بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #11  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (11)
محسن مخملباف
سر و صداي هرچي ناودون بود بلند بود. از جوب‏ها آب سرريز خيابان شده بود. چاره ‏اي نبود. مي‏بايست برمي‏گشتيم خونه. صبح خادمي گفت:
«مي‏خوام برم شابدولعظيم مي‏آيي؟»
گفتم: «چه خبره؟»
گفت: «كار دارم.»
گفتم: «دوباره چه كاري؟ مي‏خواي گير بيفتي؟ از اون گذشته هاشم ‏رو چي كار مي‏كني؟»
گفت: «اجازه ‏شو مي‏گيرم مي‏بريمش.»
راه افتاديم. هوا بد نبود. ناهارو كه خورديم، خادمي رفت كارشو انجام بده. تا برگرده اين بساط راه افتاده بود. توي سرما هي لرزيديم تا اومد. بعد سوار ماشين شديم. ميدون شوش كه پياده شديم غلغله آب بود. مگه مي‏شد رد شد. چند تا لندهور با يكي دوتا پيرمرد ترياكي كه دماغشونو مي‏گرفتي جونشون در مي‏رفت پول مي ‏ستوندند. پيرزن و بچه كول مي‏كردند و مي‏بردند تا اون ور آب. پسر خادمي رو كول من، من رو كول خادمي، بچه هفت ماهه تو شكمم، چهار تركه تو آب. واي به حال بچه. هي پاي خادمي رفت تو چاله، بچه تو دلم جا عوض كرد با اين شيطونياش حتماً پسره. دختر از همون تو مظلومه.
شب خادمي پا درد گرفت. پاچه شلوارش رو كه زد بالا ديدم پر خون مردگيه. غير از روغن وازلين چيزي نداشتم بمالم به پايش. گفتم:
«مي‏خواي برات قرص بگيرم.»
گفت: «راضي به زحمتت نيستم.»
گفتم: «چه زحمتي. يه دقه راهه.»
گفت: «هرچي صلاح مي‏دوني.»
رفتم بيرون. غير از قنبر كسي باز نبود. خواستم برگردم تو، براي خادمي دلم نيومد. سه دفعه از آستانه ‏ي در مسجد رفتم تا دم دكونش و برگشتم. چه گيري افتاده بودم. آخر سر يادم افتاد هنوز نود تومن‎شو هم ندادم. پول پر چارقدم بود. گره ش رو باز كردم. پولو درآوردم شمردم. رومم يه چشمي گرفتم. انگشتمم كردم زير زبونم كه صدام عوض بشه گفتم:
«گرص داري؟»
گفت: «قرص چي؟»
گفتم: «گرص پادرد.»
گفت: «آسپرين داريم، بدم؟»
گفتم: «اوهون.»
تا رفت از عقب دكون قرص بياره، نود تومنو مچاله كردم انداختم تو دخلش. خلاص. قرص‏رو آورد گفت:
«مي‏شه يه قرون عزت‏ سادات.»
پول رو انداختم دوئيدم بيرون. حالا باز يه گوشه دلم خالي بود. يه گوشه‏ ي زندگيم لنگ بود. ناسلامتي اين پولو گذاشته بودم براي زاييدنم. تا كي دوباره يه درديش بشه، يه چيزي نذر من سيد بكنه.
فردا صبح ديدم خادمي داره با يكي صحبت مي‏كنه. رفتم جلو. ديدم همون جوونيه كه زخمي شده بود. شب كه شد پرسيدم:
«خادمي مگه يارو خوب شد؟»
گفت: «آره ديگه. آقا خيلي دوندگي كرد. يواشكي دكتر آورد. اگه فهميده بودند هم كلك اون كنده بود، هم كلك آقا.»
گفتم: «حالا معلوم شده كي هست؟»
گفت: «آره. يه بنده خدا.»
گفتم: «وا؟ من فكر مي‏كردم خدا بنده اونه. خب مرد حسابي چرا همه‏ چي رو لاپوشوني مي‏كني؟»
قهر كردم نشستم اون ور اتاق. يه خورده كه گذشت گفت:
«فردا مي‏خوام برم مسافرت.»
گفتم: «باريكلا. خوشم باشه. خوب هي به گشت و گذاري. مظلوم گير آوردي؟ بي‏خود، لازم نكرده. مگه آب روروك خوردي. يه روز اشرقي يه روز مشرقي. كجا مي‏ري هي؟ معلومه؟ نكنه زير سرت بلند شده؟»
گفت: «نه كف پام بلند شده، ببين جاي شلاقه.»
گفتم: «من اين حرف‏ها سرم نمي‏شه. ياللا بگو كجا مي‏خواي بري؟»
گفت: «مي‏خوام برم قم.»
گفتم: «مگه من بد زيارت مي‏كنم؟»
گفت: «زيارت نمي‏رم، كار دارم.»
گفتم: «تو كارتو بكن. منم مي‏آم زيارت مي‏كنم. از اين به بعد هرجا بري پا به پات مي‏آم.»
گفت: «شايد من خواستم برم زندان.»
گفتم: «اين باري زبونم لال تو گورم بري باهات سرازير مي‏شم.»
صبح كه شد دوباره بهش پيله كردم. گفت:
«خيلي خوب اين قدر سوز و بريز نكن. چادر چاق چور كن. مي‏خوام راه بيفتم.»
حالا هاشم بو برده بود. بغض كرده بود وايساده بود توي پاشنه در نمي‏رفت مدرسه.
تو دلم گفتم: خدا خيرت بده مرد. تو همه‏ چي‏ات به من سره الا زبونت. اي خدا اين خادمي يه پارچه آقاست. از وقتي گرفتنش اينو همه فهميدند. بهش احترام مي‏ذارند. اون وقت‏ها تا يه بچه نجاست مي‏كرد داد مي‏زدند: خادمي اين كثافت‎هارو جمع كن. اما حالا بهش مي‏گن: آقاي خادمي مي‏بخشيد تورو خدا، اين جا احتياج به طهارت داره. خب بايدم بهش احترام كنند. چيش از بقيه مردم كمتره.
تو يه چشم به هم زدن راه افتاديم. ميدون شوش كه رسيديم، كنار ماشين‏هاي شهرري وايساديم به انتظار تا ماشين‏هاي قم از راه رسيد. خادمي منو برد ته اتوبوس كه از صداي موتورش آدم سرسام مي‏گرفت. گفتم:
«اين همه جا اون جلو بود.»
گفت: «نه مي‏خوام دست چپ بشينم يه چيزي‏رو نشونت بدم.»
حسن‏آباد ماشين نگه داشت. به خادمي گفتم:
«اين بقچه چيه تو دستت؟ كار دستمون نده.»
گفت: «از قضا اين‏رو آوردم براي اين كه كار دستمون نده.»
گفتم: «پس هرچي صلاح خداست.»
شاگرد شوفره كه صدا زد، همه مسافرها سوار شديم. راه از نيمه گذشته بود كه خادمي گفت:
«اون جا رو نگاه كن.»
چشم انداختم ديدم يه محوطه گنده ميون بر بيابون سفيدي مي‏زنه. گفتم:
«غلط نكنم همين‏جا حوض سلطونه.»
دور و اطرافش پر نمك. خادمي هي با خودش غر زد و رگ‏هاي گردنش زد بيرون تا اين كه بي‎اختيار داد زد:
«براي ارواح شهداء اسلام فاتحه مع صلوات.»
مردم صلوات فرستادند و فاتحه خوندند. دوباره گفت:
«براي سلامتي مرجع عاليقدر اسلام صلوات.»
كه يه كامله ‏مرد كلاهي برگشت بر و بر مارو نگاه كرد.
گل‏دسته‏ ها كه پيدا شد، هنوز مرد كلاهي مارو نگاه مي‏كرد. دل تو دلم نبود:
يا حضرت معصومه يه اتفاق ناگواري برامون نيفته. تو گاراژ پياده شديم د ِبرو تو صحن. تو نگو كلاهي‏ ام از قفا داره مي‏آد. سلام كه دادم برگشتم. ديدم اي دل غافل، هوا پسه. به خادمي يه سقلمه زدم، گفت:
«حواسم جمعه. تو برو توي ضريح خودتو گم و گور كن. نيم ساعت ديگه بيا دم اون حجره‏اي كه پيرمرده نشسته بشين تا من بيام.»
با هزار هول و ولا راه افتادم. تو حرم كي تونست زيارت كنه. الكي دستمو گرفتم به ضريح دور زدم: بي‏بي جون زيارت هم حال و حوصله مي‏خواد حالا بالا غيرتاً يه كاري كن شر اين يارو از سر خادمي كم شه. بعد اومدم تو صحن. خبر ندارم نيمساعت شده، نشده. نشستم دم همون حجره كنار دست يه‏ آقا روضه‎خون. پيرمرده رفته بود. خادمي هم نيومده بود. از روي گنبد طلايي بي‏بي، قربونش برم، يك دسته كبوتر چاهي پا شدند تا گل‏دسته ‏ها پر كشيدند. زير گلوي گل‏دسته‏ ها يه گردنبند از چراغ آويزان بود. ساعت شروع كرد دنگ دنگ كردن. نه يكي، نه دو تا، نه سه تا، دوازده مرتبه صدا كرد و خادمي نيومد. از بس ذل زدم به زواري كه مي‏اومدند و رد مي‏شدند، چشمم خشك شد. حكماً يه اتفاقي براش افتاده. بي‏اختيار زدم به گريه. بلند بلند:
«بي‏بي جون دستم به دامنت. اومدم پابوست دستمو بگيري، نيومدم در به دري.»
آقا روضه ‏خوني كه كنار دستم نشسته بود برگشت بهم گفت:
«شوهر مي‏خواي گريه مي‏كني؟»
سرمو بلند كردم گفتم:
«خاك تو گورت خادمي. تويي؟ پس چرا صدات در نيومد.»
خادمي گفت:
«خواستم ببينم منو مي‏شناسي يا نه.»
حالا خنده ‏ام مي‏گيره گفتم:
«بد جنس نكنه اومدي آخوند شي جاي آقارو بگيري؟»
گفت: «آخوندي به علمه نه به لباس. تازه تقوي هم مي‏خواد.»
گفتم: كاشكي اينو يكي به اوليايي مي‏گفت.
از كلاهيه خبري نبود بعد پا شديم. از در صحن زديم بيرون. چند تا دكون سوهون‏ فروشي و كسمه‏ فروشي رو كه رد كرديم، رسيديم به يه در ديگه گفت:
«اين جا مدرسه فيضيه است.»
يه عالمه آقا مي‏رفتند تو مي‏اومدند بيرون. پامونو كه گذاشتيم تو، يه فراشي اومد جلو گفت:
«زن قدغنه.»
گفتم: «خادمي وايسادم تا برگردي.»
خادمي رفت و زود برگشت. دوباره لباسش تنش نبود. بقچه دستش بود.
گفت: «كارم افتاد به فردا. اوني كه مي‏خواستم نبود.»
غروب رفتيم تو حرم. يه زيارت ست و سير كرديم. بعد اومديم جلوي در. خادمي در يه مغازه وايساد. يه انگشتر فيروزه به انگشتم اندازه گرفت. يواشكي در گوشم گفت:
«اين حلقه نامزدي.»
منم از يك انگشتر عقيق سه نگينه خوشم اومد. گرفتم كردم تو دستش گفتم:
«اينم طوق بندگي.»
بعد پول هر دو رو خودش حساب كرد و راه افتاديم. كجا؟ مسافرخونه. گفتم:
«پس چرا لباساتو درآوردي؟ چقدر بهت مي‏اومد.»
گفت: «سختم بود باهاش راه برم. هي مي‏خواستم بخورم زمين. تازه خوبيت هم نداشت وقتي لازم نيست تنم كنم. خواستم يارو گم و گورمون كنه كه كرد.»
فردا صبح دوباره رفتيم در مدرسه فيضيه. اون رفت بقچه را هم داد دست من. تكيه دادم به ديوار. بعد گفتم خوبه براي هاشم نون كسمه بخرم. خريدم و برگشتم سر جام. هنوز جا به جا نشده بودم كه ديدم يارو كلاهيه زل زده به من داره مي‏خنده. دنيا رو سرم خراب شد. دلم مي‏خواست پا بذارم به فرار. بعد رفت به پاسباني كه دم روزنامه‏ فروشي وايساده بود، يه چيزي گفت و دوتايي اومدند راست من ايستادند. حالا هي خود كلاهيه كتش رو مي‏زنه كنار تفنگشو به رخم مي‏كشه. قد تفنگي بود كه پاسبانه پر كمرش بود. رومو كردم سمت در حرم گفتم: بي‏بي قربونت برم دوباره گير افتاديم. الانه كه خادمي با يه مشت از اون كاغذ‏ها بياد بيرون، لو بره. اين فراش خدانشناس هم كه نمي‏ذاره برم تو خبرش كنم. تو اين يه دقه صد جور آخوند رفت تو و اومد بيرون. بچه، بزرگ، پيرمرد، سيد، شيخ، با كلاه، با عمامه با پالتو. يكيم عبا رو عين چادر زن‏ها سرش كرده بود، روشم گرفته بود. هي به دلم گذشت برم التماس يارو فراش رو بكنم برم تو خادمي رو خبر كنم، ديدم از اون بداخلاق‏ هاس. اصلاً از كجا معلوم كه خودش با كلاهيه سر و سري نداشته باشه. پاسبانه و كلاهيه با هم داشتند حرف مي‏زدند كه تو يه چشم به هم زدن غيبم زد. چپيدم تو صحن. كنج ايوون يه حجره. آروم بقچه ‏رو درآوردم. عبا و عمامه توش بود. نگاه كردم ديدم من كسي رو نمي‏بينم. لابد كسي‏ ام منو نمي‏بينه ديگه. عبا رو كشيدم سرم. چادرو گوله كردم گذاشتم تو بقچه. شدم عين همون آقا روضه‏ خونه كه عبا رو كشيده بود رو سرش. تو شيشه خودمو نگاه كردم. چيزيم پيدا نبود. كي مي‏خواست بفهمه من زنم؟ فقط عبام بهم گنده بود. دامنش مي‏كشيد روي زمين. يه گره به بقچه زدم يا الله راه افتادم. اول وايسادم رو به بي‎بي گفتم:
«قربون كرمت برم خانوم. خادمي مي‏گفت خودتم گير ظالم‏ ها افتاده بودي.»
مال تو لابد حكمت بوده گير بيفتي كه برق بقعه و بارگاهت تا قيوم قيامت بره تو چشم هرچي نامرده ولي من چي خانوم؟ اگه بميرم مگس هم دور قبرم به زور پر مي‏زنه.»
بعد راه افتادم. حالا دل تو دلم نيست. قلبم يه گروپ گروپي مي‏كرد كه انگار مي‏خواست از جا كنده بشه. بچه صاحب‎ مرده هم يك گوشه گوله شده بود. تا به دم در مدرسه برسم، پايين‏ هاي عبا خيس آب شده بود.
از لاي درز عبا نگاه كردم، يارو كلاهيه و دو تا آجان وايسادن دم در اين‏ور و اون‏ور را نگاه مي‏كردند. تو اين چند قدم ده دفعه زانوهام از نا رفت مي‏خواستم بخورم زمين. حالا رفت و آمد در مدرسه هم ساكت شده بود. دلو زدم به دريا. هرچي بادا باد. رفتم تو. جلوي فراشه كه رسيدم هي به خيالم اومد الانه كه عبارو از سرم بكشه لو برم. توي سرازيري راهرو خود به خود دوييدم. بعد رسيدم به يه دو راهي. از كدوم در رفته خادمي؟ از سمت راست رفتم. مي‏خورد به يه حياط. يه حوض بزرگ، دور تا دور هم باغچه. برگشتم از سمت چپ رفتم. مي‏خورد به همون حياط.
خدا بده بركت. اين جا هم خودش صحن يه امامزاده است از زور بزرگي. دور تا دور حجره حجره. تازه عمارتش هم دو مرتبه است. حياط پر آقا. تا چشم كار مي‏كنه، عمامه سياه و سفيد. يه عده مي‏رن تو حجره‏ هاشون، يه عده ديگه مي‏آن بيرون. همه حياط‏ رو چشم مي‏اندازم، خادمي نيست. اگه بياد تو حياط، همون نظر اول مي‏شناسمش. لباسش با بيشتر اونا فرق مي‏كنه. خوبه برم اتاق به اتاق بپرسم ببينم كجاست. سرمو كردم تو اولين حجره. چند تا آقا نشسته بودند دور همديگه كتاب‏هاي گنده گنده مي‏خوندند در كه وا شد برگشتن طرف من يكي‏شون گفت:
«يا الله بفرمائين.»
خادمي اون تو نبود. سرمو كشيدم بيرون. در را بستم. سرشونو كردند تو كتاب. ملتفت قضيه نشدند. دم حجره بعدي از پشت شيشه نگاه كردم، از تو شيشه بخار كرده بود. داخلش معلوم نبود. مجبور شدم دوباره درو باز كنم. نخير اين تو هم نبود. يه آقايي عبا و عمامه داشت روي يه چراغ كوچولو غذا درست مي‏كرد. حجره بعدي درش باز بود. يكي بلند بلند قرآن مي‏خوند. تو حجره بعدي دوتا نشسته بودند، سر يك كتاب با هم دعوا مي‏كردند. رفتم تو ايوون حجره بعدي. همين كه در رو باز كردم يه آقا اومد تو سينه‏ام گفت:
«شيخ حسن دوباره عبا رو چادري سرت كردي. تو چقدر سرمايي هستي آخه.» چي مي‏گفتم بهش. بعد گفت:
«برو تو الان مي‏آم مباحثه.»
تو اتاق كسي نبود. يه دقه اين پا و اون پا كردم تا رد شد. اون گوشه اتاق راست در يه ميز كوچولوي زير سماوري بود. روش هم كتاب باز بود. دو تا تاقچه‏ هام پر از كتاب بود. يه منقل برقي هم روشن بود. روش هم قوري چايي. برگشتم، ديدم رفته. دوييدم بيرون. ديگه جرأت نكردم برم حجره بعدي. ترسيدم لو برم. اومدم سرپيچ راهرو، دم در. گفتم:
هر جوري باشه بايد از اين جا رد بشه. حالا هركسي مي‏ره و مي‏آد، چپ چپ نگاهم مي‏كنه. يك ساعت تو هول و ولا گذشت، خادمي نبود. گفتم: خوبه برم موضوع رو به يكيشون بگم شايد يه كمكي بهم بكنه. حالا به كي بگم كه بدتر نشه؟ چطوره به اون آقا سيد نورانيه كه داره سر حوض وضو مي‎گيره، بگم. ولش كن داره مي‏ره اون سمت حياط. وايسم تا يكي ديگه بياد. بعد هيچ كس رد نشد. به خودم گفتم: تورو خدا نيگاه كن تا حالا وور و وور مي‏اومدند رد مي‏شدند، همين كه مي‏خوام به يكيشون حرف بزنم، ديگه نمي‏آن. اوا مث اين كه اون خود خادميه داره تند تند مي‏آد. مرد حسابي مي‏خواستي يه خورده زودتر بلندشي، مجبور نشي بدويي.
خادمي اومد. صدامو كلفت كردم كسي يه وقت نشنفه بشناسه. گفتم:
«آقا»
برگشت. گفتم:
«خادمي من عزتم.»
از تعجب شاخ درآورد. هي به سر تا پاي عبا نگاه كرد. گفت:
«بله؟»
گيج شده بود. لاي عبا رو يه كم وا كردم گفتم خيال كردي فقط خودت بلدي آخوند بشي؟»
گفت: «اين چه كاريه كردي؟»
گفتم: «كلاهيه دم در با دوتا آجان وايساده. چاره‏اي نداشتم. از در بري بيرون گرفتنت.»
اطرافش رو نگاه كرد. چند تا آقا از كنار حوض رد مي‏شدند. گفت:
«خيلي خب خودتو بپوشون دنبال من بيا.»
حالا من ديگه برام عادي شده بود. اما اون هي مي‏ترسيد كسي بفهمه. رفتيم دست راست. ته حياط از يه راهرو رد شديم. رسيديم به يه حوض. از اون‏جا پيچيديم طرف يه راه پله و راهمونو كج كرديم بالا. حالا از راه پله‏ بالا رفتن برام سخت بود. وسط راه پله ‏ها كمرم تير كشيد و درد گرفت. خودمو به هر زحمتي بود رسوندم بالا. بچه‏ م تو شكمم جا عوض مي‏كرد. دست زدم به دلم، انگار داشت مي‏چرخيد. خدايا چه وقت اين كارهاست. درد كمرم هم مثل درد زايمون بود. جلومون يه ايوون كوچك بود كه ديوارهاي منفذدارش رو به رودخونه بود. دست چپ پشت بوم حوض بود. دست راست باز چند تا حجره. خادمي در يك حجره رو زد و داخل شد. به منم گفت:
«بيا تو.»
رفتم تو. يه آقاي عمامه سفيد لاغر نشسته بود.
خادمي گفت:
«شيخ عباس گاومون زائيده.»
شيخ عباس به من نگاهي كرد و ملتفت نشد كه زنم. پرسيد:
«چطور مگه؟»
گفت: «هيچي كلاهيه كه مي‏گفتم دم دره. عيال مجبور شده اين طوري خودشو برسونه تو مدرسه منو خبر كنه.»
شيخ عباس يه دفعه دستپاچه بلند شد وايساد. من گفتم:
«سلام آقا.»
شيخ عباس گفت:
«سلام خواهر.»
بعد خنديد. منم رفتم حجره. چادرمو همون زير عبا از بقچه درآوردم سرم كردم. عبارو برداشتم دادم دست خادمي. رومم يه چشمي گرفتم. شيخ عباس گفت:
«جزاك لله.»
لابد يه جور تعارف بود يا يه جور احوالپرسي.
گفتم: «الحمدلله. سايه‏تون كم نشه. خانوم بچه‏ ها خوبند؟»
حالا پاهام از سرما گز گز مي‏كرد. دردم تو كمرم بود. دلم از چايي رو چراغ خواست. چقدر خدا خدا كردم به دلش بيفته تعارفم كنه. اون وقت خودم پا مي‏شدم براي همه مي‏ريختم. چه قند‏هاي توي قندون را ريز خورد كرده بودند. معلومه از اون صرفه‏ جوهان. شيخ عباس گفت:
«بذار من برم يه سر و گوشي آب بدم ببينم چه خبره بيام.»
همين كه رفت بيرون به خادمي گفتم:
«چراغ رو بذار جلوي پاي من سردمه. خودتم يه چايي بريز بخورم. اگه الان به كلاهيه لوت داده بودم برام يه قوري چايي مي‏آوردند.»
خادمي خنديد و گفت:
«آره. اگه شيخ عباس رو لو بدي، چلوكباب هم مي‏دن. با دوتا چايي قند پهلو.»
گفتم: «خب ديگه شوخي نكن حوصله ندارم.»
گفت: «خودت اول شوخي كردي.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:19 PM
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #12  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (12)
محسن مخملباف
بعد برام چايي ريخت. چه چايي‏اي آجان ديده. سر كشيدم. داغ بود. تك زبونم سوخت. هي هورت كشيدم بالا، تا كمرم ساكت شد. اون وقت شيخ عباس برگشت گفت:
«همون كلاه شابكاهيه رو مي‏گين؟»
خادمي گفت: «آره.»
منم سر تكون دادم. گفت:
هنوز وايساده بود كنار دكه روزنامه‎فروشي. با دو تا آجان. چند تا جاسوس هم كه من مي‏شناسمشون دور و بر پلاس بودند. حالا صلاح نيست راه بيفتي. بمون تا شب. فردا صبح زود يه كاري مي‏كنيم.»
خادمي گفت:
«آقا دل نگران مي‏شه. بچه‏م تنهاست. ديشب هم نمي‏دونم چي شده راه بيفتم بهتره.»
شيخ عباس گفت:
«اگه مي‏خواي بري تهران، صلاح با اينه كه بموني.»
مونديم. چه اتاق كوچولو و نقلي‏اي. من رفتم تو صندوقخونه. پرده‏رم انداختم. يه خورده دراز كشيدم دوباره كمرم درد گرفت. گفتم:
لابد چاييدم. و الا حالا چه وقت زائيدنه؟ خيلي باشه تازه تو هشت ماه هستم. حالا كو تا روزش. كم‏كم دل و اندرونم هم درد گرفت. از درد پا شدم نشستم. هي يكي اومد تو در زد، يه خورده نشست، پچ‏پچ كردند و يه چيزي آورند و يه چيزي بردند.
شب همونجا خوابيديم. حالم دست خودم نبود. تو صندوقخونه تنهايي خوف ورم داشته بود. هي خواستم به خادمي بگم من مي‏ترسم تنهايي تو صندوقخونه. از شيخ عباس و آقايي كه كنارش خوابيده بود، حيا كردم. تا اذون صبح رو گفتند. مگه خوابم برده بود. هر وقت شب جام عوض مي‏شه همين طور مي‏شم. خواستم برم بيرون. خادمي گفت:
«صبر كن من آب مي‏آرم.»
آورد. من زيلو رو زدم بالا. همون گوشه وضو گرفتم، وايسادم به نماز. بعد نماز يه لقمه نون و چايي خورديم. شيخ عباس رفت و برگشت گفت:
«دم در كه امن نيست. اگرم خودت لباس بپوشي ممكنه عيالتو بشناسن.»
گفتم: «اگه جلوي زبونشو گرفته بود حالا به اين روز نيفتاده بوديم.»
تازه داشت هوا روشن مي‏شد كه شيخ عباس گفت:
«حالا وقتشه. از رودخونه برين.»
بعد دو تا طناب بلند را كه با چوب‏هاي تيكه تيكه عين نردبون درست كرده بودند گره زد به يه در و انداخت سمت رودخونه. گفت:
«از اين جا برين پائين. بپيچين دست راست. سر از خيابون در مي‎آ‏رين.»
اول خادمي رفت. بعد من. از بالاي ديوار كه نگاه كردم به پائين، خوف ورم داشت. اين خادمي هيچ نمي‏گه من يه بي‏ صاحاب تو شكمم دارم. مردها همه فكر خودشونند. خودش نتونست بقچه‏ هاشو با دست ببره. انداخت پائين ها. اون وقت من بايد از اين جا برم پائين. تا برم پائين، پدرم دراومد. صد دفعه تو راه سرم گيج رفت و هول ورم داشت تا رسيدم پائين. باز كمرم مي‏خواست دهن وا كنه. شيخ عباس طناب را جمع كرد بالا و بهمون خنديد و گفت:
«التماس دعا.»
پيچيديم به راست. صاف شكممونو گرفتيم و رفتيم يه سوز سردي هم مي‏خورد به آب مي‏زد به ما كه لرزمون گرفت. من اصلاً شانس ندارم. اون از شهرستونك كه بعدش بچه گم شد از دل و دماغم دراومد. اينم از اين جا. حالا خادمي با يه جون كندني اين دو تا بقچه روخركش مي‏كنه و مي‏آره. گفتم:
«باز اينا چيه ورداشتي؟»
گفت: «يه خورده سوهون و كسمه است. سوغاتي شيخ عباسه براي آقا.»
گفتم: «من هم كسمه خريدم.»
رسيديم به خيابون. پرنده پر نمي‏زد. هي خيابون به خيابون رفتيم تا رسيديم روي يه پل. هر ماشيني رد شد، جلوشو گرفتيم گفتيم تهران. تا آخر سر يه اتوبوس نگه داشت. از قرار از اصفهان مي‏اومد. سوار شديم همه مسافرها تو چرت بودند.گفتم:
«ديگه غلط بكنم باهات بيام بيرون. جون به سرم كردي تو.»
گفت: «من كه از اول گفتم نيا. تقصير خودت شد اصرار كردي.»
گفتم: «خب اگه نيومده بودم كه الان با كلاهيه داشتي مي‏رفتي اون جايي كه عرب ني بندازه.»
گفت: «شايدم حوض سلطون.»
گفتم: «باز اول صبحي تو دل منو خالي كن. هيچ معلوم هست چي كار مي‏كني؟»
گفت : «اگه اسمشو بشه گذاشت كار.»
گفتم: «من كه ديگه فهميدم چي كار مي‏كني. يه مشت آدم خوش خيال مي‏خواين با دولت در بيفتين ولي آخر عاقبت هيچ كاري هم از پيش نمي‏برين. يه ور دولته و مردم بي‏عار، يه ور هم تو و آقا و شيخ عباس و چهار تا ديگه. اين چند نفرتونم مي‏گيرن، زن و بچه‏ تون آواره و در به در مي‏شن.»
گفت: «حالا ما داريم آدم زياد مي‏كنيم. اين اعلاميه‏ها كه مي‏بيني پخش مي‏كنيم، براي اينه كه مردم بفهمند.»
گفتم: «منم اگه سواد داشتم، اعلاميه مي‏نوشتم تو زن‏ها پخش مي‏كردم كه با هم دست به يكي كنند، تكليف‏شونو با شما مردهاي ظالم از خود راضي روشن كنند. خوب زور زوركي ما زن‏ها رو مي‏كشونين دنبال خودتون. شايد من دلم نخواد از اين كارها بكنم؟»
گفت: «تو كه هنوز كاري نمي‏كني.»
ماشين جلوي پاسگاه وايساد. چند تا امنيه اومدند بالا. اول خوب مسافرها رو نگاه كردند، بعد از همون جلو شروع كردن ساك‏ها رو گشتن. رنگ از رخ خادمي پريد. يواشكي گفتم:
«چيه باز از اون كاغذها همراهت داري؟»
گفت: «نه، حرف نزن.»
بعد شروع كرد مثل هميشه كه عصباني مي‏شد، ناخنش رو جويدن. با پاهاش بقچه خودش‏رو زد زير صندلي. به خودم گفتم: پس چرا وقتي مي اومديم ماشينو نگشتن. امنيه‏ ها همه ساك‏ها رو يكي يكي گشتن تا رسيدن به ما. يكيشون گفت:
«چي همراهتون دارين؟»
دوباره كمرم تير كشيد. تا حالا اين بار چندم بود كه هي تيره پشتم درد مي‏گرفت و ول مي‏كرد. وقتي درد مي‎گرفت دلم مي‏خواست دست‏هامو از درد گاز بگيرم. هي دردش هم بيشتر مي‏شد. بقچه ‏اي كه تو دست من بود، دادم دستش. گفتم:
«نون كسمه است.»
امنيه‎هه وا كرد، زير و روشون كرد ديد راست مي‏گم. گفتم:
«بفرمايين يه لقمه بذارين دهنتون.»
يارو محل نكرد دولا شد زير صندلي رو نگاه كرد. چشمش خورد به بقچه خادمي. گفت:
«پس چرا اينو نشون نمي‏دين؟»
خودش از اون زير بقچه رو كشيد بيرون و گرهش رو باز كرد. روي بقچه يه مشت نون كسمه بود. بعد عبا و قباي خادمي. دست ماليد به لباس‏ها. اون وقت چپ چپ به خادمي و من نگاه كرد. صداي خادمي درنمي‏اومد. تاي لباس‏ها رو كه باز كرد يه چيزي از توش افتاد بيرون. دولا شد برداشت، گرفت طرف ما. يه تفنگ كوچولو بود. گفتم:
«واي يا قمر بني ‏هاشم.»

5
از همون جا سوار ماشين امنيه‏ هامون كردند. چشم‏هامونو بستند، برمون گردوندند به قم. يكيشون توي راه هي به من و خادمي بد و بيراه ‏گفت و با لگد زد توي پك و پهلوم. حالا كمرم هي درد مي‏گيره، هي ول مي‏كنه. به قم كه رسيديم، بردنمون زندون. از ماشين كه پياده‏ مون كردند، يكي دستمونو گرفت دنبال خودش كشيد. ده دفعه به خيالم اومد الانه كه پايم بخوره به يه چيزي بيفتم زمين. چند تا در و راهرو را كه رد كرديم، رسيديم به يه اتاق، صداي جيغ و داد و صحبت چند تا مرد مي‏اومد. همون گوشه اتاق با چشم‏هاي بسته سرپا وايسوندنم. رومم كردند به ديوار. حالا باز كمرم بيشتر درد مي‏گرفت، اما زودتر ول مي‎كرد. وقتي درد مي‏گرفت مي‏خواست جونم بالا بياد. وقتي ول مي‏كرد، خوابم مي‏گرفت. يه دفعه صداي جيغ كشيدن خادمي اومد. اول گفت: آي. بعد تند تند گفت: آخ آخ. آخر سر هم جيغ كشيد. مرد گنده عين زن‏ها جيغ مي‏كشيد. در اتاق بسته شد. صدايش كم شد. يه مردي رومو از ديوار برگردوند. سرمو دولا كرد. دستمال را از چشم‏هام باز كرد. اين قدر چشممو سفت بسته بودند كه اول هيچي‏ رو نديدم. بعد در اتاق باز شد صداي نعره خادمي ريخت تو. باز در بسته شد. چشام كه به نور عادت كرد، ديدم يه كامله مرد لاغر و سبيلو كه موهاش سياه و سفيد بود، پشت ميز نشسته. از ترسم سلام كردم. جواب نداد. داشت چيزي مي‏ نوشت. يه خورده كه گذشت، سرشو از روي كاغذ و قلمش بلند كرد شروع كرد بهم بر و بر نگاه كردن. بعد بلند شد اومد جلو. تو چشام نگاه كرد. از خجالت و ترس سرمو انداختم پايين. درد كمرم ساكت شد.
مرده محكم زد تو گوشم. سرم تير كشيد و گوشام زنگ زد. بعد زد اين‏ور صورتم. دنيا تو چشمم تيره و تار شد. پيلي پيلي رفتم افتادم زمين. چنگ انداخت گيس‏هامو گرفت كشيد. بلند كرد گفت:
«اين جا مي‏دوني كجاست؟»
چادرموكشيدم روي سرم گفتم:
«خدا شاهده بي‏خبرم. لابد زندانه.»
با مشت زد تو پهلويم. مي‏خواستم بالا بيارم. بعد دوباره زد تو گوشم. اون وقت يه خورده نگاهم كرد و با لگد زد به ساق پام و رفت پشت ميزش.
عين طاهر كتكم مي‏زد. طاهر هم كشيده مي‏زد تو گوشم. گيس‏هامو مي‏كشيد با مشت مي‏زد تو سر و سينه‏ام. اينم سيگارشو روشن كرد دوباره اومد جلو افتاد به جونم. اول با مشت زد توي سرم. كله‏ام دور برداشت، افتادم زمين. چنگ انداخت موهامو كشيد وايسوندم. اون وقت تند تند كشيده زد بهم. اين قدر كه صورتم كرخ شد. گوشم منگ شد. بعد قبل از اين كه دست خودشم درد گرفته باشه سيگارشو آورد تا نوك دماغم. همين چسبوند و برداشت. تا توي سينه‏ام سوخت. بعد رفت نشست پشت ميزش. منم با آب دهن ماليدم روي دماغم. ولي سوخت همه جام درد مي‏كرد. تا دوباره كمرم تير كشيد، دردهاي ديگه يادم رفت. حالا يارو شروع كرده بود باز به حرف زدن. گفتم:
«آقا من بايد برم مريضخونه. حالم خوش نيست.»
گفت: «به اون جا هم مي‏رسه. اگه حرف نزني به قبرسون هم مي‏كشه. عجله نكن. فقط اول از همه بهت بگم، من آدم پدرسوخته و پاچه ورماليده‏اي هستم. فكر لال‏موني گرفتن رو از كله‏ات دور كن. با هر دوز و كلكي باشه از كارت سر درمي‏آرم. پس بهتره خودت حرف بزني.»
از درد كمر خودمو فشار دادم به ديوار. انگار مهره‏ هاش مي‏خواست از همديگه وا بشه.
گفتم: «شما منو برسونين مريضخونه، هر چي بخواين مي‏گم.»
گفت: «براي من شرط تعيين مي‏كني.»
گفتم: «شرط نيست آقا، انگار موقع وضع حملمه.»
گفت: «لاغ گيس ننه‏ات. اسمت چيه؟»
گفتم: «عزت سادات.»
گفت: «شهرت؟»
گفتم: «يعني چي آقا؟»
گفت: «فاميلت چيه؟»
گفتم: «بي‏فاميل آقا.آدم بدبخت فاميلش كجا بود.»
گفت: «پدرسوخته بي همه چيز باز شروع كردي؟»
كمربندشو از روي ميز برداشت. اومد جلو. درد پشتم ساكت شد. اما تو دلم زير و رو مي‏شد. هي زد توي سر و صورتم. زير كتك گفتم:
«خدا شاهده فاميلي‏مون همينه. وقتي اومده بودند شناسنامه بهمون بدن، باباي بابام گفته بود ما فاميل نداريم. اونام گذاشته بودند حسن بي‏فاميل.»
دست نگه داشت. گفت:
«با اين نره خر چه رابط ه‏اي داشتي، آكله؟»
گفتم: «كدوم نره خر؟ نكنه خادمي رو مي‏گين؟ شوهرمه. يه پارچه آقاست. هفت، هشت ماه زنش شدم. آدم خوبيه. حالا كجاست؟ تورو خدا يه بلايي سرش نيارين.»
گفت: «تو ديگه اگه پشت گوشتو ديدي، اونم مي‏بيني. مگه اين كه حرف بزني. خب چه كتاب‏هايي خوندي؟»
گفتم: «من همش سه كلاس سواد دارم.»
گفت: «خودتو به كوچه علي چپ نزن. من بالاخره مقرت مي‏آرم. اگه دلت نمي‏خواد بچه‏ تو از توي حلقت بكشم بيرون، خودت لپ و پوست كنده بگو اون هفت تيرو از كجا آوردين؟ از كي گرفتين؟ به كي مي‏خواستين برسونين؟»
گفتم: «خداييش ما رفته بوديم زيارت. من يه خورده كسمه خريدم. از قرار اونم خبر نداشته يه مشت كسمه خريده. بدبخت چه مي‏دونسته همچنين چيزي توشه.»
گفت: «توگفتي و منم باور كردم.»
بعد در اتاق باز شد يه مرتيكه چاق چشم دريده اومد تو چشمش كه به من افتاد مثل لات‏ها خنديد و گفت:
«به به خانوم. حرفم بلدي بزني يا لالي؟»
تا اومدم بفهمم كي به كيه، ديدم چادرم روي سرم نيست. بعد گفت:
«زنيكه پاردم سائيده هفت‏ تير حمل مي‏كردين؟»
گفتم: «خداي بالاي سر شاهده من بي‏خبرم. تازه خادمي هم خبر نداره بدبخت. فكر كردم يكي از دوستاي آقا براش سوغاتي داده بعد معلوم شد عوضيه. شايد هم يكي ديگه بقچه ‏رو عوض كرده براي همه دردسر درست كنه. خادمي چون آدم خوبيه، دشمن زياد داره.»
لاغره گفت:
«كه قرار گذاشتين حرف نزنين. خيلي خب ميدوني اين جا ما با زن‏هايي كه حرف نزنند، چي كار مي‏كنيم؟»
چندشم شد. تو يه چشم به هم زدن بلندم كرد زدم زمين. بعد پاهامو گرفت كشيد تا كنار ديوار. اون وقت با طناب پاهامو بست به صندلي. چاقه شروع كرد به زدن. حالا بند بندم از هم مي‏خواست وا بشه. بهم زور مي‏اومد. دلم ريش ريش مي‏شد. تو سرم تير مي‏كشيد. پاهام گز گز مي‏كرد. كي طاهر بدبخت منو اين طوري مي‏زد. چاقه گفت:
«زنيكه حامله‏ ام كه هستي. بچه رو تو شكمت خفه مي‏كنم.»
بعد دوباره شروع كرد به زدن. حالا از بيخ حلق جيغ مي‏كشيدم. هر يه كمربندي كه مي‏خورد كف پام، انگار مي‏خواست بچه سقط بشه. هي شلاق زد و گفت:
«به صغير وكبيرتون نمي‏شه رحم كرد. ياللا هر چي توي چنته داري بريز روي داريه.»
منم توي جيغ و فرياد هي قسم و آيه كه خبر ندارم. چاقه به هن و هن افتاد. كمربندو داد دست لاغره. لاغره اومد جلو يه كمربند محكم زد كف پام گفت:
«كي اومدين قم؟»
گفتم: «دو روز پيش.»
يه كمربند محكم ديگه زد پرسيد:
«شب اول كجا بودين؟»
گفتم: «تو مسافرخونه.»
دوباره برد بالا زد كف پام. گرفت نوك انگشتم. پرسيد:
«شب دوم؟»
گفتم: «توي حجره يه آقا از دوستاي آقاي پيش‏نماز. چرا مي‏زني؟ خب اينارو كه مي‎دونم مي‏گم.»
بعد لاغره ديگه سئوال نكرد. هي زد. هي زد. داشتم مي‏مردم. چاقه گفت:
«بدبخت فكر بچه‏ تون بكن. اگه شده همه زاد و رودتو زنده كنم ازت حرف مي‎كشم.»
از جون سير شده بودم. لاغره گفت:
«خودتو مي‏فرستم آب خنك بخوري. شوهرتم اعدام مي‏كنم. اما اگه حرف بزني ولتون مي‏كنم برين.»
چاقه گفت:
«وازش كن من قول مي‏دم حرف بزنه.»
لاغره گفت:
«فايده ‏اي نداره. بي‏خود بازش مي‏كنيم. حرف نمي‏زنه. بذار بزنم بكشمش.»
چاقه گفت:
«حرف مي‏زنه من ضامن.»
لاغره گفت:
«پس بگو بگه اسم اون يارو كه شب تو حجره‏ اش خوابيده چيه؟»
گفتم: «شيخ عباس.»
گفت: «حجره‏اش كجاست؟»
گفتم: «تو همون مدرسه آخوندها بالاي وضوخونه.»
گفت: «فيضيه؟»
گفتم: «آره.»
پاهامو باز كردند منو ول كردند و رفتند. پاهام گز وگز مي‏كرد. دل و اندرونم بهم مي‏خورد.كمرم مي‏خواست دهن وا كنه. بعد يكي اومد منو برد. تو يه اتاق درندشت. از سرما مثل زمهرير بود. نشوندم. بعد درو پيش كرد و رفت. از لاي شيار در نگاه كردم از خادمي خبري نبود.
نيم ساعت بعد چاقه و لاغره اومدند. چاقه گفت:
«دست مريزاد. ناز شستت. ما رو مچل مي‏كني؟! پس گذاشتي يارو در بره بعد مقر اومدي. بلايي سرت بيارم كه رب و ربتو ياد كني عنتر.»
بعد يه آقايي رو آوردند تو. از من پرسيدند:
«اينه؟»
گفتم: «نه.»
چاقه گفت:
«نه و نگمه.»
بعد هزار جور كلفت بار من و آقا كرد. اول آقارو وايسوندش رو به ديوار. بعد برش گردوندند. چاقه عمامه رو از سرش برداشت ماچ كرد داد دست لاغره گفت:
«قربون عمامه پيغمبر برم كه سر شما. . . هاست.»
بعد زد توي گوش آقا. حالا صداي نعره خادمي مي‏اومد. دردم دو برابر شد. كمرم تير كشيد ول كرد. يه دقه راحت شدم. چشم‏هامو هم گذاشتم. نفسم تند شده بود. نصفه نصفه نفش مي‏كشيدم. دوباره كمرم تير كشيد. زدم زير گريه. چاقه اومد جلو با لگد زد توي صورتم. از دماغم خون زد بيرون. بعد با يه سيم كلفت سياه برق هي زد توي سر و كله‏ ام. داشتم هلاك مي‏شدم. گفت:
«به من مي‏گن شمر بن ذي‏الجوشن با كابل هلاكت مي‎كنم.»
بهم زور اومد. مي‏لرزيدم و زور مي‏زدم. بعد زير ناله گفتم:
«بچه‏ م داره مي‏افته. دارم مي‏ميرم.»
يكي رو صدا كرد اومد تو. پاهامو بست به صندلي. چاقه گفت:
«براي بار آخر بهت مي‏گم حرف مي‏زني يا نه؟»
گفتم: «آره.»
گفت: «پس ياللا حرف بزن. بگو ببينم تا ناكارت نكردم.»
گفتم: «چي بگم؟»
گفت: «شيخ عباس كجاست؟»
گفتم: «توحجره‏ شه، من جاي ديگه ‏رو نمي‏دونم.»
سيم برق رو برد بالا با همه زورش زد به پام. پاهام آتيش گرفت. انگار يه درخت خورد كف پام. انگار اتاق خراب شد روم. از پام تا توي سرم تير كشيد و به شكمم فشار اومد. دوباره زد. داد كشيدم:
«مُردم. مُردم. مُردم اي خدا. نزن نزن.»
انگار همه‏ جامو با چاقو تيكه تيكه مي‏كردند. هي زد، جيغ كشيدم. هي زد، دستمو گاز گرفتم. هي زد، به شكمم فشار اومد. دل و اندرونم پيچيد به هم. سرم داغ شد. تنم خيس شد. بچه خبر كرد كه مي‏خواد بياد. عق زدم و بالا آوردم. از زير سينه‏ ام تا پاهام درد مي‏پيچيد. نفسم گرفت. به زور نفس كشيدم. با دستام به شكمم فشار آوردم و جيغ كشيدم.
چاقه گفت:
«زكي اين يارو داره مي‏زاد.»

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:30 PM
پاسخ با نقل قول
  #13  
قدیمی 02-26-2015
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



حوض سلطون (13)
محسن مخملباف
آقا چشم‏هاشو هم گذاشت و سرشو زد به ديوار. بعد لاغره از در رفت بيرون و برگشت توي گوش چاقه يه چيزي پچ پچ كرد. اون وقت دوتايشون رفتند بيرون. دو تا جوون قلچماق اومدند دست و پاي منو گرفتند بردنم بيرون. يكيشون كه زاغ بود پرسيد:
«قربون با همديگه ببريمشون؟»
لاغره گفت:
«آره.»
چاقه گفت:
«يه پتو هم ببر اين لكاته بكش روش. تو راه معطل نكن يه راست برو تهرون.»
بعد گذاشتنم عقب يه ماشين سرپوشيده. يه پتو هم انداختن روم. درو بستند. خادمي اون تو بود. با دست پاهاشو گرفتم. گفتم:
«ببين به چه روزي انداختيم.»
سرشو زد به آهن ماشين. دوتا دست‏هاشو با دستبند بسته بودند به صندلي نرده نرده ‏اي زيرش. پاهاش باد كرده بود و خوني بود. صورتش و چشم‏هاش پف كرده بود.
گفتم: «بچه‏ م داره مي‏افته يه كاري بكن.»
بعد زور زدم. دست خودم نبود. عصمت خانوم قابله مي‏گفت: خودتم بايد زور بزني. بايد كمك كني بچه بياد.
خادمي گفت:
«تو اسم شيخ عباسو گفتي؟»
گفتم: «آره، رفتند بيارنش، نبود. يه كاري بكن دارم مي‏ميرم. ماشين تكون مي‏خورد. عصمت خانوم قابله مي‏گفت: زور بزن والا بچه خفه مي‏شه. عمه خانوم دنبال قرآن مي‎گشت راحت بزام، پيدا نمي‎كرد. طاهر از پشت در مي‏گفت: عصمت خانوم چي شد؟ ماشين تكون مي خورد. عمه خانوم مي‏گفت: فاطمه زهرا رو صدا كن. گفتم: «كاشكي به دنيا نيومده بودم. كاشكي نبودم درد بكشم.» بعد ماشين تكون خورد. خادمي گفت: «رسيديم تهران شايد همديگه‏ رو نبينيم. برسيم تهران منو سر به نيست مي‏كنند. هاشم دست تو سپرده.» اون وقت دوباره بهم زور اومد. اون وقت چشام سياهي رفت. اون وقت دستمو گاز گرفتم و جيغ كشيدم . اون وقت خادمي بلند بلند گريه كرد و بچه اومد. عصمت خانوم كمك كرد بچه‏ م حسين و گرفت. عمه خانوم پيچيدش توي حوله. گفت: درو ببنديد باد نياد تو بچه بچاد.
اون وقت ماشين تكون خورد و لرزم گرفت. ديگه راحت شدم. به خادمي گفتم: «پاي بچه رو بگير سرازيرش كن خفه نشه.» گفت: «دستم بسته است.» خودم پاهاشو گرفتم بلند كردم سرازيرش كردم. از دهنش خونابه اومد. اون وقت گريه كرد. خادمي هم گريه كرد و سرشو زد به آهن ماشين. ماشين هي تكون خورد. روي تن بچه‏ رو پي گرفته بود. روي سرش از مو سياه بود.
گفتم: خادمي، دختره. چادرمو از زيرم كشيدم بيرون و پيچيدم دورش، بعد بند نافشو كشيدم، سفت بود. ناخن انداختم، كنده نشد. با دندون كندمش به خودش گره زدم. بچه‏ رو گذاشتم روي زانوي خادمي. از حال رفتم. همه‎جا رو دود سياه پر كرده بود. از بيابون آتيش مي‏اومد تو. سوز مي‏اومد. كف پاهام مي‏سوخت و گز گز مي‏كرد.
دختر قنبر گفت: خانوم جون پول همراهم نيست. گفتم: مرده شور پولو ببرن مگه آدم همه كارو براي پول مي‏كنه. يه لگن آب ريختم سرش. داغ بود. تو بغلم پر پر زد. اون وقت مادرش خودشو زد به در و ديوار. عصمت خانوم گفت: يه كم زور بده جفت نره بالا. خادمي بلند بلند گريه كرد. طاهر گفت: چي شد عصمت خانوم جون؟ عمه خانوم گفت: چشمت روشن پسره. گفتم: خادمي دختره. ناراحت نشي. گفت: «برسم تهران سر به نيستم مي‏كنند. هاشم دستت سپرده.» ماشين تكون مي‏خورد. لرزم گرفت. بند نافو كشيدم، قلبم كنده شد. جفت نيومد. ولش كردم. بچه گريه مي‏كرد. خادمي گفت: «خدايا ببين.» بعد سرشو زد به ديوار. بچه ساكت شده بود. خوابم برد. ماشين چه تكوني مي‏خورد. اون وقت تو اتاق خودمون توي مسجد يه چراغ روشن كرده بودم. رفته بودم زير لحاف. مث اين كه سرماخورده بودم. غم چنبره زد بود تو دلم. شده بودم چوب خشك. مچاله شده بودم. همچين كه انگار رفتم به سجده. خادمي اومد تو گفت: «عزت سادات چه وقت نماز خوندنه؟» بعد هر چي وايساد ديد پا نمي‏شم. اومد تكون تكونم داد. مثل يه چوب خشك ولوي اتاق شدم. خادمي گفت: واي عزت سادات چت شده؟ گفتم: خداحافظ خادمي منو حلال كن. ديگه صدايي ازم در نمي‏اومد. خادمي دوئيد تو شبستون. چه جيغ‏ هايي مي‏زد. تا اين كه ماشين تكون خورد. بچه باز گريه مي‏كرد. خادمي صورتشو خم كرده بود روي بچه از روي پاش نيفته. يه سوز سردي مي‏زد تو. بچه رو از روي پاش برداشتم گرفتم زير پتو. جفت نيومده بود. گفتم: «خادمي بيا زير پتو سردت نشه.» دست‏هاش بسته بود. نگاهم كرد گفت: «تو حالت خوبه؟» به بچه شير دادم. چه مك‏هايي مي‏زد. اما شير نمي‏اومد. دلم ضعف مي‏رفت. نفسم تنگ شد. جفت نيومده بود. از حال رفتم. اون وقت عمه خانوم گفت: يه گل هندوانه بذار دهنت حالت جا بياد. گفتم: ترو خدا ببين عمه خانوم كفش‏هام تنگ بوده پاهام چه تاول‏هايي زده. گفت: الهي دستشون بشكنه يه خورده از اين زيتون‏ها بمال روش خوب مي‏شه. خودش زيتون كند ماليد روي پام. دردش ساكت شد. اون وقت ماشين وايساد. خادمي گفت: «عزت سادات خداحافظ من رفتم. حلالم كن.» هر چي كردم جوابشو بدم زبونم نچرخيد. هرچي كردم نگاهش كنم، چشم‏هايم باز نشد. بچه سينه‏ مو ول نمي‏كرد. اومدم آه بكشم، نفسم در نيومد. انگار روح از بدنم مفارقت كرده بود. اون دو تا قلچماق خادمي رو كشيدند و بردند. توي راه چه جيغ‎هايي مي‏كشيد. خدايا من كه ازش راضي‏ام. حلال حلال. عمه خانوم گفت: چشات خسته است. دلمرده ‏اي. يه دقه بخواب. خوابيدم. چه باغ مصفايي چه آفتاب خوبي.
پائيز 1363

__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )

ویرایش توسط behnam5555 : 02-27-2015 در ساعت 02:36 PM
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:04 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها