شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
08-08-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
باد و خورشید
روزی خورشید و باد هر دو در حال گفتگو بودند و هر کدام نسبت به دیگری احساس برتری می کرد . باد به خورشید می گفت : من از تو قوی ترم خورشید هم ادعا میکرد که او قدرتمندتر است. گفتند بیاییم امتحان کنیم . خوب حالا چگونه ؟ دیدند مردی در حال عبور است و کتی به تن دارد. باد گفت من می توانم کت آن مرد را از تنش در آورم. خورشید گفت پس شروع کن. باد وزید و وزید. با تمام قدرتی که داشت به زیر کت مرد می کوبید. در این هنگام که مرد دید ممکن است کتش را از دست بدهد ، دکمه ی کتش را بست و با دو دستش محکم آن را چسبید. باد هر چه کرد نتوانست کت را از تنش خارج کند و با خستگی تمام رو به خورشید کرد و گفت عجب آدم سرسختی بود ، هر چه سعی کردم موفق نشدم .مطمئن هستم که تو هم نمی توانی . خورشید گفت تلاشم را می کنم وشروع کرد به تابیدن . پرتوهای پر مهرش را بر سر مرد بارید و او را گرم کرد .
مرد که تا چند لحظه قبل سعی در حفظ کت خود داشت ، متوجه شد که هوا تغییر کرده و با تعجب به خورشید نگریست . دید از آن باد خبری نیست ، احساس آرامش و امنیت کرد . با تلاش مداوم و پر مهر خورشید او نیز گرم شد و دید که دیگر نیازی به اینکه کت را به تن داشته باشد نیست . بلکه به تن داشتن آن باعث آزار و اذیت او می شود . به آرامی کت را از تن به در آورد و به روی دستانش قرار داد. باد سر به زیر انداخت و فهمید که خورشید پر مهر و محبت که پرتوهای خویش را بی منت به دیگران می بخشد از او که به زور می خواست کاری را انجام دهد بسیار قوی تر است
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
4 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
08-08-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم! استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد،
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
3 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-08-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
تيله و شيريني
دختر و پسر كوچكي با هم در حال بازي بودند ، پسر تعدادي تيله براق و خوشرنگ و دختر چند تايي شيريني خوشمزه با خود داشت.
پسر به دختر گفت : من همه تيله هايم را به تو مي دهم و تو هم در عوض همه شيريني هايت را به من بده.
دختر بلافاصله قبول كرد ، پسر بدون اينكه دختر متوجه شود قشنگ ترين تيله را يواشكي زير پايش پنهان كرد و مابقي تيله ها را به دخترك داد . ولي دختر روي قولش ماند و هرچه شيريني داشت به پسرك داد.
همان شب دختر مثل فرشته ها با آرامش خوابيد ولي پسر نمي توانست بخوابد چون به اين فكر مي كرد همانطور كه خودش بهترين تيله اش را به دختر نداده ، حتماً دختر هم چند تا شيريني قايم كرده و همه را به او نداده !
نتيجه اخلاقي :
عذاب وجدان هميشه با كسي است كه صادق نيست.
آرامش با كسي است كه صادق است.
لذت دنيا با كسي نيست كه با شخص صادق زندگي مي كند ، آرامش دنيا از آن كسي است كه با وجدان صادق زندگي ميكند.
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
3 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-12-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
فرشتگان
درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود .
پس از اندك زماني داد شيطان در مي آيد و رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم!؟
از روزي كه اين ادم به جهنم آمده مداوم در جهنم در گفتگو و بحث است و جهنميان را هدايت مي كند و....
حال سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است: با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند.
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
3 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-13-2013
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
زوخاو نامه
زوخاو نامه
این داستان بر گرفته از مجموعه نوشته آقای فاضل در محتوای گوناگون با نام زوخاو نامه است (زوخاو در کردی به خونابه چرکینی گویند که مسلول قی می کند)
مقدمه نویسنده:
دست نوشته هایی را 12 سال است در کنار هم انباشته می کنم و جرات ندارم که جلدی برآن نهاده و نام کتاب را بر ان اطلاق کنم ..هم به جهت ارزش نام کتاب و هم به جهت خوف از رها کردن فرزندانم در اجتماع افکار ....و اگر روژینای من در کنارم و بر ان نظارت دارم , نوشته های یک نویسنده نیز فرزندان او بوده و چه بسا یتیم ترین فرزندان را نوشته می توان نامید که در دنیای سلیقه های فکری سیاسی و فرهنگی رها و بی حضور پدر خود(نویسنده)شماتت می شنوند و سرکوب ..و شاید احسنتی هم نثارشان شود که انچه بدیهی است و حتمی نبود فرصت دفاع برای تن خاکی نویسنده در قیاس با سرعت حیرت بر انگیز تبادل افکار و نظرات است و بنده اینجا و در این مجال شما را از خانواده خود دانسته و یکی از نوشته ها را به بزرگان فامیل تقدیم می کنم تا در میان قلم بدستان ارام گیرند .
ماهی آزاد:
اول صبح با ناله مادر از خواب بیدار شدم و نق نق پیر زن بر بستر بیماری ,تاب در خانه ماندن را از من گرفت و نهیب رفیق 20 ساله نفس بر انم داشت تا در پی تازگی و نو نوا کردنش به خیابان شوم....جالب بود و هم قطاران من هر یک به گرد خود پیله هوس تنیده و چنگ عیاشی می نواختندو اکواریوم خیابانها را با رقص علافی در نوردیده و نظاره گر بودندو تا مجالی بود ,ناخنکی به اکواریوم زده و ماهی رنگارنگی رااز خانه کم اب زندگی بر جیب تنگ و تاریک نهاده و گور اخر را با اعتراض ماهی , در کلام ,نزدیکی جیب پیراهن به قلب و دل نام نهاده و توجیه می کردند.من نیز بر ان شدم تا چنگی بر ان زنم و لی اصالت را بر ان دیدم که محترمانه مشتری شوم..که این بار سیاهی غرور بر تیرگی نفس 20 ساله چربید و نهیبی زد که ای رفیق تو خود لایق اکواریوم به یک جا بوده و به 1 یا 2 راضی مشو.....
پرسیدم رفیق کجا باید روم تا بیابم؟ گفت....باید به دریا شوی و انواعی از ان انتظارت را می کشد.... گفتم ,چه باید کرد و چه فراهم اورد؟ ... گفت که دریای هوس پشروی توست و بلم غرور را با پاروی طمع و نیزه توحش بر گیر و درنگ مکن....
اتشین راهی خانه شدم...پیرزن بانگ بر اورد کیستی؟گویی مطمئن بود که فرزندش تا پاسی از شب گذشته ..خانه نیامده و کس دیگر است. گفتم مادر من هستم و باز می روم و تا چند روز منتظر نباش...اهی کشید و گفت .. به کجا فرزند؟گفتم به دریا می روم تا ماهی بگیرم و بر تو عرضه کنم انچه را که شفایت دهد...گفتا فرزند ندانم چیست و ندانم چه شوری است و یا که غو غا ,ولی اگر مقصدت دریاست و ماهی بهر من؟,ماهی ازاد برایم بیاور که دیر زمانی است به بستر افتاده در ارزوی انم...باشدی عجولانه گفتم و راه افتادم و در دریای هوس با پاروی پی در پی طمع پیش می راندم و امواج هوس بلم غرور را با بلندای خود اشنا کرده و من تیزی نیزه توحش را نشان از صیدی زیاد می دیدم .
در نور مهتاب ماهی زشتی دیدم که صورت کریحش خوف بر تن انداخته و چو نزدیکتر شدم ,شوق سر تا پایم را فرا گرفت....نام دلفریبش دستم را سوی نیزه برد و تمام ترس به نیرنگ تبدیل شد و دانستم که خاویار است و هر چند سر و شکلی ندارد ولی میراث دار خوبی است و بد نیست با شکارش اتیه و دنیایم را ساخته و با نام و نوای او به رتق و فتق امور دیگر ماهیان برسم......نوای دلربایی سر داده و در وصف انچه که نداشت ,غزلها سرودم و اواز مکر خواندم و انگاه که خواب غفلتش ربود,..نیزه را بر پیکرش زده و دیری نپایید که که در بلم جای گرفت و نفسهای عمرش در خانه شوم بلم به شماره افتاد.....فاتحانه به پیش رانده و در شب ما هیان رنگی می جستم و هیجان و خشم از نبود ان ازارم می داد...که باد کرده چیزی بر سطح دریا مرا بسوی خود کشاند.. چه می بینم؟..ماهی کپور؟..ایا می توان شکارش کرد؟..بسویش پارو زدم و انچنان باد کرده از غرور ماهی بودنش بود که با حرکتی ساده بر سر نیزه رفت و در کنار خاویار جای گرفت..نگاهی بر لبان از هم وا شده کپور, نجوایی در گوشم خواندو خوب که گوش دادم..میگفت...صیاد.. شکار من نه از هنر تو که از باد و غروری بود که من در میان دیگر ماهیان به خود داشتم و تمییزم را از دیگران بر تو صیاد وحشی آسانتر نمود .. چه بیهوده می گفت انچه را که خود شاهد بودم..
صبرم تمام شده بود و ماهیان رنگی را نیافته بودم و در این فکر ...نا گه انعکاس زیبا و دلربایی بر پهنه دریا بر انم داشت که نزدیکش شوم ... بله ماهی سفید بود که نمایش اندام بر عرصه دریا اغاز کرده و سرخاب ,سفیداب زده از پیش شکار خود بر من هدیه کرده و هنوز سپیده صبح نزده ,بزم و ارایش او بر گستره ابها,.. جای خود به پهنه لزج و کثیف بلم من داد..و او نیز صید شد.
صبح شد و پیرامون بلم ,لرزه بر تنم انداخت و چه می دیدم؟..هزاران ماهی رنگی به گرد بلم چرخیده و از سر شب با من بوودند و سیاهی شب نگذاشته بوود ببینم و یا ماهیان خاویار و کپور و.. برق از چشمانم گرفته و ندیده ام و چه راحت ,دهها از انها با حرکت ساده ای در بلم جای گرفتند ...
شادمان و پر حرارت سوی ساحل هوس حرکت اغاز کردم که ..یادم امد مادر پیر از من ماهی ازاد خواسته و من صید نکرده ام.در اعماق دریا گشتم و چیزی نیافتم و با خود گفتم که پیر زن را فکر کجا .. انجا رسد ,تا ماهی اعماق ارزو کند؟ حتما این ماهی ازاد به ساحل و به گرد زباله های ان است و انجا خواهم یافت و به نزدیکی ساحل که رسیدم ... انجا نیز ماهی ازاد ,نیافتم و با خود گفتم که شاید هذیان پیری بوده و بلم را به ساحل بردم.
اینجا ساحل است؟.. چه خبر است؟اکواریم داران روز قبل که به خیابان دیده بوودم ..همه اینجا هستند و در این فکر ... ناگهان همه به گردم حلقه زده و حریصانه تن نیم مرده ماهیان صید شده ام را قیمت کردند... وای چه منظره ای است؟
نیم مرده ماهیان رنگارنگی که نفس اخر نزده ,به اکواریوم این و ان جای می گرفتند تا به خیابانها برده شوند...همان خیابانی که من دیروز در انجا مشتری بودم و شاید ....شاید اگر خود صیاد نمی شدم ...تن نیم مرده ,یکی از انها را خانه برده و بر سفره زندگی می نهادم....
شادان از کلاهی که بر سرم نرفته و نام صیاد ,به خانه امدم ...مادرم گفت..فرزند تویی؟ ...و من گفتم اری و از نگاه او فرار کردم,تا مبادا از من سراغ ماهی ازاد بگیرد.اما ده ماهی خاویار و سفید و .. را داشتم که تا لب وا کند ,با غرور پیشکش کنم. پیر زن نیم خیز شد و گفت...ماهی ازاد اوردی؟ .. و من گفتم مادر جان انچه تو می خواهی ماهی نبوده و یا نیست .. با این که دارم ارام بگیر ........و انچه داشتم ,برایش وا نهادم.نگاهی انداخت و گفت...فرزندم ...ماهی ازاد به دریایی که تو رفتی و هم قطاران تو بر ساحل ان منتظرند,..نیفتاده و ماهها در زمستان سرد ,در خلاف جهت حرکت اب رود خروشان ,شنا کرده و باله و سر و صورت را با تیزی سنگ می خراشد,تا به دریای هوس راه پیدا نکند و اسیر چون تو نشود...ماهی ازاد تیزی سنگ و نیش رود نشینان را با اوای امل ... به جان میخرد ولی بر سفره زندگی تو جای نمی گیرد و فرزند ..بدان که مرحم پیر مادرت جز ان نبود که نیافتی....
قامتم خم شد و قهقهه نفس 20 ساله در سرم پیچید و دانستم که خیسی تن از در دریا نیست و عرق شرم است و دیگر من 20 سال نداشتم و عمر و جوانی ,چون قند در کام هوس اب شده و دیگر مادر نبود تا بتوان ماهی ازاد برایش فراهم کنم و من......
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
4 کاربر زیر از behnam5555 سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-15-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مارها قورباغه ها را مي خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند
لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده اي از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده اي ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپاي لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه براي خورده شدن به دنيا مي آيندتنها يك مشكل براي آنها حل نشده باقي مانده است:
اينكه نمي دانند توسط دوستانشان خورده مي شوند يا دشمنانشان
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
ویرایش توسط پریشان : 08-15-2013 در ساعت 04:27 PM
|
3 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-18-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ گفت: بله فقط یک نفر.
از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟
گفت: بله فقط یک نفر.
پرسیدند: چه کسی؟بیل گیتس ادامه داد: سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد. از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد، دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم. خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید گفت این روزنامه مال خودت؛ بخشیدمش؛ بردار برای خودت.
گفتم: آخه من پول خرد ندارم!
گفت: برای خودت! بخشیدمش!
سه ماه بعد بر حسب تصادف باز توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم. دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم باز همان بچه بهم گفت این مجله رو بردار برای خودت.
گفتم: پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله میشه، بهش میبخشی؟!
پسره گفت: آره من دلم میخواد ببخشم؛ از سود خودم میبخشم.
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید؟!
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم. گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه میفروخته …
یک ماه و نیم تحقیق کردند تا متوجه شدند یک فرد سیاه پوست بوده که الان دربان یک سالن تئاتره. خلاصه دعوتش کردند اداره؛
از او پرسیدم: منو میشناسی؟
گفت: بله! جنابعالی آقای بیل گیتس معروفید که دنیا میشناسدتون.
گفتم: سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی، چرا این کار را کردی؟
گفت: طبیعی است، چون این حس و حال خودم بود.
گفتم: حالا میدونی چه کارت دارم؟ میخواهم اون محبتی که به من کردی را جبران کنم.
جوان پرسید: چطوری؟
گفتم: هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیلگیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت: هر چی بخوام بهم میدی؟
گفتم: هرچی که بخواهی!
اون جوان دوباره پرسید: واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت میدم، من به ۵۰ کشور آفریقایی وام دادهام، به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت: آقای بیل گیتس نمیتونی جبران کنی!
گفتم: یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت: میخواهی اما نمیتونی جبران کنی
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت: فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه. اصلا جبران نمیکنه. با این کار نمیتونی آروم بشی!
ویرایش توسط امیر عباس انصاری : 08-18-2013 در ساعت 08:02 PM
دلیل: تغییر ساز فونت جهت رفاه باقی کاربران
|
3 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-18-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم...!
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد...
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
ویرایش توسط پریشان : 08-18-2013 در ساعت 02:13 PM
|
3 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-19-2013
|
|
کاربر خوب
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 486
سپاسها: : 797
987 سپاس در 452 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
می گويند شخصی سر کلاس رياضی خوابش برد. وقتی که زنگ را زدند بيدار شد وباعجله دو مسأله راکه روی تخته سياه نوشته بود ياداشت کرد و بخيال اينکه استاد آنها را بعنوان تکليف منزل داده است به منزل برد و تمام آن روز وآن شب برای حل آنها فکر کرد. هيچيک را نتوانست حل کند، اما تمام آن هفته دست از کوشش بر نداشت . سرانجام يکی را حل کرد وبه کلاس آورد. استاد بکلی مبهوت شد ، زيرا آنها را بعنوان دونمونه از مسائل غير قابل حل رياضی داده بود.
اگر اين دانشجو اين موضوع را می دانست احتمالاً آنرا حل نمی کرد، ولی چون به خود تلقين نکرده بود که مسأله غير قابل حل است ، بلکه برعکس فکر می کرد بايد حتماً آن مسأله را حل کند سرانجام راهی برای حل مسأله يافت.
برای آنکس که ایمان دارد ناممکن وجود ندارد
چند نمونه فراموش نشدنيكهباعث تغيير نگرش پزشكان و روانشناسان شد.
يك زنداني كه قصد فرار داشت بطور مخفيانه خود را در يكي از اتاقكهاي قطار جا داده بود و بعد از حركت فهميده بود كه در يخچال قطار قرار دارد.
زنداني مطمئن بود كه در طي چندين ساعتي كه در يخچال قرار دارد منجمد خواهد شد و دقيقاً اينطور هم شد.
اما بعد از رسيدن به مقصد مشاهده كردند كه زنداني يخ زده در حالي كه يخچال قطار خاموش بوده است و اين نشان ميدهد كه شخص زنداني به خود تلقين كرده كه منجمد خواهد شد و اين تلقين براي او حكم يك تصوير ذهني مطابق با افكار او داشته و همين باعث شده كه سلولهاي بدن وي واقعاً سرما را حس كرده و كم كم منجمد شود.
نمونه ديگر آزمايشي بود كه به پيشنهاد يكي از روانشناسان بر روي دو تن از مجرمين محكوم به اعدام انجام شد.
آزمايش به اين صورت بود كه مجرم اول را با چشماني بسته در حضور مجرم دوم با بريدن شاهرگ دستش او را به مجازات رساندند. در اين هنگام نفر دوم با چشمان خود شاهد مرگ او بر اثر خونريزي شديد بود. سپس چشمان نفر دوم را نيز بستند و اين بار شاهرگ دست وي را فقط با تيغه اي خط كشيدند و در اين حين كيسه آب گرم نيز بالاي دست وي شروع به ريختن مي كرد اين در حالي بود كه دست او به هيچ وجه زخمي نشده بود. اما شاهدان يعني پزشكان و روانشناسان با كمال ناباوري ديدند كه مجرم دوم نيز پس از چند دقيقه جان خود را از دست داد چراكه او مطمئن بود كه شاهرگ دستش به مانند نفر اول بريده شده و خونريزي مي كند. ريخته شدن خون را نيز بر روي دست خود حس مي كرده است. در واقع تصوير ذهني او چنين بوده كه تا چند لحظه ديگر به مانند نفر اول هلاك مي شود و همين طور هم شد.
اين نشان مي دهد كه دستگاه عصبي شما با توجه به آنچه فكر مي كنيد يا خيال مي كنيد كه حقيقت دارد واكنش نشان مي دهد.
|
2 کاربر زیر از fatemiii سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
08-19-2013
|
|
کاربر بسيار فعال
|
|
تاریخ عضویت: May 2012
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 1,251
سپاسها: : 8,172
4,786 سپاس در 1,493 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شاعر و فرشته
شاعر وفرشته ای باهم دوست شدند فرشته پری به شاعر داد و شاعرشعری به فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی اسمان گرفت وفرشته شعر شاعر را زمزمه کردودهانش مزه عشق گرفت. خدا گفت:دیگر تمام شد.دیگر زندگی برای هردوتان دشوار می شود.زیرا شاعری که بوی اسمان را بشنود زمین برایش کوچک است وفرشته ای که مزه عشق را بچشد اسمان برایش تنگ. پر فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای اسمان را نشانش بدهد و شاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه ای زمین را نشانش بدهد شب که هر دو به خانه برگشتند روی بال فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر.
__________________
معنی فلفل نبین چه ریزه است را روزی فهمیدم.....که اشک هایم به این کوچکی پر از حرف ها و غم های بزرگ شد
|
3 کاربر زیر از پریشان سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
ابزارهای موضوع |
|
نحوه نمایش |
حالت خطی
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 02:09 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|