بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ترتیب خواهم داد، خوراکی هایی برایتان تدارک خواهم دید که تاکنون مزه اش را نچشیده اید.
نخستین شب سفر را راهیان دو کاروان، با گپ و گفت، با شادی و تفریح به صبح کشاندند، فقط رابعه بود که بر بام قصرش، سنگین ترین شب زندگی اش را تجربه می کرد.

***

پیش از آن که شب فرا رسد، پیش از آن که آسمان به تیرگی بنشیند، رابعه بارها بر بام کاخ بلخ رفته بود، تلخ کام و افسرده بود و پژمرده، بسان نهالی تازه روییده، که ریشه اش را از خاک به در آورده باشند؛ رابعه به پشت بام سر می زد، تا بی قراری هایش را با دیدار یار تسکین دهد، ولی بی قراریش را پایانی نبود ناچار به شبستانش رفت، ساعتی بر بسترش آرمید تا شب فرا رسید، آن گاه رابعه از بسترش به در آمد، بستری از حریر، خوشبو شده با عطر دل انگیز و روح پرور گل ها ، دختر جوان برای آن که خواب ساکنان قصر را آشفته نکند پاورچین، بار دیگر به پشت بام رفت،در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، بر زمین بی فرش نشست و به دیوار تکیه داد و چشم به سرای بکتاش دوخت، به سرایی که از بعضی غرفه هایش، مختصر نوری به بیرون نفوذ می کرد، رابعه نزد خود اندیشید:
ـ در کدامین غرفه، محبوبم آرمیده است؟ چه بی خیال و بی خبر از همه جا! نمی داند یکی در این سوی سرایش، در اشتیاق دیدارش می سوزد، حسرت شنیدن کلامش را به دل دارد، از خواب ناز دیده بر گرفته است، تا یک بار، فقط یک بار، از این دورها، او را ببیند، یک نگاه بیندیش و تمام شب خود را با خیال آن نگاه رنگین کند.
بکتاش من! مرا ببخشای که با افکاری باطل، ساعت ها خود را رنجه داشته ام، خودم را به شرمندگی دچار کرده ام که چرا درباره ی نازنینی چون تو، در باره ی بزرگواری چون تو، گناه اندیش بوده ام، هرزه ات شمرده ام و پنداشته ام که تو هم، چون دیگران آدمی خود پسند هستی.
من از این که در پاک فطرتی ات شک کرده ام، گناهکارم، عقوبت من، آن است که سنگدلانه خود را به سرزنش بگیرم و به خودم بگویم:
ـ رابعه! تو خامی! هنوز سره را از ناسره باز نمی شناسی، سنگ الوان و ناب ترین گوهرها را به چشم ظاهر بین می نگری و از این رو تفاوتی میان شان قائل نمی شوی؛ بکتاش از حیث ظاهر، مردی است چون دیگر مردان، اما آنچه را که تو ندیده ای و او در وجود دارد، جوهر مردانگی است، عطوفت و مروت است.
رعنا دیباچه ای از مروت و شجاعتت را بر من فرو خوانده است، به من گفته است که چگونه شمشیر در شمشیر سرخ سقا انداختی، چگونه نقش زمینش کردی و چسان لبه ی تیغ تیزت را بر گردنش نهادی، به من گفته است اگر برادرم به حمایت از سرخ سقا بر نمی خاست، اگر از تو نمی خواست که دست از او برداری، بی شک سرش را از تن جدا کرده بودی، بدان سان که سر گوسفندی را از تنش دور می افکنند.
حرف های رعنا، ستایش هایش، تو را در نظرم قدر داده است، و این واقعیت را بر من ثابت کرده است که در انتخاب عشق، به کسی دل نباخته ام که بیش و کم چون دیگران است، بلکه به معنای واقعی، مردی را برای عشق برگزیده ام که شایستگی نزول اجلال در دلم را دارد.
باور کن چنان اعتمادی به تو یافته ام که هر چه درباره ات بشنوم، باز در پاکی ات شک نخواهم کرد، به این شب، به این شبی که حتی یک ستاره بر صفحه اش، خال نکوبیده است سوگند، هیچ چیز نمی تواند به اعتقادم درباره ی تو خلل برساند.
تو رعنا را از چنگال برادرم حارث و سرخ سقا و دیگر نامردان روزگار به در آوردی، من هم، کارت را تکمیل کردم، همین امروز صبح، او و پدرش را از بلخ، به هرات فرستادم شان، به باغ عمید، به نزد گلشن، و به نزد گل هایی که هنوز رد پای نگاه های تحسین آمیزم را بر خود دارند.
تو رعنا را به پاکی گل ها نگه داشتی و من او را به گلستان فرستادم، به گلستانی که جسمم در آنجا بالندگی آغاز کرد و روحم به سوی تکامل روان شد.
رابعه آن شب را ساعت ها به بیداری گذراند، شبی که با گذشت زمان، سرد و سردتر می شد، شبی که آسمانش به تدریج به تسخیر متراکم ترین ابرهای سیاه در می آمد.
نگاه رابعه به سرای بکتاش بود و خستگی در تنش جاری، که خواب از راه رسید و بر او سایه افکند.


***

کسی رابعه را صدا نزد، کسی برای بیدارکردنش، شانه های او را تکان نداد، این باران بود که آبشاروار می بارید و خواب دختر زیبارو را به بیداری کشاند.
بلخ چنان بارانی را به یاد نداشت، بارانی یک ریز و تند، باران نه، که رگبار بود؛ از آن رگبارها که تشنه ترین زمین ها نیز نمی توانند به یکباره قطراتش را بمکند.
گیسوان رابعه خیس شد، آن هم در اندک مدتی، جامه اش نیز، جامه ی خیس به تنش چسبید و لرزشی در او به وجود آورد، سرمایش شد، رابعه آن سحرگاه برای آخرین بار، نگاهی به سرای بکتاش انداخت و گفت:
ـ باشد بکتاش مرا از دیدارت محروم دار، من به شبستانم می روم تا جامه، دگر کنم و به انتظار بنشینم تا اشک آسمان بند بیاید، آن گاه بر بام خواهم آمد و سرایت را زیر نظر خواهم گرفت.
و در پی این گفته از جایش برخاست، قطرات باران، در موهایش نفوذ کرده بودند، برخی از آنها بر جامه اش چکیده بودند، موها و جامه ی او را کاملاً خیس کرده بودند، رابعه نخستین گام را برداشت تا برای مدتی پشت بام را ترک گوید که صدای باز شدن دری را شنید:
ـ این چه صدا است خدا؟... این صدا از سرای محبوبم می آید؟
دختر زیبا پا سست کرد ایستاد و بار دیگر به سرای بکتاش نگریست، مرد محبوبش را دید که در سرایش را گشوده است، در آستانه ی در قرار گرفته است تا باران را تماشا کند، تا سینه اش را از هوای باران خورده بیاکند، رابعه تغییر تصمیم داد: بر جایش ایستاده ماند، حیران و به جان آمده از خوشحالی این که آرزویش، اجابت شده است، او به یک نگاهی راضی بود، ولی مجالی برای او فراهم آمده بود تا دقایقی چند، مردش را نظاره کند، رابعه بر زمین زانو زد، می خواست خاکساریش را به تأیید عشق برساند و نگاهش را به بکتاش خیره داشت؛ بی توجه به بارانی که او را به تازیانه گرفته بود.


***

باران پس از ساعتی، از شدت و حدت افتاد، بارشش تخفیف یافت، و به تدریج بند آمد، بکتاش به درون سرایش بازگشت و رابعه به شبستانش آمد، در آن زمان، حالت غریقی را داشت که به دنبال چند بار غوطه خوردن در امواج پهناور او را از آب بیرون کشیده باشند، سراپا خیس.
رابعه جامه از تن بر گرفت، با قطیفه ای به خشک کردن سر و تنش پرداخت، به ناگاه احساس کرد، گرمایی در تنش جوشان است، گرمایی سیال که از عضوی به عضو دیگر می رفت و چون باز می گشت حرارتش افزون تر شده بود.


18

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عمید، نامه ی رابعه را به دست داشت، با اشتیاق و دقت می خواند، گلشن در کنارش نشسته بود و حکیم شفیق و رعنا در برابرش، همگی چشم به او داشتند، انگاری نامه ی رابعه را در چشمان پیر او می خواندند! نگاه شان با نگاه عمید حرکت می کرد، گویی می خواستند آنچه در نامه منعکس بود، از حالات چهره ی مرد دانشمند جذب کنند. نامه از چند سطر فزون تر نمی شد، ولی مطالعه اش بیش از آن به درازا کشید که لازم باشد، عمید هر جمله را دوباره و چند باره می خواند و چون به امضای رابعه رسید، بار دیگر مطالعه ی نامه را از سر گرفت.
مطالعه ی نامه به درازا کشید، حکیم شفیق و رعنا را روی آن نبود که اعتراضی به حکیم بکنند، اما گلشن چنین حقی را برای خود قائل بود:
ـ مگر دخترمان چه نوشته است که چشم از نامه بر نمی گیری؟ از یاد برده ای که دو مهمان عزیز به سرایمان آمده اند؟
مرد دانشمند، به ناچار از نامه ی رابعه دیده بر گرفت، نگاهش را از روی حاضران گذر داد و گفت:
ـ عجیب است، به راستی عجیب است، چه تحولی در زندگی رابعه روی نموده است که چنین گرم و مؤثر می نویسد؟
گلشن پاسخ داد:
ـ هیچ تحولی روی نداده است، تو خود را دست کم گرفته ای، وگرنه همه ی شاگردانت به چنان فصاحت و بلاغتی از کلام می رسند که نامه هایشان، نوشته هایشان ارزش نگهداری می یابند.
چنین پاسخی، عمید را قانع نکرد، او برای همسرش و نیز برای مهمان توضیح داد:
ـ من هر چه را که می دانم به شاگردانم می آموزم، فصاحت و شیوایی و رسایی کلام شان را به اوج می رسانم، اما گرما و حرارتی که رابعه در کلامش به کار برده است، نتیجه ی آموزش های من نیست، می بایست تحولی در زندگی اش پدید آمده باشد، چنین واژه هایی فقط از زبان قلم عشق جاری می شود.
گلشن، همسرش را به این واقعیت توجه داد که مهمانانی دارند:
ـ دگرگونی و تحولی را که در رابعه به وجود آمده است، زمانی دیگر بررسی کن، اینک ما را وظیفه آن است که به فکر مهمانان بزرگوارمان باشیم.
این گفته، عمید را به خود آورد، نامه ی رابعه را تا زد و زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود، گذاشت و زبانش را به مهمان نوازی آراست:
ـ مرا ببخشایید از این که چندان در نامه ی دخترمان غرقه شدم که خود را از یاد بردم و نیز شما را، در هر حال موجب افتخار ماست که قدم رنجه کرده و به اینجا آمده اید.
و مکثی مختصر در میان کلامش انداخت و ادامه داد:
ـ به طوری که رابعه نوشته بود، بر شما ستمی رفته است که دل از خانه و کاشانه بر گرفته اید.
حکیم شفیق، با آهستگی به ارائه ی توضیحاتی پرداخت:
ـ من سالیان سال به بلخیان خدمت کرده ام،بارها افراد خانواده ی کعب را که بر اثر بیماری تا لب گور رفته بودند، مداوا کرده ام، حیثیتی و اعتباری برای خود فراهم آورده ام ولی حارث، به جای آن که خدمات مرا پاس بدارد ، برای بی آبرویی ام نقشه چیده بود و برای تیره بختی دخترم...
عمید به میان کلام حکیم آمد:
ـ من از ستم هایی که حارث می کند بی خبر نیستم، خوب شد به اینجا آمدید، به این باغ، اینجا کانون امن است، از وجود رابعه رونق گرفته است، درخت ها و سبزه های این باغ، خاطره ی دخترمان را حفظ کرده اند؛ اگر غرض خدمت باشد، زیر این آسمان که نه این کرانش پیداست نه آن کرانش، جایی برای خدمتگزاران واقعی یافت می شود؛ در اطراف این باغ چندین خانواده زندگی می کنند، خانواده هایی که در اصل به شمشیرزنان و سپاهیان تعلق دارند، اما آنان چنان به این محل خو گرفته اند که عطوفت و مهربانی را بر لبه ی اسلحه ی خود نشانده اند و پا به پا و شانه به شانه ی ما کار می کنند تا باغ عمید، صفایش را از دست ندهد، این افراد هم گه گاه بیمار می شوند و نیز همسایگان مان، مرض که خبر نمی کند، وجود شما در اینجا می تواند برای ما نعمتی بزرگ به شمار آید.
شفیق رو در بایستی کرد:
ـ ما زیاد مزاحم تان نمی شویم، هر چند که مصاحبت آدمی دانشمند چون شما برای همگان دست نیافتنی نیست، اما هر چه باشد ریشه در بلخ داریم و باید در اولین فرصت مناسب و مقتضی به شهرمان باز گردیم.
عمید چاشنی شوخی را به کلامش زد:
ـ همه با پای خود و با میل خود به اینجا می آیند، آمدن، دست خودشان است و رفتن شان دست ما، با شرحی که از کارهای حارث شنیده ام، به این زودی ها، بازگشت به بلخ برایتان میسر نمی شود، بمانید، به این کلبه و این باغ رونقی بدهید، از مصاحبت خود محروم مان مدارید، دخترتان جای خالی رابعه را برایمان پر می کند، همصحبت و همدمی شود برای گلشن.
حکیم شفیق نگاهی با دخترش رد و بدل کرد، با نگاهش، نظر او را جویا شد رعنا به حرف در آمد:
ـ با آن که در خاک بلخ ریشه گرفته ام، هیچ تمایلی به بازگشت به شهرمان ندارم، یا بهتر بگویم تا وقتی که حارث بر روی زمین است، نمی خواهم به آنجا باز گردم.
گلشن خود را وارد گفت و گوی آنان کرد:
ـ کلمه ی نه به کار نیاورید، تردید به خرج ندهید، هرات خاک دامنگیر دارد، ما در کنار هم می توانیم زندگی پر آسایشی داشته باشیم.
و دست رعنا را گرفت و در حالی که او را از جایش بلند می کرد، ادامه داد:
ـ بیا با هم برویم به فکر چاشت باشیم، ساعتی نمی گذرد که صدای عمید بلند می شود و از این غذایی که حاضر نیست، کلبه را بر سرش می گذارد.
رعنا همراه گلشن شد و پا به پای او از کلبه بیرون آمد و با زن پیر به گردش در باغ پرداخت، از کنار هر بوته ی گلی، هر درختی می گذشتند، به هر گوشه ای سر می زدند، خاطره ای از رابعه برای گلشن زنده می شد، هنگامی که به استخر رسیدند، گلشن زمین را با کف دستش صاف کرد، سنگ های بزرگ را به سویی زد و نشست و رعنا را کنار خود نشاند.
ـ آبی زلال که در این استخر وجود دارد، وسوسه گر است، به خصوص در ظهر های تابستان، تا زمانی که فقط من و عمید به تنهایی در این باغ زندگی می کردیم، می شد تن خود را به آب سپرد، اما اکنون چنین کاری شدنی نیست، در چهار طرف باغ ساختمان هایی بر پا کرده اند، هر چند که ساکنان شان، آدم هایی چشم و دل پاکند، احتیاط را نباید از دست داد.
رعنا گفته ی او را تأیید کرد و افزود:
ـ چنان است که می گویی، اما تو مرا از جمع پدرم و همسرت بیرون کشیدی تا تدارک خوراک ببینیم.
گلشن خندید و گفت:
ـ یک زن کدبانو، همیشه می داند چه کند، برای ناهار غذا را آماده کرده ام، اگر تو را به باغ آوردم، بدان خاطر بود که عمید و بابایت فرصت آن را بیابند که به تنهایی با یکدیگر صحبت بدارند.
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عمید دست به زیر تشکچه ای که بر آن نشسته بود، برد، نامه ی رابعه را در آورد، نامه را به سوی حکیم شفیق دراز کرد:
ـ بگیر این نامه را، بخوان، ببین دخترم چه آتشی به دامان کلمات انداخته است.
حکیم نامه را از میزبانش گرفت، آن را گشود و چشم به متن آن دوخت، نامه ای کوتاه و مختصر، خوش خط و خوانا، با افراط در اعراب گذاری تا خواننده هنگام مطالعه دست اندازی در نثرش نیابد، رابعه نوشته بود:
« بزرگوارانم، ای کسانی که در مکتب شما، محبت را آموخته ام، و ای کسانی که به کلمات پدر و مادر، معنایی بس والا بخشیده اید، فرسنگ ها از شما دورم و همچنان دوست تان دارم، مهر شما جامه ای از عاطفه بر تنم کرده است، هنگامی که می خواستم به باغ بلخ باز گردم این پرسش برایم به وجود آمده بود ، بی وجود شما چه کنم؟ به کجا بروم تا محبتی همپایه ی محبت شما را به دست آورم، به چه کسی پناه جویم که چون شما، ناب ترین مهربانی ها را به دل داشته باشد، خودم می دانستم ، به غیر از باغ عمید، در هیچ جا نمی توانم چنان مهربانی هایی بی غش و محبت هایی بی ریا را سراغ بگیرم، اما چاره ای نبود، پدرم وصله ی بستر بیماری بود و من به توصیه ی استاد بابایم به بلخ بازگشتم، تا کعب آخرین ساعات زندگی اش را در جوار دخترش باشد.
اینک کعب به دیاری دیگر شتافته است، یادش از خاطرم نمی رود، همچنان که یاد و خاطرات شما در مغزم ماندگار است، همچنان که محبت شما از دلم رفتنی نیست.
به جهاتی باید در بلخ ماندگار شوم، باید نظارتی بر کارها داشته باشم، حارث جانور درنده خویی است که اگر زنجیر از دست و پایش بردارند، بس ستم ها در حق دیگران روا می دارد، من بسان زنجیری، بر دست و پاهای برادرم بسته شده ام، وجود من باعث می شود که نامردی هایش تخفیف یابد.
عزیزانی که به نزدتان فرستاده ام، از جمله کسانی هستند که از توطئه های رذیلانه ی حارث، جان به سلامت برده اند، حکیم شفیق می تواند همدم مناسبی برای استادبابایم باشد و رعنا هم می تواند، جای مرا در دلتان بگیرد، هر چند می دانم وقتی که مهر و محبتی در دلی ریشه دواند، باز هم برای مهرهای دیگر جا هست. عجایب خلقتی است این دل ما، از مشت یک دست بزرگ تر نیست، اما می تواند دنیایی ...


« پایان صفحه 175 »

پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محبت در خود جای دهد.
برایتان چنان تنگ دلم که حدی برایش متصور نیست، اما چه کنم که عواملی مرا بر آن می دارد که در بلخ ماندگار شوم...
رابعه سطری چند دیگر نیز بر این نامه اش افزوده بود، سطوری که ارادت و محبتش را به استاد بابایش و گلشن می رساند، عمید صبور ماند تا حکیم شفیق مطالعه ی نامه را به آخر برد، آن گاه سؤال کرد:
ـ از این نامه چه دریافتی شفیق؟ چرا او که تشنه ی محبت است می خواهد در بلخ ماندگار شود؟
با آن که زمان زیادی از زمان ملاقات دو مرد پیر نمی گذشت، لحن شان صمیمانه شده بود و تکلف از میان برخاسته بود، حکیم شفیق جواب داد:
ـ تصور می کنم همان گونه که او نوشته است، می خواهد با بیدادگری های حارث مبارزه کند، برادرش را بر سر عقل و انصاف بیاورد.
لبان عمید به تبسمی پیرانه آراسته شد:
ـ این قسمتی از دلیل ماندگاری رابعه در بلخ است نه همه ی آن، گرمایی که در نامه اش موج می زند، اتکایی که او بر مهر و محبت می ورزد، نشان از تحولی دارد که عشق در او به وجود آورده است، خدا کند انتخابش درست باشد، هم خود خوشبخت شود و هم آرامش خاطری به ما ارمغان دارد.
و با توضیحی، کلامش را به آخر برد:
ـ من در نامه ی رابعه عشق را می یابم، عشقی مستتر در پوشش کلمات؛ باید کاری کرد، باید به یاریش شتافت، یک عاشق اگر تنها شود در وادی حیرانی، آواره خواهد شد.


***

خوشامدگویی ها و مهمان نوازی ها را پایانی نبود، دو روز از آمدن مرحب و همراهانش به بلخ می گذشت، او چندین صندوق زر ناب و بی رقیب ترین دُر و گوهرها را با خود به همراه آورده بود تا به پای رابعه بیفشاند، و نیز جامه ای که سر آستین ها و دور گریبانش، با رشته ای از مرواریدهای غلتان و یک دست، صیقل خورده، سفته شده و جلا افتاده زینت شده بود، جامه ای بلند، از پارچه ای حریر، که در جاجایش، جواهری نظر ربا کار گذاشته شده بود، مرحب می خواست در شب ازدواجش با رابعه، چنان جامه ای بر تن او کند.
علاوه بر اینها، هدایایی هم برای حارث آورده بود، هدایایی ارزنده. و حارث برای آن که به مهمانانش خوش بگذرد، بی دریغ خرج می کرد، برایشان برنامه های گونه گونی تدارک می دید، از رقص با شمشیرها گرفته تا زورآزمایی پهلوانانی که خاک گودها را با تن خود نرم می کردند، از چوگان بازی گرفته تا آتش بازی و رقص شمشیر و ...
همین که آسمان روی به سیاهی می نهاد، بلخ نورباران می شد، مواد آتش زا را به سوی آسمان پرتاب می کردند، گلوله هایی آتشین، گلوله هایی که پس از پرتاب شدن در هوا منفجر می شدند و هر گلوله ای به چندین گلوله تقسیم می شد، خوشه ای از نور و آتش را در فضا نقش می زد، سپس رو به خاموشی می نهاد و محو می گردید.
مرحب، بیش از همه ی برنامه ها، رقص شمشیر را دوست می داشت، رقصی که توسط سه مرد و یک زن انجام می شد، رقصندگان هنگام اجرای برنامه بالاتنه ای سرخ رنگ داشتند و شلواری به رنگ شب و فراخ، آنان چنان با نوای سازها، موزون حرکت می کردند که اعجاب حاضران را بر می انگیخت، بارها لبه های تیز شمشیرهایشان را با هم آشنا می کردند، چکاچکی گوشنواز به وجود می آوردند، گاه رقصان از این سوی تالار به آن سوی می رفتند، چنان به سرعت که تشخیص چهره شان ممکن نبود و از شمشیرهایشان فقط برقی به چشم می آمد. گاه نوک شمشیر را بر زمین می نهادند، شمشیر را ضامن می کردند و با ملایمت همه ی وزن بدنشان را بر شمشیرهایشان تحمیل می داشتند و پاهایشان را بالا می بردند، سر به زیر داشتند و پا در هوا، بدون آن که تعادل شان را از دست بدهند و بغلتند.
اما هیجان انگیز ترین قسمت برنامه شان زمانی بود که مردان شمشیرزن، با نوک شمشیرهایشان بدن همکاران شان را نشانه می رفتند، جامه شان را می دریدند، بی آن که کم ترین جراحتی بر بدن او بنشانند. چرا که آنان زرهی زیر جامه شان بر تن داشتند.
مرحب این قسمت از برنامه را نیز بیش از دیگر قسمت ها می پسندید و از حارث می خواست تا دستور دهد شمشیرزنان، بار دیگر آن برنامه را تکرار کنند.
در تمام مدتی که مرحب و همراهانش در بلخ بودند، رابعه یک بار هم، روی ننمود، نه در بزمی حضور یافت و نه به ملاقات خواستگار دولتمند و قدرتمندش آمد.
از آن روزی که او خود را به دست آبشار باران سپرده بود، تبی شدید به جانش افتاده بود، تبی که همه ی رمق را از تنش رانده بود و او را به بستر کشانده بود، ضعفی که در بدن دختر عاشق جریان داشت، حتی این اجازه را به او نمی داد که از بسترش به در آید، بر بام قصر برود، به سرای محبوبش نظر بدوزد.
حاذق ترین طبیبان و حکیمان بلخ را بر بالینش آوردند، هیچ یک از تدبیرها مؤثر نمی افتاد، با پاشویه و جوشانده ها، تب اندکی تخفیف می یافت، اما رمق و توان به تن رابعه باز نمی گشت.
حارث و مهمان والاقدرش، همچنان منتظر بودند تا دختر زیباچهره، از بستر به در آید. بزم ها پیاپی تکرار می شد و هر بار بیش از پیش غیبت رابعه به چشم می آمد، غیبت دختر جوان چندان ادامه یافت که مرحب به شک دچار شد و در یکی از بزم ها زبان به گلایه گشود:
ـ ما فرسنگ ها فرسنگ را از زیر پا در نکرده ایم تا در بزم ها شرکت جوییم، چنین بزم هایی را می توانستیم در شهر و دیارمان بر پا داریم، غرض ما از چنین سفر دور و درازی، چیز دیگری بوده است.
حارث، شرمسار، حق را به مهمانش داد:
ـ می دانم برنامه ها به دلخواه پیش نرفته است، خودت انصاف بده، در واقعه ای که روی داده است قصوری متوجه ما نیست. بیماری خبر نمی کند، گاه اتفاق می افتد که آدمی در نهایت صحت و سلامت، بر اثر بیماری مرموزی به بستر می افتد، حال نیز از بخت شما چنین وضعی پیش آمده است، پزشکان درمانده اند که چگونه سلامت را به رابعه بازگردانند.
مرحب با بی حوصلگی اتمام حجت کرد:
ـ در هر صورت، من تا دو روز دیگر منتظر می مانم، اگر رابعه سلامتش را باز یافت و به دیدارش نایل آمدم که هیچ، در غیر این صورت، او را پس از بهبودی به نزدم بفرست؛ شاید مقدر چنین است که ازدواج مان، در جایی غیر بلخ جشن گرفته شود. این اتمام حجت اثر خود را بخشید، حارث بار دیگر همه ی طبیبان شهر را گرد آورد و از آنان خواست، هر تدبیری که می دانند در کار کنند، تا خواهر صاحب جمالش از بستر به در آید و چون کبک بخرامد.
مهلتی که مرحب قایل شده بود به سر آمد و تغییری در حال رابعه حاصل نشد، مسافرانی که با خروارها هدایای گرانبها به بلخ آمده بودند، ناچار دل از سفر بی حاصل شان برگرفتند و به دیار خود بازگشتند.
برای نخستین بار، حارث در زندگی اش، نگران حال خواهرش شده بود، نه این که پیوند خونی در این نگرانی نقشی داشته باشد، بلکه او با چشمان خود می دید، برنامه ها و نقشه های زیاده طلبانه اش به عهده ی تعویق افتاده است.
در تمام مدتی که رابعه بستری بود، عفیفه دمی او را تنها نمی گذاشت، همه ی حاجاتش را بر می آورد، دلسوزانه و صمیمانه خدمتش می کرد، چون مدت بیماری از دو هفته گذشت، یکی از طبیبان به این پندار دچار شد که نکند بیماری رابعه، یک بیماری نفسانی باشد، او در آخرین عیادتش از رابعه، عفیفه را به کناری خواند و گفت:
ـ ما هر چه در چنته داشتیم عرضه کردیم، سرمازدگی هفته ها به طول نمی انجامد و چنین پیامدهایی ندارد، به گمانم یک بیماری دیگر او را می آزارد.
عفیفه با شنیدن چنین سخنی، گوش تیز کرد تا بقیه ی سخنان طبیب را بشنود، ولی چون خواسته و انتظارش برآورده نشد، گفت:
ـ حکیم آصف، منظورتان را بی پرده بگویید، مسأله ای را از من پوشیده ندارید، باور کنید من او را چون دخترم دوست دارم.
حکیم آصف، ملاحظه را به سویی نهاد:
ـ رابعه از عارضه ی جسمانی رنج نمی کشد، عارضه ای روانی رنجه اش می دارد، عارضه ای چون یک عشق آتشین.
عفیفه ناباورانه، حکیم را نگریست و دلیل آورد:
ـ رابعه چنان با من صمیمی است که همه ی اسرارش را با من در میان می نهد، چگونه ممکن است عشقی به دلش راه برده باشد و او از من پنهان بدارد؟
حکیم آصف سری تکان داد و پیرانه به سخن در آمد:
ـ عشق، یگانه مسأله ای است که عاشقان از دیگران فرو می پوشند، حتی از محرم ترین کسان شان. وظیفه ی تو آن است که در کنارش بنشینی، حدیث هایی از عشق در گوشش فرو خوانی، این آمادگی را در او به وجود آوری که خود زبان به ابراز عشقش بگشاید.
و با تأکیدی بر کلامش، آب پاکی بر دستان عفیفه ریخت:
ـ اگر حدس من صائب باشد، بانویت نجات می یابد، راه درمانش به دست می آید، در غیر این صورت، هیچ کاری از دست مان ساخته نیست، و بریده باد زبانم، رابعه به سوی مرگ سوق داده خواهد شد.
تصور مرگ رابعه، بر عفیفه گران آمد، علاقه ای که زن پیر به دختر گل بدن داشت، در هیچ حد و مرزی نمی گنجید، او دیوانه وار رابعه را دوست می داشت، حاضر بود جان به قربانش کند، از هستی اش بگذرد و رابعه را برپا و سرحال ببیند.
عفیفه در زندگی اش تجربه ها اندوخته بود، با چشمان خود دیده بود که عشق و هجران، چه بر سر آدمی می آورد، مع الوصف حالات دختر جوان برایش تازگی داشت، او به دفعات خاطره ی روزهایی که به تازگی رابعه از هرات باز گشته بود، برای خود زنده کرد، رابعه هنگام مرگ کعب، غمگین بود، ولی خیلی زود به غم بزرگ زندگی اش خو گرفت، پس از آن بود که به ناگاه تغییر وضع داد، هر روز و هر عصر به پشت بام قصر می رفت، ظاهراً برای مطالعه و سرودن شعر.
عفیفه هرگز نپنداشته بود که این بر بام شدن ها، گرسنگی را به فراموشی سپردن ها، از خود به در شدن ها، می تواند غیر عادی باشد، اما هنگامی که حکیم آصف، او را متوجه کرد شاید آتش عشقی به جان دختر جوان افتاده است، از غفلتش شرمنده شد؛ از این که دورادور، نظارتی بر وضع و حال رابعه نداشته است، خود را به باد سرزنش گرفت.
با این وجود،عفیفه بر پشت بام قصر بلخ، موردی برای عاشق شدن رابعه نمی یافت، او می دانست در یک سوی قصر، سرخ سقا خانه دارد و در دیگر سویش بکتاش، دو غلام نمک پرورده، و هر دو ناسزاوار برای عشق امیرزاده ای به زیبایی رابعه بنت کعب.
به ناگاه فکری به مغزش خلید:
ـ نکند رابعه عاشق یکی از این غلامان شده باشد؟ شاید به همین خاطر است که این راز را از من پنهان داشته است؛ این غلامان با همه ی یال و کوپال شان، بندگان خاندان کعب اند؛ رابعه عاقل تر از آن است که به غلامی دل ببندد، او اگر جمال پسند بود، اگر بر یکی از این غلامان عاشق بود، چه نیازی داشت که ساعت ها وقتش را بر پشت بام بگذراند، کافی بود در یکی از بزم های برادرش حضور یابد، در جایگاهی مخصوص قرار گیرد، پشت پرده ای از حریر، و فارغ البال به آنها بنگرد... نه! نه! ... قضیه، چیز دیگری است. من باید کاری کنم که او خود زبان بگشاید و پرده از رازش برگیرد.
ساعت ها عفیفه مترصد فرصتی مناسب بود و یافتن کلامی متناسب، تا باب گفت و گو را با رابعه بگشاید، او نمی توانست ابتدا به ساکن، بی هیچ پیش زمینه و مقدمه ای، به بالین رابعه برود و بگوید: دستش را خوانده است، پی به عشقش برده است و می داند که او در ورطه ی عشق غرقه شده است. اگر چنین می کرد از کجا معلوم که دختر جوان، از حاشا دستاویزی نمی ساخت برای پنهان داشتن مکنونات قلبی اش؟ از کجا معلوم که او عشق خود را تکذیب نمی کرد؟ نه، این راهش نبود، عفیفه می بایست ماهرانه تر و مدبرانه تر از این عمل می کرد.
او سرانجام، بر آن شد تا با توسل جستن به قصه و حادثه، با آمیختن واقعیت و خیال به هم، رابعه را به حرف درآورد. عفیفه روز بعد از ملاقاتش با حکیم آصف به بالین رابعه رفت، کنار بسترش، کنار تختش زانو زد، و مهربانانه دست بر پیشانی اش گذاشت:
ـ هنوز از تب می سوزی دخترم، چه بر سرت آمده است که فرسنگ ها از تندرستی به دور افتاده ای؟... نه قدرتی در تنت مانده است و نه گل خنده بر لبانت می شکند؟
رابعه را برای چنین پرسش هایی، پاسخی نبود، به همین جهت عفیفه ادامه داد:
ـ با آن که رساندن اخبار ناگوار برای بیماران، با عقل سازگار نیست، می خواهم خبری را به تو بدهم، فقط دلم می خواهد قوی باشی و آن را تاب بیاوری.
رابعه خاموش گوش به او داشت، عفیفه داستانی پرداخت و بر زبان آورد:
ـ این روزها، خبر مرگ صدیقه در بلخ پیچیده است.
دختر بیمار سؤال کرد:
ـ کدام صدیقه؟ من اول بار است که نامش را می شنوم.
عفیفه بی درنگ، دنبال سخنانش را گرفت:
ـ تا مدتی پیش، کسی او را نمی شناخت، عشق او را بلند آوازه کرده است، عشق به یک مرد پیله ور، عشقی که او به بستر کشاند و درست در شبی که محبوبش یا دختر دیگر پیمان زناشویی می بست، جان باخت، در حالی که هنوز نام آن مرد بر زبانش بود.
رابعه خود ندانست که چگونه تحت تأثیر این کلام قرار گرفت و لب به سخن گشود:
ـ چنین مرگی، انتظار مرا هم می کشد، سرنوشت من نیز چون سرنوشت صدیقه خواهد بود.
عفیفه چشمانش را دراند، خیره به دختر بستری نگاه کرد و با شگفتی پرسید:
ـ چه می گویی رابعه؟ تو هم عاشقی؟ عشق تو را بدین پایه ذلیل و زبون کرده است؟ ... نه باور نمی دارم، عشق را زَهره و جرأت آن نیست که به زندگی ات پای بگذارد؛ تو تواناتر از آنی که به پای عشق در افتی،با جمال و کمالی که داری، این عشق است که باید خود را در پایت اندازد، تو هر که را که بخواهی می توانی به دست آوری؛ هر امیرزاده و شاهزاده ای را.
لبان رابعه لحظه ای چند لرزید، بی آن که صدایی از میان شانبیرون بزند، انگاری بغضی در گلویش گره خورده بود، بغضی که راه بر کلامش می بست، شاید دقیقه ای به درازا کشید تا عقده ی بغضش گشوده شد و به هق هق گریه ای جانسوز پیوند خورد، عفیفه نگران از او خواست:
ـ زبان در کام مکش رابعه، حرف دلت را بگوی و خودت را آسوده کن، قلب آدمی اگر استحکام کوهستان های سنگلاخی را داشته باشد نیز در برابر غم عشق، در هم می شکند.
با هر زحمتی که بود، رابعه لب به سخن گشود، چه سخن گفتنی، ناله ای آمیخته به هق هق گریه:
ـ قول می دهی راز عشقم را بر کسی برملا نکنی؟... قول می دهی عفیفه؟
عفیفه به او اطمینان خاطر داد:
ـ کدام یک از رازهایی که با من در میان نهاده ای جایی باز گفته شده است که این دومی اش باشد؟... مطمئن باش رابعه، هر چه تو بگویی بین خودمان می ماند.
با این همه رابعه مردد بود، هنوز شهامت آن را در خود نمی دید که پرده پوشی را به کناری نهد و از عشقش بگوید، دیگر بار عفیفه به سخن درآمد و دختر عاشق را به صحبت داشتن تشویش کرد:
ـ هر غمی که به دل داری رابعه، برای دایه ات بگو، به خدا سوگند که نه رازت را جایی باز خواهم گفت و نه مرا آن قدرت هست که تو چنین نزار ببینم.
رابعه زبانش را از اسارت تردید به درآورد و گفت:
ـ دایه، رابعه ات عاشق شده است، به عشقی چندان آتشین گرفتار آمده است که همه ی تار و پود وجودش می سوزد.
ـ به عشق که؟ این کدام مرد بلند اقبالی است که توانسته دل از زیباترین و بهترین دختر زمانه برباید؟
چنین کلامی بر زبان عفیفه آمد، کلامی که از تحسین، رگه برداشته بود، اما پاسخ دختر جوان، بر خلاف انتظار او بود:
ـ آن مرد بلند اقبال، شاهزاده نیست، امیرزاده نیست، یک غلام زرخرید است!
این عبارت، طنینی صاعقه آسا در گوش عفیفه یافت، دایه ی پیر با شگفتی گفت:
ـ خدایا چه می شنوم؟ رابعه عاشق یک غلام شده است، غلامی که او از بازار برده فروشان خریداری کرده اند، غلامی که صدها چون او، خدمت بزرگان و قدرتمندان می کنند؟
عفیفه بی آن که متوجه باشد، صدایش اوج می گرفت، رابعه با ناتوانی دستان لرزانش را به سوی دهان دایه ی پیر برد و بر آن نهاد:
ـ صدا بلند مکن دایه، می خواهی رابعه ات را رسوا کنی؟
عفیفه با ملایمت، دستان رابعه را کنار زد و با لحنی که دلسوزی و نگرانی در آن موج می زد، رشته ی سخن را به دست گرفت:
ـ عشق به یک غلام، نابودت می کند رابعه، زندگی ات را بر باد می دهد، آخر یک غلام چه دارد که دیگر مردان ندارند؟ به غیر از داغ بردگی؟
رابعه کوشید از جایش برخیزد، عفیفه یاریش داد، و بالشی پشتش گذاشت و سؤال کرد:
ـ کیست این غلام که خواب و خوراکت را آشفته کرده است؟
دختر جوان پاسخ داد:
ـ او بکتاش است دایه، غلام برادرم، هر گاه که او را می نگرم، وجودم آکنده از عشق می شود، گرمایی می یابد، من بی او زیستن نتوانم دایه.
عفیفه زبان به اندرز گشود:
ـ این عشق، خانه خرابت می کند رابعه، اگر روزی ماجرای عشقت از پرده به در افتد، رسوای خاص و عام خواهی شد، خودت فکرش را بکن چنین عشقی با کدامین اصول می خواند؟ با کدامین آیین و رسمی سر سازگاری دارد؟
دختر زیباروی و بیمار، با بی حوصلگی سرش را تکان داد:
ـ پندم مده دایه؛ من پند ناپذیرم، اگر می خواهی رابعه ات زنده بماند، پیغام عشق مرا به بکتاش برسان، به او بگو در همسایگی اش، دختری به آتش عشقش می سوزد، به او بگو رابعه دیوانه ی تو است، به او بگو دوستم بدارد، چنان که من دوستش دارم، بی هیچ ناپاکی!
عفیفه، شگفت زده بانویش را نگریست:
ـ این چه عشقی است؟!...
رابعه درمانده و به جان آمده از دردی که به جان داشت گفت:
ـ نمی دانم دایه، نمی دانم، فقط از تو می خواهم که صدای عشقم را به گوشش برسانی.
آن دو مدتی را به گفت و گو گذراندند، یکی اندرز می گفت و دیگری رد می کرد، یکی گذرگاه عافیت را نشان می داد و دیگری بیراهه را ترجیح می داد، یکی عشق به غلام را زهر می خواند، زهری که بر همه ی اجزای تن آدمی رسوب می کند و از بینش می برد، و دیگری خواهان چنین زهری بود و ... نتیجه ی همه ی صحبت ها تسلیم شدن عفیفه بود:
ـ حالا که با هیچ افسونی به راه نمی آیی، باشد. می روم و راز دل تو را بر بکتاش فرو می خوانم.
این گفته، رابعه را سبکبار کرد، نفسی از سر آسایش کشید:
ـ چه گاه به نزد محبوبم خواهی شتافت؟ چه زمانی او را از عشقم، خبر خواهی داد:
ـ دایه ی پیر در پاسخ گفت:
ـ همین فردا، همین که خورشید سر از مشرق به در کند.
رابعه اشتیاقش را به صد زبان، بروز داد:
ـ من هم خواهم آمد!
چشمان عفیفه آکنده از اعجاب شد، زن پیر بر خود لرزید، چرا که پنداشت با رفتن رابعه به منزل بکتاش، رسوایی به بار آید، دختر جوان متوجه شگفتی دایه اش شد، به همین جهت بر کلامش افزود:
ـ من هم خواهم آمد، اما نه به سرای بکتاش، بلکه بر پشت بام قصر خواهم شد، در جایگاه همیشگی ام قرار خواهم گرفت، وظیفه ی تو آن است که محبوبم را به حیاط بکشانی، می خواهم با گوش های خودم، صدایش را بشنوم.


19
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ای شب، کی به صبح می پیوندی؟ کی خورشید بر می دمد تا دیدگانم، هم به روز روشن شود و هم به جال یارم. نمی دانی چه تلخ روزگاری داشته ام بکتاش! تب عشق و بیماری به جانم افتاده بوده است،اینک بیماری رفته است، دست از سرم برداشته است، ولی هنوز تب عشق بر جاست.
فردا فرخنده روزی خواهد بود، روز دیدارت، از عشق پای راهوار خواهم ساخت، بر بام قصر خواهم شد و گوش به سخنانت خواهم داد، من به امید فردا زنده ام، شادمانه زندگی را از سر خواهم گرفت، و اگر عشقم را نپذیری...
دختر عاشق به این سر ماجرا تا آن زمان نیندیشیده بود، راستی اگر بکتاش چنان عشقی را نمی پذیرفت، چه می شد؟ اگر او از عشق حارث می هراسید و پروای جان خود می کرد، چه بلایی بر سر رابعه می آمد؟ رابعه افکارش را پی گرفت:
ـ و اگر عشقم را نپذیری، خواهم مرد، چه خوش است جان دادن در راه عشق! در راه عشق تو! چه خوش است دست در دست تو داشتن و سر بر شانه ی مرگ نهادن!
بیم و امید، هنگامه ای در دل رابعه به راه انداخته بودند، پا به پای هم سلانه سلانه پیش می رفتند، تا شب را به صبح بکشانند.
... و سرانجام خورشید بر دمید، رابعه از بسترش در آمد و نگاهی به آن انداخت، هنوز یادگار تنش بر بستر به جا بود، گامی دو سه پیش رفت، ضعفی به تن داشت، گام هایش استوار نبود، اشتیاق دیدار یار، اشتیاق گوش فرادادن به سخنانش، انگیزه ای شده بود برای پای پیش نهادن.
رابعه دست به دیوار شبستان گرفت و به راهش ادامه داد، از خوابگاهش خارج شد، نسیم سحرگاهی، سر در گریبانش کرد و سرمایی بر تنش نشاند، سرمایی دلپذیر.
دختر جوان، سینه اش را از هوای تازه انباشت، دست به دیوار، از پله ها بالا رفت، در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، به دیوار تکیه داد و چمباتمه زد و منتظر ماند. منتظر چه؟ منتظر این که عفیفه به در سرای بکتاش بیاید، کوبه ی در را به صدا درآورد.
تا انتظارش برآید، دقایقی چند طول کشید، عفیفه کوبه بر گل میخ فلزی در سرای بکتاش کوفت، چند بار، پیوسته و بی فاصله، قلب رابعه در سینه اش فرو ریخت، التهاب ره شناس دلش شد، تپش قلبش سرعت گرفت:
ـ هم اینک در عمارت گشوده خواهد شد و یارم پای به حیاط خواهد نهاد.
در عمارت گشوده شد، اما آن که پای به حیاط نهاد بکتاش نبود، خدمه ای پیر بود، مردی که فزون بر شصت سال داشت، خدمتکار، آمدم گویان به کنار در رفت و آن را گشود، عفیفه درنگی به خرج نداد، پای به سرا گذاشت و در گوشه ای از حیاط ایستاد، گوشه ای که هم فاصله اش با بام قصر بلخ، زیاد نبود و هم کاملاً در معرض دید رابعه قرار داشت، آن گاه به مرد خدمتکار که با شگفتی او را می نگریست و حرکاتش را با نگاه دنبال می کرد گفت:
ـ برو به اربابت بگو، یکی او را منتظر است.
خدمتکار قدری این پا و آن پا کرد و پرسید:
ـ اگر خواب باشد چه؟... او تا زمانی که به ما توصیه ای نکرده باشد، ما مجاز به بیدار کردن او نیستیم.
عفیفه نگاهش را تند کرد و به لحنش حالت آمرانه ای داد:
ـ توصیه ی بیدارکردنش، هم اکنون در برابرت ایستاده است، وقت از دست مده، برو بیدارش کن، وگرنه ناچار خواهم بود، خود به این کار دست بزنم.
مرد خدمتکار، لحظه ای چند را در تردید گذراند، سپس به سوی عمارت به راه افتاد، اما هنوز به در امارت نرسیده بود که به یکباره در گشوده شد و هیکل ورزیده و مردانه ی بکتاش فاصله ی دو لنگه در را پر کرد:
ـ چه کسی صبح به این زودی به دیدارم آمده است؟
مرد خدمتکار، خود را به سویی کشید، از مقابل راه بکتاش دور شد و جواب داد:
ـ یکی از پیرزنان کاخ بلخ به دیدارت آمده است، به گمانم عفیفه باشد، این را از صدایش می گویم، وگرنه او چنان چهره اش را پوشانده است که نمی شود او را به آسانی شناخت.
بکتاش وارد حیاط شد و شوخ مشربانه به غلامش گفت:
ـ بامدادی که با دیدن روی پیرزنان آغاز شود، معلوم است چه شامگاهی در پی دارد! تو برو و به کارهایت برس تا من ببینم این زن را با من چه کار است.
مرد خدمتکار به درون عمارت رفت و بکتاش به نزد عفیفه آمد، زن پیر شوخی بکتاش را به دل گرفته بود:
ـ همیشه زنان پیر، بدقدم نیستند، قدمم را به فال نیک گیر بکتاش، چرا که عشق، مرا به دیدارت فرستاده است!
فاصله ای که میان آن دو بود، بکتاش با گام هایی استوار پیموده بود، او به عفیفه رسید، مقابلش قرار گرفت و به شوخی اش ادامه داد:
ـ من از چنین عشقی هراس دارم، عشقی که سن و سال نشناسد، فرقی نمی کند مردی پیر به زنی جوان دل ببازد یا بالعکس، چنین عشق هایی عاقبت به خیر نمی شوند ثمر نمی دهند، چنین پیوندهایی فرخنده نیست، درست به این مانند است که شاخه ی سیب سرخ را به درخت بید پیوند بزنند.
عفیفه مقنعه از صورت بر گرفت و گفت:
ـ به چهره ام بنگر، با آن که خطوط سالخوردگی بر آن نشسته است، هنوز حکایت از زیبایی هایی می کند که در جوانی از آن برخوردار بوده ام.
رابعه، گوش هایش را تیز کرده بود، تا همه ی مکالمه ای که میان محبوبش و دایه اش می گذشت بشنود، می شنید و به خود می پیچید، رابعه در دل عفیفه را مورد ملامت گرفت:
ـ نه وقت چنین سخنانی است دایه، پیام عشقم را به او برسان و کار را یکسره کن... بار دیگر صدای عفیفه به گوشش نشست:
ـ اما من برای خود، سنگ عشق را به سینه نمی زنم، تو مرا بسان فرزندی هستی، آمده ام ابتدا نظرت را درباره ی عشق بشنوم و بعد از عشق دختری خبرت دهم که در این روزگار، یگانه است، همتایی ندارد.
بکتاش هنوز دست از مزاح نکشیده بود، او به شوخی از عفیفهدعوت کرد:
ـ بر پا ایستادن و از عشق سخن راندن، درباره ی عشق بحث کردن، کار ساده ای نیست،
بهتر است به درون سرا برویم و در آنجا، چنین بحثی را پی گیریم؛ اگر این هراس را به دل نداری که بودن یک زن و مرد در محیطی خلوت عواقبی در پی دارد!
عفیفه به این شوخی بی توجه ماند و اصرار ورزید:
ـ بهتر است همین جا بمانیم و با یکدیگر صحبت بداریم، پیشنهادم بی حکمت نیست.
مرد جوان، از طنز پراکنی دست کشید و عفیفه پرسشی به لب آورد:
ـ به پرسشم جواب بده، بگو عشق را می شناسی؟
بکتاش قدری اندیشید، آن گاه پاسخ داد:
ـ سعادت آن را نداشته ام که عشقی در زندگی ام چهره بنماید، اگر عشقی واقعی را بیابم جان فدایش می کنم؛ به او وفادار می مانم و تا آخرین قطره ی خونم را به پای چنین عشقی می ریزم، دست یابی به چنین عشقی، به راستی سعادتی است که نصیب همه کس نمی شود.
عفیفه پیرانه خندید و به مرد جوان نوید داد:


« پایان صفحه 190 »
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چنین سعادتی به تو روی کرده است، کافی است سر بالا گیری و چهره ی شاداب و خندان یک عشق واقعی را ببینی.
هنوز دایه ی پیر آخرین کلماتش را در دهان داشت که نگاه بکتاش به بالای بام قصر بلخ پر کشید، نگاهش به دختری افتاد که معصومیت و متانت در چهره داشت و موهای شبگونش با چارقدی محاصره شده بود. در یک لحظه این آرزو در دل بکتاش ظهور کرد:
ـ خوشبخت کسی که هر روز، چنین خورشیدی در زندگی اش طلوع کند!
پیش از آن روز هم، غلام جوان، رابعه را دیده بود، یکی دو بار نگاه هایشان در هم گره خورده بود، اما بی تفاوتی و بی اعتنایی پیشه کرده بود، و با آن که می دانست در بیشتر اوقات دو چشم سیاه شرربار او را می پاید با آن که گرمای نگاه آن چشم ها را احساس کرده بود، خود را به ندیدن زده بود، اما آن روز، اول باری بود که نگاه شان به هم، مرزها را در نوردید و به احساس عاشقانه مجال تجلی داد.
نگاه شان به هم کوتاه بود، رابعه نگاه بکتاش را تاب نیاورد، پلک هایش را بر هم نهاد و چون چشم گشود، دیده بر زمین دوخت، این حالت شرمگینانه از نظر بکتاش دور نماند، احساس این که یکی او را عاشق است، نیاز عاشق شدن، نیاز دل باختن را در او برانگیخت؛ و چه بهتر که چنین نیازی، توسط دختری برآورده شود که ضمن برخورداری از تمامی موهبت های زیبایی، عشق را می شناسد، با عشق خیلی زودتر از او آشنا شده است.
بکتاش همچنان نگاه به بالا داشت، رابعه را در قالب آرزوهایش می ریخت، روزان و شبانی را در نظر مجسم می کرد که چنان دختری به او تعلق یافته است، با هم پیوند زناشویی بسته اند، سرنوشت شان در یک مسیر افتاده است و زندگی شان فقط به وجود هر دویشان، معنا و مفهومی دلپذیر می یابد.
سخنان عفیفه، او را به خود آورد:
ـ او را خوب نگریستی؟ عاشقت را؟ امیرزاده رابعه را؟ خواهر حارث را؟
و واقعاً بکتاش آن دختر متین و با شخصیت را، با چشم جان نگریسته بود، با چشم دل.
شگفتی غریبی به وجودش پای گشوده بود، او هرگز، حتی در عالم رویا، نپنداشته بود که روزی، محبوب دختری به جمال و کمال رابعه شود.
بکتاش، به پرسش های عفیفه، فقط یک پاسخ داد:
ـ می خواهم با او گفت و گو بدارم.
عفیفه خنده ی پیرانه اش را سر داد:
ـ برای صحبت داشتن با یکدیگر، فرصت زیادی در پیش دارید، فقط به من بگو عشق رابعه را چه جواب می دهی.
بکتاش دیگر بار، سر بالا گرفت، از رابعه خبری نبود، دختر جوان در خود آمادگی این را نمی یافت که بیش از این به مکالمه ی دایه اش با غلام برادرش گوش فرا دارد، او پیچیده در پوششی از شرم و حیا به شبستانش باز گشته بود،
ندیدن رابعه در آن هنگام، اشتیاق را در بکتاش افزون تر کرد، اشتیاق مصاحبت با ماهرویی که همسایه اش بود و همواره دزدانه به او نظر می دوخت؛ او گفته ی پیشین خود را تکرار کرد:
ـ می خواهم با رابعه صحبت بدارم، می خواهم از او بپرسم، چه عاملی آتش عشق را در قلبش شعله ور ساخته است.
عفیفه به دنبال مکثی مختصر گفت:
ـ مشکل می بینم که او راضی به گفت و گو با تو شود، رابعه خجول تر از آن است که بتواند با مردی درباره ی عشق صحبت بدارد؛ از این در عجبم که او چگونه عشقش را به تو به من باز گفته است.
بکتاش اصرار ورزید:
ـ دایه، هر کاری که از دستت بر می آید انجام بده، من باید علت این چنین عشقی را دریابم؛ آخر این عشق، به نظرم بس عجیب می آید.
عفیفه کلام بکتاش را تأیید کرد:
ـ در این که عشق از جمله عجایب است هیچ تردیدی نیست، ولی عشق رابعه به تو از همه ی عشق ها عجیب تر است، عشق یک امیرزاده به یک...
دایه ی پیر، سخنانش را به آخر نرساند، نوعی ملاحظه کاری، نوعی رو در بایستی، او را بر آن داشت که جهت حرف هایش را تغییر بدهد و بگوید:
ـ باشد، من ترتیبی خواهم داد که او امشب، وقتی که همگان در خوابند، به پشت بام بیاید، تو نیز نردبانی فراهم بیاور، به پشت بام قصر بیا. ساعتی با او راز و نیاز کن، من نیز بر پشت بام خواهم بود، کمی آن سوی تر از شما، و با چشمانم هر دویتان را زیر نظر خواهم داشت.


***

ـ چرا چنین وعده ای به او دادی دایه؟... بی آن که نظر مرا بخواهی؟ بی آن که از من بپرسی که آماده ی رویارویی با او را دارم یا نه؟
عفیفه چشمان پیرش را تنگ تر کرد، نگاهی معنی دار به رابعه انداخت و گفت:
ـ انگار به همین زودی از یادت برده ای که تا چندی پیش، چه حال و روزی داشتی؟ نه رمقی به تنت بود و نه شور و شوقی در وجودت؛ انگاری فراموش کرده ای من، تو را اندرز می گفتم که چشم از چنین عشقی فرو پوشی چرا که زیبنده ی تو نیست، حال که من با تو و عشقت سازگار شده ام زبان به بازخواستم گشاده ای رابعه؟
دختر عاشق، شگفتی اش را از تغییر نظر دایه ی پیرش بر زبان آورد:
ـ من نیز از همین در عجبم، تویی که ندای مخالفت را سر داده بودی، تویی که می گفتی از چنین عشقی سر بپیچم، چه شده است که یکباره این همه دگرگون شده ای که از سوی من، او را به میعادگاه می خوانی؟
عفیفه برایش با حوصله ی تمام دلیل آورد:
ـ من اگر با عشقت به بکتاش مخالف بودم به خاطر این بود که با آداب و سنن ما هماهنگی نداشت، برای این بود که از برادرت و خشم مهارناپذیرش می هراسیدم، اما اکنون که می بینم عشق، جانی تازه بر کالبدت دمیده است تغییر عقیده داده ام، تو امشب را بر بام کاخ خواهی شد و به سخنانش گوش فرا خواهی داشت، عشق تو را من به گوش بکتاش فرو خوانده ام، اینک بر تو است که در برابرش بایستی و به سخنانش گوش فراداری.
رابعه با آن که همه تن و همه جسم عشق بود، با آن که همه ی لحظات زندگی اش با خیال بکتاش رنگ می گرفت و زینت می شد، این آمادگی را در خود نمی یافت که با مرد محبوبش، همکلام شود. احساس نوعی خجلت می کرد، نوعی سرشکستگی، آخر این بود که در ابراز عشق پیشقدم شده بود، او بود که بی قراری و بی تابی اش را نمایانده بود، و این او بود که به خاطر عشق، به بستر بیماری افتاده بود، و دایه اش همه ی این حالات را برای مردی باز گفته بود که داغ غلامی خاندان کعب را بر پیشانی داشت.
گذشته از همه ی این ها، نمی دانست پاسخ بکتاش چه خواهد بود، غلام ترک، از عشقش خبر شده بود ولی پاسخ به عشق را به زمانی موکول کرده بود که او را ببیند؛ از دهان خود او بشنود که چگونه به اسارت عشق در آمده است.
رابعه احساس شرم می کرد، از آن واهمه داشت که پیشگام شدن در ابراز عشق، او را در نظر محبوبش از قدر انداخته باشد، منزلش را تا پایه ی دختران سبک سر و هرزه پایین آورده باشد، و از آن می ترسید که اگر به فرودگاه برود و دیباچه ای از عشق پر شورش را به گوش بکتاش فرو بخواند، به پاسخ مساعد دست نیابد، جواب منفی بشنود، یا بدتر از آن، بکتاش خود را در کسوت عشثی دروغین فرو ببرد، به زبان از عشق بگوید، به دلباختگی تظاهر کند، ولی در قلبش هوس بپرورد، رابعه به دایه اش گلایه کرد:
ـ حداقل کاری می کردی که زمانی بگذرد، تا من آمادگی این را بیابم که با او صحبت بدارم؛ او اگر به بی قراری ها و بی تابی هایم پی ببرد، از نظرش خواهم افتاد.
عفیفه برای شهامت بخشیدن به دختر زیبارو دلیل آورد:
ـ تو با راه دادن چنین عشقی به قلبت، سنت ها را در هم نوردیده ای، شؤون حکومتی را زیر پا نهاده ای و در هم شکسته ای، حالا نیز به راهت ادامه بده، شجاع باش و پیش رو؛ مسلم بدان بکتاش ، خود را آماده کرده است تا عشقت را با عشق آتشین پاسخ گوید.
و پس از مکثی مختصر، به دختر جوان پیشنهاد کرد:
ـ در این چند روزی که بستری بوده ای، خواب و خوراکت معلوم نبوده است، ابتدا قدری خوراک به کام خود بریز، بعد ساعتی به استراحت بپرداز و سپس با استحمامی، طراوت و شادابی بیشتری به پوستت بده و فرحی به دلت؛ تو به زیبایی چنان مسلحی که حتی بیماری نتوانسته است از قدرت و کارآیی اش بکاهد، چند روزی که بگذرد، سلامت کاملش را باز خواهی یافت، شاداب تر و سرحال تر خواهی شد، مسلماً چهره ی یک آدم تندرست با یک فرد بیمار، بسی تفاوت ها با هم دارد فقط از این پس بیشتر مراقب تغذیه ات باش.
مدتی بود که رابعه سکوت کرده بود، گوش به اندرزها و افسون های عفیفه سپرده بود، او هر چه را که می شنید، با تردید محک می زد، سرانجام تن به قضا داد، تسلیم نظریه های دایه اش شد.



***

پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شانه ای از عاج فیل در دست عفیفه بود و او به آرامی بر سر رابعه می کشید، رابعه در شبستانش در برابر آینه ای قدی، آینه ای که از کف زمین تا سقف امتداد می یافت، بر دو زانو نشسته بود، خیره شده در آینه، به خود شیفتگی رسیده از دیدن جمالش، با دلی سپاس مند از پروردگار که از نعمت زیبایی، هیچی برایش کم نگذاشته بود.
عفیفه با ملایمت دندانه های شانه را از فرق سر رابعه به زیر می آورد، دو سه جای شانه گیر می کرد، تا از میان موهای پر پشت دختر جوان به نوک موها می رسید، دایه نتوانست به آن همه زیبایی، آن موی براق و درخشنده بی اعتنا بماند و زبان به تحسین نگشاید:
ـ ماشاءالله، انبوهی از تارهای جوانی بر سر داری، موهایی شانه شکن و پر پشت، حتی شانه ی عاج فیل را هم استقامت آن نیست که در موهایت گردش کند و تأثیر نپذیرد، دندانه هایش نشکند.
اغراقی در کلام عفیفه بود و رابعه با چنین اغراق هایی آشنایی داشت، مع الوصف خاموش ماند و دایه اش را به حال خود گذاشت تا هر چه دلش می خواهد بگوید، عفیفه به گفته اش ادامه داد:
ـ خودت گلی، و اکنون که با عصاره ی خوش بوتر تن گل، خودت را شسته ای، عطری پایدار بر وجودت نشسته است، هر کس که به کنارت بیاید، بی شک دچار این پندار خواهد شد که به گلستانی پای نهاده است که در همه ی گوشه و کنارش، بهترین و معطرترین گل ها غنچه کرده اند؛ درختانش از صفایی بهشتی برخوردارند و پرندگانش خوش ترین الحان را...
رابعه به میان سخنان دایه اش آمد:
ـ سخنان امید بخش می گویی دایه. اما من به پوشیدگی ام وفادار خواهم ماند، موهایم را با ایازی خواهم پوشاند و جامه ای بلند خواهم پوشید.
عفیفه با خنده پاسخ داد:
ـ کارها را به من واگذار، من در این پنجاه و چند سالی که به خاندان امیر کعب خدمت می کنم، ده ها دختر را به خانه ی بخت فرستاده ام و شاید در صدها جشن عروسی شرکت جسته باشم.
به ناگاه فکری به خاطر رابعه خطور کرد:
ـ بکتاش چگونه بر بام قصر می آید؟ چه تدبیری به کار می برد که کسی متوجه آمدنش بر فراز بام نشود.
دایه ی پیر، به او اطمینان خاطر بخشید:
ـ گفتم که کارها را به من واگذار، او با نردبانی به بالای بام، بر خواهد شد.
خودت می دانی، دو سوی قصر که به سرای بکتاش و سرخ سقا، مشرف است، هیچ نگهبان و محافظی ندارد، نیازی هم به این کار نیست، چرا که اگر خدای ناکرده روزی دست توطئه از آستین خارج شود، باید از آن دو سرای بگذرد و بعد به کاخ بلخ برسد، مسلماً سرخ سقا و بکتاش، می توانند تدابیری بیندیشند و توطئه ها را از نیمه راه برگشت دهند.
رابعه دیگر بار پرسید:
ـ گیرم که سخنانت درست باشد و هیچ محافظی در حوالی میعادگاه مان پرسه نزند، خدمه ی سرای بکتاش چه؟ آنان اگر دریابند نردبانی را بر دیوار قصر استوار کرده اند، کنجکاو خواهند شد، و از آن واهمه دارم که همین کنجکاوی زمینه را برای رسوایی مان آماده کند.
دایه ی پیر، کار شانه زدن سر رابعه را به پایان برد، دست از کار کشید و با لحنی شماتت بار رابعه را مخاطب قرار داد:
ـ این قدر افکار پریشان به خود راه مده، مردی که خود را برای یک ملاقات عاشقانه آماده می سازد، بدون شک فکر همه جا را می کند، بی گدار به آب نمی زند تا پایش بلغزد و دستخوش امواج خروشان شود.
رابعه برای دقایقی ساکت شد، چهره و اندامش را از زوایای مختلف، در آینه نگریست، و در دل گفت:
ـ بکتاش، به عشقم صادقانه، جواب مثبت بگو تا روحم مال تو شود، روحی که با تعلیمات دانشمندی چون استاد بابایم عمید، صیقل یافته است، و نیز قلبم مال تو شود، قلبی که زنی بزرگوار چون گلشن، در آن عاطفه نهاده است و آن را جلا داده است.
و آخرین سؤالش را بر زبان آورد:
ـ نمی شد گیسوانم، ده ها بار بلندتر از این می شد؟
عفیفه با شگفتی او را نگریست:
ـ گیسوانت از این بلندتر بشود؟! گیسوان پر پشتت؟! تو را نیازی به این نیست که از مویی بلندتر برخوردار شوی، هم اینک موهایت چنان افشان است و چندان بلند که چون جامه ای همه ی تنت را در خود می گیرند! در واقع با این موها تو همواره دو جامه به تن داری!
دختر عاشق، خنده ی شیرینش را در فضا رها کرد:
ـ نمی خواهم با داشتن موهای بلندم، پوششی برای تن خود بسازم، بلکه در قصه ها و حکایات خوانده ام، بعضی از دخترها چنان موهای بلندی دارند که آنها را از دریچه ی سرایشان، به بیرون می افشانند تا معشوق شان از آن موهای بلند، کمندی بسازند و از دیوار بالا بروند و خود را به خلوتگاه یار برسانند.
اخمی پیرانه و مهربان بر پیشانی عفیفه نشست:
ـ همان گونه که خود گفتی، چنین مطلبی در قصه ها و افسانه ها می آیند و باور داشتن شان مشکل است: به نظرم محال می آید که موهای دختری را آن نیرو باشد که به هیأت کمند درآید و بتواند برای دقایقی سنگینی تن مردی را تاب بیاورد.
و ضمن فراخواندن رابعه به تعویض لباسش، بر کلامش افزود:
ـ به افسانه ها دل خوش مدار، واقعیت را باور بدار لباس هایت را تغییر بده، لحظه ی دیدار نزدیک است.
رابعه به توصیه ی دایه اش عمل کرد، با کمک او جامه ای سپید پوشید، بر چهره اش مقنعه زد، و عفیفه ایازی را بر سر او گذاشت و موهایش را پوشاند، او عمداً این قسمت از آراستن بانویش را به عهده گرفته بود تا رابعه متوجه رشته ی دراز و سیاه رنگی نشود که بر قفای ایازی دوخته شده بود.
آن گاه هر دو، پای در رکاب کردند، رابعه پیش افتاد و عفیفه به دنبالش.



20
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رابعه ده ها بار جان داد و جان گرفت، تا شب از نیمه گذشت و لحظه ی دیدار فرا رسید.
قصر بلخ به خواب فرو رفته بود، در همه ی غرفه ها و شبستان هایش، عده ای سر بر بالین نهاده بودند، از پردگیان گرفته تا خواجه سرایان، از حارث و وابستگانش گرفته تا خدمتکاران، کنیزان و غلامان، و در این میانه حارث و یارانش، احوالی دیگر گونه داشتند، خستگی چندین ساعت کار بی وقفه، خدمتکاران را به بستر کشانده بود، چرا که انتظار دیدار حاکم بلخ برایشان بیهوده می نمود از این رو زنان پرده نشین را بر آن داشته بود که نومیدانه، دل از ملاقات حاکم بلخ برگیرند و بیارامند و فردا را انتظار بکشند به امید آن که حارث به نزدشان بیاید.
آنان با طبع حارث آشنایی داشتند، می دانستند حاکم بلخ فقط هنگامی در حرمخانه حضور می یابد که بزم هایش، رونقی نداشته باشد، و یا نوازندگان چیره دست نتوانند، توقعش را برآورند و با هنرنمایی خود، توجهش را جلب کنند.
زنان پرده نشین قصر بلخ، به غیبت های مکرر و چند روزه ی حاکم شان خو گرفته بودند.
در تالار ضیافت قصر، حارث تن به خوابی مستانه سپرده بود، در برابرش سفره ای نیم خورده، چندین ساغر تهی و نیمه تهی قرار داشت و در اطرافش یارانش، که در مستی چیزی از او کم نداشتند، و همگی مغلوب خوابی مستانه و سنگین شده بودند، به غیر از آنان، نوازندگان و رقصندگان نیز، نزدیک در ورودی تالار، پخش و پلا شده بودند، چرا که درخواست اذن خروج شان، به تصویب حاکم نرسیده بود، حارث به آنان تکلیف کرده بود بمانند تا هر گاه که چشم از خواب گشود و باده ای به کام ریخت، به فرمانش هنرنمایی شان را از سر بگیرند.
تالار وضع غریبی داشت، صدای خرناس خواب آلودگان، در آن مکان رها می شد، خرناسی همانند تیشه کشیدن بر درختان سست عنصر و کهنسال!
شهر بلخ نیز خفته بود، شبی آرام و نجیب در شهر جریان داشت، شبی که هیچ حادثه ای را به خود ندید، به جز دیدار عاشقانه ی یک امیرزاده و یک غلام.
شب زنده داران بلخ، گزمه هایی بودند که در راسته ها و کوچه پس کوچه ها، گام می زدند و هر از چند گاه بانگ بر می آوردند:
ـ آسوده بخوابید، شهر در امن و امان است.
و نیز نگهبانانی که از دروازه ی اصلی و دیگر درهای قصر بلخ محافظت می کردند، در چنین شبی، در چنین شب آرام و نجیبی، عشق به ترنم پرداخته بود.
بر پشت بام کاخ بلخ، حادثه ای تکوین می یافت که تار و پودش از عشق بافته شده بود: دقایقی از نیمه شب گذشته بود که رابعه بر بام قصر حضور یافت، او و دایه ی پیرش عفیفه، اما هنوز از بکتاش، خبری نشده بود، رابعه در جایگاه همیشگی اش قرار گرفت، همان جایی که او تکیه به دیوار می داد، می نشست، کتابی به دست می گرفت، کتاب را می گشود ولی به جای نظر کردن به مطالبی که در صفحات کتاب منعکس شده بود، نگاه مشتاقش را به سرای بکتاش پرواز می داد.
چند دقیقه به انتظار گذراندن، بر دختر عاشق گران آمد، زیر لب غرید؛ غرشی که برای عفیفه مفهوم نبود:
ـ این هم یک ضربه ی دیگر؛ بکتاش به خرد کردن و در هم شکستنم قصد کرده...


« پایان صفحه 200 »
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

است؛ آن از اصرارش برای شنیدن انگیزه ی عشق از زبان من، و این از به انتظار گذاشتنم!
عفیفه، فقط غریدن رابعه را شنید و در نیافت که او با خود چه مطلبی را واگویه می کند، به همین جهت پرسید:
ـ تو را چه حال است رابعه؟ گویا زمین و زمان را به باد ناسزا گرفته ای؟
دختر گل رو، با دل مردگی پاسخ داد:
ـ مرا با زمین و زمان کاری نیست، بکتاش را سرزنش می کنم، او بازی عذاب آوری را با دلم آغاز کرده است، معمولاً مردان در میعادگاه زودتر حضور می یابند و به انتظار محبوب می نشینند و بکتاش مرا چشم به راه گذاشته است.
رابعه را با زمان، سر و کار بود، او می خواست چنان قدرتی می داشت که بتواند بر زمان فرمان براند، شتابانش کند و لحظات تلخ انتظار را به آخر برساند.
عفیفه رشته ی سیاهی که به ایاز رابعه پیوند داده بود، پنهانی دور انگشت اشاره اش پیچید و دستش را زیر چادر خود مخفی کرد و دلیل آورد:
ـ شاید حارث او را به بزم خود کشانده باشد، خودت می دانی وقتی که برادرت نوشابه ها را به کام خود می ریزد، سمج می شود، لجوج می شود و بی دلیل به دیگران پیله می کند، من احتمال می دهم بکتاش نتوانسته است از بزم برادرت بگریزد.
عفیفه هنوز کلامش را به آخر نبرده بود که متوجه شد در اصلی عمارت بکتاش، بر پاشنه اش چرخید و در پی آن مرد جوان پای به حیاط نهاد.
تقریباً همزمان ، هر دو متوجه بیرون آمدن بکتاش از عمارتش شدند.
ستاره ها بر دل آسمان، خال کوبیده بودند، ماه نیمه تمام بود و شهر تاریک، فقط در فاصله ای دور، در حوالی درهای قصر، هاله ای از نور به چشم می آمد، عفیفه بقیه ی کلامش را فرو خورد، به لحنش رنگ امید زد و آن گاه شادمانه به دختر عاشق نوید داد:
ـ انگاری یکی از عمارت خارج شده است، در این ظلمت، چشمانم را قدرت آن نیست که او را باز شناسم، ولی دلم گواهی می دهد که او است.
بکتاش پس از خروج از عمارت، با رعایت نهایت احتیاط به سوی نردبانی رفت که در دیگر سوی حیاط قرار داشت، غلام جوان نردبان را از جایش کند ، بر سر دست گرفت، به سوی دیواری آورد که به قصر می پیوست ، نردبان را به طور عمودی بر دیوار تکیه داد و استوار کرد.
دیگر بر رابعه و عفیفه مسلم شده بود، آن کسی که دارد محتاطانه، پله ها را یکی یکی از زیر پا در می کند، کسی غیر از بکتاش نیست.
با هر پله ای که بکتاش ، فراز می آمد، تپش قلب رابعه شدیدتر می شد، دختر جوان به قلبش فرمان داد:
ـ آرام بمان دل من، خودت را به سینه ام مکوبان، رسوایم مکن.
دل دختر خوب چهره را گوشی شنوا نبود، چون پرنده ای گرفتار آمده، خود را به قفسه ی سینه ی رابعه می کوفت.
بکتاش بر لبه ی بام ظاهر شد، رابعه از جایش برخاست، عفیفه به او تأسی کرد و در کنارش ایستاد، مرد جوان، پای بر بام نهاد، با پوزشی بر زبان:
ـ مرا ببخشایید از این تأخیر، تنی چند از خدمه ام را برای کمک به دیگر خدمتکاران، به بزم حاکم فرستاده بودم، تا آنان بازگشته و خفتند دیرگاه شد.
در هوای تاریک، چهره و اندام بکتاش، سایه وار به نظر رابعه و دایه اش می آمد، عفیفه به سخن در آمد:
ـ دیر آمدن از نیامدن، به هر جهت بهتر است. تأخیرت را نادیده می انگاریم، مشروط بر این که اگر ملاقاتی دیگر میان تو و این گل نورسته دست داد، تکرار نشود.
بکتاش به آرامی، به آنان نزدیک شد:
ـ مطمئن باشید دیگر تأخیری در کار نخواهد بود.
زبان رابعه بند آمده بود، همه ی سخنانی را که در ساعات تنهایی در مغزش ردیف کرده بود تا به وقت ملاقات محبوبش ابراز دارد، فراموشش شده بود، دایه ی پیر دیگر بار رشته ی کلام را به دست گرفت:
ـ وقت تنگ است، شما دو نفر را فقط تا زمانی فرصت گفت و گو هست که خروس های بلخ، بانگ برآرند، تنهایتان می گذارم، گامی چند دور می شوم، در گوشه ی دیگر بام می نشینم تا با خاطری آسوده با هم صحبت بدارید، در واقع من به غیر از تنها گذاشتن تان، وظیفه ای دیگر هم دارم، من مراقب اوضاع خواهم بود و اگر غریبه و نامحرمی پیدایش شد، خبرتان خواهم کرد.
رابعه ملتمسانه در دل نالید:
ـ تنهایم مگذار عفیفه، مرا قدرت آن نیست که با یک مرد، آن هم در شبی سیاه به صحبت بنشینم، مرا آن شهامت نیست که با مردی از عشق بگویم.
لرزه ای، رعشه ای غریب، سراپای دختر عاشق را در خود گرفته بود، به راستی او را استعداد آن نبود که با مردی تنها بماند، مردی که دلش را ربوده بود، اگر عفیفه اندکی تأمل به خرج می داد، شاید رابعه، با دستان لرزانش، بازوان دایه ی خود را می گرفت و او را به ماندگاری می خواند، ولی عفیفه درنگ نکرد، وا پس گشت، و گام در راه نهاد و به همراه خود، رشته ای را که به ایازی رابعه، پیوند داشت کشید.
رابعه مبهوت و درمانده، پشیمان و پریشان، در برابر بکتاش قرار داشت، پشیمان از پذیرفتن خواهش او برای دیدار، و پریشان از این که همه ی سخنانش را به یکباره از دست داده بود، دختر خوب روی اسیر بهت و حیرت بود که ناگاه احساس کرد ایازی از سرش به پرواز درآمده است، بی اختیار دست پیش برد تا ایازی را بگیرد، دستش فضای تهی را شیار زد و به ایازی نرسید.
نسیم ملایمی که می وزید، به غارتگری در شاخ و برگ درختان می پرداخت و برگ های خشکیده را از شاخ ها جدا می کرد و در هوا معلق می ساخت، جوان برد، افشان و پریشانش کرد و موهای بلند و شبگون رابعه را به اهتزاز وا داشت.
عفیفه از تمهیدی که در کار کرده بود، خوش دل شد و خنده ی رضایتمندانه و پیرانه اش را در فضا رها کرد.


***

پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هر دو در پیله ی سکوت به سر می بردند، شاید افزون بر نیم ساعت بود که آن دو، بر بام قصر رویاروی یکدیگر نشسته بودند، یک دنیا حرف برای ابراز داشتند و یک دریا خواهش در دل.
رابعه خجلت زده، سر به زیر گرفته بود، نمی توانست سر بالا کند، او به زیر چشمی نگریستن ها اکتفا می کرد و با خودش مکالمه ها داشت:
ـ سخنی بگو رابعه، خموشی چرا؟ آن که زانو به زانویت نشسته است، آن که دیده ی تحسین به جمالت گشوده است، می خواهد شهد کلامت را بچشد، می خواهد نوش خندهایت را شاهد شود، وقت دارد می گذرد، عشقت را اظهار کن، تو سلاح زیبایی ات را به روی او کشیده ای، فصاحت و بلاغتت را هم به خدمت گیر، از پایش درانداز، کاری بکن که او هم به استقبال عشقت بیاید، خود را بر پایت دراندازد و زنجیر از زبانش برگیرد. تو سخنوری رابعه، شاعره ای، کمتر کسی را توان آن هست که کلمات را چون تو، با ظرافت هر چه تمام تر بر کاغذ انعکاس دهد، تو را در شاعری، حریف و ردیفی نیست، به سخن درآ رابعه، چیزی بگو.
اما واژه ها تا درگاه دهانش می آمدند و اجازه ی خروج نمی یافتند، رابعه به مکالمه اش با خود ادامه داد:
ـ تو مردی بکتاش، تویی که چشم ستایش بر من دوخته ای، همت مردان با تو است، جسارت و شهامت مردان نیز! تو سخنی بگو، مگذار زمان شتابان بگذرد و سخنان مان نا گفته بماند.
پنداری این گفته ی رابعه را بکتاش به گوش دل شنید، سخنی که از دل دختر عاشق تراویده بود، بر دلش نشست، بکتاش با ملایمت سر بالا گرفت و پیله ی سکوت را شکست:
ـ وقتی که سخنانت را می شنوم، دلم از شادمانی آکنده می شود، دلم می خواهد همیشه در کنارم باشی و با من صحبت بداری.
رابعه جرأت به خرج داد، مهربانی را به نگاهش آمیخت و نثار مرد جوان کرد، مهربانی ای که در تاریکی گم شد و به چشم بکتاش نیامد؛ بار دیگر غلام ترک، زبان به گفتار گشود:
ـ با من حرف بزن رابعه، به من بگو چه عاملی، عشق را به دلت راه داده است.
رابعه اندیشناک لحظه ای چند سکوت کرد، سپس همه ی نیرویش را در زبانش تمرکز داد و با لحنی لرزان گفت:
ـ عشق را دلیلی نیست، این خصومت است که انگیزه و دلیل می طلبد.
بکتاش، گفته ی او را تصدیق کرد و افزود:
ـ چنان است که می گویی، باور بدار من هم تو را عاشقم، از آن روزی که تو را بر بام دیدم، از آن لحظه ای که برای نخستین بار نگاهمان در هم گره خورد، عشق در من جوشید، چنان چشمه ای.
چه شیرین بود سخنان بکتاش، چقدر امیدآفرین و دل انگیز بود اعترافش، اعتراف به عشق، آن هم عشقی که با یک نگاه، نطفه بسته بود. رابعه خاموش ماند، به غلام خاندان کعب، مجال داد تا باز هم، شهد کلامش را در گوش او بیفشاند، بکتاش سخنانش را پی گرفت:
ـ به تو دل باخته بودم و از تو پرهیز می کردم، شایستگی آن را در خود نمی یافتم که خود را در دام عشقت به زنجیر ببینم، به بهانه های گوناگون به حیاط سرایم می آمدم ، حسی عجیب، مرا بر آن می داشت که خود را به رخت بکشانم. از مستقیم نگریستن به تو خودداری می ورزیدم، اما این را اعتراف می کنم که به تو دیده نمی دوختم و می دیدمت. نگاه های حرارت بخشت را احساس می کردم.
ـ چه بی انصافی تو! همه ی وجودت، به سویم پر می کشید و تو خود را بی اعتنا می نمایاندی؟
بی اختیار، چنین اعتراضی بر لبان رابعه جان گرفته بود، بکتاش برای موجه قلمداد کردن کارش، خود را ناگزیر به استدلال دید:
ـ نه رابعه! با من چنین سخن مدار، بی انصاف نبوده ام، هراس داشتم، این را آشکارا می گویم، هراس داشتم که زیبنده ی عشق تو نباشم، من در هیچ حال فراموش نکرده ام که یک غلامم. غلامی که حارث او را از بازار برده فروشان خریده است، غلامی که بلند اقبال بوده است، در دل حاکم چنان جای گرفته است که منزلتی به او داده است و در همسایگی قصرش، سرایی برایش تدارک دیده است؛ اما داغ بردگی به هیچ وجه از پیشانی ام زدوده نمی شود...
دختر جوان، او را از سخن گفتن باز داشت و از او خواست که خود را کم نگیرد:
ـ این قدر غلام بودنت را به میان مکش بکتاش، حلقه ی غلامی را از گوش برون کن و در عوض حلقه ی غلامی عشق را به گوش بگیر، غلام عشق من شو تا من نیز کنیز عشقت شوم.
و ادامه داد:
ـ در عشق فقط خسته دلی خریدار دارد نه ملاحظه و پای بندی به آداب و سنت ها. منزلت عشق، برتر از همه ی منزلت ها است. عشق را با تشریفات سر و کاری نیست، عشق سلسله مراتب نمی شناسد.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:08 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها