تو نه چنانی که منم من نه چنانم که تویی
تو نه بر آنی که منم من نه بر آنم که تویی
من همه در حکم توام تو همه در خون منی
گر مه و خورشید شوم من کم از آنم که تویی
با همه ای رشک پری چون سوی من برگذری
باش چنین تیز مران تا که بدانم که تویی
دوش گذشتی ز درم بوی نبردم ز تو من
کرد خبر گوش مرا جان و روانم که تویی
چون همه جان روید و دل همچو گیاه خاک درت
جان و دلی را چه محل ای دل و جانم که تویی
ای نظرت ناظر ما ای چو خرد حاضر ما
لیک مرا زهره کجا تا به جهانم که تویی
چون تو مرا گوش کشان بردی از آن جا که منم
بر سر آن منظرهها هم بنشانم که تویی
مستم و تو مست ز من سهو و خطا جست ز من
من نرسم لیک بدان هم تو رسانم که تویی
زین همه خاموش کنم صبر و صبر نوش کنم
عذر گناهی که کنون گفت زبانم که تویی
حضرت مولانا
__________________
تو همه راز راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان آرام
خوشه ی ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
ویرایش توسط فرانک : 06-11-2013 در ساعت 05:57 PM
5 کاربر زیر از فرانک سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
همه میپرسند ... شاعر: زنده یاد فریدون مشیری + لینک دانلود آهنگ با صدای محمد اصفهانی
همه مي پرسند چيست در زمزمه مبهم آب ؟
چيست در همهمه دلكش برگ ؟
چيست در بازي آن ابر سپيد ؟
روي اين آبي آرام بلند
كه تو را مي برد اينگونه به ژرفاي خيال
چيست در خلوت خاموش كبوتر ها ؟
چيست در كوشش بي حاصل موج ؟
چيست در خنده جام
كه تو چندين ساعت مات و مبهوت به آن مي نگري ؟
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل يخ را با باد
نفس پاك شقايق را در سينۀ كوه
صحبت چلچله ها را با صبح
نبض پايندۀ هستي را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل
همه را مي شنوم ، مي بينم
من به اين جمله نمي انديشم
تو بدان اين را
تنها تو بدان
تو بيا
تو بمان با من
تنها تو بمان جاي مهتاب به تاريكي شبها تو بتاب من فداي تو به جاي همه گل ها تو بخند
اينك اين من كه به پاي تو در افتادم باز
ريسماني كن از آن موي دراز
تو بگير
تو ببند
تو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصۀ ابر هوا را تو بخوان
تو بمان با من
تنها تو بمان
در دل ساغر هستي تو بجوش من همين يك نفس از جرعۀ جانم باقيست آخرين جرعۀ اين جام تهي را تو بنوش
او شاعری است صمیمی و صادق که شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.کلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می کند.اندیشه هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف ترین و زیبا ترین واژه ها و تعبیرها سود می جوید.
__________________
5 کاربر زیر از مهرگان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
خنــــــــــــده را بــــــــــرای دهـــــــــــــان او، او را بـــــــــــــــــه خاطــــــــر مـــــــــن، و مــــــــرا به نیــــــــت گم شدن آفـــــریــــــــدی ....
من زنگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از كشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
كودكان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!
زنده یاد حسین پناهی
__________________
گاهی حس میكنم
گذشته و آینده آنچنان سخت از دو طرف فشار وارد میكنند
كه دیگر جایی برای حال باقی نمی ماند...
5 کاربر زیر از hossein سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب .. "محمد علی بهمنی"
تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هرشب .. "محمد علی بهمنی"
تو را گم مي كنم هر روز و پيدا ميكنم هر شب
بدينسان خوابها را با تو زيبا مي كنم هر شب
تبي اين کاه را چون كوه سنگين مي كند آنگاه
چه آتشها كه در اين كوه برپا مي كنم هر شب
تماشايي است پيچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پيچ و تاب آتش را تماشا مي كنم هر شب
مرا يك شب تحمل كن كه تا باور كني اي دوست
چگونه با جنون خود مدارا مي كنم هر شب
چنان دستم تهي گرديده از گرماي دست تو
كه اين يخ كرده را از بي كسي، ها مي كنم هرشب
تمام سايه ها را مي كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهرحاشا مي كنم هر شب
دلم فرياد مي خواهد ولي در انزواي خويش
چه بي آزار با ديوار نجوا مي كنم هر شب
كجا دنبال مفهومي براي عشق مي گردي ؟
كه من اين واژه را تا صبح معنا مي كنم هر شب
------------------------------------------------------------
محمد علی بهمنی
زادهٔ ۲۷ فروردین۱۳۲۱ شاعر و غزلسرای ایرانی اهل بندرعباس است. شعر بهمنی نیز البتّه شاید با خود او متولّد شده باشد، گرچه بسیاری بر این عقیدهاند که غزلهای او وامدار سبک و سیاق نیما یوشیج ست. نخستین شعر بهمنی در سال ۱۳۳۰، یعنی زمانی که او تنها ۹ سال داشت، به چاپ رسید
__________________
6 کاربر زیر از مهرگان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
براه عاشقی بردن به خنجر دل سپر کردن
واسه هرکی که آسون نیست
برای جاودان بودن واسه عاشق دیگه راهی
بجز دل کندن از جون نیست
بزن تا بخونم همینو میتونم
برای کوچه غمگینم برای خونه غمگینم
برای تو برای من برای هر کی مثل ما
داره میخونه غمگینم
بزن تار همیشه با منو از من قدیمی تر
واسه اونکه تو کار عاشقی میمونه غمگینم
بزن تار که امشب باز دلم از دنیا گرفته
بزن تار و بزن تار
بزن تا بخونم با تو آواز بی خریدار
بزن تار و بزن تار
بزن تار و بزن تار
بزن تار و بزن تار
بزن تار و بزن تار
__________________
کاربران زیر از مهرگان به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :