بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

-اما... آخر تو از کجا فهمیدي که من ...
فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت: چون من از خیلی وقت پیش به این مسئله فکر می کردم
فرشاد دستش را به پیشانی اش گذاشت وگفت: نمی دونم این تنها راه حله یا راه حل دیگري هم وجود داره
فرشته سرش را تکان داد: راه دیگه اي هم هست
فرشاد به او نگاه کرد
-مرگ
ا رفتن فرشته به تهران دیدار آن دو امکان پذیر نبود.فرشته از این بابت در فشار روحی به سر میبرد . فرشاد گاهی از
دلتنگی به میعادگاهشان در شمال پناه میبرد و به یاد فرشته مدتی آنجا می نشست و دوباره به تهران باز میگشت در
این رفت ها روزي با ترانه روبه رو شد.ترانه از دیدن او تعجب کرد اما وقتی فرشاد به او گفت که موفق به دیدار فرشته
نمی شود ، ترانه تصمیم گرفت به او کمک کند. او شماره تلفن منزل عمه فرشته را از فرشاد گرفت و به او گفت که با
فرشته صحبت میکند و از فرشاد خواست اگر پیغامی دارد به او بگوید.
فرشاد گفت ( یک دنیا حرف تو دلم است، اما بهتر است مهمترین آن را به او برسانی ، به او بگو فرشاد گفته دوستت دارم
، به اندازه ي تمام هستی(( .
ترانه طبق قولی که به فرشاد داده بود آخر هفته که به منزل مادر کوروش رفته بود به منزل عمه ي فرشته تلفن کرد و
پس از کلی حرف پیغام فرشاد را به فرشته رساند. فرشته پس از گذاشتن گوشی تلفن شروع کرد به گریستن . او به
شدت دلتنگ بود و تلفن ترانه نیز آتش دلش را برافروخته تر کرده بود.
فرشته آن شب شام نخورد و خود را در اتاقی که عمه مهتاب به او و مادرش داده بود حبس کرد.
محمد از وقتی که نرگس و فرشته به تهران آمده بودند خود را به خوابگاه آزاد دانشجویی منتقل کرده بود تا نرگس و
همچنین فرشته از حضور او معذب نباشند.اما مرتب به خانه سر می زد و کارهایی را از قبیل خرید و غیره انجام میداد.
فرشته چند روز بهانه ي دیدن تراه را میگرفت و خیلی بدقلق شده بود. عاقبت نرگس رضایت داد که او و فرشته چند
هفته اي به شمال بروند و قرار شد محبوبه را نیز همراه خود ببرند.
فرشته چون زندانی اي که خبر آزادي خود را شنیده باشد از همان روز ساك لباسش را بست و براي لحظه ي رفتن
ساعت شماري می کرد.
فرشته در فرصتی که بدست آورد به بهانه ي خرید از منزل خارج شد و از یک تلفن عمومی به منزل فرشاد تلفن کرد.
خوشبختانه فرشاد منزل بود و با بی حوصلگی روي مبلهاي اتاق نشیمن نشسته و به صفحه ي خاموش تلویزیون خیره
شده بود. زنگ تلفن نگاه او را به سمت آن کشاند و فرشاد با بی حوصلگی گوشی تلفن را برداشت و هنگامی که فهمید
فرشته پشت خط است با فریاد بلندي نام او را صدا کرد. از فریاد او مستخدمشان که در حال پایین آمدن از پله هاي
منزل بود یکه خورد و اگر دستش را به حفاظ پله ها نگرفته بود سقوطش حتمی بود.
فرشاد چنان خوشحال بود که اگر می توانست فریاد دیگري می کشید. او به خانم کریمی که با تعجب به او نگاه میکرد
لبخند زد و به نشانه ي معذرت خواهی دستش را روي سینه اش گذاشت.
فرشته فرصت زیادي براي صحبت کردن نداشت اما فرشاد با التماس از او می خواست تا جایی که میشود صحبت کند تا
او صدایش را بشنود. فرشته به او گفت: فرشاد من و مادرم به همراه محبوب فردا به سمت شمال حرکت می کنیم، اگر
خواستی میتونی به دیدنم بیاي ... البته اگر خواستی((.
فرشاد دندانهایش را بر روي هم فشار داد و با غضب گفت : ( فرشته خیلی بی انصافی ، تازه بعد از این همه مدت می گی
اگر خواستی،خوب معلوم است که میخواهم ، تو نمی دانی در این مدت چی به من گذشته است((.
فرشاد همچنان با صداي بلند صحبت می کرد و پاك فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار دارد. اگر کمی سرش را
چرخانده بود منیژه را می دید که روي پله ها ایستاده و به حرفهاي او با شخصی که او را فرشته می خواند گوش می
دهد.
فرشته با عجله از فرشاد خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت . فرشاد همچنان ایستاده بود و گوشی تلفن در دستش
خشکیده بود.
صداي منیژه او را به خود آورد.
)نمی خواهی گوشی تلفن را سر جایش بگذاري؟((
فرشا نگاهی به مادرش انداخت که از پله ها پایین می آمد . سرش را تکان داد و گوشی را سرجایش گذاشت.
)خوب مثل اینکه تصمیمت را گرفته اي .اینطور نیست؟((
فرشاد به چشمان مادرش نگاه کرد و سرش را تکان داد.
)اما فرشاد تو با این کار آینده ات را خراب می کنی ، تو می توانی(( ...
)مادر خواهش می کنم ، من و شما حرفهایمان را با هم زده ایم. اینطور نیست؟ پس دوباره شروع نکن((.
هر خاکی که می خواهی توي سر خودت بریز،ولی بعد نیایی پیش من و Sad منیژه نفس عمیقی کشید و با حرص گفت
بگی چه غلطی کردم.)) و راهش را به سمت پله ها تغییر داد.
فرشاد با یک خیز خود را جلوي او رساند و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد و او او را در آغوش گرفت.
)مادر ... مادر نمی دونی با این حرف چقدر دل این پسر عاشقت رو شاد کردي((.
منیژه کمی مقاومت کرد و زمانی که نگاهش به چشمان پسرش افتاد و قطره اشک را در آن دید ،اونیز بغضش را گشوده
شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : ((فرشاد من همیشه خوبی تو را می خواهم حالا که می بینم
در کنار این دختر ، اسمش چه بود... فرشته ، خوشبخت می شوي من چیزي ندارم که بگویم((.
فرشاد بوسه اي از روي گونه ي منیژه برداشت و سرش را به آسمان بلند کرد ( خدا جون شکرت(( .
فرشاد پس از مدتها آن روز از ته دل خوشحال بود.
از اوایل هفته بعد که امتحانات پایان ترم دانشگاه شروع می شد و فرشاد به منیژه قول داده بود که امتحاناتش را به نحو
احسن بگذراند .همان روز با دسته اي کتاب راهی شمال شد تا در هواي آزاد و پاك ویلا درسهایش را مرور کند. اما تمام
خانواده می دانستند این بهانه اي است براي دیدن فرشته محبوبش.
فرشته و محبوبه و نرگس آماده بودند تا حرکت کنندکه در آخرین لحظه ها بیماري مهتاب باعث شد محبوبه از رفتن با
آنان صرف نظر کند.با وجود اصرار مهتاب که بیماري اش را سرما خوردگی ساده اي مب دانست محبوبه راضی نشد او را
تنها بگذارد و قرار شد پس از پایان کار مادر یکی دو هفته اب طول می کشید به اتفاق مادر به شمال بروند.
فرشته و فرشاد پس از مدتها دوري یکدیگر را ملاقات کردند.
فرشاد با وجود پایبند بودن به مسائل اخلاقی دیگر نتوانست بیش از این طاقت بیاورد و به محض دیدن فرشته او را
سخت در آغوش گرفت . او فرشته را همسر خود می دانست و در این موردبه هیچ وجه احساس گناه نمی کرد. اما فرشته
با وجود تمناي قلبی اش که فرشاد را با تمام وجود می خواست احساس گناه و ناراحتی وجودش را فرا گرفته بود. فرشاد
با دیدن اشکی که از چشمان فرشته روان شده بود پشیمان و شرمگین سرش را زیر انداخت و از او معذرت خواست.
فرشته تا زمانی که پیش فرشاد بود از این موضوع ناراحت بود و فرشاد به خوبی علت ناراحتی او را درك می کرد.
زمانی که می خواستند از هم جدا شوند فرشاد به او گفت فرشته من عذر می خوام،بادیدن تو خودمو فراموش کردم چه
رسد به چیز هاي دیگر((.
فرشته سرش را زیر انداخت و گفت: ( فرشاد می دونم چی می گی ، اما من خیلی نسبت به این مسئله حساس شدم((.
فرشاد آهی کشید و گفت: (( کاش می شد من و تو به یک محضر بریم و عقد کنیم((.
فرشته در سکوت به این مسئله فکر کرد .او به یاد آورد که پدرش با ازدواجش او فرشاد موافق بود و همان روز می رفته
تا با گفتن حقیقت به عمه مقدمات عقد او و فرشاد را فراهم کند که اجل مهلتش نداد.
فرشته با به یاد آوردن پدرش زیر گریه زد. فرشاد نگران به او نگاه کرد وبا کف دست به پیشانی اش کوبید.
))آخ باز من احمق تو رو ناراحت کردم . باور کن منظوري نداشتم فرشته . باور کن فرشته.))بعد دستهایش را مشت کرد
و سرش را بالا گرفت و با صداي بلند گفت: (( خدایا چرا من نمی تونم جلوي زبانم را بگیرم((.
فرشته به فرشاد که از خودش عصبانی شده بود نگاه کرد و در حالی که با دست اشکهایش را پاك میکرد با عجله گفت :
((نه ،نه فرشاد باور کن من از حرف تو ناراحت نشدم. من به یاد پدرم افتادم ، آخه می دانی شب قبل از تصادف با من
صحبت کرده بود . او با ازدواج من و تو موافق بود((.
فرشاد با تعجب به او نگاه کرد و پس از چند لحظه دستانش را به هم قلاب کرد و به او گفت : (پس مسئله اي نمی ماند جز
اینکه من و تو به محضر برویم((.
فرشته به فرشاد نگاه کرد و با نگرانی گفت : (اگر اجازه نامه ي پدرم را بخواهند چی؟((
))فکر نمی کنم احتیاجی به اجازه نامه باشد. فردا به تهران می روم و از یکی از دوستان پدرم که وکیل است در این مورد
پرس و جو می کنم .چطوره؟((
فرشته پس از لحظه اي تفکر گفت: ( فکر می کنم این راه خیلی بهتر از فرار کردن باشه((.
))وقتی من وتو عقد کردیم،اونوقت می شه امیدوار بود که مسائل دیگه هم حل بشه ، اگر برنامه اي شد من می توانم به
عنوان همسرم تو را به منزلمان ببرم.
وقتی تو همسر من باشی دیگه کسی نمیتونه ما رو از هم جدا کند((.
فرشته در حالی که سر به زیر انداخته بود گفت : (فرشاد اگه یک وقت مادر و عمه ام فهمیدند می دونی چه بلایی سرم
می آید؟((
))وقتی تو همسر من بشی کشی نمی تواند به تو آسیب برساند، توي هیچ جاي دنیا کسی را به جرم عاشقی به دار نمی
کشند. اما در نهایت اگر کسی فهمید همانطور که از مدتها پیش به خانه قلبم پا گذاشتی،این بار به منزلم قدم می گذاري
و در کنار من زندگی می کنی ... بدون اینکه دنیا به آخر برسد((.
))فرشاد خانواده ات چی؟مرا می پذیرند؟((
فرشاد لبخند زد و گفت: ( با اطمینان به تو می گویم همین طور است . اما این اقامت موقتی است و به محض اینکه بتوانم
خانه اي تهیه کنم از آنجا می رویم. فرشته به شرفم قسم سعی می کنم خوشبختت کنم((.
فرشته سکوت کرد.او براي فکر کردن به زمان احتیاج داشت.
صبح روز بعد فرشاد به تهران رفت تا همانطور که گفته بود در مورد ازدواج در محضر تحقیق کند.
فرشاد پس از تحقیقات مفصلی که در این مورد انجام داد به یک طلا فروشی رفت و دو حلقه ي ساده و یک شکل خرید
و بعدازظهر آن روز به شمال برگشت.
فرشته شب را تا صبح فکر کرده بود و این را آخرین راه تشخیص داد.
فرداي آن روز فرشته به مادرش گفت که به همراه ترانه می خواهد به منزل دختر خاله اش برود.
مادر سر تکان داد و چیزي نگفت. فرشته جلو رفت و صورت او را بوسید.
نرگس اغلب در فکر بود و اهمیتی به فرشته نمی داد. او حتی به فرشته اجازه نمی داد که در اتاقی که نشسته قدم
بگذارد.بیماري نرگس رو به شدت گذاشته بود و این بار به صورت افسردگی بروز کرده بود.او دوست داشت تنها باشد و
فکر کند.
فرشته نگاهی به مادرش انداخت و چند قدم از او دور شد و دوباره به طرف او برگشت و بار دیگر صورت او را
بوسید.نرگس نگاه بی تفاوتی به فرشته انداخت و چیزي نگفت ، اما وقتی فرشته از در حیاط خارج شد با صداي آرامی
گفت (بعد از من چه بلایی سر تو میاد؟((
فرشته به سمت چشمه راه افتاد . او از پیش با ترانه هماهنگ کرده بود که به راحله خانم بگوید همراه او به منزل زیبا می
روند که اگر یک وقت مادرش چیزي پرسید حرف دوجور نشود.
فرشته فرشاد را در کنار پل منتظر دید. فرشاد بلوز سفیدي به تن داشت که با موهاي مشکی وشلوار مشکی اش تناقض
داشت.فرشته نزدیک او شد و با شیفتگی به او نگاه کرد.فرشاد دست کمی از او نداشت،او به فرشته که روسري زرشکی
اش را به سر داشت نگاه کرد و متوجه شد فرشته نیز زیر مانتوي مشکی اش لباسی سفید پوشیده.
فرشاد نفس عمیقی کشید و با لبخند گفت: ( فرشته عجله کن،زمان منتظر هیچ عاشقی نمی شود((.
فرشته لبخند زد و قدمهایش را با فرشاد هماهنگ کرد.
آن دو به طرف خودرو فرشاد رفتند که کنار جاده پارك شده بود.
فرشاد پیش از آنکه سوئیچ را بچرخاند گفت : ( فرشته مطمئنی که فکراتو کردي؟((
فرشته با نگرانی به فرشاد نگاه کرد و گفت : ((با این طرز حرف زدنت مرا نگران می کنی احساس می کنم کار بدي انجام
می دهم((.
))نگران نباش . این حرف را به خاطر این گفتم که بعد از عقد پشیمان نشوي و تقاضاي طلاق نکنی((.
))تو اگر از حرفت پشیمان شدي می تونی راحت بگی . خواب طلاق گرفتن من رو هم نبین((.
فرشاد لبخند زد و گفت : ((ببین از الان بهت بگم اگه یه روزي اسم طلاق رو بیاري ، با وجودي که خیلی دوستت دارم اما
شناسنامتو باطل می کنم. خلاصه فکراتو بکن بعد بله بگو، خوبه اینو بدونی که باید یک عمر با اخلاق سگ من بسازي ،
گول خوش اخلاقیمو نخور ، بعضی اوقات پاچه می گیرم((.
فرشته با تعجب به او نگاه می کرد . فکر می کرد هیچ وقت از اخلاق او سر در نخواهد آورد.نمی دانست فرشاد شوخی می
کند یا جدي می گوید.
فرشته کیفش را در میان پنجه هایش فشرد و همچنان به فرشاد نگاه کرد.
))فرشاد تو .... تو جدي می گی یا شوخی می کنی؟((
فرشاد نگاهی به چهره ي مظلوم فرشته انداخت و گفت : ((آخ فرشاد برات بمیره که لیاقت تو رو نداره، این چه طرز نگاه
کردنه،جیگرمو آب کرد. من سگ کی می باشم بخوام به تو کمتر از گل بگم . فرشته باور نکن، هیچ وقت حرفهاي منو باور
نکن جز موقعی که بهت می گم دوستت دارم((.
فرشاد احساس می کرد دلش می خواهد گریه کند. نگاه فرشته آنقدر دل او را سوزانده بود که فکر می رکرد تا قطره اي
اشک نریزد آرام نمی گیرد. از اینکه اینقدر ضعیف شده بود که تا چیزي می شد آب از چشمانش راه می افتاد از خودش
عصبانی بود. فرشاد به سختی رفتارش را مهار کرد و راهی شدند.
))عزیزم شناسنامه ات را آوردي؟((
فرشته به او نگاه کرد و در کیفش را باز کرد تا از وجود شناسنامه مطمئن شود . شناسنامه را به فرشاد نشان داد.
آن دو در طول راه سکوت کرده بودند و موسقی گوش می دادند که از ظبط صوت خودرو پخش می شد. کاستی که فرشاد
گذاشته بود یکی از معدود نوار هایی بود که به خواننده آن علاقه اي خاصی داشت .(منظورش سایوش قمیشی اسمشو
نیاورده که ریا نشه نه ببخشید یعنی شناخته نشه ) فرشاد همچنان که به موسیقی گوش می داد به سرعت طرف شهر
می راند.
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چشماي منتظر به پیچ جاده دلهره هاي دل پاك و ساده
پنجره بازو غروب پاییز نم نم بارون تو خیابون خیس
یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه
سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه
غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده
برام یه یادگاریه، جز اون چیزي نمونده
تو ذهن کوچه هاي آشنایی پر شده از پاییز تن طلایی
تو نیستی و وجودمو گرفته شاخه ي خشک پیچک تنهایی
یاد تو هر تنگ غروب .....
سرعت فرشاد زیاد بود و فرشته دچار ترس شده بود.
))فرشاد خیلی تند می ري، می ترسم((
آخه وقت کم است . تو هم طبق معمول یک ساعت Sad فرشاد به او نگاه کرد. کمی از سرعت خودرو کم کرد و گفت
بیشتر وقت نداري((.
))نه این بار تا سه ساعت میتونم غیبت داشته باشم((.
فرشاد با خوشحالی به فرشته نگاه کرد و گفت (( خیلی عالیه، چطور تونستی؟((
))این بار هم ترانه به دادم رسید ، قرار بود به خانه دخت خاله اش برود ، قرار شد تا ساعت پنج همون جا معطل کنه((.
))باز هم ترانه ،من باید از این دختر خیلی متشکر باشم ، راستی فرشته تو به ترانه نگفتی که می خواهیم به محضربرویم؟((
فرشته سرش را تکان و گفت نه ، به هیچ کس نگفتم . فقط به او گفتم که با فرشاد می خواهیم تا شهر برویم و برگردیم((.
))ترانه کنجکاو نشد؟((
))چرا خیلی تعجب کرد و به من سفارش کردم مبادا با تو به جاي خلوتی بروم((.
فرشاد نگاه معنی داري به فرشته کرد و لبخند زد.
فرشته فهمید بازهم حرفی زده که زیاد جالب نبود.سرش را زیر انداخت و خودش را با کیفش مشغول کرد.
آن دو حدود چهل دقیقه بعد جلوي محضري بودند که فرشاد با محضردار آن صحبت کرده بود. فرشته خیلی سعی می
کرد احساساتش را مهار کند و گریه نکند . او ناراحت نبود که به همراه فرشاد پا به چنین جایی گذاشته ،اما از اینکه به او
فرصت ابراز عقیده نداده بودند و او را مجبور به چنین کاري کرده بودند از ته قلب ناراحت بود.
فرشاد به ساعتش نگاه کرد و به فرشته اشاره کرد که عجله کند.
محضردار به استقبالشان رفت. فرشاد روز گذشته با او صحبت کرده بود و قرار عقد را براي آن روز گذاشته بود.
محضردار پشت میزش نشست و شناسنامه هر دو را گرفت و نگاهی به شناسنامه ها انداخت . رو به فرشاد کرد و گفت : (
خانم هیجده سالش تمام است؟((
فرشته سرش را تکان داد و گفت : ( اردیبهشت هجده سالم تمام شد(( .
محضردار از او گواهی فوت پدرش را خواست . فرشته کیفش را باز کرد و ورقه اي از آن بیرون آورد.
فرشاد به محضردار که با دقت ورقه را می خواند نگاهی انداخت و در دل آرزو کرد که او چیز دیگري نخواهد که در آن
صورت نمی دانست چه باید بکند.
»؟ فرمودید عروس خانم عمو ندارند »: محضردار به فرشته و فرشاد نگاهی انداخت و گفت
.» بله حاج آقا، پدر مرحوم او تک پسر بوده، درست مثل خود بنده «
.» انشاالله خدا به شما صد و بیست سال عمر با عزت بدهد »: محضردار با لبخند به فرشاد نگاه کرد و گفت
فرشاد به ظاهر خندید اما از این که محضردار با تفنن کار می کرد خون خونش را می خورد.
»؟ عروس خانم،شما با رضایت به اینجا تشریف آوردید »: محضردار به فرشته نگاه کرد و گفت
.» بله،من با رضایت کامل به اینجا آمده ام »: فرشته سرش را تکان داد و گفت
محضردار با رضایت سرش را تکان داد و به آرامی سند را نوشت.
پس از تشریفات معمول، محضردار خطبه عقد را جاري کرد در طول مدتی که محضردار خطبه ي عقد را می خواند
فرشته به برگه پیش روي او نگاه می کرد و در دل دعا می کرد.
پس از جاري شدن صیغه ي عقد که مجضردار مدت آن را شش ماه تعیین کرده بود فرشته و فرشاد به عقد یکدیگر
درآمدند.
فرشاد حلقه ها را از جیبش درآورد و حلقه خود را به فرشته داد و دست فرشته را گرفت و حلقه ازدواج را در انگشت
ظریف فرشته کرد.فرشته نیز حلقه فرشاد را در انگشتش کرد. محضردار به آن دو تبریک گفت و ظرف شیرینی را جوب
آن دو گرفت.
عاقبت »: زمانی که فرشته و فرشاد از محضر خارج شدند فرشاد نفس راحتی کشید ونگاهی به فرشته انداخت و گفت
.» کابوس تمام شد
.» بهتره بگی تازه شروع شد »: فرشته لبش را به دندان گرفت و گفت
.» به همین زودي »: فرشاد چشمانش را تنگ کرد و گفت
.» از حالا به بعد باید منتظر حادثه ها باشیم «
»؟ تا با من هستی، غصه چیزي نخور. خوب حالا کجا بریم «
.» مگه قرار نیست به خانه برگردیم »: فرشته که به او نگاه می کرد گفت
»؟ منزل کدومه، زن و شوهرها پس از ازدواج به ماه عسل می روند.فراموش کردي »: فرشاد خنده اي کرد و گفت
فرشته همچنان به فرشاد نگاه می کرد و لبخند می زد.
.» فرشته می خندي؟باشه باور نکن، موقعی که برج آزادي را دیدي آنوقت باورت می شه «
لحن فرشته نشان می داد که حرف او را باور کرده است.
نه شوخی کردم،اما یک ساعت و ده دقیقه دیگر تا اتمام مهلت »: فرشاد سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت
»؟ مرخصی تو وقت داریم، دلت نمی خواهد جایی برویم
.» نه ترجیح می دهم به خانه برگردیم چون نمی خوام ترانه به دردسر بیفتد «
فرشاد سرش را تکان داد و به طرف منزل راه افتاد. سر راه جایی نگه داشت و از یک شیرینی فروشی یک کیک کوچک
خرید. کیک را قسمت کردند و خوردند و به این ترتیب جشن ازدواجشان را در خودرو فرشاد برگزار کردند.
»؟ عزیزم دوست داري خونه خودت را ببینی »: نزدیک منزل، فرشاد گفت
منظور فرشاد این بود که ویلایشان را به فرشته نشان بدهد. فرشته دست او را چرخاند و نگاهی به ساعتش انداخت. فقط
خیلی دوست دارم، اما دیگه وقتی نمانده و هر چه »: پانزده دقیقه تا پایان مهلتش باقی مانده بود. فرشته نگاه کرد و گفت
.» زودتر باید به منزل برگردم
»؟ باشه، درك می کنم چی می گی،پس یک روز دیگه به ویلا می رویم،خوبه »: فرشاد نفس عمیقی کشید و گفت
.» تا سر پل می رسانمت »: فرشاد خودرو را کنار جاده نگه داشت و به فرشته گفت
.» نه، بهتره تو بري.اینطوري براي من راحتتره، خواهش می کنم «
با وجودي که فرشاد میل نداشت فرشته را آنجا رها کند اما چون اصرار او را دید نخواست خواهشش را رد کند. در حالی
...» خیلی مواظب خودت باش.من فردا »: که به او نگاه می کرد گفت
»؟ فرشاد خواهش می کنم همین حالا به طرف تهران حرکت کن،تو باید در امتحانات قبول بشی. متوجهی...باشه «
.» آخه کدوم دامادي رو دیدي شب عروسیش بلند شه بره دنبال کار خودش »: فرشاد اخمی کرد و با اعتراض گفت
فرشاد خیلی اذیت می کنی،خودت هم می دونی که عروس و »: فرشته خندید و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت
.» دامادي در کار نیست و منو تو فقط با هم محرم شدیم
نمردیم و معنی عقد رو هم فهمیدیم، ما که از اولم با هم محرم بودیم، پس چه مرضی بود »: فرشاد پوزخندي زد و گفت
.» که اینقدر به خودمون زحمت بدیم
همین که گفتم، همین حالا راه می افتی و مثل یک پسر خوب به تهران می ري و تا موقعی که امتحاناتت »: فرشته گفت
»؟ تمام نشده اینجا نمی آیی، قبول
نوچ،دیگه قرار نشد از همین الان زن ذلیلم کنی. من حرفت را گوش می کنم و همین ». فرشاد ابروانش را بالا انداخت
امشب به تهران می روم اما در اولین تعطیلی برمی گردم.امتحاناتم تا یک ماه و نیم دیگر تمام نمی شود،می خواهی ناکام
.» بمیرم
.» هر جور که دوست داري، فقط مواظب خودت باش و درست را خوب بخون »: فرشته سرش را تکان داد و گفت
.» باشه عزیزم، بهت قول می دم همشونو بیست بگیرم «
فرشته خندید و در را باز کرد تا پیاده شود.
البته اگر » و سرش را به یک طرف خم کرد و گفت «؟ فرشته... فکر نمی کنی چیزي یادت رفته باشه »: فرشاد او را صدا کرد
.» از نظر تو اشکالی نداشته باشه
فرشته منظور او را متوجه شد.با خجالت خندید و خود را به طرف فرشاد کشاند.
فرشاد تا حدودي خیالش راحت شده بود.بار دیگر ورقه اي را که از محضر دریافت کرده بود از جیبش درآورد و به آن
نگاه کرد و دوباره آن را در جیبش گذاشت. بعد با خیال راحت به سمت تهران راه افتاد.
فرشته بیشتر مسافت تا منزل را دوید. دلش از التهاب و عشق لبریز بود. از فکر اینکه همسر فرشاد شده قلبش می تپید
و برایش عجیب بود که از این کار به هیچ وجه احساس پشیمانی نمی کند.
وقتی به منزل رسید متوجه شد مادرش خواب است. او به آرامی بالاي سر مادرش رفت و دستش را روي پیشانی او
گذاشت.از اینکه تب نداشت خدا را شکر کرد. به سمت اتاقش رفت و از میان کمد لباسهایش دفتر خاطراتش را درآورد و
به آن نگاه کرد.بعد دوباره آن را سر جایش گذاشت.از زمانی که با فرشاد آشنا شده بود خاطراتش را ننوشته بود چون
دلش نمی خواست کسی از رازش آگاه شود.
آن شب فرشته خواب پدرش را دید. خواب دید پدر سر جاي همیشگی اش نشسته و مادر براي او چاي می ریزد. ناگهان
باد تندي وزید و در اتاقش را به شدت باز کرد و پدر از جا بلند شد تا ببیند چه خبر است. فرشته به او گفت:پدر نرو،اما
پدر با لبخند و بدون توجه به التماس هاي او از در خارج شد.فرشته فریاد می کشید و به او التماس می کرد که نرود. اما
او در غبار و دود گم شد.
فرشته از خواب پرید.خیس عرق بود. گیج و گنگ به طرف پارچ آبی که بالاي سر مادر بود رفت و لیوان آبی نوشید. از جا
برخاست و از اتاق خارج شد.به ایوان رفت و به یاد پدر فاتحه اي خواند. او امیدوار بود پدرش از کاري که کرده ناراحت
نباشد.
فرشته لبخند پدر را به یاد آورد و به یاد او آرام آرام گریست.
فرشاد پس از پنج روز دوري با استفاده از یک موقعیت خود را به شمال رساند و به دیدن فرشته رفت و او را همراه خود
براي دیدن منزل ویلایی شان برد.
واي خداي من،فرشاد اینجا درست مثل »: فرشته که از دیدن منظره زیباي ویلا خیلی هیجان زده شده بود به فرشاد گفت
.» گوشه اي از بهشت می ماند
آره درست می گی عزیزم. مطمئنم تو هم فرشته این بهشت هستی و »: فرشاد لبخند زد و شیفته او را نگاه کرد و گفت
»؟ چون من آدم خوبی بودم خداوند تو فرشته خوشگلو براي ازدواج با من فرستاده است. اینطور نیست
»؟ دلت می خواد اتاقهاي اینجارو ببینی »: فرشته خندید و چیزي نگفت.فرشاد به او گفت
فرشته با لبخند سرش را تکان داد.فرشاد سایر قسمتهاي خانه را به او نشان داد.آن دو پس از صرف چاي که فرشاد آن را
درست کرده بود برگشتند و فرشاد همان شب به تهران بازگشت زیرا فرداي آن روز امتحان داشت.
بدین ترتیب روزها می گذشت و آن دو گاهی اوقات موفق می شدند همدیگر را ببینند و به همراه یکدیگر به گردش بروند.
پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هر دو خوشحال بودند و آرزو کردند این روزها هیچ گاه به پایان نرسد.پس از پایان آخرین امتحان فرشاد از سر جلسه به
سرعت به منزل بازگشت و با برداشتن چند دست لباس راهی شمال شد تا به دیدار محبوبش برسد.از بخت خوب او
فرشاد تنها ساکن آن ویلاي بزرگ و زیبا بود،زیرا محمود و منیژه به مسافرت خارج از کشور رفته بودند و فرانک هم به
همراه مجید به مدت چند هفته به اصفهان رفته بود.
فرشته و فرشاد اغلب اوقات در ویلا همدیگر را می دیدند و پس از ساعتی فرشاد او را تا نزدیکی پل بدرقه می کرد این
دیدارها بدون هیچ محدویتی صورت می گرفت و هر دو از شرایط موجود خرسند بودند.
با آمدن عمه مهتاب و محبوبه امکان دیدار محدود شد.اما آن دو از هر فرصتی براي دیدن یکدیگر استفاده می کردند.
با رسیدن ماه شهریور فرشته باید خود را براي امتحانات آماده می کرد.این بار نوبت فرشاد بود که به او سخت بگیرد تا او
را وادار به خواندن کند.گاهی هم در مورد درسهایش به او کمک می کرد.
فرشته براي دادن امتحانات به تهران رفت.فرشاد هم که بدون او تمایلی براي ماندن در شمال نداشت راهی تهران شد.
پس از بازگشت به تهران متوجه شد پدر و مادرش از سفر بازگشته اند.اماپدر هنگام بازگشت دچار سانحه شده و در اثر
آن پاي چپش دچار شکستگی شده بود و در بیمارستان بستري بود.
فرشاد براي دیدن پدر به بیمارستان رفت و در کنار تخت پدر عمویش را دید که به ملاقات او آمده بود.
این دیدار او را خوشحال کرد.منوچهر هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود و از او گله می کرد که چرا به او سر نمی
زند.
.» آخه او هم از کوزه تو آب خورده؛منوچهر چند وقت پیش کلی یاد تو کردم »: محمود با لبخند به منوچهر گفت
.» خوبه.جاي شکرش هست که گاهی به فکر من هستی »: منوچهر به او نگاه کرد و با لبخند گفت
.» آخه این بار خیلی فرق می کرد.من یاد زمانی کردم که از مادر خواستی به خواستگاري غزاله برود »: محمود گفت
وبعد از مکثی به فرشاد نگاه کرد و با خوشحالی گفت: «؟ حالا چرا آن موقع »: منوچهر فکري کرد و آهی کشید و گفت
.» ببینم نکنه ...خداي من که اینطور... پس عاقبت فرشاد ما هم به دام افتاد »
فرشاد با لبخند به منوچهر نگاه کرد و سرش را زیر انداخت.
آن روز منیژه تلفنی حال همسرش را پرسید ولی به بیمارستان نیامد.فراد نفهمید چطور از آمدن عمو مطلع شده اما
دیگر در این مورد کنجکاوي نکرد چون همه چیز را می دانست.
فرشاد و منوچهر پس از پایان یافتن ساعت ملاقات به اتفاق یکدیگر از بیمارستان خارج شدند.فرشاد براي او تمام
چیزهایی را که در آن مدت اتفاق افتاده بود تعریف کرد.حتی به او گفت که بین او و فرشته چه اتفاقی رخ داده است.
منوچهر پس از شنیدن حرفهاي فرشاد خیلی با او صحبت کرد. منوچهر به او گفت با موقعیت پیش آمده ممکن است
مشکلی براي فرشته بوجود بیاید و او باید هر چه زودتر تکلیف خودش را یکسره کند و تردید و واهمه را کنار
گذاشته،مانند یک مرد به میدان برود.
پس از آن فرشاد او را تا فرودگاه همراهی کرد و به منزل بازگشت.حرفهاي منوچهر تأثیر عمیقی در ذهن فرشاد گذاشته
بود،او نیز خود از این دربدري خسته شده بود و می خواست با فرشته زیر یک سقف زندگی کند. به خصوص که مدت
عقدشان نیز رو به پایان بود.فرشاد همان روز با مادرش صحبت کرد و زمینه را براي خواستگاري از فرشته آماده کرد.
منیژه برخلاف میل باطنی تن به قضا سپرده بود و دیگر مخالفتی نمی کرد.فرشاد عکس فرشته را به او نشان داده بود و
منیژه او را پسندیده بود.
پس از صحبت هاي زیاد فرشاد،قرار بر این شد که پس از مرخص شدن محمود از بیمارستان و بهبودي نسبی اش، او و
منیژه براي خواستگاري اقدام کنند.
فرشاد در این بین دلشوره روبرو شدن با محمد را داشت. او نمی دانست چه پیش خواهد آمد.فرشاد هنوز صمیمانه محمد
را دوست داشت اما به خوبی می دانست که دیگر راهی برایش باقی نمانده است و باید خواه ناخواه با او روبرو شود.فقط
امیدوار بود محمد آنقدر به فرشته علاقه نداشته باشد که از این اتفاق ضربه بخورد.
فرشاد در آتش دیدن فرشته می سوخت اما می دانست ملاقات او ممکن نیست زیرا فرشته روزهایی که امتحان داشت به
اتفاق عمه اش به دبیرستان می رفت و به همراه او به منزل بازمی گشت.
در این بین تلفنی که از لندن صورت گرفت نگرانی خاصی برایشان بوجود آورد.محمود هر چه زودتر باید براي بررسی
اوضاع به لندن می رفت که با وجود شکستگی پایش این امکان وجود نداشت. از طرفی مشکل بوجود آمده مربوط به
آینده اعتباري شان می شد و باید به نوعی حل می شد.
منیژه می خواست از محمود وکالت بگیرد و براي بررسی اوضاع چند روزي به لندن برود.وکیل شرکت پیشنهاد کرد که
به جاي او فرشاد این کار را انجام دهد زیرا هم به امور شرکت تا حدودي آشنا بود و هم با توجه به آشنایی کامل به زبان
انگلیسی در این مورد مشکلی پیدا نمی کرد.
مقدمات سفر چند روزه فرشاد به انگلیس مهیا شد.محمود هم با کمک وکیلش وکالتنامه تام الاختیاري به نام او تنظیم
کرد.
فرشاد با خود حساب کرد تا اواخر هفته بعد که بازگردد امتحانات فرشته هم به پایان رسیده است.فقط مانده بود ملاقات
او که فرشاد پس از چند روز رفت و آمد عاقبت توانست یک بار و آن هم در فرصت کمی فرشته را جلوي در دبیرستان
ملاقات کند. در همان ملاقات با سرعت و عجله جریان مسافرت چند روزه اش را براي او تعریف کرد و گفت که اواخر
هفته بعد به تهران بازمی گردد.
فرشته با وجودي که فرشاد را نمی دید اما خیالش راحت بود که او در نزدیکی اش زندگی می کند و اگر اراده کند می
تواند با او ملاقات کند اما وقتی شنید فرشاد قرار است به مسافرت خارج از کشور برود با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
»؟ کی برمی گردي »
.» فکر می کنم اواخر هفته آینده «
»؟ خوب من چطور بفهمم که برگشتی «
هروقت برگشتم،درست مثل شبی که خونه عمه ات اومده بودي سه زنگ می زنم،به نشانه سه کلمه که خودت می دونی «
اون سه کلمه چیه،فرشته،عشق من،دوستت دارم.بعد هم قطع می کنم آنوقت تو می فهمی که من تهرانم و روز بعد با من
»؟ تماس می گیري.چطوره
فرشته چیزي نگفت و فقط سرش را به نشانه موافقت تکان داد.
.» حالا می خوام خبر خوبی به تو بدم »: فرشاد بعد از چند لحظه گفت
.» همه خبراي خوب رو اول می گن «
خوب دیگه،اینم یک جورشه،حالا گوش کن.با پدر و مادرم صحبت کرده ام با »: فرشاد دستی به صورتش کشید و گفت
ازدواج ما موافقند،فقط به آنان گفته ام که صبر کنند تا امتحاناتت تمام شود،اگر خدا بخواهد پس از بازگشت من قرار
.» است براي خواستگاري به منزل عمه ات بیاییم
»؟ چرا اونجا »: فرشته با ترس به فرشاد نگاه کرد وگفت
»؟ تو جاي دیگري را سراغ داري؟پارك سر خیابون چطوره «
.» نه،جاي دیگري سراغ ندارم «
فکرشو نکن،یک چیزي می شه،فوقش می ریزن سرمون و مارو حسابی کتک می زنن.بیشتر از این چیزیه؟یا در نهایت «
با لگد بیرونمون می کنن،خیالیه؟اصل اینه که تو همسر من هستی و دیگه نمی تونم بدون تو زندگی کنم.بقیه رو ول کن.
»؟ فرشته وقت داري تا یک جا بریم و زود برگردیم
وقت که نه،چون عمه ممکنه هر لحظه دنبالم بگرده،من باید تو حیاط مدرسه منتظر بمانم تا امتحانات بچه ها تمام بشه «
.» و همراه او به منزل برگردم
.» عیب نداره بهش می گی حوصلم سر رفته بود رفتم دوري بزنم «
فرشته با لبخند به او نگاه کرد و چیزي نگفت.
.» کارمون زیاد طول نمیکشه،همین نزدیکی است،فقط چون خیلی ضروریه باید تو هم باشی «
فرشته نگاهی به در مدرسه انداخت و با تردید به فرشاد نگاه کرد.
.» تا تو بخواي اینجا با من بحث کنی و من تو را قانع کنم،کلی وقت می گذره،باور کن خیلی زود برمی گردیم «
فرشته با نگرانی سرش را تکان داد و فرشاد به سرعت راه افتاد.
فرشاد راست می گفت. مسیري که او طی کرد چند خیابان با مدرسه فاصله داشت،فرشاد جلوي بانکی توقف کرد.هر دو
پیاده شدند. فرشاد به سمت بانک رفت.
»؟ فرشاد معلومه کجا می ریم «
.» آره عزیزم داریم می ریم بانک «
»؟ بانک براي چی «
دو کیلو سبزي قرمه بگیریم،خوب معلومه بانک می رن براي چی،یا پول بدن »: فرشاد به فرشته نگاه کرد و با لبخند گفت
.» یا پول بگیرن
فرشته نفس عمیقی کشید و با نگرانی همراه فرشاد وارد بانک شد.
فرشاد یک حساب به نام فرشته باز کرد چکی به مبلغ بیست میلیون ریال به حساب او واریز کرد.
»؟ این کار براي چی بود »: وقتی از بانک بیرون آمدند فرشته گفت
.» براي اینکه تا من برگردم بی خرجی نمونی «
»؟ منظورت چیه «
.» عزیزم،من همسرت هستم و وظایفی دارم،این پول براي این است تا من برگردم هر چی لازم داري بخري «
»؟ مثلا چی باید بخرم «
هر چی دوست داري،لباس،مانتو،پفک،آدامس ،من چه می دونم،هر چیزي که لازم داري. البته الان دستم کمی خالی بود «
.» اما سعی می کنم نذارم حسابت کمتر از پنج تا بشه
.» چه خبره فرشاد،من این همه پول رو می خوام چکار «
فرشته،مادر من بیش از شصت هفتاد میلیون تو حسابش داره،اما هر »: فرشاد بدون اینکه به او نگاه کند با خنده گفت
.» وقت می خواد بره مسافرت کلی پدر رو می تیغه،امیدوارم تو همیشه همین جوري قانع باشی
فرشته به او نگاه کرد و خندیدند.
فرشته خوب می دانست فرشاد این کار را کرده تا او براي تهیه جهیزیه اش مشکلی نداشته باشد.او به فرشاد که
رانندگی می کرد نگاه کرد و در دل مردانگی او را ستود.
فرشته سر خیابان دبیرستان از فرشاد جدا شد و دوان دوان خود را به حیاط مدرسه رساند و گوشه اي نشست. بخت با او
یار بود و مهتاب که یک ربع بعد از ساختمان مدرسه خارج شد متوجه نشد که او مدتی غیبت داشته است.
فرشاد سه شب بعد تهران را به مقصد انگلیس ترك کرد.به محض ورود به لندن بدون رفع خستگی ترتیب ملاقات با
شرکاي پدر را داد.پس از مذاکرات مفصل با آنان که دو روز به طول انجامید موفق شد اوضاع را مطابق خواسته پدرش
درآورد و آهنگ بازگشت کرده بود که با خود فکر کرد حال که تا اینجا آمدهسري به عمه اش بزند که نزدیکی لندن در
شهر بریستول زندگی می کرد. فرشاد بلیت قطاري تهیه کرد و هتل را به مقصد شهر بریستول ترك کرد. پیش از حرکت
با عمه اش تماس گرفت و به او گفت که تا چند ساعت دیگر به دیدن او می آید؛اما غافل از اینکه حادثه خبر نمی کند.
قطار سریع السیري که فرشاد مسافر آن بود در اثر حادثه اي واژگون شد. در این حادثه چند نفر کشته و تعداد زیادي
مجروح شدند و فرشاد نیز جزو مجروحان بود که به بیمارستان منتقل شد.
مهتاب رهام و همسرش اردشیر به اتفاق براي استقبال از فرشاد به ایستگاه راه آهن آمده بودند که خبر حادثه را
شنیدند. به سرعت خود را به بیمارستانی رساندند که مجروحان را به آنجا انتقال داده بودند. وقتی نام فرشاد را در میان
فهرست مجروحان دیدند تا حدودي خیالشان راحت شد.آن دو نمی دانستند که وضعیت فرشاد تا چه حد وخیم است.
مهتاب با تهران تماس گرفت و خبر را به منیژه اصلاع داد.مهتاب نتوانست از پشت تلفن حقیقت را بگوید.او به منیژه
گفت که فرشاد تصادف کرده و مختصري صدمه دیده که به زودي سلامتی اش را به دست می آورد و گفت ممکن است
مدت بیشتري بماند و از آنان خواست نگران نباشند.گفت که به زودي از وضع سلامتی فرشاد به آنان خبر می دهد.لحن
مهتاب آرام بود اما منیژه فهمید اگر وضع فرشاد آنطوري که مهتاب می گفت خوب است،هیچ وقت مهتاب با او تماس
نمی گرفت و نمی گفت فرشاد تصادف کرده است.منیژه دلشوره بدي داشت با این حال منتظر خبري از مهتاب
بود.هنگامی که از خبرهاي خارجی شنید قطاري به مقصد بریستول دچار سانجه شده لحظه اي درنگ نکرد و با نخستین
پرواز به انگلیس رفت.
وضعیت فرشاد بحرانی بود و معلوم نبود چه پیش خواهد آمد.فرشاد از ناحیه سر دچار ضربه مغزي شده بود و به حالت
اغما فرو رفته بود.نبض او ضعیف می زد و علائم حیاتی بدنش به کندي صورت می گرفت.دکتر سربسته به مهتاب گفته
بود که نباید به او امیدوار باشند،زیرا ممکن است هیچ وقت به هوش نیاید و منیژه خود را به مهتاب رساند و به محض
فهمیدن وضعیت فرشاد همسرش را مطلع کرد.
محمود با توجه به اینکه تازه از بیمارستان مرخص شده بود و هنوز خود به مراقبت احتیاج داشت اما نتوانست بماند و
منتظر خبر بماند.او هم پس از دو روز به همسرش ملحق شد.
این بحران در منزل محمد نیز به نوعی دیگر بروز کرده بود.حال نرگس زیاد خوب نبود.بیماري روحی او اینبار به صورت
افسردگی بروز کرده بود.بیشتر اوقات در خواب بود و هر گاه بیدار بود با خود صحبت می کرد.مهتاب با تمام قوا تلاش می
کرد و مراقب سلامت او بود و داروهایش را سر وقت به خوردش می داد.
چند روز بود که حال نرگش بهتر از قبل شده بود و می توانست کارهایش را خودش انجام دهد.مهتاب سعی می کرد
منزل را در آرامش نگه دارد تا نرگس احساس راحتی کند.
روزي مهتاب با نرگس تنها شده بود.به او گفت که می خواهد با او صحبت کند.نرگس که مشغول درست کردن شام بود،
دستهایش را شست و به اتفاق به اتاق نرگس رفتند.
نرگس به مهتاب گفت که نگران فرشته می باشد و پیش از مرگ مهدي از او خواسته بود که زودتر او را سرو سامان بدهد
اما حالا از قبل هم نگرانتر است.
اگر آن موقع می مردم فرشته دست کم پدرش را داشت اما حالا با این اوضاع و احوالی که من دارم اگر بلایی »: اوگفت
سرم بیاید فرشته بدون پدر و مادر باید چه کار کند.مهتاب هیچ وقت به چشم خواهر شوهر به تو نگاه نکردم،تو بهترین
دوست من بودي،می خواستم بگم اگر فرشته رو لایق محمد می دونی تو رو به خدا تا من سرمو زمین نگذاشتم این دو رو
.» دست به دست بده تا خیال من راحت بشه
نرگس جان من از خدا می خوام این دو تا »: مهتاب نگاهی به نرگس انداخت که اشک در چشمانش حلقه زده بود.گفت
جوان به هم برسن،اگه می بینی تا الان اقدامی نکردم به خاطر این بود که صبر کردم تا سال برادرم سربیاد،وگرنه به خدا
.» من حرفی ندارم.خودت خوب می دونی فرشته براي من و محمد عزیز است
می دونم که باید سال پدرش تموم بشه،اما مهتاب »: نرگس نفس عمیقی کشید و اشکهایش را از صورتش پاك کرد و گفت
باور کن می ترسم،البته از مرگ نمی ترسم اما چندوقته که دو تا پسرمو تو خواب می بینم که بزرگ شدن و مرتب به من
.» س می زنن،مهتاب من می ترسم تا سال پدرش سربیاد مجبور بشید براي سرآمدن سال من صبر کنید
تو رو خدا نرگس جون اینجوري حرف نزن،مگه مرگ دست بندگان خداست که بدونن کی می میرن،خدا بخواد تا صدو «
بیست سال دیگه زنده و سلامت می مونی،اما قبول کن تو خیلی فکر می کنی،تو که ماشاالله درس خونده و تحصیل کرده
اي،ببین اگه دوست داشته باشی می تونم برایت کاري تو مدرسه دست و پا کنم تا سرت گرم بشه،درست مثل اون موقع
.» ها که کار می کردي،یادته چقدر سرحال بودي
مهتاب حرو عوض نکن،خودت می دونی که من دیگه اعصاب کار کردن ندارم،باور کن داغون شدم،از وقتی که بچه هامو «
مهتاب،اگه مرتضی و مهران بودن الان چهارده »: نرگس به جایی خیره شد و گفت «. از دست دادم خودمم از بین رفتم

پاسخ با نقل قول
  #64  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

سالشون بود
مهتاب می دانست نرگس هیچ وقت نمی تواند آن اتفاق را فراموش کند.سکوت کرده بود و به درد و دل نرگس گوش می
داد.
مهتاب،فکر می کنم مهدي هم راضی نیست این دختر زیاد سرگردون بمونه،یک عقد محضري کنید و بعد از سال «
.» پدرش هر کاري خواستید انجام بدید،دیگه خودتون می دونید
باشه،تو خیالت راحت باشه،من همین امروز با محمد صحبت می کنم تا مقدمات عقد را »: مهتاب سرش را تکان داد و گفت
فراهم کند.امشب شام دست کردن تعطیل.همین الان هم بلند می شم فلاکس چاي را پر می کنم و بعد از آمدن بچه ها
حاضر می شیم و می ریم فرخزاد،همون جایی که خیلی خوشت میاد،شام هم کباب با ریحان تازه و دوغ با ماست محلی
»؟ می خوریم.تا هم گردشی کرده باشیم و هم اینکه محمد و فرشته کمی رویشان نسبت بهم باز شود،چطوره
آره خیلی خوبه،اما تو رو به خاك مهدي قسمت می دم یه وقت به محمد نگی من سر »: نرگس با رضایت لبخند زد و گفت
.» حرفو باز کردم
.» بچه نشو،من هرز اینکار رو نمی کنم،هر چی باشه جونن و شیر آدمیزاد خورده «
آن شب پس از مدتها براي تفریح به فرحزاد رفتند.یکی از غذاخوري هاي باصفاي آنجا را انتخاب کردند.فضاي سنتی
غذاخوري بسیار زیبا بود.تخت هاي زیادي دور تا دور باغ وسیع قرار داشت که روي هر کدام قالی هاي یک دستی
انداخته بودند. حوضی باصفا با فواره هاي رنگی وسط باغ بود که فضاي زیبایی را به وجود آورده بود.نوازندگانی ویلون و
تنبک موسیقی شادي می نواختند و مردم را به وجد می آوردند.
جاي دنجی را در نزدیکی حوض انتخاب کردند و روي آن نشستند.
محبوبه از همه خوشحالتر بود به خصوص که چند وقتی بود که بخاطر نرگس و برهم نزدن آرامش منزل اجازهگوش کردن
نوار با صداي بلند را نداشت. ولی حالا می توانست دلی از عزا دربیاورد.این شادي زمانی به اوج خود رسید که تخت کنار
آنان را خانواده اي پر کردند که پسر جوان و خوش تیپی داشتند.
نرگس و مهتاب هم که پس از مدتها براي تفریح از منزل خارج شده بودند احساس رضایت می کردند.
در این میان محمد و فرشته بودند که هر کدام احساس عجیبی داشتند.
مهتاب پیش از آمدن با محمد صحبت کرده بود و به او گفته بود که این برنامه به خار او و فرشته صورت گرفته که بتوانند
در فضایی خارج از منزل حرفهایی که دارند بزنند.
محمد در فکر بود که چه به فرشته بگوید.حرفهاي زیادي در دل داشت که می خواست همه را به فرشته بگوید.
فرشته احساس خوبی نداشت،او تازگی متوجه تغییري در خودش شده بود که او را نگران می کرد.
پیش از شام،مهتاب به محمد اشاره کرد و او را از تردید بیون آورد.محمد نگاهی به مادرش انداخت و بعد به زن دایی اش
»؟ فرشته می توانم لحظه اي وقتت را بگیرم »: نگاه کرد وسپس با صداي آرامی گفت
فرشته که انتظار چنین چیزي را از محمد،آن هم جوي مادر و عمه اش نداشت،با خجالت به آن دو نگاه کرد و سرش را
زیر انداخت.
.» فرشته محمد با تو بود ». صداي مادر او را به خود آورد
فرشته بدون گفتن حرفی از تخت پایین آمد و نشان داد که آماده می باشد.محبوبه با چشمانی که برق شادي به خوبی در
آنها نمایان بود پیش خود فکر کرد پس عاقبت این طلسم شکسته شد.
او و محمد در کنار همگام برمی داشتند،بدون اینکه حرفی بزنند.
آن دو سربالایی فرحزاد را به سمت شمال طی کردند،سپس در جاي خلوتی کهمحمد تشخیص داد می توانند به راحتی
صحبت کنند کنار حوض آبی نشستند.
فرشته همچنان سکوت کرده بود و حرفی نمی زد.او به آبهاي رنگین حوض چشم دوخته بود.رنگهاي زرد و قرمز و آبی
لامپهاي چشمک زن کار گذاشته شده روي فواره حوض نگاه زیباي او را رنگین می کرد.فرشته در عالم خودش بود گویی
روحش در آنجا حضور نداشت.
محمد نگاه عمیق و موشکافی به فرشته انداخت،سربه زیر افتاده او به دلیل شرم و بیگانگی نبود،فرشته افسرده بود.
محمد آرزو کرد که اي کاش می توانست مانند روحی به مغز او رسوخ کندو از فکري که فرشته در آن غوطه ور می خورد
اطلاع پیدا کند.مژگان بلند فرشته روي صورتش سایه انداخته بود و محمد را پیش از پیش شیفته می کرد.
محمد به یاد آورد که براي گفتن مطالبی به این مکان آمده اند پس ناخودآگاه تکانی خورد و کمی به او نزدیکتر
شد.فاصله کمی بین او و فرشته وجود داشت اما محمد احساس می کرد که بین روح فرشته با او فاصله اي به وسعت دریا
وجود دارد.فرشته آنقدر غرق در خود بود که متوجه نشد محمد به او خیره شده است.او در عالم دیگري گام نهاده بود و
در رویاي شیرینی غرق شده بود.
محمد به آرامی او را صدا کرد.فرشته صداي محمد را شنید و نگاهش را از لامپ هاي رنگین حوض برگرفت و به محمد
چشم دوخت اما هیچ نگفت.محمد دستش را جلو برد و دست فرشته را در دست گرت.دست او چنان سرد بود که گویی
روحی از بدنش خارج شده بود.در این لحظه بود که فرشته مثل کسی که تازه از خواب برخاسته باشد و یا کسی که سیم
برقی به او وصل شده باشد دستش را از دست محمد بیرون کشید.این عمل چنان به سرعت اتفاق افتاد که محمد یکه
خورد و با ناباوري به او خیره شد.
فرشته ناخودآگاه دستش را در آب فرو برد و در همان حال با خود فکر کرد که من متعلق به فرشاد هستم و هیچ کس
غیر از او نباید مرا لمس کند.با فرو بردن دستش در آب گویی می خواست اثر تماس دست محمد را از دستش پاك کند.
چهره فرشته مثل آینه فکر او را منعکس می کرد به طوري که محمد این قسمت از فکر او را به راحتی خواند.محمد
احساس کرد خاري بر قلبش فرو رفت.او از کار فرشته خیلی رنجید و سرش را زیر انداخت و با صداي گرفته اي
.» معذت می خواهم »: گفت
من »: فرشته به خوبی متوجه رنجیدگی او شد،اما کار از کار گذشته بود.براي جبران کاري که کرده بود با عجله گفت
.» منظوري نداشتم،فقط ترسیدم.متاسفم
.» بله متوجهم »: محمد به چشمان اوخیره شد و به اجبار لبخندي زد و گفت
حرفهایی که در ذهنش آماده کرده بود تا به فرشته بزند،چون دودي به آسمان رفت.آه بی صدایی کشید و سکوت کرد.
دیگر شوق چند لحظه پیش را نداشت.خود را چون انسان بی وزنی در فضا معلق می دید.محمد دلش گرفته بود.فرشته با
این کار له محمد نشان داد که هیچ گاه نمی تواند او را دوست داشته باشد.
او حتی نمی توانست فکر کند که کشیدن دست او جز شرم دخترانه معنی دیگري ندارد.ته قلبش این واقعیت تلخ را
فهمید که فرشته او را نمی خواهد و حضور او را در کنار خود فقط تحمل می کند؛تحمل نه چیز دیگر.
محمد با نوك انگشتانش سنگریزه هاي لب حوض را جابه جا کرد احساس پوچی و بی حوصلگی می کرد.از جا ببند شد و
.» بلند شو بریم پیش بقیه »: با صداي آرامی گفت
اما مثل اینکه »: فرشته می دانست تغییر اخلاق محمد از کار او سرچشمه می گیرد.لبش را گزید و خطاب به محمد گفت
.» می خواستی چیزي به من بگویی
من جوابم را گرفتم.مهم »: محمد نگاهی به چشمان آبی او انداخت که در تاریکی شب تیره به نظر می رسید.گفت
.» نیست،برویم
.» محمد متاسفم،باور کن »: فرشته از جا برخاست و به آهستگی گفت
وقتی پیش بقیه برگشتند،همه با تعجب به یکدیگر نگاه کردند.چهره هر دو آرام بود و چیزي را نشان نمی داد.اما در فکر
مهتاب و نرگس یک سوال مشترك بود و آن اینکه چرا اینقدر زود حرفهایشان تمام شد.
محمد سفارش شام داد.اما خودش لب به آن نزد و فقط با غذایش بازي کرد.فرشته هم احساس گرسنگی نمی کرد اما
براي اینکه دیگران به چیزي شک نکنند به زور چند لقمه خورد که همان به زور خوردن در او احساس تهوع به وجود
آور. اما به رویش نیاورد و با لیوانی دوغ،لقمه ماسیده در دهانش را فرو داد.
آن شب به همه غیر از محمد و فرشته خوش گذشته بود به خصوص به محبوبه که هر کار می کرد نگاه آن جوان همسایه
را به دنبال خود داشت.هنگامی که شامشان را خوردند یکی از خانم هایی که روي تخت کنارشان نشسته بود به بهانه
گرفتن چیزي به تخت آنان نزدیک شد و سر صحبت را با مهتاب باز کرد.در نهایت نشانی منزلشان را گرفت تا براي امر
خیري خدمتشان برسند.
هنگام بازگشت،مهتاب به محمد نگاه کرد اما خوشحالی که هنگام آمدن در چشمان پسرش دیده بود را دیگر
ندید.مهتاب متحیر مانده بود که چه شده که محمد این چنین ناراحت شده است.با حضور نرگس و فرشته نمی توانست
پاسخ خود را از محمد بگیرد.
آن شب فرشته به محض رسیدن به منزل به اتاق رفت و خوابید.مهتاب منتظر فرصتی بود تا با محمد صحبت کند و از او
علت ناراحتی اش را جویا شود.پس از رفتن نرگس به اتاقش براي خوابیدن این فرصت پیش آمد.
محمد چی »: مهتاب به محمد که در حال بررسی محتویات کیفش بود نظري انداخت،پیش رفت و کنار او نشست و گفت
»؟ شد
محمد متوجه منظور مادر شد،اما نخواست به رویش بیاورد.
»؟ مگه قراربود چیزي بشه «
»؟ نه، منظورم به حرفهایتان بود، چرا اینقدر زود برگشتید «
»؟ خب حرفهایمان را زود تمام شد، مگه اشکالی داره » : محمد نفس عمیقی کشید، گفت
محمد به من نگاه کن، راست بگو، می خوام بدانم چه حرفهایی به هم »: مهتاب نگاه دقیقی به چشمان او انداخت و گفت
.» زدید
.» پس بیخود انتظار نکشید چون من و فرشته حتی یک کلمه هم با هم صحبت نکردیم » : محمد نیشخندي زد و گفت
یعنی چی که صحبت نکردید. مگه شما براي حرف زدن بیرون نرفته بودید. «
»؟ کدوم حرف؟ براي چی
مادر با اخم به محمد نگاه کرد. محمد چشمانش را بست. زمانی که دوباره بهمادرش نگاه کرد چشمانش پر از اشک بودند.
مهتاب بدون هیچ حرفی به او نگاهمی کرد.
مادر چی دارم بگم، وقتی منو نمی خواد، وقتی تو نگاهش می خونم که به من علاقه اي نداره، چی می تونستم بهش «
»؟ بگم
»؟ فرشته به تو گفت که تو رو نمی خواد » : مهتاب نگاهش را از او برداشت و گفت
.» نه او هیچ چیز نگفت، من فقط احساس کردم، از نگاهش خوندم، از اینکه دستش را از دستم بیرون کشید فهمیدم «
اما من اینطور فکر نمی کنم، شاید از تو خجالت کشیده، شاید هم چیز دیگه ایه، اما هر چی هست اینه که «
...» فرشته
مهتاب سکوت کرد. او می دانست نمی تواند به محمد دروغ بگوید که نرگس ازاو خواسته زودتر بساط عقد و عروسی را
تو فراموش کردي دایی مرحومت چقدر آرزو داشت تو » : راه بیندازند. مهتاب پس از چند لحظهسکوت ادامه داد
دامادشبشی، زن داییت هم همینطور، اونا تو رو خیلی دوست داشتند و دارند. از کارفرشته ناراحت نشو، یک دختر از
همون اول نمیاد قربون صدقه ات بره. باید کمیلوسی، نازي، چیزي کنه. خوب این کار براي هر دختري لازمه، به خصوص
دختریمثل فرشته که هم خوشگله و هم عاشق دلخسته اي مثل آقاي دکتر من داره. حالاپاشو برو بخواب، اینقدر هم فکر
.» بد نکن، شما تازه اول کارید و خالا موندهتا لیلی و مجنون هم بشید
حرفهاي مادر آبی بود که روي آتش ریختهشد. محمد امیدوار از جا بلند شد و پس از بوسیدن مادر براي خواب به
اتاقشرفت که به طبقه پایین منتقل شده بود.
صبح روز بعد فرشته با تهوع ودل درد از جا برخاست. مطمئن بود که بر اثر خوردن کباب شب پیش مسموم شدهاست.
او هر کاري کرد که به رویش نیاورد نشد. حالت تهوع امانش را بریده بود.
آخرین روزهاي شهریور بود و سر مهتاب حسابی شلوغ بود. او از صبح زود به دبیرستان رفته بود و جز محمد و محبوبه
کسی در منزل نبود.
فرشته نمی خواست مزاحم محمد شود، اما نرگس که دید حال او بد است محمد را صدا کرد تا او را به دکتر برساند.
محمد سر حال تر از شب گذشته بود. حرفهاي مادر تاثیر خوبی روي او گذاشتهبود و تا حدودي او را قانع کرده بود. او
با شتاب تاکسی تلفنی خبر کرد وفرشته را به نزدیکترین درمانگاه رساند.
زمانی که نوبت فرشته شد تنها وارد مطب پزشک شد. پزشک پس از معاینه دقیقو پرسش هاي گوناگون لبخند به
»؟ چند وقت است ازدواج کردهاید » : فرشته زد و پرسید
حدود پنج ماه و نیم » : قلب فرشته به لرزش افتاد اما خودش را نباخت و گفت
.» پس باید در این مورد به یک پزشک زنان مراجعه کنید »: پزشک که زن جوانی بود گفت
رنگ فرشته مثل گچ سفید شده بود و از درون می لرزید.با اینکه حدس می زد منظور دکتر چیست اما با سردرگمی
»؟ پزشک زنان »: پرسید
.» بله،نترسید براي تمام خانم هایی که براي اولین بار می خواهند مادر شوند این حالت طبیعی است «
فرشته طاقت نیاورد و سرش را روي می زدکتر گذاشت.او چه می شنید.او،مادر شدن.پزشک از جا برخاست و بالاي سر او
»؟ چی شده »: رفت گفت
او به فرشته کمک کرد تا روي تخت دراز بکشد.
»؟ همراه نداري «
فرشته سرش را به علامت مثبت تکان داد.
»؟ با همسرت آمدي «
.» نه او مسافرت است «

دکتر به طرف در اتاق رفت تا همراه او را به اتاق دعوت کند که فرشته او را صدا زد.
...» خانمم دکتر «
»؟ چیه عزیزم،کاري داري ». دکتر به طرف او رفت
.» به همراهم چیزي نگویید «
»؟ بله متوجهم.این خبر اول باید به گوش همسرت برسد نه «
فرشته سرش را تکان داد و با ناراحتی چشمانش را بست.
وقتیدکتر همراه فرشته را صدا کرد از دیدن مرد جوانی که خود را همراه او خواندبا تعجب به او نگاه کرد.محمد جلو رفت
خانم دکتر »: و به همراه دکتر به اتاق او واردشد.پس از دیدن فرشته که روي تخت دراز کشیده بود رو به دکتر کرد وگفت
»؟ وضع او چطور است
.» چیزي نیست،فقط کمی خسته است که باید استراحت کند «
!» ایشان حالت تهوع دارند اما علائم مسمومیت در او دیده نمی شود »: محمد رو به دکتر کرد و گفت
»؟ شما دانشجوي رشته پزشکی هستید »: دکتر به او نگاه کرد وگفت
.» بله «
.» شما خوب تشخیص دادید،احتیاجی به مراجعه به پزشک نبود با کمی استراحت ناراحتی شان رفع می شود «
»؟ دکتر تشخیص شما از بیماري ایشان چیست «
آقاي دکتر شما در آینده تجربیاتزیادي کسب خواهید کرد از جمله »: دکترلبخند زد و نگاهی به فرشته انداخت و گفت
وبعد نسخه را به دستمحمد سپرد. «. تشخیص این نوع بیماري
محمد از حرف او چیزي نفهمید اما نسخه را گرفت و به فرشته کمک کرد تا از تخت پایین بیاید.
دکتر کنجکاوي اش را با پرسیدن اینکه شما چه نسبتی با بیمار دارید ارضا کرد.
...» من پسر عمه ایشانم،منزل ما مهمان بودند که «
پس از خارج شدن از مطب محمد نگاهی به نسخه انداخت.دکتر مقداري داروي تقویتی و همچنین چند عدد قرص
ضدتهوع براي او تجویز کرده بود.
فرشتهبه سختی گام برمی داشت،گویی رفتن پیش دکتر حال او را بدتر کرده بود.محمدبراي اینکه زمین نخورد دستش
را گرفته بود و عجیب بود که فرشته هیچ اعتراضینکرد.در حقیقت او به تکیه گاهی احتیاج داشت که بتواند بایستد.
فرشتهحتی حضور محمد را در کنار خود احساس نمی کرد فقط دست گرم او را که چونتکیه گاهی دستش را گرفته بود
در دستش می فشرد.او از درون ویران شدهبود.باورش نمی شد چنین چیزي پیش آمده باشد.او خیلی با احتیاط رفتار
کردهبود،به جز یک بار و مطمئن بود که همان باعث به وجود آمدن این مصیبت شدهاست.
فرشته به محض رسیدن به منزل به بستر پناه برد تا خود را زیر پتوپنهان کند.او به جایی احتیاج داشت تا مدتی فکر
کند و راحت تر از اینکه خودرا به خواب بزند کاري بلد نبود.
محمد پس از رساندن فرشته به منزل براي تهیه داروهاي او از منزل خارج شد و به سرعت بازگشت.
چندساعتبعد فرشته بدون خوردن حتی یکی قرص حالش بهتر شد اما همچنان در فکربود.نرگس که دید حال فرشته
خوب شده به خیال خود وقت مناسبی براي صحبت پیداکرد.او درباره محمد با فرشته صحبت کرد.با اینکه این نخستین
بار بود کهنرگس در مورد چیزي با فرشته صحبت می کرد اما فرشته حتی یک کلام از آنچهمادرش می گفت نشنید زیرا
به کاري که باید انجام می داد فکر می کرد.
درفکر بود که هر چه زودترفرشاد را از پیشامدي که برایش رخ داده آگاهکند.باخود فکر کرد فرشاد قرار بود شب پیش
از مسافرت بیاید.لابد آمده و زنگزده اما آنها منزل نبودند.فرشته امیدوار بود که فرشاد شب گذشته زنگ زدهباشد و او
می تواند ساعت چهار با او صحبت کند.
»؟ خوب پس تو حرفی نداري ». با صداي نرگس به خود آمد
فرشتهبه مادر نگاه کرد و سرش را تکان داد زیرا واقعا حرفی نداشت که با مادربزند.در واقع نشنیده بود که مادر چه گفته
است.نرگس راضی از پاسخی که ازفرشته گرفته بود از اتاق خارج شد و او را با دنیایی از غم تنها گذاشت.
بعدازظهرآن روز فرشته از فرصتی استفاده کرد و از منزل عمه اش با منزل فرشاد تماسگرفت.قلبش شروع به تپیدن
کرده بود و با خود فکر می کرد پس از شنیدن صدایفرشاد چه حالی ممکن است به او دست بدهد.پس ازچند بوق ممتد
زنی گوشی رابرداشت و فرشته بی معطلی تلفن را قطع کرد.فرشاد به او گفته بود که اگرمنزل باشد ساعت چهار تا پنج و
نیم خانه را قرق می کند که جز خودش کسی گوشیرا برندارد.پس فرشاد نبود وگرنه امکان نداشت کسی غیر از خودش
گوشی تلفن رابردارد.
فرشته به خود امیدواري می داد که ممکن است ساعت ده شب تلفنمنزل به صدا دربیاید.اما نه تنها آن شب صدایی از
تلفن درنیامد بلکه شبهایدیگر هم تلفن همچنان ساکت و خاموش بود،درست به خاموشی شعله اي از امید کهدر قلب او
بود.
پاسخ با نقل قول
  #65  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

هفته دیگر سپري شد.یک هفته اي که براي فرشته بهاندازه قرنی طول کشید.اوایل هفته به پزشک زنان مراجعه کرد
تا از آنچه فکرمی کرد اطمینان حاصل کند.هنگامی که برگه آزمایش را گرفت با وحشت به آننگاه کرد.فرشته تا آن لحظه
امیدوار بود که تشخیص پزشک عمومی اشتباهباشد،اما با گرفتن جواب آزمایش فهمید که تشخیص او درست بوده و او
حامله میباشد.به ورقه آزمایش جوري نگاه می کرد که گویی برگه اعدامش را به دستشداده باشند.
فرشته چند لحظه روي نیمکت هاي چوبی آزمایشگاه نشست تابتواند فکرش را متمرکز کند،سپس با قدمهایی که هنوز
استوار نشده بودند بهطرف منزل راه افتاد.
به محض رسیدن به منزل نرگس با نگرانی به استقبال او آمد و پرسید کجا بوده.فرشته به او گفت براي خرید وسیله اي
ضروري بیرون رفته بود.
نرگس به او خبري داد که برایش کم از ضربه خبر چند ساعت پیش نبود.
.» مهتاب فردا صبح واسه تو و محمد نوبت آزمایشگاه گرفته است »: نرگس با لحنی آمرانه گفت
»؟ آزمایشگاه براي چی » : فرشته در حال درآوردن مانتواش بود به او نگاه کرد و گفت
.» مثل اینکه خوابی ، خوب براي آزمایش خون «
...» آزمایش خون؟ اما مادر «
»؟ اما بی اما. مگه خودت چند وقت پیش نگفتی حرفی نداري «
فرشته با دهانی باز به مادرش نگاه کرد و نرگس با اخم او را تنها گذاشت.فرشته دست روي قلبش گذاشت و با بی حالی
چشمانش رابست. او نمی دانست چهباید بکند. اگر دست روي دست می گذاشت فردا باید با محمد به آزمایشگاه میرفت
و آن وقت بود که دیگر نمی توانست کاري بکند. جواب آزمایش نشان میدادکه او حامله است و آن وقت حیثیت محمد به
خطر می افتاد. محمد اگر از اوجواب نه می شنید خیلی بهتر بود تا اینکه اینجور سر شکسته شود.
اومحمد را نمی خواست اما او را دوست داشت و مردانگی اش را می ستود، محمدپسري مهربان بود که لیاقت خیلی
بهتر از او را داشت. پس نباید کاري می کردتا او ضربه بخورد. فرشته به سرعت مانتویی را که نیمه کاره از تنش
خارجکرده بود دوباره پوشی و از مزل خارج شد. او به سرعت به کیوسک تلفنی که سرخیابان بود رفت و بدون لحظه اي
تفکر شماره تلفن فرشاد را گرفت. پس از چندبوق ممتد تلفن را جواب دادند. فرشته از صداي او فهمید که همان زنی که
دفعهپیش گوشی را برداشته بود.
فرشته با قلبی لرزان می خواست باز هم گوشی را قطع کند که یادش افتاد در چه شرایطی قرار دارد.
با یک دست گوشی تلفن را به گوشش چسبانده بود و با دست دیگرش قلبش رافشار می داد. زن بار دیگر گفت
.» سلامخانم، من با آقاي فرشاد رهام کار دارم » : بفرمایید. فرشته با صدایی لرزان گفت
.» ایشان منزل تشریف ندارند »: زن مکثی کرد و گفت
خانم می شود بگویید کجا می توانم ایشان را پیدا »: فرشته می لرزید ولی مقاومت کرد. او با لحن ملتمسانه اي گفت
»؟ کنم
»؟ شما »: زن پرسید
.» من... من یکی از آشنایان ایشان هستم »: فرشته گفت
»؟ پس چطور از ایشان خبر ندارید «
.» چون من ... اینجا نبودم... یعنی مسافرت بودم «
خانم خواهش می کنم به من بگویید که آقاي »: فرشته نمی دانست چرا آن زن اینطور صحبت می کند. بار دیگر گفت
.» رهام کی تشریف می آورند
.» خانم من هم نمی دانم، تا خدا چه بخواهد »: زن با صدایی که معلوم بود خیلی متاثر است گفت
»؟ یعنی چی خانم؟ خبري شده »: فرشته با حالتی مضطرب پرسی
مثل اینکه شما از هیچ چیز خبر ندارید، آقا فرشاد براي دیدن عمه اش باقطار به شهري می رفته که عمه اش در آنجا «
سکونت داشته اما قطار واژگون میشود. خانم و آقا به انگلیس تشریف برده اند، اما مثل اینکه امیدي نیست، چونایشان
...» دچار ضربه مغزي شده اند و پزشکان از او قطع امید کرده اند... الو... الو
خانم کریمی بدون اینکه بداند با چه کسی حرف می زند باگریه همه چیز را به فرشته گفت بدون اینکه بدان با این
حرف چه بلایی بر سرآن دختر بیچاره آورده است.
فرشته همانطور که گوشی در دستش بود با شنیدن خبر تصادف فرشاد و قطع امید پزشکان از او همانجا از حال رفت .
زمانی که به خود آمد متوجه شد کنار خیابان افتادهو چند زن بالاي سر او مشغول باد زدن و به هوش آوردن او می
باشند. فرشتهچشمانش را باز کرد و پس از چند لحظه که حواسش سر جایش آمد بدون اینکه حتیتشکر کند به طرف
منزل به راه افتاد.
فرشته با کلیدي که در دست داشتدر حیاط را باز کرد و وارد خانه شد. خانه در سکوت بود و مثل اینکه کسی درمنزل
نبود. او به سرعت به طرف اتاقی رفت که عمه مهتاب به آنها داده بود.کیفش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت . از
چوب رختی روسري مادرش رابرداشت و آن را بوسید و به سرعت از منزل خارج شد.
ساعتی بعد ازخارج شدن فرشته محمد به منزل بازگشت. او مژده اي براي فرشته و همچنین بقیهداشت. مهتاب از
خیلی وقت پیش سرمایه اي را که همسرش براي روز مبادا کنارگذاشته بود براي خرج عروسی محمد و جهیزیه محبوبه
در نظر گرفته بود. هفتهپیش مقداري از این سرمایه را به محمد داده بود و قرار شد محمد خودروییخریداري کند که او و
محمد بتوانند از آن استفاده کنند.
خودرویی کهمحمد خریداري کرده بود پیکان سفید رنگ تمیزي بود که از آن راضی بود. خودرورا کنار دیوار پارك کرد
و از آن پیاده شد و بعد نگاه رضایت بخشی به آنانداخت و زنگ در را به صدا درآورد.
محمد در فکر بود که پس از دیدنمادر و بقیه برود و گوسفندي خریداري کند تا آن را جلوي خودرو قربانی کنند.آن روز
پیش از هر زمان دیگري خوشحال بود زیرا فردا هم قرار بود براي دادنآزمایش خون به همراه فرشته به آزمایشگاهی که
مادر از پیش وقت گرفته بودبروند. محمد نفس عمیقی کشید و بار دیگر زن را به صدا درآورد. مدتی صبر کردو بعد با
کلید در منزل را باز کرد و داخل شد. از دیدن منزل که در سکوت بودخیلی تعجب کرد. با خود فکر کرد چطور شده همه
با هم از منزل خارج شده اند.محمد مدتی صبر کرد اما خبري نشد. او تصمیم گرفت براي آنکه بفهمد چه شده
بهجستجوي آنان برود. هنوز نیم ساعنی نگذشته بود که در حیاط باز شد و نرگس ومادرش پریشان وارد منزل شدند.
نرگس رنگ به رو نداشت و مهتاب با اینکه سعیمی کرد خونسرد باشد حالش بهتر از نرگس نبود. محمد با لبخند به
»؟ چی شده »: استقبال آندو شتافت و با دیدن صورت زن دایی اش فهمید اتفاقی افتاده است. به مادرنزدیک شد و گفت
» هنوز نمی دانم »: مهتاب به محمد نگاه کرد و گفت
.» یعنی چی؟ مادر حرف بزن «
.» من که خونه نبودم، اما زن داییت می گه فرشته خیلی وقته از خونه خارج شده و هنوز برنگشته «
.» خوب ممکنه با محبوبه رفته باشه »: محمد به او نگاه کرد و گفت
» محبوبه مدرسه بود. الان هم رفته ببینه نرفته خونه دوستان او «
من به خونه همه دوستانی که »: با آمدن محبوبه نگاه محمد و مهتاب به او دوخته شد. محبوبه که نفس نفسمی زد گفت
.» فرشته اونا رو می شناخت سر زدم،اما فرشته خونه هیچکدومشون نبود
.» شاید براي خرید رفته باشه »: محمد به مادر نگاه کرد و گفت
»؟ آخه چهار ساعت «
»؟ کی از خونه بیرون رفته «
.» وا... نمی دونم، اما زن دایی می گه قبل از اومدن محبوبه «
»؟ تو کی به خونه اومدي »: محمد با خشم به محبوبه نگاه کرد و گفت
» من ساعت دوازده خونه بودم «
تمام شواهد نشان از این داشت که فربشته ناپدید شده است.
محمد به طرف در حیاط رفت.
پاسخ با نقل قول
  #66  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

»؟ محمد کجا «
.» می رم کلانتري بعد هم میرم سري به چند تا بیمارستان بزنم «
...» خدا مرگم بده،یعنی فکر می کنی »: مهتاب با همه خودداري بودنش دستش را جلوي دهانش گرفت و گفت
...» به هر حال آب که نشده بره زمین،یه جایی هست دیگه »: محمد شانه هایش را بالا انداخت و گفت
مهتاببه دنبال محمد از منزل خارج شد.محبوبه نیز تا دم حیاط رفت. وقتی مادر ومحبوبه دیدند محمد در خودرویی را باز
.» مبارکه »: کرد و هر دو با هم گفتند
.» امیدوارم واقعا مبارك باشه »: اما پس از سوار شدن آهسته گفت «. ممنون »: محمد به زحمت لبخند زد و گت
محمدابتدا به کلانتري رفت و پس از آن به چن بیمارستان سر زد. اما هیچ کجانشانی از او نیافت.او هر نیم ساعت یک بار
به منزل تلفن می کرد که ببیندآیا فرشته به منزل برگشته یا نه.او از مادر و بقیه خواست تلفن را اشغالنکنند تا اگر
خبري از فرشته شد بتواند با آنان تماس بگیرد.
هر چه میگشت کمتر می یافت.محمد به تمام پارکهاي اطراف منزل هم سر زد و حتی بااینکه نمی خواست به پزشک
قانونی هم رفت اما فرشته گویی قطرع آبی شده بود وبه زمین فرو رفته بود.
در فکر بود که فرشته کجا می تواند رفته باد.زندایی به او گفته بود که جز کیف دستی چیزي همراه خود نبرده است.
همچنین میدانست فرشته پول زیادي همراه نداشته پس نمی توانست جاي دوري رفتهباشد.محمد کلافه و سرگردان به
طرف منزل رفت تا ببیند چه کار می تواند کند.
هنوزبه منزل نرسیده بود که چیزي به ذهنش رسید.به سرعت به سمت بهشت زهرا راهافتاد.او دعا می کرد فکري که
کرده درست باشد.او سراغ قطعه اي رفت که داییو پدرش آنجا به خاك سپرده شده بودند اما با کمال حیرت متوجه شد
روي سنگقبر نه اثر آب است و نه گل و معلوم شد کسی آنجا نبوده است.هنوز همان دستهگلی که پنجشنبه هفته
گذشته بر سر مزار او گذاشته بودند روي سنگ قبر بود.
دایی جون،دعا »: محمدبا شتاب گل خشکیده را از روي سنگ گور دایی برداشت و فاتحه اي خواند و باصداي آرامی گفت
سپس با چند قدم بلندبه طرف سنگ تیره پدرش رفت و با خواندن فاتحه اي به سرعت از آنجا «. کن فرشه رو پیدا کنم
خارج شد وخود را به منزل رساند.
محمد امیدوار بود در این مدت فرشته به منزلبازگشته باشد.اما زمانی که به منزل رسید و با چشمان گریان نرگس و
محبوبهروبرو شد.فهمید امیدش به یأس تبدیل شده است.
شب تا صبح کسی پلک برهم نزد.محمد تا نزدیکی صبح به اکثر بیمارستان هاي تهران سر زده بود.محبوبهگفت شاید » آ
به منزلشان در شمال رفته باشد.با توجه به اینکه او به منزلشانخیلی علاقه داشت این حرف دور از حقیقت نبود. اما
نرگس با اطمینان گفت اوپولی که بتواند خود را به آنجا برساند نداشته و بعید می دانست فرشته اینهمه راه را رفته باشد.
محمد تصمیم گرفت با دمیدن سپیده ي صبح به سمت شمال حرکت کند تا شاید حدس محبوبه درست باشد و بتواند
فرشته را آنجا پیدا کند.
فصل شانزدهم:
اولین کاري که فرشته پس از خارج شدن از منزل انجام داد بود این بود که حلقه ازدواجش را به دست کرد. سپس
یکراست به ترمینال رفت و سوار بر اتوبوسی شد که به سمت شمال می رفت. فرشته به شهر چالوس رفت و با سوار
شدن به خودروي دیگري خود را کنار ساحل رساند .
منطقه اي که به آنجا پا گذاشته بود مکان خلوتی بود که فرشته میدانست دست کسی به او نمی رسد .
او صخره بلندي را انتخاب کرد و از آن بالا رفت. هنگامی که به بالاي صخره رسید خورشید کم کم به غروب نزدیک می
شد. فرشته که همیشه عاشق دیدن غروب بود حالا می توانست به بهترین وجهی آن را ببیند .
فرشته نگاهی به اطراف انداخت. کسی در آن اطراف نبود. خودش بود و ساحل و خورشیدي که رو به غروب بود. آهسته
کیف دستی اش را روي صخره گذاشت و نگاهی به آسمان کرد و با تاسف آهی کشید. یاد فرشاد وجودش را به آتش
می کشید. او می دانست فرشاد بی وفا نیست و او را ترك نکرده است، فرشاد مرده بود و فرشته یاوري در این شرایط
نداشت. احساس می کرد فرشاد کنار پلی که براي نخستین بار همدیگر را دیده بودند منتظر اوست. او با گذشتن از پل
مرگ می توانست به او برسد. فرشته آرزو می کرد اي کاش به جاي اینجا کنار همان پل بود اما می دانست که پولی
نداشت تا خود را به آنجا برساند. موجودي کیفش به اندازه اي بود که او را به همین جا برساند .
فرشته کیفش را باز کرد و ورقه هاي آزمایش را از کیفش بیرون آورد و به آن نگاه کرد. با خود فکر کرد اگر فرشاد بود
با دیدن این برگه از خوشحالی بال در می آورد، به یاد شیطنت هاي او لبخندي بر لبانش نشست. اما این لبخند چند
لحظه بیشتر نپایید. فرشته برگه آزمایش را تکه تکه کرد بطوري که ذره اي از آن نیز باقی نماند . او نمی خواست پس از
مرگش کسی به رازش پی ببرد .
فرشته تا زمانی که احساس می کرد فرشاد را دارد از هیج چیز نمی ترسید، او می دانست فرشاد کسی نیست که او را
تنها بگذارد. اما حالا نمی دانست با تکیه بر چه چیز بار غمش را پوشیده بدارد. فرشته تقویم جیبی اش را از کیف بیرون
آورد و به تاریخ روزي که به عقد فرشاد در آمده بود نگاه کرد. متوجه شد چند روز دیگر عقدش فسخ می شد. پس او
هنوز همسر فرشاد بود و از این بابت احساس آرامش می کرد او به حلقه طلاي ازدواجش که بر انگشتش می درخشید
نگاه کرد و خیالش از این راحت بود که فرزندي که هم اکنون در بطن دارد نامشروع نبوده و حاصل زندگی کوتاه او با
فرشاد بوده است .
فرشته به پایین صخره نگاه کرد. امواجی که به ساحل می کوبیدند چون گرگ هاي گرسنه کف به لب آورده بودند و
منتظر طعمه بودند .
خورشید به سطح آب رسیده بود و مانند گلوله سرخی به نظر می رسید. فرشته دیگر کاري نداشت که انجام دهد جز
اینکه چشمانش را ببندد و از همان جایی که نشته بود خود را در فضا رها کند، لحظه اي ترس بر وجودش چنگ انداخت.
احساس کرد از مرگ وحشت دارد، فرشته لحظه اي اندیشید، کم کم احساس می کرد مسئله آن طور که او فکر کرده
نیست و ممکن است هنوز راه حلی براي نجاتش باقی مانده باشد. او هنوز مطمئن نبود که فرشاد مرده است. آن زن به او
گفته بود ضربه مغزي، اما خیلی از آدم ها بودند که به حالت کما فرو می رفتند و دوباره به هوش می آمدند. نه او خیلی
زود ناامید شده بود و تصمیم گرفته بود. فرشته میتوانست با محمد صحبت کند و حقیقت را به او بگوید. با شناخنی که
از محمد داشت می دانست او انسان تر از
آن است که بخواهد کاري بر علیه او و یا فرشاد انجام دهد. فرشته احساس کرد خیلی زود و با عجله تصمیم گرفته است.
او به خورشید که به غروب کامل نزدیک می شد نگاهی انداخت و به فکر بازگشت به خانه را کرد، می دانست همگی
نگران او شده اند، این هم راهی داشت. اگر هم کتکش می زدند عاقبت همه چیز تمام می شد و می توانست به امید
بازگشت فرشاد به انتظارش بنشیند .
پاسخ با نقل قول
  #67  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

فرشته تصمیم گرفته بود به منزل برگردد اما به خاطر آورد با پولی که دارد حتی نمی تواند خود را به نزدیکی جایی
برساند و از آن جا به تهران تلفن کند تا دنبالش بیایند. فرشته تعجب می کرد که چرا همه چیز برایش اینقدر راحت و
آسان شده است. پس از لحظه اي فکر متوجه شد ترس از مرگ مغزش را به کار انداخته است، خورشید به زیر آب فرو
رفته بود. فرشته با ترس متوجه شد در آن نقطه از ساحل تنهاست و راه ها را نمی شناسد. با شتاب از جا بلند شد تا
کاملاً شب نشده خود را به جایی برساند که تکه اي از مانتوي بلندش زیر پایش گیر کرد و باعث شد که تعادلش را از
دست بدهد و در چشم به هم زدنی از روي صخره به پایین سقوط کند بدون اینکه حتی فرصت کند فریادي بکشد .
فرشته در آب سقوط کرد، با این وجود هنوز زنده بود و تلاش می کرد خود را به ساحل برساند اما فشار آب بیشتر از
مقاومت او بود. چند بار فریاد زد و کمک خواست اما فریاد او به جز اینکه مزه شور آب را به او بچشاند فایده اي نداشت.
فرشته تلاش می کرد تا خود را نجات بدهد اما کم کم احساس کرد توانش رو به تحلیل رفته و بدنش بی حس شده است،
با وجودي که نمی خواست مرگ را بپذیرد اما به ناچار دست از مقاومت برداشت و آرام آرام دل به مرگ سپرد.
فصل هفدهم:
صداي زنگ تلفن قلب محمد را لرزاند. او فهمید کجا باید دنبال فرشته بگردد. تلفن از کلانتري چالوس بود و از بستگان
فرشته می خواست که براي تشخیص هویت به آنجا بروند .
گوشی در دستان محمد خشک شد. او معنی حرف افسر نگهبان را به خوبی فهمید. اما نمی توانست آن را باور کند.
لحظه اي بعد به خود آمد و متوجه سه جفت چشم شد که با نگرانی به او دوخته شده بود .
محمد پس از گذاشتن گوشی تلفن قصد حرکت کرد .
مهتاب پرسید: "کی بود؟ چی میگفت؟ "
محمد راست و دروغی به هم بافت تا نرگس که مانند مرده اي رنگ به رو نداشت حالش بیش از این بد نشود. هنگامی که
می خواست از اتاق خارج شود به مادرش اشاره کرد به دنبال او برود .
مهتاب سراسیمه و با پاي برهنه به دنبال محمد به حیاط آمد. محمد دست او را گرفت و گفت : "مواظب نرگس باش ".
"محمد چی شده؟ فرشته طوریش شده؟ "
"مادر فقط دعا کن اون چیزي که من شنیدم درست نباشه ".
"حرف بزن، بگو چی شده ".
محبوبه به سمت آن دو می آمد که مادر با ناراحتی به او اشاره کرد پیش نرگس بماند .
محمد به مادرش نگاه کرد و در یک لحظه چشمانش پر از اشک شدند .
"من بیاد به چالوس بروم، براي تشخیص هویت، یعنی اینکه ما فرشته را از دست داده ایم "!
مادر بر سر زد و همانجا جلوي پاي محمد نشست. محمد خم شد، بازوي او را گرفت و او را از زمین بلند کرد و گفت: "زن
دایی به شما بیش از هر کس احتیاج دارد، به خاطر دایی و فرشته و هر کس او را دوست دارید سعی کنید مثل همیشه
قوي باشید." و صبر نکرد تا چیزي بشنود و به طرف در حیاط رفت .
"محمد صبر کن من هم با تو بیایم ".
"وجود شما انجا لازم تر است. من با شما تماس می گیرم خداحافظ ".
چند ساعت بعد محمد در پاسگاه بود و به برگه 1ي که در دست افسر نگهبان بود خیره شده بود .
محمد هیچ نشنید و هیچ نفهمید به جز اینکه فرشته پر کشیده و رفته است .
او حتی بغض نکرده بود و با چشمانی بی روح فقط نگاه می کرد .
وسایلی که از فرشته مانده بود، یعنی کیف دستی اش را به او نشان دادند و همان کافی بود که محمد متوجه شود مرگ او
یک کابوس نیست .
پس از تشخیص هویت اولیه وسایل او به همراه پرونده اش به پزشکی قانونی عودت داده شد تا در آنجا هویت او توسط
اقوام درجه یک تشخیص داده شود. محمد نمی توانست این کار را بکند زیرا بدون مجوز از مراجع قانونی او اجازه چنین
کاري نداشت. محمد با مادرش تماس گرفت و جریان را گفت. مهتاب سفارش نرگس را به محبوبه کرد و با خودرواي کرایه
اي به سمت چالوس حرکت کرد .
محمد پشت در منتظر مادرش بود. او احتیاجی به دانستن چیزي نداشت. می دانست که هر چیزي را که می خواهد بداند
می تواند از قلبش بپرسد .
هنگامی که مهتاب از در خارج شد رنگش چون گچ سفید و حالش به شدت بد بود. محمد او را به داخل یکی از اتاق ها
برد تا کمی آرام گیرد و خود به دنبال کارهاي او رفت. زمانی که پزشک از او پرسید او چه نسبتی با متوفی دارد، محمد
گفت:"دیگر هیچ، ولی قرار بو همسرم باشد ".
پزشک سرش را تکان داد و زمانی که فهمید او دوره پزشکی را می گذراند به او اجازه داد تا براي مدت خیلی کوتاهی
جسد را ببیند. محمد طوري چشمانش را به جسد بی جان دوخته بود که گویی با نگاه می خواهد تمام جان خود را به
جسد فرشته تزریق کند. پزشک دستش را روي بازوي او گذاشت تا او را از گیجی بیرون بیاورد محمد بدون هیچ
واکنشی قدمی به سمت تخت برداشت. پزشک نخواست آخرین دیدار را از او دریغ کند. با اینکه سن و سالی از او گذشته
بود ولی در همان لحظه اول دیدن محمد فهمید که رابطه اي محکم تر از قوم و خویشی در بین است. محمد با بستن
چشمانش نتوانتست جلوي ریزش اشکهایش را بگیرد. آرام پارچه سفید پس رفته از صورت بی روح فرشته را بلند کرد و
آن را روي چهره معصوم و به خواب مرگ رفته فرشته کشید. احساس می کرد تمام غم هاي عالم از دریچه باز قلبش
داخل شده و براي همیشه همان جا ماندگار شده است. سنگینی کوهی را روي دوشش حس می کرد. آهسته عقب عقب
به طرف در رفت، گویی می ترسید خواب آرام او را به هم بزند. آنچه را می دید نمی توانست باور کند. دوست داشت این
حقیقت فقط کابوسی ترسناك باشد چون باور داشت هر چقدر طول بکشد عاقبت از خواب بیدار می شود اما همیشه
روزگار به آن صورتی که انسان متوقع است پیش نمی رود. پیش از خارج شدن از در برگشت دوباره نگاهی به فرشته
انداخت. چشمان زیباي او را به یاد آورد که اکنون زیر ابروان کمانی و بلندش و پلک هاي زیبایش پنهان بود. اگر صورت
سفیدش کمی کبود نبود محمد باور می داشت که او همان لحظه چشمانش را باز می کند و با صداي زیبایی او را صدا می
کند و به او می گوید این کار به خاطر تنبیه او بوده و او می خواسته با او شوخی کرده باشد تا قدرش را بداند .
محمد دندانهایش را به هم فشرد. به نظر او فرشته به جاي تخت سفید و سیاه پزشکی قانونی باید در بستر قو آرمیده
بود .
محمد فراموش کرده بود که در چه موقعیتی قرار گرفته است. تمام مشاهداتش در حد کابوسی ترسناك و کشنده بود؛ اما
حقیقت داشت.فرشته اي که عشقش در تمام یاخته هاي قلب او جا گرفته بود با معصومیت آنجا خوابیده بود. او دستانش
را مشت کرد. عصیان در رگهایش می جوشید، دلش می خواست سر به کوه و بیابون بگذارد، دلش می خواست هر جایی
باشد به جز جایی که قرار داشت. دوست داشت اشک بریزد، فریاد کند و حتی مشت به دیوار بکوبد. اما هیچ کار نکرد
فقط مانند روحی سرگردان ایستاده بود. او بایستی خود را سر پا نگه دارد زیرا فرشته براي انجام آخرین کارهایش کسی
را غیر از او نداشت و محمد باید یک تنه دنبال کار او را بگیرد و با غمی که برایش به جا گذاشته بود کنار بیاید .
پزشک بازوي محمد را گرفت و با صدایی گرفته نخستین تسلیت را به او گفت. محمد مانند انسانی گنگ به او نگاه کرد و
هیچ نگفت. پزشک با فشاري که به بازوي محمد وارد کرده بود او را به طرف در کوچکی که از آن خارج می شدند هدایت
کرد. او نیز چون کودکی مطیع به دنبال دکتر از در خارج شد.براي خودش نیز قابل باور نبود که باید واقعیت مرگ فرشته
را بپذیرد .
این مطمئن بود که شادي و امیدش را براي همیشه در اتاق پزشک قانونی گذاشته و به جاي آن غمی به وسعت کوه قاف
در قلبش جاي گرفته است .
در اتاق رئیس، پرونده به او تحویل داده شد. در آن پرونده گزارش مرگ او نوشته شده بود. براي تحویل گرفتن جسد
مراحل قانونی باید طی می شد. محمد پرونده را باز کرد و نگاهی به آن انداخت. در پرونده زمان دقیق فوت شنبه ساعت
پنج و نیم بهد از ظهر گزارش شده بود محمد پرونده را خواند. ناگهان احساس کرد نفسش در حال بند آمدن است. او
چشمانش را تنگ کرد و گزارش آخر را بار دیگر خواند. فکر کرد اشتباه می بیند اما کلمه ها به وضوح نوشته شده بودند .
قسمت آخر گزارش ضربه اي کاري به او زد. ضربه اي که به نظر می آمد هیچ وقت قابل ترمیم نباشد. با ناباوري به دکتر
نگاه کرد رنگش آنقدر پریده بود که گویی در همان لحظه قالب تهی خواهد کرد به سختی و جویده جویده از میان دندان
هاي قفل شده اش گفت:" چ... چطو...ر...چنین... چیزي... امکان... دارد ".
پزشک در طول مدت طبابت خود مشابه چنین صحنه هایی را بسیار دیده بود، اما با این تفاوت که کمتر نگاهی را مانند
محمد دیده بود که چنین درمانده و نا امید به او دوخته شده باشد .
پزشک چیزي براي گفتن نداشت، او ترجیح می داد محمد را تنها بگذارد تا اگر خواست بگرید و ملاحظه او را نکند. اما
محمد اشکی نداشت تا بریزد. تنها اشک او همان قطره اي بود که به هنگام دیدن فرشته از چشمش چکید .
محمد به پرونده خیره شد .
علت مرگ فرشته شکستگی جمجمه بر اثر سقوط و همچنین خفگی در آب تشخیص داده شده بود. هیچ علامتی مبنی
بر درگیري در بدن او دیده نشده بود و احتمال قتل نمی رفت. در گزارش نوشته شده بود و احتمال قتل نمی رفت. در
گزارش نوشته شده بود که احتمال اینکه متوفی براي خودکشی به آن مکان رفته باشد زیاد است، با این توضیح که پس
از سقوط زنده بود و آبی که در ریه هایش بوده نشان از آن دارد که براي نجات خود تلاش زیادي کرده است .
اما چیزي که به محمد ضربه آخر را زده بود این قسمت بود که متوفی باردار بوده و سن جنین بیش از دو ماه تشخیص
داده شده بود .
پس از طی مراحل قانونی جسد به اقوامش تحویل داده شده و آنان طی مراسمی ساده اما خیلی غم انگیز فرشته را در
نزدیکی مزار پدرش به خاك سپردند .
مراسم سوم و هفتم فرشته نیز چون ختم پدرش در منزل عمه اش برگزار شد و بیشتر مهمانان آنان را همسایگان ودوستان تشکیل می دادند .
محمد در تمام مدتی که مراسم برقرار می شد چون کوهی استوار ایستاده بود و تمام کار ها را به تنهایی انجام می داد.
البته کسانی بودند که به او کمک کنند از جمله کامران همسر مهشید و عده دیگري از اقوام، اما محمد می خواست تا
جایی که می تواند دین خود را نسبت به فرشته ادا کند .
مهشید و محبوبه به او کمک می کردند و مرتب می گریستند. دلشان خیلی براي محمد می سوخت، نگاه مظلوم محمد
که هیچ اشکی در آن نبود بیشتر به دلشان آتش می زد .
پس از مراسم هفتم محمد به مادر گفت که می خواهد چند روزي به مسافرت برود. مهتاب نگاهی به چهره خسته او
انداخت و با اینکه از جانب او احساس نگرانی می گرد اما با رفتن او مخالفتی نکرد. محمد گفت می خواهد چند روزي به
مشهد برود و ممکن است سفرش بیش از ده روز به طول بیانجامد و خواست نگران نباشند. در آخر از اینکه آنان را در
این شرایط تنها می گذاشت معذرت خواست .
هیچ کس با رفتن او مخالفتی نکرد زیرا همه می دانستند در این مدت چه رجري را متحمل شده است. به خوبی می
دانستند که با قسمت کردن غم با اشک چشمانشان بار غمشان را سبک کرده اند اما همه شاهد بودند که محمد حتی
زمانی که فرشته را در آرامگاه ابدي اش جاي می دادند قطره اي اشک نریخت و فقط نگاه کرد، نگاهی پر از غم اما
خاموش .
مهتاب می دانست پسرش احتیاج به جایی دارد که بار غمش را زمین بگذارد و امیدوار بود با این سفر معنوي او بتواند
خود را بازیابد .
محمد سوار بر مرکب غم راهی سفر شد. او از درون ویران شده بود و می رفت تا بر ویرانه هاي قلبش از صاحب کرامت
مرهمی براي شفا طلب کند. به مقصد مشهد از خانواده خداحافظی کرد اما پیش از آن می خواست بار دیگر دریایی را که
فرشته را از او گرفته بود از نزدیک ببیند. با اینکه دریا با بی رحمی فرشته را از او جدا کرده بود اما محمد هنوز از آن
متنفر نبود. زیرا رنگ آبی آن به رنگ چشمان زیباي فرشته بود. رنگی که سال ها به آن دل بسته بود .
محمد نفهمید راه را چگونه طی کرده است، وقتی به خود آمد دریا را پیش رو دید. با دیدن آن احساس کرد بغضی به
بزرگی کوه البرز که پشت سر گذاشته بود گلولیش را می فشارد. با دیدن رنگ آبی دریا به یاد چشمان نیمه بسته فرشته
روي تخت پزشک قانونی افتاد که از پس مژگان مشکی و بلندش به او خیره شده بود .
او به جایی احتیاج داشت تا با خود خلوت کند. جایی که کسی او را نشناسد و پشت خم شده از شکست او را در عشق
نبیند. محمد به جایی احتیاج داشت تا فریاد کند و حرفی را بیرون بریزدکه قلبش را ویران کرده بود. او به کسی نگفته
بود فرشته حامله بوده، فرشته به او وفادار نبود اما او می خواست تا آخرین لحظه عمرش کسی نداند که فرشته هنگام
مرگ جنینی در بطن می پرورانده است .
محمد نمی دانست براي فرشته چه اتفاقی افتاده، اما از این مطمئن بود که عامل مرگ فرشته این بود که نمی خواسته
رازش فاش شود. اگر فرشته حقیقت را به او می گفت او می توانست سرپوشی بر آن بگذارد و فرزندي را که در بطن او
بود به خود نسبت دهد .
راه ساحل دیده می شدو محمد پایش را روي پدال گاز فشرد. دریا هر لحظه نزدیک تر می شدو محمد با دیدن آن
احساس می کرد بغض راه تنفسش را بند آورده است اما دیگر با فشردن لبها در بین دندانهایش مانع از نچکیدن آن
اشک ها نشد. محمد هنوز به مقصد نرسیده بود اما دو جوي روان از چشمان به خون نشسته اش به راه افتادند. قطره
هاي اشک بی امان در میان ریش هاي مشکی و انبوهش فرو می رفت .
با رسیدن به ساحل توقف کرد. سرش را روي دستانش قرار داد که فرمان خودرو را به سختی می فشردند. از اینکه چون
کودکی با صداي بلند بگرید ابایی نداشت.
او نام فرشته را فریاد کرد. صدایش زیر سقف خودرو پیچید و فقط به گوش خودش رسید. چند بار نام فرشته را بر زبان
آورد و هر بار قلب خویش را پاره و مجروح دید.
جاي پاهاي تو رو ماسه ها مونده حرم آفتاب زده جا پا تو سوزونده
موجاي خسته میون گل نشستن از راه دور اومدن خسته ي خستن
هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم رفتنتو.
تن تو فداي بی رحمی دریا شد و رفت
تن من تشنه یک قطره آب ارزونی خاك شد و رفت
وسعت فاصلمون از اینجا تا عرش خداست
تن من تنها ترین تن هاي دنیا شد و رفت
هنوز باور ندارم رفتنتو.
مرغ هاي آبی با صد چاووش میخوندن
تا ملائک با گلا روتو پوشوندن
سینه زن دسته دسته با تلاوت
نوحه سر دادن و بردنت رسوندن
اي از کف رفته که بود اول پر گشودنت
نمی تونه دلم عادت کنه با نبودنت
من که با امید تو هنوز تو ساحل موندم
نمی شه باور من دست اجل ربودنت
هنوز باور ندارم رفتنتو دست خاك سرد سپردن تنتو
هنوز باور ندارم.
محمد از لحظه رسیدن به ساحل تا طلوع صبح فردا بدون چشم بر هم زدنی به دریا نگاه کرد. صبح روز بعد پس از پرسه
زدن آفتاب مسافرتش را به طرف مشهد آغاز کرد.
دو ماه پس از تصادف فرشاد و ده روز پس از مراسم چهلم فرشته، در میان بهت و ناباوري منیژه و محمود و سایر اقوام که
فرشاد را از دست رفته می دانستند علائم مغزي او کم کم به حالت طبیعی برگشت و از حالت کما بیرون آمد. این خبر
براي همه خبر خوشحال کننده اي بود. منیژه تصمیم گرفت پس از سلامت کامل فرشاد او را براي اداي نذرش به مکه
بفرستد. هنگامی که فرشاد چشمانش را باز کرد محمود و منیژه و مهتاب و اردشیر را دید که در این مدت از تمام کار و
زندگی شان افتاده بودند. آنان زار زار می گریستند و همین موجب شد پزشک همه را از اتاق فرشاد اخراج کند. منیژه
هنوز باور نمی کرد که بار دیگر بتواند چشمان زیبا ي او را ببیند.
اما فرشاد پس از به هوش آمدن کسی را نمی شناخت. منیژه و محمود با نگرانی به پزشک معالج او چشم دوخته بودند. او
به آنان اطمینان داد که این مسئله پس از این همه مدت که مغز او در حال استراحت بوده طبیعی است. پزشک معتقد
بود پس از مدتی مغز فعالیت طبیعی خود را آغاز کرده و او کم کم همه چیز را به یاد می آورد.
پانزده روز پس از به هوش آمدن فرشاد آزمایشاتی از مغز و سایر اعضاي بدن او به عمل آمد و سلامتی او مورد تأیید تیم
پزشکی قرار گرفت. فرشاد در میان اقوامی که براي دیدن او به انگلستان آمده بودند و او را مانند نگینی در میان گرفته
بودند از بیمارستان خارج شد.
فرشاد سلامتی اش را به دست آورد اما هیچ کس نفهمید چگونه از مرگ فرشته اطلاع پیدا کرد. شاید او به منزل محمد
رفته بود و وقتی متوجه شد منزل را فروخته اند از همسایه ها پرس و جو کرده بود و آنها به او گفته بودند که مهتاب پس
از مرگ برادر زاده اش منزلش را فروخته و به جاي دیگر کوچ کرده است. شاید هم از طریق ترانه فهمید که فرشته دیگر
در این دنیاي خاکی وجود ندارد اما به هر ترتیب عاقبت از مرگ فرشته مطلع شد.
فرشاد پس از اطمینان از مرگ فرشته همان شب در اتاقش با قطع رگ دستش اقدام به خود کشی کرد. اما خوشبختانه
زود به داد او رسیدند و او را به بیمارستان منتقل کردند.
مدتی در بیمارستان تحت مراقبت شدید بود و پس از به دست آوردن سلامتی اش مرخص شد اما همه به خوبی می
دانستند او دیگر آن فرشادي که می شناختند نیست. او تبدیل به انسانی دیگر شده بود. بنیه قوي او پس از دوبار تحمل
بیماري و بستري شدن در بیمارستان رو به تحلیل نهاده بود و از او موجودي عصبی و پرخاشگر ساخته بود. پس از بلایی
که بر سر خودش آورده بود دیگر کسی روي حرف او حرفی نمی زد. اخلاق او روز به روز بدتر و غیر قابل تحمل تر می
شد .
درسش را که فقط یک سال به پایان آن باقی مانده بود نیمه کاره رها کرد و در نهایت انسانی شده بود بی هدف که هیچ
چیز او را راضی نمی کرد. فرشاد به پوچی رسیده بود و مرتب به یک چیز فکر می کرد، مرگ!
اوایل مرتب یک روزه به شمال می رفتو باز می گشت. اما کم کم دست از این کار کشید گویی به این نتیجه رسیده بود
که دیگر فرشته را پیدا نخواهد کرد. از آن پس خود را در اتاقش حبس کرد و هیچ کس را هم به خلوتش راه نمی داد.
محمود نگران فرشاد بود و می ترسید بار دیگر دست به خود کشی بزند. فرشاد از هیچ کس حرف شنوي نداشت به جزمنوچهر، براي همین بود که محمود دست به دامن برادرش شد.
منوچهر براي نخستین بار پس از گذشت بیست و پنج سال به منزل محمود پا گذاشت تا فرشاد را ببیند و با او صحبت کند. با آمدن منوچهر، منیژه خود را در اتاقش حبس کرد. محمود پس از رفتن منوچهر به دیدن همسرش رفت و او رادید که از سردرد می نالد. می دانست علت سردرد منیژه چیست اما نمی توانست براي او کاري انجام دهد فقط باکشیدن آهی از اتاق خارج شد.
منیژه از وقتی که فرشاد را خون آلود روي تختش پیدا کرده بودندو فهمیدند خود کشی کرده، دچار حمله هاي عصبی
می شد. هرگاه فرشاد در اتاق را به روي دیگران می بست شدت این حمله ها بیشتر می شد. او با ترس و دلهره پشت در
اتاق او می نشست و به او التماس می کرد که در را باز کند. هر بار فرشته با فریاد از او می خواست که راحتش بگذارد.
منوچهر با فرشاد صحبت کرده بود تا کمی عاقلانه تر فکر کند. فرشاد چون او را خیلی دوست داشت به او قول داده بود
که دیگر به خود کشی فکر نکند. پس از رفتن منوچهر رفتار فرشاد تا حدودي فرق کرد و کمی آرام تر شد اما پس از
مدتی دوباره رو به آزار اطرافیانش آورد با این تفاوت که دیگر به کشتن خودش فکر نمی کرد. او مرگ یکباره را براي
خود کم می دید و تصمیم گرفته بود تا خودش را به تدریج از بین ببرد. از آن پس به مصرف مواد مخدر رو آورد تا شاید
با این کار از خودش، از خانواده اش و از تمام کسانی که فکر می کرد باعث جدایی او و فرشته شده اند انتقام بگیرد.

پاسخ با نقل قول
  #68  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اعتیاد فرشاد روز به روز بیشتر می شد. از آن جوان قوي و ورزشکار چیزي نمانده بود جز پوستی بر استخوان و اخلاقی
که تحمل او را براي خانواده اش مشکل می کرد.
محمود و منیژه امیدوار بودند که با گذشت زمان فرشاد بتواند حادثه تلخ مرگ فرشته را بپذیرد. اما با روشی که فرشاد
در پیش گرفته بود این امر بعید به نظر می رسید.
آخر وقت بود و کسی در مطب نبود. بیمار آخر ویزیت شده و در حال خارج بود. منشی دکتر در حال جمع آوري وسایل
روي میز بود که صداي زنگ تلفن او را به سمت آن کشاند. به خوبی می دانست چه کسی پشت خط می باشد. با تصور
شنیدن صداي مادر دکتر لبخند زد و گوشی تلفن را برداشت.
"سلام خانم مهرنیا".
"سلام عزیزم. مثل اینکه خوب می دونی مزاحم هر شب دکتر کیست".
"اختیار دارید، شما مراحم هستید. چند لحظه گوشی." سپس تلفن را به اتاق دکتر وصل کرد. "آقاي دکتر مادرتون
پشت خط هستند".
"بله. سلام".
"سلام محمد جان، چطوري مادر؟"
"اي خوبم، شما چطورید؟"
"شکر خدا خوبم. محمد زنگ زدم بهت بگم اگه می شه کمی زودتر بیا، می خوام کمی با هم صحبت کنیم".
محمد با دو انگشت چشمانش را گرفت. او می دانست این کلام مادر چه معنی می دهد. اما او احساس می کرد حوصله
شنیدن این صحبت ها را ندارد.
"راجع به چی؟"
"حالا تو بیا خونه، خیلی حرفا هست که می تونیم راجع به اون صحبت کنیم. محمد من از تو می خوام که کمی بیشتر
فکر کنی، منتظر جوابت هستم، دوست دارم کمی با هم حرف بزنیم، چون خیلی وقته که با هم درد و دل نکردیم".
"مادر خودت می دونی که من امشب کشیک دارم. فردا صبح هم که باید سر کلاس برم، بعد از ظهرم که تا نه و نیم شب
مطب هستم. نمی دونم کی وقت پیدا می کنم".
"محمد"....
از طرز بیان مادر متوجه شد که از او رنجیده است.
"باشه، باشه ناراحت نشو یه کارش می کنم فردا صبح خوبه؟"
"مگه نمی گی کلاس داري؟"
"راستش رو بخواي نه، میام خونه".
"خوب پس من منتظرتم. خداحافظ".
گوشی در دست محمد بود و او به جایی خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و گوشی تلفن را سر جایش گذاشت.
منشی با تقه اي به در داخل شد.
"آقاي دکتر اگر اجازه بدهید من مرخص می شوم".
"بله بفرمایید"
صداي در مطب به محمد فهماند که تنها شده است. همانطور که نشسته بود با پایش به صندلی فشاري آورد تا جاي
بیشتري در پشت میز باز شود آن گاه به صندلی تکیه داد و به حالت نیمه خوابیده در آمد. او خیلی خسته بود و احتیاج
به استراحت داشت. دستانش را دراز کرد و کش و قوسی به بدنش داد و بعد آن ها را زیر سرش قلاب کرد و به فکر فرو
رفت.
دو هفته دیگر عروسی محبوبه بود اما او خسته تر از آن بود که براي راست و ریس کردن کارها کمک مادر باشد. هر چند
مهتاب از او توقع کمک نداشت، زیرا می دانست وقت پسرش به حدي پر است که جایی براي کترهاي دیگر نمی ماند. اما
محمد خودش به خوبی می دانست که اینطور نیست و او می تواند بیشتر از این وقت داشته باشد و تمام این ها جز بهانه
اي براي فرار از قبول مسئولیت نیست.
با وجودي که محمد این را می دانست اما کاري نمی کرد او از این وضعیت راضی نبود و دلش به حال مادرش می سوخت.
مادر همیشه بار مسئولیت را به تنهایی به دوش کشیده بود و براي سعادت آنان خیلی تلاش کرده بود و حال این محمد
بود که می بایست با قبول مسئولیت زندگی کمی از بار او را سبکتر کند. احساس ناراحتی و عذاب وجدان می کرد. او
مادرش را بیش از هر کس دیگر در دنیا دوست داشت و دانسته موجبات دلگیري او را فراهم می کرد. اما نمی توانست به
این خواسته مادرش پاسخ مثبت دهد، او هنوز درگیر موضوع سه سال پیش بود و هنوز نتوانسته بود فرشته را فراموش
کند.
در تمام این سه سال لحظه لحظه وجودش پر از نفرت بود، نفرت از زندگی، نفرت از عشق، نفرت از ازدواج و نفرت از
مردي که فرشته را از او گرفته بود. تا یک سال پیش این نفرت آنقدر عمیق بود که ا جازه نمی داد او به چیز هاي دیگري
بیندیشد. اما مدتی بود که دیگر به این مسئله فکر نمی کرد. اما تلفن مادر و حرف هاي او سبب شد تا خاطرات گذشته
در او زنده شود.
فکر محمد به یک سال پیش برگشت. به زمانی که نرگس آهنگ رفتن پیش خواهرش را و زندگی کردن با او را کرد. پس
از رفتن او محمد در میان چیز هایی که نبرده بود چشمش به پاکتی افتاد که خود از پزشک قانونی تحویل گرفته بود و
آن شامل وسایلی بود که از فرشته به جا مانده بود. در پاکت هنوز بسته بود و معلوم بود کسی هنوز آن را باز نکرده است.
محمد پاکت را به اتاقش برد تا آن را به عنوان تنها یادگاري باقی مانده از او نگاه دارد. وقتی در پاکت را باز کرد از دیدن
محتویات آن خشکش زد. درون پاکت دفتر خاطرات او و دو انگشتر که یکی به حلقه ازدواج شبیه بود، همچنین یک
دفترچه حساب پس انداز به نام فرشته با دو میلیون تومان موجودي به تاریخ شهریور ماه قرار داشت.
دیدن وسایل باقی مانده از او و همچنین گزارش پزشک قانونی که او را هنگام مرگ حامله نشان می داد تنها یک چیز را
در ذهن محمد تداعی کرد و آن اینکه فرشته مورد سو استفاده قرار نگرفته بود بلکه مسئله پیچیده تر از آن بود که او
فکر می کرد.
بیشترین چیزي که محمد را به فکر فرو برد این بود که دفترچه بانک را چه کسی براي او باز کرده؟ می دانست امکان
نداشت فرشته خودش این کار را کرده باشد، زیرا این پول مبلغ کمی نبود که دختري به سن او بتواند آن را پس انداز
کند. همچنین آن دو انگشتر را که او هیچ گاه آنها را به دست فرشته ندیده بود را چه کسی براي او خریده بود. این
موضوع مدت ها فکر محمد را مشغول کرده بود و می دانست که نمی تواند در مورد آن با کسی صحبت کند. زیرا همه
خانواده، حتی مادرش پذیرفته بودند که قسمت فرشته این بوده که زود از دنیا برود. اما محمد نمی توانست اینطور فکر
کند زیرا او از خیلی چیز ها خبر داشت که آنان بی اطلاع بودند. تا اینکه شبی در اتاقش مشغول خواندن دفتر خاطرات
فرشته شد. در دفتر او چیزي که بخواهد معنی خاصی داشته باشد وجود نداشت. بیشتر شامل متن هایی بود که فرشته
در وصف طبیعت، بهار، درخت، اشک و این جور چیز ها نوشته شده بود و نشان می داد که فرشته چه طبع حساس و
لطیفی داشته است. فقط در صفحه آخر دفتر نوشته بود:
کنار پل رویایی به سراغم آمد که فکر میکنم خیلی شیرین بود.
آنقدر شیرین که بدون اینکه متوجه شوم به زمین خوردم و کوزه ام
شکست. مچ پایم آسیب دید. سرپایی خوشگلم که پدر براي امروز تولدم
خریده بود گم شد. با این حال نمی دانم چرا ناراحت نیستم، حتی مچ
پایم هم درد نمی کند. شاید هم هنوز در رؤیا به سر می برم. آخه خیلی
شیرین بود.
محمد نمی دانست منظور فرشته از رؤیا چه چیز می تواند باشد. دفترچه را خوانده بود بدون اینکه از چیزي سر در
بیاورد همانطور به آن خیره مانده بود، در فکر بود که چشمش به ورق کاغذي افتاد که لاي آن بود. هنگامی که تاي کاغذ
را باز کرد از دیدن چیزي که می دید قلبش کم مانده بود از حرکت بایستد. او متنی را دید که خط آن برایش خیلی آشنا
بود و این خط بارها و بارها براي او مطلب نوشته بود. محمد چشمانش را بست و سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت:
"خداي من، دست خط فرشاد میان دفتر فرشته چه می کند." بدن محمد می لرزید. لرزش او از خشم نبود، از سرما هم
نمی لرزید، اما مانند بیماري که به تشنج گرفتار شده بود بدنش می لرزید مغزش به خوبی کار می کرد و چشمش به
خوبی می دید. بار دیگر به نوشته روي کاغد نگاه کرد. نوشته شده بود:
قصه اینجوري شروع شد...
که توي بی قراري من تو رسیدي، منو دیدي، مثل خورشید تو تابیدي به تن
مرده عشقم، تو دمیدي، منو دیدي
قصه اینجوري شروع شد...
اون سوار خسته راهی که کشیدي، تا در کوچه احساس و پریدي، منو دیدي، منو دیدي.
قصه اینجوري شروع شد...
قصه عشق من و تو، قصه ي پاییز و برگه، قصه ي کوج و تگرگه، قصه ي جنگل و رازه، قصه ي درد و نیازه، قصه ي درد و
نیازه.
قصه اینجوري شروع شد...
حالا من موندم و احساس، که یک دنیاست، آخر عشق من و تو یک معماست، غصه ما رو نخور، صبح غزل خون دیگه
پیداست، دیگه پیداست.
چشمان محمد به نوشته دوخته شده بود. با وجود هوشیاري مانند انسان گنگ به دنبال رابطه این متن و فرشته و فرشاد
می گشت که چشمش به شماره تلفن فرشاد افتاد. نه دیگر اشتباه نمی کرد، این شماره تلفن او بود. با اینکه حدود یک
سال می شد که از این شماره استفاده نکرده بود اما هنوز آن را فراموش نکرده بود.
محمد مثل کسی که تازه از خواب بیدار شده باشد کم کم پی به اوضاع برد و خیلی چیز ها برایش معنی دار شد. او تازه
به رفتار عجیب فرشاد در ختم دایی اش پی می برد و تازه فهمید فرشادي که اگر او را از در می راند از پنجره وارد می
شد چرا بی خبر غیبش زد و هر بار که می خواست با او تماس بگیرد می گفتند نیست.
دست و پاي محمد بی حس شده بود. چیزي مثل پتک بر سرش می کوفت: پس فرزندي که در بطن فرشته بود از آن
بهترین دوست من فرشاد بود.
مجمد از درون می سوخت. زیرا فرشته تنها زن دوست داشتنی زندگیش بود و فرشاد بهترین دوست دوران زندگی اش
به شمار می رفت. اما حالا چی؟
می دانست براي انجام هر کاري دیر شده است. او حتی اگر فرشاد را می کشت اتفاقی نمی افتاد جز اینکه راز فرشته از
پرده بیرون می افتاد. محمد با تمام وجود این را نمی خواست.
مدت ها گذشت تا محمد به این نتیجه رسید که باید بسوزد و این راز را تا آخر عمر با خود حفظ کند.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد خود را از فکر گذشته بیرون بکشد. به مادرش فکر کرد. اینکه از او خواسته تا در مورد
کتایون خواهر کامران بیشتر فکر کند، محمد در این فکر بود که چطور دوباره از زیر بار خواهش او شانه خالی کند .
مهتاب هر بار که فرصتی پیش می آمد از محمد می خواست با این ازدواج سر و سامانی به زندگی اش بدهد. اما محمد
گویی نیازي به این کار نمی دید. او دیگر قید ازدواج را زده بود و تصمیم گرفته بود هرگز ازدواج نکند اما مگر به گوش
مهتاب فرو می رفت. هیچ وقت در مورد چیزي اینقدر پا فشاري نکرده بود. گویی عزمش را جزم کرده بود تا زندگی
محمد را مانند دو دخترش سر وسامان دهد.
مشهید هنوز در شیراز زندگی می کرد و پس از پنج سال زندگی مشترك به تازگی فرزتدي در راه داشت. محبوبه نیز
پس از یک سال که با حمید نامزد بود در شرف ازدواج بود. مانده بود محمد که با وجود گرفتن مدرك پزشکی و داشتن
مطب هنوز از زیر بار ازدواج شانه خالی می کرد. مهتاب به خوبی می دانست او هنوز فرشته را فراموش نکرده و شاید
پس از او کسی را لایق همسري خود نمی داند. اما اگر دست روي دست می گذاشت و محمد را سر و سامان نمی داد
حسرت دیدن فرزند او را به گور می برد.
محمد این را می دانست اما احساس می کرد از هیچ دختري خوشش نمی آید. او هنوز کسی
پاسخ با نقل قول
  #69  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

محمد این را می دانست اما احساس می کرد از هیچ دختري خوشش نمی آید. او هنوز کسی را نیافته بود که عشقش با
فرشته برابري کند. حالا مادر پایش را در یک کفش مرده بود که کتایون را براي او به همسري بگیرد .
محمد نمی توانست از کتایون ایراد بگیرد. او هم زیبا بود هم خانواده خوبی داشت، هر چند که برخوردي با او نداشت اما
مهشید از اخلاق او خیلی تعریف می کرد، با این حال محمد یک چیز را در وجود خودش پیدا نمی کرد و آن احساسی
بود که باید نسبت به او داشته باشد.
محمد به ساعتش نگاه کرد و از جا برخاست و کیفش را برداشت. پس از قفل کردن در به طرف بیمارستان راه افتاد.
کمتر از ده روز به عروسی محبوبه باقی مانده بود و مهتاب با وجودي که سرش خیلی اما در هر فرصتی براي مجاب کردن
محمد براي ازدواج استفاده می کرد. دلیل آن به خوبی معلوم بود زیرا قرار بود مشهید از شیراز به تهران بیاید و کتایون
او را همراهی کند. مهتاب امیدوار بود محمد با پیشنهاد او موافقت کند؛ در حقیقت آرزویی جز این نداشت.
محمود گوشی تلفن را گذاشت و به طرف اتاق همسرش راه افتاد پشت در اتاق ایستاد و گفت" عزیزم بیداري؟" و به
آرامی در را باز کرد.
وقتی به اتاق داخل شد منیژه را دید که روي تخت نیم خیز شده و در حال برداشتن قرص مسکنی از جعبه داروهایش
می باشد. محمود فهمید باز منیژه دچار سردرد شده است. به آرامی لیوان آب را از روي میز برداشت و آن را به دست
منیژه داد، اما او تشکر نکرد. محمود به اخلاق او آشنا بود و می دانست در این مواقع چندان از خود بی خود می شود که
نمی شود از او انتظار چیزي داشت.
محمود کنار تخت نشست و با مهربانی به او نگاه کرد. هر چند که رابطه او با همسرش هیچ گاه آنطور که باید صمیمی
نبود اما محمود او را دوست داشت و احترام زیادي برایش قائل بود.
منیژه پس از بلعیدن قرص هایش با نگاهی نه چندان دوستانه رو به محمود کرد و گفت: "کاري داشتی؟ "
"نه عزیزم، آمدم سري بهت بزنم".
"خب، حالا تنهام بزار می خوام استراحت کنم".
محمود لبخندي زد و از کنار تخت او برخاست. هنوز چند قدمی به در فاصله داشت که صداي منیژه او را از حرکت
بازداشت.
"کی بود تلفن کرد؟"
محمود نگاهی به او انداخت که دستش را روي سرش گذاشته و چشمانش را بسته بود. دراین فکر بود که آیا موضوعی را
که به خاطر گفتنش مزاحم او شده بود بگویید یا نه.
"منوچهر از شیراز زنگ زد".
با وجودي که چشمان منیژه بسته بود اما محمود می توانست فکر او را بخواند. محمود به خوبی می دانست منیژه هنوز او
را فراموش نکرده و این را از مکث منیژه فهمید. اما محمود حساسیتی به این موضوع نداشت.
"خوب؟"
محمود فهمید منیژه می خواهد بداند چه صحبت هایی بین او و منوچهر رد و بدل شده چون سابقه نداشت منوچهر به
منزل آن ها زنگ بزند. هرگاه که با محمود کار داشت با شرکت او تماس می گرفت.
محمود کنار تخت او نشست و زمینه را براي صحبت مناسب دید.
"منوچهر زنگ زده بود تا بگوید که قرار است هفته دیگر براي دیدن فرزانه و کاوه به فرانسه برود".
منیژه به او نگاه کرد. نگاهش سرد بود اما محمود چشمان او را می پرستید .
"خب این چه ربطی به تو داره، قراره تو هم بري؟"
"نه، اما منوچهر براي شش ماه اقامت گرفته به خاطر همین زنگ زده بود که بگوید اگر اشکالی ندارد غزل را به تهران
بفرستد".
ابرو هاي منیژه بالا رفت. "غزل!؟ مگر او را نمی برد؟"
محمود سرش را تکان داد. "غزل باید در امتحان کنکور شرکت کند. بنابراین منوچهر صلاح ندیده که او تنها بماند".
منیژه به فکر فرو رفت. صداي محمود او را به خود آورد.
"از نظر تو اشکالی ندارد؟"
منیژه به او نگاه کرد و با بی اعتنایی گفت : "مثل اینکه این جا خونه تو هم هست، فکر نمی کنم بخواهد روي سر من پا
بگذارد".
با اینکه لحن منیژه زیاد دوستانه نبود اما محمود فهمید او مخالفتی با آمدن غزل ندارد. محمود دستش را دراز کرد و با
پشت دست صورت او را نوازش کرد. منیژه با اخم صورتش را چرخاند و در همان حال گفت: "محمود تنهام بذار، میخوام
بخوابم".
محمود به خوبی می دانست با وجود محبتی که به او ابراز میکند هیچ گاه نتوانسته در قلب او جایی براي خود باز کند.
با رفتن محمود منیژه چشمانش را بست تا استراحت کند اما در سرش غوغایی بود بطوري که سر دردش را فراموش کرد.
او به منوچهر فکر می کرد که هنوز مثل سایه در قلبش جا داشت. با فکر کردن به منوچهر به یاد روزهایی افتاد که
منوچهر را جلوي دبیرستان دیده بود. آن سال نخستین سالی بود که با مهتاب دوست شده بود. هنوز با خانواده شان
آشنا نشده بود و نمی دانست مهتاب دو برادر بزرگتر از خود دارد. وقتی همراه مهتاب از دبیرستان بیرون آمد با منوچهر
آشنا شد. مهتاب از او خواست که اجازه بدهد تا او را به منزل برسانند. با اینکه همیشه با راننده شخصی شان آمد و شد
می کرد اما آن روز اجازه داد منوچهر او را به منزل برساند. از همان روز فهمید که دلش را به برادر مهتاب باخته است.
به خاطر همین روابطش را با مهتاب بیشتر کرد بعد از آن فهمید که او یک برادر دیگر به نام محمود دارد که از منوچهر
بزرگتر است.
او و مهتاب در زمان کمی از صمیمی ترین دوستان هم به شمار می رفتند، اما مهتاب با یکی دیگر از همکلاسهایش
دوستی صمیمانه اي داشت، آن دختر که نامش غزاله بود دختر زیبایی بود. غزاله از بهترین و درسخوان ترین شاگردان
دبیرستان به شمار می رفت و به مهتاب در درسهایش کمک زیادي می کرد مهتاب او را خیلی دوست داشت و تلاش
مهتاب براي قطع کردن دوستی آن دو بی نتیجه بود. غزاله دختري از خانواده متوسط بود و مانند او و مهتاب خانواده سر
شناسی نداشت و منیژه فکر نمی کرد با آن سر و وضع ساده بتواند روزي با او رقابت کند .
اما روزي که از مهتاب شنید منوچهر به زودي به خواستگاري غزاله خواهد رفت فهمید که تلاش او براي به دست آوردن
منوچهر نتیجه اي نداده است. منیژه با اشک هایی که بی وقفه از دیدگانش جاري بود فهمید دیگر نمی تواند براي به
دست آوردن او امیدي داشته باشد. از طرفی او خبر نداشت محمود در این مدت عاشق و شیفته او شده و زمانی این
موضوع را فهمید که محمود به همراه خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان آمدند.
منیژه از این ازدواج ناراضی بود اما چیزي که باعث پذیرفتن آن شد همان دیدن منوچهر و نزدیک بودن به او بود.
ازدواج او و محمود زودتر از غزاله و منوچهر صورت گرفت چون منوچهر هنوز در حال تحصیل بود و هم مرگ نا بهنگام مادر غزاله ازدواج آن دو را یک سال به تأخیر انداخت. تا زمانی که منوچهر ازدواج نکرده بود منیژه می توانست او راببیند.
منوچهر توجه منیژه نسبت به خود به حساب محبت و گرم خویی او می گذاشت و او نیز سعی می کرد محبت هاي او را
به نحوي تلافی کند.
این برنامه وقتی از حد گذشت که منیژه علنی به منوچهر اظهار علاقه کرد و آن زمانی بود که محمود جاي پدرش را در
شرکت گرفته بود و براي انجام معاملاتی به خارج از کشور رفته بود. منیژه طبق معمول با وجود این که خود صاحب
زندگی و خانه مجزا بود براي اینکه تنها نباشد به منزل پدر محمود رفته بود.
آن روز هوا ابري بود منیژه دچار تهوع و استفراغ شدیدي شده بود و به نحوي که مادر محمود فکر کرد او دچار
مسمومیت شده است. سراسیمه خود را به اتاق منوچهر رساند و از او خواست منیژه را به دکتر برساند.
منوچهر با وجودي که فرداي آن روز امتحان داشت او را به درمانگاه رساند. پزشک پس از معاینات و پرسشهاي گوناگون
براي اطمینان آزمایشی براي او نوشت.
صبح روز بعد باز منوچهر او را به آزمایشگاه برد و پس از رساندن ام به منزل به دانشگاه رفت. بعد از ظهر همان روز به
همراه منیژه براي گرفتن جواب آزمایش به آزمایشگاه رفتند. و برگه را پیش دکتر بردند .
پزشک پس از دیدن برگه آزمایش رو به منوچهر کرد و گفت: "آقا به شما تبریک می گویم، شما به زودي پدر خواهید
شدو باید خیلی از همسرتان مراقبت کنید." و رو کرد به منیژه که حیران به او چشم دوخته بود و گفت: "خانم شما هم
باید مراقب خودتان باشید ".
منوچهر آنقدر حیرت کرده بود که فراموش کرد به دکتر بگوید او همسر منیژه نیست. منیژه که از این خبر زیاد خوشحال
نشده بود با چشمهایی که از اشک لبریز شده بودند به منوچهر نگاه کرد که با خوشحالی به او می نگریست. در دل آرزو
کرد اي کاش فرزند از آن او بود.
وقتی از در مطب بیرون آمدند منوچهر بسیار سر حال و خوشحال بود و مرتب با منیژه شوخی می کرد، اما او خیلی
افسرده و ناراحت بود. در این فکر بود که با وجود فرزندي که در بطن دارد از منوچهر فرسنگها دور می شود و این
احساس آنقدر شدید بود که وقتی منوچهر ظرف بستنی را با لبخند به طرف منیژه گرفت او با گریه راز چند ساله اش را
آشکار کرد و هر چه در دلش بود به منوچهر ابراز کرد .
منوچهر تا چند لحظه حتی نمی توانست پلک بزند. پس از مدتی که به خودش آمد به منیژه که به هق هق افتاده بود نگاه
کرد. او باورش نمی شد زنی که هم اینک به عنوان همسر برادرش در کنارش نشسته و می گرید به به شدت دلباخته
اوست .
منوچهر احساس گناه و قصور شدیدي می کرد و در حالی که تمام خوشی هاي چند لحظه پیش از ذهنش پاك شده بود
سرش را زیر انداخت و به طرف خودرواش رفت .
آن دو بدون هیچ صحبتی به منزل برگشتند و فرداي آن روز منوچهر به بهانه جبران عقب ماندگیهاي درسی اش خود را
به خوابگاه منتقل کرد و پس از یک ماه نیز خود را شیراز انتقال داد .
وقتی فرشاد یک سال داشت خبر عروسی غزاله و منوچهر به گوش منیژه رسید .
اکنون بیست و سه سال از آن موضوع می گذشت و منیژه نمی دانست چرا به یاد خاطره هاي گذشته افتاده و مرور این
خاطره ها چه نفعی براي او دارد جز اینکه سر دردش را تشدید تر کند .
پس از چند لحظه فهمید آن خاطره ها به خاطر آوردن نام غزل به سراغ او آمده که با نام غزاله، مادرش، شباهت داشت.
زنی که باعث شده بود او به عشق دوران نوجوانی اش نرسد. منیژه نفس عمیقی کشید و چشمانش را باز کرد. او می
دانست در تمام این سال ها بیهوده به خود تلقین کرده و دور خود تاري از نفرت تنیده است. او هنوز به منوچهر علاقه
داشت. با اینکه دیگر مثل سال هاي جوانی شور و هیجان نداشت اما هنوز او را از یاد نبرده بود. منیژه با خود فکر کرد که
عشق ممکن است رنگ و لعابش را از دست بدهد اما هرگز از بین نمی رود.
فصل بیست و یکم:
غزل براي آوردن چمدانی که قرار بود وسایلش را در آن بگذارد به زیر زمین خانه رفت. کلید برق را زد و از پله ها پایین
رفت. بوي نم مشامش را می آزرد و نفسش را تنگ کرد. غزل خیلی کار داشت که انجام دهد .
او می بایست پس از بستن چمدانش به سراغ تلفن می رفت تا با دوستانش خداحافظی کند زیرا وقتی براي رفتن به
منزل آن ها نداشت .
پدر به او گفته بود که خود را براي فردا بعد از ظهر آماده کند زیرا او همان زمان پرواز داشت. این براي غزل هیجان
انگیز بود زیرا نخستین بار بود که می خواست به تنهایی به مسافرت برود، آن هم جایی که تاکنون به آنجا پا نگذاشته
بود و نمی دانست میزبانانش چه جور مردمانی هستند. فقط در این بین عمویش را می شناخت که او را نیز حدود یک
سال می شد ملاقات نکرده بود. او حتی نمی دانست همسر عمویش چه شکل و شمایل و چه اخلاقی دارد. اما با تمام
اینها خوشحال بود. چون دختر ماجراجویی بود و عاشق حادثه و اتفاقات غیر منتظره بود .
غزل نگاهی به دور و برش انداخت و به طرف اتاقی رفت که داخل زیر زمین بود. غزل همیشه به شوخی می گفت زیر
زمین محل خوبی براي درست کردن فیلمهاي ترسناك می باشد .
از یاد آوري حرف خودش با شک به اطرافش نگاه کرد. می دانست اگر بخواهد خود را بترساند نمی تواند چمدانی را که به
خاطرش به آنجا آمده پیدا کند .
او کلید را در قفل چرخاند. در با صداي خشکی باز شد. از صداي در یکه خورد اما به رویش نیاورد. با روشن شدن چراغ
انباري کوچک کمی خیالش راحت شد. به سرعت به طرف اشیایی رفت که در گوشه اي با نظم چیده شده بود. نگاهی به
آن ها کرد. چند چمدان و چند ساك در گوشه اي روي قفسه قرار گرفته بودند. غزل نگاهی به آن ها کرد و از بینشان
یکی که از همه کوچکتر بود انتخاب کرد و به دست گرفت. در حال بررسی وضعیت چمدان بود که چشمش به چمدان
کوچکتري افتاد که از آن هم کوچکتر بود. پیش خود فکر کرد او وسایل چندانی ندارد که بخواهد چمدانش را پر کند پس
تصمیم گرفت که آن چمدان کوچک را بردارد که متوجه شد داخل آن چیزي قرار دارد. وقتی چمدان را باز کرد چشمش
به وسایل پدرش افتاد و در میان آن چند عکس و یک دفترچه نظرش را جلب کرد. عکسها متعلق به خیلی سال پیش
بودند، زمانی که پدرش خیلی جوان بود. عکسها برایش خیلی جالب بودند. تمام موهاي پدرش مشکی بود و لبخند
جذابی بر لب داشت. غزل آن عکس را کنار گذاشت تا به آلبوم خصوصی خودش منتقل کند. بعد به عکس هاي دیگر
نگاه کرد. آن عکس ها پدر را در کنار دوستانی نشان می داد که او هیچ کدام را نمی شناخت. غزل پس از دیدن عکسها
آنها را دسته کرد و در چمدان گذاشت و بعد به دفتر نگاه کرد. ظاهر آن نشان می داد که پدر آن را براي تحقیقاتش
آماده کرده است زیرا روي جلد آن با خط درشتی نوشته شده بود که "تحقیقات جامع" اما غزل تحقیقی در آن ندید
زیرا پدر ابتداي دفتر شعر زیبایی نوشته بود که غزل وسوسه شد آن دفتر را مانند عکس پدر براي خودش بر دارد. غزل
نگاهی به صفحه هاي دیگر انداخت و متوجه شد خاطرات پدر در آن دفتر نوشته شده با خوشحالی از این کشف گرانبها
شروع کرد به خواندن آن و به کلی از یاد برد که باید عجله کند .
پدر در صفحه نخست دفتر قطعه شعري نوشته بود. در صفحه هاي دوم و سوم مطالب متفرقه به چشم می خورد.
خاطرات پدر از صفحه پنجم آغاز می شد. پدر نوشته بود :
به خود گفتم هر وقت عاشق شدم فصلی دیگر از زندگی ام آغاز
می شود. امروز احساس میکنم با تمام وجود عاشقم و در عجبم که
عشق چقدر زیباست و باعث می شود دنیا زیباتر به نظر بیاید. حتی با
عشق درسهاي سخت آنالیز و غیره را بهتر می فهمم .
نمی دانم چرا فکر می کردم عشق را باید در مکان بخصوصی پیدا
کنم. اما امروز فکر می کنم عشق مکان و جاي مخصوصی ندارد و
نا خود آگاه به سراغ انسان می آید .
مثل اینکه دارم هذیان می نویسم. ناسلامتی این دفتر را گرفتم تا
تحقیقاتم را کامل کنم. اما مثل اینکه سرنوشت این دفتر این است که
حرفهاي عاشقانه ام را در آن بنویسم. اصلاً بهتر است نام این دفتر را
مثلثات عشق بگذارم و به مناسبت افتتاح آن حتی چند برگی که در آن
تحقیقاتم را نوشتم پاره نکنم .
خوب براي شروع از لحظه اي می نویسم که او را دیدم .
دانشگاه به مدت یک هفته تعطیل بود و من باید از فرصتی استفاده
می کردم تا مروري بر درسهاي عقب مانده ام داشته باشم.
با صداي محمود از اتاق خارج شدم.محمود سوئیچ را به طرفم انداخت و گفت:منوچهر تو امروز مهتاب را برسان ،من باید
زودتر بروم.امروز قرار مهمی در شرکت دارم.
نگاه ی به مهتاب انداختم که حاضر و آماده بود و لبخندي بر لبش داشت،به شدت درگیر یادگیري درسهایم بودم اما دلم
نیامد به مهتاب بگویم خودش برود.با نارضایت ی لباسم را عوض کردم و آماده رفتن شدم.دبیرستان در فاصله دوري از
منزل بود و محمود هر روز صبح خودش مهتاب را م ی رساند،در بین راه مهتاب از روي جزوه هایم م یخواند و من با تکرار
سع ی در یادگیري آنها داشتم .چون فکرم مشغول یادگیري بود خیل ی زود به مقصد رسیدیم و من اتومبیل محمود را
جلوي در دبیرستان نگاه داشتم تا مهتاب پیاده شود.
مهتاب با تکان دادن دست از من خداحافظی کرد و هنوز چند قدم ی نرفته بود که بازگشت و گفت:منوچهر امروز کم یزود بیا م یخواهم براي خرید چند کتاب به مرکز شهر بروم.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگر قرار است بعد از ظهر هم من بیایم دنبال جنابعالی ؟ با خنده نمکینی گفت:پس فکرکردي موقع برگشتن پرواز م یکنم؟ با لبخند گفتم:مگه خط یازده کار نم یکنه؟ متوجه کنای هام نشد و گفت من دیرم شدهخداحافظ،تا ساعت سه گودباي.
پاسخ با نقل قول
  #70  
قدیمی 05-30-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

پس از رفتن او به طرف پارکی در مرکز شهر رفتم و روي نیمکتی نشستم و مشغول خواندن جزوه هایم شدم.زمان ی به
خودم آمدم که از گرسنگی دلم به سر و صدا در آمده بود.به ساعت نگاه کردم و با کمال تعجب دیدم ساعت دو بعد از
ظهر است.به طرف یک اغذیه فروشی رفتم و همان جا نهار خوردم.بعد به سرعت به طرف دبیرستان مهتاب رفتم تا او را
سوار کنم.
هنوز زود بود و دبیرستان تعطیل نشده بود.آسمان ابري بود اما هنوز قطره اي باران نباریده بود.وقت ی زنگ دبیرستان زده
شد دختر ها گروه گروه بیرون آمدند و من ناخودآگاه به در دبیرستان چشم دوختم.عده اي دختر به طرف من م یآمدند
،ناخودآگاه به آنها نگاه کردم تا مهتاب را ببینم،اما مهتاب در میانشان نبود.دختر ها هر کدام چیزي م یگفتند و به قول
معروف متلک بارم م یکردند،برایم جالب بود چون تا جای ی که یادم بود همیشه این پسر ها بودند که به دختر ها متلک
می گفتند.
یک ی از دختر ها با صداي ظریف ی گفت: ببخشید آقا دربستیه ؟و دیگري با خنده گفت:نه بابا به قیافه اش نم ییاد،راننده
باشه،شاید براي بردن گرل فرندش آمده،صداي دگري را شنیدم که م یگفت: خوش به حال گرل فرندش!
خنده ام گرفته بود،سرم را پایین انداختم ،صداي یک ی از دختر ها را شنیدم که م یگفت:سوسن ببین چه خجالتیه!
خیل ی دلم م ی خواست کم ی سر به سرشان بگذارم چون م یدانستم بدشان نم یآید،سرم را بلند کردم که چیزي بگویم که با دیدن مهتاب سکوت کردم.
مهتاب به همراه دو نفر از دوستانش که او را همراهی م ی کردند به طرف من آمدند.
مهتاب سلام کرد و گفت:خیل ی وقته منتظري؟گفتم :نه زیاد.
او به دوستانش اشاره کرد و گفت:منیژه یک ی از دوستان خوبم.
به دختري که اشاره کرده بود نگاه کردم و لبخند زدم منیژه دختري قد بلند و زیبا با چشمانی میش ی رنگ و پوست ی
سفید بود.
مهتاب به دوست دیگرش نگاه کرد و گفت:این هم شاگر اول کلاسمان غزاله،همان که گفتم به من خیل ی کمک م یکند.
غزال از تعریف مهتاب سرش را زیر انداخت .او دختر ظریف ی بود با لبخند به اونگاه کردم و گفتم خوشبختم.
وقتی سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد احساس کردم قلبم تکان خورد.چشمان فوق العاده اي داشت اما بیشتر از
زیبایی چشمانش نگاهش بود که به دلم نشست.م وهاي لخت و بلندش بر روي شانه هایش فرو ریخته بود،نم ی دانم چه
مدت ی محو نگاهش شده بودم که با سرفه مهتاب به خودم آمدم.مهتاب اشاره کرد آنطور ناشیانه به کس ی زل نزنم.نگاهم
را از روي او دزدیدم،اما هنوز تشنه بودم.
به مهتاب نگاه کردم و او را مشغول ارزیابی دیدم مهتاب لبخندي زد و گفت:منوچهر حاضري ما را به فرشگاه کتاب ببري؟
لبخندي زدم و گفتم:"قرار ما همین بود." و در ماشین را باز کردم و گفتم: خواهش م یکنم بفرمائید.
مهتاب در صندل ی جلو نشست و منیژه و غزاله روي صندل ی عقب نشستند.
خیل ی دوست داشتم بر م یگشتم و نگاهش م یکردم.سرا پا ظرافت و زیبای ی بود .حتی از روي روپوش سرمه اي مدرسه اش میتوانستم بفهمم که چه اندام زیبای ی دارد.
مهتاب و منیژه صحبت م یکردند اما او یک کلام هم حرف نزد،فقط صداي ظریفش را هنگامی شنیدم که او را سر کوچهٔ
منزلشان پیاده کردم،پس از این که منیژه را جلوي منزلش که نه بهتر است بگویم کاخشان پیاده کردم به همراه مهتاب
به طرف منزل رفتیم.
وقت ی من و مهتاب تنها شدیم او به شوخ ی گفت:خوب چطور بودند.؟
من خیل ی جدي پاسخ دادم :فوق العاده!
مهتاب با تعجب نگاهم کرد و گفت:جدي؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:بله
الان در اتاقم نشسته ام و جزوه ها پیش رویم پهن است،تمرکزي براي خواندن ندارم.حس غریبی دارم و احساس م یکنم
همان چیزي که همیشه آرزویش را داشتم پیدا کرده ام که به من هدف بدهد و عشق را به من ارزان ی کند.
غزل روي نام غزاله خیره ماند ،برایش خیل ی جالب بود که از داستان پدر و مادرش آگاه شود.چشمانش را بست و مادرش
را در در ذهنش مجسم کرد .سن ی که در آن موقع خودش داشت.به یاد عکسهایی که پدر و مادرش در دوران نامزدي با
هم انداخته بودند افتاد.مادرش اندام ظریف و صورت ی زیبا داشت.همچنین پدرش که خیل ی جذاب بود.
غزل دفتر را چون هدی هاي ارزشمند در دستاش لمس کرد و خوشحال بود که آن را پیدا کرده است.
به سرعت ورق زد.در صفحه بعدي پدرش یک فرمول شیم ی نوشته بود ،غزل سرش را تکان داد و با صداي آرامی
گفت:"مرد ها هیچ وقت نظمی در کار هایشان ندارند،معلوم نیست این دفتر تحقیقات است تا شعر و یا خاطرات".
در صفحه بعدي پدر متنی نوشته به این مضمون:
روز ناپدید م یشود و جاي خود را به تاریکی شب م یسپارد،ول ی آفتاب عشق تو جاودانه در آسمان دل من م یدرخشد و
جان م یبخشد.این روزي است که شب به دنبال ندارد.در هر صدایی که به گوشم م یرسد جز داستان تو نم یشنوم،به هر
جا نظر م یکنم جز چهره تو نم یبینم.صحراي خاموش و دریاي مواج،همه با من از حدیث روي زیباي تو م یگویند....
غزل صفحه دیگري را ورق زد.او آنقدر سر گرم خواندن شده بود که فراموش کرد بود که براي چه کاري به زیر زمین
آماده است و چه قدر عجله دارد.او حتی صداي زنگ در منزل را نشنید که پست سر هم زده م یشد.در صفحه دیگر
خواند:
یک ماه ی بود که خبري از غزاله نداشتم.منیژه مرتب به منزل ما رفت و آمد دارد و حساب ی با مهتاب اوخت شده
است.هر دو شیطان و پر سر و صدا هستند.از وقت ی که منیژه به منزل ما رفت و آمد م یکند ،محمود کمتر از منزل خارج
م یشود .یک بار مچ محمود را گرفتم،او داشت از پنجره اتاقش منیژه را تماشا م یکرد وقت ی به او گفتم اول اخمی کرد و
خواست انکار کند ول ی با خنده اي که کرد لؤ رفت.
منیژه دختر خوب ی است،اگر چه زیادي شلوغ است اما در عوض خیل ی مهربان است و مهتاب را خیل ی دوست دارد.
هفته پیش از مهتاب پرسیدم:راست ی از آن دوستت چه خبر...؟
مهتاب نگاه متعجبی به من انداخت و گفت:چطور مگه؟
خودم را به بی تفاوتی زدم و گفتم:هیچ ی فکر کردم با منیژه بیشتر جوري.
مهتاب گفت:اینکه آره ،اما غزاله هم دختر خیل ی خوبیه ،اما خانواده اش خیل ی متعصب هستند و نم یگذارند او جای ی
برود،به خصوص غزاله که نامزد هم دارد.
رنگ از رویم پرید،حالم آنقدر بد شد که مهتاب هم متوجه شد و با نگاه مشکوکی پرسید:تو از او خوشت م یآید؟
نتوانستم دروغ بگویم چون چشمانم همه چیز را رو م یکرد.
مهتاب دستم را گرفت و گفت:منوچهر چرا چیزي به من نگفتی؟
پاسخی ندادم چون چیزي نداشتم که بگویم .دستم را از دستانش پیرون کشیدم و از منزل خارج شدم.نم ی دانستم چه
احساس ی داشتم ،شاید دلم م یخواست گریه کنم،برایم عجیب بود که مردي بیست و دو ساله براي چیزي که از اول هم
متعلق به خودش نبوده به گریه بیفتد.آنجا بود که فهمیدم که هنوز بچه هستم و محتاج حمایت.من و غزاله فقط چند بار
همدیگر را دیده بودیم و نم یدانستم که آیا او هم به من علاقمند است یا نه.
من باید اول از عشق او مطمئن م یشدم و بعد شده به قیمت جان او را بدست م یآوردم.به هر طریق ....ولو او را بدزدم.
وقت ی به منزل برگشتم مهتاب با نگران ی منتظرم بود.با دیدن من از جا بلند شد و سراپایم را بر انداز کرد.از طرز نگاهش
خنده ام گرفته بود.با لبخند گفتم :چیه انتظار داشتی روحم را ببین ی؟
مهتاب گفت:برایت دلواپس بودم.
پاسخ دادم،فکر کردي من هم مثل مهرداد خودکش ی می کنم؟
مهرداد پسر عمویم بود که سال پیش بدلیل از دست دادن نامزدش خود را حلق آویز کرد.
مهتاب سرش را زیر انداخت.
با همان لبخند گفتم:نترس،درسته که دیوانگی تو خانواده ما ارثی است اما من از اون مدلها نیستم.من راه مبارزه را
بلدم.فقط باید بفهمم که غزاله هم من را دوست دارد یا نه.
مهتاب هاج و واج به من نگاه م یکرد،شاید فکر م یکرد جنون خانوادگی در من بروز کرده.دستانش را گرفتم و او را روي
تخت نشاندم و به او گفتم،برایم از خانواده غزاله تعریف کن و اینکه چه جور آدم هایی هستند .
مهتاب برایم تعریف کرد که خانواده غزاله متعصب هستند و او ناف بر پسر عمویش م یباشد....
نخستین قدم نوشتن نامه اي بود تا توسط مهتاب به دستاش برسد.نخستین بار جوابی برایم ننوست اما پس از دومین نامه
پاسخی نوشت که فهمیدم عشقمان دو جانبه است.
غزل با شنیدن صداي پدر که او را به اسم میخواند تکان خورد و به سرعت دفتر را بست و آن را میان چمدان ها انداخت
که قرار بود همراه ببرد.سپس با سرعت چمدانی که وسایل پدر در آن بود را سر جایش قرار داد و با شتاب از انباري
کوچک بیرون آمد و در همان حال فریاد زد:" من این جا هستم".
پدر با نگران ی از پله هاي زیرزمین پایین آمد و در حال ی که به غزل نگاه م یکرد گفت:"تو حالت خوبه؟ باور کن نصفه جونم
کردي،پس چرا جواب نم یدادي؟"
"من همین الان صداي شما رو شنیدم".
پدر به او که چمدانی در دست داشت گفت:"اینجا چکار م یکن ی؟"
"آمده ام براي وسایلم چمدانی بر دارم".
غزل به اتفاق پدرش از زیرزمین بیرون رفت.پدرش دستانش را روي شانه غزل گذشته بود و او احساس م یکرد چه قدر
پدرش را دوست دارد.
غزل در حضور پدر نم یتوانست به سراغ دفتر او برود ،اما اگر هم م یتوانست این کار را نم یکرد،زیرا قرار بود که فردا به تهران بروند و پدر هم فرداي همان شب به سمت فرانسه پرواز داشت و غزل شش ماه دیگر او را نم یدید و دوستنداشت لحظه اي را از دست بدهد.پدر باز هم سفارشات لازم را به او یادآوري کرد.غزل به او اطمینان داد که به تمامسفارشات او عمل خواهد کرد.
شب هنگام که هر دو براي خوابیدن به اتاق هایشان رفتند غزل زمان را براي ارضاي کنجکاو ياش مناسب دید.او زیر نور
چراغ خواب دفتر پدر را از میان لباس هایش بیرون کشید و آن را ورق زد.
مهتاب با التماس از من م یخواست که دست از غزاله بردارم.غزاله به او گفته بود پسر عمویش جمشید آدم خلاف کاري
است و از هیچ کاري رو گردان نیست.او به مهتاب گفته بود با اینکه منوچهر را م یپرستم اما حاضر نیستم به خاطر من
بالای ی سرش بیاید.
همین کاف ی بود تا من سر در راهش بگذارم
دومین قدم را برداشتم،عاقبت توانستم مادر را راض ی کنم به خواستگاري غزاله برود.اول داد و ب ی دادي به راه افتاد که
نگو و نپرس .مادر عقیده داشت که اول باید محمود سر و سامان بگیرد،اما وقت ی دید من پایم را توي یک کفش کرده ام و
اصرار م یکنم با خشم گفت:قباحت داره، پسره هنوز دهانش بوي شیر میده میگه زن م یخوام.
الحق محمود خیل ی از من جانبداري کرد.او به مادرم گفت که این حرف ها مال قدیم بوده که اول باید پسر بزرگ زن
بگیره.حالا که منوچهر همسر دلخواهش را پیدا کرده بیاد زودتر دست بکار بشوید.مادر هنوز سر سختی م یکند اما
م یدانم عاقبت قبول م یکند،یعن ی وادارش م یکنم که قبول کند.
غزل خندید ،او نم یدانست پدرش در جوان ی اینقدر تخس و شیطان بوده است،اما از خواندن کار هاي او لذت م یبرد،تازه
فهمیده بود چرا مادربزرگش همیشه م یگفت غزل لنگه منوچهر است غزل با لذت به پدرش فکر م یکرد.دوباره به
ورقهاي کاغذ خیره شد.
واي چه قشقرقی به راه افتاده،مادر ناراحت است و پدر خشمگین و مهتاب و محمود هاج و واج.
منم بدون اینکه جا بزنم آخرین حرفم را با فریاد گفتم:یا غزاله یا هیچکس.
هنوز غرش پدر از طبقه پایین به گوش م یرسد،پسره احمق ما را سکه یک پول کرده.مادر در ادامه حرف پدر با صدایی
که من به خوب ی آن را بشنوم فریاد زد:"مگر از روي جسد من رد بش ی"
و توبیخ مهتاب شروع شد ،طفلکی مهتاب،گری هاش دلم را سوزانده.
علت داد و ب ی داد پدر و مادر این بود که....
قرار شد براي خواستگاري به منزل غزاله برویم،مهتاب از آمدن صرف نظر کرد و تا آخرین لحظه با چشمانی که با نگران ی
به من دوخته شده بود التماس م یکرد تا از خیر این کار بگذارم.
من از مهتاب خواسته بودم جریان پسر عموي غزاله را به پدر و مادر نگوید .او خیل ی نگران بود اما من شهامت عجیب ی در
خود احساس م یکردم.
مهتاب از این که سر زده خواستیم به منزل غزاله برویم خیل ی ناراحت بود .اما من به پدر و مادر گفتم منتظر ما
م یباشند،از این موضوع غزاله نیز خبر داشت و مطمئن بودم او نیز مانند مهتاب هراسان است.
ما با دسته گل ی بزرگ به منزل غزاله رفتیم،پدر او در را به روي ما باز کرد ،مادر خود را معرف ی کرد،بنده خدا پدرش هاج
و واج به ما نگاه م یکرد.پس از چند لحظه به خود آمد و ما را دعوت کرد تا داخل شویم.مادر با چشم غرّه به من نگاه
م یکرد،من خودم را پشت دسته گل از دید او پنهان کرده بودم.
پدر او براي آمده کردن همسرش به داخل رفت و پس از چند لحظه بازگشت و ما را به داخل منزل دعوت کرد.
از نگاه مادر م یفهمیدم که مشغول حرص خوردن است زیرا فهمیده بود که منتظر ما نبودند.
مادر با نارضایت ی به اطراف نگاه م ی کرد و معلوم بود از وضعیت زندگ ی آنها خیل ی خوشش نیامده زندگ ی ساده اي داشتند
ول ی براي من هیچ چیز به جز غزاله اهمیت نداشت.
پس از مدت ی مادر غزاله به جمع ما پیوست،با دیدن او احساس کردم علاقه عجیب ی به او دارم زیرا او مادر عشق من بود.
از غزاله خبري نبود،پدر و مادر خیل ی معذب به نظر م یرسیدند..پدر و مادر غزاله هم حرف ی نم یزدند.صحنه جالب ی بود
همه به همدیگر نگاه م یکردند و کس ی حرف ی نم یزد.در یک فرصت به مادر اشاره کردم و او با فشار دادن به دندان هایش
به من فهماند که خفه شوم.
عاقبت پدر و مادر رضایت دادند تا سکوت را بشکنند .مادر با گفتن اینکه ببخشید ب ی خبر خدمت رسیدیم نشان داد که
متوجه این موضوع شده است.بعد پرسید :غزاله جان منزل تشریف دارند؟"
پدر و مادر او به یکدیگر نگاه کردند ،لحظه اي بعد مادرش از اتاق بیرون رفت و پس از چند دقیقه همراه غزاله به اتاق
بازگشت،غزاله مانند عروس هاي دیگر چادر سفید به سر نداشت اما نگاه رضایت بخش مادر نشان م یداد که غزاله را
پسندیده است،صورت غزاله سرخ شده بود و آنقدر زیبا بود که دلم م یخواست به طرفش بروم و تنگ در آغوشش
بگیرم.غزاله پس از احوال پرس ی به سمت مادرش رفت و در کنار او نشست،وقت ی پدر شروع به صحبت کرد احساس
کردم رنگ غزاله پرید ،غزاله با گفتن ببخشید از اتاق خارج شد.خیل ی دوست داشتم او را نگاه م یداشتم و به او م یگفتم
نباید بروي،این مساله مربوط به من و توست،بمان و بگو تو هم من را دوست داري.
پس از تمام شدن حرفهاي پدر ،پدر غزاله مطمئن شد که ما براي خواستگاري از غزاله به منزلشان رفته ایم با لحن
آرامی قضیه نامزد بودن غزاله با پسر عمویش جمشید را براي پدر و مادر تعریف کرد،او روي نامزد بودن آن دو تاکید
داشت و حتی گفت قرار است که به زودي با هم عروس ی کنند.
خیل ی دلم م ی خواست که فریاد بزنم و بگویم این دروغ است،غزاله نامزد هیچ کس نیست،او فقط مال من است.
پدر در دفترش بیش از این چیزي ننوشته بود.غزل با خود فکر کرد که وجود او و فرزانه م ی رساند که پدر در کارش موفق
شده است اما خیل ی دلش م یخواست بداند چگونه پدر مشکلات سر راهش را بر داشته بود و موفق به ازدواج با مادرش
شده بود.
غزل به یاد مادرش افتاد و آهی از سر حسرت کشید،مادرش خیل ی زود پر کشیده بود و پدر را تنها گذشته بود دلش
براي پدرش م یسوخت،او خیل ی مهربان بود و پس از مرگ مادر تمام عشق و علاقه اش را به او و خواهرش معطوف داشته
بود.
غزل دفتر را روي قلبش گذشت و چشمانش را بست و در همان حال به فکر فرو رفت و نفهمید ک ی خوابش برد.
صبح با صداي پدر از خواب برخواست ،پدر کنار تخت او نشسته بود و موهایش را نوازش م یکرد و در همان حال
گفت:"دختر فضول بابا بلند نم یش ی ؟
غزل چشمانش را گشود و به پدر لبخند زد و به یادش آامد که شب گذشته همانطور که دفتر را روي سین هاش گذاشته به
خواب رفته است.با خجالت به پدر سلام کرد.منوچهر لبخندي به او زد و گفت:"که براي آوردن چمدان به زیرزمین رفت ی
نه؟"
غزل روي تختش نیم خیز شد و در همان حال سرش را به زیر انداخت و گفت:"معذرت م یخواهم".
پدر لبخندي به او زد و سرش را تکان داد .بعد هم بلند شد و به طرف در اتاق رفت و گفت:"بلند شو خیل ی کار داریم".
غزل از اینکه ب ی احتیاطی کرده بود و دفتر با ارزش پدرش را از دست داده بود خود را ملامت م یکرد.
لحظه ها با شتاب م یگذاشتند،غزل حتی فرصت نکرد با تمام دوستانش خداحافظی کند فقط با دو نفر از صمیم یترین
دوستانش خداحافظی کرد و به آنان گفت که از طرف او از سایر دوستانش خداحافظی کنند.
هنگام خداحافظی پدر او را تنگ در آغوش گرفته بود و موهایش را م یبوسید.دوباره سفارشات لازم را در مورد درس و
سایر چی زها به او یادآوري کرد.غزل خیل ی دوست داشت گریه کند اما م یدانست که با این کار دل پدرش را م یرنجاند،به
زحمت به پدرش لبخند زد و از او خواست که او نیز مواظب خودش باشد.
منوچهر و غزل تا فرودگاه رفتند،هنگام جدا شدن منوچهر باز غزل را در آغوش گرفت و صورتش را بوسید و از او
خواست به محض رسیدن به او تلفن کند.
نیم ساعت بعد غزل روي صندل ی خود که در قسمت وسط هواپیما بودنشسته بود و منتظر حرکت هواپیما بود.از همان
موقع حوصله اش سر رفته بود و آرزو م ی کرد زود تر به تهران برسد.دل او گرفته بود زیرا این نخستین باري بود که به
تنهای ی سفر م یکرد،همچنین هیچ وقت این همه از پدرش دور نشده بود .
کنار غزل یک زن و دختر جوان نشسته بودند و معلوم بود با هم سفر م یکنند،آن دو با هم صحبت م یکردند و گاه ی
م یخندیدند از حرف هایشان معلوم بود که براي شرکت در عروس ی یک ی از بستگانشان به تهران م ی روند.زن جوان ی که
کنار او نشسته بود باردار بود زیرا به سختی خود را حرکت م ی داد.او م ی خواست صندل ی خود را به حالت خوابیده در
بیاورد اما نم یتوانست،غزل به او کمک کرد و همین باعث شد سر صحبت بینشان باز شود.
زن جوان خود را مهشید معرف ی کرد و دختر جوان را هم کتایون خواهر همسرش معرف ی کرد و گفت که قرار است براي
مراسم عروس ی خواهرش به تهران بروند. غزل با لبخندي از اینکه با آن دو آشنا شده اظهار خوشحال ی کرد و گفت که
قرار است براي مدت ی به منزل عمویش برود که در تهران زندگ ی م یکند.
صحبت با آن دو براي غزل بسیار جالب و سرگرم کننده بود و باعث شد که متوجه گذشت زمان نم یشود و فراموش کند
که خیل ی غمگین و دلتنگ بوده است.مهشید زن ی خونگرم و خوش برخورد بود که با لحن قشنگ ی صحبت م یکرد.غزل از
او خیل ی خوشش آمد.مهشید خیل ی جالب حرف میزد و گاه ی با گفتن حرف ی با مزه او و کتایون را وادار به خنده
م یکرد.غزل که از ابتداي ورود به هواپیما حوصله اش سر رفته بود آرزو م یکرد راه کم ی طولان ی تر شود و او زود از این
زن مهربان و خنده رو جدا نشود.غزل فهمید خانواده مهشید در تهران زندگ ی م یکنند و او از وقت ی ازدواج کرده ساکن
شیراز شده است و در حال حاضر هم شیراز را شهر خودش م یداند.همچنین فهمید او معلم مدرسه ابتدای ی م یباشد و
همسرش پزشک است .همین باعث شد که نتواند کارش را رها کند و همراه آن دو سفر کند و قرار بود روز پیش از
عروس ی خودش را به تهران برساند .کتایون با غزل حساب ی صمیم ی شده بود،غزل گفت که دو سال است که درسش را
تمام کرده و چون علاقه اي نداشته درسش را ادامه نداده و در یک اموزشگاه خیاطی مشغول یادگیري هنر هاي دست ی
م یباشد.
زمان ی که مهماندار اعلام کرد کمر بندهاي ایمنی و ببندند غزل با تعجب متوجه شد که چقدر زود به مقصد رسیده اند و با
ناراحتی فهمید که به زودي از دوستان جدیدش جدا م یشود.

پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 06:16 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها