شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
وقتی پسر درمانده است
فریبا حاجدایی
همیشه با رویا دست به عصا بودهام؛ حتی وقتی مثلِ حالا بیقرار و پریشان طول آشپزخانه را گز میکند و سیگار پشت سیگار میگیراند باز هم خیلی باورم نمیشود که واقعاً پشیمان و ناراحت است. به شوهرم سپردهام وقتی پهلوی او هستم به خانهاش زنگ نزند و اگر هم زد هر حرفی را نگوید. برای همین یک وقتایی که کار واجب دارد و از سرِ اجبار، خانة رویا موبایل خط نمیدهد، به آنجا زنگ میزند بعدش، وقتی به خانه برمیگردم، مرا میشورد و میگذارد تو آفتاب که این دوستهای عتیقه را از کجا پیدا کردهای؟! همیشه هم این تک مضراب را پشتش میآید که صد رحمت به مادام مارپل لااقل صدایِ مردم را ضبط نمیکرد؟!
تازه فقط این نیست که. نه فقط مکالمههای تلفنی که صداهای تو خانهاش را هم ضبط میکند، تو همة اتاقها لااقل یکی از این ضبط کوچولوهایی که به قول خودش بعضیهاش تا پانصد ساعت پشت هم ضبط میکند گذاشته. حتی تو توالت و حمام. گاهی به گاهی همه را با هم روشن میگذارد و دستِ بچههاش را میگیرد و شب میرود خانة مادرش.
- نمیدونی چهکار میکنن این ضبطا، رَبورُبِ هرچی آدم دروغگو را میارن جلو چشمش. خوبه چند بار صدای ساسانو وقتی زن آورده خونه ضبط کرده باشم؟ تازه همیشه یه پانصد ساعتیش هم تو ماشینشه، زیر صندلیش.
ضبط میکرد و نگه میداشت به قول خودش برای روز مبادا، مبادایی که نه خودش میدانست کی است و نه ما و نه حتماً شوهر از همه جا بیخبرش ساسان. حرفهای تلفنی ما را هم ضبط میکرد. یک دفعه بهام گفته بود: «میخوای بشنوی فرشته چه چیزا پشت سرت میگه؟» گفته بودم نه و با خودم فکر کرده بودم: «حرف خودت را کجا شنیدی آنجا که حرف مردم را.»
این آخرا یک کاری کرده بود که بیشتر پدرِ خودش را درآورد تا ساسان؛ تو دفتر ساسان دوربین کار گذاشته بود و دیده بود آنچه را که نباید.
- انگار یک سوزن خیلی ریز روی سقف باشه، دادم یه یارویی کار گذاشت تو دفترش، پول زیادیام نگرفت بدبخت. بهش گفتم آقا زندگیم تو خطره، نمیخوام بچههام بیپدر بشن. اما کاش این کار رو نکرده بودم؛ شب و روز کابوسش باهامه.
من هم فکر میکنم کاش این کار را نکرده بود، بعد از دیدن آن صحنهها انگار او را بردهاند وپیرزنی به جایش آوردهاند. تازه میگوید: «بیچاره منشیه. به قول رشتیه منِ احمق که زنشم مجبورم، آخه بیچاره، تو چرا؟!» و بی توجه به قاهقاه خندة من سر تکان میدهد که یک لقمه نان چه قرمساقیها که به سرِ آدم نمیآره؛ بدبخت مجبوره حتماً، والا این ساسان فلانفلان شده بیبروبرگرد بیرونش میکرد.
رویا همچنان بیقرار راه میرود، میغرم: « یه دیقه بشین تورو خدا، سرم گیج رفت.»
- آخه فرخنده خریت هم حدی داره، من چهطور همچین کاری کردم؟!
- خودِ خانم سالاری ازت خواست، تازه حالا هم که بد نشده براش. مَردَش آدم شده و نشسته سرِ جاش. من که نمیفهمم تو از چی ناراحتی؟
خانم سالاری اینها همسایه رویا هستند. زن و شوهری حدوداً چهل پنجاه ساله که هنوز بچه ندارند. خانم سالاری هر دری زده و پیش دکترهای رنگووارنگ که هیچ، پیشِ هر فالگیر و رمالی هم بهش آدرس دادهاند رفته تا شاید نتیجهای بگیرد که نگرفته. به آقای سالاری که بند میکند که مرد، تو هم بیا با هم برویم دکتر! سالاری به هیچ وجه منالوجوه زیر بار نمیرود و درمیآید که: «عیب از خودته زن! منم که حرفی ندارم و همین جوریام میذارمت رو سر و حلواحلوا میکنم. این هم خواست خدا بوده. قربانش برم محمد رسول الله که حبیب خدا بوده هم عقبهاش از یک دختر است و پسر نداشته. او راضی بوده به رضای خدا. وای به حال من بنده رو سیاه. مُلک خودشه. هر کار بخواد میکنه. دلش نمیخواد به ما بچه بده زور که نیست.»
و خانم سالاری هم خجل از توکل شوهرش، دست از سرِ تغییر قضا و قدر برمیدارد و مینشیند سرِ جایش.
خداییاش آقای سالاری هم آنقدر خوب و سر به راه بوده که خانم سالاری اگر هم میخواسته شک کند که مبادا زیرِ سرِ آقای سالاری بلند شده نمیتوانسته. مَرده تمام حقوق با فیش حقوقاش را جرینگی میریخته تو دست خانم و دیگر چه جایِ گله و شک؟! و این ادامه داشته تا سالها.
- بشین رویا، دیوانهم کردی. بابا تو که جز کمک کاری نکردهی. اصلاً اون روزی چی شد که خانم سالاری از تو خواست صدای تلفن اونو هم ضبط کنی؟ ـ مرتیکه، سالاری، هیزه. پیری از همة هیکلش میباره و خودش نمیخواد باور کنه، خب منم خواستم یه کم سربهسرش بذارم.
- نمیفهمم.
- مسخرهبازیهای منو که میدونی. دلم میسوخت والا، خونهشون خیلی سوت و کور بود و منم میرفتم که بخندونمشون.
حیران رفتهام تو نخِ رویا: «خب!» ـ ها؟ چیه؟ میخوای چی بگی؟ آره. پدرسوختگیام هم گل کرده بود. یه وقتایی آوازم میخوندم: «یادت نره دوست دارم»
رویا از بیرون که میآمده و کلید میانداخته این آواز را میخوانده و سالاری را حالی به حالی میکرده. این میشود که سالاری زنگ میزند به رویا و قربانصدقهاش میرود و رویا هم میرود همه را میگذارد کفِ دست خانم سالاری.
میپرسم: «آخه چرا، مرض داشتی مگه؟!»
ـ منو بفهم، فرخنده! حالم خیلی خراب بود. ساسان حالمو گرفته بود. میخواستم به خودم ثابت کنم هنوز دلبرم، چه میدونستم این بلا رو سرِ اون زنِ بدبخت و پسرش میارم.
خانم سالاری هم دیگر به شوهرش شکاک میشود و برای همین میآید پایین که: «رویا جون میشه یه کاری کنی تلفن منم مثِ مالِ خودت بشه؟»
رویا بستة سیگار تازهای باز میکند، این سومین بسته است.
- خدا به بچههام رحم کنه و گناهم پای اونا رو نگیره، یه بازی بود به خدا، من که نمیدونستم این قرمساق نمکرده داره و کار اینطور بیخ پیدا میکنه.
تو همین شنیدنها و ضبط گفتوگوهایِ تلفنی معلوم میشود سالاری سالها است که با زنِ دیگری سروسِری دارد، یک بیوة سیوهفت، هشت ساله که یک پسر هفده هجده ساله از شوهر اولش دارد.
میگویم: «رویا جان، تو که بد کاری نکردی، خانومانشان را نجات دادی. مگه نمیگی زنه رو ول کرده و خوش و خوشحال چسبیده به خانم سالاری و خانه و زندگی خودش؟» - آره، برا خانم سالاری خوب شد. اما اون زنه چی؟
یک سیگار دیگر میگیراند: «بدبخت همه چیزشو، حتی بچهشو فدای این مرتیکه کرده بوده.» - بسه بابا کم بکش، خفهم کردی! تازه حرفا میزنیا، خب زنیکه غلط کرده که با مرد زندار پریده، اونم برای پولش لابد، والا این پیرِ سگ چی داره؟
رویا سیگار را در زیر سیگاری میلهاند و آهی میکشد: « ای بابا.» پا میشود و دوباره راه رفتنهای سرگیجهآورش را از سر میگیرد و میگوید: «کدوم پول؟ همة این سالا زنه بدبخت هرچی داشته و نداشته و از شوهر اولش براش مونده بوده، حتی حقوقی هم که میگرفته خرج همین به قولِ تو پیر سگ کرده، باورت میشه؟ هیچچی جز او نمی دیده، حتی پسرشو. پسرة بدبخت هم که معتاده.»
- آخه چرا، به عقل جور درنمیآد.
رویا لگدی به سطل آشغال میزند و سطل قل می خورد وسط آشپزخانه: «محضِ اِرا، من چه میدونم ما زنا چرا اینقده خریم؟! لابد مرتیکه بسته بودتش. حالا هم که از دوری این گهِ سگ کلهپا شده و پسرِ بدبختش، با اون صدای مافنگیش نمیدونی به خاطرِ ننهاش چه التماسی میکنه. - پسرِ زنه؟
- آره بدبخت. زنگ زده به آقای سالاری. صداشو دارم، میخوای بشنوی؟
میخواهم بگویم نه، اما نمیدانم چرا نمیگویم.
- کجا میری؟ - میرم از اتاق خواب ضبط رو بیارم و ببینم چطو برقِ سه فاز میپرونی. فکر کنم وضع مادره خیلی خرابه و واقعاً داره میمیره که پسره بی خیالِ غیرت میرت شده. نه که پدر هم بالا سرش نیست و داره همین یه مادر.
از نصفه ضبط شده، صدایی شبیه به زوزة حیوانی که بچهاش را گم کرده باشد میگوید: «آخه کی به سِفتزن ننهاش زنگ زده که ما زده باشیم آق سالاری؟! چرا جواب نمیدی؟ چرا بند رفتی آق سالاری؟! ابریه هوا؟ طوفان شده؟ چه بدبختی شده، بگو. هرچی شده ننهمو ببخش به من، داره میمیره. پونزده سال سر به بالینت گذاشته.»
سالاری میپرد تو حرفِ پسرک: « حالا که چی؟ زنگ زدی چی بگی؟ پول میخواین؟» - آق سالاری نذا بیشتر از این تو خودم برمبم. آق سالاری اییقد داغونم نکن. یعنی نمیخوای باور کنی که طاقتش از دوریت طاق شده، دلش تنگته؟
- بگو جاشو با ک.ن گشادش عوض کنه، چی از جون من میخواین شماها؟!
- آق سالاری، کف پاتو میبوسم. دِ لامصب آخه کی پیش شوور ننهاش اییقد نالیده که من؟
- شوور ننه کجا بوده مرتیکه، صیغه مَم نبوده، حالا من انصاف داشتم و پیزیتان را جا میکردم و از جیبم هم میسلفیدم دوقورتونیمِ تان هم باقیه؟
- آق سالاری خودت میدونی که یه پول سیاه هم خرجش نکردهی، فدای سرت، اون خودتو میخواد. آق سالاری تو رِ جدت. تو رِ هر کی میخوایش به ننهم رحم کن. به خدا از دوریت نه شب داره و نه روز، میترسم بمیره. بیا که خودم نوکریتو میکنم. کفشتو لیس میزنم. از دوریت شده عینهو دوک. بهاش رحم کن. صدای هقهق گریة پسر و قطع شدن تلفن آخرین چیزی است که در نوار ضبط شده است.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نظم ، چارلی چاپلین
نظم
چارلی چاپلین
برگردان: احمد شاملو
هنگامی که افسر جوان در راس جوخۀ اعدام قرار میگرفت، تنها سپیدهدم بود- سپیدهدم پیامآور مرگ- که در سکوت حیاط کوچک این زندان اسپانیایی جنبشی داشت.
تشریفات مقدماتی انجام شده بود.
افراد مقامات رسمی نیز دستۀ کوچکی تشکیل داده بودند که برای حضور در مراسم اعدام ایستاده بود.
انقلابیون از ابتدا تا انتها این امیدواری را که ستاد کل در مورد حکم اعدام تخفیفی قایل شود از دست نداده بودند... محکوم که از انقلابیون نبود و با افکار آنان مخالفت میکرد لیکن از مردان ملی اسپانیا به شمار میرفت، از چهرههای درخشان ادبیات آن کشور بود. هزلنویسی استاد بود و در نظر هممیهنان خود مقامی والا داشت.
افسر فرماندۀ جوخۀ اعدام شخصاً او را میشناخت:
پیش از آنکه جنگ داخلی درگیر شود آن دو با یکدیگر دوستی داشتند. دورۀ دانشکده را در مادرید به اتفاق طی کرده بودند. برای واژگون کردن کلیسا دوشادوش یکدیگر مبارزه کرده بودند. چه بسا که جام به جام یکدیگر زده بودند. چه شبها که به اتفاق یکدیگر، در میخانهها به تفریح و خوشگذرانی پرداخته بودند. شبهای بسیاری را با گفتوگو دربارۀ ماوراالطبیعه به صبح آورده بودند و حتا گاه به دنبال مباحثی با یکدیگر به نزاع و ستیزه برخاسته بودند.
اختلاف مسلک آنان نیز دوستانه بود. اما دست آخر این اختلاف نظرها سبب بدبختی و تیرهروزی همۀ اسپانیا شد و رفیق دیرین را جلو جوخۀ اعدام قرار داد.
اما از به خاطر آوردن گذشته چه سود؟
از توجیه قضایا چه حاصل؟
هنگامی که جنگ داخی درگیر شده باشد دیگر توجیه مسایل به چه کار میآید؟
همۀ این مسایل در سکوت حیاط زندان، تبآلود و شتابکار به روح افسر فرماندۀ جوخۀ اعدم هجوم آورده بود. – نه گذشته را میباید یکسره از لوح ضمیر شست... تنها آینده است که به حساب میآید.
آینده؟ - دنیایی که از بسا دوستان قدیمی تهیست!
از شروع جنگ به بعد، آن روز صبح که نخستین بار بود که آن دو یار قدیمی یکدیگر را باز مییافتند... هیچ نگفتند. فقط هنگامی که برای ورود به حیاط زندان آماده میشدند به یکدیگر لبخندی زدند.
سپیده دم مغموم روز دیوار زندان شیارهای سرخ و نقرهیی میافکند. از همه چیز آرامش میتراوید: آرامشی که نظم آن با آرامش حیاط زندان همآهنگ میشد، نظمی با تپشهای سکوتی که به تپشهای قلبی ماننده بود... و در این سکوت، غریو افسر فرمانده میان دیوارهای زندان طنین افکند: «خبر...دار!»
با فرمان نخستین هر شش سرباز، تفنگهای خود را در کف فشردند و بر جای میخکوب ماندند.
وحدت حرکت سربازان وقفهیی به دنبال داشت که در طول آن میبایست فرمان دوم داده شود... اما در طول این وقفه اتفاقی افتاد، اتفاقی که نظم را شکست:
محکوم سرفهیی کرد، سینهیی صاف کرد. و این«قطع» تسلسل، نظم را به هم ریخت.
افسر به سوی محکوم برگشت. منتظر شد که سخنی بگوید. اما محکوم چیزی نگفت.
افسری به سوی سربازان خود برگشت و آماده شد که فرمان دوم را صدار کند. اما به ناگهان عصیانی در روح وی پدید آمد، یک بیحسی روحی که در مغز وی خلئی به وجود آورد. فضایی خالی.
هاج و واج، صامت و ساکت در برابر سربازان خود متوقف ماند.
چه پیش آمده است؟
این چنین صحنهیی در حیاط زندان چه معنی میدهد؟
او دیگر به واقع چیزی نمیدید، هیچ. جز مردی تنها که رو در روی شش مرد دیگر تنگ دیوار ایستاده بود.
و... آن مردان دیگر ناظران رسمی اجرای حکم، چه حالت ابلهانهیی داشتند. حال ساعتی را داشتند که به ناگهان تیکتاکش قطع شده باشد.
هیچکس تکانی نمیخورد.
هیچچیز مفهمومی نداشت.
چیزی غیر طبیعی بر صحنه حاکم بود.
و افسر فرمانده جوخه میبایست خود را از آن حال برهاند...
همۀ اینها رویا بود. همۀ اینها چیزی جز یک رویا نبود.
کورمال و کورمال در ذهن خو چیزی میجست.
چه مدت بدان حال مانده بود؟
چه پیش آمده بود؟
«اوه...درست... فرمان نخستین را داده بود...اما... فرمان بعدی چه بود؟»
پس از خبردار فرمان دستفنگ بود...
پس از دستفنگ، فرمان حاضر....
و سرانجام: آتش!
از همۀ اینها چیزی مبهم در ضمیر لایشعرش برجا مانده بود. کلماتی که میبایست تلفظ کند دور و محو از دسترس به نظرش میآمد.
در همان حال بیخودی فریاد نامربوطی کشید، کلمهیی تلفظ کرد که هیچگونه مفهومی نداشت. اما از مشاهدۀ سربازان که دنبال آن غریو به حالت دستفنگ درآمدند سبکبار شد و احساس راحتی کرد.
نظم حرکت سربازان، در ذهن او نیز نظمی به وجود آورد.
از نو فریاد کشید و سربازان به حالت حاضرباش درآمدند.
اما در وقفهیی که پس از فرمان ماقبل آخر به وجود آمد آهنگ پرشتاب قدمهایی در حیاط زندان طنین افکند. او این صدا را میشناخت:
صدای پاهای «نجات» بود...
شعور و حضور ذهن خود را بازیافت و با همۀ قوا رو به جوخۀ اعدام فریاد کرد: «ایست. دست نگه دارید.»
آن شش مرد قراول رفته بودند...
آن شش مرد را نظم، مجذوب خود کرده بود...
آن شش مرد، به شنیدن فرمان ایست آتش کردند... از مجموعه آثار احمد شاملو – دفتر سوم- نشر نگاه
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه عينكم ، رسول پرويزي
قصه عينكم
رسول پرويزي
رسول پرويزي (1356 ـ 1298): با چاپ داستان هايش
در مجله «سخن» در سال 1331 نویسندگی را آغاز كرد
و سپس مجموعه داستان هاي شلوارهاي وصلهدار (1336)
و لولي سرمست (1346) را انتشار داد.
به قدري اين حادثه زنده است كه از ميان تاريكيهاي حافظهام روشن و پرفروغ مثل روز ميدرخشد. گوئي دو ساعت پيش اتفاق افتاده، هنوز در خانة اول حافظهام باقي است.
تا آن روزها كه كلاس هشتم بودم خيال ميكردم عينك مثل تعليمي و كراوات يك چيز فرنگيمأبي است كه مردان متمدن براي قشنگي به چشم ميگذارند. دائي جان ميرزا غلامرضا ـ كه خيلي به خودش ور ميرفت و شلوار پاچه تنگ ميپوشيد و كراوات از پاريس وارد ميكرد و در تجدد افراط داشت، به طوري كه از مردم شهرمان لقب مسيو گرفت ـ اولين مرد عينكي بود كه ديده بودم. علاقه دائي جان به واكس كفش و كارد و چنگال و كارهاي ديگر فرنگي مآبان مرا در فكرم تقويت كرد. گفتم هست و نيست، عينك يك چيز متجددانه است كه براي قشنگي به چشم ميگذارند.
اين مطلب را داشته باشيد و حالا سري به مدرسهاي كه در آن تحصيل ميكردم بزنيم. قد بنده به نسبت سنم هميشه دراز بود. ننه ـ خدا حفظش كند ـ هر وقت براي من و برادرم لباس ميخريد نالهاش بلند بود.
متلكي ميگفت كه دو برادري مثل علم يزيد ميمانيد. دراز دراز، ميخواهيد برويد آسمان شوربا بياوريد! در مقابل اين قد دراز چشمم سو نداشت و درست نميديد. بيآنكه بدانم چشمم ضعيف و كمسوست. چون تابلو سياه را نميديدم، بياراده در همه كلاسها به طرف نيمكت رديف اول ميرفتم. همه شما مدرسه رفتهايد و ميدانيد كه نيمكت اول مال بچههاي كوتاه قدست. اين دعوا در كلاس بود. هميشه با بچههاي كوتوله دست به يقه بودم. اما چون كمي جوهر شرارت داشتم، طفلكها همكلاسان كوتاه قد و همدرسان خپل از ترس كشمكش و لوطي بازيهاي خارج از كلاس تسليم ميشدند. اما كار بدينجا پايان نميگرفت. يك روز معلم خودخواه لوسي دم در مدرسه يك كشيده جانانه به گوشم نواخت كه صدايش تا وسط حياط مدرسه پيچيد و به گوش بچهها رسيد. همينطور كه گوشم را گرفته بودم و از شدت درد برق از چشمم پريده بود، آقا معلم دو سه فحش چارواداري به من داد و گفت: چشت كوره؟ حالا ديگر پسر اتول خان رشتي شدي؟ آدمو تو كوچه ميبيني و سلام نميكنی؟!
معلوم شد ديروز آقا معلم از آن طرف كوچه رد ميشده، من او را نديدهام و سلام نكردهام. ايشان هم عملم را حمل بر تكبر و گردنكشي كرده، اكنون انتقام گرفته مرا ادب كرده است.
در خانه هم بيدشت نبودم. غالباً پاي سفره ناهار يا شام كه بلند ميشدم چشمم نميديد، پايم به ليوان آبخوري يا بشقاب يا كوزة آب ميخورد. يا آب ميريخت يا ظرف ميشكست. آن وقت بيآنكه بدانند و بفهمند كه من نيمه كورم و نميبينم خشمگين ميشدند. پدرم بد و بيراه ميگفت. مادرم شماتتم ميكرد، ميگفت: به شتر افسارگسيخته ميماني. شلخته و هردمبيل و هپل و هپو هستي، جلو پايت را نگاه نميكني. شايد چاه جلوت بود و در آن بيفتي.
بدبختانه خودم هم نميدانستم كه نيمه كورم. خيال ميكردم همه مردم همين قدر ميبينند!
لذا فحشها را قبول داشتم. در دلم خودم را سرزنش ميكردم كه با احتياط حركت كن! اين چه وضعي است؟ دائماً يك چيزي به پايت ميخورد و رسوائي راه ميافتد. اتفاقهاي ديگر هم افتاد. در فوتبال ابداً و اصلاً پيشرفت نداشتم. مثل بقيه بچهها پايم را بلند ميكردم، نشانه ميرفتم كه به توپ بزنم، اما پايم به توپ نميخورد، بور ميشدم. بچهها ميخنديدند. من به رگ غيرتم برميخورد. دردناكترين صحنهها يك شب نمايش پيش آمد.
يك كسي شبيه لوطي غلامحسين شعبدهباز به شيراز آمده بود. گروه گروه مردان و زنان و بچهها براي ديدن چشمبنديهاي او به نمايش ميرفتند. سالن مدرسه شاپور محل نمايش بود. يك بليط مجاني ناظم مدرسه به من داد. هر شاگرد اول و دومي يك بليط مجاني داشت. من از ذوق بليط در پوستم نميگنجيدم. شب راه افتادم و رفتم. جايم آخرسالن بود. چشم را به سن دوختم، خوب باريكبين شدم، يارو وارد سن شد، شامورتي را در آورد، بازي را شروع كرد. همة اطرافيان من مسحور بازيهاي او بودند. گاهي حيرت داشتند، گاهي ميخنديدند و دست ميزدند ـ اما من هر چه چشمم را تنگتر ميكردم و به خودم فشار ميآوردم درست نميديدم. اشباحي به چشمم ميخورد. اما تشخيص نميدادم كه چيست و كيست و چه ميكند. رنجور و وامانده دنبالهرو شده بودم. از پهلو دستيم ميپرسيدم : چه ميكند؟ يا جوابم نميداد يا ميگفت مگر كوري نميبيني. آن شب من احساس كردم كه مثل بچههاي ديگر نيستم. اما باز نفهميدم چه مرگي در جانم است. فقط حس كردم كه نقصي دارم و از اين احساس، غم و اندوه سختي وجودم را گرفت.
بدبختانه يك بار هم كسي به دردم نرسيد. تمام غفلتهايم را كه ناشي از نابينائي بود حمل بر بياستعدادي و مهملي و ولنگاريم ميكردند. خودم هم با آنها شريك ميشدم.
* * *
با آنكه چندين سال بود كه شهرنشين بوديم، خانه ما شكل دهاتيش را حفظ كرده بود. همانطور كه در بندر يك مرتبه ده دوازده نفر از صحرا ميآمدند و با اسب و استر و الاغ به عنوان مهماني لنگر ميانداختند و چندين روز در خانه ما ميماندند، در شيراز هم اين كار را تكرار ميكردند. پدرم از بام افتاده بود، ولي دست از عادتش برنميداشت. با آنكه خانه و اثاث به گرو و همه به سمساري رفته بود، مهمانداري ما پايان نداشت. هر بيصاحب ماندهاي كه از جنوب راه ميافتاد، سري به خانه ما ميزد. خداش بيامرزد، پدرم دريا دل بود. در لاتي كار شاهان را ميكرد، ساعتش را ميفروخت و مهمانش را پذيرائي ميكرد. يكي از اين مهمانان يك پيرزن كازروني بود. كارش نوحهسرائي براي زنان بود. روضه ميخواند. در عيد عمر تصنيفهاي بندتنباني ميخواند، خيلي حراف و فضول بود. اتفاقاً شيرين زبان و نقال هم بود. ما بچهها خيلي او را دوست ميداشتيم. وقتي ميآمد كيف ما به راه بود. شبها قصه ميگفت.
گاهي هم تصنيف ميخواند و همه در خانه كف ميزدند. چون با كسي رودرباسي نداشت، رك و راست هم بود و عيناً عيب ديگران را پيش چشمشان ميگفت، ننه خيلي او را دوست ميداشت.
اولاً هر دو كازروني بودند و كازرونيان سخت براي هم تعصب دارند.
ثانياً طرفدار مادرم بود و به خاطر او هميشه پدرم را با خشونت سرزنش ميكرد كه چرا دو زن دارد و بعد از مادرم زن ديگري گرفته است؛ خلاصه مهمان عزيزي بود. البته زادالمعاد و كتاب دعا و كتاب جودي و هر چه ازين كتب تغزيه و مرثيه بود همراه داشت. همة اين كتابها را در يك بقچه ميپيچيد. يك عينك هم داشت، از آن عينكهاي بادامي شكل قديم. البته عينك كهنه بود. به قدري كهنه بود كه فرامش شكسته بود. اما پيرزن كذا به جاي دسته فرام يك تكه سيم سمت راستش چسبانده بود و يك نخ قند را ميكشيد و چند دور، دور گوش چپش ميپيچيد.
من قلا كردم و روزي كه پيرزن نبود رفتم سر بقچهاش. اولاً كتابهايش را به هم ريختم. بعد براي مسخره، از روي بدجنسي و شرارت عينك موصوف را از جعبهاش درآوردم. آن را به چشمم گذاشتم كه بروم و با اين ريخت مضحك سر به سر خواهرم بگذارم و دهنكجي كنم.
آه هرگز فراموش نميكنم!
براي من لحظه عجيب و عظيمي بود! همينكه عينك به چشم من رسيد ناگهان دنيا برايم تغيير كرد. همه چيز برايم عوض شد.
يادم ميآيد كه بعدازظهر يك روز پائيز بود.
آفتاب رنگ رفته و زردي طالع بود. برگ درختان مثل سربازان تير خورده تك تك ميافتادند. من كه تا آن روز از درختها جز انبوهي برگ در هم رفته چيزي نميديدم، ناگهان برگها را جدا جدا ديدم. من كه ديوار مقابل اطاقمان را يك دست و صاف ميديدم و آجرها مخلوط و با هم به چشمم ميخورد، در قرمزي آفتاب آجرها را تك تك ديدم و فاصلة آنها را تشخيص دادم. نميدانيد چه لذتي يافتم. مثل آن بود كه دنيا را به من دادهاند.
هرگز آن دقيقه و آن لذت تكرار نشد. هيچ چيز جاي آن دقايق را براي من نگرفت. آن قدر خوشحال شدم كه بيخودي چندين بار خودم را چلاندم. ذوقزده بشكن ميزدم و ميپريدم. احساس ميكردم كه تازه متولد شدهام و دنيا برايم معناي جديدي دارد. از بسكه خوشحال بودم صدا در گلويم ميماند.
عينك را درآوردم، دوباره دنياي تيره به چشمم آمد. اما اين بار مطمئن و خوشحال بودم.
آن را بستم و در جلدش گذاشتم. به ننه هيچ نگفتم. فكر كردم اگر يك كلمه بگويم عينك را از من خواهد گرفت و چند ني قليان به سر و گردنم خواهد زد. ميدانستم پيرزن تا چند روز ديگر به خانة ما برنميگردد. قوطي حلبي عينك را در جيب گذاشتم و مست و ملنگ، سرخوش از ديدار دنياي جديد به مدرسه رفتم.
بعد از ظهر بود. كلاس ما در ارسي قشنگي جا داشت. خانه مدرسه از ساختمانهاي اعياني قديم بود. يك نارنجستان بود. اطاقهاي آن بيشتر آئينهكاري داشت. كلاس مااز بهترين اطاقهاي خانه بود. پنجره نداشت. مثل ارسيهاي قديم درك داشت، پر از شيشههاي رنگارنگ. آفتاب عصر به اين كلاس ميتابيد. چهره معصوم همكلاسيها مثل نگينهاي خوشگل و شفاف يك انگشتر پربها به اين ترتيب به چشم ميخورد.
درس ساعت اول تجزيه و تركيب عربي بود. معلم عربي پيرمرد شوخ و نكتهگوئي بود كه نزديك به يك قرن از عمرش ميگذشت. همه همسالان من كه در شيراز تحصيل كردهاند او را ميشناسند. من كه ديگر به چشمم اطمينان داشتم، براي نشستن بر نيمكت اول كوشش نكردم. رفتم و در رديف آخر نشستم. ميخواستم چشمم را با عينك امتحان كنم.
مدرسه ما بچه اعيانها در محلة لاتها جا داشت؛ لذا دورة متوسطهاش شاگرد زيادي نداشت.
مثل حاصل سن زده سال به سال شاگردانش در ميرفتند و تهيه نان سنگك را بر خواندن تاريخ و ادبيات رجحان ميدادند. در حقيقت زندگي آنان را به ترك مدرسه وادار ميكرد. كلاس ما شاگرد زيادي نداشت، همه شاگردان اگر حاضر بودند تا رديف ششم كلاس مينشستند. در حالي كه كلاس، ده رديف نيمكت داشت و من براي امتحان چشم مسلح رديف دهم را انتخاب كرده بودم. اين كار با مختصرسابقه شرارتي كه داشتم اول وقت كلاس سوءظن پيرمرد معلم را تحريك كرد. ديدم چپ چپ من به نگاه ميكند.
پيش خودش خيال كرد چه شده كه اين شاگرد شيطان بر خلاف هميشه ته كلاس نشسته است. نكند كاسهاي زير نيم كاسه باشد.
بچهها هم كم و بيش تعجب كردند.
خاصه آنكه به حال من آشنا بودند. ميدانستند كه براي رديف اول سالها جنجال كردهام. با اينهمه درس شروع شد. معلم عبارتي عربي را بر تخته سياه نوشت و بعد جدولي خطكشي كرد. يك كلمه عربي را در ستون اول جدول نوشت و در مقابل آن كلمه را تجزيه كرد. در چنين حالي موقع را مغتنم شمردم. دست بردم و جعبه را درآوردم.
با دقت عينك را از جعبه بيرون آوردم و آن را به چشم گذاشتم. دسته سيمي را به پشت گوش راست گذاشتم. نخ قند را به گوش چپ بردم و چند دور تاب دادم و بستم.
درين حال وضع من تماشائي بود. قيافه يغورم، صورت درشتم، بيني گردنكش و دراز و عقابيم، هيچكدام با عينك بادامي شيشه كوچك جور نبود. تازه اينها به كنار، دستههاي عينك، سيم و نخ قوز بالا قوز بود و هر پدر مرده مصيبت ديدهاي را ميخنداند، چه رسد به شاگردان مدرسهاي كه بيخود و بيجهت از ترك ديوار هم خندهشان ميگرفت.
خدا روز بد نياورد. سطر اول را كه معلم بزرگوار نوشت، رويش را برگرداند كه كلاس را ببيند و درك شاگردان را از قيافهها تشخيص دهد، ناگهان نگاهش به من افتاد.
حيرتزده گچ را انداخت و قريب به يك دقيقه بروبر چشم به عينك و قيافه من دوخت.
من متوجه موضوع نبودم. چنان غرق لذت بودم كه سر از پا نميشناختم. من كه در رديف اول با هزاران فشار و زحمت نوشته روي تخته را ميخواندم، اكنون در رديف دهم آن را مثل بلبل ميخواندم.
مسحور كار خود بودم. ابداً توجيهي به ماجراي شروع شده نداشتم. بيتوجهي من و اينكه با نگاهها هيچ اضطرابي نشان ندادم، معلم را در ظن خود تقويت كرد. يقين شد كه من بازي جديدي درآوردهام كه او را دست بيندازم و مسخره كنم!.
ناگهان چون پلنگي خشمناك راه افتاد. اتفاقاً اين آقاي معلم لهجه غليظ شيرازي داشت و اصرار داشت كه خيلي خيلي عاميانه صحبت كند. همينطور كه پيش ميآمد با لهجه خاصش گفت: به به! نره خر! مثل قوالها صورتك زدي؟ مگه اينجا دسته هفت صندوقي آوردن؟
تا وقتي كه معلم سخن نگفته بود، كلاس آرام بود و بچهها به تخته سياه چشم دوخته بودند، وقتي آقا معلم به من تعرض كرد، شاگردان كلاس رو برگردانيدند كه از واقعه خبر شوند. همينكه شاگردان به عقب نگريستند و عينك مرا با توصيفي كه از آن شد ديدند، يك مرتبه گوئي زلزله آمد و كوه شكست.
صداي مهيب خنده آنان كلاس و مدرسه را تكان داد. هروهر تمام شاگردان به قهقهه افتادند، اين كار بيشتر معلم را عصباني كرد. براي او توهم شد كه همه بازيها را براي مسخره كردنش راه انداختهام000 خنده بچهها و حمله آقا معلم مرا به خود آورد. احساس كردم كه خطري پيش آمده، خواستم به فوريت عينك را بردارم. تا دست به عينك بردم فرياد معلم بلند شد: دستش نزن، بگذار همين طور ترا با صورتك پيش مدير ببرم. بچه تو بايد سپوري كني. ترا چه به مدرسه و كتاب و درس خواندن؟ برو بچه رو بام حمام قاپ بريز!
حالا كلاس سخت در خنده فرو رفته، من بدبخت هم دست و پايم را گم كردهام. گنگ شدهام. نميدانم چه بگويم. مات و مبهوت عينك كذا به چشمم است و خيره خيره معلم را نگاه ميكنم. اين بار سخت از جا در رفت و درست آمد كنار نيمكت من. يك دستش پشت كتش بود، يك دستش هم آماده كشيدن زدن. در چنين حالي خطاب كرد: «پاشو برو گمشو! يا الله! پاشو برو گمشو!» من بدبخت هم بلند شدم. عينك همانطور به چشمم بود و كلاس هم غرق خنده بود. كمي خودم را دزديدم كه اگر كشيده را بزند به من نخورد، يا لااقل به صورتم نخورد. فرز و چابك جلو آقا معلم در رفتم كه ناگهان كشيده به صورتم خورد و سيم عينك شكست و عينك آويزان و منظره مضحك شد. همينكه خواستم عينك را جمع و جور كنم دو تا اردنگي محكم به پشتم خورد. مجال آخ گفتن نداشتم، پريدم و از كلاس بيرون جستم.
* * *
آقاي مدير و آقاي ناظم و آقاي معلم عربي كميسيون كردند و بعد از چانه زدن بسيار تصميم به اخراجم گرفتند. وقتي خواستند تصميم را به من ابلاغ كنند، ماجراي نيمه كوري خود را برايشان گفتم. اول باور نكردند، اما آنقدر گفتهام صادقانه بود كه در سنگ هم اثر ميكرد.
وقتي مطمئن شدند كه من نيمه كورم، از تقصيرم گذشتند و چون آقا معلم عربي نخود هر آش و متخصص هر فن بود، با همان لهجه گفت: بچه ميخواستي زودتر بگي. جونت بالا بياد، اول ميگفتي. حالا فردا وقتي مدرسه تعطيل شد، بيا شاهچراغ دم دكون ميرسليمون عينكساز!
فردا پس از يك عمر رنج و بدبختي و پس از خفت ديروز، وقتي كه مدرسه تعطيل شد، رفتم در صحن شاه چراغ دم دكان ميرزا سليمان عينكساز. آقاي معلم عربي هم آمد، يكي يكي عينك ها را از ميرزا سليمان گرفت و به چشم من گذاشت و گفت نگاه كن به ساعت شاه چراغ ببين عقربه كوچك را ميبيني يا نه؟. بنده هم يكي يكي عينكها را امتحان كردم، بالاخره يك عينك به چشمم خورد و با آن عقربه كوچك را ديدم.
پانزده قران دادم و آن را از ميرزا سليمان خريدم و به چشم گذاشتم و عينكي شدم.
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک روز هزار سال
تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني
نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد
جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت
خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت
خدا سکوت کرد
به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت
خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم
اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي
تنها يک روز ديگر باقي است
بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن
لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟
با يک روز چه کار مي توان کرد ؟
خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است
و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد
و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت
حالا برو و زندگي کن
او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد
اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد
قدري ايستاد
بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد
بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم
آن وقت شروع به دويدن کرد
زندگي را به سر و رويش پاشيد
زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد
و چنان به وجد آمد
که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود
مي تواند بال بزند
مي تواند
او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد
اما
اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد
کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد
و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد
و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد
لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد
او در همان يک روز زندگي کرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-29-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
هفت سینی از سروش و سیمرغ و سرو و سیاوش....
عموی من زنجیرباف بود. او همه زمستان برف ها را به هم بافت و سرما را به سرما، گره زد و یخ را به یخ دوخت. و هی درختان را به زنجیر کشید و پرنده ها را به بند و آدم ها را اسیر کرد. جهان را غل و زنجیر و بند و طناب او گرفت.
ما گفتیم: ای عموی زنجیرباف! زنجیرهایت را پاره کن که زنجیر، سزاوار دیوان است، نه آدمیان که آزادی، سرود فرشتگان است و رهایی، آرزوی انسان.
او نمی شنید، زیرا گرفتار بندهای خود بود و هیچ زنجیربافی نیست که خود در زنجیر نباشد.
فصلی گذشت و سرانجام او دانست تنها آنکه سرود رهایی دیگران را سرمی دهد، خود نیز طعم رهایی را خواهد چشید. پس زنجیرهای خود را پاره کرد و زنجیرهای دیگران را هم. و آنها را پشت کوه های دور انداخت.
پرنده آزاد شد و درخت آزاد شد و بابا آمد، با صدای بابونه و باران با صدای جویبار و قناری. و با خود شکوفه آورد و لبخند.
***
عموی زنجیرباف، زنجیرهای پوسیده و خودِ کهنه اش را دور انداخت؛ و از جهان نام تازه ای طلب کرد و از آن پس ما او را نوروز صدا کردیم.
***
نام مادرم ، بهار است. و ما دوازده فرزندیم. خواهر بزرگم، فروردین و برادر کوچکم، اسفند است. پدرم، بازگشته است، پیروز و عمویم نوروز، پیش ماست. و مادر به شکرانه این شادمانی، سفره ای می چیند و جشنی می گیرد.
اولین سین سفره ما سیبی سرخ است که مادر آن را از شاخه های دورِ آفرینش چیده است، آن روز که از بهشت بیرون می آمد. ما آن را در سفره می گذاریم تا به یاد بیاوریم که جهان با سیبی سرخ شروع شد؛ همرنگ عشق.
مادر سکه هایی را در ظرف می چیند، سکه هایی از عهد سلیمان را، سکه هایی که به نام خدا ضرب خورده است و می گوید: باشد که به یاد آوریم که تنها خدا پادشاه جهان است و تنها نام اوست که هرگز از سکه نمی افتد و تنها پیام آوران اویند که بر هستی حکومت می کنند و سکه آنان است که از ازل تا ابد، رونق بازار جهان است.
مادر به جای سنبل و به جای سوسن، گیاه سیاووشان را بر سفره می گذارد، که از خون سیاوش روییده است. این سومین سین هفت سین ماست. تا به یادآوریم که باید پاک بود و دلیر و از آتش گذشت. و بدانیم که پاکان و عاشقان را پروای آتش نیست.
مادر می گوید: ما عاشقی می کنیم و پاکی، آنقدر تا سوگ سیاووش را به شور سیاووش بدل کنیم.
و سین چهارممان، سرود سروش است تا از سبزپوشان آسمان یادی کنیم و یاری بخواهیم که جهان اگر سبز است، از سبزی آنان است و هر سبزه که هر جا می روید از ردّّّّّ پای فرشته ای است که پا بر خاک نهاده است.
مادر، تنگ بلور را از آب جیحون پر می کند و ماهی، بی تاب می شود. زیرا که ماهیان بوی جوی مولیان را می شناسند. و ما دعا می کنیم که آن ماهی از جوی مولیان تا دریای بیکران، عشق را یکریز شنا کند.
مادر می گوید: ما همه ماهیانیم بی تاب دریای دوست.
مادر، پری از سیمرغ بر سفره می گذارد تا به یادمان بیاورد که سفری هست و سیمرغی و کوه قافی و ما همه مرغانیم در پی هدهد. باشد که پست و بلند این سفر را تاب بیاوریم که هر پرنده سزاوار سیمرغ است. مبادا که گنجشکی کنیم و زاغی و طاووسی، که سیمرغ ما را می طلبد.
مادرم، شاخه ای سرو بر سفره می نشاند که نشان سربلندی است و می گوید: تعلق بار است، خموده و خمیده تان می کند. و بی تعلقی سرافرازی. و سرو این چنین است، بی تعلق و سرفراز و آزاد. باشد که در خاک جهان سرو آزاد باشیم.
سین هفتم هفت سین مان، سرمه ای است از خاک وطن که مادر آن را توتیای چشمش کرده است. ما نیز آن را بر چشم می کشیم و از توتیای این خاک است که بینا می شویم و چشم مان روشن.
***
مادر آب می آورد و آیینه و قرآن، و سپند را در آتشدان می ریزد و گرداگرد این سرزمین
می چرخاند، سپندی برای دفع چشم زخم آنکه شور و شادی و شکوه این سرزمین را نتواند دید.
منبع :عرفان نظرآهاری
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
04-30-2010
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اگر کوسه ها آدم بودند!
اگر کوسه ها آدم بودند!
دختر کوچولو پرسید: اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهی های كوچولو مهربانتر می شدند؟
آقای كی گفت : اگر كوسه ها آدم بودند،توی دریا برای ماهی ها جعبه های محكمی می ساختند،همه جور خوراكی توی آن می گذاشتند،مواظب بودند كه همیشه پر آب باشد.
برای آن كه هیچ وقت دل ماهی كوچولو نگیرد،گاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا می كردند،چون كه گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !
برای ماهی ها مدرسه می ساختند وبه آن ها یاد می دادندكه چه جوری به طرف دهان كوسه شنا كنند.
درس اصلی ماهی ها اخلاق بود.
به آن ها می قبولاندندكه زیبا ترین و باشكوه ترین كار برای یك ماهی این است كه خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یك كوسه كند.
به ماهی كوچولوها یاد می دادند كه چطور به كوسه ها معتقد باشندو چه جوری خود را برای یك آینده زیبا مهیا كنندآینده ای كه فقط از راه اطاعت به دست می یایید.
اگر كوسه ها آدم بودند،در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:از دندان كوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می كشیدند،ته دریا نمایشنامه به روی صحنه می آوردند كه در آن ماهی كوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان كوسه ها شیرجه می رفتند.
همراه نمایش، آهنگهای مسحور كننده یی هم می نواختند كه بی اختیارماهی های كوچولو را به طرف دهان كوسه ها می كشاند.در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت كه به ماهی ها می آموخت زندگی واقعی در شكم كوسه ها آغاز می شود.
برتولت برشت
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه سفره بی بی حور و بی بی نور،احمد شاملو
قصه سفره بی بی حور و بی بی نور
احمد شاملو
یکی بود یکی نبود.
یک مردی بود یک دختر یتیم داشت. نامادری این دختر خیلی نامهربان و سختگیر بود و یک روز برای آن که دختره را از سر راه بردارد خودش را به ناخوشی زد و به مردکه گفت:- وجود این برای من شوم است،اگر میخواهی از این ناخوشی خلاصی پیدا کنم باید برش داری ببری وسط بیابان ولش کنی تا گرگ ها بخورندش.مردکه هم نه ها گفت نه نَه: دختره را نشاند ترک اسبش برد جای دوری وسط بیابان زیر درختی خواباند و برگشت. دختره که بیدار شد هر چه به این ور و آن ور نگاه کرد و صدا زد دید از پدره خبری نیست. شب را هر جوری بود از ترس خزنده و درنده روی درختی صبح کرد و کلّه سحر آمد پایین یک سمت را گرفت گریهکنان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به جنگلی، چشمش افتاد دید وسط جنگل خیمه سفیدی بر پا است.پیش رفت دید آنجا سه تا زن مثل پنجه آفتاب پهلوی چشمهئی نشستهاند برای پختن آش آب بار گذاشته اند. رفت جلو سلام کرد. زنها – که بیبی حور و بیبی نور و بیبی سه شنبه بودند- با مهربانی زیاد به سلامش جواب دادند و از حال و کارش پرسیدند و، دختر نشست سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد. بیبی ها به اش گفتند:- اگر میخواهی از گرفتاری هات نجات پیدا کنی و به مرادی که داری برسی نذر کن اش بیبی حور و بیبی نور یا آش بیبی سه شنبه بپزی.
دختر گفت:- چه جوری،
گفتند:- وقتی حاجتت برآورده شد انشاء الله، میری از هفت تا فاطمه نام یه خُرده ماش و یه خُرده آرد و نخود و لوبیا و چیزهای دیگه گدائی میکنی با هاشون آش میپزی.( و راه و رسم پختن آش و انداختن سفره و کارهای دیگری را هم که باید بکند یادش دادند و غیب شدند.)
دختر فهمید که آنها از مقدسین بودند. خیلی خیلی خوشحال شد و فوری نیّت کرد که اگر از این وضع و حال نجات پیدا کند سفره ئی را که بیبی ها یادش داده اند بیندازد. هنوز نیتش را تمام نکرده بود که دید سه تا سوار از دور پیدا شدند. این سوارها، یکی شان پسر پادشاه بود یکی شان پسر وزیر و یکی شان پسر قاضی شهر. چشم پسر پادشاه که به دختر افتاد مِهرش جنبید و یک دل نه که صد دل عاشق او شد. جلو آمد گفت:- دختر جان ما از راه دور آمده ایم و تشنه ایم، میتونی یک کاسه آب بِدی لبی تر کنیم؟
دختر گفت:- البته که میتونم.
آن وقت کاسه آبی را که کنار اجاق بود برداشت داد دست پسر پادشاه و بعد از ان که خورد دوباره از چشمه پُر کرد و گفت:- اون گرم بود، حالا اینو میل کنین که خُنَکه و جیگر و حال میاره.
پسر پادشاه با تعجب پرسید:- پس چرا اون آب گرمو به خورد ما دادی؟
گفتگ- چراش معلوم است. تازه از راه رسیده بودین، هم عرق داشتین هم سینه تون گرم بود؛ آب سرد به تون میدادم میچائیدین.
فهم و کمال دختر هم مزید بر علت شد و پسر پادشاه او را نشاند به ترک اسبش بردش شهر، فوری فرستاد پی آخوند، آمد آنها را برای هم عقد کرد، این شد زن و آن شد شوهر و با هم به خوشی و خوبی شروع کردند به زندگی.
یک روز دختر یادش آمد که، ای دل غافل!این خوشی و خوشبختی که دارد اثر نذری است که آن روز کرده، اما حالا که به این نعمت و آسایش رسیده انداختنِ سفره را از یاد برده! این بود که تصمیم گرفت هر چه زودتر آش را بپزد و نذرش را ادا کند. اما از آنجائی که عروس شاه بود و نمیتوانست برود هفت تا فاطمه نام گیر بیاورد ازشان آرد و بُنشَن گدائی کند فکری به سرش زد: رفت از آشپزخانه و انبارِ دربار چیزهایی را که لازم بود برداشت آورد تو هفت تا تاقچه چید بعد چادری انداخت سرش و تاقچه به تاقچه شروع کرد به گدائی که:- آی صابخونه! اگه اسمت فاطمه س یه آردی نخودی عدسی ماشی چیزی خیرِ من کن ببرم آشم را بپزم!
نگو مادر شوهره از همان اول که دیده بود عروسش تو اشپزخانه و انبار چیز میز ناخنک میزند زاغش را چوب میزد و وقتی ان وضع را دید با خُلقِ سگ آمد پیش پسرش، گفت:- تا شیرمو حرومت نکرده م دست این دختر رو بگیر از قصر بندازش بیرون!کسی که به نونِ توبره عادت کرده باشه تو قصر شاهی هم عادتِ گدائی از سرش نمیافته.
و هر چی دیده بود هشت تا هم روش گذاشت برای پسرش تعریف کرد.
پسر پادشاه که آن عقل و کمال را از دختره دیده بود و باور کردنِ این حرف ها سختش میآمد پا شد رفت ببیند قضیه از چه قرار است؛اما وقتی رسید و دید زنش کنج اتاق اجاقی دُرُست کرده آش بار گذاشته بی این که پرس و جوئی بکند با یک لگد دیگ را سرنگون کرد و برای این که خُلقِ تنگش آرام بشود از پسر وزیرو پسر قاضی دعوت کرد چند روزی با هم راه بیفتند به عزم شکار بزنند به کوه و جنگل. از قضا معلوم نشد چی پیش آمد که توی جنگل آن دو تا انگار ناگهان آب شدند و فرو رفتند تو زمین. پسر پادشاه هر جائی را که احتمال میداد خطری برای آنها پیش آمده باشد سر زد و آخر سر که از پیدا کردن شان ناامید شد سرِ اسب را برگرداند طرف شهر که عدّه را خبر کند بفرستد دنبالشان بگردند. در میان راه، همین طور که به فکر فرو رفته بود یکهو از پشت سر صدائی شنید. وقتی برگشت ببیند صدا از چیست ناگهان چشمش افتاد دید سرهای بریده پسر وزیر و پسر قاضی نوک موهاشان به هم گره خورده و به دو طرفِ تَرک اسبش آویزان است! وحشت زده هِی به اسب زد و خودش را به شهر رساند. پادشاه خیال کرد پسرهای وزیر و قاضی به دست شاهزاده کشته شده اند. این بود که حکم کرد پسرش را بگیرند بیندازند به زندان تا حقیقت روشن بشود. وقتی مادر شاهزاده چادر چاقچور کرد که برای دیدن پسرش به زندان برود دختر گفت:- به شوهرم بگو اگر لَقَت به دیگ آش من نمیزدی گرفتار این بلا نمیشدی. حالام دیر نشده: عقیدَه تو صاف کن نذر سفره بیبی سه شنبه برایت بیندازیم تا اثرِشو ببینی!
پسر پادشاه که این حرف را شنید تازه فهمید که علت اصلی گرفتاریش چیست و همان جا دست به دامن مادرش شد که فوری برود با کومک عروسش برای او سفره بیبی سه شنبه بیندازند. هنوز آش حاضر نشده بود که خبر رسید پسرهای وزیر و قاضی که تو جنگل راه گم کرده بودند دارند میآیند. همه خوشحال شدند و شادی کردند و پسر پادشاه را از زندان آوردند بیرون.
از کتابِ کوچه – حرف ب – دفتر سوم - چاپ دوم، 1378- انتشارات مازیار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه بیبی سه شنبه، احمد شاملو
قصه بیبی سه شنبه
احمد شاملو
یک دختر یتیمیبود زن بابای بد اخلاق و سختگیری داشت که هر روز یک عالمه پنبه به اش میداد که بردارد ببرد صحرا تا شب همه اش را بریسد.
یک روز سه شنبه که این دختر خیلی ناراحت و بیچاره شده بود ناگهان فرشته ائی به اش ظاهر شد و گفت اگر میخواهد دختر خوشبختی بشود روزهای پنجشنبه(؟) کاچی بپزد میان فقرا قسمت کند. دختر هم به دستور فرشته عمل میکند و در نتیجه، رفتار زن پدره چنان عوض میشود که هیچ مادر واقعی دلسوز به پاش نمیرسد.
بعد ازمدتی پسر حاجیِ ثروتمندی دختر را میبیند تیر عشقش را میخورد و با او عروسی میکند، اما دختره بعد از عروسی هم مثل سابق به رویه اش ادامه میدهد تا آن که یکی از روزها شوهرش با چهار هندوانه که خریده بود از راه میرسد و وقتی میبیند زنش مشغول پختن کاچی است از کور ه در میرود داد و قال راه میاندازد که:- زن حسابی!من این همه مال و ثروت زیر دست تو ریخته ام و از شیر مرغ و جان آدم هر چه بخواهی برات فراهم کرده ام باز هم دست از گدابازی بر نمیداری و کاچی میپزی؟
و با این حرف لگدی زیر دیگ میزند که مقداری از کاچی ها رو رخت و لباس خودش ور میپاشد و باقیش هم میریزد زمین و، به قدرت خدا همان دَم هندوانه ها چهار تا سر بریده میشوند و کاچی هم تبدیل میشود به خون!
قضای اتفاق را ببینید که حاکم شهر از چند روز پیش با پسر و دو تا از آدم هاش رفته شکار و خبری ازشان نیامده، و داروغه که فکر میکند باید بلائی سر آنها آمده باشد دو سه روزی است با گزمه هایش راه افتاده توی شهر و محله به محله میگردد و پرس و جو میکند و سر و گوش آب میدهد و حالا درست رسیده دَمِ خانه اینها، که سر و صداهائی به گوشش میخورد و همین که خودش را میرساند توی خانه میبیند خودش است: سرهای بریده حاکم و پسرش و دو تا آدم هاش تو دست مَرده است و لباسش غرق خون و زمین هم فرش خون!
خلاصه. بابا را میگیرند به خواری و زاری میبرند میاندازند تو سیاه چال که فردا صبح دارش بزنند.
از آن طرف، جوان بیچاره که فهمیده بدبختی هاش اثر لگدی است که به دیگ کاچی زن زده پول زیادی به زندانبان میدهد تا راضیش کندبرای زنش پیغام ببرد که(( دوباره کاچی را بپز شاید خدای عالم از گناهم بگذردو وسائل نجات مرا فراهم کند)). زنش هم فوری دست به کار میشودو کاچی را میگذارد سرِ بار، که ناگهان صدای طبل و شیپور بلند میشود و کاشف به عمل میآید که حاکم و پسر و آدم هاش راه را گم کرده بودند و حالا و یک ساعت دیگر است که برسند به شهر... جانم برایتان بگویم که، از آن طرف سرهای بریده و خون ها(؟) هم برمیگردند به صورت اول شان و، وقتی داروغه چشمش میافتد و میبیند این ها چیزی جز هندوانه و کاچی نیست فوری میفرستد زندانی را آزاد کنند و شکر خدا را به جا میآورد که بیخود و بی جهت خون آدم بی گناهی را نریخته.
شوهره که این جور اثر کاچی را میبیند به زنش سفارش میکند که از این به بعد وقتی کاچی میپزد سفره را مفصل تر بگیرد و جور به جور غذاها و شیرینی ها و تنقلات هم پاش بگذارد. و از ان روز اسم زنش هم میشود بیبی سه شنبه.
از کتاب کوچه. حرف ب. دفتر سوم.- .چاپ دوم 1378- انتشارات مازیار
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
نوروز و قنداب،
نوروز و قنداب
عليرضا ذيحق
روزي كريم پاشا در خلوت ِپندارِ خويش، غمگين و افسرده، چشم در چشمهي جوشاني داشت و به تاراج زمان میانديشيد. خاطرهها چون آهوان سبكپوي، در دشت خيالاش میتاختند و قطرههاي اشك به گلايه از بخت، تصوير پير او را در آب چشمه میلرزاندند.تا كه با آهي سوزان به كنجي خزيد و شبانگاهان با لباس مبدل، آشفته و پريشان از كوچههاي " ديار بكر " گذشت و با ياد جوانيها، زد ش زير آواز. آوازي كه در آن هزار زخمِ نهان بود و از آن لا اُباليها و رنديهاي ايام سرمستي، هيچ خبري نبود.
كريم پاشا كه به قصر میآمد هميشه نسيمیشاد بود و اما امشب، گرم و تب افروز، پر ملال و بي حوصله زانوي غم بغل كرد و همسرش دلْ نگران او، با حريرنَفَسهايش جوياي احوال آن سرو ِ گرانپا شد. بغض كريم پاشا تركيد و گفت :
" سينه را تير اجل دير و زود نشان میرود و ما چون زورق پاييزي، بي پارو و فانوسي، در اين بحر تاريك، سرگشته میتازيم و درد بي فرزندي، دلهامان را سخت میفشارد نازنين!"
همسرش به دلجويي درآمده و گفت :
" بادهي كهن هم اگر باشيم هنوز از جوش نيقتاده ايم و وقتي كه هنوز از جواني، شوق و هوسي تو رگهامان میخروشد، چنين نااميد مباش! نذر و نيازي كن و هرچه فقير و بيچاره در اين ملك است را سر و ساماني بده كه شايد دعاي آنان، خداي را خوش آمد و مرهمیشد براي درد مندي مان."
به اين تدبير ؛ اميد محالشان جامهي هستي پوشيد و بعد از سالي، صاحب پسري شدند كه قرص جمال اش فروزنده تر از ماه و خورشيد بود. اكسير مرادشان چون در حلول بهار، كامشان را شيرين ساخت اسم اورا " نوروز " گذاشتند.نوروز كه تا چهارده سالگي جز قصر و مكتب جايي را نمیشناخت، روزي گذرش به كويي افتاد كه آواي ساز و نغمه بلند بود و چون نزديك شد قهوه خانه اي ديد و خنياگري كه ساز بر سينه از داستاني سخن میگويد كه خضرِ نبي در آن، نويد ِ ماهرخي را در رويا به جواني داده بود و راه و رسم سفرَش میآموخت. از كيمياي عشق میگفت و اين كه بي ناز نازنيان، آرامشي دردلها نخواهد بود.
مهر و عشق در گوش نوروز افسانه اي شد و مونس شبهاي تارش فيض قرآن واوراق گلستان. آرزويش همه، ديدن روياي بيداري بود كه رعناي بخت اش را به او نويد میداد.
تا كه يك شب، هاتف غيبي به خواب اش آمد و در خواب و بيداري، شاهدختي را در كاخي شاه نشين، نشاناش داد و گفت :
" نصيب تو آن خجسته لقاي آتشْ رخ است كه بايد تامصر، به رسم ِ وفا تا كوي آن دلبر بروي كه در مهرورزي و نوش لعل، گوهر پاكيست كه در عمق بحر، پنهان است. غواصي شو بي باك كه اين جميله، صيد توست و از نصيب و قسمت، گريزي نيست !"
صبح صادق دميد و عقربه چرخيد و باز شب شد و اما نوروز را خوابي گران رهايش نكرد. حكيمان و ساحران بر بالين اش آمده و گفتند كه او را خواب محبت ربوده و تا سه روز خواهد پاييد. روز سوم بود كه ديدند نوروز پاشد و سازي خواست و چون زخمه برآن زد، صد رساله سخن شد و از دلكشِ مرجاني گفت كه عينهو قند است و نبات و ساكن مصر.
كريم پاشا و قوم و تبار ديدند كه او شيدايي يار شده و میگويد كه بي عروس چمن اش، نه روز دارد و نه شب و همين فرداست كه راهي سفر خواهد شد.
نصيحتها و اصرارها، كارسازنشد و اوبا بوسه بر سرشك چشمان پدر و مادر، اسب اش را زين كرد و گفت:
" اگراين زمانه ي بد عهد، مهلتم داد و مرا باز گرداند، يقين كه بي عروس خويش، باز نخواهم گشت."
نوروز با رنج ومحنت و زيباييهاي سفر آميخت و روزي در ميانه ي دريا، تندبادي وحشي با امواج بلند، آن كشتي كه سوارش بود را درهم كوفت و او به روي تخته پاره اي سرگردان، طعم مرگ را هر لحظه چشيد و با ياد خدا، از مكر زمانه امان خواست.
حالا بشنويم از " احمدِ غوّ اص" كه شبانه بي هوا از خواب پريد و به ياد آورد كه مغروقي او را صدا میكرد.
در نور نقره ي مهتاب، به ساحل دريا شتافت و در كمال حيرت، جواني ديد كه بي هوش افتاده و اما همچنان چسبيده از سازي كه درآغوش اش است. احمد اين را معجزه اي دانسته و شبستان دل اش منوّر شد. او را به خانه برد و به همراه دخترش " گلشن " به تيمار او برخاست و چون هفته اي گذشت و نوروز از لرز و تب به خود آمد، همهي ماجراها به خاطرش آمد و اما اينكه الآن كجا بود و آن نازنينان كيها بودند چيزي نمیدانست. تا كه از زبان " گلشن " فهميد كه شرمسار اين خوبان است وروزان و شباني دور، شمع باليناش بوده اند. روزي احمد ِ غواص، به نوروز كه بر دشت ِ پر گلِ قالي نشسته و حديث دل گشوده بود گفت :
" دخترم گلشن را كه شبنمیپاكيزه است و در باغسار خيالش هزار غنچهي عصمت عطر نجابت میافشانند، عروس اقبالت كن كه دلم را شاد سازي! "
نوروز دستان احمد غواص را فشرد و گلشن، طرفه نگار او شد و اما به حجلهي عشق كه در آمد، شمشيري برهنه درميان خود و گلشن نهاد و گفت :
" تو در رشتهي جان من، گوهري تابناكي و اما من به سوداي ياري آمده ام كه در لوح ازل، قسمت من نوشته شده و آن هم " قنداب " دختر جلال شاه است. تو دل افروزي و جانان من و اما روزي سراغ تو خواهم آمد كه سوگلي روياهايم نيز در برم باشد. تو و قنداب را يكجا به " ديار بكر " برده و جشن عروسي مان را آنجا به پا خواهيم كرد."
سحرگاهان بود كه بر جبين " گلشن " بوسه اي زد و به اذن احمد غواص، با اسبي كه كه زين اش چون بستر پرنيان بود چهار نعل تاخت و آنقد ر دور شد كه اسير باد و خاك در حجابي از غبار گم گرديد. در انديشه بود و میديد كه دل اش با افيوني از جمال يار كه در جام آنهاتف غيبي ديده بود، سخت آميخته و در گذرش به گلستاني، ناگهان بلبلي ديد كه غنچه اي برچيد و داشت پرمیكشيد كه از نوك اش جست و بلبل در شتاب اش براي يافتن آن گل، بر تيغ ِگلي خورد و با سينه اش كه شكافته بود، خونين به پاي آن گل سرخ افتاد. نوروز ديد كه خاك ره ياربودن ، خون جگر میخواهد و آن بلبل از او، استادتر بود و با حالي گرفته، خار از سينه ي بلبل به در كشيد و با گلبرگ غنچه اي كه او چيده بود، در خاك اش كرد.
اما بشنويم از بارگاه " جلال شاه " و لشكري گران كه محمود پاشاي استانبولي ، آنها را از برّ و بحر گذرانده و به خواستگاري قنداب آمده است. هشدار هم داده كه يا بايد به اين وصال تن دردهند و يا كه ميدان جنگ خواهد آراست.جلال شاه هم جواب رد داده و میدان رزم بر پا شده است. هر پهلوانی نیز که از مصر به مصاف حریف میرفت مغلوب شده و در خاک و خون میغلطید.
جلال شاه و وزیران و وکیلان، ملول این واقعه تفرجی میکردند که دیدند بوی بره آهویی بریان در دشت پیچیده و دودی پیداست و از اینکه بر شکارگاه سلطان غریبه ای پا نهاده ، سپاهیانی فرستاد که آن گستاخ را ادب کنند. اما نوروز به یک ضربت همه را بر زمین انداخت و تا به خود آیند همه را بر درختان، طناب پیچ کرد. جلال شاه و یاران دیدند که از سپاهیان خبری نشد و رفتند ببینند که چه خبر است. تا رسیدند همه را در بند دیدند و چشمشان به دلیر مردی افتاد با سبیلهای چخماقی و گرزو سپر و شمشیر و هیبتی از کوه آهن !
از او گویای اسرار شدند و وقتی نوروز از رویایش گفت جلال شاه قول داد که اگر کلّه ی محمود پاشا را بریده و خونین به زیر پاهایش بیندازد، او نیز قنداب را به او خواهد داد.
نوروز در سحر گاه فردا، چون اژدهایی غران سوار بر مرکب به میدان رفت و به هنگامه ی کارزار بند دست " محمود استانبولی " را میان زمین و هوا چنان گرفت و فشار داد که قطرههای خون از نوک انگشتان اش فواره زد و در یک چشم به هم زدن، تیغی گران فروآورده و تا سر از پیکرش برچید، جنگ مغلوبه گردیده و طبل ظفر نواخته شد.
نوروز را با سرورو شادی به بارگاه جلال شاه بردند و وقتی نوروز دگرباره از عشق اش به قنداب گفت، جلال شاه بر آشفته و جلادان، شمشیران آخته بر گردن وی نزدیک کردند.
فرزانه ی پیری در دربار بود و حرمت کلام اش، حکم آخرین بود و او این کار را در شأن پادشاه ندید و گفت :
" از خونش بگذر و در زندانش افکن و او را به دست تقدیر بسپار!"
نوروز در مقابل دیدگان " قنداب " ، زنجیری سیاهچالها شد و " قنداب " هم در هجر او، نالان و گریان به بستربیماری افتاد و هیچ طبیبی، علاج درد او نفهمید.
روزی مادرش دید که دخترش در خواب به هذیان سخن از نوروز میگوید و چون هنگامه ی بهار بود به کنیزان گفت :
" دخترم هوای گل ِ نوروز کرده و به دشت و دمن رفته و با آغوشی از گلهای نوروز برگردید !"
قنداب را ندیمیمهرورزو درد آشنا بود که به مادر وی گفت :
" بی خود همه را اسیر دشت و بیابان نکن که درد قنداب، درد عشق است و مفتون همان جوانیست که محمود پاشا را کشت و اکنون در سیاهچالهای قصر، محبوس است. "
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
05-03-2010
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مادرش چون چنین دید به فکر تدبیری شد که شاید بتواند آن دو دلداده را به وصال هم برساند و در این میان فکرش رفت سراغ وزیر که شاید او کمک اش کند.
حالا بیا بشنو از جلال شاه که در قصر زرین اش، بلبلی شیدا در قفس داشت و هر روزه چند چاکردربار، در خدمت و تیمار آن مرغ غزلخوان بودند.شبی اما سلطان خوابی دید و عقابی که بر قفس یورش آورد و در تند باد حادثه، بلبل را به خون اش کشید و در سیاهیها گم شد.
جلال شاه را خوف اين كابوس بر جان افتاد و فرصتي چهل روزه به وزير داد تا تعبير اين خواب را بيابد.روزي وزير به جستن ِ احوال قنداب و ديدار شهبانو، به قصر شاهدخت رفته بود كه از اين رويا سخن رفت و شهزاده گفت :
"به زير بيدي مجنوني دربيرون قصر درويشي نشسته كه ديروز سيبي سرخ هديه ي من كرد و كمیآرام گرفتم. برو پيش او كه تا رقص سماعش شروع نشده، تعبير خواب سلطان را بپرسي!"
وزير در رفتن شتاب كرده و آن درويش پشمينه پوش را با خويشتن به قصر سلطان برد و درويش در تعبير خواب او چنين گفت :
" آن شمع واژگون، تاج و تخت توست كه با آه مظلومان در هم خواهد ريخت و آن گل پژمرده، شاهدخت مصر است كه ديوانه ي عشق است و از دوري نوروز، در تب و تاب.آن بلبل مرده هم، نوروز است كه سر پنجههاي خونريز تو قصد جان ِ او كرده است."
سلطان را اين سخنان گران آمد و از شدت خشم و غضب، با شمشيري به سويش هجوم برد و اما درويش، رنگين كماني شد و از اسمان آويخت.
سلطان در بهت و حيرت فرو رفت و از وزير، تدبير خواست. وزيرگفت :
"ار آنجا كه كار سياست، حفظ كيان قدرت است و آرام كردن مردم به هر قيمتي، پس سوگند شما هم براي هدفي بود و مصلحتي كه براي امور ملك، لازم و ضروري به نظر میرسيد. اما اينجا حكايت عشق است و ندايي غيبي و انساني كه سزاوار چنان كيفري نبود. براي خاموشي اين فتنه نيز چاره اي جز آزادي مشروط نوروز از بند نيست. من میگويم او را امتحان كنيم و اگر روسفيد در آمد پس " خنياگر حق " است و بايد با او به عدالت رفتار شود. "
نوروز را با نقابي بر چهره به قصر آوردند و ساز اَش را به او باز داده و گفتند :
" نازنينان به گردِ تو در قصند و بازار غمزه و كرشمه به پا ست و تو اگر از ميانشان قنداب را باز شناسي، گناهت را میبخشيم و غزال بختت را به تو پس میدهيم."
طنين ساز و نواي نوروز، سرودي خوش شده و دختران چرخ زنان به ميدان آمدند و نوروز از ميان چهل ناز خوشخرام، از رايحه ي زلف يار، او را با چشمان بسته باز شناخت و اين آزمون تا هفت بار تكرار شد و در هر نوبت نيزموفق به شناخت قنداب شد.
به امر سلطان نقاب از چهره ي نوروز بر افكندند و تا دو دلداده همديگر را فرا روي هم ديدند هر دو مدهوش گشتند. پس از آن همگان رفتند و خلوت انس عاشقان، همچنان برجا ماند. جشن شد و چهل شبانه روز، شبهاي مصر مثل روزهايش روشن شد و صداي پاكوبي و شادي، از هر كوي و برزني به گوش رسيد.
روزي نوروز از جلال شاه اذن سفر خواست و اينكه پدر و مادرش چشم انتظارند و بايد برگردد. شاه خواست سپاه و قافله حاضر كند كه نوروز گفت :
" هيچ نگران نباشيد كه حق نگه دار ماست و فقط دعاي خيرتان كافيست !"
قنداب از شكوه قصرش فاصله گرفت و به دنبال تقديري روان شد كه فرجامش هرچه بود بخت و نصيب اش از دنيا نيز آن بود.
نوروز و قنداب چون جان شيريني كه دريك پيكر باشند دوشادوش هم میرفتند كه " گلشن " را نيز برداشته و راهي ديار بكر گردند. راه درازي آمده بودند و وقتي چمنزاري پر از سوسن و سنبل ديدند، از اسب به زير آمده و در رود روان، غبار از تن بشستند. بعد از خورد و خوراك دمیآسودند و خواب، آنها را ربود. اما نگو كه آنجا سرزمين غول تك چشم است و قلعه اي دارد استوار كه به جاي سنگ و ساروج، از جمجمه و استخوان آدميان بنا شده است. غول تك چشم هيبتي پر هراس داشت و جز سرش كه عجيب مینمود عينهو آدمیبود بلند قد وبزرگ جثه كه كارش چپاول و غارت كاروانيان بود و در جمجمجه ي كشتگان شراب نوشيدن و عيش و معاشقه با زناني كه اسيرش بودند.
غول تك چشم تا از فراز حصار آنها راديد سريع و چابك به زيرآمده و با نعره اي بلند خوابشان را برآشفت. قنداب ترسيد و اما نوروز او را دلداري داده و گفت :
" ترسي به دلت راه نده و مطمئن باش كه گردنش را میشكنم."
غول تك چشم هم كه قنداب را چون حور بهشتي میديد با ديده ي معشوقه بازش، هوس او كرد و با شمشيري بران در آمد كه نوروز را چون قالب پنير دونيم اش كند. اما نوروز، همچون پلنگي سهمناك با سپري كه از پوست كرگدن بود، شمشير او را درهم شكست و چنان عمودي بر پيشاني اش كوفت كه يگانه چشم غول، كاسه ي خون شد و تا بجنبد، نوروز چست و چابك با تيغي از پولاد آبدار، سر از پيكر غول جدا كرد. نوروز و قنداب از آن چمنزار راز اگين، به سوي قلعه رفتند و چون وارد شدند دختري ديدند عريان و از سقف آويزان و لبهايش همه كبود و خونين. نوروز دست و پاي او را بازكرد و دختر كه نام اش " شهر ناز" بود فوري خود را در حريري پيچيد و گفت :
" زود باشيد كه الآن غول نابكار میرسد و طعمه ي ضيافتش میشويم ! "
نوروز كه خونسرد مینمود گفت :
" فعلا كه از عطش دارم میميرم و دست در خورجين كن كه هندوانه اي رسيده و درشت آنجاست. باهم میخوريم و چون دلمان خنك شد راه میافتيم. "
شهرناز به هواي هندوانه دست در خورجين میبُرد كه ناگهان چشم اش به كلّه ي غول افتاد و از ترس عقب نشست. آنها در اين فرصت اتاقهاي قلعه را يك به يك گشتند و ديدند كه غير از شهر ناز چهل زن زيبا نيز در انجا اسير بوده كه همه را آزادكردند و از لعل و طلا و گوهر و جواهر هرچه پيدا شد بين آنها تقسيم نمود و خواست كه هركسي دنبال سرنوشت خويش برود. اما حساب شهر ناز جدا بود و راهشان به راه هم میخورد. شهرناز را همين ديشب آن غول تك چشم از حجله ي عروسي ربوده بود و نوروز تصميم داشت كه هر طور شده او را ساق و سالم تحويل خانواده اش بدهد.
چنين نيز شد و بعد از ضيافتي با شكوه دوباره براي شهرناز و نامزدش جشن گرفتند و نوروز و قنداب هم در آن شركت كردند. بعدِ چند روز بود كه دوباره راه افتادند و تا خود را در كاشانه ي " گلشن " يافتند و خستگي راه از تنشان به در شد در ساعتي سعد بعد از روبوسي و وداع با " احمد غوّاص"، سوار كشتي شده و بعد از طي طريق و قطع منازل، گام به " ديار بكر" گذاشتند. خبر به پدرش كريم پاشا رسيد و وقتي همه جا طبل و دهل نواخته شد و دهها غلام و كنيز كجاوههاي زرين برداشته و به استقبال آنها رفتند، قنداب و گلشن تازه فهميدند كه نوروز، شاهزاده ي ديار بكر است و در حقيقت آنها نيز عروس پادشاه اند.
كريم پاشا، عروسي مفصلي تدارك ديد و نوروز با دو نو عروس، به حجله ي بخت رفت و زندگي با شاديها و غمهايش همچنان ادامه يافت. اما چرخ و فلك، به آنها نيز رحمینكرد و مثل همه ديرو زود در خاك شدند.
داستان عاميانهي آذربايجان - مهر ماه 1384
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 03:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|