اولین بار که دیدمش خیلی سرد بود...حدودا 2سال پیش برای یه جشنواره دانشجویی اومده بود تهران...تو انجمن علمی ما داشت با یه لپ تاپ ور می رفت...
بعد از حدود 8 ماه به وسیله یکی از دوستای مشترکمون به هم معرفی شدیم که با هم تو یه سری زمینه های کامپیوتری کار کنیم...از طریق نت با هم در ارتباط بودیم...تا وقتی که اومد تهران...اون روز نمی دونم چرا با اینکه هیچ احساسی به جز تحسین کردنش نسبت بهش نداشتم اما دستام می لرزید...رنگم پریده بود...نمی دونم چم شده بود...
بعدش که رفت و آمد هاش بیشتر شد...احساس من هم عوض شد...
نمی دونم عادت بود یا...
دیگه چه می خواستم چه نمی خواستم دلم باهاش رفت...
می تونم بگم حس فوق العاده ایه!