بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #31  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

کجا می روی برادر؟ چرا چنین شتابان؟ لحظه ای چند درنگ کن تا با تو سخن بدارم.
در مقابل در اصلی کاخ حارث که یک پایش را در حلقه ی رکاب استوار کرده بود، خود را بالا کشید، بر اسبش نشست و پایش را در پهلوی دیگر اسب در رکاب کرد و به خواهرش پاسخ داد:
ـ به شکار می روم خواهر، از تمامی تفریحاتی که در دنیا وجود دارند، من به شکار دل بسته ام.
رابعه نگاهی ملامت آمیز به او انداخت و ناباورانه پرسشی دیگر مطرح کرد:
ـ اگر تو به شکار می روی، از چه رو هیچ گاه صیدهایی را که با تیر و کمانت نشانه رفته ای به کاخ نمی آوری؟
سؤال رابعه، رسواگر بود، حارث آن حضور ذهن را نداشت که بهانه ای اقناع کننده بیابد، دروغی چند را در کنار هم قطار کند و تحویل دهد، او اندک زمانی خاموشی پیشه کرد، بعد خود را ناگزیر دید از شوخی، دستاویزی سازد برای طفره رفتن از پاسخ:
ـ مگر تو کسانی را که با تیر دل دوز نگاهت شکار می کنی به قصر می آوری!
نوبت به رابعه رسیده بود که در چنگال شگفتی گرفتار آید در چنگال اعجابی آمیخته به هراس در یک لحظه این پندار در مغز دختر زیبا جان گرفت:
ـ نکند بکتاش از دزدانه نظر دوختنم به او و سرایش، چیزی به برادرم گفته باشد، اگر محبوب من به چنین اشتباهی دست زده باشد، تیره بخت خواهم شد، درهای قصر را به رویم خواهند بست، از حضورم بر پشت بام ممانعت خواهند کرد.
رابعه سخنور تر از حارث بود، می دانست چگونه کلمات را به خدمت بگیرد تا مکنونات قلبی اش را در پرده فرو ببرد، او خیلی سریع این اندیشه را از مغزش راند، به خود آمد و گفت:
ـ از کدامین شکار سخن می رانی برادر؟... من با پوشش کامل در میان مردم حضور می یابم، قصدم از این کار پی بردن به مشکلات آنهاست نه دلربایی.
حارث سری تکان داد:
ـ می دانم که قصد تو خدمت است، اما من از افسونی که چشمانت می خوانند نا آگاه نیستم، تو با این چشمان آتش به جان پیر و جوان می زنی؛ وای به روزی که بشنوم تو خود به عشقی گرفتار آمده ای.
دختر جوان دهان گشود تا کلام برادر را با سخنان خود خنثی سازد، ولی حارث مهلت این کار را نداد و دنباله ی گفته اش را گرفت:
ـ این را بدان رابعه، من به تو اجازه نخواهم داد به مردی دل ببندی، هر زمان که مصلحت بدانم، تو را به همسری مردی در خواهم آورد که با منزلت حکومت بخواند، حداقل امیرزاده باشد، یا مقامی برتر از آن.
و با سخنی دیگر، رویاهای عاشقانه ی رابعه را در هم ریخت:
ـ من از مدت ها پیش به صرافت افتاده ام که تو را به همسری مرحب درآورم، همسری امیرزاده ی غور، با این کار هم تو، مقامت را حفظ می کنی و هم من از یاوری های مرحب، برخوردار خواهم شد.
صدای رابعه که می گفت: « مرحب، چگونه جانوری است؟ » در فضا پخش شد، اما به گوش حارث نرسید، زیرا حاکم جوان بلخ به دنبال کلامش، ضربه ای با پاشنه ی پا به پهلوی اسبش وارد آورده بود و به تاختنش واداشته بود.
اول عشق بود و اول ظهور مکافات، اول عشق بود و آغاز گیر و دارها و کشاکش ها.
این واقعیت را رابعه با تمامی وجودش درک کرد، او از تشریفات رایج در قصر حاکمان و امیران خبر داشت، آداب و سنت ها را می شناخت، می دانست یک امیر زاده باید با امیرزاده ای دیگر پیوند زناشویی ببندد، یا در جنگ ها، به عنوان وجه المصالحه مورد بهره برداری قرار گیرد، دشمنی و نفاق را از بین ببرد و دوستی را ـ هر چند ظاهری ـ میان حاکمان برقرار کند و صلح و آشتی را جایگزین قهر و عداوت سازد.
اینها را رابعه به خوبی می دانست و همین دانستن افکارش را آشفته کرد، چرا که او می خواست سنت ها را در هم بشکند، تشریفات را نادیده انگارد، قیود و شؤون حکومت را از دست و پایش بردارد و آداب و رسوم را در هم بریزد، به میان مردم آید، هم پایه شان شود، و عشق به یک غلام را به خاندان حکومت بلخ تحمیل کند، عشق یک امیرزاده به غلامی که از بازار برده فروشان خریداری شده بود، رابعه زیر لب غرید:
ـ برایم لقمه مگیر برادر، دلم جای دیگر بند است، من یا به همسری بکتاش در می آیم، یا سر به مُهر می مانم، باکره و دست نخورده، تا واپسین دم زندگی ام؛ من خود را با عشق یک غلام ، مسلح می کنم و به جنگ سنت ها و تشریفات می آیم.
دختر خوب چهره، بی اعتنا به نگهبانانی که دو سوی در کاخ دست ارادت و احترام بر سینه نهاده بودند و به مکالمه ی او و حارث گوش فرا داده بودند، به درون قصر برگشت، دل و دماغی برایش نمانده بود تا به کارهای دیگر بپردازد، عشق همه ی اوقاتش را به انحصار خود در آورده بود. رابعه به بام کاخ رفت، به خلوتگاه عشقش.
بدترین و تلخ ترین روز زندگی رابعه آغاز شده بود، روز انتظار، روز چشم به راهی؛ به امید آن که محبوب از در درآید، ظاهر شود، ولی آن روز انتظار رابعه به درازا کشید و چشم به راهی اش به دیدار نپیوست.
نه کتاب، نه شعر، و نه هیچ چیز دیگر نتوانست افکار پریشان رابعه را به سامان برساند، دختر جوان ساعت ها بر بام نشسته ماند، کتاب به دست ولی غرقه و غوطه ور در دریای افکاری روان پریش. چشمانش بر حروف کتاب عبور می کرد، شتابان و گذرا، بی آن که مطلبی جذب مغزش شود، و بر ضمیرش نقش گیرد. چشمش به کتاب بود و روح و دلش در آسمان عشق بال می زد و به دیار دور دست ترین رویاها پرواز می کرد.
زمان می گذشت، نه شتابان و به دلخواه رابعه، بلکه به کندی، مور وار و به تأنی.
روز به نیمه رسید، بانگ اذان از گلدسته های مساجد بلخ سر داده شد و فضای شهر را عطر آگین کرد و خبری از بکتاش نشد، بکتاش دیر کرده بود، و همین دیر کردن، قلب رابعه را لرزاند:
ـ مرد من را چه شده است که امروز به سرایش باز نگشته است؟ در کدامین بزم حضور یافته است؟ در ضیافت چه کسی؟ با که صحبت می دارد؟ افتخار گفت و گویش را به چه کسی بخشیده است؟
دل عاشق در زمان انتظار هزاران راه می رود، با اضطراب پیوند می یابد، و آن هنگام رابعه چنین وضعی داشت. آشوبی مهارناپذیر در وجودش جاری شده بود؛ آشوبی که از جنگ پندارها ریشه می گرفت، گاه می پنداشت که بکتاش، با حارث صحبت داشته است و به فرمان او در صدد بر آمده است که روی نهان کند، گاه به این باور دل می سپرد که ترس، غلام را به احتیاط کشانده است و به اجتناب، به دوری گرفتن از او وادارش کرده است و قدم نهادن به گذرگاه عافیت. رابعه زبان به گلایه گشود:
ـ ترس از که، ترس از چه بکتاش؟! محبوب من، خود را با عشق مسلح کن، پروای هیچ مدار، پای پیش بگذار، در آغوش عشق اندک جایی برای زیستن وجود دارد و اندک جایی برای آرمیدن و بی قراری را به قرار رساندن... انصاف نیست در عرصه ی عشق تنهایم بگذاری، تنها و بی یار، بی وفایی پیشه مکن بکتاش، بر من جفا روا مدار، من این زمان به نگاهی قانعم. در برابر دیدگانم ظاهر شو تا زندگی ام معنایی به خود گیرد.
گلایه ها و التماس ها، شکوه ها و تمناهای رابعه تمامی نداشتند، ساعت ها ادامه یافت، روز به آخر رسید و دلدارش نیامد؛ آسمان به سیاهی نشست و از محبوبش خبری نشد
.


***
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #32  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

وقتی که رابعه، ناگزیر از بام قصر دل بر گرفت و از سرای بکتاش دیده، و به شبستانش باز گشت، دایه اش عفیفه نگاهش را به نگرانی آغشت و گفت:
ـ بر تو چه می گذرد رابعه؟ خویشتن را از یاد برده ای، چشمانت به گودی نشسته است، هر چیز، هر کاری حدی دارد، چنان در کتاب ها فرو رفته ای که از خود غافل شده ای.
رابعه هیچ نگفت، زن پیر سخنانش را از سر گرفت:
ـ هنگام ناهار می خواستند خبرت کنند و من نگذاشتم خلوتت را به هم زنند و حضور ذهنت آشفته کنند، اما تو باید به فکر خود باشی، برای هر کارت برنامه بگذاری، نمی گویم از مطالعه دست بکش، بلکه به تو پیشنهاد می کنم اندازه نگه داری، تو باید شادابی و طراوتت را پایدار نگه داری، به فکر خود باش، خوب بخور، خوب بپوش و خوب بخسب.
رابعه خسته و کلافه در صدر شبستانش جای گرفت، نشست و تکیه بر مخده داد، بیش از این خاموشی را جایز ندید و به حرف در آمد:
ـ دست بر دلم مگذار که یکپارچه خون است.
عفیفه به کنارش آمد، زانو زد و در برابرش نشست:
ـ چه روی داده است رابعه؟ حرف هایت را به دل مریز، بیان شان کن، غم به خود راه مده دخترم، غم برنده ترین تیشه هاست، کوه را با همه ی عظمت و استحکامش می شکافد، چه رسد به انسان ها که مجموعه ای گوشت و استخوانند.
رابعه به حرف در آمد تا غم دلش را ابراز دارد، نه همه ی آن را، نه غمی که از ندیدن یار بر او چیره شده بود، بلکه تشویش خاطرش از تصمیم برادرش را بر زبان آورد:
ـ حارث خواب بدی برایم دیده است، او می خواهد مرا به مرحب هدیه کند، مرا به همسریش در آورد.
لبان عفیفه با خنده ای پیرانه از هم گشوده شد:
ـ امیر زاده ی غور را می گویی؟ دیده ام او را، مرحب جوانی شایسته است و با برادرت دوستی دیرینه ای دارد و...
دختر جوان به میان سخنان دایه اش آمد:
ـ همین دوستی دیرینه است که مرا به توهم دچار کرده است، دوست برادرم، از آن می ترسم که او از معاشرت های نادرست، درس های بدی بگیرد.
عفیفه به فکر فرو رفت، رابعه بیراه نگفته بود، دایه کمابیش از آنچه که در قصر بلخ می گذشت خبر داشت و حارث را چنان که بود، می شناخت، با این وجود گفت:
ـ گیرم که گمانت درباره ی مرحب، به خطا نباشد، چه کسی را یارای آن است که بر حرف برادرت، حرفی بیاورد؟ همه از او فرمان می برند، سنت حکم می کند که تو هم، گفته ی برادرت را ارج نهی، از او فرمان ببری و خواسته اش را برآوری.
رابعه را تحمل چنین سخنانی نبود، او به دریغ با دستش ضربه ای بر زانوی خود زد و از دایه اش به التماس خواست:
ـ تو را به خدا با من چنین سخن مگو، سنت را در برابر دیدگانم نیاور و به رخم مکش، من سنت ها را در هم می شکنم، یک نه، به برادرم می گویم و جانم را خلاص می کنم.
ـ به همین سادگی و با یک کلام! رابعه تو سال ها از بلخ دور بوده ای، برادرت را به خوبی من نمی شناسی، نمی دانی چه سینه ی پر کینه ای دارد، اگر حرفش را بر زمین بزنی، تو را چنان بر زمین گرم خواهد کوفت که نتوانی از جایت برخیزی. حتماً مصلحتی در کار است که او می خواهد تو را به امیر زاده ی غور بدهد.
اینها را عفیفه گفت، حرف هایی نا خوشایند، رابعه را تاب تحمل چنین خیر خواهی هایی نبود، او ملاحظه را به سویی نهاد و برای نخستین بار در زندگی اش ، دایه ی خود را با نام خواند:
ـ خواند:
ـ گوش کن عفیفه، من را با مصلحت کاری نیست، من انسانی آزاده ام نه برده ای خریداری شده،نه کنیزی که بتوان هدیه اش داد. طبع من با اجبار سر سازگاری ندارد، اگر برادرم بخواهد مردی را بر من تحمیل کند، کاری خواهم کرد کارستان.
عفیفه هنگامی که متوجه شد، خشم رابعه مهار گسسته است، در صدد آرام کردنش بر آمد:
ـ با خشم هیچ گرهی گشوده نمی شود، اگر مرحب را با همه ی شایستگی اش مناسب خود ندانی، شاید در آینده مردی بهتر از او نیابی.
رابعه بر عقیده اش استوار ماند:
ـ من درس آزادگی و عشق را در مکتب عمید فرا گرفته ام، استاد بابایم به من آموخته است، اجبار را گردن ننهم، به هر کس و ناکسی روی خوش نشان ندهم، آن قدر منتظر بمانم تا عشقی پاک سراغی از من گیرد، من با این آموخته ها، به جنگ برادرم خواهم رفت، به او خواهم گفت یا دست از سرم بردارد و مرا به حال خود بگذارد، یا دنیا را در برابر چشمانش سیاه خواهم کرد!



12
پاسخ با نقل قول
  #33  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

برای سرخ سقا خبر آورده بودند، حکیم شفیق را دختری است که گرمای آفتاب را در وجود دارد، کلامش نوش بار است و وجودش طراوت بهار را در خود دارد، عطر آگین است، به او گفته بودند: چه ضرورت که مأموران را به شهر های دور و نزدیک بفرستی؟ وقتی که رعنا دختر حکیم شفیق در بلخ زندگی می کند، دختری که زیباییش را همگان باور دارند.
سرخ سقا پس از دریافت چنین خبری، برنامه ها چید، تا دختر را به نزد حارث بکشاند، اما دختر با وعده و وعید فریفته نمی شد، رعنا الفبای یکه شناسی و نجابت را نزد حکیم شفیق آموخته بود و با هیچ ترفندی به راه نمی آمد و جذب فساد نمی شد.
سرسختی دختر، بی اعتناییش به زر و مال، به زیب و زیور، کار را بر سرخ سقا و یارانش دشوار کرده بود، مدتی زنان مشاطه گر، زنان دلاک مأموریت یافتند تا وسوسه ی دستیابی به زندگی مجلل را در رعنا بیدار کنند، به او بگویند: چه فایده از زیستن در یک چهار دیواری محقر، تو را که از صباحت بهره ی تام است، تو را که لیاقت...
پاسخ با نقل قول
  #34  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... آن است که زندگی درخشانی برای خود ترتیب دهی، از سرای کوچکت، به عمارتی بلند نقل مکان کنی، به جای قرصی نان و خورشی کم رمق در سفره داشتن، بیا و به بزم ثروتمندان پای بگذار تا کباب تیهو به دندان کشی، آهو بره را بر سر سفره داشته باشی، خوش گوارترین شربت ها را نوش جان کنی، صبحانه ات مسکه [ به کره ای می گفتند که از شیر گاو و بز می گرفتند ] باشد و انگبین؛ ناهارت گوشت بریان.
سرخ سقا به دلاله ها مأموریت داده بود که به رعنا بگویند: اگر به بزم های دولتمندان پای بگشاید، چندان دُ ر و گوهر به پایت خواهند ریخت که خواهی توانست ، عمارتی مجلل و شکوهمند برای خود برافرازی، بر بستری از حریر بیارامی، بر بالشی از پر قو سر بهنی، جامه دیگر کنی، این پارچه های ضخیم، تن لطیفت را می آزارد، باید پرنیان به تن کنی، تو گلی و گل را باید عطر و بویی باشد، می توانی مشک به خود بزنی، همان عطر کمیابی که از ناف آهو ختن به دست می آمد، و می توانی سینه آویزهایی از مروارید غلتان، گوش آویزهایی از زر و یاقوت، انگشتری هایی از زر ناب با نگینی از لعل و الماس خوش تراش را به یاری زیبایی ات بفرستی و چندان زیبا گردی که عقل ها را از سرها بگریزانی.
دلاله ها مدت ها چنین مطالبی را به گوش رعنا می خواندند تا وسوسه ی گرایش به زندگی فاسدانه را در او برانگیزانند، اما همیشه پاسخ رعنا به آنان نا امید کننده بود، وسوسه هایشان کارگر نمی افتاد و دختر حکیم شفیق به هرزگی تن نمی داد و برایشان استدلال می کرد: درست است که از مال دنیا ، ما را چندان نصیبی نیست، سر پناه مان مشتی خشت و گل است و سفره مان بی رونق، ولی من صفای سرای محقرمان را با آسایش شکوهمندترین کاخ ها معاوضه نمی کنم.
اگر من تن به معصیتی بدهم، شرمساری به زندگی مان وارد خواهد شد، پدرم را تاب بی آبرویی و رسوایی نیست، او زندگی با قناعت و نجابت را بر دولتمند زیستن ترجیح می دهد، گذشته از اینها، اگر روزی نصیب مردی شوم، می خواهم گل نجابتم چیده نشده باشد.
دلاله ها بر این سخنان رعنا خندیده بودند، باورهایش را ابلهانه دانسته بودند.
ـ تو دیوانه ای دختر؛ آن گاه که برای پدرت، برای حکیم شفیق سفره ای رنگین گستردی، آن گاه که او سینه ی کبوتر را به دندان کشید و شربت های زلال را به کام ریخت، از تو سپاسگزار خواهد شد، نه تنها از کارهایت احساس شرمساری نخواهد کرد، بلکه سرافرازانه، سر را بالا خواهد گرفت، به وجودت افتخار خواهد کرد که چنان زندگی اش را متحول کرده ای؛ در مورد همسر آینده ات هم باکی به دل راه مده، با ثروت می توانی جمیل ترین مردها را خریداری کنی، عشق هم معامله پذیر است، زر می دهی و در عوض عشقی آتشین را می خری.
هر چه دلاله ها بر وسوسه هایشان می افزودند، پایداری رعنا بیشتر می شد، و او به نجابتش وفادار می ماند.
سرخ سقا وقتی که دریافت زنان دلاک و مشاطه گر نتوانسته اند با فسون هایشان، افیون فساد را در دل رعنا بریزند، اشتیاقش بر دستیابی به دختر حکیم شفیق شدید تر شد، او به حارث نوید داد:
ـ به زودی دختری را به بزم مان می آورم که او را هیچ رقیبی نیست، صباحت و ملاحت او رقابت نمی شناسد، از همه ی زیبایان شهر سبقت گرفته است، نه یک میدان و نه دو میدان بلکه فرسنگ ها فرسنگ.
سرخ سقا عزمش را برای ربودن رعنا جزم کرده بود، او تصمیم داشت پس از دست یابی به دختر حکیم شفیق، چند روزی دخترک صاحب جمال را نزد خود نگاه دارد، او را زندانی کند و با وعده و وعید سبب شود که او دست از لجاجت بردارد و روی خوش نشان بدهد.
و این تصمیم، تحقق نمی یافت مگر با ربودن رعنا. سرخ سقا سپاهیانی را که ظاهراً در حوالی گرمابه نگهبانی می دادند مأمور کرد تا رعنا را بربایند، و این کار ممکن نمی شد مگر با شناسایی دخترک!
رعنا دختری بلند قامت بود، اما در بلخ زنان و دخترانی که قد و قواره ی او را داشتند، اندک نبودند، قرار بر این شد که زنی دلاک، چون دیگر موارد، خود را در این نقشه وارد کند، با رنگ بر چادر رعنا، لکه بنشاند، به جای یک لکه، دو لکه، تا محافظان متوجه شوند که در میان دختران و زنان چادر به سر و مقنعه بر چهره ای که از گرمابه به در می آیند، کدامین کس مورد نظر سرخ سقا است.
نگهبانانی که در اطراف گرمابه ها کشیک می دادند، لباس ویژه ای داشتند، جامه ای به رنگ آسمان، کلاه خودی به سر، شالی به کمر و خنجری تیز بر پر شال شان. این افراد اگر می خواستند آشکارا مبادرت به آدم ربایی کنند، دست سرخ سقا و یارانش رو می شد و غبار رسوایی و ننگ بر پیشانی شان می نشست. به همین جهت غلام بدنهاد حارث، به عده ای از سپاهیان دستور داده بود، روی بپوشانند، نقابی به چهره بزنند، به جای کلاه خود، دستاری به سر ببندند، جامه بگردانند، سبز پوش شوند و طی یک درگیری نمایشی رعنا را بربایند و پای به گریز بگذارند.



***
پاسخ با نقل قول
  #35  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فضای خزینه ی گرمابه به اشغال بخار درآمده بود، بخاری که از آبی گرم بر می خاست، خزینه از دو قسمت تشکیل می شد، یکی حوضی بزرگ با آبی گرم، و دیگری حوضی کوچکتر که آبی سرد در خود داشت، خزینه چنان آکنده از بخار بود که چشم چشم را نمی دید.
خود را به آب پاکیزه سپردن، لطافتی به روح زنان و دختران می داد، سرزنده و شادان شان می کرد، چرک را از تن شان می زدود و آرامشی به اعصاب شان می بخشید.
استحمام شان، بیشتر به یک ضیافت می مانست، چرا که آنان، از یکی دو روز پیش از آمدن به گرمابه، انواع و اقسام خوردنی ها را می پختند، هنرشان را در آشپزی و تنقلاتی می نمایاندند، هر یک به بنیه ی مالی شان، غذایی فراهم می آوردند.
رعنا این قسمت از برنامه ی استحمام زنان را بسیار دوست می داشت، چرا که فرصتی به دست می آورد تا گوش به ظریفه گویی زنان بسپارد، لودگی شان را به چشم ببیند، گلایه هاشان را از زندگی بشنود و تجربه بیندوزد.
به همین جهت آن روز که رعنا از گرمابه به در آمد، دقایقی چند در حوض آب سرد سپری کرد، سپس به رختکن آمد تا ساعاتی چند به گفت و شنود با دیگر زنان و دختران بپردازد.
نا امنی شهر بلخ موجب شده بود که هیچ زن یا دختری به تنهایی در خیابان ها و گرمابه ها حضور نیابد، گروهی بیایند و بروند، رعنا نیز آن روز با زنان و دخترانی به گرمابه آمده بود که در همسایگی چهار دیواری محقرش به سر می بردند، زنان و دخترانی متعلق به طبقه ندار بلخ که ناگزیر قناعت را به زندگی شان راه نداده بودند تا آبرومندانه گذران عمر کنند.
رعنا تا آن زمان به خاطر نداشت، تمامی دفعاتی که به گرمابه آمده بودند، روزی چنان سرشار از شادی و سرور داشته باشد و چنان خنده های پیاپی و بی وقفه ی زنان و دختران در فضا رها شود.
خنده را یکی از زنان سبب شده بود، زنی که قامتی کوتاه داشت و پوستی سفید، فربه بود و طول و عرض اندامش تقریباً مساوی! زنی شوخ چشم و دریده نگاه، که کسی نام واقعی اش را نمی دانست، همه او را بلبل می خواندند، بلبلی در مرز چهل سالگی، که همیشه ی خدا باردار بود، یا نوزادی را شیر می داد.
آن روز، بلبل نیم تنه اش را در حوالی سینه اش گره زده بود و دامنی فراخ به پا داشت، شکم طبله کرده اش را پوشانده بود و حالتی مضحک به خود گرفته بود. بلبل به همراه چند تن از دخترانش به گرمابه آمده بود، دخترانی بزرگ و خردینه، قد و نیم قد، او سرحال تر از دیگر اوقات بود، می گفت و می خندید و اشعاری به مناسبت می خواند از تجربیاتش می گفت و از آنچه دیده یا شنیده بود.
رعنا به حرف های بلبل می خندید، عاقله زن، خوش گفتار بود و مطالبش را به گونه ای ادا می کرد که شنوندگان را خوش آید، او در ضمن در میان شوخی هایش، مطالبی اندرز گونه به دختران می گفت و رعایت آنها را برای رسیدن به سعادت، الزامی می دانست، در واقع بلبل از آن زنان بود که حرف های منطقی را به شوخی می آمیخت و ابراز می کرد تا بیشتر مورد توجه دیگران قرار گیرد.
در پی چنین برنامه ای، بار دیگر زنان و دختران، تن به آب می سپردند، این برنامه معمولاً از صبح آغاز می شد و تا نزدیک های غروب ادامه می یافت.
در چنان زمانی یکی از دلاک ها فرصت این را یافت که بر چادر سپید رنگ و خالدار رعنا دو علامت بنشاند.
رعنا هنگام پوشیدن جامه اش، متوجه علامت ها شد، در زیر لب غرید:
ـ کدام ابلهی باب مزاح را با من گشاده است؟... احمق نمی دانسته است منم و همین یک چادر، با روناس هم نشانه گذاشته است، رنگی که پایدار می ماند و نمی رود.
چاره ای برای رعنا نمانده بود، او ناچار چادرش را بر سر افکند و با زنان و دختران همسایه اش، همراه شد تا به سرایش باز گردد، با علامت خوردن چادر، هر چه خوشی بود از دل و دماغش رفته بود.
رعنا و همراهانش، گفت و گو کنان، از گرمابه به در آمدند، پای در راه نهادند، از کوچه ای به کوچه ای دیگر پیچیدند، اما هنوز چند کوچه راه مانده بود که به سرایشان برسند، کوچه ی دوم به خیابانی وسیع می پیوست، رعنا و همراهانش می بایست عرض خیابان را می پیمودند، به سوی دیگرش رفتند و راه شان را ادامه می دادند تا به محله شان برسند، خیابانی که بیشتر ساکنانش از اهالی بامیان بودند که سالیان سال پیش به بلخ کوچ کرده بودند، از این رو آن خیابان، نام بامیان را به خود گرفته بود. در همین خیابان بامیان بود که چند سوار نقاب دار حضور یافتند، با نگهبانانی که در آن حوالی پرسه می زدند، به طور نمایشی درگیر شدند و خطر با همه ی ابعادش ابراز وجود کرد.
سواران ملاحظه ای در کار نمی کردند، به هر سو می تاختند، گذرندگان را می پراکندند، هر یک به سویی، همه در پنجه ی شگفتی و حیرانی گرفتار آمده بودند، هر کس پروای جان خود را داشت، رهگذران شتابان از مسیر اسبانی که بر زمین سنگفرش خیابان سُم می کوفتند، خود را کنار می کشیدند.
نقابداران سواره، زنان را به محاصره در آوردند و لحظه به لحظه دایره ی محاصره را تنگ تر کردند، یکی از سواران، پای از رکاب به در کرد، و با سرعتی نظر گیر از اسبش به زیر جست و به سوی خیل زنان به راه افتاد که از ترس در میان محدوده ی محاصره قرار داشتند، حیرت زده و هراسان.
این پرسش در ذهن آنان خلیده بود:
ـ این بار نوبت کدام بخت برگشته ای است؟
مرد نقابدار زنان را از اطراف رعنا پراکند، دختر زیبا را در حلقه ی یکی از دستانش گرفتار کرد، رعنا بر خود لرزید، خطر به سراغ او آمده بود.
رعنا دست و پا می زد، فریاد بر می آورد، التماس می کرد، رهایی و دست از سرش برداشتن را از سوار به التماس می خواست، سوار بی توجه به فریادها و زاری ها، بی اعتنا به دست و پا زدن دختر جوان، او را از جا کَند، بر دوش گرفت، تلاش رعنا سودی نمی بخشید، چنان در حلقه ی دست مرد نقابدار گرفتار آمده بود که هیچ کاری از او بر نمی آمد، سر و صدای غریب، هیاهوی اعصاب شکن آن قسمت از خیابان بامیان را در خود گرفته بود، صدای زاری زنان، فریاد رسای و بلند رعنا خیابان را انباشته بود اما گوشی نبود تا آن صدا را بشنود.
رعنا برای رهایی خود، با مشت های ظریفش ضرباتی بر بدن سوار می کوفت و فریاد می زد:
ـ ولم کنید... دست از سر من بردارید...
در صدایش رگه هایی بغض به خوبی محسوس بود، بغضی که به گریه نشست دختر جوان زار می زد، اما سوار را اعتنایی به لابه و زاری او نبود، سوار رعنا را بر پشت اسبش انداخت، دستانش را با چادر خود او در پشت کمرش بست و بر اسبش سوار شد و هی زد، اسب از جایش کنده شد و به سرعت به تاخت در آمد، در حالی که علاوه بر سوارش، دختری بر خود داشت، دختری با دستان بسته. مقنعه از چهره اش به سویی رفته، موهایش که هنوز اندک نمی بر خود داشت، افشان شده، دختری گریان و نالان که لحظه ای از تکاپو دست نمی کشید، پا می زد، کش و قوسی به بدنش می داد و پیچ و تابی، تکاپویی عبث، تلاشی نومیدانه برای رهایی خود.
اسب، مرد نقابدار و رعنا را با خود برد، دیگر سواران نقابدار نیز خود را از آن گیر و دار نمایشی خلاص کردند، شتابان همان گونه که آمده بودند، پای به گریز نهادند، برای دقایقی چند صدای سم خواباندن سریع اسب ها به گوش می رسید، سپس فقط گرد و غباری از سم کوبی اسبان به جای ماند و اضطرابی غریب، رهگذران با چشمان خود دیده بودند که دختری را ربوده اند تا او را به سوی شور بختی سوق دهند.
زنان و دخترانی که همراه رعنا به گرمابه آمده بودند ، به راه شان ادامه دادند، با دلی دردمند و خاطری پریشان، یک نوع غم آمیخته به شادی به قلب شان راه گشود، غم از دست رفتن دختری که دوستش می داشتند و شادی این که به جای او نبودند.
به غیر از این نیز، آنان در مخمصه ای گرفتار آمده بودند، می توانستند چگونه شرح ماجرا را برای حکیم شفیق ببرند.



***
پاسخ با نقل قول
  #36  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساعتی از روی نهان کردن خورشید گذشته بود، آسمان بلخ به تصرف لشکر سیاهی و ظلمت در آمده بود و رابعه هنوز از حضور در پشت بام قصر، دل بر نمی گرفت، سه روز می گذشت و دختر جوان، موفق نشده بود حتی یک نگاه بر محبوبش بیندازد، سرای بکتاش در خاموشی فرو رفته بود، انگاری رونق آن سرای به وجود غلام ترک بود؛ خدمتکارانی که در آنجا به سر می بردند نیز به نظر رابعه، بی حال و بی نشاط می آمدند، رابعه این پندار را داشت که شور و سرور آن سرای، به وجود بکتاش وابسته بود، همان شور و سروری که خود دختر جوان طالبش بود و می خواست با در کنار بکتاش بودن، با در جوار عشق او زیستن، آنها را وارد زندگی خود کند.
رابعه شب و روزش را از هم باز نمی شناخت، گاه و بی گاه بر بام قصر می آمد، به سرای بکتاش نظر می دوخت و آن سرای را، آن فضا را تهی از محبوبش می یافت و نومید با خیالش سخن می داشت:
ـ از چه رو، روی نهان کرده ای بکتاش؟! من به تو خو گرفته ام، نگریستن به سر و بَر مردانه ات، برایم نیاز شده است، وقتی که تو نیستی همه ی ذرات وجودم تو را فریاد می کنند، خست به خرج مده بکتاش، مرا از دیدار خود محروم مکن.
سه روز است که چشمانم به خورشید جمالت روشن نشده است، سه روز است که در برابرم ظاهر نشده ای، سه روز است صدای دلنشین و مردانه ات، زخمه بر ساز دلم نزده است، نهال شعری که در من به بار نشسته بود، چشمه ی شعری که از قلمم می جوشید، در این مدت، دگرگون شده است، آن نهال به پژمردگی گراییده و آن چشمه خشکیده است؛ می گویند عشق به شعر و ترانه شور و حال می دهد، مرا چه حال است که عاشقم و ترانه خوانی را از یاد برده ام؟ سرودن شعر را به یک سو نهاده ام؟
و برای خود دلیل می آورد:
ـ شاید ندیدنت، سوز و گداز را از کلامم ربوده است، شاید فراقت چنان ناتوانم کرده است که قادر نیستم واژگان را به رشته ی شعر بکشم، جدایی از تو برایم بسی جگر سوز است، بکتاش نمی دانی چه بر سر من آورده ای، رابعه ای که لبانش هرگز از نوشخند بیگانه نمی شد، افسرده شده است و دل مرده. تنها کاری که از او بر می آید سخن داشتن با تو است، آن هم در عالم خیال، در دشت پهناور رویا.
بر من ظاهر شو بکتاش، به خیالاتم رنگی شادمانه بزن، رویاهایم را آذین ببند، قلبم را نور باران کن، شعر و ترانه را در وجودم برانگیز، احیاشان کن؛ مطمئن باش از این پس اگر شعری بسرایم، اگر ترانه خوانی را از سر گیرم، فقط از عشق خواهم گفت و از تو. باز در برابر دیدگانم خودی بنمایان تا زمزمه گر عشق تو شوم.
به کجا رفته ای مرد من؟ چرا چنین بی خبر؟ باز گرد و فاخته ی عشق را به ترنم وادار.
در چنین هنگامی، اندیشه ای به مغزش آمد، اندیشه ای که لرزه بر تنش انداخت:
ـ سه شبانه روز است که برادرم، امور حکومتی را مهمل گذاشته است، به شکار رفته است، نکند تو هم در رکاب حارثی؟ بکتاش، به من بگو برای شکار کدامین غزال به کمین نشسته ای؟ زنجیر عشقت می خواهی بر پاهای کدامین آهو ببندی؟ این کار را مکن بکتاش، به صید هیچ دلی مرو، من تو را کفایت می کنم، تویی که صیاد عشق من بوده ای.


13

غیبت حاکم


ـ این چهارمین روز است که به این خراب آباد می آیم و سراغ حارث را می گیرم، مگر حاکم بلخ به شکار سیمرغ رفته است که چندین روز از او خبری نیست؟ یعنی در این کاخ، شخصی وجود ندارد که دادخواهی ام را به گوش گیرد؟ یعنی گوش شنوایی در این قصر نیست؟
حکیم شفیق درست می گفت، از لحظه ای که او خبر ربوده شدن دخترش را شنیده بود، آرام و قرار نداشت، وقت و بی وقت، سری به قصر حاکم بلخ می زد، تا از حارث مدد بخواهد برای یافتن دخترش، دختری که او را با اشک چشم و خون دل پرورده بود، رعنایش را به جبر برده بودند و حکیم پیر، نگرانی او را به دل داشت.
در روزهای اولب و دوم غیبت رعنا، لحن حکیم شفیق آمیخته به التماس بود، لحن یک مرد دردمند و یاری خواه، اما به تدریج اعتراض به وجودش راه یافته بود و بر کلامش اثر گذاشته بود.
نگهبانان دروازه ی کاخ بلخ، در آن چند روز با گفتن این عبارت:« حاکم به شکار رفته است، شاید همین امروز باز گردد یا فردا و یا شاید وقتی دیگر » او را نومید و دل شکسته...


پاسخ با نقل قول
  #37  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... به سرایش باز گردانده بودند؛ نومیدی بر نومیدی در آن چند روز در وجود مرد دلسوخته تلنبار شده بود و بر دل حکیم شفیق سنگینی می کرد و پریشان خاطری رنجه اش می داشت، اشک را بر چشمانش می نشاند، خوابش را آشفته می کرد و از هم گسیخته. مرد پیر برای مدد خواهی، نمی دانست به کجا برود، به چه کسی پناه ببرد که کاری از دستش برآید، به جز حاکم بلخ؟ حارث قدرتمند ترین مرد آن سامان بود، حکیم شفیق غیر از او مرجعی برای دادرسی نمی شناخت، او خبر نداشت آتش همه ی ماجراهای خیانت و جنایت آمیز، در کوره ی دل هرزه پسند حارث، شعله می گیرد.
روز چهارم، دیگر ذره ای شکیبایی برای حکیم پیر نماند. سه بار در آن روز به قصر سر زده بود، بار آخر در حوالی عصر هنگام؛ و هر بار ناشکیبایی و اعتراضش را بروز داده بود، اعتراضی که رفته رفته شدید تر می شد، حکیم شفیق، دیگر نرم زبانی به خرج نمی داد، گلایه نمی کرد، اعتراضش را به کلماتی کوبنده می آراست و ابراز می داشت:
ـ مردم به جان آمده اند و هیچ کس را پروای ناموس و زندگی آنان نیست، من آن قدر در برابر این خراب خانه می مانم تا گوش شنوایی بیابم.
یکی از دو نگهبان نیزه به دستی که بر آیند و روند افراد به قصر نظارت می کردند، سخنان حکیم شفیق را تاب نیاورد، خشونت را به کلامش آمیخت:
ـ زبان در کام بکش پیرمرد؛ تو را آن حق نیست که هر چه بخواهی ابراز کنی، لاطائل و یاوه بگویی، به سرایت باز گرد و منتظر بمان، وقتی که حضرت حاکم آمد، کسی را به سروقتت خواهیم فرستاد.
اما حکیم شفیق به این گفته ی آمرانه بی اعتنا ماند، در فاصله ی چند گامی در اصلی به درختی تکیه داد و چشم به در، منتظر ماند؛ با دلی که به دریای خروشان غم مبدل شده بود، دریایی مواج، هر لحظه غمی تازه به مبارک بادش می آمد و موج بر می داشت، موج بر موج می نشست، و چین بر چین دریای قلبش می انداخت.
ساعتی در همان حال ماند، اقبالش بلند بود که عفیفه، دایه ی سالخورده ی رابعه به ضرورتی از کاخ به در آمد، او حکیم را شناخت، حکیم شفیق را همگان می شناختند: حکیمی که بیماران را چنان درمان می کرد که گویی اصلاً هیچ مرضی در آنان نبوده است. اینک روان همین حکیمی که تندرستی به بیماران هدیه می داشت، صدمه دیده بود، بیمار شده بود.
عفیفه به سویش آمد، پیش از آن که سؤالی بر زبان آورد، پرسشی در چشمانش تجلی یافت:
ـ هان حکیم، تو را بر در قصر منتظر می بینم، چه روی داده است که چنین آشفته حالی؟
مرد پیر، سری به نشانه ی دریغ جنباند:
ـ بپرس چه روی نداده است، دخترم را ربوده اند، سه روز است که او را به نقطه ای مجهول برده اند، و در این کاخ، یک نفر هم وجود ندارد تا گوش به سخنم بدارد، به دادخواهی ام توجه کند، من که حکیم این دیارم نمی دانم به چه کسی ملتجی شوم، وای به حال دیگران.
اعجابی آمیخته به اضطراب، با این کلام به سینه ی عفیفه راه برد:
ـ چه می گویی حکیم، رعنا را ربوده اند؟ این آدم ربایان را شرمی نیست، به خانواده ی حکیم شهر هم رحم نمی کنند، اگر چاره ای عاجل اندیشیده نشود بعید نیست به کاخ هم بیایند و رابعه را که در ربع مسکون همتایی ندارد بربایند. [ قدیمی ها بر این باور بودند که سه ربع جهان آب است و یک ربع آن زمین و مسکونی؛ باوری که چندان هم نمی شود در درستی اش شک کرد، اهل جغرافیا بیش از اهل تاریخ از چنین مسایلی سر در می آوردند. ]
با شنیدن نام رابعه، برقی در چشمان حکیم شفیق درخشید:
ـ اصلاً از یاد برده بودم که دختر نازنین کعب از سفر هرات باز گشته است، دایه بانو،می توانی ترتیبی بدهی تا ملاقاتی با رابعه داشته باشم.
هر چند عفیفه برای کاری خارج شده بود، بر حال حکیم پیر رقت آورد، راه آمده را باز گشت، به سراغ رابعه رفت، کجا سراغش را بگیرد؟ جای رابعه مشخص بود. او یا در شبستانش به سر می برد، یا بر پشت بام بود.
عفیفه بر بام شد، چون دیگر اوقات، رابعه را در حال مطالعه یافت، بر زمینی بی فرش نشسته، پشت به دیواری داده، کتاب به دست، نگاه به در سرای بکتاش به پرواز در آورده، نگاهی کاوشگر، و در اندیشه فرو رفته، از خود به در شده، به دنیای رویا پیوسته و خود را به دست تند باد عشق سپرده.
صدای عفیفه، رابعه را از عالم خیال به در کشید:
ـ تو را چه شده است رابعه، محزون شده ای، دیگر نوش خندی بر لبانت نمی نشیند، دیگر کلام شیرین و زلال از چشمه ی دلت نمی جوشد، ساکت شده ای و مغموم، با کمتر کسی صحبت می داری و همه ی حرفهایت را به اختصار ابراز می کنی.
رابعه سرش را به جهت صدای دایه اش برگرداند، دیده به او دوخت و خاموش ماند، عفیفه سخنانش را پی گرفت:
ـ حکیم شفیق برای دادخواهی آمده است، حارث در قصر حضور ندارد، اگر از من می شنوی او را بپذیر به سخنانش گوش دار، سه چهار روز است که دخترش را ربوده اند.
تلخی این خبر را دختر جوان، با همه ی وجودش چشید، با این وجود گفت:
ـ چه کاری از من بر می آید؟ مرا نه قدرتی است نه سپاهی؛ یک تنه هم نمی توانم شمشیر به دست گیرم و به جنگ آدم ربایانی بروم که نه جایشان معلوم است و نه خودشان شناسایی شده اند.
دایه ی پیر گفته ی رابعه را تصدیق کرد:
ـ اینها را من هم می دانم، مع الوصف می خواهم با او صحبت بداری، به او امید دهی. از آن می ترسم که اگر گوش به دادخواهی شفیق نسپاری، حکیم جانش را از دست بدهد، به مرگ مفاجاة گرفتار آید... به او امید بده ولو بیهوده، بگذار بر غم جانگدازش زمانی بگذرد، شاید او با درد بزرگ زندگی اش کنار آید.
این گفته رقت قلب رابعه را برانگیخت، او صمیمانه بر حکیم شفیق دل سوزاند:
ـ چه دردی به جان این مرد پیر افتاده است، همه می دانند وقتی که دختری را می ربایند چه بلاها بر سرش می آورند، دختر حکیم نیز چون دیگر دختران، به چنین مخمصه ای دچار شده است، ولی پیشنهادت را می پذیرم، زبانم را به دروغ می آلایم تا آشفتگی حکیم را کلافه نکند.
سکوتی کوتاه، گفته اش را بدرقه کرد، آن گاه بر سخنانش افزود:
ـ باشد، حکیم را به تالار ضیافت رهنمون شو، من تا دقایقی دیگر به آنجا خواهم آمد.
همین که عفیفه تنهایش گذاشت، پنداری در مغز رابعه خلید، پنداری آزار برانگیز:
ـ سه چهار روز است که دختر حکیم را ربوده اند، و همین مدت از غیبت محبوبم می گذرد و از به شکار رفتن برادرم، یعنی می تواند ارتباطی میان اینها باشد؟
رابعه این توهم را از خود راند، از جایش برخاست، قبل از آن که راه تالار ضیافت را پیش گیرد، آخرین نگاهش را در آن روز به سرای بکتاش انداخت، و سرای خالی محبوبش را مخاطب قرار داد:
ـ نه بکتاش؛ خیالم باطل است، رذالت به تو نمی برازد؛ در وجودت، مردانگی و مروت خانه کرده است نه ستم و فساد... این را از صمیم قلب می گویم و بدون کمترین تردیدی باور می دارم.



***
پاسخ با نقل قول
  #38  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

در تالار ضیافت نشسته بودند، رویاروی هم، رابعه در صدر تالار و حکیم شفیق در برابرش، هر دو دردمند، هر دو به فراق عزیزان دچار آمده.
رابعه از فراق یار رنجه بود و حکیم پروای نام و ناموسش داشت، از درد رابعه هیچ کس باخبر نبود، به جز خود او و خدایش. ولی از بلایی که بر سر حکیم پیر آمده بود بسیاری از بلخیان آگاهی داشتند و بر او دل می سوزاندند.
بسیاری از مردم شهر، از همان ساعات اولیه ربوده شدن رعنا، خبر شده بودند که این بار آدم ربایان، حکیم حاذق بلخ را به دردسر انداخته اند، خبری که در شهر پیچیده بود، دهان به دهان گشته بود، ولی به قصر حکومتی خیلی دیر رسیده بود، یعنی زمانی کاخ نشینان خبر شده بودند که حکیم شفیق علت مراجعه ی مکررش را ابراز داشته بود.
حکیم سخن نمی گفت، می نالید، لحنش در خود، غم داشت، صدایش چنان حزین بود که هر شنونده ی بی خیال و آسان گیری را تحت تأثیر قرار می داد، چه رسد به رابعه که یکپارچه احساس بود، نکته گیر و واقعیت پذیر بود، حکیم کلمه ای بر زبان می آورد و دختر جوان از همان کلمه گسترده ترین مصیبت ها را در می یافت؛ ابعاد فاجعه برایش تفهیم می شد.
اصلاً جای امیدواری نبود، همه ی مردم شهر می دانستند دختر یا زنی که توسط مردان هرزه ربوده می شود، یا علاوه بر ناموسش، جانش را هم از دست می دهد، یا با بی آبرویی هر چه تمام تر به خانه اش باز می گردد، ناموس باخته و زبان بریده و از نظر روحی بدترین صدمه ها را دیده.
رابعه به حکیم شفیق امیدواری داد:
ـ مطمئن باش حکیم، دخترت را خواهیم یافت و به نزدت خواهم فرستاد.
حکیم پیر اشک به چشم آورد و از ته دل نالید:
ـ این کار شدنی نیست، ممکن است جسم رعنا را به من برگردانید، ممکن است او را بیابید، اما آنچه که به سرایم بر می گردانید، فقط به ظاهر دختر من است ولی در اصل، مجموعه ای از دردهاست، دردهایی که تا آخرین نفس زندگی، فراموشش نمی شود، من هم حال بهتری از او نخواهم داشت، با هر نگاه به او ماجرایی برایم تداعی خواهد شد که بر او رفته است، با هر نگاه به رعنا، شرنگ ننگ به جانم خواهد ریخت.
دختر گل چهره، مهر خاموشی بر لب زد، به حکیم شفیق مجال آن را داد که بنالد، گریه سر دهد، از زمین و زمان شکایت کند، شاید اندکی سبکبار شود.
ساعتی از حضور حکیم پیر در تالار ضیافت گذشت، و او همچنان متکلم وحده بود، او سخن می گفت و رابعه به سخنانش گوش فرا می داد، دردش به رابعه سرایت کرده بود، حکیم شفیق از سخنانش چنین نتیجه گرفت:
ـ این زن و دختر ربایان باید شناخته شوند، باید به مجازات برسند تا دیگر هرزه مردان به ناموس دیگران دیده ندوزند.
دختر خوب صورت، ضمن تأیید حرف های حکیم بلخ گفت:
ـ در این که جانیان و هوسرانان خطاکار باید به عقوبت برسند جای کم ترین تردیدی نیست، من به برادرم بارها هشدار داده ام که برای از بیخ و بن برکندن چنین افرادی اقدام کند، و او هم چنین کرده است، نمونه اش ده ها محافظی است که او در اطراف گرمابه ها گمارده است تا اوباشان نتوانند مزاحمتی برای نوامیس مردم ایجاد کنند.
حکیم با کلامش، کوشید تا رابعه را از اشتباه به در آورد:
ـ به گونه ای که من تحقیق کرده ام از زمانی که بر تعداد محافظان شهر افزوده شده است، آدم ربایی نیز رو به فزونی نهاده است... من بر این باورم که اینها در خطاها از حمایت بزرگان شهر برخوردارند، وگرنه در زمان پدرت کعب، بلخ این همه محافظ و نگهبان نداشت و چنین بلاهایی به ندرت بر سر مردم می آمد.
صدق کلام حکیم پیر، درستی گفتارش به تصویب مغز دختر زیبا رسید، با این وجود برای امید بخشیدن به شفیق، به او پیمان سپرد:
ـ حکیم به سرایت بازگرد و مطمئن باش رابعه به قولی که می سپارد تا سرحد جان پای بند است، من به تو قول می دهم که دخترت را بیابم و صحیح و سالم به آغوشت باز گردانم.
در نگاهی که حکیم با چشمان اندوه بارش به رابعه انداخت، ناباوری موج می زد:
ـ دلم می خواهد گفته ات را باور بدارم، ولی جای هیچ گونه امیدی نیست، مسلماً هرزگان او را عذاب خواهند داد، زبان گویایش را خواهند برید، و ناموس او و شرف مرا به باد خواهند داد، با این همه انتظار دارم که او را بیابند و به منزل بفرستند، رعنا قادر است ستمگران را رسوا کند.
و چون پرسشی شگفت آمیز در چشمان رابعه ملاقات کرد، بر کلامش افزود:
ـ فکر می کنی چرا زبان زنان و دختران ربوده شده را قطع می کنند؟ مسلم است که هوسرانان می خواهند با چنین کاری، آنچه که بر سر این تیره بختان آورده اند، جایی گفته نشود، اما رعنا خواندن و نوشتن را می داند و همین برای رسوا شدن مردان هرزه ای که شرف و حیثیت خانواده ها را به هیچ می انگارند، کفایت می کنند.
رابعه در نظر خود مجسم کرد دختری را، که ناموسش را به باد داده بودند، و دختری که همه چیزش را از دست داده بود، هم نجابتش را و هم شخصیتش را با تجسم چنین صحنه ای، چندشی در تار و پود وجود دختر زیبارو افتاد، در دل به خود گفت:
ـ اگر چنین زن و دختری به نزدم بیاید، نخواهم گذاشت جامه، دیگر کند، او را با همان حال به نزد حارث خواهم برد، به او خواهم گفت: برادر در زمان حکومت تو بر بلخ، چنین ستم هایی بر مردم می رود، اگر من به جای تو بودم، اگر قدرت و نفوذ تو را داشتم، یک لحظه هم درنگ نمی کردم، این دون همتان پست فطرت را به سختی سزا می دادم.
چنین سخنانی را رابعه به خود گفت، چنین اندیشه هایی را دختر جوان و گل اندام در سر خود پرورید، اما سخنی که برای تسلای حکیم شفیق بر زبان آورد، فرسنگ ها فرسنگ با اندیشه هایش تضاد داشتند:
ـ قبلاً هم گفته ام، یک بار دیگر هم می گویم، به سرایت برو حکیم، کسی را یارای آن نیست که به ناموست لطمه برساند، به خانه ات بازگرد و این امید را به دل داشته باش که دخترت باز می گردد، نه با دامان آلوده، بلکه به پاکی گل های نوشکفته در سپیده دمان بهاری.
حکیم شفیق، منطقی تر از آن بود که به وعده های واهی دل خوش کند، هر دل خوشکنکی را بپذیرد، او آوای فاجعه را از دوردست ها شنیده بود، با این وجود، افسون سخنان رابعه، او را در خود گرفت، افسونی که از خوش قلبی دختر جوان، سرچشمه می گرفت: او می دانست که جای هیچ امیدی نیست ولی باز هم می خواست حرف های رابعه را باور بدارد، حکیم برای آرامش خاطر خود، به دنبال دستاویزی می گشت، به دنبال بهانه ای، و امیر زاده ی گل رخسار چنین بهانه ای برای او فراهم آورده بود.
مرد پیر که با شکسته دلی هر چه تمام تر به کاخ حکومت آمده بود، هنگام بازگشت به کلی دگرگون شده بود، هر چند هنوز غم فراق رعنا را به دل داشت، اما امیدوار شده بود، او با خودش عهد کرد:
ـ اگر سخنان رابعه واقعیت بیابد، اگر نویدها و وعیدهایش واهی نباشد، تا زمانی که دلم در سینه ام می تپد، تا زمانی که هر دمم را بازدمی است، تا زمانی که نفس به سینه ام می آید به درمان بیماران خواهم پرداخت، بدون هیچ چشم داشتی، رایگان.
و با دعایی، عهدش را، پیمانش را با دل خود، استحکام بخشید:
ـ خدایا، کاری بکن سخنان رابعه، واقعیت یابد، بی آبرویم مکن، هیچ کس را بی آبرو مکن؛ خودت دخترم را نجات بده، ستمگران و هرزگان را سزا ده، مگذار در زمانی که پیکرم با سنگ پیری در هم شکسته است، آبرو و اعتبارم هم در هم بشکند، بدنامم مکن خدا؛ آبرویم را مریز، سایه ی الطافت را از سرم مگیر، هیچ کس را، سرافکنده مکن خدا، تویی که شیشه را در بغل سنگ نگه می داری، از شکستنش جلوگیری می کنی، شیشه ی دلم را مشکن، رعنا را چنان به من بازگردان، که پیش از ربوده شدن بوده است، به همان پاکی و
نجابت.
پاسخ با نقل قول
  #39  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حکیم شفیق، گرفتار در گیر و دار امید و واقع بینی به سرایش باز گشت؛ تا رابعه فرصتی بیابد برای خلوت کردن با دل خود، برای آراستن اوقاتش با خیال بکتاش، برای زینت دادن افکارش با عشق.
رابعه به بام قصر رفت، پشیمان از وعده ای که به حکیم بلخ داده بود، وعده ای که تحققش، عقل پذیر نبود.
چشمان رابعه به سرای بکتاش بود، که ابتدا صدای سم کوبیدن اسبی را بر زمین شنید، صدایی که هر لحظه واضح تر می شد، صدایی که در واقع طنین زمزمه های عشق بود، دیری نپایید که در سرای بکتاش گشوده شد.
محبوبش پس از چهار روز غیبت، بازگشته بود، چه بازگشتی؟ با یک دختر به قشنگی پنجه ی آفتاب باز گشته بود.


14

رقیب خیالی

ـ ماجرا به چه قرار است بکتاش؟ هنوز عشقم را به تو ابراز نداشته، رقیب برایم تراشیده ای؟ این دختر کیست که با خود به همراه آورده ای؟ هرزگی هم حدی دارد بکتاش! چهار شبانه روز منتظر بوده ام تا چشمم به جمالت روشن شود، اکنون بازگشته ای تا به من بفهمانی غلامی هوسران دارم، آمده ای تا به من بنمایی، دیگر دختران و زنان تو را خواهانند؟
مطمئن باش بکتاش من میدان عشق را برای رقیبی خالی نخواهم کرد، این دختر زیبا را که به همراه آورده ای، تاب و طاقت آن را ندارد که با من پنجه در پنجه افکند، من او را در هم خواهم شکست، از پای در خواهم آورد، نابودش خواهم کرد.
حسد در وجود رابعه به فغان در آمده بود، حسد شرر به جانش زده بود، حالتی غریبه در او ظهور کرده بود، او می خواست فاصله ها را در نوردد، از بام بگذرد، با پروازی، خود را به سرای بکتاش برساند، به گیسوان دختری که همراه محبوبش آمده بود چنگ بزند، سر و سینه اش را با ناخن بخراشد، چشمانش را از کاسه در آورد. رابعه زانو زد، لرزه ای به تنش افتاده بود قدرت بر پا ماندن را از او ستانده بود، زانوان دختر عاشق، تا شد، بر روی زمین افتاد و پخش شد؛ سوزشی عجیب از قلبش سرچشمه می گرفت و به تمام تنش می دوید، در همه ی ذرات وجودش نفوذ می کرد، اشک بر چشمان او پرده کشیده بود.
آسمان تا به سیاهی نشستن، هنوز ساعتی مهلت داشت، با این وجود، رابعه آن دو را محو می دید، پرده ی اشک، در راه تماشا خلل وارد آورده بود، بکتاش به همراه دختر، از در سرای وارد شدند، به اتفاق به سوی عمارت رفتند، با خدمه ای که به استقبال شان آمده بودند، اندکی صحبت داشتند و بعد...
... و بعد حیاط، از بکتاش تهی شد، رابعه نگاه حسرت زده و آرزومندش را به حیاط دوخته بود و از اعماق قلبش، ناله های درد آلودش را سر می داد:
ـ با من چنین مکن بکتاش؛... دخترک را به عمارتت کشانده ای که چه شود؟
و خود به این پرسش خود، پاسخی اعصاب شکن داد:
ـ این کارها از تو بعید است نازنین من، تو چه سنگدل شده ای! عشق من را چنین جواب مگوی.
رابعه می نالید و می نالید، از محبوبش گله می کرد، حق هم داشت که چنین کند، چرا که از اصل ماجرا بی خبر بود، نمی دانست آن دختر کیست و چرا به همراه بکتاش آمده است. ماجرا بدین قرار بود:

پاسخ با نقل قول
  #40  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چقدر رذالت می خواهد. دختر نجیب را از کانون خانواده اش دور کردن، چه دردناک است ناموس دیگران را محترم نداشتن، بر سر راهش دام گستردن، آبروی او و خانواده اش را به باد دادن و...
و چنین کارهایی ار حاکم بلخ و دوستان نابکارش بر می آمد. اما رعنا، دختری نبود که در برابر خواسته های ناپاکانه ی دیگران، تسلیم شود. او سرسختی می کرد و نه غذا می خورد و نه رضایت می داد کسی به او نزدیک شود، و نه در بزمی حضور می یافت که بی وقفه در آن باغ دایر بود، بزمی با حضور مردانی نقابدار؛ با حضور حارث و سرخ سقا و تنی چند از دیگر دوستان حاکم بلخ از آن جمله بزم ها که حارث و دوستانش به پا می داشتند، بزم هایی که در آنها به غیر از ناپاکی هیچ چیز نبود.
چنین بزم هایی، در واقع محل مشورت و برنامه چیدن ها هم بود، برای دست تاراج به اموال دیگران گشادن و منافع دیگران را فدای منافع خود کردن، حیثیت و شخصیت دیگران را پایمال کردن.
افسون ها راه به جای نبردند، وعده وعیدها، استقامت رعنا را در هم نشکستند، دخترک به مرگ جسمش راضی بود، ولی به مرگ نجابتش نه. او نمی خواست شرف و حیثیت پدرش را به باد دهد، در پیرانه سری بی آبرو و اعتبارش کند، نمی خواست کام هوسرانان و خوشگذران را شیرین کند.
زنان به ناچار نزد سرخ سقا به ناتوانی شان اعتراف کردند، گفتند اگر آن همه فسون و سخنان دلفریب را به گوش هر کس می خواندند نرم می شد، واکنشی نشان می داد ، رضایتش جلب می شد، اما این دخترک سرسخت است، استقامت سنگلاخی ترین کوه ها را دارد، به هیچ وجه راضی نمی شود، گاه با لابه و ناله می خواهد دست از سرش بردارند و او را به پدرش بسپارند، و گاه با فریاد می خواهد کاری به کارش نداشته باشند، به حال خودش بگذارند، اگر چند روزی دیگر بگذرد، گرسنگی او را از پای در خواهد آورد، و وای به آن زمان که حتی از نوشیدن جرعه ای آب سر باز زند؛ آن زمان است که جانش را از دست خواهد داد، بی آن که کام کسی را روا کرده باشد.
وقت تنگ بود، سرخ سقا بیش از این، صبوری را جایز نمی دانست، او مغز شیطانی اش را به کار انداخت، و به حارث پیشنهاد کرد:
ـ دیگر نمی توان زمان را از دست داد، بدان امید که رعنا نرمخو شود، چاره ای نمانده است به جز به خشونت گراییدن.
حارث که به اوج بی طاقتی رسیده بود، سؤال کرد:
ـ آنچه به سر داری بگوی، من هم می دانم بیش از این غیبت مان از قصر حکومتی جایز نیست، اگر قرار باشد برای هر کار کوچکی این قدر وقت صرف کنیم زمام امور از دست مان به در می رود. بگو چه نقشه ای داری؟
سرخ سقا، بی درنگ نقشه ای را که در مغزش خطور کرده بود، در پاسخ ابراز داشت:
ـ تنها یک راه مانده است، و آن همچنان که گفتم به خشونت گراییدن است، در این میانه نرمخویی و با زبان خوش صحبت داشتن، ما را به مقصد نمی رساند.
حارث و بکتاش، برق و درخشش یک تصمیم اهریمنی را که برای لحظه ای به چشمان مرد فاسد آمد به چشم دیدند، سرخ سقا ادامه داد:
ـ این دخترک، هنوز ما را نشناخته است، نمی داند ما چگونه سرسختی ها و مقاومت ها را در هم می شکنیم.
این گفته در نظر حارث، شگفتی انگیز آمد و بکتاش را تکان داد، تا آن زمان حارث و یارانش به بریدن زبان دختران ناموس از کف داده قناعت می کردند، چه شده بود که این بار می بایست تصمیمی حادتر درباره ی شکارشان بگیرند، سرخ سقا، می دانست با چنین پرسشی رو به رو خواهد شد، از این رو زحمت حارث و دیگران را کم کرد و گفت:
ـ این دختر سرکش، سوای دیگر دختران بلخ است، دختر حکیم شفیق از هوش بالایی برخوردار است، او خواندن و نوشتن می داند، اگر به بریدن زبانش اکتفا کنیم، با نوشتن آنچه که بر سرش آمده است، ما را به دردسر خواهد انداخت.
حارث برایش دلیل آورد:
ـ ولی ما که نقاب بر چهره داریم؟ او قادر به شناسایی مان نخواهد بود.
سرخ سقا دنباله ی سخنانش را گرفت:
ـ این درست است که ما نقاب بر چهره داریم، ولی صدایمان را شنیده است، به دفعات به نزدش رفته ایم، کافی است که او صدای یکی از ما را بشناسد، اگر بخواهیم احتمال هر خطری را از بین ببریم، باید علاوه بر بریدن زبان چشم هایش را از کاسه در آوریم و گوش هایش را کر کنیم. مرگ برای چنین موجودی، صد مرتبه از زندگی بهتر است.
بکتاش نتوانست بیش از این آرام بماند و زبان به اعتراض نگشاید:
ـ این چه رسمی است که در پیش گرفته اید، اگر مدتی اختیار کارها در دست سرخ سقا و افرادی چون او باشد، بلخ مبدل به شهر دختران لال و کر خواهد شد، گذشته از همه ی اینها، حکیم شفیق، عمری را به ما خدمت کرده است، منصفانه نیست خدماتش را چنین پاسخ گفتن.
حارث با همه ی پست نهادیش، گفته ی بکتاش را در دل تصدیق می کرد، او ساکت ماند تا ببیند، گفت و گوی دو غلام صمیمی اش به کجا می انجامد، بکتاش کلامش را دنبال کرد:
ـ با آن که برنامه هایتان با طبع من سازگاری ندارد، تاکنون خاموش مانده بودم، اما اینک دیگر نمی توانم، اگر گزندی به این دختر برسد، سرخ سقا با من مواجه خواهد شد، با شمشیر من.
سرخ سقا را تهدید بکتاش خوش نیامد، او مست باده ی غرور بود، هر برنامه ای که می چید با به به و تحسین حارث رو به رو می شد، خوش نداشت که هم بر حرفش حرفی بیاورند و هم سد راهش گردند، خشم در وجودش جاری شد، بی درنگ، شمشیرش را از نیام کشید و از جایش به پا خاست:
ـ من به کسی اجازه ی اخلال در خدماتم نمی دهم، ولو آن که چنان کسی یکی از ندیمان حارث باشد.
جای نشسته ماندن نبود و آرامش از کف ندادن، بکتاش نیز به سرعت از جایش کنده شد، شمشیر به دست و آماده ی مقابله با سرخ سقا دو غلام شمشیر در شمشیر هم انداختند، چکاچک شمشیر آن دو در فضا طنین انداخت، گاهی این، آن یکی را گامی دو سه به عقب می راند و گاه آن دیگری.
حارث و دیگر دوستانش نیز از جای خود برخاسته بودند و به شمشیر زدن آن دو دیده دوخته بودند و به رجزخوانی ها و ناسزاگویی هایشان گوش می دادند.
ندیمان حارث، لحظه ای را انتظار می کشیدند که حاکم بلخ به آنان دستور سوا کردن دو غلام را بدهد، ولی حارث بی میل نبود تا زورآزمایی غلامانش را ببیند و قدرت شان را بسنجد.
بکتاش و سرخ سقا، قصد جان هم کرده بودند، با همه ی نیرو و توان شان شمشیر می زدند، مبارزه شان از غرفه ای به غرفه ی دیگر می کشید، هر دو چابک و چالاک بودند، به موقع خود را از ضربات سهمگینی که به سویشان نشانه می رفت، دور می کردند، بارها شمشیرها فضای تهی را شکافتند، بر در و دیوار نشستند، بر آنها لطمه وارد آوردند، اما هیچ صدمه ای به آن دو وارد نیامد، دو حریف، روش مبارزه ی یکدیگر را می شناختند، برای هر فنی که یکی به کار می بست، دیگری ضد آن فن را به کار می برد و بی اثرش می کرد. شمشیر زدن آن دو حدوداً ساعتی ادامه داشت و به نزدیکی غرفه ای کشیده شد که رعنا در آن بود، سرخ سقا و بکتاش ، خسته لبه ی شمشیر خود بر شمشیر حریف برای لحظه ای فشردند، نگاه هایشان خشم بار بود، بکتاش همه ی نیرویش را در بازوانش گرد آورد و با فشار حریفش را به عقب راند تا میدان کافی برای شمشیر زدن و به کار بردن فنونی که می دانست بیابد، سرخ سقا هنگام به قفا رفتن، به شدت به در غرفه برخورد کرد، در را طاقت پایداری نبود، با صدایی گوش خراش، گشوده شد و کار مبارزه ی دو حریف به درون غرفه کشید.
رعنا که از مدتی پیش ، صدای همهمه ای شنیده بود، به ناگاه خود را با صحنه ای پر هیجان مواجه دیده، فریاد کوتاهی از سینه برآورد و به گوشه پناه برد، لرزان و هراسان.در پی دو حریف، دیگر نقابداران، نیز وارد غرفه شدند، غرفه ای که در میانش سفره ای دست نخورده، گسترده شده بود، دو حریف، دایم تغییر حالت می دادند و جا عوض می کردند. تا این که بر اثر یک غفلت پای بکتاش به مجمعه ای برخورد کرد که درون سفره بود. مجمعه لبریز از قاتقی سرد شده، خورش بر سفره ریخت، سفره را لیز و چرب کرد، و همین کافی بود تا سرخ سقا هنگام جا عوض کردن پایش به سفره برسد و نقش زمین شود، بکتاش فرصت مناسب را به دست آورد تا بر سینه ی حریفش قرار گیرد و لبه ی شمشیرش را بر گردن او بگذارد؛ او همین کار را کرد و با تهدید کلامش را رنگ زد:
ـ اینک مرا فرصت آن است که با اشاره ای رگ گردنت را ببرم سرخ سقا، تو را بکشم تا دیگر برای ناموس دیگران نقشه نچینی!
نام سرخ سقا، به گوش رعنا آشنا آمد، اما در آن لحظات او را آن تیزهوشی نبود که به خاطر آورد، چنین نامی را کجا شنیده است، او هراسان به صحنه ی ماجرایی می نگریست که در برابر چشمانش می گذشت؛ شاهد کشمکشی بود که به خاطر او در گرفته بود، یکی برای به دست آوردن و به ننگ آلودن دامانش، و دیگری برای...


« پایان صفحه 130 »

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 03:51 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها