شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود |
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
يك سبد قصه براي بچه هاي دوست داشتني
يك سبد قصه براي بچه هاي دوست داشتني
زیباترین داستان ها و قصه ها برای کودکان و نوجوانان که حاوی نکات آموزشی - تربیتی - اخلاقی و ... است .هدیه ی روز معلم
تا روز معلم 3 روز بیشتر نمونده بود .
علی دل تو دلش نبود و به این فکر می کرد برای اولین بار برای معلمش چی هدیه ببره مدرسه ، آخه اون امسال ، سال اول ابتدایی بود و 7 سال بیشتر نداشت .
هر روز که از مدرسه به خونه می اومد یه فکر جدید توی سرش بود مثلاً یه روز دیده بود معلمش کیف نداره به مامانش گفت می خوام با پول های قلکم یه کیف بخرم که از همه کیف ها خوشکل تر باشه آخه معلم من از همه معلم ها بهتره .
یه روز دیگر به مامانش گفت ساعت آقا معلم خراب شده بود و خواب مانده بود ، به همین خاطر از بچه ها ساعتو می پرسید . مامان با پول های فلکم می تونم یه ساعت بخرم ؟؟
خلاصه یک هفته ای بود که تمام فکرش شده بود هدیه روز معلم ...
تو خونه علی اینا یه باغچه بود ، توی این باغچه یک گل بود ، اون هم گل یاس . اگه بدونید گل یاس چقدر قشنگ و خوشبو است . بچه ها ، گل یاس خونه علی اینا از یه نوعی بود که فقط یکماه در سال گل می داد ، اون هم گل های کوچک سفید و نارنجی ولی انقدر خوشبو است که تا 50 تا خونه اون طرف تر بوی خوش اون میره و همسایه ها هر وقت از جلوی خونه اون ها رد می شند ، قدم هاشون را کوچک می کنند و آهسته تر می رند تا بیشتر بتونند گل یاس را بو کنند و لذت ببرند ، آخه گل یاس اونا قد کشیده و خودشو روی دیوار انداخته بود و خیلی از شاخه های گل اون سمت کوچه اومده بود .
علی کوچولو هر روز صبح که می خواست بره مدرسه می دید گنجشکا میآن دور گل یاس اونا می چرخند و با نوک های قشنگشون گل ها رو نوازش می کنند و آواز می خونند و دسته جمعی پرواز می کنند . علی کوچولو هم گنجشک ها رو خیلی دوست داشت .
اون روز علی یه اتفاق خیلی قشنگ دید . اون چند تا بچه گنجشک کوچک که تازه پرواز کردن رو یاد گرفته بودن اومدن سراغ گل یاس و دور گل یاس چرخیدن و چرخیدن و آواز خوندن ، تا اینکه همشون اومدن روی گل یاس نشستند .
گنجشک ها در حالی که آواز می خوندند دنبال یه شاخه گل قشنگ می گشتند . علی کوچولو کنار دیوار حیاط ایستاده بود و با دقت گنجشک ها رو تماشا می کرد .
تا اینکه اونها یه شاخه گل زیبا را انتخاب کردند و همگی با نوک های کوچک و قشنگشون اون شاخه را با دقت چیدند و دسته جمعی شاخه گل را همراهشون بردند . اونقدر همهمه گنجشک ها زیاد بود که همه همسایه ها متوجه اونا شدند و از دیدن اون منظره قشنگ غرق شادی شدند .
آخه بچه ها ، گل یکی از قشنگ ترین مخلوقات خداست و گل برای همه عزیزه .
علی کوچولو تازه فهمیده بود که هر کسی که خیلی عزیز باشه بهش یه شاخه گل قشنگ هدیه می دن . روز معلم که رسید علی کوچولو با اجازه مامانش یه شاخه گل یاس قشنگ چید و اونو گذاشت توی یه ظرف آب کوچک و دو دستی اونو بغل کرد و آروم آروم رفت طرف مدرسه .
وقتی آقا معلم وارد کلاس شد علی به احترام معلم دوست داشتنی خودش بلند شد ایستاد و شاخه گل یاس را دو دستی بسمت معلم دراز کرد ، و وقتی معلم گل یاس و دستای کوچک علی را توی دستاش گرفت ، علی با همه وجودش گفت : معلم عزیزم روزت مبارک .
نویسنده : ابوالفضل باصری سورک
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بشو و نشو
کوچه خواب بود . با همه خانه ها و آدم ها و گربه هایش . خروس که خواند : - قوقولی قوقو ! کوچه از خواب بیدارشد ، با همه خانه ها و آدم ها و گربه ها و گنجشک هایش . کاری به کار آدم ها و خانه های کوچه نداریم . این کوچه دو تا گربه داشت ؛ اسم اولی « بشو » بود ؛ اسم دومی « نشو » . شاید هم برعکس . آخر آنها خیلی به هم شبیه بودند .
آن روز صبح نشو میخواست چشم هایش را باز کند ، اما حال این کار را نداشت . فقط یکی از چشم ها را باز کرد و به دور و برش نیم نگاهی انداخت . بشو هر دو تا چشم خود را باز کرد و به کوچه خیره شد . نشو میخواست بگوید : « سلام ! » ولی حالش را نداشت . به جای سلام خمیازه بلندی کشید . بشو گفت : « سلام پسر عمو ! صبح به خیر ! » نشو می خواست بگوید : « وای که چه قدر گرسنه ام . » ولی نگفت . انگار لب هایش را با چسب به هم چسبانده بودند . بشو گفت : « وای که چه قدر گرسنه ام . حاضرم برای سیر شدن از صبح تا شب ظرف های یک رستوران را تمیز کنم ؛ البته با زبانم . » نشو هم می خواست درباره پیدا کردن غذا چیزی بگوید اما حالش را نداشت . خمیازه ای کشید و به گوشت های چسبیده به استخوان مرغ فکر کرد . مرغی که آب پز شده باشد ، همراه با سس و سوپ و کمی هم ته مانده ترشی . بهبه ! ولی این ها فقط در خیال بودند . او حتی حال بو کشیدن هم نداشت . اما بشو نفس بلندی کشید ، به امید این که بوی غذا را احساس کند ، ولی بیفایده بود . ساکت شد و به صدای قار و قور شکم گرسنهاش گوش داد . اما این شکم او نبود که قار و قور میکرد . صدای شکم نشو بود . رو کرد به او و گفت : « نشو ، پاشو دنبال غذا برویم!» نشو گفت: «برو... بابا... تو... هم... حال ... » بشو در فکر فرو رفت .
نشو به چرت فرو رفت . همین موقع گنجشکی بال بال زد و جیکجیک کرد و از راه رسید و گفت : « می آیید با هم بازی ؟ » نشو با مسخرگی گفت : « بازی ! » بشو با شادی گفت : « چه بازی ! » گنجشک گفت : « قایم موشک . » نشو آب دهانش را قورت داد و گفت : « موش کجا بود ؟ این هم دلش خوشه . » بشو سر و گوشش را جنباند و گفت : « من قربان موش می روم . ولی موش کجا بود ؟ » با این حال قبول کرد و گفت : « باشه . من اول چشم می گذارم . » نشو از گوشه چشم راست بشو را نگاه کرد ؛ حرفی نزد ، ولی معنی نگاهش این بود : - تو می خواهی با این جوجه گنجشک بازی کنی ؟ - بله . از اینجا خوابیدن و به صدای شکم تو گوش دادن که بهتر است . - انگار لقمه بدی هم نیست ! - اصلاً حرفش را نزن ؛ او همبازی من است . - مگر تو گرسنه نبودی ؟ - چرا . ولی اگر بازی بکنم گرسنگی از یادم می رود . از صدای قار و قور شکم تو هم راحت می شوم .
نشو به چرت زدن و خرناس کشیدن ادامه داد . بشو جست و خیزکنان با گنجشک کوچولو بازی کرد . یک بار او را بالای درختی پیدا کرد . یک بار پشت یک پنجره . یک بار لبه پشتبام . آخرین بار او را پشت یک سطل زباله پیدا کرد . ناگهان بوی گوشت به دماغش خورد و گفت : « سُک سُک ! بازی تمام شد ؛ بقیهاش برای فردا . » گنجشک رفت و او را با یک ماهی نیم خورده تنها گذاشت . بشو سرش را توی سطل کرد و ماهی را خورد و خورد ، بعد زبانش را تکان تکان داد و گفت : « بهبه ! » بعد دور لب هایش را لیسید و آرام و خوشحال رفت کنار نشو دراز کشید . پلک نشو کمی باز شد و او را نگاه کرد . بشو پرسید : « خوابی یا بیدار ؟ » نشو حرفی نزد . لابد اگر چیزی می گفت گرسنه تر میشد . بشو میویی کرد و سرش را روی دست هایش گذاشت و به خواب عمیقی فرو رفت . نشو هم می خواست همین کار را بکند ، اما نتوانست . او خیلی گرسنه بود ؛ خیلی گرسنه . و یک گربه گرسنه هیچ وقت خوابش نمی برد . همه این را می دانند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خود کرده را تدبر نیست
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکی نبود .
یک روستایی یک خر و یک گاو داشت که آنها را با هم در طویله می بست خر را برای سواری نگاه می داشت اما گاو را به صحرا می برد و به شخم می بست و زمین شخم می زد و در وقت خرمن کوبی هم گاو را به چرخ خرمن کوبی می بست و به کار وا می داشت .
یک روز که گاو خیلی خسته بود وقتی به خانه آمد هی با خود حرف غرولند می کرد .
خر پرسید : « چرا ناراحتی و با خود حرف می زنی ؟ »
گاو گفت : « هیچی ، شما خرها به درد دل ماها نمی رسید ، ما خیلی بدبخت تریم . »
خر گفت : « این حرفها کدام است . تو بار می بری ما هم بار می بریم بهتر و بدتر ندارد و فرقی نمی کند . »
گاو گفت : « چر ، خیلی هم فرق دارد . خر را برای سواری و می خواهند ولی دیگر هیچ کاری با شما ندارند ولی ما باید زمین شخم بزنیم ، موقع خرمن هم چرخ خرمن کوبی را بگردانیم ، چرخ عصار را هم بچرخانیم ، شیر هم بدهیم ، تازه آخر سر هم سروکارمان با قصاب می افتد . همین امروز اینقدر شخم زده ام که پهلوهایم از فشار گاو آهن درد می کند ، نمی دانم چه گناهی کرده ام که اینطور گرفتار شده ام . »
خر دلش سوخت و گفت : « حق با تو است . می خواهی یک کاری یادت بدهم که دیگر تو را به صحرا نبرند و از شخم زدن راحت بشوی ؟ »
گاو گفت : « نمی دانم ، می گویند خرها خیلی نفهمند و می ترسم یک کار احمقانه ای یادم بدهی و به ضرر تمام شود . »
خر گفت : « نه داداش ، ما آنقدرها که مردم می گویند خر نیستیم و برای همین است که ما را به شخم زنی و چرخ گردانی نمی برند . حالا تو یک دفعه نصیحت مرا امتحان کن ببین چه می شود . تا آنجا که من می دانم مردم کارهای سخت را به گردن گاوهای زورمند و سالم می گذارند و تو هم هر چه بهتر کارکنی بیشتر ازت کار می کشند . به عقیده من باید خودت را به بیماری بزنی و آه و ناله کنی و از راه رفتن خود داری کنی ، هیچ کس هم به زور نمی تواند از کسی کار بکشد . »
گاو گفت : « خوب ، آن وقت چوب را بر می دارند و می زنند . »
خر گفت : « به عقیده من کمی کتک خوردن از بسیاری کارکردن بهتر است . اصلا پیش از راه رفتن باید جلوش را گرفت . صبح که می آیند تو را به صحرا ببرند باید یک پهلو روی زمین دراز بکشی و باع باع را سربدهی . چهار تا هم ترکه بهت می زند و وقتی دیدند از جایت تکان نمی خوری ولت می کنند . »
گاو گفت : « راست می گویی ، با همه نفهمی اینجا را خوب فهمیدی . »
فردا صبح گاو یک پهلو روی زمین دراز کشید و شروع کرد به آه و ناله کردن . هر قدر هم مرد روستایی کوشش کرد نتوانست او را سرپا بلند کند . ناچار از طویله بیرون رفت تا فکر دیگری بکند .
خر گفت : « نگفتم ! دیدی چه کار خوبی یادت دادم ؟ باز هم بگو خرها نمی فهمند ! »
چند دقیقه گذشت و مرد دهقان که گاو دیگری پیدا نکرده بود به طویله برگشت و دهنه و افسار را به سر خر زد و او را بیرون برد . خر وقتی داشت بیرون می رفت به گاو گفت :« فراموش نکن که تو باید تا شب همین طور خودت را بیمار نشان بدهی وگرنه ممکن است وسط روز بیایند تو را به صحرا ببرند . »
گاو گفت : « از راهنمایی شما متشکرم . خداوند عمر و عزت شما را زیاد کند . » مرد روستایی آن روز خر را به جای گاو به صحرا برد و به شخم بست و تا شب زمین شخم زد .
خر با خودش فکر کرد : « آمدم برای گاو ثواب کنم خودم کباب شدم ، راستی که عجب خری هستم . یک کسی به من بگوید نانت نبود ، آبت نبود ، نصیحت کردنت چه بود . »
خر قدری کار می کرد و هر وقت به یاد گاو می افتاد و از کار خسته می شد از راهنمایی خود پشیمان می شد و با خود می گفت : « عجب خری هستم من » . نزدیک ظهر خیلی خسته شد و ب خود گفت خوب است حالا خودم هم به نصیحت خودم عمل کنم . همان جا گرفت خوابید و عرعر خود را سرداد .
مرد دهقان رفت یک تکه چوب برداشت و آمد شروع کرد به زدن خر و گفت : « خر نفهم ، می بینی گاو مریض است تو هم حالا تنبلی می کنی ؟ گاو را برای شیرش رعایت می کنم اما تو را با این چوب می کشم . نه شیرت به درد می خورد نه گوشتت ، پس آن کاه و جو را برای چه می خوری ، اگر این یک روز هم کار نکنی نبودنت بهتر است . »
خر دید وضع خیلی خطرناک است بلند شد و اول کمی با ناراحتی و بعد هم گرم کار شد و تا شب کارش را به انجام رساند و هی با خود می گفت : « عجب خری هستم من ، عجب کاری دست خودم دادم ، باید بروم با یک حیله ای دوباره گاو را به صحرا بفرستم . »
شب شد خر آمد به طویله و با اینکه نمی خواست گاو خسته شدن او را بفهمد با وجود این زیر لب همان طور که عادت کرده بود داشت می گفت : « عجب خری هستم ، عجب خری هستم . »
گاو این را شنید و گفت : « نه خیر شما هیچ هم خر نیستی و مخصوصاً این کاری که امروز به من یاد دادی خیلی خوب بود . »
خر گفت : « تو همه چیز را نمی دانی و همین خوابیدن توی طویله را فهمیده ای ، ولی امروز یک چیزی فهمیدم که به خاطر تو خیلی غصه خوردم . »
گاو گفت : « هان ، اگر به صحرا رفته باشی حالا می دانی که چقدر شخم زدن زمین مشکل است . »
خر گفت : « ولی برعکس ، من رفتم و دیدم که کار مشکلی نیست ، خیلی هم راحت بود ، اما از یک موضوع دیگر غصه خوردم که می ترسم به تو بگویم ناراحت بشوی . »
گاو پرسید : « هان ، چه موضوعی ؟ بگو نترس من ناراحت نمی شوم . »
خر گفت : « هیچی ، صاحب ما امروز بعد از ظهر به رفیقش می گفت که برای کار صحرا خر خیلی بهتر است . گاو هم بیمار است و می ترسم از دست برود ، می خواهم فردا گاو را به قصاب بفروشم تا دست کم گوشتش حرام نشود . » خر به دنبال حرف خود گفت : « ولی باور کن من خیر تو را می خواستم و قصد بدی نداشتم که گفتم استراحت کنی . من نمی دانستم که او به فکر قصاب می افتد ، حالا هم اگر صلاح می دانی چند روز استراحت کن . » گاو ترسید و گفت : « نه خیر ، همین یک روز بس است ، من می دانستم که راهنمایی خر به درد گاو نمی خورد . فردا می روم کارم را می کنم .» خر نفس راحتی کشید و گفت : « به هر حال من حاضرم تا هر وقت که تو دلت بخواهد به صحرا بروم ، صحرا خیلی خوب است ، شخم و چرخ خرمن کوبی هم خیلی عالی است . »
گاو گفت : « من خودم می دانستم ، تو مرا فریب دادی ، من می دانستم که صحرا و شخم و گاو خیلی بهتر از قصاب است . »
خر گفت : « حالا بیا و خوبی کن ! من می دانستم که شما گاوها قدر خوبی را نمی دانید . »
فردا صبح مرد روستایی گاو را به صحرا برد و به پسرش گفت : یک شخم هم تو بردار و با این خر کار کن . یک تکه چوب هم دستت بگیر تا به فکر تنبلی نیفتد . »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خر دانا
یک روز یک مرد روستایی یک کوله بار روی خرش گذاشت و خودش هم سوار شد تا به شهر برود .
خر پیر و ناتوان بود و راه دور و ناهموار بود و در صحرا پای خر به سوراخی رفت و به زمین غلطید . بعد از اینکه روستایی به زور خر را از زمین بلند کرد معلوم شد پای خر شکسته و دیگر نمی تواند راه برود .
روستایی کوله بار را به دوش گرفت و خر پا شکسته را در بیابان ول کرد و رفت .
خر بدبخت در صحرا مانده بود و با خود فکر می کرد که « یک عمر برای این بی انصاف ها بار کشیدم و حالا که پیر و دردمند شده ام مرا به گرگ بیابان می سپارند و می روند . » خر با حسرت به هر طرف نگاه می کرد و یک وقت دید که راستی راستی از دور یک گرگ را می بیند .
گرگ درنده همین که خر را در صحرا افتاده دید خوشحال شد و فریادی از شادی کشید و شروع کرد به پیش آمدن تا خر را از هم بدرد و بخورد .
خر فکر کرد « اگر می توانستم راه بروم ، دست و پایی می کردم و کوششی به کار می بردم و شاید زورم به گرگ می رسید ولی حالا هم نباید ناامید باشم و تسلیم گرگ شوم . پای شکسته مهم نیست . تا وقتی مغز کار می کند برای هر گرفتاری چاره ای پیدا می شود . » نقشه ای را کشید ، به زحمت از جای خود برخاست و ایستاد اما نمی توانست قدم از قدم بردارد . همین که گرگ به او نزدیک شد خر گفت : « ای سالار درندگان ، سلام . »
گرگ از رفتار خر تعجب کرد و گفت : « سلام ، چرا اینجا خوابیده بودی ؟ » خر گفت : « نخوابیده بودم بلکه افتاده بودم ، بیمارم و دردمندم و حالا هم نمی توانم از جایم تکان بخورم . این را می گویم که بدانی هیچ کاری از دستم بر نمی آید ، نه فرار ، نه دعوا ، و درست و حسابی در اختیار تو هستم ولی پیش از مرگم یک خواهش از تو دارم . »
گرگ پرسید : « خواهش ؟ چه خواهشی ؟ »
خر گفت : « ببین ای گرگ عزیز ، درست است که من خرم ولی خر هم تا جان دارد جانش شیرین است ، همان طور که جان آدم برای خودش شیرین است البته مرگ من خیلی نزدیک است و گوشت من هم قسمت تو است ، می بینی که در این بیابان دیگر هیچ کس نیست . من هم راضی ام ، نوش جانت و حلالت باشد . ولی خواهشم این است که کمی لطف و مرحمت داشته باشی و تا وقتی هوش و حواس من بجا هست و بی حال نشده ام در خوردن من عجله نکنی و بی خود و بی جهت گناه کشتن مرا به گردن نگیری ، چرا که اکنون دست و پای من دارد می لرزد و زورکی خودم را نگاه داشته ام و تا چند لحظه دیگر خودم از دنیا می روم . در عوض من هم یک خوبی به تو می کنم و چیزی را که نمی دانی و خبر نداری به تو می دهم که با آن بتوانی صد تا خر دیگر هم بخری . »
گرگ گفت : « خواهشت را قبول می کنم ولی آن چیزی که می گویی کجاست ؟ خر را با پول می خرند نه با حرف . »
خر گفت : « صحیح است من هم طلای خالص به تو می دهم . خوب گوش کن ، صاحب من یک شخص ثروتمند است و آنقدر طلا و نقره دارد که نپرس ، و چون من در نظرش خیلی عزیز بودم برای من بهترین زندگی را درست کرده بود . آخور مرا با سنگ مرمر ساخته بود ، طویله ام را با آجر کاشی فرش می کرد ، تو بره ام را با ابریشم می بافت و پالان مرا از مخمل و حریر می دوخت و بجای کاه و جو همیشه نقل و نبات به من می داد . گوشت من هم خیلی شیرین است حالا می خوری و می بینی .
آن وقت چون خیلی خاطرم عزیز بود همیشه نعل های دست و پای مرا هم از طلای خالص می ساخت و من امروز تنها و بی اجازه به گردش آمده بودم که حالم به هم خورد . حالا که گذشت ولی من خیلی خر ناز پرورده ای هستم و نعل های دست و پای من از طلا است و تو که گرگ خوبی هستی می توانی این نعل ها را از دست و پایم بکنی و با آن صد تا خر بخری . بیا نگاه کن ببین چه نعل های پر قیمتی دارم ! »
همانطور که دیگران به طمع مال و منال گرفتار می شوند گرگ هم به طمع افتاد و رفت تا نعل خر را تماشا کند . اما همین که به پا های خر نزدیک شد خر وقت را غنیمت شمرد و با همه زوری که داشت لگد محکمی به پوزه گرگ زد و دندان هایش را در دهانش ریخت و دستش را شکست .
گرگ از ترس و از درد فریاد کشید و گفت : « عجب خری هستی ! »
خر گفت : « عجب که ندارد ، ولی می بینی که هر دیوانه ای در کار خودش هوشیار است . تا تو باشی و دیگر هوس گوشت خر نکنی ! »
گرگ شکست خورده ناله کنان و لنگان لنگان از آنجا فرار کرد . در راه روباهی به او برخورد و با دیدن دست شل و پوزه خونین گرگ از او پرسید : « ای سرور عزیز ، این چه حال است و دست و صورتت چه شده ، شکارچی تیرانداز کجا بود ؟ »
گرگ گفت : « شکارچی تیرانداز نبود ، من این بلا را خودم بر سر خودم آوردم . »
روباه گفت : « خودت ؟ چطور ؟ مگر چه کار کردی ؟ »
گرگ گفت : « هیچی ، آمدم شغلم را تغییر بدهم و اینطور شد ، کار من سلاخی و قصابی بود ، زرگری و آهنگری بلد نبودم ولی امروز رفتم نعلبندی کنم ! »
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
ماهی قرمز مغرور
یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .
توی یک برکه بسیار زیبا دسته ای از ماهی ها و قورباغه ها کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند ، توی کارها به هم کمک می کردند ، حتی اگر یک دشمن مثل مرغ ماهیخوار یا موجودات دیگری به برکه آنها نزدیک می شدند قورباغه های نگهبان خیلی سریع به همه خبر می دادند تا فرار کنند ، همه باهم خوب و مهربون بودند به جز یکی از ماهی ها .
توی این برکه زیبا یک ماهی قرمز کوچولو که دمش سه تا باله بزرگ و زیبا داشت زندگی می کرد ، ماهی قرمز ما چون فکر می کرد با بقیه فرق داره و از همه زیباتره ، مدام توی برکه این طرف و آن طرف می رفت و به همه می گفت : ببینید باله های من توی آب چه قدر قشنگ میشه وقتی شنا می کنم ، می بینید من چه قدر از همه شما زیباترم ، هیچکدام از شماها به زیبایی من نیستید .
خلاصه ماهی قرمز قصه ما هرجا می رفت فقط از خودش تعریف می کرد ، به خاطر همین هم بود که بقیه باهاش دوست نبودند و اون توی برکه به اون بزرگی تنهای تنها بود و هیچکس نبود تا باهاش بازی کنه .
روزها همین طور می گذشت و می گذشت ، تا اینکه یک روز ، ماهی قرمز بر خلاف قانون برکه رفته بود روی آب تا به قورباغه های نگهبان باله هاش رو نشون بده ، ولی ناگهان یک مرغ ماهیخوار بدون اینکه ماهی قرمز بفهمه نشست کنار برکه و خیره شد به ماهی قرمز .
قورباغه های نگهبان حسابی ترسیده بودند ، یکی از اونها خیلی سریع رفت توی آب و خودش رو به ماهی قرمز رسوند و آرام بهش گفت : ماهی گلی زود برو زیر آب الان ...
اما قرمزی پرید وسط حرفش و گفت : چون من از تو زیباترم به من حسودی می کنی برای همین هم میخوای من برم زیر آب ، اما اشتباه می کنی من زیر آب نمی رم .
برای همین چرخی زد و کمی آن طرف تر رفت ، غافل از اینکه مرغ ماهیخوار برای او چه نقشه ای کشیده .
در همین هنگام ماهی قرمز به بالا پرید ، بالا پریدن همان و شکار مرغ ماهیخوار شدن همان .
مرغ ماهیخوار ماهی قرمز مغرور را در یک چشم به هم زدن خورد و از آنجا پرواز کرد و رفت .
بله دوستان عزیزم این است سرنوشت کسی که مغرور و از خود راضی باشد .به خاطر همین هم هست که خداوند در قرآن می فرماید :
« وَ اللّهُ لایُحِبُّ کلَّ مُخْتال فَخُور »
خداوند دوستدار هیچ متکبر خودستایى نیست . ( آیه 23 از سوره حدید )
تبیان
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
ویرایش توسط behnam5555 : 10-06-2011 در ساعت 10:03 PM
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
گربه ی تنها
در یک باغ زیبا و بزرگ ، گربه پشمالویی زندگی می کرد . یکبار سعی کرد به پرندگان نزدیک شود و با آنها بازی کند ولی پرنده ها پرواز کردند و رفتند .
پیش خودش گفت : کاش من هم بال داشتم و می توانستم پرواز کنم و در آسمان با آنها بازی کنم .
دیگر از آن روز به بعد ، تنها آرزوی گربه پشمالو پرواز کردن بود .
آرزوی گربه پشمالو را فرشته ای کوچک شنید . شب به کنار گربه آمد و با عصای جادوئی خود به شانه های گربه زد .
صبح که گربه کوچولو از خواب بیدار شد احساس کرد چیزی روی شانه هایش سنگینی می کند . وقتی دو بال قشنگ در دو طرف بدنش دید خیلی تعجب کرد ولی خوشحال شد ، خواست پرواز کند ولی بلد نبود .
از آن روز به بعد گربه پشمالو روزهای زیادی تمرین کرد تا پرواز کردن را یاد گرفت البته خیلی هم زمین خورد .
روزی که حسابی پرواز کردن را یاد گرفته بود ، در آسمان چرخی زد و روی درختی کنار پرنده ها نشست .
وقتی پرنده ها متوجه این تازه وارد شدند ، از وحشت جیغ کشیدند و بر سر گربه ریختند و تا آنجا که می توانستند به او نوک زدند . گربه که جا خورده بود و فکر چنین روزی را نمی کرد از بالای درخت محکم به زمین خورد .
یکی از بال هایش در اثر این افتادن شکسته بود و خیلی درد می کرد .
شب شده بود ولی گربه پشمالو از درد خوابش نمی برد و مرتب ناله می کرد .
فرشته کوچولو دیگر طاقت نیاورد ، خودش را به گربه رساند .
فرشته به او گفت : آخه عزیز دلم هر کسی باید همانطور که خلق شده ، زندگی کند . معلوم است که این پرنده ها از دیدن تو وحشت می کنند و به تو آزار می رسانند . پرواز کردن کار گربه نیست . تو باید بگردی و دوستانی روی زمین برای خودت پیدا کنی . بعد با عصای خود به بال گربه پشمالو زد و رفت .
صبح که گربه پشمالو از خواب بیدار شد دیگر از بال ها خبری نبود . اما ناراحت نشد .
یاد حرف فرشته کوچک افتاد . به راه افتاد تا دوستی مناسب برای خود پیدا کند .
به انتهای باغ رسید . خانه قشنگی در آن گوشه باغ قرار داشت . خودش را به خانه رساند و کنار پنجره نشست .
در اتاق دختر کوچکی وقتی صدای میو میوی گربه را شنید ، با خوشحالی کنار پنجره آمد . دختر کوچولو گربه را بغل کرد و گفت : گربه پشمالو دلت می خواد پیش من بمانی . من هم مثل تو تنها هستم و هم بازی ندارم . اگر پیشم بمانی هر روز شیر خوشمزه بهت می دم .
گربه پشمالو که از دوستی با این دختر مهربان خوشحال بود میو میوی کرد و خودش را به دخترک چسباند .
او تنها بود . همیشه با حسرت به گنجشک ها که روی درخت با هم بازی می کردند نگاه می کرد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بیگانه اگر وفا کند خویش من است
یکی بود ، یکی نبود . ماری بود و سوسماری .
آنها با هم دوست بودند صبح تا عصر توی بیابان می گشتند شب هم که می شد توی یک سوراخ می خزیدند .
نزدیکی های آن ها موشی لانه داشت .
موشی باهوش که همیشه می ترسید یک وقت خدا نکرده آن دو تا چشمانش به موش و بچه هایش بیفتد و کارشان زار شود .
موش می دانست که مارها از خوردن موش لذت می برند .
در کنار آنها موجود خطرناک دیگری زندگی می کرد که دشمن مار و سوسمار به حساب می آمد .
خار پشتی که دلش برای یک مار و سوسمار خوشمزه ، لک زده بود .
از قضای روزگار یک روز خارپشت از جلوی لانه آنها عبور کرد و صدای مار و سوسمار را شنید .
بسیار خوشحال شد و به فکر شکار آنها افتاد . با این فکر به لانه آنها حمله کرد و مار بیچاره و سوسمار بخت برگشته دشمن را بالای سرشان دیدند و به سرعت به طرف صخره ها خزیدند . سوسمار که تند تر از مار حرکت می کرد شکاف سنگی را پیدا کرد و خودش را توی آن چپاند . مار هم به آن شکاف سنگ رسید و دوستش گفت : کمی جمع و جور شو تا من هم بیایم توی شکاف سنگ پنهان شوم .
سوسمار گفت : شکاف سنگ باریک است و جایی برای تو نیست .
مار گفت : چرا جا هست . اگر کمی خودت را جمع کنی برای من هم جا هست عجله کن الان خارپشت می آید و مرا می خورد .
سوسمار گفت : پس زود باش فرار کن . اگر تو فرار کنی دنبال تو می آید و من از شرش خلاص می شوم . هر چه مار التماس کرد .
سوسمار گفت : هر کس باید به فکر خودش باشد حرف های مار و سوسمار را موش هم می شنید موش کجا بود ؟ موش توی همان صخره لانه داشت . دلش برای مار سوخت و با خودش گفت : از جوانمردی به دور است که به او کمک نکنم . با این فکر مار را صدا کرد و گفت : هر چند تو دشمن موش هستی اما اگر قول بدهی که با من و بچه های من کاری نداشته باشی تو را در لانه ام پنهان می کنم . مار قول داد و به لانه موش خزید ، خار پشت هرچه گشت مار و سوسمار را پیدا نکرد و برگشت . سوسمار از سوراخ بیرون آمد و مار را صدا کرد و گفت : بیا بیرون . خطر تمام شد یکی از موش ها را خودت بخور و یکی را بنداز پایین من بخورم . مار گفت : برو دیگر هیچ دوستی و رفاقتی میان من و تو وجود ندارد . من می خواهم با موش دوست باشم . سوسمار خندید و گفت : ما هر دو خزنده ایم . موش بیگانه است .
مار گفت : تو بی وفایی . موش با وفا است . من هرگز به آنها آسیبی نخواهم رساند . دل موش آرام گرفت . از آن به بعد هر وقت بخواهند ارزش وفاداری را مثال بزنند می گویند ( بیگانه اگر وفا کند خویش من است ) .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
قصه ادریس نبی
پیامبری بود به نام ادریس نام اصلی او « اخنوخ » بود اما چون او همیشه در حال مطالعه بود به او « ادریس » لقب دادند یعنی کسی که همیشه در حال خواندن و درس دادن است . در زمان ادریس هنوز مدت زیادی از زندگی بشر نگذشته بود هنوز خط و نوشتن و لباس و خانه وجود نداشت . ادریس برای اولین بار به آدم ها یاد داد که چگونه نخ بریسند و پارچه ببافند . چطور کلمه بنویسند و حساب کنند و خانه بسازند . چیزهایی که ادریس یاد داد ، باعث شد که زندگی مردم راحت تر شود به همین دلیل همه او را دوست داشتند و از او راهنمایی می گرفتند . تا اینکه اتفاقی افتاد . در زمان ادریس پادشاهی ظالم زندگی می کرد . او یک روز هوس کرد تا با سرباز هایش به تفریح برود . به باغی رسید و دستور داد تا صاحب باغ را پیش او ببرند . صاحب باغ مردی با ایمان و پیرو ادریس بود . پیش او رفت . شاه به او گفت : باغ زیبایی داری !! « او گفت همه ی این زیبایی ها از خداست » شاه گفت : این باغ را به من بفروش . صاحب باغ گفت : نمی توانم چون با این باغ زندگی ام را می گذرانم . شاه با ناراحتی از آنجا رفت . وقتی به کاخش رسید به وزیرش گفت : دیدی چه اتفاقی افتاد ؟
همسر شاه آنجا بود گفت : شاهی که نتواند باغی را بگیرد به درد نمی خورد .
شاه گفت : او پیرو ادریس است و مردم او را دوست دارند .
همسرش گفت : باید او را به بهانه ای می کشتی
شاه گفت : چگونه ؟
زنش گفت : « عده ای را جمع کن تا گواهی بدهند که این مرد علیه شاه حرفی زده و به این بهانه او را بکش » شاه هم این کار را کرد . مرد را کشت و باغش را صاحب شد . ازین اتفاق ادریس پیامبر و مردم شهر خیلی ناراحت شدند . خداوند به ادریس وحی کرد که : ای پیامبر ما ! نزد شاه برو به او بگو منتظر مجازات ما باشد . ادریس هم نزد شاه رفت و گفت : از خدا نترسیدی که آن مرد را کشتی ؟
شاه گفت : از هیچ کس نمی ترسم و ادریس را از کاخ بیرون کرد .
همسرش گفت : چرا او را گردن نزدی ؟ تو چطور پادشاهی هستی ؟ باید ادریس را می کشتی ! پادشاه مأمورانش را به دنبال ادریس فرستاد . خبر به پیامبر رسید ادریس و یارانش در غاری پنهان شدند . از قضا ، همان شب یکی از سرداران شاه به اتاق خواب شاه رفت ، شاه و همسرش را کشت . این اتفاق باعث شد که ایمان مردم به ادریس بیشتر شود چون فهمیدند که خدای ادریس به کمک او آمد و شاه ظالم را از بین برد .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
دوست کوچک من
چاقالو دوست کوچک من است . او خیلی مهربان است .
من این اسم را برایش گذاشته م . چون او با اینکه کوچولوست ، خیلی چاق است .
وقتی دستم را روی سرش می کشم ، گوش هایش را بالا می گیرد و هی تکان می دهد .
او نمی تواند حرف بزند ، برای همین با گوش هایش از من تشکر می کند .
وقتی یک بار گوشش را تکان می دهد ، یعنی یک تشکر از من می کند .
وقتی چند بار گوشش را تکان می دهد ، یعنی خیلی خیلی تشکر می کند .
چاقالو کوچولو با من بازی هم می کند .
او چشم هایش را می بندد و من می دوم و پشت مادرم قایم می شوم .
آن وقت چاقالو کوچولو می گردد و آخرش هم پیدایم می کند .
اما هر وقت او خودش را قایم می کند ، من نمی توانم راحت پیدایش کنم .
چون او می رود و گم می شود و دیگر یادش می رود که پیدا بشود .
در همانجا که گم می شود ، خوابش می برد .
چاقالوی کوچولوی من ، خیلی گم می شود . اما دوست خوبی است . فقط خیلی می خوابد و کمی تنبل است . خوب نیست که یک چاقالو کوچولو اینقدر بخوابد ! وقتی می خوابد ، یادش می رود که من دوستش هستم . هرچه تکانش می دهم که بیدار بشود ، بیدار نمی شود ، همه چیز یادش می رود .
گاهی وقتها تنهایی می رود توی کوچه ، یک روز به چاقالو کوچولو گفتم : چاقالوی کوچولوی من ، اگر همین طور هرجا دلت خواست بروی ، من دیگر با تو دوست نمی شوم .
می دانید او چه کار کرد ؟ به جای اینکه گوش هایش را چند بار تکان دهد و چند بار از من تشکر کند ، با من قهر کرد . آخر او قهر کردن را هم خیلی خوب بلد است . او با من قهر کرد و رفت یه گوشه نشست ، هرچه به او گفتم : بیا آشتی کنیم ، قبول نکرد که هیچ تازه گفت : قهر قهر تا روز قیامت .
من از دستش خیلی عصبانی شدم ، گرفتمش توی دستم و از پنجره پرتش کردم توی حیاط .
ولی دلم خیلی زود برایش سوخت . چون خیلی دردش گرفت . از کار خودم خیلی ناراحت شدم . آنقدر ناراحت شدم که گریه کردم . چاقالو کوچولو گردنش شکسته بود . دوست گردن شکسته ام را برداشتم و بردم و به مادرم نشان دادم .
مادرم اصلا ناراحت نشد . گریه هم نکرد . نمی دانم چرا گریه نکرد ! تازه کمی هم خندید و گفت : دخترم اینکه دیگر گریه کردن ندارد ! من سر این خرس کوچولوی قشنگ را دوباره به بدنش می دوزم ، مثل روز اول می شود .
مادرم رفت نخ و سوزن آورد . بعد کله دوستم را به بدنش دوخت .
گردن چاقالو کوچولو درست شد . یواشکی چشم هایش را باز کرد . وقتی فهمید من گریه کرده ام ، گوش هایش را چندبار تکان داد . انگار داشت می گفت : زهرا جان ، گریه نکن ! من حالم خیلی خوب است .
چاقالو کوچولو با من آشتی کرد و قول داد دیگر با من قهر نکند . من هم به او قول دادم که وقتی عصبانی می شوم ، او را از پنجره توی حیاط پرت نکنم . راستی من به شما نگفتم که این دوست من اصلا کیست ؟ دوست من یک خرس کوچولوی چاقالوست . دوست من از پارچه درست شده است . آن را دایی ام وقتی از سربازی برگشته بود ، برای من سوغاتی آورده بود .
من دوستم را خیلی دوست دارم .
جعفر ابراهیمی
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
10-06-2011
|
|
مدیر تاریخ و بخش فرهنگ و ادب کردی
|
|
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: مهاباد
نوشته ها: 19,499
سپاسها: : 3,172
3,713 سپاس در 2,008 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
شباهت سرگذشت دو درخت
روزی روزگاری درخت پیر و کهنسالی ، کنار جاده ای در بیابانی زندگی می کرد . او سال هابود که به تنهایی زندگی می کرد و در آن بیابان هرگز دوستی ندیده بود .
درخت پیر و کهنسال ما از این وضع خیلی ناراحت بود تا اینکه یک روزی متوجه شد که یک درختچه کوچولویی در کنارش شروع به رشد و نمو می کند .
درخت پیر با دیدن این درخت کوچک خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که بالاخره برای خودش هم صحبتی پیدا کرده است .
درخت پیر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید . آخه بعد سال ها سکوت می خواست با کسی حرف برند .
درختچه ی کوچولو با دیدن این درخت بزرگ خوشحال شد و با خود گفت که باید خیلی چیزها از این درخت یاد بگیرم چون سال هاست که تو این بیابان زندگی کرده است . یک روزی درخت کوچولو برای اینکه سر صحبت باز کند گفت : ای درخت بزرگ شما چرا به تنهایی زندگی می کنید و چرا پیش دوستانت در جنگل نرفته اید ؟
درخت کنهسال که سالها در انتظار چنین سئوالی بود زندگینامه ی خود را اینگونه شروع کرد :
من در کنار پدر و مادر و خواهر و برادرانم در یک جنگل بزرگ و سرسبزی زندگی می کردم . روزی از روزها این انسان ها که خود را برتر از دیگران می دانند و خود را اشرف مخلوقات می دانند مرا از خانواده ام جدا کردند . آنها می خواستند مرا به شهر برده تا از من میز و مداد و کاغذ و ... بسازند . انسان ها من و تعدادی زیاد از درختان جنگل را بریدند و سوار ماشین کرده به قصد شهر راه افتادند . از قضای روزگار در بین راه من از کامیون به زمین افتادم . چون از خانواده ام دور شده و در بیابان ها رها شده بودم خیلی ناراحت بودم . بارها بخاطر زخم هایی و شکاف هایی که اره انسان ها در تنم بوجود آمده بود گریسته ام . ! اما کسی نبود که به زخم هایی من کمکی کند .
بالاخره گذشت زمان به من آموخت که که باید دست از نامیدی بردارم و برای زندگی تاره و دور از خانواده و دوستانم بیاندیشم . چون سرنوشت مرا محکوم به زیستن و زندگی کردن ، کرده بود . من از آن روز تصمیم به زندگی کردن دوباره گرفتم و در همین جا مشغول ادامه ی زندگی خود شدم . اکنون سالهاست که در اینجا زندگی می کنم و خیلی از آدم هایی که روزی کمر به نابودی من و دوستانم بسته بودند ، مسافر جاده نزدیک من هستند و هر از چند گاه از گرمای سوزان تابستان به سایه من پناه می آورند من نیز هر چند سایه خود را از آنها دریغ نکرده ام ولی با هیچ کدام از آنها صحبت نکرده ام . !!
درخت پیر گفت : دوست کوچولوی من تو چرا که تازه متولد شده ای اینجا هستی ؟
درختچه کوچک که سراپا به گوش بود با خود می گفت این باور کردنی نیست !! ...عجب شباهتی در زندگی ما وجود دارد .
درخت بزرگ گفت : دوست عزیز و کوچولوی من ، جوابم را ندادی ؟!
یک مرتبه درختچه بخود آمد گفت : ها .. ها .. داشتم به این می اندیشیدم که ما سرگذشت خیلی شبیه به هم داریم .
درخت جوان گفت : من خیلی چیزها را نمی دانم فقط همین قدر می توانم بگویم که هم مثل تو ، وقتی دانه ای بودم مثل بقیه دانه هایی که کشاورزان از همین جاده می خواستند به زمین خود برده و بکارند از دست یکی از آنها در کنار تو به زمین افتادم . از آب باران و با مواد غذایی که در خاک بود تغذیه کردم و کم کم بزرگ شدم و سر از خاک بیرون زدم و در همین مکان روییدم .!!
درخت جوان گفت ولی شما زندگی غم انگیزی داشتید و من خیلی چیزها را فعلا نمیدانم بعد از این خیلی چیزها هست که باید از شما یاد بگیرم .
درخت کهنسال گفت : خوشحالم که پس از سالها دوست خوبی پیدا کرده ام و قول داد مثل مادر از درخت کوچک حمایت کند و هر آنچه که درخت جوان نمی داند به او یاد دهد .
اکنون هر دو تا درخت با هم و در کنار هم خیلی مهربان و صمیمی هستند و همیشه باهم صحبت می کنند و زندگی لذت بخشی را سپری می کنند و از زندگی خود راضی هستند .
__________________
شاره که م , به ندی دلم , ئه ی باغی مه ن
ره وره وه ی ساوایه تیم , سابلاغی مه ن
دل به هیوات لیده دا , لانکی دلی
تو له وه رزی یادی مه ن دا , سه رچلی
خالید حسامی( هیدی )
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 08:55 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|