|
 |
 |
 |
 |
 |
 |
 |
|
|||||||
| شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
 |
|
|
ابزارهای موضوع | نحوه نمایش |
|
#11
06-07-2011
|
||||
|
||||
بابایی ...
[IMG]http://*****************/images/d3nnewgwg2wju75t718b.jpg[/IMG]
دختری هست هنوز ..! دختری هست که کنجِ قفسی تنگ و نمور بین بی باوری آدم ها دلخوش شاخه ای از خورشید است ... و نگاهش افسوس بین یک مشت کلاغ تک و تنها توی تاریکی باغ مثل بغض یک مترسک ، خیس است ... -------- دختری هست دلش پر زده حتی در خواب باز کوچک بشود دست در دست تو ، از کنار خاطرش رد بشود شوق پرواز روی بال بادبادک باز هم لج کرده بستنی .. توپ .. کتک ... -------- دختری هست که هوهوی باد لانه ی کاغذی اش را برده دست او به آسمان نمی رسد همه ی امیدش اما نردبانی که ترک هم خورده ... -------- دختری هست که موهایش را توی خوابش به هوای دیدنت می بافد شانه ای در دستش نم نمک می خوابد ... ردپای بوسه ی گرم تو توی خوابش هم نیست باز اما دخترک تنها نیست او خدا را دارد سبد سبز دعا را دارد -------- زیر این سقف کبود توی بهت ِ یک "نبود" بین ناشکری این مردم سنگ دختری با دل ِ تنگ باز هم می خندد دختری هست هنوز .. دختری هست هنوز ...! غزل [IMG]http://*****************/images/h7dpepc8ji116ddp50s.jpg[/IMG]
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/. 
|
| جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید | |
|
|
|
|
#12
06-07-2011
|
||||
|
||||
کودکی را که به امید
خدا در پی هشدار زمان اهسته و نرمک نرمک ابنبات خالی خویشش ر بر روی زمین سر میداد شاید از هوس آن بگیرد او آرام آرام چند دانه ای مور ضعیف و خدایش میخواند که کودک افسرده من با خدایت کجا رفتی تو
|
|
#13
06-26-2011
|
||||
|
||||
|
!
[IMG]http://*****************/images/owojjn1styzmzwvxvlgr.jpg[/IMG] نمی دانم کجای خوب ِ اين قصه ايستاده ای ؛ که از حواس لحظه هايم پرت نمی شوی..! /بیستا/
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/.
|
|
#14
06-26-2011
|
||||
|
||||
|
بسان مرده ای شبگرد میمانم ... مرغ حواسم هی میپرد...میرود تا دورررر....بین گذشته و اینده و امروز مانده است...زمان را فراموش کرده...در گذشته ای شکست خورده غرق میشود به امروز که میرسد چیزی نمیابد و اینده ای مبهم را در پیش چشمانم می اورد...آری این منم ...منی که دیگران از ان به سنگ یاد میکنند اما درونم چیز دیگری میگوید...این من_ مترسک شده پوشالی حتی برای پراندن کلاغ ها نیز فایده ندارم...آری این منم...
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم که تویی شاه بیت غزل زندگیم...
|
|
#15
06-27-2011
|
||||
|
||||
|
نـــرو !
[IMG]http://*****************/images/ovwshvc5cc6gnbsys965.jpg[/IMG]
خواب از سر این سطرهای پریشان پریده !
تقصیر قدم های تو نیست که هی دور و دورتر می شوند... تقصیر دخترکی ست که در من مدام فریاد می زند " نرو !" ----------------- پی نوشت : هنوز توی همون زمستون لعنتی درجا زدم ..!! /بیستا/
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/.
|
|
#16
06-28-2011
|
||||
|
||||
گذشته !
[IMG]http://*****************/images/cm2onsqf0kkrd4guu4d1.jpg[/IMG]
تنهایم بگذار دیروز ! این بی محابا قدم برداشتن هایت ؛ پدر حالم را درآورده است...!! بیستا
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/.
|
|
#17
06-28-2011
|
||||
|
||||
|
شمعهایم کو
در قفسی پنهان است همه باور من و خدا در همین نزدیکی اتشی روشن ساخت بهر هر شمع دله تاره من
|
| 3 کاربر زیر از کنستانتین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش: | ||
|
#18
07-12-2011
|
||||
|
||||
|
!
[IMG]http://*****************/images/liqk0sy4v3zt82t6joce.jpg[/IMG]
من ، دست هایم را به او دادم او ، دست هایم را به باد .. . . /بیستا/
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/. ویرایش توسط GhaZaL.Mr : 07-12-2011 در ساعت 12:20 PM
|
|
#19
07-23-2011
|
||||
|
||||
|
پریشیده !
[IMG]http://*****************/images/5tpemre7e25s4b0cp1.jpg[/IMG]
من از هجوم این خواب های خط خطی توی متن شب می ترسم ... یک لیوان آب لطفا ! . . . بیستا _____________ پی نوشت : می ترسم .. م ی ت ر س م !
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/.
|
|
#20
08-02-2011
|
||||
|
||||
...
 پرنده ام ... بدون آسمان و تو ! . . بیستا
__________________
آدمی شده ام ک شب ها لواشک به دست بی هدف خیابان های شهرش را راه می رود؛ گاهی می ایستد. به آدم ها .. دیوار ها .. خیابان ها .. خیره می شود وُ دوباره راه می رود وَ نمی داند چرا راه می رود! غزل/.
|
|
| کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان) | |
| ابزارهای موضوع | |
| نحوه نمایش | |
حالت خطی
|
|
اکنون ساعت 09:22 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.