مطالب آزاد در این تالار مطالبی که موضوعات آزاد و متفرقه دارند وجود دارد بدیهیست که کنترل بر روی محتوای این تالار بیشتر خواهد بود |
12-02-2012
|
|
کاربر کارآمد
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2012
محل سکونت: خرمشهر
نوشته ها: 612
سپاسها: : 240
1,540 سپاس در 646 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
اچند روز پیش تو مسجد دانشگاهمون بادوستان داشتم یه مروری به درسا مینداختم
دیدم یه هوویی چراغا خاموش شد به دوستم گفتم چقدر بی شعورا میبینن ملت سرشون تو کتاب و دفتره ها بازم چراغا
رو خاموش کردن همون کسی که چراغارو خاموش کرد بالاسرم بود حرفامو شنید
گفت تازه چراغا رو خاموش کردم هیچ میخوام برم رومنبر روضه بخونم
|
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید
|
|
12-06-2012
|
|
مدیر بخش مکانیک - ویندوز و رفع اشکال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 2,586
سپاسها: : 5,427
6,159 سپاس در 1,794 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
امشب داشتم راندمان برای کمپرسور حساب مییکردم به عدد 2 رسیدم !
ظاهراً عددهایی که از روی ولت و آمپری که خوندم از روی دستگاه ایراد داشت
دییجیتال هم بود کالیبره نشده بود ظاهراً
عددهایی که بدست آوردم افتضاحن ! الان همینطوری موندم چیکار کنم !
|
01-02-2013
|
|
کاربر عالی
|
|
تاریخ عضویت: Oct 2012
محل سکونت: همین دور و برا
نوشته ها: 1,517
سپاسها: : 2,207
2,346 سپاس در 1,420 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
انا لله و انا الیه راجعون
دوستان خوب پی سی امروز محل کارم بودم همکاران اومدم دنبالم که تلفن داری پشت خط خواهرم بود که با صدای بغض گرفته و بی حال گفت سزیع خودت برسون بیمارستان پرسیدم چرا گفت مامان صبح سر نماز حالش به هم خورده با اورژانس آوردمش بیمارستان زود خودت رو برسون با عجله رفتم دم در خواهرم ایستاده بود تا منو دید زد زیر گریه گفتم چی شده گفت برو تو اورژانس وقتی رفتم دیدم مادرم نیست پرسیدم خانم سمیعی را میخوام کجاست ؟ گفتن شما ؟ گفتم پسرشون گفتن تو سردخونه
دوستان مادرم مرد
جالب اینکه میگن چون کمتر از یکساعت از آوردن به بیمارستان فوت نموده باید پزشک قانونی علت مرگ را تشخیص بده
قراره فردا به طریقی و با ارایه ی نسخه های دکترش که فشار بالایی داشت و دارو مصرف میکرد و یک گواهی از دکتر به بیمارستان برویم و جنازه را تحویل بگیریم اگر حالم مساعد شد برای عرض ماوقع خدمت میرسم از اینکه این خبر بد را دادم شرمنده همه شما هستم
|
5 کاربر زیر از مستور سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-02-2013
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241
3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
خیلی متاسفم.
مطمعنا هیچ چیزی نمیتونه جای خالی نبودن مادرتون رو پر کنه ...
براتون از خدام ارزوی صبر کردم ...صبری اونقدر بزرگ و قوی که بتونه سرپا نگهتون داره ...
جاشون سبز باشه ...
__________________
هر چه در فهم تو آید ،
آن بود مفهوم تو !
عطار
|
5 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-03-2013
|
تازه کار
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2012
محل سکونت: در حال حاضر اراک
نوشته ها: 10
سپاسها: : 25
17 سپاس در 10 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مرگ مادر غم نیست
درد است که تا هنگام مرگ
در جان میماند
این درد جانکاه را به شما مستور
عزیز و خانواده محترم تسلیت میگم
امید است دیگر غم نبینید
|
کاربران زیر از niham به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
01-15-2013
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241
3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درود فراوان بر شما
براتون پیش اومده با خودتون قهر باشید ؟
هیچ چیزی ذهنتون رو درگیر خودش نکنه ؟
چیزی خوش حالتون نکنه ...غمگینتون نکنه !!
اصلا خود خودتونو گم کنید و ندونید کجایید؟!
اوضاع و احوال این روزام این بود ...چرا و چطورش بماند !!!
آموزشگاه دنبال اهداف جدید و بزرگی داره ! ...
چند وقت پیش مدیر ازمون خواستند که خیلی صادقانه براشون از نقاط ضعف و قدرتمون بنویسیم ...
چرا من جز به جز حرف ها برام مهمه ؟! تصور کنید ...
از بیت 4 مربی و 2 کادر خدماتی تنها کسی که جدی گرفت من بودم ! حالا میگم چطور !
فکرشو بکنید در مقابل برگه های چند خطی و کوچک همه ؛ من 4 برگ کاغذ A4 رو سیاه کردم !!! پشیمون نیستم اما ...
اینا رو گفتم که به این مسئله برسم ...
امروز اون آقایی که قرار شده مجموعه رو برسونه به نقطه ی عطف؛ جلسه ای گذاشتند و انصافا صحبت های فوق العاده ای داشتن ...
گفتن حرف بزنیم ...
همه حرف زدن ...کم و زیاد و ...نوبت من که شد ، وقتی شروع کردم ...اولش متوجه شدم صدام میلرزه ...بعد احساس کردم یه بغض بدی دارم که نمیشه کنترلش کنم و هر لحظه بد و بدتر می شه ...بعدش دیدم ای وای دارم میلرزم ...
خلاصه این که گفتم نمیدونم چرا این همه بغض دارم ...با گفتنش اشکامم در اومد !!
اه اه اه ...بدم میاد از خودم که نمی تونم جلوی این اشک ها رو بگیرم !!!
اصلا نمیدونم چه اتفاقی افتاد ...
ایشون گفتن تنها کسی که پاسخ درست به سوال هاشون دادن من بودم ...
گفتن من خیلی صادقانه مسائل رو بیان کردم ...
گفتن من باید بتونم احساساتم رو کنترل کنم چون این احساسات شدید همونطوری که می تونه باعث پیشرفتم بشه میتونه باعث پس رفت هم بشه !!!
فکر کنید من تا حالا نمیدونستم این همه احساسات هیجانی در من وجود داره و روزی می رسه که نتونم کنترلشون کنم !!!
حالا ما ماندیم و کوهی از هیجان و احساس هیجان و ...اما خوب برای من نشدی وجود نداره ... !!
__________________
هر چه در فهم تو آید ،
آن بود مفهوم تو !
عطار
ویرایش توسط ماهین : 01-15-2013 در ساعت 12:44 PM
|
2 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-15-2013
|
تازه کار
|
|
تاریخ عضویت: Dec 2012
محل سکونت: در حال حاضر اراک
نوشته ها: 10
سپاسها: : 25
17 سپاس در 10 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
یک اتفاق جالب نمیدونم برای شما هم افتاده یانه
از خواب بیدار شدم یک نگاه به ساعت روی دیوار کردم دیدم 7.20 دقیقه است
با عجله از جا بلند شدم آبی به دست و صورت زدم لباس پوشیدم چون سرویس
راس 30/7 از سر خیابون رد میشد یکبار دیگه به ساعت نگاه کردم ببینم چقدر گذشته
متوجه شدم ساعت 20 دقیقه به 4 بوده من 20/7 دیدم لباسام کندم و رفتم مجددا
زیر پتو خوابم برده ساعت 15/10 بیدار شدم امروز درس بی درس !!!!!
ویرایش توسط niham : 01-15-2013 در ساعت 01:20 PM
|
کاربران زیر از niham به خاطر پست مفیدش تشکر کرده اند :
|
|
01-16-2013
|
|
کاربر کارآمد
|
|
تاریخ عضویت: Feb 2012
محل سکونت: خرمشهر
نوشته ها: 612
سپاسها: : 240
1,540 سپاس در 646 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
بعد از کلی تقلبی تو یه امتحان با خودم گفتم کمتر از 18 نباید بگیرم دیدم نمرم شده 14
امروز که رفتم دانشگاه گفتم استاد من حداقلش 18 میشم گفت نه من درست تصحیح
کردم گفتم یکباره دیگه تصحیح کنید
تهدید کرد گفت اگر کمتر باشی نمره خودتو نمیدم هیچ 5 نمره ازنت کم یکنم کفتم باش ولی اگه بیشتر شدم چی گفت 5 نمره بهت بیشتر میدم
رفتیم سر برگم دیدم روش نوشته 75 /18 استاد گفت ا... اشتباه نوشتم گفتم پس دیگه
20م گفت صد در صد
می دونید چیش جالبه اونی که 14 گرفته بود پسر داییم بود و من 75 / 18
موقع ثبت نمرات نمراتمونو جا بجا زده بود منم بهش نگفتم که جریان اینطوریه حالا هم پسر داییم 14 ش شد 19 هم من بیست
گرفتم یه ک حالی داد
|
2 کاربر زیر از شابادی سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-19-2013
|
|
کاربر فعال
|
|
تاریخ عضویت: Jun 2012
نوشته ها: 1,375
سپاسها: : 4,241
3,143 سپاس در 1,388 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
درود فراوان بر شما
این چند روز برای من سرشار از هیجان و استرس و لذت و خستگی بود !!!
اول این که فرهنگ خانه یه برنامه از یکی از گروه ها رو برنامه ریزی کرده بود که استادم درش عضو هستند ...اسم برنامشون ایران نامه بود و برنامه ی سومشون ...اما قسمت جالبش این بود که شاهنامه خوانی داشتن و نقالیش هم با یک خانوم جوان و زیبا و بسیار خوش صدا بود ...
نمیدونم چطور براتون بگم از احساسی که داشتم ..."گرد آفرین " که وقتی اولین بار از دلاوریهاش میخوندم دلم خواست مثل اون باشم ...یا "بیژن و منیژه" ...و از همه زیباتر و مهم تر" آرش کمانگیر " که تنها اسمش من رو غرق در لذت و افتخار میکنه ...
برای بیان احساس خوبی که داشتم همین بس که بدونید من هر 3 برنامشون رو رفتم و البته اجرای پایانیشون رو استادم لطف کردن و دعوتم کردند چون انجمن همیاران بیماری های سرطانی کل بلیط ها رو پیش خرید کرده بود ...
باورتون می شه اصلا برام تکراری نبود و هر بار بیشتر از قبل از شنیدن و دیدن برنامه لذت بردم ؟!
دیگه این که آموزشگاه ازبین هنر جو های 3 سال پیش تا به الان 14 نفر رو انتخاب کردن برای یک مسابقه ...با چند داور که از آموزشگاه داران با تجربه و خلاق هستند ...
خیلی خیلی جالب و لذت بخش بود ...
بخصوص این که همشون بر این عقیده بودند که کارهای شنیون عالی بود ...
با این که از ساعت 7 صبح تا 7 عصر سر پا بودم ...با اینکه کلی بهم اخطار داد که چرا راهنمایی میکنم ...با این که از خستگی در حال مردن بودم ...اما مطمعنم که در روز ها و سال های اینده با افتخار از این روز یاد خواهم کرد ...
__________________
هر چه در فهم تو آید ،
آن بود مفهوم تو !
عطار
ویرایش توسط ماهین : 01-19-2013 در ساعت 11:58 PM
|
2 کاربر زیر از ماهین سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
01-20-2013
|
|
کاربر بسیار فعال
|
|
تاریخ عضویت: Sep 2007
نوشته ها: 795
سپاسها: : 843
1,438 سپاس در 268 نوشته ایشان در یکماه اخیر
|
|
مهمترین خاطره امروز که چه عرض کنم بدترین خاطره امروزم اینه که......
بنده امروز سر کار بودم و آقای همسر در منزل تشریف داشتند به مناسبت اینکه قرار بود برای تعمیر دستگاهی در منزل تعمیرکاران محترم و صد البته چیره دست سامسونگ افتخار تشریف فرمایی بدهندالبته بعد از هزاران بار تماس تلفنی من به ایشان......و همانا این فیضی بزرگ بود برای آقای پسر که امروز در حضور پدر بزرگوارشان برای همیاری و همکاری در امور به هم ریخته منزل رکاب بزنند!!!الغرض زمانی که ما وارد منزل شدیم بسی مشعوف و خرسند شدیم از دیدن این صحنه که همه چی مرتب و منظم آراسته شده و در دل به خود گفتیم که مرحبا بر این دولتمردان بزرگ که باید ستایششان کرد برای اینکه همتی بزرگ دارند برای جمع و جور کردن ریخت و پاشهای ایجاد شده .....و گفتیم نه بابا به همسر جان امیدی است در آینده که بتوانیم روی محبت و همکاری ایشان در خانه داری و بچه داری حسابی باز کنیم.وپیش خودمان کلی شرمنده شدیم که ما چقدر بخیل بودیم که این همه مدت از وجود ایشان در امور مربوطه استفاده نکردیم و حتی مبادرت به گناه کبیره ،غیبت ایشان هم میکردیم(که البته خداوند ما را ببخشاید ) پیش این و آن که ای ایها الناس بدانید و اگاه باشید که اگر روزی یا روزگاری از بد روزگار اگر ما چلاق یا علیل شدیم(خدای نکرده!!!).همسر ما هیچکار بلد نیست و اگر باری روی دوش ما نگذارد باری را نیز جا به جا نخواهد کرد(لذا کماکان ما را از محبت خویش در آن ایام بیدریغ نگذارید)و به قول معروف از این امامزاده خیری به ما نخواهد رسید ...خلاصه در این فکرهای پلید و شیطانی بودیم که با منظره شیشه نوشابه خالی در سطل اشغال روبه رو شدیم و وقتی از ایشان سئوال فرمودیم که ای سرور من اگر قرار بود که قوم تاتار هم ناهار منزل ما شرفیاب میشدند همانا این جعبه نوشابه خانواده 2 لیتری به این زودی نباید تمام میشد مگر شما پدر و پسر در این خانه چه کردید!!که پسر جان در کمال شعف و شادمانی همچون فاتح جنگ چالدران فرمودند که الا ای مادر فرزانه نداری خبر از من ....؟؟!!که من تمام گلدانهای گل این خانه را در زمان اوقات استراحت پدر جان با نوشابه آبیاری نمودم و در جواب این سئوال بنده حقیر که فرمودیم چرا شما همچین گذشتی را از خود نشان دادید و بذل و بخشش کردید و از خیر این نوشابه گذشتید و به گلها دادید فرمودند مامانی گلها فقط با آب خالی که رشد نمیکنند باید همه چی بخورند تا بزرگ بشن.!!!!!!!!!!........برایتان دیگر نخواهم گفت که چه قیافه دیدنی بود قیافه من همچون یخ وارفته!!!......که هیهات بر من ....ار فردا قراره چه بلاهای دیگه ای بر سر این موجودات بی زبان بیاد....احتمالا باید کم کم شاهد خالی شدن ظرف ماکارونی و قورمه سبزی و سایر بقایای غذاها در پای این گلدانهای بدبخت باشیم....حال شما بگویید کدام کشور سریعا تقاضای پناهندگی من را صادر میکنند تا من از دست این خانواده و برای داشتن کمی آرامش اعصاب سریعا به آنجا پناهنده شوم......ما را از محبت بیدریغ خویش محروم نفرمایید......که هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم....
__________________
شیشه ای میشکند... یک نفر میپرسد که چرا شیشه شکست
آن یکی میگوید شاید این رفع بلاست !
دل من سخت شکست ... هیچ کس هیچ نگفت .... غصه ام را نشنید !
از خودم میپرسم : ارزش قلب من از شیشه ی یک پنجره هم کمتر بود ؟
ویرایش توسط kiana : 01-20-2013 در ساعت 06:38 PM
|
5 کاربر زیر از kiana سپاسگزاری کرده اند برای پست مفیدش:
|
|
کاربران در حال دیدن موضوع: 2 نفر (0 عضو و 2 مهمان)
|
|
مجوز های ارسال و ویرایش
|
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد
|
|
|
اکنون ساعت 12:05 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.
|