بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فصل دوازدهم:
هفته بعد فرشته تعطیل میشد او سال آخر بود و براي آمدگی امتحانات معرف ی و پس از آن امتحانات پایان سال حدود ده
روز تعطیل ی داشت.
پدر چند روزي بود که به ماموریت رفته بود و قرار بود همان شب بازگردد.فرشته با ب ی صبري منتظر رسیدن پنجشنبه
بود تا به دیدار فرشاد بشتابد.همانگونه که کتاب درس یاش پیش رویش باز بود مشغول نوشتن نامه اي براي فرشاد
بود.قلم در دستانش میچرخید و کلمه هاي عاشقانه را روي کاغذ م یریخت.با صداي پدر که بلند او و مادرش را به نام
م یخواند به سرعت دفترش را بست و با خوشحالی به استقبال پدر شتافت.
دلش براي پدر حساب ی تنگ شده بود چنان او را در آغوش گرفت که مهدي با تعجب به او نگاه کرد .در نگاه فرشته
چیزي بود که تا بحال به آن دقت نکرده بود.حضور نرگس باعث شد که از فکر نگاه معن ی داره فرشته خارج شود.
ساعت ی بعد مهدي سر جاي همیشگ یاش نشسته بود و براي نرگس فرشته از مامریت خود به زاهدان تعریف
میکرد.فرشته نیز کنار او نشسته بود و به صحبت هایش گوش میداد.در پایان صحبت هایش گفت که سه شنبه هفته آینده
شش روز مرخصی گرفته است،زمان ی که فهمید فرشته هم تعطیل م یباشد با خوشحالی رو به نرگس کرد و گفت:"خیل ی
خوبه ،حالا که اینطور شد،بهتره که چند روز بریم تهران ،هم یک سریع به خواهرم م یزنیم و هم آزمایشاتی رو که دکتر
رحیمی برات نوشته انجام میده ی،چطوره؟"
نرگس با خوشحالی رضایتش را اعلام کرد اما فرشته نه تنها خوشحال نه شد بلکه خیل ی هم دلگیر شد.او م یدانست با
رفتن به تهران ممکن است سر حرف خواستگاري اش باز شود و این چیزي بود که او نمیخواست.اما م یدانست نمیتواند
مخالفتی با رفتن به تهران داشته باشد زیرا با رفتن به تهران مادرش ازمایشاتش را تحت نظر دکتر هاي مجرب انجام
میداد و این خواست خود فرشته هم بود.
فرشته م یبایست هر چه زود تر ترس را کنار م یگذشت و با پدرش صحبت میکرد.او نمیخواست موقعیتی پیش بیاید که
دیگر نتواند حرفش را بزند.او با خود فکر میکرد اگر پیش از اینکه عمه مهتاب براي محمد از من خواستگاري کند
مخالفتم را اعلام کنم بهتر از زمان ی است که دیگر کار از کار گذشته باشد و اینجوري هم براي من بهتر است هم براي
محمد،آنوقت عمه مهتاب م یتواند کس دیگري را براي محمد به زن ی بگیرد و اختلاف ی هم پیش نم یآید.
این افکار به فرشته قوت قلب میداد و او را براي صحبت کردن با پدر تشویق میکرد.اما نمیدانست چگونه باید با پدر
حرف بزند.اگر پدر از او م یپرسید دلیلش براي نپذیرفتن محمد چیست ،چه بگوید و چه عذري بتراشد .....عذري که
بتواند پدر را قانع کند.
فرشته هیچ وقت با مادرش در باره مسایل اینچنینی با مادرش صحبت نکرده بود چه برسد به اینکه بخواهد براي او از
عشق به جوان غریب هاي صحبت کند.
آن شب سر سفره شا م،مهدي متوجه تغییر حالت فرشته شد،ب ی اشتهایی و آه هاي پ ی در پ ی او مهدي را به یاد نگاه هاي
معن ی داره فرشته هنگام ووردش انداخت و با دقت بیشتري او را زیر نظر گرفت.
چهره غمگین و رنگ پریده او این فکر را در مهدي تقویت میکرد که فرشته دردي دارد که نمیتواند آن را بیان کند.
نگاه هاي فرشته که با مظلومیت به او دوخته میشد حالت التماس آهوي ب ی زبان را داشت و این دل مهدي را به درد
م یآورد.
مهدي به فرشته که به ظرف غذایش چشم دوخته بود نگاه کرد و با تاثر آهی کشید.زیر چشمی به همسرش نگاه ی
انداخت.او م یدانست نرگس با ناراحتی جسم ی و روح ی اش که در تمام زندگ ی با او بوده نتوانسته سنگ صبور خوب ی براي
فرشته باشد.
نرگس از زمان ی که دو پسر دوقولیش را هنگام زایمان از دست داده بود و دکتر ها مجبور شده بودند به دلیل ناراحتی پس
از زایمان که نزدیک بود منجر به مرگ نرگس شود رحم اش را خارج کنند،دچار ناراحتی روح ی شده بود.
نرگس همیشه در آرزوي داشتن فرزند پسري بود.وقت ی پس از آن حادثه فهمید که براي همیشه از به دنیا آوردن فرزند
دیگري محروم شده ضربه سخت ی خورد بطوري که تا مدت ها در بیمارستان تحت دارمان روانپزشک بود.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

نرگس با گذشت زمان و صرف هزینه زیادي تا حدودي سلامتی نسب یاش را بدست آورد .اما گاه ی دچاره ناراحت ی
م یشد.او مجبور بود تا آخر عمر قرص اعصاب بخورد .در این بین ناراحت ی کلیهٔ او هم مزید بر علت بیماري روح یاش بود.
آن زمان فرشته پنج سال بیشتر نداشت و در حقیقت از همان زمان تا کنون که هجده بهار از زندگ یاش م یگذشت،هرگز
نتوانسته بود مادر را نسبت به خود صمیم ی احساس کند و مهدي این موضوع را به خوب ی م یفهمید.او با هوشیاري متوجه
تغییر حال دخترش بود و منتظر فرصتی بود تا سر صحبت را با او باز کند.
پس از صرف شا م ،فرشته سفره را جمع کرد و ظرفها را لب حوض حیاط برد تا بشوید.او م یخواست تنها باشد و شستن
ظرف ها آن هم در این شب فرصت را به او م یداد.
مهدي به نهانه وضو گرفتن به حیاط رفت،فرشته را دید که به ظرفها خیره شده و در عالم دیگر سیر م یکند.حدسی که
م ی زد تبدیل به یقین شد.در حال ی که سع ی م یکرد صدایش ملایم باشد او را صدا کرد.
فرشته با تکان ناگهانی به خود آمد.مهدي لب حوض نشست و آستی نهایش را بالا زد.
"چیه بابا خیل ی تو فکري؟"
فرشته با تردید به پدرش نگاه کرد،اما شهامت این که بتواند حرفش را بزند در خود نیافت.
با لبخندي ساختگی گفت:"نه من حالم خوبه"
پدر خندید و با لحن شوخ ی گفت:"اره م ی دونم حالت خوبه،پرسیدم چیزي هست که فکرت رو به خود مشغول کرده.؟"
"نه فقط احساس خستگی م یکنم"
مهدي حرف فرشته را باور کرد .حدود یک هفته بود که آسمان شمال ابري بود و بارانی بودن هوا در روحیه خودش هم
تاثیر م یگذاشت و او را خسته و ب ی حوصله م یکرد.
مهدي دستش را روي موهاي بلند و لخت او کشید و با مهربانی گفت:"ناراحت نباش عزیزم،چند روز دیگر تو و مادرت را
میبرم تهران تا هم دیداري تازه کنیم و هم اینکه روحی هاي عوض کنیم.حدس میزنم دلت براي همه و محبوبه تنگ
شده،اینطور نیست؟"
فرشته سرش را تکان داد اما نگاهش چیز دیگري م یگفت.
مهدي دست و رویش را شست و وضو گرفت.فرشته می دانست این تنهای ی فرصتی است که میتواند با پدرش صحبت کند
و ممکن است دیگر این فرصت را بدست نیاورد.
مهدي هنوز قدم ی بر نداشته بود که فرشته با لحن آرامی او را صدا کرد." پدر"
مهدي با تعجب به او نگاه کرد.حالت صدا کردن او طوري بود که گویی از چیزي ترسیده است.
"چ ی شده بابا؟"
فرشته شتاب زده گفت:" م یخواستم بگم...." و در همان حال از حرفش پشیمان شد.
حالا دگر مهدي مطمئن شده بود که اتفاقی افتاده که فرشته جرات نمیکند آن را بیان کند .نفس عمیقی کشید و نزدیک
فرشته روي لب حوض نشست،و با لحن آرامی گفت:"فرشته تو میخواه ی چیزي به من بگ ی؟"
فرشته به پدرش خیره شد با وجود نور کم حیاط ،مهدي به خوب ی چشمان دخترش را م یدید که با نگران ی به او م ینگرد.
مهدي با لحن اطمینان بخشی گفت:"نترس بابا،شهامت داشته باش و حرفت را بزن".
فرشته دلش را به دریا زد و با صداي ضعیفی که میلرزید گفت:"شما قول م ی دهید که مرا درك کنید و عصبانی
نشوید؟"
مهدي به دلشوره افتاده بود.او نمیدانست فرشته چه م یخواهد به او بگوید.اما م یدانست هر چه هست آنقدر خوشایند
نیست که فرشته را اینچنین آشفته و ترسان کرده است.
مهدي سرش را به علامت مثبت تکان داد و چشم به دهان او دوخت.
آن شب مهدي در رختخواب مرتب از این پهلو به آن پهلو میشد.افکارش به هم ریخته بود و در دلش آشوبی به پا شده
بود.او مردي منطق ی و عاقل بود اما هضم این مساله برایش دشوار بود.او سالها خواهر زده اش را که خیل ی هم به او علاقه
مند بود به عنوان داماد و همسر آینده دخترش پذیرفته بود و براي آن دو چه نقشه ها در سر م یپروراند.اما امشب از
دخترش شنیده بود که او نم یتواند محمد را به عنوان همسر بپذیرد و دلیل آن هم علاقه اي بود که به تازگی نسبت به
جوان دیگري پیدا کرده است.فرشته به او گفته بود که آن جوان هم به او علاقه دارد و تا کنون چند بار خواسته تا
خانواده اش را از نزدیک ملاقات کند.مفهوم این حرف فرشته این بود که به پدرش بفهماند آن جوان او را براي همسري
انتخاب کرده و نیت سویی ندارد.
مهدي مردد و درماند با خود فکر میکرد گیرم که فرشاد پسر خوب و خانواده داري باشد اما آخر تکلیف محمد چیست؟با
فکر کردن به محمد دلشوره اش بیشتر شد،آنقدر که از جا بلند شد و نگاه ی به همسرش که در خواب بود انداخت و
آهسته و ب ی صدا بسمت جا لباسی رفت و پس از برداشتن کتش از در اتاق خارج شد.
باز هم دانه هاي ریز و یک دست باران شروع به باریدن کرده بود مهدي روي صندل ی چوبی که در ایوان قرار داشت
نشست و از جیب کتش سیگاري بیرون آورد و آن را روشن کرد و غرق در افکارش به دانه هاي ریز و ممتد باران که نور
ضعیف لامپ حیاط شدت آن را نشان میداد خیره شد.
او م یدانست که با زور سیل ی می تواند فرشته را وادر به ازدواج با محمد کند یا از راه دیگري وارد شده و با تهدید و
ارعاب فرشاد کاري کند تا او دست از فرشته بردارد.اما م یدانست با این کار قلب کوچک و حساس فرشته را م ی شکند،و
او را محکوم به عمري زندگ ی با قلبی شکسته و روح ی آسیب دیده خواهد نمود.
مهدي به گذشته خود فکر م یکرد.به خودش که عمري را در کنار نرگس سپري کرده بود اما هیچ وقت عاشق او نبود.به
اینکه پیش از ازدواج با نرگس عاشق دختري به نامه فرشته بوده،دختري به زیبای ی فرشته هاي آسمانی و فرشته دختر
خودش.
مهدي به گذشته باز گشته بود و به زمان ی م یاندیشید که به مادرش گفت عاشق دختري به نام فرشته شده است.شب
هنگام وقت ی مادرش جریان خاطر خواه ی او را براي پدرش نقل کرد پدر بناي داد و فریاد را گذشت که مادر آن دختر زن
خوشنامی نیست و....
پدر و مادرش بدون رضایت او از میان اقوام پدري اش نرگس را از پدر و مادرش خواستگاري کردند و به او حکم کردند یا
باید با نرگس ازدواج کند و یا نام او را از شناسنامه شان خط م ی زنند.
مهدي حلقه دود سیگار را به همراه آهی از سینه بیرون داد.او آنچنان غرق در گذشته شده بود که متوجه بند آمدن
باران نشد.
او تصاویري از زندگ ی خودش را به یاد آورد که عمري با تفاهم و گذشت در کنار نرگس زندگ ی کرده بود اما در تمام عمر
حسرت خورده بود زیرا ذره اي از عشق ی را که به فرشته داشت نسبت به نرگس احساس نم یکرد.
او سالها با فرشته در قالب نرگس زندگ ی کرده بود و به یاد تنها زن دوست داشتنی زندگ یاش همسرش را در آغوش
گرفته بود و او را مورد ملاطفت قرار داده بود.حتا نام فرزندش را به یاد عشق ی که زمان ی به دختري داشت فرشته گذشته
بود.
سالها از آن ماجرا م یگذشت و اکنون نرگس را به چشم همسري که سالها را در کنار او سپري کرده بود و در غم و
شاد يهایش شریک بود پذیرفته بود و به وجودش عادت کرده بود.به اینکه سالهاي در ب ی خبري و غفلت در رؤیا هایش به
نرگس خیانت کرده بود اما حالا دیگر نم یخواست نسبت به تنها دخترش فرشته ستم کند و با مجبور کردن او به ازدواج
،عمري حسرت عشق ی را به خیال بکشد.او نم یتوانست ونمی خواست فرشته را چون خودش فداي زندگ ی کند،حتا اگر
شده احساسات محمد را که او را هم جانش دوست م یداشت زیر پا بگذرد.
فکر کردن در باره محمد قلب مهدي را جریحه در میکرد پسري دوست داشتنی و مهربان که او به خوب ی م یدانست چه
قدر به فرشته علاقه دارد.
از همه بد تر نرگس بود که با نگرانی منتظر سر انجام دادن فرشته بود تا به قول خودش خیالش راحت شود. با وجود
بیماري جسم ی و روح ی او مهدي م یدانست نم یتواند با او در مورد این مساله به راحت ی صحبت کند.
مهدي آنقدر ناراحت بود که دلش می خواست فریاد بکشد و از خدا براي حل مشکلش راهنمای ی بخواهد.او سرش را در
بین دستانش گرفت و بر غم سنگین دلش گریست.
از طرف ی در اتاق ی که با یک در به اتاق پدر مادر راه داشت فرشته نیز در رختخوابش نشسته بود و به صداي بارش باران
گوش سپرده بود.
دلش تنگ بود و نم یدانست که عاقبتش چه میشود.به پدر و مادرش فکر میکرد و اینکه واکنش مادر در مورد این مساله
چه م یباشد.
افکارش به لحظه اي باز گشت که براي پدر از علاقه اش به فرشاد سخن گفته بود.فرشته از به یاد آوردن آن کلمات تازه به
یاد آورد که باید خجالت می کشید که جلوي پدر با چنین صراحتی از عشقش به مردي بیگانه سخن م یگفت.
او به پدرش افتخار م ی کرد که با صبوري حرفهایش تا تحمل کرده بود.به طور حتما هر کس دیگري بود که از زبان
دخترش این سخنان را م ی شنید واکنش تندي نشان میداد ،اما پدر بدون نشان دادن هیچ ناراحتی فقط گوش کرده
بود،درست مثل سنگ صبوري ،پس از آن به آرامی یک نسیم او را ترك کرده بود.
فرشته نم یدانست چه میشود ول ی تا حدودي خیالش راحت شده بود که توانسته با کس ی حرف دلش را بزند ،آن هم با
پدر که م یتوانست در تعیین سرنوشتش سهم بزرگ ی داشته باشد.فقط مانده بود مادر ،با فکر کردن در باره او وحشت
تمام وجودش را فرا گرفت.فرشته به خوب ی م ی دانست که مادر بر خلاف پدر نه منطق ی است نه تحمل شنیدن صحبت هاي
این چنینی را دارد به عقیده مادر دختر باید با هر کس ی که بزرگتر هایش تشخیص م یدادند خوب است ازدواج کند و در
تمام طول زندگ ی سع ی کند تا محیط خوب و راحت ی براي همسر و فرزندانش فراهم کند.مادر بارها به فرشته گفته بود
لباس عروس ی یک زن باید کفن آرزو هایش باشد.
فرشته آهی کشید و زنوانش را بغل کرد و سرش را روي دستانش گذاشت و به فکر فرو رفت.
فرداي آن شب فرشته براي آوردن آب از چشمه به دنبال ترانه رفت راحله خانم گفت :"کوروش به دنباله ترانه آماده و او
را براي دیدار از خانواده اش به شهر برده است".
فرشته از راحله خانم تشکر کرد و به تنهای ی به طرف چشمه راه افتاد،راه را به آرامی ط ی میکرد .بر خلاف چند روز
گذشته که هوا گرفته و ابري بود خورشید سر از پشت ابر ها بیرون آورده بود و به زیبای ی م ی تابید.هوا بسیار دلپذیر و
روح افزا بود.
وقت ی به پل رسید مکثی کرد و به راه ی که فرشاد همیشه از آن م ی آمد نگاه کرد و نفس عمیقی کشید،سپس آرام آرام به
سمت چشمه رفت.سر و صداي پرندگان که پس از چند روز بارانی نشاط تازه اي گرفته بودند نگاه فرشته را به سوي
شاخه ها کشاند.
فرشته کوزه اش را زیر آبشار چشمه گذاشت و خود به طرف درخت تنومند رفت تا نامه اي را که شب قبل براي فرشاد
نوشته بود کنار نامه هاي قبل ی بگذرد ،اما با کمال تعجب دید که از چهار نامه قبل ی خبري نیست.لبش را به دندان گرفت و
در فکر فرو رفت.فکر کرد بر اثر ریزش مداوم باران نامه ها خیس شده و از بین رفته اند اما با بررسی شکاف متوجه شد
که آنجا خشک است و امکان نفوذ باران به آنجا نیست.به اطراف درخت نگاه کرد را شاید تکه هاي کاغذ را پیدا کند.
فرشته به فکر فرو رفت که به سر نامه ها چه آمده است.آن روز سه شنبه بود و تا آمدن فرشاد دو روز دیگر باق ی مانده بود
.پس سر نامه ها چه آمده بود.فرشته با ترس با خود فکر کرد نکند کس ی سر از کار او در آوده باشد.از محل مخفیگاه فقط
خودش و فرشاد و ترانه خبر داشتند.
فرشته با نگران ی کنار تنه درخت نشست و به آن تکّیه داد و به فکر فرو رفت.
او به ترانه بیش از هر کس دیگري اعتماد داشت و م یدانست که نم یتواند در باره او فکر بدي به خود راه بدهد.
فرشته در این افکار بود که صدایی نظرش را جلب کرد،با وحشت سر بلند کرد و در چند قدم یاش فرشاد را دید که با
لبخندي به او نگاه م یکرد.در دست فرشاد چند ورق بود که آنها را بالا نگاه داشته بود و با صداي شوخ ی گفت:"سرکار
خانوم دنبال این مدارك م یگشتید؟"
فرشته حتا نتوانست جیغ بکشد،با دیدن فرشاد قلبش فرو ریخت.آنقدر هیجان زده شده بود که حتا نم یتوانست از جا
تکان بخورد.با لبانی که از شدت هیجان باز مانده بود به فرشاد نگاه کرد.
فرشاد از چهره فرشته خندید و گفت:"چیه عزیزم،چرا اینجوري نگاه میکن ی؟"
فرشته به خود آمده بود پلک هایش را به هم زد و گفت:"فرشاد خودتی یا من خواب میبینم؟"
فرشاد باز همخندید و گفت:"نه فرشته خواب نم یبینی،اما من روح فرشاد هستم که براي دیدنت آمدم،چون خودش کار
داشت مرا فرستاده".
فرشته خندید و نگاه ی به سر تا پاي فرشاد کرد .او بلوز پشمی به همراه شلوار جین به تن داشت،و مو هایش کم ی بلندتر
شده بود.
فرشاد چون نگاه فرشته را بر خود دید لبخندي زد و گفت:"چیه روح خوش تیپ ندیدي؟"
"تنها روح ی که دیدم لباس تنشه و آنقدر مودبه ،تویی".
فرشاد ابرو هایش را بالا انداخت و گفت:"راستش اولش م یخواستم مثل همون روح های ی که میگ ی برهنهٔ بیام،اما فرشاد
غیرتش قبول نکرد که منو لخت بفرسته،یک دست از لباس هاي خودش رو بهم قرض داد".
فرشته از بیان شیرین فرشاد از خنده ریسه رفت.
فرشاد قدم ی جلو گذشت و نزدیک او به زمین نشست و در حال ی که با شیفتگ ی او را نگاه م یکرد گفت:"فداي خندیدنت
بشم.بخدا وقت ی م یخندي مثل یک گل سرخ شکفته م ی شوي،درست مثل همون که اولین بار بهت دادم".
"مگه بهم قول ندادي وسط هفته نیاي؟"
"من که نه،اون فرشاد بود که بهت قول داد ،اما من روحشم".
فرشته دستش را جلو برد و به بازوي فرشاد دست کشید و با لبخندي گفت:"اما من تا جای ی که شنیدم روح ها قابل لمس
نیستند".
فرشاد متوجه منظور او شد و گفت:"وقت ی یک فرشته به یک روح دست بزنه انتظار داري روح زنده نشه؟"فرشته اخمی
کرد و گفت:"فرشاد سئوال کردم درست جوابم رو بده".
"چیه عزیزم ،یادم رفت چ ی پرسیدي".
"گفتم که مگه قرار نبود وسط هفته این راه رو نیاي،لابد باز یکسره تخته گاز آمدي؟
فرشاد سرش را خم کرد و با حالت مظلومانه اي گفت:"باور کن هر چ ی به دلم قول نامه رو نشون دادم که بابا من با فرشته
عهد کردم که فقط آخر هفته به دیدنش برم،قبول نکرد که نکرد.پاشو فشار داد به رگ و پ یام که من رفتم،خواست ی بیا
نخواستی برو سرد خونه بخواب.خلاصه من هم که دیدم راست راست ی قلبه راه افتاده که ما رو قال بذاره بهتر دیدم
دنبالش راه بیفتم،در ضمن بهت اطمینان میدم یک سره تخته گاز نیامدم چون بین راه یک بار پنچر کردم".
فرشته خندید و سرش را تکان داد.او به همان چیزي رسیده بود که سال ها منتظرش بود او فرشاد را با تمام وجود
م یپرستید ،فقط او بود که بیان ی اینچنین زیبا داشت.
آن دو زیر درخت نشسته بودند که روي چشمه سایه انداخته بود فرشاد مشغول نوشتن متنی براي فرشته بود.فرشته نیز
در فاصله کم ی از او نشسته بود و به دست او که قلم را میچرخند نگاه م یکرد.
فرشاد مینوشت:
قصه اینجوري شروع شد.....
که تو بیقراري من رسیدي/منو دیدي/ مثل خورشید تو تابیدي
به تن مرده عشقم / تو دمیدي/منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد....
اون سوار خسته راه ی که کشیدي / تا در کوچه احساس و پریدي / منو دیدي / منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد.....
قصه عشق من و تو / قصه پاییز و برگه / قصه کوچ تگرگه / قصه جنگل و رازه / قصه درد و نیازه / قصه درد و نیازه
قصه اینجوري شروع شد....
حالا من موندم و احساس / که یک دنیاست / آخر عشق منو تو یک معماست / غصه ما رو نخور / صبح غزل خون دیگه
پیداست / دیگه پیداست.
فرشته به یاد آورد که باید مطلبی را به فرشاد بگوید.
"راست ی تا یادم نرفته،ما شنبه آینده به تهران میرویم".
فرشاد سرش را از روي کاغذ بلند کرد و به فرشته نگاه کرد.
"چه خوب پس من این هفته از خط شمال تهران مرخصی میگیرم".
فرشته خندید و فرشاد با لبخند به او نگاه کرد.
فرشته به خدا وقت ی میخندي،فکر م یکنم آنقدر قدرت دارم که م یتونم به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنم".
فرشته سرش را به یک طرف خم کرد و گفت:`فرشاد اینجوري صحبت نکن میتسم تمامحرفهاي قشنگت رو بزن ی و
بعد ها چیزي براي گفتن نداشته باش ی".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"از چ ی م یترس ی عزیزم؟فرشاد و کم حرف ی،حاشا وکلا،فرشاد مگر حنجره اش را از دست بدهد
که حرف زدن را فراموش کند.اماعزیزم فداي ترسیدنت هم م یشوم.با وجود تو من هر لحظه یک پا شاعرم و یکشاعر
حتما بیاد عاشق باشه که بتونه شعر زیبا بگه ،پس من همه شرایط لازمرو دارم،درسته؟"
فرشته نفس عمیقی کشید و بدون گفتن کلام ی به ورقی که دست فرشاد بود خیره شد.
فرشاد وقت ی سکوت فرشته را دید گفت:"خوب داشتی م یگفت ی،کجاي تهران پا میذاري تا خودم رو قربونی کنم؟"
فرشته اخمی کرد و با اعتراض گفت:"فرشاد لوس نشو".
"چشم عزیزم ،بگو"
"با بابا و مامان میریم سري به عمه بزنیم".
"جدي،مگه عمه خانومت تو تهران زندگ ی م یکنه؟"
"آره،ما هم تا موقعی که من ده سالم بود تهران زندگ ی م یکردیم اماوقت ی که مادر مریض شد،براي سلامتی روح یاش
دکتر تجویز کرد تغییر مکانبدهیم و مادر از پدر خواست او را به زادگاهش باز گرداند.پدر به خاطرسلامتی مادر بر خلاف
میل باطنی خودش را به شمال منتقل کرد و گرنه ما یکخونه خیل ی قشنگ داشتیم با یک حوض خیل ی بزرگ".
فرشته به نقطه اي خیره شد و سع ی کرد خاطرات منزل قدیم یشان را به خاطر بیاورد.
فرشاد لبخندي زد و گفت:"من با اینکه هنوز پدرت رو ندیدم اما م یدونم آدمبا فهم و کمالیه،باور کن خیل ی دلم م یخواد
ببینمش و روي پ اهایش بیفتم تادخترش را به من بدهد.راست ی فرشته دوست داري وقت ی با هم ازدواج کردیمهمون خونه
رو برات بخرم؟"
فرشته با خجالت به او نگاه کرد و به او لبخند زد و گفت:"نه، چون اون خونه خراب شده و به جاش یک مجتمع درست
شده".
فرشاد اخمی کرد و گفت:"حیف شد.من هم از خونه هایی که حوض دارن خوشم میاد.خوب نگفتی خونه عمه خانوم کدوم
طرفه".
"طرف هاي میدان منیریه".
"جدي؟ خیل ی جالبه.کدوم خیابون؟ اسمشو میدون ی؟"
فرشته خندید و گفت:" نشونی خونه عمه منو براي چ ی م یخواي؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"من تمام خیابون هاي دور و اطراف اونجا روم یشناسم خیل ی دلم م یخواد بدونم خونه
قدیم ی شما کجا بوده".
فرشته ابروونش را بالا برد و گفت:"هوم،فهمیدم ول ی خونه عمه با خونه ما یککوچه فاصله داشت ،ما تو بلوار بودیم و اونا
تو کوچه فردوس هستند".
فرشاد با تعجب به فرشته نگاه کرد.
"چیه ،از اینکه اسم خیابون هاي تهران رو بلدم تعجب کردي؟"
فرشاد سرش را تکان داد و گفت:"نه راستش کم ی گیج شدم".
""چرا؟"
فرشاد به او بگاه کرد و گفت:"آخه یه زمان ی پاتوق من همون طرفا بود.این محل خیل ی برام آشناست.خوب یک کم بیشتر
توضیح بده".
"از خونه عمه یا خونه خودمون؟"
"فرق ی نمیکنه،اما بهتره که از خونه عمه خانوم بگی ".
"خوب یادمه سر کوچه شون یک سوپر مارکت بود که همیشه از دست من و دختر عمه ام کلافه بود،بسکه ما ازش خرید
م یکردیم و پس م یبردیم".
فرشاد خندید و گفت:"اسم دختر عمه آت چیه؟"
فرشته ابرونش را بالا برد و با لحن مشکوکی پرسید:" چیه نکنه با دختر عمه ام"....
فرشاد نگاه عاشقانه اي به فرشته انداخت که با حسادت به او نگاه میکرد.سرشرا تکان داد و گفت:"فرشته نم یدونی
چقدر خواستنی هست ی و همه چیز در تودر حد کمال است،حتا حسادتت که الان قلبمو سوراخ م یکنه".
فرشته سرش را به زیر انداخت و گفت:" اسم دختر عمه ام محبوبه است".
نفس در سینه فرشاد حبس شد.آب دهانش را قورت داد و گفت:" پسر عمه هم داري؟"
حالا نوبت فرشته بود که نگران شود به فرشاد نگاه کرد و با تعجب پرسید:"چطور؟"
"هیچ ی، میخواستم مطمئن باشم".
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ،یک پسر عمه دارم".
"اسمش؟"
فرشته گیج به فرشاد نگاه کرد ،او نم یدانست چرا فرشاد اینقدر کنجکاویم یکند.فکر و خیال به مغزش هجوم آورده بود
و دنبال پاسخی براي چرایش بود.
هنوز به فرشاد پاسخی نداده بود که فرشاد با لحن خاص ی گفت:"نام او محمد مهر نیا نیست؟"
قلب فرشته فرو ریخت.با تعجب به فرشاد نگاه کرد.صد ها پرسش به مغزش هجومآوردند.فرشاد از کجا محمد را
م یشناخت؟نکند به خواست او سر راهش قرارگرفته است تا او را امتحان کند.محمد چه رابطه اي با فرشاد دارد؟
خیل یپرسش هاي دیگر که او دوست داشت پاسخ آنها را بداند.
فرشته سرش را تکان داد و گفت:"بله ول ی تو از کجا او"...
فرشاد دست ی به صورتش کشید و با انگشت به لب هایش فشار آورد و در همان حالچشمانش به نقطه اي ثابت ماند .معلوم
بود مشغول متمرکز کردن فکرش م یباشد.
براي فرشته لحظه ها به قدر ساعت ی طول کشیدند،فرشاد به خود آامد و به او نگاه کرد و با گنگی پرسید :`پس تو دختر
دائی محمد هست ی؟"
فرشته مانند خطا کاري که مچش را گرفته باشند به فرشاد نگاه م یکرد.ازچشمان آب یاش مظلومیت م یبارید و با نگاه به
فرشاد م یفهماند که گناهیجز اینکه عاشق شده است ندارد.
فرشاد در عالم دیگري سیر میکرد ،به طوري که نه متوجه تغییر حالت فرشته شدو نه رنگ پریده گی او را دید.فرشاد در
این فکر بود که چرا محمد با وجودداشتن دختر دائی به این زیبای ی ،تا کنون او را به عنوان همسر انتخابنکرده
است.شک نداشت اگر چنین خیالی داشت نخستین کس ی که از این موضوعباخبر میشد خود او بود،زیرا او و محمد
رابطه اي صمیم ی تر از دو دوست عادیداشتند.
فرشاد با خود گفت:شاید او نیز چون من علاقه اي به ازدواج فامیلی ندارد.امانگاه ی که به فرشته م یانداخت او را سر در
گم میکرد و با خود فکرم یکرد مگر م یشود انسان انقدر ب ی احساس باشد که چنین فرشته اي را درکنار داشته باشد اما
نسبت به او ب ی تفاوت باشد.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با خود گفت: بهتر است از محمد به خاطراین ب یسلیقه اش تشکر کنم،چون اگر فرشته
کاندیداي او بود به من سهمینمیرسید.
با این فکر به فرشته نگاه کرد ،او با حالت بخصوصی به او م ینگریست.فرشادمفهوم نگاه او را درك نکرد ول ی آنقدر
نگاهش مظلومانه بود که باعث شدفرشاد دستش را روي قلبش بگذرد و به او بگوید:`فرشته آخر من رو با ایننگاهت
میکشی،این چه طرز نگاه کردنه که اینقدر نفوذ داره که فکر م یکنمتیغه دشنه به قلبم فرو میره".
فرشته محزون سرش را پایین انداخت و حرف ی نزد.
فرشاد بر دیگر به سخن در آمد و گفت:"فرشته محمد یک ی از بهترین دوستانمنه،از این تعجب کردم که در مدت این ده
دوازده سال ی که با او دوستهستم،نم ی دونستم که دختر دائی خوشگی مثل تو داره."سپس خندید و ادامهداد:"اون بد
جنس هم خوب م یدونه چه چی زهای ی رو از من پنهان کنه".
لرزشی وجود فرشته را فرا گرفت. این موضوع براي او مصیبتی بود.فرشته احساسکرد دیگر طاقت ندارد و کم مانده که
از ناراحت ی زیر گریه بزند.فکر کردحالا چطور به فرشاد بگوید من براي بهترین دوست تو کاندید شده ام.

ویرایش توسط گمشده.. : 05-30-2012 در ساعت 04:35 PM
پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته ناگهان از جا برخاست و گفت:"بهتره من برم،من..."نتوانست حرفش را تمام کند،زیرا چیزي به ذهنش نمیرسید
بیان کند.
فرشاد با تعجب فرشته را م ینگریست که معلوم بود از چیزي ناراحت است.
فرشته امروز سه شنبه است،تا چهارشنه چهار روز دیگر مانده،م ی تونم پنجشنبه ببینمت؟"
فرشته سرش را به علامت منف ی تکان داد.
"چرا؟ مگه نمیگی شنبه حرکت م یکنید؟"
"فکر م یکنم چهارشنبه شب به شهر بریم و از آنجا به سمت تهران حرکت کنیم".
"پس با این حساب کجا ببینمت؟" بعد مکثی کرد و گفت:"نگو نم یدانم کجا که حساب ی اذیت م یشوم"
فرشته نفس عمیقی کشید و گفت :" باور کن نم یدانم".
فرشاد با ناراحت ی فکر م یکرد ،در حال ی که پایین کاغذي که براي فرشتهشعر نوشته بود ،شماره تلفنی یاد داشت کرد و
آن را به طرفش گرفت.
"این شماره منزلم است.من شماره تلفن محمد رو دارم،ساعت ده شب شنبه سه تازنگ م یزنم و قطع م یکنم.سه تا زنگ
به معن ی سه کلمه،یادت باشه سهزنگ،زنگ اول به معنی فرشته، زنگ دوم به معن ی عشق من، زنگ سوم به معن یدوستت
دارم.در ضمن م یدونی ما یک وجه مشترك هم با هم داریم".
فرشته سرش را تکان داد.
فرشاد لبخند بر لب داشت و معلوم بود خیل ی سر حال است،درست بر عکس فرشته که خیل ی غمگین بود.
"اینکه اسم عمه هاي هر دو ما مهتاب است".
فرشته لبخند غمگینی زد و کاغذ را از فرشاد گرفت.
فرشاد از جا برخاست و روبه روي او ایستاد.
فرشته سرش را به زیر انداخت و با صداي آرامی گفت:"فرشاد خیل ی دوستت دارم"
قلب فرشاد از حرف فرشته فشرده شد،این کلام که با لحن شیرین ی ادعا شده بودبرایش لذت بخش بود.با صدایی که
لحن شیطنت آمیزي داشت گفت:" فرشته چ یگفت ی ؟نشنیدم.یک بار دیگه بگو".
فرشته به او نگاه کرد و با لبخندي گفت:"هیچ ی،گفتم خداحافظ".
"نه نه ،قبول نیست تقلب نکن،همون چیزي را که گفت ی بگو،حتا اگر بد و بیراه باشه من ناراحت نم یشم".
فرشته از درون منقلب بود،او به زحمت خندید و چرخی زد تا برود.اما فرشادراه او را سد کرد و گفت:"بیخودي فرار
نکن،تا نگ ی نم یگذارم بري.اونقدرنگاهت م یدارم که پدر مادرت به دنبالت بیان و من هم همین جا بهشون میگمیا
دخترشون رو به عقده من در م یآران یا من توي آب همین چشمه خودمو خفهم یکنم".
فرشته سرش را به زیر انداخت تا جلوي بغضی را که م ی رفت تبدیل به گریهٔ شود بگیرد،با صداي آهسته اي گفت:"فرشاد
بذار برم،دیرم میشه".
فرشاد دستانش را باز کرده بود و راه او را صد کرده بود.
"نوچ نم یزارم بري،البته تا موقعی که حرفت را تکرار نکنی ".
فرشته سرش را بالا گرفت،اشک در چشمانش جمع شده بود،فرشاد با دیدن چشمان اوشیطنتش فرو نشست و دستانش
دو طرف بدنش فرو افتاد .با لحن محزونیگفت:"معذرت م یخوام".
فرشته پلک هایش را به هم زد.دو قطره اشک از چشمانش فرو چکید و چون تیري بهقلب فرشاد نشست.فرشاد سرش را
به زیر انداخت تا شاهد اشک هاي او نباشد.
فرشته در حال ی که به او چشم دوخته بود با صداي آرامی گفت:"فرشاد دوستت دارم ،همیشه ،همه وقت،همه جا".
فرشاد همانطور که سرش پایین بود چشمانش را بست و خود را از سر راه او کنارکشید.وقت ی چشمانش را باز کرد فرشته
آنجا نبود،فقط بوي عطر او در فضاآکنده بود.فرشاد همانجا کنار چشمه نشست و ساعت ی به فکر فرو رفت.
غمی که در چشمان فرشته بود برایش ن ا مفهوم بود،فرشاد نم یدانست فرشته ازچه موضوعی تا این حد ناراحت
است،اشک هاي فرشته او را به مرز جنونم یکشاند اما نم یدانست چه باید بکند.
او به محمد نیز فکر م یکرد،پس از تعطیلات عید فقط یکبار آن هم تلفنی بااو صحبت کرده بود و در تمام مکالمه اش
فرصت نشده بود به او بگوید با دختریآشنا شده است.فقط به او گفته بود که م یخواهد موضوع مهم ی را با او درمیان به
گذارد.محمد گرفتار مسایل خانواده اش بود.او به فرشاد گفتهبود پاي شوهر خواهرش شکسته و او مجبور شده براي سر
و سامان دادن به وضعیتخواهرش و همچنین مراسم سالگرد مادر دامادشان مدت بیشتري در شیرازبماند.حالا هم گرفتار
گذراندن دروس عقب افتاده اش بود.فرشاد نم یدانستآیا باید با محمد صحبت کند و او را از قضیه آشنا شدن با دختر
دائیاش مطلع کند و یا این مساله را مسکوت نگاه دارد تا به وقتش،یعنی پس از صحبت کردن با پدر و مادر فرشته.
فصل سیزدهم:
روز سه شبه حدود ساعت یازده صبح فرشته با دیدن برج آزادي متوجه شد تا رسیدنشان به منزل عمه مهتاب چیزي
نمانده است.
او روي صندل ی جلو کنار پدرش نشسته بود و نرگس که براي مسافرت طولانی کم طاقت و ضعیف بود در صندل ی عقب
دراز کشیده بود.
مهدي در تمام طول مسافرت کلام ی صحبت نکرده بود و در افکار عمیقی غرق شده بود.
فرشته نیز جرأت ابراز کلام ی را نداشت .با اینکه نگاه پدرش سرد و سنگین نبود اما او از هم کلام شدن با او پرهیز
م یکرد.
مهدي در طول سفر بارها به فرشته که در کنارش به خواب رفته بود و سرش روي سین هاش خم شده بود نگاه کرد و هر
بار حس شفقت و محبت نسبت به او وجودش را فرا گرفت.او فرشته را به اندازه تمام عمر و هست یاش دوست داشت و
حالا که او را چنین سر در گم و افسرده م یدید قلبش فشرده م یشد.
پس از دور زدن میدان آزادي به طرف مرکز شهر و میدان منیریه رفتند.حوالی ظهر به مقصد رسیدند.
مهتاب از آمدن برادرش خبر داشت،اما م یترسید که نکند مثل دفعه پیش اتفاقی بیفتد و او نتواند بیاید به همین دلیل
خبر را از فرزندانش پنهان کرده بود تا آمدن دائی براي آن دو غافلگیر کننده باشد.
محبوبه وقت ی در را باز کرد و آنها را پشت در دید،در یک لحظه فکر کرد اشتباه م یبیند.بعد از چند لحظه با فریاد خود را
در آغوش دائی رها کرد.مادر از فریاد محبوبه فهمید که مهماننشان آمده اند و با خوشحالی به استقبالشان شتافت.
محبوبه هر چند لحظه یک بار به در کوچه میرفت و با سرك کشیدن به کوچه منتظر آمدن محمد بود.
م یخواست نخستین کس ی باشد که خبر خوش را به محمد م یدهد.
اما در لحظه اي که او مشغول صحبت با فرشته بود محمد ب ی خبر با کلیدي که به همراه داشت در حیاط را باز کرد و داخل
شد.
محمد آنقدر خسته بود که متوجه خودرویی آشنایی که کنار دیوار منزل پارك شده بود نشد.
با ورود به منزل مانند همیشه به باغچه کوچک حیاط نگاه کرد .جوانه هاي بوته یاس کاملأ سبز شده بودند.از دیدن
برگهاي زیباي آن لبخندي بر لبش نشست و به طرف اتاق راه افتاد که ناگهان محبوبه را دید که سراسیمه و هیجان زده
از در اتاق بیرون پرید.
محمد از حرکت ناگهانی او یکه خورد و با تعجب به او که بدون صدا،لبها و دستهایش را تکان م یداد خیره شد.
حرکات ب ی معن ی و هیجان زده محبوبه باعث تعجب محمد شد،اخمی بر چهره اش نشاند و گفت:"این چه وضعیه،آروم
باش ببینم چ ی میگ ی؟"
محبوبه انگشتش را به نشانه سکوت به لبانش نزدیک کرد و به پشت در اشاره کرد.
محمد به جهت اشاره او نگاه کرد و با دیدن یک جفت کفش مردانه و دو جفت کفش زنانه به فکر فرو رفت که ممکن است
چه کسان ی آماده باشند که محبوبه چنین هیجان زده شده است!.
در یک لحظه قلبش فرو ریخت و متوجه منظور محبوبه شد.رنگ چهره اش تغییر کرد و با حیرت به محبوبه نگاه کرد.در
نگاهش خوانده میشد ،حالا چه باید کنم؟
محبوبه م یخندید و خوشحالی از تمام وجودش م یبارید.
محمد کیفش را به سمت محبوبه گرفت و به موهایش دست ی کشید و شروع کرد به مراتب کردن لباسش.
در این وقت مادر با آرامش در آستانه در ظاهر شد.او به محمد که مشغول برس ی سر و وضعش بود لبخند زد.
محمد به مادر سلام کرد.
"سلام پسرم،خسته نباش ی.باز این وروجک خبر ها را رسانده و جای ی براي مژده گانی من نگذشته؟"
محمد به طرف او رفت و صورتش را بوسید و به اتفاق مادرش به طرف در اتاق پذیرای ی رفتند.
قلب محمد با صدا به سینه م یکوفت به طوري که صداي قلبش مانع از شنیدن صداهاي داخل اتاق میشد.گیج و منگ
مثل شبگردي در خواب به همراه مادر وارده اوراق پذیرای ی شد.
مهدي با دیدن او از جاي برخاست و او را در آغوش گرفت.محمد جرات چرخاندن سرش را نداشت اما عاقبت از آغوش
مهدي جدا شد و در کنار او مشغول احوالپرسی با زن دائی شد و بعد نوبت به فرشته رسید که گوشه اي دیگري ایستاده
بود.
محمد بدون این که خودش بفهمد به چشمان فرشته خیره شد.فرشته براي احوالپرسی با او سر بلند کرد و به چشمانش
نگاه کرد،
فرشته از دیدن برقی که از چشمان محمد م یجهید با وحشت نگاهش را از او بر گرفت و آن را به زمین دوخت.
او نگاه آشنایی در چشمان محمد دید ،نگاه ی که پیش از آن در چشمان فرشاد دیده بود.همین او را به وحشت انداخت.
محمد خیل ی محکم و بدون گم کردن دست و پایش با فرشته احوالپرسی کرد و با وجود ضربه هاي قلبش که با کم ی دقت
از روي پیراهنش بخوبی دیده میشد،در صدایش هیچ لرزشی مبنی با داشتن هیجان و اضطراب نبود،از این بابت خدا را
شکر کرد که با دادن اراده اي فولادي او را پیش خانواده اش رسوا نکرده است.
محمد براي براي تعویض لباس به اتاقش رفت و تازه آن زمان بود که لرزش پاهایش شروع شدند،او مدت ی روي تخت
نشست و چشمانش را بست و به خود تلقین کرد که باید خیل ی آرام باشد.زمان ی که مطمئن شد آرام شده است از جا
برخاست و پس از تعویض لباس به اتاق پذیرای ی رفت.
ساعت یک ربع به ده شب بود.فرشته دچاره اضطراب شده بود و مراتب به ساعت نگاه م یکرد .محبوبه سفره شئم را
آماده م یکرد و فرشته به او کمک م یکرد.هر چه به ساعت ده شب نزدیک م یشدند هیجان فرشته بیشتر م یشد تا
اینکه راس ساعت ده شب صداي زنگ تلفن باعث لرزیدن قلب او شد.تلفن سه بار زنگ زد و درست زمان ی که محمد
بطرف آن رفت تا گوشی را بردارد قطع شد.
محمد کنار تلفن ایستاد تا شاید باز هم زنگ تلفن به صدا در بیاید،اما فقط فرشته بود که م یدانست چنین اتفاقی
نخواهد افتاد.او به خوب ی می دانست چه کس ی که پشت خط بوده است و سع ی کرد چهره او را به خاطر بیاورد.
فرشته بین در هال و آشپزخانه ایستاده بود و به یاد فرشاد چشمانش را بسته بود و خبر نداشت که با این کار صد راه
محمد شده است که براي آوردن پارچ آب م یخواست به آشپز خانه برود.
محمد دید که فرشته با چشمانی بسته جلوي در ایستاده و مانع رفتن او به داخل آشپزخانه م یشود .او هم بدون گفتن
کلام ی به فرشته چشم دوخت و با نگاه عاشقانه اي او را مورد نوازش قرار داد.
زمان ی که فرشته چشمانش را باز کرد ،محمد را دید که با لبخند به او خیره شده است،لحظه اي دست و پایش را گم کرد و
تازه متوجه شد که جاي بدي ایستاده است.با خجالت گفت:"معذرت میخواهم،حواسم نبود که صد راحت شدم".
محمد به او لبخند زد و گفت:"خیل ی وقت است که راهم را صد کردي و خودت نم یدان ی."و به سمت آشپزخانه رفت و
پس از چند لحظه با در دست داشتن پارچ آب به هال برگشت و فرشته را دید که حیران ایستاده است.با صداي آرامی به
فرشته گفت:"فرشته بقیه ،منتظر ما هستند ،نم ی آی ی؟"
فرشته که هنوز در مفهوم کلام محمد حیران بود،سرش را تکان داد و پیش روي محمد حرکت کرد،
با ورود فرشته و محمد با هم نرگس و مهتاب نگاه ی بهم انداختند و لبخندي زدند.محبوبه هم با کنجکاوي به آن دو خیره
شده بود و در فکرش برخورد آن دو را بیرون از اتاق مجسم کرد.در این میان فقط مهدي که از حقیقت ماجرا بخبر
بودسرش را زیر انداخته بود و در تفکراتش غرق شده بود.
مهتاب و محمد و حتا محبوبه متوجه شدند که دائی مثل سابق که به منزل آنان م یآامد سرحال و شاد نیست .چهره
درهم و متفکر او خستگ ی درونش را فریاد م یکرد.
روز دوم ،صبح زود مهدي و نرگس براي انجام آزمایشات نرگس به آزمایشگاه رفتند و کارشان تا حدود ظهر طول کشید.
محمد تصمیم گرفته بود آن روز به دانشگاه نرود،اما چون صبح آن روز کلاس تشریح دعاش و م یبایست حتما سر کلاس
حاضر م یشد به ناچار به دانشگاه رفت و تصمیم گرفت که در کلاس بد از ظهر شرکت نکند.
محبوبه به مادر خیل ی اصرار کرد که به مدرسه نرود و پیش فرشته بماند ول ی مادرش موافقت نکرد و او را راه ی دبیرستان
کرد.اما خودش سر کار نرفت ،چون چند روز مرخصی گرفته بود.
مهتاب در حال تدارك نهار بود ،فرشته پشت میز نشسته بود و مشغول پوست کندن سیبزمینی بود.مهتاب نگاه ی به او
انداخت و در دل آرزو کرد که فرشته براي همیشه و به عنوان همسر محمد پیش او زندگ ی کند.فرشته سیبزمین یها را
پوست میکند و در فکر بود.
مهتاب دستش را شست و در حال ی که آن را خشک میکرد رو به فرشته کرد و گفت:" فرشته جان من براي خرید تا سر
کوچه میروم و زود بر م یگردم.تا من بیام خودت رو سر گرم کن".
فرشته سرش را تکان داد و سیب زمین یهای ی را که پوست کنده بود شست.
وقت ی فرشته تنها شد روي مبلی در اتاق نشست و به اطراف نگاه کرد .نگاهش روي تلفن ثابت ماند.به یاد آورد که شماره
تلفن فرشاد را دارد و حالا کس ی در منزل نیست م یتواند با او تماس بگیرد
فرشته همچنان به تلفن نگاه میکرد وبراي بر داشتن آن وسو سه شده بود،تا جای ی که بر خواست و تا نزدیک ی تلفن رفت
اما از فکر این که ممکن است این کار خیانت به میزبانی باشد که خیل ی هم او را دوست م یداشت،از دست زدن به آن
منصرف شد و با خود گفت نه این کار دروستی نیست،عمه جان به من اعتماد کرده،خوب نیست از اعتمادش سؤً استفاده
کنم
فرشته براي اینکه وسوسه نشود از اتاق خارج شد و روي پله بالکن نشست و به برگ هاي تازه بوته یاس خیره شد.
صداي زنگ در او را از فکر بیرون آورد .فرشته به خیال آمدن عمه مهتاب به طرف در منزل رفت و بدون اینکه حرفی بزند در را باز کرد.
پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد از راه دانشگاه یکسره به منزل رفت.از سر کوچه تا جلوي در صحبت های ی را که دوست داشت با فرشته بزند با
خودش مرور کرد.محمد تصمیم گرفته بود اینبار هر طور شده قرار روز خواستگاري را بگذرد ول ی پیش از آن لازم بود که
با فرشته راجع به خیل ی از مسایل صحبت کند.
محمد کلیدش را از جیبش بیرون آورد و م یخواست در را باز کند که به یاد آورد مهمان دارند .محمد براي اینکه سر زده
وارد نشود،دستش را به طرف زنگ برد و آن را فشار داد.
محمد هنوز دستش را پایین نیاورده بود که در باز شد ،از باز شدن در آن هم به این صورت تعجب کرد و با خود فکر کرد
لابد باز محبوبه به دبیرستان نرفته و کمین آمدن او را م یکشد.
محمد هنوز وارده حیاط نشده بود که فرشته را پشت در دید.
فرشته پوششی روي سر نداشت و موهاي بلند و طلای یاش بر روي شانه هایش ریخته شده بود.
محمد با دیدن او ،آن هم به آن صورت جاي خورد،او حتا نم یتوانست نگاهش را از روي او بردارد و همچنان به او خیره
مانده بود .فرشته که راه فرار نداشت دو دستش را به هم قلاب کرد و آن را روي پیشان یاش گذشت.
محمد وقت ی به خودش آامد لبهایش را بهم فشرد و به سرعت سرش را به زیر انداخت و در حال ی که سع ی م یکرد بر
احساساتش غلبه کند به آرامی گفت:"کس دیگري نبود به غیر از تو که در را باز کند؟"
فرشته از لحن محمد متوجه شد از اینکه او در را باز کرده ،آن هم با این وضع خیل ی شاک ی است.با لحنی که هنوز
نتوانسته بود خجالتش را مهار کند گفت:"نه،چون عمه جون براي خرید تا سر کوچه رفتند من هم فکر کردم عمه جون
برگشته".
محمد همانطور که پشتش به او بود پرسید:"کس ی در خانه نیست؟"
"نه"
محمد لحظه اي ایستاد و کیفش را روي لبه بالکن گذشت .بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت:" من میرم یه دور
میزنم،در ضمن مادر کلید در منزل را دارد "و با این حرف به فرشته فهماند که لازم نیست براي باز کردن در برود.
محمد از منزل خارج شد،فرشته به خوب ی م یدانست چون او در منزل تنها بوده محمد ترجیح داده خارج از آنجا باشد.
فرشته بطرف ساختمان رفت،روي بالکن چشمش به کیف محمد افتاد.چند لحظه به آن نگاه کرد و آن را برداشت و به
داخل منزل برد و پشت در اتاق محمد گذشت.
حدود یک ربع بعد محمد به همراه مادرش به منزل باز گشت وقت ی خواست وارد اوتق شود جلوي در کیفش را دید و تازه
به یاد آورد که آن را روي بالکن گذشته بود.
محمد فهمید فرشته آن را جلوي در اتاقش گذشته است،دسته کیف را گرفت و آن را داخل برد.
خیل ی عجیب بود که محمد گرم ی دست فرشته را احساس میکرد .اما دلش به طرز عجیبی شور میزد،بعد از ظهر همان
روز محمد به همراه دائی براي تهیه بعض ی از دارو هاي کمیاب نرگس بیرون رفتند.مهتاب و نرگس فارغ از انجام کارها در
حال صحبت بودند و فرشته و محبوبه حاضر م یشدند تا به منزل یک ی از دوستان محبوبه بروند که منزلشان همان
نزدیک ی بود.
فرشته آمده شد و لبه تخت محبوبه نشست و به او که با وسواس مو هایش را درست م یکرد نگاه کرد.
محبوبه موهایش را بالا جمع کرد و بعد به طرف فرشته برگشت و گفت :" نمیدونم چرا امروز هیچ مدل ی به من نمیاد،فکر
م یکنم خیل ی ب ی ریخت شدم".
فرشته لبخندي زد و گفت:"نه فکر م یکن ی،البته اینجوري نه چون مو هاتو خیل ی بالا بستی و از زیر روسري زیاد جالب
نیست،بگذار من برات درست کنم".
فرشته م وهاي محبوبه را جمع کرد و دنباله آن را گیس زیبای ی بافت.محبوبه با رضایت به موهایش نگاه کرد و از فرشته
تشکر کرد.
ساعت ی بعد محبوبه و فرشته از منزل خارج شدند.آندو همانطور که صحبت م یکردند به سر کوچه رسیدند و از خیابان
گذشتند.
صداي دو بوق ممتد و آشنا از سمت خیابان باعث شد تا محبوبه به سمت صدا بر گردد و نا خوداگاه دست فرشته را فشار
بدهد.فرشته با تعجب به محبوبه نگاه کرد و او را دید که به خودرویی خیره شده است.
فرشته به اتومبیل نگاه کرد ول ی متوجه نشد چرا محبوبه اینقدر هول شده است.محبوبه به فرشته گفت:` صبر کن"
فرشته هنوز متوجه نشده بود که چه خبر شده .اما زمان ی که صاحب خودرو را دید که از آن خارج میشود و به آندو نگاه
م یکند قلبش فرو ریخت.
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته نم یدانست آن خودرو متعلق به فرشاد است چون تا کنون آن را ندیده بود ،اما حالا که خودش را م یدید که پیاده
شده و یک دستش را به در گذشته و آن دو را نگاه م یکند.
پاهاي فرشته سست شده بودند اما نه به شدتی که محبوبه نفسش بند آمده بود.
فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت:" چ ی شده؟ تو چیت شد؟"
محبوبه آهسته گفت:" اون دوست محمد ه،اسمش فرشاد است."سپس دست او را کشید و بطرف فرشاد رفتند.
فرشته لبش را به دندان گرفت و آرزو کرد مبادا فرشاد جلوي محبوبه حرف ی بزند که باعث شود او بویی از ماجرا ببرد.
محبوبه به سمت فرشاد رفت و با لبخند به او سلام کرد.
فرشاد نگاه کوتاهی به فرشته انداخت و با لبخند به محبوبه نگاه کردو گفت :"سلام محبوبه خانوم حالت چطوره؟"
محبوبه با فرشاد احوال پرس ی کرد و فرشاد حال محمد را پرسید.محبوبه گفت که محمد منزل نیست و بیرون رفته است
.فرشاد نگاه ی به فرشته انداخت که چند قدم دورتر ایستاده بود.محبوبه فرشته را به فرشاد معرف ی کرد.
آن دو بهتر از هر کس ی همدیگر را میشناختند.فرشاد با لبخند سرش را خم کرد و گفت:" خوشبختم"
فرشته هم سرش را تکان داد ول ی چیزي نگفت.
فرشاد رو به محبوبه کرد و گفت:"اگر جسارت نباشه می خوام بپرسم جای ی م یرفتید؟"
محبوبه سر تکان داد و گفت:"بله من و دختر دائ یام میخواستیم بریم بیرون گشتی بزنیم".
فرشاد با لبخند گفت:"اگر اجازه بدهید بنده خانم هاي محترم را به مقصد برسانم".
محبوبه به فرشته که چند قدم دورتر ایستاده بود نگاه ی انداخت و بعد به فرشاد رو کرد و گفت:" میترسم مزاحمتان
شویم"
"مطمئن باشید جز رحمت براي بنده حقیر چیزي نیست"خم شد و در عقب را باز کرد .محبوبه لحظه اي تردید کرد و بعد
به سرعت سوار شد فرشته به فرشاد نگاه کرد که با چشمانی خمار به او خیره شده بود.با نگران ی سرش را تکان داد و
فرشاد با چشم به او اشاره کرد که نگران نباشد.وقت ی فرشته سوار شد فرشاد در را بست و خود سوار شد و در حال ی که
آینه را تنظیم میکرد
گفت:"خوب کدوم سمت باید برم؟"
محبوبه فراموش کرده بود که قرار بود به منزل دوستش برود، به فرشاد رو کرد و گفت:"راستش فراموش کردم کجا
م یخواستیم بریم ول ی فکر م یکنم م یخواستیم به خانه دوستم برویم"
فرشاد به محبوبه نگاه کرد ،خندید و گفت:"خونه که جاي گردش نیست.اگر اجازه بدید شما را کم ی در خیابان
م یگردانم.اما بگویید تا چه ساعت ی وقت دارید؟"
فرشته به آرامی گفت:"فقط یک ساعت".
فرشاد لبخندي زد و گفت:"درست مثل همیشه"
محبوبه معن ی این حرف او را متوجه نشد ول ی فرشته به خوب ی فهمید که او چه منظوري داشت.
فرشاد به ساعت نگاه کرد و در ذهنش فکر کرد کجا بروند تا آنها را سر وقت به منزل برساند.
محبوبه فکر م یکرد خواب م یبیند،او به هیچ چیز فکر نم یکرد مگر اینکه هم اکنون نزدیک مرد محبوبش نشسته و هوا
خودرو او را که با بوي ادکلن خوش بویش معطر شده استشمام م یکند.
اما فرشته در دلهره و اضطراب به سر می برد.نگاه فرشاد گاهی از آینه به او دوخته می شد و او در نگاه فرشاد می خواند
که تا زمانی که با اوست فقط به او فکر کند نه چیز دیگري.اما می دانست اگر محمد بویی از حضور او و محبوبه در خودرو
فرشاد ببرد،ممکن است خیلی بد شود.
فرشاد آن دو را به بستنی دعوت کرد اما اجازه نداد پیاده شوند.خود براي گرفتن بستنی از یک کافی شاپ کوچک پیاده
شد.
.» فرشته یک وقت تو خونه نگی ما فرشاد رو دیدیم »: در این فاصله محبوبه رو کرد به فرشته و گفت
»؟ من چیزي نمی گم،اما می شه بپرسم چرا »: فرشته به محبوبه نگاه کرد و گفت
با اینکه داداش محمد با فرشاد خیلی صمیمی است اما می »: محبوبه فرشاد را دید که با یک سینی نزدیک می شد.گفت
.» ترسم ناراحت بشه
فرشته متوجه شد که محبوبه نیز درست مثل او فکر می کند،اما دلیش را نمی دانست.با خودش فکر کرد اگر محبوبه از
بو بردن محمد می ترسد پس چرا این خطر را پذیرفت و سوار خودرو او شد.هر چه فکر می کرد پاسخی نمی یافت جز
اینکه این وسط پاي عشق در میان باشد.فرشته به محبوبه نگاه کرد که به فرشاد خیره شده بود.در نگاهش آنچه را از آن
می ترسید مشاهده کرد.آه خداي من پس محبوبه هم ...آه چه مصیبتی.
به حساب من شما حدود بیست و پنج دقیقه دیگر وقت دارید »: فرشاد در را باز کرد و خود به سمت آنان نشست و گفت
.» تا به منزل بروید
محبوبه با لبخند به او نگاه کرد،اما فرشته همچنان در فکر بود.
فرشاد سرخیابان نگه داشت.در حینی که محبوبه پیاده می شد فرشاد دور از چشم او کاغذي به دست فرشته داد.
وقتی فرشته و محبوبه به منزل رسیدند خودرو دایی را کنار کوچه دیدند.معلوم بود آنان هم برگشته اند.
محبوبه در همان بدو ورود چشمش به محمد افتاد که با چهره اي درهم روي مبل نشسته و تلفنی صحبت میکند.محبوبه
و فرشته هر دو به او سلام کردند.محمد به آن دو نگاه کرد و سرش را تکان داد.محبوبه متوجه شد محمد خیلی ناراحت
است و به سرعت فهمید که ممکن است از خارج شدن فرشته از منزل ناراحت شده باشد.چون محبوبه همیشه به منزل
دوستانش می رفت اما محمد مثل الان عصبانی نمی شد.
حدس محبوبه درست بود.محمد در فرصتی که او را تنهاگیر آورده بود به او توپیده که چرا از منزل خارج شده اند.
فرشته در فرصتی که بدست آورد به دستشویی رفت و نامه فرشاد را باز کرد فرشاد با خطی که معلوم بود در فرصت کم و
با عجله آن را نوشته از او خواسته بود که اگر توانست فردا بعدازظهر،ساعت چهار به بعد با او تماس بگیرد.
فرشته امه را تا کرد و آن را در جیبش گذاشت.او در فکر بود که فردا چطور به فرشاد تلفن کند.
صبح سومین روزي که مهدي به همراه خانواده اش به تهران آمده بودند محمد براي شرکت در کلاسهاي صبح به دانشگاه
رفت و قرار شد مثل روز گذشته از کلاسهاي بعدازظهر غیبت کند.و محبوبه هم راهی دبیرستان شد.
مهدي پس از رفتن محمد به دانشگاه حاضر شد تا از منزل خارج شود.در پاسخ خواهر و همسرش عنوان کرد که کاري در
رابطه با شرکت دارد که باید انجام بدهد اما در حقیقت می خواست براي پرس و جو و تحقیق درباره فرشاد به دانشگاه
محل تحصیل او برود.
مهدي می خواست بداند کسی که دخترش به او دلبسته شده چه جور آدمی است و دیگران درباره او چه نظري دارند.
فرشته به او گفته بود که فرشاد دانشجوست و در دانشگاه تهران در رشته مهندسی معماري مشغول تحصیل است.
مهدي از واحد و بخشی که فرشاد در آنجا تحصیل می کرد اطلاعی نداشت،اما امیدوار بود که با رفتن به دانشگاه و پرس
و جو بتواند او را بشناسد.
بخت با او یار بود.در نگهبانی دانشگاه با یکی از دوستان قدیمیش برخورد کرد که در حراست دانشگاه مشغول به کار
بود.مهدي با خوشحالی با او احواپرسی کرد و وقتی فهمید که دوستش در قسمتی است که می تواند به او کمک کند
موضوع را با او مطرح کرد اما این را نگفت که فرشاد خواهان دختر خود است و اینطور عنوان کرد که به خواست یکی از
دوستانش در مورد این جوان تحقیق می کند.
صالحی که از دیدن دوست قدیمی اش خیلی خوشحال شده بود با کمال میل درخواست او را پذیرفت و به او قول داد که
پرونده فرشاد را بیرون بکشد.
مهدي حدود دو ساعت و نیم آنجا بود و الحق که صالحی خیلی تلاش کرد.او ساعتی بعد با در دست داشتن پرونده اي
اطلاعات شخصی فرشاد رهام در این پرونده نوشته شده است ولی براي دانستن اخلاق »: پیش مهدي برگشت و به او گفت
.» و رفتار او من به شما نامه اي می دهم که می توانی با کسانی که با او در ارتباط هستند صحبت کنی
برگه فتوکپی شناسنامه و یک قطعه عکس از فرشاد بود. » مهدي پرونده را در دست گرفت.در صفحه ي اول آ
مهدي به عکس نگاه کرد.پسري با چهره اي جذاب و نگاهی دلنشین به او چشم دوخته بود.او به فتوکپی شناسنامه نگاه
کرد.
فرشاد رهام،فرزند محمود،متولد سال...
اطلاعات پرونده به درد نمی خورد،اما دست کم با چهره او آشنا شد باردیگر به عکس فرشاد نگاه کرد.چهره او به دلش
نشسته بود.مهدي همچنان در فکر محمد بود.
با برگه اي که از دوستش گرفته بود توانست با چند نفر از استادان و حتی چند تن از کارکنان دانشگاه در مورد او صحبت
کند.آخرین نفري که درباره فرشاد صحبت کرد مسئول نظافت بود که فرشاد را به خوبی می شناخت.او به مهدي گفت
فرشاد پسري باشخصیت و مهربان است که براي او خیلی احترام قائل است.
مهدي پس از تحقیقات مفص فهمید که او نه تنها اهل دود و دم نیست بلکه عضو تیم والیبال و یکی از بهترین هاي تیم
می باشد.تمام شواهد نشان می داد فرشاد پسري سالم و از نظر شخصیتی انسان درستی می باشد.
تیر مهدي به سنگ خورده بود.نه تنها نتوانسته بود نقطه ضفعی از فرشاد بگیرد و با نظر فرشته مخالفت کند بلکه خیلی
هم از او خوشش آمده بود.تنها چیزي که نمی گذاشت او با خشنودي به فرشاد بیندیشد وجود محمد بود که خیلی
برایش عزیز بود.
از تمام اینها گذشته مهدي فهمیده بود که پدر فرشاد صاحب شرکت بزرگی است و وضعیت مالی آنان در حد عالی می
باشد و این تنها چیزي بود که او را کمی نگران می کرد.
مهدي که به منزل رسید ساعت از یک و نیم بعدازظهر هم گذشته بود.
مهتاب بلند شد تا برایش ناهار بیاورد اما او گفت که چون می دانسته ممکن است کارش به طول بیانجامد بیرون چیزي
خورده است و اشتهایی ندارد.در صورتی که حقیقت را نمی گفت.او نه تنها چیزي نخورده بود بلکه هنوز هم اشتهایی
براي خوردن نداشت.
مهدي اعلام کرد باید فردا به طرف شمال حرکت کنند.مهتاب با تعجب به او و نرگس نگاه کرد،نرگس هم از تصمیم
ناگهانی شوهرش حیران بود.او به همسرش نگاه کرد و گفت: اما جواب آزمایشهاي من تا آخر هفته آماده می شود. مهدي
به نرگس نگاه کرد و گفت : میدانم ف من خودم آنها را برایت می گیرم. نرگس به مهتاب نگاه کرد و دیگر چیزي نگفت.
مهتاب در نگاه برادرش نگرانی و ناراحتی می دید. اما می دانست تا او خود لب از لب باز نکند نمی تواند چیزي از او
بفهمد.
محمد براي خرید از منزل خارج شده بود. فرشته و محبوبه در اتاق او مشغول صحبت و گوش کردن به موسیقی بودند.
مهتاب وقتی مطمئن شد که می تواند با خیال راحت با برادرش و نرگس صحبت کند، نفس عمیقی کشید و گفت : مهدي
جان الان وقت مناسبی است براي اینکه من چند کلمه با تو و نرگس صحبت کنم. مهدي و نرگس هر دو می دانستند
موضوع صحبت مهتاب چه می تواند باشد. در دل نرگس هیجان و خوشحال و در دل مهدي غم و نگرانی موج می زد.
مهتاب ادامه داد ما چند بار خواستیم براي صحبت در مورد آینده محمد و فرشته به شمال بیاییم اما قسمت نشد. حتی
در تعطیلات عید که می خواستیم بیاییم کامران تصادف کرد و پایش شکست. حالا می ترسم هرچی این مسئله را عقب
بیندازیم خداي نکرده مرتب اتفاقاتی بیفتد که این دو طفل را سرگردان کند. حالا اگر شما صلاح می دانید روزي را در
این هفته یا هفته هاي دیگر تعیین کنید که ما خدمت برسیم و مطابق رسم نشانه اي یا عقدي انجام بدهیم که تکلیف
این دو تا جوون مشخص بشه. به خدا دیگه دل تو دلم نیست که محمدم را سر و سامان بدهم.
مهدي سر به زیر انداخت و در دل گریست. نمی دانست چطور به خواهرش بگوید که نمی تواند با ازدواج او و محمد
موافقت کند. نرگس با لبخند نفس عمیقی کشید و براي پاسخ دادن به همسرش نگاه کرد اما مهدي همچنان د افکارش
غرق بود و نمی دانست چه بگوید. مهتاب براي شنیدن پاسخ از جانب برادرش سکوت کرد اما وقتی دید که او ساکت و
بی حرکت به گلهاي قالی خیره شده نگاهی به نرگس انداخت و سرش را تکان داد. نرگس ، مهدي را به نام خواند و به او
یادآور شد که مهتاب منتظر پاسخ است. مهدي به خواهرش نگاه کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید گفت : خواهر
من الان نمی توانم چیزي بگویم، در حال حاضر که محمد در حال تحصیل است و فرشته هم که مشغول درس خواندن
است. ما که این همه مدت صبر کردیم، پس اجازه بدهید بعد در این باره صحبت کنیم. و از جا بلند شد تا از اتاق خارج
شود. مهتاب هاج و واج به برادرش نگاه کرد که درحال خارج شدن از اتاق بود. نرگس هم دست کمی از او نداشت. آن دو
نمی دانستند چه اتفاقی افتاده که مهدي اینطور صحبت می کند. مهدي به حیاط رفت و شیر آب را باز کرد و چند مشت
آب به صورتش زد و کمی در حیاط قدم زد. اما نه آتش دلش با چند مشت آب خنک شده بود و نه با راه رفتن آرامشش
را به دست می آورد. او بیشتر از این نمی توانست با محمد روبه رو شود. با وجود این که یک هفته مرخصی داشت دیگر
نمی توانست بیش از آن منزل خواهرش بماند، چون نمی توانست هر روز محمد را ببیند و زخم دلش تازه شود. مهدي می
خواست زودتر تهران را ترك کند اما کاري در تهران داشت که باید آن را انجام می داد. فرشته به او گفته بود که فرشاد
خیلی دوست دارد با او آشنا شود. مهدي می خواست به دیدن فرشاد برود و با او صحبت کند. این کار کمی عجیب به
نظر می رسید، اما او می بایست با دیدن فرشاد و صحبت کردن با او تکلیف خودش را با مسئله اي که پیش آمده مشخص
کند و براي این کار لازم بود صبح روز بعد به دانشگاه برود. ساعت سه و نیم بعداز ظهر مهدي به اتفاق همسر و خواهرش
آماده شدند تا براي زیارت امامزاده صالح به تجریش بروند. محبوبه و فرشته منزل ماندند زیرا قرار بود چند تن از
دوستان محبوبه براي دیدن او به منرلشان بیایند. فرشته خیلی دلش می خواست براي حل مشکلش به آن زیارتگاه برود
اما محبوبه آنقدر اصرار کرد که او بر خلاف میلش ماند. پس از رفتن پدر و بقیه فرشته تازه به یاد آورد که فرشاد از او
خواسته که بعد از ساعت چهار با او تماس بگیرد. نمی دانست به چه بهانه اي از منزل خارج شود تا تلفن کند. می دانست
که با حضور محبوبه از تلفن خانه نمی تواند استفاده کند. اما زمانی که محبوبه به او گفت که می خواهد پیش از آمدن
دوستانش به حمام برود فرشته امیدوار شد. وقتی فرشته از محبوبه پرسید می تواند از تلفن براي تماس گرفتن با یکی از
دوستانش که او نیز به منزل خاله اش در تهران آمده است استفاده کند محبوبه اخمی کرد و گفت از اینکه او این همه
تعارف می کند خیلی ناراحت می شود. محبوبه به حمام رفت و فرشته به طرف تلفن رفت. گوشی را برداشت و با دستانی
لرزان شماره را گرفت. پس از دو بوق فرشاد گوشی را برداشت و هنگامی که فهمید فرشته پشت خط است، شروع کرد به
قربان صدقه رفتن او. فرشته به اوگفت که از منزل عمه اش تماس می گیرد. فرشاد پرسید: محمد منزل است؟
-به نظرت اگر او بود من می توانستم به تو تلفن کنم؟
فرشاد خنده اي کرد و گفت : آخ که من چقدر خنگم. خوب برام حرف بزن، نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده، دارم از
دوریت دیوانه می شم...
فرشته با لبخند به حرفهاي او گوش می داد. فرشاد می دانست او نمی تواند زیاد صحبت کند بنابراین خودش حرف می
زد و به قول خودش از تمام فرصتی که داشت به نحو حسن بهره برداري می کرد. فرشته به او گفت که در مورد او با
پدرش صحبت کرده است. فرشاد با خوشحالی گفت : خداي من پس قضیه حله، بگو من کی می تونم با پدرت صحبت
کنم؟
-نمی دونم، من با پدر صحبت کردم اما او واکنشی نشان نداده است. بهتره کمی صبر کنی تا ببینم چه می شود.
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته، یک سوال از تو دارم، به من راستش را بگو. باشه؟
فرشته به آرامی گفت: درسته که من چیزهایی را به تو نگفتم اما هر چی تا به حال گفتم راست بوده.
فرشاد لحظه اي سکوت کرد و گفت: فرشته، می خوام بهم بگی چرا اینقدر این موضوع رو سرسري می گیري و از جواب
دادن طفره می ري.
فرشته با صداي آرامی گفت: باور کن من چیزي را سرسري نمی گیرم، اما موضوعی هست که باید برات تعریف کنم.
فرشاد با بی صبري گفت: فرشته، من دارم دیوانه می شم، بخدا دیگه صبر و تحملم رو از دست دادم، می ترسم آخر
مجبور بشم بدزدمت.
در لحن فرشاد هیچ شوخی اي دیده نمی شد و خیلی جدي به نظر می رسید. فرشته لبخندي زد و گفت: فقط می خوام
بدونی خیلی دوستت دارم. اما الان نمی تونم چیزي بگم، خودت که خوب می دونی براي چی.
-فرشته می دونم نمی تونی صحبت کنی اما فقط یک کلام بگو. فرشاد لحظه اي سکوت کرد و بعد ادامه داد: پاي کس
دیگري در میان است؟
فرشته سکوت کرد، سکوتی که براي فرشاد مفهومی بیش از آن که باید داشت .
-فرشته ساکت نباش ، جواب من رو بده، تو هم علاقه اي به خواهانت داري؟
این بار فرشته به سرعت گفت: اوه نه، فقط تو ، خودت هم این را خوب می دانی.
فرشاد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. اگر فرشته تاخیري در پاسخ دادن می کرد فرشاد باور می کرد که فرشته
با احساس او بازي کرده است. اما پاسخ شتاب زده و بدون فکر او می رساند که او نیز فرشاد را با تمام احساس دوست
دارد، درست همانگونه که او فرشته را می خواست. فرشاد احساس کرد براي اینکه فرشته را ناراحت نبیند قادر است
هرکاري انجام دهد. با فشردن دندانها به یکدیگر غرید: فرشته باور کن اگر کسی بخواهد تو را از من بگیرد، تک تک
اعضاي بدنش را خرد می کنم. همین امروز با پدر صحبت می کنم تا براي خواستگاري از تو اقدام کند.
فرشته شتاب زده گفت: اوه نه فرشاد کمی صبر کن من هنوز موضوعی را به تو نگفتم.
-خوب من حاضرم بشنوم.
-گفتم که الان نمی توانم صحبت کنم، خواهش می کنم قبول کن.
فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت: پس بهم قول بده همین پنجشنبه که به دیدنت میام منو از خماري در بیاري، باشه؟
فرشته لحظه اي سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: باشه، بهت قول میدم.
صحبت آن دو را زنگ در قطع کرد. فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. وقتی در را باز کرد، با
دوستان محبوبه روبرو شد که براي دیدنش آمده بودند.
فرشته چند دقیقه پیش محبوبه و دوستانش نشست و بعد به بهانه مرتب کردن آشپزخانه اتاق را ترك کرد. او می
خواست تنها باشد تا کمی فکر کند. فرشته نمی دانست پنجشنبه چه باید به فرشاد بگوید، آیا می توانست بگوید که او
رقیب بهترین دوستش شده!
فرشته از تصور اینکه به خاطر او فرشاد و محمد رودرروي هم قرار بگیرند تنش لرزید. او فرشاد را دوست داشت و لحظه
اي حاضر نبود بدون او زندگی کند، اما از طرفی به هیچ وجه نمی خواست دل مهربان عمه اش را به درد بیاورد. فرشته به
محمد اندیشید. چشمان گیرا و لحن مهربان او را به خاطر آورد. در نگاه او برق محبت را می دید اما دلی نداشت که آن
را تقدیم او کند. او دلش را پیش از آن به فرشاد باخته بود. فرشته فکر کرد بین دو قطب قرار گرفته که در یک سو
فرشاد و در سوي دیگر خانواده اش قرار دارند. اما او فرشاد را می خواست و او رابیشتر از جانش دوست داشت. چشمان
فرشاد خورشید وجود او بود و به خوبی می دانست که بدون خورشید زمین یخ می بندد و هستی از بین می رود. فرشته
حاضر نبود فرشاد را از دست بدهد ولو به قسمت تمام شدن هستی اش و از دست دادن تمام چیزهاي خوبی که در دنیا
داشت.
صبح روز بعد مهدي از منزل خارج شدو یکراست به طرف دانشگاه رفت. از دفتر اطلاعات خواست تا فرشاد را پیدا کنند.
پس از مدت کمی به مهدي اطلاع دادند که فرشاد صبح آن روز کلاس ندارد، اما بعدازظه به دانشگاه می آید. مهدي به
منزل برگشت و همسر و دخترش را براي خرید لوازم مورد نیازشان به بازار برد. با وجود اصرار نرگس، مهتاب به
همراهشان نرفت و گفت که در فاصله اي که آنان به خرید می روند او نیز سري به محل کارش می زند و زود باز می گردد.
صبح آن روز فرشاد از خواب برخاست و به یاد آورد که صبح کلاس ندارد. این فرصت را غنیمت شمرد و فکر کرد در این
فاصله بهتر است با پدرش صحبت کند. فرشاد می دانست با وجود مادر نمی تواند به طور جدي و منطقی با پدر صحبت
کند. اما شرکت، مکان مناسبی بود براي اینکه ساعتی با او تنها باشد. فرشاد خودرواش را کنار خیابان پارك کرد و
نگاهی به ساختمان شرکت انداخت. هنگامی که وارد سالن بزرگ شد، چند کارمند زن را دید که مشغول کار بودند.
فرشاد گاهی سري به شرکت پدرش می زد و تا حدودي کارمندان آنجا را می شناخت.
مستانه، منشی پدرش، با دیدن او از جا برخاست و به او سلام کرد. سایر دخترها با تعجب به منشی نگاه کردند که جلوي
مرد جوانی از جا برخاسته بود. به تبعیت از او از جا برخاستند. فرشاد با دست آنان رادعوت به نشستن کرد و سلام آنان
را با لبخند پاسخ داد. لاله یکی از دخترانی که تازه در شرکت استخدام شده بود رو به دوستش کرد و با اشاره از او
پرسید: او کیست؟
نسرین اشاره کرد : پسر آقاي رئیس.
فرشاد از منشی پدرش پرسید : پدر در اتاقشان هستند.
منشی سرش را تکان داد و گفت : بله ایشان هم اکنون جلسه تشریف دارند، اگر تمایل داشته باشید به ایشان اطلاع می
دهم که تشریف آورده اید.
فرشاد به طرف مبلهایی که گوشه سالن بود رفت و در همان حال گفت : نه مزاحم ایشان نمی شوم، من همین جا
منتظرشان می مانم. فرشاد روي مبل نشست و آرنج دست چپش را به دسته مبل تکیه داد و انگشتانش را در موهایش
فرو برد. تمام حواسش پیش حرفهایی بود که براي گفتن آنها نزد پدرش آمده بود. منشی و سایر دخترانی که پشت میز
کارشان نشسته بودند، زیر چشمی مواظب او بودند.
مستانه حدود سه سال بود که منشی آقاي رهام بود و در این مدت کم و بیش فرشاد را شناخته بود. در گذشته وقتی
فرشاد به شرکت می آمد خیلی شلوغ و پر جنب و جوش بود و مرتب سر به سر کارمندان پدرش می گذاشت و کلی
طرفدار پر و پا قرص پیدا کرده بود اما حالا او را می دید که با چهره اي مردانه و جذاب خیلی آرام گوشه اي نشسته و در
افکار دور و درازي غرق بود. به نظر او رفتار فرشاد کمی عجیب به نظر می رسید. او زیر چشمی به فرشاد نگاه کرد و آهی
کشید و به ظاهر مشغول بررسی پرونده اي شد، اما در حقیقت حواسش به آنچه می خواند نبود. یک ربع ساعت از زمانی
که فرشاد به شرکت آمده بود گذشت. چاي و کیکی که مستخدم براي او آورده بود همانطور دست نخورده روي میز باقی
مانده بود. در همین هنگام در اتاق محمود باز شد و او که مهمانانش را بدرقه می کرد در آستانه در اتاق ظاهر شد. محمد
تا چشمش به فرشاد افتاد لبخند زد و او را به مهمانانش معرفی کرد. پس از مراسم معارفه و رفتن مهمانان محمود او را به
اتاقش دعوت کرد و به خانم منشی سپرد تا پسرش پیش اوست کسی مزاحمشان نشود. فرشاد نگاهی به اتاق بزرگ و
مرتب پدر انداخت. روي میز کار او تصویري از خودش را مشاهده کرد که در قاب طلایی رنگی قرار داشت. فرشاد چند
لحظه به عکس خود نگاه کرد و سپس روي مبلی روبروي پدر نشست. محمود کنار فرشاد نشست و با لبخند به او نگاه
کرد.
-فرشاد، عجب است که این طرفها اومدي؟
فرشاد به او نگاهی انداخت و گفت: پدر من که بعضی اوقات به شرکت می آمدم.
-آره ولی این بار با گذشته کمی فرق دارد، حدس می زنم آمدي خبري را به من بدهی، اینطور نیست.
فرشاد لبخند زد و گفت: درست حدس زدید، اومدم حرفی را که مادر نگذاشت به آخر برسانم بگویم. پیش از هر چیز می
خواستم بدانم آیا وقت دارید یا اینکه....
-تعارف را کنار بگذار. من اگر وقت هم نداشته باشم براي تو جورش می کنم. اما به شرطی که امروز ناهار را با من باشی.
-امروز ظهر باید به دانشگاه بروم، اما اگر تونستم چشم می مانم.
-خوب من سراپا گوشم تا فرمایشات جنابعالی را بشنوم.
محمود نشان دادکه منتظر شنیدن صحبتهاي فرشاد است. اما ناگهان چیزي به خاطرش آمد.
-فرشاد پی شاز اینکه چیزي بگی بزار من این رو بگم که دوست دارم از دست مادرت ناراحت نباشی، خودت خوب می
دونی که چقدر دوستت دارد و متاسفانه به خاطر همین علاقه روي تو حساسیت دارد.
فرشاد نیشخندي زد و سرش را چند بار تکان داد .
-نه پدر از حساسیت گذشته، علاقه مادر مثل زنجیر کم کم دست و پاي مرا می بندد. این مسئله که چی بپوش و کجا
برو و با کی برو نیست.متاسفانه این بار مادر روي آینده من کلید کرده.
-بدبختی اینجاست در تمام طول عمر به یاد ندارم در مورد مسئله اي به من سخت گیري کرده باشد، من همیشه از امر و
نهی هایش معاف بودم و خودم درباره همه چیز تصمیم می گرفتم. اما حالا که باید اجازه بدهد براي حساس ترین مسئله
زندگیم خودم تصمیم بگیرم پایش را کرده توي یک کفش که چی؟ که دختر مورد علاقه خودش را به من تحمیل کند!؟
فرشاد نفس عمیقی کشید و ادامه داد: حالا من اومدم از شما بپرسم چه باید بکنم؟
محمود آهی کشید و با افسوس سرش را تکان داد. از نظر او فرشاد درست می گفت. مسئله ازدواج، مسئله پیش پا
افتاده اي نبود و باید کاري می کرد. محمود با ناراحتی به همسرش فکر کرد، او می دانست که به هیچ وجه روي منیژه
نمی تواند اعمال نفوذ کند و او را از تصمیمش منصرف کند. اما دست کم می توانست به طریقی از فرشاد حمایت کند. به
فرشاد نگاه کرد و او را منتظر پاسخ دید.
-فرشاد باور کن من تو را درك می کنم اما سعی کن صبور باشی. با ایمکه نمی توانم در مورد مادرت قول بدهم که او را
راضی کنم اما شاید بشود کاري کرد، من تمام سعی خودم را میکنم.
فرشاد با حالتی نه چندان امیدوار به پدر نگاه کرد. او نیز به خوبی می دانست پدر سعی خود را خواهد کرد، اما ممکن
است نتیجه ندهد. لحظه اي از آمدن پشیمان شد. چشمانش رابست و لحظه اي دیگر گشود. فرشاد با خود فکر کرد
پدرش مرد باقابلیتی است اما فقط در محیط کار. در تمام سالهاي زندگی اش پدر را مرد صبور و آرامی دیده بود و
همیشه این مادر بود که به نحوي حرفش را به کرسی می نشاند. فرشاد احساس کرد پدر به عمد به مادر اجازه می دهد تا
یک تنه حاکم میدان باشد. او می دانست پدرش عاشقانه همسرش را دوست دارد اما این نرمش افراطی در مقابل
خواسته هاي به حق و ناحق او فرشاد را متعجب می ساخت. فرشاد همچنان به پدر نگاه می کرد و در فکر بود. صداي
آرام محمود او را از افکار ناخوشایندي که داشت رها کرد.
-فرشاد این قدر خودت را آزار نده ، می خواهم ببینم چه تصمیمی داري؟
-مگر تصمیم من خیلی مهمه، مادر که خودش می بره و خودش هم می دوزه، شما فکر کردید چرا من براي تولد فرانک
نماندم؟چون می دانستم طبق معمول از دوستان و آشنایان دختري را نشان می کند تا او را به من معرفی کند. پدر
خسته شدم، می فهمی... خسته شدم. من دختر مورد علاقه ام را انتخاب کرده ام. حالا چه او موافقت کند و یا طبق
معمول مخالفت کند من کار خودم را می کنم.
محمود فرشاد را به آرامش دعوت کرد .
-گوش کن فرشاد، مادرت فقط موفقیت تو را می خواهد. اگر می بینی مخالفتی با ازدواج تو با کسی که خودت او را
انتخاب کرده اي دارد، دلیلش این است که او براي آینده تو برنامه هایی دارد، مادر براي تو سرمایه گذاري کرده. فرشاد
تا تو فارغ التحصیل شوي صاحب یکی از بزرگترین شرکت هاي معماري خواهی شد، شرکتی با چند سرمایه گذار
برجسته که یکی از آنان آقاي رستمی است. نمی خواستم این را به تو بگویم ولی لازم است بدانی مادر بیش از آنکه
خودت بدانی به فکر تو آینده ات می باشد.
فرشاد نیشخندي زد و گفت: کاش مادر به جاي من روي شرکتی یا کارخانه اي سرمایه گذاري می کرد چون به این ترتیب
نقشه هایش نقش بر آب نمی شد>.
-فرشاد خیلی تند می روي!
فرشاد با حرص نفس عمیقی کشید و گفت: بله ، بله حق باشماست ، من اشتباه می کنم. همیشه اشتباه کرده ام، باید
مثل پسرهاي خوب و حرف شنو هرچه مادر گفت گوش کنم و هر کسی را که او برایم انتخاب کرد بپذیرم. چون مادر شم
اقتصادي خوبی دارد و بوي پول را مثل جد و آبادش از هفت فرسخی تشخیص می دهد.هه، چه زندگی جالبی. اما پدر
زندگی که همش پول نیست ، من نیامدم تا شما کارهاي مادر را تایید کنید.
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد نفس عمیقی کشید و با کلافگی دستش را در موهایش فرو برد و با صداي آهسته اي گفت: اصلاً آمدن من به اینجا
اشتباه بود و از جا برخاست. محمود دستش را روي شانه او گذاشت و مانع از برخاستن او شد .
-صبر کن، بنشین کارت دارم.
با اشاره به دستمال سر نیما گفت:
-فقس همین مونده روسري سرت کنی!
-به این میگن دستمال سر، نابغه! تو کلاست پائینه!
سپس با نگاهی به سرتاي محمد گفت:
-ببینم این روها تو سوناي بخار می خوابی؟ چرا این قدر لاغر شدي؟
-لاغر نشدم، چربی هاي اصافی را سوزوندم!
-واقعاً؟ درخواست مریم خانمه؟!
محمد لبخند تلخی زد که نیما ادامه داد:
-باور کن خیلی اب شدي مانی! یعنی درخواست ازدواج اینقدر سخته؟!
-می خواستم کمی باهات صحبت کنم، وقتش رو داري؟
-البته، فقط باید یه ذره سر کنی تا کارم تموم بشه. راستی بهت گفتم آلبومت مجوز پخش گرفت؟
-بله.... تلفنی گفتی!
-چه قدر هم که تو ذوق کردي! دوباره تکرار کردم شاید شادیتو ببینم ضدحال!
سپس سر تکان داد و گفت:
-شرط می بندم تو خل شدي! فعلا منتظر باش تا کارم رو انجام بدم و برگردم.....
هر دو سوار ماشین شدند و نیما با لحن فیلسوفانه گفت:
-ادم در این صورتی اینطور لاغر و پریشون می شه که پاي عشق توي زندگیش باز شده باشه! توکه موقعیت خوبی داري پسر
چرا این پا و اون پا می کنی؟
-تو از کجا می دونی کسی وارد زندگی من شده؟
-قیافه ام به ادم هاي صفر کیلومتر می خورم یا رفتارم؟
-هیچ کدوم!
-مطمئن باش هر کسی از راه دور تو رو ببینه حدس می زنه توي دلت چه خبره! من که 3 ساله دارم باهات زندگی می کنم، از پژمان هم شنیدم که همه با ازدواجتوم موافقن، دختر خوش اب و رنگی هم هست! غیر از این چی می خواي؟
-تو داري در مورد کی صحبت می کنی نیما؟ خاله پژمان؟
-خب مگه غیر از ایشونه؟
-از کی تا حالا اسم ایشون مریم شده؟
-چه فرقی می کنه؟ شاید از نظر تو این اسن قشنگ تره و این طور صداش می کنی!
-فکرت خطاست اقا نیما! فتانه دختر خانم و خانواده داریه! ولی مبارك همسر اینده اش باشه!
-یعنی اگه کسی بره خواستگاریش تو ناراحت نمی شی؟
محمد نگاهش کرد و گفت:
-ببینم ... نکنه چشمت فتانه رو گرفته که این طوري ازش صحبت می کنی؟
-اي بابا! دیگه کی به ما زن می ده؟ از من دیگه گذشته...
-این چه حرفیه نیما؟ تو فقط دو سال از من بزرگتري. پس جداً بهش فکر می کنی؟
نیما جوابی نداد و در عوض پرسید:
-پس واقعا مریم تو رویایی و تخیلیه، آره؟
-نه خیر! واقعیت داره! اما این طور که تو صحبت کردي فکر کنم اون هم فکر می کنه من پیرمردم!
-شوخی نکن مانی! تو چهره ات ادم رو گول می زنهریال همیشه چند سال از سن واقعیت کمتر نشون می دي، درست مثل
نازنین!
نام نازنین باعث درهم کشیده شدن چهره ي هر دو شد. لحظه اي بعد نیما ادامه داد:
-نمی دونم این روزها چی شده! هر چه سعی می کنم نمی تونم سر از کارش دربیارم! مدام عصبیه و دوباره سردردهاش
برگشته!
-تا چه اندازه روش تاثیرگذاري نیما؟
-وقتی که عصبی و بی حوصله باشه، هیچی!
-پدرت چی؟
-اوناز من بدتر! حالا منظورت از این سوالات چیه؟
-هیچی!
-فکر کنم گفتی کارم داشتی!
-می خواستم کمکم کنی، اما گویا از دست تو هم کاري ساخته نیست!
-خب بگو، شاید تونستم کمکت کنم.
-می ترسم فکر بدي در مورد من بکنی!
-متوجه نمی شم مانی! ولی اینو حتم داشته باش که در مورد تو فکر بدي نمی کنم، پس راحت باش و حرفت رو بزن.
-حتی اگر در مورد مریم باشه؟
-مگه مریمی که ازش حرف می زنی، من می شناسم؟
-خیلی خوب و شفاف!
-می شه واضح تر صحبت کنی؟!
-تو مریم من رو با نام خانوادگی....
لحظه اي مکث کرد و سپس ادامه داد:
-فروتن می شناسی.
نیما نگاه متحیر و بهت زده اش را به چهره محمد دوخت. محمد گفت:
-مراقب روبروت باش نیما داري ویري تو بلوار!
نیما ماشین را گوشه خیابان کشید و به سوي محمد برگشت:
-من... من در حال حاضر فقط یک خانم فروتن می شناسم که اون هم اسمش مریم نیست.
-وقتی که مادرت زنده بود همیشه مریم صداش می کرد!
سکوتی محض بین شان حکم فرما شد. لحظه اي بعد درخشش برق اشک در چشمهاي نیما، نگاه محمد را به سوي خود کشید.
نیما آهسته نالید:
-نمی تونم باور کنم! نازنین من...
-من ببخش نیما! دوست ندارم ازم متنفر باشی یا فکر کنی...
نیما با چشمهاي اشک الود به طرفش برگشت:
-از عشقی که بهش اعتراف کردي به این سرعت پشیمون می شی؟!
-به هیچ وجه! فقط از قضاوتی که در مورد من بکنی شدیداً واهمه دارم، اما...
-اما چی ؟ مرددي؟
-نه، تردید ندارم! فقط منتظر یک اشاره هستم، اما منو نمی پذیره!
براي چند ثانیه هر دو در سکوت به یکدیگر نگاه کردند، سپس نیما
سکوت را شکست و گفت:
-می دونی چه شرایطی داره؟
-همه چیز رو نیمه تمام رها می کن و می ره... اجازه هیچ حرفی به من نمی ده!
-از کی باهاش حرف زدي؟
-بعد از اجراي کنسرت. وقتی که فاصله افتاد و دیدارها کم . بعد قطع شد فهمیدم که دیگه نمی تونم راحت زندگی کنم....
-مانی! یه نقطه تاریک، یه گره کور تو زندگی نازنین هست. تو باید بدونی و بعد تصمیم بگیري. شاید به خاطر همین مساله که ازت فرار می کنه.
-منظور زندگی متلاشی شده ي اولشه؟
نیما با دهانی بازمانده از حیرت نگاهش کرد:
-تو چی می دونی مانی؟
-فقط یک ازدواج ثبت شده توي شناسنامه اش و پشتش یک مهر طلاق! همین!
-یعنی به همین راحتی با این موضوع کنار اومدي؟
-راحت نبود نیما! اتفاقاً هضمش برام خیلی سنگین بود، ولی دوره اي بود که گذشت... لااقل اینو بهم فهموند که مریم از دلم
بیرون رفتنی نیست!
نیما با ناباوري نگاهش می کرد. محمد پرسد:
-ازم دلخوري نیما؟
-گوش کن! باهات حرف دارم مانی!
ماشین را روشن کرد و به راه افتادند. هنگامی که نیما شروع به صحبت کرد، سراپاي وجودش گوشی براي شنیدن بود:
-نازنین جدا نشد! هیچ چیز به میل خودش نبود که جدایی اش باشه!
براي چند ثانیه سکوت کرد و بعداً مجدد به حرف آمد و پرسید:
-بچه دوست داري مانی؟!
-اما من وقت ندارم بنشینم تا شما کارهاي مادر را بریام توجیه کنید، خودم خوب می دانم او مرا دوست دارد و همیشه
بریا من بهترین ها را می خواهد ، درست مثل همیشه. دلیل مخالفت با دختر مورد علاقه ام هم همین حرفهاست، درست
مثل دفعه پیش که با فرزانه مخالفت کرد.
محمود نفس عمیقی کشید : تو هنوز فرزانه را فراموش نکرده اي؟
-فرزانه دختر عمویم است، مطمئن باشید دیگر به او فکر نمی کنم، فقط به عنوان یک دخترعمو دوستش دارم.
-فرشاد به من راستش را بگو. آیا این موضوع با فرزانه ارتباط دارد؟
فرشاد مبهوت به او نگاه کرد: منظورتان چیه؟
-منظورم این است که آیا دلیل پافشاري تو براي ازدواج با دختري که خودت انتخاب کردي از سر لجبازي با مادرت به
دلیل مخالفت اوبا فرزانه نیست؟
فرشاد سرش را تکان داد و گفت : خیر مطمئن باشید. فرزانه دختري زیبا و مهربان بود، او می تواند یک مرد را به
خوشبختی کامل برساند، درست مثل غزاله، پدر من او را دوست داشتم اما عاشقش نبودم. اما فرشته... پدر او تمام
زندگی و هستی من است.
فرشاد به نقطه نامعلومی خیره شد و با صدایی آرام گویی تصویر فرشته را پیش رو دارد ادامه داد: او فرشته است، یک
فرشته دوست داشتنی و خواستنی. پدر اي کاش او را دیده بودید، آن وقت به من حق می دادید که دیوانه اش باشم.
فرشاد بدون ذره اي خجالت از عشق و احساسش با پدرش صحبت می کرد. او فرشته را براي پدر وصف کرد. محمود هم
با لبخند به سخنان شیدایی پسرش گوش سپرده بود. لحن فرشاد از روي تصمیم آنی و هوس نبود. محمود او را به خوبی
درك می کرد زیرا سالها پیش خودش دیوانه وشیداي منیژه همسرش بود، آن زمانهایی که منیژه دختري آرام و محجوب
بود و اینچنین متکبر و خودخواه نشده بود. محمود به یاد گذشته آهی کشید و آه او فرشاد را به خود آورد.
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پدر متاسفم مثل اینکه خیلی زیاده روي کردم.
-راحت باش. تو مرا به یاد منوچهر می اندازي.
فرشاد گفت : مثل اینکه عمو نیز مثل من عاشق دختري شده که با موقعیت خانوادگی اش جور نمی آمد، اما عاقبت غزاله
را گرفت. پدر من هم موفق می شوم. اینطور نیست؟
پدر سرش را تکان داد و گفت: البته شرایط غزاله با فرشته خیلی فرق داشت، او نامزد پسرعمویش بود. یک فرق دیگر
هم وجود دارد و آن این است که مادر من به سرسختی مادر تو نبود .
فرشاد و محمود هر دو خندیدند. لحظه اي به سکوت گذشت. هر دو از اینکه با هم صحبت می کردند لذت می بردند. تا
اینکه محمود سرش را زیر انداخت و به آرامی گفت: فرشاد شاید وقتش شده تو موضوعی را بدانی.
فرشاد به پدرش نگاه کردحالت او طوري بود که گویی می خواهد به گناهی اعتراف کند. فرشاد سکوت کرد تا او ادامه
بدهد. محمود پس از چند لحظه سکوت ادامه داد: فرشاد، دلیل مخالفت مادرت با فرزانه چیز دیگري بود.
-پدر دیگر مهم نیست من...
-نه فرشاد ، تو باید بدانی، البته شاید دیگر زیاد مهم نباشد، اما احساس می کنم من هم به کسی احتیاج دارم تا برایش
حرف بزنم، حرفی که سالهاي سال است که بر قلبم سنگینی می کند و به صورت زخم کهنه اي درآمده است.
فرشاد با تعجب به پدرش نگاه کرد. با خود فکر می کرد چه موضوعی بر قلب پدر سنگینی می کند. او همیشه پدرش را
آرام و خونسرد دیده بود و حتی نمی توانست تصور کند مردي قوي جثه مثل او با غم آشنا باشد. اما حالا حرف تازه اي از
او می شنید. فرشاد نشان داد براي شنیدن حرفهاي پدرش راغب است .
ساعتی بعد فرشاد در حال رفتن به دانشگاه بود. آنقدر در فکر بود که متوجه نشد که چه وقت به دانشگاه رسیده است.
هنوز حرفهاي پدر در گوشش زنگ می زد. او احترام بیشتري براي پدر قائل بود و افسوس می خورد چرا تاکنون او را
نشناخته و گاهی اوقات به او لقب زن ذلیل می داده است. فرشاد اسیر عذاب وجدان شده بود و دلش براي پدرش می
سوخت. وقتی وارد دانشگاه شد مسئول اطلاعات به او گفت: آقایی به اینجا آمده و با شما کار داشت.
-خودش را معرفی نکرد؟
خیر، فقط گفت به شما اطلاع بدهم بعدازظهر منتظرش باشید.
فرشاد سر تکان داد ولی اهمیتی نداد. فرشاد در کلاس حضور داشت اما هنوز در فکر سخنان پدر بود. رازي که او فکر
می کرد در خانواده اش وجود دارد، امروز توسط پدرش فاش شده بود. فرشاد احتیاج به مکان خلوتی داشت تا کمی فکر
کند و برخی قسمتهاي معما را خودش حل کند. پس از پایان درس، فرشاد از کلاس خارج شد و قصد خروج ازساختمان
را داشت که مسئول اطلاعات او را صدا کرد و به او گفت: آقایی که روي آن صندلی نشسته با شما کار دارد. فرشاد به
سمت مردي نگریست که روي صندلی نشسته بود و سرش را متفکرانه زیر انداخته بود. او تاکنون چنین شخصی را
ندیده بود و نمی دانست چه کارش دارد. از مسئول اطلاعات تشکر کرد و به طرف آن مرد راه افتاد. فرشاد به نزدیکی
مرد رسید و سلام کرد و با صدایی آرام گفت: من فرشاد رهام هستم. مثل اینکه شما با من کاري داشتید؟
مهدي سرش رابلند کرد و به چشمان فرشاد چشم دوخت. از جا بلند شد و همچنان که به او چشم دوخته بود گفت: من
رسولی هستم. پدر فرشته...
رنگ از روي فرشاد پرید، به تنها چیزي که فکر نمی کرد این بود که پدر فرشته را در این مکان رو در روي خودش ببیند.
فرشاد سرش را زیر انداخت و با لحنی ساده و با صدایی گرم گفت: من می بایست براي عرض ادب خدمت شما می
رسیدم، شما با این کار بنده را خجالت زده کردید.
مهدي با نگاهی دقیق به فرشاد او را مورد ارزیابی قرار داد. فرشاد از اینکه پدر فرشته را می دید از ته قلب خوشحال
بود. مهدي و فرشاد قدم زنان وارد محوطه شدند. پس از صحبت هاي معمولی فرشاد در حالی که سرش را زیر انداخته
بود به عشقش نست به فرشته اقرار کرد و از او خواست که او را لایق دخترش دانسته و به نداي دل آن دو پاسخ مثبت
دهد. مهدي حرفها و شروط زیادي داشت که فرشاد با دقت به تمام آنها گوش کرد. پرسشهاي زیادي درباره شخص
خودش و خصوصیات اخلاقی اش پرسید که فرشاد همه را با دقت و صداقت پاسخ داد. پس از ساعتی فرشاد را ترك کرد.
آخرین حرفهاي مهدي ، فرشاد را به اعماق دره تاریک وسیاه نابودي انداخت. او دستش را به عنوان خداحافظی با فرشاد
جلو آورد اما خبر نداشت چه آتشی به دل این جوان عاشق گذاشته است. فرشاد به احترام او از جا برخاست اما نفهمید
که آخرین کلام او چه بود، آیا به او گفته بود به امبد دیدار و یا خداحافظ براي همیشه. فرشاد همچنان به مهدي که از او
دور می شد نگاه کرد، بغضی به سنگینی یک سنگ درشت در گلویش بود. بغضش از جنس سنگ بود چون مطمئن بود
که این بغض هیچ گاه با ریختن اشک آب نمی شود و همچنان در قلبش باقی می ماند.
فصل 14
ده روز بود فرشته سر چشمه می رفت اما موفق به دیدن فرشاد نمی شد. مخفی کاهشان پر از پیامهاي عاشقانه فرشته و
خالی از غزل هاي شیدایی فرشاد بود. فرشته بیمار بود با این حال افتان و خیزان خود را به چشمه می رساند و ساعتی
منتظر آمدن فرشاد می شد. بیماري فرشته براي خانواده اش نگران کننده شده بود. طاقچه اتاقش پر از شربت و
قرصهایی بود که چند دکتر تجویز کرده بودند. اما فقط خودش می دانست که دردش از چیست. او درمانش را می
خواست و درمان درد او دیدن فرشاد بود که او هم ناپدید شده بود. اواسط اردیبهشت ماه بود و فرشته باید خود را براي
امتحانات پایان سال آماده می کرد، اما دیگر هیچ چیز برایش اهمیت نداشت. او به طور کلی درس و امتحان را فراموش
کرده بود. بیماري توان حرکت و حس تکان خوردن را از او گرفته بود، اما عجب بود که هر روز ساعت چهار بعدازظهر
فرشته احساس می کرد می تواند از جایش بلند شود و کوزه اش را به دست بگیرد و با پاهاي ناتوانش به سمت عبادتگاه
با شکوهش برود. اما او به محض بازگشت از چشمه ناامیدتر و ناتوانتر از گذشته در بستر بیماري اش دراز می کشید و به
انتظار روزي دیگر لحظه ها را می شمرد. هر بار که مادر می خواست مانع از رفتن او به چشمه شود، فرشته به بهانه اینکه
هواي بیرون و قدم زدن براي رفع کسالتش خوب است او را راضی می کرد. در این میان فقط ترانه بود که می دانست او
چه دردي دارد اما نمی دانست چه باید بکند. بارها از فرشته خواسته بود شماره تلفن فرشاد را بدهد تا به او تلفن کند،
اما فرشته نمی خواست مزاحم او شود. فرشته به روشی عجیب عاشق بود، روشی که ترانه از آن سر در نمی آورد. دو روز
دیگر از غیبت فرشاد گذشت و فرشته همچنان امیدوار بود که او را ببیند. مهدي و نرگس نگران و بی قرار مرتب دکتر او
را عوض می کردند. مهدي خبر نداشت که غیبت فرشاد ، فرشته را به این روز انداخته است بنابراین تصمیم گرفت در
فرصتی به تهران برود و تمام ماجرا به خواهرش بگوید. با اینکه می دانست سخت است اما می بایست این کار را می کرد
وگرنه این موضوع به قیمت از دست دادن جان فرزندش تمام می شد. آن روز بعدازظهر ترانه براي دیدن فرشته به
منزلشان رفت و او را دید که از تب می سوزد. دستش را روي پیشانی فرشته گذاشت و با ناراحتی گفت: فرشته تو...
فرشته انگشتش را به لبانش نزدیک کرد و به او اشاره کرد که آهسته تر صحبت کند. اگر مادر می فهمید که او در تب
می سوزد محال بود اجازه بدهد که به چشمه برود. ترانه دندانهایش را به هم فشرد و در دل فرشاد را نفرین کرد که
دوستش را به این روز انداخته است. فرشته به همراه ترانه به سمت چشمه حرکت کرد. او دستش را دور بازوي ترانه
قلاب کرده بود و به سختی قدم بر می داشت. چشمانش از شدت تب جایی را نمی دید. ترانه هر چند قدم می ایستاد و به
او التماس می کرد که به منزل برگردند. او می ترسید حال فرشته بدتر از این شود و او نتواند او را به جایی برساند. اما
فرشته به هیچ قیمت حاضر نبود سر قرار حاضر نشود. وقتی سر پل رسیدند فرشته نگاهی به راه مقابل کرد و آه کشید و
با سري که از مظلومیت خم شده بود به سمت چشمه به راه افتاد. پس از دور زدن درخت اقاقیا به چشمه رسیدند. هر دو
از صحنه اي که دیدند خشکشان زد. فرشته به زحمت چشمانش را باز کرد و فکر کرد براثر تب دچار هذیان شده است.
اما آن صحنه واقعیت داشت. او فرشاد را دید که روي زمین نشسته و سرش را روي زانو گذاشته است. فرشاد بلوز مشکی
آستین کوتاهی به تن داشت که با شلوار مشکی جین و کتانی مشکی اش هماهنگی داشتو سلیقه عالی او را در انتخاب
لباس نشان می داد. فرشاد سرش را بلند کرد و به فرشته نگاه کرد. چهره اش خیلی تغییر کرده بود. چشمانش به گودي
نشسته و ته ریش داشت. فرشته فرشاد همچنان به هم چشم دوخته بودند و هیچ کدام واکنشی نشان نمی دادند. ترانه
مردد بود براي مواظبت از فرشته بماند و یا او را با فرشاد تنها بگذارد. عاقبت تصمیم گرفت آن دو را به حال خود بگذارد
و کنار پل منتظر بماند. ترانه آهسته برگشت و از آن دو دور شد. او تصمیم گرفت اگر روزي فرشاد را دید به او بتوپد و او
را به باد فحش و ناسزا بگیرد، اما حالا که او را دیده بود، آن هم با آن حال و وضعنمی دانست چرا دلش به حال او سوخت.
از چهره خسته فرشاد پیدا بود که در این مدت حال او بهتر از فرشته نبوده است. فرشته متوجه رفتن ترانه نشد. با
صداي آهسته اي فرشاد را صدا کرد.
-فرشاد...
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشاد لبش را به دندان گرفت و چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و هنگامی که چشمانش را گشود از
اشک لبریز بود. فرشته به طرف او رفت و در کنارش زانو زد.
-فرشاد...
فرشاد به او نگاه کرد. قطره اي اشک از چشمانش فرو چکید و با صداي گرفته اي گفت: فرشته مرا ببخش، من...
فرشاد سرش را روي زانوانش گذاشت. فرشته می دانست بغض به فرشاد اجازه نمی دهد تا صحبت کند. او در حالی که
اشک می ریخت به فرشاد چشم دوخته بود و منتظر بود صدایش را بشنود. فرشاد پس از چند لحظه سرش را بلند کرد و
بدون اینکه به فرشته نگاه کند گفت: فرشته من آمدم، با روحی رنج کشیده و قلبی شکسته. زخمی به دل دارم که
التیامش فقط به دست توست. فرشته با صداي آرامی گفت : فرشاد دردت را به جان خریدارم و زخم قلبت را با اشک
چشم شستشو می دهم و قلب شکسته ات را با خون قلبم پیوند می دهم. فرشاد به او نگاه کرد و چشمانش را بست و
سرش را تکان داد. فرشته دستانش را جلو برد و دستان فرشاد را گرفت. فرشاد نفس عمیقی کشید و به چشمان او خیره
شد.
-فرشته من ندانسته به دوستم خیانت کردم، آیا این نامردي نیست. من عاشق کسی شدم که قرار بود همسر صمیمی
ترین دوستم شود. آیا این ناجوانمردي نیست؟ من چون یک حیوان طعمه را از دهان بهترین رفیقم درآوردم. من به
محمد خیانت کردم، من روي نامردي را سفید کردم، اما زمانی به خود آمدم که فهمیدم واگذاشتن عشق و رها کردن آن
کاري پست تر از نامردي است. فرشته من ده روز خودم را زندانی کردم تا به خود بقبولانم که تو را فراموش کنم. اما باور
کن در تمام این ده شب، هر شب خواب تو را می دیدم، در خواب می دیدم که مرا صدا می کنی ولی من خود را از دید تو
پنهان می کنم. از خواب می پریدم و دلم هواي تو را می کرد اما نمی خواستم و نمی توانستم چیزي پست تر از یک نامرد
باشم.
فرشته به شدت می گریست و همچنان دستان فرشاد را در دست داشت. او نمی دانست فرشاد از کجا موضوع را فهمیده
است. اما دیگر برایش مهم نبود که چه پیش می آید، او فرشاد را می خواست، حتی به قیمت از دست دادن جانش.
فرشاد به آرامی دستان فرشته را بالا آورد و آنها را به لبانش نزدیک کرد و بوسید.
وقتی فرشته به همراه ترانه به منزل بازمی گشت روي پاي خودش بود و کوزه خودش را به دست گرفته بود. ترانه با
حیرت به معجزه عشق نگاه می کرد. چشمانش را بست و در دل خدا را شکر کرد. فرشته به محض رسیدن به منزل سراغ
داروهایش رفت و آنها را از پنجره اتاقش به خارج پرت کرد. بعد آرام آرام با خود زمزمه کرد :
دردم از یار است و درمان نیز هم دل فداي او شد و جان نیز هم
اینکه می گویند آن خوشتر ز حسن یار ما این دارد و آن نیز هم
نرگس با تعجب فرشته را نگاه می کرد که سرحال و سلامت مشغول جمع کردن رختخوابش بود. او در این فکر بود که چه
عاملی موجب شده فرشته اینطور ناگهانی سلامتیش را بدست بیاورد. اما مهدي به خوبی می دانست عاملی که موجب
سلامتی او شده حضور فرشاد بوده و تازه متوجه شد علت بیماري فرشته چه بوده است. فرشاد در مدت ده روزي که
غیبت داشت، روزهاي سختی را سپري کرده بود. مهدي بدون اینکه بداند فرشاد و محمد دوستان صمیمی هستند در
آخرین صحبتهایش گفته بود که مشکلی که سر راه او و فرشته قرار دارد این است که او باید با خواهر زاده اش به نحوي
کنار بیاید زیرا فرشته ازمدتها پیش براي او د نظر گرفته شده بود. او ندانسته با این کلام آتشی بر دل فرشاد گذاشت.
فرشاد آن شب تا صبح فکر کرد. او می خواست به خاطر محمد از عشق فرشته صرف نظر کند، اما پس از مدتها فکر
کردن به این نتیجه رسید که با رها کردن فرشته ضربه بزرگی به او خواهد زد. ضربه اي که به مراتب خطرناکتر از ضربه
اي است که به محمد وارد می شود. فرشاد همانطور که به فرشته گفته بود ننگ نامردي در حق رفیقش را پذیرفته بود اما
نمی خواست با رها کردن فرشته نامردتر از هر نامردي باشد. مهدي همان شب با فرشته صحبت کرد. او به فرشته گفت
که با ازدواج او و فرشاد موافق است و قصد دارد فردا که براي ماموریت به تهران می رود این موضوع را با خواهرش و
محمد در میان بگذارد. او مطمئن بود که مهتاب مثل همیشه او را درك می کند و خودش محمد را قانع می کند. صحبت
هاي پدر در عینی که نوید شادي داشت نوعی دلشوره و نگرانی به وجود آورد. فرشته از صحبت هاي پدر خوشحال نشد.
او نمی دانست چرا اینقدر از رفتن پدر به تهران نگران است. دلیل دلشوره اش را فرداي آن شب فهمید. پدر صبح زود به
سمت تهران حرکت کرد و آخر شب خبر آوردند که سر پیچ جاده کمربندي چالوس با کامیونی که سرعت غیر قابل
کنترلی داشته شاخ به شاخ می شود و در تصادفی که مقصر راننده کامیون بود کشته شده است. در فوت مهدي که
مراسمش در تهران و منزل مهتاب برگزار شد فرشته بیش از هر کسی بی قراري می کرد. او مرتب حرفهاي پدرش رابه
یاد می آورد و بیش از هر کس براي از دست دادن او تاسف می خورد. محمد تلفنی با فرشاد تماس گرفت و از او خواست
براي کمک به او به منزلشان بیاید. فرشاد نمی خواست با محمد روبرو شود اما وقتی صداي او را شنید لرزه اي بر اندامش
افتاد. او می دانست محمد از ماجراي او و فرشته بی اطلاع است. وقتی محمد به او گفت که دایی اش در اثر تصادف فوت
کرده و از او خواسته تا براي برگزاري مراسم ختم به او کمک کند، فرشاد طاقت نیاورد و مانند کودکی زار زار گریست. او
نمی دانست با این پیشامد چه کند. فشاد به خاطر فرشته نیز می گریست و می دانست که او چقدر بی قرار است. فرشاد
مانند یکی از نزدیکترین کسان محمد دوش به دوش او زحمت کشید و در تمام طول مراسم از هیچ کاري روگردان نبود.

پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

او مانند کارگري کار می کرد بدون اینکه حتی به کسی نگاه کند. او آرزو می کرد در طی مراسم و در خانه محمد با فرشته
روبرو نشود، او نمی خواست بیش از این عذاب وجدان تحمل کند. او خیلی کم با محمد صحبت می کرد و زمانی که محمد
به او نگاه می کرد و از او تشکر می کرد سرش را زیر می انداخت و به چشمان او نگاه نمی کرد. فرشاد غمگین و افسرده
سعی کرد تا مراسم شب هفت پدر فرشته طاقت بیاورد و غیبش نزند اما پس از مراسم شب هفت و پس از بازگشت از سر
خاك بدون اینکه با کسی خداحافظی کند از منزل بیرون رفت و یکسر به شمال رفت. او خود را کنار چشمه رساند و زیر
درختی که به انتظار فرشته لحظه ها را می شمرد، نشست و بغضی را که در تمام این مدت راه نفس کشیدنش را مشکل
کرده بود خالی کرد. پس از برگزاري مراسم هفتم، فرشته با روحی آسیب دیده و قلبی که از فقدان پدر شکسته بود به
همراه مادرش به شمال بازگشت تا مراسم ختمی را براي اقوامی که نمی توانستند به تهران بیایند برگزار کنند و هم سر و
سامانی به وضعیت زندگی شان بدهند. نرگس وضعیت روحی خوبی نداشت و باید کسی مدام مراقبش بود، مهشید از
شیراز آمده بود و قرار بود مدتی پیش آنان بماند. او معلم کلاس دوم دبستان بود و امتحان شاگردانش به پایان رسیده
بود و دیگر دغدغه اي از جانب کارش نداشت. فرشته به هرجاي منزل نگاه می کرد حضور پدرش را احساس می کرد، او
فرشاد را بارها در منزل عمه اش دیده بود که مشغول کار و پذیرایی می باشد. چهره او را دیده بود که غمگین و افسرده
و سر به زیر مشغول کار بود. فرشته به خوبی می دانست براي فرشاد آسان نبوده تا به منزل عمه اش بیاید و با محمد
روبرو شود و این را هم می دانست که فرشاد به خاطر او این رنج را متحمل شده است
فصل 15
پس از مراسم چهلم با اصرار زیاد مهتاب، نرگس رضایت داد که او و فرشته به همراه او به تهران بروند و مدتی پیش آنان
زندگی کنند. نرگس این بار هم از فرشته در این مورد نظر نخواست و خود به تنهایی تصمیم گرفت. در این میان مسئله
تحصیل فرشته تنها مانعی بود که بر سر راه رفتن آنان به تهران بود. فرشته در اثر حادثه فوت پدر نتوانسته بود در
امتحانات خرداد ماه شرکت کند و می بایست خود را براي امتحانات شهریور ماه آماده می کرد. فرشته از این جهت
خیالش راحت بود که می تواند بهانه اي براي نرفتن به تهران و زندگی کردن در آنجا داشته باشد که عمه مهتاب اعلام
کرد که ترتیب انتقال پرونده او را به دبیرستانی که خود مسئول آن بود می دهد و فرشته می تواند امتحانات شهریور ماه
را بگذارند. بدین ترتیب او را از دلخوشی هایش که بودن با ترانه و رفتن به میعادگاه عشقش که کنار همان چشمه بود
جدا کردند. فرشته وقتی فهمید قرار است در منزل عمه زندگی کنند، خیلی اشک ریخت. او دوست نداشت به تهران
برود و با اینکه می دانست با رفتن به تهران از نظر مسافت به فرشاد نزدیک می شود اما می دانست دیدن او محال می
شود. چون با وجود محمد او نمی توانست مثل خانه خودشان آزادانه از منزل خارج شود. فرشته احساس می کرد با از
دست دادن پدر که بزرگترین حامی زندگی اش بود خیلی تنها شده است و او پدرش را می خواست تا باز هم بر بازوان
توانایش تکیه کند و سدهاي بین راهش را یکی یکی بردارد. اما افسوس پدر رفته بود و او را با کوهی از مشکلات تنها
گذاشته بود. فرشته به ملاقات فرشاد شتافت و او را سر قرار همیشگی شان منتظر دید. با دیدن فرشاد توان تازه اي
گرفت و احساس کرد هنوز کسی را در دنیا دارد که با تکیه بر او بتواند زندگی کند. براي روح حساس و شکننده فرشته
یک حادثه کافی بود چه رسد به این حوادثی که پشت سر هم بر قلب نازك و شیشه اي او ضربه وارد می کردند. فرشته
تمام اتفاقاتی را که قرار بود بیفتد از جمله رفتن به تهران و زندگی کردن در منزل عمه اش را براي فرشاد تعریف کرد و
از او خواست چاره اي بیندیشد. فرشاد درمانده به او نگاه کرد و راه حلی به فکرش نرسید. همچنان در فکر بود. او می
دانست با رفتن فرشته به منزل عمه اش به هیچ ترتیب نمی تواند به او دسترسی داشته باشد. فرشاد با کلافگی دستی به موهایش کشید و سرش را تکان داد.
-فرشته من چیزي به ذهنم نمی رسد. آه خدایا، چکار باید بکنم.
فرشته که چشمانش پر از اشک شده بود سرش را زیر انداخت و با صداي آرامی گفت: فرشاد منو ببر، من نمی خوام هر
لحظه در آرزوي دیدن تو بمیرم و زنده بشم.
فرشاد با چهره اي گرفته به او که اشک می ریخت نگاه کرد. آنقدر ناراحت بود که در حال دیوانه شدن بود. اگر می
دانست با ریختن اشک بار دلش سبک می شود او نیز همپاي فرشته می گریست. او دیگر با اشک و آه غریبه نبود. از
زمانی که عشق را شناخته بود با گریستن نیز آشنا شده بود. اما فرشاد حتی نمی توانست بگرید، او از درون خون دل می
خورد و نمی دانست چه کند. فرشته با گریه گفت: فرشاد اگر تو را نداشته باشم همان بهتر که دیگر زنده نباشم.
فرشاد می ترسید با شرایطی که براي فرشته به وجود آمده دست به عمل جنون آمیزي بزند. بازوان او را گرفت تا کمی
آرامش کند. فرشته می لرزید. او می دانست اگر قلبش از فوت پدر نشکسته و فقط به روحش آسیب رسیده به دلیل ان
بوده که قلبش را لایه اي محکم به نام عشق محافظت می کرده. اما می دانست با از دست دادن فرشاد دیگر هیچ چیز
مانع از شکسته شدن قلبش نمی شود و او بدون قلبزنده نمی ماند. فرشاد بدن فرشته را تنگ در آغوش گرفت تا مانع
لرزیدنش شود، فرشاد به خوبی می دانست لرزش بدن فرشته حاصل از سرماي هوا نیست. فرشته دچار نگرانی شده بود.
او تصور می کرد با رفتن به تهران براي همیشه فرشاد را از دست خواهد داد و این ترسی در او بوجود می آورد که موجب
می شد چون سرما زده اي بلرزد. اما تپش قلب گرم فرشاد و بازوان پرقدرت او که دور بدنش حلقه شده بودند و همچنین
صداي پرمهرش که آرام آرام او را دلداري می داد و براي او از عشق صحبت می کرد، او را آرام کرد. فرشته تازه به یاد
آورد که بدون شرم و بی هیچ مجوزي در آغوش فرشاد قرار گرفته است. با خجالت سرش را از روي سینه فرشاد بلند
کرد و با پیچ و تابی خود را از حلقه بازوان او رهاند. سینه فرشاد از اشکهاي فرشته خیس شده بود. او با افسردگی
همچنان روي زمین نشسته بود. فرشته رفته بود و او خیسی اشکهاي او را از روي پیراهن نازکی که به تن داشت روي
پوست بدنش احساس می کرد. حرف فرشته را به یاد آورد که به گریه گفته بود: فرشاد مرا ببر، اما نمی دانست چطور
باید این کار را بکند و او را کجا باید ببرد و همین بود که او را دیوانه می کرد. فرشاد ساعتی کنار چشمه نشست و فکر
کرد. عاقبت از جا برخاست و به طرف ویلا رفت. جمع و جور کردن اسباب و اثاثیه و رفتن فرشته و مادرش به تهران یک
هفته به طول انجامید، در این مدت فرشته هر روز فرشاد را می دید و با گریه از او می خواست چاره اي بیندیشد. فرشاد
می دانست اگر تمام خانواده با ازدواج او و فرشته موافق بودند باز هم نمی توانست در شرایطی که فقط دو هفته از چهلم
پدر او گذشته بود سبد گل به دست بگیرد و به خواستگاري او برود، چه رسد به اینکه هیچ کس از رابطه او با فرشته خبر
نداشت؛ هیچ کس جز پدرش که او نیز زیر خروارها خاك آرمیده بود. فکري در ذهن فرشاد بود اما می ترسید آن را
عملی کند و می ترسید نتیجه اي که می خواهد از آن گرفته نشود. فرشاد می خواست به قیمت نابودي خودش هم که
شده فرشته را نجات دهد، او می دانست فرشته در شرایطی قرار گرفته که رو به نابودي می رود و دور بودن از او به این
نابودي سرعت می بخشد. او باید کاري می کرد که فرشته به زندگی بازگردد. او به خوبی می دانست فرشته بیش از حد
به او وابسته شده است و به راحتی نمی تواند از او دل بکند. نمی دانست آیا می تواند این مطلب را با فرشته در میان
بگذارد یا نه، او حتی نمی دانست واکنش فرشته چه خواهد بود و آن را چگونه تعبیر خواهد کرد اما به نظرش تنها راه
ازدواج با فرشته همان بود. او امیدوار بود با مطرح کردن آن فرشته را از خود نرنجاند.
فرشته در سکوت کنار فرشاد نشسته بود و دستانش را دور زانوانش حلقه کرده بود و غرق در تفکر بود. فرشاد به طرف
او چرخید و گفت : فرشته گوش کن، هیچ راهی براي ازدواج من و تو وجود نداردجز یک راه.
فرشته به او نگاه کرد. آتشی در نگاه او بود که فرشاد را از مطرح کردن این پیشنهاد پشیمان کرد. فرشاد نگاهش را از
چشمان او گرفت و در حالی که نفس عمیقی می کشید سرش را تکان داد و گفت: بی فایده است. و دوباره صاف نشست
و به درختان روبرو خیره شد. فرشته خود را روبروي فرشاد کشاند و با لحن قاطعی گفت: اما من حاضرم .
فرشاد به او نگاه کرد و سرش را تکان داد: حاضر به چی
-به اینکه با تو فرار کنم
فرشاد خشکش زد و همچنان به فرشته چشم دوخت .
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 3 نفر (0 عضو و 3 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:39 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها