتياجات اوليه و مثلاً کره و تخم مرغ بخرد؟ بعدش هم اين قضيه حجاب که جان همه را به لب آورده، پاسدارهای زبان نفهم شده اند همه کاره زندگی مردم. خيابان که سهل است، آدم توی خانه خودش هم خيالش راحت نيست. حالا تا ببينيم اوضاع و احوال درس و زندگی به کجا می رسد. فعلاً که چند سال ديگر مانده تا تمام کنم...

هنوز پائيز شروع نشده ، اما برگهای درختها پير و خسته بنظر می رسند. نوک بعضی شان زرد شده و چند تايی در هر درخت، به قهوه ای می زند. باد خنکی می وزد و خيابانها خلوت است. حالا هوای پراگ بايد از اينجا خنکتر باشد، عصرها، کافه نادژدا پر می شود از بوی تن و نفس مردها و زنهايی که از خنکی خيابان به گرمای مطبوع آنجا پناه می آورند. مشروب می‌خورند و بحث می کنند. دست بگردن يکديگر می اندازند، يکديگر را می‌بوسند و نوازش می کنند، عصبانی می‌شوند، داد می‌زنند و می‌خندند. نادژدا بخشی از پس انداز ماموشکا را داده يک دستگاه پخش موسيقی خريده و در کافه نصب کرده. خودش هنوز پشت بار می ايستد و دو گارسون هم استخدام کرده است. ماموشکا هم گاهی سری به کافه می زند و گردش امور را کنترل می کند، با مشتری های قديمی گيلاسی می‌زند و می‌رود. هنوز برف نباريده اما تا نخستين برف هم راهی نيست . هوای برلين هم هنوز نبايد زياد خنک باشد. گردش فصول در آلمان معقول تر از اينجاست. اينجا هم هنوز برف نيامده. اما سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. پائيز و بهار کوتاه، تابستان ضربتی و زمستان بلند. اما همان بهار و پائيز کوتاهش غوغاست. انگار که طبيعت هم بداند وقت زيادی ندارد، تا چهره بهاری و پائيزی خود را به کمال بنماياند، به تعجيل سنگ تمام می گذارد. به فاصله شب و صبحی هوا به گرمی می‌گرايد و سبزی چمن ناگهان همه جا در منظر نگاهت قرار می‌گيرد. پرنده ها روی شاخه درختها لانه می سازند و دل می‌دهند به وراجی همديگر. پرنده هايی که نمی دانی يک شبه از کجا آمدند، روی شاخه هايی که نمی‌دانی کی برگ و شکوفه کردند. آنوقت تو که هنوز به شتاب طبيعت عادت نکرده ای ، هنوز همه چيز را خوب نديده و نچشيده ، می بينی که شکوفه ها جای خود را به برگهای سبز دادند و تمام جهان گويی از گرما عرق می ريزد و له له می زند. سرب مذاب آفتاب از آسمان سرازير است و تا همه چيز جزغاله نشود ، آسمان به ضرب رگبارهای تند می‌کوشد تا خشک سری بی رحم خورشيد را تناسب بخشد. آنوقت خزان می رسد و تند و پر شتاب ، بساط رنگين خويش را سر کوچه و خيابان و باغ و درختزار پهن می‌کند، با چشمهای پر جرقه نگاهت می کند و به صد زبان می‌گويد: ببين، رنگهای درهم درخشانم را ببين، زرد و نارنجی و قهوه ای و قرمز. تناسب و ترکيبم را ببين که هم الآن بساطم را جمع خواهم کرد. فرصت کوتاه است. دو سه هفته يا ماهی بيشتر نمی پايم. و راست می‌گويد. فصلهای زندگی منهم پر شتاب می‌گذرد. تا نخستين برف زمستانی، هنوز فرصت باقی است. اما سوز سرما در خم استخوانها نشسته و آنها را می‌لرزاند. چشمهايم را باز می‌کنم و گيلاس ودکايم را سر می‌کشم ...


 ***


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

باد (محسن)- فصل سوم


7



خالی که نمی تواند باشد. حتماً حالا هم کسانی هستند. حتما حالا هم در آن اتاقها کسانی بيتوته کرده اند. گيرم نه آنقدر که آنوقتها بود. گيرم از کشورهايی ديگر. فرض کن حالا بيشترشان از اروپای شرقی مثلاً ! چه فرق می کند؟ بالاخره آدمند. توی همان اتاقها، روی همان تختها می خوابند و کنار همان بخاری های ذغالی خودشان را گرم می کنند. ذغالها توی زير زمين بود. روزی يکبار می رفتيم و برای خودمان يک سطل آهنی را پر می کرديم و می‌آورديم. گاهی هم دوبار. يک بخاری بزرگ ذغالی توی هر اتاق تعبيه شده بود. روکش کاشی کاری داشت با دو دريچه. يکی پائين و يکی بالا. دريچه بزرگ برای ريختن ذغالها و کوچک برای روشن کردن. ذغالها را می ريختيم تو و مقدار کمی الکل يا نفت رويش بعد کبريت می زديم. ذغالها گر می گرفت و سرخ می شد. مدتی طول می کشيد تا گرمايش از جدار آجر و کاشی بگذرد، اما بعد حرارتی مطبوع داشت. می شد کنارش نشست و چای خورد و حرف زد، يا کتاب و مجله خواند. حالا می نشينند کنار آن بخاری ها و با هم حرف می زنند، نقشه می کشند، مست می کنند، فحش می دهند و می گريند. درون آن اتاقها خودشان را تاحدی امن می‌يابند. امن، ولی حيران. و بعد، بيرون، خيابان، شهر، فرانکفورت، برلين، هامبورگ، آلمان، آلمان بزرگ، اروپا. پشت ابر، پشت مه خودش را پنهان کرده. معلوم نيست که آغوش گرم پناهی است يا هيولايی که دهان گشوده تا نرم نرمک ببلعدشان. می‌نشينند پشت پنجره و بيرون را نگاه می کنند. پنجره چوبی است. با پرده توری سفيد که حالا ديگر به زردی می زند. از اتاق که در بيايی بايد به دست چپ بپيچی دو اتاق ديگر را رد کنی و بعد دوباره دست چپ. روبرويت پنجره ای است که به حياط خوابگاه باز می شود. پشت پنجره درختهای بلند و قطور نارون ايستاده اند. سمت راستت يک حوض کوچک است که هيچوقت آب ندارد و کنارش مجسمه سنگی مردی موقر و خونسرد که طوماری را در دست گرفته. روبرو خيابان است و آنطرف خيابان، رديف خانه های مردم. دورترک، راين می گذرد. ديوارهايی کوتاه و يک در بزرگ آهنی خوابگاه را از خيابان جدا می‌کند. در آهنی شبها بعد از ساعت ده قفل بود و شش صبح دوباره باز می‌شد. صبحها به کلاس زبان می‌رفتيم و بعد گشتی می‌زديم و به خوابگاه برمی‌گشتيم. آذر يک فرهنگ لغت به خسرو داده بود که عصرها می‌نشستيم و سعی می‌کرديم به ضرب آن روزنامه های آلمانی را بخوانيم. يک راديو هم خريده بوديم. روزی دو نوبت ايران را می‌گرفتيم. خرخر می کرد ولی قا بل فهم بود و هر بار ساعتی از آن روزهای کشدار زمستان را پر می کرد. چه زمستانی! نمی‌شود گفت که از پراگ سردتر بود. نه. از اينجا هم سردتر نبود. ولی خالی بود، خوب، ما حدود يکسال و نيم در پراگ مانده بوديم. ديگر بفهمی نفهمی بامردم حرف می زديم، گاهگاهی کار می‌کرديم، جای ثا‌بتی برای زندگی داشتيم و دوستان خودمان را پيدا کرده بوديم. روزها زنده تر و پرنفس تر می گذشت. مثل آدمهايی که به ماموريتهای طولانی می روند. زندگی شان موقت است، ولی رنگی از گذران عادی عمر را با خود دارد. اتاقی و رختخوابی و کمد لباسی، احياناً تابلويی و قاب عکسی. دوستانی و ميخانه ای و قرارهايی مشخص برای کار و تفريح و وقت گذرانی. بعد اما وقتی می رسد که بايد باز جا کن شوند و بروند. خانه ای ديگر، شهری ديگر. انتخاب با آنها نيست. اداره شان آنها را می‌فرستد. و خانه و اتاق تازه، غريبه است و خالی. اتاقهای خالی سردتر بنظر می رسند. زمستان فرانکفورت هم سردتر از پراگ بود. خالی و سرد.

پشت پنجره راهرو، توری را که کنار می زدی، آسمان يک دست خاکستری در افق ديد بود و حياط سپيد. مجسمه مرد موقر صبورانه برف و يخ را بر شانه های خود تحمل می کرد و دود از دودکشهای رديف خانه های آنسوی خيابان به ابر می پيوست. اما سرما زود گذشت و درختها شکوفه کردند.

ما تا آخرين شهر مرزی آلمان و اطريش با حميد رفتيم و بعد به فرانکفورت برگشتيم. آنجا ديگر معطلش نکرديم و عصر روزی که رسيديم، با راهنمايی دوستان آذر خودمان را به پليس معرفی کرديم که منجر شد به تشکيل پرونده در اداره خارجی ها و اقامتمان درقصبه ای در اطراف "دارمشتات.*"

هفت ماه آنجا بوديم. من و خسرو و يک افغانی هم اتاق شديم. خوابگاه چهار طبقه بود. از آن ساختمانهای قديمی. هر طبقه شش اتاق داشت با يک آشپزخانه وحمام مشترک. اتاق ما دو تخت داشت. به نوبت يکی‌مان روی زمين می‌خوابيد. زمين راحت تر بود. حالا چه کسی روی آن تختها می‌خوابد؟ چه فرقی می کند. دراز می کشد روی تخت و دستها را می‌گذارد زير سرش و چشمها را به سقف می‌دوزد. سقف سفيد بوده ولی زرد شده. جابجا لکه های دايره‌ای شکل قهوه ای هم روی آن بچشم می‌خورد. انگار کسی توپ گل آلود کوچکی را چند بار به سقف کوبيده باشد. تکان اگر بخورد صدای تخت درمی آيد. فنرش جيرجير می‌کند. بايد رويش تخته انداخت . زير تشک. اينطوری راحت تر است. ولی تخته از کجا گير می آيد؟ از دوستان قديمی تر بايد کمک گرفت.

برای ما محمد آقا دو تکه فيبر آورد. محمد آقا پنج سال زودتر از ما آمده بود. پهلوی يک آلمانی مکانيکی می‌کرد. می‌گفت او هم هشت ماه را در آن خوابگاه گذرانده . ما گاهی به او سر می‌زديم. او هم يکی دو هفته يکبار پيدايش می‌شد و يکی دو ساعتی می‌نشستيم به حرف زدن. قديمی ترها می‌گفتند هوا که بهتر شود، کار هايی هم هست که شهرداری پيشنهاد می‌کند و می‌شود انجام داد. برای ما که زبان نمی دانستيم، بيشتر کارها حول رفت و روب و حمل و نقل و بسته بندی و امثال آنها دور می زد. مهم نبود. در پراگ هم يکسری کارهای مشابه را تجربه کرده بوديم. يک مدت انگور چينی ، چندی کارهای ساختمانی، بعد هم نجاری و الوار کشی. من اين يکی را بيشتر دوست داشتم. در ايران هم مدتی در يک نجاری کار کرده بودم. خسرو انگور چينی را ترجيح می داد. می‌گفت در تاکستان آدم احساس آزادی می کند. کارگاه نجاری بسته است. خفه است. ولی من عاشق بوی خاک اره بودم و سيگاری که بعد از ساعتی اره کشی و رنده زنی، برکنده درختی بنشينی و بکشی. در آن محيط، بين آن نجارها و کارگرها، آدم حس می‌کرد تازه تازه دارد زندگی را می‌فهمد و تجربه می کند. ترسی هم از کسی نداشتيم. درست است که حق کار نداشتيم، ولی عباسی برنامه‌اش را جور کرده بود. عباسی رفيق عموی بزرگم بود. از توده‌ای‌های قديم. بيست و چند سالی را آنطرفها زندگی کرده بود. مرتب از حال و احوال عموهايم می پرسيد و اوضاع و احوال چند سال گذشته ايران. بعد از انقلاب برنگشته بود. همه چيز برايش تازگی داشت. دستش را می کوبيد روی ميز و می گفت:

_ ديدی چه رو دستی خورديم عمو جان، ديدی؟ اين پدر سوخته ها را جان به جانشان بکنی آخوندند. از روز اول نبايد بهشان اعتماد می کرديم. از رفيق کيا انتظار نمی رفت چنين خبطی بکند. حالا عموت خودش چرا نمی‌آيد بيرون؟ تو را فرستاده که سرو وگوش آب بدهی؟ و می‌خنديد.

عباسی کار ما را راه انداخت. بعد از بيست و چند سال زندگی در چکسلواکی ديگر چم و خم کار را می‌دانست و خودش يکپا اداره جاتی شده بود. برايمان پرونده درست کرد و پذيرفتند که بمانيم تا جايی پيدا کنيم و برويم. راه ديگری نبود. مثل اينطرفها پناهنده قبول نمی کردند. بعدش ديگر عباسی از طريق دوست و آشناهای متعددش نگه مان داشت. ما قصد نداشتيم زياد بمانيم. ولی جای ديگری هم نداشتيم که برويم. عباسی دنبال کارمان دويد تا برايمان جا و کمک خرج و جيره و کلاس زبان روبراه کرد. تنها که می‌مانديم سرش را نزديک گوشم می آورد و می‌گفت:

_ زياديد عموجان. زياديد. اگر فقط خودت بودی، الآن همه کارها جور شده بود و فرستاده بودمت دانشگاه. ولی ديگر چاره ای نيست.

 بعد دستی به سبيلهای جو گندمی اش می‌کشيد و با چشمهای شادش نگاهم می‌کرد. قدکوتاه بود و لاغر و فرز با دو گونه استخوانی، عينک و کت و شلوار قهوه ای تميزی که دوستانش بشوخی می گفتند پنج سال است آنرا می پوشد و کيف سياه چرمی که دستش می گرفت و در خيابانهای پراگ پياده يا با تراموا به اينسو و آنسو می رفت. هميشه هم عجله داشت. ما هيچوقت به خانه اش نرفتيم. چند هفته اول را در خانه دو تا از دوستان پراگی اش گذرانديم. بعد هم يا او به خانه ما می آمد يا بيرون قرار می‌گذاشتيم. در باری، کافه ای، قهوه خانه ای، جايی .

شش‌ماه به کلاس زبان رفتيم. تازه تمام شده بود که آذر و شو هر و بچه اش به پراگ آمدند. يکهفته پهلوی ما ماندند و راهی آلمان شدند. ما چرا نرفتيم ؟ به اميد درس خواندن بود شايد . همه اش اميد بسته بوديم به اقامت دائم و دانشگاه . بعد از آن بود که خسرو از اين رو به آن رو شد و ديگر دلش قرار نگرفت . ديگران هم خسته شده بودند. از آنطرف، از اروپای غربی و امريکا خبر می رسيد که زندگی شکل ديگری دارد. همه جا پر می شد از پناهنده های ايرانی. سخنرانی ها، تظاهرات، فعاليتهای سياسی و فرهنگی. ما در پراگ از دنيا دور افتاده بوديم. هفته ای يکی دو بار عباسی به ما سر می زد و هنوز ننشسته سر بحث باز می‌شد. خورهً بحث بود. با خسرو از ادبيات و هنر، با من از اوضاع سياسی، با احمد و فرخ از دستاوردهای شرق و سوسياليسم، با حميد و بقيه هم سر چيزهای ديگر. گاه چندين روز متوالی غيبش می‌زد. حميد بشوخی می‌گفت:" باز رفته شوروی، يک توطئه ای سوار کند!" يا سيمين می‌گفت: " نخير! رفته کتابخانه درسهايش را از بر کند! " با اين حال، همه با او اخت شده بوديم. آدم گرم پرحرفی بود که اغلب مطمئن می شد قادر است همه را قانع کند. قانعمان می‌کرد؟ نمی‌دانم. ما بيشتر از آنکه قانع شويم، بی جواب می‌مانديم. گاهی هم خسته می شديم. نشخوارهای اجتماعی و سياسی آن شبها، وقت را می کشت، ولی بلاتکليفی را نه. گاه با خودم می‌گفتم چه اهميتی دارد؟ مگر زندگی چه چيزی غيراز اين بايد باشد؟ در آن نجارخانه خودم را کارگری می ديدم که می تواند بی‌وحشت از بی فردائی، کاری مفيد انجام دهد و در مقابل، سر پناه و آينده‌ای آرام برای خود فراهم آورد. اما شبها، به کافه نزديک خانه مان که می‌رفتم و دمی به خمره می زدم، می ديدم که شناورم. می نشستم و به چشمهای عسلی نادژدا نگاه می کردم و از خودم می پرسيدم آخرش چه؟

نادژدا، مدير آن کافه، دختر خونگرم و خوش اخلاقی بود. دو سه هفته بيشتر طول نکشيد که با هم دوست شويم. به حرف زدنم می‌خنديد و غلطهايم را تصحيح می‌کرد. ريشهً روسی داشت. مادر بزرگش روس بود. پدر و مادرش را بچه که بود در تصادف از دست داده بود. با مادر بزرگش زندگی می کرد. خانه شان در طبقه بالای همان کافه بود. بعضی شبها، مادر بزرگش هم می آمد کنار ما می نشست و گيلاسی شراب می خورد و پرحرفی می کرد. خسرو حوصله شان را نداشت. بيشتر سرش را با خودش گرم می‌کرد. چيز می‌خواند و می‌نوشت. داستان بگمانم، يا شعر. عباسی گاهی برايش کتاب و روزنامه های فارسی می آورد. من می نشستم به گپ و گفتگو با نادژدا و مادربزرگش. می‌گفتم:

_ ما موشکا داماد سرخانه نمی خواهی؟

دستهايش را به کمر می زد و می‌گفت:

_ مگر از عمرم سير شدم؟ يک قد دراز زبان نفهم! شوهر خودم روسی بلد بود. تازه يکسال طول کشيد تا به لهجه اش عادت کنم و خودم چکی ياد بگيرم. حالا دوباره؟

 نادژدا دختر سرزنده و شادی بود. هيچوقت افسرده نديدمش. عصبانی می‌شد، و گاه غمگين. اما افسرده نه. ناژی صدايش می‌کردم. بعضی وقتها هم نازدانه.

می‌گفتم : نازدانه !

با لهجه خنده داری به فارسی می‌گفت :

_ چيه ؟ چی می‌خوای ؟

می‌گفتم: همه چيز!

می‌خنديد و می‌گفت:

_ حالا نه، بعداً !

خودم يادش داده بودم. همه چيز در او ساده و روشن بود. به سادگی شاد می‌شد و می‌خنديد و شلوغ می‌کرد، به سادگی غمگين می شد و در سکوت می‌گريست، به سادگی عصبانی می‌شد و خون می‌خورد و به سادگی مهربان بود و عشق می‌ورزيد. زنده بود. زنده و سالم، و حسود! ماموشکا بعضی شبها به شام و شراب دعوت مان می‌کرد. خانه و وسايلش کهنه بودند. اما تميز و مرتب. پرده ها و رومبلی های گلدوزی شده، تابلوهای نقاشی، قاب عکسهای روی رف، شمعدانها و عروسکهای کوچک چينی. پيش بندش را باز می‌کرد. با يک بطر بزرگ شراب و چند گيلاس در دستش به هال می آمد. بطری را روی ميز می‌کوبيد و می‌گفت:

_ مرد می خوام اين بطری را امشب تمام کند!

من می خنديدم و می گفتم:

_ مرد مگر خر است که اين همه شراب را بخورد و کله پا شود و بخوابد؟ هزار کار مردانه ديگر هست که می شود کرد.

 و ماموشکا می گفت: آ آ آ !

 بعد گيلاسها را پر می کرد و می‌نشستيم. ماموشکا پرحرفی می‌کرد و من نصفش را می فهميدم و نصفش را حدس می زدم. بعد به من می گفت: حرف بزن. نترس، خجالت نکش !

من می گفتم و او تصحيح می کرد. از اوضاع ايران می‌گفتم و جنگ. و او هم از جنگ می گفت و از شوهرش که در جنگ کشته شده بود. طرفدار دوبچک بود. نادژدا می‌گفت:

_ ماموشکا! بگو که دوبچک را دوست داری چون از استالين خوشت نمی آيد. ماموشکا سرش را تکان می داد و می‌گفت:

_ استالين ! هه. چه فرق می کند. می خواهی بگويی وطنم را دوست ندارم؟ من بچه بودم که با پدر بزرگت آشنا شدم . پدرش تاجر بود. می آمد مسکو. با پدرم دوست بود. بعدش جنگ شد. پشت بندش بلشويکها آمدند. قحطی شد. ما فرار کرديم و آمديم اينجا. فکر می‌کرديم اوضاع تغيير می‌کند و برمی‌گرديم. ولی نکرد. مانديم و بعدش هم، خوب ديگر، ازدواج کرديم. مادرت اينجا دنيا آمد. من هم ديگر برايم فرق نمی‌کند. وطن کجاست؟ وطن من خونه‌ام بود و شوهر و بچه هام. چه فرق می‌کند؟ حالا از وطن می‌گی اشک اين جوون در مياد!

من می خنديدم و می‌گفتم:

_ شراب بريز ماموشکا ! ما در زبان خودمان می‌گوييم هر کسی هر جا که دلش خوش باشه همونجا وطنشه!

ماموشکا گيلاسها را پر می‌کرد و می‌گفت:

_ آها ، اين شد حرف حسابی.

 بعد شرابش را سر می‌کشيد و بلند می شد:

_ من ديگه بايد بخوابم. شما هم زياد شلوغ نکنيد.

 و به من رو می‌کرد:

_ تو هم جوان موًدبی باش . اگه دست از پا خطا کنی، با من طرفی!

من و نادژدا می‌خنديديم و بهم نگاه می‌کرديم. ماموشکا می‌رفت و ما تا پاسی از شب گذشته را با هم می‌گذرانديم. خسته که می‌شديم می‌رفتيم و قدم می‌زديم. می‌رفتيم تا روی پل. آنجا می‌ايستاديم و به رود نگاه می‌کرديم . يکشب نادژدا پرسيد:

_ تو کمونيستی ؟ گفتم:

_ چطور مگه؟

_ آخه آمده ای اينجا. کمونيستها اينجا را دوست دارند.

_ دوستم کمونيست است. دوست عمويم. او کمک کرد ما اينجا بيائيم. من دوست دارم درس بخوانم. کار کنم.

_ چرا از کشورت فرار کردی ؟

به چشمهای پرسشگرش نگاه کردم. چه بايد به او می‌گفتم؟ چه می‌دانست؟ فرض کن در خانه را می‌کوبند. محکم می‌کوبند. نه. اصلاً در را می شکنند و سرازير می شوند. هيچ چيز نمی فهمند. چشمهايشان نمی‌بيند. گوشهايشان نمی‌شنود. حتی اگر نعره هم نکشند باز هيچ چيز را نمی‌شنوند. همه چيز خيلی سريع اتفاق می‌افتد. حمله می‌کنند. مثل سگهای درنده. مثل گرازهای وحشی. فرود می آيند. زيادند. می‌دوند و می‌غرند. آمده اند دنبال تو آمده اند که تو را از هم بدرند. يا عزيزی را، آشنايی را. تو چه می‌کنی؟ اگر تفنگی داشته باشی نشانه نمی‌گيری؟ شليک نمی‌کنی؟ فرياد نمی‌زنی؟ پنجه نمی‌کشی؟ اما حتی فرصت التماس کردن نيست.‌چون تو مجرمی. مجرمی چون می بينی. چون می‌شنوی. چون زنده ای . پشت ميله ها که رفتی، شلاق که خوردی، تحقير‌که شدی چکار می‌کنی ؟ چکار دوست داری بکنی ؟ دندانهايت را که بهم فشار دادی چکار دوست داری بکنی؟ کارهای زيادی نمی‌شود کرد. يک عده زخم می‌خورند و می‌مانند. يک عده می ميرند. يک عده له می‌شوند. عوض می‌شوند. می‌شکنند. يک عده هم می‌گريزند.

بايد اينها را به او می گفتم. اينها و خيلی چيزهای ديگر را. می‌خواستم بگويم. نتوانستم. زبان ياری نکرد. فقط گفتم:

_ زندگی توی آنجا خيلی سخت شده. جنگ. بگير و ببند. فشار ديکتاتوری مذهبی...

 مکث کرده بودم. فهميد نتوانسته ام آنچه در دلم می‌گذرد بگويم. لبخند زد و آرام گفت:

_ از دوستان ماموشکا راجع به اردوگاههای استالين شنيده‌ام. از دوستان پدرم هم از زندانها و اردوگاههای مرگ نازيها. آنجا هم اينطوری است. نيست؟

سر تکان دادم: به شکل مذهبی اش.

_ می فهمم . خودم نديده‌ام ، ولی توی فيلمها ديده‌ام. بايد خيلی سخت باشد. آدم هيچ جا احساس امنيت نکند. هميشه بترسد. هميشه در خطر باشد.

_ و همه چيز جلو چشمش از بين برود. هر چيز زنده ... و جنگ باشد. آنهم جنگی برای هيچ.

_ همه جنگها برای هيچ است. کدام جنگی ارزش جنگيدن داشته؟

_ خوب، فرق می‌کند. مثلاً اگر الآن من تصميم بگيرم برا ی اينکه کشورم وضع ديگری داشته باشد بجنگم، جنگ من ارزشش را خواهد داشت.

_ اين يکنوع عکس العمل است. مبارزه است. جنگ نيست. من منظورم جنگ بين کشورهاست. بين ملتها.

_ آهان.

_ خوب! چرا آمدی اينجا؟

_ جای ديگری نبود. يعنی تا توی ترکيه بوديم نشد. خيلی ها از ايران درآمده اند. همه می روند اروپای غربی يا آمريکا، يا حتی ژاپن. ما هم می خواستيم برويم . تا حالا که نشده.

نادژدا گفت: برای تو چه فرقی می‌کند؟ هيچ جا که وطنت نمی‌شود. تازه هر جای ديگر هم بروی بايد باز دوباره شروع کنی به زبان ياد گرفتن و خو‌گرفتن با محيط. اينجا يک قدم جلويی.

من گفتم: اينجا حس می کنم ارتباطم با بقيه دنيا، با خبرها و اتفاقات و هموطنها و همزبانهايم قطع شده. تازه ثباتی هم در اوضاع نمی بينم. از کشور تو هم خيلی ها دوست دارند بروند غرب. تو خودت نمی خواهی؟

خودش هم نمی دانست. خيلی دلش می خواست زندگی در غرب را تجربه کند. ولی دوست داشت برود و گشت و گذاری کند و برگردد. از طرف ديگر اميدهايی هم به تغيير اوضاع در کشور خودش پيدا کرده بود و نمی خواست يکدفعه همه چيز را رها کند و برود. حق هم داشت. شايد اگر من يک توريست اهل اروپای غربی بودم و از او می خواستم با من به کشورم برود راحت تر و بی دغدغه تر تصميم می گرفت. ولی نادژدا زرنگ بود. اگر چه هر دومان به هم دلبسته شده بوديم ولی حسابگريهای خودمان را هم داشتيم. هيچکدام نمی خواستيم تن به آينده ای نامعلوم بدهيم و همين، رابطه مان را نزديک می کرد و سرنوشتمان را دور. شور و شر و ولع اش برای زندگی کردن و خوش گذراندن در آن دوران مرا هم بر سر شوق می آورد و نيرو می داد. بعدها، وقتی که نامه های گاه بگاه تنها شکل ارتباط من و نادژدا بود، عشق گرسنه آذر به زندگی همان شوق را در من زنده می کرد. آذر هم انگار زاده شده بود که از پستانهای زندگی آويزان باشد و سيراب شود. روح تشنه و تبدار خسرو را در آغوش می‌گرفت و او را هم سيراب می‌کرد و حسرتی غريب را در جان و تن من دامن می زد. با هم ساعتها حرف می زديم، بحث می کرديم و می ديدم که چطور مثل زنبور عسل، گلهای رنگ رنگ را می بيند، آرام و جدی روی آنها می نشيند، شيره شان را می نوشد، سيراب می شود، برمی خيزد و در مسير آفتاب بال می‌زند، شهد می‌سازد و سيراب می‌کند، و دلم برای نادژدا و پراگ تنگ می شد.

نادژدا پرسيد: يعنی اصلاً به ماندن در پراگ فکر نمی‌کنی؟

گفتم: نمی دانم. اگر بشود درس بخوانم، شايد بمانم. ولی ...

_ ولی چی ؟

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

باد (محسن)- فصل سوم

8


گفتم: نمی دانم. اگر بشود درس بخوانم، شايد بمانم. ولی ...

_ ولی چی ؟

_ ولی ما قرار نبود بمانيم. يعنی وقتی دستمان از همه جا کوتاه شد، به فکر اينجا افتاديم. دوستانم هم به اميد من و رفيق عمويم آمدند. زندگی در ترکيه ديگر تحمل ناپذير بود. حالا ديگر نمی‌دانم. از ايران که بيرون آمديم، فکر می‌کرديم تمام مسئله رسيدن به ترکيه است. بعدش هر کس جايی را انتخاب می‌کند و ميرود و مانعی هم نيست. ولی حالا، خوب چه فرقی می‌کند. پراگ شهر قشنگی است.

با شوق پرسيد: پراگ را دوست داری؟

_ چه جور هم ! تو را هم دوست دارم!

و بوسيدمش. طعم شراب هنوز روی لبهايمان بود و من مست تر می‌شدم. به نرده پل" کارلو ری موست " تکيه داده بوديم و" ولتاوا" از زير پايمان پرتوان و با شتاب می گذشت. موهای خرمايی نادژدا را باد بهم می ريخت و گرمای تنش خون را در رگهايم می دواند. نرمه گوشش را به دندان می‌گزيدم ، لبهايم را روی پوست مرطوب گردنش می‌چسباندم و در گوشش نفس می‌کشيدم تا تنش مور‌مور شود و غلغلکش بيايد و به خنده ای، تنش را بيشتر ميان بازوانم جا دهد. دستهايم را به دو سوی صورتش می‌چسباندم و نگاهش می‌کردم و می‌انديشيدم که همانجا خواهم ماند و آن لذت را ابدی خواهم کرد. مجسمه‌های قديسين روی پل نگاهمان می‌کردند و هيچ نمی گفتند. حتی اگر مجسمه ها هم به حرف می‌آمدند، مگر کسی می توانست جلو ما را بگيرد؟ شب پراگ باشد و بهار و خروش "‌ولتاوا " و کوچه‌های سنگفرش و بناهای سنگی کهنسال و آنهمه مجسمه و آنهمه درخت و آن آسمان باز گسترده، و تو باشی که آنهمه هراس و تنهايی را پشت سر داری و شايد هنوز پيش رو، و کام از دنيا نستانی؟

عشق بود يا کامجويی؟ چه فرق می‌کند. اما نه. فرق می‌کرد. فرق می‌کند. تنها کامجويی نبود، که برای آن راههای فراوان کم دردسرتری وجود داشت. عشق هم اما نبود. يا آن عشقی که ما به آن عادت کرده ايم. مثل عشقهای سعدی و حافظ و داستانهای پر سوز و گداز که در آنها عاشق هميشه در فراق معشوق می‌گريد و به يک نگاه يا غمزه او، از دنيا و مافيها می‌گذرد. اما چيز شاد و پرشوری بود که می‌جوشيد و روزها را سرشار می‌کرد. جای خودش را داشت و جای چيزهای ديگر را نمی‌گرفت. ما هم ياد گرفته بوديم که ديگر زياد به جزئيات نينديشيم يا وادار شده بوديم که لحظه ها را از دست ندهيم. چه عمری تلف شده بود. سی‌سالگی اغلب ما نزديک می‌شد يا می‌گذشت و ماهنوز درجا می‌زديم. انگار راهی باشد و قدم برداری و بروی، بعد کنار دروازه‌ای نگاهت دارند و بگويند صبر کن. صبر می‌کنی، و خيال می‌کنی که زمان هم صبر کرده است، همه صبر کرده اند. اما ديگران راه سپرده‌اند و تنها تو عقب مانده ای . بچه ها بزرگ می‌شدند، تحصيل می‌کردند، ازدواج می‌کردند و ما خيال می‌کرديم هنوز همان هستيم که سالها پيش از اين بوده ايم. و بعد، ناگاه تلنگر کوچکی که بيادمان می آورد کجا ايستاده ايم، می‌خواستيم زنجير پاره کنيم و بدويم و بجهيم. گاه می شد، و گاه زمين می‌خورديم و افسرده تر می‌شديم. آنوقت می‌کوشيديم در لحظه لحظه عمرمان زندگی کنيم. برای تک تک ثانيه هايش. نه نبايد چيزی را از دست داد. حيف است. برنمی گردد. ديگر می‌دانستيم که برنمی‌گردد. بچگی‌ها تند تند می‌گريخت و به همراهش کهنگی ها نيز فرو‌می‌ريخت. به ثبات چه چيزی ديگر می‌شد اطمينان داشت؟ آنوقتها، انقلاب که شد، زندگی شکل ديگری داشت. هر کسی چيزی داشت که می‌توانست نهايت توان و اطمينان خود را به او ببخشد. ما هم بچه هايی بوديم که دوست داشتيم دردهای بزرگ و مسائل عظيم و حل نشدنی و آرزوهای دست نيافتنی داشته باشيم، آنوقت بتوانيم به چيزی بپيونديم که مطمئن بوديم عظمتش همه حل ناشدنی ها را حل خواهد کرد. چشمها را بسته بوديم و لبخند می‌زديم. معصوم. بعد زير پايمان خالی شد. چشمها را که باز کرديم ديگر نمی‌دانستيم کجا ايستاده ايم يا کجا می توانيم بايستيم. نسل بلا تکليفی شده بوديم ما، همه مان. و شايد بزرگترين بدبختی و بد شانسی‌مان هم همين بود. بلا تکليفی کامل. باز شانس من و امثال من زياد بود. جان بدر برديم و بسوی چيزی گريختيم. پس ديگران چه می‌کردند؟ خود ما چه می کرديم؟ فقط می‌گذشتيم. نه اينطرف بوديم نه آنطرف. انگار که بر پلی گذر کنی. از روی پل می‌گذشتيم. نه. روی پل ايستاده بوديم. " ولتاوا " صبور و سنگين از زير پايمان می‌غلتيد و می‌گذشت و من به چين‌های ريز زير چشم نادژدا نگاه می‌کردم. سرم را پيش بردم و چشمهايش را بوسيدم. او هم سرش را روی سينه ام گذاشت و دستهايش را دور کمرم حلقه کرد. ايستاديم و به صدای رود گوش فرا‌داديم و دينگ‌_‌دانگ ناقوس ساعت که در ميدان قديمی" استاری ناوستی" گذر بی تامل زمان را ياد آوری می کرد. زمان، پرشتاب می‌گذشت و ما همچنان روی پل ايستاده بوديم.

عباسی چهره‌ای از چکسلواکی و سوسياليسم را برايم تصوير می‌کرد و نادژدا چهره ای ديگر. او تشنه اين بود که سفری به غرب بکند و آن دنيا را زنده، زنده تر از تصاوير تلويزيونی ببيند. آن روزها اوضاع و احوال اروپای شرقی ديگر داشت عوض می شد. البته هنوز اينقدر بهم نريخته بود. بعدها همه چيز زير و رو شد. همانوقتها هم وضع چکسلواکی با بقيه کشورهای اروپای شرقی متفاوت بود. حتی با آلمان شرقی. اما الگو همان الگوی اصلی و قديمی بود، با تفاوتهايی در اينجا و آنجا . عباسی پيشرفت صنايع کشور را به رخ می کشيد و وضع اقتصادی نسبتاً مرفه مردم را. ماموشکا می گفت زمان جنگ دوم هم چکسلواکی کشور پيشرفته و ثروتمندی بود. می گفت اولش خوب پيش رفتند، بعد خراب شد. عباسی به آمار رجوع می کرد و فاتحانه می‌گفت:

_ "... تنها در فاصله بيست و پنج سال بعد از استقرار سوسياليسم به حجم توليدات صنعتی معادل ۵/۷ برابر در کل کشور و ۱۲ برابر در اسلواکی که بخش عقب مانده ترکشور بوده افزوده شده ، شبکه پيشرفته راههای ماشين رو و راه آهن بوجود آمده، طول راه آهن چکسلواکی به حدود ۱۵ هزار کيلومتر بالغ می شود که متجاوز از ۲ هزار کيلومتر آن برقی است. درآمد ملی مردم نسبت به زمان جنگ قريب شش برابر بيشتر شده و هر سال چيزی حدود صد تا صد وبيست هزار آپارتمان تازه ساخته می شود..."

نادژدا پوزخند می‌زد و می‌گفت: همه چيز که در ماشين آلات صنعتی بزرگ و کوچک خلاصه نمی شود...

گاه آخرهفته‌ها به شهرهای کوچک و مناطق ييلاقی اطراف شهرها می رفتيم در کوچه پس کوچه های خاکی و يا سنگفرش روستاها قدم می‌زديم و از زمين و زمان حرف می‌زديم. من آمار عباسی را تحويل او می‌دادم و او می‌خنديد و می‌گفت:

_ اين يک طرف قضيه است. طرف ديگرش صف هايی است که می‌بينی و اين کنترل ابلهانه که دولت می‌خواهد روی همه چيز داشته باشد. باز وضع ما بهتر است. رومانی رفته ای؟

رومانی هم از اين رو به آن رو شد. چائوشسکو را گرفتند و اعدام کردند. فراری ها ی رومانی را که در آلمان ديديم پی بردم منظور نادژدا از « آنطرف قضيه » چه بوده. مثل گداهای اطراف زيارتخانه‌ها و امامزاده های قم و شاه عبدالعظيم توی پياده رو و روی زمين پتو پهن می‌کردند و می‌نشستند. عباسی يک طرف قضيه را می‌ديد يا عمده می‌کرد، و غرب و سياسمتدارها و تبليغاتچی‌هايش طرف ديگر آنرا. ما ايستاده بوديم وسط و سرمان به هر دو طرف می‌چرخيد و هنوز گيج بوديم. فرصت ديدن و حلاّجی کردن نبود. هر روز يک اتفاق تازه می‌افتاد. بعدها، خانه آذر بوديم که فريبا خبر آورد مردم از آلمان شرقی سرازير شده اند اينطرف. دروازه ها را باز کرده اند و هجوم آورده اند. ما اولش باور نکرديم . ولی بعد تلوزيون نشان داد و ديديم. آنوقت نفهميديم که بايد بترسيم يا خوشحال شويم. از يک‌طرف آنها هم مثل ما پناهنده بودند و تازه وارد. ممکن بود بخاطر آنها هم که شده تسهيلاتی برای همه قائل شوند. از طرف ديگر آنها خودشان را صاحبخانه می دانستند. ما می شديم غريبه های دست دوم. خسرو دستهايش را به هم می ماليد و می‌گفت:

_ فايده ندارد. فايده ندارد. بايد يک فکر اساسی کرد.

 آذر می‌گفت:

_ چه فکر اساسی ای ؟

_ بابا زندگی‌مان شده روزبروز. فايده ندارد.

_ تقصير خودمان است. بالاخره بايد راهی پيدا کنيم و جلو برويم. _ من که زور خودم را دارم می‌زنم.

_ مگر من نمی‌زنم؟

زور خودمان را می‌زديم. ولی عصبی و خسته هم بوديم. من می‌گفتم گور پدر مال دنيا. خسرو دلش قرار نمی‌گرفت. آنوقت دستش را می‌گرفتم و می رفتيم به کافه ای در اطراف ميدان باغ وحش که از همان روزهای اول ورود به برلين شده بود پاتوق‌مان. از فرانکفورت که به برلين برگشتيم، يک ماهی پهلوی آذر مانديم و بعد خانه ای در خيابان "پتسدامر اشتراسه*" کرايه کرديم. دو اتاق داشت و يک راهرو و آشپزخانه. حمام نداشت. دستشوئی هم توی راه پله ها بود. مشترک برای چهار آپارتمان. با کمک خرجی که دولت می‌داد زندگی می‌گذشت. بخور و نمير، ولی می‌شد روزگار گذراند. درس آذر کم‌کم تمام می‌شد و من و خسرو هم می‌کوبيديم که درسی را شروع کنيم. همينطوری‌اش چند سال متوالی تلف شده بود. من داشتم يک دوره برنامه ريزی کامپيوتر شروع می‌کردم و خسرو تصميم گرفته بود روانشناسی بخواند. بکوب زبان می‌خوانديم. خسرو اغلب شبها خانه آذر می ماند، اوايل، فريبا با آذر زندگی می کرد. بعدها او باز به خوابگاه برگشت و آنجا شد خانه دوم خسرو. مجيد هم قبل از ما به برلين برگشته بود. چندين ماه متوالی با آذر درگير بود. دعوا و مرافعه، بحث، کار به دادگاه هم کشيد. می خواست بچه را بگيرد. نتوانست. حتی يکبار دست به خودکشی زد. جان آذر را هم به لب رسانده بود. تلفن می‌زد، گريه می‌کرد، تهديد می کرد. حتی چند بار کارشان به کتک کاری کشيد. حال خسرو هم تعريفی نداشت. باز اگر مجيد غريبه بود فرق می‌کرد. از طرفی نمی‌خواست با ادامه اقامت در خانه آذر بهانه دست مجيد بدهد. از طرف ديگر صلاح نمی‌ديد يا دلش نمی‌آمد او را تنها بگذارد. مجيد می‌خواست برگردد ايران. تهديد کرده بود که بچه را هم با خودش خواهد برد. آذر به دنبال کار می‌گشت و امور اداری و قانونی اقامت خودش و لاله و جدايی اش از مجيد را پی‌جويی می کرد. خسرو زبان می‌خواند، درس می‌خواند، تحقيق می‌کرد، قصه و مقاله می نوشت، در گرفتاريهای آذر و لاله و مجيد شريک بود و همه هم نصفه نيمه. چشمهايش دو دو می زد و روی هيچ چيز ثابت نمی ماند. گاه عصرها تلفن می کرد و با هم می‌رفتيم بيرون و جايی می‌نشستيم و مشروب می‌خورديم. به موهای نورس سفيد شقيقه‌های همديگر نگاه می‌کرديم و چينهای ريزی که پای چشمها و روی پيشانی عميق می‌شدند و با لبخندی گوشه لب از اين در و آن در حرف می‌زديم . من می پرسيدم:

_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟

_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.

حالا، گاه که فرصتی دست می دهد، تنها به ميخانه ای می روم، می‌نشينم، گارسون پيش می آيد. می گويم:?
‑- A glass of vodka please ! *
‑می آورد. جرعه اول را می نوشم. مزمزه می کنم. چشمهايم را می‌بندم و با خودم می گويم:

_ چشمهايم را که باز کنم، می بينم که خسرو از در وارد می شود. می آيد، شانه بالا می اندازد، با دست موهايش را يکطرف می زند و می نشيند. می گويم:

_ قهوه يا آبجو؟

می گويد:

_ شراب!

سفارش می‌دهيم. شرابش را آرام می‌نوشد. می‌گويم:

_ تازگی ها چيزی ننوشته ای؟

به جايی نامعلوم نگاه می کند و پس از لحظه‌ای مکث می‌گويد:

_ نه. ولی چند تا طرح توی ذهنم هست.

می گويم: خب؟

می گويد:

 _ فرض کن يک محله است. مثلاً يکی از محله های متوسط تهران . با همه چيزهای عادی، بقالی، قصابی، نانوايی، مدرسه، مسجد، کلانتری، ميدانچه ... يک محله معمولی. در‌مقطع شروع داستان قلب اين محله دارد غيرعادی می تپد. انگار خبری شده، اتفاقی افتاده. يعنی نيفتاده ولی همه منتظر وقوع حادثه ای هستند. چيزی قرار است بيايد و اوضاع را تغيير دهد. در هر موقعيتی سر اين قضيه بحث می‌شود. آنوقت همه ياد کم و کسری های خودشان هم می افتند و همه هم مطمئنند که آن چيز، همه گرفتاری های آنان را حل خواهد کرد. در اين ميان هر کس از ديد خودش آن چيز موهوم را می‌بيند و تا اينجا ظاهراً پنجاه درصد قضيه حل شده، بعدش ديگر رويا است و خيالبافی و يک کلاغ و چهل کلاغ. راوی داستان هم يک نوجوان پانزده _ شانزده ساله است. از خودش نظری ندارد. چون به بازی اش نمی گيرند. او فقط روايت کننده حرفها و احساسات ديگران است. همه جا صحبت آن "چيز" است. يواش يواش قضيه از حالت عادی خارج می‌شود و جنبه‌های سورئاليستی پيدا می کند. هر کس آن "چيز" را به شکلی ديده و گوشه ای از آن را. قضيه فيل در تاريکی مولانا يادت هست؟ خلاصه هر جا که هم محله ای ها جمع می‌شوند، توی حمام، روضه، مهمانی، عرق خوری، اداره، مدرسه، همه جا بحث اش را می‌کنند و با هم درگيرمی‌شوند. چون هر کس در واقع دارد از ايده های خودش دفاع می‌کند. همينطوری پيش می‌رود و در اين خلال، ما پی می‌بريم که مردم اين محله، اين جامعه چی دارند، چی ندارند و روحيات و خصوصياتشان چيست. بعد اين راوی، همين جوانک، يک شب که می‌خوابد، حس می‌کند شب خيلی طولانی شده. مدتی بيدار می‌ماند و صبح نمی‌شود. پا می شود می رود دم پنجره، می‌بيند که چيزی عظيم، مثلاً کرکسی عظيم، روی شهر بال کشيده. چيزی که خصوصيات همه آن تصورات منفرد مردم را در خود جمع دارد. و اين جمع همه آن چيزها، چيز کريه بدمنظری است که شب دائمی را برای محله، برای شهر به ارمغان آورده است.

_ منظورت جريان انقلاب است؟

_ آن برداشت را هم می‌شود کرد. ولی منظورم هر گونه رﱞويای تفاهم همگانی است.

_ يعنی ايجاد جامعه ايده آل محال است.

_ نه به اين شدت. اين ديگر خيلی کلی گرايی است.

_ چرا جوان پانزده _ شانزده ساله را کردی راوی؟

_ چون از خودش نظر مشخصی ندارد. می تواند بی دخالت نظر خودش، همه چيز را واگويه کند.

_ اگرهم اينطور باشد، او بهر حال ديد خودش را دارد. يعنی زاويه ديد خودش را. او ممکن است خيلی جاها نباشد، خيلی چيزها را نبيند.

_ درست است. بايد زاويه ديد کمکی درست کرد.

_ چرا راوی سوم شخص نمی گذاری؟ يک نظر از بالا، از بيرون.

_ دانای کل؟

_ چرا که نه؟ نزول آن چيز مخوف را هم همه می‌توانند ببينند. روی آن کار کن. ايده جالبی است.

_ بايد فرصت کنم.

تخمين می زند که تا هفته بعد دست نوشته اول را آماده کرده باشد و با هم بخوانيمش. اما تا هفته بعد، هزار کار وقتگير دارد. بعد با طرحی ديگر می‌آيد :

 _ ببين، اين خانم، يک خانم مسنی است، خانم خلايق مثلاً. يک روز صبح از خواب که بلند می شود، می بيند نمی تواند حرف بزند. حرف زدن يادش رفته. يعنی حرف می زند، ولی اشتباه می کند. کلمه‌ها جای خودشان نيستند. می‌خواهد بگويد چای، می‌گويد سنگ! می خواهد بگويد برويم خيابان، می‌گويد برويم سر کوه! همه تعجب می کنند. شوهر و بچه هايش چپ چپ نگاهش می‌کنند و با خودشان پچ پچ می‌کنند. بعد ترس برش می‌دارد. راه ارتباطی‌اش بهم خورده است و چه بسا همه فکر کنند ديوانه شده و عقلش را از دست داده. پس خفه خون می‌گيرد و ساکت می‌شود. ولی قضيه به همين سادگی نيست. بالاخره بايد زندگی کند. آنوقت زور می‌زند تا حرف زدن را هر چه محدودتر کند. کلام آزارش می‌دهد. سعی می‌کند کارهايی کند که موردی برای حرف زدن پيش نيايد. اغلب تلوزيون را روشن می گذارد. بعد موسيقی را کشف می کند. همه‌اش نوار می‌گذارد. تنها که هست می نشيند پشت پنجره و بيرون را نگاه می‌کند. می‌بيند غير از آدمها، بقيه چيزها در سکوت زندگی می‌کنند. آنهايی هم که صدا دارند، مثلاً پرنده‌ها يا حيوانات ديگر، صدايشان حرف زدن نيست. علامت است. کم کم زندگی با علامتها را ياد می‌گيرد. حالا کلی گذشته و اين آدم منزوی شده. برای خودش زندگی خودش را می کند و بچه ها و شوهرش زياد کاری به کارش ندارند. دوستانش هم همينطور، از همه بريده. خودش مانده و همه چيزهای ديگری که می توان با آنها بوسيله علامتها و نشانه ها ارتباط برقرار کرد.

_ خوب ، بعد ؟

_ همين ! اولش يک دوره ترس و وحشت و گيجی دارد. بعد حرف نزدن و چنگ انداختن به آن علامات و نشانه ها می‌شود راه فرار. يعنی وسيله تطبيق. ولی بعدتر، آنها جای خودشان را باز می کنند و می شوند خود زندگی. ديگر علامت نيستند. خودشانند. درِ يک دنيای قراردادی به اسم زبان برويش بسته می شود و در عوض درِ دنيای واقعی برويش باز می‌شود.

_ دنيای واقعی؟

_ دنيای زنده طبيعی. طبيعت گياهها و پرنده ها. طبيعت اشياء. زبان اشياء و طبيعت را می آموزد. آنوقت فکرش را بکن چقدر آن زبان، آن علائم قرارداری مسخره بنظر خواهد رسيد. آنهم در دورانی که ديگر همه چيز معنی واقعی خودش را از دست داده. ما به جای اينکه همديگر را در آغوش بگيريم، به چشمهای هم نگاه کنيم و دست يکديگر را بفشاريم يا پوست يکديگر را نوازش کنيم می گوئيم : سلام! از ملاقات شما خوشوقتم!

_ تند می روی. با همه که اينطوری نيستيم . تو و من يا تو و آذر هيچوقت کلام يا علامتهای قراردادی بی معنی را جانشين رابطه نکرده ايم.

_ من منظورم جزئيات نيست. کليت مطرح است. بشر دارد قدرت رابطه برقرار کردن با طبيعت و زندگی را از دست می دهد. حال اگر قضيه را از دريچه زبان و کلمه نگاه کنيم، می شود به گره اصلی مهاجرين هم مربوطش کرد. ما هم مشکل ارتباط داريم. ما هم مثل خانم خلايق، به اين در و آن در می‌زنيم که راهی برای ايجاد ارتباط پيدا کنيم. آيا مهم اين نيست که اين تک و دو به کشف ريشه های اصلی ارتباط و زندگی منجر شود، ارتباطی بمراتب وسيعتر، پرخون تر و عميق تر از اَشکال قبلی؟

_ اينجا يک تناقض پيدا می شود. اگر بخواهی به اشکالات ارتباطی ما ربطش بدهی، قضيه زبان با فرهنگ ربط پيدا می کند. تغيير در معيارهای فرهنگی به اين سادگی ها هم نيست. تازه، دليلی ندارد که هر تغييری، شکل عميق و مثبت پيدا بکند.

_ منظور وانماندن است. اين خانم خلايق می‌تواند مأيوس و افسرده شود و خودش را از کوه بيندازد پائين. می تواند خفه خون بگيرد و تا آخر عمر منزوی شود. می تواند ديوانه بازی در بياورد و کار را خراب تر کند.

_ آنچه که او به آن می رسد، اينطوری که تو تعريف می کنی، فرق زيادی با آن انزوا ندارد. يعنی در واقع دارد، ولی شکل عادی زندگی قبلی او را، در ارتباط با فرزندانش، شوهرش ، دوستانش و بقيه باز نمی‌گرداند.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

باد (محسن)- فصل سوم

9


_ آنچه که او به آن می رسد، اينطوری که تو تعريف می کنی، فرق زيادی با آن انزوا ندارد. يعنی در واقع دارد، ولی شکل عادی زندگی قبلی او را، در ارتباط با فرزندانش، شوهرش ، دوستانش و بقيه باز نمی‌گرداند.

_ معلوم است. چيزی بهم خورده و عوض شده، او يک توانايی را، که همان قدرت حرف زدن و ارتباط زبانی برقرار کردن باشد، از دست داده. بايد بتواند توانايی ديگری را به دست بياورد. طبيعی است که به آن شکل اول نمی تواند برگردد. ما هم چيزی را از دست داده ايم. محيط مأنوس و مألوف و امکان ارتباط برقرار کردن با جامعه را، البته از طريقی که به آن عادت کرده ايم. مردم هم به ما با همان ذهنيتی برخورد می‌کنند که شوهر و بچه ها و اغلب اطرافيان خانم خلايق . فکر می کنند ديوانه ايم، کودنيم، عوضی هستيم. حالا اين خانم خلايق بايد بتواند اگر نه به بهترين شکل ممکن، به شکلی مفيد و معقول خودش را از اين گرداب برهاند.

_ شکلی که خانم خلايقِ تو به آن دست می يابد، بنظر ايده آليستی می‌رسد. جماعت مهاجر، يک جمع يکدست با برخورد يکسان نيست. الآن خود من و تو هم يکسان با قضايا برخورد نمی‌کنيم. يا مثلاً مجيد. عباسی، برو بچه های دانشجو، يا آنهايی که در کشورهای ديگر ساکنند، زنها و مردها، توجه می‌کنی؟ اين چيزها را اگر در نظر داشته باشی می بينی که نمی‌شود يک نسخه پيچيد.

_ اشتباهت همينجاست . اتفاقاً می‌شود يک نسخه پيچيد. آن نسخه هم تن ندادن به سکوت و درجا‌زدن است. خانم خلايق می‌گردد و البته با کمک غريزه و اتفاق، به فرهنگ ديگری دست می يابد، يعنی يک نحوه نگرش تازه به دنيا . در واقع اگر امکان ارتباط داشتن با اطرافيانش در زمان سلامت را از دست می دهد، امکان ارتباط با بقيه جهان را بدست می آورد. البته اين طرح است. ممکن است وقت نوشتن هزار تغيير بکند.

می پرسم: کی دست بکار نوشتنش می شوی؟

_ تا ببينم.

تا ببيند، هفته ها گذشته اند. گذشته از درس، هرازگاهی کاری هم پيدا می‌کنيم و مشغول می شويم. چهره برلين عوض شده. ديوار را يواش يواش برمی دارند. از طرف ديگر نژاد پرستها سربلند کرده‌اند. ترکها می ترسند توی خيابانها تنها راه بروند. توی کوچه پس کوچه های خلوت، مخصوصاً شبها جوانهای ترک را می‌بينی که چهار پنج نفری با هم حرکت می‌کنند. بيکاری برای خود آلمانيها هم غوغا می کند. و اين رنگ مو و پوست، ما را برای تمام عمر در اين سرزمين غريبه نگاه خواهد داشت. همه اينها را برای نادژدا می نويسم. می نويسم که دوران سختی است، ولی با اين همه جايش دراينجا خالی است. از اوضاع و احوال پناهنده های لهستانی و رومانيايی که در خيابانها می‌گردند، از کمپهای پناهندگی، قانون کار و بيکاری، مغازه ها، سينماها، فروشگاهها و ماشينها. از زرق و برق و *** و تکنولوژی. غربيها هجوم برده‌اند به شرق تا ارث و ميراث گذشته شان را طلب کنند، زمين ارزان بخرند و کسب و کار راه بيندازند. شرقيها سرازير شده اند به غرب تا از قافله برادران خود باز نمانند. او هم هزار چيز گفتنی برايم دارد. می نويسد که ماموشکا سخت مريض است. قوانين عوض شده. حالا آنها می‌توانند آن کافه را بخرند و صاحبش شوند. سابقاً دولت صاحب بود و آنها اداره اش می‌کردند. درآمدشان بد نبود. می‌شد چيزی هم کنار گذاشت. حالا درآمدشان بيشتر شده. ولی گرانی هم بيداد ميکندو توازن دخل و خرج را بهم ريخته. مخصوصاً اجاره خانه بی حساب بالا رفته است. ماموشکا مختصر پس اندازی دارد. پشتشان به آن گرم است. ولی کمبود ارزاق و سوخت نگرانشان می کند. نادژدا خوشحال است که حکومت تغيير می‌کند. ولی خطر تجزيه و جنگ هم هست چک ها و اسلواکها می خواهند هر کدام کشور و دولت مستقل خوشان را داشته باشند. نادژدا می پرسدکه دلم نمی‌خواهد برگردم؟ من برای او می نويسم که ممکن است از آلمان هم بروم. می‌نويسد که اگر در پراگ مانده بودم، حالا که امکان صاحب شدن آن کافه پيش آمده و در عين حال ماموشکا هم مريض و زمين گير شده، می توانستم به او کمک کنم و با هم کار را به انجام برسانيم. می نويسد که هر اتفاقی که بيفتد، مردم اگر نان هم نداشته باشند از شراب و آبجوشان نمی‌گذرند.

شايد هم بهتر بود در پراگ می ماندم. اما آن اواخر اوضاع خيلی بهم ريخته بود. عباسی خودش هم نتوانست بماند. چه رسد به اينکه ما را نگهدارد. کار ما هم هر گوشه اش به اداره ای مربوط بود و دولت جديد تمايلی به حفظ کمکهای دولت قبلی نسبت به امثال ما نداشت. همانوقت به نادژدا پيشنهاد کردم که او هم همراه ما بيايد. ولی نمی‌توانست ماموشکا را تنها بگذارد. تصميم را گذاشتيم برای بعد. کدام بعد؟ حالا که از آن لحظه ها و احساسات دور شده ايم، گاه که به پراگ و او می انديشم، می بينم تغيير شکل شرايط در زندگی هر يک از ما، واقعاً به سر مويی بسته بود، و شايد هنوز هم هست. و ما عادت کرده ايم که تصميمها را بگذاريم برای بعد. يعنی که از تصميم گرفتن بگريزيم. فکر می کنيم بعد تر، شرايط تغيير خواهد کرد و تصميم گرفتن راحت تر خواهد شد. اما بعدها شرايط چنان تغيير می کند که ديگر بازگشت انديشه به آن فکرها و تصميمها ممکن نيست. نه. نمی‌شود آنطرفها برگشت. اوضاع روز بروز آشفته تر می‌شود. حالا، گاهی که دور هم جمع می‌شويم، مثل گذشته ها موضوع مشخصی برای بحث کردن هست. فريبا می گويد دنيا به طرف يک جنگ همه گير پيش می رود. آذر مخالف است. می گويد اوضاع با حوالی جنگ دوم خيلی فرق دارد. چهره جهان تغيير کرده. من می گويم دنيا شده سه قطبی. آمريکا، اروپا و ژاپن. ابراهيم می گويد چين را از ياد نبر. همينطور يکسری کشورهای کله خر. می‌گويم آنها نمی توانند قطب باشند. خسرو معتقد است به قضيه نبايدصرفاً از جنبه اقتصادی نگاه کرد. روانشناسی جوامع و فرهنگها هم دريچه مهمی است که خيلی از مسائل را می توان از ورای آن نگريست و تحليل کرد. آقای اشراقی پوزخند می زند و می‌گويد:

_ معيار همه چيز در دنيای پيشرفته تکنولوژی است و پول. بازار خريد آقا! بازار خريد. همه جا که ايران نيست که مردم را روانشناسی کنی و با شعار امور را پيش ببری.

خسرو می‌گويد که منظورش اين نبوده. ولی آقای اشراقی بحث را به ايران می‌کشاند. آقای اشراقی شوهر خاله فريبا است. با زنش از ايران آمده اند. ويزای توريستی دارند. فريبا می بردشان برای گردش و خريد و چک آپ. می‌گويد که اوضاع داخل ايران تغيير کرده. آبها از آسياب افتاده، هر کس سرش را به آخور خودش کرده و دنبال سه شاهی صنار می‌دود و از آن‌همه بزن و بکوب و بگير و ببند، ظاهری مانده و شعاری. وگرنه مملکت همان است که بوده. من می‌گويم محال است چيزی تغيير نکرده باشد. اشراقی رک است. می‌گويد:

_ بهتان برنخوردها، ولی خر همان خر است. نعلبندش عوض شده!

بعد با هم بحث می‌کنيم. چايی اش را هورت می‌کشد و می‌گويد:

_ آخر شما توده ايها ...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد من توده ای ام آقای اشراقی؟

می‌گويد:

_ خب ! شما کمونيستها...

می‌گويم:

_ از کجا می‌دانيد کمونيستم ، آقای اشراقی؟

می گويد:

_ خيلی خب، حالا چه فرقی می کند. شما چپی ها ... !

می خندم و باز حرفش را قطع می‌کنم:

_ از کجا می‌دانيد ...

_ خودش را کنترل می‌کند و می‌گويد:

_ شما جوانها! درست شد؟ شما جوانها همه چيز را به کمال داريد غير از يک چيز و آنهم واقع بينی است. بيابانی برهوت از واقعيتهاست و شما با رودی از خيالها و روياها می‌خواهيد اين صحرا را سيراب کنيد. البته رود خروشانی است. چون شما جوانيد و پرشور. اما تغيير واقعيت توسط خيال به اين سادگی ها هم که جوانها می‌پندارند نيست. بالاخره ما هم جوان بوده ايم و اين چيزها برايمان آشناست. بنده خودم خوب بخاطر دارم که بعد از اتمام تحصيلاتم به ايران که برمی‌گشتم، فکر می‌کردم چيزهايی را کشف کرده ام که عقل هيچکس به آنها نرسيده. خيال می‌کردم راه باز است و رهروی نيست. آسمان بار امانت نتوانست کشيد، قرعه فال به نام من ديوانه زدند. ولی خوش خيالی بود آقا جان. خوش خيالی محض . همين که قدمهای اول را آمدم بردارم ديدم که انگار نخير! اين تو بميری از آن تو بميری ها نيست. ديگران احمق نبوده‌اند. خيلی ها قبل از بنده و بهتر از بنده و بيشتر از بنده کوششها کرده اند. چه بسا عمر و زندگی ها بر سر اين امور رفته و هدر شده. اما چيزهايی هست جانم که تغيير نمی‌کند. دست بنده و شما هم نيست. موقعش نرسيده. مردم خودشان نمی‌خواهند. اصلاً تصورش هم بيخودی است. کجا ممکن است اين چيزها تغيير کند؟

آذر می‌گويد:

_ گيرم آنجا تغيير نکند. اينجا چی؟ اينجا هم بايد همه چيز ثابت بماند؟

اشراقی می‌گويد:

_ اينجا به بنده و شما چه؟

آذر هم رک است:

_ به شما هيچی. ولی به ما خيلی هم مربوط است. الآن چندين سال است که اين‌طرف هستيم. عمرمان دارد اينجا می‌گذرد. بچه من اينجا بزرگ می شود. بايد بتوانم با اوضاع اينجا کنار بيايم يا نه؟

_ کنار آمدن يک چيز است، حل شدن و همرنگ شدن چيز ديگر. البته بحث بنده چيز ديگری بود. منظورم اين است که در مورد اوضاع سياسی داخلی، نبايد به شعارها دلخوش کرد. مردم سرشان به کار خودشان بند است و زندگی شان را می‌کنند. شما هم منتظر تغييرات و از اين رو به آن رو شدن نباشيد و بيخود عمر خودتان را تلف نکنيد.

فريبا می‌گويد:

_ يعنی برگرديم ايران زندگی کنيم؟ مگه می‌شه؟

_ چرا نمی‌شه فری جان ؟ بالاخره که بايد برگرديد.

من می خندم:

_ چرا حتماً بايد برگرديم؟

_ برای اينکه وطنتان آنجاست. فرهنگ و ريشه تان آنجاست. حالا خبطی شده و نتوانسته‌ايد بمانيد. تا ابد که مجبور نيستيد آواره باشيد.

می گويم:

_ ما آنجا آواره تريم آقای اشراقی.

آذر همانطور که استکانهای چايی را برمی دارد و از اتاق بيرون می برد غر می زند:

_ کدام فرهنگ؟ فرهنگ آنجا اگه بود الآن بنده بايد بچه ام را می‌دادم ننه مجيد برام بزرگ کند. خودم هم يا خفه می‌شدم و می‌نشستم خانه، يا يک تهمتی بهم می بستند و سنگسارم می‌کردند.

بعد برمی‌گردد و می نشيند:

_ می‌دانيد آقای اشراقی، اين فرهنگ و اخلاق و امثال اينها که می‌گوئيد، شايد برای بعضی ها خوب و عزيز باشد. ولی بدرد من يکی نمی خورد. من بخاطر مجيد از ايران درآمدم. ولی حالا بخاطر خودم و لاله نمی‌خواهم برگردم. زندگی را کرده اند قبرستان، شما هم سنگشان را به سينه می زنيد که همينه که هست.

آقای اشراقی دفاع می کند:

_ آذر خانم، هر تمدنی، هر ملتی به فرهنگش زنده است. فرهنگ و سنت لازمه بقاست. همين بچه شما الآن فارسی بلد است بخواند و بنويسد؟ نخير! خود شما هم که توی هر جمله چند تا کلمه خارجی استفاده می کنيد. اصلاً از همه چيز بريده ايد. بنده توی اين دو ماه به هر کسی که برخوردم يا طلاق گرفته بود يا داشت طلاق می‌گرفت ! خيال می‌کنيد اينطوری به آزادی و فرهنگ والا می‌رسيد؟ نه والله. اينجوری فقط راه رفتن خودتان هم از يادتان می‌رود. کلاغه آمد راه رفتن کبک را تقيلد کند راه رفتن خودش هم از يادش رفت. بنده مطمئنم که همه شما جوانهای پاک و وطن پرستی هستيد. ولی سوراخ دعا را گم کرده ايد جانم. خودتان را باخته ايد.

من می گويم:

_ تند نرويد آقای اشراقی . درست است که هر ملتی به فرهنگش زنده است. ولی اسم هر چيزی را هم نمی شود فرهنگ گذاشت.

و خسرو ادامه می دهد:

_ فرهنگ ما، ادبيات ماست. هنر ماست. سابقه تمدن ماست و يکسری اخلاقيات انسانی. زبان هم هست. بله. ولی رسالت حفظ اين زبان که به عهده چند صد بچه مهاجر نيفتاده که حالا برای آن عزا بگيريم.

آذر می گويد:

_ آدم هر جا که باشد، بايد درست زندگی کند.

ما درست زندگی می‌کنيم؟ معلوم نيست. هر کدام يک گوشه افتاده‌ايم و بايد کلی زور بزنيم تا زندگيمان ثبات پيدا کند، بعد به چيزهای ديگر برسيم. ولی مگر همين به ثبات رسيدن، درست زندگی کردن نيست؟ اما چه عمری بايد تلف شود. در اين سن، با اين سالهای گم شده، اينهمه بايد بکوبی و تازه ببينی که هنوز چقدر انرژی بايد صرف کنی، با اين خستگی، با اين نفرت، با اين کينه، با اين اندوه، تا تازه بتوانی خودت را بر سطح آب نگهداری و غرق نشوی، آنوقت، تنها که می شوی، به خودت می‌گويی اگر پاهايت بر ساحل بود، چه کارها که نمی‌کردی. من از خودم می‌پرسم آيا می شود درست زندگی کرد؟ و حس می کنم که پير می شوم. حس می کنم که ريشه دندانها و موهايم سست شده و پوستم خشک می شود و چروک برمی‌دارد. انگار جوانی ما با جوانی جاهای ديگر و دوره های ديگر فرق دارد. ماها غوره نشده مويز شده‌ايم و سرگردان می‌چرخيم تا گوشه‌ای بيابيم که به مسايل آن تسلط داريم. سخن گفتن به زبان خود بمنزله راه سپردن با پای خود است. هيچوقت فکر نمی کنيم که چطور بايد به آنها فرمان دهيم تا اطاعت کنند. خودبخود بجايی که مغز می انديشد می‌روند. اما زبان دوم، چقدر بايد بکوشی، تا کجا، تا بتوانی برگرده اين اسب جهنده سرکش سوار شوی و بر او فرمان برانی، تا جولان دهد دراين دشت ناشناخته و سلامت بازت آرد؟

آقای اشراقی می گويد:

_ زبان را که پاس نداريد، يعنی فرهنگ و تمدن و وطنتان را پاس نداشته ايد. يعنی که بی ريشه ايد. بی ريشه که شديد، هر کس هر جا دلش خواست می کاردتان.

خسرو می‌گويد:

_ يعنی زبان ياد نگيريم؟ آنوقت فريبا خانم چطور درس بخوانند و دکتر و مهندس بشوند و برگردند به ميهن‌شان؟

آقای اشراقی می‌گويد:

_ به عرايض بنده توجه نمی‌کنيد. عرض کردم زبان خودتان را پاس بداريد نه که زبان اينها را نبايد بياموزيد. بياموزيد تا به سلاح خودشان مسلح شويد و بتوانيد بهتر نبرد کنيد.

آذر می‌گويد: شما يک‌جور به اين قضيه نگاه می‌کنيد آقای اشراقی، ما يک‌جور ديگر.

معمولاً با اشراقی بحث جدی نمی‌کنيم. وقت می‌گذرانيم. او هم گوش شنوا برای تئوريهايش می‌خواهد. عباسی اگر برلين بود می‌انداختيمشان بجان هم. شنيده ام که او هم به آلمان آمده. بايد "کلن*" باشد. خيلی وقت است که او را هم نديده ايم. هميشه موقع بحث ياد او می افتم. بحثها به جايی نمی رسد و بطول که می‌انجامد، من قضيه را به شوخی می‌کشانم و تمام می‌کنم. می‌نشينيم و با اشراقی تخته بازی می‌کنيم. اشراقی ، هر دستی که می برد رجز می‌خواند :

_ محسن جان ، کی تخته نرد ياد گرفتی ؟ يعنی ميدانم امروز ، فقط ساعتش يادم رفته !

ومن به خنده می‌گويم :

_ تاس اگر نيک نشيند همه کس نرّاد است !

 آذر و خسرو و فريبا خودشان را کنار می‌کشند. می‌دانم که خسرو زياد حوصله گفتگو ندارد. اما يک هفته بعد، طرح داستان ديگری را در ذهن آماده دارد:

_ پنج شش نفرند. با يک ماشين دارند می روند مسافرت. بگير زنی و شوهری و يک بچه، با دائی زن و عموی شوهر و راننده که پسر عمه باشد مثلاً. از يک شهر می روند به شهر ديگر. شب است. وسط راه ماشين خراب می شود. هر کاری می کنند راه نمی‌افتد. اول يک سری بحث می کنند که چرا ماشين خراب شده . اين بحث بيشتر مال مردهاست. به همديگر غر می زنند و اطلاعاتشان را به رخ هم می کشند. بعد دور بعدی بحث شروع می‌شود که حالا بايد چکار کرد. يکی روی تعمير ماشين تاکيد می کند، ديگری روی رفتن و کمک آوردن. از تعمير کردن که نااميد می‌شوند بحث می‌کنند که مکانيک بياورند يا ماشين را ببندند به ماشين ديگری و بکشندش تا شهر. هر کس نظری می‌دهد. اما بحثها هر دفعه از حالت چاره جويی در می آيد و می‌کشد به انبان خصومتهای ريشه دار خانوادگی. از ارث پدر جد گرفته تا جهيزيه و گلايه های سابقه دار عمه و خاله و دايی . بچه هم ونگ می زند. آخرش يکی تصميم می‌گيرد يا داوطلب می شود که کمک بياورد. حالا بايد تصميم گرفت که از کجا کمک بياورند. يکی يادش می آيد که در سفر قبلی، در روشنايی روز دهی را در سمت راست جاده ديده بوده. ديگری همان ده را طرف ديگر جاده بياد می آورد. يکی ديگر معتقد است مطمئن ترين راه، برگشتن به شهر اول است. چون بهر حال روشن است که وجود دارد و سرجای خودش ايستاده. هر کس دنبال راه نزديکتر می گردد. اين وسط همه حرف زده اند غير از زن. هر کس نظری داده و او در تمام مدت گوش کرده و به بچه رسيده. هر بار هم آمده حرف بزند، يکی پريده توی حرفش. همه بگو مگو می کنند و آخرش هر کس به راهی که خودش فکر می کند درست است می رود. شوهر و راننده هم به طرفی می روند. زن هم می خواهد با آنها برود ولی شوهرش می گويد او بهتر است بماند و مواظب بچه و ماشين باشد. چون بچه را که نمی شود تنها گذاشت ، بردنش هم حرکت را کند می کند. با همديگر بحث می کنند. زن می گويد دليلی ندارد همه بروند و او بماند. می گويد که مرد می تواند بچه را بغل کند ولی کار به دعوا می کشد و آخرش می ماند. همه می‌روند. زن ساعتی را صبر می کند. بعد ترس برش می دارد. بچه هم گرسنه است. ونگ می زند. بايد کاری کرد. تصميمش را می‌گيرد. می آيد بيرون و راه می افتد. کدام طرف؟ مسيری که به ذهن ديگران نرسيده بود: جلو! ماشين پشت پيچ خراب شده و زن از پيچ که می گذرد، چراغ های شهر را می بيند!

_ عجب! جالب است. ولی چرا زن را برای اين کار انتخاب کردی ؟

_ کدام کار؟

_ همين انتخاب اين مسير. معلوم است که ريسک می کند.

_ ريسکش منطقی و سازنده است.

_ اين درست. ولی کمی فمينيستی بنظر نمی رسد؟

_ من فکر نمی کنم. بهر حال به نظر من واقعيت است. توی درگيری های کلی فرهنگی و اجتماعی امروز ما، در مجموع که نگاه کنی زنها بيشتر مجبور به اينطور ريسک کردنها هستند.

_ يا بنوعی فرار به جلو!

_ اين هم تعبيری است.

_ همه فرار به جلوها معلوم نيست که نتيجه مثبت بدهد. فرض کن مثلاً زن راه بيفتد و برود. از کجا که شهر پشت پيچ باشد؟ شايد مجبور شود ده ساعت بچه به بغل راه برود و از پا بيفتد. يا در بين راه بلايی بسرش بيايد. حيوانی، دزدی، متجاوزی.

_ اين بلا در هر مسير ديگری هم می تواند سرش بيايد. پس چرا به جلو نرودﱡ؟

_ البته ! ولی در شهر مقصد چه چيزی انتظارش را می کشد؟

_ اينها گوشه‌های ديگر قضيه اند. مهم اين است که مقصدی هست و بايد به طرف آن رفت. پراکنده کاری و اين در و آن در زدن يا برگشت به عقب چاره کار نيست.

_ شايد هم باشد. چه کسی می داند؟

_ شايد هم باشد. ولی ما بهر حال از جايی، به دليلی راه افتاده ايم و مقصدی را انتخاب کرده ايم.

_ شايد هم بی‌مقصد، فقط راه افتاده ايم.

_ شايد‌هم اينطور باشد. ولی هميشه بی منطق ترين راه، ول کردن جاده و رفتن به دل بيابان است، کاری که دو نفر از سرنشينان اين ماشين می‌کنند، و محافظه کارانه ترين راه و به اصطلاح معصومانه ترين يا معقولانه ترين راه، برگشت به عقب که شوهر و شوهر عمه‌اش انتخاب می‌کنند. حالا بگذريم از درگيری ها و دعواهای بی‌سرانجام که فاصله واماندن در جاده و انتخاب مسير را پر می‌کند. زن در اينجا ناگزير است از خطر کردن و انتخاب کردن.

_ ناگزير نيست. می تواند منتظر بماند.

_ بله! می تواند. آفرين ! می تواند. ولی نمی ماند. انتخاب می‌کند و پيش می رود.

_ و تو برايش آينده ای روشن رقم می‌زنی.

_ نه! من می گويم که او راه با سرانجامی انتخاب کرده.

_ ولی چراغهای روشن شهر، بلافاصله بعد از پيچ جاده، اينها نشانه هايی از اميد و خوشبينی را با خود دارند.

_ بله. چرا که نه. شايد هم روی اين قسمت بيشتر کار کنم.

_ گفتگوهای بخش دعواها و بحثها هم خيلی مهم است. بايد بتوانی خوب از پسشان بربيايی که تصنعی نشود.

_ درست است. اين تکه خيلی مهم است. برای اينکه قصه از يک طرف شکل رئاليستی دارد و از طرف ديگر مفهوم و نتيجه سمبوليک. البته تازگی ندارد. تمام کارهای ساعدی را می شود در همين چارچوب فرمی ارزيابی کرد.

_ مهم زبانی است که انتخاب می کنی. حيف است شکست يا ضعف در فرم و تکنيک باعث شود که حرف و نظرت به جايی نرسد.

_ درست است. آنهم وقتی که اين همه بدگمانی و بدبينی نسبت به کارهای ادبی خارج از کشور وجود دارد. می بينی توی مصاحبه ها و سخنرانی ها چطور با کارهای اينور مرزی برخورد می کنند؟

_ خوب طبيعی است.

_ هيچ هم طبيعی نيست. عقب مانده است. غير عادی است. ولی اينطوری نمی‌شود باهاش در افتاد . يک راه ارتباط بايد پيدا کرد. بگذار اين درس لعنتی تمام شود. وقت برای هيچ کاری باقی نمی گذارد.

يکسال بعد، من درسم را تمام کردم. خسرو بايد ادامه می داد. حق هم داشت. ليسانس روانشناسی به چه کار می آمد؟ ولی من احتمالاً می توانستم به همان ليسانس بسنده کنم و به يافتن کاری دل ببندم. آذر هم تازه چند ماهی بود که در يک آزمايشگاه استخدام شده بود. لاله مدرسه می رفت. فريبا بازبه ايران رفته بود و همين روزها قرار بود برگردد. رشته اش را عوض کرده بود به دندانپزشکی و حالا می خواند تا بشود خانم دکتر. می پرسيديم:

_ بعدش چه خواهی کرد، می مانی يا برمی گردی؟

 و می گفت که نمی داند، هنوز تصميمش را نگرفته. بعد اضافه می کرد:

_ البته اگر وضع ايران همينطوری باشد که الآن هست واقعاً نمی‌شود زندگی کرد. گرانی که بقول آقا جانم غوغا می کند. البته همه چيز را توی بازار می شود پيدا کرد. منهم احتمالاً بايد درآمدم خوب باشد. ولی حيف نيست آدم پول بی زبان را که با خون دل در آورده بدهد به احتياجات اوليه و مثلاً کره و تخم مرغ بخرد؟ بعدش هم اين قضيه حجاب که جان همه را به لب آورده، پاسدارهای زبان نفهم شده اند همه کاره زندگی مردم. خيابان که سهل است، آدم توی خانه خودش هم خيالش راحت نيست. حالا تا ببينيم اوضاع و احوال درس و زندگی به کجا می رسد. فعلاً که چند سال ديگر مانده تا تمام کنم...

هنوز پائيز شروع نشده ، اما برگهای درختها پير و خسته بنظر می رسند. نوک بعضی شان زرد شده و چند تايی در هر درخت، به قهوه ای می زند. باد خنکی می وزد و خيابانها خلوت است. حالا هوای پراگ بايد از اينجا خنکتر باشد، عصرها، کافه نادژدا پر می شود از بوی تن و نفس مردها و زنهايی که از خنکی خيابان به گرمای مطبوع آنجا پناه می آورند. مشروب می‌خورند و بحث می کنند. دست بگردن يکديگر می اندازند، يکديگر را می‌بوسند و نوازش می کنند، عصبانی می‌شوند، داد می‌زنند و می‌خندند. نادژدا بخشی از پس انداز ماموشکا را داده يک دستگاه پخش موسيقی خريده و در کافه نصب کرده. خودش هنوز پشت بار می ايستد و دو گارسون هم استخدام کرده است. ماموشکا هم گاهی سری به کافه می زند و گردش امور را کنترل می کند، با مشتری های قديمی گيلاسی می‌زند و می‌رود. هنوز برف نباريده اما تا نخستين برف هم راهی نيست . هوای برلين هم هنوز نبايد زياد خنک باشد. گردش فصول در آلمان معقول تر از اينجاست. اينجا هم هنوز برف نيامده. اما سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می‌کند. پائيز و بهار کوتاه، تابستان ضربتی و زمستان بلند. اما همان بهار و پائيز کوتاهش غوغاست. انگار که طبيعت هم بداند وقت زيادی ندارد، تا چهره بهاری و پائيزی خود را به کمال بنماياند، به تعجيل سنگ تمام می گذارد. به فاصله شب و صبحی هوا به گرمی می‌گرايد و سبزی چمن ناگهان همه جا در منظر نگاهت قرار می‌گيرد. پرنده ها روی شاخه درختها لانه می سازند و دل می‌دهند به وراجی همديگر. پرنده هايی که نمی دانی يک شبه از کجا آمدند، روی شاخه هايی که نمی‌دانی کی برگ و شکوفه کردند. آنوقت تو که هنوز به شتاب طبيعت عادت نکرده ای ، هنوز همه چيز را خوب نديده و نچشيده ، می بينی که شکوفه ها جای خود را به برگهای سبز دادند و تمام جهان گويی از گرما عرق می ريزد و له له می زند. سرب مذاب آفتاب از آسمان سرازير است و تا همه چيز جزغاله نشود ، آسمان به ضرب رگبارهای تند می‌کوشد تا خشک سری بی رحم خورشيد را تناسب بخشد. آنوقت خزان می رسد و تند و پر شتاب ، بساط رنگين خويش را سر کوچه و خيابان و باغ و درختزار پهن می‌کند، با چشمهای پر جرقه نگاهت می کند و به صد زبان می‌گويد: ببين، رنگهای درهم درخشانم را ببين، زرد و نارنجی و قهوه ای و قرمز. تناسب و ترکيبم را ببين که هم الآن بساطم را جمع خواهم کرد. فرصت کوتاه است. دو سه هفته يا ماهی بيشتر نمی پايم. و راست می‌گويد. فصلهای زندگی منهم پر شتاب می‌گذرد. تا نخستين برف زمستانی، هنوز فرصت باقی است. اما سوز سرما در خم استخوانها نشسته و آنها را می‌لرزاند. چشمهايم را باز می‌کنم و گيلاس ودکايم را سر می‌کشم ...



 ***

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 05-09-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

گُسَل


ساسان قهرمان

فصل چهارم - مه (مجيد)


10


من ايستاده ام . دستم را هم گذاشته ام روی شانه آذر. آذر نشسته روی عسلی . پيراهن سفيد بلند تنش کرده. توری نيست. با يک گل سرخ روی سينه چپش . يک کيف سفيد هم دستش گرفته. لبخند می زند. من کت و شلوار سرمه ای پوشيده ام با پيراهن سفيد. کراوات نزده ام. مادر و خواهر های آذر با مادر من پشت سرمان ايستاده اند. جلومان هم سفره عقد پهن است. نصف نان سنگک پيداست و پياله عسل و بادام طلايی و بقيه تزئينات سفره تا پا ئين عکس آمده و بعد قطع شده. قطع شده . قطع شده . تمام شده . رفته و تمام شده. چطور تمام شده؟ مگر می شود؟ پس اين همه سال چی؟ چند سال گذشته؟ شش سال، هفت سال. چطور گذشت؟ من و آذر حرفهايمان را زده بوديم. ولی کسی خبرنداشت. بعد قرار شد مادرم با دايی بروند خواستگاری. محض تشريفات. پدرش سخت نگرفت. اينطوری بهتر بود. اگر هم می‌گرفت باکی نبود. خودمان می رفتيم محضر و عقد می کرديم. آذر بيست و يک سالش بود. منهم دوست و آشنای محضری و کميته ای کم نداشتم. درستش می کرديم. ولی مشکلی پيش نيامد. چقدر زندگی زنده بود آنوقتها. چقدر سبز. بعد از آنهمه سياهی و تلخی، چقدر سبز بود زندگی. خانه کوچکمان را با آذر می‌روفتيم و مرتب می کرديم. آذر درس می خواند ومن کار می‌کردم و با هم نقاشی می کشيديم. نه که او هم بکشد. من می‌کشيدم و او کنارم بود و حضور زنده گرمش به رنگها روح می‌دميد. يکبار خودش را کشيدم. کنار پنجره. پنجره ای رو به جنگل و دريا و او پشت به آنکه می بيند. پشت به آنکه نقشش را تا ابد در ذهن خود حک کرده. شب بود. خوابيده بوديم . بعد آذر بلند شد. نمی دانم چرا ولی آرام رفت کنار پنجره و پرده را بادست کنار زد. موهای بلند خرمايی اش روی گردن و پشتش ريخته بود . پشت پنجره هيچ نبود. اما من دريا و جنگل را در آنسوی پنجره می ديدم و اين تصوير در ذهنم برای هميشه حک شد. دو هفته بعد تابلو تمام شده بود و زينت اتاق خوابمان شد. آذر می خواست کنار تابلوهای ديگر آويزانش کند. اما نگذاشتم. خجالت می کشيدم. آذر می خنديد و می گفت:

_ خب قشنگ است. حيف است حبس اش کنی. کی می فهمد مرا کشيده ای؟ صورتش که به اينطرف نيست. تازه آن دريا و جنگل، چه ربطی به خانه ما دارد؟

_ نه . خودم که می دانم.

_ لخت که نيست . لباس تنش است.

_ نه. بگذار مال خودمان باشد. فقط مال خودمان. لحظه هايی هست، چيزهايی در زندگی هست که فقط مال خود آدم است. يا او و تنها کسی که می تواند در آن لحظه ها شريک شود. نمی شود تقسيمش کرد. نبايد بشود. حيف است. من چطور زيبايی آن لحظه را، زيبايی تو را، گرمی تو را با ديگران تقسيم کنم؟

_ اين فقط يک تابلوست. يک تابلو زيبا. حيف نيست که فقط من و تو ازش لذت ببريم؟

_ نه. لذتش فقط مال من و توست.

_ هر طور که تو بخواهی . خب توی اتاق خواب آويزانش کن. ولی اينطوری وادارم می کنی دوستانم را بياورم توی اتاق خواب!

و بلند می خنديد و انگشت اشاره اش را به نشان تهديد تکان می‌داد. منهم می‌خنديدم و به دل نمی‌گرفتم. ولی کار خودش را کرد. تابلو را به خواهرها و چند تا از دوستانش نشان داده بود. مهمان هم که می آمد، گاه در اتاق خواب را باز می‌گذاشت. من آزرده نگاهش می‌کردم. دلم می‌گرفت. چرا می‌خواست آزارم دهد؟ چه چيزی را می خواست ثابت کند؟ هنوز خيلی همديگر را دوست داشتيم. دليلی نداشت بخواهد با من دربيفتد. ولی حرف حرف خودش بود. می‌گفت :

_ اگر عکس گرفته بودی حق داشتی. ولی نقاشی کشيده ای، يعنی يک اثر هنری آفريده ای و اين ديگر مال خودت تنها نيست. مرا کشيده‌ای. پس مال منهم هست. توی خانه ماست. پس منهم می‌توانم نظر بدهم کجا باشد. از همه اينها گذشته، نظرت را قبول ندارم. در واقع بهانه هايت را. می خواهی کسی مرا، چنانکه تو ديده ای نبيند؟ همه عالم می دانند که من و تو شب بغل هم می‌خوابيم و با پالتو هم نمی‌خوابيم. هر کس هم دلش بخواهد می تواند مرا در هر شکل و وضعيتی مجسم کند. اين چه ربطی به نقاشی تو دارد؟ مگر قشنگترين کارهای نقاشها و مجسمه ساز های دنيا زنان و مردان برهنه نيستند؟...

چرا نمی‌فهميد؟ آن لحظه را چطور می توانستم با ديگری شريک شوم؟ کاش نکشيده بودم و تنها در ذهنم حفظش کرده بودم. مثل خيلی چيزهای ديگر. مثل همه چيزهای ديگری که رها کرديم و گريختيم. اما حالا هر چقدر هم دنبالشان بگردم، حتی توی ذهنم هم پيدا نمی شوند. اگر هم بشوند، رنگ و بو ندارند. محو اند و رنگ پريده. مثل تابلويی که سالها و سالها در گوشه زير زمينی تاريک و بی روزن افتاده باشد. برش می داری، نگاهش می‌کنی، گرد و غبار رويش را پوشانده. موشها گوشه هايش را جويده اند. گرد و غبارش را می‌تکانی، پوسيده. پاره می شود. رنگ، جوهر درخشنده اش را از دست داده. رهايش می کنی.

 چطور می توانستم رهايش کنم؟ چرا بايد رهايش می کردم؟ همه زندگيم بود. ساخته بودمش. خانواده ام، همسرم، دخترم. چرا بايد رهايشان می کردم؟

حجت می گفت : "... وادارت می کنند. وادارت می کنند پابند باشی و نتوانی رها شوی. اما بايد بتوانی از تمام بندهايی که به زمينت پيوند می دهد رها شوی. آنوقت نور را خواهی ديد، و گرمای جان بخشی که در آغوشت می گيرد و اسارتش عين رهايی است..."

 آنوقت سرش را به ديوار سيمانی سلول تکيه می داد، چشمها را می بست و زانوهايش را در بغل می گرفت. پاهايش زخم بود. پشتش زخم بود. هر چند روز يکبار شلاقش می زدند. مرا يکبار زدند. نصفه شب از صدای گلوله از خواب پريده بودم. خواب ديده بودم که مادرم را به تير بسته اند و وادارم کرده اند تير بارانش کنم. اسلحه گذاشته بودند پشت گردنم و می‌گفتند: بزن، بزن، بزن! بعد صدای تير آمد و مادرم افتاد. داد زدم: نه نمی زنم! و از جا پريدم. خودم را به در و ديوار می کوبيدم و فرياد می زدم. اما هنوز انگار خواب بودم . کميته چی ها ريخته بودند توی سلول و يکی شان نشانه رفته بود که بلکه بترساند و ساکتم کند. نفهميده بودم. بعد با سيلی ديگری بيدار شده و فحششان داده بودم. صبحش حکم سی ضربه شلاق گرفتم. زير شلاق ادرار کردم. وادارم کردند با تن زخمی غسل کنم. يکهفته بعد حجت را تيرباران کردند، و هفته بعدش هم من آزاد شدم. او آزاد شد يا من؟ می گفت:

_ اساس، کشف ارتباط بين اين طرف و آنطرف، کهنه و نو، خشک و تر و امثال اينهاست. اين ارتباط وجود دارد. برخلاف تصور ظاهری از اين مسائل، تضاد دليل بی ارتباطی يا رودروئی اشيا و رفتارها يا خصلتها و حتی سيستمها نيست. اگر دو چيز متضاد را تا ريشه بررسی کنی، می بينی که ارتباطی بين آنها وجود دارد و وجودشان بدينسان وابسته به هم است. مگر نه اينکه ذات هستی يکی است؟ حال بايد بين زندگی های نامتجانس، راه تفاهم را پيدا کرد.

من تعجب می کردم و می پرسيدم:

_ پس چرا اين تفاهم را شما نمی توانيد بين نظرات خودتان و اين سيستم و حکومت پيدا کنيد. مگر اصل و مبدا نظراتتان هم يکی نيست؟

می گفت:

_ نه! اين سطح قضيه است. بين خدا و شيطان هم ارتباطی هست. و حتی وجودشان به يکديگر وابسته است. بدون وجود شيطان تعاليم خداوند متعال چه ضرورتی خواهد داشت؟ و بی وجود خدا، شيطان برای بدست آوردن چه جايگاهی بايد بکوشد؟ منظورم اين است که اگر به کشف علت وجودی و ارتباط مشخص ميان خدا و شيطان پی نبری، و آنچه اين دو را به هم نزديک می کند يا دور، نمی توانی جبهه خودت را برگزينی.

حجت را کشان کشان بردند. پاهايش زخم بود. من با پاهای خودم بيرون آمدم. پياده از زندان رفتم تا رسيدم کنار جاده قديم کرج. نيم ساعت ايستادم و بعد کاميونی سوارم کرد و برد تا ميدان آزادی. از آنجا تاکسی گرفتم تا فوزيه و از آنجا يکی ديگر تا نيروهوايی. مادر در را که باز کرد نزديک بود پس بيفتد. بغلم کرده بود و با دست استخوانی اش به پشتم می‌کوبيد و هق هق می‌کرد و دعا می خواند. بعد همانجا نشست و با چشمهای رنجيده اشک آلود نگاهم کرد و ناليد:

_ کجا بودی که نصفه عمر شدم بی انصاف؟

خانه مادرم تلفن نداشت. از ترکيه دوبار به دکان دائی زنگ زديم بعد هم رفت تا آلمان. چند ماه گذشت؟ لابد مادر باز نصفه عمر شده بود. ولی خيالش راحت بود. خودش می گفت. می‌گفت :

_ ننه دلم تنگه ولی خوشم به خوشحاليت. خوشم به سلامت تو و آذر جان و جوجهکتان.

 می پرسيدم: حالت چطور است؟ سلامتی؟

می گفت: ما خوبيم مادر. همه خوبند. تو به فکر ما نباش. بفکر خودت باش و آشيانه ات.

کدام آشيانه؟ خرابش کرد. به بادش داد. از همان ترکيه بنای ناسازگاری را گذاشته بود. انگار که همه بدبختی های ما تقصير من بوده. انگار تقصير من بوده که دنيا به کام ما نشده. که دانشگاه ها را بسته اند، که ما ويلان و بی خانمان شديم. که بی پول و گرسنه مانديم. که دنيا بهم ريخت. مگر من می خواستم اينطور بشود؟ ما قرار بود در غم و شادی همديگر شريک باشيم. اما پايمان را که از ايران گذاشتيم بيرون انگار غم و شاديهايمان هم از هم جدا شد. آن بچه چه گناهی داشت؟ بچه را برداشت با خودش برد برلين. گفتم چرا نمی مانی تا کار من هم درست بشود و با هم برويم؟ درس را بهانه کرد. کالجی در برلين قبولش کرده بود. جواب او زودتر آمد. ما جداجدا اقدام کرده بوديم. در پراگ بنظر مان رسيد که اينطوری مطمئن تر است. يعنی خطر لو رفتن بين راه را کمتر می کند. عباسی و خسرو ما را بردند تا ديچن، آخرين شهر مرزی چکسلواکی، بعد آذر و لاله سوار قطار شدند و رفتند. من ماندم تا روز بعدش. از ديچن تا مرز با قطار هفت هشت دقيقه بيشتر راه نبود. روز بعد برای منهم بليط گرفتند و راهی آلمان شدم. آذر زودتر از من پاسپورت گرفت و مدارکش را ترجمه کرد و فرستاد برای کالجها و دانشگاهها. چه حرصی می زد. گمانم هنوز داغ تعطيلی دانشگاهها دلش را می سوزاند. هر چه گفتم بمان با هم برويم قبول نکرد. گفت او می رود و خانه ای پيدا می‌کند و با چم و خم زندگی در برلين آشنا می شود تا من هم جوابم بيايد. دست بچه بی گناه را گرفت و با خودش برد و خودش را جا انداخت. اولش هفته ای يکبار او زنگ می زد، يک بار من. بعد ديگر يواش يواش تلفنهايش قطع شد. من هم پول نداشتم که زود به زود تلفن کنم، ولی می کردم. از هر جا که می‌شد می زدم و تلفن می کردم. می گفتم: چرا تلفن نمی کنی؟ می گفت: گرفتارم. اولش کلاس زبان می رفت. چهار پنج ماه بعد از آن هم درسش را شروع کرد. کاری هم مثل اينکه پيدا کرده بود. سياه. زياد توضيح نمی داد. دو کلمه که حرف می زديم بهانه ای می آورد و خداحافظی می کرد: ... لاله بيدار شده بايد بروم سراغش، شير روی اجاق است و سر می رود، زنگ زدند بروم در را باز کنم ... ، و امثالهم. اوائل نمی فهميدم. خر بودم. گيج بودم. بعدتر ولی حس کردم که اين آذر انگار ديگر آن آذر نيست. يکبار که تلفن کردم، بی مقدمه گفتم: چت شده آذر؟ چقدر سردی، چقدر بی حوصله، از چيزی ناراحتی؟ چند لحظه ساکت ماند و بعدگفت:

_ بايد با هم حرف بزنيم. من می آيم. هفته ديگر می آيم فرانکفورت که هم لاله تو را ببيند و هم با هم حرف بزنيم.

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 04:30 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها