نخستین روز کاین چشم بلاکش
مرا از عشق او در جان زد آتش
دل از جان و جوانی بر گرفتم
امید از زندگانی بر گرفتم
چنان در عشق او دیوانه گشتم
که در دیوانگی افسانه گشتم
غمش را در میان جان نگه دار
به هر خواری که آید دل فرو ده
گهی چون شمع میافروز از عشق
چو پروانه گهی میسوز از عشق
که چشم از آتش دل آب گیرد
غلام عشق شو کازاد گشتی
خرد جز عاشقی کامی ندارد
منوش از دهر جز پیمانهی عشق
میاور یاد جز افسانهی عشق
مخوانش دل که او چیزی نیرزد
که دل بی عاشقی کامی ندارد
اگر سوزی نباشد بفسرد دل
مباد آندل که او سوزی ندارد
هوای مجلس افروزی ندارد
برو در عشقبازی سر برافراز
به کوی عشق نام و ننگ در باز