بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > ادبیات طنز

ادبیات طنز در این تالار متون طنز مناسب و بحث در مورد طنز قرار دارند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 12-02-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow وقتی من به دنیا اومدم (یه مطلب بسیار جالب و طنز)

وقتی من به دنیا اومدم...!


وقتی من به دنیا اومدم پدرم ۳۰ سالش بود یعنی سنش ۳۰ برابر من بود



وقتی من ۲ ساله شدم پدرم ۳۲ ساله شد یعنی ۱۶ برابر من.





وقتی من ۳ ساله شدم پدرم ۳۳ ساله شد یعنی ۱۱ برابر من.





وقتی من ۵ ساله شدم پدرم ۳۵ ساله شد یعنی ۷ برابر




من وقتی من
۱۰ ساله كه شدم پدرم ۴۰ ساله شد یعنی ۴ برابر.





من وقتی من ۱۵ ساله شدم پدرم ۴۵ ساله شد یعنی ۳ برابر من.





وقتی من ۳۰ ساله شدم پدرم ۶۰ ساله شد یعنی ۲ برابر



من می ترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر بشم



وبلاگ جورواجور
تصاوير گزينشي از اينترنت



__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 12-03-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
Arrow اولين چيزی كه با شنيدن شغل يكی ياد مردم می‌افته !!

اولين چيزي كه با شنيدن شغل يكي ياد مردم مي‌افته!!!


كارمند بانك: مي توني يه وام واسه ما جور كني؟

مهندس كامپيوتر: من كامپيوترم ويروسي شده مي‌توني ويندوزم رو عوض كني؟

پزشك عمومي: مي‌توني براي چهارشنبه كه بچه‌ام نرفته مدرسه يه گواهي بنويسي؟

دندونپزشك: بيا اين دندون عقل من رو نگاه كن ببين سياه شده بايد بكشمش يا پرش كنم؟

تعميركار ماشين: اين ماشين من نمي‌دونم چرا هي صداي اضافي مي‌ده، مي‌توني بياي يه نيگا بهش بندازي؟!

بازيگر: واسه كسايي كه ميخوان بازيگر بشن چه نصيحتي داريد؟

مدير يه جايي: مي‌شه واسه اين بهرام ما يه كار جور كني؟

موبايل فروش: آقا اين گوشي 3310 مارو مي‌شه با يهN95 عوض كني؟!

معلم: اين حسن ما يه خورده تو رياضي‌اش بازيگوشي مي‌كنه مي‌شه اين پنج‌شنبه‌ي قبل از امتحان رياضي‌اش شام تشريف بيارين خونه ما سر راه اين اتحادهارو هم يه بار براش بگين؟!

نماينده مجلس: اين شهرام ما خيلي پسر گليه مي‌خواد زن بگيره مي‌شه كمك كنيد معافي اين بچه‌رو بگيريم؟!


كارمند سازمان سنجش: سؤالاي كنكور سال بعد رو نداري؟

نويسنده: يه روز بيا سر فرصت قصه زندگيمو برات تعريف كنم كتابش كني!

معمار: اين خونه مون بايد كفش سراميك شه و آشپزخونه‌اش اُپن، فكر مي‌كني چند روزه تموم مي‌كني؟

طلا فروش: الان اوضاع سكه چجورياس؟

اقتصاد‌دان: بالاخره اين بنزين رو مي‌خوان چي‌كار كنن؟ يه سوال ديگه: مي‌دوني اصلاً‌ درآمد نفتي ايران چقده؟:D

وكيل: من اگه بخوام حضانت بچه‌ام رو بگيرم چي‌كار بايد بكنم؟

روان‌شناس: من الان يه چند وقتيه بچه‌ام شبا جاشو خيس مي‌كنه، روزا هم بيش‌فعاله، شوهرم هم شيش ماهه خونه نيومده، اين اواخر همه موهاشو كنده بود،‌ خودمم فكر كنم افسردگي گرفتم، مي‌خوام طلاق بگيرم، بعدشم خودكشي،‌سم هم تهيه كردم!!!!حالا چي‌كار مي‌توني برام بكني؟

تايپيست: يه پايان نامه دارم 958 صفحه اصلاً وقت ندارم تايپش كنم،‌ نظر تو چيه؟

...

واقعاً چرا اينجوريه كه هميشه با ديدن بقيه ياد درد و مشكلاي خودمون مي‌افتيم؟
ارسال کننده : مائده
از وبلاگ پرشین جوک
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 12-05-2008
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض آثار برگزيده طنزنويسان معاصر

«تروريست را توصيف كنيد!»اثر برگزيده جشنواره سراسري طنز مكتوب
*اثر برگزيده بخش نثر (ويژه تروريسم) در سومين جشنواره سراسري طنز مكتوب

*ارژنگ حاتمي


خانه عمويم اينا مهمان بوديم و هوشنگ هي مي گفت بيا با هم بازي كنيم، اما از آنجا كه من دانش آموز زرنگ و حرف گوش كني هستم به جاي بازي كردن با هوشنگ، كنار مامانم كه داشت با زن عمويم صحبت مي كرد نشستم و گوشه مانتويش را كشيدم و گفتم: مامان تا فردا صبح بايد يك انشاء در مورد تروريست بنويسم ، مامان هم گفت: ذليل مرده! همش بايد وايستي آخر شب مشقاتو بنويسي؟ از صبح تا حالا داشتي دم در تيله بازي مي كردي، خوبه به خانم معلمت بگم؟!، و من هم الكي گريه كردم و از مامانم خواستم به شما نگويد كه من تيله بازي مي كردم چون شما گفته ايد اگر تيله بازي بكنيم انضباطمان را صفر مي دهيد. مامان كمي فكر كرد و گفت: خب، فردا بگو دفترت را فراموش كردي بياري و منهم خنديدم و گفتم: آخه خانم معلم كه گول نمي خورد، زحمت خودت زياد مي شود، چون اگر انشاء نبرم فردا ميگويد با اولياء بيايين مدرسه. مامان هم كه مي دانستم حال و حوصله پر حرفي هاي شما را ندارد به طرف عمو ناصر و پدرم كه داشتند ميوه مي خوردند اشاره كرد و گفت: پس معطل چي هستي؟ برو از فرصت استفاده كن؛ من هم از آنجا كه شما گفته بوديد به حرف مادرتان گوش كنيد خيلي سريع به سمت ظرف ميوه اي كه كنار آنها بود يورش بردم، هنوز چهار پنج تا بيشتر گلابي نخورده بودم كه مادرم آمد و گوشم را كشيد و گفت ذليل مرده منظورم اين نبود مثل تروريست هاي امريكايي كه به ذخاير نفتي عراق حمله كردند بيايي و به ميوه هاي خونه عمويت رحم نكني! منظورم اين بود بروي از عمو و پدرت در مورد تروريست بپرسي! وقتي پدر فهميد باز هم مي خواهم براي انشاء كمك بگيرم گفت: من از اين موضوع هاي انشاء كه خانم معلمتان به شما مي دهد سر در نمي آورم و رفت خوابيد، براي عمو ناصر توضيح دادم كه موضوع انشاي اين هفته مان اين است كه تروريست را توصيف كنيد، خنديد و گفت: خانم معلمتان خيلي خنگ است كه موضوع به اين سختي را براي بچه كلاس دوم ابتدايي انتخاب كرده است، آخه بچه دوم ابتدايي چه مي فهمد تروريست چيست؟، البته من به عمو ناصر توضيح دادم كه شما خنگ نيستيد چون شونزده بار تقلب كردم و شما دو بارش را فهميديد! عمو ناصر گفت: تروريست ها كارهاي بد مي كنند و من يكم فكر كردم و گفتم يعني نازنين تروريست است؟، عمو ناصر اخم كرد و گفت آخه دختر كوچولوي دو ساله من مگر كار بد مي كند؟! كه من هم گفتم: بله، خودم ديدم چند شب پيش جايش را خيس كرده بود!

عمو ناصر سري تكان داد و گفت نه منظورم اين نبوده است، تروريست ها خرابكاري مي كنند، هر چند باز هم مي خواستم نازنين را مثال بزنم اما گفتم: مثل نازي؟، عمو باز هم اخم كرد و گفت: آخه آي كيو! گربه كوچولوي ناز نازي ما چه طوري مي تواند خرابكاري بكند؟ منهم جواب دادم: خودم ديدم چند بار گوشه فرش خرابكاري كرده بود و زن عمو هي به نازي فحش مي داد! عمو كمي سر كچلش را خاراند و فكر كرد و گفت: منظورم اين نوع كاراي بد و خرابكاري كه تو فكر مي كني نيست، تروريست ها مكان ها را خراب مي كنن ... و من سريع وسط حرف عمويم پريدم و گفتم : مثل هوشنگ؟!، عمو كمي كفري شد و گفت: آخه هوشنگ كه توي مدرسه شماست، چرا اين حرف را مي زني؟! و من هم براي عمو ناصر توضيح دادم هوشنگ با دوستانش توي كلاس ها روي ميز و صندلي ها راه مي روند، و تا حالا دو تا ميز را شكسته اند و بعضي موقع ها هم هوشنگ با لگد به در كلاس ها مي زند و وقتي جاي پايش روي در مي ماند خوشحال مي شود و مي گويد مهر زدم! عمو به هوشنگ كه جلوي تلويزون داشت ميكرو بازي مي كرد نگاه كرد و سري تكان داد و گفت: تو كه نمي گذاري من حرفم تمام بشود، تروريست ها آدم مي كشند!، من هم كمي ذوق زده شدم و به عمو گفتم: آخ جان! بالاخره فهميدم، زن عمو تروريست است! عمو دستش را روي بيني اش گذاشت و گفت: هيس! ديگر اين حرف را تكرار نكن،اگر زن عمويت بشنود فكر مي كند من اين حرف را يادت داده ام آن وقت من را مي كشد!، گفتم: ديدي عمو! خودت هم گفتي، عمو با تعجب پرسيد: من چي گفتم؟!، من هم سريع جواب دادم: همين كه زن عمو شما را هي مي كشد!، آن روز هم سوار ماشين شما بودم، چند دفعه زن عمو به شما گفت كمربند ايمني را ببنديد و شما عصباني شديد و گفتيد: تو كه منو كشتي، باشه بستم! نمي دانم چرا با شنيدن صحبت هاي من، عمو چند باري سرش رو به ديوار كوباند و بعد از كمي فكر كردن گفت: تروريست ها اون آدمهايي هستند كه كارهاي بد را يواشكي انجام ميدهند، من هم چشمهايم گرد شد و گفتم يعني عمو شما تروريست هستي؟! عمو پرسيد: من كدام كار بد را يواشكي انجام دادم؟! و منهم گفتم: جمعه هفته پيش كه زن عمو خانه نبود و شما فكر مي كردي من و هوشنگ توي اتاق خوابيديم، آمده بودم آشپزخانه آب بخورم كه ديدم شما گاز را روشن كردين و با سيخ ... به اينجاي حرف كه رسيدم عمو وسط حرفم پريد و گفت امان از دست اين سريال هاي تلويزيون، چشم و گوش بچه ها را هم باز كرده اند و بعد يك هزار توماني به من داد و گفت برو براي خودت و هوشنگ بستني بخر، انشاء نمي خواد بنويسي. من هزار توماني را گرفتم و به عمويم گفتم بايد انشاء را بنويسم، و عمو گفت: اصلا تروريست يعني تو و خانم معلمت! منهم پرسيدم چرا؟! و عمو گفت: تروريست ها مثل تو در كار آدم ها فضولي مي كنند و بعد مثل تو از آدمها پول مي گيرند تا هيچي نگويند! و من پرسيدم خب خانم معلممان چرا تروريست است؟! عمو جواب داد: چون شما تروريست كوچولوها را اين شب جمعه اي به جون ما آدم بزرگ ها انداخته و آسايش ما را به هم زده است. الان كه انشايم را وجب كردم ديدم دو وجب شده است و چون هفته پيش اصغر دو وجب انشاء نوشت و نمره اش بيست شد منهم همين جا انشايم را تمام مي كنم، با تشكر از عمو ناصر كه در نوشتن انشاء به من كمك كرد.
با تشكر فريبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 12-21-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض گزیده طنز عبید زاکانی

عبید زاکانی - گزیده طنز عبید

گزیده طنز عبید زاكانی




بر در عفو تو، ما بی سر و پایان چو عبید


تا تهی دست نباشیم، گناه آوردیم


عبید زاكانی


اگر چه گرایش به شوخ طبعی و انواع آن در ادب فارسی، تقریباً به اندازه تاریخ ادبیات فارسی قدمت دارد، اما تا قرن هشتم و ظهور عبید زاكانی، طنزپرداز حرفه‌ای به معنای امروزی و متعارف آن نداشته‌ایم و با قدری تسامح عبید زاكانی را می‌توان پدر طنز فارسی دانست.در نوشته‌های شوخ‌طبعانه عبید، خواننده با معجونی از طنز و هزل و هجو و فكاهه روبه‌رو است. عبید زاكانی در سروده‌ها و نوشته‌های طنزآمیز خود كوشیده است با برشمردن واقعیت‌های تلخ روزگار خود به زبانی شیرین، آیینه‌ای شفاف در برابر فساد اخلاقی، حماقت‌ها، بی‌تدبیری‌ها و مظالم رجال و مردم عصر خود كه دوره استیلای مغول بر ایران بوده، قرار دهد.در این گزیده نمونه‌هایی طنزآمیز از كلیات عبید زاكانی (به تصحیح و مقدمه استاد زنده یاد عباس اقبال آشتیانی) استخراج شده است:


اطلاق الاشراف
عاقبت ظلم و عدل: در تواریخ مغول آمده است كه هلاكوخان چون بغداد را تسخیر كرد، جمعی را كه از شمشیر بازمانده بودند، بفرمود تا حاضر كردند. چون بر احوال مجموع واقف گشت، گفت كه باید صاحبان حرفه را حفظ كرد. رخصت داد تا بر سر كار خود رفتند. تجار را مایه فرمود دادند،‌ تا از بهر او بازرگانی كنند. جهودان را بفرمود كه قوی مظلومند، به جزیه از ایشان قانع شد. قضات و مشایخ و صوفیان و حاجیان و واعظان و معرفان و گدایان و قلندران و كشتی‌گیران و شاعران و قصه‌خوانان را جدا كرد و فرمود: اینان در آفرینش زیادی هستند و نعمت خدای را حرام می‌كنند! حكم فرمود تا همه را در شط غرق كردند و روی زمین را از وجود ایشان پاك كرد.لاجرم نزدیك نود سال پادشاهی در خاندان او باقی ماند و هر روز دولت ایشان در افزایش بود.ابوسعید بیچاره را چون دغدغه عدالت در خاطر افتاد و خود را به شعار عدل موسوم گردانید؛ در اندك مدتی دولتش سپری شد و خاندان هلاكوخان و كوشش‌های او در سر نیت ابوسعید رفت. رحمت بر این بزرگان صاحب توفیق باد كه خلق را از تاریكی گمراهی عدالت به نور هدایت ارشاد فرمودند.


"بله" نگو
یكی از بزرگان فرزند خود را فرموده باشد كه ای پسر، زبان از لفظ "نعم" حفظ كن و پیوسته لفظ "لا" بر زبان ران و یقین بدان كه تا كار نفر با "لا" باشد كار تو بالا باشد و تا لفظ تو "نعم" باشد‌، دل تو به غم باشد.


نهایت خساست
بزرگی كه در ثروت، قارون زمان خود بود، اجل فرا رسید و امید زندگانی قطع كرد. جگر‌گوشگان خود را حاضر كرد. گفت: ای فرزندان، روزگاری دراز در كسب مال، زحمت‌های سفر و حضر كشیده‌ام و حلق خود را به سرپنجه گرسنگی فشرده‌ام، هرگز از محافظت آن غافل مباشید و به هیچ وجه دست خرج بدان نزنید.اگر كسی با شما سخن گوید كه پدر شما را در خواب دیدم قلیه حلوا می‌خواهد، هرگز به مكر آن فریب نخورید كه آن من نگفته باشم و مرده چیزی نخورد.اگر من خود نیز به خواب شما بیایم و همین التماس كنم، بدان توجه نباید كرد كه آن را خواب و خیال و رویا خوانند. چه بسا كه آن را شیطا به شما نشان داده باشد، من آنچه در زندگی نخورده باشم در مردگی تمنا نكنم. این بگفت و جان به خزانه مالك دوزخ سپرد.


چانه‌زنی
بزرگی در معامله‌ای كه با دیگری داشت، برای مبلغی كم، چانه‌زنی از حد درگذرانید. او را منع كردند كه این مقدار ناچیز بدین چانه‌زنی نمی‌ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترك كنم كه مرا یك روز و یك هفته و یك ماه و یك سال و همه عمر بس باشد؟ گفتند: چگونه؟ گفت: اگر به نمك دهم، یك روز بس باشد، اگر به حمام روم، یك هفته، اگر به حجامت دهم، یك ماه، اگر به جاروب دهم‌، یك سال، اگر به میخی دهم و در دیوار زنم، همه عمر بس باشد. پس نعمتی كه چندین مصلحت من بدان منوط باشد، چرا بگذارم با كوتاهی از دست من برود؟!


گوشت را آزاد كن
از بزرگان عصر، یكی با غلام خود گفت كه از مال خود، پاره‌ای گوشت بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام شاد شد. بریانی ساخت و پیش او آورد. خواجه خورد و گوشت به غلام سپرد. دیگر روز گفت: بدان گوشت، آبگوشتی زعفرانی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. غلام فرمان برد.خواجه زهر مار كرد و گوشت به غلام سپرد. روز دیگر گوشت مضمحل بود و از كار افتاده، گفت: این گوشت بفروش و مقداری روغن بستان و از آن طعامی بساز تا بخورم و تو را آزاد كنم. گفت: ای خواجه، تو را به‌خدا بگذار من همچنان غلام تو باشم، اگر خیری در خاطر مبارك می‌گذرد، به نیت خدا این گوشت پاره را آزاد كن!


رساله دلگشا

ادعای چهارم
مهدی خلیفه در شكار لشكر جدا ماند. شب به خانه عربی بیابانی رسید. غذایی كه در خانه موجود بود و كوزه‌ای شراب پیش آورد. چون كاسه‌ای بخوردند، مهدی گفت: من یكی از خواص مهدی‌ام، كاسه دوم بخوردند، گفت: یكی از امرای مهدی‌ام. كاسه سیم بخوردند، گفت: من مهدی‌ام.
اعرابی كوزه را برداشت و گفت: كاسه اول خوردی، دعوی خدمتكار كردی. دوم دعوی امارت كردی. سیم دعوی خلافت كردی، اگر كاسه دیگر بخوری، بی شك دعوی خدایی كنی!
روز دیگر چون لشكر او جمع شدند، اعرابی از ترس می‌گریخت. مهدی فرمود كه حاضرش كردند، زری چندش بدادند. اعرابی گفت: اشهد انك الصادق و لو دعیت الرابعه (گواهی می‌دهم كه تو راستگویی حتی اگر ادعای چهارم را هم داشته باشی.)


آرمان دزدی
ابوبكر ربابی اكثر شب‌ها به دزدی می‌رفت. شبی چندان كه سعی كرد چیزی نیافت. دستار خود بدزدید و در بغل نهاد. چون به خانه رفت، زنش گفت: چه آورده‌ای؟ گفت: این دستار آورده‌ام. زن گفت: این كه دستار خود توست. گفت: خاموش‌، تو ندانی. از بهر آن دزدیده‌ام تا آرمان دزدی‌ام باطل نشود.


خودكشی شیرین
حجی در كودكی شاگرد خیاطی بود. روزی استادش كاسه عسل به دكان برد، خواست كه به كاری رود. حجی را گفت: درین كاسه زهر است، نخوردی كه هلاك شوی. گفت: من با آن چه كار دارم؟ چون استاد برفت، حجی وصله جامه به صراف داد و تكه نانی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
استاد بازآمد، وصله طلبید، حجی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. حالی كه غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم كه بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر كه در كاسه بود، تمام بخوردم و هنوز زنده‌ام، باقی تو دانی.


دیر رسیدم
جمعی به جنگ ملاحده رفته بودند. در بازگشتن هر یك سر ملاحده‌ای بر چوب كرده می‌آوردند. یكی پایی بر چوب می‌آورد. پرسیدند: این را كه كشت؟ گفت: من، گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت: تا من برسیدم، سرش را برده بودند.


یاد خدا و پیامبر
شخصی از مولانا عضدالدین پرسید چطور است كه در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌كردند و اكنون نمی‌كنند. گفت: مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی پیش آمده است كه نه از خدایشان به یاد می‌آید و نه از پیغامبر.


حكایت حضرت یونس علیه‌السلام
پدر حجی سه ماهی بریان به خانه برد. حجی در خانه نبود. مادرش گفت: این را بخوریم پیش از آن كه حجی بیاید. سفره بنهادند. حجی بیامد دست به در زد. مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان كرد و یكی كوچك در میان آورد. حجی از شكاف در دیده بود. چون بنشستند پدرش از حجی پرسید كه حكایت یونس پیغمبر شنیده‌ای؟ حجی گفت: از این ماهی پرسیدم تا بگوید. سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد. گفت: این ماهی می‌گوید كه من آن زمان كوچك بودم. اینك دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند. از ایشان بپرس تا بگویند.


عاقبت كسب علم
معركه‌گیری با پسر خود ماجرا می‌كرد كه تو هیچ كاری نمی‌كنی و عمر در بطالت به سر می‌بری. چند با تو بگویم كه معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم كن تا از عمر خود برخوردار شوی. اگر از من نمی‌شنوی، به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ (به ارث مانده) ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاكت و ادربار بمانی و یك جو از هیچ جا حاصل نتوانی كرد.


رخوت شراب
كسی را پدر در چاه افتاد و بمرد. او با جمعی شراب می‌خورد. یكی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی‌داد كه ترك مجلس كند. گفت: باكی نیست مردان هرجا افتند. گفت: مرده است. گفت: والله شیر نر هم بمیرد. گفتند: بیا تا بركشیمش‌. گفت: ناكشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا برخاكش كنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگز زر طلاست من بر شما اعتماد كلی دارم. بروید و در خاكش كنید.


دلیل شكر
مردی خر گم كرده بود. گرد شهر می‌گشت و شكر می‌گفت: گفتند : چرا شكر می‌كنی. گفت: از بهر آن كه من بر خر ننشسته بودم و گر نه من نیز امروز چهار روز بودی كه گم شده بودمی.


خانه مصیبت‌زده
درویشی به در خانه‌ای رسید. پاره نانی بخواست. دختركی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: مادرت كجاست؟ گفت برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین كه من حال خانه شما را می‌بینم، خویشاوندان دیگر می‌باید كه برای تسلیت شما آیند.


گربه تبردزد
مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می‌نهاد و در را محكم می‌بست. زنش پرسید چرا تبر در مخزن می‌نهی؟ گفت: تا گربه نبرد. گفت: گربه تبر چه می‌كند؟ گفت: ابله زنی بوده ای! تكه‌ای گوشت كه به یك جو نمی‌ارزد می‌برد، تبری كه به ده دینار خریده‌ام، رها خواهد كرد؟


در فكر بودم
یكی در باغ خود رفت، دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید. گفت: در این باغ چه كار داری؟ گفت: بر راه می‌گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت. گفت: چرا پیاز بركندی؟ گفت: باد مرا می‌ربود، دست در بند پیاز می‌زدم، از زمین برمی‌آمد. گفت: این هم قبول، ولی چه كسی جمع كرد و پشتواره بست؟ گفت: والله من نیز در این فكر بودم كه آمدی.


تازه‌آمده‌ام
شخصی در خانه مردی خواست نماز بخواند. پرسید كه قبله كدام طرف است، گفت: من هنوز دو سال است كه در این خانه ام. كجا دانم كه قبله چون است.


خواندن فكر
شخصی دعوی نبوت می‌كرد. پیش خلیفه بردند. از او پرسید كه معجزه‌ات چیست؟ گفت: معجزه‌ام این است كه هرچه در دل شما می‌گذرد، مرا معلوم است. چنان كه اكنون در دل همه می‌گذرد كه من دروغ می‌گویم.


پلنگ
بازرگانی را زنی خوش صورت بود كه زهره نام داشت. عزم سفر كرد. از بهر او جامه‌ای سفید بساخت و كاسه‌ای نیل به خادم داد كه هرگاه از این زن حركتی ناشایست پدید آید، یك انگشت نیل بر جامه او بزن تا چون بازآیم، مرا حال معلوم شود. پس از مدتی خواجه به خادم نبشت كه:
چیزی نكند زهره كه ننگی باشد
بر جامه او ز نیل رنگی باشد.
خادم باز نبشت كه:
گر آمدن خواجه درنگی باشد
چون بازآید، زهره پلنگی باشد


مسلمانی
خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست: گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چكار؟


عرق
كسی تا‌بستان از بغداد می‌آمد، گفتند: آنجا چه می‌كردی؟ گفت: عرق.


اهمیت گیوه
درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوه او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر نماز نباشد، گیوه باشد.


عمر بعد از مرگ
ظریفی مرغ بریان در سفره بخیلی دید كه سه روز پی در پی بود و نمی‌خورد. گفت: عمر این مرغ بریان، بعد از مرگ،‌ درازتر از عمر اوست پیش از مرگ.


فرزند بزرگان
زن طلحك فرزندی زایید. سلطان محمود او را پرسید كه چه زاده است؟ گفت: از درویشان چه زاید؟ پسری یا دختری. گفت: مگر از بزرگان چه زاید؟ گفت: چیزی زاید بی هنجار گوی و خانه برانداز.


تلقین مغرضانه
میان رئیس و خطیب ده دشمنی بود. رئیس بمرد، چون به خاكش سپردند، خطیب را گفتند: تلقین او گوی. گفت: از بهر این كار دیگری را بخواهید كه او سخن من به غرض می شنود.


دزد بی تقصیر
استر طلحك بدزدیدند. یكی می‌گفت: گناه توست كه از پاس آن اهمال ورزیدی، دیگری گفت: گناه مهمتر آن است كه در طویله بازگذاشته است... گفت: پس در این صورت، دزد را گناه نباشد.
به همین می‌خندم: شخصی مهمانی را در زیر خانه خوابانیده نیمه شب صدای خنده وی را در بالاخانه شنید. پرسید كه در آنجا چه می‌كنی؟ گفت: در خواب غلتیده‌ام، گفت: مردم از بالا به پایین می‌غلتند تواز پایین به بالا می‌غلتی؟ گفت: من هم به همین می‌خندم.


همه را بپوش
سلطان محمود در زمستان سخت، به طلحك گفت كه با این جامه یك لا در این سرما چه می‌كنی كه من با این همه جامه می‌لرزم. گفت: ای پادشاه، تو نیز مانند من كن تا نلرزی. گفت: مگر تو چه كرده‌ای؟ گفت: هرچه جامه داشتم همه را در بر كرده‌ام.


با اینكه نمی‌خوانم
شمس‌الدین مظفر روزی با شاگردان خود می‌گفت: تحصیل در كودكی می‌باید كرد. هرچه در كودكی به یاد گیرند، هرگز فراموش نشود. من این زمان‌، پنجاه سال باشد كه سوره فاتحه را یاد گرفته‌ام و با وجود اینكه هرگز نخوانده‌ام هنوز به یاد دارم.


سجده سقف
شخصی خانه به كرایه گرفته بود. چوب‌های سقفش بسیار صدا می‌كرد. به صاحبخانه برای تعمیر آن سخن به میان آورد. پاسخ داد كه چوب‌های سقف ذكر خداوند می‌كنند. گفت: نیك است اما می‌ترسم این ذكر منجر به سجود شود.


دوستی نسیه
هارون به بهلول گفت: دوست‌ترین مردمان نزد تو كیست؟ گفت: آن كه شكمم را سیر سازد. گفت: من سیر می‌سازم، پس مرا دوست خواهی داشت یا نه، گفت: دوستی نسیه نمی‌شود.


شوهر چهارم
زنی كه سر دو شوهر را خورده بود، شوهر سیمش رو به مرگ بود. برای او گریه می‌كرد و می‌گفت: ای خواجه، به كجا می‌روی و مرا به كی می‌سپاری؟ گفت : به چهارمین.


خواص نام آدم و حوا
واعظی بر منبر می‌گفت: هر كه نام آدم و حوا نوشته در خانه آویزد، شیطان بدان خانه درنیاید. طلحك از پای منبر برخاست و گفت: مولانا شیطان در بهشت در جوار خانه به نزد ایشان رفت و بفریفت، چگونه می‌شود كه در خانه ما از اسم ایشان پرهیز كند؟


قسم دروغ
شیطان را پرسیدند كه كدام طایفه را دوست داری؟ گفت: دلالان را. گفتند:‌ چرا؟ گفت: از بهر آن كه من به سخن دروغ از ایشان خرسند بودم، ایشان سوگند دروغ نیز بدان افزودند.
اگر می‌توانستم: عسسان (پاسبانان) شب به مردی مست رسیدند، بگرفتند كه برخیز تا به زندانت بریم. گفت: اگر من به راه توانستمی رفت، به خانه خود رفتمی.
بیا پایین: اعرابی را پیش خلیفه بردند. او را دید بر تخت نشسته، دیگران در زیرایستاده، گفت: السلام‌علیك یا الله. گفت: من الله نیستم. گفت‌: یا جبرئیل. گفت: من جبرئیل نیستم. گفت: الله نیستی، جبرئیل نیستی، پس چرا بر آن بالا رفته تنها نشسته‌ای؟ تو نیز به زیرآی و در میان مردمان بنشین.
تهدید: درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم. ایشان بترسیدند، گفتند مبادا كه ساحری یا ولی‌ای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند. بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟ گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمی‌دادید به دهی دیگر می رفتم.


سركه هفت ساله
رنجوری را سركه هفت ساله تجویز كردند. از دوستی بخواست. گفت: من دارم اما نمی‌دهم. گفت: چرا؟ گفت: اگر من سركه به كسی دادمی، سال اول تمام شدی و به هفت سالگی نرسیدی.


جزای گاز گرفتن
وقتی مزید را سگ گزید (گاز گرفت). گفتند: اگر می‌خواهی درد ساكت شود، آن سگ را ترید بخوران. گفت: آن گاه هیچ سگی در جهان نماند، مگر آن كه بیاید و مرا بگزد.


نیم عمر و كل عمر
نحوی در كشتی بود. ملاح را گفت: تو علم نحو خوانده‌ای؟ گفت: نه. گفت: نیم عمرت برفناست. روز دیگر تندبادی پدید آمد، كشتی می‌خواست غرق شود. ملاح او را گفت: تو علم شنا آموخته‌ای؟ گفت: نه. گفت: كل عمرت برفناست!


__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست




ویرایش توسط رزیتا : 04-24-2010 در ساعت 03:14 PM دلیل: ترکیب چند پست و وسط چینی
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 12-21-2008
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

منبع این تاپیک
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 12-25-2008
امیر عباس انصاری آواتار ها
امیر عباس انصاری امیر عباس انصاری آنلاین نیست.
مسئول ارشد سایت ناظر و مدیر بخش موبایل

 
تاریخ عضویت: Sep 2007
محل سکونت: تهرانپارس
نوشته ها: 8,211
سپاسها: : 8,720

6,357 سپاس در 1,362 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تکراری بود منتقل شد
ولی در کل متشکر
[IMG]****************************/72.gif[/IMG]
__________________
This city is afraid of me
I have seen its true face
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 01-04-2009
shabhaye_mahtabi آواتار ها
shabhaye_mahtabi shabhaye_mahtabi آنلاین نیست.
کاربر فعال
 
تاریخ عضویت: Oct 2007
محل سکونت: تهران
نوشته ها: 1,411
سپاسها: : 8

68 سپاس در 39 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض طنزهای پراکنده

این متن رو از یه وبلاگی کش رفتم ولی برای اینکه ناراحتی وجدانم کم بشه اسم نویسنده رو با خودم برداشتم آوردم

وقتی یکی رو می بوسی؟
نویسنده : امیر

وقتی یکی رو می بوسی؟
افراد بر اساس شغلشون می تونند عکس العمل های متفاوتی در برابر بوسیدن داشته باشند! در ادامه به چندتایی از اون ها می پردازیم؛
وقتی یک پلیس
رو می بوسی می گه؛ ایست دستا بالا
وقتی یک دکتر
رو می بوسی می گه؛ بعدی
وقتی یک معلم
رو می بوسی می گه؛ چند بار دیگه تکرارش کن
وقتی یک استاد
دانشگاه رو می بوسی می گه؛ باید درباره این کارتون کنفرانس بدین
وقتی یک برنامه نویس
رو می بوسی می گه؛ سعی کن کارت باگ نداشته باشه
وقتی یک مکانیک
رو می بوسی می گه؛ روغن شو بیشتر کن
وقتی یک استاد
آموزشگاه رانندگی رو می بوسی می گه؛ دنده رو عوض کن.
با تشکر فریبا
__________________
من هنوز ایمان دارم مادرم را خواهم دید
وقتی تمام دیوار بیمارستان تیتر زده اند : آی ... سی .... یو
این فشار ها که به خونت می آیند ،
تمام رگ هایم از بهشت متنفر می شوند
که زیر پایت را خالی می کنند ...
" هومن شریفی "

پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 01-08-2009
LolliPop آواتار ها
LolliPop LolliPop آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش عکس و تصاویر
 
تاریخ عضویت: Jul 2008
محل سکونت: خوزستان
نوشته ها: 516
سپاسها: : 9

71 سپاس در 34 نوشته ایشان در یکماه اخیر
LolliPop به Yahoo ارسال پیام
Talking يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد

يك داستان عجيب لطفا آن را تا انتها بخوانيد

اتومبيل مردي كه به تنهايي سفر مي كرد در نزديكي صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئيس صومعه گفت : «ماشين من خراب شده. آيا مي توانم شب را اينجا بمانم؟ »
رئيس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتي ماشين او را تعمير كردند. شب هنگام وقتي مرد مي خواست بخوابد صداي عجيبي شنيد. صداي كه تا قبل از آن هرگز نشنيده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسيد كه صداي ديشب چه بوده اما آنها به وي گفتند :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
مرد با نا اميدي از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشين همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وي را به صومعه دعوت كردند ، از وي پذيرايي كردند و ماشينش را تعمير كردند. آن شب بازهم او آن صداي مبهوت كننده عجيب را كه چند سال قبل شنيده بود ، شنيد.
صبح فردا پرسيد كه آن صدا چيست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمي توانيم اين را به تو بگوييم . چون تو يك راهب نيستي»
اين بار مرد گفت «بسيار خوب ، بسيار خوب ، من حاضرم حتي زندگي ام را براي دانستن فدا كنم. اگر تنها راهي كه من مي توانم پاسخ اين سوال را بدانم اين است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئيد چگونه مي توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو بايد به تمام نقاط كره زمين سفر كني و به ما بگويي چه تعدادي برگ گياه روي زمين وجود دارد و همینطور باید تعداد دقيق سنگ هاي روي زمين را به ما بگويي. وقتي توانستي پاسخ اين دو سوال را بدهي تو يك راهب خواهي شد.»
مرد تصميمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمين سفر كردم و عمر خودم را وقف كاري كه از من خواسته بوديد كردم . تعداد برگ هاي گياه دنيا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روي زمين وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبريك مي گوييم . پاسخ هاي تو كاملا صحيح است . اكنون تو يك راهب هستي . ما اكنون مي توانيم منبع آن صدا را به تو نشان بدهيم.»
رئيس راهب هاي صومعه مرد را به سمت يك در چوبي راهنمايي كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگيره در را چرخاند ولي در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كليد اين در را به من بدهيد؟»
راهب ها كليد را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبي يك در سنگي بود . مرد درخواست كرد تا كليد در سنگي را هم به او بدهند.
راهب ها كليد را به او دادند و او در سنگي را هم باز كرد. پشت در سنگي هم دري از ياقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كليد كرد .
پشت آن در نيز در ديگري از جنس ياقوت كبود قرار داشت.
و همينطور پشت هر دري در ديگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، ياقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهايت رئيس راهب ها گفت:« اين كليد آخرين در است » . مرد كه از در هاي بي پايان خلاص شده بود قدري تسلي يافت. او قفل در را باز كرد. دستگيره را چرخاند و در را باز كرد . وقتي پشت در را ديد و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحير شد. چيزي كه او ديد واقعا شگفت انگيز و باور نكردني بود.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمي توانم بگويم او چه چيزي پشت در ديد ، چون شما راهب نيستيد .
لطفا به من فحش نديد؛ خودمم دارم دنبال اون كسي كه اينو براي من فرستاده مي گردم تا حقشو كف دستش بگذارم.





پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 01-22-2009
دانه کولانه آواتار ها
دانه کولانه دانه کولانه آنلاین نیست.
    مدیر کل سایت
        
کوروش نعلینی
 
تاریخ عضویت: Jun 2007
محل سکونت: کرمانشاه
نوشته ها: 12,700
سپاسها: : 1,382

7,486 سپاس در 1,899 نوشته ایشان در یکماه اخیر
دانه کولانه به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض



خب این که خیلی راحته
میشه آدرس اون صومعه رو بدی چون من الان دیگه جواب سوالها رو میدونم

من میرم قول میدم جوابشو به بچه ها توی بخش کاربران فعال بگم
__________________
مرا سر نهان گر شود زير سنگ -- از آن به كه نامم بر آيد به ننگ
به نام نكو گر بميــرم رواست -- مرا نام بايد كه تن مرگ راست



پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 01-25-2009
LolliPop آواتار ها
LolliPop LolliPop آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش عکس و تصاویر
 
تاریخ عضویت: Jul 2008
محل سکونت: خوزستان
نوشته ها: 516
سپاسها: : 9

71 سپاس در 34 نوشته ایشان در یکماه اخیر
LolliPop به Yahoo ارسال پیام
Talking سکوتی عجیب

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.


__________________




" لحظه های خالی از یاد خدا را شیطان پُر میکند "





خواص خوراکیها






پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 
ابزارهای موضوع
نحوه نمایش

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:15 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها