بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/7

- وای مریم پكر شدم، دیوونه شدم، غافلگیر شدم اصلا به هم ریختم. باور كن خودم هم نمی دونم دارم چه كار می كنم و چی می گم. مریم دستمالی به دست او داد و بار دیگر سر وقت اسبابها رفت، در حالی كه ظروف چینی را ابتدا داخل روزنامه می پیچید و بعد داخل كارتن می گذاشت، گفت:
- این همه اشك می ریزی كه چی؟ مگه شده؟ یك زن بابا، به زن باباهای دنیا اضافه شده اون هم از نوع جنیش! در ضمن كاملا معلومه كه نمی فهمی داری چه كار می كنی، اگه می فهمیدی كه خجالت می كشیدی و توی بستن وسایلتون به من كمك می كردی. به هر حال من جمع و جور می كنم اما برای باز كردنشون به مشكل برمی خوری چون چی كجاست و هی دور خودت می چرخی.


لیلا آزرده خاطر از صحبتهای مریم با دلخوری گفت: - واقعا كه! فكر می كردم منو درك می كنی، می فهمی كه چقدر برام قبول اون زن، اون هم زیور سخته. از طرفی دارم از تو جدا می شم. لابد زیور اول با لبخند تمسخربار و پیروزمندانه از من استقبال می كنه و بعد شروع می كنه به قول تو به خیانت!
مریم دست از كار كشید و به لیلا نگاه كرد به كلی به هم ریخته بود، هم آشفته و هم ترسیده بود. به او حق می داد زیور زن با صفتی نبود همه به او و اخلاق و رفتار نامعقولش آشنا بودند. هم هم نمی توانست بفهمد چرا پدر لیلا بین این همه زن، زییور را برای تجدید فراشش انتخاب كرده زندگی با چنین زنی كابوس بود اما چه می توانست بكند؟ نمی توانست با همراهی كردن لیلا در اشك و آه، روحیه او را خراب تر كند. باید كاری می كرد تا لیلا موقعیت و زندگی جدیدش را، راحت تر قبول كند و با آن كنار بیاید. هرچند كه لیلا به خاطر شوخیهای بی جا و نظرسنجیهایش دلگیر و آزرده خاطر شد.
- مریم من خوابم یا بیدار؟!
مریم لبخندی تلخ بر لب نشاند و گفت:
- خواب نیستی عزیز من، كابوس هم نمی بینی. هر چی كه هست حقیقت زندگی خود توئه و مجبور به قبول اون هستی. می خواهی چه كار كنی، فرار كنی؟ خب بفرما، عنوان دختر فراری بگیری بهتره یا این كه زیور و دخترش رو تحمل كنی؟ اصلا از كجا معلوم شاید حالا كه به مراد دلش رسیده با تو هم راه بیاد. چرا سری كه درد نمی كنه رو دستمال می بندی؟ علاج واقعه پیش از وقوع، یك كمی احمقانه است!
لیلا گفت:
- زیور چشم دیدن منو نداره ... من بدون تو چه كار كنم و ...
مریم خنده كوتاهی كرد و گفت:
- پس بگو دردت از یارست ... همه اینها بهانه است چون فكر می كنی داری از یار شفیقت جدا می شی، چقدر خری، تو اون طرف دنیا هم كه بری من خودم رو به تو می رسونم. فقط كافیه آدرس جدیدت رو به محض رسیدن به من بدی، اون وقت می بینی كه سریع السیر اونجا واسه خدمتگذاری حاضرم یا نه، حالا هم بلند شو به جای این كه ننه من غریبم بازی در بیاری و از زیر كار در بری به من كمك كن. الان اگه ناصرخان، بقال سر كوچه مون سر برسه و تو رو با این ریخت و قیافه ببینه می فهمه كه از جانب شما لو رفته.
لیلا نگاه عمیقی به مریم انداخت و گفت:
- مریم تو كه مواظب چفت و بست دهانت هستی تا واسه من دردسر درست نكنی؟
مریم از جا برخاست و گفت:
- الان چفت و بست رو بهت نشون می دهم بی چشم و رو ...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 5/7
بسته بندی اسباب وسایل با كمك مریم و مادرش خیلی زودتر از آنچه لیلا فكر می كرد انجام گرفت. فقط مانده بود جابجا كردن آنها داخل ماشین كه آن هم به كمك چند تن از همسایه ها در عرض یك ساعت صورت گرفت. برای لیلا دل كندن از خانه سخت تر از آن بود كه خودش هم فكر می كرد. روز قبل طی تماسی با وحید و پدربزرگش آنها را از موضوع مطلع كرده بود و وحید سعی كرده بود این قضیه را خیلی زود هضم كند و عزیز و صالح غمی بر غمهایشان اضافه كردند. آنها خیلی بیشتر از آنچه كه لیلا فكر می كرد زیور را می شناختند سالها بود كه سایه اش بر سر زندگی دخترشان سنگینی می كرد و حالا جایی برای تعجب نبود كه بعد از دخترشان مالك زندگیش شود. منزل جدید چند خیابان بالاتر از محل قدیمی شان بود در ابعادی كوچكتر، یك سالن نه چندان بزرگ دو اتاق خواب، آشپزخانه و سرویس بهداشتی، یك زیرزمین كوچك كه زیور اضافه خودش ر در آن جای داده بود.
مطمئنا به خاطر مكانش قیمتش با همه كوچكی بالاتر از منزل قبلی شان بود. بعد از این كه وسایل از ماشین پیاده و در حیاط بسته شد، زیور روی تراس ظاهر شد. لیلا احساس كرد با دیدن او جسم و روحش كرخت شده و در نوعی ناباوری شناور است. چه اتفاقی افتاده بود؟ فقط می دانست از هم پاشیده است و فكرش را نمی تواند منسجم كند. مرگ مادرش، آن مزاحم، تبعیدش به جنگل، فروش خانه، بی تفاوتی های وحید و حالا زیور ... و زندگی با او. در عرض مدت چند ماه این همه اتفاق رخ داده بود. به كدام یك باید فكر می كرد؟ صدای پدرش او را كه با نفرت به زیور نگاه می كرد از جا پراند:
- محبوبه ... محبوبه ... بیائید كمك كنید این وسایل رو ببریم داخل.
از پله ها بالا رفت و خیلی آرام از كنار زیور كه خود را كنار می كشید وارد ساختمان جدید شد، از راهرو عبور كرد و برای یافتن مامنی یكی از درها را باز كرد یك تخت خواب دو نفره، یك میز آرایش، چند عدد تابلو، نمی دانست از وقاحت زیور در بكار بردن وسایل بود كه می لرزید یا از خشم و غضب، به سرعت در را بست، عكس او و پدرش در كنار هم كه روی دیوار چون مدال افتخار آویزان بود، هنوز با بسته شدن در جلوی چشمش خودنمایی می كرد. با عجله در یكی دیگر از اتاقها را باز كرد محبوبه به سرعت خودش را عقب كشید، نگاه بی روحش را به او دوخت و فورا اتاق را ترك كرد. لیلا وارد اتاق شد، احساس می كرد آنجا قبل از ورودش توسط زیور و دخترش غصب شده است. اتاق خوابها فرش شده و دكوربندی شده بودند، فقط هال بود كه با دو عدد موكت و یك میز تلویزیون هنوز لخت دیده می شد آن اتاق هم با یك تخت خواب، چند قفسه كتاب، یك كمد و جارختی و كلا با وسایلش مشخص كننده صاحبش بود. زیر لب غرید:
- به درك! من نمی تونم توی هال زندگی كنم. مجبوریم وجود هم رو تحمل كنیم.
صدای زیور بار دیگر وجودش را لرزاند:
- ناصرخان ...
فورا به سمت پنجره باز رفت، پرده تازه دوخته شده را كنار زد و به حیاط چشم دوخت.
- می گم بهتره وسایل اضافی رو كنار بگذاریم، همین جا گوشه حیاط می گذاریم تا فردا یك سمسار خبر كنیم و بیاد و ببردشون.
و چرخی مابین اسبابها زد.
( اسبابهای اضافی؟! كدوم اضافه؟ همه اینها جزیی از خاطرات من و مادرمه، خودت با وسایل اضافیت چه كار كردی؟ لابد همه رو چپوندی داخل زیرزمین ...!
صدای زیور باز هم در دلش آشوب به پا كرد:
- مثلا این اجاق گاز ... مال من جدیدتره هم این كه بردمش توی آشپزخونه دیگه احتیاجی به این نیست.
و نگاهش به او كه پشت پنجره ایستاده بود افتاد. لبخند كم رنگی تحویلش داد و ادامه داد:
- این ظرف و ظروف، قابلمه ها هم به كار نمی یاد، رختخوابها رو می تونی ببری داخل.
ناصر شده بود بنده بی چون و چرای او، فورا شروع كرد به اجرای فرامین همسر جدیدش ... زیور ...!
لیلا با تاسف سری تكان داد و زیر لب گفت:
بیچاره مادرم ... حتی برای تعویض لباسش هم باید از اون اجازه می گرفت، جرات نداشت بدون رضایت اون تكه نانی به دست مستمندی بده. وای به حال و روزگارت ناصرخان! نه ... وای حال من!
و ناگهان از پشت پنجره فریاد كشید:
- به اونا دست نزن ...
كیفش را همانجا رها كرد و فورا به حیاط برگشت، چمدان را از دست زیور كشید و همراه خودش به اتاقش برد. اینها خاطرات مادرش بود، بوی مادرش را می داد می توانست فقط متعلق به او باشد، فقط او ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 6/7

وحید زنگ زده بود، سه روز بعد از اسباب كشی، فقط گفته بود: - حالا كه این اتفاق هیچ اعتراضی هم نمی شه كرد عملا كاری خلاف قانون نكرده، خونه اش بوده دوست داشته بفروشه. این جواب شكایت ماست. احمقانه است كه به مراجع قانونی شكایت كنیم، در مورد ازدواجش هم همین طور، حروم نكرده، تو فقط باید كوتاه بیایی، زیاد سر به سر زیور نگذار تحملش كن. باشه خواهرم، تو كاری به كارش نداشته باش. اول ممكنه ناسازگاری كنه اما وقتی ببینه تو بی اعتنایی می كنی ...
این وحید بود كه صحبت می كرد برادرش، تنها دلخوشی اش بعد از مادر، اما گویا فوت مادر همه چیز را عوض می كند حتی مهر و محبت بین خواهر و برادرها را تقلیل می دهد. وحید یك چیز دیگر هم گفته بود همان جمله یعنی آب پاكی كه بر روی دستت ریختم:


- بالاخره تو غیر از اونجا، جایی نداری. این جمله را با كمی شرمندگی ادا كرد. زندگی مشترك یعنی همین، ترس هم در صدایش بود مبادا با زیور درگیری پیدا كند و بخواهد راهی اصفهان شود راحله هم در زندگی او سهم داشت سهمی به سزا، همسر بود نه خواهر.
و بعد اندیشید:
( لعنت به این زندگی! ظاهرش قشنگه اما ... این هزار چهره بدجوری تلخ و دردناكه. مامان هم نگفته بود می تونم به تو تكیه كنم فقط گفت خدا ....)
دلش می خواست این جمله را از پشت تلفن فریاد بزند اما فقط در سكوت، حرفهای برادرش را گوش كرده بود. تائید نكرد، درددل هم نكرد. زیور و محبوبه كنجكاوانه گوش خوابانده بودند.
عزیز زودتر تماس گرفته بود؛ او دل نگران تر بود و غم زده، به خاطر وجود زنی كه بر زندگی دخترش نشسته بود. از او خواست تا برای تنوع، تعطیلات تابستانی را كه در پیش رو داشتند در آنجا بگذارند، فقط تعطیلات. آنجا محیط مناسبی برای یك دختر جوان نبود بدون امكانات فرهنگی، تنها در میان اجتماع زنده درختان، از همدردی عزیز و آقاجان لذت برده بود. آنها حقیقتا به فكر او بودند. دردی كه در انگشتش پیچید صدای آخش را به هوا برد. چكش را روی زمین گذاشت و انگشتش را در دست دیگرش فشرد. در اتاق باز شد و محبوبه به او نگاه كرد و گفت:
- معلوم هست چه كار می كنی؟ دیوارهای خونه رو پایین آوردی.
لیلا بدون توجه به اعتراضات و لحن غیر دوستانه او، قاب عكس مادرش را روی میخی كه بر دیوار كوفته بود قرار داد. محبوبه پرسید:
- اون چیه؟
لیلا گفت:
- می بینی كه، عكس مادرمه.
محبوبه وارد اتاق شد و گفت:
- من از عكس آدمهای فوت شده می ترسم، زود بیارش پایین.
لیلا كمی عقب ایستاد و به عكس مادرش نگاه كرد و گفت:
- مجبوری تحمل كنی، همونطور كه من دارم خیلی چیزها و خیلی آدمها رو تحمل می كنم.
چكش را برداشت خواست از اتاق خارج شود كه محبوبه او را به عقب هل داد و گفت:
- واستا ببینم منظورت چی بود؟
لیلا غضبناك گفت:
- دفعه آخرت بود كه چنین كاری كردی، فهمیدی؟
محبوبه دنبال جنجال می گشت و لیلا به خوبی می فهمید. محبوبه گفت:
- مثلا می خواهی چی كار كنی؟
لیلا لبخند تمسخرباری زد و گفت:
- چقدر از این خونه سهم داری؟
محبوبه با كمی تعجب نگاهش كرد و بعد گفت:
- منظور؟
لیلا گفت:
- اندازه سهمت حق اظهار نظر داری نه بیشتر. حداقل تو یكی به طور كل مال اینجا نیستی، نام فاملیت چیه؟
محبوبه با جدیت گفت:
- فهیمی ...
لیلا اول لبخندی بر لب آورد و ناگهان درجا خشكش زد؛ این كه نام فامیل خودش بود. نخواست به چیزهای ناممكن و تلخ بیاندیشد، شاید قصد آزار او را داشت اما لحن جدی او، كمی باعث تشویش و سوءظنش شد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 7/7
به شماره گیرهای همراهش زل زده بود و در دل دعا می كرد. به التماس هم افتاده بود: ( به من زنگ بزن لیلا.)
ساعات سپری شده، روزها گذشته و ماهها تغییر كرده بودند، اما او همچنان انتظار كشیده بود. ( دیگه فایده ای نداره.)
و گوشی همراهش را با غضب روی تخت خواب انداخته بود آخرین برخوردش حاكی از این بود كه او هرگز تماس نمی گیرد و خودش باید به دنبالش می رفت. اما كجا؟ به این موضوع هم فكر كرده بود. می توانست از وكیلی مطمئن و كار درست كمك بگیرد از یكی كه نهایت اعتماد را به او دارد نه كسی كه حق الوكاله اش را كه گرفت چند روزی به بهانه جستجوی گم شده او خود را گم و گور كند و بعد بگوید:
( متاسفم ... تهران خیلی بزرگه.)


و آن تنها فرد مطمئن، وكیل پدرش بود اما چطور می توانست بدون این كه پدرش بفهمد او را برای پیدا كردن لیلا به تهران بفرستد؟ یك راه دیگه هم بود؛ عمو صالح ...! پدربزرگ لیلا ... اما احمقانه به نظر می رسید كه بخواهد آدرس لیلا را از او بگیرد: ( سلام عمو صالح آمدم آدرس نوه اتان را از شما بگیرم. بدجوری فكرش مرا مشغول كرده و اسمش به من آرامش می ده. از قرصها قوی تره ...)
پوزخندی زد. ای كاش می توانست لیلا را متقاعد كند، اما به چی؟ به آینده نامعلوم خودش ...! و به یاد مهشید افتاد. در دانشكده پتروشیمی آشنا شده بودند هر دو به هم علاقه نشان داده بودند، اما لیلا فرق می كرد از او می گریخت، غضبناك او را پس زده بود او را و خواسته ای را كه نمی دانست چیست. به مهشید خیلی راحت گفته بود دوستت دارم و او با كمی شرم سرش را پایین انداخته بود و دو روز بعد با او تماس گرفته بود و او هم جرات كرده بود كه فقط مشكل روحی اش را برای او بیان كند؛ این كه تعادل روحیش گاهی به هم می ریزد و او را دچار واكنشهای عصبی می كند.
مهشید هم گفته بود امیدوار است درمان شود. اما از اثراتی كه بر جسمش گذاشته بود حرفی نزده بود فقط بهروز می دانست، از او هم خواسته بود به مهشید حرفی نزند ... او به قولش وفادار مانده و یاشار را در برابر سوالات مهشید تائید كرده بود و ... تمام عضلاتش از یادآوری حرفهای مهشید منقبض شد:
( تو فقط می توانی دوست دختر داشته باشی ...)
اگر روزی لیلا این حرف را به او بزند دیوانه خواهد شد.
( پس اول باید با دكتر هرندی ملاقاتی داشته باشم، باید مفصلا با اون صحبت كنم، باید این بار كاملا منو مطمئن كنه كه درمانی در كار هست. بعد می رم سراغ وكیل ملكی.)
شماره مطب دكتر هرندی را گرفت و برای روز بعد وقت گرفت. تماسش با منشی دكتر كه قطع شد صدای زنگ همراهش در دلش لرزشی به وجود آورد حالا دعا می كرد تا وضعیتش مشخص نشده، لیلا زنگ نزند. با تردید گوشی همراهش را كه روی تخت رها كرده بود برداشت:
- الو ...
- سلام یاشار ... ویدا هستم می خواستم ببینمت. امكان داره؟
چطور می توانست او را تا این حد نادیده بگیرد؟ باید با او هم صحبت می كرد.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 8/7

مریم به تلاش لیلا برای باز كردن در نگاه كرد و گفت: - گفتی زیور و دخترش نیستند؟
لیلا در حیاط را باز كرد و در حالی كه وارد می شد گفت:
- تو می خواهی فقط یك ساعت مهمان این خونه باشی، اون وقت ده دفعه از من سوال كردی زیور خونه نیست ... زیور خونه نیست ... در عین حال به من دلداری می دی می تونیم در كنار هم یك زندگی مسالمت آمیز داشته باشیم. با عقل جور در می آد ...
مریم پشت سر او اول وارد حیاط و بعد وارد ساختمان شد در حالی كه اطراف را نگاه می كرد گفت:


- هوم م م ... تغییرات حاصله بسیار جالب و امیدوار كننده است! لیلا گفت:
- باز داری جك می گی.
مریم در یكی از اتاق خوابها را باز كرد، با دیدن آنجا سوتی كشید و گفت:
- به ... عجب سلیقه ای!
لیلا گفت:
- در اونجا رو ببند، احساس سرما می كنم.
مریم با طنز گفت:
- اما اینجا سردخونه نیست ...
لیلا گفت:
- مریم ... بس كن. یادت رفت واسه چی اینجا هستی؟
مریم در اتاق را بست و گفت:
- اومدیم دنبال مدرك جرم بگردیم ولی من مطمئنم تو مامور بی لیاقت اشتباه فهمیده ای و ....
لیلا با اعتراض گفت:
- مریم دست از كارآگاه بازی بردار. بیا بگردیم دنبال شناسنامه هاشون، محبوبه جدی نام فامیلش رو گفت ... فهیمی!
مریم گفت:
- پس باید از این سردخونه شروع كنیم كمدها اینجاست.
لیلا گفت:
- یك كمد هم داخل اتاق محبوبه است. من اونجا رو می گردم وقتی چشمم به اون اتاق می افته، حالم بد می شه. انگار همه چیز جلوی چشمهایم لخت و عور ...
مریم گفت:
- استغفرالله ... این حرفها چیه خانوم محترم، حالا بهتره تا سارقین ... راستی ما سارقیم، تا مامورین از راه نرسیدند دست به كار بشیم.
لیلا و مریم هر دو كیفهایشان را گذاشتند و مشغول وارسی كمدها شدند. مریم خیلی زود موفق شد شناسنامه ها را پیدا كند؛ نفسش را در سینه حبس كرد و اولین شناسنامه را باز كرد مربوط به پدر لیلا، صفحه دوم آن را نگاه كرد فقط اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت پایین صفحه اسم وحید و لیلا به ترتیب درج شده بود نفس عمیقی كشید و سومین شناسنامه را باز كرد این بار با حیرت به آن نگاه كرد این هم متعلق به ناصر بود اما المثنی، می شد همه چیز را حدس زد مریم چشمانش را بست و صفحه دوم را آورد و بعد چشمهایش را باز كرد. نزدیك بود غش كند. اسم زیور زیر اسم مادر لیلا به ثبت رسیده بود و در قسمت دیگر آن ... شناسنامه از دستش بیرون كشیده شد. برگشت و به لیلا نگاه كرد غافلگیر نشده بود چون از قبل حدسش را زده بود فقط نفرت در چشمانش موج می زد. حقیقت آنقدر تلخ بود كه باورش را مشكل می ساخت. زیور شانزده سال قبل به عقد و نكاح ناصر درآمده بود و محبوبه ...
لیلا با نفرت شناسنامه را پرتاب كرد و فریاد زد:
- نه ... نه ... این امكان نداره.
مریم به سرعت اتاق را مرتب كرد و به آشپزخانه رفت، لیوانی شربت برای لیلا درست كرد و برای تسلای دل او كنارش نشست.
- بس كن لیلا ... لیلا این اتفاق مال سالها قبله. نباید به خاطرش اینقدر خودت رو اذیت كنی.
لیلا در حالی كه می گریست گفت:
- اما من تازه به این حقیقت تلخ پی برده ام. به این كه در تمام این سالها پدرم منو ... ما رو فریب می داده و با ریاكاری با ما زندگی می كرده. اون ناعادلانه رفتار كرد، در مورد همه چیز حتی تقسیم محبتش، وقتی در این مدت می دیدم با زیور چطور با عطوفت رفتار می كنه به خودم می گفتم هنوز اولشه، چند وقت دیگه زیور هم براش عادی می شه، اما نمی دونستم كه اون شونزده سال همسر قانونیش بوده و همیشه هم با محبت باهاش رفتار خواهد كرد. این مادر بیچاره من بود كه سهمش از اخلاق پدر فقط فحش و كتك و ناسزا بود.
مریم ملتمسانه شانه های او را گرفت و سعی كرد آرامش كند:
- لیلا ... لیلا خواهش می كنم بس كن تو می توانی این یكی رو هم نادیده بگیری؛ مثل تمام ظلمهایی كه در حقت روا شده.
لیلا خودش را از دستهای او رها كرد و گفت:
- ولك كن مریم، این دیگه حق من نیست حق مادرمه.
صدای برهم خوردن در حیاط، وحشت را در چشمان مریم جای داد:
- تو را به خدا لیلا ... بس كن، اومدند.
لیلا گفت:
- من همه چیز را، رو می كنم، پته شون رو می ریزم روی آب.
مریم گفت:
- باور كن جز جنجال و جنگ اعصاب نتیجه ای عایدت نمی شه.
لیلا با خشم از جا برخاست و بی توجه به التماسهای مریم از اتاق خارج شد و با زیور روبه رو شد، احساس سرما می كرد اما حرفش را زد:
- پس تو ... تو خیلی وقته كه مایه دردسر من و مادرم بوده ای، پس اون ...
زیور لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- خودم خواستم بدونی، عمدا شناسنامه ها را جلوی دستت گذاشتم تا بفهمی بابات خیلی بیشتر از اون چه كه فكرش رو می كردی نامرده! یك نامرد واقعی! تو چی می دونی؟ از من ... از پدرت؟ این كه یك زن هرجایی بودم كه سر بابات رو از راه بیرون كردم؟ نه دخترجان ...
و با مكثی به محبوبه كه جلوی در ایستاده بود تشر زد و گفت:
- برو توی اتاقت در رو هم ببند.
محبوبه بدون هیچ اعتراضی از كنار آنها گذشت، وارد اتاقش شد و در را بست. زیور چادرش را درآورد و به مریم نگاهی كرد و ادامه داد:
- بابای بی شرف تو، سالها وقتی یك دختر هجده ساله بودم منو بی حیثیت كرد.
لیلا با عصبانیت گفت:
- دروغه ...
زیور همانجا نشست پوزخندی زد و گفت:
- می گفت منو می خواد، می خواد باهام ازدواج كنه، گولم زد فریبم داد بعد هم كه با التماس و زاری رفتم و گفتم باید زودتر بیاد خواستگاری من، اخمهایش رو توی هم كشید و گفت،( ننه بابام سر خود رفتند خواستگاری یكی از اقوام دور، اونها هم جواب مثبت دادند.) دنیا روی سرم خراب شد منو بی حیثیت كرده بود. تا چند ماه دیگه هم نتیجه اش به دنیا می اومد. اون وقت آقا رفت و ازدواج كرد. خاك بر سر شدم، ماه كه پشت ابر نمی موند بالاخره مادر و برادرم فهمیدند چه دسته گلی به آب دادم مثل یك آشغال انداختنم دور، گفتن بگو كی این كار رو كرده اما نگفتم. دیگه فایده ای نداشت. ناصر آب شده بود رفته بود توی زمین، دیگه بس كه مثل یك زن هرجایی با من رفتار كردند خسته شدم حالا یك غلطی كردم جوون بودم اشتباه كردم آدم جایزالخطاست اما حق نبود كه با من اون طور رفتار كنند. من هم زدم بیرون، اول رفتم پیش یه قابله و خودم رو از شر بچه خلاص كردم. زنك فهمید به حروم كشیده شدم خواست بدبخت ترم كنه و منو بندازه زیر دست این ... زود فهمیدم داره منو می فرسته خونه های فساد. با حال خرابی كه داشتم از اونجا هم فرار كردم حیرون و ویرون مونده بودم. توی این شهر درندشت كه آدمش رو از گرگ نمی شه تشخیص داد نه راه پس داشتم نه راه پیش، افتادم به گدایی، اما تا كی می خواستم چادر روی سرم بكشم و كنار خیابون توی سرما بلرزم و نیمه های شب از دست ارازل و اوباش تا خود صبح فرار كنم؟ رفتم كلفتی كردم، رخت شستم، جارو كشیدم، بچه نگه داشتم، غذا پختم، هی شستم و رفتم و پختم. لااقل سرپناهی داشتم بهترین سالهای عمرم رو كلفتی كردم، تا این كه یك روز توی خیابون اون نامرد رو دیدم خواستم برم جلو و یك كشیده بگذارم توی صورتش كه خودش اومد جلو و گفت زیور ... زیور خودت هستی؟)
__________________
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 9/7
خاك تو گور این دل كنند كه از صدایش باز لرزید. به خودم قبولوندم كه واقعا دوستم داشته و به جبر پدر و مادرش بوده كه ازدواج كرده. به لیلا نگاه تمسخرباری انداخت و گفت: - من هووی مادرت نبودم این مادرت بود كه منو سرگردون این شهر كرد.
لیلا گفت:
- مادرم ... مادر بیچاره من اگر از وجود تو و كثافت كاریهای پدرم خبر داشت محال بود كه خودش رو اسیر این زندگی نكبت بار كنه.
زیور خنده ای سر داد و گفت:
- به هر حال پدرتون، منو پیدا كرد. دیگه از دربه دری خسته شده بودم رگ خواب ناصر هم كه دستم بود یك مدت كه صیغه اش بودم بعد از دو سه سال هم عقدم كرد.
كاری نكردم كه پشیمون بشه كاری كردم كه از ازدواج با مادرت پشیمون شد. خرجم رو داد، خونه برام خرید من هم محبوبه رو واسش آوردم.
لیلا با انزجار گفت:
- واقعا كه بی شرمی! تو كثافتی ...
زیور گفت:
- نه دخترجون این زندگیه كه آدمها رو مجبور می كنه دست به هر كاری بزنند و هر ذلتی رو قبول كنند. درست مثل مادرت، اون خبر داشت كه من زن عقدی شوهرشم می دونست محبوبه هم دختر ناصره، اما مجبور بود تحمل كنه. نمی تونست تو برادرت رو بذاره بره، اینقدر حرص خورد كه مرض افتاد توی قلبش.
لیلا با یادآوری مادرش اندوهناك شد و با خشم گفت:
- تو یك شیطانی زیور ... یك دیوصفت!
زیور پوزخندی زد و گفت:
- به خاطر مادرت این حرف رو می زنی ... نه؟ اما به من چه ربطی داشت كه چه بلایی سر مادرت می یاد؟ من به فكر خودم بودم باید هم فقط به فكر خودم می بودم، ناصر سالها قبل منو بی حیثیت كرده بود، آواره شهرم كرد، بدبختم كرد. حالا باید جبران می كرد، باید تاوان پس می داد. می تونستم ازش انتقام بگیرم اما همین قدر كه آینده ام رو برام تضمین كرد بس بود. همین كه دیگه آواره نبودم و كلفتی نمی كردم كافی بود. خودم هم باورم نمی شد كه شده بودم سوگلی اش اما هنوز هم یك دردی همراهم بود؛ این كه مردم با چه چشمی به من نگاه می كنند رنجم می داد و می بینی كه تازه از این رنج خلاص شدم و می خوام با خیال راحت با آسایش زندگی كنم، هر كسی رو هم كه مخل این آسایش باشه از سر راهم برمی دارم. لابد تا حالا هم فهمیدی بابات چقدر خاطرم رو می خواد، پس حواست رو خوب جمع كن، پات رو روی دم من و دخترم نگذار والا بد می بینی ... لیلا خانوم!
و بعد با لبخندی پیروزمندانه به چهره بهت زده و خشمی كه در چهره لیلا موج می زد چشم دوخت و ادامه داد:
- از محبوبه پرسیده بودی چقدر از این خونه سهم منه، خب بهتره بدونی چهاردانگ این ساختمون به اسم منه دو دانگش پشت قباله ام، دو دانگش هم از فروش خونه قبلی كه به اسم خودم هم بود به نامم، پس می بینی كه سهم محبوبه بیشتر ازسهم توئه.
سپس رو به مریم كرد و گفت:
- خب تو هم می تونی كلاغ سیاه بشی و خبرها رو با آب و تاب ببری توی محله تون پخش كنی، دیگه از هیچی واهمه ندارم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 1/8

- سلام دكتر .... دكتر هرندی سرش را از روی پرونده ای كه مقابلش روی میز باز شده بود بلند و با لبخندی به او نگاه كرد. از روزهای قبل سرحال تر به نظر می رسید در عین حال همان افسوس و تاسف به خاطر بیماریی كه با آن دست به گریبان بود قلبش را فشرد. ظاهرا جوان سالم و نیرومندی به نظر می رسید اما فقط او و خانواده اش می دانستند چه رنجی را متحمل می شود و تنها او از اثرات آرام بخش بر بیمار جوانش آگاه بود. مثل برف نابهنگام، بارشی شدید در اوایل بهار، آن زمان كه همه چیز مهیای شكفتن است، درختان نوشكفته یخ می زنند بیمار می شوند و شكوفه های مرده یكی پس از دیگری بر زمین می افتند بدون آن كه ثمری دهند. این بیماری همان برف نابهنگامی بود كه وجود بهاری یاشار را دربرگرفته بود؛ موهایش اندكی روی شقیقه ها، تارهای خوشحالت روی پیشانی اش و پنهان به زیر تارهای مشكی، سفید شده بود. اگر خودش می خواست می شد كاری برای شكوفایی بهار كرد اما ....


- نمی خواهید تعارف كنید بیام داخل؟ هنوز جلوی در ایستاده بود. دكتر هرندی افكارش را به كنجی از ذهنش سپرد و گفت:
- بیا داخل پسرم.
یاشار در را پشت سرش بست جلو رفت دستش را پیش برد و دست دكتر را به گرمی فشرد و مقابل میز او نشست دكتر هرندی مثل همیشه آغازگر بحث بینشان شد:
- خب ... هنوز هم از اثرات داروهای جدیدت شكایت داری؟
یاشار با تردید گفت:
- راستش دكتر ... دكتر من دیگه دارو مصرف نمی كنم.
دكتر هرندی با تعجب گفت:
- چی؟! دیگه داروهات رو مصرف نمی كنی؟
یاشار گفت:
- درسته دكتر.
دكتر هرندی با حالتی عصبی گفت:
- خودت برای خودت نسخه می پیچی؟!
یاشار با آرامش كامل گفت:
- عصبی نشو دكتر.
دكتر هرندی با همان لحن گفت:
- چطور توقع داری عصبانی نشم؟ تو هنوز تحت درمان هستی، اصلا برای چی اینجا هستی؟ كه به من بگی از دستوراتت سرپیچی می كنم، قرصایی رو كه برام تجویز كردی یكجا می ریزم توی دستشویی؟!
یاشار گفت:
- نه دكتر من ...
دكتر اجازه صحبت به او نداد و گفت:
- دیروز كه با ویدا تماس گرفتم و جویای احوالت شدم گفت خیلی خوبی، حتی از تاثیر شگفت انگیز قرصها بر روی تو صحبت كرد.
یاشار گفت:
- من چند ساله كه تحت درمان قرار دارم؟
دكتر نگاه رنجیده اش را از گرفت و گفت:
- مدت زمان زیادیه، اگر فكر می كنی من نتونستم كاری از پیش ببرم باید بگم كه اشتباه می كنی. حق دارم از خودم و سابقه شغلی ام دفاع كنم و مقصر اصلی رو خودت بدونم، تو همكاری نمی كنی یاشار، بارها بهت گفتم هر وقت با هم ملاقات داشته ایم خواسته ام كه بدونم تو چه حادثه وحشتناكی رو تجربه كردی. به تو گفتم تا ندونم چه اتفاقی برات افتاده نمی تونم به درمان قطعی امیدوارت كنم.
یاشار گفت:
- ببینید دكتر من اومدم تا حقیقت رو به شما بگم.
دكتر هرندی مشتاقانه نگاهش كرد و گفت:
- خب من آماده شنیدنم.
یاشار گفت:
- گفتم كه داروها رو مصرف نمی كنم در عین حال دچار هیچ تنشی نشدم ... هیچی دكتر ... این چه مفهومی داره؟
دكتر كه خودش را آماده شنیدن وقایع تلخ زندگی او ساخته بود با شنیدن این حرف، چهره اش را درهم كشید و گفت:
- تو دكتر خودت شدی پس بهتر از من مفهوم این تغییرات را می فهمی.
یاشار مكثی كرد و گفت:
- از دست من دلخور نباشید. یك سوال دیگه هم داشتم؛ می خواستم كه منو مطمئن كنید به این كه واقعا درمانی در كار هست.
دكتر هرندی گفت:
- گفتم كه در صورتی كه ...
یاشار حرف او را قطع كرد و گفت:
- فقط هست یا نه؟
دكتر هرندی با اطمینان خاطر گفت:
- مطمئنا هست.
یاشار بعد از كمی مكث گفت:
- یعنی می تونم ازدواج كنم؟
دكتر هرندی گفت:
- بله ... مطمئنا.
یاشار لبخندی بر لب نشاند، نفس عمیقی كشید و گفت:
- متشكرم دكتر.
دكتر هرندی گفت:
- حالا تو به سوال من جواب بده چقدر درگیرش شدی؟
یاشار نگاهش را از گرفت و دكتر ادامه داد:
- یاشار پدرت با من تماس گرفت به ملاقاتم اومد همه چیز رو به من گفت. من پزشك معالجت هستم نه پدرت. یك پزشك اسرار بیمارش رو هیچ كجا فاش نمی كنه من باید بدونم چقدر درگیرت كرده.
یاشار گفت:
- امیدوارم شما هم به خاطر ویدا، این سوال را نكرده باشید.
دكتر هرندی گفت:
- ویدا فقط برای من یك دانشجوی نمونه بود و حالا هم عمه زاده یكی از بیمارانم، همین!
یاشار گفت:
- ذهن منو خیلی چیزها غیر از اون درگیر كرده.
دكتر هرندی گفت:
- مثلا چی؟
یاشار گفت:
- همین ... موضوع ویدا، با اون چه كار كنم؟ فكرش عذابم می ده.
دكتر هرندی گفت:
- كدوم یكی تو رو بیشتر به خودش مشغول می كنه ویدا یا ... یا ...
یاشار گفت:
- لیلا ...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 2/8
دكتر هرندی لبخندی زد و گفت: - درسته ویدا یا لیلا!
یاشار گفت:
- از این كه بخوام برم دنبال لیلا ...
دكتر هرندی گفت:
- دنبال دلت یاشار، تو می خواهی دنبال دلت بری نه لیلا.
یاشار گفت:
- فكر می كنم دچار عذاب وجدان بشم.
دكتر هرندی گفت:
- چرا؟! چرا فكر می كنی دچار عذاب وجدان بشی؟


یاشار گفت: - پدرم دائم به من گوشزد می كنه كه ویدا بهترین سالهای عمرش رو وقف من كرده.
دكتر هرندی گفت:
- نظریات پدرت رو بگذار كنار، خودت چی فكر می كنی؟
یاشار گفت:
- من؟! دكتر من در تمام این سالها به هیچی در مورد خودم و ویدا فكر نكردم. شاید ابله بودم، نفهیمدم اما من همیشه و در تمام این مدت احساس می كردم هنوز هم مثل یك موضوع برای پایان نامه دانشجویی هستم، تكمیل تحقیقات، و هیچ وقت فكر نكردم پایان نامه تمام شده و این ... این توجهات می تونه سرآغاز عشق و دوستی باشه. من خودم رو مدیون زحمات ویدا می دونم اما نه اون طور كه بخوام ... بخوام اونو شریك زندگیم كنم. حتی گاهی اوقات از دست ویدا عصبانی می شدم احساس می كردم داره با من مثل یك بچه رفتار می كنه. دائم از من سوال می كرد قرصت رو خوردی، سر ساعت خوردی، یاشار تعویض قرصها رو انجام دادی، امروز حالت چطوره، بیا به چیزهای خوب فكر كنیم. به نوعی می خواستم از دستش فرار كنم.
دكتر هرندی اضافه كرد:
- و گاهی اوقات هم تلفنهاش رو جواب نمی دادی.
یاشار سرش را پایین انداخت و گفت:
- متاسفم.
دكتر هرندی با جدیت گفت:
- متاسف نباش یاشار، این عذاب وجدانی كه تو داری از اون صحبت می كنی و گاهی اوقات هم احساسش می كنی بر اثر تلقینات پدرت و اطرافیانت بوجود آمده. اونا سعی دارند تو رو برخلاف جهت میل و خواسته ات هدایت كنند و تو نباید تسلیم بشی. این زندگی مال توئه و حق داری درباره اش تصمیم بگیری؛ بدون دخالت دیگران.
یاشار گفت:
- یعنی شما می خواهید كه بطور كلی ویدا رو ...
دكتر هرندی گفت:
- بهتره كه با اون صحبت كنی و روشنش كنی، بهش بگو كه تو به خاطر احساس بوجود اومده مقصر نیستی. می تونی به اون بفهمونی عشق یك طرف سرانجام خوشایندی نداره، حالا می خوام از لیلا برام بگی، چطوری با هم آشنا شدید؟
یاشار تصویری از لیلا را در آن شب سرد در وسط آن جنگل تجسم كرد؛ درست مثل خودش درمانده بود. چطور راه رفته را برگشته بود؟
- از سواری خسته شده بودم، شب قبل از اومدن وفا و مهمانانش بود، رفتم طرف كلبه شكار، نمی دونم شنیدم یا فكر كردم، دهانه اسبم رو كشیدم و برگشتم درست حدس زده بودم یكی كمك می خواست و بعد با منظره وحشتناكی روبرو شدم یك دختر جوون در محاصره گرگها، هوا كاملا تاریك شده بود اما من چراغ قوه ای قوی همراهم داشتم، یكی از گرگها رو هدف گرفتم و بقیه شون فراری شدند. اون دختر ترسیده بود بیشتر از من تا گرگها ....
دكتر هرندی به خاطر توضیح كامل او لبخندی زد و گفت:
- و همونجا بود كه بهش علاقمند شدی.
یاشار گفت:
- نه دكتر، علاقه نبود یك نوع كشش خاص ... این كه دوست داشتم دوباره ببینمش ... حالا هم دلم می خواد پیداش كنم، ببینمش.
دكتر هرندی گفت:
- و بعدش؟! نه یاشار تو نمی تونی به خودت دروغ بگی، تو به اون دختر یا همون لیلا علاقمند شدی، در عین حال می ترسی، اومدی اینجا كه مطمئن بشی درمان پذیر هستی یا نه . خودت سوال كردی كه می تونی ازدواج كنی یا نه، حالا من جوابت رو می دم؛ می تونی لیلا رو پیدا كنی بهش بگی كه به اون علاقمندی و خیلی واضح پیشنهاد ازدواج بدی. من سلامتی تو رو با وجود این دختر تضمین می كنم ...!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 3/8
مریم در زیرزمین را هل داد. هنوز چشمانش به تاریكی عادت نكرده بود: - لیلا اون كلید برق رو بزن.
لیلا كلید را زد و همراه او آخرین پله را طی كرد. مریم نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- این خنزرپنزرها مال زیوره؟
لیلا با انزجار گفت:
- آره نمی بینی چطور با وسواسش همه رو چپونده این تو.
مریم یك گلدان سفالی را برداشت نگاهی به آن انداخت و گفت:
- نمی شه یك جوری اینها رو بفرستیم برن؟
لیلا گفت:
- نه بابا ... مگه از جونم سیر شدم هر روز می یاد از اینها صورت برداری می كنه.


مریم چرخی داخل زیرزمین زد و گفت: - هوم م م ... پس به جونش بسته است، زیاد هم تاریك نیست ... اِ ... لیلا اینجا رو نگاه كن این موكتها كه مال اون نیست.
لیلا روی پله جلوی در نشست و گفت:
- نه بابا، مال خونه قبلیه.
مریم موكت را بلند كرد و به طرف لیلا انداخت. گرد و خاك به هوا برخاست.
- اینو داشته باش.
لیلا چند سرفه زد و در حالیكه گرد و خاك معلق در هوا را با دستش پس می زد گفت:
- چی كار می كنی دختر؟
مریم در حالی كه در بین وسایل چرخی می زد گفت:
- آخه دخترجون یك موكتی كه تازه دو ماهه توی زیرزمین افتاده كه نباید اینقدر خاك بگیره. معلوم نیست از كی به این بدبخت جارو نخورده كه این طور خاك كرد.
لیلا گفت:
- می خواهی بگی من شلخته ام؟ نخیرخانم، این خاكی كه به هوا بلند شد مربوط به كف اینجاست نه موكت.
مریم گفت:
- پس این رو هم داشته باش.
و یك شلنگ چند متری را هم به سمت او روی موكت انداخت. لیلا گفت:
- معلوم هست می خواهی چه كار كنی؟
مریم به سمت او چرخید و گفت:
- مگه نمی گی محبوبه نمی ذاره درس بخونی؟ یا صدای ضبط رو بلند می كنه، یا دوستای مرده شوریش رو دعوت می كنه.
لیلا گفت:
- بله گفتم.
مریم گفت:
- مگه نگفتی توی اون یكی اتاق خواب هم نمی تونی بری چون فكر می كنی تو سردخونه ای و دائم می لرزی؟
لیلا گفت:
- بله گفتم.
- خب دیگه، ما این خنزرپنزرها رو كه متعلق به زیوره، می ریزیم اون آخر ... ته زیرزمین، این شیلنگ رو می بینی؟ به شیر آب وصل می كنیم و حسابی كف اینجا و شیشه ها رو می شوریم، شیشه ها كه شسته بشه اینجا روشنتر می شه، می بینی چقدر دوده گرفته، بعد هم موكت رو می بریم و توی حیاط ...
لیلا گفت:
- وایستا ببینم، تو می خواهی از اینجا واسه من اتاق مطالعه درست كنی؟
مریم گفت:
- اوف ... چه عجب كه بالاخره فهمیدی!
لیلا از جابرخاست و گفت:
- حالا هوا گرمه، دو روز دیگه كه هوا سرد شد چه كار كنم؟
مریم با طنز گفت:
- مگه قراره كه دانشگاه قبول بشی؟
لیلا خندید و گفت:
- واقعا كه، تو عقل كلی!
مریم به طرف او رفت و گفت:
- حالا تو قبول شو، یك فكری هم برای زمستون می كنیم.
لیلا گفت:
- می شه همین حالا بفرمائید چه فكری كرده اید؟ می بینی كه این پایین انشعاب گاز نداره.
مریم گفت:
- اونو می بینی؟
لیلا به جایی كه او اشاره می كرد نگاه كرد یك بخاری نفتی كوچك.
- خب لابد باید توش آب بریزم، آخه نفتم كجا بود دختر؟
مریم گفت:
- تو دانشگاه قبول شو، نفتش با بابای بنده، تا اوس عباس رو داری غم نداشته باش.
لیلا گفت:
- اگر موش داشت چی؟ می دونی كه چقدر از موش می ترسم.
مریم گفت:
- موشش كجا بود؟ وقتی درها رو ببندی از كجا می خواد بیاد؟ تازه اش هم خونه ما هفت هشت تا تله موش هست، سه چهر تاش رو می یارم اینجا خودم كار می گذارم. وقتی توی تله افتاد فقط كافیه دم گردن شكسته رو بگیری و ...
لیلا با چندش گفت:
- آییی ... خیلی خب.
مریم خم شد موكت را برداشت و در بغل لیلا گذاشت و گفت:
- خب دیگه بهانه ای نیست، اینو ببر بالا.
لیلا نگاهی محبت آمیز به او كه مشغول جمع كردن شلنگ بود انداخت و مریم گفت:
- دِهِ ... چرا وایستادی؟
لیلا گفت:
- من اگه تو رو نداشتم چی می شد؟ باید چه كار می كردم؟
مریم در حالی كه جلوتر از او از پله ها بالا می رفت گفت:
- هیچی، باید خودت رو دار می زدی دست پاچلفتی ... !
ساعاتی بعد موكت شسته شده بر روی نرده ها پهن شده بود، كار انتقال وسایل اضافی به انتهای زیرزمین صورت گرفته، كف و شیشه ها تماما شسته شده بود.
مریم پشت در، مقنعه اش را مرتب كرد و گفت:
- خوب شد؟
لیلا گفت:
- آره بابا ... برو دیگه شب شد، می خوای همراهت بیام؟
مریم گفت:
- می خواهی تا صبح هی من تو رو برسونم هی تو منو!
لیلا با خنده گفت:
- مسخره ... من با بابای تو برمی گردم.
مریم گفت:
- نخیر خودم می رم. چیه حسودیت می شه می خوام تنهایی واسه خودم بگردم؟
لیلا لبخندی زد و گفت:
- برو بابا ... برو دیرت شد.
مریم گفت:
- بای بای ... تا فردا.
در كوچه كه بسته شد دوباره غم تنهایی به دل لیلا چنگ انداخت. صدای زیور او را از جا پراند.
- اگه مسخره بازیتون تموم شد، بیا بالا، بابات كه بیاد بهش می گم چطور از زیر كارها در می ری.
لیلا زیر لب گفت:
- به درك!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 05-04-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان لیلای من - فصل 4/8
سلام، آقای ملكی تشریف دارند؟ منشی جوان سرش را بالا گرفت به یاشار نگاه كرد پاسخ سلامش را داد و گفت:
- وقت قبلی دارید؟
یاشار گفت:
- متاسفانه خیر.
منشی گفت:
- از موكلین آقای ملكی نیستید؟
یاشار گفت:
- نخیر، لطف كنید به اطلاعشون برسونید گیلانی با شما كار مهمی داره، یاشار گیلانی.
منشی نگاه تندی به او كه عجولانه رفتار می كرد انداخت و گوشی را برداشت و حضور او را به اطلاع ملكی رساند. سپس رو به یاشار كرد و این بار محترمانه تر گفت:


- لطفا بنشینید، با یكی از موكلینشون صحبت می كنند. دقایقی بعد در اتاق باز شد و آقای ملكی به همراه موكلش كه در حال خداحافظی بودند از اتاق خارج شدند.
بعد از رفتن مراجعه كننده، ملكی رو به یاشار كرد و با رویی گشاده گفت:
- به به ... جناب گیلانی خیلی خوش آمدید، بفرمائید. لطفا.
یاشار از جا برخاست و همراه او وارد اتاقش شد ملكی در حالی كه پشت میزش قرار می گرفت با دست به او تعارف كرد تا بنشیند و در همان حال جویای احوال خانواده شد:
- پدرتان چطورند، خانوم گیلانی بزرگ خوب و سلامت هستند؟
یاشار گفت:
- بله همگی خوبند.
ملكی گفت:
- اجازه بدهید اول سفارش دو تا آب میوه بدهم.
یاشار گفت:
- نه ... نه متشكرم من عجله دارم، غرض از مزاحمت این بود كه خواستم برام پی گیر كاری باشید.
ملكی دستهایش را روی میز گذاشت و درهم قلاب كرد و گفت:
- این كار چی هست؟ مربوط به كارهای حقوقی كارخونه هاست؟
یاشار گفت:
- نه ... می خواستم برام شخصی رو پیدا كنید.
ملكی با تعجب گفت:
- پیدا كنم؟ منظورتون اینه كه كسی گم شده و من ...
یاشار گفت:
- نه آقای ملكی من به دنبال آدرس این شخص هستم.
و كاغذ كوچكی را كه اسم و نام خانوادگی لیلا را در آن یادداشت كرده بود، روی میز قرار داد. ملكی كاغذ را برداشت تای آن را باز كرد و با صدایی نسبتا بلند خواند:
- خانم لیلا فهیمی!
ملكی نگاهش را از یادداشت گرفت و به او نگاه كرد و گفت:
- می دونستید كه این گونه مسائل در حیطه وظایف شخصی من نیست؟ كارهایی رو كه پدرتون به من محول كرده اند و من از دیرباز برای خانواده گیلانی انجام داده ام فقط حقوقی است. من تا به حال به چنین مواردی برنخورده ام و ....
یاشار گفت:
- بله ... بله اطلاع دارم این موضوع شخصیه. فرد مطمئن دیگری رو نمی شناختم به غیر از شما. می خوام اگر هر چقدر برای این كار هزینه می شه لااقل نتیجه بخش باشه، و در ضمن مطمئن باشم فردی كه بهش مراجعه كردم مورد اطمینانه.
ملكی مكثی كرد و گفت:
- به هر حال از حسن نظر شما متشكرم، می تونم بپرسم چرا خودتون دنبال این كار نرفتید؟
یاشار گفت:
- شما كارت شناسایی دارید می تونید به راحتی آدرس این خانم رو به دست بیارید اما من ...
ملكی لبخندی زد:
- اینطورها هم نیست.
یاشار گفت:
- از طرفی من اصلا با شهر تهران آشنایی ندارم.
ملكی گفت:
- تهران؟! پس كار آسونی نیست. می دونید تهران چند منطقه داره؟!
یاشار گفت:
- كار سختیه، می دونم.
ملكی گفت:
- غیر از این اسم، چیز دیگری از ایشان نمی دونید؟
یاشار گفت:
- فقط می دونم باید توی قسمتهای پایین شهر دنبالش گشت. اگر قبول كنید همین حالا حق الوكاله شما رو می پردازم. از دیگر مخارج همه می تونید فاكتور بگیرید.
ملكی گفت:
- در مورد هزینه ها مشكلی نیست با پدرتان ...
یاشار فورا گفت:
- نه ... نه ... این موضوع كاملا شخصی و خصوصیه.
ملكی با تردید پرسید:
- یعنی پدرتان در جریان نیستند؟
یاشار گفت:
- نه ... نه پدرم و نه كس دیگری غیر از شما. و می خوام بین خودمون بمونه. شما این كار رو برای من انجام می دهید؟
ملكی در حالی كه با سر انگشتانش روی میز ضربه وارد می كرد به یاشار نگاه كرد و با خود اندیشید:
( به هر حال او وارث قطعی گیلانیهاست خانواده ای كه ثرروت و قدرت در آن موروثی است. نباید ناامیدش كنم.)
- بسیار خب، سعی می كنم پیداش كنم.
لبخندی بر لبهای یاشار نقش بست و ملكی ادامه داد:
- اما بعد از روبه راه كردن كارهایم، پدرتان امروز با من تماس گرفت باید برای انجام یك سری كارهای حقوقی برم اصفهان، یك سری كارهای دیگه هم دارم كه دو سه هفته ای وقت مرا می گیرد. بعد از آن می تونم با خیال راحت كار شما رو پی گیری كنم.
یاشار دسته چك همراهش را بیرون آورد و در حال پر كردن صفحه ای از آن اندیشید:
( از اینجا باید سری هم به بانك بزنم و از اوضاع مالی ام باخبر شوم.)
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 08:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها