چنین سعادتی به تو روی کرده است، کافی است سر بالا گیری و چهره ی شاداب و خندان یک عشق واقعی را ببینی.
هنوز دایه ی پیر آخرین کلماتش را در دهان داشت که نگاه بکتاش به بالای بام قصر بلخ پر کشید، نگاهش به دختری افتاد که معصومیت و متانت در چهره داشت و موهای شبگونش با چارقدی محاصره شده بود. در یک لحظه این آرزو در دل بکتاش ظهور کرد:
ـ خوشبخت کسی که هر روز، چنین خورشیدی در زندگی اش طلوع کند!
پیش از آن روز هم، غلام جوان، رابعه را دیده بود، یکی دو بار نگاه هایشان در هم گره خورده بود، اما بی تفاوتی و بی اعتنایی پیشه کرده بود، و با آن که می دانست در بیشتر اوقات دو چشم سیاه شرربار او را می پاید با آن که گرمای نگاه آن چشم ها را احساس کرده بود، خود را به ندیدن زده بود، اما آن روز، اول باری بود که نگاه شان به هم، مرزها را در نوردید و به احساس عاشقانه مجال تجلی داد.
نگاه شان به هم کوتاه بود، رابعه نگاه بکتاش را تاب نیاورد، پلک هایش را بر هم نهاد و چون چشم گشود، دیده بر زمین دوخت، این حالت شرمگینانه از نظر بکتاش دور نماند، احساس این که یکی او را عاشق است، نیاز عاشق شدن، نیاز دل باختن را در او برانگیخت؛ و چه بهتر که چنین نیازی، توسط دختری برآورده شود که ضمن برخورداری از تمامی موهبت های زیبایی، عشق را می شناسد، با عشق خیلی زودتر از او آشنا شده است.
بکتاش همچنان نگاه به بالا داشت، رابعه را در قالب آرزوهایش می ریخت، روزان و شبانی را در نظر مجسم می کرد که چنان دختری به او تعلق یافته است، با هم پیوند زناشویی بسته اند، سرنوشت شان در یک مسیر افتاده است و زندگی شان فقط به وجود هر دویشان، معنا و مفهومی دلپذیر می یابد.
سخنان عفیفه، او را به خود آورد:
ـ او را خوب نگریستی؟ عاشقت را؟ امیرزاده رابعه را؟ خواهر حارث را؟
و واقعاً بکتاش آن دختر متین و با شخصیت را، با چشم جان نگریسته بود، با چشم دل.
شگفتی غریبی به وجودش پای گشوده بود، او هرگز، حتی در عالم رویا، نپنداشته بود که روزی، محبوب دختری به جمال و کمال رابعه شود.
بکتاش، به پرسش های عفیفه، فقط یک پاسخ داد:
ـ می خواهم با او گفت و گو بدارم.
عفیفه خنده ی پیرانه اش را سر داد:
ـ برای صحبت داشتن با یکدیگر، فرصت زیادی در پیش دارید، فقط به من بگو عشق رابعه را چه جواب می دهی.
بکتاش دیگر بار، سر بالا گرفت، از رابعه خبری نبود، دختر جوان در خود آمادگی این را نمی یافت که بیش از این به مکالمه ی دایه اش با غلام برادرش گوش فرا دارد، او پیچیده در پوششی از شرم و حیا به شبستانش باز گشته بود،
ندیدن رابعه در آن هنگام، اشتیاق را در بکتاش افزون تر کرد، اشتیاق مصاحبت با ماهرویی که همسایه اش بود و همواره دزدانه به او نظر می دوخت؛ او گفته ی پیشین خود را تکرار کرد:
ـ می خواهم با رابعه صحبت بدارم، می خواهم از او بپرسم، چه عاملی آتش عشق را در قلبش شعله ور ساخته است.
عفیفه به دنبال مکثی مختصر گفت:
ـ مشکل می بینم که او راضی به گفت و گو با تو شود، رابعه خجول تر از آن است که بتواند با مردی درباره ی عشق صحبت بدارد؛ از این در عجبم که او چگونه عشقش را به تو به من باز گفته است.
بکتاش اصرار ورزید:
ـ دایه، هر کاری که از دستت بر می آید انجام بده، من باید علت این چنین عشقی را دریابم؛ آخر این عشق، به نظرم بس عجیب می آید.
عفیفه کلام بکتاش را تأیید کرد:
ـ در این که عشق از جمله عجایب است هیچ تردیدی نیست، ولی عشق رابعه به تو از همه ی عشق ها عجیب تر است، عشق یک امیرزاده به یک...
دایه ی پیر، سخنانش را به آخر نرساند، نوعی ملاحظه کاری، نوعی رو در بایستی، او را بر آن داشت که جهت حرف هایش را تغییر بدهد و بگوید:
ـ باشد، من ترتیبی خواهم داد که او امشب، وقتی که همگان در خوابند، به پشت بام بیاید، تو نیز نردبانی فراهم بیاور، به پشت بام قصر بیا. ساعتی با او راز و نیاز کن، من نیز بر پشت بام خواهم بود، کمی آن سوی تر از شما، و با چشمانم هر دویتان را زیر نظر خواهم داشت.
***
ـ چرا چنین وعده ای به او دادی دایه؟... بی آن که نظر مرا بخواهی؟ بی آن که از من بپرسی که آماده ی رویارویی با او را دارم یا نه؟
عفیفه چشمان پیرش را تنگ تر کرد، نگاهی معنی دار به رابعه انداخت و گفت:
ـ انگار به همین زودی از یادت برده ای که تا چندی پیش، چه حال و روزی داشتی؟ نه رمقی به تنت بود و نه شور و شوقی در وجودت؛ انگاری فراموش کرده ای من، تو را اندرز می گفتم که چشم از چنین عشقی فرو پوشی چرا که زیبنده ی تو نیست، حال که من با تو و عشقت سازگار شده ام زبان به بازخواستم گشاده ای رابعه؟
دختر عاشق، شگفتی اش را از تغییر نظر دایه ی پیرش بر زبان آورد:
ـ من نیز از همین در عجبم، تویی که ندای مخالفت را سر داده بودی، تویی که می گفتی از چنین عشقی سر بپیچم، چه شده است که یکباره این همه دگرگون شده ای که از سوی من، او را به میعادگاه می خوانی؟
عفیفه برایش با حوصله ی تمام دلیل آورد:
ـ من اگر با عشقت به بکتاش مخالف بودم به خاطر این بود که با آداب و سنن ما هماهنگی نداشت، برای این بود که از برادرت و خشم مهارناپذیرش می هراسیدم، اما اکنون که می بینم عشق، جانی تازه بر کالبدت دمیده است تغییر عقیده داده ام، تو امشب را بر بام کاخ خواهی شد و به سخنانش گوش فرا خواهی داشت، عشق تو را من به گوش بکتاش فرو خوانده ام، اینک بر تو است که در برابرش بایستی و به سخنانش گوش فراداری.
رابعه با آن که همه تن و همه جسم عشق بود، با آن که همه ی لحظات زندگی اش با خیال بکتاش رنگ می گرفت و زینت می شد، این آمادگی را در خود نمی یافت که با مرد محبوبش، همکلام شود. احساس نوعی خجلت می کرد، نوعی سرشکستگی، آخر این بود که در ابراز عشق پیشقدم شده بود، او بود که بی قراری و بی تابی اش را نمایانده بود، و این او بود که به خاطر عشق، به بستر بیماری افتاده بود، و دایه اش همه ی این حالات را برای مردی باز گفته بود که داغ غلامی خاندان کعب را بر پیشانی داشت.
گذشته از همه ی این ها، نمی دانست پاسخ بکتاش چه خواهد بود، غلام ترک، از عشقش خبر شده بود ولی پاسخ به عشق را به زمانی موکول کرده بود که او را ببیند؛ از دهان خود او بشنود که چگونه به اسارت عشق در آمده است.
رابعه احساس شرم می کرد، از آن واهمه داشت که پیشگام شدن در ابراز عشق، او را در نظر محبوبش از قدر انداخته باشد، منزلش را تا پایه ی دختران سبک سر و هرزه پایین آورده باشد، و از آن می ترسید که اگر به فرودگاه برود و دیباچه ای از عشق پر شورش را به گوش بکتاش فرو بخواند، به پاسخ مساعد دست نیابد، جواب منفی بشنود، یا بدتر از آن، بکتاش خود را در کسوت عشثی دروغین فرو ببرد، به زبان از عشق بگوید، به دلباختگی تظاهر کند، ولی در قلبش هوس بپرورد، رابعه به دایه اش گلایه کرد:
ـ حداقل کاری می کردی که زمانی بگذرد، تا من آمادگی این را بیابم که با او صحبت بدارم؛ او اگر به بی قراری ها و بی تابی هایم پی ببرد، از نظرش خواهم افتاد.
عفیفه برای شهامت بخشیدن به دختر زیبارو دلیل آورد:
ـ تو با راه دادن چنین عشقی به قلبت، سنت ها را در هم نوردیده ای، شؤون حکومتی را زیر پا نهاده ای و در هم شکسته ای، حالا نیز به راهت ادامه بده، شجاع باش و پیش رو؛ مسلم بدان بکتاش ، خود را آماده کرده است تا عشقت را با عشق آتشین پاسخ گوید.
و پس از مکثی مختصر، به دختر جوان پیشنهاد کرد:
ـ در این چند روزی که بستری بوده ای، خواب و خوراکت معلوم نبوده است، ابتدا قدری خوراک به کام خود بریز، بعد ساعتی به استراحت بپرداز و سپس با استحمامی، طراوت و شادابی بیشتری به پوستت بده و فرحی به دلت؛ تو به زیبایی چنان مسلحی که حتی بیماری نتوانسته است از قدرت و کارآیی اش بکاهد، چند روزی که بگذرد، سلامت کاملش را باز خواهی یافت، شاداب تر و سرحال تر خواهی شد، مسلماً چهره ی یک آدم تندرست با یک فرد بیمار، بسی تفاوت ها با هم دارد فقط از این پس بیشتر مراقب تغذیه ات باش.
مدتی بود که رابعه سکوت کرده بود، گوش به اندرزها و افسون های عفیفه سپرده بود، او هر چه را که می شنید، با تردید محک می زد، سرانجام تن به قضا داد، تسلیم نظریه های دایه اش شد.
***