بازگشت   پی سی سیتی > ادب فرهنگ و تاریخ > شعر و ادبیات

شعر و ادبیات در این قسمت شعر داستان و سایر موارد ادبی دیگر به بحث و گفت و گو گذاشته میشود

پاسخ
 
ابزارهای موضوع نحوه نمایش
  #51  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اقا کوزه


يکى بود يکى نبود.
يه کوزه‌اى بود. يه روز صبح سرپوششو گذاشت و راه افتاد و بره شيره دزدي. رفت و رفت و رفت .... تا تو راه رسيد به يه کژدم.
کژدم ازش پرسيد: ”کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، درد و کوزه! ... بگو آقا کوزه.“
کژدم گفت: ”آقا کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”ميرم شيره دزدي.“
کژدم گفت: ”منم مى‌بري؟“
کوزه گفت: ”بيا بريم.“ و با همديگه راه افتادن.
يک کمى که رفتن رسيدن به يه سوزن جوالدوز:
جوالدوز گفت: ”کوزه کجا؟“
کوزه گفت: ”زهر مار و کوزه، دردو کوزه! .... بگو آقا کوزه.“
بعد که جوالدوز اينجور گفت و جوابشو شنيد، اونم راه افتاد و همراهشون رفت. کمى که رفتند رسيدند به يک کلاغ و بعدم به يه مرغ و همه با هم به راه افتادن به‌طرف خونه‌اى که قرار بود برن شيره‌دزدي....
وقتى از در وارد مى‌شدن، کلوخ پشت در گفت: ”به منم شيره ميدن؟“
کوزه گفت: ”آره، به تو هم شيره ميديم.“
انوخت کوزه به مرغ گفت: ”تو برو تو اجاق.“
کژدم را گذاشت تو قوطى چخماق، جوالدوزه هم رفت تو قوطى کبريت و کلاغم رفت نشست سر در حياط.
کوزه رفت سراغ تا غار شيره و قورت قورت دهنشو پر کرد. يه هو صاحب‌خانه از خواب بيدار شد و به زنش گفت: ”زن، پاشو که دزد اومده.“
زن گفت: ”مرد بگير بخواب، دزد کدومه؟“
و هر دوشون گرفتن خوابيدن.
کمى بعد، زنه از خواب بيدار شد و به شوهره گفت:
”مرد پاشو پاشو، انگار دزد اومده“
مرد گفت: ”زن بگير بخواب دزد کدومه؟“
زن پاشد سرشو از پنجره درآورد. کلاغه که اينو ديد پريد سر زنه‌رو نوک زد زن گفت: ”واى واي!“، و رفت سراغ قوطى کبريت که ببينه چه خبره. کبريتو که ورداشت، جوالدوزه فرور رفت تو دستش!... زن قوطى رو انداخت و فرياد زنون رفت که سنگ چخماقو ورداره که کژدم دستشو نيش زد.
زن گفت: ”اى واي، اى واي!“ و رفت که از اجاق آتيش ورداره بلکه بتونه چراغو روشن کنه که يه مرتبه مرغه از بالاى اجاق بال و پرى زد و چشماى زنه پر از خاک و خاکستر شد. کوزه که ديگه حالا شکمشو پر شيره کرده بود و غلتون غلتون داشت مى‌رفت، دم در که رسيد کلوخ پشت در گفت: ”پس سهم ما کو؟“
کوزه گفت: ”بذا برم، بذا برم. همين حالا صاحب‌خونه سر مى‌رسه، سهمت باشه براى بعد.“
کلوخه که دلخور شده بود، با يه حرکت تنه شو زد به کوزه و کوزه رو تيکه تيکه کرد و شيره‌ها ريخت روزمين!....
صبح که شد بچه‌ها تو کوچه جمع شده بودن و تيکه سفال‌ها رو مى‌ليسيدن....
پاسخ با نقل قول
جای تبلیغات شما اینجا خالیست با ما تماس بگیرید




  #52  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو!!


دو تاجر بودند که با هم صيغهٔ‌بردارى خوانده بودند. يکى از آنها يک پسر داشت ولى ديگرى فرزندى نداشت. برادرى که پسر داشت به آن يکى گفت: يک کارى بکن که دختردار شوى تا من او را براى پسرم بگيرم. برادر گفت: تو دعائى کن خدا به‌من دخترى بدهد.
برادر، شب جمعه رفت نذر و دعائى کرد. پس از مدتى زن آن برادر دخترى زائيد. ناف دختر را به اسم پسر بريدند. سه ماه گذشت.
پسر که هفت ساله بود، عيد ماه رمضان را مادرش يک جفت گوشواره خواست تا براى نامزدش ببرد. مادر گفت: حالا زود است و من هم گوشواره ندارم. پدر که به خانه آمد، پسر قصد خود را گفت. او هم مقدارى کيک خريد و به‌دست پسر داد. پسر براى عيدديدنى به خانهٔ عمويش رفت.
اين پسر آنقدر باکله و باشعور بود که در پانزده سالگى همنشين شاه شد. و شاه دقيقه‌اى را بدون او نمى‌گذراند. عمو و دخترش از علاقهٔ شاه به پسر نگران بودند. عيد شد. پسر از شاه اجازه خواست تا نزد پدر و مادرش برود. شاه به شرط اينکه او زود برگردد قبول کرد. پسر به خانه آمد و بعد از تحويل سال، به بازار رفت و يک انگشتر الماس خريد و به خانهٔ عمويش رفت. عمو گفت: تکليف اين دختر که نامزد توست چيست؟ پسر انگشتر الماس را پيش آورد و گفت: اگر اين دختر مال منه، اين انگشتر را به انگشتش کند. دختر عمو جلو آمد و گفت: شما که همنشين شاه هستى آيا مرا را هم در نظر داري؟ پسر گفت: من همان هستم که در هفت سالگى مى‌خواستم براى تو، که خيلى کوچک بودى گوشواره بياورم. آن روز مادرم قبول نکرد. حالا انگشتر الماس برايت آورده‌ام. اگر مرا مى‌خواهى بايد صبر کني. پسر، که اسداله نام داشت، نزد پادشاه بازگشت. پادشاه او را به اندرون برد. وقتى اسداله وارد اندرون شد، زن شاه گفت: رسم است که مردها به خواستگارى بروند. اما ما دوره را برگردان کرديم و از شاه اجازه گرفتيم که تو را به عقد دختر شاه درآوريم. پسر رضايت داد. در حياط ديگر مجلس عقد آماده بود. اسداله که وضع را اينطور ديد گفت: به‌شرطى عقد مى‌کنم که عروسى بماند براى يک سال ديگر. اين قانون ماست. زن شاه قبول کرد. دختر شاه را براى پسر عقد کردند.
اسداله نامه‌اى به عمويش نوشت و ماجراى خود را با دختر شاه شرح داد و او را وکيل کرد تا دخترعمو را به عقد او درآورد. نامه را براى عمو فرستاد. عمو هم دخترش را به عقد اسداله درآورد.
دو روز بعد از تحويل سال، شاه مى‌خواست به شکار برود. اسداله به بهانهٔ دل درد در خانه ماند و گفت: هر موقع حالم خوب شد مى‌آيم. عصر، پسر رفت به منزل پدرش. ماجرا را براى او تعريف کرد و گفت: من بايد امشت مخفيانه با دخترعمو عروسى کنم تا شاه چيزى نفهمد. دختر را آوردند و دستش را در دست اسداله گذاشتند. اسداله سه روز صبح‌ها خود را به دل درد مى‌زد و شب‌ها مى‌رفت منزل پدرش. بعد از سه روز رفت پيش شاه براى شکار.
يک سال گذشت و موقع عروسى دختر شاه با اسداله رسيد. هفت شبانه‌روز شهر را آذين بستند و شب هفتم دست دختر را در دست پسر گذاشتند. مدتى گذشت، پادشاه بيمار شد و اسداله را به جاى خود بر تخت نشاند. به نام او سکه زدند. دخترعمو، سکه پادشاه جديد را که ديد خيلى نگران شد که اسداله با اين مقام ديگر سراغ او نمى‌آيد.
چند روز بعد، شاه جديد پدرش را خواست و گفت: پشت اندرون اينجا، خرابه‌اى هست، آن‌را بساز و آنجا را منزل کن و يک راهى هم از آنجا به اندرون اينجا بساز.
ساختن خانه جديد به گوش شاه قديم رسيد. پسر را خواست و علت را پرسيد. اسداله گفت: آخر، خوب نيست من به خانهٔ آنها رفت و آمد کنم. اين ساختمان را مى‌خواهم بسازم تا آنجا منزل کنند و بتوانند پسرشان را ببينند. ساختمان تمام شد. پدر و مادر اسداله اسباب کشيدند و به خانهٔ نو آمدند. هر روز اسداله به آنجا مى‌رفت.
يکى از روزهاى تعطيل، اسداله پنهانى به خانهٔ پدرش رفت. ملکه هم به‌دنبال او رفت. وقتى وارد آن حياط شد ديد دخترى زيباتر از خودش با يک به در بغل، توى حياط قدم مى‌زند. ملکه نگران شد و پيش خود گفت: اسداله که خواهر ندارد. پس اين دختر کيست؟ ملکه تا شب چيزى به روى خود نياورد. شب از اسداله دربارهٔ دختر پرسيد. اسداله گفت: دخترعمويم است. ملکه پرسيد: مهمان است؟ اسداله گفت: نخير، خانه‌اش آنجا است. دختر شاه عصبانى شد و گفت: گمانم زن تو باشد. اسداله گفت: اگر زن من هم باشد چيزى از شما کم نشده. اسداله براى او شرح داد که اين زن را قبل از عروسى با او گرفته است. دختر شاه قانع شد و با آن دختر دوستى کرد و به اسداله هم اجازه مى‌داد که هفته‌اى دوبار برود پيش آن دختر.



پاسخ با نقل قول
  #53  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انار خاتون


روزى بود، روزگارى بود. زنى بود که عاشق ديوى شد. ديو را آورد و در اتاق پنهان کرد و در اتاق را قفل زد. روزى انارخاتون، دختر زن، در اتاقى را که ديو در آن پنهان بود گشود و ديو را ديد. وقتى زن به سراغ ديو رفت گفت: ”نه تو زيبائى و نه من زيبا فقط آقا ديو زيباست“.
ديو گفت: ”نه تو زيبائى نه من زيبا، فقط انارخاتون زيباست“
زن دختر را از خانه بيرون کرد. دختر رفت تا رسيد به يک در باز. پس از مدتى هفت برادر آمدند و پس از شنيدن ماجراى انارخاتون وى را به خواهرى قبول کردند. ديو جريان را به زن خبر داد. زن هم سقزى را آلوده به زهر کرد. خود را به خانهٔ هفت برادران رساند و سقز را به دختر داد. دختر سقز را خورد و مرد. هفت برادران نيز انارخاتون را در خوجينى گذاشتند و طرف ديگر خورجين را پر از طلا کردند و آنها را بر اسبى نهادند. اسب را در صحرا رها کردند که : ”هر کس علاج اين دختر را بداند، طلاها را بردارد و علاجش کند.“
پادشاهى انارخاتون و طلاها را پيدا کرد و با ديدن انارخاتون دل به او بست. پادشاه امر کرد که جار بزنند و حکيمان را خبر کنند. حکيم‌ها انارخاتون را به‌ترتيب در هفت حوض شير انداختند و انارخاتون زنده شد و پادشاه با او ازدواج کرد.
پس از يک سال انارخاتون دو پسر زائيد. ديو ماجرا را به زن خبر داد. زن مى‌خواست هر جور شده دختر را از ميان بردارد تا آقا ديو دختر را فراموش کند. آمد و چند روزى پيش دختر ماند. شب هنگام بلند شد و سر هر دو پسر را بريد و چاقوى خونين را در جيب انار خاتون گذاشت. صبح براى پيدا کردن قاتل پسرها، پادشاه، به توصيهٔ زن امر کرد جيب همه را بگردند. چاقو از جيب انار خاتون پيدا شد. پادشاه دستور داد چشم‌هاى دختر را کور کنند و جسد دو پسر را زير بلغش گذاشت و بيرونش کرد.
انارخاتون آنقدر راه رفت تا به خرابه‌اى رسيد. داخل خرابه نشست و گريه کرد تا خوابش برد. در خواب مردى را ديد. ماجرا را به مرد گفت. آن مرد دست به چشمان انارخاتون کشيد و دستى هم به سر و گردن بچه‌ها و مشتى ريگ به دامنش ريخت و گفت: ”پاشو تو و بچه‌هايت صحيح و سلام هستيد.“
انارخاتون بيدار شد و ديد که بچه‌هايش سالمند و مشتى طلا نيز در دامنش ريخته شده. زن قصرى ساخت. و بچه‌ها بزرگ شدند. روزى بچه‌ها پادشاه را ديدند و او را به خانه آوردند. انارخاتون به بچه‌ها گفت که قاشق طلا را در کفش پادشاه بگذارند. موقع رفتن پادشاه، گفتند که قاشق طلا گم شده است و بايد همه را بگردند. وزير گفت مگر پادشاه قاشق مى‌زدد؟ اناخاتون که پشت پرده‌اى پنهان بود گفت: مگر مادر سر بچه‌هايش را مى‌برد؟ و از پشت پرده بيرون آمد. شاه از همهٔ قضايا با خبر شد و دستور داد که ديو و مادر انارخاتون را پيدا کردند و کشتند.
پاسخ با نقل قول
  #54  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

انار و کولى


جوى آبى بود که کنارش هم درخت انارى قد کشيده بود. روى درخت تعدادى انار بود و داخل جوى هم چندين کولى (نوعى ماهى ريز و کوچک) دُم مى‌زدند. ريشه درخت انار از زيرزمين به آب جوى نفوذ کرده بود. کولى‌ها چندين بار به انارها پيغام داده بودند که پايتان را از خانه ما بکشيد بيرون اما آنها محل نکرده بودند. ناچار کولى‌ها نقشه کشيدند که پاى درخت انار را بجوند.
کولى‌ها شروع به جويدن ريشه کردند. داد انارها به هوا رفت که اين چه کارى است مى‌کنيد. ولى اين‌بار کولى‌ها اعتنائى نکردند. انارها تهديد کردند و کولى‌ها گفتند هر کارى مى‌خواهيد بکنيد. پس انارها هم نقشه کشيدند و يکى از آنها از جاش گذشت و از آن بالا خود را انداخت روى يکى از کولى‌ها و سرش را شکست. خون به راه افتاد طورى که آب جوى به رنگ قرمز درآمد.
کولى‌ها آمدند دست و بال انار را بستند. انارها اعتراض کردند شما حق نداريد رفيق ما را دستگير کنيد، مملکت قانون دارد، قاضى دارد. يکى از کولى‌ها گفت شما حق داشتيد به خانه ما تجاوز کنيد؟ يکى از انارها گفت آب که تنها مال شما نيست. مال ما هم هست شما به دنيا نيامده بوديد اين جوى بود، ما هم بوديم. کولى‌ها قبول نکردند و گفتند شما متجاوز هستيد و رفيق شما کله رفيق ما را شکست.
بگو مگو ميان آنها بالا گرفت و بالأخره قرار گذاشته شد که پيش قاضى بروند. کولى سرشکسته و انار کت بسته رفتند نزد قاضي. پيش قاضى چندين شاکى و متهم نيز حضور داشتند. قاضى تا آن دو را ديد دهنش آب افتاد و گفت به‌به چه فرمايشى داريد؟ آن دو ماجراى خود را تعريف کردند. قاضى گفت اجازه بدهيد اول کار اينها را راه بيندازم تا بعد.
انار و ماهى کوچک در گوشه‌اى منتظر ايستادند تا قاضى کار خود را تمام کرد و نزد آنها آمد. قاضى دستى به سر و روى آن دو کشيد و دلجوئى کرد و بعد زنش را صدا کرد و گفت ضعيفه ضعيفه ماهى‌تابه را پر از روغن کن بگذار روى اجاق، ناهار ماهى داريم، بيا اين انار را هم آب بگير بپاش روى ماهى که خوشمزه‌تر شود.
انار و کولى بند دلشان پاره شد و آرام در گوش همديگر گفتند ديدى چه‌طور تو هچل افتاديم؟ بعد شروع به عجز و ناله کردند و به زن قاضى گفتند ما اصلاً شکايتى نداريم بگذار برويم. زن قاضى گفت، امر، امر آقاست و بعد کولى را پوست کند و روده‌هايش را بيرون آورد و گذاشت تو ماهى‌تابه. کولى بيچاره شروع به جلز و ولز کرد که زن انار را هم برداشت دانه کرد و آبش را پاشيد روى آن. قاضى و زن او و بچه‌هايش نشستند دور سفره و حسابى غذا خوردند. خبر به کولى‌ها و انارها رسيد. خيلى ناراحت شدند و براى آن دو عزا گرفتند و در مراسم عزادارى به اين نتيجه رسيدند که اگر قاضى جزء خودشان باشد براى آنها کارى نمى‌کند. پس با هم عهد و پيمان بستند که به همديگر کارى نداشته باشند و به حقوق يکديگر تجاوز نکنند.
پاسخ با نقل قول
  #55  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

دختران انار


روزي بود؛ روزي نبود. زن پادشاهي بود كه بچه دار نمي شد. يك روز نذر كرد اگر بچه دار شود يك من عسل و يك من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد براي ماهي هاي دريا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسري زاييد. پادشاه خيلي خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغاني كردند و جشن بزرگي راه انداخت.
يك سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نيازش را به كلي فراموش كرد.
روزها همين طور آمدند و رفتند تا يك روز زن نگاهي انداخت به قد و بالاي پسرش و به فكر فرو رفت. با خودش گفت «اي دل غافل! پسرم بيست و يك ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نكرده ام.»
پسر وقتي ديد مادرش به فكر فرو رفته پرسيد «مادرجان! چه شده؟ انگار خيلي تو فكري.»
زن گفت «پسرم! نذر كرده بودم اگر بچه دار شدم يك من روغن و يك من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد براي ماهي هاي دريا.»
پسر گفت «اينكه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت يك من عسل و يك من روغن خريد داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد كنار دريا. ديد پيرزني نشسته آنجا. پيرزن پرسيد «پسرجان داري كجا مي روي؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر كرده يك من عسل و يك من روغن بيارم براي ماهي هاي دريا.»
پيرزن گفت «ننه جان! ماهي عسل و روغن مي خواهد چه كار! آن ها را بده به من پيرزن تا بخورم و به جانت دعا كنم.»
پسر ديد پيرزن حرف درستي مي زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پيرزن و خواست برگردد كه پيرزن گفت «الهي كه دختران انار نصيبت بشود پسرجان!»
پسر پرسيد «ننه جان! دختران انار كي ها هستند؟»
پيرزن جواب داد «سر راهت به باغي مي رسي؛ همين كه پايت را گذاشتي تو باغ صداهاي عجيب و غريبي به گوشت مي رسد. يكي مي گويد نيا تو مي كشمت! ديگري مي گويد نيا تو مي زنمت! پسرجان! از اين حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نكن و يكراست برو جلو, چند تا انار بچين و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسيد به باغ. رفت چهل تا انار چيد و برگشت. در راه يكي از انارها پاره شد؛ دختر قشنگي از توي آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت كه به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
كمي بعد يك انار ديگر پاره شد. دختر قشنگي از توي آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
اين يكي هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها يكي يكي از انار آمدند بيرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسيد كنار چشمه اي. انار آخري پاره شد, دختر قشنگي از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «اين دختر سراپا برهنه را كه فقط يك گردنبند به گردن دارد نمي توانم ببرم به شهر. بايد اول بروم و برايش لباس بيارم.»
هر قدر دختر اصرار كرد كه او را با خود ببرد, پسر قبول نكرد. به دختر گفت «همين جا بمان زود مي روم و بر مي گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجي كنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم كن.»
درخت نارنج سرش را خم كرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
كمي كه گذشت دده سياهي كه چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه كوزه اش را آب كند و عكس دختر را در آب ديد, خيال كرد عكس خودش است. گفت «من اين قدر خوشگل باشم, آن وقت بيايم براي خانم كوزه آب كنم.»
و كوزه را زد به سنگ شكست و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كوزه را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «از دستم افتاد و شكست.»
خانم گفت «كهنه هاي بچه را وردار ببر بشور.»
دده سياه كهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عكس دختر را در چشمه ديد و با خودش گفت «حيف نيست من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم كهنه بشورم.»
بعد كهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسيد «كهنه ها را چي كار كردي؟»
دده سياه جواب داد «خانم! من اين قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي تو كهنه بچه بشورم؟ حيف نيست؟»
خانم گفت «مرده شور تركيبت را ببرد با آن چشم هاي باباقوري و لب هاي كلفتت. برو تو آينه ببين چقدر خوشگلي و حظ كن. حالا بيا بچه را ببر بشور.»
دده سياه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عكس دختر را در آب ديد گفت من اين قدر قشنگ باشم, آن وقت بيايم براي خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند كرد سر دست؛ خواست پرتش كند تو چشمه كه دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد كه «آهاي دختر! چه كار داري مي كني؟ كاريش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سياه سر بلند كرد ديد دختري مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بيايم پهلوي تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سياه آن قدر التماس كرد و قربان صدقه اش رفت كه دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آويزان كرد. دده سياه موهاي دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو كي هستي؟»
«من دختر انارم.»
«اينجا چه مي كني تك و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بياورد تنم كند و من را ببرد.»
«اين چه جور گردن بندي است كه بسته اي به گردنت؟»
«جان من توي همين گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز كنند مي ميرم.»
«خانم جان! قربانت برم بيا سرت را بجويم.»
«توس سر ما آن جور چيزهايي كه تو فكر مي كني پيدا نمي شود.»
دده سياه دست ورنداشت. آن قدر التماس كرد كه آخر سر دختر نخواست دلش را بشكند و رضا داد.
دده سياه دزدكي گردن بند را از گردن دختر انار واكرد و او را هل داد و انداخت توي آب. دختر شد يك بوته نسترن و ايستاد لب چشمه.
كمي بعد پسر برگشت و گفت «بيا پايين.»
دده سياه گفت «از اين درخت به اين بلندي چطوري بيايم پايين.»
پسر گفت «وقتي مي خواستي بري بالا مگر خودت نگفتي درخت نارنجم سرت را خم كن و درخت خودش خم شد؟»
دده سياه گفت «آن وقت خم مي شد؛ حالا دلش نمي خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پايين. گفت «اين لباس ها را از كجا پيدا كردي؟»
«از يك دده سياه امانت گرفتم.»
«رنگ و رويت چرا اين قدر سياه شده؟»
«از بس كه توي باد و زير آفتاب ايستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس كه چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا اين جور پت و پهن شده؟»
«از بس كه بلند شدم و نشستم.»
پسر ديگر چيزي نگفت. يك دسته گل نسترن چيد و دده سياه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سياه ديد هوش و حواس پسر همه اش به گل هاي نسترن است و مرتب با آن ها بازي مي كند و هيچ اعتنايي به او نمي كند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر كرد. پسر خم شد آن ها را جمع كند, ديد عرقچيني افتاده رو زمين. عرقچين را ورداششت و راه افتاد.
دده سياه ديد پسر همه اش با غرقچين ور مي رود و هيچ اعتنايي به او نمي كند. عرقچين را از دستش گرفت و پرت كرد. پسر خم شد عرقچين را وردارد, ديد كبوتر قشنگي نشسته جاي آن, كبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسيدند به خانه.
هر كس چشمش افتاد به دده سياه, گفت «يك دده سياه و اين همه افاده.»
پسر به روي خود نياورد و بي سر و صدا عروسيش را راه انداخت.
چند روز بعد, وقتي دختر ديد پسر هميشه سرش به كبوتر بند است و هيچ اعتنايي به او ندارد, گفت «من ويار دارم؛ كبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا كبوتر كه بخواهي مي گويم برايت بيارند.»
دده سياه گفت «هوس كرده ام گوشت اين كبوتر را بخورم.»
پسر قبول نكرد و سر حرفش ايستاد.
اين گذشت, تا يك روز كه پسر در خانه نبود دده سياه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ويار دارم؛ اما پسرت نمي گذارد اين كبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر كبوتر را بريدند. از جايي كه خون كبوتر به زمين ريخت درخت چناري روييد و قد كشيد.
وقتي پسر برگشت خانه از درخت خيلي خوشش آمد. از آن به بعد, هميشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش مي پلكيد.
دده سياه هر دو پايش را كرد تو يك كفش كه «بايد اين درخت را ببري و با چوبش براي بچه ام گهواره درست كني.»
پسر گفت «قحطي چوب كه نيست. از هر درخت ديگري كه بخواهي مي دهم گهواره درست كنند.»
اين هم گذشت؛ تا يك روز كه پسر رفته بود شكار, دده سياه رفت پيش پادشاه و ماجرا را برايش تعريف كرد. پادشاه بي معطلي داد چنار را بريدند و با چوبش گهواره درست كردند.
از آن چنار زيبا فقط يك تكه چوب باقي ماند كه آن را به گوشه اي انداختند. تكه چوب همان جا ماند و ماند تا پيرزني كه به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو مي كرد, روزي تكه چوب را ديد؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! اين را بده ببرم بگذارم زير دوكم.»
دده سياه گفت «وردار ببر.»
پيرزن تكه چوب را برد گذاشت زير دوكش. روز بعد, وقتي برگشت خانه ديد خانه اش آب و جارو شده و همه چيز مثل دسته گل تر و تميز است.
پيرزن گوشه و كنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً كاسه اي زير نمي كاسه است.»
فردا از خانه بيرون نرفت و پشت پرده اي پنهان شد. ديد دختري از چوب زير دوك آمد بيرون و همه جا را آب و جارو و تر و تميز كرد. بعد, خواست برود توي تكه چوب كه پيرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هيچ كس را ندارم؛ بيا دختر من بشو.»
دختر ديگر نرفت توي چوب و در خانه پيرزن ماندگار شد.
روزي جارچي ها در شهر جار زدند «هر كس مي تواند بيايد از ايلخي بان پادشاه اسب بگيرد و پرورش بدهد.»
دختر به پيرزن گفت «ننه جان! تو هم برو يكي بگير.»
پيرزن گفت «ما كه علوفه نداريم بدهيم به اسب.»
دختر گفت «تو برو بگير. كارت نباشد.»
پيرزن رفت پيش پادشاه. گفت «اي پادشاه! بفرما يكي از اسب هايت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت «ننه! تو كه حال و حوصله پرورش اسب نداري.»
پيرزن گفت «دختر يكي يك دانه ام خيلي دلش مي خواهد اسبي داشته باشد.»
پادشاه براي اينكه دل پيرزن را نشكند به ايلخلي بانش گفت «اسب مردني و چلاقي بدهد به پيرزن كه زنده ماندن و مردنش چندان فرقي نداشته باشد.»
پيرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست كشيد پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشيد تو حياط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد, پادشاه امر كرد «برويد اسب ها را جمع كنيد.»
غلام هاي پادشاه شروع كردند به جمع كردن اسب ها به خانه پيرزن هم سري زدند كه ببينند اسبش مرده يا زنده است. اسب چنان شيهه اي كشيد كه چيزي نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طويله درش بياورند كه اسب هر كه را آمد جلو زد شل و پل كرد و هر كس را كه پشت سرش ايستاده بود به لگد بست.
غلام ها گفتند «ننه جان! ما كه حريف اين اسب نمي شويم؛ بگو يكي بيايد اين را از طويله بكشد بيرون تا ما آن را ببريم.»
دختر رفت دستي كشيد پشت اسب و گفت «حيوان زبان بسته, بيا برو. از صاحب چه وفايي ديدم كه از تو ببينم.»
اسب از طويله آمد بيرون و غلام هاي پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزي از روزها, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد و هيچ كس نتوانست آن را به نخ بكشد.
دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من مي توانم مرواريدها را نخ كنم.»
پيرزن گفت «دختر جان! اين كار از تو ساخته نيست. از خيرش بگذر.»
دختر اصرار كرد. پيرزن آخر سر قبول كرد و با ترس و لرز رفت پيش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمي گويم, دخترم مي گويد مي توانم مرواريدها را به نخ بكشم.»
پادشاه گفت «برو دخترت را بيار اينجا ببينم.»
دختر رفت پيش پادشاه, پادشاه گفت «اين تو هستي كه گفته اي مي توانم مرواريدها را نخ كنم؟»
دختر گفت «بله! اما به شرطي كه تا همه را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق بيرون نرود.»
پسر پادشاه امر كرد «هر كس مي خواهد به حياط برود, زودتر برود و هر كس در اتاق مي ماند بداند تا اين دختر مرواريدها را نخ نكرده نمي تواند قدم بگذارد بيرون.»
بعد, در را قفل كرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواريدها را چيد جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع كرد «من اناري بودم بالاي درختي. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! يك روز پسر پادشاه آمد و من را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! من را برد و رو درخت نارنجي گذاشت. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياهي آمد و گردن بند مرواريدم را باز كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!.»
به اينجا كه رسيد دده سياه گفت «ديگر بس است! از خير گردن بند گذشتيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد و با هر آهاي! آهايي كه مي گفت چند تا از مرواريدها كنار هم قرار مي گرفت و مي رفت به نخ.
«من را توي آب انداخت و شدم يك بوته نسترن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پسر پادشاه گل هايم را چيد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه ديد پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر كرد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك عرقچين. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دده سياه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمين. شدم كبوتر. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, اين دده سياه ويار كرد و داد سرم را بريدند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم يك چنار. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
دده سياه باز هم پريد تو حرف دختر و گفت «ول كن ديگر! گردن بند نخواستيم.»
دختر اعتنايي نكرد و ادامه داد «چنار را بريدند براي بچه اش گهواره درست كردند. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پيرزني يك تكه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! شدم دختر پيرزن. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! روزي پادشاه يك اسب لاغر و مردني داد به ما. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! اسب را پرورش داديم و غلام ها آمدند و بردنش. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! بعد, گردن بند مرواريد دده سياه پاره شد.»
دده سياه داد كشيد «واي دلم! در را وا كنيد برم بيرون. مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت «تا همه مرواريدها نخ نشده هيچ كس نبايد برود بيرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت «هيچ كس نتوانست آن ها را به نخ بكشد. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسيد تو مي تواني مرواريدها را نخ كني. آهاي! آهاي! مرواريدهايم! دختر گفت بله, اما به شرطي كه تا آن ها را نخ نكرده ام هيچ كس از اتاق نرود بيرون. آهاي! آهاي! مرواريدهايم!»
به اينجا كه رسيد كار نخ كشيدن مرواريدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت كرد به طرف دده سياه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفايي كرده كه به تو بكند.»
پسر پادشاه ديد اين همان دختر انار است. پيشانيش را بوسيد و داد دده سياه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول كردند به كوه و بيابان.
بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسيدند.
پاسخ با نقل قول
  #56  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار از کاسب بازار * 1 *


یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیچکس نبود.
معتصم، خليفه عباسي، در بغداد غلامان و خدمتگزاران بسياري داشت که بيشتر آنها از شهرها و کشورهاي ديگر بودند و با مردم بغداد پيوند خويشي و آشنايي و همزباني نداشتند و هر يک به نوعي بلاي جان مردم بودند. بعضي از اين غلامان وقتي به رياست و فرماندهي و اميري و سرداري لشکر مي رسيدند داراي دم و دستگاهي
مي شدند و علاوه بر خدمت لشکري در شهر کارهايي داشتند، معامله داشتند، ديد و بازديد داشتند، حساب و کتاب داشتند، و لازم مي شد براي زدوبندهاي خود مردم شهر را بشناسند. اين بود که از ميان بغداديان اشخاص را انتخاب مي کردند تا در حسابها و کارهايشان نظارت و سرپرستي کنند و آنها را « وکيل» مي ناميدند.




اين افراد هم کساني بودند زبان باز و چاپلوس که خود را به زورمندان نزديک مي کردند تا نفعي ببرند و تنها تا آنجا حفظ ظاهر را مي کردند که پيوندشان با مردم شهر بريده نشود. يک روز يکي از اميران تازه کار، وکيل خود را خواست و گفت: « من براي کار مهمي تا فردا پانصد دينار پول لازم دارم که بايد از کسي قرض کنم و چهار ماه ديگر که دستم باز مي شود پس بدهم. از مردم بغداد کسي را مي شناسي که پول قرض بدهد؟» وکيل فکري کرد و گفت: بله، چرا، هستند، ولي اين روزها قرض گرفتن براي کسي که اهل محل نيست خيلي مشکل است. مردم دو سه جورند: يکي کساني هستند که اگر پول بيکار داشته باشند به دوستان و آشنايان خود« قرض الحسنه» مي دهند و کارشان را راه مي اندازند و بعد هم اصل پول خود را پس مي گيرند و سودي نمي خواهند. اينطور آدمها معمولاً پول کم دارند و تا با کسي رفيق نباشند و درست او را نشناسند و به حسابي بودنش اعتماد نداشته باشند قرض نمي دهند...
امير گفت: پر حرفي نکن، معلوم است اينطور آدمها پانصد دينار يکجا بما پول قرض نمي دهند چون که از خودشان نيستيم. وکيل گفت: بله، يک عده خارجي هم هستند که پول قرض دادن کارشان است. اينها پول زياد دارند و پانصد دينار يا هزار و صد هزار برايشان فرقي ندارد و با هر کسي معامله مي کنند و سود مي برند. در واقع پول را مي فروشند، گرانتر مي فروشند و ارزان تر ني خرند، امروز پانصد مي دهند و چندي بعد هزار پس مي گيرند...
امير گفت: با همين ها بايد معامله کنيم. زودتر کارمان روبه راه مي شود و چيزي را که امروز لازم داريم همين امروز مي خريم، اگر هم گران تمام شود عيبي ندارد. وکيل جواب داد: بله، اما اينطور آدمها به قول و نوشته و قيض و يادداشت هر کسي اعتماد نمي کنند و به سادگي پول بي زبان را دست آدم زبان دار نمي دهند. اينها هميشه يک چيزي را گرو مي گيرند. خانه اي، باغي، مزرعه اي چيزي را که چندمين برابر پول قرضي ارزش داشته باشد با شاهد و سند معتبر گرو بر مي دارند و اگر کسي وثيقه و گروي معتبر نداشته باشد نمي تواند از اينها قرض بگيرد، مگر اين که در بازار اسم و رسم و کسب و کار مهمي داشته باشد.
امير گفت: پس اين هم نشد. خانه و املاک ما هنوز در راه است و تازه مي خواهيم شروع کنيم. ولي در دنيا را که نبسته اند، بايد کسي ديگر را پيدا کرد. وکيل گفت: صحيح است، همين را مي خواستم بگويم. از اين دو دسته که بگذريم يک جور ديگر هم هستند که پول قرض دادن شغلشان نيست ولي سرمايه اي دارند که با آن خريد و فروش مي کنند و اگر يک روز يقين پيدا کنند که ممکن است پولي در شرکتي بگذارند و سود آن از کسب خودشان بيشتر باشد يا فايده ديگري داشته باشد ممکن است به طمع بيفتند و خيلي ساده قرض بدهند. براي شما معامله کردن با پول فروشان ممکن
نمي شود و بايد اين طور اشخاص را پيدا کنيم. امير گفت: خوب، من از تو همين را
مي خواستم. وکيل گفت: من از اين طور آدمها يک نفر را مي شناسم. آدم خوبي است، کاسب است و دکانش در فلان بازار است، من با او مختصري داد ستد دارم و گاهي ساعتي در دکان او مي نشينم. تا آنجا که من مي دانم اين مرد ششصد دينار سرمايه دارد و با آن خريد و فروشي مي کند و کارش هم چندان رونقي ندارد، از همکارانش هم بدي بسيار ديده و تصور مي کنم دوستي با شما که امير و رئيس هستند برايش مفيد است. مردم ضعيف هميشه مايل هستند به يک کسي که زور و قدرتي دارد نزديک شوند. ولي اين شخص در بازار کار کرده و حساب دستش است و اگر قرار باشد همه سرمايه اش را به دست کسي بسپارد بايد هم به دوستي او اعتماد پيدا کند و هم اميد نفعي داشته باشد.
امير گفت: بسيار خوب، تو مردم را بهتر مي شناسي ، من حاضرم سودي بيشتر از خريد و فروش بازار به او برسانم و براي اطمينان خاطرش هم هر طوري که تو صلاح مي داني رفتار کنم.
وکيل گفت: راهش اين است که کسي پيش او بفرستي او را دعوت کني و از ديدار او خوشحالي کني و بگويي که مردم از او خيلي تعريف کرده اند و تو خاطر خواه اخلاقش شده اي. بايد به او عزت و احترام بسيار بگذاري و يک پذيرايي گرمي هم از او بکني و او را به دوستي خود اميدوار کني و بعد در پيچ و خم صحبت ها از اين که ديشب با خليفه شام خورده اي و ديروز با خليفه به شکار رفته اي سخن بگويي و خودت را خيلي مهم جلوه بدهي و گاهي از پنجاه هزار سوار که در فرمان تو هستند و گاهي هم از انصاف و وجدان حرف بزني و کم کم در ضمن تعارفها موضوع پول و قرض را به ميان بکشي، و اميد هست که مرد کاسب اعتماد پيدا کند و اميدوار شود و درخواست تو را در نکند.
امير گفت: بسيار خوب است، اما چرا خودت نروي و او را دعوت نکني؟ وکيل گفت: صلاح در اين است که کسي ديگر برود تا با او آشنا نباشد و از او چيزي نپرسد. اگر من بروم ممکن است بپرسد امير چه کار دارد؟ آن وقت اگر راستش را بگويم ممکن است نتوانم او را به آمدن راضي کنم، اگر هم دروغ بگويم بعدش از من گله مند
مي شود. بهتر است خودت او را دعوت کني و من هم اينجا باشم و گوشه کار را بگيرم و در يک مجلس کار را تمام کنم که فرصت فکر کردن پيدا نکند.
امير گفت: همين کار را خواهم کرد.
پيره غلام جا افتاده اي را به سراغ مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که امير لشکر سلام رسانيده و از شما خواهش دارد نزديک ظهر براي کار لازمي يک ساعتي پيش ما بياييد.
مرد کاسب وقتي پيغام را شنيد گفت: « اطاعت مي شود». بعد پيش خود فکر کرد که امير لشکر مرا نمي شناسد آيا با من چکار دارد؟ اما از طرف ديگر آشنايي با امير را غنيمت مي دانست و گفت شايد خريدي فروشي کاري دارد و انشالله خير است.
مرد کاسب سر ساعت به خانه امير رفت. او را به اتاق پذيرايي راهنمايي کردند. امير با جمعي از نزديکان نشسته بودند. وارد شد و سلام کرد. امير از کسان خود پرسيد: اين خواجه فلان کس است؟ گفتند آري. امير از جاي خود برخاست و با او دست داد و او را نزديک خود نشاند و گفت: از ملاقات شما خيلي خوشوقتم.
ما از خوبي و امانت و دين داري و بزرگواري شما بسيار شنيده ايم و نديده و نشناخته فريفته شما شده ايم.
مرد کاسب گفت: خوبي از خودتان است. بنده که قابل نيستم.
امير گفت: اختيار داريد، من شنيده ام که در همه بازار بغداد از شما خوش معامله تر و درستکارتر کسي نيست و همه از شما تعريف مي کنند. اين است که واقعاً آرزو داشتم با هم آشنا باشيم و نزديک باشيم و با هم دوستي و برادري و آمد و رفت داشته باشيم. من مي خواهم خانه ما را خانه خودت بداني و بيايي و بروي و هر کاري هم که داشته باشي و از دست ما بر آيد مضايقه نداريم. آخر يک کارهايي هم از دست ما بر مي آيد که براي دوستان صورت بدهيم. مرد کاسب شرمنده شده بود و تشکر مي کرد و
مي گفت: سبب ساز خير خداست. وکيل هم مي گفت: بله، اين خواجه واقعاً مرد بزرگواري است من به ايشان ارادت دارم و در بازار بغداد هيچ کس به اين خوبي نيست.
بعد حرفهاي ديگر به ميان آمد و امير گاهگاه به مرد کاسب اظهار لطف مي کرد و احوالش را مي پرسيد و باز حرفهاي ديگر پيدا مي شد تا اين که ظهر شد و سفره آوردند.
در سر سفره ناهار هم امير خواجه را نزديک خود جاي داد و در موقع صرف غذا هم دايم به مرد کاسب مهرباني مي کرد و حسابي خواجه را خجالت زده کرد. وکيل هم دست به سينه مواظب بود و به خواجه خدمت مي کرد.
بعد از صرف ناهار اطرافيان امير يکي يکي خدا حافظي کردند و رفتند. همين که مجلس خلوت شد امير سر صحبت را باز کرد و از وضع کار و کاسبي بازار پرسيد و خواجه چيزهايي که مي دانست مي گفت.
بعد از امير گفت: راستي علاوه از اين که خيلي ميل دارم هر روز شما را ببينم ولي امروز مي خواستم يک موضوعي هم با شما در ميان بگذارم، مي داني چيست؟
مرد کاسب گفت: امير بهتر مي داند.
امير گفت: هان، حقيقت اين است که من خودم آدم زرنگي هستم و خيلي حواسم جمع است و به همين دليل به کساني که مي خواهند زرنگي کنند و خودشان را پيش من عزيز کنند زياد رو نمي دهم . آخر وقتي مردم مي بينند که من امير لشکر خليفه هستم و هر روز به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خوردم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به همراه خليفه به شکار مي روم و هر شب با خليفه شام مي خورم و خيلي کارها از دستم ساخته است همه سعي مي کنند يک جوري خودشان را به من بچسبانند و به هر بهانه اي خدمتي بکنند و بعد صد جور توقع و خواهش دارند. ولي من هم در کار خودم بايد هوشيار باشم، بايد به وظيفه ام عمل کنم و نبايد بگذارم که آدم هاي زرنگ از قدرت و مقام من به نفع خودشان و به ضرر ديگران استفاده کنند، مگر نيست؟
مرد کاسب گفت: بله، صحيح است.
امير گفت: آهان، من مي گويم انسان بايد طوري رفتار کند که وجدانش آرام باشد. درست است که قدرت چيز خوبي است ولي اين قدرت را به ما داده اند که به مردم خدمت کنيم، يعني به همه مردم، و من نمي خواهم اين مقام و قدرتي که دارم به هيچ غرضي آلوده شود و وقتي آدم از مردم توقع چيزي نداشت آن وقت مي تواند جلو توقع هاي آدم هاي زرنگ بايستد و شما خوب مي دانيد که چه مي خواهم بگويم.
مرد کاسب گفت: البته، فرمايش شما صحيح است.
امير گفت: به همين جهت من هميشه خيلي به سادگي زندگي مي کنم و از خدا آرزو دارم که هيچ وقت مرا محتاج آدم هاي زرنگ نکند تا بتوانم انصاف را در همه کارها رعايت کنم. ولي اين روزها يک کاري پيش آمده است که به يک مبلغ پول قرضي احتياج دارم و خوب است که هيچ کس اين را نمي داند و گرنه در بازار کساني هستند که اگر اين را بدانند خودشان پيشدستي مي کنند و اگر هزار دينار لازم باشد ده هزار دينار مي فرستند. آخر مي دانند که از معامله با من خيلي فايده مي برند. ولي همانطور که عرض کردم نمي خواهم روي بعضي ها توي روي من باز شود.
اين بود که امروز فکر کردم حالا که همه از خوبي شما تعريف مي کنند و حالا که من آرزو دارم بين ما دوستي و برادري برقرار باشد و خودماني باشيم اين مطلب را هم با شما در ميان بگذارم که از همه بهتر هستيد. من خودم هم وقتي پول بيکار دارم در بازار به دوستان مي سپارم تا با آن کار کنند و اگر خداوند خيري رسانيد آخر سر يک چيزي هم به من بدهند. همين حالا هم پيش چند نفر پول دارم که چون وعده اش نرسيده نمي خواهم اشاره اي بکنم. يکي هم هست که دو هزار دينار گرفته و مدتي از وعده گذشته و چون مي دانم آدم با خدا و دين داري است و وضع بازار هم خوب نيست نمي خواهم يادآوري کنم تا وقتي خودش بياورد. به هر حال چون من و شما ديگر خيلي با هم نزديک خواهيم بود اين معامله را امروز شما بکنيد و هزار ديناري به من به عنوان قرض بدهيد در برابر سند رسمي و از روي حساب به مدت چهار ماه و همين که پولهاي خودم نقد شد پس مي دهم. و البته علاوه بر حساب رسمي آن يک دست لباس هم براي سپاسگزاري تقديم مي کنم و مي دانم که شما بيش از اينها هم
مي توانيد فراهم کنيد و در اين موقع مضايقه نمي کنيد.
مرد کاسب از کمرويي و خوش اخلاقي که داشت نتوانست عذري بياورد و گفت: البته اطاعت فرمان شما جاي خود دارد ولي من از آن تاجرها نيستم که هزار و دو هزار دينار داشته باشند و با بزرگان جز راست نمي توان گفت. حقيقت اين است که همه سرمايه من ششصد دينار است که با سختي و قناعت به دست آورده ام و در بازار با آن دست و پايي مي زنم و خريد و فروشي مي کنم. و نمي دانم چطور وضع کار و کسب خودم را شرح بدهم که شما بدانيد راست مي گويم.
امير گفت: من در راستي حرف شما کوچکترين شکي ندارم. همين راستي و درستي شماست که مرا به دوستي شما علاقمند مي کند. اما اين هم که گفتم احتياج به هزار دينار دارم در واقع پول طلا در خزينه بسيار است که براي کارهاي ديگر است و مقصود من از اين معامله بيشتر دوستي و يگانگي است که خيري هم بشما برسد. دلم مي خواهد بهانه اي داشته باشيم تا بيشتر همديگر را ببينيم. با اين ترتيب به طوري که من مي فهمم از خريد و فروش خرد و ريز با اين ششصد دينار در اين بازار کساد چيزي عايد شما نمي شود حالا که اين طور است دوست عزيز، اصلا بيا و اين ششصد دينار را به عنوان قرض يا شرکت به من بده و براي محکم بودن کار هم سندي به مبلغ هفتصد دينار مي نويسيم و چهار ماه ديگر که پولهاي من مي رسد هفتصد دينار يا بيشتر را مي گيري و خلعتي هم بر آن مي گذارم و بعد هم که پولهاي بيکار داشتم به جاي ديگران به دست خودم مي سپارم که به وضع خوبي با آن کاسبي کني و کارت را رونق بدهي، ما که با هم اين حرفها را نداريم.
وکيل هم کمک کرد و گفت: بله، شما هنوز نمي دانيد که اين امير چقدر بزرگوار است، باور کن در ميان همه اميران دولت از اين امير پاک معامله تر کسي نيست و مردم هميشه از او خير مي بينند.
مرد کاسب زبانش کند شد و گفت: چه عرض کنم، فرمانبردارم، اينقدر که هست دريغ ندارم.
امير گفت: مرا سرافراز کردي که نمي خواستم از ديگران بگيرم و نمي خواستم به پولهاي خزينه دست بزنم و مي خواستم با اين کار پايه دوستي ما محکم شود ولي همين امروز بايد اين کار تمام شود.
مرد کاسب رفت و 600 دينار تمام سرمايه نقد خود را برداشت و آمد و به امير تسليم کرد و قبضي براي چهار ماه بعد به مبلغ 700 دينار با مهر و امضاي امير دريافت کرد و با قدري ناراحتي و قدري اميدواري خداحافظي کرد و رفت به خانه اش.
وقتي خواجه از خانه امير بيرون رفت امير به وکيل گفت: بد نشد، کار ما راه افتاد، اما بهتر است تو ديگر به دکان اين مرد در بازار نروي تا موضوع به صورت يک معامله تمام شده باشد و رنگ دوستي و رفاقت پيدا نکند. من حوصله اين حرفها را ندارم، البته اگر اينجا بيايد با او خوش رفتاري مي کنم و بسيار هم ممنون هستم ولي پولي داده است و سر وعده پس مي گيرد و بقيه حرفها تعارف است.
وکيل گفت: باشد، اطاعت مي شود.
پاسخ با نقل قول
  #57  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار ... ۲ * پس ندادن قرض و درماندگي طلبکار*


مرد کاسب تا چند روز از اين معامله خوشحال بود. با خود مي گفت در اين بازار کساد اين سرمايه کم در ظرف 4 ماه چندان فايده نمي کرد و در خريد و فروش احتمال ضرر هم هست اما در اين همکاري حالا مي دانم که 4 ماه ديگر درآمد بيشتري دارم، دوستي با امير هم مفت من.
دو هفته که گذشت مرد کاسب به فکر افتاد يک روز با امير ديداري تازه کند. ولي با خود گفت شايد اين کار پسنديده نباشد، شايد امير گرفتاري داشته باشد و موقع مناسب نباشد، بهتر است خود امير مرا بخواهد، اصلا رفتن من به خانه امير يک نوع جسارت است و چون طلبکار هستم بد است، هيچ کس از طلبکار خوشش نمي آيد، ممکن است امير هم از ديدار من شرمنده شود و دوستي ما خلل پيدا کند، بهتر است در اين مدت چهار ماه خودم را نشان ندهم تا امير مرا با آدم هاي زرنگي که مي گفت، فرق بگذارد و بعد از اين که پولم را گرفتم آن وقت گاه گاه امير را ببينم تا جاي هيچ حرفي نباشد و صداقت و صميميت ما ثابت شود.
در مدت 4 ماه امير هرگز به ياد کاسب نبود.






چهار ماه از تاريخ معامله گذشت و وعده قبض سر رسيد. مرد کاسب با خود گفت همين امروز و فرداست که امير مرا مي طلبد و حسابش را مي پردازد. اما خبري نشد. چند روز ديگر هم صبر کرد و گفت اين بد است که آدم درست روز وعده به سراغ طلبش برود، امير خودش حساب سرش مي شود و براي احترام شخصيت هر دو، بهتر است چند روز ديگر صبر کنم.
باز هم خبري از امير نرسيد. مرد کاسب فکر کرد: خوب، امير گرفتار است و آمد و رفت بسيار دارد و روز وعده را فراموش کرده است. مي روم خودم را نشان مي دهم و يادش مي آيد.
ده روز از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يک روز به خانه امير رفت. غلامان ديده بودند که چندي پيش امير او را گرامي داشته، راهش دادند. در مجلس امير گروهي از اطرافيان و ديگران بودند. امير به مرد کاسب گفت: از ديدار شما خوشوقتم، مدتي است شما را نديده ام، شما گرفتاري داريد، من هم همين طور، زمانه اي است که هر کس به خود گرفتار است، حال شما چطور است؟... خوب، و من بايد الان به حضور خليفه شرفياب شوم، از اين که ناچارم فوري بروم خيلي متأسفم،
مي خواستم بيشتر با شما صحبت کنم...
مرد کاسب ديد که واقعاً امير گرفتار است. قدري تعارف کرد و خداحافظي کرد و بيرون آمد. و با خود گفت: حالا امير يادش آمد و درست مي شود.
ده روز ديگر هم گذشت و خبري نشد. بار ديگر مردم کاسب به ديدار امير رفت. ساعتي نشست و احوال پرسي و تعارفهايي کردند و امير چيزي به روي خود نياورد. مرد کاسب خجالت کشيد که موضوع را به زبان يادآوري کند و فکر کرد همين امروز و فرداست که امير خودش پول را مي فرستد.
دو ماه گذشت و مرد کاسب چند بار به ديدار امير رفت ولي امير از بابت پولي که بدهکار بود چيزي به روي خود نياورد. وکيل هم در آنجا ديده نمي شد. يک روز مرد کاسب از غلامان سراغ وکيل را گرفت و نام او را برد. گفتند مدتي است از اينجا رفته و حالا فلان کس وکيل است.
مرد کاسب کمي نگران شد و چون هيچ وقت امير تنها نبود يادآوري از حساب را در حضور ديگران دور از ادب مي دانست.
يک روز نامه اي نوشت و به دست امير داد. در آن نوشته بود که از وعده قبض بيش از دو ماه گذشته است و چون به آن پول خيلي احتياج دارم اميد است که به وکيل اشاره بفرماييد آن مختصر پول را به ارادتمند بپردازد.
امير نامه را خواند و طلبکار را نزديک خود خواست و آهسته به او گفت: خيال نکن يادم نيست، به هيچ وجه ناراحت نباش، من در فکر تو هستم، چند روزي صبر کن من به زودي آن را درست مي کنم و به دست شخص معتمدي به حضور خودت
مي فرستم، خيلي هم شرمنده ام. خيلي هم از محبت شما متشکرم.
مرد کاسب رفت و دو ماه ديگر هم صبر کرد و هر روز منتظر بود که شخص معتمدي از طرف امير بيايد و پول را بياورد و قبض را بگيرد. ولي هيچ خبري از پول نشد.
بار ديگر نامه اي نوشت و به خانه امير رفت و اين بار نامه را داد و به زبان هم يادآوري کرد که: جناب امير، اميدوارم از من آزرده نشويد. من واقعاً در بازار گرفتاري دارم و اين مختصر پول مورد احتياج من است لطفي بفرماييد که زودتر آبروي مرا نجات بدهيد.
امير گفت:«صبر کنيد آقا جان، صبر کنيد ببينم.» امير از مجلس بيرون رفت و دم در به غلامان دربان گفت: مردي با اين نشاني اکنون از خانه بيرون مي رود، او را به خاطر بسپاريد و ديگر نگذاريد پيش من بيايد، بعد از اين اگر آمد به او بگوييد که «اينجا مهمانخانه نيست.»
امير برگشت به مجلس و به مرد کاسب گفت: بله، يک فکري مي کنم، من هم اين کار را واجب مي دانم و سعي مي کنم زودتر کارت را درست کنم، يک کمي صبر داشته باش عزيزم، خدا خودش وسيله ساز است.
امير در حضور ديگران طوري حرف مي زد مثل اينکه مرد کاسب به گدايي آمده باشد و از او تقاضايي داشته باشد. اما مرد کاسب ديگر نمي توانست سخت بگيرد و با خداحافظي از مجلس بيرون رفت. وقتي مرد کاسب بيرون رفت امير شروع کرد به غرولند زدن:
-«عجب مردمي هستند. همين که يک بار چشته خور شدند ديگر ول کن نيستند. مرتب از آدم توقع دارند، مثل اينکه پول علف خرس است از اين وربکاري از آن ور سبز شود، درست است که آدم اگر از دستش کاري برآيد بايد کمکي بکند ولي چه جور؟ خوب است که هيچ کس آدم را نشناسد. مي گويند حضرت علي (ع) شبهاي تاريک به خانه بينوايان و يتيمان مي رفت و نان و خوراک مي داد و هيچ کس آن حضرت را نمي شناخت و بعد از شهادتش فهميدند چه کسي به ايشان نان مي رسانده. ثواب پنهان علاوه بر اجرش اينش خوب است که آدم را نشناسند وگرنه مردم ولش نمي کنند که به کارش برسد. مرد حسابي، تو به پول احتياج داري و گرفتاري داري، خوب، همه گرفتارند و احتياج دارند، کيست که احتياج نداشته باشد، و هميشه هم مستحق محروم است و پرروها کارشان را پيش مي برند. آخر آدم نمي تواند حرف تلخ بزند و دل مردم را بشکند ولي ما چه تقصيري داريم، ما چه کار مي توانيم بکنيم، هي بده، الله اکبر از اين مردم...»
حاضران گفتند: بله، صحيح است، همين طور است، خيرخواهي هم براي خودش دردسرهايي دارد.
اين، آخرين بار بود که خواجه کاسب به ديدار امير موفق شد. يک ماه بعد وقتي خواجه براي يادآوري مي آمد کسي به خانه امير راهش نداد. غلامان گفتند:«اينجا مهمانخانه نيست، عوضي گرفته اي!»
مرد کاسب موضوع را فهميد که ديگر به خانه امير راهش نمي دهند و امير
نمي خواهد پولش را بدهد. اين را هم مي دانست که زورش به امير نمي رسد و داد و فرياد هم فايده ندارد، او يک مرد کاسب بازار است، و امير هم امير است.
با خود فکر کرد بهترين راه اين است که يک شخص معروف و معتبر را پيدا کند و قصه را بگويد و او را شفيع و ميانجي کند شايد امير را بر سر انصاف بياورد. هشت ماه از وعده قبض گذشته بود که مرد کاسب يکي از بزرگان را که با امير آشنايي داشت واسطه قرار داد و قبض را به او نشان داد و التماس کرد که چاره اي بکند.
و امير به آن شخص جواب داد:«درست است که او قبضي در دست دارد ولي تا حالا ده برابر آن پول را کم کم از من گرفته است، آن وقت شما هم به چنين آدمي رو مي دهيد!»
مرد کاسب از شنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. شخص ديگري را پيدا کرد که با امير صحبت کند. امير جواب داده بود:«آيا تصور مي کنيد که من به اين هفتصد دينار پول يک آدم بي معني احتياج دارم؟ حقيقت اين است که اين مرد از نجابت من سوء استفاده مي کند و اين قبض هم يک سند باطل شده است. اصلاً حيف از شماست که در اين قضيه دخالت مي کنيد، شما که حقيقت را نمي دانيد بيخود از يک آدم کلاه بردار طرفداري نکنيد. من مي بينم آدم بدبختي است به او رحم مي کنم وگرنه مي رفتم رسماً ازش شکايت مي کردم و پدرش را جلو چشمش مي آوردم.»
امير با هر يک از کساني که ميانجي گري مي کردند و داراي اعتبار و احترام بودند يک جوري جواب مي داد و به آنها مي فهماند که مرد کاسب حقي ندارد و آنها بيخود دخالت مي کنند.
چند بار که اشخاص سرشناس در اين باره با امير صحبت کردند امير يک غلام ترک را پيش مرد کاسب فرستاد و پيغام داد که:«امير مي گويد اگر اين دفعه آن قبض را به کسي نشان دادي و حرفي زدي هر چه ديدي از خودت ديدي.» مرد کاسب ترسيد و ديگر قبض را به کسي نشان نداد ولي چند بار ديگر هم چند نفر از اشخاص سرشناس را واسطه کرد و التماس کرد و اثري نداشت. خوب، امير صاحب دم و دستگاه بود و مردم هم خودشان با او کار داشتند و ديگر دنبال حرف را نمي گرفتند و نمي خواستند امير از ايشان آزرده شود.
يک سال و نيم گذشت و از ديدن اين و آن نيز نتيجه اي حاصل نشد. مرد کاسب گفت هر چه مي شود بشود، مي روم شکايت مي کنم.
قبض مهر و امضاي امير را نزد قاضي بغداد برود و قصه را نوشت و از امير شکايت کرد. قاضي فرمان حاضر شدن امير را داد. اما امير به محضر قاضي حاضر نشد. قاضي حکم جلب او را داد و پنجاه نفر را فرستاد که امير را بياورند. اميرآن پنجاه نفر را با صد نفر محاصره کرد و نگاهداشت و به قاضي پيغام داد: اگر تو پنجاه نفر داري من صد و هزار دارم و دوست نمي دارم که کسي از زور با من حرف بزند و دوست نمي دارم به شما بي احترامي کنم. اندازه خودتان را نگاهداريد و دست از اين کار برداريد.
قاضي مرد محترمي را نزد امير فرستاد و گفت: آخر اين مرد سند و نوشته دارد و طلبکار است، صحبت از زور نيست صحبت از حق و انصاف است، اگر تو که امير خليفه هستي به حکم قاضي و قانون تسليم نباشي ديگر سنگ روي سنگ بند نمي شود، اين هفتصد دينار هم پولي نيست که نتواني بدهي، يک جوي طلبکار را راضي کن.
امير پيغام داد: هفتصد دينار پولي نيست اما اين مرد با سند پول داده و بي سند پولش را گرفته زيادتر هم گرفته اگر قسم هم بخورد دروغ مي گويد و من اگر آسمان به زمين بيايد يک دينار نمي دهم، اگر هم دست از اين حقه بازي برندارد من مي دانم که با قاضي چه بايد کرد و با کاسب حيله گر چه بايد کرد. شما بهتر است احترام خودتان را نگاه داريد.
قاضي هم قاضي معتصم بود. پيغام امير را به مرد کاسب گفت و گفت: ما خطر کرديم اما اي برادر، دست تنها با شمشير طرف نمي توان شد. بهتر است باز هم صبر کني. آخر ما هم مي خواهيم قاضي باشيم تو هم مي خواهي کاسب باشي، خلاصه پاي آبروي خودت هم در ميان است زياد سخت نگير، خدا خودش درست مي کند.
مرد کاسب ديد اگر کمي ديگر سخت بگيرد بدهکار هم مي شود و خواهند گفت سندش ساختگي است و قسمش دروغ است، قاضي هم به بدبختي مي افتد و سرمايه اش رفته آبرويش هم مي رود و يک دشمن زورمند هم پيدا کرده که انصاف ندارد و کسي که انصاف ندارد هر کاري از دستش برمي آيد.
اين بود که از دوندگي خسته شد و از بزرگان و از همه کس نااميد شد و ناچار دل در خدا بست و درمانده و دل شکسته راه مسجد را پيش گرفت. در مسجد هيچ کس نبود. وضويي گرفت و در محراب شبستان مسجد دو رکعت نماز خواند و از ناراحتي که داشت شروع کرد بلند بلند مناجات کردن:
- خدايا هيچ کس به داد من نرسيد، ديگر چاره اي نمانده و هيچ کاري از دستم برنمي آيد، حالا ديگر تو به داد من برس و داد مرا از اين بيدادگر بستان. خدايا... خدايا...
دلش شکسته بود و بي اختيار به صداي بلند به گريه افتاد.
در اين موقع پيرمرد درويشي از ايوان مسجد به شبستان وارد شده بود و مناجات مرد کاسب را شنيد و گريه اش را ديد و دلش به حال آن مرد سوخت. وقتي گريه اش آرامتر شد درويش پيش آمد و گفت:
- اي برادر، خوب صفايي پيدا کردي، شايد نمي خواهي کسي حال تو را ببيند اما من حرفهايت را شنيدم و متأثر شدم. مگر چه شده که اين طور ناراحت و بي طاقت
شده اي؟
مرد گفت: نمي دانم، وقتي آدم از همه جا درمانده مي شود و دلش مي شکند ديگر اختيار زبانش و اشکش را ندارد، اميدوارم مرا ببخشيد.
درويش گفت: بخشايش از خداست. نه، واقعاً مي خواهم بپرسم چه شده، شايد وسيله اي و علاجي پيدا شود، شايد کاري بشود کرد.
مرد گفت: کار از گفتن گذشته، مگر خدا خودش چاره اي بکند.
درويش گفت: مي فهمم، خوب، خدا هم کارها را با اسبابها راست مي آورد. خدا به مردم روزي مي دهد اما نان را با زنبيل از آسمان نمي فرستد. در دنيا سبب ها و وسيله هاي بسياري هست که وقتي کسي آنها را نمي شناسد نمي داند چه بايد بکند. من فکر مي کنم اگر دردت را به من بگويي شايد خداوند سببي بسازد.
مرد گفت: گفتن هيچ فايده اي ندارد. اي درويش در بغداد فقط خليفه مانده است که با او نگفته ام، ديگر با همه اميران و بزرگان، با قاضي و شحنه و با هر که تو فکرش را بکني گفته ام و فايده نداشته، به اينکه با تو بگويم هم سودي ندارد.
درويش گفت: خيلي خوب، ولي ببين ظاهر کار نشان مي دهد که من از تو درويش ترم ولي اينقدر مثل تو ناراحت نيستم. شايد تو هم از اين گفتن آرامشي پيدا کني، تازه اگر فايده اي ندارد ضرري هم ندارد. من که درد و گرفتاري تو را بيشتر نمي کنم. يا سودي از اين گفتن به دست مي آيد يا نمي آيد ولي زياني ندارد. مگر نشنيده اي که از قديم گفته اند: هر که غمي دارد و با هر کسي بگويد شايد که از کمتر کسي چيزي بشنود که راحتي بيابد.
مرد گفت: راست مي گويي، بهتر است بگويم.
و داستان خود را از اول تا آخر براي درويش تعريف کرد.
درويش وقتي احوال را شنيد گفت: هان، پس معلوم مي شود حق با تو است و اگر هر چه من مي گويم عمل کني همين امروز مي تواني پول خودت را از آن امير وصول کني.
مرد کاسب گفت: چه طور ممکن است!
درويش گفت: حالا مي بيني. اگر نشد مرا سرزنش کن. اصلا اگر درست فکر کني حالا وقت نماز نبود و من هم نمي دانم چرا به مسجد آمدم و در اين وقت روز گويا خدا مرا به مسجد کشيد تا آنچه را مي دانم به تو بگويم که تو راحت شوي. من چيزي نيستم ولي اين دعاي تو بود که مستجاب شد و سبب ساز آن خداست. خداوند هميشه اسباب هايي دارد که به موقع خودش به کار مي اندازد و حق را بر ناحق پيروز مي کند، اين اسبابها گاهي در آخرين لحظه به کار مي افتد براي اينکه پيش از آن مردم کوشش و تلاش خودشان را هم بکنند.
مرد گفت: نمي دانم، مي گويي چه کار کنم، اميد به خدا.
پاسخ با نقل قول
  #58  
قدیمی 10-02-2009
amir ahmadi آواتار ها
amir ahmadi amir ahmadi آنلاین نیست.
کاربر عالی
 
تاریخ عضویت: Aug 2009
محل سکونت: بندرعباس
نوشته ها: 2,910
سپاسها: : 267

508 سپاس در 332 نوشته ایشان در یکماه اخیر
amir ahmadi به Yahoo ارسال پیام
پیش فرض

بسیار عالی است من این داستانهارا خیلی دوست دارم خسته نباشی
پاسخ با نقل قول
  #59  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار .. ۳ * پيدا شدن چاره کار با شگفتي بسيار *


درويش گفت: گوش کن ببين چه مي گويم. بايد همين الان بلند شوي و بروي دست و رويت را کنار جوي آب بشويي. لازم نيست پيدا باشد که گريه کرده اي. حرف ناحق به آرايش و بهانه و جنجال احتياج دارد اما حرف حق به هيچ چيز احتياج ندارد. خداوند در حق و راستي و درستي اثري گذاشته است که خودش ضامن توفيق خودش است. از در بزرگ مسجد بيرون مي روي، از اين کوچه مي گذري، دست راست به بازار نجارها مي رسي، از بازار مي گذري، دست چپ از کوچه درختي درمي شوي، سر چهارراه که رسيدي از دور يک گلدسته پيدا است که مال مسجد کهنه است. مسجد کهنه در کوچه اي است که پشت ديوار قصر خليفه است، اما راهي به آنجا ندارد، کوچه مسجد کهنه کوچه بن بست و خلوتي است، از در مسجد کهنه در مي شوي، چند قدم دورتر چند تا دکان خرابه است، در دکان دومي پيرمردي چادر دوز نشسته است و با دو تا شاگرد خردسالش کار مي کند. بايد بروي پيش آن پيرمرد درزي و سلام کني و همه آنچه بر سرت آمده است از اول تا آخر براي او تعريف کني و ببيني پيرمرد چه مي گويد و چه مي کند. من اميدوارم اگر اين کار را بکني همين امروز به پول خودت برسي، آن وقت در حق من هم دعايي بکن و برو دنبال کارت، در اين که گفتم کوتاهي نکن، خداحافظ و التماس دعا.





درويش اين را گفت و رفت.
مرد کاسب از شنيدن اين حرفها تعجب کرد ولي اميدي در دلش پيدا شد و بلند شد که دستور درويش را به کار بندد. در راه با خود فکر مي کرد: خيلي عجيب است، همه بزرگان بغداد را شفيع کردم تا با امير نابکار صحبت کردند و اصرار کردن و هيچ فايده نداشت، به قاضي بزرگ پناه بردم و هيچ چاره نشد. حالا اين درويش ناشناس مرا پيش يک پيرمرد چادردوز بينوا مي فرستد و مي گويد مقصود تو از او حاصل
مي شود. اين کار بيشتر به مسخره مي ماند، ولي چکنم، شايد يک چيزهايي هست که من نمي فهمم، به هر حال مي روم سرگذشت خود را به اين آدم هم مي گويم، هر چه هست اگر هم چاره اي پيدا نشود از اين که هست ديگر بدتر نمي شود.
با اين فکرها رفت و در مسجد کهنه رسيد. دکان پيرمرد چادردوز همان جا بود که درويش گفته بود. به دکان وارد شد و سلام کرد. پيرمرد جواب سلامش را داد و ديگر چيزي نگفت. پيرمرد بود با دو تا شاگردش که هر دو خردسال بودند، دکان پيرمرد اثاث و تجملي نداشت، خودشان بودند و اسباب کارشان، و داشتند با کرباس پرده آفتابگير مي دوختند، بچه ها تند تند کار مي کردند، کسي حرفي نمي زد و همه ساکت بودند.
مرد کاسب روي چهار پايه اي که پهلوي ديوار گذاشته بود نشست و به ديوار تکيه داد. چند لحظه که گذشت پيرمرد چادردوز کارش را زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: کاري داريد بفرماييد.
مرد کاسب گفت: کاري ندارم، گرفتار يک بدبختي شده ام، امروز دلم شکسته بود و در مسجد گريه مي کردم، نمي دانم کي بود که مرا ديد و احوالم را پرسيد، آن وقت مرا پيش شما فرستاد، او را نمي شناختم و هرگز نديده بودمش، او گفت بيايم و با شما درد دل کنم.
پيرمرد گفت: انشاءالله خير است، خدا همه کارها را راست بياورد، براي شنيدن حرفهايت آماده ام.
مرد کاسب احوال خود را از اول تا آخر، از روزي که امير او را دعوت کرد و پول قرض گرفت تا آن ساعت که در مسجد درويش را ديد همه را تعريف کرد و گفت، حالا هم اينجا هستم و نمي دانم چه بايد کرد.
پيرمرد خياط وقتي احوال او را شنيد گفت: خوب کردي که آمدي اينجا، ما هم حرف خيري مي زنيم و اميدواريم که خدا بخواهد و به مقصودت برسي، يک کمي همين جا نشسته اي صبر کن تا ببينيم چه مي شود.
بعد پيرمرد درزي يکي از شاگردهايش را به نام محمد صدا زد و گفت: ببين پسر، کارت را بگذار زمين و برخيز برو به خانه فلان امير، وقتي وارد شدي پشت در اطاق خود امير صبر کن تا اينکه کسي از آنجا بيرون آيد يا کسي بخواهد وارد شود، از او خواهش کن که به امير بگويد که شاگرد فلان درزي ايستاده است و پيغامي دارد. وقتي اجازه داد وارد شو و اول سلام کن بعد بگو«استادم سلام مي رساند و مي گويد يک مرد کاسب از تو گله دارد و سندي در دست دارد به مبلغ هفتصد دينار که يک سال و نيم از وعده اش گذشته، مي خواهم که همين الساعه پول اين مرد را تمام و کمال به او برساني و هيچ کوتاهي نکني که اين مرد راضي شود و برود.» اين را بگو و جواب امير را بياور.
کودک گفت:«به چشم» از جاي خود برخاست و دوان دوان دنبال فرمان رفت.
مرد کاسب مات و مبهوت نشسته بود و فکر مي کرد: عجيب است که اين پيرمرد به وسيله يک بچه کم سن و سال اين طور به آن امير پيغام مي فرستد درست مثل اينکه اربابي به نوکرش دستور بدهد.
پيرمرد کار خود را از سر گرفت و ديگر حرفي نزد. نيم ساعتي که گذشت کودک پيغام رسان برگشت و به استادش گفت: رفتم همان طور که فرموده بوديد وارد شدم، امير از جاي خودش برخاست تا دم در اتاق پيش آمد. سلام کرد و آهسته پيغام را گفتم. امير گفت: سلام و احترام مرا به خواجه برسان و بگو چشم همان طور که فرمودي اطاعت مي کنم و همين حالا خودم به نزدت مي آيم و پول را همراه مي آورم و به صاحبش مي پردازم و عذرخواهي هم مي کنم.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، برو سر کارت. و کودک نشست و به کار خود مشغول شد. مرد کاسب ساکت نشسته بود و تماشا مي کرد. هنوز يک ساعت نگذشته بود که صداي سم اسب در کوچه شنيده شد. امير بود با رکابدارش و دو غلام سر رسيدند.
پاسخ با نقل قول
  #60  
قدیمی 10-02-2009
آیـدا آواتار ها
آیـدا آیـدا آنلاین نیست.
کاربر خوب
 
تاریخ عضویت: Sep 2009
نوشته ها: 438
سپاسها: : 0

16 سپاس در 16 نوشته ایشان در یکماه اخیر
پیش فرض

قرض گرفتن سردار .. ۴ * اداي قرض و رسيدن حق به حقدار *


امير از اسب پياده شد، به دکان آمد و سلام کرد، کيسه سر بسته اي از پول را که در دست يکي از غلامان بود گرفت و جلوي روي پيرمرد بر زمين گذاشت و به مرد کاسب گفت: بفرماييد، تا خيال نکني که من نظري داشته ام، اگر کوتاهي شده تقصير از وکيلان است، شما ديگر پيش من نيامدي و من خيال کردم پول را داده اند و قبض را گرفته اند، به هر حال خيلي از شما شرمنده ام و اگر بتوانم از خجالت شما در
مي آيم.
بعد کيسه را باز کردند و سکه ها را شمردند درست پانصد دينار بود. امير به پيرمرد خياط گفت: اين پانصد دينار، در اين ساعت ممکن نشد که بيشتر فراهم کنم و مي خواستم امر شما را فوري اطاعت کنم. باقي مي ماند دويست دينار، آن را هم فردا نزديک ظهر که از درگاه خليفه برمي گردم مي فرستم سراغ اي دوست عزيز و دويست دينار بقيه را هم به خودش تقديم مي کنم و عذر گذشته را مي خواهم و راضيش مي کنم و کاري مي کنم که بتواند پيش از نماز ظهر خوشدل و دعاگو خبرش را به شما برساند.
پيرمرد گفت: بسيار خوب، پانصد دينار را به دست خودش بده و سعي کن بدقولي نکني و تا فردا ظهر بقيه را به او برساني.
امير گفت: حتماً، حتماً، تا ظهر فردا، مطمئن باشيد.
امير کيسه پول را به مرد کاسب سپرد و با پيرمرد خياط خداحافظي کرد و رفت مرد کاسب از خوشحالي نمي دانست چه کند. کيسه پول را باز کرد و صد دينار شمرد و جلو پيرمرد گذاشت و گفت: پدر عزيز، حقيقت اين است که من راضي شده بودم از اصل مال هم صد دينار کمتر بگيرم يعني جمعاً پانصد دينار و حالا به برکت خيرخواهي تو تمام پول قبض وصول مي شود. اين است که از صميم قلب اين صد دينار را به شما مي بخشم تا در هر راهي که صلاح مي داني خرج کني.
پيرمرد خياط ناراحت شد و گفت: اگر من حرفي زدم براي رضاي خدا زدم، اگر بنا بود مزد بگيرم ديگر حرفم اثر نداشت. کار من چادر دوزي است دلال نيستم. برخيز تمام پولت را بردار و برو به کار و زندگي ات برس و اگر فردا بقيه حسابت به تو نرسيد مرا خبر کن. بعد از اين هم سعي کن وقت معامله اول طرف خودت را بشناسي و حواست را جمع کني تا ديگر با اين طور آدمها دچار نشوي.
هر چه مرد کاسب براي تقديم پول اصرار کرد پيرمرد نپذيرفت. ناچار پولش را برداشت و شادمان به خانه اش رفت و بعد از يک سال و نيم که نگران و ناراحت بود آن شب با خيال راحت خوابيد.
فردا نزديک ظهر غلام امير به خانه مرد کاسب پيغام برد که امير با شما کار دارد. مرد کاسب بعد از يک سال که ديگر به خانه امير راهش نمي دادند وارد شد و امير تا دم در به پيشباز آمد و با احترام او را به خانه برد و در جاي بهتر نشانيد و دستور داد تا پول آوردند و بقيه حساب را شمرد و به او تسليم کرد.
مرد کاسب قبض را به امير پس داد و عازم رفتن شد اما امير اصرار کرد که قدري صير کند و با شربت و شيريني از او پذيرايي کرد و بعد يک دست لباس فاخر و کفش و کلاه مناسب و هديه هاي ديگر به مرد کاسب تقديم کرد و قدري هم به وکيلان بد گفت که در پرداخت اين حساب کوتاهي کرده اند و گفت: دير شدن آن حالا تلافي شد، به من گفته بودند که پول را داده اند ولي حالا که آن پيرمرد عزيز يادآوري کرد دانستم که اشتباه شده است. خوبف حالا از من راضي و خشنود شدي؟
مرد کاسب گفت: بله، متشکرم.
امير گفت: پس تقاضا مي کنم همين الان پيش آن پيرمرد بروي و بگويي که از امير راضي شدم. آخر ما به اين پيرمرد خيلي ارادت داريم.
مرد کاسب گفت: همين کار را خواهم کرد، خودش هم سفارش کرده است که نتيجه را به او خبر بدهم.
با هم خداحافظي کردند و مرد کاسب خرم و خوشحال يکراست رفت پيش مرد خياط و داستان را گفت که تمام طلب خود را وصول کردم و لباس و هديه هاي ديگر هم گرفتم و اينها همه از برکت سخن تو بود. بعد گفت حالا خواهش مي کنم براي اينکه بيشتر خوشحال باشم اين دويست دينار را به عنوان هديه از من بپذيري. پيرمرد باز هم چيزي قبول نکرد و گفت حالا که تو خوشحال شده اي بايد بگذاري من هم خوشحال باشم که حرف خيري زده ام و حقي به حقدار رسيده است نه اينکه بخواهي چيزي به من هديه کني و نيت خير مرا به غرض آلوده کني.
مرد کاسب اين حرف را پسنديد و به خانه رفت. اما دلش آرام نشد. روز ديگر يک مرغ خريد و بريان کرد و با يک ظرف حلوا و نان شيريني به دکان پيرمرد برد و گفت: اي پير مهربان، من نتوانستم دلم را آرام کنم و راحت بشوم، هنوز کار من ناتمام است آمده ام يک حاجت ديگر از تو بخواهم و اميدوارم مرا محروم نکني.
پيرمرد گفت: اگر بتوانم مضايقه نمي کنم.
مرد کاسب گفت: چون تو در کار خير مزدي و هديه اي نپذيرفتي من شرمنده شدم. اينک مي خواهم با هديه اي خوراکي که از کسب حلال من است تو و شاگردانت را به غذا و شيريني مهمان کنم. اگر قبول مي کني حاجتم را مي گويم. پيرمرد گفت:«عيبي ندارد» دست دراز کرد و لقمه اي از غذا و شيريني خورد و به شاگردان داد و گفت: شيرين کام باشي، اينک ما مهمان تو شديم تا خوشدل باشي اما حاجتت چيست؟
مرد کاسب گفت: حاجتم اين است که مرا از تعجب و حيرتي که دارم نجات بدهي، من دو روز است قرار و آرام ندارم و از کار تو مبهوت شده ام. آخر يک سال است که به همه بزرگان شهر متوسل شده ام و همه با امير در کار من سخن گفتند و هيچ فايده نداشت، نزد قاضي بزرگ شکايت کردم و نتيجه نبخشيد و زور هيچ کس به اين امير نرسيد، پس چه طور شد که با اين سادگي حرف تو را قبول کرد و به اين زودي هر چه گفتي اطاعت کرد. اين احترام از کجاست، تو کي هستي، اگر اين اميران در فرمان تو هستند پس چرا خودت در اين دکان خرابه خياطي مي کني؟ اگر يک کارگر ساده هستي پس امير چرا از تو حساب مي برد؟ من هرچه فکر مي کنم چيزي نمي فهمم و تا اين راز را نفهمم نمي توانم راحت باشم.
پيرمرد گفت: پس تو از احوال من با معتصم خبر نداري؟
جواب داد: نه، هيچ چيز نمي دانم.
پيرمرد گفت: خيلي دلت مي خواهد بداني؟
پس گوش کن تا بگويم: اما اينکه پرسيدي من کي هستم؟ من يک کاسب زحمتکش هستم که از مزد چادردوزي نان مي خورم و ديگر هيچ چيز نيستم، گردنم از همه باريکتر است، زوري هم ندارم، اميرها هم در فرمان من نيستند اما اگر حرفم اثري دارد براي اين است که حرف را فقط براي رضاي خدا مي زنم، مسلمانم. قرآن خوانده ام و احکام دين را ياد گرفته ام و تا آنجا که بد و خوب و حلال و حرام را مي شناسم به آن عمل مي کنم و هر وقت وظيفه داشته باشم از امر به معروف و نهي از منکر کوتاهي نمي کنم و چون طمعي از کسي ندارم حرف حق را مي گويم و چون غرضي با کسي ندارم از کسي نمي ترسم، نه مي خواهم با تو رفيق باشم نه با امير. اين را نمي گويم تا از خودم تعريف کنم زيرا به تو احتياجي ندارم کار مي کنم و قناعت را مي شناسم و به هيچ کس احتياجي ندارم، اين ها را مي گويم که تو خوب بفهمي. اينکه مي بيني بعضي از مردم حرفشان اثر ندارد براي اين است که حرف خوب و خير را هم براي غرضي مي زنند و نيتشان خالص نيست، يکي مي خواهد با تو دوست باشد و از تو استفاده کند حرفي به سود تو مي زند، وقتي مي بيند زور امير بيشتر است حساب مي کند و فکر مي کند بهتر است با امير رفيق باشد و کوتاه مي آيد، خدا را مي خواهند و خرما را هم مي خواهند ولي من خرما نمي خواهم و مي دانند که با خرما دهن مرا شيرين کنند و زبانم را کوتاه کنند، اين يک قسمت کار است.
يک قسمت ديگر مربوط به ترس امير است. اگر کسي از خدا بترسد و هيچ کار بد نکند ديگر از کسي نمي ترسد. اما مرد ناپاک و زورگو از کسي که زور بيشتر دارد مي ترسد، اين است که به ضعيف تر زور مي گويد و از قوي تر زور مي شنود و اگر امير از من حساب مي برد براي زور من نيست، براي زور کسي است که قوي تر از اوست، او مي داند که قاضي مي خواهد با او رفيق باشد و بزرگان مي خواهند با او داد و ستد کنند و فايده ببرند اين است که از ايشان حساب نمي برد اما مي داند که من با اين پاره ناني که از کار و زحمت خود به دست مي آورم قناعت مي کنم و از گفتن حق با کي ندارم و نمي تواند مرا با خرما خريداري کند و مي ترسد که حرف او را به گوش قوي تر از او برسانم و اين موضوع رازي دارد و داستاني دارد.
پاسخ با نقل قول
پاسخ


کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان)
 

مجوز های ارسال و ویرایش
شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید

BB code is فعال
شکلک ها فعال است
کد [IMG] فعال است
اچ تی ام ال غیر فعال می باشد



اکنون ساعت 07:19 PM برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد.



Powered by vBulletin® Version 3.8.4 Copyright , Jelsoft Enterprices مدیریت توسط کورش نعلینی
استفاده از مطالب پی سی سیتی بدون ذکر منبع هم پیگرد قانونی ندارد!! (این دیگه به انصاف خودتونه !!)
(اگر مطلبی از شما در سایت ما بدون ذکر نامتان استفاده شده مارا خبر کنید تا آنرا اصلاح کنیم)


سایت دبیرستان وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه: کلیک کنید




  پیدا کردن مطالب قبلی سایت توسط گوگل برای جلوگیری از ارسال تکراری آنها