رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند |
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زند
قسمت هجدهم
یه دفعه داریوش پکی زد زیر خنده :
-معلومه بچه عاشقت شده .
وبعد آهسته طوری که فقط من متوجه بشم ، گفت :
-طفلی سارا .
مریم اخمی به داریوش کرد و دوباره رو به پدرام ادامه داد :
-می خواستم بگم اگه مایل باشید تو ساعت کاریتون من از سارا مراقبت کنم . خوب خونه ما که تو مسیرتونه و مشکلی از این بابت نداریم . اصلا خودم هر روز می آم شرکت می برمش و بعد از ساعت کار خودتون می آید و می بریدش اونجوری هم من از تنهایی در می آم و هم سارا ، البته قبول دارم که نمی تونم جای مادرشو براش پر کنم ، هر چی باشه اون بیشتر به مادر احتیاج داره تا دوست و مربی ، ولی من سعی می کنم همه تلاشم رو واسه تربیتش بکنم .
با دهان باز از تعجب ، اول به داریوش و بعد به پدرام نگاه کردم . قیافه پدرام هم کم از ما نداشت ، مریم غیر مستقیم از پدرام خواستگاری کرد . پدرام چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و با گفتن :
-ممنون خانم مقدم ، اگه به کمکتون احتیاج شد خبرتون می کنم .
از جا بلند شد و به بهانه سارا از ما فاصله گرفت . به محض دور شدن پدرام داریوش گفت :
خاک تو سرت کنن ، تو مثلا خیر سرت تحصیل کرده و فهمیده ای توی بی شعور نفهمیدی چی گفتی ؟ اصلا فهمیدی معنی حرفت چی بود ؟ واقعا که ناامیدم کردی .
بعد رو به من گفت :
--فکر کنم ناراحت شد نه ؟
آهی کشیدم و گفتم :
-نمی دونم ، می رم دنبالش .
از جا بلند شدم و داریوش دوباره گفت :
-از طرف ما ازش معذرت بخواه .
خندیدم :
-تو که کاری نکردی ؟
-نه ولی تو تربیت مریم کوتاهی کردم .
با خنده گفتم :
-یه جوری حرف می زنی انگار این بچه توئه و تو باید تربیتش می کردی .
خودشم خنده اش گرفت و من بی توجه به نگاه پر از کینه مریم ، ازشون فاصله گرفتم .
به مسیری که رفته بود چشم دوختم . وقتی گوشه سالن کنار شراره دیدمش نگام برق زد وبطرفش رفتم . نه به خاطر مریم و برای دلجویی ، به خاطر دل پر آشوب خودم، می خواستم برم و ازش بپرسم دلیل اون نگاه نم گرفته اش چیه . چرا بر عکس ساعت پیش شاد و زنده دل نیست . چرا نگاش پریشونه ؟
متوجه اومدم شد ولی نگاهشو به سمت مخالف برگردوند ، دلم ریخت پایین نکنه کاری کردم که از دستم دلخور شده ، ولی من که کاری نکردم . امروز اونجوری که می خواست بودم ، سنگین و بی توجه به اطراف .
-ببخشید خانوم .
به سمت صدا برگشتم . یه پسر قد بلند ، با چهره ای سفید و موهایی بلند و دماغی کوفته ای جلوم ظاهر شد . به لباساش نگاه کردم ، مثل اکثر پسرا شلوار لی پوشیده بود که انگار سگ گازش گرفته بود ، چند جاش پاره بود .و لباسشم اونقدر گشاد بود که یه خانواده هشت نفری با نوه و نتیجه توش جا می گرفتن . خیلی خودم رو کنترل کردم که به صورت دراز و ریش های مسخره اش و علاوه بر اون لباسش نخندم .
-بله ؟
سلام کرد و با لبخندی که چهره اش رو مسخره تر می کرد ، دستش رو جلوم گرفت .
نگام از رو دستش سر خورد رو صورتش :
-گیرم علیک سلام امرتون ؟
دستشو پس کشید و بدن اینکه از صحبت کردنم ناراحت شده باشه ، گفت :
-من آریام .
با چهره ای متعجب گفتم :
-اِ... راستی .
گل از گلش شکفت و چهره اش از هم باز شد و من ادامه دادم :
-خوب ... میگی چه کار کنم ؟
آشکارا جا خورد در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه وگفت :
-در مورد من با شما صحبت نشده ؟
-ببخشید قرار بود شخصیت مهمی رو ببینم و خبر نداشتم .
-خوب من آریام .
-اینو که یه بار گفتی .
-آریا رفیعی .
-آهان ، اینو نگفته بودید . فامیلتون رو می گم .
خندید :
-شما چقدر بامزه اید ؟
-برعکس ، شما چقدر داغونید .
--بله ؟
بادست به لباسش اشاره کردم وگفتم :
-از لحاظ مالی مشکل دارید ؟
سرش روتکون داد :
-بابام یکی از بزرگترین صادر کننده های فرش و پسته و زعفرونه .
-آهان .. پس قرار معلوم تو خونه سگ دارید .
بادست اشاره کرد وگفت :
-وسط راه ایستادیم ، بهتر نیست بریم کنار و صحبت کنیم .
خیلی وقت بود کسی رو دست ننداخته بودم وبازم اون حس موذی قلقلکم داد ، تا از این فرصت استفاده کنم و هم سر کارش بذارم و هم از جریان سود ببرم . می خواستم ببینم من از چی باید مطلع باشم که نشدم . کمی خودم رو کنار کشیدم و گفت :
-خوب چی می گفتید ؟
-پرسیدم تو خونه سگ دارید ؟
شما چقدر باهوشید ، از کجا فهمیدید ؟
بادست به شلوارش اشاره کردم و گفتم :
-از شلوارتون . کاملا مشخصه سگ گازش گرفته .
پکی زد زیر خنده :
-این مدل امسال
-من موضوع خنده داری نمی بینم
-خوب برام جالبه که شما از فشن چیزی نمی دونید .
-فکر کنم طرز فکر شما و لباس پوشیدنتون ، از اطلاعات ضعیف من خنده دارتر باشه .
-شما زبونتون خیلی نیش داره .
-من همیشه حقیقت رو می گم ، شاید تلخی زبونم به خاطر تلخی حقیقت باشه .
-به نظرم شما زمین تا آسمون با خانواده تون فرق دارید .
-تا فرق از نظر شما چی باشه .
-طرز فکر شما کهنه و قدیمیه ، یعنی جوون پسند نیست .
صدامو مثل پیرزن ها کردم و گفتم :
-آخ ننه چون ، می شه بگی چرا ؟
بازم خندید :
-شما خیلی بامزه اید .
-مگه منو مزه کردید آقای روشن فکر ؟
دستش رو روی شونهام گذاشت و با بی شرمی گفت :
-مزه ات هم می کنم پری جون تو با تمام بدخلقیات بازم مثل عسل شیرینی .
دستش رو باخشم پس زدم و گفتم :
-خیلی خوب ، ناراحت نشو ، ببخشید .
برگشتم تا برم گه گفت :
-صبر کن ، هنوز حرفم تموم نشده .
-تو حرف نمی زنی ، جسارت می کنی و مزخرف می گی .
-بازم معذرت می خوام .
-حرفت رو بزن و شرت رو کم کن .
-تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی .
-مادرم ؟
-خوب آره اوناهاش ، شراره رو می گم . ببین چه جوری با شوهرش می رقصه .
برگشتم و مسیر دستش رو دنبال کردم . انگار که یه سطل آب روم ریخته باشن یخ کردم . بابا وشراره داشتن می رقصیدن . بابای من اونی که می گفت رقص چیه ؟ رقص کار آدم های تازه به دوران رسیده و بی کاره ، حالا داشت با زنش می رقصید . نگام رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و فریاد زدم :
-اون مامان من نیست .
فریادم توی موزیک گم شد .
-عزیزم ، لازم نیست دادبزنی من می شنوم .
دستم رو مشت کردم و اگه یک کلمه دیگه مزخرف می گفت ، می زدم تو صورتش با نگاه هرزه اش اندامم رو از نظر گذروند و گفت :
-انگار بابام راست می گفت ، خوب تیکه ای هستی ها .
برگشتم تا برم ، که ادامه حرفش از رفتن منصرفم کرد .
- از قضا بابام ، خوب لقمه ای برام گرفته .
برگشتم طرفش :
- چی گفتی ؟ می شه یه بار دیگه حرفت رو برام تکرارکنی .
خوب مگه به تو چیزی نگفتن ؟ باباتو می گم .
مات نگاش کردم ، تازه فهمیدم چرا واسه اومدن من اونقدر اصرار می کردن . اونها می خواستن منو شوهر بدن ، اونم به کی ؟ به اقای آریا رفیعی کسی که من حاضر نیستم اونو سگ در خونه ام هم حساب کنم . صداش مثل یه پتک تو سرم فرود اومد :
-نظر شما چیه ؟
سرم رو تکون دادم :
-در مورد چی ؟
-من یه جورایی از شما خوشم اومده .
-اِ ... جدی ، چقدر شما لطف دارید به من .
خندید :
-خوب از نظر من همه چی حله ، گر چه باید یه خورده روت کار کنم تا درست شی
-منظور ؟
-منظورم اینه که باید یه کم ظاهرت برسم ، تا از این وضع اسفناک درآیی .
بادست به خدمتکار اشاره کرد وخدمتکار سینی به دست جلو اومد . یه لیوان که مشخص بود محتویاتش چیه ، برداشت و به من تعارف کرد :
-بفرمائید
رو به خدمتکاری که سینی به دست منتظر ایستاده بود گفتم :
-ممنون ، میل ندارم .
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم یا حرکتی نکنم . هر چند آبروی بابام برام مهم نبود ، بزار همه چیز و بزنم به هم و برم .
کاش می شد فرار کنم واز اون محیط نفرت انگیز دور بشم . اونها واسه من چه خوابی دیده بودن ، یعنی من اینقدر مزاحم زندگی اونها بودم . اونها حتی حضور منو تو این مراسم نادیده گرفتن ، هیچ کدوم حتی نخواستن بهم نزدیک بشن . چرا ، به خاطر روسری که سرم بود . لابد بابا و شراره کسر شانشون می شد بگن این دختر ماست . این پریاست .
- چرا شما برنداشتید ؟
با نفرت نگاش کردم .
دستش رو جلو آورد :
-عزیزم ،افتخار رقص با همسر آینده ات رو می دی ؟
با خشم نگاش کردم . لیوان رو روی میز گذاشت و بی توجه به شخمی که تو نگام بود و گفت :
-البته اینجوری نه ، بهتره اینو از رو سرت برداری .
وبعد دست به طرف شالم تا اونو از سرم برداره . دیگه منفجر شدم ، با مشت کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . کنترلش رو از دست داد وافتاد رو میز و صندلی های پشتش . میز افتاد و اونم رو زمین ولو شد وانهایی که اطرافمون بودن همه برگشتن و نگاه کردن بغض داشت خفه ام می کرد . جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن رو با دست پس زدم و دویدم . می خواستم خیلی زود خودم رو از اون محیط نجات بدم .
بی هدف شروع کردم به دویدن کردم . کفش های پاشنه بلندم مانع حرکت سریع من شد اگه یه بار زمین می خوردم دیگه پدرام نبود تا دست هایش مانع افتادم بشه .
کجا باید برم ؟اگه می رفتم بیرون، این وقت شب مسلما وضعم بدتر می شد .
مسیرم رو کج کردم و زدم بین درخت ها اونقدر دویدم که از نفس افتادم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ، خیلی از اونجا فاصله گرفته بودم . خدایا این باغ انتها نداشت . وحشت زده به اطرافم نگاه کردم . یه لحظه ترس وجودم رو گرفت . اگه الان سگشون بهم حمله کنه چی ؟هیچ کی صدای فریادم رو هم نمی شنوه .
پشت یه درخت پناه گرفتم بهش تکیه زدم و آهسته پاهام خم شد و نشستم رو زمین . سرمای هوا و سرمایی که وجودم رو گرفته بود . تنم رو به لرزه انداخت . زانوهام رو بغل کردم و سرم رو بهشون تکه دادم و اونجا بود بغضم شکست و هق هق گریه ام سکوت وحشت انگیزی که اطرافمو احاطه کرده بود شکست . این مهمونی دوباره اعصابم رو تحریک کرده بود از طرفی رقص بابا وشراره و از طرفی اون پسره احمق یعنی بابا واقعا می خواست من با اون ازدواج کنم ؟نه باورم نمی شه ! دوباره زمان برگشت به عقب . به تولدم ، تمام تولدایی که بدون حضور بابا برگزار می شد . اون همیشه می گفت از جلف بازی های مسخره بیزارم ، اصلا رقص و موزیک یعنی چی و حالا ... آهی کشیدم و نالیدم :
-باورم نمی شه . خدایا پس تو کجایی ؟
نمی دونم چقدر گذشت بود تمام بدنم یخ زده بود و ازسرما می لرزیدم و اشکم بی اختیار جاری بود . یعنی من تا این حد براشون بی ارزشم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام ، با وحشت از جا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم .
-نترس منم .
صداش آرومم کرد .نفس راحتی کشیدم و سرم را پایین انداختم :
-منو ترسوندید .
کنارم نشست و همراه با آه کوتاهی گفت :
-متاسفم ، ولی ترسیدم سرما بخوری .
بعد نگاهی به اطراف کرد وگفت :
-نترسیدی ؟
دوباره چشمه اشکم چوشید :
-آدم هایی که اون توان بیشتر ترس دارن .
خودش رو با چوبی که دستش گرفته بود ، مشغول کرد :
-همه چی رو دیدم .
آهی کشیدم و گفتم :
-فقط دیدید ، ولی نشنیدید که ...
-نه ولی خوشحالم که از پسش براومدی .
خندیدم :
-زنده ست .
اونم خندید :
-فکر کنم دستش شکست .
دوباره اخمام رفت تو هم :
-حقش بود پسرلش لندهور
-مزاحمت شد ؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت :
-اول فکر کردم مزاحمت شده ، خواستم بیام جلو ، ولی وقتی بعد دیدم باهاش گرم گرفتی ، پشیمون شدم .
با التماس نگاش کردم :
- نه به خدا ، من باهاش گرم نگرفتم اون شروع کرد .
شالم رو کشید جلوتر و گفت :
-چی بهت گفت که اونقدر عصبانیت کرد ؟
-می خواست شالم در بیاره .
-خوب واسه همین اون بلارو سرش آوردی ؟
-نه، دلم از دستش پر بود .
-مگه قبلا می شناختیش ؟
-نه به خدا
خندید :
-قسم نخوری هم همه حرفات رو باور می کنم .
نگاش دل خسته ام رو به اتش می کشید ، خدایا چه افسونی تو نگاش بود که اینطوری دیونه ام میکرد
-این چندروزه به اصرار زیادشون ، واسه اینکه حتما امشب باید توعروسی شرکت کنم شک کرده بودم . هر فکری به غیر از این ....
بغض گلوم رو گرفت .
-مربوط به اون پسره است ؟
سرم رو تکون دادم و او ادمه داد :
-حدس می زدم .
-یعنی شما می دونستید و به من چیزی نگفتید ؟
-از اومدن های بی دلیل و زیادی رفیعی به شرکت داشت می شد یه حدس های زد ولی نمی دونم چرا مسعود راضی شد ؟ به نظرم آریا لیاقت ...
حرفش رو خورد . سرم رو روی زانوهایم گذاشتم و بازم بغضم ، اشک شد و بارید صداش مثل آب روی آتش خاموشم می کرد دلم می خواست سرم رو به شونه اش تکیه می دادم و ان برام حرف می زد و آرامش رو با لحن آروم و مخملی صداش بهم بر می گردوند .
- متاسفم پری .
پری اون منو پری صدا کرد و با لحن صمیمی صداش دلم رواز احساس خوشی مالامال کرد وسرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک نگاش کردم . تو چشاش هنوز یه غم غریب موج می زد . اصلا اون چرا اظهار تاسف می کرد ؟ یعنی می تونست عمق دردم رو حس کنه ؟
-پاشو بریم خونه سرما می خوری ؟
با لجبازی گفتم :
-من تو اون خونه نمی ام .
-کجا می خوای بری ؟کجا داری که بری ؟
-بابا منو می کشه .
زیر بازوم گرفت و کمک کرد بلند شم .
-مگه من مردم که اون بخواد تو رو بکشه .
نگام رو به صورتش دوختم . دلم می خواست بغلش کنم و بگم چقدر بهش احتیاج دارم چقدر حرفش به دلم نشست . این حرف یه رنگ و بوی دیگه داشت ، اصلا امشب یه جور دیگه شده بود .
-من عروسی رو به هم زدم ؟
سرش رو تکون داد :
-نه زیاد فقط اون عده که اطرافتون متوجه شدن از جمله مسعود وشراره و البته رفیعی ، از چی می ترسی جلوشون وایستا و از خودت دفاع کردی ، به نظرم مسعود اونقدر بی غیرت نشده که ...
-بی فایده ست ، اون به حرفم گوش نمی ده ، اون فقط می خواد منو از سر خودش باز کنه .
دوباره چشمام پر از اشک شد .
-مگه من چقدر جا می گیرم ، خیلی زندگشیونو تنگ کردم ؟
سرش رو تکون داد :
-بیابریم خونه ، من باهاش صحبت می کنم .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
-سارا کجاست ؟
-گذاشتمشتوماشین .
-از داریوش خداحافظی نکردم .
آهی کشید گفت :
-اون خلی برات مهمه .
-آره داریوش تنها دوست منه ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اون همه وجودش محبته .
-پس برو خداحافظی کن .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-عمرا من دیگه تو اون جهنم بر نمی گردم .
بعد شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-بعدا بهش زنگ میزنم
آهسته گفت :
-هر جور راحتی .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی
قسمت هجدهم
یه دفعه داریوش پکی زد زیر خنده :
-معلومه بچه عاشقت شده .
وبعد آهسته طوری که فقط من متوجه بشم ، گفت :
-طفلی سارا .
مریم اخمی به داریوش کرد و دوباره رو به پدرام ادامه داد :
-می خواستم بگم اگه مایل باشید تو ساعت کاریتون من از سارا مراقبت کنم . خوب خونه ما که تو مسیرتونه و مشکلی از این بابت نداریم . اصلا خودم هر روز می آم شرکت می برمش و بعد از ساعت کار خودتون می آید و می بریدش اونجوری هم من از تنهایی در می آم و هم سارا ، البته قبول دارم که نمی تونم جای مادرشو براش پر کنم ، هر چی باشه اون بیشتر به مادر احتیاج داره تا دوست و مربی ، ولی من سعی می کنم همه تلاشم رو واسه تربیتش بکنم .
با دهان باز از تعجب ، اول به داریوش و بعد به پدرام نگاه کردم . قیافه پدرام هم کم از ما نداشت ، مریم غیر مستقیم از پدرام خواستگاری کرد . پدرام چند لحظه بعد به خودش مسلط شد و با گفتن :
-ممنون خانم مقدم ، اگه به کمکتون احتیاج شد خبرتون می کنم .
از جا بلند شد و به بهانه سارا از ما فاصله گرفت . به محض دور شدن پدرام داریوش گفت :
خاک تو سرت کنن ، تو مثلا خیر سرت تحصیل کرده و فهمیده ای توی بی شعور نفهمیدی چی گفتی ؟ اصلا فهمیدی معنی حرفت چی بود ؟ واقعا که ناامیدم کردی .
بعد رو به من گفت :
--فکر کنم ناراحت شد نه ؟
آهی کشیدم و گفتم :
-نمی دونم ، می رم دنبالش .
از جا بلند شدم و داریوش دوباره گفت :
-از طرف ما ازش معذرت بخواه .
خندیدم :
-تو که کاری نکردی ؟
-نه ولی تو تربیت مریم کوتاهی کردم .
با خنده گفتم :
-یه جوری حرف می زنی انگار این بچه توئه و تو باید تربیتش می کردی .
خودشم خنده اش گرفت و من بی توجه به نگاه پر از کینه مریم ، ازشون فاصله گرفتم .
به مسیری که رفته بود چشم دوختم . وقتی گوشه سالن کنار شراره دیدمش نگام برق زد وبطرفش رفتم . نه به خاطر مریم و برای دلجویی ، به خاطر دل پر آشوب خودم، می خواستم برم و ازش بپرسم دلیل اون نگاه نم گرفته اش چیه . چرا بر عکس ساعت پیش شاد و زنده دل نیست . چرا نگاش پریشونه ؟
متوجه اومدم شد ولی نگاهشو به سمت مخالف برگردوند ، دلم ریخت پایین نکنه کاری کردم که از دستم دلخور شده ، ولی من که کاری نکردم . امروز اونجوری که می خواست بودم ، سنگین و بی توجه به اطراف .
-ببخشید خانوم .
به سمت صدا برگشتم . یه پسر قد بلند ، با چهره ای سفید و موهایی بلند و دماغی کوفته ای جلوم ظاهر شد . به لباساش نگاه کردم ، مثل اکثر پسرا شلوار لی پوشیده بود که انگار سگ گازش گرفته بود ، چند جاش پاره بود .و لباسشم اونقدر گشاد بود که یه خانواده هشت نفری با نوه و نتیجه توش جا می گرفتن . خیلی خودم رو کنترل کردم که به صورت دراز و ریش های مسخره اش و علاوه بر اون لباسش نخندم .
-بله ؟
سلام کرد و با لبخندی که چهره اش رو مسخره تر می کرد ، دستش رو جلوم گرفت .
نگام از رو دستش سر خورد رو صورتش :
-گیرم علیک سلام امرتون ؟
دستشو پس کشید و بدن اینکه از صحبت کردنم ناراحت شده باشه ، گفت :
-من آریام .
با چهره ای متعجب گفتم :
-اِ... راستی .
گل از گلش شکفت و چهره اش از هم باز شد و من ادامه دادم :
-خوب ... میگی چه کار کنم ؟
آشکارا جا خورد در حالی که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه وگفت :
-در مورد من با شما صحبت نشده ؟
-ببخشید قرار بود شخصیت مهمی رو ببینم و خبر نداشتم .
-خوب من آریام .
-اینو که یه بار گفتی .
-آریا رفیعی .
-آهان ، اینو نگفته بودید . فامیلتون رو می گم .
خندید :
-شما چقدر بامزه اید ؟
-برعکس ، شما چقدر داغونید .
--بله ؟
بادست به لباسش اشاره کردم وگفتم :
-از لحاظ مالی مشکل دارید ؟
سرش روتکون داد :
-بابام یکی از بزرگترین صادر کننده های فرش و پسته و زعفرونه .
-آهان .. پس قرار معلوم تو خونه سگ دارید .
بادست اشاره کرد وگفت :
-وسط راه ایستادیم ، بهتر نیست بریم کنار و صحبت کنیم .
خیلی وقت بود کسی رو دست ننداخته بودم وبازم اون حس موذی قلقلکم داد ، تا از این فرصت استفاده کنم و هم سر کارش بذارم و هم از جریان سود ببرم . می خواستم ببینم من از چی باید مطلع باشم که نشدم . کمی خودم رو کنار کشیدم و گفت :
-خوب چی می گفتید ؟
-پرسیدم تو خونه سگ دارید ؟
شما چقدر باهوشید ، از کجا فهمیدید ؟
بادست به شلوارش اشاره کردم و گفتم :
-از شلوارتون . کاملا مشخصه سگ گازش گرفته .
پکی زد زیر خنده :
-این مدل امسال
-من موضوع خنده داری نمی بینم
-خوب برام جالبه که شما از فشن چیزی نمی دونید .
-فکر کنم طرز فکر شما و لباس پوشیدنتون ، از اطلاعات ضعیف من خنده دارتر باشه .
-شما زبونتون خیلی نیش داره .
-من همیشه حقیقت رو می گم ، شاید تلخی زبونم به خاطر تلخی حقیقت باشه .
-به نظرم شما زمین تا آسمون با خانواده تون فرق دارید .
-تا فرق از نظر شما چی باشه .
-طرز فکر شما کهنه و قدیمیه ، یعنی جوون پسند نیست .
صدامو مثل پیرزن ها کردم و گفتم :
-آخ ننه چون ، می شه بگی چرا ؟
بازم خندید :
-شما خیلی بامزه اید .
-مگه منو مزه کردید آقای روشن فکر ؟
دستش رو روی شونهام گذاشت و با بی شرمی گفت :
-مزه ات هم می کنم پری جون تو با تمام بدخلقیات بازم مثل عسل شیرینی .
دستش رو باخشم پس زدم و گفتم :
-خیلی خوب ، ناراحت نشو ، ببخشید .
برگشتم تا برم گه گفت :
-صبر کن ، هنوز حرفم تموم نشده .
-تو حرف نمی زنی ، جسارت می کنی و مزخرف می گی .
-بازم معذرت می خوام .
-حرفت رو بزن و شرت رو کم کن .
-تو اصلا شبیه پدر و مادرت نیستی .
-مادرم ؟
-خوب آره اوناهاش ، شراره رو می گم . ببین چه جوری با شوهرش می رقصه .
برگشتم و مسیر دستش رو دنبال کردم . انگار که یه سطل آب روم ریخته باشن یخ کردم . بابا وشراره داشتن می رقصیدن . بابای من اونی که می گفت رقص چیه ؟ رقص کار آدم های تازه به دوران رسیده و بی کاره ، حالا داشت با زنش می رقصید . نگام رو جمع کردم و روم رو برگردوندم و فریاد زدم :
-اون مامان من نیست .
فریادم توی موزیک گم شد .
-عزیزم ، لازم نیست دادبزنی من می شنوم .
دستم رو مشت کردم و اگه یک کلمه دیگه مزخرف می گفت ، می زدم تو صورتش با نگاه هرزه اش اندامم رو از نظر گذروند و گفت :
-انگار بابام راست می گفت ، خوب تیکه ای هستی ها .
برگشتم تا برم ، که ادامه حرفش از رفتن منصرفم کرد .
- از قضا بابام ، خوب لقمه ای برام گرفته .
برگشتم طرفش :
- چی گفتی ؟ می شه یه بار دیگه حرفت رو برام تکرارکنی .
خوب مگه به تو چیزی نگفتن ؟ باباتو می گم .
مات نگاش کردم ، تازه فهمیدم چرا واسه اومدن من اونقدر اصرار می کردن . اونها می خواستن منو شوهر بدن ، اونم به کی ؟ به اقای آریا رفیعی کسی که من حاضر نیستم اونو سگ در خونه ام هم حساب کنم . صداش مثل یه پتک تو سرم فرود اومد :
-نظر شما چیه ؟
سرم رو تکون دادم :
-در مورد چی ؟
-من یه جورایی از شما خوشم اومده .
-اِ ... جدی ، چقدر شما لطف دارید به من .
خندید :
-خوب از نظر من همه چی حله ، گر چه باید یه خورده روت کار کنم تا درست شی
-منظور ؟
-منظورم اینه که باید یه کم ظاهرت برسم ، تا از این وضع اسفناک درآیی .
بادست به خدمتکار اشاره کرد وخدمتکار سینی به دست جلو اومد . یه لیوان که مشخص بود محتویاتش چیه ، برداشت و به من تعارف کرد :
-بفرمائید
رو به خدمتکاری که سینی به دست منتظر ایستاده بود گفتم :
-ممنون ، میل ندارم .
خیلی خودم رو کنترل می کردم که حرفی نزنم یا حرکتی نکنم . هر چند آبروی بابام برام مهم نبود ، بزار همه چیز و بزنم به هم و برم .
کاش می شد فرار کنم واز اون محیط نفرت انگیز دور بشم . اونها واسه من چه خوابی دیده بودن ، یعنی من اینقدر مزاحم زندگی اونها بودم . اونها حتی حضور منو تو این مراسم نادیده گرفتن ، هیچ کدوم حتی نخواستن بهم نزدیک بشن . چرا ، به خاطر روسری که سرم بود . لابد بابا و شراره کسر شانشون می شد بگن این دختر ماست . این پریاست .
- چرا شما برنداشتید ؟
با نفرت نگاش کردم .
دستش رو جلو آورد :
-عزیزم ،افتخار رقص با همسر آینده ات رو می دی ؟
با خشم نگاش کردم . لیوان رو روی میز گذاشت و بی توجه به شخمی که تو نگام بود و گفت :
-البته اینجوری نه ، بهتره اینو از رو سرت برداری .
وبعد دست به طرف شالم تا اونو از سرم برداره . دیگه منفجر شدم ، با مشت کوبیدم تو سینه اش و هولش دادم عقب . کنترلش رو از دست داد وافتاد رو میز و صندلی های پشتش . میز افتاد و اونم رو زمین ولو شد وانهایی که اطرافمون بودن همه برگشتن و نگاه کردن بغض داشت خفه ام می کرد . جمعیتی که دورمون حلقه زده بودن رو با دست پس زدم و دویدم . می خواستم خیلی زود خودم رو از اون محیط نجات بدم .
بی هدف شروع کردم به دویدن کردم . کفش های پاشنه بلندم مانع حرکت سریع من شد اگه یه بار زمین می خوردم دیگه پدرام نبود تا دست هایش مانع افتادم بشه .
کجا باید برم ؟اگه می رفتم بیرون، این وقت شب مسلما وضعم بدتر می شد .
مسیرم رو کج کردم و زدم بین درخت ها اونقدر دویدم که از نفس افتادم برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم ، خیلی از اونجا فاصله گرفته بودم . خدایا این باغ انتها نداشت . وحشت زده به اطرافم نگاه کردم . یه لحظه ترس وجودم رو گرفت . اگه الان سگشون بهم حمله کنه چی ؟هیچ کی صدای فریادم رو هم نمی شنوه .
پشت یه درخت پناه گرفتم بهش تکیه زدم و آهسته پاهام خم شد و نشستم رو زمین . سرمای هوا و سرمایی که وجودم رو گرفته بود . تنم رو به لرزه انداخت . زانوهام رو بغل کردم و سرم رو بهشون تکه دادم و اونجا بود بغضم شکست و هق هق گریه ام سکوت وحشت انگیزی که اطرافمو احاطه کرده بود شکست . این مهمونی دوباره اعصابم رو تحریک کرده بود از طرفی رقص بابا وشراره و از طرفی اون پسره احمق یعنی بابا واقعا می خواست من با اون ازدواج کنم ؟نه باورم نمی شه ! دوباره زمان برگشت به عقب . به تولدم ، تمام تولدایی که بدون حضور بابا برگزار می شد . اون همیشه می گفت از جلف بازی های مسخره بیزارم ، اصلا رقص و موزیک یعنی چی و حالا ... آهی کشیدم و نالیدم :
-باورم نمی شه . خدایا پس تو کجایی ؟
نمی دونم چقدر گذشت بود تمام بدنم یخ زده بود و ازسرما می لرزیدم و اشکم بی اختیار جاری بود . یعنی من تا این حد براشون بی ارزشم .
با حس سنگینی جسمی روی شونه ام ، با وحشت از جا پریدم و جیغ خفیفی کشیدم .
-نترس منم .
صداش آرومم کرد .نفس راحتی کشیدم و سرم را پایین انداختم :
-منو ترسوندید .
کنارم نشست و همراه با آه کوتاهی گفت :
-متاسفم ، ولی ترسیدم سرما بخوری .
بعد نگاهی به اطراف کرد وگفت :
-نترسیدی ؟
دوباره چشمه اشکم چوشید :
-آدم هایی که اون توان بیشتر ترس دارن .
خودش رو با چوبی که دستش گرفته بود ، مشغول کرد :
-همه چی رو دیدم .
آهی کشیدم و گفتم :
-فقط دیدید ، ولی نشنیدید که ...
-نه ولی خوشحالم که از پسش براومدی .
خندیدم :
-زنده ست .
اونم خندید :
-فکر کنم دستش شکست .
دوباره اخمام رفت تو هم :
-حقش بود پسرلش لندهور
-مزاحمت شد ؟
سرم رو تکون دادم و اون گفت :
-اول فکر کردم مزاحمت شده ، خواستم بیام جلو ، ولی وقتی بعد دیدم باهاش گرم گرفتی ، پشیمون شدم .
با التماس نگاش کردم :
- نه به خدا ، من باهاش گرم نگرفتم اون شروع کرد .
شالم رو کشید جلوتر و گفت :
-چی بهت گفت که اونقدر عصبانیت کرد ؟
-می خواست شالم در بیاره .
-خوب واسه همین اون بلارو سرش آوردی ؟
-نه، دلم از دستش پر بود .
-مگه قبلا می شناختیش ؟
-نه به خدا
خندید :
-قسم نخوری هم همه حرفات رو باور می کنم .
نگاش دل خسته ام رو به اتش می کشید ، خدایا چه افسونی تو نگاش بود که اینطوری دیونه ام میکرد
-این چندروزه به اصرار زیادشون ، واسه اینکه حتما امشب باید توعروسی شرکت کنم شک کرده بودم . هر فکری به غیر از این ....
بغض گلوم رو گرفت .
-مربوط به اون پسره است ؟
سرم رو تکون دادم و او ادمه داد :
-حدس می زدم .
-یعنی شما می دونستید و به من چیزی نگفتید ؟
-از اومدن های بی دلیل و زیادی رفیعی به شرکت داشت می شد یه حدس های زد ولی نمی دونم چرا مسعود راضی شد ؟ به نظرم آریا لیاقت ...
حرفش رو خورد . سرم رو روی زانوهایم گذاشتم و بازم بغضم ، اشک شد و بارید صداش مثل آب روی آتش خاموشم می کرد دلم می خواست سرم رو به شونه اش تکیه می دادم و ان برام حرف می زد و آرامش رو با لحن آروم و مخملی صداش بهم بر می گردوند .
- متاسفم پری .
پری اون منو پری صدا کرد و با لحن صمیمی صداش دلم رواز احساس خوشی مالامال کرد وسرم رو بلند کردم و از پشت پرده اشک نگاش کردم . تو چشاش هنوز یه غم غریب موج می زد . اصلا اون چرا اظهار تاسف می کرد ؟ یعنی می تونست عمق دردم رو حس کنه ؟
-پاشو بریم خونه سرما می خوری ؟
با لجبازی گفتم :
-من تو اون خونه نمی ام .
-کجا می خوای بری ؟کجا داری که بری ؟
-بابا منو می کشه .
زیر بازوم گرفت و کمک کرد بلند شم .
-مگه من مردم که اون بخواد تو رو بکشه .
نگام رو به صورتش دوختم . دلم می خواست بغلش کنم و بگم چقدر بهش احتیاج دارم چقدر حرفش به دلم نشست . این حرف یه رنگ و بوی دیگه داشت ، اصلا امشب یه جور دیگه شده بود .
-من عروسی رو به هم زدم ؟
سرش رو تکون داد :
-نه زیاد فقط اون عده که اطرافتون متوجه شدن از جمله مسعود وشراره و البته رفیعی ، از چی می ترسی جلوشون وایستا و از خودت دفاع کردی ، به نظرم مسعود اونقدر بی غیرت نشده که ...
-بی فایده ست ، اون به حرفم گوش نمی ده ، اون فقط می خواد منو از سر خودش باز کنه .
دوباره چشمام پر از اشک شد .
-مگه من چقدر جا می گیرم ، خیلی زندگشیونو تنگ کردم ؟
سرش رو تکون داد :
-بیابریم خونه ، من باهاش صحبت می کنم .
اشکام رو پاک کردم و گفتم :
-سارا کجاست ؟
-گذاشتمشتوماشین .
-از داریوش خداحافظی نکردم .
آهی کشید گفت :
-اون خلی برات مهمه .
-آره داریوش تنها دوست منه ما از بچه گی با هم بزرگ شدیم . اون همه وجودش محبته .
-پس برو خداحافظی کن .
سرم رو تکون دادم و گفتم :
-عمرا من دیگه تو اون جهنم بر نمی گردم .
بعد شونه هامو بالا انداختم و گفتم :
-بعدا بهش زنگ میزنم
آهسته گفت :
-هر جور راحتی .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت نوزدهم »
با صدای شکستن جسمی از جا پریدم . فکر می کردم خواب می بینم ، ولی صدای فریاد بابا بهم فهموند که خواب نیستم و طوفان شروع شده لگد محکمی به در خورد ومتعاقب اون صدای فریادش وجودم رو به لرزه انداخت
-باز کن این درو ببینم ، دختره چشم سفید .
صدای پدرام و شراره شنیدم ، که سعی داشتن آرومش کنن .
-مسعود خان شما الان عصبانی هستی ، بیا بریم پایین با هم صحبت کنیم .
-صحبت چی ؟ ابروم رو برد ، دیگه با چه رویی تو چشم رفیعی نگاه کنم مردم چی ! همه می گن دختره وحشیه .
-خوب شما اول باید دلیل کارش رو بپرسی .
بابا نعره کشید :
-دلیل چی ؟ مگه دیوونه بازی دلیل داره ، یه دفعه مثل یابو رم کرد و حمله کرد به پسر مردم .دست پسر مردم شکسته ، شوخی نیست ، اونم کی پسر جلال رفیعی اون اگه بخواد با یه اشاره می تونه مارو از اینجا ...
-بسه دیگه مسعود ، اینقدر حرص نخور .
یه لگد دیگه به در خورد :
-مگه این احمق می ذاره آدم حرص نخوره .
-مسعود خان بیا بریم پایین با هم صحبت می کنیم .
-باشه ولی اول باید اینو ادب کنم .
بلند شدم و رفتم طرف در وبازش کردم :
-بگید آقا ، گوش می کنم
حمله کرد طرفم :
-الان حالیت می کنم .
پدرام اومد جلوم ایستاد :
-صبر کن مسعود ، این چه کاریه ، شما دو تا آدم بالغ و عاقل ، با صحبت هم می تونید مشکلاتتون حل کنید .
-آدم عاقل ! به این احمق زبون نفهم می گی عاقل ؟
شراره اومد جلو و بازوشو گرفت و کشید طرف خودش :
-بیا مسعود ان ، بیا بریم پایین .
پدرام سرش رو برگردوند عقب و گفت :
-تو برو تو اتاق .
-نه بذار حرفم رو بزنم ، خودت گفتی صحبت کن .
-آره ولی نه الان ، الان وقتش نیست .
-چرا همین الان .
آهسته از جلوی در کنار رفت و گفت :
-لجباز
بابا تا چشمش افتاد به من دوباره اومد طرفم دستش رو برد بالا . چشمام رو بستم و منتظر سیلی بودم که صدای پدرام چشمام رو باز کرد :
-نه مسعود خان اجازه بده .
دست بابا تو هوا گرفته بود :
-وقتی می شه با حرف زدن مشکل رو حل کرد ، پس چرا خشونت
بابا غرید :
-مگه این زبون نفهم ، حرف حساب حالیش می شه .
گفتم :
-تا حرف حساب چی باشه .
-حرف حساب اینه که چرا رم کردی ؟تو نه تنها آبروی منو بردی بلکه به بخت خودت لگد زدی احمق !
خندیدم .
-نگاش کن داره می خنده ، تو الان باید گریه کنی بی شعور
-من به بخت خودم لگد زدم ؟ شما به اون یالقوز احمق می گی بخت .خاک تو سر من به قول شما بی شعور کنم ، که بخوام زن همچین آدمی بشم . اون نکبت لیاقت نگاه کردن هم نداشت ، چه برسه به ...
-چش بود ؟
-هیچی اون چه ریخت و قیافه ای بود ؟آدم چندشش می شد نگاش کنه.
-احمق قیافه تو که افتضاح تر بود . مثل بچه مدرسه ای ها لباس پوشیده بودی .
- چی باید می پوشیدم . اون لباس شبی رو که از پاریس برام آوردی یا اونی که پارسال عید از دبی خریدی ؟
-تو لیاقت نداری برات خرید کنیم .
-پس انتظار نداشته باش ، که تو چنین مجلسی با لباس شب آنچنانی بیام .
-اون چی بود سرت کرده بودی ، مثل مجسمه های پرده برداری نشده ؟
-من مسلمونم ، دین و ایمونم رو فراموش نکردم و برعکس بعضی ها .
اومد طرفم ، ولی بازم پدرام پرید بینمون و گفت :
-پریا ، برو تو اتاقت .
-بذار حرفم رو بزنم .
بابا فریاد زد :
-کاش حرف بزنی ، فقط داری یه مشت مزخرف بلغور می کنی . تو لیاقت نداری برات کاری انجام بدم ، یا خرید کنم .
-بله من فقط نگهبان خونه شما م ، که وقتی تشریف می برید مسافرت یا عروسی من مواظب اینجاباشم .
-لیاقتت همینه
-خوش به حال اونهایی که لیاقتشون زیاده .
-تو هم مثل مامانت می مونی .
-اسم مامان منو با اون دهن نجس نیارید ، مستی از سرتون پریده که تشریف آوردید خونه ؟
پدرام رو هول داد کنار و یه سیلی زد تو صورتم . تعادلم رو از دست دادم و خوردم زمین یه لگد محکم هم زد تو پهلویم . ازدرد به خودم پیچیدم که با پاش محکم کوبید رو پام چشمام پر از اشک شد ودرد توهمه وجودم پیچید .
پدرام کشون کشون بابا رو برد طرف پله ها ، شراره نشست کنارم و سرم رو گرفت تو بغلش :
-توروخدا پری ، دیگه چیزی نگو می کشتت به خدا .
فریاد زدم :
-بزار بکشه ، ولی هر کاری بکنه من زن اون اشغال نمی شم .
در حالی که سعی می کرد بازوهاش رو از تو دست پدرام بیرون بکشه ، فریاد زد :
-عروس جلال رفیعی شدن لیاقت می خواد که تو نداری ، بیشعور نفهم
-من نمی خوام یه عمر مثل مامانم باشم . نمی خوام مثل اون یه عمر مردی مثل تورو کنارم تحمل کنم ، که هر روز یه لقب جدید واسم تازه روم بذاره .
-خاک تو سر بی لیاقتت کنن . هر غلطی دوست داری بکن ، تو از همین الان برام مردی برو به جهنم برو هر غلطی که دوست داری بکن ، دختره خیره سر زبون نفهم احمق .
-مسعود خان برو پایین
-ولم کن پدرام ، بذار حالیش کنم اون نمی خواد آدم بشه .
پدرام هولش داد طرف پله ها :
-شراره بیا ببرش پایین .
شراره نگاه حیرونش رو به من دوخت و گفت :
-ولی پری ...
-تو برو من هستم . من حریفش نمی شم .
شراره بلند شد و رفت و دست بابا رو گرفت و بردش پایین . پدرام سارا رو که جلوی در اتاق ایستاده بود وگریه می کرد بغل کرد و گفت :
-چی شده دختر کم ؟
چشماشو با دست مالید و گفت :
-ترسیدم بابایی ، چی شده ؟بازم بابای خاله پریا بد شده ؟
صورتش رو بوسید و گفت :
-قربون دختر برم ، نه بابایی چیزی نشده ، برو تو اتاق منم می آم .
-می ترسم .
-چرا دخترم ؟
-عموم سعود داد می زنه ؟
-نه قول می دم دیگه داد نزنه حالا برو تو رو تخت بخواب ، تا من بیام برات یه قصه قشنگ بگم .
سارا قانع شد و برگشت و رفت تو اتاق .پدرام درو پشت سرش بست و اومد طرف من ، که روی زمین نشسته و به دیوار تکیه زده بودم .اومد و کنارم نشست :
-راضی شدی ؟
-اره
-تودیوونه ای .
-کی دیوونه ام کرده
سرش رو انداخت پایین .
-اگه نگرفته بودمش ، حتما یه بلایی سرت می آورد . چرا به خودت رحم نمی کنی ؟چرا آخه سر به سرش می ذاری .
خندیدم .
-می خندی ؟
-حرف های خنده دار می زنید ، من با اون چیکار دارم ؟ اونه که همش پا رو دم من می ذاره . من دارم گوشه این خراب شده زندگیمو می کنم . اونان که دارن سر به سر من می ذارن ، مگه من گفتم برام شوهر پیدا کنید که حالا افتادن به جونم .
بازم خندیدم و گفتم :
-قربونشون برم . چقدر هم سلیقشون خوبه .
اونم خندید یه خنده تلخ :
-تو هیچ وقت دست از لودگی بر نمی داری . نمی خوای زندگی رو جدی بگیری؟
-دورغ می گم ؟من باهاشون چه کار دارم اصلا گاهی می شه ده روز یه بارمی بینمش ، نمی دونم همین یه اتاقی که دارم همین یه ذره جایی که می گیرم ، چقدر جای اونا رو تنگ کرده که اینطور به پر و پام می پیچن ؟
یه دستمال از جیبش در آورد و گذاشت گوشه لبم نگاه قدر شناسانه ای بهش انداختم و گفتم :
-ممنون
بادست پهلویم رو مالیدم و گفتم :
-فکر کنم شکسته !
نگرانی تو چشاش موج زد .
-واقعا ؟!خیلی درد می کنه ؟
با دیدن نگرانی نگاهش ،یه حس خوبی بهم دست داد . پامو جا به جا کردم و گفتم :
-پامم خیلی درد می کنه .
بعد آهسته پاچه شلوارم رو بالا کشیدم مچ پام کبود شده بود .
نچ بلندی گفت و دستش رو گذاشت رو پام . فریادم رفت بالا و چشام پر از اشک شد .
-آخ
-خیلی درد می کنه .
چشامو رو هم گذاشتم ، دو قطره اشک از اسارت چشام آزاد شد و رو گونه هام رقصید . یه مقدار مچ پام رو جا به جا کرد .
-تورو خدا دست نزنید .
-نشکسته ، ولی بهتره به یه دکتر نشون بدیم .
دستمو به دیوار گرفتم و به سختی بلند شدم :
-احتیاجی نیست .
-اینجوری که نمی شه ، شاید مو برداشته باشه ، باید یه عکس بگیریم .
جلوی در اتاق رسیدم و همون طور که پام رو روی زمین می کشیدم گفتم :
-مهم نیست ، خوب می شه .
-لجبازی نکن پریا ! بریم دکتر پاتو ببینه . نگاه کن ، صورتتم ورم کرده .
برگشتم و نگاهی انداختم تو نگاش .
-دکتر زخم صورتم و درد پام رو درمان می کنه ، زخم دلم رو چه کار کنم ؟ واسه اونم دارو داره ؟
سرش رو با افسوس تکون داد و گفت :
-دوای اون فقط داره سر این زخم کهنه رو باز می کنه . زمان فقط مثل یه آرامشبخشی می مونه ، که فقط چندساعت اثر داره ، ولی بعد دوباره ....
آهی کشیدم و برگشتم تا برم تو اتاق .
-پس بذار کمکت کنم .
با کمکش روی تخت نشستم و درد عجیبی تو پهلوم پیچید .
-آخ
-چی شد . بازم پات
سرم رو تکون دادم :
-پهلوم درد می کنه .
-دراز بکش ، می رم بیرون زود برمی گردم .
نذاشت دیگه حرفی بزنم ،سریع بلند شد و از اتاق رفت بیرون . نگام به دربسته موند، هنوز چند لحظه از خروجش نگذشته بود وبرگشت و گفت :
-من کلید اتاقت رو بر می دارم ، می خوام دررو از بیرون قفل کنم تا خیالم راحت باشه ، اگه یه وقتی هم اومد بالا و حرفی زد تو جوابش رو نده ، خوب ؟بهم قول می دی که آرو م باشی ؟
چشمام رو رو هم گذاشتم و اون در بست و صدای چرخش کلید آرامش خاصی بهم داد زیر لب گفتم :«حالا دیگه علاوه بر دلم ، خودم هم زندونی توشدم ، ولی من عاشق این زندان و زندانبانم » عجب صبر عجیبی داشتم . چطور اون همه رنج ودرد و تحمل می کردم ؟ چرخی زدم و رو به پنجره دراز کشیدم .بازم درد تو پهلوم و پام پیچید و اشکم رو در آورد . دیگه تلاشی واسه مهارشون نکردم ، گذاشتم چشمام بباره شاید از درد دلم کم بشه . شاید اشکام مرهمی بشه واسه رخم کهنه دلم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیستم
« قسمت بیستم »
نمی دونم چقدر گذشته بود که احساس دردی توی پام ، چشام رو باز کردم .
-بیدارت کردم .
سرم رو تکون دادم و سعی کردم بنشینم . آهسته گفت :
-زیاد تکون نده .
تقریبا نالیدم :
-خیلی درد می کنه ؟
-رفتم دکتر و ازش خواستم برات پماد بنویسه .
از خوشحالی اشک تو چشمام سوسو زد یعنی اونقدر براش ارزش داشتم و اون تا این حد نگران من بود .
دوباره مقداری پماد روی پام مالید و بعد با باند روشو بست .
-دکتر گفت زیاد حرکتش نده ، می گفت اگه ازش عکس می گرفتید بهتر بود .
-شما چی گفتید .
-گفتم خیلی پیره ، نمی شه حرکتش داد . می ترسیم همه استخوانهاش از هم وا بره .
از ته دل خندیدم :
-واقعا ؟
لبخندی رو لبانش نقش بست .
-به نظرت باید چی می گفتم ؟می گفتم لجبازه و حاضر نیست بیاد ؟
-نه می گفتید امیدی به زندگی نداره .
-واقعا داری مثل پیرزن های هشتاد ساله حرف می زنی . تو چرا اینقدر نا امیدی دختر
-زندگی من مثل یه روز ابری ، مثل روزی که ...
حرفم رو قطع کرد .
بالاخره یه روزی آفتاب می یاد بیرون .
-نوش دار پس از مرگ سهراب ؟!
آهی کشید
-حرف زدن با تو فایده نداره ، اینجات خرابه .
و با دست به سرم اشاره کرد .
لبخند تلخی زدم و گفتم :
-شاید .
-شاید نه ، مطمئن باش .حالا بگیر بخواب . پهلوت چطوره ؟
-بهتره
-استراحت کنی بهترم می شی . چیزی می خوری برات بیارم ؟
-یه چیزی که سر بکشم و دیگه بیدار نشم ، یه چیزی مثل شوکران .
پتو رو انداخت روم و گفت :
-فکر کنم اون ضربه ای که به صورتت خورده ، شدتش خیلی زیاد بوده ، مخت جا به جا شده .
خندیدم . اونم لبخند کم رنگی زد و با گفتن ، روز به خیر از اتاق بیرون رفت .
نگام نشست رو عکس مامان . زیر لب زمزمه کردم :
دوباره چشام داره ، عکس تو می شینه دوباره دلم واسه ، دیدن تو غمگینه
دوباره دلم داره،نگاهتو می خونه چشم خسته ام دوباره،خیره به راه می مونه
دوباره تو آرزوی ، دیدنت می مونم تو دیگه بر نمی گردی ، عزیزم ، می دونم
روی تراس روی صندلی نشسته بودم و کتاب می خوندم . سارا هم کنارم نشسته بود و نقاشی می کشید . پام هنوز درد می کرد ، ولی نه به شدت روز اول . توی اون سه چهار روز مراقبت های پدرام و شراره و پماد های که پدرام برام می گرفت ، کمی از کبودیش کم شده بود ،ولی هنوز درد می کرد .
پام رو ، روی میز دراز کرده بودم و همین طور کتاب می خوندم و به پرسش های کودکانه سارا جواب می دادم .
-خاله نگاه کن بابا پدرامم اومد .
سرم رو بلند کردم . پدرام ماشین رو آورده بود تو داشت درو می بست . سارا بلند شد و دوید طرف پله ها و با اشتیاقی کودکانه از پله ها پایین رفت .
پدرام ماشین رو جای همیشگی پارک کرد و بعد دست هاشو واسه در آغوش کشیدن سارا از هم باز کرد . سارا دوید تو بلغش اروم گرفت شکلات هایی که براش خریده بود و از تو جیبش در اورد و داد دستش ، بعد گذاشتش روی شونه هاش ، سارا از خوشحالی جیغ می کشید و مرتب می گفت :
-هورابابا ، هورا .
همون طور که سارا رو شونه هاش بود ، از پله ها بالا اومد و مقابلم نشست . اونقدر محوش شده بودم که فراموش کردم باید سلام کنم .
-سارا بابا ، خاله پریات زبونش رو به کی قرض داده ؟
تازه به خودم اومدم و در حالی که با شرمندگی سرم رو پایین می انداختم ، سلام کردم . با لبخندی که همیشه رو لبش بود ، پاسخم رو به گرمی داد .
-پات چطوره ؟
-به لطف و زحمت های شما خوبه .
-دیگه درد نمی کنه ؟
-درد میکنه ، ولی نه مثل روزای اول ، دیگه راحتر می تونم بذارمش زمین و راه برم .
-ولی بازم سعی کن ، زیاد روش فشار نیاری
مثل بچه ها سرم رو تکون دادم و گفتم :
-چشم .
دست کرد تو جیب کتش و یه آب نبات چوبی بیرون کشید و گرفت طرفم .به آب نبات تو دستش نگاه کردم و بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده . سارا پاهاشو تکون داد وگفت :
-پاشو بابا ، پاشو را ه برو.
-باشه عسلم ، الان می ریم .
اینو گفت و از جا بلند شد و رفت طرف در ورودی . به آب نبات دستم نگاه کردم ، شبیه قلب بود لبخندی لبم رو رنگ کرد و ته دلم ، حس قشنگی قلقلکم داد. این چه معنی می داد ، یعنی اونم !
سرم رو برگردوندم و به مسیری که رفته بود نگاه کردم . هنوزم جلوی در ایستاده بود و نگام می کرد . لبخندی به روش پاشیدم . لب ها و چشماش با هم خندیدم نگام سر خورد تو دریای نگاش ، ولی قبل از اینکه اجازه غرق شدن پیدا کنم ، از جلوم ناپدید شد.
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت بیست و یکم »
اون روز دلم گرفته بود و بیشتر از همیشه هوای مامان رو کرده بودم . حتی آلبوم عکس ها هم نتونست ، دل تنگی هامو کم کنه . بلند شدم و بی اختیار به طرف زیر زمین کشیده شدم ، جایی که تنها آثار وجود مامانو برام نگه داشته بود . توی یه کمد قدیمی که با امدن شراره و خالی شدن کمد مامان ، همه چیز رو به اونجا انتقال داده بودم . درست یادمه که بابا می گفت ، همشو با هم بدین به یکی ببره . ولی من اجازه ندادم و برای اولین بار اونجا بود که جلوش ایستادم و گفتم ، اجازه نمی دم و سایل و لوازم مادر من حراج بشه . در هر حال بعد از یه بحث مفصل همه رو آوردم اینجا توی کمد قدیمی جا دادم .
در کمد رو باز کردم ، حس کردم عطر مامان صورتم رو نوازش داد .لباساشو بغل کردم و بوئیدم . صورتم رو با روسریش پوشوندم و عطرش رو بلعیدم . همشون بوی اونو می دادن و من می تونستم با در آغوش کشیدن اونها دوباره وجودش رو حس کنم .
وقتی به خودم اومدم ، اشکام داشت اونها رو خیس می کرد . با پشت دست اشکامو پاک کردم و ورسریشو سرم کردم ، چشمم خورد به مانتوش بلند شدمو مانتوشو پوشیدم وتو آینه غبار گرفته روی در کمد خودمو از نظر گذروندم . حق با دیگران بود . من بی نهایت شبیه مامان بودم . همون چشمای درشت و ابروهای کشیده همون مژه های بلند و بینی قلمی . فقط اگه رنگ چشمام ، مثل چشمای مامان آبی بود ، اون وقت من می شدم تصویر جوونی های اون .آهی کشیدم و دست هام رو توی جیب های مانتو فرو بردم . انگشتام جسم سرد فلزی رو لمس کرد یه چیزی مثل کلید !
با تردید دستم رو از تو جیب بیرون کشیدم ،یه کلید کوچیک و طلایی ، کف دستم چشمک می زد .
-این کلید کجاست ؟
چشمم خورد به کشوی پایین کمد . روی زمین نشستم و خوشحال از اینکه بالاخره موفق شده بودم کلید اونو پیدا کنم ، کلید دستم رو داخل قفل فرو بردم . با چرخشی آروم ، در کشو به آهستگی باز شد . مدت ها بود که دنبال این کلید بودم و دیگه بی خیال شده بودم ، که اون روز به طور اتفاقی کلید رو پیدا کردم .
یادمه تا یه هفته تموم سوراخ سمبه های خونه رو گشتم . تو کابینت ها ، زیر فرش ها ، حتی به وسایل شخصی بابا هم رحم نکردم و آخرش کلافه شده بودم و به این خودمو راضی کردم که چیز با ارزشی اون تو نیست .
ولی اون روز ، انگار که مامان خودش منو به اونجا راهنمایی کرد ، انگار اونم از سختی های که می کشیدم و ظلم های که بهم می شد خسته شده بود .
کشو رو بیرون کشیدم یه آلبوم عکس ، یه دفتر چه خیلی قشنگ و یه کیسه فانتزی که سرش با روبانی بسته شده بود ، بیشتر از چیزای دیگه توجه ام رو جلب کرد .
آهسته روبان دورش رو بازکردم و با دیدن محتویات اون ، جیغی از خوشحالی وتعجب از گلوم خارج شد . خدا می دونه چقدر دنبال اونها گشتم طلاهای مامان !اونها رو به آرومی داخل کیسه برگردوندم و درش رو بستم و سرجاش گذاشتم . هیچ کس نباید بفهمد که اونها اینجان . مخصوصا بابا ، اینا یادگار مامان بود .
آلبوم رو برداشتم و بازش کردم. چشمم به عکس هایی خورد ، که تا حالا ندیده بودم . عکس های بچگی مامان ، عکس های نوجوانی و جوانی ، ولی مامان که می گفت کسی رو نداشته ؟!پس اینا کی هستن ؟این مرد و زن و این پسر بچه و اون نوزادی که توی بغل مامانه ؟
اینها سوالاتی بود که مدام توی ذهنم تکرار میشد . یه عکس بزرگ خانودگی ، توجهم بیشتر به خودش جلب کرد . یه جایی مثل یه باغ که دسته جمعی جلوی یه عمارت بزرگ ایستاده بودن ، تو چهرشون نشونی از هیچ اضطراب یا غمی نبود . همه لبخند بر لب داشتن ، مثل خانواده خوشبخت با خودم گفت:
-حیف سیاه سفیده ، وگرنه باید جای قشنگی باشه .
آلبوم رو ورق زدم ، بازم عکس ها تکرار می شدن . همه توی همون باغ بود ، با این تفاوت که بچه ها بزرگتر شده بودن و عکس ها رنگی ، تازه توی اون عکس منظره باغ زیباتر شده بود و کاملا می شد زیبایی اونو حس کرد.
چند تا برگ از لای آلبوم سر خورد و افتاد روی پام آلبومو بستم و با حیرت به اونا نگاه کردم . چند تا چک پول بود خدایا چقدر ناشناخته ، اینجا توی این کشو بودن و من ازشون بی خبر بودم . اون همه پول و طلا اونجا بود ومن بی توجه از کنارشون گذشته بودم . باید هر طور شده ، از راز اونها سردرمی آوردم . دست پیش بردم و دفترچه ای رو بیشتر شبیه دفتر خاطرات بود باز کردم .
حدسم درست بود ، اون دفتر خاطرات مامان بود . خطش مثل همیشه زیبا و خوانا بود و چشممو نوازش داد . نوشته هاش هم ، همه خطاب به من بود .
نازنینم ، پری قشنگم ، امیدم ، سلام .
نمی دونم وقتی توشته های منو می خونی چقدر از مرگ من گذشته ؟چند روز ، چند ماه !شایدم چند سال . نمی دونم بعداز نوشتن این نامه چه سرنوشتی در انتظارمه ، ولی اینو مطمئنم که مدت طولانی نخواهم موند . اینو تو نگاه پریشون دکتر می خونم . می دونم که رفتنی ام ، ولی امروز یا فرداش دست همون خدایی که می خوام بعد از این تورو به اون بسپارم . چون مطمئنم مسعود مردی نیست که بتونه نقش یه مادررو برات بازی کنه . اون برات پدر خوبی نبود چه برسه به مادر و اینکه بخواد جای خالی منو برات پر کنه .
حرف های دکتر نمی تونه منو از چیزی که انتظارم رو می کشه دور کنه . چرا دورغ بهت بگم ، منم مدت هاست انتظار اونو می کشم .اگه تو نبودی اگه حضور تو وعشق تو به من شوق زندگی نمی داد ، مدت ها پیش مرده بودم ، درست مثل روح وقلب و احساسم . فقط حیف که نمی تونم و نیستم ، که خوشبختی تورو یگانه آرزوی زندگیم بودی رو بیبنم .
نگران مسعود نیستم ، چون بود ونبود من براش فرقی نمی کنه ، اما همه غم وجودم به خاطر توئه . تو ثمره زیبای زندگی و یگانه عشق پاکی ، که زندگی و آینده و گذشته ام رو به تاراج برد .ثمره یه اشتباه تو دومین اشتباه زندگیم بودی ، ولی اشتباه شیرین . هیچ وقت خودم رو نمی بخشم ، من فکر می کردم بابودن تو زندگیم از سیاهی می آد و مسعود دوباره مثل روزای اول زندگی می شه ، مرد دلخواه و رویایی من ، ولی حضور تو هم نتونست مسعودو به من برگردونه .
من ظلم بزرگی به تو کردم ، نباید تورو هم اسیر سیاه چال سرنوشت خودم می کردم و این بار با رفتنم تو رو توی سیاهی ها غرق می کنم . ولی این دیگه دست من نیست .
شرمنده ام ، از روی تو دخترم شرمنده ام ، من نباید به خاطرتنهایی خودم پای تورو هم به این دنیا باز می کردم ، اما تو تمام زندگی من شدی ؛ همه امیدم ، آرزوهام و جوانی ام توی وجود تو خلاصه شد .قصدم از نوشتن اینها ، فقط روشن کردن تاریکی های زندگی زندگی نیست .
هیچ وقت جوابی براشون نداشتم . من به خاطر رسیدن به مرد رویاهام و خوشبختی ، از صفا و گرمی خونه پدری چشم پوشیدم ، ولی در نهایت از اینجا مونده شدم و از اونجا رونده . دیگه نه روی برگشت داشتم و نه طاقت موندن .ولی توی اوج ناامیدی ،حضور تو امید دوباره ام شد . من تو اون سال ها چوب حماقت و تصمیم غلط خودم رو خوردم ، احساسم منو به خطا برد و این طوری سال هایی رو که می شد کنار خانواده ام با خوشبختی و سعادت سر کنم تاریک و مبهم کرد .
آره ، خوب یادمه که چطور همه حسرت زندگی زندگی و خوشبختی منو می خوردن و حالا این منم که توی این لحظه ها آخر دارم ، حسرت آرامشی رو توی زندگی اونهاست هضم می کنم و این حسرت آخر ، قلبم رو بیمار و روحم رو پژمرده و افسر کرد .
تنها دختر خانواده پنج نفری مون بودم . من لیدا رنجبر ، دختر ارباب ده ، حاج عباس علی رنجبر بودم . مادرم کرد و پدرم بچه همون ده بود ، یه ده سرسبز مثل تمام مناطق شمال ،زمین های زیادی توی ده و روستاهای اطراف داشتیم ، که همه از پدربزرگم به پدرم که تک فرزندش بود وارث رسیده بود . اموال پدر بزرگ به پدر رسید و زیبایی مادر بزرگ به من .زیبایی ارثی مادربزرگ در کنار قدبلند وموهای کمندی که از مادر به ارث برده بودم، کنار جدابیتی بهم داده بودن ، که کمتر کسی ساده از کنارم می گذشت . تمام پسرای ده خودمون و حتی محله های اطراف آرزو داشتن ، که روزی مورد توجه من قرار بگیرن و حتی شانس خودشون رو با فرستادن ریش سفیدا به خودمون امتحان می کردن .
یکی از همون دلباخته ها ، پسر نانوای ده بود ، از رفتار و حرکاتش کاملا مشخص بود که بد جوری خاطر منو می خواد ولی جرات ابراز نداشت . حقم داشت آخه من اونقدر مغرور بودم که هیچ کس رو نمی دیدم و اون می دونست که ریش سفیدای ده که سهل اگه خود شاه رو هم واسطه کنه ، نمی تونه نظر مثبت منو به خودش جلب کنه و گاهی فکر می کنم این آه اون بود دامن من و زندگیم رو گرفت و من تموم این سال ها تاوان شکستن دل اونو پس می دم .
درست یادمه روزی رو که یه صفحه تازه توی دفتر زندگیم باز شد ، تازه قدم به هفده سالگی گذاشته بودم ، سر وکله یکی از دوستای قدیمی پدرم پیدا شد . ولی این بار تنها نبود و برعکس همیشه و سال های قبل پسرش هم همراهش اومده بود .آشنایی با مسعود درهای یه به دنیا دیگه به روم باز کرد . منی که تا حالا جز ده خودمون و روستای اطراف جایی رو ندیده بودم ، یک دفعه با حرف ها وتعریف های مسعود ازشهر ، احساس کردم که از محیط اطرافم خسته شدم و دلم میخواد مثل اونباشم ، یه دخترشهری و اینطوری بود که حرفای مسعود وتعریف های اون از شهر بزرگی مثل تهران ، برام شد یه رویا و یه هدف و شایدم یه آرزوی بزرگ .
و اینجوری بود که عاشق مسعود شدم و وقتی پدرش ازم خواستگاری کرد ، بی هیچ تعللی گفتم بله . حتی مخالفت بابا و اشک های مامان نتوست منواز تصمیم منصرف کنه . اونقدر گفتم وگفتم ، اونقدر اشک ریختم ، التماس کردم تا راضی شدن تک دخترشون رو به مسعود بدن ، به پسری که هیچی ازش نمی دونستن ، به جز اینکه توی تهران یه شرکت تجاری بزرگ صادر کننده پسته وزعفران دارد .
در هر حال ما ازدواج کردیم توی مراسم عروسی ما ، هیچ کس از خانواده من شرکت نداشتن مسعود عارش میشد به دوستانش بگه اونها ! اون روستایی ها پدرو مادر همسرمنن !ولی مگه من هم جزئی از اونها نبودم ، پس چرا من خوب بودم ، ولی اونها وصله اون نبودن .
یک هفته بعد از عروسی به زیبایی و شیرینی گذشت ، ولی بعد از اون مهمونی ای مسعود شروع شد . وقتی بعد از اولین مهمونی بهش گفتم دیگه حاضر نیستم باهاش به اون مهمونی ها برم خنده مستانه ای سر داد و گفت :خیلی ها حاضرن جای منو براش پر کنن . بدجوری دلم رو شکست و همون جا فهمیدم مسعود بزرگترین اشتباه زندگیم بود .
پدر مسعود با این رفتار پسرش موافق نبود و همیشه توی همه بحث ها طرف منو می گرفت ما سه نفر توی همین خونه زندگی می کردیم وبدن پدرش برگترین نعمت واسه من بود ،واسه منی که هیچ کس رو نداشتم .اون رفتار مسعود رو تاثیر رفتارهای نادرست مادرش توی دوران کودکیش تفسیر می کرد . خیلی تلاش کردم تا مسعود رو به زندگی برگردونم تا دوباره اونو مثل روزای اول عاشق خودم کنم ، ولی مسعود انگار تغییرپذیرنبود .شایدم مقصر من بودم که نمی تونستم یا نمی خواستم مثل اون باشم . یادمه یه روزی بهم گفت :
-فکر می کردم وقتی از توی اون خراب شده بیرون بیارمت میشی همون چیزی که من می خوام ، ولی تو از پایه مشکل داری و تغییر پذیر نیستی .
بعد از یک سال پدر مسعود مرد و من تنها پناهم رو از دست دادم . بعد از اون رفتار مسعود خیلی بدتر از قبل شد ، حتی شب ها هم خونه نمی اومد و من بودم تنهایی و سکوت وحشتناک این خونه . من بودم و بی کسی و فقط یاد پدر و مادری که به خواست مسعود هیچ ارتباطی با هم نداشتیم . گاهی دلم برای همشون تنگ می شد واسه خونمون ، واسه همون دهی که ازش فرار کردم . تازه به حرف پدرم رسیده بودم ، اون می دونست من با مسعود خوشبخت نمی شم ، ولی به خاطرمن راضی به این ازدواج شوم شد ، ازدواجی که حتی خودش توی اون حضور نداشت . من و مسعود از دو دنیای مجزا بودیم دو تا دنیای متفاوت .
به هر حال گذشت ، یک سال ، دوسال و...پنج سال توی اون زندگی که خودم ، واسه خودم ساخته بودم و زندانبانش روزگاری عشقی بود که منو به دام کشیده بود گذروندم ، دیگه امیدی به فردا نداشتم . دیگه داشتم ذره ذره مرگ رو به وجودم راه می دادم که حضور تورو حس کردم . مطمئن بودم بچم دختره ، یه دختر زیبا و فرشته صفت . مثل یه پری . همون پری قصه که می یاد و سیندرلا رو نجات می داد . ولی من دیگه سیندرلای قصه نبودم ، من یه بازنده بودم که حضور تو بهم ماید زندگی می داد و اونجا بود که توی ذهنم شدی پریا ! پری من !
ولی مسعود نباید چیزی از حضورت می فهمید . اون مخالف بچه بود و همیشه می گفت یه بچه دست و پای ادم می بنده ، درست مثل تو !ولی مگه من چه کار به اون داشتم ؟ من چه جوری دست و پای اونو بسته بودم ؟ غیر از این بود که شب وروز مشغول خوش گذرونی بود . روزا تو شرکت و شب ها توی مهمونی های مختلف .
تا پنج ماه مسعود از حضور تو خبر نداشت و بعد از اون دیگه برای هر کاری دیر شده بود . طوفان خشم مسعود دوباره وجودم رو به اتیش کشید و ما بیشتر از هم دور شدیم . مسعود نفرت عجیبی نسبت به ما پیدا کرده بود و به هیچ وجه راضی به پذیرش تو نبود اون از بچه بیزار بود ولی کاری نمی شد کرد .
من توی سخت ترین شرایط تورو دنیا آوردم و زنده بودنم رو مدیون خدا بودم و امید و عشقی که به تو داشتم بعد از نه ماه انتظارم تموم شد وتو بدنیا امدی . پری من پری شهر انتظارم ، بالاخره اومد و زندگی رو دوباره به چشام هدیه کرد .
می دونم دوران کودکی تو پراز حسرت بود ، پراز تنهایی ، من همه تلاش خودم رو کردم تو کمبودی حس نکنی ، ولی مهر پدرت برات شد یه رویا . هیچی برات نمی گفتم تا نسبت به مردی که پدرت محسوب می شد کینه به دل نگیری ، تو چیزی نمی شنیدی ، ولی چشم داشتی ، عقل داشتی و همه اینها رو حس می کردی .
اه پریا ! پریای نازم ! این تمام ماجرایی بود که می خواستی بدونی و بقیه ش رو خودت می دونی .
تو نتیجه زیبا وشیرین صبرم بودی و حالا تنها آرزوم سعادت تو نازنینمه . با اینکه می دونم بعد من چه سرنوشتی در انتظارته ، ولی تو ازت می خوام صبور باشی ولی اگه روزگار بهت سخت گرفت ازت می خوام بری ونمونی ، می خوام بری به بهشتی که من از اونجا اومدم ، می دنم پدرو مادرم با روی باز ازیادگار قشنگ من نگهداری می کنن . همه پس اندازم لای آلبومه ، که مطمئنم متوجه اون شدی . آدرس روستای زیبا و قشنگمون رو هم انتهای این دفتر می نویسم تا راحت بتونی به اونجا برسی .برو پری برو ! هر وقت از زمونه و سختی های زندگی توی خونه خسته شدی برو .چون مطمئنم هیچ کس دنبالت نمی گرده و اذیت نمی شی . می دونم اونجا همه این سختی ها رو فراموش می کنی .
برو پری ، برو به پدر ومادرم بگو تموم این سال ها آرزوی دیدنشون رو داشتم ولی نشد .بگوتو حسرت بودنشون سوختم ، ولی چاره نداشتم . بگو حلالم کنن .بگومنو ببخشن تا روحم اروم بگیره . بگو تا اون لحظه آخر تشنه دیدارشون بودم .
مواظب خودت باش . اول تورو به خدا و بعد پدر ومادرم می سپارم .امیدوارم بتونی پیداشون کنی وکنار اونها به سعادتی که توی خونه پدری نصیبت نشد برسی .
خداحافظ پری ، پری شهر انتظارم ، پری شهر دلواپسی ام ، پری قشنگم . رنجورتر از همیشه ، مادرت لیدا
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت بیست و دوم »
اشک های روی گونه هام رو پاک کردم و دفتر رو به سینه ام فشردم . دلم از غم لبریز بود تازه فهمیدم اشک های پنهانی مامان چه دلیلی داشته ، تازه فهمیدم چرا بابا از من بیزار بود . من مانع خوشی اون بودم ، ولی من مگه چه کارش داشتم . مگه غیر از این بود که همیشه تا دیر وقت بیرون از خونه بود ! از وقتی یادم میاد خونه از حضورش خالی بود ، صبح ها که از خواب بیدار می شدم رفته بود و شب ها هم تا وقتی خوابم می برد هنوز نیومده بود .عجیب بود که همه این خوش گذرونی ها کارش براش اهمیت داشت و در الویت بود ، چون پول پایه و سرمایه همه این خوشی ها بود !
یه حس تازه تو دلم شروع به جوشش کرد . پس من اونقدرها هم که فکر می کردم تنها وبی کس نیستم . من پدربزرگ و مادربزرگ ، من دایی وشاید دایی زاده داشته باشم .
با شنیدن صدایی که منو به نام می خواند ، از رویایی شیرینی که داشتم توش غرق می شدم بیرون اومدم . سریع دفتر و آلبوم و پول ها رو جمع کردم و ریختم تو کشو و درش رو قفل کردم . مانتوی مامان رو از تنم بیرون آوردم و دوباره گذاشتم سر جاشوقبل از اینکه کسی متوجه گنج پنهان من بشه ، از زیر زمین بیرون اومدم .
شراره روی ایوان ایستاده بود وصدام می زد . بادیدن من لبخندی به روم پاشید و گفت :
-اِ تو اینجایی . فکر کردم رفتی بیرون . دیگه داشتم از پیدا کردنت ناامید می شدم .
-کارم داشتی ؟
-آره زیرزمین چه کار می کردی ؟خیلی وقته دنبالت می گردم .
-حوصله ام سر رفته بود ، پایین سراغ مجله های قدیمیم می گشتم ، سرم همون جا گرم شده بود .
-بیا بالا خیلی کار داریم .
از پله ها بالا رفتم و همون طور پرسیدم :
-چطور مگه ؟ خبریه ؟
دستش رو گذاشت پشتمو با هم رفتیم تو سالن .
-امروز مهمون داریم .
شونه هامو با بی تفاوتی بالا انداختم و در حالی که به سارا ،که پدرام داشت موهاشو براش شونه می کرد چشم دوختم ، گفتم :
-اینکه چیز عجیبی نیست ، یه حرف جالب تر بزن .
بدون اینکه از حرفم ناراحت بشه ، گفت :
-اتفاقا این دفعه خیلی فرق داره، اونها دارن به خاطر تو می یان.
غش غش خندیدم .
-نه بابا !
سارا هم از خنده من خندید . نگام لغزید روی صورت پدرام ولی اون نه از شادی من شاد شد و نه از خنده سارا دلم لرزید ، حس کردم داره یه اتفاقی می افته ، اتفاق هایی که من ازشون بی خبرم .
رو به شراره پرسیدم :
-چه خبره ؟ باز نقشه ای واسه من کشیدی ؟
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت :
-چه نقشه ای عزیزم ؟بالاخره هر دختری باید یه روزی ازدواج کنه .
«ازدواج !یعنی اونا بازم برام لقمه گرفته بودن »
-خدا می دونه این دفعه برام چه نقشه ای کشیدید .
پدرام به جای شراره جواب داد :
-نقشه ای در کار نیست . خیلی محترمانه اجازه خواستند واسه خواستگاری ما هم وقت دادیم تشریف بیارن .
تو دلم گفتم :«ما هم ... تو هم داری خودت رو با اینا یکی می کنی ، ولی آخه چرا ؟ یعنی نمی دونی برام بااینا فرق داری ؟»
اومدم جوابش رو بدم که پیش دستی کرد .
-حالا ضرر که نداره ،اومدیم و پسندیدی .
به خودم گفتم :«اومدیم و پسندیدی . آخه تو سر پیازی یا ته پیاز . تو چرا برای من ادای آقا بالا سررو در می آری ؟»
یه فکری از سرم گذشت ، خیلی وقت بود کسی رو ضایع نکرده بودم . این طوری بهتر بود . بذار منم به ظاهر به سازشون برقصم . اون وقت هم یه کم تفریح می کنیم و هم یه کم به حساب پدرام خان می رسیم ، تا این طوری وکیل مدافع پسر ندیده و نشناخته مردم نشه .
لبخند عمیقی زدم و از شراره پرسیدم :
-اتفاقا فکر بدی نیست ، بالاخره هر دختری باید ازدواج کنه ، از طرفی شاید پسندیدم . گفتی کی قراره تشریف بیارن .
به ساعتش نگاهی کرد و گفت :
-تا یکی دو ساعت دیگه حتما می یان .
شروع کردم به بشکن زدن و در حالی که زیر لب آهنگ « ای یار مبارک بادا » رو می خوندم ، رفتم طرف پله ها .
دوساعت تمام جلوی آینه ایستادم و لباس عوض کردم و به ظاهرم رسیدم . دلم می خواست بهترین لباسم رو بپوشم و زیباترین آرایشم رو بکنم . دوست داشتم بهش نشون بدم ، که اگه بخوام می تونم مورد توجه همه باشم .
باصدای شراره نگام رو از آینه جدا کردم و رفتم طرف در .
-بله
شراره با تعجب نگاهی به لباس و ظاهرم انداخت و گفت :
-چقدر قشنگ شدی ! تو عروس شی چی میشی !
خندیدم
-نه به باره ، نه به داره .
دستم رو گرفت و کشید :
-بیا ان شاءالله هم به بار می شه ، هم به دار .
پایین پله ها که رسیدیم صدای صحبت بابا می اومد .
-بله حق با شماست ، کی داده کی گرفته ، ولی خوب به منم حق بدید ، منم و همین یه دختر ، باید به فکر آیته اش اشم یا نه ؟
حضور شراره صحبت هاشون رو نیمه تموم گذاشت . صدای آهسته زنی رو شنیدم که پرسید :
- پس عروس خانوم کجاست ؟ تشریف نمی یارن ؟
-داره می یاد ، خدمت می رسه الان .
بعد برگشت عقب و منو صدا کرد .
-پریا جان ، بیا عزیزم .
از این هم تظاهر خنده ام گرفت ، ولی خوب باید خوب نقشم رو ایفا می کردم . این یه نمایش نامه بود که باید تا آخر اجرا میشد .
سرم را انداختم پایین . تو دلم داشتم از خنده می ترکیدم ، به زور جلوی خودم رو گرفته بودم .صدای ماشاء الله گفتن مادر دوماد رو شنیدم و یه نیشخند زدم .سنگینی نگاهی رو حس می کردم . زیر چشمی پاهایی رو که می دیدم ، شمردم . همه اش سه نفر . سرم رابلند کردمو نگاهم با نگاه پدرام تلاقی کرد.تو نگاش همه چی بود . تعجب ، سرزنش و... یه چیز خاصی ته نگاش بود چیزی که ازش سر در نمی آوردم . وقتی دید نگاهش می کنم لبخندی زورکی زد و با ابرو به سمت چپ اشاره کرد . نگاهم رو به سمت که اشاره می کرد چرخوندم . نگام نشست رو صورت بهمن . بی اراده از جا پریدم .
-تو .
بابا وشراره از جا پریدن .
-چی شده پریا جون .
با دست به بهمن اشاره کردم و گفتم :
خواستگارتمون اینه .
بابا ، با تحکم گفت :
-بنشین پریا .
خیلی سعی کرد که چیزی رو پسوند اسمم نیاره ،یه چیزی مثل خیره سر یا چشم سفید یا ...
گفتم :
-اگه نشستم مثلا چی می شه ؟
شراره دستش رو گذاشت رو شونه ام
-بنشین پری ف شلوغش نکن .
-چی چی رو بنشین ، می دونید این کیه ! می دونید چه کاره ست .
بابای بهمن بلند شد و گفت :
-حالا مثلا کار شما خیلی درسته ؟
پدرام غرید : احترام خودتون نگه دارید .
بهمن بلندشد و کنار پدرش ایستاد :
-کار خلاف شرع که نکردم . اومدم خواستگاری ، همین
-اومدی خواستگاری !تو خیلی بی جا کردی ، من حاضر نیستم جنازه ام هم رو دوش تو باشه ،بیام زن تو بشم ! توی ...
صدای بابا حرفم رو قطع کرد :
-گفتم بسه پریا فهمیدی ؟
بابای بهمن با صدای بلند گفت :
-چی رو باید می فهمیدید ؟ بگید تا مهم بدونیم ، مثلا چه کار کردیم ؟
همه نگاه ها به من دوخته شده و منتظر جواب من بودند .نگاه ملتمسانه ای به پدرام انداختم ، با چشم اشاره کرد برم بالا . اطاعت کردم چرخیدم تا ازسالن خارج بشم ، بهمن انگار راز نگاهم رو خوند از جابلند شد و گفت :
-صبر کن پریا !
پدرام جلوش ایستاد و گفت :
-اولا پریا نه ، پریا خانوم ، فوری پسر خاله نشو . در ثانی با تو کاری نداره .
بعد رو به من گفت :
-برو بالا اینجا واینستا .
برگشتم و چند قدم اومدم عقب و بالای پله ها پناه گرفتم . هنوز صداشون رو به وضوح میشنیدم بابا رو پدرام گفت :
-پدرام خان اجازه بده ، اقای قادری بنشینید تا صحبت کنیم .
مامان بهمن گفت :
-شما یه جوری با ما برخورد کردی ،انگار که دزد و قاتلیم .
بابا با شرمندگی گفت :
-عرض کردم که اشتباه شده ، سوء تفاهم بود .
سوزش اشک رو تو چشمام حس کردم ، از قرار معلوم بابا خیال داشت هر طور شده از شر من راحت بشه . وقتی اشکام گونه هامو تر کرد ، طاقت موندن نداشتم . بلندشدم و پله ها رو دو تا یکی کردم تا بالا ، در حالی که مرتب صدای مامان تو ذهنم تکرار می شد ، برو پری ، برو ...
خواب بودم یا بیدار نمی دونم ! حس کردم یکی داره موهامو نوازش می کنه .چشمام رو باز کردم ، تاریکی محض بود . دستم ر وبردم طرف پاتختی و چراغ خواب رو روشن کردم . هیچی نبود ! فقط سکوت بود وسکوت . حس کردم بوی مامان توی فضا پیچیده . سردم شد پتو رو دور خودم پیچیدم و روی تخت نشستم . پرده داشت تکون می خورد ، این نشون می داد که پنجره باز و سوز سردی هم که می وزید اینو ثابت می کرد
بلندشدم و پنجره رو بستم .از پشت شیشه به حیاط نگاه کردم . لامپ های که بالای سر در حیاط روشن بود تا حدودی حیاط رو از تاریکی محض بیرون آورده بود و یه چیزی لای درخت ها حرکت می کرد .ترسیدم یه قدم به عقب برداشتم .
-دزد ! دزد اومده !
دستم رو روی قلب وحشت زده ام گذاشتم و سعی کردم با یه نفس عمیق آرامشم رو برگردوندم . دوباره درخت ها نگاه کردم ، یه چیزی مثل نور یا یه شبح سفید بین درخت ها حرکت می کرد .
-نه دیوونه ، دزد کجا بود !
-پس اون چیه ؟
-مامان اون مامان ! اومده دنبالم . خودش گفت هر وقت اذیت شدی برو ! حالا خودش اومد تا منو از اینجا بره باید برم .
برگشتم و ازاتاق خارج شدم . با عجله ولی با احتیاط قدم بر می داشتم ، عجله داشتم که زودتر به مامان برسم و محتاط بودم ، چون نمی خواستم دیگران از خواب بیدار شن .
آهسته قفل در سالن باز کردم و بعد دمپایی هام رو دستم گرفتم ، تا روی ایوون صدا ایجاد نکن . شروع کردم به دویدن ، پشت درلحظه ای مکث کردم تا نفس هام به حالت عادی برگرده و بعد آهسته چفت درو باز کردم . انگار که درهای آهنی و بزرگ یه زندان به روم باز شده باشه .
یه حس خوبی داشتم ، حسی مثل آزادی .وای چه احساسی داشت آزادی به اطرافم نگاه کردم ، مامان سر کوچه ایستاده بود ومنو می خوند . انگار که بال در آورده باشم به طرفش پرواز کردم ، ولی هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که دستی بازوم گرفت و کشید به سمتش کشیده شدم . موهام ریخت تو صورتم ، نتونستم چهرشو ببینم و دستم رو بردم طرف بازوم و سعی کردم دستش رو از دور بازوم بکنم و به طرف مامان که همچنان منتظرم بود برم همچنان در حال تقلا برای رهایی بودم سیلی محکمی به صورتم خورد . موهام رو ، از روی صورتم کنارزدم و از پشت پرده اشکی که ناخودآگاه از انعکاس اون سیلی توی چشام جمع شده بود نگاش کردم .
پدرام با خشم داشت نگام می کرد .
-معلومه چه کار داری می کنی ؟
-بریده بریده گفتم :
اون .. اونجاست ، اومده دنبالم .
به سر کوچه نگاه کرد و گفت :
-کی ؟ کی قرار بود بیاد دنبالت ؟ اونجا که کسی نیست ؟
برگشتم و دوباره سر کوچه نگاه کردم . هیچ کس نبود ، حتی دیگه اون روشنایی و نوری که اجازه می داد مامان یا محیط اطرافمو ببینم هم ، نبود همه جا تاریک بود .تاریک ، درست مثل زندگیم . دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم :
-نه من اشتباه نمی کنم ، خودش بود اومده بود دنبالم !
پوزخندی زد و گفت :
-کی ! لابد یکی از همون دوستهای تلفنی !
با خشم نگاش کردم و گفتم :
-شما در مورد من چه فکری کردی ؟
سرش رو پایین انداخت وگفت :
-من فکری درباره شما نکردم ، شما خودت باعث این افکار موذی شدی ، خودت قضاوت کن !مثلا همین الان با این ریخت و قیافه با این لباس ها ! تو جای من بودی چه فکری می کردی ؟
نگاهی به خودم انداختم لباس خواب سفید بلند تنم بود و موهام پریشون روی شونه ام ریخته بود تازه به خودم اومدم و خجالت کشیدم ، خیلی وقت بود که جلوش روسری سر می کردم و به قول خودم آدم شده بودم . با دست موهام از روی پیشونیم کنار زدم و زمزمه کردم .
-متاسفم ، نفهمیدم چی شد فقط دیدم مامان اومده و می خواد منو با خودش ببره
سرش رو به حالت تاسف تکون دادو گفت :
-بیا بریم تو ، هوا سرده .
دستی به بازوهای برهنه ام کشیدم ، تازه سرما رو احساس می کردم . جلوش معذب بودم اونم انگار متوجه حالم بود ، چون سرش رو پایین انداخته بود و سعی داشت نگام نکنه.
برگشتم و رفتم داخل حیاط ، اونم پشت سرم و آهسته درو بست .کنار هم شروع کردیم به قدم زدن . کتش در آورد وانداخت رو شونه ام . بدن سرما زده ام از گرمای تنش گرم شد و صدای گرم و آرامش بخشش یخ های دلم رو آب کرد .
-از بس که توی چهار دیواری می شینی و فکر می کنی ، اینجوری خواب نما می شی دیگه .
خندیدم .
-خواب نما ، ولی اون خواب نبود .
-بله خنده هم داره . معلوم نبود اگه امشب بی خوابی به سرم نزده بود و پشت پنجره ننشسته بودم ، تکلیف و سرنوشت تو چی میشد . این ساعت شب توی سرمای زمستون .
سرش رو با تاسف تکون داد :
-نمی دونم چی باید بگم .
-من خودم می دونستم چه کار می کنم .
تن صداش رفت بالا .
-می دونستی ؟ تو تمام این مدت با چشمای بسته راه می رفتی .
-راست می گید یا می خواهید منو بترسونید .
-چرابهت دورغ بگم . فشار عصبی باعث شده شب ها خواب های آشفته ببینی یا حتی تو خواب راه بری ، این بار اولت نبود .
ایستادم با تعجب پرسیدم :
-بار اولم نبود ؟
سرش و تکون داد و در حالی که به زمین چشم دوخته بود گفت :
-یه شب رفتم تو اشپزخونه آب بخورم ، دیدم تو اونجایی و داری سر یخچال آب می خوری . گفتم به منم آب بده ، ولی بی توجه به من بطری آب زو گذاشتی سر جاش . اول فکر کردم باهام لج می کنی ، ولی وقتی از کنارم رد شدی دیدم چشات بسته است .
با تعجب گفتم :
-یعنی من با چشمای بسته راه می رم
-بله ، با چشمای بسته راه می ری و همه اینها به خاطر ذهن پرتلاطمیه که داری .
روی پله ها نشستم و پرسیدم :
-می گی چه کار کنم ؟
کنارم نشست و گفت
-خودتو بزن به بی خیالی .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت بیست و سوم »
باز من بودم و خلوت اتاقم و گیتاری که دیگه مثل گذشته از غم نمی گفت . این بار تارهای اون با رنگ و بوی عشق آشنا بودن و همراه دستام و زمزمه لبام با هم و برای اون می خوندن . واسه اونی که حضورش رنگی دیگه به آسمون زندگیم داده بود . اونی که باتمام وجود غریبگی برام آشنا بود ، اونی که دردم رو می فهمید و سعی داشت کمکم کنه تا راه درست رو انتخاب کنم .اونی که پرده های تاریک ذهنم رو کنار زد و منو با دنیای حقیقی آشنا کرد .اونی که با وجود همه خوبی هاش احساسم رو نمی فهمید و همه وجودش توی دخترش خلاصه می شد .
سارا رقیب من بود ، رقیبی که عاشقانه دوستش داشتم اون نقطه پیوند من و پدرام بود .
صدای در کشمکش ذهنم خاتمه داد. نگاه منتظرم رو به در دوختم و مطمئن بودم فقط اونه که می تونه اینقدر سنگین و با صلابت در بزنه .
-بله ؟
سرش رواز لای در آورد تو و گفت :
-خاله پریا ؟
از روی تخت بلند شدم و گفتم :
-بله بفرمائید تو آقا پدرام .
درو کامل باز کرد و توی چهارچوب در ایستاد . سارا توی بغلش بود ، مثل همیشه تمیز و مرتب و با بهترین و شیک ترین لباس . وقتی نگاه منتظرم رو دید ، گفت :
خاله پریا ما داریم می ریم بیرون ، تو نمی یای ؟
-یعنی دارید دعوتم می کنید ؟
-من نه ! سارا دوست داره با خاله اش بره شهربازی .
-شهربازی اونم تو زمستون ! چه شود
-اولا شهر بازی ربطی به تابستون و زمستون نداره . ثانیا تو چند روزه از خونه بیرون نرفتی ، بیا بریم ببین هوا چقدر خوبه .
-امتحانش ضرر نداره به شرطی که شام مهمون شما باشیم .
خندید و با سر حرفم رو تایید کرد .دلم براش ضعف رفت ، چقدر لبخنداش رو دوست داشتم .
-ما پایین منتظریم .
همون طور که در می بست ، گفت :
-لازم نیست عجله کنی ، ما منتظر می مونیم .
برای سارا دست تکون دادم و اونم با خنده برام دست تکون داد.
-زودی بیا پایین خاله ، خوب ؟
بهش خندیدم و گفتم :
-باشه خاله ، زود می آم .
با سرعتی باور نکردنی حاضر شدم و پله ها رو دو تا یکی پایین دویدم . صدای خنده سارا از تو حیاط می اومد ، یه جورایی احساس سر خوشی می کردم .
بالای پله ها ایستادم و تماشاشون کردم . سارا روی تاپ نشسته بود و پدرام از پشت آهسته هولش می داد و با هر حرکتی که به تاب می داد سارا با خنده اش ازش تشکر می کرد .
از پله ها که پایین رفتم متوجه من شد و با گرفتن زنجیره های تاب ، اونو از حرکت انداخت و سارا رو بغل زد و گفت :
-خوب اینم از خاله پریا ، حالا وقتشه که بریم .
با لبخند رفتم طرفشون .
-ببخشید معطل شدید .
نگاهی به سر تا پام کرد وبا طعنه گفت :
-نه ، زیادم معطل نشدیم . انگار سرعت عملت بالا رفته .
به جای اینکه ناراحت بشم ، خندیدم و کنارش شروع به حرکت کردم .
-نه انگار جنبه و ظرفیتت هم بیشتر شده ! قبلا تا حرف می زدم جبهه می گرفتی .
بازم خندیدم و چند قدم جلوتر رفتم و گفتم :
-شما ماشین رو بیارید ، من درو باز می کنم .
-امروز از ماشین خبری نیست ، می خوایم پیاده بریم .
درو باز کردم و گفتم :
- چه بهتر ، هوا امروز عالیه و ...
جلوی در با یکی سینه به سینه شم .سرم رو بالا آوردم و نگام افتاد رو صورت بهمن .
-چی شده خاله پریا ، چرا نمی ری ؟
برگشتم عقب و گناه مرددم رو به صورت پدرام دوختم . با قدم بلندی خودش رو به من رسوند و پشت سرم قرار گرفت .
-چی شده پریا ؟
درو کامل باز کردم وان بهمن رو دید .
-امری باشه ؟
-سلام پریا خانوم .
به جای من پدرام جواب داد .
-گیرم علیک سلام ، امرتون ؟
بدون اینکه ه پدرام توجهی کنه رو به من گفت :
-می خوام باهات صحت کنم .
پدرام خم شد وسارا رو گذاشت روی زمین .
-اون حرفی باشما نداره .
نگاهش رو به صورت پدرام دوخت .
-من دارم با پریا حرف می زنم .
-منم دارم می گم اون با تو حرفی نداره .
- من با شما حرفی ندارم . می خوام با اون صحبت کنم .
پدرام منو کنار زد و جلوم ایستاد .
-هر کی می خواد با اون حرف بزنه ، باید از من اجازه بگیره .
بهمن پوزخندی زد و گفت :
-آقا کی باشن .
-بزرگترش .
-برو کنار بذار باد بیاد .
یک دفعه پدرام با عصبانیت یقه لباسش رو چسبید .
-مرتیکه بی شعور ، حرف آدم حالیت نمی شه .
می دونستم آدمی نیست که بشه باهاش در افتاد با نگرانی دستم رو گذاشتم رو بازوی پدرام .
-پدام ؟
برگشت و نگاهشو انداخت رو صورتم . با التماس گفتم :
-خواهش می کنم . ولش کن بذار بره
نگاهی به دستم که روی بازوش می لرزید انداخت و با تردید گفت :
-باید بفهمه نباید مزاحمت بشه .
دستم رو پس کشیدم و گفتم :
-خواهش می کنم ، به خاطر من
با خشم یقه بهمن رو رها کرد و با دست هولش داد عقب .
-دیگه نمی خوام ریخت نحست رو اینجا ببنم ، مفهموم شد .
و بعد بدون اینکه اجازه حرف زدن یا حرکتی بهش بده ، درو محکم به هم کوبید .
سارا به گریه افتاد و من از ترس همه وجودم می لرزید . ترس از عاقبت کار ، ترس از بهمن .
پدرام ، سارا رو بغل کرد و گفت :
-خواهیم دید پریا خانوم ! حالا واسه من وکیل وصی می گیری و خودت لال می شی ، من می خواستم از در دوستی وارد بشم ولی خودت نخواستی ، خواهیم دید .
بعد لگد محکمی به در زد و رفت.
مثل چوبی که از وسط نصف بشه ، زانوهام خم شدن نشستم رو زمین ، داشتم از خشم منفجر می شدم .
-لعنت به تو بهمن ، تمام خوشیم رو زایل کردی .
بغض مثل یه سنگ ، راه گلوم رو بست .انگار نفس کشیدن هم برام سخت شده بود .
-پاشو پاشو ، بریم تو پریا
نگاه ابریم رو به چهره اش دوختم و خواستم بپرسم پس قرارمون چی ؟ برنامه امروز ؟ که انگار خودش سوالم رو از تو صورتم خوند ، چون گفت :
-دیگه حوصله بیرون رفتن ندارم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« قسمت بیست و چهارم »
از پشت پنجره اتاقم به حیاط نگاه می کردم وتوی ذهنم دوباره با مامان حرف می زدم :
-ببین مامان ! ببین هوا بوی بهار می ده ، بیا نگاه کن ببین درخت ها دارن جوونه می زنن و گل ها دارن از خواب بیدار می شن . بلندشو مامان ، الان وقت خوابیدن نیست .
بیا نگاه کن . ببین گل ها منتظرن تا دوباره دست مهربونت بهشون امید بده . بهشون عشق بده ، واسه یه فصل جلوه و خود نمایی .
پنجره رو باز کردم و هوای تازه رو رو به ریه کشیدم . دلم از تنهایی گرفته بود . دیگه سارا هم منو تحویل نمی گرفت ، نمی دونم پدرام بهش چی گفته بود ، که زیاد طرفم نمی اومد .اصلا رفتار خودشم عوض شده بود . از اون روزی که بهمن رو دیده بود دیگه باهام حرف نمی زد ، انگار تقصیر من بود ! انگار من بهش گفته بودم بیاد !
شونه هامو با بی قیدی بالاانداختم و گفتم :
-باشه پدرام خان ،ایراد نداره . اینم روی بقیه نداشته های زندگیم . عشق تو هم می شه مثل یکی دیگه از حسرت هام ، مثل همه نداشته هام ، مثل همه غم هام .
در کمد لباسام رو باز کردم و دست بردم تا مانتوم رو در یارم ، که چشمم خورد به چادر مامان . مدت ها بود همون طور تمیز و اتو کرده و تا شده توی کمد بود ،اوایل هر وقت دلم براش تنگ میشد ، اونو بر می داشتم و می بوئیدم .
مانتوم رو پوشیدم و چادر برداشتم و سرم کردم .بازم عطر مامان پیچید توی وجودم سعی کردم مثل اون چادر رو سرم کنم ، ولی سنگین بود و چون کش نداشت ، جمع کردنش مشکل بود . با همه اینها به سختی لبه اش رو توی دستم جمع کردم و از اتاق بیرون اومدم .
پله هارو با احتیاط پایین اومدم ،سارا وسط سالن نشسته بود ونقاشی می کشید. انگار حضورم رو حس کرده باشه ، سرش رو از روی دفترش برداشت و نگاه کرد و با همون لحن کودکانه اش پرسید :
-خاله پری ، کجا می ری ؟
بادیدن چشم های آبی و قشنگش ، همه ناراحتی که ازش داشتم فراموشم شد و با لبخندی گفتم :
-حوصله ام سر رفته ، دارم می رم بیرون .
بلند شد اومد طرفم :
-حوصله ام سر رفته یعنی چی ؟
نشستم زمین و دست هام رو واسه بغل کردنش از هم باز کردم :
-یعنی دلم گرفته .
تو بغلم نشست و گفت :
-مگه دل آدم ها هم می گیره ؟
صورتش رابوسیدم وبالبخند گفتم :
-آره ، دل آدم بزرگ ها یه وقت هایی می گیره .
-یعنی اگه منم بزرگ بشم دلم مثل دل تو می گیره ؟
موهاشو نوازش کردم :
-نه عزیز دلم ، تو یه بابای مهربون داری که نمی ذاره هیچ وقت دلت بگیره .
-خاله می شه منم ببری ؟ منم دلم گرفته .
صورتش رو با عشق بوسیدم :
-قربون اون دلت برم نمی شه ، جایی که من می رم بچه ها رو راه نمی دن .
خیلی زود قانع شد و از تو بغلم بیرون خزید .
-باشه خاله ، ولی قول بده زود بر می گردی .
لپ برجسته اش رو کشیدم و گفتم :
-ای شیطون ، اگه من زود برگردم که تو نمی یای پیشم ، انگار با خاله قهری !
سرش رو تکون داد و گفت :
-نه ! من با خاله پری قهر نیستم ، بابا پدرام قهره .
ابروهامو با تعجب داد م بالا:
-بابات واسه چی با من قهره ؟
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، فقط بهم گفت دیگه نباید باهات بازی کنم . می گفت ، تو ما رو دوست نداری دستم رو روی موهای موج دارش حرکت دادم و در حالی که دلم پر از هیجان بود گفتم :
-قربون چشات بره خاله ، من دوستت دارم . تو همه زندگی منی .
چشماش خندید و برق زد :
-راست می گی خاله ؟یعنی تو منو دوست داری ؟
-معلومه عروسک من مگه می شه تورو دو ست نداشت .
-یعنی بابام دورغ می گه ؟
-نمی دونم . حتما بابات واسه کارش دلیل داره ، آخه اون خودش رو خیلی عقل کل می دونه .
-خاله عقل گل یعنی چی ؟
خندیدم :
-عقل کل نه عقل گل !
بدون اینکه متوجه حرفم بشه ، شروع کرد به خندیدن . چه دنیای پاکی دارن بچه ها .
-اگه سوالی دارین از خودم بپرسین ، چرا بچه رو گیج می کنین ؟
بلند شدم و برگشتم طرفش بلوز و شلوار راحتی پوشیده بود وموهای آب دارش خبر از یه استحمام می داد. چادرم سر خورد و افتاد کنارم .
-راست گفتن که حرف راست رو باید از بچه شنید .
ابروهاشو به نشونه تعجب بالا برد .
-وقتی بزرگترها دلیل رفتارشون رو توضیح نمی دن ، مجبور می شم به بچه متوسل بشم .
-چرا دلیل این رفتارها رو ، توی خودت جستجو نمی کنی ؟
-چون از خودم مطمئنم .
لبخندی زد و گفت :
-خیلی خوبه .
بعد از کنارم گذشت . حس کردم پشت سرم ایستاد ، سنگینی نگاهشو حس می کردم ولی جرات نکردم سرم رو برگردونم ، از نگاش می ترسیدم ، می دونستم هر بار که به اون چشم های جادوی خیره بشم ، یه قسمت دیگه از قلبم رو اونجا گرو می ذارم . از زیر چشم رفتارش رو زیر نظر گرفتم .
خم شد و چادرم رو از روی زمین برداشت و انداخت رو سرم . گرمی دستش رو روی شونه ها حس کردم و بعد صدای گرمش رو کنار گوشم زمزمه کرد :
-مواظب خودت باش ، چادر بهت متانت می ده ولی مصونیت هرگز !مواظب باش خودت رو در مقابل نگاه های ناپاکی که فقط رنگ علاقه دارن وچهره پلیدشون رو پشت نقابی ازمحبت و عشق مخفی می کنن ، نفروشی . تو ارزشت بالاتر از اینهاست ، که واسه لجبازی یا انتقام از مسعود یا زندگی و سر نوشتی که برات رقم خورده خودتو به دست های هرزه دیگران بسپاری . خودت رو تسلیم سرنوشت نکن ، باهاش مبارزه کن اون وقت حتی اگه باختی ، دیگه خودت رو سرزنش نمی کنی .
و بعد آهسته مثل یه خیال از کنارم گذشت و رفت طرف آشپزخانه . لحظه ای چند ایستادم و به حرفاش ،به صدای مهربونش و گرمی دست هاش فکر کردم . حس اینکه اونم نسبت به من احساس متقابل داره و نسبت به من احساس مسئولیت می کنه ، وجودم رو مالا مال از شادی کرد و برگشتم و با لبخندی که چهره ام رو از هم باز کرده بود ، رفتم طرف درسالن . راه نمی رفتم ، انگار پرواز می کردم . حرف های اون ، نگاهش و همه رفتارش ، مراقبت هاش و دل نگرونی هاش ، همشون برام شیرین بود . سرمو رو به آسمون بلند کردم و زیر لب گفتم «خدایا یعنی می شه یه روزی ...»
بقیه حرفم رو خوردم ، انگار خودم رو درحد اون نمی دیم . به خودم نهیب زدم : هی دختر ، هیچ معلوم هست چت شده ؟تو کجا و اون کجا ؟اون آسمونه و تو زمین .
دوباره ابرای تردید ، اسمون امیدم رو لکه دار کردن ... بی هدف توی خیابان قدم می زدم که صدای آشنایی نگام رو از زمین جدا کرد .
-پریا ؟ خودتی !
-سلام آرش خوبی ؟ چه عجب این طرف ها ؟
-عجب از شماست خانم . می دونی چند روزه دارم این طرف ها پرسه می زنم ؟دیگه داشت می زد بیام در خونتون .
-وای نه تورو خدا آرش ، یه وقت از این کارها نکنی !
به چهره وحشت زده ام خندید و گفت :
-نه دختر ، تو چقدر ساده ای .
شروع کردم به قدم زدن و اونم کنارم شروع به حرکت کرد :
-فرض کن اومدم و در زدم . بعد ازم نمی پرسن تو کی هستی .
خندیدم و چادرم رو داشت از سرم می افتاد روی سرم مرتب کردم . انگار که تازه متوجه چادرم شده باشه پرسید :
-چیه چادری شدی ؟ نکنه خبریه ؟
-تا منظورت از خبر چی باشه !
شونه هاشو بالا انداخت و گفت :
-نمی دونم ، گفتم شاید خواستگاری ، نامزدی ، چیزی ...
-نه خیر ، هیچم از این خبرا نیست .
نفس راحتی کشید وگفت :
-خوب ، خیالم راحت شد . نمی دونی تو این دو سه هفته چی کشیدم . هر چی زنگ زدم جواب نمی دادی . هر چی این اطراف پرسه زدم ندیدمت گفتم حتما خبریه .
رسیدیم به پارک . راهم رو کج کردم و رفتم داخل پارک و روی یه نیمکت نشستم . اونم کنارم نشست .
-مگه تو درس و کلاس نداشتی ، که یا پای تلفن بودی یا سر کوچه ما .
نگاه شیفته اش رو به صورتم دوخت و زمزمه کرد:
-مگه خیال تو واسه من درس و مشق باقی می ذاره .
اونقدر توی این مدت ازاین حرف ها شنیده بودم ، که از حرف آرش نه تنها هیچ حس خوشایندی بهم دست نداد ، بلکه از خودم متنفر شدم . من چیکار کرده بودم ؟چه کار داشتم می کردم ؟من با احساس دیگران بازی می کردم ! اگه بقیه پسرای اطرافم خیلی راحت ازم گذشتن ،به خاطر این بود که اونها هم مثل من واسه خوش گذورنی سرگرمی با من دوست بودن ، ولی آرش با بقیه فرق می کرد .
هیچ وقت قصد سوء استفاده نداشت و همیشه هم به یادم بود . هفته ای دو سه بار زنگ می زد و حالم رو می پرسید و به هر مناسبت برام هدیه می خرید . منم احترام زیادی برا قائل بودم . اون تنها کسی بود که هیچ وقت نتونستم جلوش دورغ بگم یا حقیقت زندگی ام رو وارونه جلوه بدم . آرش با همه پسرایی که حالا باهاشون رابطه داشتم فرق می کرد .
-از حرفم ناراحت شدی ؟
سرم رو حرکت دادم ، یعنی نه.
-ساکت شدی فکر کردم از حرفم خوشت نیومد .
-نه آرش ، من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم ، تو اونقدر خوبی که ...
حرفم رو قطع کرد :
-بسه دیگه ، نمی خوای غلو کنی .
دوباره سکوت بینمون خیمه زد . اون در تلاش واسه اینکه سر صحبت رو از یه جا باز کنه و من در تلاش واسه رهایی . نگاهمو به درخت ها دوختم و زیر لب گفتم :
-بهارم رسید . انگار منتظر همین حرف باشه گفت :
-هوا گرم شده . چیزی به عید نمونده
-عید ؟
آهی کشیدم و ادامه دادم :
-همیشه از بهار بیزار بودم .
چرا ؟ برعکس تو همه عاشق بهارن ، چون دوباره همه چی زنده می شه .
-به نظر من آدم تو پاییز می فهمه که مرگ هم می تونه زیبا باشه .
-شاعرانه حرف می زنی .
-این یکی از جمله های دکتر شریعتی « تنها پاییز ثابت کرده است ، که مرگ هم می تواند زیبا باشد .»
-فکر نمی کردم اهل مطالعه باشی .
کتاب یکی از بهترین دوستای منه ، معلوم می شه منو خوب نشناختی .
-از این به بعد بیشتر همدیگه رو می شناسیم .
بی تفاوت نگاهش کردم .
-مگه قراره ازاین به بعد اتفاق خاصی بیفته .
سرش رو پایین انداخت و با انگشت های دستش مشغول بازی شد .
-نمی دونم ،شاید .
بعد نفس میقی کشید و ادامه داد:
-می دونی پریا ، توی این مدت که ازت بی خبر بودم خیلی فکر کردم .
-اِ ، چه کار مهمی .
خندید :
-دلم واسه همه حرفات تنگ شده بود ، واسه مسخره بازی ها و شوخی هات واسه ..
-واسه همه چی به جز خودم ، نه ؟
-نه دیوونه ، بیشتر از همه دلم واسه خودت تنگ شده بود ، ولی الان حس می کنم همه دلتنگی هام بی مورد بوده .
-به همین زودی پشیمون شدی ؟
-پشیمون نشدم . تو اگه بری اون سر دنیا بازم دنبالت می یام ، ولی الان وقتی نگاه بی تفاوتت رو می بینم ...
-خاله پری ...خاله پری .
این صدای سارا بود که نگاه هردومون رو به خودش معطوف کرد .
دوان دوان خودش رو به من رسوند . دست هاشو تو دست های سرمازده ام گرفتم و گفتم :
-تو اینجا چه کار می کنی عروسک ؟
دستش رو از تو دستم بیرون کشید و به پشت سرش اشاره کرد :
-با بابایی اومدم . بابا قول داده برام بستنی بخره ، تو هم بیا خاله ، می گم یکی هم واسه تو بخره .
آرش پرسید :
-نگفته بودی خواهر زاده به این قشنگی داری ؟
-من اصلا خواهر ندارم ، فکر کنم اینو بهت گفته بودم .
با دست به پیشونش زد و گفت :
-راست می گی من چقدر خنگم ، ولی ...
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
رمان سهم من از زندگی _ قسمت بیست و پنجم
«بیست و پنجم »
-راست می گی ! چقدر خنگم ، ولی...
صدای قدمهایی که نزدیک می شد ، حرفش رو نیمه تمام گذاشت . سرم رو بلند کردم ،نگام توصورت گرفته پدرام گره خورد . دستپاچه از جا بلند شدم ، چادرم سر خورد و افتاد رو شونه هام .
-سـ...سلام .
-علیک سلام پریاخانوم
آرش ولی بر عکس من محکم و با صلابت سلام کرد و بر عکس تصوور من ، به گرمی پاسخش رو شنید .
-سلام از ماست آقای ...
-آرش هستم . آرش یزدانی .
دستش رو جلو آورد و دست ارش رو به گرمی فشرد .
-خوشبختم آقای یزدانی .
-منم همین طور . پریا جان افتخار آشنایی با کی رو دارم ؟
در حالی که از لحن صمیمی و خودمونیش ، اونم جلوی پدرام حرصم گرفته بود ، گفتم :
-ایشون آقای پدرام دهقان هستن ، پدر سارا ...
حرفم رو با گفتن ، البته به طور کامل تر بخوای می شم دایی پریا ، کامل کرد .
نگام بی اختیار رو چهره اش نشست . چه واژه بیگانه ای . اون دایی من ! اون هیچ نسبتی با من نداره ، چرا می خواد خودش رو پشت اسم و عنوان دایی پنهان کنه ؟ چرا نمی گه که ...؟
-خوشحال شدم آرش خان ، امیدوارم بازم زیارتتون کنم .
-منم همین طور آقای دهقان .
-خوب سارا جان بیا بریم بابا.
-پس خاله پریا چی ؟
با طعنه گفت :
-مگه نمی بینی خاله پریات کار داره ، بیا بریم و مزاحمشون نشیم .
-خاله پریا ، قول می دی زود بیای باهام بازی کنی .
لبخندی زورکی زدم و سرم رو تکون دادم .قانع شد ودستتش رو گذاشت تو دست پدرام .
-بای بای خاله ، بای بای عمو .
براش دست تکون دادم . پدرام لبخند تلخی زد و گفت :
-زود بی خونه ، مواظب خودتم باش .
بغض داشت خفم می کرد . اگه یک کلمه حرف می زدم ، چشمام می باریدن و دلم نمی خواست جلوی اون یا آرش گریه کنم . فقط سرم رو تکون دادم ، یعنی باشه و با حسرت رفتنشون رو نگاه کردم و دوباره احساس کردم پدرام فرسنگ ها ازم دور شده .
این اتفاق ، نا خواسته دوباره ذهنیت اونو نسبت به من تغییر می ده ، دوباره باید از نو شروع کنم .باید از اول این راه رو طی کنم ، تا بهش ثابت کنم من پریای گذشته نیستم و دیدن آرش فقط یه اتفاق بود ، نه قرار قبلی و از پیش تعیین شده .
آرش دوباره روی نیمکت نشست :
-چرا نمی شینی پریا ؟
نشستم در حالی که به این فکر می کردم دوباره رفتارش باهام خشک و رسمی می شه ، درست مثل روزای اول اومدنش . دوباره می شم شما و اون می شه آقا پدرام ، برادر شراره نه بیشتر .
-چی شده پریا ! نگرانی نه ؟
-تو جای من بودی نگران نمی شدی .
-نه چون به نظرم داییت از اونهایی نیست که بخواد راپورت بده ، ولی از دخترش مطمئن نیستم اسمش چی بود ؟ آهان سارا ، دختر قشنگی بود ، ولی اصلا به باباش نرفته ود .
-درسته شبیه مامانشه .
-آره ، ولی چرا خاله صدات می زد .
-همین طوری ، یعنی می دونی اون عادت کرده به همه بگه عموم و خاله ، دیدی که تورو هم عمو صدا کرد .
-آره راست می گی .
بلند شدم و گفتم :
-خوب من دیگه برم .
-چرا اینقدر زود ، یعنی فکر می کنی به بقیه بگه .
-نمی دونم ، تا حالا در این مورد با هم صحبت نکردیم . قدم زنان از پارک بیرون اومدیم .
-راستش پریا ، من امروز بااین قصد از خونه بیرون اومدم ، که ببینمت و باهات حرف بزنم .
-خوب انگار موفق شدی وبه هدفت رسیدی ، هم دیدی و هم حرف زدی .
-آره ولی هنوز حرفی رو که واسه گفتنش اومدم نگفتم .
-خوب بگو ، سعی می کنم گوش بدم .
-سعی می کنی ؟ نه جونم ، هر وقت از جون و دل گوش دادی ، برات می گم .
خندیدم :
-بگو آرش ، اگه به من مربوط می شه بگو .
سرش رو پایین انداخت و به من و من افتاد .. با اینکه می دونستم چی می خواد بگه ، ولی اصرار داشتم به زبون بیاره . می خواستم آب پاکی رو بریزم رو دستش و بهش بگم نه .
بهش بگم با چه قصدی باهاش دوست شدم ، ولی هیچ وقت نتونستم بهش دورغ بگم . می خواستم بگم مثل برادری که هیچ وقت نداشتم باهاش حرف می زدم ، درد دل می کردم ،هدیه هاشو قبول می کردم و میشه یه احترام فوق العاده براش قائل بودم و اگه الان پدرم نبود ، اگه دوستش نداشتم ، اون می تونست یه شانس و موقعیت خوب واسه آینده ام باشه . واسه فرار از جهنمی که داشتم توش ذره ذره آب می شدم .
-می دونی راستش ... من می خوام ازدواج کنم .
-خوب به سلامتی . چرا به من می گی ؟ نکنه انتظار داری من برات برم خواستگاری ؟
-نه ولی می خوام اجازه بدی بیام خواستگاری.
به حرکت ادامه دادم و به صدای کفش هامون که روی پیاده رو سکوت می شکست گوش سپردم . من در تلاش واسه رهایی از دودلی و تردید و در انتظار پاسخ یکی بهم نهیب زد که :
«قبول کن و بزار آرش بشه فرشته نجاتت از اون خونه »
و یکی دیگه توی وجودم ندا سرداد که :
«پس احساست چی ؟عشقت ؟ و پدرام ، چطوری ساده از اونها می گذری ؟»
« دیوونه ، تو چطور این موقعیت خوب رو به خاطر مرد بی احساسی مثل پدرام از دست می دی ، مگه نمی بینی چطور ساده از کنارت می گذره .»
« ولی همین که حضورش رو کنارم حس می کنم و می دونم متعلق به هیچ کس نیست برام کافیه . من به همین راضی ام .»
- نگفتی پریا ! تکلیف من چیه ؟
-من ..راستش ... نمی دونم چی بگم .
-خوب طبیعیه . تقصیر منم هست ، خیلی بی مقدمه و غیر منتظره پیشنهادم رو مطرح کردم .
دنبال بهونه گشتم :
-ولی تو هنوز یک سال دیگه درس داری .
-فکر اونجاشم کردم ، می خوام انتقالی بگیرم .
-تو که همیشه می گفتی عاشقه شیرازم .
-آره ولی عشق تو در اولویت قرار داره ، می دونی پریا دوست دارم هر روز توروببینم .
تو دلم گفتم :« بیچاره چقدر به خودش وعده داده »
پیچیدیم تو کوچه ، ماشین پدرام رو دیدم که وارد خونه شد .پاهام بی اراده سست شدند .
-چی شد پریا ، حالت خوب نیست .
-خوبم .
روبه روم ایستاد و گفت :
-خوب دیگه ، من اینجا می ایستم تا تو بری خونه .
-ممنون آرش ، خوشحال شدم دیدمت .
-ولی نه به اندازه من .
شونه هاموبالا انداختم : شاید و دست بردم و چادرم رو که داشت از سرم می افتاد ، روی سرم مرتب کردم .
-خیلی از چادر سر کردنت خوشم اومد ، دوست دارم بعد از ازدواج هم چادر سرت کنی .
-ولی من که هنوز قبول نکردم .
-وقتی به طور رسمی اومدیم خونتون ، اون موقع قبول می کنی .
اومدم بگم نه ، که دستش رو گرفت جلوی صورتم .
-نه، دیگه هیچی نگو ، بقیه اش دیگه دست مامان و بابم رو می بوسه .
-ولی آخه ..
- نمی دونم ، همه چی رسم و رسوم داره ، خوب مامان و بابای منم همه اینها رو می دونن ، هر چی باشه یه بار عروس گرفتن ویه دختر شوهر دادن .
-تو نمی ذاری من حرف بزنم .
-همه حرف هامون رو وقتی اومدم خونتون می زنیم ، حالا زودتز برو تا داییت یا دخترش برات درد سر درست نکردن .
بدو ن اینکه موفق شده باشم حرفم رو بزنم ، ازش خداحافظی کردم . برام دست تکون داد، به سمت خونه راه افتادم .درو که باز کردم ، برگستم و نگاهش کردم . برام دست تکون داد،منم جوابش رو با تکون دادن دستم دادم و رفتم تو حیاط .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
04-13-2011
|
|
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
نوشته ها: 16,247
سپاسها: : 9,677
9,666 سپاس در 4,139 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
« بیست و ششم »
فکر نمی کردم آرش به این زودی اقدام کنه .خیال می کردم حداقل یک هفته طول می کشه تا بخوان تماس بگیرن و قرار بزارن ، ولی انگار خیلی عجله داشتن یا آرش بود که خیال داشت زود همه چیز تموم کنه ، یا بابا بود که می خواست زودتر از شر من خلاص بشه .
به خیال اینکه یه هفته واسه فکر کردن فرصت دارم و می تونم تا اون موقع یه جواب و دلیل قانع کننده ای واسه آرش پیدا کنم ، چیزی نگفتم و اجازه دادم تا با خانواده اش در میون بزاره ، به این امید که مورد پسند مادر نباشم و یا بتونم تو این مدت ، یه راهی واسه قانع کردن آرش دست و پا کنم .
شراره درو باز کرد واومد تو :
-چه کار می کنی پری ، زود باش همه منتظرن
-تو برو ، من دارم می آم
با تردید نگام کرد وگفت :
-کمک نمی خوای ؟
-نه گفتم که برو ، من خودم می آیم .
سرش رو پایین انداخت و گفت :
-نمی خواستم ناراحتت کنم ، فقط به من گفتن صدات کنم همین !
با شرمندگی نگاش کردم :
-معذرت می خوام دست خودم نبود .
-مهم نیست ، بلند حرف بزنی بهتر از اینکه که اصلا حرف نزنی .
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت .
دوباره برگشتم و وروبه روی آینه قرار گرفتم . ساده ترین لباسم رو پوشیده بودم . صورتم از سه روز پیش لاغرتر شده بود .سه روز بود از اتاق بیرون نرفته بودم و درست و حسابی غذا نخورده بودم .اصلا دلم نمی خواست با پدرام روبه رو بشم ، انگار اونم این بار همین احساس رو داشت ، چون بر عکس همیشه نه برام سینی غذا رو آورد و نه به خوردن ترغیبم کرد .فقط شراره بود که گاهی بعد از رفتن بابا ، برام غذا می آورد و وادارمی کرد به زور هم که شده چند لقمه بخورم . انگار اونم می ترسید جلوی بابا بهم محبت کنه .
به چشمام که پایینش یه هاله کبود نقش بسته بود ، نگاه کردم :
« این همون چشمائیه که یه روز بابودن تو برق خوشبختی داشتن مامان همه کسم بودی ، همه وجودم و معنی خوشبختی بر باد رفته ام »
شال سبز رنگم رو که همه می گفتن رنگش اصلابهت نمی یاد ، پوشیدم با بلوز قرمز و دامن مشکی بلند و گشاد و صندل های سفید خودمم تو اینه از تیپم خنده ام گرفت . دلم می خواست جلوی اونها یه دختر ساده و شایدم عقب افتاده جلوه کنم .ولی انگار یه چیزی کم داشتم . یه خورده جلوی آینه خودم ورانداز کردم و آخرش شالم رو در اوردم و موهای بلندم رو با یه گیره وسط سرم جمع کردم ، تا از زیر روسری حسابی قلمبه بزنه بیرون ، طوری که حسابی تو ذوق بزنه ، شالم رو خیلی مسخره دور سرم پیچیدم.
درست شده بودم شبیه دخترای دهاتی ، فقط اگه لپام رو هم قرمز می کردم همه چی کامل بود . دستم رفت طرف جعبه لوازم آرایشی که مدت ها بی استفاده داخل کمد مونده بود ولی بعد پشیمون شدم ، یعنی از عکس العمل بابا ترسیدم . ولی در عوض ادکلن بدبویی رو که آرمان توی یکی از تولدهای دورغین برام خریده بود برداشتم و حسابی به خودم پاشیدم . حتی خودم هم از بوی نفرت انگیزش حالم بد شد .عجب سلیقه ای داشت ، خوب با اون تیپ و قیافه ای هم که داشت ازش بعید نبود .ادکلن رو انداختم تو کمد و اومدم درشو ببندم ، که چشمم خورد به شلوار راحتی که چند سال پیش خریده بودم . یه شلوار آبی روشن با گل های ریز سورمه ای و قرمز .
دوباره از اون فکرای مخصوص خودم افتاد به کله ام . شلوار و یه جفت جوراب سفید بلند و نازک هم از تو کمد برداشتم . شلوار روپوشیدم و جوراب ها رو روش پام کردم وتا نزدیک زانوم بالا کشیدم . وقتی جلوی آینه ایستادم ، خودم از خنده رودبر شدم . کمر دامنم رو هم تا کردم بالا کشیدم تا جوراب ها و شلوارم وموقع راه رفتن دیده بشه . ولی صندل هام خیلی شیک بودن،باید یه فکری براشون می کردم ،وچی بهتر از دمپایی های حمام که از دو جا روش ترک خورده بود و موقع راه رفتن روی سرامیک ها حسابی صدا می داد .
خوب دیگه همه چی کامل بود . دوباره خودم روتو آینه نگاه کردم ، حیف شد اگه صورتم رو هم قرمز می کردم دیگه عالی بود ، ولی بابا ...
-بی خیال پری ، مثلا فکر می کنی با همین لباس ها کم چیزی در انتظارت ، تو که آب از سرت گذشته این نمایش رو کامل کن .این طوری به اونم نشون بده که علاقه ای به آرش نداری .
بالاخره جعبه لوازم آرایشم رو برداشتم و با مهارت گونه هامو سرخ کردم و با خط چشم چند تا نقطه سیاه بزرگ روی دندون هام گذاشتم ،، تا حسابی تو ذوق بزنه و بعد در حالی که به زور جلوی خنده ام رو گرفته بودم از در بیرون رفتم .
از پله ها که پایین میرفتم صدای صحبتشون رو شنیدم .مثل همیشه بابا رشته سخن رو به دست گرفته بود
-خوب در خوبی پسر شما شکی نیست
صدای مردانه و جا افتاده ای حرف بابا رو قطع کرد :
-شما لطف دارید جناب مهربان ، اینقدرهام که شما می فرمایید قابل ستایش نیستیم .
باخودم فکر کردم ، اگه اون ماشین مدل بالای چند میلیونی جلوی در پارک نشه بود ، بازم بابا این حرف ها رو می زد .
شراره از آشپزخانه اومد بیرون و چشمش افتاد به من . سینی چایی رو همون جا روی اپن گذاشت و با چند قدم سریع خودشو رسوند به من .
-خدام مرگم بده پری ، این چه قیافه ای یه ؟
شروع کردم بالکنت حرف زدن :
-خوب ...مگـ...گـ...ه...چـ چـ چـ ...مـ..مـ مـه؟
با دست زد توی صورتش:
-خاک بر سرم پری ،تورو خدا آبرو ریزی نکن .
شورع کردم به خندیدن :
-وا آبرو ریزی چیه ؟
-این چه قیافه ای یه ! به خدا مسعود می کشتت.
-بزار بکشه ، ولی من به زور شوهر نده . شراره مگه من چند سالمه ؟ هان ! چرا اینقدر واسه شوهر دادن من عجله دارید ؟ چرا هر کسی در می زنه فوری در رو باز می کنید و می گید بفرمائید .
-باشه هر چی تو بگی ، حالا برو بالا لباستو عوض کن ، بعدا حرف می زنیم .
-نه دیگه شراره جون ، خیلی دیر شده ، بزار برم تو سالن .
با دست راهم رو بست و هولم داد طرف پله ها :
-همین جا بمون ، تا من بیام .
روی پله ها نشستم و دستم رو زدم زیر چونه ام و از توی آینه قدی کنار دیوار سعی کردم مهمون رو بشمارم . آرش درست رو به روی ورودی آشپزخانه بود و سرش رو انداخته بود پایین . اونقدر مظلوم نشسته بود ، دلم براش سوخت و دوباره عذاب وجدان گریبان گیرم شد .
کنارش یه خانوم چادری که فقط از ترکیب صورتش چشمانش و نصف بینی قلمیش معلوم بود ، نشسته بود وحدس زدم مادرش باشه و بعد یه دختر تقریبا بیست و سه چهار ساله با چادر عربی کنار مادرش بود و این طرف آرش هم پدرش با کت و شلوار مشکی ، موهایی جوگندمی و عینکی خوش فرم داشت با پدرام صحبت می کرد .
تصویر شراره و متعاقب اون پدرام ، دیدم رو تار کرد . شراره دست پدرام رو گرفت کشید پشت دیوار سالن ، یعنی روبه روی من و درست مقابل پله ها
-پدرام ، تورو خدا نگاش کن.
پدرام سرش رو بلند کرد تا چشمش افتاد به من ، پکی زد زیر خنده . دستش رو جلوی صورتش گرفت ، تا صدای خنده اش جلب توجه نکنه . منم با خنده اون خندیدم . شراره که داشت از خشم منفجر می شد گفت :
- نگفتم بیای اینجا بخندی ، به نظرم هیچم خنده دار نیست.
به زور جلوی خنده اش رو گرفت و گفت :
-نگاش کن کجاش خنده دار نیست .
و بعد رو کرد به من و گفت :
-فقط یه ظرف اسپند کم داری ، تا بشی مثل کولی های سر چهار راه ها .
نگاش کردم و خوشحال بودم از اینکه ، این کارم حداقل اون خندونده
-پدرام ، جان شراره بهش بگو بره لباساشو عوض کنه ، به حرف من گوش نمی ده .
-چی باعث شده فکر کنی ، به حرف من گوش می ده .
-من نمی دونم ، ولی راضیش کن . این جوری آبرو ریزی می شه .
- من با چه زبونی بگم قصد ازدواج ندارم .
-چرا به من می گی برو به بابا ت بگو .
-به قول پدرام خان چی باعث شده فکر کنی اون به حرف من گوش می ده .
-نمی دونم پری ، ولی من اجازه نمی دم این جوری بری تو سالن .
از رو پله بلند شدم و گفتم :
-وا مگه چمه تازه ، اینجا رو ندیدی .
از پله ها پاین پریدم و گوشه دامنم رو گرفتم و چرخ زدم :
-خاک تو سرم پری ، زده به سرت
پدرام موبایلش رو ازتو جیبش بیرون کشید و گفت :
-بزار چند تا عکس ازبگیرم .
منم مثل مانکن ها ژست های مختلف می گرفتم و ادهای خنده دار در می آوردم و این وسط ، قیافه شراره دیدنی بود . تکیه داده بود به نرده ها و با تاسف به ما نگاه می کرد .
صدای مادر آرش برای اولین بار شنیده شد .
-پس این عروس خانم کجاست نمی آد ما زیارتش کنیم .
بابا با صدای بلند خطاب به شراره گفت :
-خانوم ، لطف کن و پریا رو صدا کن .
شراره درحالی که سعی می کرد لرزش صداش رو پنهان کنه و گفت :
-چشم آقا مسعود ،الان می آد .
بعدرفت طرف پدرام و گوشی رو از دستش بیرون کشید.
-بس کن پدرام ، تو دیگه چرا به بچه بازی های این می خندی .
-خوب چه کار کنم ، این خودشو شکل دلقک ها کرده که ما بهش بخندیدم غیر از اینه ؟
-من نمی دونم ، تو می دونی و این . خودتون جواب مسعود رو بدید من که رفتم .
بعد رفت وسینی رو برداشت و بر گشت تو آشپزخانه ، تا چایی های سرد شده رو عوض کنه . با چشم رفتنش رو دنبال کردم ، در حالی که سنگینی نگاه پدرام رو روی صورتم حس می کردم .
- چند ساعت جلوی آینه بودی ؟
خندیدم :
-به ساعت نرسید .
روی پله اخر نشستم و اونم کنارم نشست .
-نمی خوای بری حاضر شی ؟
-من حاضرم .
برگشت و نگام کرد .
-این طوری ؟
انگار نگام قفل شده بود تو نگاش . بعد از سه روز دوباره چشای خوش رنگش داشت با رنگی از مهر نگام می کرد . آهسته چشمامو رو هم گذاشتم و قبل از اینکه متوجه او دو تا قطره اشکی که از زیر پلک هام بیرون پریده بودن بشه ، رومو برگردوندم .
-پری ؟ نگام کن .
با انگشت اشکامو پاک کردم و برگشتم طرفش :
-چرا به بخت خودت لگد می زنی ؟
-بخت ؟
-مگه غیر ازاینه که تو به خاطر اون چادری شدی ؟
با چشمایی گرد شده نگاش کردم .
-یعنی شما فکر کردید ، من به خاطر اون چادر سر کردم
بلند شدم و گفتم :
-واسه خودم متاسفم فکر می کردم حداقل شما یکی منو درک می کنید .
روبه روم ایستاد و گفت :
-آروم حالا فکر می کنن می خواهیم به زور شوهرت بدیم.
نگام رو انداختم تو چشاش :
-غیر از اینه .
-یعنی می خوای بگی تو واون ..
-نه پدرام نه به خدا بین ما هیچی نیست . یعنی خیلی وقته که ازش بی خبر بودم ، اون روزم خیلی اتفاقی دیدمش ، ما با هم قرار نداشتیم به خدا اشتباه می کنی .
-خیلی خوب آروم باش .باور کردم ، اینقدر هم قسم نخور .
-نه تو فکر می کنی دارم دورغ می گم ، واسه تبرئه خودم ، ولی اینجوری نیست به خاک مادرم ..
انگشتش رو گذاشت رو لبش و گفت :
-هیس !آروم تر ،ابروریزی نکن .
سرم رو پایین انداختم و اجازه دادم اشکام خالصانه بی گناهی ام رو ثابت کنن.
-حالا مثل یه دختر خوب ، برو بالا و لباست رو عوض کن خوب !
با التماس نگاش کردم :
-تو که نمی خوای مسعود دوباره ...
-نه ولی ...
-فعلا برو لباست رو عوض کن ، بعدا در این باره صحبت می کنیم . فقط زود باش، پنج دقیقه بیشتر وقت نداری .
-سعی می کنم .
-سعی نکن ، عجله کن .
از پله ها بالا دویدم و چون اون ازم خواسته بود ، بر خلاف میل خودم به سرعت لباس هایم رو عوض کردم و با یه دستمال سریع گونه های سرخم رو پاک کردم و دندون هام رو تمیز کردم . جلوی آینه روسریم رو سرم مرتب کردم . همون روسری بود که پدرام برام خریده بود ، بهترین هدیه زندگیم .
__________________
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرارِ در تکرار پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گَردی به دامانی نمی بینم
چه بر ما رفته است ای عمر؟ ای یاقوت بی قیمت!
که غیر از مرگ، گردن بند ارزانی نمی بینم
زمین از دلبران خالی است یا من چشم ودل سیرم؟
که می گردم ولی زلف پریشانی نمی بینم
خدایا عشق درمانی به غیر از مرگ می خواهد
که من می میرم از این درد و درمانی نمی بینم
استاد فاضل نظری
|
کاربران زیر از رزیتا به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:17 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|