بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #1  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض رمان بسیار زیبا و جذاب و خواندنی خیال یک نگاه

رمان بسیار زیبا و جذاب و خواندنی خیال یک نگاه
خيال يك نگاه قسمت اول

خانه در سكوت فرو رفته بود. اسمان چادر سياه اش را به سركشيده بود و درخشندگي مرواريدها روي آن چشم آدمي را به تماشا وا مي داشت. با نگاه كردن به اسمان و دقيق شدن به آن در شب به تيرگي و مغموم بودن ان مي شد پي برد. در سكوت به اسمان نگاه مي كرد،چه شب هايي كه در نظرش اين اسمان به جاي رنگ سياهي و تيرگي براي او رنگ روشني و ارامش داشت...رنگ عشق
اشكهاي چون مرواريدش را كه بر گونه هايش غلتيده بود با سر انگشتان زدود. برگشت و به دختر كوچكش چشم دوخت به دختر معصومي كه براي او رنگ و بوي عشق داشت. كنارش لبه تخت نشست و ارام زمزمه كرد
- كوچولوي قشنگم اگه تو نبودي منم تا حالا مرده بودم
كنار او دراز كشيد و لحظاتي بعد به خواب فرو رفت او مدتي بود كه ديگر در خواب كابوس نمي ديد و مي توانست كم و بيش با آرامش چشم به هم نهد از اين كه خانه اش را عوض كرده و دراين محله ساكت اقامت كرده خوشحال بود. با روزگار و پستي و بلندي هاي آن مي ساخت و ديگر لب به شكايت نمي گشود. اميدوار بود بتواند بعد از اين با خوبي و خوشي زندگي كند. فقط به خاطر فرزند كوچكش...
با صداي زنگ ساعت روميزي از خواب پريد و صداي آن را قطع كرد ساعت شش بود خميازه اي كشيد و به كودكش كه به خواب بود نگاه كرد.
به آرامي موهاي دخترك را نوازش كرد و گفت
- عزيزم. دختركم بيدار شو
كودك آرام آرام چشم گشود و چشم هاي آسماني و زيبايش را به مادر دوخت:
- «امان
- عزيزم بيدار شو بايد بريم
- من خوابم مي ياد
- اما ما بايد بريم تو كه نمي خواي تنها يي خونه بموني مي خواي؟
دكترك با شنيدن جمله مادر سريع نشست و در حاليك ه مادر را در آغوش كشيد گفت:
- نه، نه با تو مي يام
با هم برخاستند و فروزان پس از حاضر شدن رو به دخترش كرده و گفت:
- خب ديگر برويم.
- مامان من گشنمه
فروزان نگاهي به ساعت كرد سريع به طرف اشپزخانه رفت. لقمه ناني درست كرد و به دست دخترك داد و از خانه خارج شدند. كمي دير شده بود دست دخترك را گرفت و با سرعت از پله ها پايين رفت چنان با سرعت از پله ها پيچيد كه در يك آن ، با شخصي كه در حال بالا آمدن از پله ها بود برخورد كرد
نزديك بود دختر كوچك نيز از پله ها پرتاب شود كه شخص مقابل چيزي را كه در دستش بود رها كرد و چنان با سرعت دخترك را گرفت كه نزديك بود خودش نيز همراه او از پله ها پايين بيفتد فروزان دستانش را روي صورتش نهاده بود. لحظاتي بعد آرام آرام دستانش را از روي چشمانش به روي گونه هايش كشيد شخص مقابل دختربچه را در بغل گرفته بود در يك لحظه او كودك را به سوي فروزان گرفت و با كمي عصبانيت گفت
- خانم اين چه وضع پايين آمدن از پله هاست؟
ولي با ديدن نگاه و چهره فروزان از ادامه سخنانش بازماند فروزان نيز با ديدن چشمان مرد به ارامي گفت
- سهراب!
مرد دخترك را روي زمين گذاشت و نگاه ديگري به او كرد. زني كه به زيبايي فرشتگانآسماني بود و صدايش چون اواي موسيقي دلنشين او را سهراب خطاب كرده بود. فروزان نيز بعد از دقيق شدن به چهره مرد دريافت كه اشتباه كرده است. سهرابي وجود نداشت او سهراب نبود مردي بود كه نگاه و چشمان آسماني رنگش او را به ياد سهرابش انداخته بود اما كدام سهراب؟ سهراب چه كسي بود؟ لب گشود و گفت:
- معذرت مي خوام آقا متوجه نبودم ببخشيد.
به سوي دختركش حركت كرد و او را رنگ پريده يافت. نشست و با مهرباني گفت:
- نترس دخترم حالت خوبه؟
- مامان خيلي ترسيدم
فروزان لبخندي زد و گفت
- نه عزيزم نترس چيزي نشد تقصير من بود
وقتي نگاهش دوباره به مرد افتاد متعجب شد. زيرا او مستقيم به چهره فروزان نگاه مي كرد و او از نگاه مردان وحشت داشت از دقيق شدن نگاه مردان بر چهره اش برخود مي لرزيد گر چه بر اثر گذشت زمان دريافته بود كه ديگر جايز نيست در مقابل انها كوتاه بيايد در حالي كه اخم كرده بود برخاست و گفت
- شما امري داريد آقا؟!
مرد با شرم سرش را به زير انداخت و چنان هول شد كه نتوانست حرفي بزند فقط با گفتن كلمه ببخشيد سريع از پله ها بالا رفت فروزان تعجب كرد با خود انديشيد چقدر چهره اش وحشتناك شده كه ان مرد اين گونه از كنارش گذشت!
سوزان به مادرش نگاه كرد و گفت:
- مامان اين مال اون اقاهه است كه افتاده زمين؟
فروزان به او نگاه كرد و پرسيد:
- اين چيه؟
يك بسته بود كه مهر پست روي ان زده شده بود نام گيرنده را خواند
آقاي بهرام يوسفي نمي دانست چه كار كند. خيلي دير شده بود بايد هر چه زودتر سوزان را به مهدكودك مي رساند و خود نيز به شركت ميرفت. به تازگي در شركت استخدام شده بود . از دست دادن شغلش خيلي سخت بود .نمي توانست بسته ا هم در پله ها رها كند بايد به طبقه سوم مي رفت اما نمي خواست بار ديگر با ان مرد جوان روبرو شود. هر چند كه نبايد به ان مرد سخت مي گرفت چرا كه هر كس چه زن و چه مرد با ديدن او و چهره دلنشينش محو تماشايش مي شد سوزان پرسيد:
- مامان مگه نمي ريم؟
سوال او باعث شد فروزان به خود آيد:
- اوه چرا عزيزم خدايا با اين بسته چه كار كنم؟
بهران نيز در راه پله ها ايستاده منتظر بود تا با رفتن انها برگردد و بسته اش را بردارد مادرش ان را از شهرستان برايش فرستاده بود و نمي خواست هديه مادر را از دست بدهد اما از برگشتن به طبقه پايين وحشت داشت از نگاه كردن دوباره به ان زن مي ترسيد!!! در يك آن با ديدن او تصور كرده بد كه روح ديده با نگاه غضب الود ان زن قلبش چنان فرو ريخته بود كه احساس مي كرد كه ديگر قلبي در سينه ندارد.
سرانجام تصميم گرفت به پايين رفته بسته را بردارد. فروزان هم تصميم گرفت به طبقه بالا برگشته و بسته را به صاحبش بازگرداند رو به دخترك كرده و گفت
- سوزي عزيزم چند لحظه بريم بالا اين بسته رو به صاحبش برگردونيم و بعد بريم باشه؟
و بعد سريع از پله ها بالا رفت بهرام نيز در حال پايين آمدن از پله ها بود
در پا گرد باز با هم برخورد كردند بهرام واقعا تصور كرد كه روح ديد است و با فريادي به پشت روي زمين افتاد ! روزان نيز در حالي كه ترسيده بود به ديوار چسبيد و بسته از دستش افتاد در اين ميان سوزان با ديدن آن ها و حركاتشان ب خنده افتاد
- مامان كه ترس نداره مامان جون تو هم كه از اين اقاهه ترسيدي. و دوباره خنديد فروزان بر خود مسلط شد و صاف ايستاد در حاليك ه خودش نيز خنده اش گرفته بود رو به سوزي كرده گفت:
كوچولوي من خوب نيست آدم به ديگران بخنده
سوزان در حالي كه مي خنديد گفت:
- آخه مامان اين آقاهه رو ببين هنوزم بلند نشده
دستش را روي دهانش گذاشت و در حالي كه از شدت خنده بالا و پايين مي رفت به مرد اشاره كرد بهرام با خجالت از روي پله ها بلند شد و گفت
- واقعا معذرت مي خوام نمي دونستم كه شما دارين به طبقه بالا مي ياين
فروزان در جواب گفت
- نمي خواستم بيام ولي بسته شما رو كه جا گذاشته بوديد اوردم
سوزان بسته را از روي زمين برداشت و به طرف بهرام گرفت
- بيا مال توئه
بهرام با لبخندي به چهره زيبا و ملوس دخترك نگاه كرد و بسته را گرفت
- ممنونم كوچولو
فروزان گفت
- خب سوزي زود باش خيلي دير شده
و با اين جمله دستش را گرفت و بدون اين كه توجهي به مرد بكند از پله ها پايين رفت يك ربع ديرتر و با خجالت و شرمساري وارد شركت شد. او منشي مدير عامل بود و اين كار را از روزنامه پيدا كرده بود رئيسش مردي ميانسال اما بسيار جذي و منضبط بود وقتي پشت ميز كارش نشست نفسي كشيد و گفت
- خدايا خودت به خير كن
در همان لحظه رئيس شركت آمد وگفت:
- خانم منشي ! مثل اين كه دير تشريف اورديد
فروزان برخاست و با صدايي لرزان گفت:
- واقعا متاسفم قربان قول مي دم ديگه تكرار نشه...
__________________
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #2  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل دوم


رئيس چيزي نگفت و وارد اتاقش شد فروزان آن روز هم مثل روزهاي ديگربه كارش مي رسيد. سخت مي كوشيد تا كسي از او ايرادي نگيرد. مي خواست نمونه باشد. مي خواست فردي مفيد باشد اما به نظر خودش ديگر هيچ گاه نمي توانست فردي خوب و مفيد براي جامعه اش باشد فكر مي كرد كه فردي سرخورده و بدبخت است. كه اجتماع نيازي به وجودش ندارد. احاسي تلخ هميشه در وجودش بود و نا اميدش مي كرد اما گرماي عشق ، عشقي كه ديگر وجود نداشت نا اميدي اش را به اميد واقعي تبديل مي كرد – در محيط كارش با كسي دوست نشده بود از دوست شدن با اشخاص ، حتي زنان و هم جنسان خود وحشت داشت چرا كه همان دوستي با دختران و زنان – زندگي اش را نابود كرده بود . دوستاني كه حتي باعث شده بودند او پاكدامني اش را از دست بدهد
به ياد آوردن آن خاطرات تلخ ستون فقراتش را به لرزه در مي آورد و او را به وحشت مي انداخت در طي ان مدت هم خيلي ها تمايل داشتند با او دوست شوند اما او با سردي تمام همه را رد كرده بود. برخي از رفتارش متعجب مي شدند و بعضي دلگير، اما او ديگر به ناراحتي ديگران توجهي نمي كرد ديگر به هيچ چيز اهميت نمي داد. بيشتر كاركنان به خصوص مردان جوان در ساعات ناهار خودشان را سريع به رستوران شركت مي رساندند تا ستاره درخشاني را كه تازه وارد شركت شده بود ببينند. همه با ديدن چهره زيباي او فقط از او سخن مي گفتند و ديگران را نيز تشويق كردند تا اين همكار تازه وارد و زيبا را ببينند. هر چند ديگران از ديدن او لذت مي بردند اما خودش فقط رنج مي برد او نمي توانست اين نگاه هاي مشتاق را تحمل كند نمي توانست لب باز كند و فرياد بزند چه چيزي از جانم مي خواهيد؟!
وقتي ساعت كاري تمام مي شد گويي از زندان رها شده باشد چنان سريع از شركت خارج مي شد كه كسي به گرد پايش هم نمي رسيد بعد از آن به مهد كودك مي رفت و سوزان را با خود به خانه مي برد تنها سرگرمي و دلبستگي اش همين دختر كوچك بود، جز او كسي يا چيزي را نداشت تا به ان دل خوش كند. تنها دلخوشي اش او را ترك كرده و براي هميشه رفته بود و او فقط به عشق اين كه او زنده است زندگي مي كرد فقط به عشق او...بعد از گذشت اين همه سال هنوز ذره اي از عشق و علاقه اش نسبت به او كاسته نشده بود. با اين كه او را ترك كرده و باعث نابودي زندگي اش شده بود اما با اين حال باز هم عاشقانه دوستش داشت ولي نمي خواست آن سال ها و لحظه لحظه ها دوباره تكرار شوند فقط به اينده اي مبهم و بي انتها چشم دوخته بود كه درباره آن چيزي نمي دانست
فروزان در آشپزخانه مشغول اماده كردن غذا براي شام بود و سوزان نيز به مادر كمك مي كرد سوزان كودك بسيار شيريني بود و همه دوستش داشتند با زيبايي چشم گيري كه داشت همچون مادرش دل همه را مي برد گر چه شباهتي به مادر نداشت جز رنگ موهايش كه خرمايي بود. چشمان ابي رنگش بر خلاف چشمان چون زمرد فروزان بود و تركيب صورتش نيز هيچ تناسبي با چهره فروزان نداشت همين چشم ها و چهره زيبا بود كه آتش عشق خفته در درون زن جوان را اتشين تر مي كرد
به مادر چشم دوخت و گفت
- مامان
- جونم
- چرا ما خونه مون رو عوض كرديم؟ من اون خونه را خيلي دوست داشتم
فروزان با مهرباني به او نگاه كرد
- خب مي خواستم خونه مون رو نو كنيم تازه اين جا هم قشنگه و هم بزرگ حالا اين جا خونه ماس... عزيزم بهتر نيست ميوه ات رو بخوري؟
در اين هنگام صداي زنگ تلفن ان دو را متوجه خود كرد سوزان دوان دوان خود را به تلفن رساند
- الو سلام
- سلام عزيزم خوبي خاله؟
- خاله جون تويي؟ خوبم هم من خوبم هم مامان
- مهد كودك خوش مي گذره عروسكم؟
- آره خاله جون اما من دلم براي خونه خودمون تنگ شده
- ا چرا عزيزم خونه جديدتون كه بهتره ببينم مامانت هست؟
- آره خاله جان
گوشي را به طرف فروزان گرفت او نيز در حالي كه لبخند مي زد شروع به صحبت كرد
- سلام فرزانه جان
- سلام فري جون حالا ديگه يك زنگ هم به خواهرت نمي زني؟
- باور كن اصلا وقت ندارم
- خب تقصير خودته رفتي يه كاري پيدا كردي كه تمام وقتت رو پر كرده
- بايد كار كنم تا بتونم از پس خرج خونه بر بيام يا نه؟
- اما نبايد كه خودتو از پا در بياري تو اون كار خونه هم كه بودي نزديك بود خودتو به كشتن بدي خوب شد كه از اونجا اومدي بيرون
- خودت خوب مي دوني كه اون كار اصلا سخت نبود تنها مشكلم اون صاب كار لعنتي بود
- مرتيكه احمق ديگه فكرشم نكن
- بگذريم فرها چطوره خونه ست؟
- نه رفته بيرون مثلا عروس دوماد جوونيم به جاي اين كه با هم بريم تنها مي ره
فروزان خنديد و گفت
- زياد سخت نگير دامادهاي اين دوره اند ديگه تازه پسر عموت هم كه هست
- مگه پسر عموي تو نيست؟
- چرا اما همه اونها به تو نزديك ترند
- اه فروزان دست بردار چرا اين قدر سخت مي گيري گذشته ها گذشته بايد فراموششون كرد
- اگه تو جاي من بودي فراموش مي كردي؟
- نمي دونم باور كن نمي دونم
- من دارم با گذشته زندگي مي كنم سوزي بخشي از گذشته منه اگه هم بخوام فراموش كنم با وجود اون هرگز نمي تونم اون ياد آور تمام خاطرات منه
- اين خاطرات باعث نابودي تو مي شن خواهش مي كنم بيشتر به فكر خودت باش
- خب عزيزم از اين حرف ها بگذريم ديگه چطوري؟
- بد نيستم راستي دوست ندارم سوزي رو ببري مهد مثل هميشه بيارش پيش خودم
- مي ترسم مزاحمت باشه ممكنه فرهاد رو هم ناراحت كنه
- فرهاد از خداش كه سوزي پيش ما باشه پس ديگه حرفي نيست اونو بيار
- باشه ممنون كه زنگ زدي به فرهاد هم سلام برسون خداحافظ
بعد از اين كه فروزان تماس را قطع كرد سوزي گفت
- مامان من از فردا مي رم پيش خاله فرزانه؟
- اره دوست داري بري اون جا؟
- خيلي دوست دارم
- پس خوشحال باش عزيزم خيلي خب حالا بهتره بريم غذامونو بخوريم
از فرداي ان روز هر روز صبح اول سوزان را به خانه فرزانه مي برد و بعد خود به شركت مي رفت و كارهايش را انجام مي داد بي ان كه به محيط اطراف توجهي كند
در يكي از همين روزها پشت ميز كارش نشسته بود و در حال كامل كردن ورقه ها بود كه پسري جوان وارد اتاق شد و گفت
- سلام عرض كردم
- سلام بفرماييد
پسر مدتي حريضانه چشم بر چهره او دوخت و در حالي كه لبخند مي زد گفت:
- منشي جديد هستيد؟
فروزان با تعجب پرسيد:
- شما امري داشتيد؟
- اه بله بنده با جناب مدير عامل قرار دارم
- همين ساعت؟ الان؟
پسر تصديق كرد فروزان پرسيد:
- شما آقاي؟
- - جناب مدير خودشون منو مي شناسن فقط اگه شما اجازه بدين مي روم تو
- فعلا نمي شه آقاي مدير نمي تونند كسي رو ببينند لطفا منتظر باشيد بفرماييد
و به صندلي اشاره كرد جوان با گستاخي گفت
- اومدي و نسازي من مي گم با مدير كار دارم شما مي گين برم بشينم؟!
فروزان از برخورد او عصباني شد و خيلي جدي گفت
- آقا عرض كردم بفرمايين بشينيد وقتش كه بشه خودم صداتون مي كنم
او متعجب از برخورد منشي روي صندلي نشست و با خود گفت
چه بد اخلاق منشي قبلي مهربون تر بود!!
فروزان توجهي نكرد و كارش را ادامه داد اما از نگاه هاي مستقيم او رنج مي برد جوان هم كه از ديدن او به هيجان امده بود نمي خواست دست از نگاه كردن به او بردارد بعد ازلحظاتي فروزان پرونده در دست بلند شد و به اتاق مدير رفت
- قربان شما بايد اين پرونده رو مطالعه كنين اگر تاييد مي كنين بفرستيم بالا
رئيس گفت:
- خيلي خب بذارش رو ميز
- در ضمن آقايي اومدند كه با شما كار دارن خيلي هم عجله دارن!
- كيه؟
- خودشون رو معرفي نكردن مي گن شما مي شناسيدشون
- خيلي خب بفرستش تو
فروزان بيرون امد مرد با ديدن او لبخندي زد و از جا برخاست
فروزان بدون اين كه به او توجهي كند پشت ميزش نشست و گفت
- مي تونين برين
- كجا
فروزان مي خواست با عصبانيت بگويد سرخاك من اما برخود مسلط شد و گفت
- اتاق اقاي رئيس بفرماييد اقا
- چشم خانم چرا عصباني مي شين؟
و وارد اتاق شد فروزان با خود گفت ، عجب كنه اي بود در حال انجام ادامه كارش بود كه يكي از همكارانش امد و گفت
- خانم مشفق لطف كنيد اين پرونده رو به مدير بدين
فروزان پرونده را گرفت و وارد اتاق مدير شد:
- ببخشيد اقاي بصير پرونده مربوط به خريد دستگاه ها رو اوردن تكميل شده بفرماييد
آقاي بصير پرونده را گرفت و با لبخند گفت
- خانم مشفق شما چرا پسر منو معطل كردين؟!
- فروزان با تعجب به او چشم دوخت و گفت
- پسر شما اما من ايشونو نديدم
پسر جوان در حالي كه لبخند مي زد بلند شد و گفت:
- چطور منو نديدين سركار خانم؟
فروزان رو به او كرد و پرسيد:
- شما پسر اقاي رئيس هستين؟
پسر جوان تصديف كرد فروزان سكوت كرد و بصير گفت
- خانم مهم نيست تقصير پسر منه كه خودشو معرفي نكرده
فروزان سرش را پايين انداخت و عذرخواهي كرد پسر جوان گفت
- اصلا ايرادي نداره خودتونو ناراحت نكنين
فروزان جوابي نداد و از اتاق خارج شد سعي كرد فقط به كارش فكر كند
لحظاتي بعد جوان از اتاق خارج شد و گفت
- خانم منشي بنده خداحافظي مي كنم
- خدانگهدار
او باز هم خنديد و گفت
- خدانگهدار
و بعد رفت
فروزان تعجب كرد و با خود فكر كرد شايد پسرك ديوانه باشد پس از پايان كار از شركت خارج شد و خود را به خانه فرزانه رساند و زنگ در را فشار داد لحظاتي بعد فرزانه پرسيد:
- كيه؟
فروزان تبسم كنان جواب داد:
- سلام فرزانه جان فروزان هستم اومدم سوزي رو ببرم
- سلام بيا بالا
- نه ممنون بايد برم
- مگه من غريبه ام كه اين طوري رفتار مي كني؟
فروزان لبخندي زد و ناچار داخل شد فرزانه و سوزان مقابل در اپارتمان منتظرش بودند
سوزي با ديدن مادرش به طرف او دويد و خود را در آغوش مادر انداخت
- سلام مامان جون خسته نباشي
- سلام عزيزم ممنون خاله رو كه اذيت نكردي؟
فرزانه لبخند زنان گفت
- معلومه كه نكرده دختر خيلي خوبي هم بود
وارد ساختمان شدند فروزان پرسيد
- فرهاد خونه نيست؟
- نه هنوز نيومده
فروزان روي صندلي نشست و نفسي كشيد سوزان گفت
- مامان جونم
- جونم
سوزان با هيجان دوباره گفت
- امروز با خاله فرزانه رفتيم خوش گذرونديم
- آفرين كجاها رفتين؟
سوزان جواب داد:
- اول رفتين خوه عمو جون
فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #3  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل سوم

فروزان با تعجب نگاهي به او كرد و گفت:
- كدوم عمو؟!!!!!!!!!!
- خب عمو ديگه يه عموي تازه پيدا كردم نه نه دو تا عموي تازه .
فروزان مي دانست كه سوزان با هر كسي دوست شود او را عمو صدا مي كند بنابراين تعجبي نكرد
- حالا اسم عموهاي تازه ات چيه؟
- عمو اسفندي!!
فروزان با خنده پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفندي كيه؟
فرزانه لبخند زنان با شيريني جلو امد و گفت
- عمو اسفنديار رو مي گه رفته بوديم اونجا
فروزان با وحشت به او نگاه كرد و پرسيد:
- چي ؟ عمو اسفنديار؟
سوزان گفت
- تازه عمو فريدون هم بود
- فريدون؟ شما رفتيد اون جا؟ اه فرزانه تو سوزي رو بردي خونه عمو؟
فرزانه با ارامش گفت
- اره مگه چه اشكالي داره؟ نمي دوني با عمو عمو گفتنش چنان دل اونارو برده بود كه نگو. همه رو عاشق خودش كرده با اين زبون درازش! و خنديد
فروزان ناراحت به نظر مي رسيد از ملاقات عمو اسفنديار با سوزان به وحشت افتاد چند سالي بود كه عمو را نديده بود يعني نه تنها عمو بلكه هيچ يك از فاميل را نديده بود چرا كه از طرف همه طرد شده بود مخصوصا از طرف خانواده عمو. و فقط به خاطر ان اشتباه – اشتباه سياهي كه زندگي اش را به تباهي كشيد – هيچ كس حتي عمو تمايلي به ديدارش نداشتند.
فرزانه پرسيد:
- چيه فري. چرا تو فكري؟
- هيچي عكس العمل عمو در مقابل سوزي چطور بود؟
- باورت نمي شه اونا از ديدن دختر خوشگلي مثل سوزي متعجب شدند و چنان تحويلش گرفتند كه حد نداشت
فروزان با ناراحتي گفت
- بعد كه معرفيش كردي چي شد؟
- مي خواستي چي بشه. هيچي حرفي نزدند
فروزان سرش را به زير انداخت و گفت
- چرا اين كار رو كردي؟
- كدوم كار؟
- چرا سوزان رو به اون جا بردي؟
- آه فروزان سخت نگير اشكالي نداشت تازه براي سوزي اشنايي با اونا تنوعي بود
سوزان با هيجان گفت
- مامان عمو فريدون از همه بهتر بود اون خيلي مهربون بود
- فريدون؟
فريدون ياد آور سال هاي گذشته بود كسي كه در تمام لحظات زندگي اش تنها فروزان را در مقابل خود مي ديد اما فروزان با اشتباه خود همه را نا اميد و شرمسار كرد.
فرزانه گفت:
- شربتتو بخور زياد هم فكر نكن
فروزان آهي از ته دل كشيد و در همين هنگام بود كه در خان هباز شد و فرهاد داخل شد. سوزان با ديدن او با خوشحالي گفت
- سلام عمو فرهاد ! سلام!
فرهاد با ديدن سوزي خنديد و او را در آغوش كشيد:
- لام عمو جون حالت چطوره؟
فروزان هم با ديدن او از جا برخاست هميشه از ديدن تمام اهل فاميل شرمسار مي شد هر چند كه اين اواخر هيچ يك از انها را به غير از فرهاد پسر عمويش كه همسر خواهرش شده بود نديده بود اما با اين حال از او نيز خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري رنج مي برد اما فرهاد هميشه او را به عنوان يك دختر عمو دوست داشت به نظر او هركس ممكن بود مرتكب اشتباه شود پس نبايد اين چنين از خانواده طرد ميشد فرهاد با ديدن فروزان گفت
- سلام حالت چطوره فروزان؟
- سلام فرهاد ممنون خسته نباشي
فرهاد با فرزانه هم سلام و احوالپرسي گرمي كرد و بعد به فروزان گفت
- بفرماييد راحت باشيد
- نه ديگه بايد بريم
فرهاد با تعجب گفت:
- اي بابا تا ما اومديم شما بايد برين؟ بگير بشين اين همه لوس بازي در نيار
فروزان لبخندي زد و گفت
- ممنونم اما بايد بريم سوزي حاضر شو عزيزم
فرهاد رو به فرزانه كرد و پرسيد:
- راستي قرار پنج شنبه رو به فروزان گفتي؟
- خوب شد يادم انداختي نه هنوز نگفتم
فروزان با تعجب پرسيد:
- موضوع چيه؟
فرهاد گفت:
- بشين خودم برات بگم اين فرزانه كه فراموشكاره
هر دو نشستند. سوزي پرسيد:
- مامان جون مگه نمي ريم
فرهاد لبخند زنان گفت
- كوچولوي من بيا بغل خودم فعلا همين جا هستين
سوزان در آغوش او نشست و فروزان پرسيد:
- من منتظرم كه حرف بزني
فرهاد گفت:
- چيز خاصي نيست راستش من و فرزانه تصميم گرفتيم روز پنج شنبه يه مهموني ترتيب بديم
- مهموني؟
فرهاد پاسخ داد
- خب اره يه مهموني خودموني
فرزانه با خوشحالي گفت
- خيلي هم خوش مي گذره
فروزان پرسيد
- كيا دعوت اند؟
- فقط پدرم و مامان اينا با تو و سوزي
فروزان با تعجب پرسيد:
- عمو اينا؟
فرزانه گفت
- تو چرا اين قدر شكاك حرف مي زني؟ خب اره عمو اينا با تو
فروزان بعد از لحظاتي گفت
- بهتره منو معاف كنيد چون نمي يام
فرهاد گفت:
- نمي ياي؟ مگه ديوونه اي؟ تو بايد بياي
- اجباريه؟ من پنج شنبه كار دارم و نمي يام
فرزانه گفت
- اگه نياي به خدا هيچ وقت نمي بخشمت
- بابا خوبه كه خودتون مي گين يه مهموني ساده است و خودموني پس چه من بيام و چه نيام فرقي نداره پس لطفا خودتونو ناراحت نكنين
- مامان جون من مي خوام بيام عموهام مي يان
فروزان به او نگاه كرد و گفت
- نه ما نمي ياييم عزيزم حالا پاشو بايد بريم
فرهاد بلند شد و گفت
- تو مصلا داري با كي لج مي كني هان؟
فرزانه نگاهش كرد و گفت
- فرهاد چرا دعوا مي كني؟ من كه حرف بدي نزدم
- من دعوا نمي كنم ولي اگه لازم باشه مطمئن باش كه حتما دعوا هم مي كنم
فروزان سوزان را اماده كرد و گفت
- خب ديگه ما مي ريم
- مامان چرا با عمو و خاله دعوا مي كني
- عزيزم ما كه دعوا نمي كنيم فقط داريم صحبت مي كنيم
فرزانه با ناراحتي گفت
- فري خيلي ديوونه اي دقيقا مثل چند سال پيش اصلا فرقي نكردي تنها فرقت اينه كه لجبازتر شدي خل شدي
فروزان پوزخندي زد و گفت:
- نه فرزانه اشتباه نكن. چند سال پيش هم لجباز و خل بودم فرقم اينه كه حالا يه ادم نابود شده ام ، يه ادم طرد شده از طرف همه شما ها يك ادم فاسد يه ادمي كه به درد هيچي نمي خوره يه دختري كه باعث نابودي خانواده اش شده بس كنيد چرا مي خوايد هر لحظه منو به ياد اون سال ها بيندازيد اخه چرا؟ من مي خوام فراموش كنم اما نمي شه چون فراموش كردني نيست. شما هم كه مدام نمك رو زخمم مي پاشين فرزانه توي اين چند سالي كه من تو تنهايي خودم رنج مي كشيدم تو كجا بودي؟ خونه عمو بودي همون عمويي كه در اون روزها من و تو را از هم جدا كرد چرا؟ براي اين كه مي گفت اگه تو در كنار من باشي تو رو هم مثل خودم فاسد مي كنم اما فرزانه جرم من عشق بود عشقي كه تبديل به يه شكست شد اخه چرا مي خوايد با به خاطر اوردن اون روزها ازارم بدين چرا ؟ چي از جونم مي خواين چي؟
روي زمين زانو زده بود و مي گريست سخت ناله مي كرد سوزان در حالي كه چشمان ابي و زيبايش باراني بود كنار مادر زانو زد و گفت
- مامان ماماني تو رو خدا گريه نكن ماماني منم گريه مي كنم ها ببين. ببين اشكامو ماماني تو رو خدا گريه نكن عموي بد خاله بد چرا مامانمو اذيت كردين چرا؟
و شروع كرد به گريه كردن فروزان او را در آغوش فشرد
- آه كوچولوي من گريه نكن عروسكم.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #4  
قدیمی 05-02-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل چهارم

فرزانه در حالي كه اشك مي ريخت به طرف فروزان رفت و گفت:
- به خدا منظوري نداشتم نمي خواستم ناراحتت كنم اصلا چنين قصدي نداشتم اخه خودت مقصري كه بد برداشت مي كني مدام مي خواي تا يكي حرف مي زنه بزني تو دهنش و بگي ازارت مي ده
فروزان چشمان زيبايش را به او دوخت و گفت:
- مهم نيست خوب مي دونم كه هميشه و هر لحظه مقصر من بودم اره من مقصرم مقصري كه باعث تباهي همه چيز شده اما ديگه راحتم بذاريم. همه راحتم بذاريد همون طوري كه اين پنج سال تنها بودم و راحت. البته نه از لحاظ جسمي و روحي. بلكه راحت از اين نظر كه كسي كنارم نبود تا مدام در مقابل چشمانش شرمسار بشم تو هم گناهي نكردي خواهرم. همه گناها از منه از من از هر دو شما معذرت مي خواهم.
- فرهاد به ارامي گفت:
- - فروزان ناراحت نشو فرزانه واقعا منظوري نداشت همه ما خوب مي دونيم كه تو چقدر سختي كشيدي مي دونم اما بايد چهكار مي كرديم يا حالا بايد چه كار كنيم؟
فروزان مي خواست بگويد شما ها هيچ كدوم نمي دونيد كه من در اين پنج سال چي كشيدم هيچ كدوم از شما نمي تونين دركم كنيد تازه كاري هم از دستتون بر نمي ايد هيچ كاري. اما در عوض گفت:
- لازم نيست كسي كاريك نه
بلند شد و دست سوزان را گرفت و گفت:
- به هر حال روزگار رو بايد يه جوري گذروند ما هم مي گذرونيم با توكل به خدا خدا نگهدار
و از خانه خارج شدند فرزانه با رفتن خواهرش با صداي بلند گريست فرهاد گفت:
- تو نبايد خودتو ناراحت كني. اون هنوز به زمان نياز داره تا بتونه يه جوري گذشته رو فراموش كنه
فرزانه با گريه گفت:
- من نبايد اون حرفو مي زدم نبايد مي گفتم مثل چند سال پيشه من خيلي ديوونه ام فرهاد آه خدايا منو ببخش
فرهاد كنارش نشست و گفت:
- درست مي شه نگران نباش
فروزان و سوزان خود را به خانه رساندند سوزي با ديدن چهره غمگين مادر هيچ حرفي نزد در ذهن كودكانه اش هزاران سوال بي جواب مانده بود مي خواست بداند كه چرا مادر گريه مي كرد و منظور از گذشته ها چيست؟
او يك بچه بود كودك 4 ساله كوچك بود اما ذهني توانا داشت گويي بيشتر از سنش مسائل را درك مي كرد ماجراي مادرش او را گيج كرده بود و نمي دانست براي ارامش مادر چه بايد كند فروزان سعي مي كرد برخود مسل شود اما نمي توانست. ذهنش آشفته بود از خود مي پرسيد چرا به خاطر سخنان فرزانه زود عصباني شده و او را رنجانده بود.؟ چرا خاطرات و ماجراهاي گذشته نمي خواست دست از سرش بردارد؟ چرا راحتش نمي گذاشتند؟ گويي روزگار نمي خواست او را لحظه اي ارام بگذارد ارامشي توام با صفا و يكرنگي
صداي سوزي او را به خود بازگرداند:
- مامان!
نگاهش كرد او نگاه معصومانه اش را به چهره مادر دوخته بود مي خواست خود را در غم مادر شريك كند مي خواست مادر غم دلش را با او تقسيم كند فروزان با مهرباني گفت
- بله عزيزم بيا اينجا بيا دخترم
سوزان در آغوش مادر خزيد اشك بر گونه هايش مي ريخت خودش را به اغوش مادر فشرد و گفت
- ماماني... ديگه گريه نكني ها...من خيلي غصه مي خورم
فروزان با مهرباني نوازشش كرد و گفت:
- الهي من فدات شم عزيزم تو نبايد غصه بخوري حالا زوده تو هنوز بچه اي چي از اين دنيا مي دوني كه بخواي غصه اشو بخوري؟؟!
سرش را بلند كرد و چشم در چشم سوزان با لبخندي گفت:
- ديگه غصه نخوري ها
فروزان خنديد و گفت
- اي شيطون چشم! ديگه غصه نمي خورم حالا بگو چي درست كنم بخوريم؟
سوزان خنديد وگفت:
- يه چيز خوب
فروزان هم لبخند زنان برخاست و گفت
- بريم يه چيز خوب درست كنيم
بعد از صرف غذايي مختصر و ساده سوزي پرسيد:
- ماماني چرا پيش خاله اينا گريه كردي؟
- نمي دونم شايد دلم براي گريه كردن تنگ شده بود
- اما خاله فرزانه مي گه ادم نبايد گريه كنه تو چرا گريه كردي؟ دل ادم كه براي گريه تنگ نمي شه
- دل من هميشه براي گريه كردن تنگه اما حيف كه وقت ندارم اشكامو از چشمام بريزم بيرون
- من دوست ندارم گريه كنم
- خب نبايدم گريه كني تو فقط بايد بخندي به خاطر دل من دوست ندارم دختر قشنگم رو گريون ببينم
- منم دوست ندارم مامان قشنگمو گريون ببينم
فروزان او را بوسيد و گفت
- الهي من فدات بشم معلوم نيست تو اخرش با اين زبونت كيو بدبخت مي كني
هر دو خنديدند فروزان ظاهرا مي خنديد او در ميا نخاطراتش سر مي كرد به گذشته فكر مي كرد
شب وقتي سوزي خوابيد او كنار پنجره نشست به اسمان تيره اما پر ستاره چشم دوخت و با به خاطر اوردن سال هاي گذشته گريست به ياد مادر به ياد پدر به ياد روزگاري كه تباهش ساخته بود.
__________________
پاسخ با نقل قول
  #5  
قدیمی 05-17-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت پنجم
مثل هميشه صبح فرا رسيده بود فروزان همچون روزهاي قبل سوزي را اماده كرد دخترك زودتر از مادر از خانه خارج شد و در راه پله ايستاد فروزان نيز به دنبال كارتش مي گشت اما ان را پيدا نمي كرد
در راه پله ها بهرام در حال پايين آمدن با ديدن دخترك لبخند زد و گفت
- سلام خانم كوچولو
سوزان نگاهش كرد و گفت
- سلام تو همون آقاهه هستي كه از مامانم ترسيدي يادته!!
بهرام خنديد و گفت
- اي شيطون تو هنوز يادته ببينم اسمت چيه؟
- سوزان، اما همه بهم مي گن سوزي اسم تو چيه؟
- اسم من بهرامه كجا داري مي ري؟
- نمي دونم يا خونه خاله فرزانه يا مهد كودك
بهرام كه از لحن كودكانه او خوشش امده بود پرسيد
- چند سالته كه اين قدر زبون داري خوشگله؟!
- چهار سالمه تازه زبون من يه ذره ست نگاه كن!
و زبانش را در آورد بهرام حسابي خنده اش گرفته بود بعد از لحظاتي فروزان كه كارتش را از زير تخت سوزان پيدا كرده بود با عجله بيرون آمد و گفت
- بدو سوزي بدو كه داره دير مي شه
بهرام با ديدن او گفت
- سلام صبح بخير
- سلام صبح شما هم بخير سوزي بريم
- مامان اسم اين اقاهه رو مي دوني ؟ من مي دونم
- تو اسم همه رو مي دوني عزيزم
در حال پايين رفتن از پله ها بودند و بهرام نيز پشت سرشان بود سوزان او را نگاه كرد و گفت
- بهرام جون مي تونم تو رو عمو صدا كنم؟
- چرا نتوني عزيزم؟ حتما مي توني
- اخ جون يك عموي ديگه ام پيدا كردم هورا
فروزان در حاليك ه لبخند مي زد به او نگاه كرد و چيزي نگفت بيرون از اپارتمان فروزان و دخترش راهشان را گرفتند و رفتند و بهرام نظاره گر رفتن انها بود. از روزي كه فروزان را ديده بود احساس مي كرد كه ديگر جايي در دنيا برايش نيست مدام احساس خفگي مي كرد. دوست داشت هر لحظه اين دختر را ببيند اما با وجود آن كودك مي دانست كه اشتباه مي كند مي دانست كه نبايد احساسي درباره اين زن زيبا داشته باشد چرا كه او حتما ازدواج كرده و بهرام نبايد راه خطا مي رفت
فروزان سوزي را به مهد كودك برد و از انجا به شركت رفت
فرزانه شماره تلفن محل كار فرهاد را گرفت بعد از لحظاتي ارتباط برقرار شد
- سلام فرهاد فرزانه ام
- سلام عزيزم حالت چطوره اتفاقي افتاده؟
- نه مگه بايد اتفاقي بيفته تا من به تو زنگ بزنم؟
- خيلي خب عصباني نشو
فرزانه با ناراحتي پرسيد:
- فرهاد ! فردا شبو چه كار كنيم؟ فروزانو...
- نگران نباش حل مي شه
- آخه چطوري؟
- من مي رم با فزروان حرف مي زنم راضيش مي كنم نگران نباش
- اما من مطمئنم كه قبول نمي كنه سوزانم نياورده اين جا
- ناراحت نشو ما بايد اونو درك كنيم نگران فردام نباش عزيزم به فكر خودت باش
- چطوري به فكر خودم باشم در حاليك ه خواهرم ناراحته؟
فرهاد با مهرباني گفت:
- آخه عزيزم با دل سوزي كه چيزي درست نمي شه من قول مي دهم همين امروز برم و با فروزان صحبت كنم خوبه؟
- ممنونم تو خيلي خوبي اما قول بده زود برگردي خونه و بگي چي شد:
- چشم قول مي دم فعلا اگر كاري نداري خداحافظي مي كنم چون كليك ار دارم
- باشه مغذرت مي خوام كه مزاحمت شدم . فعلا خداحافظ
فرهاد گوشي را گذاشت و به نقطه اي خيره شد بعد از لحظاتي دوباره كارش را دنبال كرد تصميم داشت هر چه زودتر كارش را تمام كند و به دنبال فروزان برود
فروزان نيز بعد از پايان يافتن ساعت كارش طبقف معمول از شركت خارج شد درحال رفتن در پياده رو بود كه اسم خودش را از پشت سر شنيد برگشت و فرهاد را ديد لبخندي زد و گفت
- سلام تو كه منو ترساندي
- سلام عيب نداره يكي طلب تو
خنديد و ادامه داد:
- بيا بريم مي رسونمت خودم هم كارت دارم
- بايد اول بريم مهد سوزي رو...
- خودم مي دونم در ضمن بايد سوزانو مي بردي پيش فرزانه خيلي ناراحتش كردي
- باور كن اصلا حوصله نداشتم فكر مي كنم سوزانو مهد بذارم بهتر باشده اين طوري راضي ترم
- شايد تو راضي باشي اما فرزانه رو ناراحت مي كني
فروزان سوار ماشين فرهاد شد و گفت:
- مي دوني فرهاد من اصلا قصد ناراحت كردن فرزانه رو ندارم اما نمي خوام با حرفهاي بيهوده هر دومونو ناراحت كنم
فرهاد با مهرباني گفت
- مي فهمم به خدا دركت مي كنم اما... تو هم خيلي سخت مي گيري
- آره ، با اين حال اطرافيانم بايد دركم كنند به هر حال تمومش كن خواهش مي كنم
فرهاد لبخندي زد و گفت
- چشم دختر عموي عزيزم
- خب حالا بگو ببينم چي شده كه امروز اومدي دنبال من؟
- براي حرف زدن براي خواهش التماس و تمنا
فروزان خنديد و گفت:
- ديوونه چرا چرت و پرت مي گي ؟ حرفت ور بزن
- چه عجب ما خنده رو تو چهره شما ديديم
- طفره نرو بگوببينم چي شده؟
- راستم مي خواستم بگم كه.... ببين درباره مهموني فرداست
- مهموني فردا؟
فرهاد با اضطراب گفت:
- خب اره ديگه همون كه....
- واي فرهاد دوباره شروع نكن ها من كه گفتم نمي يام
- آخه چرا؟ دليل تو چيه؟ چرا اعصابمونو خورد مي كني؟
- ببين فرهاد من همچين قصدي ندارم ولي نمي تونم چطوري بگم...
- خودت دليلش رو بگو
فروزان با ناراحتي گفت
- همه دليل منو مي دونند
- حتما مي خواي بگي كه دليلت خجالته ترسه آره؟
- رسيديم صبر كن الان مي رم سوزانو مي يارم
و بعد پياده شد فرهاد مشتي بر فرمان ماشين كوبيد و گفت
- آخه لعنتي اين ديگه چه بازييه كه در مي ياري آه...
لحظاتي بعد فروزان در حاليكه دست سوزان را در دست داشت آمد و سوار ماشين شد
- سلام عمو
فرهاد با مهرباني جواب سوزي را داد و حالش را پرسيد سوزي هم با خوشحالي جواب را داد و شروع كرد به خواندن شعر فرهاد حركت كرد و گفت
- خب فروزان
فروزان با تعجب به فرهاد نگاه كرد او گفت
- ببين فروزان تو بايد قبول كني خواهش مي كنم
- فرهاد به خدا نمي تونم امادگي روبه رو شدن با عمو اينا رو ندارم از نگاه كردن به چشم هاي عمو وحشت دارم از همه خجالت مي كشم
- آخه دختر خوب اين چه حرفيه كه مي زني بابام ديگه فراموش كرده اون هنوزم مثل اون روزها دوستت داره تو رو دختر خودش مي دونه مثل فرزانه
- مسئله فرزانه از من جداست تازه عمو هيچ وقت اون وقايع رو فراموش نمي كنه
- بس كن دختر بايد بدوني كه خيلي داري سخت مي گيري.
- آخه تو مي گي چه كار كنم؟
- فرهاد خيلي راحت گفت
- هيچي قبول كن و بيا خب؟
فروزان سكوت كرده بود سوزان هم با تعجب به ان دو نگاه مي كرد فروزان مردد پرسيد
يعني تو مي گي بيام؟
فرهاد با خوشحالي گفت
- معلومه كه مي گم بياي فكر مي كني اين همه التماس به خاطر چيه؟ خب به خاطر اينه كه تو بياي ديگه
- آه فرهاد من هنوز شك دارم
- اصلا شك نكن تازه خودم فردا شب مي يام دنبالت و مي برمت خونه مون چطوره؟
فروزان فقط سرش را تكان داد واقعا نمي دانست كه كار درستي مي كند يا نه به خانه رسيد فروزان گفت
- ممنون كه امروز ما رو رسوندي و تو زحمت افتادي لطف كردي
- خواهش مي كنم
فروزان در حالي كه تبسمي بر لب داشت پياده شد سوزان هم گفت
- عمو فرهاد چي چي مي گفتيد؟
فرهاد با خوشحالي لپ دخترك را كشيد و گفت
- آخه تو چي كار داري فضول خانم
او نيز خنديد و پياده شدند فرهاد در پايان قرار فردا را ياد آوري كرد و رفت سوزان رو به مادرش كرد و گفت
- مامان فردا مي ريم خونه خاله فرزانه مهموني؟
فروزان لبخند زنان تاييد كرد و سوزان نيز با شادماني خنديد
فرزانه خوشحال و ناباورانه به فرهاد كه مي خنديد نگاه كرد فرهاد نيز به فرزانه اطمينان داد كه فروزان فردا در مهماني خانوادگي انها شركت خواهد كرد فرزانه با نگاه پر مهرش از فرهاد تشكر كرد و به او فهماند كه چقدر دوستش دارد...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #6  
قدیمی 06-13-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت ششم
فروزان هنوز هم مردد بود چند بار مي خواست به خانه آنها تلفن بكند و بگويد كه منصرف شده اما هربار به طرف گوشي مي رفت بيهوده بود سوزان هم از حركات مادرش تعجب مي كرد از ديروز كه فرهاد تركش كرده بود مدام به مهماني مي انديشيد و به اين كه چگونه با عمو رو به رو شود با زن عمو دخترش و .... آه فريدون چطور مي توانست درمقابل فريدون بايستد وحشت نگراني و اضطراب وجودش را فرا گرفته بود بعد از گذشت 5 سال هنوز هم با ياد آوري سخنان عمو شرم تمام وجودش را فرا مي گرفت عمويش ديگر نمي خواست او را ببيند جالا چطور مي توانست تصور كند كه تا چند ساعت ديگر با آنها رو به رو خواهد شد از همه خجالت مي كشيد و از اين همه شرمساري در رنج بود سوزان پرسيد :
- مامان چرا نگراني؟
- عزيزم نگران كه نيستم
سوزان پرسيد:
- مامان چرا اين قدر راه مي ري و با خود ت حرف مي زني؟
فروزان در حاليك ه سعي مي كرد اعصابش را كنترل كند گفت:
- چيزي نيست
سوزان پرسيد:
به خاطر مهموني خاله فرزانه ناراحتي مگه نه؟
فروزان به او نگاهي كرد و در دل به هوش و ذكاوت سوزان آفرين گفت به دل بزرگي كه به خاطر او مي سوخت لبخندي زد و گفت
- عزيزم اين مهموني...
به ساعت نگاه كرد چقدر زمان با سرعت مي گذشت دقيقا 4 بعد از ظهر بود در همان لحظه بود كه صداي زنگ خانه او را از جايش پراند سوزان با خوشحالي دويد و در را باز كرد فروزان نيز به دنبال او رفت فرهاد در حاليك ه مي خنديد گفت
- سلام خوشگل عمو حالت چطوره؟
فروزان جلوتر امد و گفت
- سلام فرهاد
فرهاد با خنده گفت
- به به دختر عموجان عزيزم حاضري؟
- راستم نمي دونم!
- يعني چي نمي دونم حالت خوبه؟
- آره خوبم عمو اينا اومدند؟
فرهاد تاييد كرد فروزان مي خواست بگويد منصرف شده كه فرها د خودش پيشدستي كرد و گفت
- بهتره زودتر حاضر شي و بياي فكر اين كه نمي خواي بياي رو هم از سرت بيرون كن
دست سوزان را گرفت و همراه او پايين رفت و به فروزان ياد آوري كرد كه در كوچه منتظر او هستند فروزان همان طور ايستاده بود نگاهي به اسمان كرد و گفت
- خدايا چه كنم؟
به ناچار رفت تا حاضر شود فرهاد همراه سوزان در كوچه ايستاده بود و او را مي خنداند در اين هنگام بهرام به داخل كوچه پيچيد سوزان با ديدن او گفت
- عمو فرهاد عموي تازه ام داره مي ايد اوناها اوناها
فرهاد به سمتي كه سوزان اشاره كرد نگاه كرد با ديدن شخص مورد نظر چنان جا خورد كه نزديك بود قالب تهي كند او بهرام بود دقيق تر نگاهش كرد بهرام نزديك تر امد هنوز فرهاد را درست و حسابي نگاه نكرده بود سوزان جلو پريد و گفت
- سلام عمو بهرام
بهرام نيز خوشحال ازديدن دخترك زيبا گفت
- سلام عزيزم تو هنوز اسم من يادته؟
- من اسم عموهام يادم نمي ره
- خب من هم اسم تو رو از ياد نبردم سوزي خوشگله؟
فرهاد ناباورانه گفت
- به به بهرام خودتي پسر؟!
بهرام هم به شخص مقابلش نگاهي كرد لحظاتي به چهره فرهاد نگريست و بعد در حالي كه مي خنديد با شادماني گفت
- فرهاد خودتي بي وفا؟
هر دو با هيجان يكديگر را در آغوش كشيدند بهرام و فرهاد دو دوست دوران دبيرستان بودند كه دوستي انها همان گونه كه خود عهد بسته بودند تا ابد پايدار بود بعد از پايان دبيرستان بهرام همراه خانواده اش به شهرستان رفته بود و به همين دليل از هم جدا شده بودند.
خانواده فرهاد هم منزلشان را عوض كرده بودند بنابراين نامه هاي بهرام بي جواب ماند و او در انتظار خبري از فرهاد ماند فرهاد نيز كه به علت مسائل و مشكلات خانوادگي همه چيز را فراموش كرده بود از ياد بهرام غافل مي شود اكنون كه بعد از گذشت چند سال يكديگر را مي ديدند چنان هيجان زده شده بودند كه نمي دانستند چه كنند در اين ميان سوزان متعجب و با نگاهي پرسش گرانه ان دو را مي نگريست
- شما ها چرا اين طوري شديد؟!!
فرهاد كه بسيار خوشحال بود به او نگاه كرد و گفت
- چطوري عزيز دلم؟
- خب چرا يكهو پريديد بغل هم مگه با هم دعوا دارين؟
بهرام خنديد و گفت
- نه عزيزم ما همديگه رو دوست داريم
در همان لحظه فروزان با ظاهري ساده قدم در كوچه گذاشت و فرهاد را ديد كه چگونه صميمانه با بهرام همسايه اش صحبت مي كند او نيز متعجب شد بهرام با ديدن او لرزش خفيفي را در قلبش احساس كرد با صدايي كم و بيش لرزان سلام كرد فروزان نيز به ارامي جوابش را داد و بعد رو به فرهاد كرد و پرسيد
- حيلي خوشحالي! چي شده!؟
- فروزان جان معرفي مي كنم دوست بسيار بسيار بسيار صميمي و عزيز من بهرام چند سال بود همديگر رو گم كرده بوديم اما حالا ناگهاني خدا جون باورم نمي شه
فروزان گفت
- من كه نمي فهمم تو چي مي گي واضح بگو ببينم
فرهاد با خنده گفت
- بابا جون دارم مي گم من دوستم بهرام رو پيدا كردم
فروزان خيلي معمولي پرسيد
- مگه تا حالا همديگو گم كرده بوديم؟
- خب اره ديگه چند سال بود كه از هم بي خبر بوديم اما حالا به طور تصادفي همديگر رو ديديم
فروزان لبخندي زد و سوار ماشين شد سوزان با خنده گفت
- مامان نمي دوني كه چطوري يك دفعه دوتايي پريدند بغل همديگه خيلي خنده دار بود
فروزان به خاطر خوشحالي سوزان لبخندي زد و گفت
- عزيزم كارهاي ادم بزرگ ها هميشه خنده داره!!!!
سوزان رو به فرهاد كرد و گفت
- عمو مگه نمي ريم؟
فرهاد گويي تازه يادش افتاده باشد گفت
- اي داد بي داد يادم رفته بودها الان مي ريم
به بهرام نگاهي كرد و ادامه داد
- ببينم بهرام ادرست كجاست؟ چون الان عجله داريم بايد بريم اما مطمئن باش كه به سراغت مي يام خيلي حرف ها واسه گفتن دارم
فروزان گفت
- فرهاد خان دوست شما در ساختمون ما و طبقه سوم زندگي مي كنند ادرسو فهميدي!
- خيلي عاليه الان مي ريم ديگه خب بهرام جان صبر كن من هم شماره تلفن و ادرسم رو بهت بدم
بعد روي تكه كاغذي ادرس و شماره تلفن رو يادداشت كرد و به دست بهرام داد
- با من تماس بگيري ها
- چشم حتما مطمئن باش راستي با پدرت اينا هستي
- كجاي كاري بابا بنده عيال وار شده ام ديگه از بابا اينا خبري نيست و خنديد!
__________________
پاسخ با نقل قول
  #7  
قدیمی 06-23-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت هفتم
فرهاد از اينه به فروزان كه رنگ پريده و مضطرب بود نگاه مي كرد وضعيت او را كاملا درك مي كرد ولي مايل نبود تا اين حد رنج بكشد هر چه با فروزان صحبت مي كرد و مي خواستند كه او گذشته را فراموش كند فايده اي نداشت در طي سال هاي گذشته و در تنهايي اش بسيار رنج كشيده بود گويي گذشته و تلخي هايش نمي خواست سايه شومش را از زندگي او بردارد. فرهاد لبخندي زد و خواست با صحبت هاي طنز آلودش او را از اين حالت خارج كند اما فروزان به هيچ وجه تمايلي به شوخي هاي او در اين وضعيت نداشت
در افكار غرق بود و مضطرب از اين كه چگونه با عمو رو به رو خواهد شد عمويي كه سالهاي پيش او را به دليل خطاي نابخشودني اش طرد كرده بود – وقتي به اپارتمان فرهاد رسيدند ترس و هيجان فروزان شدت بيشتري گرفت . عمو و خانواده اش نيز براي ديدن فروزان هيجان داشتند عمو خوب مي دانست كه در طي اين سال ها چقدر در حق اين دختر كوتاهي كرده . زن عمو نيز پس از سال ها سعي كرده بود خطاي فروزان را به دست فراموشي بسپارد و مثل گذشته او را دوست بدارد. فريدون نيز با اين كه در تمام طول زندگي اش تنها فروزان را ميخواست، اما وقايع گذشته او را نسبت به همه چيز دلسرد كرده بود و به خود تلقين مي كرد كه فروزان ديگر برايش اهميتي نداره، اما اين گفته حقيقت نداشت او هنوز فروزان را دوست داشت اما خطا و بي مهري اش را هرگز نمي توانست فراموش كند.
با ورود سوزان به داخل جمع شادي و نشاط بر محيط سايه افكند. فروزان همراه فرهاد و فرزانه در حاليك ه سرش را به زير انداخته بود معصومانه و شرمسار و با حالت لرزان و غمگين سلام داد. مهمان ها با ديدن او سكوت كردند فرناز بلند شد و مشتاقانه به سمت دختر عموي عزيزش رفت و هر دو به يك ديگر خيره شده بودند نگاهشان پر از اشك شوق بود يك ديگر را در آغوش كشيدند. ديگران با ديدن اين صحنه احساساتي شده بودند و اشك گونه هاي انها را نوازش مي كرد تنها فريدون بود كه مثل كوهي از يخ با جديت ايستاده بود و هيچ عكس العملي از خود نشان نمي داد در درونش دچار احساسات و هيجان شده بود دلش مي خواست مثل ديگران او را در آغوش بكشد و تمام عقده هاي چندين سال را خاليك ند ، اما خودش را كنترل كرده و خيلي بي توجه و خونسرد به ان صحنه نگاه مي كرد فروزان بعد از اين كه از آغوش زن عمو بيرون آمد نگاهش به نگاه عمو افتاد دلش مي خواست مثل گذشته در آغوش پر مهر عمو جاي بگيرد عمو با مهرباني دستانش را باز كرد عمو او را بخشيده بود و فروزان از اين همه گذشت هيجان زده به آغوش پدرانه عمو پناه برد و گريست:
- عموجون دلم براتون تنگ شده بود چقدر دوري از شما سخت بود. هنوز باورم نمي شه كه در اين آغوش منو پذيرفته باشي.
عمو نيز گريست درك مي كرد فروزان چقدر زجر كشيده بود او مي فهميد كه اين گريه ها عقده هاي پنج ساله اي است كه در دلش انباشته شده و اكنون اين چنين ان ها را خالي مي كند.
فريدون نيز كه سعي مي كرد احساساتش را مهار كند هيجان زده شد و اشك هايش جاري گشت. به اتاقي ديگر رفت و به خاطر دلتنگي هاي دختر عمويش گريست. فروزان كنار بقيه نشست و در حالي كه بغض بزرگي گلويش را مي فشرد عمو نيز به او نگاه مي كرد به دختر برادر مرحومش دختري كه با اشتباهش باعث دق مرگي پدرش شده بود وقتي فرهاد جاي خالي فريدون را ديد به دنبالش وارد اتاق شد او را با چهره اي باراني ديد و با تعجب به او خيره شده فريدون به او نگاه كرد و در حاليك ه موجي از غم در صدايش احساس مي شد گفت
- خيلي بزرگ شده خيلي عاقل شده خيلي دلم براي ديدنش تنگ شده بود فرهاد چقدر نگاهش خسته و دردمند بود دلم اتيش گرفت
- مي فهمم چي مي گي اما از تو بعيده تو و گريه؟ يعني ديدن فروزان تا اين حد احساساتتو تحريك كرده؟
فريدون بلند شد اشكهايش را پاك كرد و گفت
- كافيه بهتره بريم پيش بقيه
وقتي وارد پذيرايي شدند فريدون به سردي سلام كرد فروزان نگاهش كرده و به ارامي جواب داد سوزان با خنده به آغوش فريدون پريدو او را بوسه اي محبت اميز به چهره سوزان زد. همگي مشغول گفتگو و خنده بودند اما فروزان غمزده در خود فرو رفته بود فريدون با رفتارش دل غمگين او را كشسته بود به او حق مي داد چرا كه احساسات اين پسر را بازي گرفته بود و از درون نابودش كرده بود اكنون بعد از سال ها دوباره در جمع خانواده جاي گرفته بود. به خاطر ناگهاني بودن اين موضوع كمي گيج و سردرگم بود و دچار هيجان شده بود صداي عمو او را به خود اورد
- فروزان الان چه كار مي كني؟
- تازگي تو يه شركت به عنوان منشي استخدام شدم كار بدي نيست
- قبلا كار مي كردي؟
چه سوالاتي مي پرسيد خودش جواب همه را مي دانست اما مايل بود از زبان فروزان بشنود فروزان تمايل نداشت درباره كار حرفي بزند مخصوصا جلوي فريدون ولي مجبور بود جواب بدهد فريدون با لحن سردي پرسيد:
- چرا كار قبليتو رها كردي؟
نگاه سرد فريدون باعث شده كه او سرش را به زير بيندازد دلش نمي خواست به اين سوال جواب بدهد اما فريدون مدام مي خواست گستاخانه او را زير سوالات پي در پي و بي اساس كه فروزان را زجر مي داد خرد كند! فرهاد كه حقيقت را مي دانست سعي كرد موضوع بحث را عوض كند و شروع كرد به صحبت كردن درباره بهرام و اين كه او را بعد از چند سال پيدا كرده است خانواده اش از شنيدن اين موضوع اظهار خوشحالي كردند
عمو رو به فروزان كه عمگين نشسته بود كرد و گفت:
- دخترم چرا اين قدر ساكتي ؟ من دركت مي كنم مي دونم كه توقع نداشتي ما اين طور با تو برخورد كنيم باور كن كه من تو رو بخشيدم. ناراحت نباش
فروزان با لبخندي تلخ گفت:
- عمو من اون قدر تو حال و هواي تنهايي و اندوه خودم غرق بودم كه حال و هواي صميمي رو فراموش كرده بودم تا بخوام دوباره عادت كنم طول مي كشه پس از سكوت من ناراحت نشيد
سوزش اشك چشمانش را به درد اورد ديگر سعي نمي كرد اشكهايش را مهار كند
- فكر مي كردم وقتي با شما رو به رو بشم دوباره حرفهاي گذشته پيش كشيده مي شود و من زير اين همه شرمساري خرد مي شم هرگز .پنج سال پيش فراموش نكردم خاطراتش از يادم نرفته آخه شدم يدك كش همون خاطرات گذشته دردها...اما وقتي نگاه پر محبت شما رو ديدم اروم گرفتم وقتي تو آغوشتون جا گرفتم لرزش از وجودم پر كشيد و رفت خوشحالم كه منو بخشيدين
عمو دوباره فروزان را به آغوش كشيد:
- دخترم ديگه اجازه نمي دم تنها باشي مي دونم كه تا حالا خيلي كوتاهي كردم اما قول مي دم كه جبران كنم منو ببخش دخترم
فروزان خوشحال از اين همه محبت هيجان زده به بقيه كه چهره هايشان غرق اشك بود نگاه كرد و گفت
- تورو خدا ديگه گريه نكنيد شاد باشيد دلم براي شادي و خنده تنگ شده
دلش مي خواست بخندد تا ديگران نيز خوشحال باشند كم كم داشت با ان فضا انس مي گرفت شام را در فضايي به مراتب شادت صرف كردند فرهاد مدام با شوخي هايش باعث خنده ديگران مي شد فروزان شب خوبي را گذرانده بود در چشمانش برق اميد مي درخشيد ا اين كه مي ديد ديگران او را بخشيده اند خوشحال بود اخر شب ساعت 11 بلند شد و گفت كه بايد به منزلش برگردد در برابر اصرار ديگران تشكرد كرد و گفت
- من از همه ممنونم شب خيلي خوبي بود فرزانه جون به خاطر زحماتت ممنون برم بهتره
عمو گفت
- اين وقت شب كه نمي شه تنها بري
فرهاد و به دنبال او بلافاصله فريدون از جا برخاستند و فريدون گفت
- من مي رسونمشون
همه با تعجب او را نگاه كردند فهميد كه خيلي عجولانه تصميم گرفته با صدايي لرزان گفت
- البته اگه اشكالي نداشته باشه
فرهاد لبخند زنان گفت
- ممنون فريدون من خيلي خسته ام
فروزان به ارامي گفت
- باعث زحمت نمي شم؟
فريدون گفت
- نه نه اصلا زحمتي نيست من پايين منتظرم....
و رفت.


__________________
پاسخ با نقل قول
  #8  
قدیمی 06-27-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه قسمت هشتم
فروزان باز هم از آنها تشكر كرد و بعد سوزان را كه خوابيده بود به آغوش گرفت و با خداحافظي كردن از خانه خارج شد
در وجودش غوغايي به پا بود فريدون خواسته بود او را برساند باور نمي كرد از تنها ماندن با او مي ترسيد اما تصميمي گرفت به خودش مسلط شود فريدون به ماشين تكيه داده بود و سيگار مي كشيد با ديدن فروزان در عقب ماشين را باز كرد فروزان با ديدن سيگار پسر عمو متعجب به او نگاه كرد اما فريدون خود را از نگاه او دور كرد رفت و پشت فرمان نشست
وقتي فروزان سوار شد فريدون حركت كرد سوزان در آغوش مادرش به خواب رفته بود سكوتي بر قرار بود فروزان كه گويي از اين سكوت راضي نبود به بيرون چشم دوخته بود و به فريدون توجهي نمي كرد ولي فريدون هيجان زده شده بود فروزان دوباره بعد از چند سال در ماشين او نشسته بود تنها بودند دوست داشت با او حرف بزند به او بگويد كه مثل گذشته دوستش دارد اما او را نبخشيده بود غرورش به او اجازه نمي داد كه به گرمي با فروزان برخورد كند به آرامي رانندگي مي كرد در همان لحظه كه فريدون در درونش با خود مي جنگيد فروزان سرش را برگرداند و به او نگاه كرد يادش به خير. در گذشته وقتي با او تنها بود عادت داشت جلو بنشيند و اين بيشتر در خواست فريدون بود نگاه سنگين فروزان را احساس كرد و شانه هايش لرزيد
فريدون ماشين را گوشه اي متوقف ساخت نفس نفس مي زد گويي هواي داخل ماشين خفه كننده بود و نمي توانست نفس بكشد فروزان با وحشت به او نگاه كرد مي خواست حالش را بپرسد، اما ترسيد دوباره با نگاه و لحن سرد و خشن او رو به رو شود فريدون پياده شد چند قدمي از فروزان فاصله گرفت سرش به شدت درد گرفته بود در يك لحظه از خودش متنفر شد كه چرا خواسته فروزان را برساند دستانش را دو طرف سرش گرفته بود و به اسمان و گاه به زمين مي نگريست. آشفته بود احساساتي شده بود حال غريبي داشت از خودش بدش مي آمد كه چرا اين قدر تهي شده چرا با فروزان دچار اين حالت شده بايد از فروزان متنفر مي بود اما نبود دوستش داشت اما نمي خواست او بفهمد. فروزان با نگراني به فريدون نگاه مي كرد نمي دانست چه كار كند ايا بايد ميرفت و از او مي پرسيد كه چه اتفاقي افتاده است؟ سوزان را روي صندلي خواباند و با ترس از اتومبيل پياده شد. فريدون نيز مايل بود او به كنارش بيايد اشك چشمانش را گرفته بود دلش مي خواست به شدت گريه كند فروزان در چند قدمي او بود خيلي ارام صدا كرد
- فريدون!
فريدون با شنيدن اسمش به سختي يكه خورد بغضش تركيد و به گريه افتاد همانطور كه پشت به او داشت ارام ارام اشك هايش را پاك كرد.
فروزان مقابلش ايستاد
فريدون متعجب و هيجان زده بود فروزان چشم در چشم او دوخت نم اشك را در نگاه او حس كرد و سر به زير انداخت با صداي لرزان گفت
- فريدون مي دونم.و..... مي دونم كه باعث ناراحتي تو شدم مي دونم كه بودن با من برات سخت شده اما تحمل مي كني. مي دونم هنوز هم منو نبخشيدي
نگاه گريانش را به نگاه فريدون دوخت و ادامه داد:
- ولي من ازت مي خوام حلالم كني منو ببخشي تو با اين نگاهات اتيشم مي زني خردم مي كني منو ببخش من غير از اين هيچ توقعي از تو ندارم
روي زمين جلوي پاهاي فريدون زانو زد و ادامه داد
- منو ببخش!
چقدر ديدن چشم هاي گريان فروزان او را عذاب مي داد چقدر ديدن فروزان ان هم در ان حالت برايش سخت بود غرورش را ناديده گرفت. در برابر فروزان غرور معنايي نداشت
در مقابل نگاه فروزان غرورش به خاكستر تبديل مي شد زيرا عشق او بود كه وجودش را به خاكستر مبدل مي كرد بازوان او را گرفت و بلندش كرد
- فروزان خواهش مي كنم گريه نكن. اگر تو با بخشش من ارامش پيدا مي كني باشه قبول اما اين جوري نكن دختر! اين جوري نابودم مي كني مي فهمي؟ دلم مي خواست اون طوري كه دلم مي خواهد باهات حرف بزنم درددل كنم. اما حيف نمي شه فروزان تو دنيام رو نابود كردي. وجودم رو از درون متلاشي كردي ولي بذار حداقل اين جسم به خاطرات سالم باشه ديگه جسم بي روحم رو ويران نكن داغونم فري داغون. تو هم با نگاهت اتيشم مي زني.
او را رها كرد و به طرف ماشين رفت دست ها را روي ماشين تكيه داد و سنگيني اندامش را روي دست ها انداخت او باز هم اقرار كرده بود . دلش نمي خواست در مقابل او بي اراده شود اما امكان نداشت.
گويا فروزان طلسمي جادويي بود كه چشمان فريدون را به روي حقايف مي بست
فروزان با ناراحتي كنار او ايستاد و گفت
- به خاطر همه چيز متاسفم اميدوارم بتونم جبران كنم كمكم مي كني؟
فريدون پرسيد:
- چگونه؟
فروزان با عجله گفت
- همين كه با تمام وجود از ته دلت منو ببخشي كمك بزرگيه
- باشه من تو رو بخشيدم اما بدون گناه عشق نابخشودنيه
و با اين جمله سوار ماشين شد فروزان همان طور ايستاده بود دريافت كه بخشش فريدون زباني است و او هرگز به راستي او را نمي بخشد به اسمان نگاه كرد اهي كشيد و به ارامي سوار شد فريدون بدون هيچ حرفي حركت كرد فروزان چنان در خود فرو رفته بود كه وقتي فريدون گفت رسيديم با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- رسيديم؟ چه زود!
پياده شد . خواس تسوزان را بغل كند كه فريدون با دست او را كنار زد و خودش سوزان را در اغوش گرفت و گفت
- تو برو در رو باز كن
فروزان به سرعت بالا رفت و در را باز كرد و داخل شد در را باز نگه داشت تا فريدون نيز داخل شود اما او ايستاد و گفت
- بيا دختر تو بگير
- نمي يايي تو
- نه
سوزان را به آغوش او داد و خواست در راببندد كه فروزان گفت
- فريدون
فريدون نگاهش كرد فروزان نيز در سكوت در را به ارامي بست و از ان جا رفت
چه شب سختي بود شبي تلخ و ناراحت كننده فريدون بعد از مدتي كه بيه دف خيابان ها را پيمود به خانه رفت و خواست با خود كمي خلوت كند و دوباره به فروزان بينديشد كسي كه ارامش به او مي داد
فروزان نيز به اسمان نگاه مي كرد و به او مي انديشيد. باور نمي كرد كه چنين عاجزانه از او طلب بخشش كند با خود گفت: (( خدايا چرا اين دنيا با من سر جنگ داره؟ چرا با من ناسازگاره؟ چرا بايد هميشه احساس حقارت و كوچكي كنم؟ چرا بايد مدام از روي شرمندگي سرم رو به زير بيندازم و از نگاه ديگران بگريزم؟ كاش پدر و مادرم زنده بودند اي كاش!! آه بابا كجايي تا دختر دردانه ات را در آغوش بفشاري وب گي كه دوستش داري /؟ بگي كه تمام زندگيته؟ كجايي بابا؟ كحايي مامان؟ كجايي تا دست نوازش گر پر مهرت را به سرم بكشي و به درد دلم مرحم بذاري؟ چرا دنيا با من اين گونه كرد؟ اگر گناهم عشق بود ايا سزاش از دست دادن عزيزانم بود؟ خدايا كمكم كن. كمكم كن....))
با احساس دست هاي سوزي رو گونه هايش چشم گشود و در چشم هاي اسامي دختركش خيره شد
- سلام مامان جونم صبح خيرت باشه!
فروزان خنديد لپ هاي او را كشيد:
- سلام عروسكم صبح به خير ! نه صبح خيرت باشه
سوزي كودكانه خنديد
هنگام صرف صبحانه سوزان پرسيد
- مامان كي اومديم خونه مون
به او نگاه كرد و گفت:
- ديشب عمو فريدون ما رو اورد
و با يادآوري شب گذشته چهره اش غمگين شد به فكر فرو رفت چقدر ديشب شب ناراحت كننده اي بود صحبت كردن با فريدون طلب بخشش از او زانو زدن در مقابلش اشك هايش كه نشان از غم دروني اش بود همه را به خاطر اورد اهي كشيد اميدوار بود فريدون او را ببخشد. زماني كه مشغول شستن دست هاي سوزان بود صداي نزگ خانه او را متعجب كرد در را باز كرد با ديدن خانواده عمو پشت در خانه كم مانده بود قالب تهي كند جلوتر رفت و با صدايي لرزان گفت
- سلام خوش آمديد
عمو با خنده گفت
- مهمون نمي خواي؟
- آه عموجون خيلي خوش اومدين بفرمايين بفرمايين
همگي با هيجان و شادي وارد شدند دسته گلي در دستهاي فرناز بود كه ان را به فروزان تقديم كرد فرهاد در همان ابتداي ورود با لودگي باعث خنده همه شد ولي فريدون فقط سلام كردچشم هاي سرخ و بي خواب بود وقتي همه نشستند فروزان با هيجان و در حاليك ه سكوت كرده بود به انها نگاه مي كرد باورش نمي شد كه بعد از 5 سال براي اولين بار مهمان به خانه اش بيايد زبانش بند امده بود عمو گفت:
- ديشب كه تو رفتي تصميم گرفتيم امروز بياييم خونه ات بدون دعوت
زن عمو گفت
- عزيزم چون عجله اي شد نتونستم هديه اي برات بخرم بعدا از خجالتت در مي يام
فرناز لبخند زنان گفت
- فروزان از خودمونه ناراحت نمي شه اگر كادوش رو دير بگيره
فروزان لب به سخن باز كرد و گفت
- همگي خوش اومدين خيلي خيلي خوشحالم كردين راستش من چنان هول شدم كه نمي دونم چي بگم فقط بدونين خيلي خوشحالم
و سريع به اشپزخانه رفت قطرات اشكي را كه بر گونه اش غلتيده بود با سر انگشت پاك كرد فرناز امد و گفت
- فروزان تورو خدا امروز گريه نكن چون اشكام تموم شده و اگه با جمع همراهي نكنم مي گن دختره بي احساسه
خنديد و فروزان را نيز خندادند
فروهاد و سوزان سخنگويان مجلس شده بودند فروزان و فرناز با ميوه و چاي وارد شدند و نشستند فرهاد و به فروزان كرد و گفت
- دختر عمو جان زياد زجمت نكش مي ترسم وزن كم كني
نگاهي به پدر كرد و ادامه داد
- بابا مي بينين فروزان چقدر چاقه داره مي تركه
سوزان براي اين كه از مادرش دفاع كند گفت
- نخيرم مامانم خيلي هم لاغره
فريدون گفت
- عزيزم فرهاد شوخي مي كنه نه كه خودش خيلي لاغره همه رو چاق مي بينه!
فرزانه با تعجب گفت
- وا بيچاره فرهاد پوست و استخونه چاق نيست!
همه خنديدند و زن عمو به شوخي گفت
- امان از دست تو!
فريدون با لبخندي گفت
- زن و شوهرهاي امروزي اند ديگه
زن عمو گفت
- تو هم زن بگيري مي شي مثل همين ها
فريدون با جديت گفت
- مادر من چند دفعه بگم اين بحثو پيش نكش
زن عمو با ناراحتي گفت
- خب منم ارزو دارم مي خوام دامادي پسر بزرگم رو ببينم
- مادر من به موقعش اما حالا اصلا اين بحث درست نيست لطفا تمومش كنيد
همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت


__________________
پاسخ با نقل قول
  #9  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل نهم



همان طور صحبت مي كردند وفرهاد با صحبت هايش صداي فرزانه را در مي اورد ناگهان فروزان بلند شد و گفت:
- پاك فراموش كردم بايد ناهار درست كنم شما حرف بزنيد من مي رم غذا درست مي كنم
فريدون بلند شد و گفت
- لازم نيست غذا رو از بيرون مي گيرم تو نمي خواد غذا درست كني
- نه نه لازم نيست از بيرون غذا بگيري خودم بلدم درست كنم
فريدون لبخندي زد و گفت:
- مي دونم بلدي اما بهتره حالا كه ما اين جاييم تو هم كنارمون باشي نه اين كه تا ظهر بري تو اشپزخانه
همه به او چشم دوخته بودند خودش هم فهميد كه خيلي تند رفته با چهره اي گلگون سرش را به زير انداخت و گفت
- من مي رم غذا بگيرم
مي خواست برود كه فرهاد گفت
- صبر كن تازه ساعت يازده مي مونه از دهن مي افته بذار يك ساعت ديگه برو بگير
فريدون سرش را تكان داد و گفت
- باشه پس فعلا مي رم كمي قدم بزنم
فرهاد گفت:
- زمين كه ميخ نداره بگير بشين
فريدون لبخندي زد و فرهاد گفت:
- آهان بريم خونه بهرام اي داد بي داد اصلا يادم نبود فري طبقه سوم ديگه؟
فروزان تاييد كرد فرذهاد بلند شد و گفت
- پس من و فريدون مي ريم خونه بهرام يه سري مي زنيم و بعد مي ريم غذا مي گيريم
فريدون هم مخالفتي نكرد سوزان گفت:
- عموجون منم بيام؟
فريدون او را بغل كرد و گفت
- بايد بيايي!
خنديد و او را بوسيد
سه نفري به طبقه بالا رفتند فرهاد زنگ را فشرد بهام تنها د ر خانه اش نشسته بود و در حال تماشا كردن فيلم بود در را كه باز كرد از ديدن كساني كه پشت در بودند نزديك بود بال در بياورد هيجان زده
گفت:
- واي فرهاد فريدون خداي من شما كجا اين جا كجا؟ پسر فكر كردم كه رفتي و ديگه بر نمي گردي
- سلام به رفيق عزيزتر از جونم چطوري؟
- عليك خوبم سلام فريدون چطوري بابا بيايين تو ديگه
فريدون نيز سلام و احوالپرسي كرد و وارد خانه شدند بهرام خانه شيكي داشت همه جا مرتب و تميز بود
بهرام سوزان را بوسيد و با مهرباني با او برخورد كرد در سالن پذيرايي روي صندلي نشستند فريدون گفت
- وقتي فرهاد گفت كه تو رو پيدا كرده باورم نشد خيلي از ديدنت خوشحالم
- ممنون من هم از اين كه باز شماها رو توي اين دنياي بزرگ پيدا كردم خوشحالم باورم نمي شه
- عيب نداره بذار يه قرص باور بهت بدم تا باورت بشه
خنديد و گفت
- تو هنوزم جكي پسر بي وفا كاش اين همه مدت اززهم خبري داشتيم
- مي دونم من بي وفايي كردم اما تو كه يك پا كاراگاه بودي پيدام مي كردي
- دستت درد نكنه هنوز به اين مقام نرسيده ام
فريدون خنديد بهرام گفت:
- برم براتون يك چيزي بيارم بخورين
فرهاد مانعش شد و گفت
- لازم نيست
بهرام نيز به ناچار نشست و گفت
- خب تعريف كنين ببينم چطور شد كه خونه اتو نو عوض كردين
- بهرام جان قصه اش درازه باشه براي بعد
- اره نمي خواد با يادآوري گذشته ها ناراحتي ايجاد كنيم تو از خودت بگو
بهرام لبخندي زد و گفت
- چي بگم ما كه تا ديپلم گرفتيم پدر بزرگم فوت كرد و همه رفتيم شهرستان خلاصه اون قدر ناراحت بوديم كه خدا مي دانه مادر بزرگم خيلي تنها شد . خاله و دايي ام گفتند نمي تونند بيان شهرستان زندگي كنند در عوض مادرم با پدرم مشورت كرد و ما به شهرستان رفتيم خودت كه يادته فرهاد من دوست داشتم ادامه تحصيل بدم برم دانشگاه بعد از دو سال برگشتم و بابا اين خونه رو برام خريد من اين جا زندگي مي كنم تابستون هام خونواده ام ميان اين جا به ديدنم خلاصه زندگي مي گذره ديگه گاهي ام من به اون جا مي رم
فرهاد پرسيد
- زن چي؟ زن نگرفتي؟
او خنديد و جواب داد
- من كه مثل تو هول نيستم زود بپرم توي ديگ روغن داغ
فريدون هم با خنده گفت:
- گل گفتي بهرام
فرهاد براي اين كه از خودش دفاع كند گفت
-مگه چيه خب دوست داشتم با دختر مورد علاقه ام ازدواج كنم و حالا هم سر به راه شدم!
بهرام به شوخي گفت:
پس حالا سر به راه شدي؟تو چي فريدون؟
- هيچي . من هنوز مجردم
بهرام گفت
- من يادمه قرار بود با دختر عموت عروسي كني چي شد؟
فرهاد نگاهي به فريدون كرد و در جواب گفت:
- قرار بود با خواهر زن من كه اون يكي دختر عمومونه عروسي كنه ولي خب نشد
- يعني رفت و با يكي ديگه عروسي كرد؟
فرهاد گفت:
- مي شه گفت اره ديگه
فريدون ناراحت به نظر مي رسيد دوباره به ياد رفتار فروزان در سال هاي گذشته افتاد ياد سخنان بي رحمانه او كه گفته بود دوستش ندارد و او را نمي خواهد آه كه چه سخت بود
- فريدون ناراحتي؟
فريدون رو به بهرام كرد و جواب داد:
- نه چيزي نيست
بهرام با لبخندي بر لب گفت
- عيب نداره فريدون زن مي گيري همه چي از يادت مي ره
فرهاد با خنده گفت
- نه بابا اين حاضره صد تا كفن بپوسونه اما زن نگيره
بهرام تعجب كرد دوست داشت درباره همسايه اش از فرهاد سوال كند اما فكر كرد شايد درست نباشد دل به دريا زد و گفت
- فرهاد خانمي كه تو اين اپارتمانه و سوزي دخترشه فاميل شماست؟
فرهاد با تعجب گفت:
- چقدر خنگي!
بهرام در حالي كه مبهوت مانده بود به او نگاه كرد و او ادامه داد
- اين فروزان اون يكي دختر عموم ديگه
بهرام با تعجب بيشتر پرسيد:
- همون كه فريدون مي خواستش؟
فريدون به او نگاه كرد فرهاد جواب داد
- خب اره ديگه همون كه...
فريدون بلند شد و گفت
- تو پيش بهرام بمون من خودم مي رم غذا بگيرم
سوزان هم همراه فريدون شد با رفتن انها فرهاد با خوشحالي گفت
- بهرام حالا تنها شديم بپر تو جزئيات
بهرام خنديد و گفت
- چيه مثل دخترا مي خواي بري تو جزئيات؟!
فرهاد با خنده به او نگاه كرد
- او موقع ها كه نديدم عاشق بشي حالا جي كسي رو دوست داري؟
بهرام به او نگاه كرد مي خواست بگويد نه اما دروغ بود او به كسي علاقه مند بود كسي كه توانسته بود قلبش را به لرزه در بياورد عاشقش كند او را به سوي جاده عشق بكشاند فرهاد به شوخي گفت
- مي بينم كه تو فكري مثل اين كه عاشقي!
- نه بابا من عاشقم نيستم
فرهاد موذيانه به او نگاه كرد و فقط لبخند زد بهرام گفت:
- فرهاد تو از خودت بگو
فرهاد با خنده گفت:
- چي بگم عزيزم از زنم بگم و شيرين زبوني هاش يا از خانواده ام و غيره چي مي خواي بدوني؟
- معلومه از همه چي راضي هستي فرهاد از فريدون بگو خيلي تو خودشه انگار پكره اون موقع ها اين جوري نبود مثل يك گلوله اتيش بود اما حالا
فرهاد به نقطه اي خيره شد وگفت
- فروزان فريدون رو نابود كرد فريدون عاشق اون بود مي پرستيدش مي دوني فكر نمي كنم كسي بتونه مثل فريدون عاشق باشه اون حتي جونشم به خاطر فروزان فدا كرد اما نشد...
بهرام مشتاق تر شد و پرسيد:
- چرا نشد؟
فرهاد نگاهش كرد و گفت
- معلومه فروزان اونو نمي خواست
بهرام با تعجب پرسيد
- چرا مگه فريدون چش بود؟
- عيب از فريدون نبود بگذريم اينارو مي خواي چه كار جالب نيستند
- دوست دارم بشنوم البته اگه اشكالي نداشته باشه
- اي كلك مي خواي سر از زندگي فريدون در بياري؟
- نه باور كن فقط مشتاق شدم اگر دوست نداري نگو اصرار نمي كنم
- نه جونم تو فكر كردي من نمي خو ام تعريف كنم اشكالي نداره فقط نمي خوام ناراحت بشي
- ناراحت نمي شم باور كن
- گفتم كه فريدون فروزان را دوست داشت مي دوني فروزان هم نسبت به اون بي ميل نبود هميشه با هم خوب بودند تا اين كه يه مدت رفتار فروزان تغيير كرد مدام مي خواست از فريدون فاصله بگيره همه اينو مي دونستند كه فروزان و فريدون براي هم اند مثل خودم و فرزانه كه مال هم بوديم فروزان مدام از جواب دادن درباره عروسي و ... طفره مي رفت تا اين كه گفت فريدونو نمي خواد البته با خود فريدون هم صحبت كرده بود آخ نبودي حال فريدون بيچاره رو ببيني بعد فهميديم فري يكي ديگه رو دوست داره انگاري طرف هم اومده بود خواستگاري اش اما عموي خدا بيامرزم قبول نكردند منظورم فروزان و فريدونه...
__________________
پاسخ با نقل قول
  #10  
قدیمی 07-18-2010
SonBol آواتار ها
SonBol SonBol آنلاین نیست.
معاونت

 
تاریخ عضویت: Aug 2007
محل سکونت: یه غربت پر خاطره
نوشته ها: 11,775
سپاسها: : 521

1,688 سپاس در 686 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رمان خیال یک نگاه - فصل دهم


بهرام در سكوت چشم به دهان فرهاد دوخته بود باور نمي كرد كسي را كه دوست دارد و به او عشق مي ورزد ان قدر بي احساس بوده باشد كه فريدون را از خود براند باور نمي كرد به ارامي گفت:
- چقدر تلخ
فرهاد لبخندي زد و گفت:
- فريدون ديگه اون فريدون قبل نمي شه
بعد از لحظاتي گفت:
- بابا ما چرا ماتم گرفتيم؟ مثلا بعد از سالها همديگر رو ديديم بيا خوش باشيم
در خانه فروزان همه خوش بودند فريدون نيز با سوزي غذا را تهيه كردند و آمدند فرزانه جلو رفت و پرسيد:
- فرهاد كجاست؟
سوزان گفت:
- عمو فرهاد پيش عمو بهرامه داره بازي مي كنه
آن ها به جمله كودكانه او خنديدند فروزان غذا را از دست فريدون گرفت و گفت
- گرم نگهش مي دارم خوبه؟
باز با نگاه سرد فريدون مواجه شد
- خودت بهتر مي دوني خانم خونه شما هستيد فروزان خانم
و از مقابل او گذشت فروزان با تعجب به اشپزخانه رفت. فريدون هم ازرفتارش نسبت به او ناراحت شد از اين كه مي ديد هر لحظه غرورش به خاطر فروزان خرد مي شد ناراحت مي شد حالا بايد نگاه هاي دلسوزانه بهرام را نيز تحمل مي كرد و به خاطر اين موضوع عصبي شده بود
فرزانه با ناراحتي گفت:
- يكي بره اين فرهاد رو صدا كنه
فرناز گفت
- فرزانه جون خودت برو اول يه گوش مالي حسابي بهش بده بعد بيارش
فرزانه قبول نكرد رو به فروزان كرده گفت:
- تو برو صداش كن فري
فريدون گفت
- اگه فرهاد رو صدا مي كنيد بهرامم دعوت كنيد تنهاست
عمو نيز از حرف فريدون را تاييد كرد
فروزان با تعجب پرسيد:
- چرا من برم؟
فريدون با نيش و كنايه گفت
- چون تو صاحب خانه اي ما كه نمي تونيم دعوتش كنيم نكنه مي ترسي؟
فروزان با ابرواني در هم كشيده به او نگاه كرد و پرسيد:
- از تو؟!
و از خانه خارج شد فرناز با عصبانيت به فريدون نگاه كرد و گفت:
-- تو حق نداري با اون اين طوري رفتار كني و هر لحظه با نيش و كنايه هات ناراحتش مي كني
- تو لازم نيست به من درس ادب بدي
- براي اين كه ادب رو پاك از يادت بردي خيال كردي رفتارت خيلي درسته؟ بايد بگم با اين كارهات بدتر حالشو به هم مي زني بيشتر از خودت متنفرش مي كني
فريدون با عصبانيت بلند شد و كشيده اي به صورت فرناز زد كه با صداي ان همه سكوت كردند
فرناز در حالي كه به اشپزخانه مي رفت فرياد زد
- تو يه احمقي احمق
عمو با عصبانيت گفت
- كافيه. مگه بچه شديد فريدون اين چه كاري بود؟
- اون حق نداره با من اين طوري حرف بزنه
همه ساكت ماندند فرزانه كنار فرناز رفت:
- گريه نكن بيا صورتتو بشور
سوزان بغض كرده بود و كنار خاله اش رفت از فريدون ترسيده بود زن عمو هم به كنار انها امد فرزانه براي دلجويي به فرناز گفت:
تو رو به خدا فرناز جون عيب نداره گريه نكن الان كه فروزان بياد و اين اوضاع رو ببينه خيلي ناراحت مي شه
فرناز در حالي كه صورتش را مي شست گفت
- اون يه احمقه ديوونه ست
زن عمو نيز او را به ارامش دعوت كرد وقتي نگاهشان به چهره سوزان افتاد او را نوازش كردند و از او خواستند چيزي به فروزان نگويد
فروزان با ترديد در خانه بهرام را زد
بهرام دوباره از ديدن او هول شده بود فروزان تا فرهاد را ديد از او خواست كه بخانه بيايد از بهرام نيز دعوت كرد كه طبق خواسته عمو و ديگران به منزل او بيايد بهرام ابتدا كمي تعارف كرد اما با اصرار فرهاد پذيرفت. خوشحال بود از اين كه قدم به خانه فروزان مي گذارد او خيلي وحشت داشت وحشت از اين كه حركتي انجام دهد و باعث ناراحتي فروزان شود سه نفري به اپارتمان او رفتند عمو و زن عمو استقبال گرمي از او كرد زماني كه نشستند صحبت درباره خانواده بهرام شروع شد
فروزان پرسيد:
- فرناز كجاست؟
فرزانه همراه او به اشپرخانه رفت فرنا ايستاده و به نقطه اي خيره شده بود سوزان نيز ناراحت بود در ذهن كودكانه اش خيلي از دست فريدون عصباني بود و دلش نمي خواست ديگر پيش او برود فرناز هم از دست برادرش عصباني بود اما ناراحتي او بيشتر به خاطر فروزان بود او را دوست داشت و نمي خواست فريدون ازارش دهد فروزان در حالي كه لبخند مي زد پرسيد:
- چرا اين جا وايسادي؟
- چيزي نيست مي خواستم ظرفا رو ببرم سفره ناهار رو پهن كنم
- ممنون خيلي تو زحمت افتادي مي دونم كه زياد از كار كردن خوشت نمي ياد
فرناز خنديد و گفت
- يادته چطور از زير كار در مي رفتيم؟
فروزان نيز خنديد و دو تايي سفره را بردند و پهن كردند فرناز با بهرام سلام و احوالپرسي كرد و از ديدنش خوشحال شد.
همه دور سفره اي كه با سبزي و ترشي و تنگ هاي بلورين دوغ تزيين شده بود گرد امدند. كباب ها را نيز همراه گوجه هاي سرخ شده در ظرف چيده بودند و بوي ان فضاي خانه را پر كرده بود فرهاد از سوزان خواست كنار او بنشيند اما چون فريدون پهلوي فرهاد نشسته بود سوزان نپذيرفت كه آن جا بنشيند همه مشغول غذا خوردن شدند فريدون درخود فرو رفته و عصباني بود فرهاد به ارامي از او پرسيد
- چي شده؟
فريدون پاسخي نداد فرهاد دوباره پرسيد
- چون براي بهرام گفتم ناراحت شدي؟
- نه بابا همه عالم مي دونن اونم روش
فرهاد ديگر چيزي نگفت بهرام نمي توانست راحت غذايش را بخورد عمو فكر مي كرد خجالت مي كشد و از او خواست راحت باشد. او فقط لبخندي زد اما به راستي احساس خفگي مي كرد ازاين كه با فروزان بر سر يك سفره نشسته بود دست خوش هيجان شده بود با اين حال از نگاه او مي گريخت نمي خواست نگاهش به نگاه او بيفتد زيرا مي ترسيد ناگهان خطايي جبران ناپذير از او سر بزند در مقابل فروزان اصلا توجهي به بهرام نداشت. به هيچ كس نمي انديشيد سال ها بود جز يك نفر به شخص ديگري نينديشيده بود كسي كه پاره اي از خاطرات گذشته مبهم فروزان بود پس از صرف ناهار خانم ها سفره را جمع كردند و فرزانه مشغول شستن ظرف ها شد فروزان آن ها را خشك كرد و فرناز ايستاده بود فرهاد لبخند زنان با آن ها شوخي مي كرد و بيشتر سر به سر فرزانه مي گذاشت ناگهان نگاهش به فرناز افتاد و گفت
- ببينم صورتت چي شده؟
فرناز چيزي نگفت فرهاد متعجب پرسيد:
- چي شده انگار يكي زده تو صورتت
فرناز من من كنان گفت:
- چيزي نيست سوزان لپم رو كشيده كه اين طوري شده
فرهادگفت
- من اين لپتو مي گم تو اين يكي رو نشون مي دي؟
فرناز هول شده بودفروزان هم كه كنجكاو شده بود نگاه كرد و گفت
- فرهاد راست مي گه
فرزانه گفت
- چيزي نيست سرخيش به خاطر نيشگون منه
فرهاد با تعجب به او نگاه كرد و گفت
- يعني تا اين حد محكم كشيده كه جاش بيفته؟ ببينم چيزي شده؟
فرزانه و فرناز ان قدر توضيح دادند تا فرهاد و فروزان دست از سوال كردن برداشتند در پايان فرزانه به فرهاد گفت كه در خانه همه چيز را به او خواهد گفت فرهاد نيز راضي شد و از اشپزخانه بيرون رفت فروزان هر چه اصرار كرد چيزي دستگيرش نشد و به ناچار پيش دستي ها را برداشت و از اشپزخانه خارج شد ناراحت شده بود چرا كه مي ديد ان ها موضوعي را از او پنهان مي كنند مانده بود كه چه اتفاقي افتاده است مي دانست كه هر چه بوده زماني كهبه دنبال فرهاد رفته اتفاق افتاده است. تا بعد از ظهر به طور مدام صداي خنده و شادي از خانه فروزان شنيده مي شد فريدون نيز مي خنديد بهرام هم خجالت كشيدن را كنار گذاشته بود چرا كه م ديدي فروزان هيچ توجهي به او نمي كند
وقتي كه خانواده عمو خداحافظي كردند و رفتند فروزان به خانه نگاه كرد و اهي كشيد تا چند لحظه پيش خانه پر بود از ادم و شادي در ان طنين مي انداخت اما اكنون دوباره با دختركش تنها شده بود خوشحال بود از اين كه مي تواند با خانواده عمو ارتباط داشته باشد به دخترش كه به او نگاه مي كرد لبخندي زد و او را بوسيد:
- عزيزم چرا ساكتي؟ لبخند بزن
- من تو رو خيلي دوست دارم مامان
فروزان با مهرباني او را در آغوش كشيد و گفت
- من هم تو رو دوست دارم عزيزم همه هستي ام!
__________________
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:20 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها