بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات > رمان - دانلود و خواندن

رمان - دانلود و خواندن در این بخش رمانهای با ارزش برای خواندن یا دانلود قرار میگیرند

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #61  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

لشکر سیاهی و ظلمت، در آسمان پای به گریز نهاده بود نسیم بامدادی، می وزید و به همراه خود شادابی و طراوت برای درختان و سبزه ها می آورد. بیگانگی جایش را به آشنایی داده بود، خجلت جایش را به صمیمیت.
عشقی در کلام شان حضور پیدا می کرد و کلامی که پایان نمی شناخت، هر قدر و از هر در با هم سخن می داشتند، باز یک دنیا سخن را ناگفته می یافتند.
تا بر دمیدن خورشید در کوهساران، چندان زمانی نمانده بود، عشاق به این نکته پی برده بودند که وقت جدایی نزدیک است، رابعه در دل خروشی بر آورد:
ـ نه، نه خورشید طلوع مکن، بگذار این سحر را روزی در پی نباشد، این همه سال که طلوع کرده ای چه تاج گلی به سر مردم زده ای؟ شب های عاشقان را به هجران کشانده ای، دوری آورده ای و فراق را با همه ی ناهنجاریش ارمغان داشته ای.
خروش رابعه ادامه نیافت، چرا که عفیفه به نزدشان آمده بود، با هشدار و ملایمتی شیرین بر زبان:
ـ تا همین جا که پیش تاخته اید کافی است، برخیزید ، بروید پی کار و زندگی تان.
رابعه گفت:
ـ ولی ما را هنوز بس سخن هاست که ناگفته مانده است.
عفیفه ایازی رابعه را به سویش دراز کرد و توضیح داد:
ـ سخن عاشقان هیچ گاه تمامی ندارد، بگیر این ایازیت را، به سر کن و به شبستانت برو، پیش از آن که نامحرمی فرا رسد و رسوایمان کند... اگر پی به ماجرایتان ببرند، فقط شما دو نفر در خطر نیستید، من هم در خطرم، شاید بیش از شما، چرا که زمینه را برای دیدارتان فراهم آورده ام.
بکتاش و رابعه، نگاهی با هم مبادله کردند، نگاهی که در آن اشتیاق موج می زد.
دختر عاشق در حالی که ایازی را بر سرش استوار می کرد، از دایه اش پرسید:
ـ امشب هم مرا بر بام می آوری تا با بکتاش سخن بدارم؟
عفیفه با صراحت پاسخ داد:
ـ نه!... روزها کارم کم است که شب ها هم بیایم و مراقب عشاق باشم تا دست از پا خطا نکنند!


21

گله دایه

ـ آنچه در وجود ندارید، مروت است! نمی گویید عفیفه پیر شده است و طاقت آن را ندارد که از شب تا سحر، پلک بر هم نگذارد و مواظب تان باشد؟ هم مواظب شما، و هم مواظب خطرهایی که در راه عاشقان کمین می کنند.
گلایه ی دایه پر بیراه نبود، یک هفته تمام می گذشت که او نیمه شبان، همراه رابعه به بام قصر می آمد، در فاصله ی پانزده بیست گامی دختر عاشق و بکتاش، تکیه بر دیوار می زد، سرش را هم به دیوار تکیه می داد و چشم به آسمان داشت، ستاره می شمرد، لحظه شماری می کرد تا آسمان به روشنی بگراید.
هر سحر، او چنین گلایه ای را بر زبان می آورد، تهدیدشان می کرد که دیگر به بام قصر بلخ نخواهد آمد، به عشاق می گفت جانش را از سر راه نجسته است که با شب زنده داری زندگی اش را به آخر برساند.
نخستین شبی که ترتیب ملاقات دو عاشق را داده بود، همراه اضطراب شعفی به دل داشت، زیرا می دید رابعه دارد چون گلی می شکفد، شادی در کلام و کردارش پای گشوده است، امید در وجودش جاری شده است، اما شب های دیگر دلش از چنین شعفی، سراغی نمی گرفت، به جایش خستگی به بدنش راه می یافت، و ناچار روزش را با تنی دردمند از فرط خستگی آغاز می کرد. تهدیدهایش، فقط ساعتی چند ماندگار می شد و به تدریج در برابر خواهش ها، بوسه های مهرآمیز و تمناهای رابعه نرم می شد، دلش نمی آمد دختری را که از کودکی در دامانش پرورش یافته بود، لحظه به لحظه رشدش را شاهد بود، شیرین گفتاری ها و شیرین کرداری های کودکانه اش را دیده بود، در بحرانی ترین ایام زندگی اش تنها بگذارد، در دوران عشق و عاشقی.
او هر شب با رابعه به پشت بام می آمد ، هم مواظب دختر جوان بود و هم خود را به دست امواج خاطراتی دور و محو می سپرد، خاطراتی که سالیان سال از آن می گذشت، عفیفه به دوران جوانیش باز می گشت و به دوران نوجوانیش، به دوران غلبه ی غریزه به عقل، به دوران تسلط احساس بر اندیشه، به دورانی که دل آدمی، آمادگی استقبال از عشق را دارد، آمادگی استقبال از عشق های آتشین.
او در عنفوان جوانی اش، به چنین عشقی دچار آمده بود، به جوانی دل باخته بود، اما نصیبش از عشق ناکامی بود، چرا که او به خانواده ای تعلق داشت که در قشرهای متعدد اجتماع، جایگاه نازلی را به خود اختصاص می داد، بینابین ثروتمند بودن و فقیر بودن، چیزی در حد با سیلی صورت خود را سرخ نگه داشتن به هر کار شرافتمندانه تن دادن و روزگار به قناعت سپری کردن، تا نیازمند مرد و نامرد نشدن، تا دست نیاز به سوی دیگران پیش نبردن، اما پسری را که بر او عاشق بود اشراف زاده بود، به خاندانی تعلق داشت که همه چیز را با ثروت و زر محک می زدند، حتی عشق را ! همه چیز در نزدشان بر محور پول می گذشت، عشق را معامله پذیر می شمردند، و از این رو با عشق جوان شان با دختری فقیر، سر موافقت نداشتند.
بی قراری ها، بی تابی ها، شیفتگی ها و شور و شوق های جوانانه، برایشان به اندازه ی یک پول سیاه ارزش نداشت، به اندازه ی یک درم مسی!
و عفیفه در برابر چنین عشقی تباه شده بود، مهر بی آبرویی به پیشانی اش خورده بود، رسوا و انگشت نما شده بود، بی آن که کار عاشقی اش به نتیجه ی مطلوب برسد،...


« پایان صفحه 210 »

پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #62  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

... این اتفاق به کلی دگرگونش کرده بود، او را منزوی و گوشه گیر ساخته بود، طعم زندگی را در کامش به تلخی حنظل کرده بود و مردم آبادی را به دشمنی با او کشانده بود.
آن قدر سنگ بر سر راه زندگی اش انداخته بودند که او ناچار به کوچ از شهر و دیارش شده بود، در روستایی دوردست، بارش را بر زمین گذاشته بود، یک پسر خوش سیما را، پسری که از حال و روزش خبر نداشت، اگر زنده بود، قاعدتاً می بایست هم سن و سال بکتاش باشد، یا یکی دو سال بزرگ تر از آن. او فرزندش را به خانواده ای روستایی سپرده بود، خانواده ای که در حسرت داشتن فرزند می گداختند، بی هیچ منتی، بی هیچ مبلغی، عفیفه چنین کاری را کرده بود تا خود را از رسوایی برهاند و بتواند در گمنامی ، زندگی اش را دنبال کند.
و اکنون سال ها می شد که به این باور رسیده بود، عشق را باید تناسب هایی باشد، باید برای ماندگاری عشق، شرایط زمانه را در نظر گرفت و نیز شؤون خانوادگی را.
عفیفه می دید روزگار یک اشتباه عشقی دیگر را فرارویش قرار داده است، اشتباهی که رابعه مرتکب می شد، منتها درست بر خلاف اشتباه خود او، این بار دختر امیرزاده بود و پسر، غلام. فاصله ی طبقاتی این عشق بسی افزون تر از فاصله ای بود که او به محبوبش داشت.
عفیفه می خواست بر چنین عشقی نظارت داشته باشد، نگذارد کار رابعه و بکتاش بالا گیرد، زیرا چندان امیدوار نبود که چنین عشقی به سادگی به شادکامی بکشد و روی سعادت را ببیند؛ تا زمانی که حارث زنده بود محال به نظر می رسید که به پیوند این دو روح رضایت دهد و به یگانه شدن دو تن.
شب ها بر پشت بام می نشست، تکیه بر دیوار، غرقه در افکاری دور و دراز، خسته از کار روزانه، و به طور غیر مستقیم مراقب حالات و حرکات رابعه و بکتاش، در بیشتر شب ها خواب، برای دقایقی چند بر او مسلط می شد و سرش بر روی سینه می افتاد، اما با فروافتادن سر و خم شدن گردنش، شیرازه ی خوابش از هم می گسست و بیدار می شد و نظر به عشاق جوان می دوخت.
یک بار که از خوابی کوتاه دیده گشود، دریافت رابعه و بکتاش از فرصتی که به دست آورده اند، نزدیک به هم نشسته اند، نزدیک تر از پیش، و سعی دارند سخنان شان را در لفافه ی نجوا و زمزمه فرو ببرند و برای هم بازگو کنند، ولی عفیفه بر آنها بانگ زده بود، هشدار داده بود و تهدیدشان کرده بود که اگر حد خود را نگه ندارند، نه تنها زمینه را برای دیدار مجددشان فراهم نمی آورد، بلکه موضوع را به حاکم بلخ اطلاع می دهد تا خود او، تصمیمی را که ضروری می بیند اتخاذ کند.
هر چند رابعه این اطمینان را به دل داشت که عفیفه چنین کاری را نخواهد کرد، از بکتاش، اندکی فاصله می گرفت تا زن پیر را از گله گزاری باز دارد.
بار آخر، یعنی درست بعد از یک هفته از دیدارهای مکرر شبانه رابعه و بکتاش، زن پیر گلایه اش را جدی تر از همیشه مطرح کرد:
ـ همه اش به خودتان می اندیشید، مروت به دل ندارید، نمی دانید که ملاقات های هر شبه تان چه به روزم می آورد، حداقل هفته ای یک بار، دوبار به دیدار هم بشتابید، تا مرا هم مهلتی برای استراحت باشد.
و دستانش را به کمرگاهش زد و ادامه داد:
ـ شما جوانید، سرما و گرما را تاب می آورید، اما همین که بادی بر من می وزد، استخوان هایم از درد به فغان می آید، چنان دردی در بدنم می پیچد که قدرت تحملش را ندارم؛ باور بدارید اگر چند گاه دیگر به همین منوال بگذرد، وصله ی بستر بیماری خواهم شد، شاید ندانید بیرون آمدن پیران از بستر بیماری با خداست.
سخنان عفیفه بیراه نبود، شب زنده داری های مدام، نه تنها برای او، که برای رابعه و بکتاش نیز زیانمند بود، عقل با این گونه گفته ها سازگار بود و تصویب می کرد که عشاق محدودیتی در کارشان ایجاد کنند، اما دل این محدودیت در ملاقات را تجویز نمی کرد.
آن دو در پی هر ملاقاتی احساس می کردند که بیشتر به یکدیگر نیازمندند، و اشتیاق استنشاق هوایی که به تنفس شان آغشته بود برایشان افزون تر می شود؛ از سوی دیگر این واقعیت را باور داشته بودند که عفیفه را توانایی آن نیست که همواره، چون محافظی کنارشان باشد، در ده بیست گامی شان به سر ببرد و هر چند گاه به چند گاه یادآورشان شود که دست از پا خطا نکنند!
حضور عفیفه بر پشت بام، موقعیت مغتنمی برایشان فراهم می آورد، برای دیدار و نجوا کردن سخنان عاشقانه، اما آن دو موقعیتی دیگر را طالب بودند، می خواستند در خلوت شان، کسی دیگر حضور نداشته باشد، هر چند سایه وار؛ هر چند مانند یک ناظر مهربان.
آن دو می دانستند دیر یا زود، تهدیدهای عفیفه خواه ناخواه عملی خواهد شد، گذشته از اینها، تا کی می توانستند بر فراز بام قصر با هم وعده ی دیدار بگذارند، مسلم بود که این دیدارهای پنهانی، روزی از پرده به در می افتاد و آن زمان بدترین شکنجه ها و مجازات ها، انتظارشان را می کشید، شاید همگان را قدرت آن نبود که به دختر عاشق صدمه ای برسانند، ولی حارث آن قدرت و اختیار را داشت که بدترین سزاها را در حق خواهرش روا دارد، او را محکوم سازد که قصر را، محیطی ناپاک پنداشته است و به کارهایی دست زده است که با شؤون امارت نمی خواند، گفت و گو داشتن با یک غلام، در نظر حارث گناهی نابخشودنی می آمد و او می توانست رابعه را به بند بکشد ، قطعه قطعه اش کند، و چنین کارهایی از حاکم بلخ بر می آمد.
رابعه در اثر معاشرت با مردم، محبوبیتی به دست آورده بود، او در اوایل ورودش به بلخ، بیشتر در اجتماع ظاهر می شد و با دردمندان صحبت می داشت، و پس از عاشق شدنش کمتر، مع الوصف مردم به او دل بسته بودند، می دانستند اگر در قصر بلخ گوش شنوایی وجود داشته باشد، فریادرسی وجود داشته باشد، آن رابعه است و نه هیچ کس دیگر.
حارث از محبوبیت رابعه در میان مردم خبر شده بود، این محبوبیت آزارش می داد، او خطر را در کمین می دید، اگر رابعه با استفاده از محبوبیتش ، مرد جنگاوری را بر آن می داشت تا دست توطئه از آستین به در کند، بدون شک هزاران نفر با او همکاری می کردند، این خطر، امکان پذیر بود، برای همین هم، حاکم بلخ در صدد بود هر چه زودتر رابعه را به ازدواج مرحب درآورد، او را از بلخ دور کند، او پی برده بود که برنامه های فاسدانه اش، دیگر بر رابعه پوشیده نیست، و همین دانستن بر آنش می داشت، تصمیمی عاجل اتخاذ کند.
هر سه نفر، احساس خطر می کردند، هم رابعه، هم بکتاش و هم حارث، رابعه از آن می ترسید که راز عشقش به در افتد و گرفتار انتقام و مجازات برادرش شود، بکتاش از آن هراس داشت که عشق او به رابعه را با هوس به اشتباه بگیرند و او را به گناه نشناختن قدر نان و نمک، به گناه نظر داشتن به ناموس حاکم به مجازات بکشانند، و حارث که از این عشق بی خبر بود، هم از بکتاش دلگیر بود، چرا که با نجات دادن رعنا دختر حکیم شفیق، گوشه ی پرده را از روی کارهایش کنار زده بود، و هم نسبت به محبوبیت رابعه در بین مردم حسادت می ورزید، و به نوعی تلاش داشت تا خارهایی که بر سر راهش بودند را از پیش روی بردارد.
دو عاشق هنگامی که عفیفه دم از ناتوانی اش می زد، دچار اضطراب می شدند، عفیفه ، پرده دار عشق شان بود، او تنها کسی بود که همه چیز را درباره ی آن دو می دانست، سن و سالی بر عفیفه می گذشت و همین امر، او را در شناخت حالات افراد یاری می داد، به خصوص افرادی را که از دیرباز می شناخت، از جمله رابعه که او را از کودکی در دامان مهر خود پرورده بود.
دل عفیفه طالب سعادت آن دو بود، گر چه می دانست اصول اجتماعی بلخ، فاصله ی طبقاتی را نمی پذیرد، گر چه می دانست چنین عشقی، قاعدتاً عاقبت به خیر نخواهد شد، و نیز می دانست هیچ کس باور نخواهد داشت که آن دو فقط به دیدار و گفت داشتن با یکدیگر اکتفا کرده اند، او روحیه ی مردم شایعه ساز و مضمون پرداز را خوب می شناخت. مردم اگر از چنین دیدارهایی خبر می شدند، طبع قصه پردازشان را به خدمت می گرفتند و بس داستان ها می پرداختند که برای خودشان جالب و هیجان انگیز بود، مردم بر توسن شایعه سوار می شدند و عشق پاک را به ورطه ی بدنامی می کشاندند، و عفیفه پرده دار چنین عشقی بود: او می خواست اگر خودش در ایام جوانی ، ناکام مانده است، حداقل رابعه، نور چشمانش به خوشبختی برسد، اما زمانه را با چنین خواسته ای سر سازگاری نبود.
آخرین باری که دایه ی پیر، از شب زنده داری نالید و عشاق را به محافظه کاری و محدودکردن برنامه های دیدارشان فرا بخواند، شرنگ جدایی، هر چند کوتاه مدت، در کام آن دو ریخته شد. آنان آرزو کردند شب و روز با هم باشند، همه ی ساعات و همه ی لحظات را کنار هم باشند ولی اوضاع به گونه ای پیش می رفت که چنین آرزویی ، از تحقق یافتن فاصله می گرفت؛ رابعه با دلی تنگ از دایه اش پرسید:
ـ راهی دیگر نیست؟ راهی که هم خدشه ای در دیدارهایمان پدید نیاید و هم تو از بی خوابی و شب زنده داری رنجه نشوی؟
عفیفه پس از لحظاتی سکوت، اندیشناک پاسخ داد:
ـ راه هایی دیگر وجود دارد، اما خطر آن راه ها افزون تر است، مثلاً در روزهایی که در بازار و کوی و گذر حضور می یابی تا با مردم صحبت بداری، بکتاش هم بیاید!
چشمان دو عاشق از شنیدن چنین سخنانی گرد شد، عفیفه ادامه داد:
ـ آری بکتاش هم بیاید، اما نه با سر و وضعی مردانه، بلکه در جامه ی زنان فرو رفته، جامه ی بلند زنان پوشیده، چشمان را سرمه کشیده و مقنعه بر چهره زده، تا مردم در ماهیتش شک نکنند!
رابعه از چنین پیشنهادی برآشفت:
ـ این چه حرفی است عفیفه؛ ما اگر به چنین کاری راضی شویم، قد و بالای بلند بکتاش، سینه ی فراخ و بدن عضلانی اش، رسوایش خواهد کرد.
عفیفه که خود هنگام آخرین کلماتش متوجه شده بود که سخنی نامعقول بر زبان آورده است، گفت:
ـ یک کار دیگر هم می شود کرد، تو لباس مردانه به تن کنی و در شهر حضور یابی، مثلاً در باغ های خارج از شهر.
رابعه در مقام توضیح برآمد:
ـ من ابایی ندارم از این که لباس مردانه به تن کنم، حتماً شنیده ای هنگامی که در باغ استادبابایم به سر می بردم، استاد عمید برای سوارکاری و شمشیرزنی، آموزگارانی برایم استخدام کرده بود. در هنگام تمرین من لباس مردانه به تن می کردم.
این بار نوبت بکتاش بود که زبان به مخالفت بگشاید:
ـ رابعه وقتی که برابر دیدگانم تجسم می کنم که تو لباس مردانه ای به تن داری، مثلاً گیسوان قشنگت را زیر کلاه خود مخفی کرده ای و اندامت را در زره پوشانده ای، و شمشیری به یک سوی کمرت بسته ای و عمودی یا خنجری به دست گرفته ای، به تصور شاعرانه و عاشقانه ای که از تو دارم خلل وارد می آید.
عفیفه به جانبداری از بانویش برخاست:
ـ اگر من به جای رابعه، عمود را به دست بگیرم چطور است؟! زره بپوشم و ... ما این پیشنهادها را به بررسی می کشانیم تا بهترین راه را بیابیم تا ملاقات هایتان، به وقت روز صورت پذیرد نه به وقت شب تا بیداری، دمار از روزگارمان درآورد.
گفت و گوی بی حاصلی در گرفته بود، به ناگاه برق شیطنتی دخترانه در چشمان رابعه درخشید، او نقشه ی شیطنت آمیزش را بر زبان آورد:
ـ چه طور است به برادرم بگویم، فکرهایم راکرده ام و حاضرم با مرحب ازدواج کنم!
و با چنین نقشه ای او را از بلخ دور سازم تا ما بتوانیم روزی چند، شاید هم ماهی چند، مخفیانه در گوشه ای دنج با هم به راز و نیاز بپردازیم.
بکتاش آزرده دل سؤال کرد:
ـ واقعاً تو به ازدواج با مرحب رضایت داری؟
رابعه خنده ی شیرین و دل انگیزش را در فضا رها کرد:
ـ تو چه ساده دلی بکتاش؛ به غیر از تو هیچ مردی در زندگی ام ظهور نخواهد کرد، این را می گویم، به خاطر آن است که حارث را از بلخ دور سازم و ما بتوانیم آزادانه دور از چشم مردم، روزها در سبزه زاران دوردست و جاهای دنج با هم ملاقات داشته باشیم.
و در پی اندکی سکوت، بر کلامش افزود:
ـ وقتی که چند روزی از رفتن حارث گذشت، پیکی مخصوص به بامیان خواهم فرستاد و به برادرم خواهم گفت، فعلاً مرا تمایلی به ازدواج نیست؛ باز گرد و امور حکومت را به دست گیر!
در یک لحظه به طور همزمان، بکتاش و عفیفه آهی از سر تعجب از دل برآوردند، بکتاش به محبوبه اش یادآور شد:
ـ می دانی چکار می کنی رابعه؟ این نقشه ی تو جنگ در پی دارد، مرحب که مضحکه ی ما نیست که یک زمان آمادگی ات را برای ازدواج ابراز داری و زمانی دیگر دم از مخالفت بزنی، این کار تو حارث و مرحب را به دشمنی می کشاند.
رابعه بی هیچ درنگی، نفرتش را از برادرش و مرحب بر زبان آورد:
ـ بگذار این هرزگان به جان هم بیفتند، با هم به نبرد بپردازند، هر کدام شان کشته شوند به نفع ما و مردم است، باور کن بکتاش از زمانی که پی برده ام برادرم به همراه سرخ سقا و دیگر دوستانش، به کارهای غیر انسانی تن می دهد و پروای آبروی مردم را ندارند، کینه ی حارث را به دل گرفته ام.
بکتاش در فکر فرو رفت، لحظه ای چند خاموش ماند و سپس اندیشناک گفت:
ـ اغلب این نقشه های اهریمنی را سرخ سقا می چیند.
رابعه به او مجال نداد تا کلامش را به آخر برد:
ـ برای او هم برنامه هایی دارم، کاری خواهم کرد که سرنوشتش به رنگ اسمش درآید، به رنگ خون سرخ!
عفیفه دلسوزانه و نگران به حرف درآمد:
ـ چنین کاری مکن رابعه، به آبرویت بیندیش، چند صباح بی خیالی را ارزش نیست که زندگیت را به خطر بیندازی... از کجا معلوم حارث هنگام سفر به غور، بکتاش را هم به همراه خود نبرد؟
اضطرابی به دل دختر عاشق راه گشود، اگر چنان که دایه اش گمان برده بود می شد، نقشه ای که او چیده بود، نه تنها درد فراق و دوری را درمان نمی کرد، بلکه سبب می شد درگیری هایی به وجود آید و بی جهت بر مشکلات شان افزوده شود، بکتاش نگذاشت اضطرابی که به دل رابعه راه برده بود، دوامی بیابد، او این نکته را تذکر داد:
ـ از روزی که کار من و سرخ سقا به خصومت و اختلاف کشیده است، حارث ترجیح می دهد، هیچ گاه ما دو نفر را در کنار خود نداشته باشد، او در بزم هایش، سرخ سقا را حضور می دهد، و زمانی که می خواهد پیرامون مسایل مملکتی تصمیمی اتخاذ کند، مرا به مشورت می خواند، هر چند که پس از همه ی مشورت ها هم، تصمیم خود را به اجرا در می آورد.
عفیفه دیگر بار، دم از مسایلی نومید کننده زد:
ـ اگر نقشه ی رابعه به اجرا درآید و حارث تن به سفر بسپارد، از کجا معلوم که سرخ سقا را در بلخ نگذارد، و تو را با خود به سفر نبرد؟
و با دستش به سوی بکتاش اشاره رفت، رابعه تنگ حوصله پاسخ داد:
ـ مسلماً بکتاش را به همراه نمی برد، زیرا حارث جانوری است که من او را بهتر از هر کس می شناسم، او اگر به غور برود، در بزم های هرزه شرکت خواهد جست، بزم هایی که به او و سرخ سقا بیشتر می برازد تا بکتاش.
سپس با اعتراض کلامش را بر زبان برد:
ـ همه ی وقت مان به بحث های نگرانی زا گذشت، از برای خدا دایه، اندکی ما را به حال خود بگذار تا از دل بگوییم، وقت زیادی برایمان نمانده است.
عفیفه زیر لب غرید و از آنان فاصله گرفت.


22

پاسخ با نقل قول
  #63  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

حال که مرحب رنجیده خاطر از نزدمان رفته است، آمادگی خود را برای ازدواج با او اعلام می داری رابعه؟ او امیرزاده است، مضحکه ی دست ما نیست که روزی او را با خیر و خوشی استقبال کنیم و روز دیگر او را برانیم، محترمانه برانیم و بگوییم آن را که به خواستگاریش آمده ای، بیماری را بهانه کرده است و روی نهان می کند.
حارث به بزم نشسته بود، بزمی با حضور چند تن از دوستان یک رنگش، تالار ضیافت هیچ گاه چنان شور و رونقی را به یاد نداشت، که رابعه به بزم آمد، و با آمدنش شگفتی برانگیخت، با پوششی کامل آمد، یک راست به سوی برادرش که در صدر مجلس قرار داشت رفت، کنار او لمید.
حاضران به خاطر نداشتند که دختر خوب روی کعب، هیچ گاه در بزمی حضور یابد، به نوای دل انگیز نوازندگان گوش فرا دارد، همگی شان، از این رو به اعجاب دچار شدند و شگفتی شان زمانی به اوج رسید که رابعه به برادرش پیشنهاد کرد:
ـ دستور بده هر چه زودتر، بزم را برای ساعتی به تعطیلی بکشانند، تا من حرف هایم را به تو باز گویم، سخنانی که مشتاقانه انتظار شنیدن شان را می کشی.
ابتدا حارث راضی نمی شد که دل از بزم برگیرد، خستگی کار روزانه اثر رخوتناک و سیالش را در او جاری کرده بود، اما هنگامی که رابعه برایش دلیل آورد:
ـ مسأله ای که می خواهم برایت بگویم مهم تر از همه ی مسایل است، مربوط به من می شود و به امیرزاده مرحب.
مرحب با آزردگی خاطر و دلی شکسته بلخ را ترک کرده بود، احترامی که می بایست ندیده بود و این را حارث می دانست و از آن بیمناک بود که دوستی او با مرحب به اختلاف بکشد، حمایت ها و مساعدت های دوجانبه بر باد برود و جنگی پیش آید، او با شنیدن نام مرحب، دستانش را به هم کوفت و گفت:
ـ دست از ساز بردارید، کارتان را نیمه کاره بگذارید و بروید تا من به سخنان خواهرم گوش فرا دارم و آن گاه اگر میلی به بزم داشتم فرا بخوانمتان.
نوازندگان ساز به دست از تالار ضیافت خارج شدند همچنین و دیگر مهمانان حاضر در بزم. وقتی که آن دو تنها شدند، حارث علت آن که رابعه بزم را به تعطیلی کشانده است جویا شد، و چون شنید که خواهرش برای ازدواج با مرحب، رغبتی نشان می دهد، با شگفتی به گفته های رابعه برخورد کرد و به او یادآور شد:
ـ مرحب نه مضحکه ی ماست، و نه بازیچه ی دست ما. او از سفری دور و دراز آمده بود، فقط برای دیدار تو، برای خواستگاری تو؛ آن گاه تو حتی گوشه چشمی به او نشان ندادی، حال چه شده است که به ازدواج با او تمایل یافته ای؟
رابعه را برای چنین پرسش هایی، دلایلی محکم در آستین بود:
ـ خوب است که خودت در قصر زندگی می کنی و بارها دیده ای که هنگام آمدن مرحب، چه تبی به جانم افتاده بوده است. اگر بیمار نبودم، مسلماً به دیدارش می آمدم. با مرحب سخن می داشتم، شرایطم را می گفتم، یا با شرایطم کنار می آمد و یا نمی آمد. اصول و آداب چنین کاری را تجویز می کند، اما این بار به نزدت آمده ام، تا اختیارم را به دستت دهم، از تو بخواهم باز با مرحب ارتباط برقرار کنی تا بیاید و...

« پایان صفحه 220 »

پاسخ با نقل قول
  #64  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

مرا به خانه ی بختم ببرد.
حارث برای لحظه ای چند در فکر فرو رفت، سپس اندیشناک سؤال کرد:
ـ می توانم از تو بپرسم، علت این تغییر شیوه و رویه چیست؟ یادم می آید وقتی به تو می گفتم مرحب تو را خواستار است، مانند اسپندی که بر آتش نهند به جوش و خروش در می آمدی، چه شده است که اکنون حاضر به ازدواج با او شده ای؟
رابعه خندان، دلیلی دیگر ارائه کرد:
ـ هیچ آدمی همیشه به یک حال نمی ماند، روزگاری زندگی ام فقط کتاب بود و مطالعه، شاید شنیده باشی، بیشتر اوقاتم بر پشت بام قصر می گذشت، به مطالعه و سرودن شعر.
حارث سرش را به نشانه ی دانستن تکان داد:
ـ آری، اینها را شنیده ام، حتی شنیده ام شب ها را تا صبح بر پشت بام قصر می گذرانده ای، با آن دایه ات، یکی دو باری می خواستم بر بام قصر آیم و به تو گوشزد کنم که اندازه نگه نداشته ای؛ اما نمی دانم چه عاملی موجب می شد که سرزدن به تو را به عهده ی تعویق بیندازم.
تصور این که اگر حارث بر بام قصر می آمد و او را با بکتاش می دید، با غلامش، که نوای عشق را زمزمه می کنند، نفس را برای لحظه ای در سینه ی رابعه حبس کرد، و لرزه ای خفیف به تنش انداخت، اگر دختر جوان، خیلی زود بر اعصابش مسلط نمی شد، مسلماً حاکم بلخ پی به تغییر حالاتش می برد، رابعه در دل از بخت مساعدش سپاسمند شد و گفت:
ـ از این که در همه حال، به یاد من بوده ای، قلبم را از امتنان لبریز می کند، اما شاید ندانی جوشش شعر در آدمی وقت نمی شناسد، آدمی نمی تواند بگوید فردا صبح شعری خواهم سرود، گاه اتفاق می افتد، شبان و روزان از پی هم می گذرند و سروده ای در آدمی نطفه نمی بندد و پاره ای اوقات، نیمه شبان، گل طبع شاعران می شکفد، شکوفه می دهد.
حارث با دقت گوش به سخنان رابعه داشت، او نیز قسمت اخیر سخنان خواهرش را تأیید کرد:
ـ حضور عفیفه بر پشت بام، شاید یکی از عواملی باشد که به من اطمینان خاطر می بخشید و موجب می شد خلوت شاعرانه ات را بر هم نزنم.
آن گاه با پرسشی، کلامش را پی گرفت:
ـ نگفتی چه روی داده است که تو به ازدواج با مرحب راضی شده ای؟
رابعه خنده ی خوش طنینش را در فضا رها کرد:
ـ من به سادگی به چنین نتیجه ای نرسیدم، روزها همه ی فکرم بر محور ازدواج با مرحب دور می زد، حاصل همه ی اندیشه هایم این بود که هر دختری باید روزی نصیب مردی شود، یک دختر که نباید تا واپسین لحظات عمرش تنها بماند؟ و چه کسی بهتر از مرحب؟ هم امیرزاده است، هم حاکم است، هم با شؤون خانوادگی مان می خواند، البته مسایلی در زندگی او وجود دارد که من باید برطرف شان کنم.
حاکم بلخ، نگاه پرسشگرش را به خواهرش دوخت:
ـ چه مسایلی؟... من با او دوستی دیرینه دارم، ولی مسأله ی خاصی در زندگی اش نیافته ام.
دیگر بار رابعه خنده ی شیرینش را سر داد:
ـ بسیار کسانند که برای بعضی مسایل اهمیتی قائل نیستند، حال آن که چنان مسایلی اهمیت خاصی دارند، مثلاً شنیده ام مرحب، اهل شب زنده داری است، از بزم های ساز و آواز دل بر نمی گیرد، شاید این مسأله در نظر بسیاری از مردم مهم نیاید، اما برای من اهمیت بسیار دارد، و قاطعانه بر کلامش افزود:
ـ من تصمیم نهایی ام را گرفته ام، بر آن شده ام اگر به ازدواج مرحب درآیم، با مهربانی کردن، با عشق را نثار او داشتن، او را اصلاح کنم و از او آدمی بسازم که به درد زندگی بخورد.
حارث لبخندی معنادار به لب آورد و مصلحت را در آن دید که موضوع صحبت را تغییر دهد چرا که می دانست، اگر بحث درباره ی چنان مسایلی دامنه یابد، نیشتر انتقاد متوجه خود او هم خواهد شد:
ـ خوب، تصور می کنی چگونه پاسخ مثبت تو را به مرحب بدهیم؟ چگونه او را به بلخ فرا بخوانیم؟
رابعه در پاسخ این پرسش ها گفت:
ـ بهترین روش، فراخواندن احترام آمیز او به بلخ است، اگر از من می شنوی پیکی چابک به نزدش گسیل داری، آن گاه خود تو و گروهی از بزرگان بلخ به نزدش بروید، شخصاً او را به اینجا فرابخوانید.
حارث، گفته ی خواهر گل چهره اش را سبک و سنگین کرد، با چنین فراخواندنی، کدورت از دل مرحب زدوده می شد، رشته ی دوستی که در حال گسستن بود دوباره پیوند می خورد، او پیشنهاد رابعه را پذیرفت و خود پیشنهادی در قالب پرسشی بر آن افزود:
ـ چه طور است تو هم در چنین سفری همراه من باشی؟
چشمان رابعه آکنده از عتاب شد، او چاره را در آن دید که با صراحت هر چه تمام تر چنین پیشنهادی را نپذیرد:
ـ نه برادر، ما می خواهیم به مرحب، احترامی به سزا بگذاریم، اما نباید کاری کنیم که ارج خودمان کاستی پذیرد، اگر من در این سفر همراه تو شوم، مردم به غلط درباره مان به داوری خواهند پرداخت، همه جا پر خواهد شد از شایعات ناروا، مردم خواهند پنداشت که من چنان بی قرار شوهر بوده ام که پای در رکاب کرده ام و تن به چنین سفری داده ام، یا بدتر از این خواهند پنداشت که عیب و ایرادی در کار بوده است که دست به دامان مرحب شده ایم، چنین کاری نه تنها مرا در نظر مردم خفیف خواهد کرد، بلکه هنگام رفتن به خانه ی بخت نیز شوربخت خواهم شد، در سرای همسر ارج و قربی نخواهم دید و ای بسا ممکن است دیرزمانی نگذرد که از چشم مرحب بیفتم.
هر چه رابعه می گفت، ریشه در منطق و دوراندیشی داشت، برای حارث راهی نماند جز پذیرفتن پیشنهادهایش. او به دو دلیل شایق بود که چنان وصلتی سر گیرد، نخست برای برقراری روابط دوستانه با مرحب و بهره گیری از حمایت های لشکری اش، و دیگری دورکردن رابعه از مقر فرماندهی اش، چرا که او به تجربه دریافته بود، خواهرش به دل مردم راه برده است، محبوب همگان شده است و همین دانستن حسادت را در او بر می انگیخت.
حارث گفته ی خواهرش را تأیید کرد:
ـ باشد همین فردا، پیکی را به نزد مرحب خواهم فرستاد، او را در جریان سفرم قرار خواهم داد، به او خواهم گفت خود را آماده کند برای آمدن به بلخ و به همراه بردن زیباترین دختر زمانه! به او خواهم گفت بزمی برپا دارد از مقر فرماندهی اش تا مقر فرماندهی من! آن گاه من هم بی درنگ راهی غور خواهم شد.


***

پیغامی که عفیفه از سوی رابعه برای بکتاش برد، چندان به مذاق مرد عاشق خوش نیامد، دختر زیباروی برای محبوبش پیغام فرستاده بود، چند روزی دندان بر جگر بگذارد و صبر پیشه کند، از دیدار او بپرهیزد و منتظر خبرش باشد.
رابعه برایش پیغام فرستاده بود که ملاقات هایشان در شرایط کنونی، خطرناک است، ای بسا امکان دارد، برادرش حارث، برای نظرخواهی و مشورت به میعادگاه شان بیاید و پی به راز عشق شان ببرد.
پیام رابعه معقول بود، با اصول حزم و احتیاط می خواند، اما آنان به گفت و گو با یکدیگر خو گرفته بودند و مسایل زندگی خود را برای هم می گفتند و مشکلات شان را یک به یک بر می شمردند.
هر دو، آرزوی مشترکی به دل داشتند، آرزوی این که حارث، شتابی در کار کند، از تعلل و تأخر خودداری ورزد، تا مشکلی در کارشان پدید نیاید.
حارث را برای سفر به غور، چندان شتابی نبود، او می خواست کاروانی پرشکوه تدارک ببیند، کاروانی متشکل از ده ها شتر که پشت هم قطار شده باشند، و بر هر شتر، کجاوه ای باشد، کجاوه هایی سایه بان دار، برای او و یارانش، و نیز برای اهل دوستانش، چرا که حارث، بدون آنان نمی توانست اوقاتش را شادمانه به سر آورد... و همچنین شترانی برای حمل هدایایی گران بها، حارث دو گروه چابک سواران را نیز در نظر گرفته بود تا چنین کاروانی را همراهی کنند، چابک سوارانی جنگاور، آراسته به لباسهای پر زرق و برق، مسلح به شمشیرها، سپرها و نیزه های جواهرنشان. سوارانی که لباس هایشان، به وقت حرکت، بر اثر تابش خورشید، درخشندگی خیره کننده ای بیابد؛ دهنه و لجام اسبان شان نیز از زر باشد.
حارث می خواست با شکوه و جلال هر چه تمام تر پای در راه کند، هم ثروت و مکنتش را به چشم مرحب بکشاند و هم این نوید را به او بدهد:
ـ مرحب: آن که با کاروانی از نور به نزدت آمده است، بشارتی با خود به همراه دارد و آن رضایت رابعه است برای وصلت با تو.
حاکم بلخ امور ولایتش را میان سرداران و بزرگان تقسیم کرد، به بکتاش مأموریت هایی داد و به سرخ سقا هم وظایفی محول کرد، غافل از آن که بکتاش به غیر از عشق، برای خود هیچ وظیفه و مأموریتی نمی شناخت.
رابعه هم موظف شد تا در غیاب برادرش، به امور مردم رسیدگی کند و همچنین برای خود جامه های رنگین، خوش دوخت و مزین به انواع دُر و گوهرها تدارک ببیند، حارث در نظر داشت به ظاهر جشن هایی برای خواهرش بر پا دارد، جشن هایی چندین و چند روزه، تا رابعه هر روز با جامه ای خاص و آرایشی متفاوت با دیگر روزها در چنان جشن هایی شرکت جوید.
همه ی این برنامه ها را حارث چیده بود، به ظاهر برای گرامیداشت خواهرش، ولی در واقع برای رفتن او، برای حذف شدن رابعه از زندگی اش، زیرا او به فراست دریافته بود اگر دختر خوب روی در کاخ بلخ ماندگار شود، به کامرانی های فاسدانه اش خلل وارد خواهد آورد، او می دانست رابعه به هرزگی هایش پی برده است و بعید نیست برای رهایی مردم از شر ستم های بی کرانش، تدابیری بیندیشد.
تقریباً یک ماه به سر آمد، تا همه ی شرایط برای سفر حارث مهیا شد و بزرگان ولایت، سران سپاه، به بدرقه ی کاروانی تا دروازه ی اصلی شهر رفتند که بیش از پنجاه شتر در آن بودند، و بیش از یکصد و بیست اسب. بر شتران، حارث و همراهانش جای گرفته بودند و بر اسبان مردانی جنگ آزموده، میدان های خونین را دیده، شمشیر در شمشیر دشمنان انداخته، در جنگ تا پای جان پیش تاخته و سالم بازگشته.
حارث و همراهانش، هنوز از دروازه ی بلخ خارج نشده بودند که عفیفه خود را به جمع مشایعت کنندگان رساند، عفیفه این پرده دار عشق رابعه و بکتاش، زنی که راز عشق آن دو را در گنجینه ی اسرار سینه اش جای داده بود.
مشایعت کنندگان، هزاران تن را بالغ می شدند، کوچک و بزرگ ، مردم عامی و خواص، شخصیت های بانفوذ ولایتی و افراد بیکاره ای که در هر ازدحامی حضور می یابند.
یافتن بکتاش در خیل مشایعت کنندگان آسان نبود، با این وجود، عفیفه او را دریافت، چرا که می دانست مرد جوان، در میان بیکارگان و مردم عادی نیست و باید در صفوف مقامات ولایتی باشد. عفیفه صف های مشایعت کنندگان را شکافت، خود را به صفی رساند که در آن بزرگان مملکتی، کنار هم قرار گرفته بودند، او وظیفه داشت که پیام رابعه را به بکتاش برساند و باز گردد، چنین هم کرد، از فاصله ی چند گامی، زبان ایما و اشاره را به خدمت گرفت، با همین زبان به مرد جوان فهماند که دختر گل چهره، او را منتظر است، در همان میعادگاه همیشگی.
دایه ی پیر می پنداشت، توجه همگان به کاروان جلب شده است، هیچ کس به او توجهی ندارد، غافل از این که یک جفت چشم کنجکاو او را می پایید، چشمان سرخ سقا!
پس از آن که، عفیفه قصد بازگشت کرد، سرخ سقا از خود پرسید:
ـ دایه ی رابعه را با بکتاش چکار است؟ حتماً باید رازی در کار باشد.
لبخند رضایت بر لبان سرخ سقا نقش گرفت، او دریافت که زمان انتقام فرا رسیده است، انتقام از مردی که پشت او را در برابر چشمان حاکم بلخ با زمین آشنا کرده بود، انتقام از مردی که رعنا دختر حکیم شفیق را از چنگالش به در آورده بود، و انتقام از مردی که در برنامه ها و نقشه های اهریمنی اش اخلال می کرد.



***
پاسخ با نقل قول
  #65  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

چه دیر آمدی عزیز! از رفتن برادرم، شاید بیش از سه ساعت می گذرد.
رابعه پس از بر زبان آوردن این عبارت گلایه آمیز ادامه داد:
ـ کاروانیان پیش از نیم روز، پای در رکاب کرده اند، بر شتران و جمازه ها جای گرفته اند، از همان زمان من بر بام قصر آمده ام و به انتظارت، لحظه شماری کرده ام.
دختر گل چهره راست می گفت، او به محض خروج حارث از قصر، عفیفه را در پی بکتاش فرستاده بود و خود به بام آمده بود تا هر چه زودتر، دیداری با محبوبش داشته باشد، بکتاش در مغزش به گفته هایش نظمی داد تا با ابرازشان، اندکی رابعه را آرامش دهد، اما دختر جوان، چنین فرصتی را به او نداد و مجدداً به سخن درآمد:
ـ سنگینی همه ی روزها و شب های هجران یک طرف، و این سه ساعت انتظار یک طرف؛ افکارم، هزاران راه رفت، گاه این تصور در من پدید آمد که یک ماه دوری، برودتی به قلبت راه داده باشد، عشقت را به زمهریر [ یخ بندان، جای بسیار سرد ] برده باشد، مهرم را از دلت بیرون رانده باشد.
بکتاش خیره نگاهی به رابعه انداخت و او را به سکوت واداشت:
ـ این چه سخن ها است که بر زبان می رانی؟ عاشق دیوانه ی من! اگر بخواهم شرح عذابی را بدهم که بر من گذشته است، دلت به درد خواهد آمد، من چگونه می توانم فراموشت کنم؟
لبان رابعه، جنبش خفیفی کرد، اما خاموش ماند تا محبوبش باز به کلام درآید به راحتی گفتنی ها را برایش بگوید:
ـ ازدحامی در حوالی دروازه ی شهر بود، نمی توانستم شتابان راه سرایم را در پیش گیرم، نمی توانستم بی هیچ گفت و شنودی، مقامات ولایتی را ترک گویم، اکنون که به نزدت آمده ام، عرق بر تنم نشسته است، عرق ظهر تابستان، من فرصت آن را نیافته ام تا سر و صورتی صفا دهم و آبی بر بدنم بریزم. آشفته و خسته به دیدارت شتافته ام.
ـ به سخنانت ادامه بده بکتاش!
این را رابعه گفت، بی آن که تکلفی به سخنش راه دهد، صمیمانه حرف دلش را ابراز کرد.
یک ماه می گذشت که همدیگر را ندیده بودند، با یکدیگر همکلام نشده بودند، هر دو حکایت ها داشتند از دوران تلخ فراق؛ حکایت هایی که در کلام نمی گنجید، برای ابرازشان به زبانی نیرومندتر از زبانی که در دهان آدمیان می گردد، نیاز بود، و چه زبانی نیرومندتر از زبان منطق!
آن روز، عفیفه بر بام نیامده بود، او می پنداشت که غیبتش در آن موقع روز در قصر، برای دیگر خدمه کنجکاوی برانگیز و محسوس باشد. از این رو در کاخ بلخ مانده بود، نه این که بیکار باشد، او همه ی هوش و حواسش را معطوف یک مسأله کرده بود: نگذاشتن کسی برای پای نهادن بر پله هایی که به پشت بام می پیوست. در نتیجه، عشاق را این فرصت فراهم آمده بود تا با خاطری آسوده، دم از روزهای فراق بزنند و فصل های شیرین را از دیوان عشق بر یکدیگر فرو خوانند. رابعه گفت:
ـ اینک ما را مجال و اقبال آن است که برای مدتی، هر روز به دیدار هم بشتابیم، همدیگر را در روشنایی روز ببینیم، در زیر نور خورشید؛ میعادگاه عشق مان را از پشت بام، به جایی دیگر انتقال دهیم، به میان گل ها و سبزه ها برویم، تا گل ها، عشق پاک مان را جشن بگیرند تا به کوهساران و جویباران برویم تا جویباران زمزمه در زمزمه ی عاشقانه مان بیندازند.
بکتاش هم برای هر کلام شیفته وار رابعه، کلامی عاشقانه داشت:
ـ دیگر نیازی نیست در تاریکی شب ها، به یکدیگر دیده بدوزیم، جمال هم را ببینیم، ما در زیر نور خورشید سخاوتمند، قادریم چنان که هستیم، چنان که آفریده شده ایم خود را به دیگری بنمایانیم.
و رابعه سرخوشانه از موقعیتی که به دست آورده بود، به بکتاش نوید داد:
ـ دیگر محدودیت زمانی از ملاقات هایمان برداشته شده است، هر گاه که بخواهیم می توانیم دیدارهایمان را تجدید کنیم، چه وقتی که بلبلان بر شاخ درختان، نغمه های صبحگاهی شان را سر داده اند، و چه به وقت نیمروز که خورشید نگاه خیره اش را بر زمین می دوزد و چه شامگاه که روی نهان می کند؛ تو همیشه منتظر پیامم بمان تا عفیفه به نزدت بیاید، میعادگاه را به تو بشناساند و زمان دیدار را بگوید.
سعادتی به آن دو روی کرده بود، سعادت با هم بودن، با هم به گلگشت و تماشا رفتن بکتاش به وجد آمده از اقبالی که به او روی کرده بود گفت:
ـ جای عاشقان در بهشت است، ما بهشت را از آسمان به زمین آورده ایم، ای کاش در چنین بهشتی ماندگار شویم، و ای کاش همیشه روزگار به کام مان بماند.
جملات اخیر مرد جوان، ناخواسته بوی ناپایداری می داد، این جملات فضای شاعرانه و عاشقانه ای که برایشان به وجود آمده بود، مخدوش کرد، رابعه به ناگاه به یاد آورد که آغازگر چه بازی پرخطری شده بود، به یاد آورد برادرش را به بازی گرفته است، او را به سفری فرستاده است تا بتواند با محبوبش خلوت کند، در یک لحظه این اندیشه در او پدید آمد:
ـ این بازی تا کی ادامه خواهد داشت؟ تا چه زمانی راز عشق مان در پرده خواهد ماند؟
چنین اندیشه ای را اندیشه هایی دیگر در پی بود، اندیشه هایی روان پریش و نگرانی زا:
ـ اگر برادرم بازگردد و با خود مرحب را بیاورد، اگر مرا تحت فشار بگذارد و به ازدواج او درآورد، چه خاکی بر سر کنم؟ تا چشم بر هم ننهاده ام، حارث باز می گردد و ما را از بهشتی که در آنیم بیرون می آورد، و شهد عشق را در کام مان به شرنگ تبدیل می کند.
این اندیشه ها، لرزه ای بر تن رابعه انداخت، لرزه ای که از چشمان ستایشگر بکتاش مخفی نماند، او انگشتانش را در میان انگشتان ظریف رابعه فرو برد و گره زد:
ـ این چه حالتی است که در تو ظهور کرده است رابعه؟ به یکباره لبخند از لبانت سفر کرده است و غم در چشمانت به رسوب نشسته است.
رابعه با نگرانی، به سخن درآمد:
ـ آغازگر بازی خطرناکی شده ام، کمکم کن بکتاش!...


« پایان صفحه 230 »

پاسخ با نقل قول
  #66  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رفت و بازگشت حارث به غور، حداقل یک ماه به طول می انجامد، اگر بخواهد خوشبختی را به طور مساوی میان مردم تقسیم کند، سهم ما یک روز هم نخواهد شد، یک ماه خیلی زیاد است رابعه، حیف نیست این فرصت به دست آمده را با خیالات پریشان به باد دهیم؟
رابعه و بکتاش، دور از چشم یار و اغیار، سوار بر اسب، دوش به دوش هم، با رویی پوشیده، نقاب بر چهره، با لباسی عادی چون دیگر مردم بلخ بر تن، روی به باغی نهاده بودند، باغی که به خاندان کعب تعلق داشت.
آنان سحرگاه را برای رفتن به باغ برگزیده بودند تا با شحنه و گزمه ای مواجه نشوند، مزاحمی سر راهشان نیاید، عفیفه در این گردش با آنان همراه نشده بود، این خواست رابعه بود، او به دایه اش گفته بود:
ـ از این پس آزارت نمی دارم، هر جا که با بکتاش می روم به تنهایی می روم.
و چون دایه ی پیر نگرانی اش را بر زبان آورده بود:
ـ دو قطعه آتش فروزان و گدازان را در جوار هم قرار دادن صحیح نیست، این دو اگر از هم دور باشند، شرایط احتیاط از هر حیث لحاظ می شود پاسخ شنیده بود:
ـ به ما اطمینان کن دایه، ما چنان به عصمت خود علاقمندیم که نمی گذاریم، کمترین گرد ننگی بر آن بنشیند، ما بر این باوریم که هیچ عاملی را قدرت آن نیست که جای پاکی و معصومیت را بگیرد.
عفیفه هنگامی که چنین استدلالی را شنیده بود، سرش را جنبانده بود:
ـ عشق در بسیاری از موارد قدرتی دارد. اما گاه اتفاق می افتد، که عشق با همه ی نیرو و توانش ، در برابر مسایل و مشکلات زندگی به زانو در می آید و قدرتش را از دست می دهد و خلع سلاح می شود.
و رابعه به او اطمینان بخشیده بود که عشق او و بکتاش به هم، به غیر از دیگر عشق ها است، آن گاه پای در رکاب کرده بود و با بکتاش همراه شده بود، بکتاش در آن روز بارها به او امید بخشید، آرامَش کرد و از او خواست:
ـ امروز نخستین روزی است که از بامداد تا شام، می توانیم با هم باشیم، چنین روزی را با خیالات پریشان و اضطراب، از حلاوت میفکن؛ ما نباید فرصت به دست آمده مان را با تشویش بگذرانیم.
و رابعه ضمن تأیید گفته های محبوبش، دلیل آورد:
ـ این همه را می دانم، دلم نمی خواهد اوقات خودم و تو را تلخ کنم، ولی خودت انصاف بده، یک شیطنت دخترانه چگونه مرا بر آن داشته است تا برای چند صباح با تو بودن، امیر دو ولایت را بازی بدهم؟ می ترسم این بازی فرجام خوشی نداشته باشد.
بکتاش به او یادآور شد:
ـ همان گونه که خودت گفتی ، می خواستی با نقشه ات، حارث را از بلخ دور کنی و بعد برای او پیغام بفرستی که از صرافت ازدواج با مرحب افتاده ای؛ در هر حال ما خود را وارد متن ماجرا کرده ایم، به گمانم چاره ای نداریم به جز ادامه دادن این بازی و به انتظار حوادث نشستن. با غصه خوردن و اضطراب به خود راه دادن، هیچ مشکلی حل نمی شود؛ روزهایمان را ویران نکنیم، شاید چنین روزهایی تجدید ناپذیر باشند.
هر دو در آن سحرگاه، شانه به شانه ی هم اسب می راندند، نه به تاخت، که شتابی در کار نبود، بلکه به یورتمه، غرض شان در کنار هم بودن و از مصاحبت یکدیگر لذت بردن بود و آن هنگام چنین موقعیتی را در اختیار داشتند.
آن دو گفت و گو کنان، پیش می رفتند، تا به باغی رسیدند، باغی سرسبز، که از مدتی پیش متروک مانده بود، باغی که عطر گل ها در فضایش موج می زد، باغی که بوی سبزه ها، آن را آکنده بود، و باغی که در میان سبزه هایش، علف های خودرو و گل های وحشی دیده می شد، از ظاهر باغ چنان بر می آمد که مدتی است، نه کسی در آن سکونت دارد و نه باغبانی به سر و گوش گل ها و سبزه ها دستی کشیده است، نه علف های هرزه را از میان سبزه ها بیرون کشیده است و نه آبی بر آنها فشانده است و نه عطش زمین و درختان و گل ها را تخفیف داده است.
هر دو در برابر این باغ، لگام اسبان شان را کشیدند، ابتدا بکتاش از اسبش به زیر آمد و سپس رابعه ، در میان باغ عمارتی بود، با دری بسته، با دریچه های متعدد؛ عمارتی که اگر به آن رسیدگی می شد، چیزی از عمارت مجلل بلخ کم نداشت.
رابعه و بکتاش، در نزدیکی آن عمارت، در پناه درختی با برگ های افشان نشستند، دختر جوان، شیطنت به خرج داد و پرسید:
ـ تو چنین باغ دنجی را از چه زمانی یافته ای؟
بکتاش، با پاسخش، گل کنجکاوی را در دختر جوان شکوفاند:
ـ دیر زمانی است، من گه گاه با بارانم به اینجا می آمده ام.
و با دستش به عمارت اشاره کرد و ادامه داد:
ـ در آن عمارت بزم های متعددی بر پا داشته ایم، بزم هایی مفصل و مجلل؛ حضور نوازندگانی که با آهنگ ها و ترانه هایشان غوغا بر پا می داشته اند هنگامه ها به راه می انداخته اند.
کنجکاوی رابعه تبدیل به حسد شد، او اعتراض و گلایه را به کلامش راه داد:
ـ مرا به اینجا آورده ای که خاطرات شادکامی هایت را تجدید کنی؟ از دوستانت بگویی و از ساعات خوشی که با آنان گذرانده ای؟!
بکتاش خندید، مرد جوان برای آن که رابعه را از کج خیالی باز دارد در مقام توضیح برآمد:
ـ درباره ی من خیال باطل به خود راه مده، من بارها به اینجا آمده ام، به دستور و اصرار حارث آمده ام، نه برای پای نهادن به وادی گناه، نه برای هرزگی کردن، بلکه فقط برای اجرای دستور و فرمان برادرت؛ من تمسخر حارث و دوستانش را به جان می خریدم و دست از پا خطا نمی کردم، به گمانم خداوند مرا از ارتکاب به گناه باز می داشت، تا شایستگی عشق و بندگی تو را به دست آورم.
هر چند بکتاش صادقانه چنین عباراتی را بر زبان آورد، دختر زیباروی، ناباورانه او را نگریست و سؤال کرد:
ـ مگر این باغ کجاست؟ به چه کسی تعلق دارد؟
بکتاش با پاسخ صریحش، شگفتی رابعه را برانگیخت:
ـ این باغ حارث است، برادرت و دوستانش گه گاه به اینجا می آیند.
رابعه بار دیگر پرسید:
ـ پس هر وقت که حارث، به بهانه ی شکار کاخ بلخ را ترک می گفته است، به چنین جاهایی آمده است؟
غلام جوان، با تکان دادن سرش، ضمن تأیید این گفته، پاسخ داد:
ـ هم حارث و یارانش به اینجا می آمده اند و هم شکارهایشان را به این مکان می آورده اند، اما آنان شکارهای خود را با تیرهای دلدوزی که از چله ی کمان رها می شود، به خاک و خون نمی کشیدند، آنان شکارهایشان را از کوچه باغ های بلخ بر می گزیدند!
نیازی به آن نبود که بکتاش توضیح بیشتری درباره ی حوادثی که در باغ گذشته بود بدهد، همان عبارت کوتاه، همان اشاره کفایت می کرد تا رابعه دریابد چه فجایعی در آنجا روی داده است، دختر جوان پی برده بود، آن زنان و دخترانی را که در بلخ ربوده می شدند به چنان باغی می آوردند، ستم ها بر ایشان روا می داشتند، دامن حیثیت شان را لکه دار می کردند و زبان شان را می بریدند، همین دانستن، رابعه را تکان داد و به یاد حکیم شفیق و دخترش رعنا انداخت، به یاد تنها دختری که از چنان دامی، به سلامت جسته بود، بی آن که مورد آزار قرار گیرد، یا ناموسش را ببازد، و آن زمان مردی که حامی رعنا بود، ناجی آن دختر گل پیکر و ماهرو بود، در کنارش به سر می برد و عشق خود را بر همه ی وجود او استیلا داده بود. رابعه فرصتی به دست آورد تا از رعنا بپرسد:
ـ چه شد که تو به یاری دختر بی پناه برخاستی شاید دل تو هم بر او سوخته بود.
بکتاش در جواب گفت:
ـ نمی دانم چگونه این پرسشت را جواب بگویم، چگونه انگیزه ام را از این کار بشمارم، هنگامی که ناله ها و استغاثه هایش را شنیدم، هنگامی که تمناها و التماس هایش در گوشم خزید و هنگامی که دانستم او دختر حکیم شفیق است، از خود به در شدم، به خود گفتم، بکتاش! او را نجات بده، ولو به قیمت جانت تمام شود؛ باور کن در آن زمان نیرویی مرموز به جانم افتاده بود که مرا بر آن می داشت که برای نجات رعنا کمر همت ببندم.
رابعه علاوه بر ستودن کار محبوبش، زبان به اعتراف واقعیتی گشود:
ـ چه خوب کردی که او را نجات دادی، به راستی که او درمانده شده بود، و اگر تو به یاریش نمی شتافتی، معلوم نبود چه آخر و عاقبتی پیدا می کرد، در هر صورت یاری رساندن به درماندگان، مسأله ای نیست که مورد تأیید دل آدم های منصف قرار نگیرد.
و پنجه ی دستانش را خم کرد و در برابر چشمان مرد جوان گرفت، بکتاش به آن انگشتان نگریست و گفت:
ـ این دستان ظریف، این دستان قشنگ، برای کشتن ساخته نشده اند؛ نوازش از چنین دستانی بیشتر بر می آید تا ریختن خون آدمیان!
دختر عاشق، به محبوبش خاطرنشان کرد:
ـ شاید ندانی، من با همه ی رموز جنگ آشنایی دارم و به گاه ضرورت می توانم از خودم دفاع کنم و با دشمنان به نبرد بپردازم.
بکتاش، طنز را به خدمت گرفت و ظرافتی به کلامش داد:
ـ ای کاش مرا هم دشمن خود می دانستی! کشته شدن به دست معشوق، سعادتی است که نصیب هر عاشقی نمی شود!
رابعه، ظرافت کلامی محبوبش را بی پاسخ نگذاشت و ظریفانه گفت:
ـ برای کشتن تو، مرا نیازی به اسلحه نیست، مرا نیازی به یک سپاه مجهز نیست تصور می کنم! همین دو چشم سخن گو، اسلحه ی من است.
غلام جوان، گفته ی او را تأیید کرد:
ـ بلایی که چشمانت بر سر من درآورده اند، از عهده ی یک لشکر جرار هم بر نمی آید.
از این گفته، هر دویشان به خنده افتادند، خنده شان چنان به هم آمیخت و به هم پیوست که تفکیک ناپذیر می نمود.


***

پاسخ با نقل قول
  #67  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

باغی که بس یادها و یادگارها، از ستم های حارث و یارانش به گل چهرگان بلخ داشت، میعادگاه جدیدی شد برای دو عاشق.
دو عاشقی که اصول را نادیده انگاشته بودند، طبقات اجتماعی را نادیده گرفته بودند و به سلسله مراتب موجود در بارگاه ها و قصرهای حکومتی پشت پا زده بودند.
باغی که در زمانی نه چندان دور، شاهد بی آبرویی ها بود و درختان، گل ها و سبزه هایش، هر چند گاه به چند گاه، شاهد فجایعی می شدند و ضجه ی بی گناهان را می شنیدند، تغییر وضع داد، آن باغ، بلند اقبال شد، سبزه ها و گیاهان، خنده ی شادمانی به لب آوردند، چرا که بیشتر روزهای هفته، یک زوج عاشق را می دیدند، زوجی که عشقی پاک داشتند.
پس از مدتی سخنان رابعه تبدیل به شعر و ترانه شد، رابعه عشق را به رشته ی شعر می کشید و به معشوقش ارمغان می داشت، ولی بکتاش را قدرت آن نبود که کلام را به خدمت گیرد، به دلخواه در قالب های موزون فرو ببرد و تحویل محبوبه اش دهد؛ همین ناتوانی، خجلت زده اش می کرد، رابعه این شرمساری را در چشمان و حالات بکتاش ملاقات کرد و به او گفت:
ـ نیازی به شاعر بودن نیست، باران شو و ببار، عشق را به من و دیگران نثار کن، به هر کس به نوعی، اما این را به خاطر بسپار که بیشترین سهم از باران عشقت، باید نصیب من شود.
روزها از پی هم می گذشتند و عشق در آن باغ، جریانی زلال داشت، دو عاشق از در جوار هم بودن، سخنان مهرآمیز را مکرر گفتن خسته نمی شدند، دو هفته به همین منوال گذشت، تا این که ماجرایی بر سر راه عشق شان، سنگ تفرقه انداخت.
در یکی از آن روزها، سرخ سقا به آن باغ آمد، نه برای آن که پی به راز عشق شان ببرد، بلکه برای بهره بردن از عمارتی که در باغ بود، برای به هرزگی کشاندن دختری که او و دوستانش ربوده بودند. دختری تازه سال، به باغ آورده بودند، با دستانی به کمر بسته، و با چشمانی در پارچه ای سیاه پوشیده، و دهانی که در آن گلوله ای پارچه ای قرار داده بودند تا راه فریادش بسته شود.
دو عاشق در پشت درختی در کنار هم بودند که سرخ سقا و یارانش به همراه صید گل پیکرشان، سواره از برابر دیدگانشان گذشتند!

24

شکاری دیگر

سواران از اسب هایشان به زیر آمدند، در عمارت را گشودند، دختر تیره بخت را با خشونت به سوی عمارت کشاندند، دختری که به سان طعمه ای لذیذ گرفتار آمده در چنگال گرگ های گرسته، خونخواره و درنده خو.
رابعه لحظه ای چند، آنان را نگریست، به چهار مرد نقاب پوش، که دختری را کشان کشان، به داخل عمارت می بردند و زیر لب غرید:
ـ باز امروز و فردا است که اولیای این دختر به دادخواهی به کاخ بیایند! و باز روزی نمی گذرد که دختری بر تعداد زنان و دختران زبان بریده ی شهر افزوده می شود.
و رویش را به سوی بکتاش گرداند:
ـ چه کسانی اند این نامردان رذل؟ این نقاب به چهرگان؟
بکتاش شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد:
ـ می خواستی چه کسانی باشند، سرخ سقا است و یارانش، این ناجوانمرد اگر صورتش را با ده نقاب هم بپوشاند، من او را می شناسم!
اندوهی گران در دل دختر جوان، زنجیر گسست:
ـ ما روزها با همیم و نگذاشته ایم صفای باغ عشق مان خدشه ای بپذیرد و این نامردان، می خواهند در باغ عشق ما، چنین بی آبرویی ها به بار دارند! نه بکتاش، چنین ستمی از تحمل من فزون است.
غلام جوان پیشنهاد کرد:
ـ می خواهی به درون عمارت بروم، رویاروی آنان بایستم و یک بار دیگر، ضرب شستی به آنان نشان بدهم و ناکام شان بگذارم؟
دختر زیبارو، محبوبش را برانداز کرد و پیشنهادش را نپذیرفت:
ـ تو را اسلحه ای به همراه نیست، یک تنه و با دستان تهی به مصاف افراد مسلحی رفتن شرط عقل نیست، آن بار که تو و سرخ سقا به روی هم شمشیر کشیدید، جنگ تان تن به تن بوده است، ولی اینک کفه ی ترازو به نفع او می چربد.
بکتاش به فکر فرو رفت، اما نتیجه ای نگرفت:
ـ می گویی چه کنیم، دست به روی دست بگذاریم و منتظر بمانیم تا فریادهای تضرع آمیز دخترک ، گوش فلک را کر کند؟
برق اندیشه ای در چشمان سیاه و درشت رابعه درخشید:
ـ چه کسی گفته است دست به روی دست بگذاریم؟ با آدم هایی نیرنگ ساز باید نیرنگ کرد، برخیز و بر پشت مرکب هایشان، مقداری چوب خشک بگذار، آن گاه چوب ها را بیفروز، آتش شان بزن و وارد عمارت شان کن!
مرد جوان با شگفتی او را نگریست، رابعه ادامه داد:
ـ حضور اسبانی که آتش به کمر دارند و از سوزش به جان آمده اند، بزم فاسدانه شان را از هم می پاشد؛ برخیز چنین کن تا فکری مناسب برای سرخ سقا و یاران هوسرانش بکنم.
بکتاش، وقت از دست نداد، از گوشه و کنار باغ، شتابان، برگ ها و شاخه های خشکیده را گردآوری کرد و بر زین اسب های سرخ سقا و همراهانش نهاد و با سنگ چخماق، برگ ها و شاخه ها را به آتش کشید، آنها را یک یک به کنار در عمارت آورد، در را گشود و اسب ها را به درون عمارت راند و سپس در را بست و نزد رابعه آمد:

« پایان صفحه 240 »


پاسخ با نقل قول
  #68  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دیگر چه باید کرد؟ آیا باید منتظر ماند و دید کار به کجا می انجامد؟
رابعه تبسمی شیرین به لب آورد:
ـ بهتر است خود را پشت درخت ها مخفی کنیم و دورادور به تماشا بنشینیم.


***

سرخ سقا و یارانش، خود را برای بزمی آماده کرده بودند که با صحنه ای غریب مواجه شدند، درون عمارت در یک لحظه نور باران شد! آتشی که بر پشت اسب ها زبانه می کشید، فضا را از روشنایی خیره کننده ای آکنده کرد.
همهمه ای آمیخته با شیهه ی اسبان گر گرفته، فضای عمارت را انباشت، اسب ها به هر سو تاخت می زدند، خود را به در و دیوار می کوبیدند، و با هر کوشش خود، مقداری آتش را به دیگر جاها سرایت می دادند.
سوزشی که بر کمر اسب ها افتاده بود، لحظه به لحظه شدیدتر می شد. آتش بیشتر زبانه می گرفت و اسب ها را به اوج جنون می کشاند، اسب هایی که دیگر رام پذیر نبودند، نمی شد مهارشان را به دست گرفت و از تاخت و تاز، از حرکات دیوانه آسایشان ممانعت به عمل آورد. اسب ها به هم برخورد می کردند، هر چه در برابر پایشان بود، به هم می ریختند و می شکستند، حاضران هرگز با چنین صحنه ای مواجه نشده بودند، هنوز اضطراب گریبانگیرشان بود و از آن بدتر آتشی که عمارت را به تدریج در خود می گرفت.
سفره ای که گسترده بودند، در همان دقایق اول ورود اسبان، آتش گرفته، آشفته شده بودند. ظرف شکسته محتویات شان ریخته و خوراک ها به این سو و آن سو پراکنده شده.
حاضران از بیم جان، خود را باخته بودند، هر گاه اسبی را می دیدند که شیهه کشان و فریادکنان روی به آنان می آورد، از سر راهش دور می شدند، ولی به کجا می توانستند بروند؟ هنوز خود را از برابر مسیر اسبی دور نکرده بودند که با اسبی دیگر مواجه می شدند، اسبی با همان حالات، با همان لگدپرانی ها، با همان دیوانگی ها، با همان بر دو پا ایستادن ها و دو دست خود را بر زمین کوفتن ها.
بیم جان، سرخ سقا و یارانش را بر آن داشت که هر جور شده، خود را از مخمصه نجات دهند، اما این کار برایشان دشوار شده بود، اسبان با غلت واغلت زدن بر زمین، سبب شده بودند که فرش ها نیز شعله بگیرند.
دیگر صدای استغاثه و استمداد دختر گرفتار، به گوش هایشان نمی رسید.
سرخ سقا و یارانش همه ی تلاش شان را به خرج دادند، به سوی در خروجی عمارت عقب نشستند، دری که آتش به جانش افتاده بود، چارچوبش از هم گسسته بود، او و یارانش، با بدنی به عرق نشسته، با دلی آکنده از اضطراب و با پوستی به سرخی گراییده از هرم آتش، یک یک خود را از در اصلی بیرون انداختند، هر یک به سویی رفتند و برای نجات خود پای به گریز نهادند.
... و در پی آنان، اسبان نیز راه فرار را یافتند، از در خروجی به محاصره ی آتش در آمده بیرون زدند و دیوانه وار در فضای باغ به تاخت درآمدند.
مردان هوسران را چاره ای نبود، به جز خروج از باغ، به جز راه گریز را در پیش گرفتن و خود را از دسترس اسبان آتش گرفته رهانیدن.
سرخ سقا و همراهانش، چنان کردند، از باغ خارج شدند، تا از مردم آبادی های اطراف، کمکی بگیرند، کدام آبادی؟... تا فرسنگ ها، کنار باغ خبری از خانه و کاشانه ای نبود، و آنان بالاجبار می بایست پای در راه بگذارند، تن خسته و به عرق نشسته شان را با هر فلاکتی هست به نزدیک ترین آبادی برسانند، نفسی تازه کنند و از اهالی آنجا کمک بگیرند.


***

... عمارت می سوخت، شعله هایی که آن را در خود گرفته بود، لحظه به لحظه بیشتر زبانه می گرفت و در گوشه و کنار باغ، اسبی افتاده بود، اسبی که زخم آتش را بر تن داشت و به شدت نفس می زد، واپسین نفس ها...
رابعه و بکتاش در چنین هنگامی به باغ باز گشتند، آنان دورادور، همه ی این صحنه ها را دیده بودند، به فرار سرخ سقا و دیگر هوسرانان خندیده بودند، بکتاش و رابعه سوار بر اسبان شان، گشتی در باغ زدند، غلام جوان گفت:
ـ آتش به زندگی تان بگیرد هرزگان پست، میعادگاه عشق ما را به چه حال و وضعی انداخته اید... نگاه کن رابعه، هم عمارت سوخته است، هم گل و گیاه ها، سم کوب اسبان شده اند، باغ دود زده است، درخت ها کم و بیش سوخته اند، اسبان نیز به همچنین، تصور نمی کنم در این بحبوحه ی آتش و دود، هیچ جانداری زنده مانده باشد.
به ناگاه پرسشی آمیخته به اضطراب، خود را بر لبان رابعه آویخت:
ـ راستی آن دختری را که شکار کرده بودند، کجا است؟... من به چشم خود ندیدم که او را از این هنگامه ی آتش و دلهره ی دود به در آورده باشند.
بکتاش ضمن تأیید گفته ی محبوبش، گفت:
ـ من هم ندیده ام، ظاهراً او را با دستان بسته در عمارت به جای نهاده اند، و از یاد برده اند، حتماً تاکنون، خاکستری هم از او به جای نمانده است.
رابعه عنان اسبش را کشید، نگران دیده به مرد محبوبش دوخت:
ـ ما باید هر طور شده، به درون عمارت برویم، خدایی که شیشه را در کنار سنگ سالم نگه می دارد، شاید لطفش را شامل حال آن دخترک کرده باشد.
جای کمترین درنگی نبود، و نیز جای دلیل آوردن و به قانع کردن یکدیگر کوشیدن، بکتاش به سرعت از اسبش به زیر آمد، شتابان جامه از تن برگرفت، چرا که امکان داشت با مختصر تماس لباسش با شعله ها، او نیز در آتش گرفتار آید، فقط شلواری به پا داشت.
بکتاش دوان به سوی عمارت رفت، آن را دور زد و از منفذی که کمتر در محاصره ی آتش درآمده بود، خود را به درون انداخت.
دقایقی چند گذشت و از بکتاش خبری نشد، رابعه خودش را لعنت کرد:
ـ لعنت بر تو رابعه! این چه نقشه ای بود که چیدی؟ هم میعادگاه عشقت را به ویرانی کشاندی، هم اسبان بادپا و رهواری را به کشتن دادی و هم شاید جان دخترک را به خطر انداخته باشی و از همه بدتر جان بکتاش را !... راستی اگر بکتاش در خرمن های دم افزون آتش، بسوزد، مسؤول کیست؟ همه ی مسؤولیت ها به تو باز می گردد... تو در اولین مراحل عشق، خود را بیوه کرده ای... اگر بکتاش نباشد، تو هم زنده نخواهی ماند، از بین می روی، جانت را از دست می دهی، اگر هم زنده بمانی، زندگی ات از مرگ هم بدتر خواهد شد، لعنت بر تو رابعه! با این نقشه چیدن و کارهایت!
ملامت ها، حضوری مؤثر بر زبان دختر زیبا یافته بودند:
ـ محبوبت، بکتاش عزیزت دارد در میان آتش می سوزد، جزغاله می شود و تو بر اسب مانده ای، خود و اسبت نگاه نگران تان را به عمارت دوخته اید که چه می شود؟! اگر عاشق صادقی، از اسب به زیر بیا، به سوی عمارت برو، مگر همیشه به خود نگفته ای، در کنار معشوق مردن، سعادتی بزرگ است؟ بجنب دختر، تکانی به خود بده.
رابعه تصمیمش را جزم کرد، پای از دهنه ی رکاب به در آورد و از پشت اسب بر روی زمین جست تا به سوی عمارت برود، به کام آتشی برود که یک دختر بی گناه را به همراه معشوقش در خود گرفته بود، اما هنوز گامی بر نداشته بود که بکتاش را دید، که دختری بر دو دستش گرفته و از یکی از منفذهای عمارت بیرون پرید، لحظاتی بعد، عمارت استقامتش را از دست داد و قسمت اعظمش فرو ریخت، تا آن زمان، بوی آتش، بوی سوختگی فضای باغ را در خود گرفته بود، با فرو ریختن ساختمان، بوی خاک نیز به آنجا افزوده شد
.


***
پاسخ با نقل قول
  #69  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

معجزه ای روی داده بود، دختر گرفتار، با دست های بسته، خود را به کنج تالار عمارت کشانده بود، در زاویه ای که از پیوستن دو دیوار ایجاد شده بود، جایگاهی که کمتر آسیبی به خود دیده بود.
در زمان هرزه تازی اسب ها، میدانی برای جنبش های پر واهمه شان می جستند و کنج عمارت، چنین امکانی برایشان فراهم نمی آورد، آتشی که بر فرش ها افتاده بود، میانه ها را هدف قرار داده بودند و باید چندان پیش می رفتند تا نوبت به زاویه هایی می رسید که حالت تکیه گاهی داشتند برای تحمل بار سنگین سقف ها.
زمانی که بکتاش به درون عمارت دوید، آتش هنوز به زاویه ها و ستون ها نرسیده بود، او دخترک بخت برگشته را دید، از هوش رفته، عرق کرده، کف بر لب آورده، با دستان بسته در گوشه ای کز کرده، فریاد در دهانش مرده و بی خبر از آنچه که در اطرافش می گذشت.
بکتاش از دو سه توده ی آتش، با سرعت و مهارت جهیده و خود را به دخترک رسانده بود زمان چنان حساس و تنگ بود که او نمی توانست دقیقه ای را صرف به هوش آوردن دخترک کند، به همین جهت وقت را از دست نداده بود گوشه ای از دامان دخترک را گرفته بود و از مسیرهایی که کمتر از آتش تأثیر گرفته بودند، جسد دخترک را به دنبال خود کشانده.
چوب ها و تیرهایی که در ساختمان به کار رفته بودند، تاب مقاومت بیشتری را نداشتند، ناله هایشان را سر داده بودند، بکتاش می دانست مسأله ی مرگ و زندگی در کار است، اگر زود و به موقع بجنبد، هم خودش رهایی می یابد و هم دختر مدهوشی که بر دستان خود داشت، اگر لحظه ای تأمل کند، لحظه ای کوتاه، همه چیزش را از دست خواهد داد، سلامت جسمش، زندگی اش را و بالاتر از همه عشقش را.
بکتاش از میان توده های آتش، بهترین راه را برگزید و درست زمانی از عمارت به در آمد که دیوارها در برابر آتش تاب نیاوردند و در هم فرو ریختند.
رابعه که خود را برای پیوستن به محبوبش آماده کرده بود، با دیدن چنین صحنه ای لبخندی به لب آورد، لبخندی که مشابه تبسمی بود که بر لبان نومیدان پدید می آید، درست در هنگامی که یأس شان تبدیل به امیدواری شده است.
مرد جوان، گام به گام به رابعه نزدیک شد، بدن مدهوش دخترک را به پهلو روی زمین، قرار داد و خود، بی رمق با پوستی از گرما به سرخی گراییده و به عرق نشسته کنار او بر زمین پخش شد، رابعه زبان به ستایش او گشود.
ـ آفرین بکتاش، کاری مردانه کردی.
بکتاش، چشمان به سرخی نشسته اش از هرم آتشی که دقایقی پیش او را در خود گرفته بود گشود و فقط به تحویل دادن لبخندی گذرا اکتفا کرد، لبخندی که فقط زمانی بر لبان آدمی ، حضور می یابد که از کردار خود راضی است.
رابعه به سوی دخترک مدهوش رفت، گلوله ای پارچه ای را که در دهانش قرار داده بودند تا مانع داد و فریادش شود از دهانش خارج کرد، حتی آن گلوله پارچه ای هم در لحظات بحرانی نتوانسته بود راه را بر فریادهای ناشی از ترس، بر بندد.
گلوله ی پارچه ای کاملاً از بزاق دهان دخترک خیس شده بود، چند خراشیدگی سطحی بر اعضای بدن دختر مدهوش به چشم می خورد، فقط در ناحیه ای که دستانش را محکم با طناب به هم بسته بودند، خراشیدگی ها، عمق یافته بود و در ناحیه ی مچ دست ها تبدیل به زخم شده بود.
رابعه، قید بند را از دستان دخترک گشود، سپس فشاری به یکی از شانه هایش وارد آورد تا بر کمر بخسبد.
دختر مدهوش، از نا افتاده و ناتوان، بر زمین قرار داشت، چهره اش در هم بود و چشمانش فرو بسته، با هر دم و بازدم سینه اش می جنبید، قفسه ی سینه اش بر می آمد و فروکش می کرد، اما نامنظم. رابعه پرسید:
ـ برای به هوش آوردن این دخترک چه باید کرد؟... به گمانم بهتر باشد، او را از چنین مکانی دور کرد، دودی که در فضا پیچیده، هم در تنفسش خلل وارد کرده است، و هم چشمان مرا به سوزش انداخته است.
بکتاش، کف دستانش را بر زمین فشار داد، سنگینی بدنش را به آرنج هایش تحمیل کرد و نیم خیز شد و گفته ی محبوبش را تأیید کرد:
ـ چنان است که می گویی، باید او را از این محوطه ی دود زده و آتش گرفته دور کرد، آبی بر سر و رویش پاشید، گل های خوش بو برابر بینی اش گرفت تا هوش او به جا آید.
بی درنگ از جایش برخاست، دخترک مدهوش را به دوش گرفت و به همراه رابعه از عمارتی که در آتش می سوخت و در هم می ریخت، دور شد.
شاید مسافتی حدود پانصد گام را از زیر پا در کردند تا به تالابی رسیدند که در آن باغ قرار داشت، تالابی با آبی کدر و تیره، پیدا بود مدت ها آب آن را عوض نکرده اند.
بکتاش، دخترک را کنار تالاب بر زمین خواباند، او و رابعه، خزه هایی را که وزغواره بر سطح آب قرار داشتند، به کناری زدند، چندین مشت آب بر چهره ی دخترک پاشیدند، رابعه به مالش شانه های او پرداخت، بکتاش گل های عطرآگین را برابر حفره های بینی اش می گرفت و گاه با ملایمت، با کف دست، ضرباتی بر گونه هایش می نواخت و...
دقایقی چند به درازا کشید، تا دخترک به هوش آمد، بسان آدمی کابوس زده، نگاه خیره و مبهوتش را از روی رابعه و بکتاش گذراند، اولین واکنش او، فریاد بود، فریادی ممتد، انگاری خاطرات تلخ و شوم چند ساعت پیش، در ذهنش احیا شد، و این توهم برایش به وجود آمد که فاجعه ای ننگ آلود بر او رفته است، فاجعه ای در حد بی آبرویی.
رابعه او را به سکوت فرا خواند:
ـ زبان در کام بکش دختر! چه خبرت هست؟
دخترک را به این هشدار توجهی نبود، سکوت و خاموشی نمی شناخت، بی اختیار فریاد می کشید و هر فریادش به فریادی دیگر می پیوست؛ چگونه ساکت شود دختری که او را به جبر از خانه و خانواده اش دور کرده بودند؟ و بالاتر از همه چگونه خاموشی گزیند دختری که تا پیش از مدهوش شدن، لبه ی پرتگاه پیش رفته بود؟ اسبان آتش گرفته دیده بود؟ و زبانه های آتش را شاهد شده بود که به در و دیوارها سرایت می کردند؟ کمترین موردی برای خوش بینی اش وجود نداشت، چرا که او را ربوده بودند تا کام دل از او بستانند، او را جابرانه ربوده بودند، در نتیجه امکان این هم وجود داشت که در زمان مدهوشی اش، او را مورد ایذا و آزار قرار داده باشند و...
رابعه، دیگر بار او را به آرامش خواند:
ـ بس است دختر، تا مرز بلا پیش رفته بودی ولی سالم باز گشته ای.
به ناگاه فریاد دخترک، فروکش کرد، تبدیل به ناله شد، ناله ای نامفهوم، پنداری مطالبی را با خود واگویه می کرد: رابعه سر او را بر سینه گرفت، ناله ی دخترک به گریه ای سوزناک انجامید. اشک ها از چشمانش، بی وقفه رمیدند و بر جامه ی رابعه نشت کردند. رابعه دستی به نوازش بر سر او کشید و تسلایش داد:
ـ غم به خود راه مده، خدا را شاکر باش که من و بکتاش در اینجا بوده ایم وتو را در بحرانی ترین لحظات زندگی ات، از چنگال جانورانی آدم نما رهایی بخشیده ایم، حال برای ما بگو که هستی و چگونه به دام این نامردان افتاده ای؟
دخترک گریه اش را فرو خورد، ناله اش را در گلویش کتمان کرد و پاسخ داد:
ـ ماجده نام دارم... دختر سعید آسیابان؛ مدت ها بود که عده ای در تعقیبم بودند، پیغام ها دریافت داشتم، چون روی خوش نشان ندادم، شب گذشته نقابدارانی به کلبه مان ریختند و پس از بستن دست و پاهای من و پدرم، مرا ربودند.
اشک دیگر بار به چشمان ماجده بازگشت:
ـ نمی دانم بر سر پدرم چه آورده اند، او مردی پیر است، تحمل سختی ها را ندارد.
رابعه ضمن دلداری دادن به او گفت:
ـ نگرانی به خود راه مده، من کاری خواهم کرد که بار دیگر به نزد پدرت بشتابی، اما چنین کاری یک شرط دارد.
ماجده چشمان گریان و پرسشگرش را به دختر جوان دوخت، رابعه ادامه داد:
ـ تو باید یک شب را در نزد من بمانی، همین امشب را ! فردا تو را به نزد پدرت خواهم فرستاد.
و نگاهی دقیق بدرقه ی این گفته اش کرد تا به تأثیر سخنانش پی ببرد؛ در یک لحظه، دو اندیشه ی متفاوت در او ظهور کرد:
ـ چه زیبا است این دختر! چه پوست صاف و شفافی دارد، سرخ سقا آن قدر سلیقه دارد که بهترین ها را برگزیند.
و اندیشه ی دیگرش این بود:
ـ من برای نجات ماجده، خودم را به خطر انداخته ام، خودم را رسوا کرده ام، اکنون به غیر از عفیفه، این دختر هم به عشق من و بکتاش پی برده است؛ هر کسی که مختصری عقل به سر داشته باشد می تواند متوجه شود، یک مرد و یک زن، به گوشه ای دنج نمی آیند، مگر آن که عاشق یکدیگر باشند تا به تنهایی صحبت بدارند.



***

پاسخ با نقل قول
  #70  
قدیمی 06-10-2012
گمشده.. آواتار ها
گمشده.. گمشده.. آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Aug 2010
محل سکونت: کرمانشاه_ تهران
نوشته ها: 457
سپاسها: : 266

481 سپاس در 138 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

رابعه و بکتاش، هنگام بازگشت به سکونت گاه هایشان، ماجده را هم به همراه داشتند، ماجده بر ترک اسب رابعه نشسته بود. از میان راه، غلام جوان، راهش را کج کرد تا کسی نداند او ساعت ها با عشقش به سر آورده است، بکتاش قبل از آن که از رابعه جدا شود، سؤال کرد:
ـ آخرین میعادگاه مان از بین رفت دیگر چه جایی را برای ملاقات هایمان بر می گزینی؟
دختر جوان پاسخ داد:
ـ در حال حاضر نمی دانم، تصور می کنم چند روزی باید دوری یکدیگر را تاب بیاوریم.
بکتاش، نگاهی به محبوبه اش انداخت و به ماجده، که برای حفظ تعادلش، شانه های رابعه را گرفته بود، بر لبان ماجده تبسمی معنی دار نقش گرفته بود، با این وجود مرد جوان بی تابی و بی قراریش را ابراز داشت:
ـ چند روز؟... من حتی طاقت چند ساعت دوری ات را ندارم، به گمانم قصد ستاندن جانم را کرده ای؟
رابعه لب زیرینش را به دندان گزید و شماتتش کرد:
ـ حیا کن مرد! مگر نمی بینی دختری چشم و گوش بسته بر ترک اسبم نشسته است؟
پیش از آن که بکتاش موفق شود کلامی بر زبان آورد، ماجده به سخن درآمد:
ـ با چشم و گوش بسته هم می شود عشق را شناخت!
رابعه سر برگرداند، نیم نگاهی به ماجده انداخت:
ـ از کلامت چنین بر می آید که تو را هم از عشق نصیبی است.
شرم بر گونه های دخترک گل رخسار انداخت، رابعه لبخندی مهربان تحویل او داد و کلامش را پی نگرفت.
هر دو به سویی تاختند، امیرزاده ی کعب به سوی کاخ بلخ و بکتاش در مسیری دیگر، تا ساعتی را نزد یارانش به سر آورد.
همین که به در اصلی کاخ رسیدند، از دیگر سوی خیابان، درست در برابر در قصر بلخ، مردی سالمند، شتابان خود را به ملک زاده رساند، در هنگامی که رابعه دستانش را به کمک ماجده فرستاده بود تا در به زیر آمدن از اسب کمکش کند دخترک از اسب به زیر آمد. بر لباس مرد آسیابان، لایه ای از آرد نشسته بود، حتی بر سر و صورتش نیز گرد آرد دیده می شد، سعید آسیابان با دیدن آن صحنه، هر چه شکایت، گله و اعتراض داشت از یاد برد، کلامش را با خرسندی رنگ زد:
ـ بارها برای دادخواهی به قصر آمده ام، حارث در سفر است و از تو خبری نبود ملک زاده، به شکایت آمده بودم و دادخواهی، ولی اکنون فرزندم را در کنارت می بینم.
رابعه به ماجده اشاره کرد تا به پدرش نزدیک شود و او را در آغوش بگیرد:
ـ این هم دختر نازنین تو... می بینی صحیح و سالم است، اما چند روزی به دوریش رضایت بده، ماجده باید مهمان من باشد.
مرد آسیابان، خوشحال از این که گمشده اش را باز یافته است، دخترش را می بویید، می بوسید، و در دل سپاسگزار خداوند بود که مصیبتی بر او نازل نکرده است، او نمی توانست با پیشنهاد رابعه مخالفت ورزد، سعید خود را مدیون امیرزاده ی بلخ می دید، اما دلش، می خواست حداقل برای چند ساعتی با دخترش باشد، اضطراب از وجودش رفته بود و به جایش کنجکاوی به جانش افتاده بود.
اشتیاقِ در کنار فرزند بودن، با او صحبت داشتن، دست نوازش کشیدن بر سر او، در سعید آسیابان هنگامه می کرد، رابعه این اشتیاق را خیلی سریع و به خوبی شناخت، مع الوصف به سعید گفت:
ـ بودن با ماجده، حق تو است، او دختر تو است و می دانم به ظاهر چندان پیشنهاد جالبی به تو ارائه ندادم، اما اگر به سلامت ماجده علاقمندی و می خواهی دیگر خطری تهدیدش نکند، بگذار مهمان من باشد، به تو قول می دهم، پس از مطمئن شدن از امنیت شهر، او را به تو باز خواهم گرداند.
سخنان رابعه، معقول به نظر می رسید، سعید آسیابان خواه ناخواه پذیرفت و ناخواسته و به اکراه رد کارش رفت، رابعه هم دست ماجده را گرفت و بی توجه به نگهبانان حیرت زده ی قصر که از دقایقی پیش آن دو را می نگریستند، به درون کاخ رفتند، به شبستان امیرزاده ی بلخ.
عفیفه در شبستان حضور داشت، او با دیدن رابعه و ماجده، اضطراب را از خود راند و شوخی به کلامش زد:
ـ ماشاءالله هزار ماشاءالله، هنوز چندان وقتی نمی گذرد و تو صاحب فرزندی چنین رعنا و دلربا شده ای!



25
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 7 نفر (0 عضو و 7 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 12:05 AM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها