دوستان عزیز مطالبی که داخل گیومه می باشد متعلق به من نیست
«گلی گم کرده ام می جویم او را»
«به هر گل می رسم می بویم او را»
نمی دانم در کدامین دیاری ؟
و حال آمدنت را حال آمدی؟
چه بی خبر آمدی!
و چه بی خبر چون آمدنت رفتی؟
دلم تنگ استاما نمی دانم برای که؟!!!شاید می دانم!شاید ...!
هر روز وقتی به انتهای کوچه می رسم یاد تو را می بینم ! جای سبزت را !
و تو نیستی...!
تمام انتظار من یک آه می شود و آرزوی من همه تباه می شود!
می دانم...
حتی تصورش را هم نمی کردی و نخواهی کرد (هرگز!) که چون دیوانگان در انتظاری مهیب به سر می برم!حتی نمی توانی فکر کنی(هرگز!)که دلتنگ توام !کاش جسارت داشتی تا حرف دلت را بگویی!
کاش باور میکردی نگاهم را...!
و میدیدی شعله های آهم را!
میدانی چرا؟
جوابش را می فهمی؟
نه!
باور می کنی؟
دخترک جسوری که دیروز جرئت کردی در نگاهش زل بزنی امروز دلتنگ توست!
امروز چون خموشی سرد می نگارد!
بعد از دو سال...
نمی دانم چه سر دارم؟
امروز این جا...
«تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من»
«هیچ کس می نپسندم که به جای تو بود»
امروز ... من ... حال ....اکنون می نویسم برای تو!
روزی که امدی سرشار از احساس بودم
من بودم بهار بودم یک شاخه یاس بودم
پر شور بودم شاد بودم
من نامه ای پرداد بودم
ولی اکنون بدون تو دگر سردم
شبیه ناله های زرد یک برگم
به روی خانه ای تاریک راه بستست
و من در اوج ویرانی ترین پاییز یک برگم
امروز دیوانه شده ام
در میان اشعارم غم میبارد
چیزی شبیه ماتم می بارد
قطره ای اشکی روی گونه ای لغزید
غصه ام نم نم میبارد!
...می نویسم...امید دارم روزی تو بخوانی ... و بدانی آن نگاه ساده ی رفته ات دخترک سائل را چگونه به بند کشیده است...
«ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال»
«مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش»
و من حال چون میدانم هرگز عبورت را نخواهم دید
می نگارم گویی جسارتم را در نگاهت جا گذاشته ام...
دلم را کجا بردی...؟
چرا رفتی زمن؟
آیا تو مردی؟
چرا از من دگر حتی یادی نمی گیری؟
یادم می آید نگاهت را از من دور نمی کردی
به زیر خشم من نگاهت را تکرار نمی کردی
و چشمانت به دنبال چه میگشت در کوچه های خسته ی رفتن؟
برای ماندنت آیا به دنبال بهانه می گردی؟
نمی دانم باید خجل باشم ز گفتن ها؟
اگر برگردی...
اگر برگردی بهانه می گردم
به زیر ابر و باران و بهار با تو من سر بر شانه می گردم!
آه ...
بگویم بهترین من؟بگویم جان من؟دلبند من؟
آه هرگز!تو که روزی دلم را با خودت بردی!برای آمدن چرا دل سردی؟بیا و ببین با من چه کردی؟
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن...از نی کلک همه غم می بارم!
کاش می شد که برگردی.. تا همه ی شجاعتم را به کار گیرم و به یک بار بپرسم:آیا گم شده ای داری؟
در من زندانی ستمگریست که به آواز زنجیرش خو نمی کند!این زندانی تو را می شناسد...
چرا نسیم نگاهت آشنا بود؟
آیا دل بشکسته ات از آن ما بود؟
حیای من عفت من همه ی دارایی من مرا یاری کنید...!!!
چگونه از غریب ترین قریبه ی نا آشنا می پرسیدمگم شده ای داری؟
چرا که من...
گم شده ام را در نگاهش یافتم
در تمام لحظه های بودنش خشم ها را به هم من بافتم
و اکنون این منم در لحظه ی تنهایی احساس که دلتنگم
برای بودنش گفتم که از سنگم
و گفتم برای ماندنش آغاز یک جنگم
و من ...اکنون همین حالا نمی دانم نمی دانم...
خداوندا(...!) نمی دانم چرا تنها تر از تنگم!
آخ کاش بخوانی چرا غمگینم اگر مرا رخصتی بود زمان اولین تلاقی نگاه پر احساست را با نگاه خشمگینم می نوشتم شاید برای کسی باز گو کرده بودی...!
ولی آه...
دست عفت از دامان من کوتاه نمی گردد
الهی شکر خرسندم
دل من با دل تو لحظه ای همراه نمی گردد
صد افسوس از من مغرور
چراغ چشم هایم شعله ی آه نمی گردد!