4.دام بلا: زلف یار دام بلای عشاق است، چون جذاب است و رباینده و هیچ مرغ دلی از این كمند رهایی نیابد:
از دام زلف و دانه خال تو در جهـان
یك مرغ دل نمانده نگشته شكار حسن
و همگان در این زلف تو تا گرفتارند:
كس نیست كه افتاده آن زلف دو تا نیست
در رهگذری نیست كه دامی ز بـلا نیست
گویند مقصود از زلف دو تا انقسام صفات حق تعالی به ثبوتیه و سلبیه یا جمالیه و جلالیه است و این جمال و جلال است كه راه را بر عاقلان میبندد:
زلفت هزار دل به یكی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چـار سو ببست
و آن كه از این عشق دیوانه میگردد، زنجیری جز زلف معشوق به كارش نیاید:
دل دیوانه به زنجیر نمیآید باز
حلقهای از خم آن طره طرار بیار
لذا زلف دراز او دیوانه نواز است و مجانین از آن استقبال میكنند:
ای كه با سلسله موی دراز آمدهای
فرصتت باد كه دیوانه نواز آمدهای
و گاه حافظ با باد صبا از فراق این زلف چنین سخن میگوید:
عقل دیوانه شـد آن سلسله مشكین كـو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار كجاست
و البته گاه خود را نصیحت میكند كه پای در دام ننهد:
زلف دلبر دام راه و غمزهاش تیر بلاست
یاد آر ای دل كه چندینت نصیحت میكنم
و پیش از در افتادن در این دام از اهل سلامت بوده است:
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شكن طره هندوی تو بـود
و این دامگهی است كه سر عشاق را بر باد میدهد:
در زلف چون كمندش ای دل مپیچ كان جا
سرها بریده بینی بیجـرم و بیجنایـت
هرچند بویی خوش و جمالی دلكش دارد، اما از خوشخویی به دور است:
آن طره كه هر جعدش صد نافه چین دارد
خوش بود اگر بودی بوییش ز خوشخویی
و جز آوارگی و سرگردانی عشاق چیزی در پی ندارد:
روز اول كه سر زلف تو دیدم گفتم
كه پریشانی این سلسله را آخر نیست
و لسان الغیب چنین شكوه سر میدهد:
دارم از زلف سیاهش گله چنـدان كه مپرس
كه چنان زو شدهام بیسر و سامان كه مپرس
و چون معشوق زلف پیراید، فریاد عاشق در دل شب به در آورد:
از بهر خـدا زلف مپیـرای كه مـا را
شب نیست كه صد عربده با باد صبا نیست
و چون زلف بر باد دهد جان شیدایان بر باد دهد:
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
نـاز بنیاد مكن تا نكنی بنیـادم
جالب آن كه همان كه زلف را رسم تطاول آموزد، داد تطاول شدگان هم بستاند:
و آن كه كیسوی تو را رسم تطاول آموخت
هم توانـد كـرمش داد من غمگیـن داد
این است كه ستم آن قابل تحمل میگردد:
زان طره پر پیچ و خم سهل است اگر بینـم ستـم
از بند زنجیرش چه غم هر كس كه عیاری می كند
و حافظ گرفتاران سودای زلف را به سوز و ساز سفارش میكند:
آن را كه بوی عنبر زلف تو آرزوست
چون عـود گو بـر آتش سودا بسـاز
و از شكوه و پریشانی بر حذرشان میدارد:
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منـال
مرغ زیرك چون به دام افتد تحمل بایدش
و بالاتر از آن این دامگه را لذتی الیم و المی لذیذ میشمرد كه همه باید بسته آن باشند:
كسی كـو بستـه زلفت نباشـد
چو زلفت در هم و زیر و زبر باد
چون پیوند جان آدمی در شمیم آن است:
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم زلف تـو پیونـد جان آگه ماسـت
و روشنیبخش چشم عاشقان از آن است:
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
و عاشق با خشنودی سر در راه او نثار میكند:
بیا كه با سر زلفت قرار خواهم كرد
كه گر سرم برود بر ندارم از قدمت
و جای دگر گفته است:
گر دست رسد بر سـر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها كه به چوگان بازم
و دعایش آن است كه دست طلب از این سلسلهاش كوته نگردد:
بستهام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا كه كند دست طلب كوتاهـم
بنابراین تجلیات جمال و جلال یار زیباست، اما سرگردان میكند و دام بلا و كمند عشاق است، لیك نفحهای جانفزا و روح بخش دارد و عاشق باید در این سلسله گام نهد و با تحمل مصائب به بارگاه دوست بار یابد و این همان سیر و سلوك الی الله است كه از عالم تكثرات (زلف) آغاز میشود و به نشئه وحدت (رخ) فرجام مییابد:
دوش در حلقـه ما قصـه گیسوی تو بود
تا دل شب سخـن از سلسله موی تـو بود