بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > شعر

شعر در این بخش اشعار گوناگون و مباحث مربوط به شعر قرار دارد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #91  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست

گـــــر بدين ســـــــان زيست بايد پست ....
من چه بي شرمم اگـــــر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم ..
بر بلنده كاج ه خشك ه كوچه ي بن بست ......
گـــــر بدين سان زيست بايد پاك...
من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود ،چون كوه ..
يادگاري جاودانه بر تراز ه بي بقاي خـــــــاك ..



احمد شاملو

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #92  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض پس آنگاه زمین...، مدایح بی صله



پس آنگاه زمین به سخن درآمد




پس آنگاه زمین به سخن درآمد...

و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می‌گفت:

ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ‌های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می‌دانم.

پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه‌ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی‌خبرت می‌یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه‌ی توفان.

انسان گفت: ــ می‌دانم می‌دانم، اما چگونه می‌توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام‌گزاران نیز اندک نبودند.


تو می‌دانستی که من‌ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه‌ی عاشقی بختیار، که زرخریده‌وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می‌داشتم که چون دست بر من می‌گشودی تن و جانم به هزار نغمه‌ی خوش جوابگوی تو می‌شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله‌های تن‌آزردگی‌اش به ترانه‌ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه‌مُهر با بسترِ تو درآمد! (چنین می‌گفت زمین.) در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت‌باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟


انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می‌توانستم دریابم؟
ــ می‌دانستی که من‌ات عاشقانه دوست می‌دارم (زمین به پاسخِ او گفت). می‌دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می‌رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره‌ی نامتناهی‌ کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت‌های جادویی‌ِ تو بودم از آن پیش‌تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست‌ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.

انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله‌یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:

ــ به‌تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری‌ خانه‌ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن‌مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!

تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده‌ی دامنِ خود را از عصاره‌ی جانِ خویش نوشاکی دهد.

تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه‌ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده‌تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی‌های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی‌ خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی‌یی می‌خواست.


ــ نه، که مرا گورستانی می‌خواهد! (چنین گفت زمین).
و تو بی‌احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از «تقدیر» سخن می‌گویی که جز بهانه‌ی تسلیمِ بی‌همتان نیست؟

آن افسونکار به تو می‌آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می‌بود هرگز ستمی در وجود نمی‌آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن‌دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می‌گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه‌ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی‌حاصلی که منم!





شب و باران در ویرانه‌ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه‌به‌هم‌زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش‌های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.





زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه‌ی تفریق رسیده‌ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی‌حاصلی‌ خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده‌ای مردانه باش!

اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم‌چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست‌رفته‌ی خویش می‌خزد تا بوی او را دریابد، سال‌همه‌سال به مُقامِ نخستین بازمی‌آیم با اشک‌های خاطره.

یادِ بهاران بر من فرود می‌آید بی‌آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه‌یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک‌های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.

جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:

به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته‌ی کهکشان‌ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛

و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره‌یی گریان
جُستجو
خواهم کرد.







تابستانهای ۱۳۴۳ و ۱۳۶۳

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #93  
قدیمی 07-23-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شعر نمایش‌نامه‌ای از فدریکو گارسیا لورکا

همچون کوچه‌ای بی‌انتها

شعر نمایش‌نامه‌ای از فدریکو گارسیا لورکا

ترجمه‌ی احمد شاملو





بـا ز ىِ نـا يـب سـرهـنـگِ گـاردِ ســيـويــل



نايب‌‌سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ كسى منكره؟
وكيل‌باشى:ــ خير قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ سه ‏تا ستاره و بيست‏ تا صليب ‏دارم من.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ عالى ‏جناب‏ اسقف با همه‌يِ بيس و چار تا منگوله‌‌ي بنفش‌‏اش، ‏بِمسلام كرد.
وكيل‌باشى:ــ بله قربان!
نايب‌‏سرهنگ:ــ من‏ سرهنگم. سرهنگم ‏من. نايب‌‏سرهنگ ‏گاردِ سيويلم من!

رومئو و ژوليتِ لاهوتى، سفيد و طلايى، در توتون زارِ قوطىِسيگار، يك‌ديگر را در آغوش‏ مى‌‏گيرند.
افسر، لوله‌‌ي ‏تفنگى را كه ‏پُر از سايه زيردرياست‏ نوازش مى‌‌كند.

صدايى‏ از بيرون:ــ ماه، ماه، ماه،

ماهِ فصل زيتون.

كازورلا Cazorla بُرجش را نشان مى‌‌دهد
بنامه‏خى Benameji پنهانش‏ مى‏‌كند.

ماه، ماه، ماه، ماه.

خروسى ‏در ماه ‏مى‏‌خوانَد.

آقاى شهردار! دخترهاتان
ماه‏ را تماشا مى‌‏كنند.

نايب‌‏سرهنگ:ــ اين ‏كيه؟
وكيل‌باشى:ــ يه ‏كولى.

نگاهِ نره‌‏قاطرىِ جوانِ كولى تيره مى‌‏شود و چشم‌‏هاى ريزِ نايب‌سرهنگِ ‏گاردِ سيويل را گشاد مى‌‏كُند.

نايب‌‏سرهنگ:ــ من نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويلم.
وكيل‌باشى:ــ بله ‏قربان.
نايب‌‏سرهنگ:ــ تو كى ‏هستى؟
كولى:ــ يه‏ كولى، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، يه ‏كولى يعنى چى؟
كولى:ــ هر چى ميل‌‏تون باشه، آقا.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اسمت‏ چيه؟
كولى:ــ چه‌‌طور مگه، آقا؟
نايب‌‏سرهنگ:ــ چى ‏گفتى؟
كولى:ــ گفتم كولى.
وكيل‌باشى:ــ پيداش ‏كردم ، ورداشتم آوردمش.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كجا بودى؟
كولى:ــ رو پُلِ رودخونه‏ها.
نايب‌‏سرهنگ:ــ كدوم ‏يكى ‏از رودخونه‏ها آخه؟
كولى:ــ همه‏شون.
نايب‌‏سرهنگ:ــ خب، اون‏جا چى ‏كار مى‏‌كردى؟
كولى:ــ دارچينى صفا مى‌‏كردم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ وكيل‌‌باشى!
وكيل‌‌باشى:ــ امر بفرماييد جناب‏ سرهنگِ گاردِ سيويل!
كولى:ــ واسه ‏خودم يه‏جُف بال ساخته‌‌‏ام كه ‏بِپَرَم. باشون مى‌‏پَرَم. گوگرد و سورى ‏رو لبام!
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى!
كولى:ــ گر چه ‏واسه ‏پرواز احتياجى به‏ اون بال‏‌ها ندارم، ابرهاى‏ غليظ و حلقه‏ها تو خونمه.
نايب‌‏سرهنگ:ــ اى واى!
كولى:ــ تو ژانويه بهارنارنج دارم.
نايب‌‏سرهنگ:ــ واى واى واى!
كولى:ــ زيرِ برف، پرتقال.
نايب‌‏سرهنگ درهم پيچيده:ــ واى واى واى واى! بالام پوم پيم پام.

مى‌‏افتد مى‌‏ميرد.

روحِ توتون و شيرقهوه‌‌يِ ‏نايب‌‏سرهنگ گاردِ سيويل، از پنجره مى‌‌رود بيرون.

وكيل‌‌باشى:ــ اى هوار! به‏ داد برسين!


تو محوطه‏‌يِ سربازخانه‌، سه ‏گاردِ سيويل كولى را به ‏قصدِ كُشت مى‌‌زنند.


ترانــه‌‌ي كــو لــىِ كـتـك خورده


بيست ‏وچهار سيلى
بيست ‏وچهار سيلى.
اون وقت، مادر جون! شبى ‏كه ‏مياد
كاغذِ نقره ‏پيچم مى‌‏كنه.
گاردِ سيويلِ راه‏ها!
يك‏ قورت‏ آب به ‏لبم بِرِسونين.
آبى با ماهى‌‏ها و زورق‏‌ها.
آب آب آب آب.
آخ! فرمانده‌‌ي گاردهاى سيويل
كه ‏اون بالا تو دفترتى!
يه ‏دسمالِ ابريشمى ندارى
كه ‏صورت‏ِِ مَنو باش پاك ‏كنى؟





.shamlou.or

__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #94  
قدیمی 07-23-2010
nae آواتار ها
nae nae آنلاین نیست.
کاربر فعال بخش سینما
 
تاریخ عضویت: Jul 2009
محل سکونت: بهشهر
نوشته ها: 1,694
سپاسها: : 1

31 سپاس در 27 نوشته ایشان در یکماه اخیر
nae به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگر غمیگنی ست
که آوازش را از دست داده است
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
.....
هزار کاکلی شاد
در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود
.....
آنکه می گوید دوستت می دارم
دل اندهگین شبی ست
که مهتابش را می جوید
ای کاش عشق را
زبان سخن بود
.....
هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گریان
در تمنای من
عشق را ای کاش
زبان سخن بود
__________________
ما خانه به دوشیم
ما خانه به دوشیم
تیم اس اس به دو عالم نفروشیم
سال 89 تو دربی 69
شیث رضایی دنبال فرهاد بدو
آی بدو آی بدو
آی بدو آی بدو
پاسخ با نقل قول
  #95  
قدیمی 09-02-2010
Setare آواتار ها
Setare Setare آنلاین نیست.
کاربر خيلی فعال

 
تاریخ عضویت: Jan 2010
نوشته ها: 2,007
سپاسها: : 926

875 سپاس در 242 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

ساده است نوازش سگی ولگرد

شاهد آن بودن که چگونه زیر غلتکی می رود

وگفتن که

سگ من نبود



ساده است ستایش گلی

چیدن

و از یاد بردن

که گلدان را آب باید داد



ساده است بهره جویی از انسانی

دوست داشتنش بی احساس عشقی

اورا به خود وانهادن و گفتن

که دیگر نمی شناسمش



ساده است لغزشهای خورا شناختن

با دیگران زیستن،به حساب ایشان

و گفتن که

من این چنینم



ساده است که چگونه می زیست؟

باری زیستن سخت ساده است

وپیچیده نیز هم



اثرمارگوت بیگل

ترجمه احمد شاملو
__________________
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم...
پاسخ با نقل قول
  #96  
قدیمی 12-17-2010
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

...

گرچه انساني را در خود کشته‌ام
گرچه انساني را در خود زاده‌ام
گرچه در سکوت ِ دردبار ِ خود مرگ و زنده‌گي را شناخته‌ام،
اما ميان ِ اين هر دو ــ شاخه‌ي ِ جدامانده‌ي ِ من! ــ

ميان ِ اين هر دو

من

لنگر ِ پُررفت‌وآمد ِ درد ِ تلاش ِ بي‌توقف ِ خويش‌ام.


...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #97  
قدیمی 01-22-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام

برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام.

پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی‌ست این ایام.

راهِ شومی‌ست می‌زند مطرب
تلخ‌واری‌ست می‌چکد در جام
اشک‌واری‌ست می‌کُشد لبخند
ننگ‌واری‌ست می‌تراشد نام

شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می‌زند رسام.



مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!



تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می‌کند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته‌ایم از کام...

خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

....

احمد شاملو
۱۳۳۷
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #98  
قدیمی 07-11-2011
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض از زخم قلب ابایی-از مجموعه هوای تازه

دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران اميد تنگ
در دشت بي كران،
و آرزوهاي بيكران
در خلق هاي تنگ!
دختران آلاچيق نو
در آلاچيق هائي كه صد سال! -
از زره جامه تان اگر بشكوفيد
باد ديوانه
يال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد...
***
دختران رود گل آلود!
دختران هزار ستون شعله،‌به طاق بلند دود!
دختران عشق هاي دور
روز سكوت و كار
شب هاي خستگي!
دختران روز
بي خستگي دويدن،
شب
سر شكستگي!-
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق -
در رقص راهبانه شكرانه كدام
آتش زداي كام
بازوان فواره ئي تان را
خواهيد برفراشت؟
***
افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاريك مي كنند.

دختران رفت و آمد
در دشت مه زده!
دختران شرم
شبنم
افتادگي
رمه !-
از زخم قلب آبائي
در سينه كدام شما خون چكيده است؟
پستان تان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لب هاي تان كدام شما
لب هاي تان كدام
- بگوئيد !-
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسه ئي؟

شب هاي تار نم نم باران - كه نيست كار -
اكنون كدام يك ز شما
بيدار مي مانيد
در بستر خشونت نوميدي
در بستر فشرده دلتنگي
در بستر تفكر پر درد رازتان،
تا ياد آن - كه خشم و جسارت بود-
بدرخشاند
تا دير گاه شعله آتش را
در چشم بازتان؟
***
بين شما كدام
- بگوئيد !-
بين شما كدام
صيقل مي دهيد
سلاح آبائي را
براي
روز
انتقام؟

احمد شاملو
__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
  #99  
قدیمی 07-11-2011
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض شبانه -از مجموعه ایدا در ایینه

ميان خورشيد هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري ست -
خورشيدي كه
از سپيده دم همه ستارگان
بي نيازم مي كند.
نگاهت
شكست ستمگري ست -
نگاهي كه عرياني روح مرا
از مهر
جامه ئي كرد
بدان سان كه كنونم
شب بي روزن هرگز
چنان نمايد
كه كنايتي طنز آلود بوده است.

و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري ست -

آنك چشماني كه خمير مايه مهر است!
وينك مهر تو:
نبرد افزاري
تا با تقدير خويش پنجه در پنجه كنم.
***
آفتاب را در فراسوهاي افق پنداشته بودم.
به جز عزيمت نابهنگامم گزيري نبود
چنين انگاشته بودم.

آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود.
***
ميان آفتاب هاي هميشه
زيبائي تو
لنگري ست -
نگاهت شكست ستمگري ست -
و چشمانت با من گفتند
كه فردا
روز ديگري ست.
*****

احمد شاملو
__________________
.
.
.
.
.

ویرایش توسط ترنم : 07-11-2011 در ساعت 07:31 PM
پاسخ با نقل قول
  #100  
قدیمی 07-11-2011
ترنم آواتار ها
ترنم ترنم آنلاین نیست.
ناظر و مدیر تالارهای آزاد

 
تاریخ عضویت: Dec 2010
محل سکونت: هرسین
نوشته ها: 5,439
سپاسها: : 7,641

11,675 سپاس در 3,736 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض باغ اینه- از مجموعه باغ اینه

چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.

گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من برمي خيزم!

چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
__________________
.
.
.
.
.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 01:36 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها