بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت ، غصه اش بیشتر می شد . یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده . از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت : « ای وزیر بی نظیر ! عمر من دارد تمام می شود ؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود . نمی دانم چه بکنم . »
وزیر گفت : « ای قبله عالم ! من دختری در پرده عصمت دارم ؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم ؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حال تان بشود و اولادی به شما بدهد . »
پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم . همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی ، او را فرستادند به مکتب . بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد . روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت : « پدر جان ! من می خواهم تک و تنها بروم شکار . » پادشاه اول قبول نکرد . اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید ، قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار . شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار ، عکس دختری را دست گرفته ، های ... های گریه می کند . شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت : « ای پیرمرد ! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی ؟ » پیرمرد گفت « ای جوان ! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم . » شاهزاده ابراهیم گفت : « تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو . »
پیرمرد گفت : « حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت . این عکس ، عکس دختر فتنه خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند ؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود ، می کشد . » شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه ، بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه . رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن . نزدیک غروب نشست گوشه میدانگاهی تا کمی خستگی در کند . پیرزنی داشت از آنجا می گذشت .
شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند ، بلکه در کارش گشایشی بشود . این بود که به پیرزن سلام کرد . پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت : « ای جوان ! اهل کجایی ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم . » پیرزن گفت : « اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی ، قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من . » شاهزاده ابراهیم ، از خدا خواسته گفت : « دولت سرای ماست . » و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او . شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانه پیرزن ، از غم روزگار یک دفعه های ... های بنا کرد به گریه کردن . پیرزن پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ » شاهزاده ابراهیم جواب داد : « ای مادر ! دست به دلم نگذار . » پیرزن گفت : « تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو ؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم . معلوم است که از روزگار دل پری داری . »
شاهزاده ابراهیم گفت : « از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان ، من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم . » پیر زن گفت : « به جوانی خودت رحم کن . مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز کشته شده ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « ای مادر ! همه این ها را می دان ؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم . » و دست کرد از کیسه پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن . پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر ، با خودش گفت : « این جوان حتماً شاهزاده است ؛ ولی حیف از جوانیش ؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد . » بعد ، رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت : « امشب بخواب تا فردا خدا کریم است ؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است . »
صبح فردا ، پیرزن بلند شد . چند تا مهر و تسبیح برداشت ؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد . عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد . دختر یکی از کنیز هاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند . کنیز رفت . برگشت و گفت : « پیرزنی آمده دم در . » دختر گفت : « برو بیارش ببینم چه کار دارد . » پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز . سلام کرد و نشست . دختر پرسید : « ای پیرزن از کجا می آیی ؟ » پیرزن جواب داد : « از کربلا می آیم و زوار هستم . راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا . » خلاصه ! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید : « ای دختر ! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی ؟ » همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون ، دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت .
کمی بعد که پیرزن به هوش آمد ، دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت : « ای مادر ! در این کار سری هست . یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم . ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد . همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون ، نتوانست . من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد . دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد . آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم . در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم ؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست . »
پیرزن تا این حکایت شنید ، بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانه خودش . به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت : « ای جوان ! غصه نخور که قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام . » و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود ، برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد . شاهزاده ابراهیم گفت : « حالا باید چه کار کنم ؟ » پیرزن گفت : « باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد . در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند . در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده . »
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود ، نقاشی کردند . چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود . دختر فتنه خونریز آوازه حمام را که شنید ، گفت : « باید بروم این حمام را ببینم . » و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام . دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت : « ای وای ! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم . » و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند .
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت : « امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای ! آهوم وای ! آهوم وای ! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند . فردا هم همین کار را تکرار کن ، منتها به جای لباس سفید ، لباس سبز بپوش . پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن ؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر . وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی ، بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا . موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم . آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم . طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم . از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم . »
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید ؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای ! دختر به غلام هاش دستور داد : « بروید این بچه درویش را بگیرید . » اما تا به طرفش هجوم بردند ، شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار . روز دوم ، شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید . باز رفت به قصر دختر ؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند ، فرار کرد . روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای ! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند . همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم ، دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد : « خدایا ! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم ؟ » بعد ، از شاهزاده ابراهیم پرسید : « ای بچه دوریش ! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی ؟ » شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد . دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت . پس از مدتی که به هوش آمد ، گفت : « ای بچه درویش ! نظر خدا با ما دو نفر بوده ؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون . پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم . حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی ؟ » شاهزاده ابراهیم گفت : « اسمم ابراهیم است ؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام . »
دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند . پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند ، خوشحال شد و زود حرکت کرد ، پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد . حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم ! همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد ، پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند . اما ، وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند ، پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت . از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین ، دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند . از پیرمردی پرسید : « امروز چه خبر است ؟ » پیرمرد جواب داد : « مگر نشنیده ای ؟ امروز دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم ، پسر پادشاه ایران ، عروسی می کند . » قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت . همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین ، تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر ، او را شناخت و دوید به میان مردم ؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید . بعد ، دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند . وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد ، شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند . خلاصه ! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود . چند روز که گذشت ، شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند .

koodakaneh.com

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


ملکه گل ها

روزی روزگاری ، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پر گل زندگی می کرد ، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود که او هر صبح به گلها سر می زد ، آنها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آنها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود ، دیگر کسی نبود آنها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند .

روزی از همان روز ها ، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملکه افتاد فهمید ، دختر مهربانی که کبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملکه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد که ملکه سخت بیمار شده است . گل ها که از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند .
یکی از آنها گفت : « کاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم که این امکان ندارد ! » کبوتر گفت : « این که کاری ندارد ، من می توانم هر روز یکی از شما را با نوکم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد کبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، کبوتر ، هر روز یکی از آنها را به نوک می گرفت و برای ملکه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . یک شب ، که ملکه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید که صدای گریه مربوط به کیست ، این صدای گریه غنچه های کوچولوی باغ بود . آنها نتوانسته بودند پیش ملکه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشکفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آنها احساس تنهایی می کردند . ملکه مدتی آنها را نوازش کرد و گریه آنها را آرام کرد و سپس به آنها قول داد که هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .

صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی که وارد باغ شد ، نسیم خنگ صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا کرد ، سپس شروع کرد به کاشتن گل ها در خاک . با این کار حالش کم کم بهتر می شد ، تا اینکه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند . گل ها و غنچه ها از اینکه باز هم کنار هم از دیدار ملکه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند که سال های سال در کنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نکنند و تنها نگذارند

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


گنج دزد دریایی


ریش آبی غرغر می کرد و می گفت : ده قدم از ایوان و بیست قدم از بوته رز ، اینجا . گنج اینجاست . این خوابی بود که اون شب جاوید دید . روز بعد جاوید شروع به کندن زمین کرد او آنقدر زمین را کند که یک گودال عمیق بوجود آمد . او به کندن ادامه داد . هر چه گودال عمیق تر می شود تله خاکی که کنار آن بود بلندتر می شد او آقدر زمین را کند که حفره ای بسیار عمیق و تله خاکی بسیار بلند درست شد. او نفسی تازه کرد و گفت : خیلی خسته شدم ، دیگه نمی توانم ادامه دهم .
ناگهان چیزی توجه او را جلب کرد اما بجای گنج ، فقط یک استخوان پیدا کرد . جاوید یک تکه استخوان و یک حفره و یک تل خاک بزرگ روبرویش بود . او پیش خودش فکر کرد " آن دزد دریایی به من دروغ گفت "
اما وقتی مادر جاوید مشاهده کرد که پسرش چه کاری کرده است برایش دست زد و لبخند زد . اوه جاوید متشکرم . من همیشه می خواستم بوته بزرگ گل در اینجا بکارم و از تو متشکرم که این گودال را برایم کندی . این هم یک اسکناس برای کندن گودال !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


قورباغه و گاو نر

قورباغه کوچولو به قورباغه بزرگی که کنار برکه نشسته بود می گفت : وای پدر ، من یک هیولای وحشتناک دیدم . او به بزرگی یک کوه بود و روی سرش هم شاخ داشت . دم درازی داشت و پاهایش هم سم داشت .
قورباغه پیر گفت : بچه جان ، اونی که تو دیدی فقط یک گاو نر بوده است . آن خیلی هم بزرگ نیست و ممکن است یک کمی از من بزرگتر باشد . من می توانم خودم را به همان اندازه بزرگ کنم ، تو می توانی خودت ببینی . سپس خودش را باد کرد و باد کرد .
بعد از قورباغه کوچولو پرسید : از این هم بزرگتر بود ؟
قورباغه کوچولو که هیجان زده شده بود ، گفت : خیلی بزرگتر از این بود .
قورباغه پیر دوباره خودش را بیشتر باد کرد و پرسید : آن گاو نر هم این اندازه بود مگه نه ؟
و باز قورباغه کوچولو جواب داد : بزرگتر پدر ، خیلی بزرگتر . دوباره قورباغه پیر نفس عمیقی کشید و خودش را بیشتر باد کرد و بزرگتر و بزرگتر شد . سپس به پسرش گفت : من مطمئن هستم که آن گاو نر از این اندازه بزرگتر نبود . اما در یک لحظه قورباغه پیر که خودش را خیلی باد کرده بود ترکید .
بچه های عزیز یادتون باشد که اونهایی که خیلی خودخواه هستند و خودشان را بهتر از هر کسی می بینند باعث از بین رفتن خودشان می شوند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


لوکوموتیو

روزی طوفان سهمگینی وزید و صاعقه ای به کوه باعث شد ، صخره سنگ بزرگی از کوه سرازیر شود و به روی ریل راه آهن بیافتد .
پرنده ی دریایی آنچه را که اتفاق افتاده بود ، دید . او پیش دوستانش ، خرگوش و موش و روباه رفت و ماجرا را برایشان تعریف کرد .

خرگوش گفت : ما باید سنگ را از روی ریل کنار ببریم چون یکساعت دیگر قطار سریع السیر به اینجا می رسد و خدا می داند که اگر به این صخره بخورد چه اتفاقی می افتد . آنها سعی کردند که صخره را تکان بدهند و بیشتر و بیشتر آن را هل دادند ، اما صخره هیچ تکانی نخورد .
روباه گفت : ما باید به لوکوموتیو قرمز خبر بدهیم ، او خیلی قوی است . موش گفت : آخه وقتی نمانده است . پرنده دریایی گفت : من می روم و لوکوموتیو را می آورم .

مرغ دریایی به لوکوموتیو گفت : ما به کمک نیاز داریم . سنگ بزرگی روی ریل های راه آهن افتاده است و قطار سریع السیر هم بزودی می رسد لوکوموتیو سوتی کشید و دوستانش را صدا کرد ، تا دور هم جمع شوند . او از همه بزرگتر و قویتر بود ولی نمی توانست تند حرکت کند . او ماجرا را برای دوستانش تعریف کرد و گفت : شما جلوتر بروید ، من هم دنبال شما خواهم آمد . لوکوموتیو ها با شتاب براه افتادند ، اما قطار تندرو هم نزدیک تر و نزدیک تر می شد . دو تا از آنها به صخره رسیدند و شروع به هل دادن صخره کردند ، اما سنگ بزرگ تکان نخورد دو لوکوموتیو دیگر هم از راه رسیدند و با هم سنگ را هل دادند .

سنگ بزرگ تکانی خورد ولی از روی ریل کنار نرفت . قطار تندرو نزدیکتر شده بود . موش گفت : آنها نمی توانند اینکار را انجام دهند . لوکوموتیو بزرگ از راه رسید او سوت می کشید و با تمام قدرت چهار لوکوموتیو را هل می داد و آنها هم صخره ی سنگی را هل می دادند . سنگ اول تکانی خورد و بعد چرخید و چرخید تا اینکه از روی ریل کنار افتاد . قطار تندرو از راه رسید .

لوکوموتیو ها و حیوانات با شتاب به کنار رفتند و منتظر ماندند تا ترن تندرو بگذرد . قطار تندرو از راه رسید و همانطور که عبور می کرد سوت کشید و گفت : متشکرم .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


موش گرسنه

روزی بود ، روزگاری بود .
موشی هم بود که در صحرا زندگی می کرد . روزی گرسنه اش شد و به باغی رفت . سه تا سیب گیر آورد و خورد . بادی وزید و برگ های درخت سیب را کند و بر سرش ریخت . موش عصبانی شد برگ ها را هم خورد و از باغ بیرون آمد .
دید مردی سطل آب در دست به خانه اش می رود .
گفت : آهای مرد ! توی باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ هایش را به سرم ریخت ، آن ها را هم خوردم . الانه تو را هم می خورم .
مرد گفت : با سطل می زنم تو سرت ، جابجا می میری ها ! موش گرسنه مرد را گرفت و قورت داد .

رفت و رفت تا رسید به جایی که تازه عروسی داشت آتش چرخانش را می گرداند .
موش گفت : آهای ، عروس خانم ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم . الان تو را هم می خورم .
عروس گفت : با آتش چرخان می زنم تو سرت کباب می شوی ها ! موش گرسنه عروس خانم را هم قورت داد و راه افتاد تا رسید به جایی که دختر ها نشسته بودند و گلدوزی می کردند .
موش گفت : آهای دختر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم ، باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم . الان هم شما ها را می خورم .
دختر ها گفتند با سوزن هایمان چشم هایت را در می آوریم ها ! موش گرسنه آنها را هم قورت داد و راهش را کشید و رفت . رفت و رفت تا رسید پیش پسر هایی که تیله بازی می کردند .
گفت : آهای پسر ها ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل بدست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم . الان شما را هم می خورم .
پسر ها گفتند : آهای موش مردنی ، تیله بارانت می کنیم ، ها ! موش گرسنه پسر ها را هم قورت داد و گذاشت رفت . آخر سر رسید به یک پیرزن .
گفت : آهای پیرزن ! رفتم به باغ سه تا سیب خوردم . باد آمد برگ ها را ریخت ، آن ها را هم خوردم ، مرد سطل به دست را خوردم ، عروس خانم را خوردم ، دختر های گلدوز را خوردم ، پسر های تیله باز را خوردم . الان تو را هم می خورم ، نوبت توست .
پیرزن کمی فکر کرد و گفت : ننه جان ، من همه اش پوست و استخوانم . تو را سیر نمی کنم . دیشب « دویماج » ( غذایی است که معمولا از نان بیات و پنیر یا روغن درست می شود . غذای سرد فقیرانه ای است که مادر ها برای قناعت و استفاده از خرده نان های بیاتی که ته سفره جمع می شود ، درست می کنند ) روغن درست کرده ام بگذار برم بیاورم آن را بخور .
موش گفت : خیلی خوب برو اما زود برگرد . پیرزن گربه ی براق چاق و چله ای داشت بسیار زبر و زرنگ . رفت به خانه اش و گربه اش را گذاشت توی دامنش و برگشت و تا رسید نزدیک موش .
گفت : بیا ننه ، بگیر بخور . و گربه را ول داد به طرف موش . موش تا چشمش به گربه افتاد در رفت . گربه دنبالش کرد اما نتوانست بگیردش ، موش رفت توی سوراخی قایم شد . گربه دم سوراخ نشست و کمین کرد . مدتی گذشت و سر و صدا خوابید . موش اینور و آنور را نگاه کرد ، گربه را ندید خیال کرد خسته شده رفته . یواشکی سرش را از سوراخ درآورد اما گربه دیگر مجال فرار نداد ، چنگالش را زد و موش را گرفت و شکمش را پاره کرد . آنوقت مرد سطل بدست بیرون آمد ، عروس خانم بیرون آمد . دختر های گلدوز و پسر های تیله باز بیرون آمدند و هر کدام برای گربه چیزی آوردند که بخورد و بیشتر چاق و چله شود .

دل خواننده ها شاد و دماغشان چاق !

جواد اسمعیلی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


مزد غلام مهربان

غلام سیاهی در زمان های قدیم در کشور عربستان زندگی می کرد که وظیفه اش بردن گله برای چرا به صحرا بود . به هر چاهی که می رسید از چاه آب می کشید و به گوسفند ها میداد و خلاصه اینکه برای گوسفند ها زحمت زیادی می کشید .

روزی یک سگ که خیلی گرسنه و تشنه بود از راه رسید . غلام سیاه جلوی او آب گذاشت ، بعد سفره اش را باز کرد و یک گرده نان را به او داد از آنجایی که سگ ، خیلی گرسنه بود ، بعد از خوردن گرده نان ، باز هم به غلام خیره شد و غلام گرده نان دیگری به او داد . همینطور پیش رفت تا اینکه گرده سوم را هم به او داد . سگ با خوردن سه گرده نان ، راه بیابان را گرفت و رفت .

عبدالله پسر برادر حضرت علی (ع) در کنار گلّه ایستاده بود و از دور نگاه می کرد . نزدیک تر آمد و گفت : « ای غلام ، مزد تو ، روز چند گرده نان است ؟ » غلام گفت : « سه گرده . » عبدالله پرسید : پس چرا هر سه تا گرده نان را به سگ دادی ؟ غلام گفت : این سگ مهمان من بود . من می توانم یک روز غذا نخورم ، ولی نمی توانم مهمان را گرسنه بگذارم .

عبدالله از جوانمردی و مهربان غلام ، خوشش آمد ، او را خرید و در راه خدا آزاد کرد ، این بود مزد غلام جوانمرد و مهربان !

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



آفتابگردان

از سمت باغ صدای گریه و ناله می آمد . تمام گل ها و درختان باغ ، غمگین و ناراحت بودند . بعضی از آنها سر شان را خم كرده بودند و به آرامی پیش خودشان ناله می كردند .
گل ها همینطور آرام آرام گریه می كردند می گفتند : « آفتاب ، آفتاب گم شده ! » آسمان به شدت ابری و گرفته بود ، از خورشید خانم هم خبری نبود . گل ها كه چند روزی بود ، آفتاب را ندیده بودند ، كم كم داشتند پژمرده می شدند . بالاخره یكی از گل های باغ تصمیم گرفت كه به جستجوی آفتاب برود . همینطور كه به دنبال آفتاب بود ، بالاخره خورشید را دید كه پشت ابر ها پنهان شده و به سختی دیده می شود . او به خورشید گفت كه تمام گل های باغ انتظارش را می كشند و در غم نبودش غمگین و افسرده اند .

خورشید كه با جریان هوای جدید به آنجا رفته بود و اصلاً قصد ناراحت كردن گل ها را نداشت به سرعت از پشت ابر ها بیرون آمد و شروع به تابیدن كرد . گل قصه ما هم كه تمام حواسش به تابیدن خورشید بود ، دست هایش را به سوی آفتاب دراز كرد و بالا و بالاتر رفت و قد كشید و بزرگ و بزرگ تر شد . در حقیقت آن گل با گردش و حركت خورشید ، مسیرش را تغییر می داد و حركت می كرد ، به همین دلیل از آن به بعد آن گل را گل آفتابگردان صدا می زدند .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


طاووس مغرور

طاووس مغرور باز هم با ناز و کرشمه در حالیکه پر هایش را باز کرده بود وارد جنگل شد . آقا خرسه را دید ، اما به او سلام نکرد .
خانم خرگوشه را دید ، رویش را از او برگرداند .
سنجاب کوچولو را دید ، به او اخم کرد .

طاووس مغرور خیال می کرد که چون پر های زیبایی دارد پس بهترین و زیبا ترین حیوان جنگل است و باید تمام حیوانات جنگل را به او احترام بگذارند . در یک شب سرد پاییزی آسمان برق شدیدی زد و درختی که کنار خانه طاووس مغرور بود ، آتش گرفت و پر های زیبای طاووس مغرور نیز در آتش سوخت .

صبح آن روز وقتی طاووس مغرور از خواب بیدار شد دید که تمام پر هایش سوخته اند و حتی پر های روی سرش هم از دست رفته اند و او مانده است و یک جفت پای زشت . طاووس مغرور نمی دانست با چه رویی وارد جنگل شود ، او که تا به حال این همه به پر های زیبایش می بالید حالا آنها را از دست داده بود و فکر می کرد که حتماً حیوانات جنگل با دیدن بدن بدون پر او شروع به خندیدن خواهند کرد . آن روز طاووس مغرور وارد جنگل نشد ، غافل از این که کلاغ فضول خبر سوختن پر های طاووس را به همه حیوانات جنگل داده بود .

بعد از ظهر آن روز طاووس مغرور در حالیکه کنار رودخانه نشسته بود و از ناراحتی گریه می کرد ناگهان حیوانات جنگل را دید که همه به دیدن او آمده اند و برای او لباسی از برگ و گل درختان آورده اند تا او کمتر غصه بخورد .
طاووس با دیدن حیوانات بسیار خوشحال شد و از رفتار گذشته خود پشیمان شد و از آنها معذرت خواهی کرد .

نویسنده جواد اسمعیلی

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 10-07-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


خانم تابلو

آقای میخ روی دیوار راه می رود ، دیگر کلافه شده است ، آقای چکش خیلی دیر کرده است ، آقای میخ منتظر است آقای چکش زودتر از راه برسد و او را داخل دیوار بفرستد تا بتواند استراحت کند .

خانم تابلو هم حسابی خسته شده ، چرا که او هم منتظر است تا هر چه زودتر روی دوش آقای میخ سوار شود و به دیوار بچسبد .

بالاخره آقای چکش از راه رسید ! آقای میخ با خوشحالی جای خودش را انتخاب کرد و بی حرکت سرجایش ایستاد . آقای چکش چند بار محکم توی سر آقای میخ کوبید . حالا آقای میخ سرجایش محکم چسبیده است . خانم تابلو هم پرید بالا و سوار شانه های آقای میخ شد . و حالا با این همکاری قشنگ ، چقدر دیوار خانه زیبا تر شده است .

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:59 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها