بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #71  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهشید و کتایون از آشنایی با او خیل ی خوشحال شدند،مهشید از او خواست تا در مراسم عروس ی خواهرش شرکت
کند،او نشان ی و شماره تلفن منزل مادرش و همچنین تاریخ عروس ی را روي تکه کاغذي نوشت و آن را به غزل داد و از او
خواست حتما به عروس ی بیاید،غزل کاغذ را از او گرفت و گفت که اگر توانستم حتما م یآیم اما در همان حال م یدانست
که شاید نتواند به قولش عمل کند.
آنان در سالن خروجی از هم جدا شدند زیرا مهشید و کتایون باید صبر م یکردند تا چمدانها یشان را تحویل بگیرند.
غزل با چمدانی کوچک اما سنگین به طرف سالن انتظار رفت و در همان حال با خود صحنه دیدار با عمویش را مجسم
م یکرد.پدرش گفته بود محمود خودش براي بردن او به فرودگاه م یآید و او از این بابت خیالش راحت بود.
غزل وارد سالن انتظار شد و به اطراف نگاه کرد تا شاید بتواند عمویش را از بین آدمهاي زیادي که براي استقبال
مسافرانشان تجمع کرده بودند ببیند
بیشتر از یک سال بود عمویش را ندیده بود اما چهره او را به خوبی به خاطر داشت.غزل به دقت افراد داخل سالن را نگاه
کرد اما عمویش را در بین آنان ندید.با خود فکر کرد که عمو که از ساعت پرواز او خبر داشته پس چرا تاکنون براي
بردنش به فرودگاه نیامده است؟البته غزل نگران نبود زیرا هم شماره تلفن منزل عمویش را داشت وهم نشانی آنان را
پشت تقویم جیبی اش یادداشت کرده بود او به طرف صندلی هاي انتظار رفت ومنتظر شد.
حدود بیست دقیقه بود که غزل روي صندلی نشسته بود اما خبري از عمویش نبود .در این مدت غزل یک بار به منزل عمویش تلفن کرده بود اما کسی گوشی را بر نداشته بود ومثل اینکه کسی در منزل نیست غزل کم کم نگران شده بودکه چه اتفاقی افتاده است که باعث شده کسی به دنبالش نیاید او نمی دانست چه باید بکند؟ بماند ویا تاکسی بگیرد وبا دادن نشانی منزل عمویش به آنجا برود غزل فکر کرد نیم ساعت دیگر منتظر می شوم در این مدت عمو هر جا باشدپیدایش می شود.
فصل بیست و دوم:
محمد اصلاح کرد و پس از گرفتن دوش آب گرمی که خستگی کشیک شب پیش را از تنش بیرون آورد آماده شد تا براي
آوردن مهشید به فرودگاه برود.
محبوبه راست می رفت چپ می رفت به او چیزي میگفت.
دبجنب آقا دوماد خوش تیپ شدي
مطمئن باش می پسندنت.
واي ما فکر می کردیم این خانمها هستند که سه ساعت جلوي آینه به خودشون می رسن!
محمد بدون اینکه حتی به او نگاه کند مشغول درست کردن موهایش بود اما در دل از حرفهاي محبوبه خنده اش گرفته
بود زیرا او همیشههمینقدر جلوي آینه وقت تلف میکرد اما اینبار چون میخواست براي آوردن خواهر کامران به فرودگاه
برود محبوبه متلک بارانش کرده بود.محمد پس از پوشیدن لباسهایش به محبوبه نگاه کرد وگفت:ته تغاري تو نمیاي
بریم؟
محبوبه لبهایش را جمع کرد وبه محمد نگاه کرد وگفت: راستش خیلی دلم می خواد بیام بخوصوص که مهشید با زن
داداش جونم میاد اما قراره حمید بیاد خونمون.
محمد اخمی کرد وبه محبوبه نگاه کرد وگفت:یادت باشه تا قضیه جدي نشده از این لوس بازي ها در نیاري می دونی که
خوشم نمیاد.
محبوبه با تعجب به محمد نگاه کرد وگفت: چیه مگه من چی کار کردم!
محمد همچنان که به طرف در می رفت گفت: همین زن داداش گفتن وخلاصه از این جور حرفها هنوز چیزي معلوم
نیست خوشم نمیاد حرف بی خودي در بیاد.
چشم آقا داماد.
محمد برگشت تا به محبوبه چپ چپ نگاه کند که او با خنده به طرف اتاقش دوید.
محمد برگشت وبا لبخند سرش را تکان داد.
محمد خودرواش را در محوطه توقفگاه فرودگاه مهرآباد پارك کرد وبه ساعتش نگاه کرد.هنوز مدتی تا نشستن هواپیما
وقت داشت او به طرف سالن انتظار رفت ودر همان لحظه از بلند گو اعلام شد هواپیماي شیراز به زمین نشست.او در کنار
در سالن به انتظار ایستاد.
محمد به دیوار سنگی سالن تکیه داده بود وبه انتظار خواهرش چشم به در خروجی سالن دوخته بود در همان حال به
فکر فرو رفته بود او هنوز موافقتش را در مورد ازدواج اعلام نکرده بود واز مادرش خواسته بود به او فرصتی بده تا در
مورد کتایون فکر کند زیرا اورا نمی شناخت ونمی دانست چه جور دختري است از گفته هاي اطرافیانش بر می آمد از
همه نظر دختر خوبی است اما محمد خودش باید تشخیص میداد که آیا براي زندگی با او مناسب است یا نه.
محمد از یک چیز مطمئن بود وان اینکه محال است که پس از فرشته دلباخته کسی شود اگر ازدواجی صورت می گرفت
فقط براي خاطر رضایت مادرش بود وبس زیرا او همیشه می گفت آرزو دارد فرزند او را ببیند.
محمد همچنان که به در خروجی نگاه می کرد ناخودآگاه نگاهش به دنبال دختري که چمدانی را حمل می کرد کشیده
شد. لبخندي بر لب دختر جوان بود که گویی از یک فتح بزرگ بازگشته است.او به این طرف وآن طرف نگاه می کرد.
گویا منتظر کسی بود چمدان سنگینی را به دنبال خود می کشاند وبا نگاهی منتظر مرتب به اطراف سالن نگاه می کرد او
مدتی را با نگاه کردن به مردم سپري کرد وبعد گویی از پیدا کردن کسی که منتظرش شده بود نا امید شده باشد به طرف
خروجی حرکت کرد , یهنی همان جایی که محمد ایستاده بود محمد نگاهش را به جاي دیگري معطوف کرد اما حواسش
پیش آن دختر بود واینکه ببیند او چه می کند غزل کنار در خروجی ایستاد ومدتی به بیرون نگاه کرد او جایی ایستاده
بود که درست سر راه رفت وآمد مسافران بود اما خودش متوجه نبود صداي مردي که چرخ دستی سنگینی را حمل
میکرد به گوش او رسید:خانم مواظب باشید.
دختر یکه خورد وبرگشت وقدمی به عقب برداشت تا خود را کنار بکشد اما پایش به چمدانی که کنار پایش بود گیر کرد
ونزدیک بود به زمین بیفتد که محمد با حرکتی چمدان او را از جلوي پایش کشید.این کار باعث شد تا غزل از زمین
خوردن حتمی نجات پیدا کند اما همان جا تکانی که خورد باعث شد آرنج دستاش به لبه دیوار برخورد کند.دردي جانکاه
از بر خورد آرنجش با دیوار سنگ ی در وجودش پیچید.با دست دیگرش آرنجش را گرفت و کم ی به جلو خم شد.مرد از
غزل معذرت خواست و او فقط سرش را تکان داد.
دستانش گز گز م یکرد و او آرنجش را ماساژ م یداد تا از درد آن بکاهد در همان حال برگشت و به محمد نگاه کرد و
گفت:"آقا خیل ی متشکرم ،کمک بزرگ ی به من کردید".
محمد در حال ی که به چشمان او نگاه م یکرد گفت:"خواهش م یکنم،کار مهم ی نکردم،شما که آسیب ندیده اید ؟"
غزل سرش را تکان داد و گفت:"نه چیز مهم ی نبود".
با اینکه دست اش درد گرفته بود اما سع ی کرد چیزي به رویش نیاورد.بعد با گفتن خداحافظ او را ترك کرد و به طرف
وسط سالن باز گشت و همانجا ایستاد ،در حرکاتش یک نوع ب ی قراري و شتاب دیده م یشد.معلوم بود از اینکه دنبالش
نیامده اند خیل ی شاک ی شده است.
محمد با نگاه او را تعقیب کرد.صداي دختر خیل ی به نظرش دلنشین رسید.محمد بدون اینکه متوجه باشد به آن دختر
فکر م یکرد.
چه چشمان گیرایی داشت،خداي من این نگاه چقدر براي من آشنا است،کجا او را دیده ام؟چرا تنهاست؟یعن ی همراه
ندارد؟
غزل به سمت باجه تلفن رفت و پس از چند دقیقه به طرف صندل یهاي کنار سالن رفت و نشست.
محمد وقت ی به خود آمد متوجه مدت ی است نگاهش با قدم ها ي دختر جوان این طرف و آن طرف م یرود.از کار خود
خیل ی شرمگین شد،او تاکنون چنین خبطی انجام نداده بود،نفس عمیقی کشید و با ناراحتی به ساعتش نگاه کرد و با
خود گفت :"پس اینها کجا هستند،اما در حقیقت خود را فریب م یداد.او حتی از اینکه مهشید و کتایون تأخیر داشتند
خیل ی هم راض ی بود و همین باعث عذاب وجدانش م یشد.
محمد هیچ وقت تا این اندازه در مورد کس ی کنجکاو نشده بود،اما خیل ی دلش م یخواست سرش را بچرخاند و به آن
دختر که با حالت متفکري روي صندل ی نشسته بود نگاه کند.اما از آنجا که مرد نجیبی بود نم یتوانست به خود اجازه این
کار را بدهد.
مردي از او پرسید که سالن شماره دو کجاست،زمان ی که محمد به او پاسخ م یداد چشمش به جای ی که دختر جوان
نشسته بود افتاد و او را ندید .دلش یک باره کنده شد،خودش هم دلیل آن را نفهمید،با چشم به اطراف نگاه کرد و در
همان حال او را دید که در پیاده روي محوطه در حرکت است و به زحمت چمدان سنگین را به دنبال خود م یکشد.
محمد با نگران ی به آسمان که رفته رفته تاریک م یشد نگاه ی انداخت و فکر کرد این موقع شب،یک دختر تنها کجا
م یتواند برود؟در این فکر بود که صداي مهشید را شنید که او را به نام م یخواند .محمد به طرف آنان بر گشت و با دیدن
مهشید و کتایون به طرفشان رفت اما هنوز در فکر آن دختر بود.
مهشید خود را در آغوش محمد انداخت و پس از روبوسی با او اجازه داد که کتایون هم با او احوال پرس ی کند.
کتایون با لبخند به محمد سلام کرد ،مهشید به برادرش چشم دوخته بود تا واکنش او را ببیند،محمد خیل ی عادي با او
احوالپرسی کرد و حال خانواده اش را پرسید.سپس از مهشید علت تاخیرش را پرسید،مهشید با خنده به او گفت که یک ی
از چمدان هایشان مشابه چمدان مسافر دیگري بوده که آن را اشتباهی بر داشته بودند.
محمد چمدان کتایون و مهشید را گرفت و آن دو را به طرف توقفگاه راهنمای ی کرد.
محمد چمدانها را در صندل ی عقب گذشت و پشت فرمان قرار گرفت.
مهشید روي صندل ی جلو و کنار محمد نشسته بود و کتایون روي صندل ی عقب جا گرفته بود.مهشید از مادر و محبوبه
م یپرسید و محمد با جمله هاي کوتاه پاسخ او را م ی داد.محمد به سمت خیابان اصل ی راه افتاد که در همان لحظه چشمش
به آن دختر افتاد که روي لبه باغچه کنار محوطه نشسته بود و چمدانش جلوي پایش قرار داشت.محمد در این اندیشه
بود که چه کند ؟آیا بایستد و از او بپرسد که م یتواند به او کمک کند و یا اینکه به راهش ادامه دهد.
مهشید از محمد چیزي پرسید اما آنقدر حواسش به سمت دیگر خیابان بود که متوجه نشد مهشید چه پرسید با حواس
پرتی گفت:"چ ی گفتی ؟"
مهشید به سمت ی که محمد نگاه م یکرد برگشت و بار دیگر سوالش را تکرار کرد اما منتظر پاسخ او نشد و با صداي بلندي
گفت:"کتی اون جا رو نگاه کن ،مثل اینکه غزل،پس چرا هنوز نرفته؟"
کتایون به سمت ی که مهشید اشاره کرد نگاه کرد و گفت:"بله خودشه،چرا اونجا نشسته،مگه عموش قرار نبود دنبالش
بیاد؟"
محمد از حرف مهشید و کتایون سر در نم یآورد،نم ی فهمید از کجا او را م یشناسند.
مهشید به محمد گفت که نگه دارد.
محمد به او نگاه کرد و گفت:" چرا؟"
"م ی خوام برم پیش دوستم شاید برایش مشکل ی پیش آمده"
"دوستت؟"
"اره ،تو هواپیما با هم آشنا شدیم،تو تهران غریبه و قرار بود عموش بیاد دنبالش اما مثل اینکه هنوز نیامده،شاید بتونیم به او کمک کنیم".
محمد به مهشید نگاه کرد و توقف کرد.
مهشید با وجود بارداري اش با چابک ی پیاده شد،کتایون هم در را باز کرد اما مهشید به او اشاره کرد تا بماند ،کتایون دررا بست و منتظر شد.

غزل روي لبه باغچه سنگ ی کنار خیابان نشسته بود و در حال ی که به خیابان چشم دوخته بود با خود فکر م یکرد "خدایا
چی شده دنبالم نیامده اند.حالا چه کار کنم؟ طفلکی پدر که الان منتظر تلفن من است،شاید بهتر باشه خودم به منزل
عمو برم ،ول ی اگر خونه نباشن چ ی؟ بهتره به یک هتل برم و از اونجا به پدر تلفن کنم تا نگران من نباشه،اگه امشب به او
تلفن نکنم مطمئن هستم که پروازش را لغو م یکند"...
غزل در این افکار بود که صداي آشنایی شنید و برگشت.
"غزل تو که هنوز نرفتی؟"
"سلام مهشید جون،تو اینجا چیکار م یکن ی؟فکر کردم خیل ی وقته که رفتید".
"نه.راستش کم ی علاف شدیم،آخه چمدانهایمان با کس دیگري اشتباه شده بود،اما تو چرا اینجا نشستی؟"
"عمویم هنوز دنبالم نیامده ،شاید هم که آمده اما من را ندیده، به هر حال هنوز منتظرم،شاید بیاید".
"نشان ی منزلشان را داري؟"
"آره اما نیم ساعت پیش زنگ زدم کس ی گوشی را بر نداشت".
مهشید با تأسف به غزل نگاه کرد و با خود فکر کرد چه عموي ب ی فکري،دست غزل را گرفت و گفت:"پاشو بریم ما تورو
به منزل عمویت م ی رسانیم".
غزل لبخندي زد وگفت:"شما محبت دارید ،اما من مزاحم نمیشوم.شاید دیگر پیدایش بشود".
"دیگه قرار نشد تعارف کن ی،نم ی خوام که کولت کنم زحمتم بشه، برادر من وسیله داره سر راه تو را هم م یرسانیم، اگر
عمویت هم خانه نبود قدمت روي چشم ما ، یک شب را بد م یگذران ی".
غزل نم یدانست با این همه محبت چه کند،مهشید دست دراز کرد تا چمدان او را از زمین بر دارد که غزل دستاش را
گرفت.
"مهشید جون دیگه داري منو از خجالت م یکشی،تو با این وضعیت چطور دلت م ی یاد به خودت صدمه بزن ی؟"
"نترس ما دو نفریم، از پس یک چمدون کوچیک بر م یآیم".
غزل خندید و چمدان خود را به دست گرفت.
محمد به مهشید و دختري که تازه فهمیده بود نامش غزل است چشم دوخته بود.امیدوار بود مهشید بتواند او را قانع
کند که اجازه دهد او را برسانند،زیرا نگران او بود،تنها چیزي که نم یفهمید این بود که چرا باید به دختري که براي
نخستین بار بود او را م ی دید این همه توجه نشان بدهد.
محمد با رها این را از خود پرسید و فقط یک پاسخ براي آن یافت و آن اینکه او احساس م یکرد این دختر را
م یشناسد،اما نم یدانست کجا او را دیده است.
زمان ی که مهشید به همراه غزل به سمت خودرو آمدند لبخندي لبان محمد را از هم باز کرد،اما نقاب ب ی تفاوتی به چهره
زد و براي کمک به آن دو پیاده شد .
غزل با دیدن محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"شما؟"
محمد لبخندي زد و سرش را خم کرد و گفت:"از دیدارتان خوشبختم".
مهشید نگاه ی به آن دو کرد و گفت:"شما همدیگر را م ی شناسید؟"
غزل به او نگاه کرد و گفت :" نه،ول ی ایشان در سالن باعث شد من از یک زمین خوردن حتمی نجات پیدا کنم".
محمد با لبخندي به او نگاه م یکرد،غزل خیل ی قشنگ صحبت م یکرد و او به نظرش م یرسید که خنده غزل هم برایش
آشنا است.
مهشید به محمد که به غزل خیره شده بود نگاه کرد و گفت:"خوب معرف ی م یکنم،برادرم محمد"
سپس رو به محمد کرد و گفت:"ایشان هم دوست عزیز و خوبم غزل"
محمد و غزل بهم اگاه کردند و هر دو با هم گفتند :"خوشبختم"
مهشید رو به محمد کرد و گفت:"محمد چمدان غزل جون رو هم بردار ،غزل جون تو هم سوار شو".
غزل با خجالت رو به محمد کرد و گفت:"پس از این قرار این دومین باري است که شما به من لطف م یکنید".
محمد سرش را با تواضع خم کرد و گفت:"خواهش م یکنم ،من کاري نم یکنم.بفرمائید سوار شوید." سپس چمدان را بر
داشت و آن را در صندوق عقب جاي داد.
غزل کنار کتایون نشست و با لبخند مشغول صحبت با او شد.مهشید هم از روي صندل ی جلو به عقب برگشته بود و با آن
دو صحبت م یکرد.در این میان محمد بود که کم حرف و متفکر مشغول رانندگ ی بود.
وقت ی از محوطه فرودگاه بیرون آمدند مهشید نگاه ی به غزل انداخت و گفت:"اگه اشکالی نداره امشب بریم خونه ما،فردا
تو را به منزل عمویت م یرسانیم،آخه دوست دارم هم منزل مامان را یاد بگیري که براي آمدن به عروس ی مشکل ی
نداشته باش ی و هم با محبوبه آشنا بش ی".
غزل به او نگاه کرد و گفت:"مهشید جون خیل ی دلم م یخواد ،اما میدونم عموم تا الان هم خیل ی نگران شده،اون هیچ
وقت بد قول نبود،مطمئن هستم که اتفاقی برایش افتاده که نتوانسته خودش را به فردگاه برساند.در ضمن امشب پدرم
پرواز دارد و من باید پیش از رقتن او تلفن کنم و خبر رسیدن خودم را بدهم.
مهشید گفت : با این که خیلی دلم می خواهد تو پیش ما باشی اما اصرار نمی کنم ولی باید قول بدب براي عروسی
محبوبه بیایی".
مهشید نگاهی به برج ازادي انداخت و گفت : راستی نشانی منزل عموت را بگو تا بدونیم از کدوم راه باید بریم ."و خنده
اي کرد و گفت : هر چند که مننم به خیابونهاي تهران اشنا نیستم .اما فکر می کنم یک چیزهایی تو ذهنم مانده"
محمد نگاهی به مهشید کرد و گفت : پاك خودتو شیرازي جا زدي .ببینم می دونی اسم این میدان چیه ؟"
مهشید خنده بلندي کرد و گفت : "کاکو جان درسته که پنچ شش ساله که ساکن شیراز شدم اما اونقدر خنگ نشدم که
میدان ازادي را فراموش کنم".
همه با هم خندیدیند .غزل از داخل کیف دستی اش تقویم جیبی اش را در اورد و به ان نگاه کرد و نشانی را خواند.
محمد احساس کرد که نفسش در حال بند امدن است با هر کلامی که غزل می گفت احساس می کرد بدنش سردتر می
شود و لرزش ان به حدي اشکار بود که تا چند لحظه نتوانست خودرو را هدایت کند و مجبور شد کنا ر خیابان بایستد.
"محمد چرا ایستادي ؟"
محمد با تمام قوا می کوشید کسی از تنش درونش با خبر نشود.
"می خواهم ببینم براي رفتن به این نشانی باید از کدوم سمت برویم . محمد بدون اینکه غزل نام عمویش را ببرد می
دانست که او کیست .هم اکنون نگاه و لبخند اشناي او را به یاد اورد درست بود که محمد تا کنون این دختر را ندیده بود
اما این نگاه گیرا و این لبخند قشنگ را پیش از ان در چهره کس دیگري دیده بود کسی که با او خیلی صمیمی بود
صمیمیتی خیلی خالصانه و برادروار دوستی دیرین و دشمنی خونین.
حال محمد می دانست که غزل دختر عموي فرشاد رهام است . همان دوستس که نا رفیقانه به او خیانت کرده بود . و نا
جوانمردانه عشق او را تصاحب کرده بود.
محمد دست به صورتش کشید و بدون کلامی راه افتاد از به یاد اوردن فرشاد تمام حس نفرتی که در عرض این چند سال
می رفت تا به گور فراموشی سپرده شود به ناکاه در وجودش سر به طغیان برداشت .او با تمام وجود از فرشاد متنفر بود .
کم کم تمام صحنه هاي زجر اور گذشته پیش رویش زنده شدند .صحنه شناسایی فرشته در پزشک قانونی چالوس
صحنه به خاکسپاري او وصحنه هایی که هر کدام مانند حنجري بر قلبش فرو می رفتند . محمد احساس می کرد می
خواهد فریاد بکشد و خودرو را به جدول کنار بکوبد .عقده هاي سه ساله او چون اتش زیر خاکستر بود که هم اکنون در
حال زبانه کشیدن بودند.
محمد احساس کرد که مغزش در حال انفجار است .کنار بزرگراه توقف کرد و رو به مهشید گفت : من دچار سر درد شده
ام اگر اشکالی ندارد می روم کمی هواي ازاد بخورم".
مهشید با نگرانی به او نگاه کرد و گفت : براي چی ؟"
"دیشب کشیک داشتم امروز هم فذصت نکردم ککمی استراحت کنم .البته چیزي نیست کمی هواي ازاد حالم را جا می
اورد "بدون اینکه به مهشید فرصت حرف زدن بدهد پیاده شد و چند قدمی از ماشین فاصله گرفت.
محمد در فکر بود و افکارش چنان تلخ بودند که زمانی که برگشت گویی محمد نبود که بازگشته بلکه روح رامبی در
جسم او حلو ل کرده بود.
"محمد بهتر شدي ؟
"بله تا به حال بهتر از این نبودم"
محمد حرکت کرد اما در فکر فرو رفت . از اینه به غزل نگاه کرد .زیبا بود روسري مشکی با خال هاي قرمز به سر داشت
.چشمان زیبایی داشت که خنده و شیطنت از ان می بارید .صورتی گندمگون و لبهایی صورتی و کوچک زیبایی چهره
اش را تکمیل می کرد .خال زیبایی روي گونه راستش بود که جذابیت خاصی به او می بخشید.
افکار شیطانی محمد را احاطه کرده بود . حس انتقام و نفرت راهیب براي عقل و تدبیر باقی نمی گذاشت . با ر دیگر به
غزل نگاه کرد و دیو خفته درونش بیدار شد با خود می اندیشید که از این دختر می تواند براي گرفتن انتقام از فرشاد
بهره بگیرد.
مهشید از غزل چیزي پرسید .غزل نگا هش را از پنجره برگرداند تا پاسخ دهد که نگاهش با نگاه محمد که از اینه به او
دوخته بود برخورد کرد و در یک ان قلبش فرو ریخت . نگاه محمد انقدر عمیق و در عین حال ترسناك بود که او را در
عینی که به وحشت می انداخت اما در همان حال اسیر جذبه خود نمود.
از چشمان سیاه محمد برقی ساطع بود که غزل را از درون سوزاند و خاکستر کرد و باز از نو ساخت.
از نگاه محمد سرخی اشکاري بر گونه هاي غزل نشست و پاسخی که قرار بود بدهد را از یاد برد .محمد بدون اینکه بار دیگر نشانی را از غزل بگیرد او را جلوي درمنزل عمویش پیاده کرد .هنگامی که محمد چمدان غزل را از صندوق عقب بیرون می اورد با لحنی که نشان می داد خیلی مشتاق است به غزل گفت :"به امید دیدار در عروسی خواهرم"غزل بهت زده به او نگاه کرد . اما حضور مهشید اجازه نداد بیش از این به او فکر کند .مهشید در حالی که به سختی پیاده می شد گفت : "خب غزل جون می خواي بایستیم تا اگر کسی در منزل عموبت نبود تو را با خود ببریم ؟"
غزل نگاهی به منزل عمویش که غرق در نور و روشنایی بود انداخت و گفت :"مطمئنم کسی در این خونه پیدا می شه .از
شما و اقا محمد به خاطر محبتتان تشکر می کنم".
"خب بهتر از هم خداحافظی کنیم . اگه یک موقع خواستی براي عروسی محبوبه بیایی می توانی به منزل زنگ بزنی .من
و محمد می توانیم به دنبالت بیاییم".
"از لطفتان متشکرم .اما ترجیح می دهم مزاحمتان نشوم یک جوري خودم را به عروسی می رسانم".
غزل پس از خداحافظی به محمد نگاه کرد و از او تشکر کرد .او نیز متواضع سرش را زیر انداخت و نشان داد که او هم از
این اشنایی خوشحال است.
غزل به پلاك خانه نگاه کرد و با تردید زنگ منزل عمویش را فشار داد برایش به اندازه ي یک ساعت طول کشید تا زنی
مسن در را به رویش باز کند او نمی دانست ان زن کیست . و او را چه بنامد با توصیفی که از زن عمویش شنیده بود می
دانست ان زن نمی تواند زن عمویش باشد..
غزل در این فکر بود که چه بگوید که زن خود به صدا در امد و گفت : "غزل خانم ؟"
غزل از اینکه ان زن کارش را اسان کرده بود خوشحال شد و به او لبخند زد و گفت :بله خانم من غزل رهام هستم"
زن نیز خود را پروانه صالحی معرفی کرد . غزل به او لبخند زد و دستش را فشرد . براي پروانه چنین برخوردي از عضو
ي از خانواده رهام کمی غیر منتظره بود . او در حالی که دست و پایش را گم کرده بود غزل را به سمت خانه راهنمایی
کرد.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #72  
قدیمی 05-31-2012
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

سپاس از رمانهایی که میگذارید خانم گمشده
خیلی ممنون میشیم برای اینکه برای سایت دشواری ای پیش نیاد یک مقدار طول نوشته های هر پست رو کمتر کنین از این به بعد مثلا پست قبلیتون رو تقسیم میکردید توی 2 پست بهتر بود برای سایت گاهی وقتی خیلی طولانی هست یک پست برای سایت مشکلاتی ایجاد میشه .
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از دانه کولانه به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #73  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل ساختمان بزرگ و مجللی را دید که حیاطی وسیع و زیبا با چشم اندازي فوق العاده ان را احاطه کرده بود با اینکه
حیاط خانه به وسعت حیاط خانه منزل خودشان در شیراز نبود اما از ان خیلی قشنگتر بود . غزل با خوشحالی به اطراف
نگاه کرد و با دیدن استخر زیباییکه کنار حیاط قرار داشت به وجد امد .او در حالی که به اب زلال و ابی استخر چشم
دوخته بود براي مطالعه درسهایش در کنار ان نقشه کشید.
پس از گذشتن از حیاط چشم او به ساختمان افتاد که نماي زیبایی داشت و شامل دو طبقه بود .غزل مشغول نگاه کردن
به ساختمان و شمردن پنجره هاي ان بود که پروانه با لحنی رسمی به او توضیح داد "اقاي رهام براي اوردن سر کار خانم
به فرودگاه می رفتند که گویا مشکلی برایشان پیش می اید و موجب می شود که ایشان نتوانند به موقع خود را به
فرودگاه برسانند .ایشان از همان جا با تلفن همراهشان تاکسی تلفنی خواستند تا براي اوردن شما به فرودگاه بیایند .تا
حالا دو بار با منزل تماس گرفته اند تا ببینند ایا شما به منزل رسیده اید یا نه"
سپس از او پرسید :ایا تاکسی رسید ؟"
غزل سرش را تکان داد و گفت : نه یکی از دوستانم که در هواپیما با او اشنا شدم لطف کرد و مرا به منزل رساند".
برخورد زن خیلی رسمی بود و غزل احساس کرد از این نوع برخورد خوشش نمی اید .به زن نگاه کرد و گفت : می توانم
شما را پروانه صدا بزنم ؟"
زن بی معطلی سرش را تکان داد و گفت : شما هر جور که دوست داشته باشید می توانید مرا صدا بزنید"
غزل لبخند زد و گفت : شما هم مرا غزل صدا کنید. غزل بدون پیشوند و پسوند .تو رو خدا اینقدر هم رسمی صحبت
نکنید احساس می کنم معذب می شوم"
پروانه با تعجب به او نگاه کرد .غزل که به سمت ساختمان می رفت :پروانه جون چرا هر چی تلفن کردم کسی گوشی را
برنداشت ؟"
نخستین بار بود عضوي از این خانواده را می دید که بی تکلف و راحت رفتار می کند بنا براین از همان موقع از غزل
خوشش امد .در پاسخ او گفت :تلفن ها ازاد بودند و جز دو باري که اقا زنگ زدند کسی به اینجا تلفن نزده"
غزل فکري کرد و گفت :پس شاید من شماره را اشتباه گرفتم".
پروانه چیزي به یادش امد گفت :"بله حالا فهمیدم لابد شما شماره تلفنی را گرفته یاد که به اتاق اقا فرشاد وصل است
بله ان تلفن اکثر اوقات از پریز کشیده می شود که ان هم خیلی کم پیش می اید.
غزل به پروانه نگاه کرد .خیل دوست داشت در مورد فرشاد بپرسد زیرا او تا حدودي از جریان او مطلع بود البته چیز
زیادي نمی دانست فقط از پدرش شنیده بود که پس از بازگشت از مسافرت انگلیس متوجه می شود دختري که قرار بود
با او ازدواج کند بر اثر حادثه اي در گذشته است .البته غزل از هیچ چیز خبر نداشت زیرا منوچهر با وجودي که خود از
تمام ماجرا با خبر بود اما در این رابطه چیزي به غزل نگفته بود او فقط همان چیزي را می دانست که بقیه از ان مطلع بود
}461- ند { 460
غزل می دانست که فرشاد پس از ان حادثه یک بار دست به خودکشی زده بود . که خوشبختانه خیلی زود نجاتش دادند
وهمچنین می دانست او معتاد شده است .غزل با شیطنت تمام فکر کرد که چقدر خوب است که مردي انقدر به دختري
علاقه مند باشد که پس از مرگش دست به انتحار بزند .با اینکه او می دانست که افکارش دور از عقل و منطق است اما
وجود چنین عشقی برایش خیلی شاعرانه و هیجان انگیز می رسید . او ناخوداگاه به پسر عمویش علاقه مند شد به
همین دلیل با اینکه از خیلی وقت پیش فرشاد را ندیده بود و چهره او را زایاد بردهب ود اما نسبت به او علاقه خاصی
احساس کرد.
صداي زنگ تلفن پروانه را به سمت ان کشاند .غزل شنید که او می گوید "بله بله اقاي رهام ایشان حدودو پنج دقیقه
است که رسیده اند ..بله ...بله ..چند لحظه گوشی"
غزل با لبخند به طرف تلفن رفت و ان را از پروانه گرفت "سلام عمو جان ..شما چطورید ؟بله خیلی راحت رسیدم ..بله
...منتظرتان هستم ..خدانگهدار ...راستی عموجان مواظب خودتان باشید"
پروانه با لبخند به او می نگریست که اینچنین صمیمانه با عمویش گفتگو می کند در تمام مدتی که در خانه رهام کار می
کرد تا کنون چنین لحن صمیمانه اي را از خانواده نشنیده بود .تنها کسی که او هم چنین بی ریا و بی تکبر بود فرشاد بود
که از وقتی که ان حادثه برایش پیش امد ه بود انسانی متفاوت شده بود پروانه از به یاد اوردن فرشاو شاد و خنده روي
سه سال پیش اهی کشید و براي اوردن شربت به سمت اشپزخانه رفت . هنوز چند قدمی دور نشده بود که غزل او را
صدا کرد.
"غزل می تواننم از این تلفن براي تماس با شیراز استفاده کنم ؟پدر منتظر تماس من است"
"خانم اختیار دارید این منزل متعلق به خودتان است"
زمانی که پروانه بازگشت غزل را ندید .براي یافتن او از سالن خارج شد و او را دید که به طرف در حیاط می رود متوجه
شد که غزل براي استقبال از عمویش از ساختمان خارج شده است.
غزل از پنجره مشغول تماشاي حیاط بود که عمویش را دید که در حال اوردن خودرواش به حیاط می باشد .غزل صبر
نکرد تا عمویش داخل شود خود را با شتاب براي استقبال از او به حیاط رساند.
محمو به محض دیدن غزل بدون اینکه خودرو را سر جاي همیشگی اش پار ك کند ان را به همان صورت رها کرد تا
رحکان که براي بستن در رفته بود این کار را انجام بدهد .او به طرف غزل رفت که با لبخند به طرف او می امد دستهایش
را بریا در اغوش گرفتن او باز کرد.
محمود با محبت او را بغل کرد و پس از بوسیدن و احوالپرسی از او در حالی که دستش را دور شانه هاي او انداخته بود به
اتفاق داخل خانه شدند.
محمود به خاطر اینکه نتوانسته بود خود را به موقع به فرودگاه برساند از غزل معذرت خواهی کرد و دلیل ان را تصادف
کوچکی ذکر کرد که برایش پیش امده بود....
غزل نگران به عمو نگاه کرد و رسید :"عمو جان خودتان که صدمه ندیدید ؟"
عمو از محبت غزل تشکر کرد و به او اطمینان داد که خودش اسیبی ندیده است.
غزل از حال همسر او پرسید و می خواست بداند انها کجا هستند محمود به او گفت منیژه براي شرکت در مهمانی به
}463- منزل برادرش رفته و ممکن است دیر برگرددد و غزل می تواند او را صبح فردا ببیند .{ 462
غزل خیلی کنجکاو بودبداند که فرشاد کجاست اما نمی توانست بدون مقدمه و ناگهانی حال او را از عمویش بپرسد
.بنابراین اول حال فرانک را پرسید .محموئ به او اطلاع داد که فرانک هنوز در اصفهان زندگی می کند و به زودي صاحب
فرزندي خواهدشد .غزل با لبخند سرش را تکان داد و گفت :"پس عمو جان بزودي پدر بزرگ خواهی شد"
محمود با لذت خندید و گفت : "براي من که خلی خوشحال کننده است اما مواظب باش این حرف را جلوي منیژه نزنی
که ممکن است سرت را به باد دهی"!!
غزل خندید و با شیطنت گفت :"مطمئن باشید به او نمی گویم که شم به زودي مادربزرگ می شوید "سپس مکی کرد و
ادامه داد "به او می گویم به شما نمی اید که به زودي مادر بزرگ شوید"
محمود از حرف غزل با صداي بلند خندید و از بیان شیرین برادر زاده اش لذت برد.
پروانه و همچنین اشپزشان خانم مرادي تا کنون نشنیده بودند که اقاي رهام این چنین با صداي بلند بخندد .بنا براین هر
کدام از جایی که بودند سرك کشیدند و ان دو را نگاه کردند محمود برادر زاده اش یعنی غزل و فرزانه را خیلی دوست
داشت .به خصوص غزل را که هم خیلی شاد و بازیگوش بود و هم در بیان و ابراز محبتش خیلی صزیح و رك بود.
لحظه ها می گذشتند و غزل و محمود بدون اینکه متوجه گذر زمان شوند همچنان از مصاحبت با یکدیگر لذت می بردند
.به خصوص محمود که پس از مدتها هم صحبتی به شیرینی غز ل پیدا کرده بود .ان دو در اتاق نشیمن وسیع پایین
نشسته بمدند و صحبت می کردند و محمود از غزل حال پدرش را پرسید و به او گفت که ایا هنوز هم به وسایل پدر از جمله رایانه او دست می زند یا نه .غزل براي محمود تعریف کرد چه بلایی سر لوازم پدرش اورده است و طوري این اتفاقات را بیان می کرد که محمود از خنده ریسه رفته بود.
فرشاد در اتاقش که در طبقه دوم قرار داشت نشسته بود و مشغول تماشاي مسابقه فوتبال بود اما در حقیقت توجهی به ان نداشت و در افکار دور و دراز ي غرق شده بود .او مدتها بود که ورزش را کنار گذاشته بود اما هنوز ضمیر ناخوداگاهش او را به دیدن مسابقات فوتبال و والیبال تر غیب می کرد . در حقیقت این تنها چیزي بود که او را سرگرم میکرد .
پاسخ با نقل قول
  #74  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد دنیاي جداگانه اي براي خود ساخته بود وقتی در منزل بود خود را در چهار دیواري اتاقش محصور می کرد و اجازه
نمی داد کسی به خلوت او پا بگذارد تمام اهل منزل موظف به رعایت حال او بودنند .حتی منیژه زمانی مهمانی تر تیب
می داد که فرشاد منزل نبود .چون او به شد حساس و اسیب پذیر شده بود .گویی خنده و تفریح او را به سختی می ازرد
و اعصاب او را ناراحت می کرد.
هر صداي بلندي براي او غیر قابل تحمل شده بود مگر خودش صداي ضبط صوت اتاقش را تا اخر زیاد می کرد
محدودیتی براي خارج شدن او نبود و هر وقت می خواست از منزل خارج و هر زمان که اراده می کرد به منزل می امد
منیژه و محمود نگران او بودند زمانی که اب منزل خارج می شد ممکن بود اتفاقی برایش رخ دهد و در صورت بروز هر
پیشامدي نمی دانستند سراغش را از کجا بگیرند .فرشاد هیچ وقت به انان نمی گفت کجا می رود و کی می اید . از ان
غیر قابل تحمل تر اخلاقش بود که با کوچکترین چیزي که موافق میلش نبود داد و فریاد راه می انداخت که به توبیخ و
تنبیه دیگران منجر می شد به همین دلیل بود که جز رحمان و پروانه که سالها پیش با انها زندگی کرده بودند و کم و
بیش به خصوصیات اخلاقی فرشاد اشنا شده بودند مستخدمان منزل مرتب عوض می شدند . { 464
فرشاد با هیچ کس معاشرت نمی کرد .سیم تلفن اتاقش همیشه از پریز در امده بود به جز در مواقعی در مواقعی که قرار
بودو براي مصرفش جنس اورده شود .فرشاد روز به روز بیشتر الوده مواد مخدر می شد و خواهش و تمنا و اتماس دیگران
دراو اثري نداشت.
کسی که روزي باعث افتخار خانواده و اشنایانش بود به موجودي تبدیل شده بود که تحملش براي اطرافیان مشکل می
نمود . با تمام اینها تنها چیزي که در فرشاد تغییر نکرده بود زیبایی چهره و اندامش بود که با وجودي که مقدار زیادي از
وزن بدنش را از دست داده بود اما همچنان محکم و استوار بود و همین باعث جذب دختران اشنا و فامیل می شد .انان با
وجودي که می دانستند فرشاد معتاد می باشد اما امید داشتند با زدواج با او بتوانند او را به زندگی عادي باز گردانند .
ازجمله این دختر ها پري سیما بود که هم چنان امیدوار بود و چشم به این داشت که روزي فرشاد او را به خود بخواند و
براي این کار عهد کرده بود تا هر زمان که لازم باشد به انتظار او بشیند.
فرشاد همچنانکه به صفحه تلویزیون چشم دوخته بود متوجه شد از طبقه پایین صداي خنده و صحبت به گوش می
رسد اما وقعی به ان نگذاشت و همچنان به صفحه تلویزیون چشم دوخت تا اینکه به خاطرش امد با خود قرار گذاشته بود
جایی برود با وجود رخوت و سستی که احساس می کرد از جا برخاست و پس از پوشیدن لباس از اتاق خارج شد.
وقتی در اتاقش را باز کرد متوجه صداي خنده ي بلند پدر شد و در همان حال با خود اندیشید که چه چیز او را چنین
شاد کرده است که صداي خنده اش در فضا ي منزل پیچیده است ؟ در همان حال شانه هایش را با بی تفاوتی بالا
انداخت که نشان دهد هیچ چیز براي او اهمیت ندارد.
فرشاد اواسط پله هاي مار پیچ منزل بود که از همان جا چشمش به پدرش افتاد که روي مبلهاي وسط اتاق در کنار دختر
جوانی نشسته و بازویش را دور شانه او حلقه کرده و مشغول صحبت و خنده می باشد .فرشاد براي شناختن دختر جوان
نگاهش را به روي او دوخت اما نتوانست او را بشناسد . سپس مکثی کرد و به نشانه تمرکز چشمانش را تنگ کرد در
همان حال با خود فکر کرد که این دختر کیست که چنین صمیمانه در اغوش پدر نشسته است ؟
چشم محمود به فرشاد افتاد و با صداي بلند ي گفت : سلام پسرم بیا ببین کی اینجاست"
فرشاد نشان داد که برایش اهمیتی ندارد که او چه کسی می باشد و با بی تفاوتی به غزل نگاه کرد.
غزل خود به صدا در امد و گفت :"سلام پسر عمو از اینکه دوباره می بینمت خوشحالم"
فرشاد همچنان که به غزل چشم دوخته بود از پله ها پایین امد و چند قدم مانده به ان دو ایستاد و سپس اخمهایش را
در هم کشید و گفت :پسر عم ؟"
و بعد مانند کسی که از خواب برخاسته باشد گفت "غزل ؟تو غزل هستی درست است ؟"
غزل به سر تا پاي فرشاد نگاه خریدارانه اي کرد که فرشاد هم متوجه شد قدمی جلو برداشت و با لبخندي معنی داري
گفت :بله من غزل هستم اما مثل اینکه شما فرشاد نیستید ببخشید اشتباه گرفتم "فرشاد از حرف غزل خیلی تعجب کرد اما ار انجا که خیلی وقت پیش عادت کرده بود که به چیزي اهمیت ندهد این بار
هم بدون توجه و بدون اینکه کلامی بگوید چرخی زد و از منزل خارج شد.
محمود بدون اینکه حرفی بزند به غزل و فرشاد نگاه کرد .زمانی که فرشاد از منزل خارج شد رو به غزل کرد و گفت
:"راستی تو فرشاد را نشناختی ؟"
غزل لبخند زد و گفت :"چرا عمو جان ولی می خواستم چیزي را به او بفهمانم"
محمود لحظه یا فکر کرد و بعد که متوجه منظور او شد به غزل نگاه کرد و براي در اغوش کشیدن او زا جا برخاست.
فرشاد بدون هیچ واکنش از منزل خارج شد اما مدام یک چیز در مغزش تکرار می شد :معنی حرف غزل چه بود ؟فرشاد
به خوبی می دانست که غزل به عمد خود را به ان راه زده اما هر چه فکر کرد دلیلی براي این کار او نیافت.
فرشاد شانه هایش را بالا انداخت و با خود گفت : هر منظوري داشته براي من اهمیتی ندارد که بخواهم به ان فکر کنم و
سوئیچ را از جیبش خارج کر د تا در را باز کند.
فرشاد بدون هیچ حرکتی روي صندلی خودرو اش نشستهب ود و به فکر فرو رفته بود کم کم پرسشهایی زیادي در
مغزش پیدا شده بود که دلش می خواست پاسخ انها را داشته باشد از جمله اینکه غزل اینجا چه یم کند ؟او می دانست
که مادر با وجود گذشت شش سال از مرگ غزاله هنوز کینه و خصومت خود را با او از یا نبرده .اما حالا می دي که غزل
در کنار پدرش نشسته و او تا کنون تا این اندازه خوشحال نبود.
فرشاد دستی به موهایش کشید و با خود گفت :تو این مدت چه اتفاقاتی افتاده که من از ان یب خبرم ؟او به غزل فکر می
کرد و به اینکه در مدت چهار سالی که او را ندیده چقدر تغییر کرده است تنهاچیزي که در او فرق نکرده بود همان
شیطنتی بود که در چشمان به رنگ شبش برق می زد .فرشاد خیلی دلش می خواست به منزل بر گردد و از غزل معنی
حرفش را بپرسد اما نمی خواست با این کار خانواده اش را شاد کند .شاید فرشاد فکر می کرد با در امدن از لاك تنهایی
خیال خانواده اش راحت خواهد شد و او این را نمی خواست زیرا دوست داشت انان هم در عزابی که یم کشید سهیم
باشند.
فرشاد هم خودش نمی دانست چرا از پدر و مادرش انتقام می کشد گاهی اوقات که سر حال تر بود و می توانست فکر
کند با خود می گفت :چرا ؟؟انان چه تقصیري دارند ؟ انان که با ازدواج من مخالفتی نداشتند .حتی مادر اولش شاخ و
شونه کشید اما بعد که قبول کرد پس چرا باید به اتش من بسوزند ؟ اما فقط تا زمانی که خودش بود این فکر ها را یم کرد
و به محض اینکه مواد مخدر تاثیرش را در وجود او شروع می کرد گویی روح دیگري در او حلول می کرد و او را وادار می
کرد تا به زجر دادن اطرافیانش بپردازد.
فرشاد زمانی که به خود امد متوجه شد هنوز انجا نشسته و مشغول فکر کردن می باشد با اینکه حوصله رفتن به جایی را
نداشت اما خودرو را روشن کرد و به طرف مقصد ي که فقط خودش می دانست کجاست به راه افتاد.
او با گذشتن از شلوغی شهر خود را به کمر بندي ازاد راه قم – بهشت زهرا رساند . به سرعت به طرف بهشت زهرا راند
.سرعتش زیاد بود و چون وسط هفته بود ازاد راه خلوت بود و او خیلی زود خود را به انجا رساند . فرشاد چون خیلی زیاد
به انجا می رفت چشم بسته هم می توانست مسیر را تشخیص دهد بنابراین خیلی زود خود را به سر خاك فرشته رساند
و طبق معمول هر بار ي که به انجا می رفت بالاي گور نشست و غرق در فکر شد.
هیچ کس نمی دانست گاهی که فرشاد غیبش می زند کجا می رود اما در حقیقت او غیر از مواقعی که کار بخصوصی
نداشت به بهشت زهرا می رفت و سر گور فرشته با خود خلوت می کرد .اغلب این کار را وسط هفته انجام می داد تا
کسی مزاحم او نشود او ساعتها به سنگ گور فرشته خیره یم شد و به روزهاي که در طول زندگی مشتر ك مخفیانه
شان با هم داشتند فکر می کرد گاهی اوقات هم سر گور مهدي می رفت که چند قدم با گور فرشته فاصله داشت .پس ازان به منزل باز می گشت و با کشیدن مواد مخدر خود را به دنیاي بی خبري می برد.
این بار فرشاد پس از رسیدن به منزل خود را به اتاقش رساند موسیقی ارامی گذاشت و پس از روشن کردن سیگاري کهخود ان را پر کرده بود روي تختش دراز کشید و مشغول فکر کردن شد.
صبح روز بعد غزل طبق عادت هر روز یعنی پیش از ساعت هشت صبح از خواب بیدار شد . به خواست اقاي رهام پروانه
اتاقی را که پیش از ان متعلق به فرانک بود براي شاماده کرده بود .غزل وقتی چشمانش را باز کرد و به دور و اطراف نگاه
کرد همه چیز برایش غریب به نظر می رسید اما به یاد اورد اینجا اتاق خودش در شیراز نیست و هم اکنون در منزل عمو
یش و در اتاقی که پیش از ان متعلق به دختر عمئیش بوده قرار دارد .غزل از رختخواب بیرون امد و در اتاق شروع کرد
به قدم زدند . تمام چیزهایی که در اتاق بود نشان می داد که این اتاق متعلق به دختري بوده که علاقه زیادي به وسایل
تزیینی داشته است زیرا اتاق پر بود از گلهاي مصنوعی از جنس بلور و مجسمه هاي زیباي کریستالی و عروسکهاي
فانتزي چینی .رنگ تخت و کمد و همچنیین قسمتهایی از اتاق به رنگ لیمویی بود که نشان می داد رنگ مورد علاقه
فرانک بوده است . همچنین عکس بزرگی از او در قابی به رنگ لیمویی قرار داست که در ن شانزده و هفده سال او را
نشان می داد .غزل نگاهی به ساعت انداخت ومتوجه شد که هنوز ساعت هشت و نیمه صبح است .با یب حوصلگی نفس
کشید و به طرف پنجره اتاق رفت و از انجا به حیاط نگاه کرد . در نگاه اول چشمش به استخر زیباي حیاط افتاد که اب
زلال ان بر اثر وزش نسیم صبحگاهی موج می خورد .غزل در تلاش براي باز کردن پنجره اتاق بود که چشمش فرشاد
افتاد که در حال قدم زدن در محوطه حیا ط بود سر فرشاد پایین بود و دستهایش را به پشت قلاب کرده بود .غزل با
دیدن او لبخندي زد و از باز کردن پنجره اتاق منصرف شد . پس از تعویض لباس که ان را به سرعت انجام داد به طرف
در اتاق رفت تا خارج شد.

پاسخ با نقل قول
  #75  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غزل با لبخند به او سلام کرد و پروانه با خوشرویی پاسخ او را داد پروانه نگاهی به غزل که اماده و مرتب بود انداخت و به
او گفت "خانم میل به خوردن چیزي ندارید ؟"
غزل گفت : نه پروانه جون گرسنه نیستم تر جیح می دهم صبحانه را با عمو و زن عمو جان صرف کنم".
بعد مثل اینکه چیزي یادش امده باشد گفت : راستس پروانه جان .زن عمو دیشب از مهمانی برگشته ؟"
"اره عزیزم ایشان دیشب دیر وقت از مهمانی امدند به محض ورود هم پرسیدند ایا مهمان اقا امده اند یا نه ؟"
غزل سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت . چرا زن عمو او را مهمان همسرش خوانده است . وقتی پاسخی براي این
پرسش نیافت سعی کرد به ان فکر نکند.
غزل به طرف در حیاط رفت که پروانه او را صدا کرد و گفت : خانم جایی می خواهید بروید ؟"
"بله می خواهم گشتی در حیاط بزنم"
پروانه با نگرانی به او نگاه کرد و گفت "اما"...
"چیزي شده ؟"
"خانم جسارت است اما اقاي رهام در حیاط مشغول قدم زدن می باشند".
غزل با اینکه می دانست منظور پروانه از اقاي رهام فرشاد می باشد با این حال با حالتی خوشحال گفت : اه چه خوب
عمو جان در حیاط هستند ؟"
"نه نه منظورم م ایشان نبود بلکه اقا فرشاد"....
غزل به پروانه نگااه کرد و گفت " بله متوجه شدم از نظر من اشکالی ندارد به هر حال او پسر عمویم می باشد اما از نظر
شما اشکالی دارد ؟"
پروانه سرش را تکان داد و گفت " نه عزیزم جسارت نشود اما منظورم این بود که ایشان عر صبح تننها قدم می زنند و
می خواهند کسی مزاحمشان نشوند".
غزل چشمکی به پروانه زد و به او گفت : نگران نباشید من در این خانه مهمان هستم و تا کنون کسی در این باره به من
چیزي نگفته است از ان گذشته من امروز صبح شما را ندیدم "و بدون اینکه منتظر پاسخی از جانب او بماند به طرف
حیاط رفت.
پروانه با ناراحتی سرش را تکان داد و با خود گفت :" خدا بخیر بگذراند " سپس براي انجام دادن کارهایش به طرف
اشپزخانه رفت.
غزل بدون انکه به اطراف نگاه کند به طرف استخر رفت و کنار ان ایستاد و دستهایش را از هم باز کرد و نفس عمیقی
کشید . او به خوبی می دانست که فرشاد در گو شه اي مشغول نگاه کردن به او می باشد و این طور نشان داد که از حضور
او در محوطه بی اطلاع است.
همانطور که غزل حدس زده بوود فرشاد با ورود غزل به حیاط .کناري ایستاده بود و به او که بی خایل و شاد قدم می زد
به طرف استخر می رفت نگاه می کرد . غزل سرشار از شادیو نشاط جوانی بود.
فرشاد دستی به صورتش کشید .زیري ان را لمس کرد و به یاد اورد دو روزي می گذرد که اصلاح نکرده است.
غزل براي پیدا کردن جایی براي نشستن سرش را چرخاند .به ظاهر نشان می داد که تازه متوجه او شده است .مدتی
بدون هیچ واکنش به او نگاه کرد و بدون اینکه به او توجه کند به طرف میز و صندلی هایی رفت که وسط محوطه و زیر
درخت پر شاخ وبرگی قرار داشت .یکی از صندلی ها را برداشت و ان را کنار استخر برد و در جایی گذاشت که احساس
می کرد بهترین دید را به تمام استخر دارد بدون توجه به اطراف روي ان نشست و پاهایش را روي هم انداخت و مشغول
تماشا کردن فضاي زیباي استخر شد .فرشاد با کنجکاوي به او نگاه می کرد و انتظار داشت غزل با دیدن او سرش را تکان
بدهد و لبخندي به او بزند و او با بی محلی کردن به غزل او را هم شامل کم لطفی خود کند .اما وقتی دید غزل به توجه
نمی کند و وجودش را ناندیده گرفته احساس کرد خیلی عصبانی است و دلش می خواهد داد و فریاد کند .اما سعی کرد
ارام بماند و با قدمهاي محکمی به طرف اتاقش رفت.
غزل زیر چشمی او را نگاه می کرد و در همان حال با حالت موذیانه اي لبخند زد پیش خود گفت : این نخستین قدم
براي اینکه به تو نشان بدهم من هم خونی چ.ن خون تو در رگهام جاري است و به همان اندازه می توانم مغرور و خود
خواه باشم.
وقتی پروانه غزل را بریا صرف صبحانه صدا زد قلب او از جا کنده شد . می دانست که باید با منیژه روبرو شود .غزل به
یاد نداشت که چ وقت او را دیده اما می دانست که زن عمویش زیاد از او و خواهرش خوشش نمی اید و باید مواظب
باشد که دست از پا خطا نکند .با خود فکر کرد ایا در صورت بروز خطایی از او منیزه می توانند او را از منزل بیرون کند ؟
و از تصور ان لبخند زد و با خود گفت پس مسافر خانه و هتل را بریا چی ساخته اند ؟ و با اطمینان از اینکه از چیزي نمی
ترسد به طرف اتاق غذا خوري رفت.
همین که وارد اتاق شد چشمش به زنی قد بلند و با اندامی متناسب و صورتی زیبا افتاد و حدس زد باید همسر عمویش
باشد . با اینکه غزل بیش از یک بار او را ندیده بود و حتی به یا نمی اورد چه وقت او را دیده اما احساس کرد انطور که در
خیالش فکر می کرد زن عمویش بدجنس و بد اخلاق نیست و می تواند او را دوست داشته باشد .غزل با صداي بلند به
عمو و همسرش که پشت میز صبحانه نشسته بودند سلام کرد و در همان حال با صداي بلندي گفت : خداي من فکر
ننمی کردم زن عمویم تا این حد زیبا و دوست داشتنی باشد"
محمود با اوجودي که می دانست غزل خیلی صریح و رك افکارش را برزبان می اورد اما از این حرف او جا خورد و به
منیژه نگاه کرد تا واکنش او را ببیند.
منیژه بدون اینکه لبخند بزند به غزل نگاه کرد .زیبایی چهره او و لبخندي که به لب داشت تر کیبی از منوچهر و غزاله .با
یان حال احساس کرد که از این دختر بدش نمی اید به خصوص که صداقت را در کلام غزل به خوبی احساس کرد متوجه
شد که او براي خوش امدن او این کلام را نگفته است . غزل به طرف منیژه رفت و خم شد تا صورت او را ببوسد منیژ]
اعتراضی نکرد محمود هاج وواج به این صحنه نگاه کرد .براي او دیدن چنین صحنه اي مانند این بود که شاهد معجزه
اي باشد زیرا هرگز به یا نداشت که حتی فرانک چنین صمیمانه او را بوسیده باشد و او اعتراضی در این مورد نداشته
باشد.
غزل پس از بوسیدن منیژه کنار او سر میز صبحانه نشست و با لبخند به او نگاه کرد منیژه با لحن ارامی شروع به صحبت
کرد .با اینکه صحبتهایش معمولی و در حد معارفه بود اما محمود که عمري با او زندگی کرده بود و با اخلاق او اشنا بود
براي نخستین بار گوشه اي از روح او را مشاهده می کرد.
اوبارها صحبت کردن منیژه را با افراد مختلف دیده بود اما نخستین بار بود که او تظاهر به چیزي نمی کرد و راحت و ارام
با دختر جوانی صحبت می کرد .غزل با لبخند به پرسشهاي منیژه پاسخ می دا منیژه همان اول فهمید که غزل دختر با
صداقتی است و مانند دیگر دختران جوانیکه به او به چشم مادر فرشاد نگاه می کنند تظاهر به چیزي نمی کند.
منیژه لبخندي به لب نداشت با ین حال غزل می دانست که او بد اخلاق و بد خلق نیست.
منیژه پرسید :"غزل فکر کردي من چه قیافه اي داشته باشم ؟"
محمود به غزل نگاه کرد . او با تمام وجود دلش می خواست غزل پاسخی بدهد که منیژه را راضی کند.
غزل بدون توجه به عمویش که با حالتی نگران به او نگاه می کرد گفت :"راستش من یک بار عکس شما را در البوم
مادرم دیده بودم شما و عمه مهتاب و مادر جلوي سالن تئاتر شهر ان عکس گرفته بودید . در ان عکس قد شما کمی بلند
تر از مادر و عمه جان بود اما چهره هایتان زیاد مشخص نیود با این وجود من چهره ي عمه مهتاب و مادر راتشخیص دادم
اما وقتی از مادر پرسیدم نفر سوم کیست او گفت که ان خانم همسر عمو محمود م می باشد من دنبال عکسس از شما در
البوم مادرم گشتم اما چیزي پیدا نکردم . وقتی از مادر پرسیدم که ایا عکس دیگري از شما دارد یا نه با تاسف سرش را
تکان داد و گفت : نه من که خیلی کنجکاو شده بودم تا بدانم همسر عمویم چه شکلی است از مادرم پرسیدم شما چه
قیافه اي دارید و مادرم گفت :ان زمان که من و عمه مهتاب و زن عمو منیژه در دبیرستان درس می خواندیم او دختري زیبا و فتان بود که هر وقت سه نفري تو خیابون را ه می رفتیم مردم از ما سه نفر فقط به او نگاه می کردند زیرا همصورت قشنگی داشت و هم اندام متناسب این حرف او مدتها در ذهن ممن مانده بود تا اینکه شما را دیدم و به یاد حرفمادرم افتادم.
غزل نفس عمیقی کشید و سرش را با تاسف تکان داد مشخص بود به یاد مادرش افتاده است.
منیزه سکوت کرد .به فنجان چاي پیش رویش نگاه کرد و بعد بدون گفتن کلامی از جا برخاست و به طرف طبقه بالا به
راه افتاد.
غزل و محمود با تعجب به او نگاه می کردند.
غزل با نگرانی به عمو محمود نگاه کرد و به ارامی گفت :"واي مثل اینکه خراب کردم .اینطور نیست ؟"
محمود نفس عمیقی کشید و گفت :"نه عزیزم فکر نمی کنم اینطور باشد"
منمیژه خود را به اتاقش رساند و بدون ینکه به سراغ داروهایش برود روي تخت نشست .این بار سرش درد نمی کرد
بلکه این قلبش بود که به درد امده بود .در کلام غزل خنجري بود که غرور و تکبر او را قطعه قطعه کرده بود .غزل از او
تعریف کرده بود اما منیژه احساس می کرد که این تعریف یاد اور پستی و حقارت او به خودش بود.
دل منیژه گرفته بود اما از غزل دلگیر و ناراحت نبود چون او را دختري دوست داشتنی و شیرین یافته بود اما دل
گرفتگی او از خودش بود که تمام این سالها جون عنکبئتی تار تنفر را دور خودش تنیده بود و چشمانش را براي دیدن
حقایق بسته بود.
فصل بیست و سوم:
یک هفته از ورود غزل به منزل عمویش می گذشت و در این مدت خود را حسابی در دل افراد خانواده جا کرده بود.غزل
نیرویی فوق العاده در شادي و صحبت داشت.مانند این بود که هیچ چیز در دنیا نمی تواند او را ناراحت کند.
پروانه و رحمان و همچنین خانم احمدي به او عادت کرده بودند و براي نشان دادن محبتشان در مورد مسایل مختلف از
او نظر میخواتسند.صداي شاد غزل فضاي منزل را عوض کرده بود.گویی گرد مرده اي که سالها در زیر سقف منزل وسیع
رهام پاشیده بودند با آمدن او از پنجره هاي بزرگ و پرنور خانه خارج شده بود.غزل با شادي در بین خانه به این طرف و
آن طرف می رفت و صداي خنده و شادي اش دلهاي سرد افراد منزل را که سالها به بی تفاوتی عادت کرده بودند گرم و
گرمتر می کرد.با وجود یک عمر خودخواهی ، تغییر قابل ملاحظه اي در رفتار منیژه پیدا شده بود.خودش هم اینطور
احساس می کرد که حالش خیلی بهتر شده و احتیاجش نسبت به مصرف قرص کمتر شده است.
غزل در مورد همه چیز نظر میداد و مانند کدبانویی قابل مدیریت منزل را به عهده گرفته بود و عجیب که نظراتش نشان
از سلیقه عالی و بی نقصش داشت.او به سلیقه خود دکور منزل و همچنین نوع پختن غذاها را تغییر می داد.خیلی عجیب
بود که در این بین هیچ یک از افراد منزل اعتراضی نداشتند ، حتی منیژه با اینکه مانند دیگران با لبخند و ابراز
احساسات نظرش را نسبت به کارهاي او عنوان نمی کرد اما با سلیقه او در بسیاري از مواقع موافق بود ، اگر اعتراضی هم
نسبت به بعضی مسائل داشت غزل و او با یکدیگر تبادل نظر و گاهی بحث دوستانه داشتند.منیژه کم کم به وجود غزل و
صداي پر نشاط او عادت کرده بود و احساس میکرد که او را دوست دارد ، زیرا غزل به غیر از دختران دیگر بود.
محمود میدانست تمام تغییرات در وجود همسرش به خاطر حضور غزل و رفتار شاد او می باشد که باعث شده تا گرد غم
تا حدودي از منزلشان پاك شود.
در این مدت تنها فرشاد بود که همچنان رفتاري خصمانه و غیر قابل تغییر در پیش گرفته بود.
بین غزل و فرشاد مبارزه اي پنهانی در گرفته بود و هر کدام به عمد دیگري را نادیده می گرفتند.در این میان غزل موفق
تر بود زیرا او آگاهانه مبارزه را آغاز کرده بود و هدف مشخصی از ایم مبارزه داشت.
فرشاد متوجه شده بود که غزل از کم محلی کردن نسبت به او هدف خاصی دارد.با دیدن غزل خود را به آن راه میزد و او
را نادیده می گرفت.زمانی که این کار را میکرد غزل لبخند میزد و با خود می گفت:آقاي خودخواه ، عاقبت مبارزه شروع
شد ، حالا ببینم کدام یک از ما برنده می شویم".
صبح نهمین روز ، غزل به همراه محمود براي ثبت نام در یکی از مراکز آموزش زبان و همچنین کلاسهاي آمادگی کنکور
رفت.زمانی که به منزل بازگشت پروانه به او اطلاع داد که خانمی به نام مهشید تلفن کرده و گفته که باز هم تلفن می
کند.غزل با خوشحالی به طرف اتاقش رفت و پس از تعویض لباس بازگشت و گوشی تلفن را برداشت و شماره تلفن
مهشید را گرفت.
پس از چند بوق ممتد خانمی گوشی را برداشت و غزل خود را معرفی کرد آن خانم مادر مهشید بود.با شناختن او با
خوشحالی گفت که مهشید از شما براي من صحبت کرده و خوشحال می شویم که با تشریف آوردن به مراسم عروسی
دختر کوچکم ما را خوشحال کنید.
غزل از محبت او تشکر کرد و قول داد که روز جمعه براي شرکت در مراسم عروسی به منزل آنان برود.مهتاب بار دیگر
نشانی را به غزل داد و پس از خداحافظی گوشی را به مهشید داد که براي صحبت با غزل کنار او ایستاده بود و خیلی هم
عجله داشت.
مهشید با شنیدن صداي غزل با فریادي از سر خوشی با او احوالپرسی کرد و او گفت که خیلی دلش براي او تنگ شده و
متتظر است هر چه زودتر پنجشنبه شود تا او را ببیند.
غزل گفت:"مهشید جان پنجشنبه که فکر نمیکنم اما جمعه شب حتماً می آیم".
مهشید گفت:"نخیر نشد.اصل کار پنجشنبه است که حنابندان است و مراسم خیلی قشنگی است".
غزل سکوت کرد و به فکر فرو رفت.کلاسهایش از شنبه آغاز می شدند و او تا شنبه کاري نداشت و می توانست در
مراسم حنابندان هم شرکت کند.
مهشید که متوجه سکوت او شد گفت:"خب مبارکه ، سکوت علامت رضاست.خب ما پنجشنبه ساعت چهار می آییم
دنبالت".
"نه خودم میام ، نمیخوام مزاحم بشم".
"باز داري تعارف می کنی؟"
"نه جون مهشید ، اینطور راحت ترم.به هر حال میام اونجا میبینمت ، باشه؟"
"خب حالا که اینطور راحتی منم حرفی ندارم.اما قول دادي که بیایی".
"آره عزیزم ، حتماً حتماض میام".
"پس قرار کی شد؟"
غزل چندید و گفت:"از پنجشنبه ساعت چهار تا جمعه شب به صرف شام و صبحانه و ناهار و دوباره شام و شیرینی و
میوه".
مهشید خندید و با خوشحالی گفت:"قدمت رو جفت چشام.پس می بینمت".
وقتی مهشید با غزل خداحافظی کرد به طرف اتاق محمد رفت و او را دید که آماده شده تا به مطب برود.
"خب آقا داداش من غزل خانم را دعوت کردم و قرار شد ایشان از پنجشنبه به اینجا بیایند.خب حالا قرار شد بعد از
اینکه به او تلفن کردم تو بگی که منظورت از اون حرف که گفتی تا چند ماه دیگه من به اینکه کسی را برایم در نظر
بگیرید اعتراضی نمیکنم چیه؟"
محمد به مهشید نگاه کرد و با لبخند گفت:"منظور خاصی نداشتم ، خب تو این مدت من میتونم تمام فکرهایم را بکنم
بعد انتخاب را به عهده شما میگذارم".
"یعنی تو از کتایون خوشت نیامده؟"
محمد نفس عمیقی کشید و گفت:"ببین مهشید ، پیله نکن.گفتم تا چند ماه دیگه هر کسی رو که خودتون خواستید
میتونید در نظر بگیرید.پس تا چند ماه دیگه راحتم بگذارید ، باشه؟"
مهشید که گویی قانع نشده بود گفت:"پس چرا اصرار داشتی غزل را براي پنجشنبه دعوت کنم؟"
"یعنی تو نمی خواستی این کار را بکنی؟"
"چرا.اما پیشنهادش از طرف تو برایم کمی عجیب بود و این فکر را تو کله من انداخته که نکنه تو از او خوشت آمده
است ، اینطور نیست؟"
محمد یقه لباسش را درست کرد و کتش را پوشید و در همان حال گفت:"به نظر تو اشکالی دارد؟"
مهشید متعجب به او نگاه کرد و گفت:"راستی میگی؟تو از او خوشت آمده؟"
محمد نیشخندي زد و گفت:"به خاطر نمی آورم این حرف را زده باشم".
پاسخ با نقل قول
  #76  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تو که پاك منو گیج کردي ، خوشت آمده یا نه؟"
"من چنین حرفی نزدم اما دوست دارم بیشتر بو او آشنا بشم".
مهشید با خوشحالی دستهایش را به هم قلاب کرد و گفت:"واي خداي من مامان بفهمه از خوشحالی غش میکنه.عاقبت
پسرش از انزوا در اومد".
اخمی بر پیشانی محمد نشست و بدون کلامی از اتاقش خارج شد.
مهشید با ناراحتی لبش را گزید.او فهمید حرف خوبی نزده و با این حرف محمد را به یاد گذشته انداخته است.از ناراحتی
سرش را تکان داد و از اتاق محمد خارج شد.
صبح روز پنجشنبه غزل به اتفاق منیژه براي خرید به محلی رفتند که منیژه همیشه لباسهایش را آنجا تهیه میکرد.
منیژه دوست داشت غزل همراه او به مهمانی برود که یکی از دوستانش به مناسبت برگشتن از امریکا تریتیب داده بود
.اما میدانست که او به جشن عروسی یکی از دوستانش که در تهران بودند دعوت دارد.منیژه در مورد اینکه دوست غزل
چه کسی می باشد و چگونه با او آشنا شده هیچگونه کنجکاوي نکرد.این خود غزل بود که براي او توضیح داد با مهشید
در هواپیما آشنا شده و به همراه آنان به منزل آمده است.
منیژه پس از انتخاب دو دست لباس نظر غزل را در مورد آنها پرسید.غزل از سلیقه او خیلی تعریف و تمجید کرد و از اوخواست به سلیقه خودش لباسی براي او انتخاب کند.
منیژه از اینکه غزل از او خواسته بود تا لباسش را او انتخاب کند خیلی خوشحال شد و همین باعث شد تا تمام سلیقهاش را به کار گیرد.
آن دو پس از خرید از فروشگاه بیرون امدند و اجناس خریداري شده را در خودرو منیژه گذاشتند و براي خوردن فنجانی
قهوه وارد رستوران کوچکی شدند.
هر دو از با هم بودن احساس خوبی داشتند.غزل که پس از مرگ مادرش و ازدواج فرزانه خیلی تنها شده بود احساس
میکرد که وجود منیزه خلئی را که در اثر نداشتن همدمی از جنس خود داشته پر کرده است.
منیژه احساس میکرد غزل او را به زندگی خالی از تنفر و احساس پوچی برده است.او مدتی بود که قرصهاي اعصابی که
روح او را فرسوده تر میکرد استفاده ن***د.تازگی یادگرفته بود که لبخندش را در پس پرده اي از غرور پنهان نکند و دنیا
را با دید بهتري ببیند.این طرز فکر در روابط او با همسرش نیز تأثیر زیادي گذاشته بود.او دیگر از محمود متنفر نبود و با
تندي زبانش کمتر او را می آزرد.
وقتی به منزل رفتند قرار شد هر دو لباسی را که خریده بودند بپوشند و همانطور که قرار است به مهمانی بروند خود را
اماده کنند.چند دقیقه بعد غزل براي نشان دادن لباسش به اتاق منیژه رفت.منیژه با دیدن او متعجب شد و بعد از خنده
ریسه رفت به طوري که محمود که همان لحظه به منزل آمده بود از صداي خنده بلند منیژه فکر کرد او دچار جنون شده
و با ترس و وحشت به سرعت به اتاق خوابشان رفت.او را دید که روي تخت نشسته و به غزل که خود را به صورت
عجیبی آرایش کرده نگاه میکرد و از خنده ریسه میرفت.
محمود هاج و واج به غزل نگاه کرد.غزل با مداد دنباله ابروهایش را تا پایین صورتش کشیده بود و با رژ لب لبها و قسمتی
از بالا و پایین و همچنین گونه هایش را سرخ کرده بود.دور تا دور چشمهایش را هم سیاه کرده بود.موهایش را هم آشفته
در بالاي سرش جمع کرده بود.خلاصه چهره او آنقدر خنده دار و در عین حال عجیب شده بود که محمود هم با خنده
کنار همسرش نشست که هنوز مشغول خندیدن بود.
غزل با لبخند به محمود نگاه کرد و گفت:"ا ، عمو جان چرا می خندید ، خب قرار است امشب مطابق مد روز رفتار کنم".
اشک در چشمهاي محمود جمع شده بود.با آنکه می خندید اما احساس میکرد دلش می خواهد گریه کند زیرا او سالها
منتظر لحظه اي بود که صداي خنده همسرش را که خیلی هم به او علاقه داشت بشنود.او به منیژه نگاه کرد و او را چنان
دوست داشتنی یافت که احساس کرد میخواهد او را در آغوش بکشد.محمود خود را بطرف منیژه که هنوز با خنده به
غزل نگاه میکرد کشید و بازویش را دور او حلقه کرد.غزل که جلوي آیینه ااق ژستهاي مختلفی را براي مهمانی تمرین
میکرد عمویش را دید.پاورچین به سمت در اتاق رفت و در همان حال گفت:"مجلس خودمانی شد ، اینجا دیگر جاي من
نیست".
محمود و منیژه با لبخند به او نگاه کردند و غزل لبخندي زد و از اتاق خارج شد.هنگامی که غزل از اتاق عمویش خارج
شد با فرشاد روبرو شد که او هم از اتاقش خارج میش تا بیرون برود.
غزل حتی فکرش را نمیکرد که در این حال فرشاد او را ببیند.او با تعجب به فرشاد نگاه کرد که با چشمانی از حدقه در
آمده به او زل زده بود به سرعت دستهایش را جلوي صورتش گرفت و دوان دوان خود را به اتاقش رساند.
خنده از وجود غزل محو شد.همچنان که به در اتاقش تکیه داده بود از خودش بدش آمد.او دوست نداشت فرشاد او را با
این سر و وضع ببیند.اما دیگر نمی شد کاري کرد و اتفاقی بود که افتاده بود.غزل با تأسف باز دیگر خود را جلوي آیینه
اتاقش نگاه کرد و در حالی که از چهره نقاشی شده اش بدش آمد براي پاك کردن آرایش صورتش به حمام رفت.
فرشاد با نگاه متعجبش غزل را تا در اتاقش تعقیب کرد.چند لحظه همان جا ایستاد و در حالی که نیشخندي بر لب داشت
بیرون رفت.
رفتار غزل برایش عجیب بود.تاکنون دختري را ندیده بود که این چنین شیطنت داشته باشد.دخترانی که تا آن زمان
شناخته بود هیچکدام خصیصه اي مانند غزل نداشتند.فرشاد پشت فرمان نشست و غزل را با آرایشی که بر چهره
داشت به یاد آورد و خندید.خنده او ابتدا عادي و کم کم به حالت عصبی در آمد و پس از چند لحظه با مشت به فرمان
ضربه زد و سرش را روي دستانش گذاشت و زار گریست.
فرشاد با خود عهد بسته بود که پس از فرشته به هیچ دختري فکر نکند اما میدید که این دختر سیاه چشم شیطان که
دختر عمویش هم بود گاهی مانند تکه ابري در آسمان خیالش می نشیند و چون جادوگري افکار او را اسیر طلسم خود
میکند.
ساعتی بعد فرشاد در بهشت زهرا بود و در حالیکه روي زمین نشسته بود زانوانش را در آغوش گرفته بود و به سنگ
سیاه گور فرشته خیره شده بود.در همان حالی که فرشاد در کنار مزار فرشته با خود خلوت کرده بود غزل آماده میشد تا
به منزل مادر مهشید برود.
با وجود اصرار غزل که نمیخواست مزاحم عمویش شود و اصرار داشت تا با تاکسی تلفنی به منزل دوستش برود اما
محمود تصمیم گرفت خودش او را به مقصد برساند.غزل پس از خداحافظی با منیژه به همراه محمود به طرف مقصد راه
افتاد.
چون مسیر بزرگراه را انتخاب کردند زودتر از آنچه فکرش را میکردند به مقصد رسیدن.منزل مادر مهشید ساختمان دو
طبقه قشنگی بود که در حوالی میدان نارمک قرار داشت.چندین ریسه چراغ چشمک زن جلوي در نصب شده بود که
نشان میداد به مقصد رسیده اند.
محمود صبر کرد تا غزل داخل شود.بعد دور زد و به طرف متزل برگشت.غزل به او گفته بود که معلوم نیست تا چه وقت
مراسم به طول بیانجامد و به آنان اطمینان داده بود که در هنگام برگشتن به منزل با اکسی تلفنی بر میگردد و از
عمویش خواسته بود نگران او نباشد.
مهشید و کتایون به استقبال غزل آمدند و او را با شادي به داخل بردند و به مادر و محبوبه که آماده میشد به آرایشگاه
برود معرفی کردند.
مهتاب و محبوبه با وجودي که براي نخستین بار بود که او را می دیدند اما از صمیمیتی که غزل از خود نشان میداد
خیلی از او خوششان آمده بود.
محمد منزل نبود و گویی براي انجام کاري رفته بود.
از طرف خانوده حمید آمدند تا محبوبه را به آرایشگاه ببرند.محبوبه از غزل و کتایون خواست همراه او بروند اما غزل
ترجیح داد کنار مهشید بماند و با او در کارهایی که قرار بود انجام دهند همکاري کند.
پس از رفتن محبوبه به آرایشگاه مهشید با وجودي که هشت ماهه باردار بود شروع کرد به کمک به مادر براي انجام
کارهایی که باید تا شب انجام میشد.غزل هم همراه آن دو شد.اصرار مهشید و مادرش براي اینکه او دست به کاري نزند
و به میان مهمانانی برود که در طبقه پایین بودند و از خود پذیرایی کند بی نتیجه بود.
ساعتی بعد کارها انجام شده بود جز اینکه کف اتاقها کمی تمیز شود.مهشید جاروبرقی را از داخل کمد دیواري در آورد و
شروع کرد به جارو کشیدن که غزل با اصرار جارو را از او گرفت و مهشید را روي مبل راحتی نشاند.پس از دادن لیوانی
چاي به او خودش شروع کرد به جارو کشیدن.مهتاب که ناظر کارهاي غزل بود به مهشید نگاه کرد ، مهشید با بالا
انداختن ابرویش اشاره اي به غزل کرد و سرش را تکان داد.مهتاب با لبخند به غزل نگاه کرد که گویی در منزل خود
مشغول به کار است و نفس عمیقی کشید.
مهتاب و مهشید هر دو یک فکر میکردند و اینکه غزل دختر مناسبی براي محمد میباشد.با اینکه کتایون هم دختر
خوبی بود اما محمد در این مدت نشان داده بود که تمایلی نسبت به او ندارد.اما بخاطر دعوت غزل براي شب حنابندان
دست به دامان مهشید شده بود.مهشید این موضوع را به مادرش گفته بود.این تنها یک چیز را میرساند و آن اینکه
ممکن است محمد به این دختر علاقه پیدا کرده باشد.اما هیچکدام از آن دو خبر نداشتند که اصرار محمد براي دعوت از
غزل براي اجراي نقشه خاصی بوده است.نقشه اي ماهرانه که مجري آن خود محمد بود وبراي رسیدن به هدفی که فقط
خودش از آن آگاه بود.
مهشید و مهتاب در آشپزخانه مشغول پختن آش رشته بودند که طبق رسمی که داشتند باید این آش توسط مادر عروس
در شب حنابندان پخته میشد.
پاسخ با نقل قول
  #77  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

غیر از مهتاب و مهشید و غزل کسی در طبقه بالا بنود.چند تن از اقوام که در منزل بودند در طبقه پایین جمع شده
بودند و فقط گاهی کسی سري به بالا میزد و از مهتاب میپرسید اگر کاري دارند کمکشان کنند.صداي بلند موسیقی از
طبقه پایین منزل به گوش میرسید.غزل با دقت مشغول کشیدن جارو به کف هال بود و چیزي نمانده بود که کارش تمام
شود.همچنان که سرش را زیر انداخته بود و مشغول بود به صداي موسیقی که از طبقه پایین می آمد گوش سپرده بود.در
همین هنگام وجود یک کفش مردانه تمیز و براق که سر راه جارویش قرار گرفته بود باعث شد سرش را بلند گند و به
صاحب کفش نگاه کند.
آن شخص که کسی جز محمد نبود روبروي غزل ایستاده بود و به او چشم دوخته بود در همان حال از اینکه او جارو به
دست داشت خیلی تعجب کرده بود.
غزل با دیدن او لبخند زد که باعث شد چال قشنگی روي گونه اش بیفتد.به محمد گفت:"سلام ، خوشحالم که باز هم می
بینمتان ، اگر ممکن است از جلوي جاروي من کنار بروید".
محمد که تازه متوجه شده بود راه او را سد کرده قدمی به عقب برداشت و گفت:"سلام من هم از دیدن شما
خوشحالم.چرا شما زحمت میکشید؟"
غزل به او نگاه کرد و گفت:"زحمت ، من فکر میکردم فقط خانمها تعارفی هستند ، باور کنید زحمتی برایم نبود".
محمد نگاهش را از چشمان او برگرفت و به طرف اتاقش رفت.پیش از اینکه به اتاقش برود به طرف آشپزخانه رفت و
مادرش و مهشید را دید که مشغول ریختن رشته درون قابلمه بزرگی هستند.
مهشید با دیدن محمد با لبخند به او سلام کرد.مهتاب هم به طرف او پرگشت و گفت:"سلام پسرم ، چه خوب شد آمدي
، الان به خواهرت میگفتم کاش محمد زودتر بیاید تا آش خمیر نشده آن را از سر اجاق بردارد".
محمد پاسخ سلام مادر و مهشید را داد و به طرف آن دو رفت و در حالی که صدایش را آهسته کرده بود گفت:"مهشید
اینجور مهمون دعوت میکنی؟جارو به دستش می دي؟"
مهشید به برادرش که اخمی بر چهره داشت نگاه کرد و گفت:"باور کن خودش به زور جارو را از دستم گرفت ، مگه نه
مامان؟"
مهتاب سرش را تکان داد و گفت:"غزل دختر خانمی است.هر چه اصرار کردیم که دست به چیزي نزند قبول نکرد.حتی
به اصرار محبوبه که میخواست او هم به آرایشگاه برود گفت دوست دارد بماند و به ما کمک کند ، میگفت اینطور احساس
صمیمیت بیشتري میکند".
محمد با همان اخم گفت:"اما این دلیل نمیشود که اجازه بدهیدجارو بکشد."بعد از آشپزخانه خارج شد.
مهتاب و مهشید به هم نگاه کردند.مهشید با ناراحتی گفت:"شاید راست میگوید."وبراي گرفتن جارو از غزل به هال
رفت که کار او تمام شده و مشغول جمع کردن سیم جارو می باشد.
محمد به اتاقش رفت تا لباسش را عوض کند.او پنجشنبه ها به مطب نمیرفت و آن روز صبح که کشیک را در بیمارستان
تحویل داده بود براي انجام کارهاي مادر از صبح در رفت و آمد بود.به همین دلیل احساس خستگی میکرد.محمد با
برداشتن حوله به سمت حمام رفت تا با گرفتن دوش خستگی را از تنش بیرون کند.در همان حال به غزل فکر میکرد ، به
او که از نظر اخلاقی خیلی شبیه فرشاد بود و درست مانند او بی ریا و خودمانی رفتار میکرد.از به یاد آوردن فرشاد
مشتهاي محمد در هم گره شد و احساس کرد خیلی دوست دارد فریاد بکشد.با حرص آب سرد حمام را باز کرد و بدن
خود را زیر دوش گرفت.آب سرد همچنان بر روي سر و بدنش فرو میریخت کم کم التهابش را تسکین میداد.
در تمام طول برگزاري مراسم محمد لحظه اي چشم از غزل برنداشت و تمام حرکتهاي او را زیر ذره بین نگاه خود قرار
داده بود.غزل پر حرارت و شاد بود.او سرشار از شادي و شور بود و تمام حرکاتش نشان از رفتار بی غل و غشش
داشت.مهتاب و مهشید و همچنین محبوبه او را خیلی پسندیده بودند.چندین بار مهشید و حتی مهتاب متوجه نگاه
عمیق محمد به غزل شدند و در دل آرزو میکردند که محمد با بیان این حقیقت که غزل را میخواهد آنان را به
خواستگاري او بفرستد.
پس از مراسم حنابندان غزل از مهشید خواست تاکسی براي او خبر کنند.مهشید گفت کمی صبر کند ، اما در حقیقت
میخواست به محمد بگوید که زحمت رساندن غزل را به منزل عمویش متقبل شود.
محمد با بردن غزل حرفی نداشت و از مهشید خواست اجازه بدهد خودش به تنهایی غزل را به منزل برساند.
مهشید با تعجب به محمد نگاه کرد و گفت:"آخه خوب نیست ، میترسم غزل ناراحت بشه".
"اگر بخواهد با تاکسی برود باید تنها برود ، فکر نمیکنم تو بخواهی با او بروي".
"خب آره ، اما تاکسی فرق دارد.من نمی فهمم تو چرا اینطوري شدي ، خب اگه دخترو رو میخواي بگو تا برات دست بالا
کنیم ، آخه این کار چیه؟"
"تو کاري نداشته باش ، هر ازدواجی اول باید زمینه اش آماده بشه".
"آره جون خودت ، زمینه اش اینه که نصف شبی دختر مردمو به تنهایی ببري او ن سر دنیا".
"چیه به من اطمینان نداري؟"
"نه به خدا منظورم این نیست ، اما میترسم عموش از اینکه تو به تنهایی اونو رسوندي ناراحت بشه".
"مثل اینکه تو باغ نیستی ، من میدونم که ناراحت نمیشه".
"از کجا میدونی؟"
"مهشید با من بحث نکن ، برو کاري که گفتم انجام بده".
مهشید با ناراحتی نفس عمیقی کشید و گفت:"تو خیلی عوض شدي ،یادم میاد یک زمانی از تنها بودن با یک دختر
احساس ناراحتی میکردي و میگفتی از نظر شرعی درست نیست اما حالا"...
محمد بدون گفتن کلامی پشتش را به مهشید کرد.او هم با حرص از اتاق بیرون رفت.
مهشید به طرف غزل رفت و به او گفت اگر اشکالی ندارد اجازه بدهد محمد او را برساند زیرا اینطور خیال او و مادرش
راحت تر است.
غزل بدون اینکه ناراحت شد به او گفت اگر براي محمد زحمتی نیست از نظر من اشکالی ندارد.مهشید که فکر نمیکرد
واکنش غزل این باشد نفس راحتی کشید و رفت تا محمد را صدا کند.
غزل پس از خداحافظی از مهتاب و مهشید و محبوبه و کتایون به سمت در رفت.مهشید او را تا جلوي در حیاط مشایعت
کرد.
کنار در غزل رو به مهشید کرد و گفت:"از نظر برادرتان اشکالی ندارد که من کجا بنشینم".
مهشید مردد بود که چه پاسخ بدهد که محمد در جلو را باز کرد و به غزل اشاره کرد تا سوار شود.خودش هم بطرف در
دیگر رفت و سوار شد.
مهشید به غزل نگاه کرد و گفت:"آقا داداشم خودش تعیین کرد که کجا بنشینی ، غزل جون اگه احساس ناراحتی
میکنی میتوانم من هم بیایم باور کن جدي می گویم".
غزل نگاهی به شکم او انداخت و با لبخند گفت:"من نه تنها احساس ناراحتی نمیکنم بلکه به هیچ وجه اجازه نمیدهم تو
این کار را بکنی".
بعد صورت او را بوسید و خداحافظی کرد.
محمد حرکت کرد و مهشید با کشیدن نفس عمیقی به داخل منزل برگشت.
پس از پشت سر گذاشتن چند چهارراه محمد رو به غزل کرد و گفت:"به نظرت از داخل شهر برویم بهتر است یا اینکه از
بزرگراه برویم؟"
غزل به محمد نگاه کرد و با لبخند گفت:"اگر اینجا شیراز بود من به شما میگفتم که کدام راه بهتر است اما در مورد
تهران چنین آگاهی ندارم".
محمد به او نگاه کرد و گفت:"بله متوجه شدم."و خود مسیري را انتخاب کرد.او مسیر حرکتشان را از داخل شهر انتخاب
کرد تا بدین ترتیب زمان بیشتري در راه باشند.
چند لحظه به سکوت سپري شد تا ایمکه محمد رشته کلام را به دست گرفت و از غزل پرسید:"شما کلاس چندم
هستید؟"
"امسال دیپلم گرفتم و قرار است در کلاسهاي آمادگی کنکور شرکت کنم تا براي شرکت در دانشگاه آمادگی پیدا کنم".
"رشته مورد علاقه تان چیست؟"
"خیلی دوست دارم یک مترجم قابل بشم".
محمد ابروانش را بالا برد و گفت:"رشته جالبی ست.امیدوارم موفق شوید".
آن دو همچنان صحبت میکردند.محمد نام مؤسسه اي را به غزل گفت و به او پیشنهاد کرد براي آمادگی بیشتر در آن
مؤسسه ثبت نام کند.غزل از پیشنهاد او تشکر کرد و گفت در مؤسسه دیگري ثبت نام کرده است.
محمد ابروانش را درهم کشید و گفت:"گفتید نام این مؤسسه چه بود؟به نظرم خیلی آشنا آمد."غزل نام مؤسسه و
همچنین مکان آن را به او گفت و محمد در ذهن نام و نشانی آن را به خاطر سپرد.
محمد با صمیمیت با غزل صحبت میکرد.غزل هم از این صمیمیت تا حدي متعجب و هیجان زده شده بود.محمد گاهی به
او خیره میشد و در همان حال صحبت میکرد.غزل احساس میکرد نیرویی که نمیدانست چیست مانع از برگرفتن
چشمانش از نگاه او میشود.
او دختري نبود که بی جهت به چشمان مردي خیره شود اما نگاه محمد چیزي نبود که باعث میشد چشمانش چون تکه
اهنی جذب آهنرباي نگاه او شود.محمد به این امر به خوبی واقف بود و با همان نگاه غزل را اسیر خود کرده بود.
در زمان نه چندان طولانی به مقصد رسیدند.محمد به غزل نگاه کرد و با لحن صمیمانه اي گفت:"اجازه میدهی فردا بیایم
دنبالت؟"
غزل سرش را زیر انداخت و محمد با وجود تاریکی داخل خودرو سرخی شرم را روي گونه هاي غزل احساس کرد.
"اگر اجازه بدهید فردا با عمویم به منزلتان می آیم".
محمد لبخند زد و با لحن آرامی گفت:"هر چند که این افتحار را به من نمیدهی اما هر طور که تو دوست داشته باشی
منم راضیم".
غزل براي تشکر به محمد نگاه کرد.وقتی چشمان با نفوذ او را خیره به خود دید قلبش چون گنجشکی هراسان به تپش
افتاد.او تاکنون چنین نگاهی را تجربه نکرده بود.نگاه محمد چون تیغ تیزي بر قلب او نفوذ کرده بود و غزل احساس
میکرد طاقت قرار گرفتن زیر نگاه او را ندارد.اما محمد چون هنرپیشه قابلی که مشغول ایفاي بهترین نقش خود میباشد
دستش را بطرف غزل دراز کرد و گفت:"شبت بخیر".
غزل انتظار چنین برخوردي را نداشت و نمیدانست آیا باید به او دست بدهد و یا دست او را نادیده بگیرد.البته براي غزل
این نوع برخورد عادي بود اما میدانست براي مهشید و خانواده اش مرسوم نیست که زن و مرد بیگانه با هم دست
بدهند.حالا برادر مهشید دستش را براي گرفتن دست او دراز کرده بود.غزل با تردید به محمد نگاه کرد و دستش را در
دست او گذاشت.خواست دستش را پس بکشد که محمد دست او را در دستش نگه داشت و با لبخند به او گفت:"به
شیطنتت نمیاد اینقدر پرهیزگار باشی."و بعد دست او را رها کرد.
غزل گیج تر از آن بود که بخواهد به معنی حرف محمد توجه کند.او دستگیره در را گرفت و پس از باز کردن آن با گفتن
شب بخیر پیاده شد.محمد صبر کرد تا غزل با کلید در را باز کند.سپس حرکت کرد.
محمد مسافت زیادي را طی نکرده بود که عرق از سر و گردنش راه افتاد.او حالت بازیکن فوتبالی را داشت که نود دقیقه
بی وقفه در زمین دویده باشد.کم کم اعضاي بدنش بی حس می شدند و در عین حال لرز او را فرا گرفت.گوشه اي نگه
داشت تا حالش کمی بهتر شود.احساس غریبی داشت.حس میکرد دستش سنگین شده و به سختی حرکت میکند.او به
دستی که با آن دست غزل را گرفته بود نگاه کرد و با صداي بلندي به خود گفت:چه میکنی محمد؟هیچ متوجه کاري که
میخواهی انجام بدهی هستی؟چند لحظه چشمانش را بست و دستش را داخل جیب بغل کتش کرد.کیفش را در آورد و از
جیب مخفی آن عکسی از فرشته را بیرون آورد که مدتها پیش از آلبوم خانوادگی شان برداشته بود.به ان چشم
دوخت.نگاه فرشته مظلومانه به او دوخته شده بود.محمد چند لحظه به عکس نگاه کرد و آن را سر جایش گذاشت و با
صداي آرامی گفت:"من همان کاري را میکنم که باید انجام بدهم".
غزل وقتی در حیاط را بست چند لحظه پشت در ایستاد تا قلبش تپش عادي خود را از سر گیرد ، سپس آرام آرام به
مست منزل رفت.او نگاهی به محل پارك خودروها انداخت.خودرو منیژه سر جایش بود اما از خودرو عمو خبري
نبود.غزل متوجه شد محمود و منیژه هنوز از مهمانی برنگشته اند.غزل به دنبال خودرو فرشاد سرش را به اطراف چرخاند
و آن را در گوشه اي دیگر دید.
پاسخ با نقل قول
  #78  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چراغهاي محوطه روشن بودند.غزل به پنجره هاي طبقه دوم نگاهی انداخت.تمام اتاقهاي طبقه بالا در تاریکی فرو رفته
بودند و نوري از آنها خارج نمیشد ، حتی اتاق فرشاد که هر شب تا دیر وقت چراغش روشن بود در آن موقع در تاریکی
وهم انگیزي فرو رفته بود.فقط نور ضعیفی از داخل هال ورودي به بیرون ساطع میشد.
غزل امیدوار بود در ورودي قفل نباشد که او مجبور به بیدار کردن رحمان شود.نگاهی به ساعتش انداخت و متوجه شد
کمی از دوازده گذشته است.به آرامی و در حالی که سعی میکرد پاشنه هاي بند کفشش در برخورد با سنگ راهرو
صدایی ایجاد نکند بطرف در ورودي ساختمان رفت.
خوشبختانه در قفل نبود و غزل به راحتی داخل شد.پس از ورود با تعجب فرشاد را دید که روي کاناپه نشسته و
دستهایش را روي پیشانی اش گذاشته و پاهایش را روي میز گذاشته است.
غزل ابتدا فکر کرد فرشاد خوابیده است.نخواست مزاحمتی براي او ایجاد کند و پاورچین به سمت پله ها حرکت کرد که
صداي فرشاد را شنید که میگوید:"تا این موقع شب تک و تنها کجا بودي؟"
غزل به فرشاد نگاه کرد و او را دید که همچنان دستش روي سرش قرار دارد و حرکتی نمیکند.
به آرامی گفت:"با من بودي؟"
فرشاد دستش را از روي چشمانش برداشت و گفت:"به غیر از من و تو کس دیگري هم اینجا هست؟"
غزل لحظه اي فکر کردو بعد با طعنه گفت:"به غیر از تو من اینجا هتسم ولی به غیر از من کس دیگري اینجا وجود ندارد
که مجبور باشم پاسخش را بدهم.
فرشاد تکانی به خود داد و صاف نشست و پاهایش را از روي میز پایین
گذاشت.در حالیکه به سرتا پاي غزل نگاه میکرد با لحن خشکی گفت:"منظورت چیه؟با این حرف چه چیز رو میخواهی
بگی؟"
غزل بطرف او چرخید و گفت:"منظور خاصی ندارم!"بعد چرخی زد تا از پله ها بالا برود که فریاد بلند فرشاد او را روي
همان پله اول میخکوب کرد.
"تا من اجازه ندادم حق نداري قدم برداري ، تو چطور به خود اجازه میدي به من توهین کنی و بدون ایکنه دلیلت را
عنوان کنی راهت را بکشی و بروي؟"
غزل با تعجب به طرف فرشاد برگشت و با لحن آرامی گفت:"من منظور بدي نداشتم اما مثل اینکه تو از چیز دیگه اي
ناراحتی ، اینطور نیست؟"
"ناراحتی من به تو ربطی نداره ، فقط میخواهم دلیل تیکه پرونی هاتو بدونم".
غزل لبهایش را به هم فشرد و علت ناراحتی فرشاد را فهمید.شاید او حق داشت که تا این حد ناراحت باشد.زیرا غزل
احساس میکرد در مورد نادیده گرفتن فرشاد تا حد افراط پیش رفته است و کم کم این کار او از حالت شوخی در آمده
است.
غزل دختري منطقی و صریح بود و اگر متوجه اشتباهی از جانب خودش میشد به سرعت آن را قبول میکرد.در این مورد
متوجه شد که حق با فرشاد میباشد و او حق نداشته با مردي که حدود نه سال از او بزرگتر است شوخی کند.او میدانست
پدرش هم کار او را تأیید نمیکند و از این کار او ناراحت میشود.
غزل به فرشاد نگاه کرد که با چهره اي درهم و عصبانی به او چشم دوخته بود.چند قدم به طرف او برداشت و پس از
گذاشتن کیفش روي میز ، مبل روبروي فرشاد را انتخاب کرد و روي آن نشست.در حالیکه دستهایش را به هم قلاب
کرده بود با لحنی که صداقت او را کاملاً مشخص میکرد گفت:"معذرت می خواهم ، در این مورد حق با توست و من
احساس میکنم شوخی که با تو آغاز کرده ام کم کم از حالت شوخی در آمده و رنگ زشتی به خود گرفته ، اما باور کن
من نمیخواتسم اینطور بشه".
فرشاد در دل صراحت او را ستود اما همچنان با چهره اي اخم آلود به او نگاه میکرد.
فرشاد مانند مستنطقی که در حال بازوجویی باشد از غزل سوال میکرد و عجیب اینکه غزل بدون کوچکترین ناراحتی
مقابل او نشسته بود و به پرسشهایش پاسخ میداد.پاسخهاي غزل آنقدر رك و صریح بود که فرشاد را کاملاً خلع سلاح
کرده بود.
"میخواهم بدانم دلیلت براي آغاز کردن این شوخی چی بوده؟"
"دلیل من فقط تو بودي".
"یعنی چی؟واضح حرف بزن".
"یعنی اینکه چون به تو علاقه داشتم میخواتسم به این طریق راهی براي نفوذ به درون قلبت پیدا کنم".
فرشاد نیشخندي زد و گفت:"جلب توجه به همه طریق دیده بودیم اما فکر این یکی را نمیکردم".
غزل بدون اینکه به فرشاد نگاه کند گفت:"خب این هم براي خودش راهی است".
"اما تو از همان روزي که پا به اینجا گذاشتی شروع کردي به نادیده گرفتن من.درست است؟پس نخواه که باور کنم پیش
از دیدن من در فکر اینکار بودي".
غزل مانند متهمی که به گناهش اقرار کند سرش را تکان داد و گفت:"آره ، پیش از اینکه تو را ببینم در فکر راهی بودم
تا بتوانم تو را که چون قله اي تسخیر ناپذیر بودي فتح کنم".
فرشاد از تشبیه غزل خندید.پس از چند لحظه ناگهان ساکت شد و گفت:"چطور چنین چیزي ممکن است؟من و تو
تقریباً پنج سال است که همدیگر را ندیده ایم ، چطور ادعا میکنی پیش از آمدن به اینجا در فکر تسخیر من
بودي؟"فرشاد سرش را تکان داد و منتظر پاسخ شد.
غزل به فرشاد نگاه میکرد و در ذهن تمام نقشه هایش را برا آب دید.با خود گفت لزومی ندارد که بخواهم چیزي را پنهان
کنم.بنابراین نفس عمیقی کشید و گفت:"خیلی دوست داري بدانی؟"
"آره".
غزل سرش را زیر انداخت و گفت:"درسته که به قول تو من از پنج سال پیش تو را ندیده بودم ، اما گاهی صحبت تو در
خانه ما پیش می آمد.ازوقتی که اون تصادف در انگلیس پیش آمد و تو پس از برگشتن متوجه شدي که دختري را که
قرار بود به همسري بگیري بر اثر حادثه اي در گذشته و پس از آن بلایی که سر خودت اوردي من گاهی اوقات به تو فکر
میکردم که بخاطر عشق به دختري حاضر شدي از زندگیت بگذري.این یک حس احترام نسبت به تو در من بوجود می
آورد و کم کم این حس تبدیل به علاقه شد و مسائل دیگر را پیش آورد که موجب شد من اینجا بنشینم و مثل متهمی
مبور به اعتراف بشم."غزل سرش را بالا کرد و با حالت به خصوصی به فرشاد نگاه کرد و در حالیکه از جایش بلند میشد
با لحن آرامی گفت:"حالا میتونم به اتاقم بروم؟"
فرشاد به او چشم دوخته بود و در دل شهامت این دختر چشم سیاه و زیبا را ستود.او نمیدانست چه بگوید.او همیشه
غزل را خندان و پر از شیطنت دیده بود.اکنون چشمان سیاه غزل انقدر غمگین بودند که فرشاد را متأثر کرد.چیزي
نگفت و سرش را تکان داد به این معنی که میتواند به اتاقش برود.
غزل کیفش را برداشت و بدون گفتن کلامی به سمت پله ها رفت اما هنوز به پله ها نرسیده بود که فرشاد با صداي آرامی
گفت:"غزل تو از فرشته چه میدانستی؟"
غزل متوجه شد منظور فرشاد همان دختري است که به خاطرش حاضر شد جانش را بدهد.با اینکه غزل براي نخستین
بار نام اورا می شنید اما به خوبی میدانست منظور فرشاد چه کسی است.
غزل شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من چیز یادي از او نمیدانستم ، پدر هیچوقت در این باره به من حرفی نزده بود ،
اما یک روز دیدم خیلی ناراحت است ف کمی سر به سرش گذاشتم اما حال خوبی نداشت.البته گاهی اوقات که پدر به
یاد مادرم می افتاد همین حالت میشد ولی با اذیت ها و سر به سر گذاشتنهاي من خیلی زود از آن حالت غمگین بیرون
می آمد ، ولی آن روز حتی نمایشهاي کمدي من هم نتوانست او را از ان حالت خارج کند.وقتی خیلی پاپیش شدم گفت
فرشاد دختري را دوست داشته که او را از دست داده ، همین من حتی نام آن دختر را نمیدانستم تا اینکه الان خودت
نامش را به زبان اوردي".
فرشاد سکوت کرد.غزل به آرامی یک نسیم به سمت اتاقش رفت.وقتی در اتاق بسته شد آهی کشید و گفت:"چه شب پر
حادثه اي"!
غزل لباس هایش را عوض کرد و می خواست به رختخواب برود که صداي در اتاق فرشاد را شنید که بسته شد.غزل نفس
عمیقی کشید و پتو را روي سرش کشید.

پاسخ با نقل قول
  #79  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

روي تخت مجلل اتاق فرانک دراز کشیده بود و در فکر بود.کم کم صحنه هاي برخورد و صحبت با محمد به یادش آمد
و از به یاد آوردن تماس دستانش با دست محمد و فشاري که او به دستش وارد کرد لذتی همراه با ترس در وجودش
چنگ انداخت.غزل با خود فکر کرد چه چیز باعث شده که او از تلاشی که آغاز کرده بود بدون آنکه نتیجه اي گیرد
دست بکشد.او به فرشاد اقرار کرده بود که در بدست آوردن او شکست خورده است.غزل احساس میکرد وجود محمد در
این بین باعث شده تا او از تلاش براي بدست آوردن فرشاد دست بکشد.غزل با به یاد آوردن نگاه محمد احساس رخوتی
در وجودش کرد.احساس کرد قلبش به تپش افتاده ، اما در همان حال هنوز به فرشاد آن قله تسخیر نشدنی علاقه
داشت.
غزل دچار سر درگمی بود که از بین ان دو کدام را برگزیند.محمد را که احساس میکرد او را دوست دارد و میتواند با
تکیه بر او خانه عشقش را بنا کند یا فرشاد را با وجود گذشت سه سال و اندي هنوز به آن دختر علاقه مند بود ؛ دختري
که هم اکنون زیر خروارها خاك آرمیده بود.
صداي عمو او را از افکارش بیرون آورد.محمود با صداي آرامی خطاب به منیژه گفت:"فکر مکینم غزل برگشته باشد".
غزل صداي پاهاي او را شنید که بطرف اتاقش می آمد.غزل چشمانش را بست و نشان داد که خواب است.عمو آهسته در
اتاق را باز کرد و با دیدن او که به آرامی خوابیده اهسته گفت:"خوب بخوابی عزیزم."و به همان آرامی در اتاق را بست.
بعد از ظهر روز بعد غزل همراه محمود به سالن پذیرایی رفت که قرار بود جشن عروسی محبوبه در آن برگزار
شود.هنگام بازگشت محمود طبق قراري که با غزل داشت به دنبال او رفت.در مدت عروسی غزل یک بار و آن هم هنگام
خداحافظی از محبوبه محمد را دید که به او نگاه میکرد و لبخند بر لب داشت.
از صبح روز شنبه کلاسهاي آمادگی کنکور غزل شروع می شدند و او با شرکت در کلاسها دیگر فرصت انجام کاري
نداشت.او سه روز هفته می بایست در کلاسها شرکت میکرد و سه روز باقی مانده را به انجام تکالیفی می پرداخت که
داشت.او دیگر به دنبال این نبود که خود را به فرشاد بنمایاند و بخاطر او جلب توجه کند.اما همچنان شاد و پر جنب و
جوش بود.او با لبخندش به دیگر افراد خانواده شادي می بخشید.غزل هر روز با فرشاد روبرو میشد و او را افسرده و
غمگینمیدید و این دلش را به درد می آورد.او دختري شاد بود و شادي را براي همه میخواست.از دیدن چهره غمگین
دیگران آزرده میشد.غزل با خود تصمیم گرفت تا به طریقی به فرشاد کمک کند و براي این کار لازم بود از درون او با
خبر شود.او دیگر در پی بدست آوردن این قله تسخیر ناپذیر نبود اما دوست داشت لبخند را بر لب او بنشاند به خصوص
که به تازگی بطرو مخفیانه آلبوم فرشاد را دیده بود.البته این کار با همکاري منیژه صورت گرفته بود.به خواست و اصرار
غزل ، منیژه براي تخستین بار از اتاق فرشاد آلبومش را برداشته بود تا غزل آن را ببیند.این کار زمانی صورت گرفت که
فرشاد در منزل نبود.منیژه و غزل از اینکه مبادا فرشاد سر برسد و آن دو را در حین ارتکاب جرم ببیند به خود
میلرزیدند.در تمام عکسها لبخند به لب داشت و چهره اش به حدي دوست داشتنی و جذاب بود که غزل یکی از
عکسهاي او را براي خود برداشت.
از لحظه اي غزل آلبوم فرشاد را دیده بود مدام یک چیز فکرش را مشغول کرده بود و آن اینکه چه چیز فرشاد را به این
روز انداخته است؟منیژه براي او تعریف کرد که فرشاد عاشق دختري شده بود که او با ازدواجشان مخالفت کرده بود اما
پس از مدتی که دید فرشاد به آن دختر خیلی علاقه مند است و ممکن است بخاطر ازدواج با آن دختر آنان را ترك کند
رضایت داده بود و قرار بود پس از بازگشت او از مسافرت خارج از کشور براي خواستگاري از آن دختر اقدام کنند.براي
فرشاد حادثه اي پیش می آید که بازگشتش را دو ماه و نیم به تعویق می اندازد.اما پس از بازگشت فرشاد متوجه میشود
که دختر در اثر حادثه اي که او هم نمیدانست چیست در گذشته است.غزل پیش از آن هم این داستان را از پدرش
شنیده بود اما حالا باور نمیکرد یک ماجراي عشقی باوجودي که خیلی هم عمیق و احساسی باشد مردي را به این حال و
روز بیندازد.
غزل چون کارآگاهی با خود می اندیشید عشق به تنهایی نمیتواند فرشاد را به این حال و روز بیندازد.لابد در این بین
چیز دیگري وجود داشته که او دوست داشت بداند آن چه چیز میتواند باشد.
این پرسشی بود که غزل مدام با خود تکرار میکرد اما پاسخی براي آن نمی یافت.با خود فکر میکرد رازي در این بین
وجود دارد که او باید از آن سر در بیاورد.یکی از چیزهایی که غزل را به شدت کنجکاو کرده بود خروج منظم و سر وقت
فرشاد از منزل بود.روزهاي دوشنبه از ساعت دو بعد از ظهر تا شش و گاهی هم روزهاي چهارشنبه از ساعت نه صبح تا
دو بعد از ظهر.این غیبت ها هر هفته سر وقتش انجام میشد.درست مثل اینکه او به کلاس و یا مکان خاصی برود.
غزل خیلی دوست داشت از کار او سر در بیاورد.او حتی تصمیم گرفته بود زمانی که فرشاد از منزل خارج میشود او را
تعقیب کند اما هنوز شهامت عملی کردن این کار را نیافته بود.بنابراین منتظر فرصتی بود تا سر حرف را با فرشاد باز کند
و دلیل کارهایش را از خودش بپرسد.این فرصت یک روز بدست آمد.
صبح چهارشنبه بود و فزل آن روز می بایست به کلاس میرفت.او از صبح زود بیدار و مشغول درس خواندن بود.زمانی به
خود آمد که متوجه شد دیرش شده و براي رفتن به کلاس وقت چندانی ندارد.به سرعت آماده شد و پس از خداحافظی از
منیژه دوان دوان بیرون رفت.میدانست براي پیدا کردن تاکسی باید خیابان طولانی منزل را تا آخر طی کند تا موفق
شود.در این وقت چشمش به فرشاد افتاد که در حال بیرون رفتن بود.با کشیدن نفس عمیقی به سمت او رفت.
غزل به فرشاد که در حال روشن کردن خودرواش بود نگاه کرد و گفت:"میتونی منو تا آموزشگاه برسونی ، خیلی دیرم
شده".
فرشاد به او نگاه کرد و با بی تفاوتی به او اشاره کرد تا سوار شود.
غزل در جلوي را باز کرد و سوار شد.اخمهاي فرشاد درهم بود و معلوم نبود از چه چیز اینقدر ناراحت است.
غزل به او نگاه کرد و گفت:"اگه خیلی ناراحتی میتونم خودم برم".
فرشاد به او نگاهی انداخت و بدون گفتن کلامی راه افتاد.غزل احساس خوبی نداشت ، فکر میکرد خود را به زور به
فرشاد تحمیل کرده است.
کلاسورش را روي زانوانش گذاشت و سعی کرد به او فکر نکند.فرشاد ضبط صوت را روشن کرد.صداي موسیقی غم
انگیزي فضاي خودرو را پر کرد.غزل احساس میکرد دلش خیلی گرفته است.او زیر چشمی به فرشاد نگاه کرد و در فکر
بود که او چه دردي دارد که اینقدر افسرده و غمگین است.
فرشاد گویی در عالم دیگري بود و حضور او را احساس نمیکرد.
غزل نفس عمیقی کشید و صداي نوار را کم کرد و گفت:"فرشاد؟"
فرشاد که گویی از خواب بیدار شده باشد به او نگاه کرد.
"میخواستم..."ولی نتوانست چیزي بپرسد.فرشاد سرش را تکان داد.
"میخواستی"...
غزل فرصت را براي صحبت با فرشاد مناسب دید.او دیگر به اینکه دیرش شده بود فکر نمیکرد.
"نمیخوام فضولی کنم ، اما خیلی دوست دارم بدونم چته و چرا غمگینی".
فرشاد بدون اینکه به او نگاه کند گفت:"نمی خواي فضولی کنی اما داري میکنی".
غزل لبش را گزید.احساس خیلی بدي داشت.کلام فرشاد آنقدر به نظرش تلخ و گزنده رسید که دوست داشت همان
لحظه در را باز کند و پیاده شود.
غزل به کلاسورش چشم دوخته بود و چیزي نمی گفت.
فرشاد متوجه سکوت او شد و گفت:"خب دیگه ، چه چیزهایی میخواهی بدونی؟نمیخواهی بدونی من چه موادي مصرف
میکنم؟کجا میرم؟چرا عکسهاي آلبومم صد و چهار تا بوده شده صد و سه تا؟
غزل معنی کلام فرشاد را به خوبی فهمیده اما تنها چیزي که نمیدانست این بود که فرشاد از کجا فهمیده او و منیژه به
اتاقش رفته اند.آن دو سعی کرده بودند همه چیز را سر جاي اولش بگذارند به جز یک قطعه عکس که غزل حتی فکرش
را نمیکرد از بین آن همه عکسی که فرشاد دارد متوجه نبودن آن شود.
غزل سرش را زیر انداخت و حرفی نزد.او بدون اینکه بخواهد منکر چیزي شود ب این کار نشان داد که تمام اتهاماتش را
قبول دارد.فرشاد نگاهی به غزل انداخت و او را چون بچه کوچک خطاکاري یافت که از ترس تنبیه حتی نفس هم نمی
کشید.رنگ غزل پریده بود و چشمانش را بسته بود.
فرشاد میدانست که غزل را خیلی ناراحت کرده است در صورتی که براي او اهمیت نداشت غزل آلبومش را دیده و یا به
اتاقش رفته باشد.اگر او میخواست کسی به اتاقش نرود در راقفل میکرد.
پاسخ با نقل قول
  #80  
قدیمی 05-31-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد مثل آزاردهنده اي که از آزرا دادن دیگران لذت ببرد با لحن گزنده اي گفت:"خب عکس من به چه درد تو می
خورد؟البته شنیده ام بعضی دعانویسها حتی با یک عکس هم میتوانند براي کسی طلسم محبت بدهند".
اشک چشمان غزل را پر کرد.اما چشمانش را باز نکرد.این کلام فرشاد براي او از هر خنجري برنده تر بود.او مدتی بود که
دیگر به این فکر نمیکرد تا فرشاد را بدست آورد و فقط قصد داشت با شناختن روح او به فرشاد کمک کند تا به زندگی
عادي اش برگردد.اما حالا فرشاد به او تهمت زده بود که با این کار قصد داشته او را بدست بیاورد و...
فرشاد با همان لحن گفت:"من فکر نمیکنم جادو بتواند براي تو کاري انجام بدهد".
رفتار فرشاد دیگر قابل تحمل نبود.دو قطره اشک از لاي مژگان بلند و برگشته غزل بیرون آمد و بر روي گونه هایش فرو
چکید.این دو قطره اشک از دیدگان فرشاد پنهان نماند.
غزل چشمانش را باز کرد و بدون اینکه به فرشاد نگاه کند گفت:"بهتر است فکرت را براي خودت نگه داري ، آره ، من به
اتاقت رفتم و به آلبومت دست زدم.با وجودي که به تو علاقه مندم اما دیگر در پی آن نیستم که به دستت بیاورم.با دیدن
عکسهایت که خیلی به پدر شبیه بود خواستم یادگاري از یک پسر عمو که روزي افتخار فامیل بود داشته باشم ، پسر
عمویی که سالها پیش مرده و دیگر وجود ندارد.
"یک روز به تو گفتم تو قله تسخیرنشدنی هستی اما وقتی کمی دقت کردم متوجه شدم تو حتی یک تپه هم نیستی که
نشانی از غرور و سر بلندي داشته باشد.تو حتی دره هم نیستی که براي رسیدن به ته آن بشود متحمل سختی شد.تو
مردابی و خودت خبر نداري.تو یک مردم آزار پست هستی که براي چیزي که دیگران در بوجود آوردن آن دخالتی
نداشتند آنان را آزار میدهی آن هم کسانی که دوستت دارند و می خواهند به تو کمک کنند.تو"...
غزل دستهایش را جلوي صورتش گرفت و شروع کرد به صداي بلند گریه کردن.پس از چند لحظه سر فرشاد فریاد
کشید:"نگه دار ، میخواهم پیاده بشم."بعد کلاسورش را باز کرد و عکس فرشاد را از لاي یکی از کتابهایش بیرون آورد و
آن را بطرف او پرت کرد و گفت:"بگیر این هم چیزي که بخاطرش حتی فکر نکردي با چه کسی صحبت میکنی ، با دختر
عمویت یا یک دختر خیابانی".
کلام غزل آنقدر صریح و رك بود که فرشاد مانند خواب زده اي به او نگاه میکرد.او حتی فکرش را هم نمیکرد که حرف او
غزل را به گریه بیندازد.او انتظار داشت غزل مثل دفعه پیش از او معذرت خواهی کند و او هم از خدا خواسته غزل را
ببخشد.اما حالا میدید نتیجه اي که میخواست درست بر عکس شد.
غزل بار دیگر گفت:"نگه دار ، میخواهم پیاده بشم".
فرشاد با لحن ملایمی گفت:"هنوز که نرسیدیم".
"مهم نیست ، میل ندارم بیشتر از این احساس خفت کنم."و دستش را روي دستگیره گذاشت.
فرشاد کنار خیابان نگه داشت و غزل در را باز کرد اما هنوز حرکتی نکرده بود که فرشاد او را صدا زد:"غزل".
غزل به او نگاه کرد.هنوز نم اشک روي گونه ها و ته چشمانش بود.بغض لبهاي او را جمع کرده بود.
فرشاد به او نگاه کرد و گفت:"صبر کن ، میخوام باهات صحبت کنم".
غزل در تردید رفتن و ماندن بود.او کسی نبود که بخواهد کینه کسی را به دل بگیرد به خصوص آنکه در لحن و نگاه
فرشاد حالتی بود که او را وادار کرد تا سخنان تلخ او را از یاد ببرد.
غزل بدون اینکه در را ببندد نشان داد که حاضر است حرفهاي او را بشنود.
فرشاد با لحن ملایمی گفت:"ممنون که قهر نکردي".
غزل به او نگاه کرد و گفت :"قهر؟"
فرشاد سرش را تکان داد.
"من با تو قهر نیستم ، چون پدر همیشه به من یاد داده که بدون اینکه قهر کنم حرفم را بزنم.البته قبول دارم خیلی تند
حرف زدم اما تو با حرفی که به من زدي مجبورم کردي آن جور صحبت کنم".
"من فقط یک کلمه گفتم اما تو چند برابر به من تحویل دادي.البته من هم گله اي ندارم ، شاید تو راست میگی ، من
مردابم ، من پستم ، من"...
غزل با خجالت لبش را گزید و گفت:"معذرت می خوام ، منظور بدي نداشتم.ولی عیب آدما اینه که وقتی عصبانی میشن
دوست دارن بدترین چیزهایی که به ذهنشون میرسه بگن.هر چند من زیاد هم عصبانی نبودم و بیشتر گریه ام گرفته
بود".
"خدا را شکر که زیاد عصبانی نبودي وگرنه معلوم نبود چه چیزهایی به من میگفتی".
غزل به ساعتش نگاه کرد و گفت:"امروز که من را از کلاس انداختی ،اما مثل اینکه میخواستی چیزي بگی".
فرشاد به او نگاه کرد و گفت:"کنجکاوي تو مرا به تعجب وا میدارد.غزل تو اگر دانشمند بشی میتونی خیلی چیزها رو
کشف کنی".
"امیدوارم بخاطر گفتن این جمله من رو نگه نداشته باشی ، خودم هم میدونمکه کنجکاوم.شاید پدرم راست میگه که
آخر همین کنجکاوي سرم را به باد میدهد".
"وقت داري با هم تا جایی برویم و برگردیم؟"
"بستگی داره اونجا کجا باشه".
"یک جا که زیاد دور نیست ، اما میدونم کنجکاویت را ارضا میکنه".
غزل در را بست و گفت:"باشه بریم".
فرشاد به او نگاه کرد.اشتیاق غزل براي دانستن حقیقت او را به تعجب انداخت.
فرشاد گفت:"غزل اگر کسی بخواهد تو را بدزدد خیلی راحت میتواند این کار را بکند ، فقط کافیست تو را نسبت به
چیزي کنجکاو کند و آن وقت خودت با پاي خودت به دام می افتی".
"تو که نمی خواهی این کار را بکنی؟"
"تو از آدمها چه چیز میدانی؟شاید بخواهم این کار را بکنم".
"دزدیدن من به درد تو نمیخور.پس به کاري که نمیخواهی انجام دهی وانمود نکن."سپس نگاهی به ساعتش انداخت و
گفت:"میدونی که باید تا ساعت یک به منزل برگردیم وگرنه زن عمو نگران میشه".
"مادر من و نگرانی؟راستی خیلی دلم میخواست بدونم چه طور دلمادرمو بدست آوردي؟باور کن خیلی وقته که دوست
دارم اینو ازت بپرسم؟"
"فرشاد اگه قراره جایی بریم بهتره حرکت کنی ، میترسم دیر بشه، تو راه بیفت تا من بهت بگم که نه از جادو استفاده
کردم و نه طلسم محبت گرفتم.
"حرفهایی که زدم زیاد جدي نگیر ، میمیخواستم اذیتت کنم".
"و یاد هم گرفتی که معذرت نخواهی".
"خب معذرت میخوام".
فرشاد دور زد و از بزرگره به سمت بهشت زهرا رفت.او میخواست پس از سالها براي غزل از فرشته و عشقی که نسبت به
او داشت حرف بزند.البته براي این کارش هم دلیل داشت.
غزل که تا کنون به آن مکان نرفته بود به اطراف نگاه میکرد و از اینکه فرشاد او را به چنین بیابان خلوتی آورده خیلی
تعجب کرد.
"فرشاد اینجا کجاست؟در این بیابان چه چیزي میتواند کنجکاوي مرا ارضا کند؟"!
"صبر کن میبینی".
اما غزل عجول تر از آن بود که بتواند منتظر بماند.
"نکنه تو این خاك و خل گنج پیدا کردي؟"
"بله ، من یک گنج پنهان کردم".
غزل به فرشاد نگاه کرد.لحن فرشاد خیلی جدي بود و غزل در این فکر بود که آیا او راست میگفت یا شوخی میکرد.در
این فکر بود که تابلویی نظرش را جلب کرد.تازه آن موقع بود که متوجه شد مقصدشان کجاست.در سکوت منتظر شد
ببیند فرشاد بخاطر چه چیز او را به آن محل آورده است.
کمتر از ده دقیقه بعد آن دو در کنار مزار فرشته ایستاده بودند.غزل به سنگ سیاه گور او خیره شده بود.بغض گلویش را
می فشرد اما دوست نداشت گریه کند.او به فرشاد که کنار گور نشسته بود نگاه کرد و کنار اوبه زمین نشست.
فرشاد با صداي آرایم گفت:"دلیل کنجکاوي تو اینجاست.این گنج پنهان من است ، اینجا فرشته اي خوابیده که بخاطر
اینکه من لیاقت او را نداشتم خدا او را از من گرفت".
اشک در چشمان غزل جمع شده بود و بیهوده سعی میکرد مانع چکیدن قطره هاي آن بشود.
فرشاد بدون اینکه به غزل نگاه کند تمام قصه زندگی اش را از ابتداي آشنایش با فرشته و تا زمانی که از سفر بازگشته
بود و فهمیده بود که فرشته بر اثر غرق شدن در گذشته براي غزل تعریف کرد.غزل با وجودي که سعی کرده بود تا
خوددار باشد اما زار زار گریسته بود.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:22 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها