جبران خلیل جبران و عقده اودیپ
نوشته: وفیق غریزی
ترجمه: محمد جواهرکلام
نقش مادر در زندگی جبران خلیل جبران (1883 ـ 1931)
آنها که آثار ادبی جبران را بررسی کردهاند، به ارزش او برای زن و ستایش او از مادر و مادری، به خوبی پی بردهاند. این ارزش و ستایش ناشی از دینی بود که وی نسبت به زن عموما، و نسبت به مادرش بهخصوص احساس میکرد. مادرش سجایای اخلاقی فراوانی داشت و برخلاف پدرش، زنی شجاع و با سخاوت بود. مادرش بود که رنج سفر به آمریکا را تاب آورد تا چهار فرزندش را به عرصه برساند.
جبران در عصری زیست که موازین و اصول در آن بر هم خورده بود. فساد سیاسی در آن بیداد میکرد و ستم در آن یکه تاز بود. توانگرش خون درویشش را میمکید و ثروتمندش به فقیرش رحم نمیکرد. امیر و فئودال و روحانی حاکم بر مقدرات رعیت بودند. سنت اجتماعی نیز زن را از اراده وانسانیت خود تهی کرده بود و رفتاری چون ناقصالعقلها با او داشت و شخصیتی برایش قائل نبود.
خلیل، پدر جبران، شغل نامناسبی داشت و الکلی بود. با زن و فرزندانش به بدی رفتار میکرد و رابطه خوبی با آنها نداشت. فرزندانش از او میترسیدند و با مادر خود دمخور بودند.
مادرش کامله رحمه، زنی رقیق طبع و نازکدل یود، و برخلاف شوهر دومش، خلیل، از مسئولیتهای خود به طور کامل آگاهی داشت; فداکاری میکرد و با فرزندان خود مهربان بود و برای بهبود آیندهشان میکوشید.
بدین ترتیب، جبران زندگی نخستین خود را در شرایطی گذراند که فقر استخوانسوز و اختلافات جانکاه میان مادری مظلوم و پدری الکلی بر آن فرمان میراند. آری، جبران میان مهر مادری باعاطفه و سرکوب پدری مستبد زندگی کردـ پدری که وقتی او را در حال نقاشی روی کاغذ یا دیوار
مادر جبران، کامله رحمه، علی رغم فرهنگ محدودش، زنی باهوش بود و ارادهای قوی
و همتی خستگیناپذیر داشت
میدید بشدت خشمناک میشد. مادرش در زندگی، پناهگاهش بود. جبرانهمیشه به سوی او میآمد تا پذیرایش گردد و روان دردکشیدهاش را درمان کند.
مادر جبران، کامله رحمه، علی رغم فرهنگ محدودش، زنی باهوش بود و در زمانهای بار آمد که در آن تربیت دختران را امری بی فایده و مضر به حال آنان تلقی میکردند. ارادهای قوی و همتی خستگیناپذیر داشت و ایندو خصلت او را در اداره امور فرزندانش بسیار یاری دادند و از او زنی ساختند که همه چیز را به پای فرزندانش میریخت. چنین شرایطی موجب شدند که جبران در طول حیاتش هموار تشنه محبت مادر و سر سپرده خانه و خانواده بماند.
در این اوضاع و احوال، و همراه با پرورش کودک، عقده اودیپ هیمنه خود را بر او میگسترد و از او فردی گوشهگیر و خجول میساخت، به ویژه در برابر دختران.
تعلق کودک طاغی به شخص یا چیزی یا عقیدهای همانا عقدهای روحی است، یعنی حالتی انفعالی است که بر او مسلط میشود.
کریستو نجم در کتابش «زن در زندگی جبران» مینویسد: «پرورش جبران در آن وضع فقیرانه موجب شد که همیشه از ناکامی و شوربختی رنج ببرد. آنچه از پدر خود میدید، مانع از آن میشد که به او به مثابه «پدرـقهرمان» نگاه کند. از این رو به مادر خود رو آورد و او را سرمشق قرار داد، تا آنجا که شخصیت رقیقی، به ضرر جنبههای رجولیت در او پرورش یافت ــ جنبههایی که معمولا بر اثر سرمشق قرار دادن پدر در کودکان رشد میکند. جبران که در درون خود دچار حب و بغض شدیدی نسبت به پدر خود بود، با عقده اودیپ آشنا شد و همین عقده او را به مادر خود نزدیک کرد.
عشق به مادر، یا عقده اودیپ در اساطیر یونان، «رذیلتی است کهسلامت جنسی و عقلی ما را به طور کامل تهدید میکند.» و چنانکه د. ه.لارنس میگوید: «باید عنان آگاهی عالی را رها کرد و رشته عشق قدیم را گسست و بند ناف را پاره کرد.» و این از آن روست که دوستی مادر
«جهانی
<<جهانی از اعتماد گرداگرد طفل منتشر میکند و چونان قلمرو روشنی او را از منطقه تاریک و مبهم ذهن نجات میدهد.>>
د. ه. لارنس در کتاب «پسران و عشاق» از موردی شبیه جبران یاد میکند و آن قهرمانش پل مورل است. میگوید: «مادری که از دست داد، ستون زندگیاش بود. پل او را دوست میداشت، زیرا آنها با هم با زندگیروبرو شده بودند. او اکنون مرده، ولی شکافی پشت سرش گذاشته که تا ابد در زندگی پسرش خواهد ماند و باعث خواهد شد که زندگیاش از آن پس بدون انگیزه پیش برود، انگار نیروی غلبهناپذیری او را به جانب مرگمیکشاند و چیزی جلودار آن نیست. او نیاز به انسان دیگری دارد که به میلخود کمکش کند و در هنگام احتیاج به دادش برسد. از ترسی که از آن امر بزرگ، خزش به سوی مرگ پس از مرگ محبوب، داشت، همه چیزهای کماهمیت را وانهاد.»
از اینجا میتوان دریافت که کودک گرفتار عقده اودیپی، عشق به مادر را پنهان میسازد، خود را جای او میگذارد و از طریق او عرضه میکند. و بهواسطه مشابهتی که در گزینش عشق خود بدان راه میبرد، از مادر خود الگویی میسازد. و به این شکل عملا از زنانی که ممکن بود او را به خیانت به مادر وادارند فاصله میگیرد.» و جبران چنین بود. عشق او به مادرش با مرگ او نمرد، بلکه همیشه به زنانی بر میخورد که شباهتهایی با مادرشداشتند. این زنان از دو خواهرش، سلطانه و مریانا گرفته، تا باربارا یونگ، همگی یار و یاورش بودند. خواهرانش و مادرش از نظر مالی فداکاریمیکردند و کوشش داشتند جبران با لباس مناسبی، از آن گونه که برای ماری هاسکل شرح داده است، در انظار ظاهر شود.
جبران با اینکه از نظر جسمانی مرد شده بود و همه صفات مردی را بهخود گرفته بود، ولی نتوانسته بود از عقده اودیپی رها شود، و زن دیگری، غیر از مادرش را دوست داشته باشد. همین عقده بود که او را بر آن داشت معشوقههایش را از میان زنان مسنتر از خود انتخاب کند:
ــ حلا الضاهر، دو سال از او بزرگتر بود.
ــ سلطانه ثابت، 15 سال.
ــ میشلین چند ماه.
ــ ماری هاسکل، ده سال.
ــ ماری خوری، 9 سال.
ــ ماری قهوجی، چهار سال.
ــ می زیاده، سه سال.
جبران به طور ناخودآگاه عشق به محبوب را با عشق به مادر در آمیخت و با آنان به گونه مادر خود
جبران به طور ناخودآگاه عشق به محبوب را با عشق به مادر در آمیخت و با آنان به گونه مادر خود سخن میگفت، زیرا در این گونه موارد، عشق فروخورده کار خود را میکرد.
سخن میگفت، زیرا در این گونه موارد، عشق فروخورده کار خود را میکرد. در بخش بزرگی از نامههایش به ماری هاسکل، او را چنین خطاب میکرد: «مادر عزیز قلب من، با مژههایم بر دستانت بوسه میزنم.» و: «دستان الهی تو زندگی بهتری ارزانیام داشتند.»
ماری هاسکل برای او تجسم زنده مادرش بود، و این وادارش کرد بهطور غیر ارادی به کودکی خود نقب بزند. عشقش به سلما کرامی را چنین توصیف میکند: «بهار سپری شد و تابستان آمد، و محبت من به سلما تدریجا از اشتیاق جوانی در صبح زندگی به زنی زیباروی، به پرستشی خاموش تبدیل میشود که کودکی یتیم نسبت به مادر خود، اینساکن ابدیت، احساس میکند.»
و برای ماری خوری مینویسد: «من چون کودکی که به مادرش آویزانشود، به دامن تو آویختم.»
به این ترتیب، به هر زنی که عشق میورزید، عقده اودیپ نیز جلوه خودش را نشان میداد. در نوشتهها و گفتههایش اشتیاق شدیدی نسبت به مهر مادر وجود داشت.
در 24 مارس 1911 به ماری هاسکل مینویسد: «پدرم میخواست وکیل شوم، ولی مادرم برعکس مهربان بود و به دل من نزدیک بود و عیبهایم را میگفت و همیشه تشویقم میکرد.» در 21 اوت 1918 نیز مینویسد: «مادرم در بدترین لحظات وجود خود برای من کمتر از خواهر و در بهترین لحظات کمتر از آقا نبود. حتی در سه سالگی به من فهمانده بود که رابطه ما مثل رابطه دو آدم است: رابطه عشق متقابل، اینکه ما دو موجود هستیم که دست زندگی و شرف آنها را به یکدیگر پیوند داده است.»
«مادرم عجیبترین موجودی بود که من در زندگیام شناختم. اکنون میتوانم سیمایش را مجسم
کنم، زنی در نهایت رقت طبع، که زیباتر همشده است.»
جبران از مادر خود تنها مادریاش را به یاد میآورد، مادریای کهنسبت به زندگی باطنی او داشت. در 3 آوریل 1920 مینویسد: «مادرم چیزهای کوچکی به من گفت که عشق به دیگران را به من آموخت... او مرا از قید خود آزاد کرد. در 12 سالگی چیزهایی به من گفت که امروز به آنها رسیدهام.» و میافزاید: «او مادرم بود، و هنوز هم از نظر روحی مادرم هست. امروز هم، بیش از هر زمان دیگری، قرابت او را نسبت به خودم احساس میکنم. امروز هم، تاثیری را که بر من گذاشت، و کمکی را که به منکرد، بیش از وقتی که زنده بود، و به صورت قیاسناپذیری احساس میکنم. علیرغم جدایی و دوری پیکرهامان، کامله رحمه، زنی که جسدا مرده است، هنوز روحا در ناخودآگاه پسرش جبران زنده است; نزدیک به روحاو; گامهای فرزندش را استوار میدارد و دستی پنهانی بر سرش میکشد و او را از محنت ایام حفظ میکند.»
درباره ویژگیهایی که از مادرش به ارث برده، برای می زیاده مینویسد: « بیشترین خلقیات و تمایلاتم را از مادرم گرفتهام. مقصودم این نیست که از حیث حلاوت و فطرت و سعه صدر مثل او هستم... با اینکه اندک کینهای نسبت به راهبان دارم، ولی راهبهها را دوست دارم و در دل تحسینشان میکنم. عشق من به آنها از تمایلاتی مایه میگیرد که مادرم در زمان جوانی نسبت به آنها داشت.»
کامله رحمه که در اعماق وجود پسرش جبران و در ناخودآگاه او همچنان زنده بود، همو بود که مسیر و ابعاد زندگیاش را تعیین کرد. جبران در وجود هر زنی که دوست داشت، وجود مادر خود را میدید. در 7 اکتبر1922 به ماری هاسکل مینویسد: «تو و من، مادری برای یکدیگر هستیم. من در وجود خودم نسبت به تو نوعی احساس مادرانه دارم. احساسمیکنم انگار پدری برای تو هستم. شک ندارم که تو هم احساس مادرانهای نسبت به من داری.» در این گفته دوگانگی شخصیت بخوبی هویداست: همذات پنداری او با مادر خود و فرورفتن در قالب او، با همذات پنداری ضعیفش با «پدر – مرد»، در تقابل قرار میگیرد. احساسش نسبت به هاسکل، همانا احساس پسر عزیز کردهای است که نسبت به مادر خود دارد; او نیازمند انفاس با احساس زنی است، و دو چشم پر شرر که دلش را بلرزانند، و نگذارند به خواب رود.
ماری هاسکل، برای جبران، جانشین مادر بود. چنانکه جورج ساند نیز برای آلفرد دوموسه مادر بود. جورج ساند برای محبوبش مینوشت: «آری عشق من، وقتی مرا این گونه عذاب میدهی، به نظر من چون کودکی بیماری جلوه میکنی، و در من این میل را دامن میزنی که ترا درمان کنم
مادر برای جبران تجسمی از مظهر خداست. در «بالهای شکسته» میگوید: «زیباترین لفظی
که از زبان بشریت میتراود، کلمه مادر است
و در وجود تو مردی را پیدا کنم که دوستش دارم. از الهه مادران و عشاق میخواهم که مرا در انجام این وظیفه دشوار یاری دهد.»
مادر برای جبران تجسمی از مظهر خداست. در «بالهای شکسته» میگوید: «زیباترین لفظی که از زبان بشریت میتراود، کلمه مادر است; قشنگترین ندا مادر است. کلمه کوچکی سرشار از امید و عشق و عاطفه، و هر آنچه از رقت و حلاوت در آن است. مادر همه چیز این زندگی است. تسلایی است در اندوه، امیدی است در نومیدی، نیرویی است در ناتوانی. سرچشمه مهربانی و رافت و شفقت و غفران است. کسی که مادرش را از دست بدهد، سینهای را از دست داده که سر بر آن میگذاشته، و دستی که تبرکش میکرده، و چشمی که نگهبانش بوده.»
مادر در هنر جبران موضوع بخش بزرگی از نقاشیهایش را تشکیل میدهد. تابلوی «چهره ازلی» چهره بزرگی را نشان میدهد در حالی که در وسط آن مردی کوتوله و زنی با مشعل ایستادهاند. تابلو اشارتی است به او، که در پرتو مشعلی که ماری هاسکل به دست گرفته، راهش را به سوی بزرگی میگشاید.» در مجله «الفنون» (هنرها) چهره مادر خود را در حال خلسه روحی چاپ کرده بود. و تابلوی «به سوی بی نهایت» در صفحه نخست کتاب «20 تابلو» تصویری از مادر اوست.
همچنین دهها تابلو دارد که مادر و مادری را به صورت سمبلی از زمین و دریا نشان میدهند. علاوه بر این بسیاری از کتابهایش درباره مادرند.
عقده اودیپ، یا عشق به مادر، آثار خویش را بر روابط او با زنان گذاشته است. عقده اودیپ سایه سنگین خود را روی خواهشهای جسمانی او افکنده و با بستن راه تشفی آنها، سرکوبشان کرده است.
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : از یک خود کامه، یک بدکار، یک گستاخ، یا کسی که سرفرازی درونی اش را رها کرده، چشم نیک رای نداشته باش .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : نفرین بر او که با بدکار به اندرز خواهی آمده همدستی کند. زیرا همرایی با بدکار مایه رسوایی، و گوش دادن به دروغ خیانت است.
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : برادرم تو را دوست دارم ، هر که می خواهی باش ، خواه در کلیسایت نیایش کنی ، خواه در معبد، و یا در مسجد . من و تو فرزندان یک آیین هستیم ، زیرا راههای گوناگون دین انگشتان دست دوست داشتنی "یگانه برتر " هستند، همان دستی که سوی همگان دراز شده و همه آرزومندان دست یافتن به همه چیز را رسایی و بالندگی جان می بخشد .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه بسیارند گل هایی که از زمان زاده شدن بویی برنیاورده اند! و چه بسیارند ابرهای سترونی که در آسمان گرد هم آمده، اما هیچ دری نمی افشانند .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : چه ناچیز است زندگی کسی که با دست هایش چهره خویش را از جهان جدا ساخته و چیزی نمی بیند، جز خطوط باریک انگشتانش را .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : کنار یکدیگر بایستید ، اما نه چندان نزدیک هم چنان که ستون های معبد از هم جدا می ایستند و درختان سرو و بلوط در سایه یکدیگر نمی بالند .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بخشش زودگذر توانگران بر تهیدستان تلخ است و همدردی نمودن نیرومندان با ناتوانان، بی ارزش. چرا که یادآور برتری آنان است .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : بسیاری از دین ها به شیشه پنجره می مانند. راستی را از پس آنها می بینیم، اما خود، ما را از راستی جدا می کنند .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : درختان شعرهایی هستند که زمین بر آسمان می نویسد و ما آنها را بریده و از آنها کاغذ می سازیم تا نادانی و تهی مزی خویش را در انها به نگارش درآوریم .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : زندگی روزانه شما پرستشگاه شما و دین شماست . آنگاه که به درون آن پای می نهید، همه هستی خویش را همراه داشته باشید .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هر گاه مهر به شما اشاره کند دنبالش بروید .
حتی اگر گذرگاهش سخت و ناهموار است .
و وقتی بال هایش شما را در بر می گیرد اطاعت کنید .
حتی اگر شمشیری که در میان پرهایش پنهان است شما را زخمی کند .
و اگر با شما سخن گفت او را باور کنید .
گر چه صدایش رویاهای شما را بر آشوبد چون باد شمال که باغ را ویران می کند .
***
زیرا محبت در همان لحظه که با شما صحبت می کند شما را به صلیب می کشد .
و هنگامی که شما را می پرورد شاخ و برگ فاسد شده را هرس می کند .
و هنگامی که بر فراز بالاترین درخت زندگی تان می رود سر شاخه های نازکی را که
جلوی آفتاب می لرزند نوازش می کند . همان وقت به ریشه هایتان که در خاک فرو
رفته می رسد و ان را در ارامش شب تکان می دهد .
***
چون دسته های درو شده گندم شما را در آغوش می گیرد .
و شمارا می کوبد تا عریان شوید .
و می بیزد تا از پوسته های خود رها شوید .
و می ساید تا مثل برف سفید شوید .
و می ورزد تا نرم شوید .
آنگاه شما را به آتش مقدس می سپارد
تا نان مقدس شوید بر خوان مقدس خداوند .
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسان فـرزانه با مشعـل دانش و حکمت، پیش رفته و راه بشریت را روشن می سازد
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : هیچکس نمی تواند چیزی را بر شما آشکار سازد ، مگر آنچه که از قبل درطلیعه ی ناخود آگاه معرفتتان قرار داشته است
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : افکار جایگاهی والاتر از دنیای ظاهری دارند .
چه حقیر است و کوچک ، زندگی آنکه دستانش را میان دیده و دنیا قرار داده و هیچ نمی بیند جز خطوط باریک دستانش.
در خانه نادانی ، آینه ای نیست که روح خود را در آن به تماشا بنشیند
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : براستی آیا این خداوند است که انسان را آفریده است یا عکس آن؟
خداوند، درهای فراوانی ساخته که به حقیقت گشوده می شوند و آنها را برای تمام کسانی که با دست ایمان به آن می کوبند ، باز می کند.
نیکی در انسان باید آزادانه جریان و تسرِی یابد
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : همه آنچه در خلقت است ، در درون شماست و هر آنچه درون شماست ، در خلقت است.
طبیعت با آغوشی باز و دستانی گرم ، از ما استقبال کرده و می خواهد که از زیبایی اش لذت بریم.
چرا انسان باید آنچه در طبیعت ساخته شده است از بین برد
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شاید بتوانید دست و پای مرابه غل و زنجیر کشید و یا مرا به زندانی تاریک بیافکنید
ولی افکار مرا که آزاد است به اسارت در آورید.
با سالخوردگان و افراد با تجربه مشورت کنید که چشمهایشان ، چهره ی سالها را دیده و گوشهایشان ، نوای زندگی را شنیده است
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : شادمانی اسطوره ایست که در جستجویش هستیم.
ظاهر هر چیز بنا بر احساس ما تغییر می کند و به این خاطر، سحر و زیبایی را در آن می بینیم ، حال آنکه سحر و زیبایی، به واقع درون خود ماست.
آنکه فرشتگان و شیاطین را در زیبایی و زشتی زندگی نمی بیند ، به یقین از دانش و آگاهی دور است و روحش نیز تهی از عشق و محبت
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : انسانیت روح خداوند است در زمین.
در اعماق روح، شوقی است که انسان را از دیده به نادیده ، و به سوی فلسفه و ملکوت سوق می دهد.
آنکه وجود حقیقی خویش را می بیند ، به راستی واقعیت زندگی را برای خود ، بشریت و همه چیز دیده است
جـبـرا ن خـلـیـل جـبـرا ن : در رنجی که ما می بریم ، درد نه تنها در زخم هایمان ، که در اعماق قلب طبیعت نیز حضور دارد.
در تغییر هر فصل ، کوهها ، درختان و رودها ظاهری دگرگونه می یابند ، همانگونه که انسان در گذر عمر ، با تجربیات و احساساتش تحول می یابد.
در دل هر زمستان ، تپشی از بهار و در پوشش سیاه شب، لبخندی از طلوع نمایان است
من هم فکر می کنم کمتر وبلاگی این قدر پر باره زحماتت در بند بند جملات زیبای تارنگارت دیده میشه
من هم برات هدیه دارم امیدوارم بپسندی :
جبران خلیل جبران : توبه
مردی در تاریکی شب وارد باغ همسایه شد و بزرگترین هندوانه ای را که می توانست
دزدید و به خانه
آورد .
وقتی آن را پاره کرد دید که با وجود بزرگی هنوز نرسیده است از این جریان روحش
تکان خورد و افسوس
خورد که هندوانه را دزدیده
جبران خلیل جبران : باد نما
باد نما به باد گفت :"خدا لعنت کند تو را چقدر سنگینی و چه ملال انگیزی !
نمی توانی به طرفی غیر از من بوزی ؟
نمی دانی که با این کارت زلالی دائمی را که خداوند به من عنایت کرده تیره و
کدر می کنی ؟ "
باد کلمه ای در جواب نگفت ولی در هوا خندید .
جبران خلیل جبران : هنگامی که با این فجایع روبرو می گردم با رنج فراوان فریاد بر می آورم:
پس زمین ای دختر خدایان آیا انسان واقعی این است؟
و زمین با صدایی رنجیده پاسخ میدهد:این طریق روح است که تیغ ها و سنگ ها سر
راه آن قرار گرفته اند.این سایه ای از انسان است.این شب است؛اما صبح خواهد
آمد .
در سپیده دم زمین دستانش را برچشمان من خواهد گذاشت و هنگامی که دستان او از
چشمان من به کناری روند؛خویشتن را خواهم یافت و جوانی من آرام رو به نزول می
رود و آرزوها بر من پیشی می گیرند و به مرگ نزدیک می شوم.
جبران خلیل جبران : شادی و اندوه
و آنگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو.
و او (مصطفی)پاسخ داد:
شادی شما همان ادوه بی نقاب شماست.چاهی که خنده های شما از آن بر می آید؛چه
بسیار که با اشکهای شما پر میشود.
و آیا جز این چه میتواند بود؟
هرچه اندوه دورن شما را بیشتر بکاود؛جای شادی در شما بیشتر میشود.
مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره ی کوزه گر سوخته
است؟
مگر آن نی که روخ شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد
خراشید اند؟
هرگاه شادی میکنید به زرفای درون دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز
سرچشکه اندوه نیست.
ونیز هرگاه اندوهناکیدباز در دل خود بنگرید که به راستی گریه شما از برای آن
چیزیست که مایه شادی شما بوده است.
پاره ای از شما میگویید شادی برتر از اندوه است وپاره ای دگر میگویید اندوه
برتر است
اما من به شما میگویم این دو از همدیگر جدا نیستند.
این دو باهم می آیند؛و هرگاه شما با یکی از آن ها بر سر سفره مینشینید؛به یاد
داشته باشید که آن دیگری در بستر شما خفته است..
جبران خلیل جبران : مرگ
آیا مردن انسان چیزی بیش از برهنه بودن در باد و آب شدن در حرارت خورشید است ؟
آیا قطع شدن نفس غیر از آزاد شدن روح از سرگشتگی مدام است که از زندانش بگریزد
و در هوا بالا رفته و بدون هیچ مانعی به سوی خالقش بشتابد ؟
جبران خلیل جبران : هفت بار روح خویش را آزردم
اولین بار زمانی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی خود را فروتن نشان می داد.
دومین بار آن هنگام بود که در مقابل فلج ها می لنگید.
سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت،آسان را برگزید.
چهارمین بار وقتی مرتکب گناهی شد، به خویش تسلی داد که دیگران هم گناه می کنند.
پنجمین بار آنگاه که به دلیل ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زد،و صبر را حمل بر قدرت و توانایی اش دانست.
ششمین بار که چهره ای زشت را تحقیر کرد، درحالیکه ندانست آن چهره یکی از نقاب های خودش است.
و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشود و انگاشت که فضیلت است .
جبران خلیل جبران : چشم یک روز گفت" من در آن سوی دره ها کوهی را می بینم که از مه پوشیده شده است. این زیبا نیست؟" گوش لحظه ای خوب گوش داد. سپس گفت" پس کوه کجاست؟ من که کوهی نمی شنوم." آنگاه دست در آمد و گفت"من بیهوده می کوشم آن کوه را لمس کنم. من کوهی نمی یابم." بینی گفت"کوهی در کار نیست. من او را نمی بویم." آنگاه چشم به سوی دیگر چرخید و همه درباره وهم شگفت چشم گرم گفتگو شدند و گفتند " این چشم یک جای کارش خراب است."
یک روز سگ دانایی از کنار یک دسته گربه می گذشت. وقتی که نزدیک شد و دید که گربه ها سخت با خود سرگرم اند و اعتنایی به او ندارند. وا ایستاد. آنگاه از میان آن دسته یک گربه درشت و عبوس پیش آمد"ای برادران دعا کنید؛ هرگاه دعا کردید و باز هم دعا کردید و کردید آنگاه یقین بدانید که باران موش خواهد آمد."سگ چون این را بشنید در دل خود خندید و از آن ها رو برگرداند و گفت" ای گربه های کور ابله, مگر ننوشته اند و مگر من و پدرانم ندانسته ایم که آنچه به ازای دعا و ایمان و عبادت می بارد موش نیست بلکه استخوان است."
در باغ پدرم 2 قفس هست. در یکی شیری ست که بردگان پدرم از صحرای نینوا آورده اند؛ در دیگری گنجشکی ست بی آواز. هر روز سحرگاهان گنجشک به شیر می گوید" بامدادت خوش، ای برادر زندانی
جبران خلیل جبران : نفس خود را هفت بار نکوهش کردم:
اولین بار:هنگامی که می خواستم با پایمال کردن ضعیفان خودم را بالا ببرم.
دومین بار:هنگامی که در مقابل کسانی که ناتوان بودند خود را به ناخوشی زدم.
سومین بار:هنگامی که انتخاب را به عهده من گذاردند به جای امور مشکل امور آسان و راحت را بر گزیدم.
چهارمین بار:هنگامی که مرتکب اشتباهی شدم و خود را با اشتباهات دیگران تسلی دادم.
پنجمین بار:هنگامی که از ترس سر به زیر بودم و آن وقت ادعا می کردم بسیار صبور و بردبارم.
ششمین بار:هنگامی که جامه خود را بالا می گرفتم تا با سختیها و ناملایمات زندگی تماس پیدا نکنم.
هفتمین بار:هنگامی که در مقابل خدا به نیایش ایستادم وآنگاه سروده های خویش را فضیلت دانستم.