عمر در اشعار پارسی
بد عهدي عمر بين كه يك هفته زشاخ گل
سرزدوغنچه كردوبشكفت وبريخت
كوكب خراساني
عمرت به سر آمد و زمان نيست بسي
در ورطة غفلتي، نداني چه كسي
اكنون كه نفس هست غنيمت بشمار
شايدكه دگربرون نيايد نفسي
مهدي سهيلي
به غفلت عمر شد«حافظ»بيابامابه ميخانه
كه شنگولان سرمستت بياموزندكاري خوش
حافظ
از عمرچواين يك دو نفس بيش نداريم
بنشين نفسي تانفسي با تو برآريم
خواجوي كرماني
چو كورديده نبيندچرابسوزدشمع؟
چوعمرديرنپايدچرابميرم زود
دكتر حميدي
هرنگهت زروشني كار ستاره ميكند
هر كه دوباره بيندت،عمر دوباره ميكند
مهدي سهيلي
به جستجوي توازبس برون زخويش شدم
چو عمر رفته اميدم به بازگشتن نيست
كاظم قمي
چون خواجه روز محشر جرم مرا ببخشد؟
كز وعدة عطايش عمري گناه كردم
فروغي بسطامي
عمري كه بنـــــاش برزوال است
يك دم شمرارهزارسال است
نظامي
گر بـــــودعمربه ميخانه روم بار دگر
به جز از خدمت رندان نكنم كار دگر
حافظ
دريغ قافلةعمــــــــرآن چنان رفتند
كه گرد شان به هواي ديار ما نرسد
حافظ
گر بهارعمرباشدبازبرتخت چمن
چترگل بر سر كشي ايمرغخوشخوانغم مخور
حافظ
آن حبابم من كه در درياي توفان زاي عمر
تكيه گاه خويش را موج خروشان ميكنم
عبداله الفت
همجو فرهادم به تلخي دور عمر آمدبه سر
وعدههائي كان لب شيرين به ما ميداد كو؟
رشيد ياسمي
گفتي كه رفته رفته چو عمر آيمت به سر
عمرم ز دير آمدنت رفته رفته رفت
محتشم كاشاني
مخور چون صبح كوته بين فريب عشرت دنيا
كه عمر خندة شادي بجز يك دم نمي باشد
صائب تبریزی
عمرعزيزخودمنماصرف ناكسان
حيف از طلا كه خرج مطلّا كند كسي
قصاب كاشاني
به اميدي،كه بازآئي به راهت عمرسركردم
غبار رهگذارت توتياي چشم تر كردم
رشيد ياسمي
اين است به يادم كه دراين عمرسبك سير
چيزي كه زآن ياد توان كرد نديديم
پژمان بختياري
عمر درانديشه هابربـــــــــادرفت
گشت فرداهاهمه ديروز ها
دكتر حميدي