بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لیلا- از زندگی دلم گرفته.
من- این رو که اول گفتی. راستش رو بگو چی شده
مدتی سکوت کرد تا بالاخره گفت:
لیلا- خجالت می کشم بگم فرهاد خان.
من- لیلا خانم من و تو تازه بهم نرسیدیم تقریبا از بچگی با هم بزرگ شدیم. فقط مدتی از هم دور بودیم. بگو خجالت نکش. تو دختر مصممی بودی و هستی.
لیلا- فرهاد خان تو دانشگاه مدتی بود که پسری از من خوشش می اومد من بهش توجهی نداشتم. سرم به درس گرم بود. هیچ احساسی هم بهش نداشتم. از دوستم منیژه در مورد من تحقیق کرده بود. پیغام داده بود که می خواد بیاد خواستگاری من. من چند بار عذر آوردم تا اینکه یک روز خودش جلوی من رو گرفت و گفت که من از شما خوشم اومده و این حرفها. اگه اجازه بدید میخوام مزاحم بشم و بیام پیش پدر و مادرتون. من مخالفت کردم و درسم رو بهانه کردم و رفتم. گویا آدرس منو پیدا کرده یعنی دنبالم آمده و اینجا را یاد گرفته. چون من به هیچ کس آدرس اینجا رو ندادم. حتما می دونین به چه دلیل؟
من- حتما چون مادرت اینجا کار می کنه؟
لیلا- درسته. خلاصه شروع کرده اینجا تحقیق کردن.گویا یکی از همسایه ها بهش گفته که مادرم کارگر اینجاست و ما تو دو تا اتاق زندگی می کینم. صبحش که رفتم دانشگاه جلوی در دانشگاه ایستاده بود. تا من رو دید با حالتی عصبی با من برخورد کرد و گفت چرا بهش نگفتم که مادرم کلفته! اصلا باورم نمی شد. این ادم وقیح انگار از من طلبکار بود یا فکر کرده بود که من دنبالش فرستادم! اصلا من از قیافه اون بدم می اومد ولی عملش ضربه بدی به من زد.
من- ناراحت از این هستی که دیگه نمی خواد به خواستگاریت بیاد؟
لیلا- نه، نه گفتم که من کلا از این آدم بدم می آد ولی اون یک واقعیتی رو به من گفت. فرهاد خان خیلی دردناکه که یک دختر پدر نداشته باشه و مادرش هم کلفت باشه.
من- مادر تو کلفت نیست. دلم نمی خواد در مورد فرخنده خانم اینطوری صحبت کنی. فرخنده خانم مادر دومه منه!
لیلا یکدفعه سرش گیج رفت و دستش رو به آلاچیق گرفت. بعد از لحظه ای گفت:
لیلا- معذرت می خوام فرهاد خان. حالم خوب نیست. با اجازه تون من برم.
من- باشه برو. بعدا بازهم با هم صحبت می کنیم.
پوزخندی زد و گفت خداحافظ و رفت.
چند دقیقه ای اونجا نشستم. نمی دونستم چطوری باید مشکل این دختر رو حل کرد. پس بی اختیار به طرف خونه رفتم و شماره هومن رو گرفتم و بهش گفتم که همین الان پیش من بیاد. چند دقیقه بعد هومن زنگ زد و وارد خونه شد و بعد از سلام و احوالپرسی با پدر و مادرم رو به من کرد و گفت: فرهاد تا کی من باید از تو نگهداری کنم؟ این موقع شب هم منو ول نمی کنی؟ این وقت شب مرده ها هم آزادند؟
من- بیا بریم تو باغ می خوام در مورد کار توی کارخونه پدر باهات صحبت کنم(وقتی هومن چهره منو دید دیگه حرفی نزد و دنبال من راه افتاد. وقتی بیرون از خونه رسیدیم) بلافاصله گفت: چی شده فرهاد؟ چرا نگران و ناراحتی؟
من- از کجا فهمیدی ناراحتم؟
هومن- بعد از یه عمر گدایی میدون ونک رو که یادم نمی ره؟ از بچگی با تو بودم. آب بخوری خبرش به من می رسه!
در همین وقت صدای جیغ فرخنده خانم بلند شد. سراسیمه به طرف اتاق دویدیم و وارد شدیم.
فرخنده خانم با گریه گفت: فرهاد خان دستم به دامنت. لیلا مریض شده نمی دونم چرا یه دفعه غش کرد . یا ام البنین به بچه ام کمک کن یا فاطمه زهرا!
به طرف لیلا رفتم و خم شدم. متاسفانه در دستش بسته های خالی دیازپام 10 میلی گرم رو دیدم. دیگه معطل نکردم. هومن هم که بسته های خالی قرص رو دیده بود فکر منو خوند و گفت: من می رم ماشین بیارم.
من- ماشین پدر رو بردار فقط سریع
در همین وقت پدر و مادرم هم رسیدند و با کمک فرخنده خانم و مادرم لیلا را داخل ماشین گذاشتیم و فرخنده خانم پیش لیلا که روی صندلی عقب بیهوش افتاده بود نشست و من هم جلو، هومن هم پشت فرمان و حرکت کرد.
من- هومن برو! مثل برق برو!
و ماشین مثل پرنده ای توسط هومن تو شهر به حرکت در امد. دلم می خواست شهره اینحا بود و رانندگی هومن را می دید. خونسرد و مسلط.
هومن- فرهاد کجا بریم؟
من- برو بیمارستان لقمان . بلدی؟
چنان سرعتی گرفته بود که اگر تصادف می کردیم هیچکدوم زنده نمی موندیم. بیست دقیقه بعد جلوی در بیمارستان لقمان بودیم. با اون همه ترافیک! دربون بیمارستان در رو باز کرد و با ماشین وارد شدیم. جلوی ساختمان با کمک پرستاران لیلا را به داخل بردیم و فرخنده خانم همراهش رفت. کفش لیلا بیرون از پاش در اومد که هومن برداشت. بلافاصله پزشک کشیک بالای سر لیلا اومد و با معاینه او پرسید : کسی از ما می دنه که چی خورده و چقدر؟
من- آقای دکتر من کنارش سه بسته ده تایی دیازپام 10 میلی گرمی پیدا کردم. دقیقا نیم ساعت قبلش داشت با من حرف می زد. تقریبا حالش خوب بود.
پزشک به فرخنده خانم اشاره کرد و گفت: این خانم چه نسبتی با بیمار داره؟
من- مادرش دکتر، ولی خواهش می کنم فعلا بهش نگید که لیلا قصد خودکشی داشته. من بعدا مفصلا جریان رو خدمت شما عرض می کنم.
دکتر و پرستار مشغول مداوای لیلا شدند. روده شور و این چیزها. بعد از نیم ساعت کار اون ها تموم شد و دکتر پیش من اومد و گفت: شما لطفا همراه من به دفترم بیایید.
من- جناب دکتر در این مورد که چیزی به مادرش نگفتید؟
دکتر- فعلا خیر. ولی شما باید به من توضیح بدید. ما باید پرونده پزشکی تشکیل بدیم.
من و هومن همراه دکتر به دفتر او رفتیم. دکتر از ما خواست که بنشینیم. بعد از اینکه اسم و مشخصات لیلا رو تو ورقه نوشت پرسید: علت اقدام به خودکشی؟
هومن- فرع بی پولی جناب پزشک!
دکتر سرش رو از روی پرونده بلند کرد و از هومن پرسید:
دکتر- شما در جریان هستید؟
هومن- نه آقای دکتر، دوستم در جریانه.ولی قول به شما می دم که علتش همین باشه.
من لافاصله تمام جریان رو برای دکتر تعریف کردم. وقتی هومن از جریان باخبر شد خیلی عصبانی گفت: چه جیوون هایی پیدا می شن!
دکتر- متاسفانه این درد جامعه ماست! متاسفانه باید بگم شما درست گفتید . اینها همه ریشه های فقره!فقز مادی، فقز فرهنگی. در هر صورت شما باید خیلی مواظب ایشون باشید. این اولین اقدام بوده که بخیر گذشت یعنی در اثر هوشیاری شما و مادرش چون زود به اینجا رسوندیدش مساله خاصی ایجاد نشده اما ممکنه اگه روحا اصلاح نشه دوباره دست به این کار بزنه. همیشه انسان شانس نمی آره! شما دو تا جوون باید با این دختر احساس همدردی کنید. باید بیشتر باهاش مانوس بشید. دختر خیلی قشنگ و زیباییه! حیفه زندگیش قطع بشه!
من به مادرش می گم مسموم شده. شما هم به یک بهانه مادرش رو صدا کنید تا من کمی با او صحبت کنم.
من و هومن فرخنده خانم رو صدا کردیم و در مورد غذایی که لیلا ظهر خورده بود و از این حرفها باهاش صحبت کردیم. دکتر هم تونست با لیلا که به هوش آمده بود کمی صحبت کنه. پس از اون دکتر پیش ما اومد و گفت تا یک ساعت دیگه می تونیم لیلا رو با خودمون ببریم.
از دکتر خیلی تشکر کردیم. واقعا اگر این پزشکان نبودند چه مشکلاتی که پیش نمی اومد؟ مثل فرشته های نحات به موقع بالای سر بیمار حاضر می شن و با دانش خودشون بسیاری رو از خطر مرگ نجات می دهند.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 06-21-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

بگذریم. فرخنده خانم دوباره بالای سر لیلا برگشت و من هم اول یه تلفن به خونه کردم تا خیال پدر و مادر از این بابت راخت بشه و بعد با هومن که هنوز کفش لیلا تو دستش بود بالای سر لیلا رفتیم. حال لیلا بهتر شده بود و روسری خودش رو سرش کرده بود.
من- خوبی لیلا؟ رنگ و روت که بد نیست! دکتر گفت مسموم شده بودی!
لیلا به من لبخند زد یعنی منظو منو فهمیده!
گویا فرخنده خانم تمام جریان رو از لحظه ای که من و هومن بالای سر لیلا رسیده بودیم برای لیلا تعریف کرده بود.
فرخنده خانم- فرهاد خان، هومن خان، نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم اگه شما نبودید معلوم نبود چه بلایی سر دخترم می اومد و بعد رو به لیلا کرد و گفت :لیلا هومن خان اونقدر تند رانندگی کرده که اگه با هلی کوپتر هم می امدیم به اون زودی نمی رسیدیم!
هومن- اختیار دارید فرخنده خانم. آخه پدر من یه موقع راننده اورژانس تهران بوده!
لیلا با نگاهی غمگین هومن رو نگاه کرد و گفت: بد شانسی من!
فرخنده خانم متوجه منظور لیلا نشد و گفت: تا شماها اینجائید من برم یه سر به این تخت بغلی بزنم طفلی دخترک خیلی ناله می کنه!
به محض رفتن فرخنده خانم به لیلا گفتم: لیلا کارت بسیار بچگانه بود. تو فقط به خاطر حرف یه دیوانه می خواستی بزرگترین موهبت خداوند یعنی زندگی رو از دست بدی؟ به محض اینکه خوب شدی خودم چند بار تورو می رسونم دانشگاه تا مثل اون دیوانه ای متوجه بشن تو یه برادر هم داری!
لیلا به من لبخند زد و وقتی چشمش به دست هومن افتاد که کفش خودش رو در دست داره گفت: هومن خان دیگه بیشتر از شرمنده نکنید من رو. کفش رو بندازید زمین!
هومن نگاهی به لنگه کفش لیلا کرد و گفت: این رو من اتفاقی پیدا کردم می خوام پیش خودم نگه دارم. یادگاری!
من برگشتم و به چشمان هومن نگاه کردم. برقی مخصوص در چشمانش می درخشید. حال عجیبی پیدا کرده بود که فقط لحظه ای برایم قابل درک بود و بلافاصله هومن دوباره شخصیت عادی خودش رو پیدا کرد و از لیلا پرسید: لیلا خانم مرز بین هستی و نیستی چه طوریه؟
لیلا- عالیه. اگر یه فضول با سرعت زیاد آدم رو به بیمارستان نرسونه!
هومن رو به من کرد و با تعجب گفت: آتیش به جون نگرفته چه زبونی داره! از من هم حاضر جوابتره!
لیلا- یادت رفته هومن خان!کودکی هامون را؟
هومن- یادمه.ولی دختر خانم این دیگه بازی معمولی نبود ممکن بود جونت رو از دست بدی!موهبت خدارو!
لیلا- برای شماها موهبته نه برای من!
من- از یک دانشجو بعیده این طوری حرف بزنه!حالا خودت رو خسته نکن. بعدا خیلی حرفها داریم که با هم بزنیم.
هومن- با من هم خیلی حرفها دارید که بزنید!
لیلا- خدمت شما هم باید جوابگو باشم؟نسبت من و فرهاد خان ارباب و خادمه. شما چی؟
من- لیلا شروع کردی؟ گوش کن لیلا من تو زندگی طعم داشتن خواهر یا برادر رو نچشیدم تو هم از بچگی با من بزرگ شدی چه عیبی داره که خواهر من باشی؟
لیلا- چه جالب! مثل فیلمها!آخرش همه چیز درست می شه.
هومن- شما باید یک سری از واقعیت ها رو که نمی شه تغییرشون داد، باور کنید.
لیلا- باور من باعث شد که دست به این کار بزنم! تا قبل از این درست با این واقعیت روبرو نشده بودم.
هومن- تمام این کارها فقط به خاطر اینه که مادر شما خونه فرهاد اینا کار می کنه؟ پس گوش کنید لیلا خانم پدر من چندین سال در زمان دانشجویی و قبل از اون در یک مغازه شاگردی و پادویی می کرده! اینها که عیب نیست!
در همین وقت دکتر پیش ما اومد و بعد از معاینه لیلا اجازه مرخصی داد و بعد از تشکر ما رفت.
لیلا- هومن خان حالا نمی شه اون یادگاری رو یک ساعت به من پس بدید؟
هومن- باشه می دم به شرط این که قول بدید که بهم پسش بدید!
لیلا باخنده- باشه قول می دم.
لیلا بلند شد و نشست و هومن خم شد و لنگه کفش لیلا رو کنار لنگه دیگه اش جفت کرد.
لیلا- هومن خان خواهش می کنم شرمنده نفرمایید.
فرخنده خانم کمک کرد و دست لیلا رو گرفت و آروم همه به طرف ماشین حرکت کردیم.
لیلا- مامان پول بیمارستان رو حساب کردی؟
هومن-من حساب می کنم شما برید سوار شید.
آروم آروم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. چند دقیقه بعد هومن هم اومد. حرکت کردیم و از بیمارستان بیرون اومدیم.
لیلا- سوار ماشین مدل بالا شدن هم خوبه ها!
من- بگو لیلا خانم هر چه می خواهد دل تنگت بگو!
لیلا- همین طوری گفتم ارباب!
من- لیلا خانم دختر خاله من چند روز پیش دو تا جمله به من گفت که به من برخورد.من هم از ماشین پیاده شدم و با قهر ایشون رو ترک کردم. حالا ببین شما چقدر عزیزی که این همه متلک می گی ما حرف نمی زنیم!
هومن- فرهاد می خوای نگه دارم پیاده شی؟
فرخنده خانم- لیلا چیزی به فرهاد خان گفتی؟
هومن- نه فرخنده خانم فرهاد شوخی می کنه.
لیلا- هومن شما سوالی از من کردید در مورد هستی و نیستی. باید بگم وقتی هستی در حال از دست رفتنه انسان قدرش رو می فهمه. دو دستی بهش می چسبه! در لحظات آخر دلش می خواد یه نفر به کمکش بیاد. نجاتش بده. نمی خواد زندگی قطع بشه! کاری رو که خودش با تصمیم و اراده شروع کرده دلش نمی خواد انجام بشه. می ترسه!
وحشتناکه! وقتی به مرحله نیستی نزدیک می شه تازه می فهمه که به خاطر چه چیزهای ساده و پوچی دست به این کار زده. اون لحظه س که اگر کسی ازش سوال کنه که آیا می خوای نجاتت بدم یا نه؟ حتما جواب آدم مثبته!
من- بهتره که در این مورد سکرت صحبت کنیم (اشاره به فرخنده خانم کردم)
هومن- این نیز بگذرد.
فرخنده خانم- هومن خان راست می گه. دنیا محل گذره! من یه فامیلی داشتم که یه پسر داشت شب توی خونه تنها بوده. مسموم می شه رفیقش می آد در خونه بهش سر بزنه می بینه اون مریضه اما ولش می کنه می ره دنبال کارش. طفلکی پسرک از مسمومیت تموم کرد!
اون رفیقش که بعدا می فهمه دیوونه شده بود که چرا کمکش نکرده. خدا به شما دو تا جوون خیر بده که ماها رو تنها نذاشتید.
هومن- زیر ماشین بهشت زهرا بره این رفیق نیمه راه! آدم که نباید رفیقش رو تنها بذاره! از این به بعد فرخنده خانم ماها مرتب خونه شماییم که یه وقت لیلا خانم مسموم نشه! سماورتون که روبراه هست!؟
فرخنده خانم- پیر شی جوون! آره روبراهه اگه شما ها زحمت بکشین تو درسهای لیلا هم بهش کمک کنین خیلی خوبه. بعد رو به لیلا کرد و پرسید: لیلا مادر از چی بود ضعیف بودی؟ زبان؟
هومن با خنده گفت- نخیر فرخنده خانم احتمالا از چیز دیگری ضعف دارن! تو زبان مشکلی ندارند! در واقع ماشالا زبان و چونه لیلا خانم خیلی هم پر قوته!
همه خندیدیم و فرخنده خانم گفت: ماشالا این هومن خان خیلی خوش مشرب! وقتی حرف می زنه غم از دل آدم می ره!
هومن- فرخنده خانم خیالتون راحت. حالا که لیلا خانم ماها رو صدا زده دیگه تنهاش نمی ذاریم.
لیلا با خنده- من کی شمارو صدا زدم؟
هومن- همیشه که نباید کسی رو با زبان و اسمش صدا کرد. انسان می تونه با عمل هم دیگران رو صدا کنه! انسان گاهی وقتها با نگاهی می تونه تموم دنیا رو صدا کنه!
یکدفعه هومن برگشت طرف لیلا و گفت: لیلا خانم چادرتون! انگار جا گذاشتیم.
من- لیلا خانم اصلا چادر نداشت! تو کجا امشب چادر دیدی؟
هومن- چرا بابا اون دفعه تو خونه لیلا خانم رو دیدم با چادر بود.
فرخنده خانم- لیلا تو خونه چادر سرش می کنه بیرون با روپوش و روسریه!
من- حتما از من رو می گیره!من که مثل برادرش هستم!
هومن- خدا تورو فرهاد از برادری کم نکنه! ولی لیلا خانم از این فرهاد ما زیاد رو نگیرید این نظرش پاکه!مثل کبریت بی خطره! ده تاش رو هم که روشن کنی یکیش نمی گیره!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
2 کاربر زیر از ساقي سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
  #23  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرخنده خانم- آره ننه وابمونه این کبریت ها همه شون نم کشیده س!
من- دست شما درد نکنه فرخنه خانم. حالا من شدم نم کشیده؟
همه خندیدند. فرخنده خانم گفت: اوا! خدا مرگم بده! دور از جون شما!
تقریبا رسیده بودیم که هومن رو به لیلا کرد و گفت: لیلا خانم رسیدیم کفش یادتون نره!
لیلا- هومن خان کفش من بدردتون نمی خوره. برای شما خیلی تنگه!
هومن- نمی خوام که پام کنم! اگه بدردم نخورد و نتونستم کاریش کنم بهتون پس می دم!
لیلا با چهره ای سرخ از شرم به من نگاه کرد که من بهش لبخند زدم.
رسیدیم و من پیاده شدم و در باغ رو باز کردم و ماشین وارد خونه شد. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب بود. پدر و مادرم به محض رسیدن ما بیرون اومدندو مادرم لیلا را در آغوش گرفت و با هم داخل خونه رفتند. برای لیلا در خونه خودمون مادرم اتاقی آماده کرده بود. با وجود اونکه لیلا اصرار داشت که به اتاق خودشون برای استراحت بره ولی مادرم اجازه نداد. پس ناچار قبول کرد و به اتاق آماده شده رفت و فرخنده خانم و مادرم هم دنبالش رفتند. در همین لحظه هومن هم دنبال اون ها رفت و دوباره از لیلا پرسید: لیلا خانم اجازه می دید که یادگاری رو ببرم؟
لیلا- می ترسم اندازه اش براتون دردسر درست کنه! یکدفعه پشیمون می شین ها!
هومن- من اونو می برم! خواهش می کنم شما هم خوب در این مورد فکرهاتون بکنید.
لیلا- در هر صورت شما اونو از من نگرفتید. پیدا کردید! حداقل فعلا من اینطوری فکر می کنم.
هومن از اتاق بیرون اومد و همراه من و پدرم به باغ رفتیم.
پدر- فرهاد مسئله یک مسمومیت ساده نیست! درسته؟
من- بله پدر لیلا می خواسته خودکشی کنه.
وبعد تمام جریان رو برای پدرم تعریف کردم. پدر سخت به فکر فرو رفت.خیلی ناراحت بود بعد از دقایقی در حالیکه بغض گلوشو گرفته بود گفت:من از نظر مادی هیچوقت نذاشتم که فرخنده و لیلا کمبودی حس کنند. همون طور که خودتون هم می بینید اونها از تمام امکانات این خونه مثل ما استفاده می کنند و فقط برای خواب به اتاق خودشون می رن. این چند وقت که فرهاد تو امدی لیلا کمتر توی خونه می اومد و تا قبل از اون تقریبا همیشه اینجا بود. تو اتاق های خودشون هم تمام امکانات رو فراهم کردم از تخت و کمد و یخچال و تلویزیون و ضبط خلاصه همه چیز. چند سال پیش هم دادم کنار اتاقها آشپزخونه و حمام و دستشویی براشون ساختند که مثلا احساس راحتی بیشتری بکنند. بهترین لباس و کفش و کیف رو هم برای لیلا می خریدم.تمام مخارج تحصیلات اون رو هم من پرداخت کردم. طوری هم رفتار کردم که نتیجه اش این بود وقتی تو می خواستی سوغاتی بخری اول از همه برای اونها خریدی، درسته؟
در کودکی که شماها با هم دعواتون می شد اکثرا طرف لیلا رو می گرفتم. این رو هم خودتون شاهدید.همین الان هم اگر به انبار برید می بینید که تقریبا تمام جهیزیه لیلا حاضره. همه نو و بسته بندی. از نظر مادی هم که حقوق فرخنده خانم رو مرتب پرداخت کردم و در ضمن یک ماهیانه هم همیشهبرای لیلا دادم. فرخنده خانم هم که در خونه فقط آشپزی می کنه کارهای نظافت با خود مادرته! باغ و حیاط هم که باغبون بهش می رسه. یعنی می خوام بهتون بگم فکر همه چیزرو کرده بودم الا این یکی! بعد رو به هومن کرد و پرسید:جریان این یادگاری چی بود؟
هومن خندید و لنگه کفش لیلا رو نشون داد. پدرم با لبخندگفت کار سختی رو شروع کردی پسر! فکرهاتو کردی؟
هومن- دارم می کنم.
پدرم سری تکان داد و رفت. وقتی از ما کاملا دور شد رو به هومن کردم و گفتم:ذرع نکرده پاره کردی!کاش قبلش به من می گفتی. می دونی هومن تو در واقع از لیلا خواستگاری کردی. فکر پدرت رو کردی؟اخلاقش رو که می دونی؟اگه مخالفت کنه که حتما میکنه چیکار می کنی؟ ای کاش اول کمی مسئله رو سبک سنگین می کردی.بعد! تو در واقع تحت تاثیر عملی که امشب لیلا انجام داده بود قرار گرفتی. حالا فردا که پشیمون شدی جواب منو و این دختر بدبخت رو چی می دی؟ دختره رو هوایی کردی رفت پی کارش! حالا از امشب می ره تو فکر و چه رویایی برای خودش درست می کنه. دردهاش کم بود این یکی رو هم تو براش درست کردی!
رویم رو از هومن برگردوندم و سیگاری روشن کردم و به طرف ته باغ راه افتادم. هومن هم دنبالم راه افتاد.چند دقیقه ای در سکوت قدم زدیم تا هومن به زبون اومد.
هومن- فرهاد تو چن ساله که منو می شناسی؟تو اینجا، تو خارج از کشور؟
با هم خیلی جاها رفتیم و خیلی کارها کردیم. با خیلی از دخترهای ایرانی و خارجی آشنا بودیم و رفت و امد داشتیم. حالا تو بمن بگو: من ادم هوس بازی هستم؟ من که در تمام دوره کودکی دردی مثل درد لیلا را داشتم؟ نه دلم می خواد فکر کنی و جوابم رو بدی!
من- نه، با شناختی که از تو دارم،نه! برای همین وقتی با لیلا این حرفها رو می زدی چیزی نگفتم. چون به تو اعتماد دارم.ولی از این می ترسم که احساست رو اشتباه درک کرده باشی! وگرنه چی بهتر از این!
هومن سیگاری روشن کرد و گفت: خدا منو ببخشه فرهاد!موقعی که حال لیلا بد بود بدون روسری و چادر لیلا رو دیدم نه ارایش داشت نه چیزی. نه موهاش رو درست کرده بود و نه به خودش رسیده بود. با تمام اینها زیبا بود و قشنگ! یک زیبایی ذاتی خدادادی! فرهاد باور کن بقدری ازش خوشم اومده که نگو!از اخلاقش هم همینطور!راحته مثل خودم.
حرفهاش رو می زنه خیلی هم خوب صحبت می کنه. دیدی به من در مورد یادکگاری چی گفت؟ حرفی که زد معنیش این بود که اون جوابی به من نداده. گفت تو فش رو از من نگرفتی!
(خندید و گفت) عجب کلکیه!بچگی هاش هم همین جورری بود، یادته؟
من-پدرت چی، فکر اونو کردی؟اگه بفهمه خدا به دادت برسه! به نظر من فعلا چیزی بهش نگو. بذار ببین چی میشه.
هومن- یادم باشه فردا یه جفت کفش مثل همین برای لیلا بخرم. با یک لنگه کفش که نمی تونه راه بره! فرهاد تو باید هوامو داشته باشی. کمکم کنی.
من- نیت تو خیره. خدا کمکت می کنه.
هومن- خب من دیگه می رم. ببین سرنوشت کارش چطوریه! یکی باید خودکشی کنه، پشت سرش یکی ازش خواستگاری!طرف تو عالم هپروته، من ازش خواستگاری می کنم!
من- حالا کجا می ری؟ بمون گپ می زنیم.
هومن- ساعت دو بعد از نصفه شب! مرد حسابی من هم غیر از رانندگی و خواستگاری کارهای دیگه ای هم دارم!خونه زندگی هم دارم! خداحافظ. حواست به لیلا باشه.
من- خداحافظ فلورانس نایتینگل( بانوی فانوس بدست) و خندیدم.
برگشت و گفت- زهرمار
من- هومن برات دعا می کنم. ان شا الله مبارکه!
هومن خندید و رفت.
من هم سیگاری روشن کردم و مشغول قدم زدن شدم که از طرف ساختمان فرخنده صدام کرد.
فرخنده خانم- فرهاد خان، فرهاد خان کجائید؟
من- اینجا فرخنده خانم.کاری داشتید؟ لیلا چطوره؟
فرخنده خانم- خوبه، شکر خدا،ا، نکش این سیگار وامونده رو فرهاد خان!
من- کم می کشم فرخنده خانم. چند تا بیشتر در روز نمی کشم.
فرخنده خانم- اره مادر کم بکش. اگه ترکش کنی که دیگه بهتر! امشب خیلی به شماها زحمت دادیم ما. خدا بهتون عوض بده.
لحظاتی به سکوت گذشت و بعد فرخنده خانم گفت:فرهاد خان، مادر هومن خان رفت؟خیلی زحمت کشید. پسر خوبی هومن.نه؟
من- فرخنده خانم شما خودتون تقریبا بزرگش کردید. تا ایران بودیم تقریبا هر روز اینجا بود!
فرخنده خانم- آره خب می دونم.ولی شما چندین سال خارج بودین. خوب آدمیزاد عوض می شه،خدای نکرده عرق خور می شه،تریاکی میشه! توی هفت هشت سال هزار جور اتفاق می افته! اصلا این هومن خان اونجا درس هم خونده؟ الان چیکاره اس؟ اگه باباش ولش کنه، می تونه بره سرکار؟
من- فرخنده خانم پدرش چرا ولش کنه؟مگه کار بدی کرده هومن؟
احساس کردم که فرخنده خانم حرف دیگری برای گفتن داره ولی نمی دونه چه جوری شروع کنه. برای همین گفتم: فرخنده خانم شما برای گفتن چیز دیگه ای اینجا اومدید چرا راحت حرفتون رو نمی زنید؟من رو غریبه می دونید؟
فرخنده خانم نگاهی به من کرد و گفت: فرهاد جون بریم روی اون نیمکت بنشینیم تا برات بگم.
چند قدم اون طرفتر روی نیمکت نشستیم و فرخنده خانم شروع کرد: فرهاد جون تو مثل پسر خودمی! من نه مثل مادرت اما نصف اون زحمت تورو کشیدم. چندین ساله که نون نمکتون رو خوردم. با هم سر یک سفره نشستیم. دستمون تو یه کاسه رفته! من بعد از خدا پناهم شمایید و دلخوشیم لیلا!
و با این جمله آخر شروع به گریه کرد. اشکی از سر عجز! گریه واماندگی!
بقدری دلم گرفت که اگر ملاحظاتی نبود پا به پای فرخنده خانم گریه می کردم. دوباره شروع کرد:
تو خودت بودی و دیدی با چه زحمت و بدبختی بزرگش کردم. نمی گم با کلفتی!چون شماها واقعا به من توی این خونه به چشم یک کارگز نگاه نکردید ولی به امید خدا خودت زن می گیری و بچه دار می شی می فهمی که ی زن تنها، بی شوهر با چه خون دلی باید بچه اش رو بزرگ کنه! فرهاد خان تمام امید من لیلاست! حاضرم بمیرم و خار به پای لیلا نشینه!
من بی سوادم ولی نه اونقدری که معنی کار هومن خان رو نفهمم! بی سواد هستم نه اون قدر که معنی نگاه و حرفهای هومن خان رو نفهمم! اگه بدونید امشب چی کشیدم؟ مردم و زنده شدم! اون از مسموم شدن لیلا، اون هم از حرفهای هومن خان!
اگه خدای نکرده هومن خان زبونم لال خیال بدی به سر داشته باشه. من زن لچک به سر چه خاکی به سرم بریزم؟فرهاد خان ما نه روز داریم نه زر! اگه خدایی نکرده دخترم رو هوایی کنه و بعد ولش کنهف کاری از دست من بر نمی آد. فقط شکایتش رو به خدا می کنم. دامنش رو روز قیامت می گیرم. نفرینش می کنم!
بعد با صدایی ارام گریه کرد. آدمهایی که زور ندارند حتی گریه شون نیز با صدای آرامه!
سیگاری روشن کردم . گذاشتم با گریه کمی از دردهاشو بیرون بریزه و سبک بشه. چند دقیقه گذشت. گفتم:فرخنده خانم، مادر!
سرش رو بلندکرد و چشمان مهربونش رو به من دوخت.
من- چند ساله من و پدر و مادرم رو می شناسید؟ آیا ما ادمهایی هستیم که یک چشم ناپاک رو توی خونه راه بدیم که به خواهر و مادرمون نگاه کنه؟ اگه قبول دارید که من پسر بدی نیستم باید بگم هومن از من پاک تر و صاف تره! اگر غیر از این بود که سالها بااون دوست نبودم و توی خونه و زندگیم راهش نمی دادم. هومن هر چه هست همینه که می بینید! هر چی توی دلشه به ظاهرش هم هست، یکرنگه!خودتون دیدید که امشب برای لیلا چه کرد! اگر هم دیدید جلوی خودتون کفش لیلا رو با خودش برد یعنی علنی و در حضور شما از لیلا خواستگاری کرد. البته بگذریم از اینکه لیلا بهش جاب مساعد فعلا نداد. ولی یادمه بچگی لیلا با هومن خوبتر از من بود که امیدوارم حالا هم همون طور باشه.
لیلا مثل خواهر منه!شما هم مادر من. هومن هم مثل برادرمه. قبل از اینکه شما بیایید بیرون من داشتم باهاش صحبت می کردم در همین مورد. گفت از لیلا خوشش آمده. رفته داره فکرهاشو می کنه ولی هومنی که من می شناسم تو همین چند ورزه دوباره می آد.ایندفعه مصمم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #24  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قبل از من هم پدرم باهاش صحبت کرد پس خیالتون راحت باشه ما حواسمون هست.ولی باید لیلا هم راضی باشه. خدا می دونه، شاید این دو نفر قسمت همدیگه باشن!
در مورد درس هم باید بگم هومن الان مهندسه اگه حتی خودش هم بره سرکار اونقدری درآمد داره که بتونه زندگی خودش و زنش رو اداره کنه. توکل به خدا کنید.فکر کنم تا دو سه روز دیگه خود هومن بیاد و لیلارو از شما خواستگاری کنه. باز هم می گم به شرطی که لیلا هم راضی باشه! چون حرفی که زده معناش این بود که چون هومن پولداره اون قبول نمی کنه. یعنی من اینطوری فهمیدم. حالا دیگه خدا می دونه.
فرخنده خانم با نگاهی قدر شناس منو نگاه کرد و گفت:ان شا الله پسر هیچ وقت درنمونی! خدا دلت رو شاد کنه که دلمم رو شاد کردی! داشتم از غصه می ترکیدم. ولی فرهاد جون لیلا حق داره. چه جوری می شه؟ یکی باباش کارخونه دار،خونه و دم و دستگاه؛این یکی دختر یه کارگر!
من- دیگه قرار نشد از این حرفها بزنید!توی کار خدا هم که نمیشه دخالت کرد، میشه؟
بسپرید همه چیز رو به خدا،اگه قسمت باشه جور می شه.ولی اول از همه این دو تا باید حرفهاشون رو با هم بزنن. اخلاق همدیگه دستشون بیاد. شما باید اجازه بدید که اونها مدتی با هم رفت و امد داشته باشند. من هم باهاشون هستم.هومن بسیار چشم پاکه.
می دونید فرخنده خانم دیگه دوره زمونه عوض شده. مثل قدیم نیست. جوون ها خودشون باید همسرشون رو انتخاب کنن. در ضمن هومن هم پسر سختی کشیده ایه. نه از نظر مادی. شما که بهتر می دونید به خاطر نداشتن مادر . من هم برای هر دوشون دعا می کنم. شما هم دعا کنید.
فرخنده خانم سرش رو به طرف آسمون گرفت و گفت:
خدایا اگه خوبه و خیره درست بشه اگه نه هر چی تو صلاح بدونی.
و بعد رو به من کرد و گفت: فرهاد جون حالا دیگه خوشحالم.لیلا دختر عاقلیه اما دلم می خواد تو هم مثل برادر مواظبش باشی. هر چند راست می گی اگه هومن ریگی به کفشش بود جلوی همه حرف نمی زد. غیر از اون هومن رو هم ای تقریبا خودم بزرگش کردم. تا حالا صدبار دست و صورتش رو شستم. لباسش رو عوض کردم. بهش غذا دادم. غمش رو خوردم.الهی به امید تو!
فردا صبح ساعت ده بود که هومن با یک بسته کادویی پیداش شد. خوشحال و خندون!
هومن- سلام پدرت خونه س؟ نرفته سرکار؟
من- حسنی! امروز جمعه س؟ کارخونه تعطیله! چیکارش داری؟
هومن- کجاست. بریم پیشش می فهمی.
به اتاق پدر رفتیم و هومن بعد از سلام و احوالپرسی نشست و گفت:
آقای رادپور اومدم با شما مشورت کنم. با پدرم نمی تونم حرف بزنم ولی با شما راحتم.
پدرم لحظه ای به هومن نگاه کرد بعد زد زیر خنده و گفت:
پدر سوخته، تو همه کارهات غیر همه س! چه طور یه شبه؟
هومن- لیلا اونقدر به دلم نشسته که دیشب اصلا خوابم نبرد. دلم می خواد شما به من بگید اگر شما جای من بودید چیکار می کردید؟ یعنی اینکه خب لیلا دختر کسی یه که خونه شما کار می کنه. بلافاصله رو به من کرد و گفت: فرهاد صدا که بیرون نمی ره؟
من- نه بگو راحت باش.
هومن- بله می گفتم. فرخنده خانم اینجا کار میکنه. لیلا هم دختر فرخنده خانمه!پدر من کارخونه داره، اختلاف از نظر مادی داریم، زیاد هم داریم. شما می گید من چیکار کنم؟
پدر- اگه پدرت مخالفت کنه تو باز هم حاضری با لیلا ازدواج کنی؟
هومن- زمانی که پدرم از مادرم جدا شد من مخالف بودم.ولی اونها کار خودشون رو کردند.اصلا کسی نظر من رو نپرسید. حالا به خاطر رعایت سنت و ادای احترام هم که شده با پدرم صحبت می کنم ولی اگه راضی هم نبود بام فرقی نداره.
پدر- ببین هومن جان من در مورد پسر خودم یعنی فرهاد می گم، اگر دختری مثل لیلا پیدا کرد بشرطی که واقعا مثل لیلا باشه ممکنه مادر فرهاد ناراضی باشه ولی من حرفی ندارم.
هومن- ممنون جناب رادپور. حالا می خوام از شما اجازه بگیرم چون شما لیلا رو بزرگ کردید. اجازه این ازدواج رو به من می دید؟
پدرم بلند شد و پیشانی هومن رو بوسید و گفت:
علاوه بر اینکه خوشحالم و اجازه میدم هرجا هم که کارت گیر کرد کمکت می کنم.چون ترو قبول دارم.مثل فرهاد دوستت دارم. اما یه مسئله، لیلا راضیه؟با فرخنده خانم صحبت کردی؟
هومن- الان می رم پیش فرخنده خانم باهاش صحبت می کنم.
از اتاق پدرم بیرون اومدیم و به طرف اشپزخونه حرکت کردیم.فرخنده خانم داخل آشپزخونه مشغول غذا پختن بود.
هومن- سلام فرخنده خانم، یه چایی به ما می دید؟
فرخنده خانم- سلام پسرم، چرا نمی دم؟بیائید تو بنشینید.
هردو کنار هم روی صندلی نشستیم و فرخنده خانم یکی یه چایی برامون ریخت و جلومون گذاشت.هومن مدتی به استکان چایی نگاه کرد و بعد به فرخنده خانم گفت: فرخنده خانم یادتون هست؟ مثل قدیمها!وقتی سه تایی من و فرهاد و لیلا می اومدیم اتاقتون مثل حالا چای می ریختید و جلومون می ذاشتید.
فرخنده خانم- اره مادر یادم هست.ولی از اون موقع ها خیلی گذشته!
هومن- مگه ما برای شما فرقی کردیم؟
فرخنده خانم خندید و گفت : نه فقط کمی گنده شدید!
هومن- ما هنوزم کوچک شماییم فرخنده خانم. امودم اجازه بگیرم ازتون. یعنی اجازه بدید که اگر خدا بخواد با لیلا ازدواج کنم.یعنی غیر رسمی اومدم خواستگاری! اگه شما موافق باشید و لیلا هم موافق باشه بعدا با پدرم می آم. فعلا می خوام بدونم شما به این وصلت راضی هستید؟من تحصیلاتم تموم شده. اگر حتی پدرم هم کمکم نکنه نمی گم که از سر تا پای لیلا رو طلا و جواهر می گیرم ولی سعی می کنم خوشبختش کنم. حداقل اینه که یه زندگی معمولی رو براش درست می کنم.اگر هم که پدرم کمکم کنه که دیگه چه بهتر!
حالا شما منو به غلامی قبول می کنید(اشک از چشمان فرخنده خانم سرازیر شد.مادرم که از چند لحظه قبل پشت سر ما دم در ایستاده بود به جای فرخنده خانم گفت):
اگه لیلا دختر واقعی من بود و اگه من مادر واقعی لیلا بودم قبول می کردم.
فرخنده خانم در حالی که اشکهاشو پاک می کردگفت:
منم حرفی ندارم از خدا می خوام که خوشبخت بشید. به پای هم پیر بشید.من لیلا رو اول به خدا بعد دست تو می سپرم.من کاری جز دعا از دستم بر نمیاد که براتون بکنم.
هومن- همون دعای خیر شما بهترین چیز که ما بهش احتیاج داریم حالا با اجازه تون می رم با لیلا صحبت کنم.
هومن بلنند شد وبا بسته کادو به طرف اتاق لیلا که در طبقه بالا بود رفت. پشت در ایستاد و در وزد.
لیلا- بفرمایید.
هومن- من هستم لیلا خانم. هومن. اجازه میدید بیام تو؟
لیلا- بله بفرمایید در بازه.
هومن برگشت و به من نگاه کرد.لبخندی زد و داخل اتاق رفت. خوشحال بودم از اینکه این دو تا بهم رسیدند.هم هومن رو دوست داشتم و هم لیلا رو. دلم می خواست هر دو سر و ساما بگیرن و خوشبخت شن. هر دو از نظر معنوی سختی کشیده بودن و هر دو بچه هایی خوب.
اگه هومن و لیلا با هم ازدواج می کردند خیال من از طرف هر دو راحت می شه. در دل دعا می کردم که پدر هومن هم موافقت کنه. اگه مسئله مخالفت پدر هومن نبود دیگه غصای نداشتم. آماده بودم که تا هومن بیرون اومد آهنگ مبارک باد رو بخونم که یه دفعه صدای فریاد لیلا رو شنیدم و بعد صدای پرت شدن جسمی به گوش رسید. انگاه در باز شد و هومن بیرون اومد.من هاج و واج نگاهش کردم. با سرعت از پله ها بالا رفتم. به محض رسیدن به هومن متوجه شدم که از گونه هومن خون جاری شده! اصلا نمی فهمیدم که چه اتفاقی افتاده که لیلا با بسته کادویی که هومن براش خریده بود عصبانی بیرون اومد و با فریاد گفت:
تو دیوونه فکر کردی من احتیاج به ترحم دارم؟چون دیشب من اون طوری شدم ومدی که برای رضای خدا ثواب کنی؟
و وقتی که چشمش به صورت خون آلود هومن افتاد بسته رو زمین انداخت و گریه کنون به اتاق رفت. هومن خیلی آرام جلو رفت و از لای در به لیلا گفت:
بچگی ها هم همین قدر لجباز بودی! اما مطمئن باش من چون واقعا دوستت دارم دست بردار نیستم!
لیلا با فریاد- بر بیرون!
تا هومن به طرف من برگشت از حالت صورت او خنده ام گرفت و گفتم: عجب خواستگاری ای!مبارک باشه هومن خان!
و جالب اینکه هومن اصلا ناراحت نبود و گفت: قربان تو،صبر کن صورتم رو بشورم بعد می رم شیرینی بخرم و بیام!
مادرم و فرخنده خانم هر دو همزمان پرسیدند:
چی شده؟ چرا صورت تو خونیه؟
هومن- هیچی الحمدالله لیلا رضایت داد. یعنی قبول کرد. الان می آم که ساعت عقد و عروسی رو تعیین کنیم.
من از خنده داشتم روده بر می شدم که لیلا بعد از شنیدن حرف هومن از لای در اتاق با تعجب به هومن نگاه کرد و لحظه ای بعد محکم در رو بست. پدرم هم از رفتار هومن اونقدر خندید که به سرفه افتاد و بعد جلو اومد و دستی پشت هومن زد و گفت:
خوشم اومد. این خواستگاری تاریخی شد.بدو برو یه جعبه شیرینی بخر و بیار. فعلا خودمون میخوریم. دنیارو چه دیدی شاید لیلا هم رضایت داد.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #25  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هومن به دستشویی رفت و بعد از شستن صورت پایین اومد. فرخنده خانم وقتی زخم صورت هومن رو دید محکم به صورت خودش زد و گفت:
خدا مرگم بده این دختر وحشی شده!ببین چه بلایی سر این بچه آورده!
وخواست که به طرف اتاق لیلا بره که هومن جلوش رو گرفت و گفت:
نه فرخنده خانم لطفا نرید بالا. لیلا الان صبانیه. بعدا آروم که شد خودش تصمیم می گیره( مادرم برای هومن چسب زخم آورد و بعد هومن به طرف در خونه حرکت کرد. با تعجب از او پرسیدم):
هومن کجا میری؟
هومن- شیرینی بخرم. الان بر می گردم.
ناباورانه نگاهش کردم که از در بیرون رفت. خیلی از رفتارش خوشم اومد. احتمالا بیرون رفت تا ما متوجه خشمش نشیم. شیرینی بهانه بود. بلافاصله بالا رفتم و در زدم.
لیلا- بله (با عصبانیت)
من- من هستم لیلا !می تونم بیام تو؟
لیلا- بفرمایید.
رفتم تو. لیلا روی تخت نشسته بود.من هم روی یک صندلی روبروی او نشستم و نگاهش کردم.لیلا هم منو نگاه کرد.لحظاتی به همین صورت گذشت و یه دفعه هر دو شروع به خندیدن کردیم.
لیلا- کجا رفت؟
من- رفت شیرینی بخره ولی فکر می کنم رفت که ما اشکهاشو نبینیم.
لیلا- باور نمیکنم که هومن گریه هم بکنه!
من- برای این که اونو درست نمی شناسی! دلش مثل شیشه س!تو علاوه بر صورتش دلش رو هم زخمی کردی. تو لیلا اشتباه کردی.هومن هیچ ترحمی نسبت به تو نداره. کارهای دیگری هم بود که می تونست بکنه! ولی تو موردی برای ترحم کردن نداری!لیلا هومن تورو دوست داره. از بچگی هم دوست داشت. تو هم از بچگی اونو دوست داشتی. نگونه! الان که هومن برگشت اگه به چشماش نگاه کنی می بینی که سرخه! یعنی گریه کرده!من از بچگی با اون بزرگ شدم. خوب می شناسمش. حالا یه سوالی ازت دارم. لیلا، هومن رو دوست نداری؟نمی خواهی باهاش ازدواج کنی؟من مثل برادرت هستم. با من حرف بزن. درد دل کن.
چند دقیقه سکوت برقرار شد. بعد لیلا گریه کرد و لحظاتی بعد پرسید:
صورتش خیلی زخم شد؟
من- اون مهم نیست. مهم زخم دلشه. دیشب که تورو بدون چارد و روسری دید چی می گن؟ دل از کف داد. پدرش رو در آوردی! خواستی خودتو بکشی اونو کشتی!دیشب بعد از اینکه از تو جدا شدیم توی باغ خیلی با هم صحبت کردیم. لیلا دوستت داره!
اون هم توی زندگی خیلی سختی کشیده مثل خودت! البته همه رو خودت بهتر می دونی. هومن خودش رو آماده کرده که اگر پدرش هم مخالف بود با تو ازدواج کنه.تو ازادی که همسرت رو انتخاب کنی ! هیچ اجباری در کار نیست. هومن پسر خوبیه!
مرده! اصلا ممکنه پدرش مخالفت کنه! هنوز به خانواده اش چیزی نگفته. اگه پدرش راضی نباشه شماها باید از صفر شروع کنید پا به پای هم.من نمی گم لیلا چکار کن ولی اگر در قلبت واقعا هومن رو دوست داری به خودت و این جوون لج نکن. نمی گم لگد به بخت خودت نزن چون احتمالا خیلی مشکل دارید. باید زندگی رو با دستهاتون بسازید.دوتایی با هم! حالا خودت می دونی. این رو هم بگم که تو از حمایت کامل ما برخورداری!
لیلا چند لحظه مات به من نگاه کرد بعد گفت:
می دنی فرهاد؟ مشکل یکی دوتا نیست! هومن چه جوری بگم خیلی از من سره!
من- دفعه پیش هم بهت گفتم. از یک دانشجو بعیده که این حرفهارو بزنه. هومن هم مدت هشت سال در اروپا زندگی کرده اصلا در بند این حرفها نیست. می دونی لیلا یکی از چیزهایی که ما اونجا یاد گرفتیم اینه که به شخصیت خود آدمها بها بدیم! در ضمن تو خودت رو دست کم نگیر. خانمی ، نجیبی، خوشگلی که همون پدر رفیق مارو در آورد!
و از همه مهمتر اینکه مادرت فرخنده خانم قابل احترامه!
لیلا- حالا فرهاد تو به من متلک می گی؟
من- اینطور فکر می کنی؟پس گوش کن. هومن به من یک روز که شهره و خاله ام اینجا بودن گفت با این مادر شهره خدا بدادت برسه! می دونی یعنی چی؟یعنی اینکه اگه جای فرخنده خانم خاله من بود هومن امکان نداشت به خواستگاری تو بیاد! حالا هر چقدر که خوشگل و پولدار بودی!
در هر صورت اگه سوالی داری بهتره از خود هومن بکنی. اون بهتر می تونه جواب بده. چون زندگی خودشه! باز هم بهت می گم اجازه بده که احساس واقعی و حقیقی ات خودش رو نشون بده. ولی اگه واقعا به هومن احساسی نداری خودت رو معذب نکن و عذاب نده. رک بهش بگو. مطمئن باش ناراحت نمی شه.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #26  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

این ها رو که گفتم بلند شدم وپاین اومدم. فرخنده خانم و مادرم و پدر، منتظر نتیجه صحبتم با لیلا بودند که بهشون گفتم لیلا احتیاج به فکر کردن داره. باید بهش فرصت داد.
نیم ساعت منتظر هومن موندیم کم کم داشتم نگران می شدم که زنگ زدند. هومن بود. با یک جعبه شیرینی همونطور که حدس زده بودم گریه کرده بود و چشمهاش سرخ بود جعبه شیرینی را باز کرد و بعد از تعارف به همه وقتی جلوی من اومد و شیرینی تعرف کرد خندیدم و گفتم: هومن خان این شیرینی چیه؟ عروسی؟ اگه عروس قبول نکرد چی؟
هومن-آره شیرینی عروسیه. اگه هم عروس قبول نکرد باز هم فرقی نداره دعا می کنم با کس دیگه ای خوشبخت بشه چون دوستش دارم!
جملات هومن رو لیلا که تقریبا وسط پله ها رسیده بود شنید. آرام پایین امد و وقتی از کنار هومن رد می شد لحظه ای ایستاد و به هومن نگاه کرد و بعد به طرف فرخنده خانم و مادرم رفت و بین اون ها نشست. هومن جعبه شیرینی را روی میز گذاشت او هم نشست. من هم بلافاصله شیرینی را برداشتم و به لیلا تعارف کردم.
لیلا با خنده یکی برداشت و قبل از خوردن گفت: باید با هومن خان صحبت کنم!( بعد طوری که کسی متوجه نشد به من اشاره کرد یعنی با انگشت روی صورتش مسیر اشک رو نشون داد. او هم فهمیده بود که هومن گریه کرده! بعد از خوردن شیرینی دوباره گفت: من فعلا امتحان دارم. باید هومن خان صبر کنن تا امتحانات من تموم بشه
فرخنده خانم- لیلا در درسهایت از هومن خان و فرهاد خان کمک بگیر.
هومن- لیلا خانم اگر اجازه بدید من در درس بهتون کمک می کنم.
من- هومن هوس کردی یه چیز دیگه ول کنه تو کله ت؟
لیلا سرش رو پایین انداخت و بقیه هم خندیدند.
********************
چند روز از این جریان گذشت. لیلا مشغول درس و امتحان بود. در این چند روزه هم لیلا و هم هومن فرصت داشتند که باز هم فکر کنند. از اول همین هفته من به کارخونه پدر رفته بودم و مشغول کار. از ساعت 9 صبح تا 2 بعدازظهر که ساعت 2پدر می اومد و پست رو از من تحویل می گرفت. هومن هم به پیشنهاد پدرش تقریبا به همین صورت مشغول به کار شده بود ابته تا ساعت 1 بعداز ظهر.
با بودن کار و فعالیت کلی بیکاری روح را نمی آزارد.در کارخونه پدر نظم و ترتیب کاملا برقرار بود. صبحها ساعت حدود 7 از خواب بیدار می شدم و بعد از حمام و صبحانه راس ساعت 9 تو کارخونه حاضر بودم و ساعت 2 هم ب خونه برمی گشتم و بعد از ناهار کمی استراحت و بعد بقیه ساعات روز را در اختیار خودم بودم. تا اینکه اون روز بعد از اینکه به خونه امدم و ناهار خوردیم لیلا سر غذا به من گفت: فرهاد اگه بشه که در درس زبان کمکم کنی ازت ممنون می شم.
یادم رفت بگم. پدرم دوباره گفته بود که باید لیلا و فرخنده خانم با ما غذا بخورند. البته قبلا همین کاررو می کردند ولی با امدن من چون لیلا احساس غریبه گی می کرده ترجیحا در اتاق خودشون غذا می خوردند ولی با اتفاقی که افتاد و صمییمیت بین من و لیلا دوباره برنامه غذا خوردن به روال عادی برگشت.
من- باشه هر موقع خواستی بگو. در ضمن اگه دلت می خواد فردا قراره من یه سری برم شاه عبدالعظیم. اگه خواسی تو هم بیا بریم. الان یه تلفن می خوام به هومن بزنم هاله هم احتمالا می آد. اونجا یه چیزیه که حتما برات جالبه!
لیلا مدتی فکر کرد و گفت اگه مامان اجازه بده بد نیست خیلی هم خوشحال می شم.
فرخنده خانم- چه عیبی داره مادر؟فرهاد خان که هست. هومن و هاله هم که غریبه نیستد! در ضمن خوبه که با اخلاق هومن هم بیشتر اشنا بشی. شاید قسمت این بود که بری تو خونه اون ها! بهتره با هاله هم بیشتر اشنا بشی.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #27  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مادرم- اره لیلا جان. هم خستگی امتحان از تنت در میره هم بهتره در یک چنین موقعیت هایی با خلق و خوی هومن بیشتر اشنا بشی.
پس به هومن زنگ زدم وقتی جریان رو فهمید خیلی خوشحال شد. قرار فردا رو گذاشتیم. لیلا پرسید که هومن چیزی در مورد خواستگاری به خانواده اش گفته؟
من- فکر نکنم چیزی گفته باشه. چون قرار بود تا از تو مطمئن نشده به اونها حرفی نزنه. حالا فردا می تونی خودت ازش بپرسی.
صبح ساعت حدود 9 بود که هاله و هومن پیداشون شد و با ماشین پدر هومن چهارتایی حرکت کردیم لیلا و هاله با هم از قبل اشنا بودند خوش و بش کردند و احوالپرسی.
هاله بدون مقدمه به لیلا گفت: کی به امید خدا زن برادر من می شی لیلا؟
لیلا سرخ شد و خندید.
هومن- قربون تو خواهر چیز فهم! حرف رو باید این طوری به موقع زد.بعد برگشت طرف لیلا و گفت: اگه این دفعه چیزی پرت کنی توی سرم می رم از دستت دادگاه عارض می شم ها!
لیلا با خنده- خیلی دردتون اومد؟ باید ببخشید. نمی دونم چرا اون عمل زشت رو انجام دادم. خودم بلافاصله پشیمون شدم. دست خودم نبود.
من- دست یلا درد نکنه. بالاخره یکی پیدا شد تقاص من رو از این بگیره!
هاله- اما ضرب دستی داشتی ها! با چی زدی؟
لیلا بعد از این که کلی خندیدیم اشاره به پاهاش کرد و گفت با این ها!
لیلا کفش هایی رو که هومن براش خریده بود به پا داشت. هومن وقتی اون کفشهارو پای لیلا دید با لبخندی رضامندانه اون رو نگاه کرد.
من- خب هاله خانم یا هومن خان یکی از شماها داستان پریچهر خانم رو برای لیلا تعریف کنید.(هومن ادای زمان کودکی رو دراورد.)
هومن- من می گم من اول دستم رو بالا کردم. اول. استپ!!!!
مختصر و مفید جریان ر تعریف کرد و لیلا هم مانند ما متعجب شد و مشتاق دیدار این بانوی زجر کشیده داستان!
نیم ساعتی بعد رسیدیم. بعد از زیارت سذاغ پریچهر خانم رفتیم و طبق معمول کمی خرت و پرت قبلا خریداری کردیم. پریچهر خانم از دور مارو دید و شناخت و لبخندی تحویل داد. بعد از سلام و علیک پریچهر خانم از هومن پرسید: امروز یک میهمان دیگه ای هم دارید. چهره جدید! این یکی چه نسبتی باهاتون داره؟
هومن- چی بگم پریچهر خانم! این لیلا خانم با من و فرهاد ار بچگی بزرگ شده. چند روز پیش بنده ازشون خواستگاری کردم. هنوز مشغول تفکر و تعقل هستن. هنوز جواب نداده!
پریچهر خانم خندید و به لیلا گفت: چرا جواب پسر به این خوبی رو نمی دی؟بیا پیش من بشین ببینم!
لیلا رفت و پیش پریچهر خانم نشست.
هومن- پریچهر خانم ما تقریبا از بچگی با هم بودیم غیر از هفت هشت سال که من و فرهاد برای تحصیل به خارج از کشور رفتیم. بعد از برگشتن متوجه شدم که از کودکی هم لیلا را دوست داشتم. اما خوب اون موقع بچه بودم.نمی فهمیدم هردفعه که خونه فرهاد اینا می رفتم با دیدن لیلا حال عجیبی رو حس می کردم همه اش دلم می خواست نگاهش کنم. الان هم به خاطر ملاحظاتی یه وگرنه احساسم با کودکی فرقی نکرده!
پریچهر خانم آهی کشید و گفت:
یا رب تو جمال ان مه مهرانگیز
آراسته ای به سنبل و عنبر بیز
پس حکم چنان کنی که در وی منگر
این حکم چنان کنی که کج دار و مریز
لیلا و هاله هاج و واج پریچهر خانم رو نگاه می کردند.
من- مادربزرگ حرف زدن با شما باعث آرامش می شه
پریچهر خانم- لیلا خواهر فرهاده؟
لحظه ای همه ما برای جواب دادن سردرگم شدیم. بعد من گفتم: درسته لیلا خواهر کوچکتر منه.
لیلا- من هم خواهر فرهادم و هم مادرم خونه اون ها کار می کنه!
بعد برگشت و در چشمان هومن نگریست. هومن هم با لبخند شهامت لیلا را تایید و تحسین کرد.
پریچهر خانم- که این طور! پس شماها هردوتون سنتهارو شکستید؟!
دوباره از قوطی سیگارش سیگاری بیرون آورد و من برایش فندک زدم پکی زد و مثل دفعات پیش دودش را در هوا رها کرد و شروع به کاویدن اشکال درهم برهم شده دود شد. بعد از لحظه ای شروع کرد.
پریچهر خانم- شکستن سنت همیشه مشکل بوده اما بعضی وقتها اجتناب ناپذیره!
گاهی اوقات تا این کارو نکنی هیچ چیز درست نمی شه. اما همیشه مشکلاتی همراهش هست. اگر یادتون باشه داستان زندگیم رو تا اونجایی گفتم که پدرم زن دیگی گرفت اون هم از من زهره چشمی گرفت که باعث شد تا مدتها برای من مشکل عصبی پیش بیاد. یعنی اینکه تا مدتها نمی تونستم شبها خودم رو نگه دارم و ختخوابم رو خیس نکنم. از چند روز بعد جنگی پنهان بین سهراب خان و نامادر من عالم تاج خانم شروع شد. بدبختی این بود که قربانی این جنگ من و خدمتکارها بودیم. صبح این یه دستوری می داد شب اون یکی یه دستور دیگه می داد. شده بود لج و لجبازی! هر کدوم می خواستند حرف خودشون رو به کرسی بنشونند.
عالم تاج خانم برای اینکه سهراب خان رو آزار بده شروع کرده بود به اذیت کردن من بیچاره! من بی گناه شده بودم وسیله آزار سهراب خان!
پاهام از بس سوزن خورده بود، آش و لاش بود. سوزن می زدها!!!
رحم بدلش نبود تا سالها بعد اسم سوزن که می اومد تمام بدنم می لرزید. خدا عذابش رو زیاد کنه. خدا ازش نگذره!
یه روز قرار بود که خواهر و مادر این عالم تاج خانم بیان خونه ما مهمونی. وسط اتاق پنج دری شیرینی و میوه وآجیل همه چیز چیده بودند. خلاصه مهمانهاش اومدند و نشستند. عالم تاج خانم به خدمتکارها گفت برای مادرش قلیون آوردند و مادرش مشغول کشیدن قلیون بود که من دست دراز کردم و کمی اجیل برداشتم یکدفعه این زن با لنگه کفش به طرف من حمله کرد. من هم برای این که به چنگ این زن از خدا بی خبر نیفتم فرار کردم و موقع دویدن پام به قلیون خورد و قلیون افتاد روی مادرش! البته طوری نشد. زغال سر قلیون خاکستر و خاموش شده بود. خدمتکارها اومدند و هم جا رو تمیز کردند. اون موقع عالم تاج خانم به من چیزی نگفت. من هم خوشحال از اینکه فکر می کردم با وساطت مهمونها از گناه من صرف نظر کرده. غروبی بود که مهمونها همه رفته بودند. عالم تاج خانم من رو صدا کرد. با ترس و لرز پیشش رفتم که با لحنی ملایم از من خواست تا سرداب خونه رو بهش نشون بدم. اون وقتها توی بعضی از خونه ها سرداب بود. یعنی زیرزمین زیرزمین. داخل زیرزمین که می شدی پله می خورد و دوباره چند متر پایین تر یک زیرزمین دیگه بود. گوشتهای قورمه برای زمستان و شربت و پیاز و از این جور چیزها توش نگهداری می شد.جای خنکی بود.
وقتی لحن کلام اونو دیدم که معمولیه خیالم راحت شد و راه افتادم. من از جلو و عالم تاج دنبالم. از زیرزمین اول گذشتیم به زیرزمین دوم که رسیدیم ایستادم . حقیقت از اینجاها خوف داشتم. هیچ وقت تنها به این مکان نمی اومدم. قدیمیها افسانه های زیادی از جن و دیو و ال و این حرفها می گفتند. خوب نه سرگرمی بود نه تلویزیونی و نه رادیویی و نه فرهنگ درست و حسابی که جلوی بچه ها این صحبتهارو نکنن.
دم سرداب که رسیدیم بهش گفتم که اینجاست. گفت من که بلد نیستم تو جلو برو من هم دنبالت می آم. کی جرات اشت بگه نه! با وحشت و دلهره قدم به داخل سرداب گذاشتم. قلب کوچکم مثل قلب یه گنجشک که اسیر گربه شده باشه می تپید. پله اول و دوم رو نرفته بودم که از پشت من این زن بی رحم سنگدل چفت در رو انداخت. لحظه ای مات به پشت خودم نگاه کردم. باورم نمی شد. زدم زیر گریه. شروع به التماس کردم ناله می کردم. زار می زدم ولی بگو اگر از سنگ صدا در می اومد؟از اونم صدا در می اومد. جرات نداشتم برگردم و به پشتم نگاه کنم. خلاف ادبه! در جا خودم رو خیس کردم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #28  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

همه جا تاریک تاریک بود. چشم چشم رو نمی دید. کمی که گذشت و اشک چشمام خشک شد ساکت شدم. صدای خش خش کشیده شدن چیزی روی زمین به گوشم می خورد. اون موقع ها توی خود خونه مار و عقرب و این چیزها پیدا می شد چه برسه تو سرداب. ولی باور کنید اون موقع اونقد که از تاریکی و جن و این چیزها می ترسیدم از مار وحشت نداشتم!
وقتی آرام برگشتم انواع و اقسام چیزهای وحشتناک رو جلوی چشمهام دیدم.
شب بود. هیچ وقت یادم نمی ره. نفسم بند اومده بود. هر لحظه منتظر بودم که یه دست یا یه چیزی مچ پاهامو بگیره و بکشه پایین. سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم. خدا بیامرزدش از آدمها یه خوبی می مونه یه بدی! یه بهجت خانم داشتیم آشپز بود. زن خیلی خوبی بود. من هم همیشه بهش احترام می ذاشتم. روزها که بیکار بودم می رفتم پیشش آشپزی یاد می گرفتم با همون کوچکی چند تا هخ غذا بلد بودم بپزم. البته جون نداشتم دیگ مسی رو بلند کنم. اون وقتها این جور قابلمه های آلومینیوم نبود که! همه دیگها مسی بود و کماجدون های سنگی!
خانم هایی که شما باشید و آقایونی که شما باشید این بهجت خانم دیده بود که این زن من رو با خودش طرف زیرزمین برده بود و دیده بود که بدون من برگشته. صبر کرده بود تا نیم ساعتی بگذره عالم تاج خبر مرگش بره دنبال کارش!
بعد رفته بود سراغ سهراب خان و قضیه رو براش گفته بود. نور به قبرش بباره این سهراب خان رو. زود بلند می شه می آد کجا؟ مثلا اندرونی و به عالم تاج می گه ارباب می خواد پریچهر رو ببینه. عالم تاج هم می گه سرشبی پریچهر داشت توی حیاط بازی می کرده سهراب خان هم که می دنسته من کجام به همه خدمتکارها می گه همه جا رو بگردید که بهجت خانم صاف می آد سراغ منو بغلم می کنه و می بره بالا. م گفتن تا فرداش به هوش نیومده بودم و توی خواب حرفهای عجیب و غریب می زدم. گویا سهراب خان با عالم تاج خانم حسابی دعوا کرده بود. جلوی همه خدمتکارها اونو سنگ رو یخ کرده بود و رفته بود. تا چند روز بعد از اون حالت شک شدید به من دست داده بود. زبانم بند امده بود که همه می گفتن جنی شده! خدا هیچ کس رو بی کس و کار نکنه! تو همین زمان بود که یه پیرزن فالگیر را /آوردند که برای من سرکتاب باز کنه. اسمش ربابه خانم بود اگه براتون بگم چه قیافه ای بود باور نمی کنید! یه صورتی داشت که از مو پوشیده شده بود مو که چه عرض کنم صد رحمت به ریش دو شقه رستم دستان!
ابروها عین ماهوت پاکن! یه دماغ داشت که نوکش یه زگیل بود به این درشتی! ( بادست اندازه یک سیب رو نشون داد) نمی دونم اون زگیله دماغ بود ! یا دماغه زگیل!
موهاش عین دسته جارو! وقتی می خندید دندانهاش درشت و نوک تیز عین قیر سیاه1 آخه می دونید بچه ها؟ مردم تا جوون هستند مرتب به خودشون می رسند تا پا به سن می گذارند دیگه خودشون رو ول می کنند به حساب این که خدا از این کار خوشش می آد و ثواب می برند! قیافه شون میشه عین دیو! بدتر از من!
بگذریم. این هیولارو اورده بودند که برای من سرکتاب باز کند که مثلا من دعایی شدم و این برام دعا بنویسه! یکی نبود بگه این پیرزن خودش احتیاج به سه تا کتاب دعا داره تا بشه بهش نگاه کرد! البته بد هم نبود. این قیافه کارساز هم شد چون به محض دیدن این ملکه از ترس زبون باز شد و فریاد کشیدم. فکر می کردم که آل اومده جیغ زدم و شروع به گریه کردم و بدین ترتیب از حالت بغض و مات زدگی خارج شدم. البته همه این اتفاق رو پای حساب کرامت این دمامه خانم گذاشتند. سهراب خان تمام این جریان رو به اطلاع پدرم رسونده بود بود. ولی افسوس! دریغ از یک دست نوازش!دریغ از یک کلام پرمهر! حتی دریغ از دو تا فحش و چک و لگد. این پدر نامهربون حتی برای دیدن دخترش هم نیومد!
حالا که فکر می کنم می بینم که شاید از داشتن دختر ننگ داشت! یا شاید هم فرار مادرم باعث شده بود از من هم نفرت پیدا کنه. خلاصه در چند روز بعد حالم خوب شد و راه افتادم اما با چه وضعی؟ ماند شده بودم عین مرده قبرستون. لاغر و نحیف و زردنبو! آخه همه می گفتند که معقول من دختر خوشگل و تپل و خوش آب و رنگی بودم. همین بهجت خانم شروع کرد با کاچی و شربت و چند گیاه دارویی من رو تقویت کردن که سر یک هفته حالم جا اومد و لپ هام گل انداخت و شدم همون پریچهر چند وقت پیش! از نظر جسمی خوب شده بودم ولی از نظر روحی خراب. ترس اون شب تو تموم جونم چنگ انداخته بود مخصوصا شب ها جرات نمی کردم که از بغل بهجت خانم جم بخورم. چند روزی از این جریانات گذشت. کم کم موضوع فراموش شد. سهراب خان که تا دو سه روز از دعوا و مرافعه با عالم تاج خانم به اندرونی نمی اومد دوباره سر و کله اش پیدا شده بود و به رتق و فتق امور خونه مشغول شده بود. عالم تاج هم شده بود موش! ویا کاری که سهراب خان با اون در حضور در خدمتکارها کرده بود باعث خفت عالم تاج شده بود. شده بود مار زخم خوزده دائم منتظر بود که تلافی این خواری رو سر سهراب خان در بیاره. می خواست به ریشه سهراب خان بزنه و از هستی ساقطش کنه. امان از روزی که یک زن بخواد از کسی انتقام بگیره. اونم زنی کینه جو مثل عالم تاج. عین روباه بود. یک روز صبح که از خواب بلند شدم و برای شستن دست و صورتم به حیاط رفتم ناگهان از دیدن چهره کریه المنظر ربابه خانم نزدیک بود که از ترس تو استخر بیفتم. با اون هیکل گنده اش اومده بود درست پشت سر من ایستاده بود و وقتی برگشتم سینه به سینه به او برخوردم. این دیگه اینجا چیکار می کرد؟نمی دونستم. وقتی من رو دید مدتی بلند بلند از سبکی دست خودش و اینکه با ورودش تمام جن ها خونه ما رو ترک کرده اند صحبت کرد. یعنی که همه اهل خونه متوجه بشن. تقصیر خود ما مردم است که هر چرت و پرتی رو باور می کنیم. بعد از گفتن این حرفها به طرف اتاق عالم تاج خانم حرکت کرد. برایم خیلی عجیب بود دیگه جنی نمونده بود که اون بگیره! مگه اینکه اومده بود تا کس دیگری رو جنی کنه!
حسابی کنجکاو شده بودم. درهای اتاق ها اون زمان مثل حالا نبود. درهایی بود کشویی البته به طرف بالا و پایین که به اونها اورسی می گفتند. بستن و باز کردنش کمی سخت بود برای همین اکثراً وقتی هوا خوب بود اون ها رو باز می گذاشتند. وقتی ربابه خانم وارد اتاق شد من از گوشه پایین در به جاسوسی مشغول شدم. از این می ترسیدم که بخواد در مورد من کاری انجام بده. برای همین حق خودم می دونستم که از حرف های اون ها باخبر شم. عالم تاج خانم آروم حرف می زد بطوریکخه درست نمی توانستم جملاتش را بشنوم فقط در بین حرفهاش چند بار اسم سهراب خان و کلمه بیرونش کنه رو تشخیص دادم. با اون عقل کودکیم نمی تونستم درست بین عالم تاج و سهراب خان و زن فالگیر رو حدس بزنم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #29  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مدتی به مغزم فشار آوردم فکر می کردم که حتما عالم تاج خانم دست به دامن این پیرزن شده تا با گرفتن دعا و معجون مهر و محبت رابطه تیره و تار شده خودش و سهراب خان رو درست کنه. با همون کوچکی فکر کردم که نباید این دارو چیز مهمی باشه چون اگه اثری داشت خود ربابه خانم اول از همه خودش استفاده می کرد تا با این قیافه باعث ترسوندن بچه ها نشه. خواستم برم دنبال بازی ام که صدای بم و کلفت ربابه خانم که به هیچ عنوان قابل تنظیم نبود! توجه منو دوباره جلب کرد. از چیزی که شنیدم مو به تنم راست شد. عالم تاج خانم مکار! این جادوگر رو اورده بود تا با دسیسه کثیفی باعث اخراج سهراب خان از خدمت پدرم بشه. قرار بود با معجونی که در غذای پدرم اونو مسموم کنند و بسته گرد یا هر کوفت و زهرماری که بود را در اتاق سهراب خان بگذارند تا پدرم با پیدا کردن اون سهراب خان رو از کار اخراج کنه. ترس من از این بود که با رفتن سهراب خان تنها حامی خودم را از دست می دادم و دیگه در مقابل شکنجه های این زن سلاحی برای دفاع نداشتم. گفتگوی اونها یک ساعتی طول کشید و قرار بر این شد که همین امروز این گرد رو عالم تاج در غذای پدرم بریزه. پس از اینکه ربابه خانم دستورات لازم رو به علالم تاج خانم داد پول خوبی گرفت و بلند شد. من به گوشه ای فرار کردم و بعد از رفتن این جادوگر وقتی عالم تاج خانم دوباره به اتاق برگشت من هم دوباره مشغول جاسوسی شدم. عالم تاج بسته گرد رو به دو قسمت کرد یک قسمت رو پیش خودش برای ریختن در غذای پدرم نگاه داشت و قسمت دیگر را روی رف گذاشت. دیگه لزومی نداشت که اونجا بمونم به سرعت به طرف ته باغ دویدم و مستقیم رفتم بالای ردرختی که روزگاری خلوتگاه من و برادر خدابیامرزم طاهر بود. نمی دونستم که باید چکار کنم شما خودتون کلاهتون رو قاضی کنید. یه دختر بچه به سن و سال من که نباید وارد این بازی ها بشه!
در همین موقع پریچهر خانم صحبت رو قطع کرد و سیگاری دیگه در اورد که من دوباره براش روشن کردم پکی زد و با لبخند نگاهی به لیلا کرد. آرام دستی به سر لیلا کشید و بعد به همین ترتیب هاله رو هم که در طرف دیگرش نشسته بود نوازش کرد. نفسی گرفت و دوباره شروع کرد: خلاصه مونده بودم معطل که چه تصمیمی بگیرم. از یک طرف حساب می کردم که اگر عالم تاج خانم بفهمه که جاسوسی اش رو کردم و اسرارش رو به سهراب خان گفتم گیس به سرم نمی ذاره! از یک طرف صورت سهراب خان رو جلوی چشمم می آوردم و از نگاه کردن به چشمهاش خجالت می کشیدم. قلبم گرپ گرپ می زد. تمام اینها به کنار! چطوری می تونستم که به اون قسمت خونه برم؟ اگه چشم پدرم اونجا به من می افتاد با اون حساسیتی که به من داشت تکه بزرگم گوشم بود. دلم می خواست الان طاهر اینجا بود و کمکم می کرد. چشمهامو بسته بودم و فکر می کردم. نمی دونم چه جوری شد که خوابم برد. خواب طاهر رو می دیدم که اومده بود و نازم می کرد.من هم بغلش کرده بودم وگریه می کردم هر چی من گریه می کردم اون بهم لبخند می زد و نوازشم می کرد. با صدای دعوای چندتا گنجشک از خواب پریدم دلم نمی خواست که این رویا تموم بشه. بعد از اندی سال طعم نوازش رو چشیده بودم دوباره چشمهامو بستم شاید طاهر برگرده!
ولی نه به جای چهره معصوم طاهر قیافه خشم آلود عالم تاج خانم جلوی چشمم اومد. بلند شدم و دوتا فحش به این پرنده های مزاحم دادم و از درخت پایین اومدم.تصمیم ودم رو گرفته بودم. به دو به طرف حیاط ممنوعه رفتم و گوشه ای روبروی عمارت اون طرفی پنهان شدم. پا پا می کردم شاید سهراب خان رو ببینم. هر چی چشم به پنجره ها می انداختم دیار البشری دیده نمی شد. از ترس و دلهره دلم پیچ افتاده بود داشتم اماده می شدم که بر گردم که از پشت سرم دستی روی شانه ام قرار گرفت. بند دلم پاره شد! تا خواستم پا به فرار بذارم سهراب خان صدام زد. از خوشحالی جیغ کشیدم. دلم می خواست بپرم و بغلش کنم. تند تند جریان رو براش تعریف کردم و جای بسته گرد رو هم بهش گفتم و با سرعت از اون جا فرار کردم. نمی دونستم کجا برم می ترسیدم اگر دور و بر عالم تاج خانم افتابی بشم از وحشتی که سراپای وجودم رو گرفته همه چیز رو بفهمه. خودم احساس می کردم که رنگ و روم حسابی پریده! به قول معروف رنگ رخسار خبر می دهد از سر درون!
پس به طرف درخت ته باغ رفتم و در کلبه امن خودم نشستم و منتظر اتفاقات بعدی موندم. یه ساعتی گذشت از اون طرف باغ صدای غیر عادی بگوش نمی رسید. کم کم وقت اون بود که سینی غذای پدرم رو به اون قسمت عمارت ببرند. از درخت پایین اومدم و به طرف ساختمان حرکت کردم و بعد از رسیدن به لب استخر خودم را مشغول بازی کردن با آب نشون دادم. نیم ساعتی سینی غذا و بساط پدرم از آشپزخونه بیرون اومد و روی ایوان قرار گرفت که باید معمولا سهراب خان اون جا بود و اون رو با خودش می برد. نبودن سهراب خان در اون جا باعث شگفتی مستخدمین شده بود . عالم تاج خانم خودش رو در اتاقها گم گور کرده بود. چند دقیقه بعد سهراب خان همراه پدرم به این طرف عمارت اومدند. با دیدن پدرم از اون جا فرار کردم و پشت یکی از درختها به تماشا مشغول شدم. شلاق در دست پدرم بازی می کرد! خدمتکارها با دیدن پدرم متوجه وضع غیرعادی خونه شدند. هر کسی سعی می کرد خودش را به کاری مشغول کنه و در ضمن حرکات پدرم رو هم زیرنظر داشته باشه. سهراب خان به یکی از خدمتکارها چیزی گفت و او هم به طرف اتاق حرکت کرد و لحظه ای بعد با عالم تاج خانم برگشت. عالم تاج جلو اومد و به پدرم سلام کرد. پدرم بهش اشاره کرد که جلو بره و سپس وقتی روبروی پدرم قرار گرفت دوباره اشاره کرد که روی فرش کنار دیوار ایوان بنشینه و با نوک پا سینی غذا رو جلوش هل داد و بهش دستور داد که از غذا بخوره. رنگ از روی عالم تاج خانم پرید بیچاره خیلی سعی کرد که با لطایف الحیل از زیر بار این کار شونه خالی کنه ولی با اشاره پدرم چند تا از خدمتکارها جلو دویدند و دست و پای عالم تاج خانم رو گرفتند و با زور چندین قاشق غذا به دهنش ریختند و چند شلاق پدرم نیز ضمیمه غذا بدنش را لمس کرد. هنوز چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که رنگ عالم تاج سیاه شد. تهوع و دل پیچه امانش رو برید. نمی دونم اون موقع توی دلم خدارو شکر کردم که پدرم این غذا رو نخورد یا این که خود عالم تاج مجبور به خوردن اون شد.
با ربابه خانم جادوگر قرار بر یک مسمومیت ساده بود ولی اون کثافتی که پیرزن خبیث درست کرده بود خیلی قوی تر از این حرفها بود. چیزی نمونده بود که زن پدرم هلاک بشه! پدرم اون جا رو ترک کرد و خدمتکارها عالم تاج رو لب باغچه بردند تا چند قاشق غذای مسموم رو بالا بیاره. گلاب به روی شما نزدیک بود دل و روده اش هم بالا بیاد بعد از اینکه کمی حالش جا اومد کشون کشون خودش رو به کناری رسوند و خوابید.
عصری پدرم همراه سهراب خان برگشت و بسته گرد رو از داخال اتاق پیدا کرد. عالم تاج خانم که بهتر شده بود شروع به التماس و گریه و زاری کرد که فقط نتیجه اش چند تا شلاق دیگه بود. به دستور پدرم اسباب و اثاثیه عالم تاج خانم رو بستند و چند دقیقه بعد یه آقا اومد و صیغه طلاق جاری شد. سهراب خان مشتی اسکناس لای بقچه عالم تاج گذاشت و خدمتکارها با سلام و صلوات خانم رو بیرون از خونه پشت در وسط کوچه رها کردند. در اون موقع احساس پیروزی و شادی تموم وجودم رو گرفته بود . سر مار زخمی به سنگ کوبیده شده بود تا مدتها بعد دلم زخمهای ناسوری از کینه این زن داشت.
انگار این خونه نفرین شده بود هیچ زنی به عنوان خانم این خونه مدت زیادی نمی تونست اینجا دوام بیاره. از همان دور به سهراب خان نگاه کردم لبخند مهربونش رو نثار من کرد و رفت.
این خطر هم از سرم گذشت اما ترسم از این بود که نکنه پدرم دوباره ازدواج کنه و روز از نو و روزی از نو. چند ماهی از این داستان گذشت در همین موقع ها بود که با تلاش سهراب خان پدرم رضایت داده بود که برام معلم سرخونه بگیرند. این کوره سواد رو از اون خدابیامرز دارم!
دردسرتون ندم. روزگار می گذشت دیگه وقتی صبحها از خواب بلند می شدم غم و غصه آزار و اذیت عالم تاج خانم رو نداشتم. مدتها گذشت حالا دیگه 9 ساله شده بودم اگه بگم در طول این چند سال بیش از ده بار پدرم رو ندیده بودم دروغ نگفته ام. عادت کرده بود یعنی کار دیگه ای از دستم بر نمی اومد. یکسالی بود که پدرم تریاکی شده بود. البته تریاک کشیدن در اون زمان جرم نبود. آدمهای پولدار تریاک می کشیدند.
عاقله مردی بود که برای پدرم تریاک می آورد هر بار که به خونه مون می اومد مدتی می ایستاد و بازی کردن منو نتماشا می کرد. مردی بود حدود چهل هشت، چهل و نه ساله.
پدرم دیگه از موقعی که از خواب بیدار می شد برنامه تریاک کشی تو خونه شروع می شد تا سر شب که پدرم از خونه بیرون می رفت. پدرم روز روزش توجهی به من نداشت حالا که شب تارش بود.ولی برای من مهم نبود همین که کسی نبود تا منو شکنجه کنه درد بی پدری و بی مادری قابل تحمل بود.
تا اینکه یک روز سهراب خان دنبال من اومد. از چهره اش غم می بارید. دلم هوری پایین ریخت می ترسیدم نکنه کاری کرده باشم که خشم پدرم رو برانگیخته باشه. وقتی به اتاق پدرم رفتم گیج و منگ بودم این بار اولی بود که با حضور پدرم قدم به این اتاق می گذاشتم. پدرم روی تشکی دراز کشیده و تکیه اش رو به مخده ها داده بود. به محض ورود با اشاره او جلو رفتم و پایین پاش نشستم. جلوی پدرم یک منقل آب طلا کاری شده بود که دور تا دور اون با قطعات فیروزه مزین شده بود. روی منقل دو تا قوری نقش دار قرار داشت و گوشه دیگه اون یه وافور کنده کاری شده همراه با یک انبر به چشم می خورد.
وقتی وارد اتاق شدم زنی سر برهنه و خیلی شیک رو دیدم که از کنار پدرم بلند شد و به اتاق بغلی رفت. وقتی مدتی از اومدنم گذشت پدرم وافور رو برداشت و یک بس تریاک روی اون چسبوند و شروع به کشیدن کرد و دود اونو به هوا داد. از چهره اش معلوم بود که خیلی شنگول و سرحاله! چیزی که تاکنون در پدر سراغ نداشتم. بعد از مدتی رو به من کرد و گفت: پریچهر این اقا برات چندتا عروسک خریده. تا پدرم این جمله رو گفت اون مرد که اسمش فرج الله خان بود چند عروسک خیلی خیلی قشننگ رو از پشتش جلوی من گذاشت. دلم از دیدن اون ها ضعف رفت. از خدا می خواستم که پدرم زودتر اجازه مرخصی بده تا عروسکها رو بردارم و به کلبه درختی برم و با اون ها بازی کنم. پدرم بعد از لحظه ای دوباره شروع کرد و گفت که دختر نباید بعد از 9 سالگی تو خونه بمونه. تو خونه ای که دختر 9 ساله بدون شوهر باشه ملائکه ها پا نمی ذارن! تو از چند روز دیگه باید آماده بشی و به خونه بخت بری. من این فرج اله خان رو برای شوهری تو انتخاب کردم.از این به بعد باید همون طور که حرفهای منو گوش می کردی حرف فرج اله خان رو هم گوش کنی. در واقع وجود فرج اله خان مثل وجود منه!
فهمیدی دختر!
در تموم مدتی که پدرم صحبت می کرد تمام حواس من متوجه عروسکها بود نه اینکه حرفهاش رو نمی شنیدم ولی خوب از یه دختر بچه نه ساله توقعی بیش از این نباید داشت. البته برای من هم فرقی نمی کرد. چه فرج اله خان چه پدرم! چه تفاوتی داشت؟
همین که این مرد به فکر من بود و برام عروسک خریده بود به چشم من مرد خوبی می اومد! پدرم وقتی دید که من جوابی نمی دم با اشاره ای مرخصم کرد و من بعد از برداشتن عروسکها ب طرف در اتاق حرکت کردم. در لحظه خروج چشمم به چهره سهراب خان افتاد که متوجه حلقه اشک در چشمانش شدم.در اون لحظه بقدری خوشحال بودم که هیچ اتفاقی قادر نبود شادیم رو تیره کنه. از اون جا مستقیم به کلبه چوبی خودم رفتم و مشغول بازی با عروسکهایم شدم. در روزهای آینده در خونه جنب و جوشی بر پا شده بود همه صحبت از عروسی می کردند. متوجه می شدم که هر چه هست مربوط به منه اما نمی فهمیدم قراره بعدش چه اتفاقی بیفته! عروسی هارو دیده بودم اما از بقیه چیزهاش اطلاعی نداشتم. اون موقع این رادیو و تلویزیون و این چیزها که نبود مردم بلا نسبت شماها هیچی نمی فهمیدن من هم مثل اونها. مادری هم که نداشتم تا برام کمی موضوع رو روشن کنه.
ظرف چند روز آینده عده ای از فامیل و آشنایان به خونه مون اومدند و خواهرم هم با شوهرش از شهرستان اومده بود. به من یکی که خیلی خوش می گذشت!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
  #30  
قدیمی 07-09-2012
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

خونه سوت و کور ما پر شده بود از شادی و خنده. همه جا چراغانی شده بود. فانوسهای رنگی به در و دیوار آویزان بود. برام لباس عروس می دوختند . کفش نو، جوراب نو، چادرچاقچور نو.خلاصه همه اینها بارم مثل یک بازی قشنگ بود. دائم به این فکر می کردم که بعد از این بازی دوباره همه چیز به حالت اول خودش برمی گرده.
اما دریغ! خلاصه شب موعود فرا رسید. عصرش منو از بالای درخت به زور پایین آوردند و با گریه از عروسکهایم جدا کردند و به حمام بردند و حنابندون و چه و چه و چه!
بعدش هم بند و زیر ابرو که با هر حرکت دست زن بند انداز فریادم به هوا می رفت. اما وقتی نوبت سرخاب و سفیداب رسید و بعد از اون خودم رو تو اینه نگاه کردم ارزش همه دردها رو داشت. شده بودم یه کس دیگه! مثل یه عروسک!
یادم نمیره برای اینکه شب عروسی یه جا بشینم عروسکهایم را دور تا دورم چیده بودند و یه خروس قندی هم دستم داده بودند تا بتونم یه ساعت سرجام دوام بیارم!
حالا که فکر می کنم می بینم عقل یه بچه امروزی بعض صدتا مثل اون بزرگترها بود! واقعا جنایت می کردند!
خلاصه اون شب چند دسته از گروه های نوازنده فارس و ترک و نمی دونم کجا رو آورده بودن. نمایش سیابازی و آکروبات هم بود. روی قسمتی از استخر تخته انداخته بودند اون ها روی اون برنامه اجرا می کردند. تمام این نمایشات و بزن و بکوب در قسمت مردانه بود. در قسمت زنانه یک پیرزن یک دنبک دستش بود و با صدای بد اشعار نازیبا می خوند. دلم همه اش در اون قسمت حیاط بود.اگه ولم می کردند با همین لباس به حیاط می دویدم و یه دل سیر بازی اونها رو نگاه می کردم.
حیف! آرزوش به دلم موند!
آخرهای شب بود که خوابم گرفته بود و تو بغل یکی از اقوام خوابم برد. یه وقت بیدارم کردند و گفتند باید بریم! به محض بیدار شدن دنبال عروسکهایم می گشتم. خلاصه عده ای از زنهای فامیل منو سوار یه اسب کردند که همه جاش رو گل زده بودند. من که در عالم خواب بودم و درست نمی فهمیدم. فقط وقتی متوجه شدم که خونه فرج اله خان رسیده بودیم. با ورود به اون خونه اکثر اقوام برگشتند و من همراه خواهرم و چند تا دیگه ار فامیلهای پدرم اون جا موندیم. اینجا با خونه خودمون برام توفیری نداشت. فقط دلم می خواست بخوابم. من رو به اتاقی که بعدا فهمیدم به اون حجله می گویند بردند و تو رختخوابی که بوی هل و گلاب می داد خوابوندند. هنوز که هنوز از این بو نفرت دارم!
تازه چشمم گرم شده بود که با ساییده شدن صورتی زبر و خشن به صورتم از خواب پریدم. وحشت کرده بودم. فقط صورت فرج اله خان رو جلوی صورتم می دیدم. دستی چندش آور روحم رو آزرد!
اون وحشی اون شب با من با یک دختر 9 ساله کاری کرد که از تموم عروسکهای دنیا متنفر شدم! بوی بد عرق تنش ،حالم رو بهم می زد. فقط دست و پا می زدم که خودم رو از دستش خلاص کنم ولی کی دیده که یک پرنده کوچک بتونه خودش رو از چنگال یه گربه گرسنه نجات بده!
بدنم تحمل وزن هیکل گنده شو نداشت. جیغ می کشیدم و با هر فریاد عجزمن پشت درهای اتاق همه دست می زدند و هلهله می کشیدند. دیگه توانی برام نمونده بود. تسلیم شدم!
در این موقع پریچهر خانم نگاهی به هاله و لیلا انداخت و سکوت کرد. شرم مانع از ادامه صحبت او شد. سیگاری روشن کرد و خسته تکیه اش رو به دیوار داد.
با سکوت او بچه ها بلند شدند و با خداحافظی ارومی اون جارو ترک کردند. من هم اروم نایلون محتوی میوه و خرت و پرت رو همراه مقداری پول پیش روی پریچهر خانم گذاشتم. اصلا متوجه من نبود.به شب عروسی خودش برگشته بود. به دنبال روح آزرده خودش! فردای اون روز عصری تو خونه هومن نشسته بودیم در مورد کارخونه و محصول و این حرفها صحبت می کردیم که فرخنده خانم منو صدا کرد گفت که یه دختر خانم پای تلفن با من کار داره. به سالن رفتم و گوشی رو برداشتم. صدای مضطرب شهره بود. از آن روزی که با قهر خونه ما رو ترک کرده بود خبری ازش نداشتم.
- الو فرهاد منم شهره!
من- سلام. خوبی؟
- فرهاد زود بیا به این ادرسی که می گم! به هیچ کس نگو من تلفن زدم. خواهش می کنم.فقط زود بیا تصادف کردم!
صداش عجیب بود احساس کردم که از چیزی ترسیده این بود که بعد از گرفتن ادرس با هومن سوار ماشین شدیم و به طرف ادرس داده شده حرکت کردیم. البته طبیعی بود یک دختر هنگام تصادف دچار وحشت می شه. جریان رو در راه برای هومن گفتم.
من- هومن نکنه به کسی زده باشه و طرف طوری شده و شهره فرار کرده؟!
هومن- از اون ورپریده هر چی بگی برمی آد.! ولی اگر این طور که تو می گی بود چیکار کنیم؟دیدی بالخره کار دست خودش داد!
ادرس نزدیک بود و چند دقیقه بعد رسیدیم. سر یک چهارراه تصادف کرده بود. البته زیاد مهم نبود یعنی خوشبختانه کسی طوری نشده بود وقتی رسیدیم داشت با موبایل دوباره با خونه ما تماس می گرفت. علت تصادف رعایت نکردن تابلوی ایست توسط ماشین طرف مقابل بود که دو تا جوون هجده نوزده ساله بودند. به محض رسیدن ما شهره کمی دلگرم شد. اون جوونها وقتی شهره رو تنها دیده بودند سعی در مقصر جلوه دادن او کرده بودند. یکی از اون ها با دیدن ما پرسید: ببخشید شما چه نسبتی با این خانم دارید؟
هومن- به شما چه مربوطه؟مگه مامور اداره ثبت احوالید؟
همه اون کسانی که در یک همچین وقتی در محل تصادف معرکه می گیرند خندیدند. جوونی که توسط هومن کنف شده بود دست و پاشو گم کرد و گفت: اخه این خانم حال عادی نداره!
هومن بلافاصله جواب داد- چیزی نیست. سگشون به سلامتی داره فارغ میشه اینه که کمی دلشوره داره! حالا جناب مفتش شما گواهینامه دارید؟ چون الان که مامور راهنمایی بیاد حتما یک جریمه هم باید بدی!
- چرا ؟ این خانم زده به من. من جریمه باید بدم؟
هومن به تابلوی ایست که زیر برگهای درخت پنهان شده بود اشاره کرد و گفت: زرنگ حال خانم رو که عادی نیست دیدی این تابلو به این گندگی رو ندیدی؟
در همین موقع متوجه حال غیر عادی شهره شدم و اون رو به طرف ماشین خودمون بردم و داخل ماشین نشوندم. هومن هم کارت بیمه طرف رو گرفت و قرار رفتن برای بیمه رو گذاشت و سوار ماشین شهره شد و حرکت کرد. من هم دنبالش راه افتادم. چند تا خیابون اون طرفتر با چراغ به هومن علامت دادم که بایسته چون حال شهره اصلا خوب نبود. هومن کناری پارک کرد و من نیز ایستادم.
هومن- چیه؟ چی شده؟
من- با اشاره شهره رو نشون دادم. چشاش سرخ سرخ بود. تا هومن دید نظر منو تایید کرد. از شهره پرسیدم: شهره چیزی کشیدی؟ به من بگو.
شهره که هول شده بود جواب داد: نه نه تصادف کردم کمی ترسیدم!
هومن با خنده- پیش قاضی و ملق بازی! حتما بعد از تصادف کلی هم گریه کردی که چشماتون اینقدر سرخه! انگار جنس مواد هم بد نبوده!؟
به هومن اشاره کردم سر به سرش نذاره و گفتم از اون طرف یک بسته کره بخره و بیاره
من- اولین باره که حشیش کشیدی .هان؟
شهره- باور کن فرهاد چند پک بیشتر نکشیدم! نمی دونم چرا اینطوری شدم.
هومن رسید و کره رو به شهره داد که با اکراه کمی خورد. بعد هومن پرسید:فرهاد کجا بریم؟اینطوری که نمیشه ببریم خونشون ولش کنیم؟
من-بریم خونه ما. چیزیش نیست. نیم ساعت یه ساعت دیگه خوب میشه.
به طرف خونه ما حرکت کردیم و بعد از رسیدن داخل باغ شدیم. کمی آب به سر و صورتش زد و کمی هم روی سرش ریخت و روی یک راحتی کنار استخر دراز کشید. بهتر دیدیم که تنهاش بذاریم تا کمی استراحت کنه. کمی دورتر از اون روی نیمکتی نشستم.
هومن- ترو خدا ببین ! یکی مثل این لیلای بدبخت که تو چه فکریه! یکی مثل این شهره! یکی نیست بهش بگه اخه ترو چه به این غلط ها!
من- این گناهی نداره دختری به این سن و سال وقتی همه چیز در اختیارش باشه، هر چی که دلش می خواد براش فراهم بشه معلومه که تو این خط ها می افته!
کاش همینطوری می بردیش خونشون تا اون پدر و مادر تازه به دوران رسیدش می دیدن چه دسته گلی بار آوردن! دلم براش می سوزه، دختر ساده ایه! می ترسم خراب شه!
هومن- من نمی دونم این دختر درس و مشق نداره؟ همه اش با این ماشین توی خیابونها وله! فرهاد حالش جا اومد کمی باهاش صحبت کن شاید خودش رو جمع و جور کنه!
چند دقیقه بعد هومن بلند شد و بعد خداحافظی رفت. من هم اول سری به شهره زدم که مرتب در خواب می خندید. هنوز تحت تاثیر حشیش بود. بعد به داخل خونه رفتم و از فرخنده خانم سراغ مادرم رو گرفتم که کی به خونه برمی گرده. از شانس شهره مادرم خونه نبود. دو ساعتی تو خونه خودم رو سرگرم کردم. گاهی هم به شهره سری می زدم. کم کم بیدار شد دور و برش رو نگاه کرد. انگار سردرد داشت. سرش رو میون دستهاش گرفته بود و فشار می داد. از آشپزخونه چند قرص سردرد همراه لیوانی اب براش بردم. به محض دیدن من از جاش بلند شد. خجالت می کشید.
شهره- سلام
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
کاربران زیر از ساقي به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:29 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها