معلم چو آمد، به ناگه کلاس؛
بدین بی خبر بانگ ناگه گسست
[IMG]file:///C:%5CDOCUME%7E1%5Cfatemi.IKP%5CLOCALS%7E1%5CTemp%5Cmsohtml1% 5C01%5Cclip_image001.gif[/IMG]
بخوان تا ببینم که سعدی چه گفت
ولی احمدک درس نا خوانده بود
به جز آنچه دیروز آنجا شنفت
لباس پر از وصله و ژنده اش
به روی تن لاغرش لرزه داشت
زبانش به لکنت بیفتاد و گفت،
وجودش به یکباره فریاد کرد،
در اقلیم ما رنچ بر مردمان؛
تو کز ، کز ،تو کز وای یادش نبود
سرش را به سنگینی از روی شرم
درونش پر از نفرت و کینه گشت
نخواند ی چنین درس سهل و روان ،
مگر چیست فرق تو با دیگران
عرق از جبین احمدک پاک کرد
نمی بیند آیا که دراین میان
بود فرق ما بین دار و ندار
چنین زیر لب گفت با قلب چاک
که آنها به دامان مادر خوشند
و من بی وجودش نهم سر به خاک
به آنها جز از روی مهر و خوشی
ندارند کاری بجز خورد و خواب
به مال پدر تکیه دارند و من
من از روی اجبار و از ترس مرگ
کشیدم از آن درس بگذشته دست
کنم با پدر پینه دوزی و کار
ببین دست پر پینه ام شاهد است
هنوز او سخن های بسیار داشت
دلی بس ستم دیده و زار داشت
که این پیک قلبی پر از کینه است
بمن چه که مادر زکف داده ای ؟
به من چه که دستت پر از پینه است
نماید پر از پینه پاهای او
چو او این سخن از معلم شنفت
به یاد آمدش شعر سعدی و گفت
ببین ، یادم آمد، دمی صبر کن
تامل ، خدا را ، تامل ، دمی
--