بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > پارسی بگوییم

پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #791  
قدیمی 03-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


احساس بالاتر از دلیل است

دلیل و برهان هر قدر هم قاطع و مستدل باشد ، نمی تواند جای احساس را بگیرد. همیشه دلیل و بر هان دون احساس، و احساس بالاتر از دلیل است. این عبارت- البته در میان اهل اصطلاح وعرفان-هنگامی مورد استفاده و استناد قرار می گیرد که متکلم در پیرامون رد و نقص مسا یل مسلم و بدیهی اقامه دلیل کند. یعنی همان کاری را که اهل جدل و سفسطه انجام می دهند و هدفشان اقامه دلیل است، نه قانع کردن مخاطب.

عبارت بالا از تاریخی ضرب المثل شد که فیلسوف شرق و صاحب کتاب اسفار، ملاصدرای شیرازی با ذکر شاهدی بارز و آشکار به حقیقت احساس و رد دلایل سوفسطایی پرداخت، چه احساس فلسفه سوفسطایی بر اصل جدل و سفسطه و قلب حقایق از طریق اقامه دلایلی که رد آن دلایل خالی از اشکال نیست استوار می باشد.


می گویند روزی ملاصدرا در کنار حوض پر آب مدرسه درس می داد . غفلتأ فکری به خاطرش رسید و رو به شاگردان کرد و گفت: " آیا کسی می تواند ثابت کند آنچه در این حوض است آب نیست؟"

چند تن از طلاب زبر دست مدرسه با استفاده از فن جدل که در منطق ارسطو شکل خاصی از قیاس است و هدف عاجز کردن طرف مناظره یا مخاطب است نه قانع کردن او ، ثابت کردند که در آن حوض مطلقأ آب وجود ندارد و از مایعات خالی است!
ملاصدرا با تبسمی رندانه مجددأ روی به طلاب کرد و گفت:" اکنون آیا کسی هست که بتواند ثابت کند در این حوض آب هست؟" یعنی مقصود این است که ثابت کند حوض خالی نیست و آنچه در آن دیده می شود آب است.
شاگردان از سئوال مجدد استاد خود ملاصدرا در شگفت شده جواب دادند که با آن صغری و کبری به این نتیجه رسیدیم که در حوض آب نیست، حال نمی توان خلاف قضیه را ثابت کرد و گفت که در این حوض آب هست...
فیلسوف شرق چون همه را ساکت دید سرش را بلند کرد و گفت:
" ولی من با یک وسیله و عاملی قویتر از دلایل شما ثابت می کنم که در این حوض آب وجود دارد." آن گاه در مقابل چشمان حیرت زده طلاب کف دو دست را به زیر آب حوض فرو برد و چند تا مشت آب برداشته به سر و صورت آنها پاشید . همگی برای آنکه خیس نشوند از کنار حوض دور شدند . فیلسوف عالیقدر ایران تبسمی بر لب آورد و گفت" همین احساس شما درخیس شدن بالاتر از دلیل است... "


__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #792  
قدیمی 03-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند

چون قتل و نهیب و خرابی و یغما گری حدیی پیدا نکند و نائره خوی درندگی و سبعیت همه کس و همه چیز را به سوی نیستی سوق دهد در چنین حالی، جواب کسانی که جویای حال و ستفسرا احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بیان مقصود وجوزتر از این عبارت در فارسی نداریم، چه در این عبارت تمام معنی و مفاهیم جنایت و بیدادگری گنجانده شده است و چون با ایجاز لفظ، اعجاز معنی کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.

چنگیز خان سر دودمان مغول که در خونریزی و تر کتازی روی همه سفاکان و جنایتکاران روزگار را سفید کرده بود ، بعد از عبور از شط سیحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذی الحجه سال 616 هجری به نزدیکی دروازه بخارا رسید و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهیان محصور به فرماندهی اینانج خان، از شهر بیرون آمده به مغولان حمله بردند ولی کاری از پیش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختی منهزم کردند. به قسمی که فقط اینانج خان موفق شد از طریق آمودریا بگریزد و جان بدر برد. اهالی بخارا چون در خود تاب مقاومت ندیدند، اظطرارأ زنهار خواستند و دروازه های شهر را بر روی قشون چنگیز گشودند و مغولان در تاریخ چهارم ذی الحجه به آن شهر عظیم و آباد ریختند.


خلاصه در نتیجه استیلای مغول، شهری که چشم وچراغ تمام ماوراء النهر ومأمن ومکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود ، آن چنان ویران گردید که فراریان معدود این شهر جز جامه ای که بر تن داشتند چیزی دیگر نتوانستند با خود برند. یکی از بخاراییان که پس از آن واقعه جان سالم به در برده به خراسان گریخته بود چون حال بخارا را از او پرسیدند جواب داد:" آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند." جماعت زیرکان که این تقریر شنیدند اتفاق کردند که در پارسی موجز تر از این سخن نتواند بود و هر چه درین جزو مسطور گشت خلاصه وذنابه آن ، این دو سه کلمه است که این شخص تقریر کردست و قطعا به همین ملاحظه صورت ضرب المثل یافته است.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #793  
قدیمی 03-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آفتابی شد

هر گاه کسی پس از از دیر زمانی از خانه یا محل اختفا بیرون آید و خود را نشان دهد، اصطلاحأ می گویند فلانی آفتابی شد. بحث بر سر آفتابی شدن است که باید دید ریشه آن از کجا آب می خورد و چه ارتباطی با علنی و آشکار شدن افراد دارد.
خشکی و کم آبی از یک طرف و وضع کوهستانی، به خصوص شیب مناسب اغلب اراضی فلات ایران از طرف دیگر ، موجب گردید که حفر قنوات و استفاده از آبهای زیر زمینی از قدیمی ترین ایام تاریخی مورد توجه خاص ایرانیان قرار گیرد.

آفتابی شدن از اصطلاحات قنایی است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمین می رسد و گفته می شود آفتابی شد یعنی آب قنات از تاریکی خارج شده به آفتاب و روشنایی رسیده است. این عبارت بعدها مجازأ در مورد افرادی که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج می شوند به کار برده شده است.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #794  
قدیمی 03-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


آنکه شتر را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد

اگر چه عبارت مثلی بالا به همین صورت بر سر زبانهاست ولی با توجه به جریانی که روی داده فکر می کنم به این صورت باید تغییر داده شود آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد و شاید همین واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا جزء امثله سائره در آید.

در اوایل سلسله قاجاریه یک نفر پهلوان کشتی از شهر اسلامبول به ایران آمد و در منطقه آذربایجان با هر پهلوان ایرانی که کشتی گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردی برایش باقی نمانده بود وقصد مراجعت به خاک عثمانی- ترکیه امروز- را داشت که به وی خبر دادند در شهر یزد پهلوان نامداری به نام پهلوان عسگر- اصغر- زندگی می کند که تا کنون کسی نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولی با خود اندیشید که اگر پشت این پهلوان را به خاک نرساند دور از جوانمردی است که در عالم پهلوانی ادعای قهرمانی کند. پس درنگ و تامل را جایز ندیده راه یزد را در پیش گرفت تا هم دیداری از بلاد مرکزی ایران کرده، ره آورد سفر ایران را تکمیل نماید و هم با پهلوان یزدی که صیت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه ای نرم کرده باشد.


خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طی مراحل وارد یزد شد و در حضور جمعی کثیر از معاریف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتی گرفت. این کشتی که در آخر به گلاویزی کشیده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر یزدی منتهی گردید و پهلوان اسلامبولی به وطن مالوفش بازگشت.


پدر پهلوان عسگر که انتظار چنین فتح و فیروزی را نداشت و هرگز تصور نمی کرد که قدرت و توانایی فرزند برومندش تا به این پایه باشد از فرط سرور و خوشحالی مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافی شکر سفید در اختیار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگی و ازیاد قدرت بنوشد. زیرا سابقا معمول بود و اخیرا تجارب علمی هم نشان داده است که قهرمانان ورزشی با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهی انرژی و قدرت بیشتر کسب کنند و با زحمت کمتری پیروز شوند.

باری، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان یزدی این بود که همه روزه به سراغ بقال سر گذر برود و مقرری شکر را اخذ نماید.

چون چندی بدین منوال گذشت، روزی بقال سر گذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاری پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جیره او را قطع کرده و دیگر حاضر نیست بیش از این پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پیش پدر رفت تا او را از این تصمیم باز دارد ولی هر چه بیشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتیجه گرفت. در این موقع فکر بکری به خاطرش رسید و شب هنگام که تمامی اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طویله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بیرون کشید.


سپس نردبانی از پای طویله به پشت بام خانه گذاشته الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نیروی شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه ای میخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بیدار شدند. طویله را خالی و الاغ را بر پشت بام دیدند. پدر پهلوان عسگر چون به جریان قضیه واقف شد در مقام چاره جویی بر آمد و مقصودش این بود که الاغ را به هر وسیله ای که ممکن باشد بدون کمک و یاری فرزند پهلوانش پایین بیاورد.


پس چند تن پهلوان نیرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود . پهلوانان موصوف هر قدر فعالیت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفیع به زیر آورند، زیرا تنها راه چاره و علاج این بود که الاغ را بر دوش گیرند و پله پله از نرده بان پائین آیند، در حالی که انجام چنین کاری از عهده آنها خارج بود. هیچ کدام چنان نیروی شگرفی نداشتند که چنین کار خطیری را انجام دهند. پس با نهایت یاس و شرمندگی به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که این کار را از ناحیه هیچ کس در یزد ساخته نیست و آنکه الاغ را به پشت بام برد خودش باید پایین بیاورد . پدر پهلوان عسگر یزدی چون بار دیگر به نیروی خارق العاده فرزند سطبر بازویش واقف گردید او را مورد نوازش قرار داد و مقرری شکر را دوباره برقرار کرد.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #795  
قدیمی 03-25-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




آبشان از یک جوی نمی رود

هر گاه بین دو یا چند نفر در امری از امور توافق و سازگاری وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد می کنند. در این عبارت مثلی به جای نمی رود گاهی فعل نمی گذرد هم به کار می رود، که در هر دو صورت معنی و مفهوم واحد دارد.
اما ریشه این ضرب المثل:

سابقا که شهرها لوله کشی نشده بود سکنه هر شهر برای تامین آب مورد احتیاج خود از آب رودخانه یا چشمه و قنات، که غالبا در جویهای سرباز جاری بود استفاده می کردند . به این ترتیب که اول هر ماه ، یا هفته ای یک بار- بسته به قلت یا وفور آب- حوضها و آب انبارها را با آب جوی کوچه پر می کردند و از آن برای شربت و شستشو و نظافت استفاده می کردند.


طبیعی است در یک محله که دها خانه دارد و همه بخواهند از آب یک جوی در دل شب استفاده کنند، چنانچه بین افراد خانواده ها سازگاری وجود نداشته باشد ، هر کس می خواهد زودتر آب بگیرد . همین عجله و شتاب زدگی و عدم رعایت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهای آب نوبتی در محله های تهران واقعأ تماشایی بود. زن و مرد و پیرو جوان از خانه ها بیرون می آمدند و چنان قشقرقی به راه می انداختند که هیچکس نمی توانست تا صبح بخوابد.


شادروان عبد الله مستوفی می نویسد:" من کمتر دیده ام که دو نفر که از یک جوی آب می برند از همدیگر راضی باشند و اکثر بین دو شریک شکراب می شود. "



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #796  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


روی یخ گرد و خاك بلند نكن

وقتی كسی بیخود و بی‌جهت بهانه بگیرد این مثل را می‌گویند.

روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه‌‌ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی‌توانست از كوره ‌راه‌های یخ بسته كوه بگذرد در سر "چفت"(آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد. عصر كه می‌شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می‌آورد این بز هم می‌رفت توی رمه و قاطی آنها می‌شد و شب را در "چفت" می‌خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می‌چرید و سگ‌‌ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می‌شد و بز را دید اما جرأت نكرد به او حمله كند چون می‌دانست كه سگ‌های ده امانش نمی‌دهند. ناچار فكری كرد و آرام‌آرام پیش بز آمد و خیلی یواش‌ و آهسته بز را صدا كرد. بز گفت: "چیه؟ چه می‌خواهی؟" گرگ گفت: "اینجا نچر" بز گفت: "برای چه؟" گرگ گفت: "میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی" بز با خودش گفت: "شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم" بعد از گرگ پرسید: "خب بگو ببینم چطور من می‌تونم چاق بشم؟" گرگ گفت: "این زمین، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی‌كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می‌آیم و از علف‌های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می‌روم به سفر!" بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می‌رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.


گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله‌اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می‌آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت: "می‌دانم كه می‌خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده‌ام، فقط از تو می‌خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ‌‌ها می‌آیند و نمی‌گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی‌آید و هم من این وسط نفله می‌شوم اگر جیغ هم نكشم نمی‌شود آخر جان است بادمجان كه نیست!" گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی‌زند. خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه "یخ سرگرد نده" بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: "ای گرگ من كه می‌دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می‌دانی هرچه به قله كوه برسیم امن‌تر است پس چرا عجله می‌كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می‌كشیدم و سگ‌‌ها به سرعت می‌ریختند". گرگ گفت: "آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه". بز گفت: "آی گرگ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر" خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.


اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ‌های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می‌رفت نگاهی به پشت سرش می‌كرد بز هم كه می‌دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ‌های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می‌چرد. با خودش گفت: "اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی‌شناسد می‌روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی‌دهم كه فرار كند".


با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلاً گرگ را نمی‌شناسد. گرگ گفت: "آهای بز! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه". بز گفت: "من حرف تو را باور نمی‌كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم" گرگ گفت: "شرط تو چیه؟" بز گفت: "اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می‌كنم". گرگ گفت: "خب اینكه كاری نداره" و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می‌پایید كه نكند سگ‌‌ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست‌هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ‌های ده هم رسیدند و او را پاره‌پاره كردند.



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #797  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


دره، آی ملا! دوباره بسم‌الله

ملایی با درویشی همكار و شریك بود به هر منزلی كه می‌رفتند موقع ناهار یا شام ملا كمی كه می‌خورد دست از غذا می‌كشید و می‌گفت: "الحمدلله" درویش بیچاره هم كه هنوز نصف شكمش خالی بود و مجبور می‌شد دست از غذا بكشد و گرسنه بماند. چند بار درویش به ملا گفت كه: "رفیق این كار خوبی نیست، تو زود دست می‌كشی من گرسنه می‌مانم" اما ملا این عادت از سرش نمی‌افتاد. درویش در فكر چاره افتاد كه ملا را گوشمالی بدهد. یك روز كه از دهی به ده دیگر می‌رفتند در دره خلوتی او را گرفت و با تبرزینش تا جایی كه می‌خورد زد تا بیهوش شد. ملا وقتی به هوش آمد درویش گفت: "مبادا بعد از این سر سفره مردم زود دست از خوردن بكشی و مرا گرسنه بگذاری". ملا كه كتك خورده بود. قول داد كه بعد از این تا درویش دست نكشیده او هم دست از خوردن نكشد. چند روزی ملا سر قول و قرارش بود تا اینكه روزی ملا به عادت قدیم وسط غذا خوردن دست از غذا كشید و الحمدالله گفت: درویش رو كرد به ملا و گفت: "آی دره دكی ملا"1 ملا كه قول و قرارش با درویش و كتكی كه توی دره خورده بود یادش آمد زود گفت: "بله قربان تازه دن بسم‌الله"2 و دوباره شروع به خوردن كرد.


۱- كتكی كه تو دره خوردی یادت بیاد .


۲- بله قربان دوباره بسم الله



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #798  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


نه می‌خواهم خدا گوساله را به همسایه‌ام بدهد و نه ماده گاو را به من

این مثل را برای مردم حسود می‌آورند و می‌گویند:

زنی كه همیشه به همسایه‌ها و دیگران حسودی می‌كرد و از این بابت خیلی هم عذاب می‌كشید، روزی به درگاه خداوند متعال نالید و از او یك ماده گاو درخواست كرد. همسایه‌ای كه شاهد تقاضای او بود، گفت: "چون تو خیلی حسودی، خدا به تو گاو نمی‌دهد، مگر از خدا بخواهی كه اول گوساله‌ای به همسایه‌ات بدهد و بعد ماده گاوی به تو". زن حسود در جواب گفت: "حالا كه اینطور است، نه می‌خوام خدا گوساله را به همسادم بدد، آنه ما دیگوا به من".



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #799  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض




حلاج گرگ بوده!

هركس دنبال كار و معامله‌ای برود و سودی نبرد می‌گویند فلانی حلاج گرگ بوده!

در دهی حلاجی بود كه با كمان حلاجیش پنبه می‌زد و معاش می‌كرد تا اینكه در ده خودش كار و بار كساد شد. به ده دیگری كه در یك فرسخی ده خودشان بود می‌رفت و پنبه می‌زد و عصر به ده خودشان برمی‌‌گشت. یك روز زمستان كه برف آمده بود و حلاج هم برای نان درآوردن مجبور بود به همان ده برود، صبح كمانش را برداشت و راه افتاد نصفه‌‌های راه دو تا گرگ گرسنه به او حمله كردند. مرد حلاج هرچه كمان حلاجی را به دور خودش چرخاند گرگ‌‌ها نترسیدند. فكری كرد و روی دو پا نشست و با چك (دسته) كمان كه روی زه كمان می‌زنند و صدای "په په په" می‌دهد شروع كرد به كمانه زدن. گرگ‌‌ها از صدای كمان ترسیدند و كمی عقب رفتند و ایستادند. تا حلاج كمان را می‌زد گرگ‌‌ها نزدیك نمی‌آمدند اما تا خسته می‌شد و كمان نمی‌زد گرگ‌‌ها حمله می‌كردند. حلاج بیچاره از ترس جانش از صبح تا عصر همانطور كمان می‌زد تا اینكه عصر سواری پیدا شد و گرگ‌‌ها فرار كردند مرد حلاج عصر با دست خالی خسته و وامانده به خانه‌اش آمد. زنش دید كه امروز چیزی نیاورده گفت: "مگه امروز كار نكردی؟" گفت: "چرا، امروز از هر روز بیشتر كار كردم ولی مزد نداشت!" گفت: "چرا مزد نداشت؟" جواب داد: "ای زن من امروز حلاج گرگ بودم!"



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
  #800  
قدیمی 03-27-2011
behnam5555 آواتار ها
behnam5555 behnam5555 آنلاین نیست.
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی

 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172

3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
behnam5555 به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض


عجب سر گذشتی داشتی كل علی؟

چون یك نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر كار ببیند كه حرفش در او اثر نكرده، این مثل را به زبان می‌آورد.

یك بابایی مستطیع شده بود و به مكه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می‌گفتند: حاجلی (حاج علی)


اما یك دوست قدیمی داشت كه مثل قدیم باز به او می‌گفت: كللی (كل علی ـ كربلایی علی). مثل اینكه اصلاً قبول نداشت كه این بابا حاجی شده!


این بابا هم از آن آدم‌هایی بود كه تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لك زده برای عنوان! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینكه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند! حاج علی پیش خودش گفت: باید كاری بكنم تا رفیقم یادش بماند كه من حاجی شده‌ام به این جهت یك شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت كرد. بعد از اینكه شام خوردند، نشستند به صحبت كردن و او صحبت را به سفر مكه‌اش كشاند و تا توانست توی كله رفیقش كرد كه حاجی شده!


توی راه حجاز یك نفر سرش به كجاوه خورد و شكست و یك همچین دهن وا كرد، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی كه همراهت آورده‌ای به این پنبه بزن، بعد گذاشتند روی زخم، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی كه جان بابا را خریدی.


در مدینه منوره كه داشتم زیارت می‌خواندم یكی از پشت سر صدا زد "حاج علی" من خیال كردم شما هستی برگشتم، دیدم یكی از همسفرهاست، به یاد شما افتادم و نایب‌الزیاره بودم.


توی كشتی كه بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیك بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند كه حاج علی بداد برس كه الان خون راه می‌افتد. وسط افتادم و آشتی‌شان دادم همسفرها گفتند: خیر ببینی حاج علی كه همیشه قدمت خیر است.


نزدیكی‌های جده بودیم كه دریا طوفانی شد نزدیك بود كشتی غرق شود كه یكی از مسافرها گفت: حاج علی! از آن تربت اعلات یك ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود. همین كه تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه‌مان... همه همسفرها گفتند: خدا عوضت بده حاج علی كه جان همه ما را نجات دادی.


خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه‌شان: همه اهل محل با قرابه‌های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول... همین كه پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچه‌ها چشمش به من افتاد گفت: وای حاج علی‌جون... همین را گفت و از حال رفت.


خلاصه هی حاج علی حاج علی كرد تا قصه سفر مكه‌اش را به آخر رساند وقتی كه خوب حرف‌هاش را زد، ساكت شد تا اثر حرف‌هاش را در رفیقش ببیند، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت: عجب سرگذشتی داشتی كل علی؟!



__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن

دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی

خالید حسامی( هیدی )
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 02:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها