بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #21  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چی گفتی؟دوئل اتومبیل؟

-بله...بله...دوئل اتومبیل!
من وحشتزده دوباره تکرار کردم.
-دوئل اتومبیل ؟؟آه خدای من !نه !
نوری تقریبا خودش را روی زمین انداخته و با دودست چهره اش را پوشاند و بصدای بلند گریست و در میان گریه اش ماجرای آن برخورد وحشتناک را برایم تعریف کرد.
-من و پرویز داشتیم توی باغ ارم قدم میزدیم...من اصلا حال و حوصله درست حسابی نداشتم ولی پرویز برعکس خیلی سرحال بود و برخلاف این دو سه هفته با من شوخی میکرد از سر و کولم بالا میرفت و هر چه التماس میکردم که راحتم بگذاره آروم نمیگرفت آنقدر که به کریه افتادم و تقریبا فریاد زدم:بس کن پرویز!!بس کن!ازت متنفرم!
پرویز که عصبانیت مرادیده بود بیشتر سماجت میکرد با مشت به شونه هایم میکوبید و من گریه میکردم و میگریختم که ناگهان صدای آمرانه بهرام را شنیدم که میگفت:پسره احمق راحتش بگذار!منکه سرم پایین بود و گریه میکردم بطرف بهرام برگشتم...
ای خدا بهرام با یهدست پشت یقه پرویزو چنگ زده بود و با دست دیگه آماده بود تا مشت محکمی به چونه پرویز بکوبه راستش نمیدونستم چه بکنم مثل اینکه قیافه بهرام ایم دو سه هفته یادم رفته بود خودت میدونی که من و اون همیشه سعی میکردیم که هیچوقت جلو هم سبز نشیم .چشمهای بهرام برق مخصوصی میزد لباش میلرزید هر لحظه منتظر بودم که پرویز با بهرام گلاویز بشه یا بهرام با مشت تو چونه بهرام بکوبه!
پرویز بطرف بهرام برگشت و گفت:احمق نشو یقه منو ول کن!بهرام تف غلیظی روی زمین انداخت و به پرویز گفت:تو حتی لیاقت همنشینی اونو هم نداری بهتره راحتش بگذاری!
پرویز که کاملا خشمگین شده بود با لحن مسخره ای جوابش راداد:خوب خوب چشمم روشن آقا بعد از دو سه ماه تازه غیرتی شدن.خواب دیدی عزیزم خیر باشه اگر چه منتظر بودم که یه روز سر و کله آقای ورشکسته پیدا بشه ولی برادر کور خوندی بهتره دمتو بذاری رو کولت و بری دنبال کارت!یاالله...یاالله...
بهرام آنچنان دندوناشو روی هم فشار میداد که من صداشو میشنیدم...در اینموقع بود که بهرام یقه پرویز رو رها کرد خیال کردم همه چیز تموم شده ولی اینطوری نشد...
بهرام با صدای بلند به پرویز گفت:میدونستم تو آدم بزدلی هستی ولی نه اینقدر!
پرویز مثل بوکسورها در برابر بهرام گارد گرفت و گفت:بسیار خوب مثل اینکه واقعا تنت میخاره یاالله...یاالله...زود باش بیا جلو بیا ...بیا دوئل کنیم...یاالله...یاالله...آقای شکست خورده ...ده یاالله...چرا میترسی بیای جلو آه فهمیدم میترسی صورت خوشگلت از ریخت بیفته...
بهرام بدون اینکه حرکتی بکنه گفت:اکه ددرست میگی و خودتو آماده دوئل کردی چرا یه دوئل شجاعانه نکنیم؟نکنه شهمامتت هم مثل عشقت قلابیه؟
پرویز که هنوز گارد بوکس گرفته بود با همان اداها و مسخره بازیها جواب داد خیا نمیکنم دل و جراتشو داشته باشی که یه قدم جلو بگذاری تو همیشه بازنده بودی حالاشم بازنده ای ولی اگه میخوای امتحان بکنی بفرما !دوئل بوکس!همینجا یا میریم که هیچکس نتونه تو رو ازدستم نجات بده!بالاخره یه نفر باید یه دس درست و حسابی به تو بچه ننه بده!
بهرام با همان حالت آروم همیشگی گفت:دوئل بوکس؟دوئل بوکس مال آدمای ترسوست !دوئل اتومبیل!...یاالله!شجاعتتو به عشقت نشون بده!نشون بده که نمیترسی!نشون بده که مرد موفقی هستی و حاضری جلوی اون از حیثیت خودت دفاع کنی!
من دیگه طاقت نیاوردم و التماس کنان گفتم:پرویز پرویز خواهش میکنم بیا بریم بیا!بیا!
بهرام حرف منو قطع کرد و گفت:راست میگه خانم تو که جراتشو نداری ادعا هم نکن اون خوب ترا شناخته میدونه که مردش نیستی...برو جونم برو!مگه نشنیدی چی گفت"؟اون بهتر از هر کس دیگه ای میدونه که تو ترسوترین مخلوق خدایی!برو برو...
پرویز که ناگهان از آن سر و صدا و لوده بازی افتاده بود اول سکوت کرد و بعد گفت:چه جوری؟
بهرام گفت:خیلی ساده!دوئل اتومبیل!سر ساعت ۱۰ صبح دوئلو شروع میکنیم!من همین الان حرکت میکنم میرم تخت جمشید و تو هم میری دروازه قرآن سر ساعت ۱۰ صبح من از تخت جمشید و تو از طرف دروازه قرآن بطرف هم حرکت میکنیم و هر جا بهم رسیدیم مستقیما اتومبیلهامونو بهم میکوبیم.
نوری ادامه داد:من مثل آدم یخ زده ای سیخ و مستقیم ایستاده بودم میخواستم فریاد بزنم داد بکشم همه را به کمک بخوام رو دست و پای هردوشون بیفتم و التماس کنم دست از این دوئل بردارن اما انگار که دهانم دستهام حتی صدام تو گلو یخ زده بود فقط اشکهام سرازیر بود پرویز برگشت بمن نگاه کرد ولی بهرام لبخند میزد.با بیرحمی لبخند میزد هرگز این لبخند بیرحمانه رو فراموش نمیکنم...یکجور مخصوصی میخندید یه جور تلخ و بیرحمانه...
پرویز کتابشو بطرف من پرتاب کرد و گفت:بگیر نوری من میدونستم یه روز این بزدل و ترسو جلو رام سبز میشه میدونستم میدونستم ولی!بالاخره باید یکی از ما دو نفر زنده بمونه.و بعد بطرف اتومبیلش که در جلو باغ پارک کرده بود رفت و بهرام هنوز ایستاده بود و بمن بیرحمانه لبخند میزد .و من با نگاه التماس آمیزی به او خیره شدم!بهرام مثل یه مجسمه ایستاده بود!نه حرکتی نه حرفی!ولی لبخند بیرحمانه اش همینطور روی لبهاش ماسیده بود!
نوری در حالیکه آشکارا میلرزید ادامه داد:من از غم آبستن بودم از تنهایی وحشت کرده بودم انگار که روی زمین نبودم بلکه در فضای شب مثل یک شهاب آسمانی میرفتم تا به ابدیت بپیوندم!بهرام هم بالاخره پشت بمن کرد و بطرف اتومبیلش رفت!تا ۱۰ دقیقه همینطور مثل ماهی منجمد ایستاده بودم و بعد وحشت وحشت مثل یک گلوله آتش به جانم افتاد یخهای تنم را آب کرد.خم شدم و کتاب پرویز را از روی زمین برداشتم و بعد بطرف خوابگاه دویدم...
راستش در تمام مدتی که نوری این برخورد وحشتناک را تعریف میکرد من هم از ترس و وحشت منجمد شده بودم حتی قدرت فکر کردن و تصمیم گرفتن از من سلب شده بود!فقط احمقانه به اشکهای نوری نگاه میکردم که از چشمهای درشت و سیاهش روی صورتش میریخت و به آرامی تا روی چانه و گردنش میلغزید...ناگهان نوری خودش را توی بغلم انداخت و گفت:مهتا مهتا خواهش میکنم یه فکری بکن!
از فریاد نوری من بخود آمدم !نوری راست میگفت باید کاری میکردم با نومیدی گفتم:از من چه کاری ساخته است؟نوری دستم را گرفت و از روی زمین بلند کرد!
-بلند شو بلند شو بریم تو محوطه فریاد بزنیم از بچه ها کمک بخواهیم به اونا بگیم چه فاجعه ایداره اتفاق میفته!
من نوری را بغل زدم و گفتم:نه نه...اگه روسای دانشگاه اینو بشنون هر دوشونو از دانشگاه اخراج میکنن این دوئل فقط یه دیوونگیس!بخدا دیوونگیس آخه چطوی بهرام یه همچی پیشنهادی کرده؟
نوری با نومیدی سرش را تکان داد و گفت:نمیدونم نمیدونم انقدر خونسرد و آروم این پیشنهادو کرد که انگار از دو سه ماه پیش یه همچی نقشه شومی را کشیده بود خواهش میکنم مهتا خواهش میکنم یه حرکتی بکن یه فکری یه کاری...
یک فاجعه بزرگی در شرف وقوع بود و ما باید کاری میکردیم.
به نوری گفتم:ما باید هر طور شده مهرانو پیدا کنیم اینطور که تو میگی اونا خیلی زود دوئلشونو شروع میکنن باید بجنبیم.فقط از تو خواهش میکنم چشماتو پاک کن اگر کسی ما رو اینطوری ببینه وحشت میکنه!
آنوقا هز دو از خوابگاه براه افتادیم من میدانستم که مهران در آنموقع روز با رفقایش در تریا نشسته و مشغول بحث و مشاجره همیشگی است حالا که به آن حادثه عجیب آنروز فکر میکنم همه چیز دقیق شمرده جدا از هم پیش رویم جان میگیرد !من و نوری مثل دو تا طفل یتیم و فراری از خوابگاه بیرون آمدیم یک تاکسی قراضه با یک شوفر پیر و پر حرف جلو پایمان ترمز کرد و ما دوتایی خودمونو روی صندلی تاکسی انداختیم و من به راننده گفتم:آقا برو تریا فقط خواهش میکنم عجله کنین.
راننده پیر اخمهایش رادر هم کرد و با حیرت گفت:جل الخالق!شماها دیگه چجور زنی هستین !هر زنی که سوار ناکسی من میشه میگه آروم !یواش!ولی شما میگین تند برو!واقعا که جنس زنو نمیشه شناخت!
من از شدت ناراحتی پاهایم را به کف تاکسی کوبیدم و گفتم:آقا خواهش میکنم عجله کنین یه اتفاق بدی افتاده حوصله جر و بحث نداریم فقط ما رو به تریا برسون تندتر آقا تندتر.
پیرمرد راننده تاکسی اول سکوت کرد و بعد مثل همه شیرازیهای خوب و مهربان گفت:خانم ناراحت نباشید بد و خوب دست پروردگار عالمه یه چیزی نذر شاهچراغ بکنین هیچ اتفاق بدی نمیافته.
این جمله راننده تاکسی ناگهان هر دو ما را برای لحظه ای از چنگال آهنین وحشت بیرون کشید.
در اینگونه مواقع که تمام درهای امید به رویت بسته شده همه جا را سیاه و تاریک و پر از تنهایی و وحشت میبینی و خیال میکنی دنیا به آخر رسیده است ناگهان دل به یک معجزه میبندی اگر چه هیچوقت به معجزه اعتقادی نداشته باشی!دستهاتو بلند میکنی و از ته دل مینالی...
خدایا خدایا ما کمک کن نگذار آن اتفاق وحشتناک بیفته یا شاهچراغ تو را بخدا قسم بیا و آنها را از اینکار منصرف کن منم قول میدم هر شب جمعه بیام با پوست برام شمع بایرم یا شاهچراغ ناامیدم نکن.
من و نوری هر دو در تاریکی هراس انگیز افکارمان با شاهچراغ نجا میکدیم که تاکسی جلو تریا ایستاد و ما هر دو از آن بیرون پریدیم...نوری به ساعتش نگاه کرد خدایا چیزی به ساعت ۱۰ نمونده بود فقط یکربع وقت داریم فقط یکربع یعنی ما میتونیم از این فاجعه جلوگیری کنیم؟من خودم راداخل تریا انداختم و مهران همینکه مرا با آن سیمای رنگ پریده دید تقریبا از جا بلند شد رفقایش هم همینطور .من لبخندی زورکی زدم و مهران را صدا کردم.
-مهران فقط یک دقیقه!
مهران پیپش را از روی میز برداشت و بمن نزدیک شد و پرسید:چی شده؟جرا مثل دیوونه ها هراسونی؟
-مهران خواهش مکینم با رفقات خداحافظی کن بیا کار مهمیه...-چی میگی مهتا من رفقامو مهمون کردم میخواهی برام دست بگیرن.
و در همین لحظه که داشت برایم استدلال میکرد ناگهان چشمهای مهران روی صورت اشک آلود نوری خیره ماند و بعد بدون اینکه توضیح دیگری از من بخواهد بطرف دوستانش رفت .من صدایش را شنیدم او با عجله از آنها خداحافظی کرد و بعد دستم را گرفت و بطرف در کشید و همین که به نوری رسید آستین او را هم گرفتو ما وارد خیابان شدیم آنوقت پرسید:شما دوتایی چتونه؟چی شده؟
در حالیکه بغض گلویم را گرفته بود گفتم:مهران اگر دیر بجنبیم فاجعه اتفاق میفته بریم سوار اتومبیلت بشیم من تو راه همه چیزو برات میگم!
مهران نامزد آرام و خونسرد من همچنان متعجب و حیران خودش را پشت رل انداخت من و نوری هم کنار او روی صندلی جلو نشستیم و همینکه اتومبیل براه افتاد نوری با صدای بلند به گریه افتاد...
-خدایا من چقدر بدبختم!جقدر بدبختم!
من بطرف مهران برگشتم و گفت:موضوع یه دوئله!
مهران با لحنی که از فرط تعجب میلرزید گفت:دوئل؟دوئل چیه؟ما که تو قرن ۱۵ زندگی نمیکنیم!دوئل چی؟
-قرن پانزدهم یا بیستم !نمیدونم!ولی اینکار داره اتفاق میفته!بهرام به پرویز پیشنهاد کرده با هم دوئل اتومبیل بدن!
مهران از شدت تعجب چیزی نمانده بود که فرمان اتومبیل را رها کند و مرتبا زیر لب تکرار میکرد:باور کردنی نیست !باور کردنی نیست!
من خیلی خلاصه ماجرای برخورد پرویز و بهرام را برای مهران بازگو کردم و مهران در تمام این مدت در سکوت به ماجرا گوش میداد و بعد حرفم را قطع کرد و گفت:چه ساعتی قراره دوئل شروع بشه؟
-سر ساعت ۱۰
-چه جوری؟
-سر ساعت ۱۰ پرویز ار جلو دروازه قرآن بطرف تخت جمشید حرکت میکند و بهرام هم درستدر همین ساعت از تخت جمشید بطرف شیراز حرکت میکنه.
مهران سرش را با تاسف تکان داد و گفت:پس اگر ما سر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم میتونیم لااقل پرویزو متوقف کنیم و جلوی فاجعه را بگیریم.
بعد هر سه به صفحه ساعتهایمان نگاه کردیم فقط ۷ دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود مهران وحشتزده گفت:نه فکر نمیکنم ما در ۷ دقیقه با این اتومبیل قراضه به دروازه قرآن برسیم!
من به نوری نگاه کردم نوری درست مثل یک مجسمه بجلو خیره شده بود و مدام اشک میریخت..
-خواهش میکنم مهران عجله کن شاید رسیدیم!
مهران با خشونت بر پدال گاز فشار می آورد از چراغ قرمزها عبور کردیم پلیس های راهنمایی با سوت پیاپی و سر و صدا ما را بدرقه میکردند اتومبیلها کنار میکشیدند و مهران هر لحظه بر سرعت اتومبیل می افزود خدایا کمک کن !...ماسر ساعت ۱۰ به دروازه قرآن برسیم!یا خدایا! شاهچراغ!
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #22  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

عقربه ساعت بیخیال از حادثه شومی که در شرف وقوع بود پیش میرقت وقتی سر یک چهارراه در انتظار او هستی این عقربه لعنتی با تو لج میکند!ثانیه شمار میچرخد اما ساعت شمار نگار خیال ندارد از جایش تکان بخورد دقایق با کندی و بیخیالی میگذرد تو پایت را بر زمین میکشی دو سه ناسزا نثار ساعتت میکنی اما زمام متوقف شده و پای لنگش را بر قلب لرزان تو میفشارد اما وقتی میخواهی از حادثه جلوبگیری گویی ثانیه شمار ساعت هم در مسابقه دو شرکت کرده!زمان مثل پرنده لجوجی از کف دستت میگذرد و تو وحشت زده هر لحظه بر صفحه ساعت خیره میشوی و میپرسی چقدر وقت دارم!یک دو سه خدایا ساعت من غلطه!جلو عابری را میگیری و با نا امیدی میپرسی آقا ساعت شما چنده؟

-آه لعنتی ساعت عابر حتی ۵ دقیقه جلوتر را نشان میدهد.
-نه آقا اشتباه میکنی حتما ساعت شما جلوه.
-نه جانم ساعت شما خوابیده من همین الان ساعتمو با رادیو میزون کردم مارکش هم قابل اطمینانه نگاه کنین..
تو دیگر حرفهای آن عابر وراج را نمیشنوی و باز هم تندتر میروی !خدایا فقط ۳ دقیقه دیگر مونده ولی ما هنوز ۲ چراغ قرمز و بیش از ۳ کیلومتر راه داریم.
مهران لبهایش را گاز میگرفت و نوری همینطور مثل قوی ماتمزده و تنهایی مستقیما روبرو را نگاه میکند انگار دیگر در این دنیا نیست میخواهم چیزی از او بپرسم ولی چه بپرسم؟او دارد مثل شمع آب میشود بیاختیار به یاد گذشته ها میافتم آنروزها که نوری از عشق فرار میکرد از بهرام میگریخت و وقتی من او را سرزنش میکردم او میگفت من از عشق میترسم من اگر روزی عاشق بشوم نابودم!
بله او حق داشت این دختر ظریف و عاشق دختری که از عشق رنج میبرد دختری که وقتی با طعم عشق آشنا شد پیوسته عشق کاملتری را طلب میکرد چگونه میتوانست امروز شاهد وقوع یک فاجعه باشد؟خدای من اگر آنها با آن سرعت بهم برسند و بهم بکوبند چه میشود؟آیا ما نیم ساعت یا یکساعت دیگر شاهد سقوط دو جسم جوان و متلاشی شده خواهیم بود؟آیا نوری باید در عزای دو عاشق خود سیاه بپوشد؟نه یا خدا یا شاهچراغ نگذار این فاجعه اتفاق بیفته.
به ساعتم نگاه کردم درست یک دقیقه به ساعت ۱۰ مانده بود و ما از دور دروازه قرآن و اتومبیل اسپرت پرویز ار میدیدم فریاد زدم مهران مهران اتومبیل پرویز شکر خدا هزار مرتبه شکر ما میتونیم از فاجعه جلوگیری کنیم.مهران یه کمی تندتر ...ثانیه ها ...ثانیه های لعنتی میگذشتند عقربه شمار مثل رطیل روی صفحه ساعت میدوید...۲۰ ثانیه ۱۵ ثانیه ۱۰ ثانیه ۵ ثانیه ۱ ثانیه...فقط ۲۰۰ متر با اتومبیل پرویز فاصله داریم ...مهران چراغ اتومبیلش را روشن میکند روی باغ فشار می آورد اما ناگهان اتومبیل تیزرو و سریع پرویز از جا کنده میشود من فریاد میزنم.
-خدایا مهران پرویز حرکت کرد...نوری خودش را توی بغلم میاندازد و مثل زن بچه مرده ای مینالد.
مهران فریاد میزند.
-لعنت به این شانس...لعنت...
اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر و بیشتر با ما فاصله میگرفت و مهران بیشتر بر روی پدال گاز میفشرد اما ما چگونه میتوانستیم او را بگیریم؟
اتومبیل پرویز در سینه جاده میدوید ما هم بدنبال اون میدویدیم نوری چشمهایش را بسته بود و سرش را در سینه من میفشرد و آرام آرام هق هق میزد .مهران گفت:مهتا مهتا دیگه هیچکاری از دست ما ساخته نیست فقط یک معجزه میتونه اونو متوقف کنه یه معجزه ولی معجزه خیلی کم اتفاق میفته خیلی کم.
ما چه میتوانستیم بکنیم؟اسب سرنوشت در جاده مرگ ۴نعل میتاخت و پیش میرفت...فاصله اتومبیل ما با اتومبیل پرویز هر لحظه بیشتر میشد...گریه آرام و خفه نوری کلمات گنگ و نامفهوم مهران صدای دلخراش چرخها کهسر هر پیچ جیغ میکشید مثل آهنگ عزا شوم و فاجعه انگیز بود ...سرم را به گوش مهران نزدیک کردم و گفتم:یعنی هیچ کاری از دست ما ساخته نیست؟
مهران همانطور که بر پدال گاز میفشرد زیر لب زمزمه کرد...
-فقط یه معجزه اما خیال میکنی تو قرن ما هم میشه انتظار معجزه داشت؟
من به نوری نگاه کردم که سرش را همچنان در سینه ام پنهان کرده بود و هق هق میزد..
-آه خدایا اگر این اتفاق بیفته نوری من میمیره.
ناگهان از ته دل فریاد زدم خدایا مگذار این اتفاق شوم بیفته...
نمیدانم هرگز در لحظات نومیدی و پریشانی افتاده اید یا نه...انگار آدم را در فضای تاریک چاهی رها کرده اند هر لحظه امکان دارد سرت به عمق چاه بخورد و زندگی را تمام بکنی اما انگار این چاه اینقدر عمیق است که به ابدیت میپیوندد و تو تا جهان برپاست باید با سر در میان سیاهیها فرو بروی دستهایت را بجستجوی پناهگاهی دستاویزی به اطرافت میچرخانی اما هیچ پناهی و پناهگاهی در کار نیست و تو باید همچنان سرازیر سیاهیها باشی.
میخواهی فریاد بزنی اما انگاری دهانت را با پنبه پر کرده باشند میخواهی خودت را بکشی و از کابوس خلاص کنی اما کاردی که همراهت داری تیغه ای پنبه ای است آنوقت وقتی ناامیدی سراپایت را در خود گرفت تسلیم میشوی و آرام و تسلیم در تاریکی به تماشا مینشینی...تو دیگر قهرمان این حادثه نیستی بلکه تماشاچی ساکت و تسلیمی که مثل طلسم شده ها قدرت هیچ کونه حرکتی فریادی و حتی گریه ای نداری...تو ایستاده ای و خودت را جسم خودت را میبینی که در سرازیری فرو میرود.
در آن لحظات نومیدی و سیاهی من با اندیشه های رقت انگیزم در آن چاه تاریک فرو میرفتم و حس میکردم مهران و نوری هم با من در سفر رقت انگیز همراهمند ...اشک چون باران از چشمانم فرو میریخت مهران از پشت عینک ذره بینی خود گاه مرا نگاه میکرد و گاه وحشتزده و ناامید جاده را...و گاهی زیر لب ناسزایی نثار من میکرد.
-مسخره س...همه زندگی مسخره س!همه چیز!
تو میبینی که دو نفر میخواهند احمقانه همدیگر را بکشند و هیچکاری نمیتوانی بکنی!نه این دنیا مسخره س!زندگی مسخره س!باید یه دنیای دیگه خلق میشد ...دنیایی که اینهمه شکمش از حماقت پر نبود!
ما در دشت هموار بدنبال اتومبیل سپید رنگ پرویز پر میکشیدیم اما پرنده پرویز از ما تیز پروازتر بود...
ناگهان حس کردم اتومبیل قرمز رنگ بهرام از روبرو چون نقطه ای سرخ و آتشین بشرف ما پیش می آید !...نه!خدایا مهران میبینی؟مهران دندان قروچه رفت!
-خدایا چه میتونم بکنم؟
اتومبیل بهرام مثل یک گلوله سرخ رنگ و آتشین میچرخید و هر لحظه بزرگتر میشد ...من مثل دیوانه ها نوری را از آغوش جدا کردم و سرش فریاد کشیدم.
-نوری نوری بلند شو یه کاری بکن بهرام داره نزدیک میشه.
نوری از وحشت جیغی کشید و اول چشمهایش را با دست خاموش کرد و بعد وحشتزده دستهایش را از روی چشم کنار زد و گفت:نه کابوسه...این یه کابوسه...خدای من ...خدای من...
چنان ناله ای در کلمات نوری بود که من از وحشت حس کردم تمام یاخته های تنم از هم جدا میشوند و فرو میریزند و من در لابلای گرد و خاک فرو ریختن یاخته ها هیچ جا را نمیبینم...اما نوری زودتر از من فریاد کشید.
خدایا...من کور شدم...من هیچ جا را نمیبینم...نمیبینم خدایا من کور شدم.
من بطرف نوری برگشتم نوری با دستهایش پلک چشمانش را بالا و پایین میکشید و فریاد میزد نمیبینم کور شدم
من دست مهران را گرفتم و گفتم:مهران مهران نوری هیچ جا را نمیبینه نوری کور شده!
مهران به زحمت دستش را از دستم بیرون کشید و فریاد زد.
-چشماتو ببند ...چشماتو ببند...این کوری عصبیه...نترسین...نترسین...این کوری موقتیه...چشماتو ببند!
من وحشت زده سر نوری را دوباره بغل گرفتم اما نگاهم روی جاده میدوید جیغ میکشید التماس میکرد آه خدای من .نه خدایا نه زبانم لال تو ظالمی تو چطور میگذاری یه همچین اتفاق وحشتناکی بیفته.آنها آن دو لکه سیاه و سرخ بهم نزدیک و نزدیک و نزدیکتر میشدند و ناگهان در یک لحظه که من و مهران انتظار پر سر و صداترین انفجار را داشتیم اتومبیل پرویز با یک حرکت سریع و جیغ وحشتناکی که از لاستیکها برخاست بطرف راست جاده پیچید و خودش را بداخل مزرعه انداخت اتومبیل پرویز به راست به چپ چرخید بلند شد دوباره در میان مزرعه به حرکت ادامه داد و بعد با صدای مهیبی میان جوی بزرگی فرو رفت و وقتی گرد و خاک فرو نشست من پرویز را دیدم که بزحمت از پنجره اتومبیل بیرون می اید ...و نوری را دیدم که فریاد زد...
-میبینم...خدایا میینم چی شده؟اتومبیل پرویز کجاست؟اتومبیل بهرام چی شده؟
اتومبیل بهرام به سرعت برق از کنار ما رد شده بود مهران اتومبیل خود را متوقف کرده و پشت رل خشکیده بود من فریاد زدم...
-مهران مهران.
-آه ...بله...احمقانه س...احمقانه!
-عزیزم برو ببین سر پرویز چی اومده...
مهران که تازه بخود آمده بود در اتومبیل را باز کرد و ما ۳ نفر بطرف اتومبیل پرویز حرکت کردیم پرویز با چهره درهم و عرق زده و منگ وسط مزرعه کنار اتومبیلش ایستاده بود پاهایش میلرزید و از تنش بوی تند عرق برمیخاست...نوری گریه کنان گفت:خدا را شکر...خدا را شکر!
ناگها صدای عامرانه بهرام از پشت سرمان بلند شد...
-آه بله خدا را شکر به این مرد ترسو افتخار کن.
ما همه بطرف بهرام برگشتیم او مثل مجسمه ای از انتقام راست و مستقیم ایستاده بود و در چشمان نوری خیره مینگریست انگار میخواست نوری را هیپنوتیزم کند و با خودش ببرد .همه ما در سکوت فرو رفته بودیم مثل اینکه همه ما مترسکهایی بودیم که وسط مزرعه کاشته بودند .پرویز سرش را بلند کرد و برای لحظه ای به بهرام خیره شد و بعد با همه قدرت فریاد زد:دیوانه!دیوانه!دیوانه!
بهرام در همان سکوت و صلابت خویش به آرامی جواب داد:ترسو...ترسو...ترسو...
و بعد به آرامی از کنار ما گذشت با چند حرکت خودش را از مزرعه بیرون انداخت پشت اتومبیلش نشست و به طرف شیراز به راه افتاد...در این لحظه انگار ما هیچ وظیفه ای نداشتیم جز اینکه بایستیم و بهرام را تا آخرین نقطه جاده با نگاه بدرقه کنیم!وقتی که بهرام بکلی از نظر دور شد برگشتیم و بهم نگاه کردیم و نوری بسمت پرویز راه افتاد و گفت:نه...نه...تو ترسو نیستی...بیا همین الان با هم ازدواج کنیم ...همین الان و بعد مثل درختی که زیر طوفان تا شده باشد تا شد و روی پای پرویز افتاد.
مهران که تازه خونسردی همیشگی خود را بازیافته بود بطرف نوری چرخید دست او را گرفت و از زمین بلند کرد.
-نوری خواهش میکنم...تو نباید پرویز را ترسو بدونی...او با فرار از مقابل دیوانگی بهرام بزرگترین شجاعتو به خرج داد...
من تازه فهمیدم که چرا مهران به نوری دلداری میدهد آه خدای من همه دخترها با دلهای نازک و احساسات تندشان همینطورند.درست است که نوری دعا میکرد این اتفاق وحشتناک نیفتد درست است که بر اثر هیجان شدید حتی کوری موقت پیدا کرد ولی او مثل همه دختران دنیا نمیخواست مرد محبوبش از میدان مبارزه شکست خورده بیرون بیاید...و حالا گریه او برای این نبود که ماجرا بخیر گذشته...گریه او بخاطر شکست مرد محبوبش بود و شاید بهمین دلیل او از ترس اینکه پرویز تا یکی دو ساعت دیگر در برابرش مثل یک عروسک گچی بشکند و فرو ریزد در این موقعیت عجیب پیشنهاد ازدواج میکرد در مملکت ما هنوز رسم نیست که دختری به مردی پیشنهاد ازدواج بدهد...دختر می ایستد و فقط در چشمان مرد محبوب خود خیره میشوند و میگذارند تا آن مرددستهایش را جلو بیاورد و بگوید عزیزم زن من میشی؟ آنوقت قلب دختر به طپش در می آید اشک از چهره اش میپرد نفس زنان خود را در آغوش مرد می اندازد ...گریه میکند...و گریه علامت رضایت بی قید و شرط دختر است...ولی در این لحظات رقت انگیز که اتومبیل پرویز در جوی آب فرو رفته بود و بوی تلخ شکست همه صحرا را پوشانده بود نوری پاهای پرویز را بغل زده و گریه کنان تقاضای ازدواج میکرد...!نه باید از اینجا رفت...و این محیط شوم را ترک گفت...دو سه نفر کشاورزی که از دور دست متوجه این منظره بودند خودشان را بما رساندند .
-خدا را شکر که همه سالمین...
آن مردمان ساده دل و مهربان با سختی و مشقتی که با آن همیشه آشنا هستند کمک کردند تا اتومبیل پرویز از جوی آب بیرون آمد و بعد تا کنار جاده هل دادند و بدون توقع پاداشی خداحافظی کردند و رفتند.
من به مهران نگاه کردم ...بلاتکلیفی اضطراب حتی یکنوع گیجی و منگی ناشی از شکست روی دوش همه ما سنگینی میکرد پرویز کاملا پریشان بنظر میرسید و هیچ نمیگفت...نوری همچنان آرام آرام گریه میکرد مهران خطاب به پرویز گفت:پرویز با نوری برو ما هم پشت سرتان میاییم.
پرویز در سکوت پشت فرمان اتومبیل نشست نوری هم سمت راست را باز کرد و خودش را روی صندلی پرویز انداخت من ومهران داخل اتومبیل خودمان شدیم و چند لحظه بعد خسته و کوفته بطرف شیراز راه افتادیم.
اتومبیل ما پشت اتومبیل پرویز با فاصله ای اندک پیش میرفت من و مهران در سکوت به جلو خیره شده بودیم مهران پیپش را روشن کرده و آرام آرام پک میزد عطر توتون پیپ اعصاب خسته مرا کرخ کرده بود ...دلم میخواست سالها و سالها در اتومبیل بنشینم و او پیپ بکشد و من با تمام قدرت دود توتون پیپ او را بدرون سلولهای خسته و کوفته ام بکشم.سرم را به تشک اتومبیل تکیه دادم و گفتم:فکر میکنم همه چیز تمام شد بیچاره نوری...
مهران پک عمیقی به پیپش زد و گفت:طفلکی تو این گیر و دار پیشنهاد ازدواج میداد.
-بله این تلاش نومیدانه بود.
مهران بعد از آنهمه خستگی لبخندی زد و بمن نگاه کرد.
-شیطون مثل اینکه تو یه چیزایی سرت میشه...
به موهای مشکی که تمام دست مهران را پوشانده بود نگاه کردم و گفتم:ازدواج تنها دای ناراحتی این دو نفره!
مهران جواب داد:خیال نمیکنم فقط یه مسکنه!میدونی پهلوان رویاهای نوری وقتی از مقابل بهرام فرار کرد خورد و خاکشیر شد مگه نه؟
-در عوض پرویز خیلی عاقلانه رفتا رکرد.
مهران پک دیگری به پیپش زد و گفت:ولی من همیشه گفتم آب شجاعت و عقل هیچوقت توی جوی نمیره دیدی همین نوری که از ترس حادثه حتی دچار فلج بینایی شد وقتی پرویز عاقلانه از سر راه بهرام کنار رفت جه جور زار میزد؟
-درسته اما نوری هم با دادن پیشنهاد ازدواج بلافاصله درصد نجات عشقش بر آمد.
-آه درسته این عاقلانه ترین پیشنهادی بود که نوری ناخودآگاه بر زبان آورد اما خیال میکنی پرویز این پیشنهادو قبول کنه؟
با عصبانیت گفتم:اوه...اوه تو داری به بهترین دوست من توهین میکنی خیلی هم دلش بخواد که با یه همی دختر خوشگلی که همه تو شیراز براش آه میکشن ازدواج کنه.
مهران لبخند طنز آلودش را بر روی لب ریخت و گفت:باز هم تعصب...تعصب.
ولی من دلایل زیادی دارم که پرویز زیر بار این ازدواج نمیره .
-ممکنه یکی از دلایلتون رو بفرمایید آقای فیلسوف؟
نامزدم با محبت خاص خودش دستم را گرفت و بوسه ای روی سر انگشتان لغزاند و بعد گفت:به دلیل شکست امروز ...اون نمیتونه با زنی که شاهد غم انگیزترین شکست زندگیش بوده ازدواج کنه و هر روز تو چشمانش نشونه شکستو ببینه.
-آه بله من متوجه حماقتهای بشر نبودم تا نیم ساعت پیش همه دعا میکردیم شمع نذر میکردیم از خدا میخواستیم معجزه ای اتفاق بیفتهو لااقل یکی از اونا سر عقل بیاد و دوئل احمقانه را متوقف کنه حالا که معجزه اتفاق افتاد هزار تا مسئله بدتر از اصل حادثه پیش آمده خدای من ... ما چه جور جونوری هستیم!چه جور؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #23  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهران دستهایش را به علامت تسلیم پشت فرمان بلند کرد و گفت:عزیزم منو نزن من تسلیم هستم!معجزات بشر مثل سکه دو رو داره یک طرفش پر از نور و روشناییه و یکطرفش تاریک...نگاه کن...خوب نگاشون کن!اصلا با هم حرف نمیزنن...بهرام آخرین تلاششو برای بازگشت نوری کرد و اگه هم موفق نشد نوری را لااقل از پرویز جدا کرد.

-یعنی تو میگی بهرام موفق میشه؟
-عجله نکن عزیزم خیلی زود همه چیز روشن میشه بهرحال منم با تو موافقم که اگر پرویز بخواد نوری رو داشته باشه باید بله را بگه...اونا باید با هم ازدواج کنن یا از هم جدا بشن...
-خیال نمیکنی ما مغز خودمونو تو مغز اونا گذاشتیم شاید اصلا همه چیز یادشون رفته باشه و دوباره مثل هر روز دستاشونو زیر بغل هم بگذارن و تو خیابون زند راه بیفتن...
-در این صورت باید یک معجزه دیگه اتفاق بیفته!
-ولی تو میگی معجزه ی که بشر میکنه همیشه یکطرفش سیاهه.
-بله عزیزم همیشه همینطوره!
اتومبیل ما وارد شیراز شد شلوغی خیابانها ی شهر اتومبیل ما را از پرویز و نوری جدا کرده بود...حس میکردم دوباره آرامش از دست رفته ام برگشته است...بطرز عجیبی گرسنه شده بودم خطاب به مهران گفتم:عزیزم تو هنوز آنقدر عاشق منی که برام یه ساندویچ بخری؟
-بله عزیزم من هنوز عاشقتم که بجای ساندویچ نصفه یه ساندویچ بزرگ برات بخرم و تو ساندویچ برداری و بری تو خوابگاه و سر فرصت بنشینی و ساندویچ گاز برنی...
-پس تو میخوای از چنگ من در بری مگه نه؟
-من و بچه ها بحث داغی داشتیم باید دنبالشو بگیریم من باید به بچه ها ثابت کنم که زندگی بیش از آنچه اونا فکر میکنن حقیق و زشته...
ولی یه سادویچ بزرگ که نامزد آدم خریده باشه میتونه رنگ سیاه زشتیهارو سفید بکنه!
-بسیار خوب عزیزم باید بهت بگم که کما بتو حسودیم میشه کاش منهم مثل تو با یه ساندویچ میتونستم زشتیهای این زندگی کثیف رو از دلم پاک کنم...
-البته با ساندویچی که از روی عشق خریداری بشه.
مهران جلوی یک مغازه اغذیه فروشی اتومبیلش را نگهداشت و چند لحظه بعد با یک ساندویچ بزرگ خودش را بمن رسانید...
-بفرمایید عزیزم ساندویچ ضد زشتی.
بقیه راه را به لودگی گذراندیم و نزدیک ظهر بود که من جلوی خوابگاه از اتومبیل مهران بیرون پریدم و به داخل خوابگاه پریدم در فلت را باز کردم اما بجای سکوت ناگهان صدای گریه بلند نوری مرا بر جا میخکوب کرد و بعد سراسیمه بطرف اتاق نوری دویدم نوری مثل یک فرشته مظلوم روی بسترش افتاده بود و با صدای بلند اشک میریخت.
-عزیزم چی شده؟تو باید خیلی هم خوشحال باشی مگه نه؟
نوری از جا بلند شد و خودش را در آغوش من انداخت و گفت:اون از من مهلت خواسته.
-چند وقت؟
-یک هفته.
-یعنی تو هنوز سر تصمیم خودت هیتس و میخواهی با پرویز اردواج کنی؟
-من دلم میخواست همین امروز عصر ازدواج میکردیم همین امروز عصر.
-چرا عزیزم چرا؟
-برای اینکه میترسم.
تصمیم گرفتم نوری را به حال خودش بگذارم و به اتاقم برگردم چون در اینگونه مواقع هیچ چیز برای بیمار روحی بهتر از تنهایی نیست قوطی سیگارم را آهسته روی میز مطالعه اش گذاشتم و گفتم:سیگار برات گذاشتم هر وقت کاری داشتی منو خبر کن.
من بطرف در راه افتادم تا او را در پیله تنهایی خود آرام بگذارم که نوری مرا صدا زد:مهتا.
-بله نوری.
نوری از روی بستر اشک آلودش برخاست و بطرفم آمد و ناگهان مرا بغل زد.
-مهتا مهتا...منو ببخش ...تو بهترین دوست منی...من چقدر بد بودم چقدر!...من احمقانه شماها را تنها گذاشته بودم!آه خدای من من از تو شرمم می آید!
نوری را چون بچه ای در آغوشم فشردم او را نوازش دادم...
-نه عزیزم میدونم چی میکشی میدونم چه غصه ای تو دلت میجوشه...ولی این خودتی که باید تصمیمی بگیری!فقط یه نصیحت میکنم آرامش خودتو ازدست نده اینجوری بهتر میشه با حوادث روبرو شد..
-ولی من از تو مهران خجالت میکشم...حتی در این دو ماه ما که هر شب با هم بودیم از هم فاصله گرفته بودیم...آخ چه روزهای بدی داریم...
من دوباره موهای نوری را نوازش کردم و بهر ترتیب از اتاقش خارج شدم چون نمیخواستم در این مرحله از زندگی نوری دخالتی مستقیم داشته باشم مخصوصا که من هیچوقت پرویز را آدم خوبی نمیدانستم و نمیتوانستم در این ماجرا بیطرف باشم..
زندگی ...زندگی آه خدای من دانشکده زندگی از هر دانشکده ای جالبتر و مفید تر است در آن روزهای عجیب وئ دو دانشکده میگذراندم دانشکده ای که کلاسهای مرتب استادان اطو کشیده و تخته سیاه و ساعت تنفس داشت و دانشکده ایکه در آن زندگی خود و دیگران را تجربه میکردم...
حالا آنقدر که به من به معمای سرنوشت نوری و بهرام و پرویز جذب شده بودم هیچ دانشکده ای و هیچ فرمولی جلب نظرم را نمیکرد ...
فرمولهایی که ما سر کلاس مینوشتیم جوابهایشان از قبل مشخص و معلوم بود وقتی میخواستی مسئله ای را حل کنی افکارت را متمرکز میکردی و جواب مسئله را میگرفتی تازه میفهمیدی تو تنها نیستی که مسئله را حل کرده باشد بلکه پیش از تو دیگران بارها و بارها حلش کرده اند آنوقت آن هیجان ناشی از پیروزی در تو میمیرد قلمت را روی کاغذ می اندازی و میروی بی آنکه دیگر برقی از پیروزی یا حیرت در چشمان تو بنشیند اما زندگی هزار مسئله ناگشوده دارد هزار رمز و راز دارد و همانطور که خطوط کف دست هیچ بشری در روی زمین با خطوط کف دست دیگری نمیخواند زندگی هیچ انسانی نیز با زندگی دیگری قابل مقایسه نیست .در حل مسئله زندگی هیچ جوابی با جواب دیگر قابل مقایسه نیست از اینجاست که حیرت و شگفتی در آدمی برانگیخته میشود و در زندگی دیگران کنجکاوانه به جستجو میپردازد...و من اینک در برابر معما و مسئله یک مثلث ۳ نفری قرار گرفته بودم نوری ساانجام کدامیک را میپذیرد؟پرویز یا بهرام کدامیک جواب این مسئله هستند؟
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #24  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هوای شیراز سرد سرد شده بود سوزی که از روی دشتهای وسیع بر میخاست مستقیما در چهره مردم شیراز مینشست گاهی باران میبارید آنوقت بود که من پشت پنجره کلاس به برگهای باران زده درختان سرو خیره میشدمو رنجهای انسانی را بیاد می آوردم ...حس میکردم زمستان حوصله را از بچه ها گرفته استهمانطور که زیر شلاق سوز سرما قوز کرده اند تمامی هیجان جوانیشان هم در پیله فرو رفته است.
شبها خوابگاه ما از اندوه تنهایی لبریز میشد .گاهی صدای خفه گریه دختری از پشت اتاقش بلند میشد و اغلب آنها را میدیدی که با چهره ای عبوس و گرفته از برابرت میگذرند سلام میدادی و بجای سلام سرفه ای خشک و کسل کننده تحویل میگرفتی…
زمستان اوج درس خوانی بچه هاست چون همین که بهار از راه میرسد شیره تند و داغ جوانی در ساقه های نازک اندام آنها میخروشد و یکنوع مستی و نشئه و شورش در خون جوانان جاری میکند آنوقت کتابها از دست می افتد تا دست آزادانه بتوانند یکدیگر را لمس کنند نغمه های مرغ زیبای جوانی در باغهای سرسبز شیراز طنین انداز میشود و آوازهای شیرین جوانی همه جا را پر میکند ...آن سال ما تا بهار فاصله زیادی داشتیم و در آن روزهای سخت و سرد در خوابگاه ما نوری عزیزمان تنها و افسرده در اندیشه های تلخ و غم انگیز خویش جاری بود.
دو روز بعد از آن حادثه بود که بهرام را دیدم .او کتابی در دست داشت و بطرف کلاسش میرفت یک پلیور آبی رنگ که یقه اش تا زیر چانه بالا آمده بود او را از دید دختران شهر به طرز درخشانی خواستنی و خوشگل جلوه میداد من با عجله صدایش کردم...
-بهرام.
بهرام بطرفم برگشت چشمانش از برق اشک میدرخشید ولی لبانش میخندید و همین که به نزدیک من رسید لبخندش وسعت بیشتری گرفت و در حالیکه میخندید گفت:من مجبور بودم مهتا!مجبور بودم!هر انسانی برای دفاع از احساسش باید بجنگه مگه اینطور نیست؟
اولین باری بود که بهرام را سر حال و با نشاط و خیلی سبک حتی در حال پرواز میدیدم...
او طوری حرف میزد که مثل اینکه مبارزه را با اطمینان برده ست گفتم:بهرام ولی تو وحشت انگیزترین نوع مبارزه را انتخاب کردی ...
-اونم بدترین نوع رقیب بود تو میدونی که نوری چقدر منو دوست داشت که ما حتی زندگیمونو با عشق عوض کرده بودیم هیچکس فکرشو نمیکرد که ما بتونیم یک لحظه بی هم نفس بکشیم.
-خوب هنوز هم معلوم نیست تو مبارزه را برده باشی شاید تا ۵ روز دیگر او نا با هم عروسی کنن.
بهرام با خوشحالی دستهایش را به هم مالید و گفت:اگه اونو عروسی کنن من قشنگترین سبد گلو براشون میفرستم ...
-یعنی تو تا این اندازه مطمئنی؟
-من پرویز را خوب میشناسم فقط باید چهره حقیقشو به نوری نشون میدادم...
من با طعنه گفتم:آه شما مردا چقدر بدجنسین دختره تو اتاق خودشو زندونی کرده و داره مثل شمع آب میشه شماها دارین از پیروزی حرف میزنین.
ناگهان چهره بهرام در هم رفت و با صدای بلندتری جوابمو داد:ولی این تنها نوری نیست که داره میسوزه!منم ۳ ماه است که تو تب میسوزم تو خودت میدونی من تا قبل از نوری چه زندگی شلوغی داشتم هر روز یه دوست دختر عوض میکردم من بت پرستی بودم که صدها بت میپرستیدم اما این نوری بود که طعم یکتا شناسی را به من چشوند...بعد از آنکه نوری رو دیدم احساس کردم که توی دنیای دیگه ای قدم گذاشتم که آب و هوای باغاش درختاش چشمه هاش با دنیایی کهدر آن بودم خیلی فرق داره...روزای اول گاهی برمیگشتم و به دنیایی که تازه ترکش کرده بودم نگاه میکردم راستش بعضی وقتها حسرت آن تنوع رنگارنگ و آ ن بتکده هزار بت را میخوردم اما به تدریج نوری همه چیز من شد او آنقدر زیبا و جذاب بود که هر دفعه جلوه تازه تری از عشق به من نشان دهد و بت صد رنگ من باشد هر لحظه که اراده میکرد صدها بت سنگی را در برابر یک نگاهش در هم میکوبید ...ما همه چیز بودیم عاشق معشوق بهار و پاییز سرما و گرما ما به ابدیت پیوسته بودیم اما ناگهان پرویز همه چیزو بهم ریخت.
من صحبتهای مفصل بهرام را قطع کردم و گفتم:ولی تو خودت از این دنیای عاشقانه ای که میگی خوب دفاع نکردی...تو کنار کشیدی تا پرویز ذره ذره در دل نوری نفوذ کرد...
بهرام لبخند غم انگیزی زد و گفت:پرویز؟...تف!او هرگز در دل نوری راهی پیدا نکرده او در مغز نوری نفوذ کرده و سلولهای مغزشو فاسد کرد دیگه تموم تلاشهای من بیفایده بود چون من در دل او بودم نه در مغزش تا حالا کدوم عشقی از راه مغز وارد قلب شده؟عشق از دل وارد میشه و از دل خارج میشه.عشاق همیشه در مقابل یک رقیب ضعیف هستند رقیبی که از راه مغز وارد میشه اونا شیطونترین موجودات خودا هستن وقتی مغز فاسد شد دل از کار میفته!
بحث ما هر لحظه داغتر میشد من نگران نوری و پایان این ماجرای پیچیده بودم.
زندگی!زندگی!من زندگی را تجربه میکردم انگار خود یکی از قهرمانان این حادثه زندگی بودم من دنیا را و همه تجربیات غنی زندگی را در رویاهای این ۳ موجود تماشاگر بودم بهرام بعد از ۲ ماه سکوت حرف میزد استدلال میکرد و من بازیهای قشنگ لبخند پیروزی را بر لبهایش میدیدم ولی آیا نظیر همین لبخند بر لبهای پرویز نبود؟
من پرویز رادر چهارمین روز بعد از حادثه دیدم داشت با عده ای از همشاگردانش میرفت مثل همیشه شلوغ میکرد دستهایش را به این طرف و آنطرف تکان میداد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده بود و حتی این او نبود که باید ۳ روز دیگر جواب بزرگترین سوال زندگیش را میداد نه!باور کردنی نبود مخصوصا خودم را در مسیر قراردادم.
-سلام پرویز.
-آه سلام مهتا تو این سرما چقدر نازک پوشیدی؟
نتوانستم خوونسردی خودم را حفظ کنم و با لحن سرزنش آلودی پرسیدم:از نوری چه خبر؟
پرویز در چشمان من نگاه کرد و بعد دستش را بعنوان خداحافظی برای دوستانش تکان داد و با من همراه شد در آن هوای سرد که بخار تنفس ما در فضا میدوید مدتی در سکوت راه رفتیم و بعد پرویز پرسید:حالش خوبه؟
من تقریبا با فریاد گفتم:حالش خوبه؟آه پس شما مردها خیلی خوب قدر فداکاری زنها را میدونین!او بخاطر تو در اتاقشو از رو خودش بسته حتی کلاسشو تعطیل کرده و آنوقت تو از من میپرسی حالش خوبه.
پرویز سرش را پایین انداخت:میدونی چیه مهتا!ما دانشجو هستیم میدونی مفهوم این کلمه چیه؟ما تا استادی فاصله زیادی داریم.
-به این ترتیب میخوای خیلی محترمانه از زیر بار پیشنهاد نوری شونه خالی کنی مگه نه؟
-ولی مهتا ما هنوز آمادگی ازدواج نداریم یعنی هیچ دانشجویی آمادگی ازدواج نداره...چطور تو این رو نمیفهمه یا نمیخوای بفهمی؟
-آه بله اینو خوب میدونم که هیچکدام از ما آمادگی ازدواج نداریم اما بذار یه چیزی بهت بگم وقتی پای عشق به وسط بیاد حتی دیده شده دو تا بچه محصل با هم ازدواج کرده ن...
بعد از گفتن این جمله خواستم بروم وبی پرویز راه را بر من بست.
-ببین متها این حرفهایی که بین من و تو رد و بدل شد فقط یه بحث بود من آدمی نیستم که نوری را به این زودی از دست بدم بالاخره یه فکری میکنم...
-آه بله بالاخره فکری میکنی ولی فراموش نکن که تو میخواستی به عشق کاملتر بهش بدی نه مثل یه مرد ترسو و بزدل...
آیا روزی من میتوانستم این جمله آخرین را تکمیل کنم؟
خودم را با عجله و شتاب به مهران رساندم من آنقدر در افکار خود خسته و بی پناه بودم که احتیاج بیک همزبان داشتم...
مهران داشت از کلاس بیرون می آمد مثل همیشه پیپش را زیر لب میجوید تا مرا دید متوجه شد که از چیزی رنج میبرم...
-آ ی فرشته خوشگل من باز چه خبره؟باز هم شکاف تازه ای در دیوار ایمانت افتاده...
-مهران مهران این حرفو نزن من از این مردم تعجب میکنم اینهمه دئانت و پستی غیر قابل تحمله...
-بیا عزیزم بیا اول یه قهوه ای بنوشیم بعد با هم حرف میزنیم زندگی همینه...ما آدمها چیزی از زائو کم نداریم تا میتوانیم از خون دیگرون میمکیم و تنها وقتی فربه شدیم قلابمون را از گوشت شکار بدبخت جدا میکنیم...
-ولی وقتی پای سرنوشت و حتی زندگی یه یکنفر دیگه در میون باشه من نمیتونم ساکت بنشینم...
-لابد با پرویز دعوا کردی!
-دعوا؟میخواستم مغزشو سوراخ کنم...
مهران در حالیکه فنجان قهوه اش را بالا میکشید پرسید:از نوری چه خبر؟
-در اتاقو به روی خودش بسته و منتظر روز هفتمه!
-آه روز هفتم روز خلقت آدم بسیار خوب صبر میکنم ببینم چی میشه
انتظار پایان روز هفتم مرا میسوزاند بیشتر از من نوری عذاب میکشید سیمای مهربان و زیبایش تکیده و لاغر شده بود چشمان قشنگ و خوش حالتش به گودی نشسته بود موهای بلندش همیشه در اطراف چهره اش ریخته بود...نگاهش مات و گنگ بود کمتر حرف میزد و انگار که حوادث کشنده ای که پیراموش را گرفته بود او را در وحشت انگیز ترین قلاب شکنجه میفشردند کمتر حرف میزد و بیشتر آه میکشید...وقتی به اتاقش میرفتم حس میکردم فقط نگاهش به منست .لی افکارش در خارج از اتاق سیر میکند .سعی میکردم خودم را ظاهرا آرام نشان دهم ولی آنچه که مرا زجر میداد سکوت او بود؟از خودم میپرسیدم ایا هنوز هم پرویز او را دوست دارد یا نه؟یا اکنون که گرد و غبار حوادث فرو نشسته است در برابر خود بجای سیمای محیلانه پرویز چهره غم زده و ارام بهرام را میبیند ایا بگذشته بازگشته است یا همچنان در تار و پود دامهای فریبنده پرویز اسیر است؟
اما نوری حرف نمیزد نوری از دنیای خاکستری و غم انگیز خود لحظه ای خارج نمیشد و هیچکس را هم به خلوت دنیای خود راه نمیداد شنبه روز هفتم بود من از شدت ناراحتی به قول مهران خل شده بودم.وسواس...وسواس...چیزی بود که درونم را میجوید بدبختی اینکه هیچکدام از این ۳ ضلع مثلث با هم تماس نمیگرفتند از هم فرار هم میکردند...
روز شنبه من هنوز در بستر بودم که نوری به اتاقم قدم گذاشت ...آه خدای من نوری چقدر خودش را زیبا و جذاب درست کرده بود آن سیمای غمزده و پریشان موهای آشفته و ژولیده گویی با اشاره یک جادوگر جای خود را به زیبایی پر تلالو سابق داده بودند .نوری میدرخشید زیباترین لباسش را پوشیده بود موهایش را جون ملکه ای بالای سرش جمع کرده بود و در انگشت دست چپش یک انگشتری زیبا میدرخشید...من بلافاصله متوجه شدم که او خواسته است مثل یک عروس و در زیباترین جامه جوابش را بگیرد...

من آهی کشیدم و از جا بلند شدم
-نوری جان تو یه تیکه ماه شدی.
نوری لبخند غم انگیزی زد و گفت:دلم میخواد مثل یک موجود کامل با من حرف بزنه...
-بسیار خوب من همین الان آماده میشم...
-نه خواهش میکنم بگذار تنها برم...ما ظهر همدیگرو میبینیم...
-کجا؟
-تو سلف سرویس.
-بسیار خوب.
نوری جلو آمد بر پیشانی من بوسه ای زد و با ادای خداحافظ از در بیرون رفت.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #25  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

تمام روز سر کلاس و در لحظات تنفس و استراحت به انتظار نتیجه ملاقات نوری و پرویز بودم و در خلوت اندیشه هایم به دعا مینشستم و از خدای کوچک ومهربان خود که همیشه در قلبم نشسته است میخواستم که نوری ساده دل و خوب و مهربانم را در پناه خودش بگیرد...شاید برای شما عجیب باشد که چطور من بخاطر دوستی که او را پیش از چند ماه نمیشناختم اینطور مضطرب بودم اما اگر شما نوری را دیده بودید اگر شما هم مثل من شبهای زیادی در کنارش نشسته و به آواز دلش گوش میدادید آنوقت دلتان برای این کودک خوشگل و معصوم میطپید .او برای من همیشه کبوتر ساده و سفیدی بود که معصومیت ابدی در چشمان قشنگش خانه کرده بود آنقدر لطیف و معصوم و خوب که همیشه وقتی از بام خانه میپرید در دلم ارام و آهسته دعا میکردم خدایا کبوتر منو صحیح و سالم به لو نه اش برگردون...چقدر نوری مهربان بود .تمام لطافت و معصومیت کودکانه در آن پیکر جوان و شاداب ریخته بود...دو چشم سیاه و درشتش همیشه چون نگاه دو ستاره آدم را نوازش میکرد از پیکر او همیشه چیزی اثیری و آرام بخش میتراوید و در تمام اشیا و آدمهای اطرافش نفوذ میکرد.یادم هست در دانشکده ما پسری بود که چهره ای زشت اما حالتی شاعرانه داشت یک روز بمن گفت:مهتا میخوام یزی بگم اما میترسم مسخره ام کنی ولی خوب دلمو به دریا میزنم و میگم...میدونی که من پسر زشتی هستم و در تموم دوره دانشکده هیچ دختری حتی دخترای زشت و گج و کوله هم بمن نگاه نکردن سهله با نفرت سرشون رو از رو من برگردوندن...بطوریکه قلبمو پر از کینه و نفرت کردن...اما...اگر مسخره ام نکنی گاهی وقتا خیال میکنم دوست خوشگل تو عاشق منه...آنقدر بمن مهربون نگاه میکنه که حس میکنم مثله روزای بچگی که هنوز همه منو دوست داشتن اون میخواد با تمام مهربونی دنیا خاری که تو پام نشسته بیرون بکشه...

بله...آن پسر هر روز خودشو پشت درختی ستونی پناه میداد و از آنجا ساعتها به تماشای نوری مینشست و میگفت...وقتی من به چهره نوری نگاه میکنم انگار که تمام معصومیت دنیا را تماشا میکنم...آنروز تمام فاصله طولانی صبح تا ظهر را با فکر کردن و انتظار به سر آوردم و همین که آخرین لحظات حیات کلاس را تشییع میکردم خودم را به مهران رساندم و گفتم:مهران ما باید فورا به سلف سرویس بریم...
-آه بله باید اعتراف کنم که من خونسردی خودمو از دست دادم...
با حیرت به مهران نگاه کردم هیچ فکر نمیکردم او هم متوجه غروب روز هفتم زندگی نوری است ...دستش را فشردم و گفتم:مهران نامزد خوب و فهیم من تو چقدر خوبی!
هر دو خود را به سلف رساندیم بچه ها مثل همیشه شلوغ کرده بودند سر و صدای شاد آنها فضا را پر کرده بود .همیشه در کنار شما آدمهایی هستند که انگار معنی غم و اندوه و عشق و اضطرابهای زندگی را نمیفهمند و همانها هستند که فضا را از فریادها و آرزوهای خود پر میکنند و خیلی زود هم از نظر محو میشوند چون هرگز آوازهایشان عمق آواز و فریاد یک عشق را ندارد اما دوست داشتنی هستند و انگار که اگر آنها نباشند غذای زندگی نمک ندارد!بچه ها از سر و کول هم بالا میرفتند مسخره گی میکردند بما تعارف میکردند اما ما پریشانتر از آن بودیم که خود را در آن فضا احساس کنیم حتی یکبار از خودم عصبانی شدم که چرا در چنین محل شلوغی با نوری قرار گذاشتم که مهران با آرنج بر پهلویم فشرد و من در مسیر نگاه مهران دویدم.
آه نوری من مثل یک پری خوشگل بلند و کشیده با همان لبخند دوستانه در حالیکه دنباله موهای بلند و صافش روی شانه ها میلغزید به طرف ما می آمد...من در نگاهش بدنبال پاسخ یک سوال بودم...بچه ها که یک هفته بود نوری ملکه زیبایی خود را ندیده بودند ناگهان سکوت کردند و بعد نگاههای تحسین آمیزشان را بر روی آن لطافت محض ریختند...هرگز این منظره تماشایی این نزول آسمانی را در آن لحظه فراموش نمیکنم بچه ها انگار که ناگهان در میدان مسابقه فوتبال توپی وارد دروازه حریف کرده باشند نوری را با هلهله استقبال کردند هر کس چیزی میگفت کلمات نامفهوم بود اما گرم و داغ بر سر و روی نوری میبارید...و نوری که انگار از میان مه صبحگاهی کوهستانها پیش می آمد دندانهای سفید و منظمش از برق یک خنده میدرخشید...برای بچه ها دست تکان داد و بعد مستقیم بطرف من و مهران آمد صورتم را بوسید و با مهران دست داد و به ارامی زمزمه کرد ...
-همه چیز تموم شد...
میخواستم فریاد بکشم میخواستم نوری را در آغوش بگیرم و با داغترین آهنگ روز بچرخم و دیوانگی کنم...میخواستم بار هزاران سوال که بر گرده ام سنگینی میکرد ناگهان بر دوش نوری خالی کنم اما مهران با نگاهش مرا امر به سکوت داد...
-بریم غذا بگیریم
و لحظه ای بعد ما ۳ نفر در خلوت ترین زاویه سلف سرویس نشستیم و نوری همانطور که لبخند میزد بمن نگاه میکرد و من با نگاهم او را تشویق به شکستن دیوار سکوت میکردم...
-خوب عزیزم حرف بزن...دیدی مه دشمنی من با پرویز بی دلیل نبود ؟دیدی که بهرام راست میگفت؟حالا چه میکنی؟ایا دوباره بهرام را میپذیری؟یا میخواهی مثل راهبه های خوشگل عیسوی مذهب ترک دنیا بکنی؟
گویی من و نوری با هم تله پاتی داشتیم و در زیر فشار امواج نامرئی کلمات و سوالات من سرانجام سیگاری آتش زد و بعد ارام آرام به حرف در آمد.
-بله همه چیز تموم شد همه چیز...
-اون بتو چی گفت؟
نوری دود سیگارش را مثل کبوترهای خاکستری و کوچک در فضا رها کرد و گفت:قلبم همه چیزو بمن گفته بود...وقتی به مقابل هم رسیدیم جوابم را پیشاپیش توی چشمانش خوندم...از همون لحظه ازش نفرت کردم میخواستم بدون یک کلمه حرف ازش جدا بشم و برگردم ولی اون دستمو گرفت و گفت بریم با هم حرف بزنیم...اونوقت من مثل همیشه کنارش نشستم و اون اتومبیلو به حرکت در آورد ...از چند خیابان خلوت در سکوت گذشتیم من میدونستم که دیگه همه چیز بی فایده س اما اون میخواست یه ج.ری خودشو راضی کنه و شاید هم منو...
با ولع خاصی پرسیدم:خوب چی میگفت؟
-از همون حرفهای همیشگی که...دوستم داره که حتی نفس کشیدن هم بدون حضور من براش مشکله...ولی من خیلی جدی و محکم حرفشو قطع کردم و گفتم:پرویز تو به پیشنهاد من هنوز جواب ندادی چرا حرف آخرتو نمیزنی؟
پرویز مدتی سکوت کرد و بعد گفت:نوری ما هنوز دانشجو هستیم آیندمون معلوم نیست شغلمون کارمون روشن نیست مگه ازدواج شوخیه؟خوب ما با هم هستیم همینطوری با هم هستیم و روزیکه ورقه لیسانسو گرفتیم و یه شغلی دست و پا کردیم آنوقت باز هم با هم صحبت میکنیم...من پرسیدم:پرویز این حرف آخرته؟یه کمی من من کرد و بعد گفت:آره نوری!ولی من تو رو خیلی دوس دارم من نمیتونم از تو دست بکشم .منم خیلی جدی گفتم:اتومبیلو نگه دار !پرسید:چی گفتی؟گفتم:اتومبیلو نگهد ار!اون اول وحشت کرد رنگش پریده بود ولی من خیلی جدی و محکم دوباره دستور دادم نگه دار!از خودم تعجب کرده بودم همه چیز در من تغییر کرده بود حتی صدای خودم هم برام بیگانه بود من هیچوقت اینطور بلند وخشن حرف نزده بودم ...دست و پام یخ کرده بود اما چشام از حرارت میسوخت و حس میکردم شعله های آتش از گونه هام بیرون می زنه پرویز اتومبیل را بهکنار پیاده رو کشوند و گفت:نوری فکراتو بکن ما بهترین زوج دانشگاه هستیم و ...
من حتی جواب این جمله ناقصشو هم ندادم خودمو از اتومبیل پرت کردم بیرون و بعد تو پیاده رو راه افتادم نمیدونم چقدر راه رفتم تا آنجا یادمه که ساعت ۱۰ صبح از هم جدا شدیم ولی وقتی به ساعتم نگاه کردم دیدم ساعت ۱۲ است و من دارم تو کوچه و خیابونها که هرگز ندیده بودم راه میرفتم.آنوقت یکمرتبه حس خستگی شدید کردم من ۲ ساعت راه رفته بودم ۲ ساعت در خلسه بودم هیچی نمیفهمیدم انگار که مغز من قفل شده بود ...نه دردی میفهمیدم نه حرفی میشنیدم فقط راه میرفتم راه میرفتم.
نوری دوباره سیگارش را بدهان نزدیک کرد من به مهران نگاه کردم.
ما باید حرفی میزدیم.
گفتم:ناراحتی؟
-اولش اره بودم ...ولی حالا نه!فقط بحال خودم افسوس میخورم که اینقدر احمق بودم ...اینقدر احمق.و همراه این کلمات بود که ۲ قطره اشک از شبکه بلند و سیاه مژگانش فرو ریخت و هیچ تلاشی هم نکرد تا آنرا از نظر ما پنهان کند.
مهران بمن نگاه کرد و بعد بحرف آمد.
-نوری تو باید خیلی خوشحال باشی که اولین تجربه زندگی را وقتی تموم کردی که هنوز در اول راه هستی ما آدمها زندگی را همینطوری شروع میکنیم مثل بچه ها...اونا تو کوچه ها با هم تیله بازی میکنن و هیچ مقصودی هم غیر تیله بازی ندارن...نه توطئه ای نه حقه ای نه نقشه ای تو کاره...فقط با تیله بازی میکنن این بچه ها وقتی بزرگ شدن خیال میکنن بازی زندگی هم یه جور تیله بازییه ...هر بازیگری که تیله راب دست میگیره به هزار چیز فکر میکنه هزار نقشه میکشه تا تیله را از میان انگشتش رها بکنه!حالا بعضی ها این شانسو میارن که تو اولین بتزی زندگی فرق این دو تا بازی را میفهمن و خودشونو از این بازیهای خطرناک کنار میکشن ولی بعضیها خیلی دیر متوجه میشن ...آنوقته که دیگه هیچ تلاشی فایده نداره جز اینکه آدم خودش تبدیل به یه تیله بشه و بیفته تو دست مردم...و حالا تو باید خیلی از خدای خودت متشکر باشی که وقتی اولین تجربه زندگیتو تموم میکنی که هنوز به قول مهتا خیلی محل داری...
حرفها و استدلال مهران همیشه برای من غرور انگیز بود...و حس میکردم که نوری با تمام وجود در فضای افکار مهران قرار گرفته است.نوری بطرف من برگشت و گفت:مهتا خوش بحالت!من همیشه پیش خودم فکر میکردم که تو با داشتن مهران هیچ غصه ای نداری ولی حالا فقط فکر نمیکنم بلکه بهش معتقدم!
مهران لبخند تشکر آمیزی زد و به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:خوب بچه ها من کلاس دارم و باید برم امشب میریم کازبا!مهمون من خوبه؟...نوری لبخند معصومانه ای زد و گفت:من غیر از شما هیچکسو ندارد...
-این چه حرفیه که میزنی دلم نیمخواد خودتو تنها حس کنی!
-میدونم مقصودت کیه مهتا ولی من هرگز!
-نوری نوری خواهش میکنم خودتو ایسر اینجور حرفها نکن او بخاطر تو آن دوئله وحشتناکو...
حرفم را برید و گفت:میدونم مهتا!میدونم!ولی من آنقدر گناهکارم که هرگز نمیتونم تو چشماش نگاه کنم هرگز...هرگز...
-خواهس میکنم نوری ...میدانی که این کلمه چقدر وحشتناکه!اصلا چرا داریم این حرفها را میزنیم؟مادربزرگم میگفت:هر چی پیش اومد خوش اومد...بالاخره خوده زندگی راهشو پیدا میکنه...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #26  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

شب به کازبا رفتیم بیشتر مشتریان شهر شیراز را مثل همیشه دانشجویان تشکیل میدادند .من بی اختیار یاد گذشته ها افتادم شبهایی که جمع ۴ نفری ما خوشبخت ترین و تکمیل ترین رنگین کمان کازبا را تشکیل میداد.همه ما را بهم نشان میداند بهرام در آنسوی میز کنار نوری مینشست و اغلب دزدانه خم میشد و به ارامی بوسه بر سر انگشتان نوری میزد و من میگفتم:آهای بهرام ناخنک نزن...بهرام با لبخندی جواب میداد :مال خودمه به مردم چی؟نوری نگاه عاشقش را در چشمان بهرام میدواند و میگفت:چی نه؟چه درسته...تو کلمات مخصوصی به خود داری بهرام!بهرام جوابش میداد:چه عیبی داره آدم همینطور که یه عشق مخصوص داره یه کلمات مخصوص به خودش هم باید داشته باشه...
و آن شب در تمام مدت بنظر میرسید که بهرام در کنار نوری نشسته است و مدام بر سر انگشتان نوری بوسه میزند..
دلم میخواست بهرام را پیدا میکردم و به او مژده میدادم که نوری از چنگال شیطان ازاد شده اما آنروز مثل اینکه بهرام جادو شده و به زمین فرو رفته بود...ساعت ۱۲ شب بود و ما میخواستیم برویم که ناگهان بهرام تنها و خسته وارد کازبا شد اولین بار من و بعد بلافاصله مهران و نوری او را دیدند ...لحظه عجیبی بود رنگ از چهره نوری پرید من حتی لرزش دستهایش را حس کردم مهران و من بلاتگلیف مانده بودیم بهرام در کنار در میزی را انتخاب کرد و تنها نشست .من سرم را به علامت سلم برایش تکان دادم و او در چشمان من خیره شد انگار میخواست همه چیز را در نگاه من بخواند ولی من مطمئن بودم که غیبت پرویز در جمع ما خودش تمامی قصه را بازگو میکند ...نوری سرش را از روی میز بلند نمیکرد و مهران بلاتکلیف مانده بود ایا درست بود که بهرام این آشنای خوب و صمیمی جمع ما در کنار در بنشیند و ما حتی به او تعارفی هم نزنیم...نوری کاملا متوجه ناراحتی و نگرانی مهران بود...ناگهان سرش را بلند کرد و گفت:میتونی دعوتش کنی!من حق ندارم بین شماها جدایی بندازم!
من با حیرت به دهان نوری خیره شده بودم آیا این همان نوری خودمان بود؟چشمانم بی اختیار نم اشک گرفت روی دست نوری زدم و گفتم:نوری نوری تو یه فرشته ای!
نوری دوباره در سکوت غرق شد و مهران بلاتکلیف مانده بود من گفتم:مهران نوری که اجازه داد چرا معطلی؟
مهران از جا بلند شد و یکراست بطرف میز بهرام رفت چند کلمه با او حرف زد و بعد در حالیکه بازوی بهرام رادر دستداشت بطرف میز ما برگشت...
من بسرعت و آهسته در گوش نوری گفتم:نوری خواهش میکنم آروم باش!
بهرام مقابل میز ما قرار گرفت مثل همیشه آرام بود ولی از چشمانش برق پیروزی میتراوید انگار که میخواست او را ببلعد و یا کنارش زانو بزند و ساعتها از جداییها شکایت کند و من در آن فضای عجیب و غیر قابل توصیف صدای بهرام را شنیدم که گفت:سلا م نوری!
-سلام بهرام...
و بعد کنار نوری نشست من تقریبا هیجان زده شده بودم و کلمات نامفهومی میگفتم...
مهران از دستپاچگی من خنده اش گرفته بود و بعد از بهرام پرسید :چی میخوری؟
-فقط یه نوشابه!
-گارسون یه نوشابه.
نوری همچنان سکوت کرده بود و نگاهش گنگ و گیج در پرواز بود...
دلم میخواست بدانم در درون نوری چه میگذرد من داشتم تجربه دیگران را مزه مزه میکردم...احساس میکردم جدایی آنها هرگز از نوع جدایی عشاق نبوده است آنها مثل یک پدر و دختر دو سه ماهی قهر کرده بودند و حالا هم بدون سر و صدا با هم آشتی کرده بودند سایه پرویز دیگر حتی از دورتریت نقطه ذهنشان هم ناپدید شده بود آنها آنقدر نزدیک بهم نشسته بودند که من تعجب کردم چرا بلن نمیشوند و با هم به گردش غاشقانه ای نمیروند...
بهرام به آهستگی نوشابه را به لبانش نزدیک کرد مهران برای نوری هم نوشابه ریخت.
من بلافاصله پیشنهاد کردم
-بچه ها بزنیم بیرون!
ما از رستوران خارج شدیم هوا سرد بود اما برای قدم زدنی عشقانه جان میداد من زیر چشمی بهرام و نوری را تماشا میکردم .چقدر بهم می آمدند من مخصوصا با گامهای تندتر مهران را بجلو کشیدم تا نوری و بهرام فرصتی برای مبادله همه قصه ها و غصه های این چند ماه جدایی را بدست آورند .همه عشاق همینطورند پس از یک جدایی اجباری بهر دلیل که پیش آمده باشد دوباره محکمتر گره میخورند .مطمئنا نوری و بهرام حرفهای زیادی داشتند که باید به یکدیگر میگفتند مهران به شوخی گفت:مهتا تو نقش میانجی را بخوبی بازی کردی !کاش برای حل اختلافات بین المللی از تو استفاده میشد!
بعد هر دو خندیدیم و من زیر چشمی نوری و بهرام را نگاه کردم انگار هر دو را بشکل رویا میدیدم شناور در امواج رویایی!
دلم میخواست این امواج رویایی آنها را باز بهم نزدیکتر کند دلم میخواست آنها بدون یک کلمه حرف و گله ای از گذشته تکه فاسد و سیاه زندگیشان را قیچی کنند و دوباره گذشته و حال و اینده خود را بهم بدوزند ...من در چشمان مهران نگاه کردم و گفتم:تو خیال میکنی همه چیز دوباره مثل اول بشه؟
-نمیدونم اونا همه شاریطو برای تجدید گذشته دارن فقط؟
-فقط چی؟
-هیچی اصلا نفوذ بد نباید زد.
من بطرف نوری و بهرام برگشتم حس میکردم فاصله شان هر لحظه با هم کمتر میشود اما حتی یه کلمه با هم حرف نمیزدند.
انگار آنها در سکوت سخن میگفتند و آنچه باید بفهمند روی پل سکوت میفهمیدند!من به مهران گفتم:کبوتر قشنگ من داره دوباره لونه شو بو میکشه خدا کنه هیچ جیز تغییر نکرده باشه.
مهران با همان لحن تردید آمیزش گفت:خدا کنه.
خیابان همچنان خلوت و ارام بود ...اما هوا آنقدر سرد بود که خیال میکردیم ستاره ها در سینه آسمان یخ بسته اند.همه ما یقه های پالتو را بالا کشیده بودیم و چهره مان در بخاری خاکستری که ازدهانمان بیرون میزد پنهان شده بود.
مهران رو بهرام کرد و گفت:خیلی سرده...
بهرام جواب داد:بله خیلی سرده.
مهران خندید و گفت:هیچ نمیصرفه تو این هوا قدم بزنیم.
من مداخله کردم و گفتم:بسیار خوب مثل قدیما هر پسری باید دختر همراهش را تا در خانه بدرقه کند !چون و چرا هم بر نمیداره!
و بعد بطرف نوری برگشتم ...او متفکر بود حیتی شوخی همیشگی مرا هم نشنیده بود...ولی من دلم میخواست که او سوار اتومبیل بهرام میشد تا شاید یخ سکوتشان میشکست چون هنوز هم ندیده بودم که با هم حرفی بزنند.
هر دو بلاتکلیف و در تردید بودند انگار از چیزی میترسیدند یا دیواری نامرئی ولی قطور در بین آندو حائل شده بود و من دلم میخواست هر دو در این نیمه شب کلنگ را بردارند و بجان این دیوار جدایی بیفتند.مهران و من آهسته بطرف اتومبیلمان قدم برمیداشتیم و آنجا مهران همانطور که در اتومبیلش را باز میکرد گفت:خوب بچه ها خداحافظ واقعا سرده...
من به نوری نگاه کردم او سرش را پایین انداخته بود و سنگ ریزه ای را زیر پا میغلتاند بهرام در وسط پیاده رو ایستاده بود و با نگاه میکرد ...
ما بداخل اتومبیل پریدیم سرمای نیمه شب زمستان شیراز تا مغز استخوان را میترکاند!
-مهران بخاری را بزن و حرکت کن بلاخره اونا یه جوری با هم کنار میان.
اتومبیل ما از جا کنده شد و من از پشت پنجره یخ بسته اتومبیل چهره نوری را دیدم که انگار تازه متوجه حرکت ماشده بود چون با چشمان درشت و متعجبش خیره خیره اتومبیل ما را بدرقه میکرد بعد بهرام را دیدم که آهسته آهسته بطرف نوری قدم برمیداشت.
نور چراغها پیاده رو را روشن کرده بود و من همانطور که دور میشدیم آن کمظره شاعرانه را در متن سیاه شب تماشا میکردم ...نوری ایستاده بود و بهرام ارام ارام به او نزدیک میشد بنظر میرسید که موسیقی لطیفی در همه فضای شهر پیچیده و در میان سرمای بیدادگر زمستان گلهای سرخ آشتی در باغهای خوشبوی شیراز میشکفند و رهگذران رند و خراباتی به شعر حافظ شیراز میرقصند و میخوانند...
بی اختیار و با هیجانی در اوج به مهران گفتم:خدا جون!خداجون!از تو متشکرم!هیچوقت عشق واقعی نمیمیره !هیچوقت!
مهران از پشت عینکش مرا خیره خیره نگاه کرد و گفت:تو از شدت گرما داری پوست میندازی..
-گرما نه از آتش درونم میسوزم!حس میکنم تابستان گذشته و تابستان خوب و گرم از راه رسیده...اگه دستم نندازی برات میگم که احساس میکنم اتومبیل ما روی دریای سبز چمن حرکت میکنه و لاله ها و شقایقای سرخ آنقدر بلندن که نمیتونم از پنجره ماشین اونارو بچینم...
آدم در نیمه شب چقدر بخدا نزدیک میشه!دلم از روشنی و نور لبریزه!
دیگه هیچ غصه ای ندارم !اونا... اونا...اونا...نوری و بهرام...و ناگهان اشکم با صدای هق هق روی گونه ام سرازیر شد...و التماس کنان گفتم:برگرد برگرد دور بزن دلم میخواد آن منظره قشنگ را ببینم...خواهش میکنم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #27  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مهران بدون هیچ اعتراضی خیابان را دو رزد و بعد دوباره به سمت کازبا حرکت کردیم ...ناگهان فریاد زدم...

-مهران مهران من اونارو میبینم نگاه کن نگاه کن بهرام چجور در کنار نوری توی پیاده رو قدم میزنه...هر دو با پالتوهای بلند ماکسی که پوشیده بودند چون دو درخت بلند سرو شیراز گام برمیداشتند ...فردای آنروز نوری برایم چنین تعریف گرد.
-وقتی شما ما را ترک کردین ناگهان وحشت زده شدم تمام تنم میلرزید صدای دندونام که بهم میخورد یک لحظه قطع نمیشد خیال کردم تو اون نیمه شب منو تو یه بیابون لخت و عور رها کردین و رفتین ...چشمهام بهرامو نمیدید و قلبم از وحشت پر شده بود .ولی چند لحظه بعد بخار گرمی که از دهان بهرام بیورن میریخت منو بخود آورد .سرمو بلند کردم و تو چشمای بهرام نگاه کردم .ای خدا چقدر التماس چقدر گله و شکایت توی چشمای بهرام بود.
بهرام درست روبروی من ایستاده بود و بخاری که ازدهان هر دو مان بیرون میزد ما را بهم گره زده بود .من آرام آرام اشک میریختم و حس میکردم که دانه های اشکم چون گلوله های یخی به کف خیابون میغلطه بهرام هم گریه میکرد.اما دانه های اشک اون نمیریخت بلکه روی صورتش پر از مرواریدهای یخی شده بود ...هر دو اشک میریختیم.
ناگهان بهرام بصدا در آمد.
-نوری نوری ...چرا خرابش کردی...
من مثل پیچکی بدور خود پیچیدم و گفتم:عزیزم...عزیز دلم ...اصلا حرف نزن...من بیمار شدم...نمیدانم این چه میکروبی بود هیچکس هنوز این میکروبو نشناخته اما این کثیفترین میکروبیه که بجان عشق میفته و عاشقو از پا میندازه...من نمیدونم...بخدا نمیدونم چرا اینطوری شد و چرا آنطور من از پا در اومدم ...اصلا من خواب بودم...تاریک بودم...پرویز هم کابوس این خواب بود...حالا بیا بریم شاهچراغ و دوتایی دعا کنیم که از این کابوسها خلاص شدیم تو رو خدا بیا بریم.
بهرام صورتشو که میون یقه پالتو پنهان شده بود جلو آورد و مرا عاشقانه تماشا کرد...آخ خدای من!باز همان عطر همیشگی!عطری که همیشه از بهرام یک موجود اثیری و رویایی میساخت...انگار که طلسم شکن جادوی پرویز بود.حس میکردم که در بوی خوش بهرام قدم به یک آتشکده بزرگ میگذارم.آتشکده عشق...
اتومبیل بهرام را گذاشتیم و پیاده به راه افتادیم...چند قدم بالاتر پاسبانی جلو راهمونو گرفت و پرسید:اتومبیل مال شماست؟
-بله آقای پاسبان!
-پس چرا با خودتون نمیبرید کامو؟
آخ که دلم میخواست به دست و پای پاسبان می افتادم و از اینکه ما رو کاکو صدا زده بود تشکر کنم .دلم میخواست از خوشحالی وسط خیابان پهن و دریا مانند بایستم و از ته دل آنقدر جیغ بکشم ...آنقدر فریاد بزنم که بمیرم...در این لحظه با لحن هیجان زده ای که هرگز در خودم سراغ نداشتم خطاب به پاسبان گفتم:آقای پاسبان ما عاشق هم هستیم ما همدیگه رو دیوانه وار دوست داریم ...ما مدتی از هم جدا بودیم اما امشب دوباره همدیگه رو پیدا کردیم...و حالا میخواهیم بریم برای خودمان و عشقمان دعا کنیم برای همه آدمهایی که عاشقند دعا کنیم .راستی شما هم حتما زنی رو دوستدارین؟آخه مگه میشه بدون عشق تو این هوای سرد کشیک داد؟خوب برای شما هم دعا میکنیم...برای همه مردم!
پاسبن با ژست مهربان مخصوص مردم شیراز بما نگاه میکرد و لبخند میزد بهرام مرا با خود میکشید و میبرد و من هنوز بلند بلند خطاب به پاسبان میگفتم:برای تو هم دعا میکنم برای زنی که همین الان پشتدر منتظر بازگشتته!
بخدا راست میگم کم کم صدایم با اشک و گریه مخلوط میشد و بعد بسوی بهرام برگشتم.
-بهرام بهرام خوب من منو ببخش من از اولش فقط تو را دوس داشتم همیشه هم تو را دوست داشتم همیشه هم ترا دوس دارم...
نمیدانم چقدر هذیون گفتم چقدر زار زدم...چقدر از گذشته و آینده بافتم...وقتی بخود آمدم کهدر خلوت شب کنار بهرام ایستاده بودم و داشتم بر میله های سرد معجر شاهچراغ بوسه میزدم...
چقدر خسته بودم انگار که ازدامنه کوه بلندی پایین آمده بودم .زانوهام درد میکرد چشمام میسوخت اما آن فضای روحانی و سپید که در تلالو صدها چراغ میدرخشید آرامش مخصوصی در رگهایم تزریق میکرد.
-بهرام بهرام منو ببخش...من جادو شده بودم...تو میتونی اینو باور کنی؟
بهرام بمن نگاه کرد نگاه کرد و بعد بادستمال کوچکی اشکهامو گرفت و گفت:نوری...بس کن.
من فریاد زدم.
-تو منو نوری صدا کردی...تو منو بخشیدی؟
بهرام باز دوباره در ارامش اسم منو تکرار کرد...
-نوری نوری اگه بدونی چی بر من گذشت؟اگه بدونی همینجا غصه سنگ میشی.
من مثل مادری که بخواد فرزندشو نوازش بکنه دستمو برای نوازش صورت بهرام بالا بردم...
-بهرام...بهرام...کاش میمردم و این حرفهارو نمیشنیدم ...چقدر سخت بود...چقدر...
بهرام سرش را نزدکی گوشم پیش آورد.
-تو باید همینجا یه قول بمن بدی...
-هر چی تو بخوای تسلیم هر چی تو بخوای اگه بگی بیا از شیراز بریم از تهران بریم حرفی ندارم بریم.
-ببین نوری ...من دیگه نمیتونم ایم محیط رو تحمل کنم .من نمیتونم وقتی شانه در شانه هم راه میریم نگاه مسخره آمیز پرویزو تحمل کنم من نمیتونم گشه و کنایه بچه هارو تحمل کنم...ما باید از ایران بریم...
برای یک لحظه...فقط یک لحظه فکر کردم بهرام من راست میگه...من در دنیای جنون زده ام کاری کرده بودم که تحمل آن برای مردی مثل بهرام دشوار بود...بی اختیار دهانم را باز کردم و گفتم:باشه باشه عزیزم ...من موافقم...برای من فرقی نمیکنه که منو کجا ببری ...هر جا تو بری منم با تو هستم.
بهرام که فکر نمیکرد به این زودی جواب موفقو از من بگیره اول با حیرت بمن نگاه کرد و بعد با هیجان مخصوص خودش گفت:یعنی تو قبول میکنی؟تو با من میایی؟
-بله عزیزم... بله.
برای اولین بار لبخندی روی لبهایش پخش شد و گفت:ما میریم آمریکا فکر همه چیزشو کردم...دانشگاه ما با دانشگاههای آمریکا مبادله دانشجو داره...ما میتونیم از این امکان استفاده کنیم...
-بسیار خوب عزیزم خودتو ناراحت نکن هر وقت دلت بخواد حرکت میکنی...
- از همین فردا شروع میکنیم...
-باشه عزیز دلم از همین فردا شروع کن...
-تو برای مامان و بابا بنویس که میخوای با من عروسی کنی و بریم آمریکا.
-عروسی؟آه...نه...تو با من عروسی میکنی...آه...نه...
مهتا مهتا تو نمیدونی من چه حالی داشتم ...میخواستم بخندم گریه کنم فریاد بزنم سرم گیج میرفت...برای یک لحظه حس میکردم بال در آوردم تو آسمون شیراز مثل یه پرنده پرواز میکنم و لحظه ای حس میکردم تو یه تونل سیاه و تاریک دارم خفه میشم...سرم به دوران افتاده بود و کم کم تبدیل به هیچ میشدم...یه وقت احساس کردم که دوباره داریم راه میریم هوای سرد دوباره چشمان تبدار منو باز کرده بود...برای مدت کوتاهی حس کردم همه آن حرفها و گفتگوها فقط یه خواب بوده ...اما چشمان بهرام آنقدر مصمم و روشن بود که من همه چیز را حقیقی و زنده حس کردم ...بهرام میخواست خاطره دردناک ماههای جدایی و یادگارهای شوم دوستی من و پرویز را برای همیشه از ذهنش پاک بکنه و من هم خوشحال بودم که در برابر آن گناه غیر قابل بخشایش آنقدر تسلیم و مطیعم که هر پیشنهادی را از جانب بهرام میپذیرم وقتی ما سوار اتومبیل شدیم که سپیده دمیده و ما حرفها و قرارمونو گذاشته بودیم...
در لحظاتی که نوری قصه دیشب را تعریف میکرد من حس کردم که بهرام ضمن اینکه عاشق و دیوانه نوری است بشدت هم از گذشته رنج میبرد و میخواهد با خروج از کشور همه آن گذشته های رنج آور را از دامن عشق خود و نوری قیچی کند.اما از همان لحظه هم دلشوره عجیبی پیدا کردم آیا مردی که تا این اندازه نسبت به گذشته حساسیت داره میتواند در خارج از مرزها گذشته ها را به فراموشی بسپرد؟چون گذشته چیزی جدا از آدمها نیست...خیابان یا کوچه ای نیست که وقتی از آن گذشتیم دیگر با ما و در ذهن ما نباشد گذشته آدمها با آنهاست ...همیشه...اما خیلی زود گریبانم را از چنگال این فکر ازاردهنده خارج کردم و در هر صورت بهرام بهترین راه را انتخاب کرده بود ...نوری خیره خیره بمن نگاه میکرد تا من اظهار نظر کنم...
-میدونی نوری...این بهترین راه است خوشبختانه وضع مالی تو و بهرام هم خوبه و دیگه جای هیچگونه نگرانی نیست...فقط...
-فقط چی؟
-من بهترین دوستمو از دست میدم...
نوری با قلب مهربانی که در سینه اش میطپید دست در گردنم انداخت و گفت:-مهتا اگر چه دوستیمون فقط ۸ ماه ازش میگذره ولی من خودمو بیشتر از ۶۰ سال بتو نزدیک میدونم.
-منم همینطور وقتی تو بری برای من هم همه چیز تموم میشه ...بیا حرفشو نزنیم نمیخوام برات گریه کنم...
نوری روی بسترم نشست و به دیوار روبرو خیره شد.چهره اش خسته و کوفته بود زیبایی درخشان و بهاری او اینک به پاییز غبار آلود میمانست حس میکردم در تریدی غم انگیزی دست و پا میزند کنارش نشستم و گفتم:نوری از چی رنج میبری؟تو رو خدا بمن بگو...
نوری سرش را روی شانه ام گذاشت و گفت:نمیدونم نمیدونم ...بهرام از گذشته خیلی رنج میبره...میترسم هرگز نتونه این دو سه ماهه لعنتی رو فراموش کنه...
-ولی تو چی؟تو همه ارتباط خودتو با گذشته قطع کردی...
-شاید باورت نشه مهتا...ولی من از اون ۳ماه نفرت دارم ...حتی حاضرم یک دست و یک پام را به این شرط که او ن ۳ماه لعنتی از مغز من و بهرام پاک بشه و ما هرگز اون ۳ ماه لعنتی رو نداشته باشی.
-یهنی تو باز همونطور عاشق بهرامی...
-همونطور که بودم...خیلی دیوونه تر گاهی آدم تو خواب کارایی میکنه که تو بیداری اگر بکشنش هم نمیکنه دوستی من و پرویز یه همچی خوابی بود ...من در بیداری دیوونه بهرامم اگر بدونی چه حالی دارم؟
روزها بسرعت از پی هم می آمدند سایه ای از خود بر زندگیمان میریختند و بعد در ابدیت پنهان میشدند بهمن ماه بود...سردترین ماه زمستان ایران ...فضای دانشکده ما زیر برف سنگینی فرو رفته بود بچه های شیطان و شاد بیاد دوران کودکی در برف بازی مبالغه میکردند تو از گوشه حیاط دانشکده میگذشتی که ناگهلن زیر رگبار گلوله های برفی قرار میگرفتی از سرما بر خودت میلرزیدی دانه های ریز برف از لا به لای یقه ات روی بدنت سر میخورد و چندشت میشد اما هرگز خونسردی خود را از دست نمیدادی بلکه تو هم بلافاصله به جمع آنها میپوستی تا بر سر دیگران گلوله برفی بریزی اما در میان این بازیهای دلپذیر و جوانانه جای بهرام و نوری خالی بود ...آنها خودشان را از دید دیگران پنهان میکردند کمتر در اجتکاع ظاهر میشدند و بیشتر هم بدنبال نقل و انتقال خود بودند اغلب اوقات نوری را میدیدم که پوشیدهدر لباسی گرم و بلند جلو دفتر دانشکده منتظر بهرام بود ...بهرام با عجله از دفتر خارج میشد و میگفت:خوب اینکار هم درست شد بقیه ش هم بمن قول دادند آنها فقط منتظر پذیرش هستند.
شبها بیشتر با هم بودیم...بهرام هر شب گزارش کوتاهی از آنچه کرده بود به مهران میداد و نوری با اندوهی عمیق بمن نگاه میکرد و بعد لبخندی روی صورت بهرام میپاشید...نوری آنقدر در خود فرو رفته و عمیق بود که من بزحمت او را میشناختم...آن فرشته رویایی دانشگاه شیراز اینک زنی غمگین و آرام بود که بیشتر فکر میکرد و کمتر حرف میزد .پدر و مادر نوری با ازدواج و ادامه تحصیل در آمریکا موافقت کرده بودند و پدر ثروتمند بهران نیز کاملا به فرزند خود دلگرمی داده بود .نوری که میدانست دیگر عزیمتشان از شیراز قطعی است کمتر به کلاس می آمد مخصوصا که سرانجام پذیرش آنها هم رسید و قرار شد هفته آینده برای عروسی و عزیمت به آمریکا عازم تهران شوند.
اگر چه من منتظر چنین واقعه ای بودم اما باز هم در آن شب سرد مهتابی که نوری در آستانه در اتاقم ایستاده و این خبر را بمن داد اول گنگ و منگ به او خیره شدم و بعد بازوانم را برویش گشودم و او را مثل بچه ای بغل زدم و در حالیکه اشک و خنده در صدایم بهم ریخته بودند فریاد زدم:نوری نوری عزیزم عروسیت مبارک!
نوری همانطور که در چهار چوب در ایستاده بود سرش را روی شانه ام کذاشت و گفت:مهتا میتونم ازت یه خواهشی بکنم.
-بله عزیزم.
تو برای عروسی من می آیی تهرون...؟
قلبم از شادی شکفت او را بوسیدم و گفتم:چرا نیام؟حتما میام مهران را هم حتما با خودم می ارم...
نوری به کنار پنجره رفت به آسمان خیره شد و گفت:پس مهمون ما با هم میریم تهرون...
-آره موافقم تو عروس خوشگل من علاوه بر این مسافر آمریکا هستی و خاطرت هم خیلی عزیزه!
-متشکرم مهتا تو نمیدونی دلم برات چقدر تنگ میشه یاد تو یاد مهربونیهای تو یاد روزهایی که تو این فلت با هم زندگی میکردیم و از زندگی حرف میزدیم همیشه تو قلب من باقی میمونه ...و آنوقت...
ناگهان نوری با صدای بلند به گریه افتاد و صورتش را با دو دست پوشاند و روی بسترم افتاد...
من خودم را به ا ورساندم موهایش را نوازش دادم...
-عزیزم نوری جان...چته؟چی تو رو اینقدر ناراحت کرده؟تو میخواهی لباس سپید عروسی بپوشی باور کن تو قشنگترین عروس روی زمین هستی...
نوری سرش را بلند کرد چشمان قشنگ و درشتش را که د ر اشک غرق بود برویم گشود و در حالیکه قطرات اشک بنرمی از شبکه مژگاهن بلندش فرو میریخت گفت:مهتا مهتا تو خیال میکنی من خوشبخت میشم؟خیال میکنی زندگی همینه که من انتخاب کردم؟خدایا من میترسم...من از آینده میترسم...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #28  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نوری خواهش میکنم آروم بگیر تو خوشبخت میشی ...حتما خوشبخت میشی مگه تو چی کم داری؟...بهرام تو را بحد پرستش دوست داره...اون از زیادی عشق و محبت داره منفجر میشه...کدوم دختری از زیادی عشق و محبت بدبخت شده؟کدوم دختر؟...

-ولی اون خیلی رنج میکشه خیلی...ماجرای آن ۳ ماه لعنتی اونو به کلی عوض کرده...
-یعنی تو از اون میترسی؟
-من از حسادتش رنج میبرم اون تموم پنجره های دنیا را بروی من بسته...
-ولی در عوض تموم دروازه های دنیای خودشو بروی تو باز کرده...
-بله درسته حالا بهرام درست همون موجودی شده که پرویز ازش صحبت میکرد ...مردی که از عشق میمیره...مردی که کاملترین عاشق دنیاست...ولی نمیدونم چرا وقتی تو چشماش نگاه میکنم بجای رنگ آبی زندگی فقط رنگ سرخ میبینم...
-آه عزیزم تو دچار یکنوع انفعال روحی هستی چون تو دانشجو هستی میتونم یه مجازات سختی بسیار خوب من به بهرام میگم یه روز کمربندشو بکشه و حالا نزن کی بزن...
-آخ کاش منو میزدو راحتم میکرد...
من دوباره مو های نوی را نوازش دادم و گفتم:ببین نوری...من نمیخوام بگم کی گناهکاره؟اصلا جای چنین بحثی نیست...آن دو سه ماه لعنتی هم گذشته و بهتره برای همیشه فراموشش کنی...
-ولی اون نمیتونه فراموش کنه؟
-تو از کجا میدونی؟...اگه نمیتونست فراموش بکنه که باهات عروسی نمیکرد...
-من میدونم...میدونم...پس چرا او داره منو از ایران خارج میکنه...ما هر دو تا تو محیط دانشگاه خودمون خوشبخت بودیم من در کنار بهترین دوستانم بودم ولی اون قیچی را برداشته و داره منو از زندگی میچینه...
-بله بتو حق میدم...ولی باید به بهرام هم حق داد.اون میخواد خاطره تلخ اون روزا را بکلی از خودش و تو ببره...خوب مگه تو دوستش نداری؟...پس چرا کمکش نمیکنی؟شما عازم آمریکا هستین؟ماه عسلتون را میتونین کنار آبشار نیاگارا بگذرونین...این آرزوی هر دخترییه...
نوری در حالیکه همچنان آرام آرام اشک میریخت گفت:ولی من دلم میخواست ماه عسلمو تو همینجا...کنار آرامگاه حافظ و سعدی بگذرونیم...مگه چه عیبی داشت؟...آه؟...
بحث ما آنشب طولانی و غم انگیز بود...نوری افسرده ولی عصیان زده به نظر میرسید...عصیان علیه گذشته علیه خودش و تسلیم در برابر عشق بهرام...آینده در چشمان قشنگش تاریک بود انگار که در صحرایی پر از آب پر از نی های بلند وهم انگیز پر از قلوه سنگهای خاردار اسیر شده بود و بهر طرف رو میکرد جز خنده غولها و سوت وحشت انگیز مارهای سمی هیچ چیز نمیدید...او از این سفره ناشناخته میترسید و حتی بازوان گرم بهرام و عشق شورانگیزی که باغهای دلشان را رنگ زده هم نمیتوانست او را از این صحرای بی فانوس نجات بخشد...
اما بهرام را دوست میداشت...دیگر بدون حضور بهرام زندگی در چشمانش سیاه و تاریک بود و در مسیر رقت انگیز زندگی شب او بدون حضور بهرام بی ستاره مینمود...
آنشب تا صبح نخوابیدیم ...نوری در اتاقش راه میرفت و بعد مثل دیوانه ها به اتاق من میدوید و مثل بچه ای که عروسکهایش را جاندار و زنده میپندارد بادر و دیوار حرف میزد میز و صتدلی اتاقش را نوازش میکرد و با آنها درد دل میکرد...
-آه میز خوشگل من...چقدر رو تو خم شدم و چیز نوشتم...حتما وقتی من نیستم تو دلتنگ میشی مگه نه...آه گلدون عزیز دردونه من !کاش میتونستم لااقل تو رو با خودم میبردم...نمیدونی چقدر دلم برات تنگ میشه...
من چه میتوانستم بکنم!...من شاهد اشکریزان دو فانوس قشنگی بودم که در چهره زیباترین دختر دانشگاه شیراز کار گذاشته بودند و آشکارا شاهد غروب رقت انگیز آنهمه شادی و نشاط دخترانه بودم ...نوری وحشت داشت نوری از هنگامه اینده میهراسید و از سوار شدن بر کشتی قشنگی که برای فسر ماه عسلش بادبانها را بر افراشته بود میترسید.میترسید که ناگهان خشم دریا برانگیخته شود و در یک چشم بهم زدن کشتی قشنگ عشقشان رادر هم بشکند...و من سعی میکردم او را از کابوس غم انگیزی که چهار دست و پا بر گردنش حلقه زده بود نجات بخشم اما آیا هرگز توانسته اید بیمار هذیانی را از چنگال کابوس نجات بدهید؟
۳ روز بعد در یک صبح ۵ شنبه سرد فرودگاه تمیز و شسته شیراز را بقصد تهران ترک کردیم.من و مهران و نوری و بهرام.مثل آنروزهای خوب گذشته شانه به شانه هم سوار هواپیما شدیم و چند لحظه بعد ما در دل آسمان شناور بودیم.نوری کنار دست من نشست و بهرام و مهران هم به بحثهای طولانی و خسته کننده مردانه خو مشغول شدند.
نوری ساکت بود یکنوع تسلیم بی قید و شرط در چشمان قشنگش خانه کرده بود .به نظرم میرسد که بهرام با داروی کلمات تسلی بخش اندکی او را از دنیای هذیانی خود بیرون کشیده است.زیر پای ما کوههای کهنسال سرزمین بزرگمان زیر چادر سپید برف به خواب عمیقی فرو رفته بودند و من گذران زمان و زندگی را در میان دشتهای وطنم جستجو میکردم و میخواستم در ذهن خود صدها دختر سیاه چشم و زیبا را که سرنوشتی مشابه نوری داشتند بهمو پیوند بزنم و بعد از حوادثی که در شرف وقوع بود نتیجه ای بگیرم...نوری هم مانند من از پنجره هواپیما کوههای برف زده و روستاهای دوردست که چون جوجه ای در آغوش سرد و سخت کوهها میلرزیدند تماشا میکرد و ناگهان بطرف من برگشت و گفت:
-ایا روی زمین...توی سینه این روستاها هم دختری مثل من هست که برای شب عروسیش اشک بریزد...آیا آدمها با سرنوشتشان تکرار میشن...
من خندیدم و گفتم:نوری بدبختانه یا خوشبختانه من به سرنوشت معتقدم...شاید شایسته یک دختر تحصیل کرده نباشد که به سرنوشت و اینجور چیزها معتقد باشد...شاید هم به این خاطره که ما زنها در متن زندگی بیشتر بازیچه بودیم...اما من به سرنوشت معتقدم و حداقل استفاده ش هم اینه که آرومتر از دیگران حوادثو تحمل میکنم ...ببین!سرنوشت تو این بوده که ماه عسلت رادر آمریکا بگذرونی ...بسیار خوب...پس علیه سرنوشت نباش...سعی کن از آنچه پیش میاد ضیافت خوبی بسازی مگه نمیشه؟
نوری سرش را تکان داد و گفت:مهتا من به سرنوشت اعتقادی ندارم ...خیال نمیکنم کسی اون بالا بالاها نشسته و دلش خوشه که با ما بازی بکنه...فقط این خود ما هستیم که با زندگیمون بازی میکنیم و سرنوشت میسازیم...اگر من گول اون موجود پست رو نمیخوردم حالا بجای اینهمه غصه و اشک رقص کنان بطرف تهران پرواز میکردم...نه عزیزم من به سرنوشت معتقد نیستم.
-بسیار خوب با عقیده تو همراه میشم تا بتونم یه چیزی بگم...
هیچکس مثل تو اینقدر رو اشتباهاش نمی ایسته ...بلکه عواقب اشتباهشو گردن میگیره و تحمل میکنه ولی تو فقط افسوس میخوری...بین بهرام داره تلاش میکنه تا تو رو از گذشته جدا کنه...بسیار خوب در کنارش بایست و کمکش کن تا جسد متعفن گذشته را زیر خاکها پنهان کنه مگه عیبی داره عزیزم؟
نوری ساکت شد لبخندی برویم زد دستم را فشرد و گفت:بسیار خوب میبینی که من دارم پا به پاش حرگت میکنم چون دوستش دارم و میخوام هر طور که پش اومد تا آخرین لحظه حیات دستاش تو دستم باشه و صداش تو گوشم!
ما در طول راه که چندان هم طولانی نبود یک نفس از عشق از زندگی از دنیای ناشناخته آمریکا حرف میزدیم و قسم خوردیم که تا آخرین لحظه حیات هرگز ارتباطمان قطع نشود...
در فرودگاه مهرآباد پدر و مادر نوری و عده ای اقوان نزدیکش و پدر و مادر بهرام حاضر بودند.و جالب تر اینکه این دو خانواده که برای استقبال از عروس و داماد خود ایستاده بودند همیدگر را نیمشناختند و همینکه ما وارد سالن فرودگاه شدیم نوری چون پر کاهی بطرف خانواده خود جذب شد و در آنسوی دیگر بهرام در آغوش پدر و مادرش میخندید و آنها را میبوسید و من و مهران پالتوها را روی دست انداخته بودیم و لبخند زنان به این منظره زیبا و انسانی خیره خیره مینگریستیم و بعد مهران با آرنج به پهلویم زد و گفت:
یاالله مهتا این وظیفه ماست که این دو خانواده را بهم معرفی کنیم تو برو به خانواده عروس سلام کن منهم پیش خانواده دوماد...
هرگز آن لحظه های شاد و شیرین را فراموش نمیکنم ...من بطرف نوری رفتم سلم کردم نوری مرا به خانواده اش معرفی کرد...مادر نوری که مثل پرنده سپید و کوچولویی کنار دخترش ایستاده بود و چشمانش از شادی و اشک برق میزد مرا مهربانانه در آغوش فشرد و گفت:مهتا نمیخواد خودتو معرفی کنی نوری من اینقدر از تو نوشته که من قسم میخورم بهتر از خودت تو رو میشناسم...
منهم بی اختیار او را بوسیدم و مادر خطابش کردم و گفتم:مادر اگه اجازه بدین من و مهران خانواده عروس و داماد را بهم معرفی کنیم.خواهش میکنم چند قدم تشریف بیارین...
پدر نوری مردی مودب و نسبتا چاقی بود و انگار که لبخندی جاودانه روی لبهایش کاشته باشند مدام لبخند میزد...با هیجانی مردانه خطاب به مادر نوری گفت:مهتا راست میکه باید مراسم آشنایی خانواده عروس و دوماد انجام بشه یاالله بریم جلو...
چه منظره زیبا و دل انگیزی ...من پیشاپیش خانواده عروس و مهران پیشاپیش خانواده داماد بطرف هم حرکت کردیم...دو توده انسانی با همه امیدهای مقدسی که به فرزندان خود بسته بودند هم پیش می آمدند دیگر احتیاجی به معرفی نبود...مردان خانواده بسوی هم رفتند و زنهایی که تا چند لحظه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند یکدیگر را در آغوش گرفتند صدای شیرین بوسه ها در فضا پرواز میکرد...نوری هم لبخند میزد و بهرام دست نوری را محکم گرفته بود و پز میداد:
ببینید عروس خوشگلمو ببینید...بابا مامان...شما یه همچی عروس خوشگلی تو دنیا دیده بودین ...نه انصاف بدین و سلیقه منو تبریک بگین...
مادر بهرام که زنی چاق و فرسوده بود با خوشحالی جلو آمد و دوباره عروسش را در آغوش گرفت بوسید و گفت:بهرام جون به سلیقه تو تبریک میگم ...ولی خوب...عروس خانم هم تو انتخاب داماد سلیقه به خرج داده مگه نه؟
مهران گفت:آهای نوری مواظب باش از حالا مادر شهر داره بهت میزنه!!
از این شوخی مهران همه خندیدند و بعد پدر نوری با لحن متشخص و بزرگوارانه ای گفت:من اجازه میخوام که از خانواده عزیز داماد خواهش کنم همه دستجمعی ما را سرافراز کنن...تو منزل پذیرایی مختصری تدارک دیدیم...
در میان سر و صدای گرم و دوستانه ای که فضای فرودگاه را از سادیهای انشانی انباشته بود همه براه افتادیم من خودم را به نوری رساندم و گفتم:نوری جان چه پاپا مامان نازی داری من عاشقشون شدم...
مادر نوری که صدای مرا شنیده بود دست به گردن من انداخت و گفت:من افتخار میکنم که دخترم دوستی مثل شما داره ...انشاالله عروسی تو...
من همیشه به مادران وطنم افتخار میکنم ...آنها زیبانرین مهربانترین و خواستنی ترین مادران جهان هستند و محبتهای مادران مرا بی دلیل به گریه می اندازد و در آن لحظه داشت اشکهایم سرازیر میشد که مهران به دادم رسید.
-آهای مهتا خواهش میکنم احساساتی نشو !خواهی دید که مادر منهم تو را خیلی میپسنده...
نیم ساعت بعد ما در قشنگترین نقطه ییلاقی تهران ار اتومبیلها پیاده شدیم و بعد وارد خانه ای شدیم که در ظرافت و زیبایی کم نظیر بود و زیر آفتاب درخشانی که در آن زمستان سرد بر تهرانیها ارزانی شده بود چون الماس میدرخشید سالن بزرگ خانه کا با فرشهای زیبای وطن تزیین شده بود ما را در خود گرفت.به زودی هر کسی آشنایی پیدا کرد گفتگوها آغاز شد و چند دقیقه بعد وقتی چای گرم با آن بخار مطبوعش سرما را از تن ما گرفت طبق رسوم زیبا و قدیمی پدر داماد رو به پدر و مادر عروس کرد و گفت:اگر چه بچه های خوب و عزیز ما قرار مدارها را گذاشتند اما ما ایرونی هستیم و باید همه چیز همانطور که پدر و مادرامون معتقد بودند رعایت کنیم برای همین اجازه میخوام به نمایندگی از طرف پسر عزیزم بهرام و مادر عزیزش پروانه خانم و خودم که پدر بهرام هستم از پدر پدر و مادر بسیار عزیز خانم نوری دخترشان نوری عزیز را برای بهرام خواستگاری کنم امیدوارم که مبارک باشه.
من بطرف پدر نوری که چهره ای دوست داشتنی داشت و موهای سپیدش او را محبوب و ایده آل زنان جوان میکرد برگشتم پدر نوری در حالیکه لبهایش آشکارا از هیجان میلرزید اینطور پاسخ داد.
-با کمال افتخار از طرف نوری دختر عزیز و دلبندم و همچنین از طرف مادر عزیزش و خودم به این خواستگاری جواب مثبت میدم و امیدوارم که نوری و بهرام عزیز تا آخر عمر خوشبخت و سعادمند باشند.
ما همه با صدای بلند هورا کشیدیم و دست زدیم و بعد پدر نوری بلند شد و چهره دامادش را بوسید و پدر بهرام هم متقابلا نوری را بوسید آنوقت همه همدیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند .آدمهایی که تا چند دقیقه پیش هرگز همدیگر را نمیشناختند حالا به بهترین و صمیمیترین دوستان تبدیل شده بودند و من از شوق و هیجان میلرزیدم و مدام به نوری نگاه میکردم که انگار این فضای محبت آلود قلب غم زده اش را گرم کرده بود و همه کابوسهای افکارش را فراری داده بود.من جلو رفتم و نوری رادر آغوش گرفتم و گفتم:نوری نوری عزیز من ...انشاالله مبارک باشه...انشاالله.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #29  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروزها روزهای شیرین و خواستنی بود...ما در زمستان بودیم اما تو گویی صبح دلپذیر بهاری آغاز شده بود آواز قناریها یک لحظه قطع نمیشد.جوانه های سبز زندگی قد میکشیدند رشد میکردند و بر هر شاخه ای گلی خوشرنگ در چشم ما میشگفت...ما همه در اوج بودیم بهرام و نوری دوباره چون پیچکی سبز به ساقه اندام یکدیگر پیچیده بودند حرفها گفتگوها خواهشها همه و همه دوستانه و حتی شاعرانه بود .انگار که همه بهز بان زیبا و احساساتی شعر سخن میگفتند رنگ غم از اسمان دلهای ما گریخته بود هر چه بود شمیم گلها آواز قناریها و چمنهای سبز بود و ما حتی برفهایی که در کوچه های شمیران نشسته بود سبز میدیدم...
نوری آن فرشته بلند قامت یکبار دیگر زیبایی درخشان و خورشید گونش را باز یافته بود ...موهای بلندش انگار چون ابشار دائما در حال فرو ریختن بود .پیراهنهای مد روزش بیشتر از همیشه پیکر تراشیده اش را به نمایش میگذاشت .او چون گلی در هر محفل و مجلسی که تشکیل میشد عطر میپراکند و مثل خورشید روشنایی و نور میپاشید.
مقدمات عروسی به سرعت فراهم میشد و سرانجام من و مهران میان خیل میمانان اشرافی و محترم وارد باشگاه شدیم تادر جشن عروسی بهترین و محبوبترین دوستان خود شرکت کنیم.
همه چیز خوب شسته مجلل و اشرافی بود .زنها ستارگان مسلم مجلس عروسی بودند و مردها با بوی ادوکلنهای اشرافی و لباسهای مجلل خود در کنار ستاره های خود میچرخیدند مهران وقتی این منظره را دید بمن لبخندی زد و گفت:عزیزم خوب چشماتو باز کن ما کاملا در قلب اشراف تهران قرار گرفته ایم شاید هرگز دیگر چنین فرصتی برای تماشای اینهمه اشراف معطر و زیبادست ندهد...
من دستم را به داخل بازوی مهران لغزاندم و گفتم:عزیزم مجلس عروسی ما هم کم از این جشن نخواهد بود ...همانطور که بارها گفتم...در عروسی ما فقط دو نفر دعوت دارن مهتا و مهران میز ضیافت ما هم از یک شمع و یک بشقاب غذای سرد تشکیل میشه.
-فکر نمیکنی با اون یه دونه شمع مجلس عروسی شما خیلی زود تاریک بشه...
-این نهایت آرزوی شادوماده مگه نه؟
و هر دو از این شوخی خندیدیم و خود را به میان شط عظیم و پر ستاره جمعیت انداختیم بزودی عروس و داماد خوشگل ما وارد شدند هرگز آن لحظه را فراموش نمیکنم ...آنها چون دو کبوتر نر و ماده سفید و سیاه در سالن بزرگ و اشرافی باشگاه میخرامیدند جمعیت با کف زدنهای خود در حقیقت قلبهایشان را بزیر پای عروس و داماد با شکوه ما انداخته بودند ...موزیک غوغا میکرد من جلو دویدم و سینی منقل اسپند را گرفتم و پیشاپیش آنها به حرکت در آمدم ...خدایا آنها چقدر زیبا بودند...گاهی آدمی برای توصیف آنچه میبیند یا دیده است هیچ کلامی را مناسب نمیداند و من نیز برای توصیف این صحنه جادویی این عروس و داماد رویایی و آن شکوه بزرگ هیچ لغتی مناسب توصیف نمیبینم ...آنها ستاره بودند...خورشیذ بودند نه ما آنشب در عروسی ماه و خورشید شرکت داشتیم و شما هرگز نمیتوانید ادعا کنید که عروس و دامادی اینقدر زیبا شیرین و دلربادر تمام عمرتان دیده باشید.حس میکردم زمان با پای گذران خود نیز لحظه ای در این مجلس با شکوه ایستاده است تا شکوه خلقت را بیشتر تماشا کند.
من بی اختیار نوری را در آغوش کشیدم بوسیدم و گفتم:آه اگر من پسر بودم یک بمب در این مجلس منفجر میکردم و تو را میدزدیم و میرفتم.
نوری از ته دل خندید و گفت:حالا هم حاضرم با تو فرار کنم.
و بهرام به شوخی مچ دست مهران را کشید و گفت:آهای مهران بیا این زنتو ببر میترسم کار دستم بده...
سراسر شب موزیک بود و شعر بود هیجان بود کلمات نعارف آمیز اشعار ذلپذیر و هوای معطر بود و بعد مادر اتومبیل عروس و داماد به همراه کهکشانی از اتومبیلها و موزیکی از بوق آنها بطرف خانه عروس براه افتادیم.
پدر و مادر نوری خواهش کرده بودند که دو سه روزی که عروس و داماد در تهران هستند لااقل در خانه آنها منزل کنند و پدر داماد گفته بود:بله ما موافقیم چون یک مادر اینو خواهش میکنه.
من و مهران تصمیم گرفته بودیم که سه روز دیگر هم در تهران بمانیم و بعد از آنکه نوری و بهرام را مشایعت کردیم از همان فرودگاه مستقیما به شیراز برگردیم و انگار که همه چیز برق اسا و به سرعت گذشت و یکوقت من و مهران دیدیم که در فرودگاه مهر اباد هستیم و نوری و بهرام در میان حلقه نگاههای اشک آلود فامیل مشغول خداحافظی هستند نوری تمام مدت کنار من ایستاده بود ...دلم میخواست از او خیلی سوالها بکنم اما مشایعین مهلت نمیدادند با وجود این فرصتی دست داد و من نوری را به خلوتی کشیدم و گفتم:عزیزم امیدوارم دیگه از اون کابوسها به سراغت نیامده باشه!
نوری مرا بوسید و گفت:مگه تو نگفتی سرنوشتو قبول داری؟
-بله من اینو گفتم چون وقتی سرنوشتو قبول داشته باشم راحت تر مشکلات زندگی را تحمل میکنم.
نوری باز هم مرا بوسید و گفت:خوب منم ناچار شدم عقیده تو رو قبول کنم این جوری راحت تر میتونم به جنگ دنیایی که نمیشناسم برم.
-ولی مگه تو احساس خوشبختی نمیکنی؟
-چرا عزیزم هیچوقت اینطور خوشبخت نبودم مخصوصا که میبینم بهرام هر قدر از محیط اطراف کنده میشه خلق و خویش بهتر میشه!وقتی وارد فرودگاه تهران شدیم احساس کردم که او خیلی راحت تره حتما وقتی در فرودگاه نیویورک به زمین بنشینیم از اینم خیلی راحت تر میشه...
-ولی تو باید خیلی مواظب باشی که خاطره کذشته را تو ذهنش زنده نکنی چون همیشه گفتم که گذشته کوچه و خیابون نیس که آدم وقتی ازشون بگذره اونارو فراموش کنه گذشته همیشه با آدمه.
سر و صدای فامیل و آشنایانی که به مشایعت آمده بودند ما را از دنیای خودمان بیرون کشید و دوباره به جمع پیوستیم مادر نوری مدام دخترش نوازش میکرد و میپرسید:دخترم آیا تا تو برگدی من زنده هستم؟
و نوری سعی میکرد اشکهایش را پنهان کند و مادر را تسلی بدهد پدر ساکت بود اما من لرزش چونه های پدر نوری را کاملا میدیدم.
سرانجام لحظه خداحافظی رسید ما دوستانی که آنطور بهم پیوسته بودیم دست در آغوش هم انداختیم و بعد ناگهان با صدای بلند به گریه در آمدیم.بلهدر آن لحظه ما داشتیم با همه خاطرات مشترک وداع میکردیم که بیش از هر وسیله ما را بهم پیوست کرده بود ...من آنقدر گریه کردم که حتی نتوانستم یک کلمه حرف بزنم...برای یک لحظه حس کردم که کابوسهای نوری دوباره برگشته است چشمان درشتش را هراسان به اطراف دوخته بود و وحشتزده و ترسان و حتی موجودی رقت انگیز شده بود .به آدمی میماند که تمام پشتیبانان خود را ناگهان از دستد اده باشد من با چشمان اشک آلود ملتمسانه نگاهش کردم...مهران جلو رفت دست بهرام را گرفت و گفت:بهرام در سرزمین غربت با نوری خیلی مهربانتر و عاشقتر باش فهمیدی؟
بهرام لبخندی زد و گفت:مطمئن باش مهران ما زندگی تازه ای شروع میکنیم یه زندگی بدون سر خر بدون آدمهای مزاحم و احمق که خواستن عشق ما را بدزدن اونجا خیالم کاملا راحته براتون همه چیز را مینویسم...
-سفر بخیر.
-سفر بخیر.
و ساعت هفت صبح بود که آنها پرواز کردند و ساعا هفن و نیم بود که ما هم روی آسمان تهران بسوی شیراز پرواز میکردیم ...پشت سر ما خطی از اشک مثل یک جاده الماس گونه باقی مانده بود.مادر نوری این زن ظریف و کوچولو همانطور که اشک میریخت مرا بغل زد و بوسید و گفت:نوری همه چیزو بمن گفت خوشحالم که دوستی مثل تو داشته که همه جا در کنارش بودی ...درسته که تو مادر داری اما منو مادر خودت بدون ...رو من حساب کن هر وقت به تهرون اومدی سری هم به این مادر تنها بزن...انشاالله که با مهران جون خوشبخت بشین.
در هواپیما من سرم روی شانه مهران گذاشته بودم و به بازیهای زندگی این حوادثی که پی در پی گذشته بودند فکر میکردم...مهران که از پنجره هواپیما صحراهای اطراف تهران را تماشا میکرد از من پرسید:به چی فکر میکنی مهتا؟
-نمیدونم...همه چیز خیلی سریع و تند گذشت آخه این چه زندگیست ؟تو با آدمی آشنا میشی با او دوست هستی چون انسان خوب و شایسته ای است بعد به او دل میبندی و میگی او بهترین دوست منه و همیشه هم با او خواهم بود اما یک وقت میبینی او سوار هواپیما شد و رفت و همه بندهای دوستی که خودتو به او آویزون کردی پاره شد...
آنوقت خودتو تو فضایی حس میکنی که نه اکسیژن داره نه رنگ و بو ...راستی زندگی چه بازیهایی داره...
مهران دستش را روی دستم کذاشت و گفت:زندگی همینه عزیز...حالا سعی کن کمربندتو محکم کنی و رو به جلو بنشینی و به آینده نگاه کنی چون اگر بخواهی کمبربندتو وارونه ببندی و همش به گذشته زندگی فکر کنی همیشه تو اون خلا میمونی...تو که نیمخواهی همشیه وارونه زندگی کنی میخواهی؟
-ولی من خسته ام مثل اینکه تو یه کوره رها وامانده و خسته افتاده و نفس آخرمو میکشم نه ستاره ای نه امیدی ...من نگران سرنوشت هستم نگران سرنوشت نوری ممکنه منو مسخره کنی ممکنه دستم بندازی ولی من از سرنوشت نوری میترسم.
مهران که همیشه افکار درونی مرا میخواند گفت:میدونم چی فکر میکنی ولی یادت باشه که بهرام بمن قول داد.
بدین ترتیب ما بر زمین فرودگاه شیراز نشستیم.در فرودگاه برف آرام آرام فرو مینشست در خوابگاه خودم را گشودم برای لحظه ای به در تکیه دادم و بفکر فرو رفتم شاید مرادختر خیالاتی بخوانید ولی نمیدانم چرا با صدای بلند فریاد کشیدم:نوری من برگشتم بیا بیرون...
اما جز انعکاس صدای خودم جوابی نگرفتم چمدانم را روی زمین انداختم و بی اختیار گریستم.
چقدر تنها بودم چقدر جای نور خالی بود به اتاق نوری رفتم...همه یز ساکت و متروک بود انگار سالها بود که در آن اتاق هیچ کس زندگی نمیکرد پشت میزی که نوری مینشست و تکالیفش را انجام میداد نشستم و مدتی گریستم و اگر سر و صدای بچه ها که از بازگشتم مطلع شده بودند نبود شاید ساعتها و ساعتها همانطور پشت میز نوری مینشستم و گریه میکردم.
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
  #30  
قدیمی 02-04-2011
ساقي آواتار ها
ساقي ساقي آنلاین نیست.
ناظر و مدیر ادبیات

 
تاریخ عضویت: May 2009
محل سکونت: spain
نوشته ها: 5,205
سپاسها: : 432

2,947 سپاس در 858 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

آنروز من که (نویسنده سرگذشت) در باغ ارم این سرگذشت را از دهان مهتا شنیدم هرگز فکر نمیکردم که این قصه واقعی دنباله ای هم داشته باشد.میخواستم به دختری که مرا از تهران به شیراز کشیده بود بگویم:همین بود؟

اما مهتا نگاه قشنگش را بمن دوخت و گفت:نه همین نبود...اینها قسمتی از ماجرای زندگی نوری بود که من در جزئیات آن قرار داشتم .اما ماجرای زندگی نوری و بهرام تنها این قسمت نبود قسمت اصلی این ماجرا در نیویورک اتفاق افتاده است...شما باید این نامه ها و این یادداشتها را بخوانید بعد قضاوت کنید...
در هواپیمایی که مرا به تهران می آورد با عجله نامه ها و یادداشتها را مرتب کردم...
بیش از ۴۰ نامه از نوری بود که برای مهتا به شیراز نوشته بود و بعد یکی دو تا نامه از دوستان نوری که برای مهتا فرستاده بودند که سرگذشت را تکمیل کرده بود .و اینک به اتفاق شما خواننده عزیزی که قلبهایتان را با همه مهربانی به نوری و بهرام و مهتا و مهران سپرده اید بدنباله این سرگذشت میپردازم سرگذشتی که شاید بتواند گرهی از میلیونها گره روح بشر را برای شما بگشاید ...و اجازه میخواهم تا آنجا که میسر است از روی یادداشتهای مهتا و نامه ها باز هم من شرح قصه را بدست مهتا بدهم تا او با آن زبان گرم و پر احساس خود همه چیز را بازگو نماید ...مگر عیبی دارد؟

*****************
درست ۱۰ روز بعد از سفر نوری و بهرام به نیویورک اولین نامه نوری بدستم رسید .وقتی نامه را در لیست دانشجویانی که نامه دارند دیدم و نامه را گرفتم انگار پر در آورده بودم با عجله خودم را به اتاق نوری که هنوز خالی مانده بود رساندم پشت میزش نشستم و بعد با دقت و حوصله نامه را گشودم:
-مهتای عزیزم همین دیروز من و بهرام وارد نیویورک شدیم .نمیدانم از کجا شروع کنم از چه بنویسم راستش هنوز دارم از اینهمه ارتفاع و بلندی گیج میخورم آدم نمیدونه چجوری این شهر رو توصیف کنه.یک جنگل حسابی از یک مشت عمارات بلند و دراز .تا میایی به یه دونه از این آسمانخراشها نگاه کنی کلاه از سرت میفته و اگه خیلی بی احتیاط باشی از پشت نقش بر زمین میشی آه دارم برات چی مینویسم...مثله اینکه نیویورک روی من خیلی اثر گذاشته اما خیال نکنی اثر مثبتی روی من گذاشته خیر اثر اثر منفی بوده!باور کن یه تیکه از شیراز از دانشگاه شیراز که دلم براش یه ذره شده به تموم نیویورک نمیدم.آخ چقدر حرف دارم و چطور دارم برات فلسفه بافی میکنم...بذار اصلا از اول برات شرح بدم!اینجوری بهتره!دم دمای صبح بود که به نیویورک رسیدیم .هواپیمای ما روی باند فرودگاه کندی نشست .میدونی که من چقدر کندی را با او چهره آرتیستیک و ملایم دوست داشتم و حالا به محض ورود به آمریکا تو فرودگاهی مینشستیم که نام بزرگ این مردو بدوش میکشه...فضای فرودگاه برای من و بهرام گیج کننده بود نمیدونستیم از کدوم دروازه و از گجا خارج بشیم تقریبا مثل دهاتیها رفتار میکردیم...و من از خودم خجالت میکشیدم ...خوشبختانه یکی از فامیلهای بهرام قبلا برای ما ترتیب کارها ر ا داده بود . آپارتمان ما در یکی از آسمان خراشهای وحشت انگیز نیویورکه...این آپارتمان که ۳اتاق و ۱ آشپزخانه و ۱ هال بزرگ داره قبلا در اجاره همین فامیل بهرام بوده که حالا به واشنگتن منتقل شده و بما واگذار کرده...آپارتمان مبله است و من و بهرام وقتی وارد شدیم تازه کمی احساس آرامش کردیم و بهرام برگشت و بمن نگاه کرد و گفت:سلام و منم جوابش دادم سلام!آنوقت ما زن و شئهرهاس جوان همدیگه رو بوسیدیم...چقدر دلم برای احساسات عاشقانه بهرام تنگ شده بود چون این اولین باری بود که منو مثل روزای اول بوسید...میدونی مهتا؟تو دلم انگار که بمبی از شادب منفجر کرده باشند خیلی خوشحال شدم...مثل اینکه قاره آمریکا بهرامو از گذشته اش بکلی جدا کرده بود...حالا اینکه منو میبوسید بهرام حقیقی خودم بود...از دیروز من دارم به آپارتمان میرسم بعد هم که قراره من و بهرام فردا صبح تا شب در نیویورک به قول بهرام به کشف شهر ناشناخته ها برویم حتما همه جا جی تو رو خالی میکنم.بهرام تو کارای خونه حسابی بمن کمک میکنه نمیدونی چقدر خوب و مهربون شده یه لحظه ازم جدا نمیشه.بسکه منو بوسیده صورتم باد کرده...کاش تو و مهرانم اینجا بودین آنوقت چقدر بما خوش میگذشت...همانطور که نوشتم ما هنوز نیویورک را ندیدیم فقط از پنجره آسمان خراشمان در طبقه دهم گاهی وقتا خم میشیم و اتومبیلها را که مثل مورچه رو زمین میدون تماشا میکنیم... ۱اتاق برای نشینمن و یک اتاق را برای خواب اختصاص دادیم و هر وقت شما به نیویورک اومدین من اتاق نشینمن را برای تو و مهران درست میکنم.راستی از بر و بچه های دانشگاه چه خبر حالشون خوبه؟پشت سر ما که حرفی نمیزنن؟لابد تا حالا یه هم فلتی برات در نظر گرفتن...راستی از این فکر این موضوع هم حسودیم میشه مهتا من تو رو خیلی دوست داشتم...تو دوست ماهی بودی دلم میخواد اگه مسخره ام نکنی هزار مرتبه قربون صدقه ات برم...نمیدونی چقدر دلم برای اتاقم تنگ شده برای باغ ارم کازبا برای حاجی بابا برای همه تریاهای خوب شیراز برای سلف سرویس دانشگاه خودمون برای همه بچه های خوب ولی چه میشه کرد بقول تو سرنوشته من این بود و حالا سعی میکنم با سرنوشتم بسازم.
من خیلی حرفها دارم که باید برات بنویسم اما بقیه باشه برای پس فردا دلم میخواد از چیزایی که تو نیویورک دیدم برات درست و حسابی بنویسم...قربانت نوری...راستی بهرامم خیلی خیلی به تو و مهران سلام میرسونه...
نوری
سرم را از روی نامه نوری بلند کردم قطره اشکی که به یاد یک دوست خوب از چشمانم جاری شده بود به نرمی روی میز کار نوری ریختم سیگاری آتش زدم و بعد بفکر فرو رفتم...
زندگی چقدر عجول و بیرحم است...دیروز ما اینجا فلت خود را از سر و صدا و شیطنتهای دخترانه مان بلرزه انداختیم و امروز من اینجا تنها نشسته ام و از دوستی که آنقدر بمن نزدیک بود نامه ای میخوانم که از هزاران کیلومتر دورتر بسویم پرواز داده است.
همیشه میدانستم که من از گوچ آدمها حتی اشیایی که با آنها انس گرفتم غمگین میشوم اما در این مورد خاص بر اندوه خود مهار میزدم چون حس میکردم نوری در فضای شهر جدید و قاره جدید به آرامی خوشبختی از دست رفته را به آغوش میکشد و بهرام این سرکش حسود زیر نگاه نوازشگر نوری و ان سرانگشتان نرم و مخملی شراره های آتش خیز حسادت را از جسم خویش بیرون می افکند و دوباره ان تصویر شاد و عشق آمیز گذشته را در چشمش زنده میکند.
من همیشه از خوشبختی دیگران آنقدر به هیجان میایم که نمیتوانم اشکهایم را پنهان کنم و آنشب وقتی مهران را دیدم برای اولین بار شرم دخترانه ام را فراموش کردم دستم را در بازوی مهران انداختم و گفتم:مهران میخوام یه چیزی بگم ولی خجالت میکشم...
-بگو عزیزم...
-آخه خجالت میکشم.
-خودتو لوس نکن عزیزم بگو.
-امشب بریم کازبا.
-آه چه پیشنهاد دشواری ...ولی چون تو دختر خوشگلی هستی رو تو زمین نمیاندازم.
-مهران اذیتم نکن مسخوام پشت میزی که همیشه با نوری و بهرام مینشینم بنشینم و خاطرشون رو زنده کنیم.
آنشب چه شب خوبی بود من ۳ بار نامه نوری را خواندم چندین بار بیاد دوستان خوبمان و حوشبختی تازه شون اشک ریختیم.
مهران با تصویری از عاطفه و محبت که در چشمانش میخواندم به پرحرفیهای من گوش داد.همراه من به یاد آوری خاطراتی که از نوری و بهرام داشتیم پرداخت و در حالی که در تب دوستی به جسم مذابی تبدیل شده بودیم در آن هوای سرد و برفی بسوی خوابگاه دختران براه افتادیم...
مهران همانطور که شانه به شان من راه میرفت گفت:مهتا!آیا فکر میکنی که مهران بتواند گذشته ها فراموش کند؟
-نمیدانم...نمیدانم...ولی او تلاششو کرده ...خیال میکنی برای چی وطنشو گذاشت و رفت تو یه سرزمین غریبه؟ها؟
-بله اینو خوب میدونم اما همانطور که همیشه گفتم گذشته همیشه با آدمه...
- خوب خوب نفوس بد نزن تو رو خدا...میبینی نوری چی نوشته...دوباره همه چیز مثل اوله...نمیدونی چقدر خوشحالم.
وقت خداحافظی ناگهان مهران گفت:میخوام یه چیزی بهت بگم مهتا!
-بگو عزیز دلم...بگو...
-من به نوری حسودیم میشه تو اونو بیشتر از من دوست داری مگه نه؟
من با هیجانی که شاید انعکاس این گلایه دوستانه بود ناگهان در موهای مهران چنگ انداختم.
-حسود...حسود پس تو دست کمی از بهرام نداری...
مهران همانطور که زیر رگبار حملات من بیتاب شده بود گفت:همه مردای عاشق حسودن...
__________________
Nunca dejes de soñar
هرگز روياهاتو فراموش نكن
پاسخ با نقل قول
پاسخ

برچسب ها
کفشهای غمگین عشق, عشق


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 09:16 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها