سه تار
نويسنده : جلال آل احمد
9
نزديک مرزون آباد
وقتی صدای در اتاق مرا از خواب پراند ، من خواب امتحان آخر سال
را می ديدم که می بايست در تهران از شاگردهايم بکنم.رفيق هم سفرم
زودتر بيدار شده بود.کليد چراغ اتاق ما روی خود سرپيچ بود و رفيقم
وقتی نشست مرد باريک و مرتبی که با يک پاسبان تفنگ به دست ، وارد
اتاق شده بود ؛ خودش را اين طور معرفی کرد :
-بنده حسن نوری ؛ بازرس شهربانی شاهی.
ما ساعت هشت به شاهی رسيده بوديم و در اين ميهمانخانه برای يک
شب اتاق گرفته بوديم.و من تازه چشمم گرم شده بود.شهر حکومت
نظامی بود و هيچ استعبادی نداشت که اين وقت شب مزاحم آدم بشوند.
بازرس روی تنها صندلی اتاق که رفيقم به او نشان داده بود ، نشست.و
پاسبان تفنگ به دست همان دم در پشت تخت خواب رفيقم ايستاد.
مامور شهربانی بی اين که از اين مزاحمت بی موقع خود ، معذرتی بخواهد
و بی هيچ مقدمه ای شروع کرد :
-اسم شريف جناب عالی؟
رفيقم اسمش را گفت و ساکت ماند و او از من پرسيد:
-آقايون با هم سفر می کرده ن؟
من جواب دادم :
-بله .
-کی از بابلسر تشريف آوردين؟
-همين امشب؛ اول شب .
-تو راه با احمد علی کيا کلاهی ژاندارم ؛ تا کجا همراه بودين؟
من گفتم :
-همچه کسی با ما نبود...و توی فکر رفتم.
رفيقم که زودتر از من به صرافت افتاده بود ، گفت :
-شايد يارو را می گه ...و من افزودم :
-چرا .يه ژاندارم با ما هم سفر بود.ما اسمشو که به ما نگفت:
مامور شهربانی گفت :
-همين خودشه .تا کجا با شما بود ؟
-سر کيلومتر 9 که ماشين ما پنچر شد ، پياده شد و رفت.می گفت
می خواد تا مرزون آباد پياده بره.
مامور شهربانی صندلی اش را به تخت من نزديک تر کرد .چشم های
خوابی کشيده اش معلوم بود که خيلی خسته است.پلک هايش را
به زحمت باز نگه داشته بود.من يک سيگار تعارفش کردم.کبريت هم
برايش کشيدم و او سيگارش را که آتش زد ، گفت :
-بله خودشه .اما چرا پياده رفت...نفهميدين؟
من گفتم :
-می گفت يه کار فوری داره و مجبوره زود بره.
و رفيقم افزود:
-به شوفر سپرد که وسط راه وقتی بهش رسيديم نگه داره و سوارش
کنه .اما شوفر نگه نداشت .اون که پول نمی داد.
-ازش چيز ديگه ای يادتون نيست؟
من توی فکر فرو رفتم.رفيقم رو به من گفت :
-يارو دختره ...؟
و من گفتم :
-چرا.وقتی راه افتاد بيست قدم که رفت به يه دختره ی دهاتی رسيد و
با هم رفتند که ما ديگه نديديمشون.
پاسبان که آن گوشه ايستاده بود ، تفنگش را اين دست به آن دست کرد.
و با خوشحالی رو به مامور شهربانی گفت :
-آهاه...خود دختره است!
و مامور شهربانی که هنوز راضی نشده بود از من پرسيد:
-می تونيد ، بگيد ، دختره چه قيافه ای داشت؟
-قيافه ش که چه عرض کنم ...يه بسته علف روی سرش بود.پاچينش
هم قرمز بود.مثل همه ی دختر دهاتی ها.
و پاسبان صدايی از گلويش درآمد.مثل اين که پقی زد به خنده يا چيز
ديگری بود که من نفهميدم .و مامور شهربانی مثل اين که آسوده شده
باشد گفت:
-خودشه .و سيگارش را به طرف دهانش برد.
من هنوز نمی دانستم قضيه چيست.فقط خيال می کردم ژاندارم
هم سفر ما فرار کرده يا کسی او را زده يا کشته .می خواستم چيزی بپرسم
ولی سوال های پی در پی مامور شهربانی شاهی تمامی نداشت.و من ناچار
گذاشتم که در آخر کار بپرسم.
مامور شهربانی مثل اين که نقطه ی گشايشی در گفته های من يافته باشد ،
آهسته ولی با خوشحالی پرسيد :
-ديگه ...ديگه؟...
من باز کمی فکر کردم و بعد گفتم :
-ماشين که پنچريش گرفته شد و راه افتاديم ، دو سه کيلومتر که رفتيم
به ژاندارم هم سفرمون رسيديم که با همون دختره داشتند می رفتند.من
خودم ديدمشون.کناره جاده می رفتند.
و او پرسيد :
-همين دو نفر تنها بودن؟
من تعجب کردم.سوال های نامربوط و عجيبی بود.و بعد گفتم :
-نه.يه پسره ی دهاتی هم دنبالشون بود.
و او رو به پاسبان همراه خود کرد و با خوشحالی کودکانه ی طفلی که
بازيچه ی گم شده ی خود را يافته باشد گفت :
-می بينی عباس؟همون پسره است که اومد خبر داد ، ها...و بعد از من
پرسيد:
-خوب...يادتون نيست کجا بود؟
رفيقم گفت :
-چرا .مثل اين که نزديکيای پنيرکلا بود.
و من حرف رفيقم را تصديق کردم.مامور شهربانی که هنوز سير نشده
بود ، باز پرسيد:
-ديگه چيزی يادتون نيست؟
من گفتم :
-نه ديگه.و نفس راحتی کشيدم.رفيقم نيز همين را گفت و وقتی آن ها
خواستند بروند من رو به او گفتم:
-بايد واقعه ی جالبی اتفاق افتاده باشه.اجازه می ديد منم يه سوال از شما
بکنم؟
و يک سيگار ديگر تعارفش کردم.و او با قيافه ای که سعی می کرد
خندان باشد گفت:
-بفرمايين.و دوباره نشست.و من گفتم :
-مگه اين ژاندارم طوری شده؟فرار کرده ، کسی او را کشته ، چه شده ؟
هر دوی آن ها خنديدند و او گفت :
-نه آقا .جناب آقای ژاندارم ، همون دختره ی پاچين قرمز رو ورداشته
و با هم فرار کردن.
من اين را شنيدم ، چشم هايم از تعجب دريده شد و ماتم برد.رفيقم
از روی تخت خود پريد پايين و بی اختيار گفت :
-چی می گيد؟من خونسردی خودم را حفظ کردم و گفتم :
-که اين طور ؟!...می دونيد خودش برای چی می رفت مرزون آباد؟
هه!ماموريت داشت يه آدم ديگه رو توقيف کنه.آدم ديگه ای رو که تو
همين مرزون آباد يه دختره ی ديگه رو قر زده بود؟
و آن هر دو خنديدند ، و می خواستند بروند که باز من پرسيدم :
-نگفتيد شما چه طور خبردار شديد...؟
-مادر دختره با همون پسری که شما دنبال شون ديده ين ، غروب
به پست مرزون آباد خبر دادن.پسره می گفته که اونا بسته ی علفو بهش
سپرده بودن و خودشون با يه ماشين باری به ده رفته بودند. و به پسره گفته
بودن که ما خسته مون شده .مام ديگه پدرمون دراومده تا تونستيم از يکی
دونفر خبر بگيريم. از غروب تا حالا که از مرزون آباد به بابل و شاهی خبر
داده ن ، ما همه ی ماشين هايی رو که به شاهی رسيده تفتيش کرده يم.تا حالا
که شما را جسته ايم.
بعد سيگارش را خاموش کرده و بلند شد .خداحافظی کردند، خيلی هم
عرض خواستند و رفتند .پشت سر آنها صاحب مهمان خانه ما که خيال
کرده بود از طرف حکومت نظامی برای جلب ما آمده اند ؛ توی اتاق دويد
و با لحنی پدرانه و پند دهنده گفت :
-ديديد آقايون ؟همه جا که نمی شه شوخی کرد.من بی خود اصرار
نمی کردم که اسم و رسم حقيقی تونو ، تو دفتر مهمان خانه بنويسيد.آدم
چرا بی خود برای خودش دردسر بتراشه؟با حکومت نظامی که ديگر
نمی شه شوخی کرد.حالا سرانجام قضيه چی بود؟
و ما مطمئنش کرديم که ارتباطی با حکومت نظامی و مهمان خانه او
و اين که منو رفيق هم سفرم ، خودمان را دوتا برادر مزلقان تپه ای معرفی
کرده بوديم و شماره شناسنامه های هرکدام مان از يک عدد هشت رقمی
تشکيل شده بود ندارد.و او که رفت چند دقيقه ای هم خنديديم و بعد
چراغ را خاموش کرديم و توی رخت خواب رفتيم.
تا دو بعد از نيمه شب ، خواب به چشم من نيامد و همان طور که در
رخت خوابم افتاده بودم و از پنجره به آسمان صاف شاهی می نگريستم و
گوشم به جنجال دور کارخانه بود که خاطرات تلخی را در من
برمی انگيخت.در خاطره ام اتفاقات ميان راه را مرتب می کردم و در ميان
آن ها دنبال يک نکته می گشتم .پی اين نکته که ژاندارم هم سفر ما چه طور
جرات اين کار را کرده بود ؟چه طور دخترک را راضی کرده بود و قرش
زده و فرارش داده بود؟
تنها فکری که تا آن وقت نمی کردم ، همين بود که ژاندارم هم سفر ما
آن دخترک را قر زده باشد و برش داشته باشد و با هم فرار کرده باشند .تا
آن وقت به تمام وقايعی که در را ه بابلسر به بابل اتفاق افتاده بود ، مثل
همه اتفاقات عادی ديگر نگاه می کردم و هيچ چيز جالبی در آن ميان
نميافتم که به خاطر بسپارم و يادداشت کنم .چرا ، فقط يک بار وقتی
ژاندارم هم سفر ما ، توی ماشين که می آمديم، گفت که دنبال جوانی
می گردد که دختری از اهالی مرزون آباد را برداشته و با هم فرار کرده اند ،
من به اين فکر افتادم که "چه داستان زيبايی از اين واقعه ی عاشقانه می شود
ساخت !" و غير از اين در سرتاسر راه جز قيافه های عادی مازندرانی های
همسفر ما ، با دماغ ها ی باريک و پيشانی ها ی کوتا ه شان و بچه ی آن
خانواده همسفر ما که زير پستان مادرش افتاده بود و دايم عر می زد،
چيز ديگری ديدنی نبود .
ولی بعد که سر و ته اين واقعه را از بازپرسی های مامور شهربانی شاهی
درآوردم ، راستی خيلی تعجب کردم . چون از قيافه و رفتار ژاندرام
هم سفر ما هيچ برنمی آمد که بتواند چنين جسارتی بکند و يک دختر
دهقانی را گول بزند و دوتايی باهم فرار کنند .آدمی بود شايد سی و پنچ
ساله و خيلی معمولی که فقط وقتی وسط جاده برای يک اتوبوس دست
بلند کرد ، قيافه يک ژاندارم حسابی را گرفت .يعنی صدايش
محکم شد و دستش را با اراده بلند کرد.به طوری که پيدا بود اگراتوبوس
نمی ايستاد ، حاضر بود تفننگش را هم را بکشد و دوتا چرخ عقب اتوبوس را
سوراخ کند به خصوص دروغی که درباره محل ولادت خود به رفيق
همسفر من (که از او پرسيده بود که کجايی است)گفته بود ؛مرا بيش تر به اين
تعجب دچار می ساخت .چون من پيش خود فکر می کردم که ديگر يک ژاندارم
تفنگ به دوش آن هم ميان بابلسر و بابل احتياجی به دروغ گفتن ندارد .او که بعد هم ،
چنين جربزه ای به خرج داده بود و يک دختر روستا نشين را بر زده بود و
با هم فرار کرده بودند ، او که چنين جراتی از خود نشان داده بود ، چرا
دروغ گفت ؟قسمت جالب واقعه اين بود که خود ژاندارم به دنبال جوانی
می گشت که در همين مرزون آباد دختری را بر زده بود و با هم فرار کرده
بودند .
اين قسمت قضيه اين بود که مرا کنجکاو می کرد .
آن روز عصر که از بابلسر راه افتاديم ، توی سواری قراضه ی ما غير از
ما دو نفر ، يک زن و شوهر مازندرانی بودند با بچه عرعروشان و يک
مرد باريک و کپی به سر که قرار گذاشته بود تا نرسيده به پنيرکلاه ، پانزده
ريال بدهد.هنوز چيزی از بابلسر دور نشده بوديم که يک ژاندارم وسط
جاده دست بلند کرد.ماشين ايستاد.ژاندارم تفنگش را روی دوش
جا به جا کرد ، آمد جلو و گفت :
-مرا تا مرزون آباد می بری؟
شوفر حاليش کرد که يک تومان کرايه اش می شود و ژاندارم با کلامی
گرم و چاپلوس افزود :
-البته که می دم .کرايه ام را البته که می دم...چرا ندم؟...
و شاگرد شوفر پريد پايين در ماشين را باز کرد و پريد پايين و او سوار شد.من پهلو
به پهلوی شوفر نشسته بودم و رفيقم پهلوی من .و روی صندلی عقب
ماشين اکنون با ژاندارم چهار نفر نشسته بودند .شاگرد شوفر هم که پسره ی
وارفته ی بی قواره ای بود ، بيرون روی رکاب ايستاده بود و من به اين فکر می کردم
که نکند دستش ول شود و بی چاره توی جاده پرت شود!
هنوز چند قدمی نرفته بوديم که ژاندارم با همان لحن آرام به حرف
آمد :
-آخه از امنيه هم کرايه می گيرن؟کجای دنيا همچه قانونی هست ؟
شوفر همان طور که مواظب جاده ی روبه روی خود بود ، خيلی کوتاه
و بی توجه گفت :
-از رييس شهربانيش هم می گيريم.برای ما چه فرقی می کنه ؟
و ژاندارم که هنوز خودش را "امنيه"می دانست ، جواب داد :
-آخه شهربانی غيراز امنيه است.امنيه به درد آدم می خوره.
شوفر چيزی نداشت که به او بگويد .زير لب غرغری کرد و ساکت شد
و من به جای شوفر جواب دادم :
-رفيق اين رو "به درد خوردن "نمی گند.اين وظيفه ی امنيه هاس که
به درد مردم برسن.و با آرنج دستم به پهلوي شوفر زدم و او به طوری که
يارو نفهمد ، خنده ای از روی رضايت کرد.
-صحيح می فرمايين .خوب منم شوخی می کردم.ژاندارم که خودش
را "امنيه"خطاب می کرد اين را گفت و دمش را تو کشيد.من برای اين که
ديگر کدورتی در ميان نباشد گفتم :
-البته منم شوخی می کردم و گرنه خود شما بهتر می دونيد.
و صحبت به همين جا ختم شد.يک کيلومتر ديگر که رفتيم ژاندارم
دوباره به حرف آمد و گفت :
-راستی اين روزها چه دردسرهای عجيبی برای انسان درست می کنند.
من حالا بايست برم جوانکی را توقيف کنم که يه دختر مرزون آبادی رو
گول زده و باهاش فرار کرده ....
ولی اينکه کسی اظهار تعجبی کند و يا از او درباره ی چيز ديگری
بپرسد خودش ادامه داد:
-مادر دختره امروز اومده بود به پست بابلسر .شکايت می کرد که :
-دخترمو به زور ورداشته و برده .وقتی ازش پرسيديم ، معلوم شد قبلا از
دخترش خواستگاری هم کرده بوده .اما زنيکه می گفت من و پدرش
راضی نبوديم که دخترمونو بهش بديم.راستی چه دردسرهايی برای مردم
درست می کنند.من حالا برای تحقيقات محلی می رم .اگه معلوم بشه
پسره ، دختره رو به زور برده می دم پوستش رو بکنن.بايس پوست اين جور
آدم ها رو کند.
من همان طور که از شيشه ی جلوی ماشين ، سنگريزه های جاده را
می پاييدم که به پيش باز چرخ ها می آمدند گفتم :
-ای بابا !مسئله ی مهمی که نيست .پسری دختری را خواسته و باهم
پی کارشون رفته اند ديگه .بايد رفت دعا کرد که بهشون خوش بگذره.
مردک باريکی که تا وسط راه پانزده ريال طی کرده بود ، به حرف آمد
و گفت :
-آخه آقا شايد به زور برده باشد؟
و رفيق من گفت :
-آهاه ، اين چيز ديگه ای است .اگه به زور برده باشه...اگر به زور برده
باشه يه چيزی.
و خيلی حرف های ديگر دنبال اين بحث پيش آمد که من يادم نمانده .
سر کيلومتر 10، نزديکی های پنيرکلا ، شوفر ترمز کرد که آن مرد باريک
پياده شود.شاگرد او زود تر پايين پريد.پانزده ريالی که مرد کپی به سر از
توی کيسه ی دبيت بند دارش در آورد ، گرفت و وقتی خواست دوباره
سوار شود ، سری هم به چرخ های عقب زد و ملتفت شد که يکی از آن ها
کم باد است.شوفر را خبر کرد.او هم پياده شد.تلمبه را آوردند.چندتايی
تلمبه زدند و وقتی فهميدند چرخ پنچر است ، ما را هم پياده کردند و بساط
پنچر گيری را گستردند و مشغول شدند.شوهر آن زن مازندرانی هم که
بچه اش تازه آرام گرفته بود ، با آن ها کمک می کرد.و من و رفيقم وقت
پيدا کرده بوديم با ژاندارم کمی صحبت کنيم...