پارسی بگوییم در این تالار گفتگو بر آنیم تا در باره فارسی گویی به گفتمان بنشینیم و همگی واژگانی که به کار میبیندیم به زبان شیرین فارسی باشد |
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
روی یخ گرد و خاک بلند نکن
وقتی کسی بی خود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند .
روز های آخر زمستان بود و هنوز کوه ها برف داشت و یخبندان بود ، چوپانی بز لاغر و لنگی را که نمی توانست از کوره راه های یخ بسته کوه بگذرد در سر " چفت " ( آغل ) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد . عصر که می شد و چوپان گله را از صحرا و کوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در " چفت " می خوابید . یک روز که بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یک گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرأت نکرد به او حمله کند چون می دانست که سگ های ده امانش نمی دهند . ناچار فکری کرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا کرد . بز گفت : " چیه ؟ چه می خواهی ؟ " گرگ گفت : " اینجا نچر " بز گفت : " برای چه ؟ " گرگ گفت : " میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم که زود چاق بشوی " بز با خودش گفت : " شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلکه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم " بعد از گرگ پرسید : " خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم ؟ " گرگ گفت : " این زمین ، زمین وقف است و علفش ترا فربه و چاق نمی کند ، راهش هم اینست که بروی بالای آن کوه که من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر ! " بز با خودش فکر کرد که خب گرگ که به سفر می رود و آن طرف کوه هم رمه گوسفند ها و چوپان هست بهتر است که کمی صبر کنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفند ها برگردم .
گرگ که بز را در فکر دید فهمید که حیله اش گرفته ، از بز خداحافظی کرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز کمین کرد . بز هم که دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع کرد از کوه بالا رفتن ، اما توی راه یک مرتبه دید که ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید . بز فکری کرد و ایستاد تا گرگ به او رسید . بز گفت : " می دانم که می خواهی مرا بخوری ، من هم از دل و جان حاضرم چون که از زندگیم سیر شده ام ، فقط از تو می خواهم که کمی صبر کنی تا بالای کوه برسیم و آنجا مرا بخوری ، چون که اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیک ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت ، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نکشم نمی شود آخر جان است بادمجان که نیست ! " گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند . خلاصه شرطش را قبول کرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا کردند از کوه بالا رفتن ، گرگ که دید نزدیک است بالای کوه برسند شروع کرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد که " یخ سرگرد نده " بز که فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت : " ای گرگ من که می دانم خوراک تو هستم ، تو خودت هم که می دانی هر چه به قله کوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می کنی من که گفتم از زنده بودن سیر شدم و گرنه همان پایین کوه جیغ می کشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند " . گرگ گفت : " آخه کمی یواش برو ، گرد و خاک نکن نزدیکه چشمای من کور بشه " . بز گفت : " آی گرگ ! روی یخ راه رفتن که گرد نداره ، بیجا بهانه نگیر " خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر کوه برسند .
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت که مبادا سگ های ده از کار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هر چند قدمی که می رفت نگاهی به پشت سرش می کرد بز هم که می دانست چوپان و گوسفند ها سر کوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار کند . تا اینکه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه کند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار کرد و خودش را به گله رساند . سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند . بز با خودش عهد کرد که دیگر به حرف دیگران گوش نکند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد . فردای آن روز همان گرگ بز را دید که باز در جای دیروزی می چرد . با خودش گفت : " اینجا گرگ زیاد است او که مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم که فرار کند" .
با این فکر رفت پیش بز ، بز هم که از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد که مثلاً گرگ را نمی شناسد . گرگ گفت : " آهای بز ! اینجا ملک وقفه ، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه " . بز گفت : " من حرف تو را باور نمی کنم مگر به یک شرط ، اگر شرط مرا قبول کنی آن وقت هر جا که بگی میرم " گرگ گفت : " شرط تو چیه ؟ " بز گفت : " اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یک بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری که این ملک وقفی است آن وقت من حرفت را باور می کنم " . گرگ گفت : " خب اینکه کاری نداره " و به سر تنور رفت تا قسم بخورد ، زیر چشمی هم اطراف را می پایید که نکند سگ ها یک مرتبه به او حمله کنند غافل از اینکه یک سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین که رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی که توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله کرد . سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره کردند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خان یغما
هر گاه ثروت و مکنتی در معرض دستبرد و غارت و چپاول افراد زورمند متعدی قرار گیرد و چیزی برای صاحب مال و یا وارثان صغیر و ناتوان باقی نگذارند ناظران خیراندیش اصطلاحاً می گویند : " مگر خوان یغماست که این طور چپاول می کنند ؟ "
به طوری که ملاحظه می شود از ترکیب دو لغت خوان و یغما به مفهوم سفره غارت و چپاول افاده معنی می کنند در حالی که چنین نیست و واژه یغما در این عبارت معنی و مفهوم دیگری دارد و عمل غارتگری و چپاول به هیچ وجه با معنی واقعی و تاریخی خوان یغما تطبیق نمی کند .
همانطوری که اشاره شد خوان یغما به معنی سفره غارت چپاول نیست و متأسفانه مانند سایر غلط های مشهور ، این عبارت هم به غلط ، مشهور و مصطلح گردیده است . نگارنده نیز تحت تأثیر همین اشتباه در صدد برنیامد راجع به ریشه تاریخی این ضرب المثل زحمت تحقیق و حتی تفکر به خود دهد زیرا ظاهراً چنین به نظر می رسید که خوان یغما لغت مرکبی است از دو واژه خوان به معنی سفره و یغما به معنی غارت ، و ارتباطی با این قسمت که ناظر بر ریشه های تاریخی و واقعی امثال و حکم است نخواهد داشت ولی در یکی از مجلات ماهانه تهران مقاله محققانه ای به قلم دکتر علی اصغر حریری تحت عنوان : تحقیقی درباره نام و هنگام جشن سده ، درج و حقیقت قضیه - البته بر راقم این سطور - روشن گردیده است .
نویسنده محترم در مقاله مزبور ضمن شرح مبسوط و مستدلی ثابت کرد که جشن سده در اصل جشن شگه بود و با جشنی که پنجاه روز پیش از نوروز برپا می داشتند به هیچ وجه ارتباطی ندارد . چون در آن مقاله مطالب جامع و سودمندی راجع به خوان یغما نوشته شده است لذا برای روشن شدن ریشه تاریخی این عبارت مثلی که به غلط شهرت یافته بهتر دانست که آن مطالب را عیناً نقل کند :
" .... ما در ضمن مطالعات خود به جشنی برخوردیم که معمول اقوام سگان بود که در ایران به غلط ساکاها می نویسد و نام آن جشن را سیاحان یا مورخان یونانی سکئه یا سگه ضبط کرده اند . تشریفات این جشن درست مطابق همان تشریفات جشن سده است و از اینجاست که می توان گفت که سده در اصل سگه بوده است – سدک = سگک - و اینکه حرف گاف مبدل به دال شده است به چندین دلیل امکانی دارد که پذیرفتنی است .
" در عهد اسلامی پس از آنکه طوایف تورانی ماوراء النهر جای سگان قدیم را گرفتند دین و آیین قدیم و حتی عادات سگان را اخذ کرده بودند و از آن جمله جشنی که به طرز جشن سگه می گرفتند خوان یغما می نامیدند و چنان که می دانیم یغما نام گروهی از تورانیان است که چندی بعد به شهری داده شده است که در نزدیکی خجند کنونی واقع بوده است . در عهد مغولی و تیموری به این گونه جشن های همراه با ضیافت نام طوی بر وزن خوی داده می شد که امروز در آذربایجان به جشن عروسی اطلاق می شود .
در اوستا چندین بار از رسم طوی های عظیم و خوان یغما که از ملوک کیان و ملوک قدیم و خراسانی ، اشکانیان اباورد – ابیورد - داده می شده است سخن رفته است . و آخرین ملک ایرانی اسلامی که جشن سده را به طرز سگان گرفت و خوان یغما نهاده مرداویج دیلمی بود . در باب خوان یغما سعدی گوید :
ادیم زمین سفره عام اوست
برین خوان یغما چه دشمن چه دوست
" نسبت غارتگری نیز که بر ترکان یغما داده اند اشاره به همین جشن و به همین عادت سورچرانی و ضیافت عام است و گرنه ترکان یغما در حقیقت مردمی سغدی و ایرانی و سخت متمدن بوده اند و شهرنشین ، نه مانند و تراکمه که از تربیت مواشی و ترکتازی و غارتگری معاش می گذرانیدند .
از سطور بالا چنین معلوم می شود که خوان یغما نام یکی از جشن های مجلل و باشکوه تورانیان ماوراء النهر بوده است که آداب و رسوم آن را از جشن سگه اقتباس کرده اند . توضیح آنکه در این جشن سفره های وسیعی می گسترانیدند . انواع و اقسام خوراک های لذیذ و نوشیدنی های خوشگوار در آن می نهادند . از عموم طبقات دعوت می کردند که در این ضیافت عمومی حاضر شوند و ضمن انجام سایر مراسم معموله بخورند و بنوشند . اگر به این سفره و ضیافت عام نام خوان یغما داده شده است شاید از این جهت بوده که شرکت کنندگان در جشن مجاز بودند ضمن اکل و شرب هر چه می خواهند با خود ببرند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
عجب سر گذشتی داشتی کل علی ؟
چون یک نفر به دقت تمام برای دیگری حرف بزند اما آخر کار ببیند که حرفش در او اثر نکرده ، این مثل را به زبان می آورد .
یک بابایی مستطیع شده بود و به مکه رفته بود و برگشته بود و شده بود حاجی و همه به او می گفتند : حاجلی ( حاج علی )
اما یک دوست قدیمی داشت که مثل قدیم باز به او می گفت : کللی ( کل علی ـ کربلایی علی ). مثل اینکه اصلاً قبول نداشت که این بابا حاجی شده !
این بابا هم از آن آدم هایی بود که تشنه عنوان و لقب هستند و دلشان لک زده برای عنوان ! اگر هزار بلا سرشان بیاید راضیند اما به شرط اینکه اسم و عنوان آنها را با آب و تاب ببرند ! حاج علی پیش خودش گفت : باید کاری بکنم تا رفیقم یادش بماند که من حاجی شده ام به این جهت یک شب شام مفصلی تهیه دید و رفیقش را دعوت کرد . بعد از اینکه شام خوردند ، نشستند به صحبت کردن و او صحبت را به سفر مکه اش کشاند و تا توانست توی کله رفیقش کرد که حاجی شده !
توی راه حجاز یک نفر سرش به کجاوه خورد و شکست و یک همچین دهن وا کرد ، آمدند و به من گفتند حاج علی از آن روغن عقربی که همراهت آورده ای به این پنبه بزن ، بعد گذاشتند روی زخم ، فردا خوب خوب شد همه گفتند خیر ببینی حاج علی که جان بابا را خریدی .
در مدینه منوره که داشتم زیارت می خواندم یکی از پشت سر صدا زد " حاج علی " من خیال کردم شما هستی برگشتم ، دیدم یکی از همسفر هاست ، به یاد شما افتادم و نایب الزیاره بودم .
توی کشتی که بودیم دو نفر دعوایشان شد نزدیک بود خون راه بیفتد همه پیش من آمدند که حاج علی بداد برس که الان خون راه می افتد . وسط افتادم و آشتی شان دادم همسفر ها گفتند : خیر ببینی حاج علی که همیشه قدمت خیر است .
نزدیکی های جده بودیم که دریا طوفانی شد نزدیک بود کشتی غرق شود که یکی از مسافر ها گفت : حاج علی ! از آن تربت اعلات یک ذره بینداز توی دریا تا دریا آرام بشود . همین که تربت را توی دریا انداختم دریا شد مثل حوض خانه مان ... همه همسفرها گفتند : خدا عوضت بده حاج علی که جان همه ما را نجات دادی .
خلاصه گفت و گفت تا رسید به در خانه شان : همه اهل محل با قرابه های گلاب آمدند پیشواز و صلوات فرستادند و گفتند حاج علی زیارت قبول ... همین که پایم را گذاشتم توی دالان خانه و مادر بچهها چشمش به من افتاد گفت : وای حاج علیجون ... همین را گفت و از حال رفت .
خلاصه هی حاج علی حاج علی کرد تا قصه سفر مکه اش را به آخر رساند وقتی که خوب حرف هاش را زد ، ساکت شد تا اثر حرف هاش را در رفیقش ببیند ، رفیقش هم با تعجب فراوان گفت : عجب سرگذشتی داشتی کل علی ؟
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بلبل به شاخ گل نشست
وقتی که یک نفر حرف زشت و نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته !
در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد . روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند چون هر کدام از یک محل بودند همراه هم نیامدند بلکه جدا جدا آمدند ، وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست و خوب به اسب رسید و از آن پذیرایی کرد ، آمدند در اتاق پذیرایی نشستند .
البته هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود ، تا وقت ناهار شد و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هر کدام از نوکر ها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود . به خوبی خان ها را پذیرای کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود ، تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد و دید ، یک دفعه از کنار در صدا زد : آقا ! آقا ! هر کدام از خان ها صدای نوکر خودشان را می شناختند و همه خان ها سر خود را برگرداندند و نوکر را نگاه کردند تا همان خانی که در پشت لبش باقیمانده غذا بود سرش را بلند کرد ، دید نوکر خودش هست و جوابش داد ، نوکر گفت : « آقا ، بلبل به شاخ گل نشست » خان متوجه شد ، پشت لبش را خوب پاک کرد ، بقیه خان ها که در آن مجلس بودند خیلی تعجب کردند که این نوکر عجب حرف قشنگی زد و چطوری ارباب خودش را متوجه این موضوع کرد .
بعد از چند دقیقه یکی از خان ها برای ادرار به مستراح رفت و رسم چنان بود که وقتی آقا به مستراح می رفت نوکر او آفتابه را پر می کرد و برایش می برد . وقتی این نوکر آفتابه آب را برای خان برد ، خان رو کرد به او و گفت : « دیدی امروز توی مجلس نوکر فلانی چه حرف قشنگی زد ، چه نوکر خوبی ، واقعاً خیلی خوب بود ، و آقای خود را سرافراز کرد ، خوب گوش کن ببین چه می گویم ، هفته دیگر من میهمانی دارم و همه این خان ها به منزلم می آیند بعد از خوردن ناهار من همین کار را می کنم یعنی مقداری خوراکی به لب و سبیلم می مالم تو باید خوب متوجه باشی ، یک دفعه صدا بزن و همین حرفی را که امروز نوکر فلانی گفت تو هم بگو تا من ، در آن مجلس سربلند و سرافراز شوم » .
نوکر این حرف ارباب را به یاد سپرد تا اینکه روز میهمانی فرا رسید و تمام خان ها آمدند ، وقت ناهار که شد و سفره غذا را چیدند و خان ها مشغول غذا خوردن شدند درحین غذا خوردن همان خان یعنی صاحبخانه مطابق حرفی که به نوکرش در هفته قبل زده بود مقداری غذا بر پشت لب و سبیلش باقی گذاشت ، خوردن غذا که تمام شد خان انتظار کشید که نوکرش همان حرف را بزند ولی نوکر آن عبارت را فراموش کرده بود و هر چه خواست آن حرف را به یاد بیاورد نتوانست خان هم چپ چپ به نوکرش نگاه می کرد و منتظر بود و اشاره می کرد تا اینکه نوکر یک دفعه صدا زد : « آقا ! آقا ! » خان متوجه شد و سر را بلند کرد و گفت : « بله » بقیه خان ها هم متوجه شدند . نوکر گفت : « آقا آن چیزی که آن هفته تو مستراح به من گفتی پشت لب و روی سبیل شما ست پاکش کن !! »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبیلش آویزان شد
اصطلاح بالا در امثله سائره کنایه از پکری و نکبت و ادبار است که در مورد افراد سرخورده و وارفته و ورشکسته بکار می رود .
اکنون ببینیم چگونه « سبیل آویزان می شود » و از طرف دیگر آویزان شدن سبیل چه ارتباطی با عدم رضایت و ناخشنودی دارد .
همانطوری که در مقاله « سبیل کسی را چرب کردن » یادآور شد ، سلاطین صفوی به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف میدانستند و به همین ملاحظه لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند ، لذا غالباً سبیل های کلف و چخماقی می گذاشتند و کلیه حکام و سرداران و قزلباش ها و افراد منتسب به دستگاه سلطنت به مصداق " الناس علی دین ملوکهم " از این روال و رویه پیروی می کردند ، چو می دانستند که میزان علاقه و محبت سلطان با طول و تراکم سبیل ارتباط دارد و از این رهگذر می توانند به مقصد و مقصود دست یابند !
در اوایل سلطنت صفویه ریش بلند و انبوه خریدار داشت و عبارت " اللحیه حلیه " ورد زبان بوده است . ولی شاه عباس کبیر ریش بلند را به جهاتی که در مقاله " باج سبیل " اشارت رفت ، خوش نداشت و آن را جاروی خانه می نامید .
در عصر و زمان او بازار ریش تا آن اندازه کاسد شده بود که هر کس ریش داشت ، مجبور شد بتراشد و حتی روحانیون نیز بعضاً از این دستور معاف نبودند .
اما گذاشتن سبیل بزرگ و درشت و چخماقی و از بناگوش در رفته آزاد بود و شاه عباس سبیل را آرایش صورت می شمرد و بر حسب بلندی و کوتاهی آن بیشتر و کمتر حقوق می پرداخت .
پیداست وقتی که بازار سبیل تا این حد گرم و با رونق باشد کمتر کسی ریش می گذاشت و یا به ساحت سبیل دست دراز می کرد . بلکه سبیل را پر پشت و متراکم می کردند و به قدر توانایی و استطاعت مالی هر روز آن را با روغن مخصوصی جلا و مالش می دادند تا هم شفاف شود و هم به علت چربی و چسبندگی از زیر دو سوراخ بینی و لب بالا به سوی بناگوش متمایل گردد .
رعایت نظافت و جلا و شفافیت سبیل آنهم به طریقی که گفته آمد ، واقعاً کاری پر زحمت بود و هر روز قریب یک ساعت وقت صرف می شد تا به صورت مطلوب درآید و در عالی قاپو مورد بی اعتیایی و احیاناً غضب سلطان واقع نشود .
سبیل درباریان و ملازمان دستگاه سلاطین و حکام صفوی برای ایرانیان هوشمند ، بخصوص اصفهانی های زیرک و باریک بین ، فی الواقع در حکم میزان سنج بود که از شکل و هیئت آن به میزان لطف و مرحمت سلطان و مافوق نسبت به صاحب سبیل پی می بردند .
فی المثل سبیل پرپشت و شفاف که تا بناگوش می رفت و در پایان چند پیچ می خورد و به سوی بالا دایره وار حلقه می زد ، دلیل بر شدت علاقه و مرحمت سلطان بود که هر روز صاحب سبیل را به حضور می پذیرفت و با او به مکالمه و مشاوره می پرداخت .
هر قدر که تعداد حلقه ها و شفافیت سبیل کمتر جلوه می کرد به همان نسبت معلوم می شد که میزان لطف و عنایت سلطان یا حاکم وقت نقصان پذیرفته است . چنانچه سبیل ها به کلی از رونق و جلا می افتاد و به علت نداشتن چربی و چسبندگی به سمت پایین متمایل و یا به اصطلاح " سبیل آویزان می شد " این آویزان شدن سبیل ها را بر بی مهری مافوق و کم پولی و احیاناً مقروض و بدهکار بودن صاحب سبیل تلقی می کردند تا آنجا که بر اثر کثرت استعمال و اصطلاح به صورت ضرب المثل درآمده ، از آن در موارد مشابه که حاکی از نکبت و ادبار و افلاس باشد استشهاد و تمثیل می کنند .
مثلاً اگر در حال حاضر گفته شود : فلانی سبیلش آویزان شد ، از آن این معانی و مفاهیم مجازی افاده می شود که :
فلانی ورشکست شد ، از قدرت افتاد ، و میدان را به حریف واگذار کرد .
اما زیر سبیلی در کردن : از شادروان مؤتمن الملک پیرنیا رییس مجلس شورای ملی در دوره چهارم تقنینه نقل می کنند که روزی در جمع دوستان اظهار داشت :
« بر من روشن بود که موی سر برای جلوگیری از حرارت آفتاب آفریده شده و مو های ابرو و مژگان هم چشم را از عرق پیشانی و نفوذ خاک و خاشاک محفوظ می دارد . ریش هم پیداست که مانند موی سر از تابش حرارت آفتاب و نفوذ گرد و غبار در پوست و مسامات صورت جلوگیری می کند ، ولی فلسفه وجود سبیل بر من مجهول بود که چرا و به چه جهت بر روی لب و بالای دهان روییده می شود .
سال ها گذشت تا اینکه پس از مدت ها تفکر و اندیشه و برخورد با افکار و عقاید موافق و مخالف به این نتیجه رسیدم که خداوند تبارک و تعالی سبیل را از آن جهت خلق فرمود که بعضی حرف ها را برای آنکه نشنیده بگیریم باید زیر سبیلی در کرد تا هم گوش را آزاری نرسد و هم پاسخی که احیاناً مخالفان را رنجیده خاطر کند بر زبان جاری نشود ! »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
صد رحمت به کفن دزد اولی
مردی بود که از راه دزدیدن کفن مردگان و فروختن آنها امرار معاش میکرد و هر کس که می مرد او شبش می رفت قبرش را می شکافت و کفنش را می دزدید . این مرد روزی حس کرد که تمام عمرش گذشته و پایش لب گور است . پسرش را که تنها فرزندش بود صدا زد و گفت : " پسر جان من در تمام عمرم کاری کردم که لعن و طعن همه را به خودم خریدم . هیچ کس در این دنیا نیست که بعد از مردنم ذکر خیری از من بکند . از تو می خواهم کاری کنی که مثل من وقتی پیر شدی از کارهایت پشیمان نشوی و همه ذکر خیر تو را بر زبان داشته باشند " . پسر گفت : " پدر ! من کاری خواهم کرد که مردم پدر بیامرزی برای تو هم که پدرم هستی بدهند " . پدر گفت : " نه ، دیگر هیچ کس پدر بیامرزی برای من نمی فرستد " پسر گفت : " گفتم که کاری می کنم تا همه مردم یک صدا ذکر خیرت را بگویند و بگویند خدا پدرت را بیامرزد " . از این موضوع چندی گذشت . مرد کفن دزد مرد . مردم او را خاک کردند و رفتند . پسرش شب آمد و کفن او را از تنش درآورد و جسدش را هم بیرون کشید و ایستاده توی قبر نگهداشت . فردای آن روز که مردم برای خواندن فاتحه به قبرستان آمدند و این وضع را دیدند گفتند : " خدا پدر کفن دزد اولی را بیامرزد . اگر کفن را می دزدید مرده مردم را از قبر بیرون نمی انداخت " .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سد سکندر باش
هرگاه بخواهند کسی را به مقاومت در مقابل دشمن یا حوادث تشویق و تشجیع کنند از ضرب المثل بالا استفاده کرده یا به اصطلاح دیگر می گویند : مانند سد سکندر پایداری کن .
باید دید این سکندر کیست و کدام سد را بنا کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است .
در تعریف و توصیف منشأ تاریخی آب حیات در همین کتاب گفته شد که اسکندر مقدونی به روایت افسانه پردازان از ظلمات و کنار چشمه آب حیات بدون اخذ نتیجه به روشنایی رسید و جانب باختر را در پیش گرفت .
در این قسمت افسانه نویسان خیال پرداز معتقدند که اسکندر ذوالقرنین در بازگشت از ظلمات به شهری سبز و آراسته رسید که در پای کوهی بلند واقع شده بود . بزرگان شهر به خدمت شتافتند و از خراب کاری قومی به نام یأجوج و مأجوج شکوه و زاری کردند . و برای توضیح بیشتر گفتند که این جانوارن اندامی پر موی و دندانی چون دندان گراز دارند . گوشهایشان به قدری پهن است که در موقع استراحت یکی ار بستر و دیگری را روپوش میکنند! در فصل بهار گروه گروه از کوهسار فرود می آیند و خواب و آسایش را بر ما تباه می سازند .
اسکندر چون شرح ماجرا شنید بی نهایت متأثر گردید و با گروهی از دانشمندان که در التزام بودند به گذرگاه یأجوج و مأجوج شتافت و محل تنگه بین دو کوه را که معبر اقوام وحشی بود از نزدیک وارسی کرد .
آنگاه فرمان داد دو دیوار از دو پهلوی کوه به ارتفاع پانصد ارش و پهنای یک صد ارش بنا کردند ، سپس سنگ و کچ و آهن و مس و روی و گوگرد و نفت و قیر را بوسیله حرارت آتش با یکدیگر درآمیختند و میان دو دیوار را با این ماده مخلوط و ممزوج به کلی پر کردند و بدین وسیله سکنه جنوبی سد از تعرض و آسیب قوم یأجوج و مأجوج برای همیشه مصون ماندند .
این بود داستان سد سکندر که بصورت ضرب المثل درآمده و در میان کلیه طبقات مردم مصطلح می باشد .
اما همانطوری که در پایان مقاله آب حیات شرح داده شد باید دانست که این داستان هم مخلوق دماغ خیال پرور افسانه نویسانی است که اسکندر را به غلط ذوالقرنین پنداشته ، هر چه راجع به ذوالقرنین و یأجوج و مأجوج در قرآن کریم سوره کهف خوانده و ترجمه کرده اند از او دانسته همه را به او نسبت داده اند . در صورتی که اسکندر مقدونی در تمام مدت عمر کوتاهش سدی که شهرت پیدا کند بنا نکرد و با ملل مغلوبه هم به شهادت تاریخ مهربان و دادگر نبوده است .
اسکندر از راه شام به ایران حمله برد و تا پنجاب هند پیش راند . موقعی که از پنجاب باز میگشت اجل مهلتش نداد و در شهر بل درگذشت .
چون در مقاله آب حیات ثابت شد که کوروش همان ذوالقرنین موصوف است ، دیگر جای شک و تردید باقی نمی ماند که بنیانگزار این سد عظیم که در تنگه داریال واقع در کوه های قفقاز بنا شده جز کوروش بزرگ کسی دیگر نمی تواند باشد ، زیرا در قرآن کریم برای بنای این سد دو صفت متمایز ذکر شد :
یکی آنکه سد را بین دو دیوار طبیعی بلند بر پای داشته اند : " تا جایی رسید که بین دو دیوار عظیم بود و در آنجا قومی یافت که زبان نمی فهمیدند " .
دیگر آنکه جزء مصالح آن بیش از حد و اندازه آهن به کار رفته است : " آنقدر تخته های آهن بیاورید که با آن بتوان دو کوه را به هم برآورد . "
همین دو صفت ما را به مقصود رهبری می کند که فقط سلسله جبال قفقاز دارای این مشخصات می باشد و هم اکنون نیز بقایای دیوار آهنی در این نواحی هست که مسلماً باید همان سد کوروش باشد . ( به کتاب سرزمین جاوید جلد اول مراجعه شود )
اجمال قضیه آنکه کوروش در حمله سوم که به منظور اصلاح اوضاع حدود ماد در شمال غرب ایران صورت گرفته به دامن جنوبی سلسله جبال قفقاز و نزدیک رودی رسید که هنوز هم به نام رود کر یا رود کوروش موسوم است .
شک نیست در این حمله با اقوام کوهستانی این منطقه روبرو شده است که احتمال دارد همان قومی باشند که مورخین یونانی به نام کوشی خوانده و داریوش نیز در کتیبه خود به کوشیاه از آنان نام می برد .
همین ها هستند که به کوروش از قوم یأجوج و مأجوج که یونانیان در آن زمان آنان را به نام سیت نامیده اند ، شکایت برده اند و چون تمدنی نداشتند در قرآن به " زبان نمی فهمیدند " توصیف شده اند . اگر به نقشه جغرافیایی قفقاز نگاه کنیم ، ملاحظه می شود که در مشرق قفقاز ، دریای خزر راه عبور به شمال را سد میکند . در مغرب دریای سیاه مانع از عبور به طرف شمال است . در وسط نیز سلسله کوه های قفقاز مانند یک دیوار طبیعی راه بین جنوب و شمال را قطع می کند . فقط یک راه در تنگه میان این سلسله جبال وجود دارد که امروزه به نام تنگه داریال میخوانند و در ناحیه ولادیقفقاز و تفلیس واقع شده است . قبایل شمال برای هجوم به نواحی جنوب هیچ راهی جز تنگه مزبور نداشتند و از همین تنگه هجوم برده و به قتل و غارت می پرداختند .
کوروش در این تنگه سدی آهنین بنا کرد و بدین وسیله جلوی مهاجمین را گرفت . چنانچه به تاریخ مراجعه کنیم ، میبینیم که پس از کوروش دیگر صحبتی از هجوم و دستبرد از طریق تنگه مزبور شنیده نمی شود و در واقع کوروش بدین وسیله دروازه آسیای غربی و نواحی شمال را قفل نمود .
اتفاقاً در کتب ارامنه که بیشتر مورد اعتناست این سد را از زمان قدیم بهاک کورایی ، یعنی : در بند کوروش و بعضی ها کابان کورایی ، یعنی : گذرگاه کوروش خوانده اند . چه کور قسمتی از نام کوروش است ، بنابراین به اجماع کلیه محققانی که اخیراً به تحقیق پرداخته اند کاملاً مسلم گردید که بنیانگزار سد یأجوج و مأجوج که به غلط " سد سکندر " می خوانند ، کوروش بزرگ سرسلسله دودمان هخامنشی بوده است نه اسکندر مقدونی . ( چنانچه راجع به ذوالقرنین و سد سکندر اطلاعات بیشتر و جامعتر مورد حاجت باشد به لغتنامه دهخدا ، بخصوص کتاب کوروش کبیر تألیف دانشمند و سیاستمدار نامدار هندوستان مولانا ابوالکلام آزاد ترجمه دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی مراجعه شود )
در پایان آقای پیشتاز در سلسله مقالاتی تحت عنوان سرزمین جاوید اقتباس از آثار ماریژان موله و هرتز فلد و گیرشمن که از سرگذشت پر شور ایران زمین و مردم ایران بحث می کند ، موضوع سد دربند را چنین شرح می دهد :
« .... ایش توویگو پادشاه ایران قبل از اینکه به دست کوروش شکست بخورد و سلطنت را از دست بدهد یک خدمت بزرگ به ایرانیان کرد و آن ساختن سد دربند بود برای جلوگیری از قوم مهاجم هپتال ها . ساختن سد مزبور را به کوروش نسبت میدهند و بعضی هم می گویند که آن سد را داریوش ساخت ؛ ولی تردید وجود ندارد که ایش توویگو یا آستیاک ساختن سد مزبور را شروع نمود و شاید خود او موفق به اتمام آن نشد و بعد از وی کوروش آن را به اتمام رسانید و ساختن سد دربند کاری نبوده که در ظرف یک یا دو سال به اتمام برسد .
آثار این سد هنوز هم موجود است و می توان دریافت که یک سد بزرگ و معتبر بوده و بعد از اینکه سد مزبور ساخته شد دیگر هپتال ها نتوانستند ایران را از آن راه مورد تهاجم قرار بدهند و گرچه باز وارد ایران شدند اما نه از راه دربند بلکه از راه های دیگر یعنی از راه شمال استرآباد و خراسان . »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ما را از این نمد کلاهی است
هر گاه در محفلی راجع به موضوعی بحث شود یکی از حاضران مجلس که داعیه علم و اطلاع در اطراف موضوع مورد بحث داشته باشد برای اعلام و اثبات فضل و دانش خویش به ضرب المثل بالا متوسل می شود و می گوید : « ما را هم از این نمد کلاهی است » .
این عبارت مثلی اختصاص به مسائل معنوی ندارد بلکه غالباً در امور مادی نیز از آن استفاده می کنند ، فی المثل اگر پای مال و منال در میان باشد و یا برای احراز مقام و منصبی فعالیت کنند برای توجیه خواسته خویش چنین می گویند : « ما را هم از این نمد کلاهی باید باشد . » یا به شکل دیگر : « از ین نمد کلاهی نصیبم گردید » .
اما ریشه این ضرب المثل :
مولانا عبد الرحمن جامی ( 817 - 898 هجری ) یکی از شاعران صوفی مشرب و یکی از نویسندگان بزرگ ایران است که در قرن نهم هجری می زیست و با سلطان حسین بن منصور بن بایقرا آخرین پادشاه معارف پرور دودمان تیموری در ایران معاصر بود و مورد عنایت و حمایت امیر علیشیر نوایی وزیر دانشمند او بوده است .
جامی سر آمد فضلای عصر خویش بود و جمعی از محققین او را آخرین شاعر بزرگ ایران می دانند و خاتم الشعرا لقب داده اند .
ملا بنایی نیز از شعرای معاصر جامی بود که در شعر و ادب خاصه بدیهه گویی به حد کمال دست داشت و در این زمینه خود را برتر و بالا تر از شعرای همزمان من جمله جامی می دانست . روزی سلطان میرزا حسن با جمعی از شعرا و دانشمندان نشسته بود و از هر مقوله سخن می گفتند و البته روی سخن آنان بیشتر در اطراف کمالات علمی و ادبی جامی دور می زد .
ملا بنایی که از شاعران حاضر در آن مجلس بود رشته سخن را به بدیهه گویی و اشعار ارتجالی کشانیده گفت : « جامی هر که و هر چه باشد در بدیهه گویی عاجز است » .
اتفاقاً در این موقع جامی وارد مجلس شد و به فراست دریافت که سخن از او در میان بوده است . میرزا حسن که میزبان جلسه بود به حاضران گفت:
« امروز بدیعتاً شعر باید گفت . » و ابتدا به جامی که مقام شیخوخیت داشت رو کرد و گفت : « می خواهم این چهار چیز را به سلک نظم آورید : چراغ ، غربال ، نردبان ، ترنج » .
مولانا جامی مرتجلاً گفت :
ای گشته چراغ دولتت بدر منیر
غربال شود سینه اعدادت ز تیر
بر پله نردبان همت نه پای
از اوج فلک ترنج دولت برگیر
آن گاه رو به ملا بنایی کرد و گفت :
« از تو شعر بدیهه می خواهم که این چهار چیز در آن گنجانده شود : منقل ، طاس ، شرح شمسیه ، کلاه نمد . » ملا بنایی بدون تأمل گفت :
چون منقل اگر چه دود آهی داریم
بر طال ملک نه کارگاهی داریم
با ما سخنی ز شرح شمسیه مگوی
ما نیز ازین نمد کلاهی داریم
شک نیست که این عبارت مثلی سابقه قدیمیتر دارد چنان که در الهی نامه عطار موضوع حکایتی با این شعر شروع می شود .
در آن ویرانه شد محمود یک روز یکی
دیوانه ای را دید پر سوز
تا به این بیت می رسد که دیوانه می گوید :
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولی گمان می رود که عبارت بالا پس از مشاعره و بدیهه گویی جامی و ملا بنایی در بزم سلطان میرزا حسن که همیشه مجمع فضلا و دانشمندان نامدار بوده است بر سر زبان ها افتاده به صورت ضرب المثل درآمده است .
علی کل حال بر عهده پژوهشگران آینده است که در این مورد بیشتر تحقیق و مداقه کنند تا چنانچه واقع نفس الامر جز این باشد ریشه واقعی ضرب المثل را به دست آورند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
از پشت خنجر زد
پناهبر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستی جلوه می کنند ولی چون وثوق واعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر می زنند " ودشنه را تا دسته در قلب دوست فریب خورده فرو می کنند . افراد منافق بهسابقه تاریخ و شوخ چشمی های روزگار هرگز روی خوش ندیدند و اگر احیاناً چندصباحی از باده غرور و خیانت سرمست بودند ، آن سرمستی دیری نپایید و آن شهدموقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گردید .
اکنون ببینیم چه کسی برای اولین بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلی به کجا انجامید :
هنگامیکه ذونواس فرزند شواحیل ( یا به قولی تبع الاوسط پادشاه یمن موسوم بهحنیفه بن عالم ) را به قتل رسانید و به دستیاری بزرگان و امرای کشور برمسند سلطنت مستقر گردید ، چون پیرو هیچ مذهبی نبود و یا به روایتی از آیینموسی پیروی می کرد ، در مقام آزار و کشتار امت مسیح برآمد و کار ظلم وشکنجه را نسبت به این قوم بجایی رسانید که عاقبت پادشاه حبشه ، که دینمسیحیت داشت ، در صدد دفع و رفع وی برآمد و یکی از سرداران نامی خود به ناماریاط را با هفتاد هزار سپاهی به کشور یمن اعزام داشت .
در جنگی کهبین اریاط و ذونواس رخ داد ، ذونواس به سختی شکست خورده ، منهزم گردید واریاط زمام امور یمن را در دست گرفت . دیر زمانی از امارت اریاط در یمننگذشت که یکی از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وی حسد میورزید ، سپاهیانی فراهم آورده متوجه شهر صنعا پایتخت یمن شد . اریاط مردیسلحشور و شجاع بود و ابرهه می دانست که از عهده وی در میدان جنگ بر نخواهدآمد . بنابراین در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتی در میدان جنگبا اریاط روبرو می شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول می دارد ؛ ویناگهان از پشت به اریاط حمله کند و کارش را بسازد . چون ابرهه و اریاطمقابل یکدیگر قرار گرفتند ، اریاط با ضربت شمشیر خود چنان بر فرق ابرههنواخت که تا نزدیک ابروی وی ، شکافی عظیم برداشت ! ولی در همین موقع غنودهبه دستور ارباب خود ، اریاط را نامردانه از " پشت خنجر زد " و به قتلرسانید . وقتی که خبر کشته شدن اریاط به نجاشی پادشاه حبشه رسید ، سختبرآشفت و سوگند یاد کرد که تا قدم بر خاک یمن نگذارد و موی سر ابرهه را بهدست نگیرد از پای ننشیند . چون ابرهه از قصد نجاشی و سوگندی که یاد کردهبود آگاه شد ، تدبیری اندیشید و نامه ای مبنی بر پوزش و معذرت با انبانی ازخاک یمن و موی سر خویش توسط یکی از کسان و نزدیکان به حضور سلطان حبشهفرستاد و در نامه معروض داشت : « برای آنکه سوگند سلطان راست آید ، خاک یمنو موی سر خویش را فرستادم . »
عبارت مثلی از پشت خنجر زد احتمال داردسابقه قدیمی تر داشته باشد ، زیرا افراد محیل و مکار در هر عصر و زمانیوجود دارند و همیشه کارشان این است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند . ولی واقعه ای که جمله بالا را بر سر زبان ها انداخت به قسمی که رفته رفتهبه صورت ضرب المثل در آمده محققاً همین غدر و خیانت و منافقی ابرهه بودهاست ؛ چو قبل از این واقعه هیچ گونه علم و اطلاعی از واقعه مهم دیگر مقدمبر واقعه ابرهه و اریاط در دست نیست . حضرت علی ابن ابیطالب (ع) در اینزمینه می فرماید : « چیزی سخت تر و مهم تر از دشمنی پنهانی ندیدم » .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-04-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
سبیلش را چرب کرد
عبارت بالا کنیه از رشوه دادن و به اصطلاح دیگر حق و حساب دادن است . برای رشاء و ارتشاء اصطلاحات زیادی وجود دارد که از همه مصطلح و معروفتر همین ضرب المثل بالا و اصطلاح خر کریم را نعل کرد ؛ است .
اکنون ببینیم سبیل چرب کردن با رشوه دادن چه رابطه ی دارد .
سبیل مأخوذ از سبله است و موهایی را که روی لب بالا می روید ، سبیل گویند . در فرهنگ ها و لغتنامه ها برای سبیل واژه های مترادفی از قبیل شارب و بروت آمده است که هر سه واژه با جزیی اختلاف به موهای زیر لب بالا اطلاق می شود . در ادوار گذشته سه نوع سبیل معمول بوده است : سبیل چخماقی ، سبیل کلفت ، و سبیل گنده .
سبیلی که دنباله آن به طرف بالا برگشته باشد ، چخماقی می گفتند . این نوع سبیل را در حال حاضر سبیل دوگلاسی نیز می گویند که از نام و سبیل دوگلاس فربنکس هنرپیشه معروف آمریکایی گرفته شده است ، با این تفاوت که سبیل چخماقی پرپشت و برگشته بود ، ولی سبیل دوگلاسی کوتاه و برگشته است .
سبیل کلفت ، سبیلی است که موهایش انبوه است ولی برگشتگی نداشته باشد .
سبیل گنده ، یعنی موهای کلان و بلند مانند سبیل دراویش که سرتاسر دهان را موقعی که بسته است تا انتهای لب پایین به کلی می پوشاند .
سبیل تاریخچه مشخصی ندارد . از بدو خلقت آدم سبیل با او همراه بود و غالباً وجه امتیاز جنس مرد بر جنس زن شناخته می شده است . در بعضی از ادوار تاریخ سبیل تا آن اندازه قدر و قیمت داشت که به دارندگان سبیل های کلفت و پرپشت باج مخصوصی بنام " باج سبیل " از طرف رعیا و طبقات پایین داده می شد .
برخی از سلاطین و رجال و سرداران عالم از سبیل خوششان می آمد و معتقد بودند که سبیل هر قدر پر پشت و متراکم باشد بر ابهت و سطوت صاحب سبیل افزوده می شود و از چنین کسی بیشتر حساب می برند به همین جهت بعضی از آنان سبیل هایی را دوست داشته اند که تا بناگوش ادامه پیدا کند .
در عصر صفویه بازار سبیل رونق یافت و سلاطین صفویه به علت انتساب به شیخ صفی الدین اردبیلی چون خود را اهل عرفان و تصوف می دانستند و به همین سبب لقب مرشد کامل را اختیار کرده بودند ؛ لذا غالباً سبیل های چخماقی و کلفت می گذاشتند و مریدان و پیروانشان را نیز به ین امر تشویق می کردند . کسانی که سبیل های بلند و چخماقی داشتند ، ناگزیر بودند همه روزه چند بار به نظافت و آریش آن بپردازند ، زیرا اگر تعلل و تسامح می ورزیدند سبیل ها آویزان می شد و آن هیبت و زیبایی که انظار دیگران را به خود جلب نماید از دست می داد .
سبیل پر پشت و متراکم وقتی به هم پیوسته می شد و جلا پیدا می کرد که آن را چرب می کردند و با دست مالش می دادند .
آنهایی که قدرت و تمکن مالی کافی نداشتند ، خود به این کار می پرداختند ، ولی سران و ثروتمندان افرادی را برای سبیل چرب کردن داشتند . کار " سبیل چرب کن " این بود که در مواقع معین که صاحب سبیل مهمانی رسمی داشت و یا می خواست به مهمانی برود ، دست بکار می شد و با روغن مخصوصی سبیل را جلا و زیبایی می بخشید .
بدیهی است که اگر از عهده سبیل چرب کردن به خوبی بر می آمد ، صاحب سبیل مشعوف و خرسند می شد و در این موقع سبیل چرب کن هر چه می خواست از طرف صاحب سبیل برآورده می شده است .
شادروان عبدالله مستوفی در کتاب " شرح زندگانی من " راجع به " چرب کردن سبیل " مظفرالدین شاه چنین می نویسد : « مظفرالدین شاه در سفر اروپا مردی را به اسم ابوالقاسم خان همراه خود برده بود که در مواقع معین سبیل او را چرب می کرد و جلا می داد .
وقتی سبیل شاه چرب می شد و از زیبایی و ابهت آن به طرب می آمد ، اطرافیان موقع را مغتنم شمرده ، هر تقاضیی داشتند می نمودند ؛ زیرا می دانستند او سر کیف است و مسلماً تقاضیشان را بر خواهد آورد . »
به این ترتیب بود که اصطلاحات : سبیلش را چرب کن ، سبیل کسی را چرب کردن ، سبیلش چرب شده ، و امثال آن مرسوم شد و کم کم ریج گردید .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 4 نفر (0 عضو و 4 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 05:13 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|