روزها مهتاب را در آسمان گم کرده ام
چاه تاریک است و من هم ریسمان گم کرده ام
سخت پیدا می شود سوزن درون کاهدان
من دلم را در میان دلبران گم کرده ام
آنچنان سر گرم کار خویش بودم کاقبت
گرگ ها دور من اما من شبان گم کرده ام
آه ، در صحرای مالامال از بی راهه ها
رد پا بسیار و گویا کاروان گم کرده ام
ما فقط صرف تدارک بوده ایم اما چه سود ؟
در میان میزبانان میهمان گم کرده ام !
هر چه پیدا می کنم جز حسرت و اندوه نیست
مثل طفلی مادرم را ناگهان گم کرده ام !