قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد .
درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشا د ، كلاه نمدي كوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي به
اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت :
" حاجي صمد مرحوم شد ."
داش آكل سرش را بلند كرد و گفت : " ! خدا بيامرزدش "
" مگر شما نميدانيد وصيت كرده "
" آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده … "
مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو باره نگاهي به سر تا پاي او كرد ، دست كشيد رو ي
پيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه
اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكان داد ، چپق دسته خاتم
خودش را در آورد ، به آهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد . آتش زد و گفت :
خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو
، من از عقب ميآيم . كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت .
داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن به چپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنده
و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد . بعد از آنكه داش آكل خاكستر چپقش را خالي كرد ، بلند شد
قفس كرك را به دست شاگرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت .
هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كش
سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كه ارسي
هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد ، پشت پرده و پس از سلام و تعارف معمولي ، داش آكل روي تشك نشست و گفت :
" خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد "
خانم با صداي گرفته ، گفت : همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سر بالينش آوردند و حاجي در حضور همه آقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش مي شناختيد؟
" ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم "
" حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است "
خانم ! من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، به همين تيغۀ
آفتاب قسم ، اگر نمردم به همۀ اين كلم به سرها نشان ميدهم .
بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردۀ ديگر ، دختري را با چهرۀ برافروخته و چشم هاي گيرنده
سياه ديد . يك دقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكه خجالت كشيد ، پرده را
انداخت و عقب رفت . آيا اين دختر خوشگل بود ؟ شايد . ولي د ر هر صورت چشمهاي گيرندۀ او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگون نمود . او سر را پائين انداخت و سرخ شد .
اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود ، داش سرشناش شهر و قيم خودشان را به بيند .
داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد . با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محل و
يكنفر منشي همه چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انباري گذاشت . در آ ن را مهر و
موم كرد . آنچه فروختني بود ، فروخت . قباله هاي املاك را داد برايش خواندند . طلب هايش را وصول كرد و
بدهكاريهايش را پرداخت . همۀ اين كارها در دو روز و دو شب رو بر اه شد . شب سوم داش آكل خسته و كوفته از
نزديك چهار سوي سيد حاج غريب به طرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر به او برخورد و گفت :
تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم به راه شما بود . ديشب ميگفت : يارو خوب ما را غال گذاشت و
شيخي را ديد ، بنظرم قولش از يادش رفته !
داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت :
" بي خيالش باش "
داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانۀ دو ميل ، كاكا رستم برايش خط و نشان كشيد ؛
ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تا او را از رو ببرند ، اهميتي به حرف او نداد . راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همۀ هوش وحو اسش متوجه مرجان بود . هرچه
ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند ؛ بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشد .
داش آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كس دفعۀ اول او را ميديد ، قيافه اش توي
ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت ها یي كه از دورۀ زندگي او ورد زبانها بود
مي شنيدند ، آدم را شيفتۀ او ميكرد . هرگاه زخمهاي چپ اندر راست قمه كه به صورت او خورده بود ، نديده
ميگرفتند ، داش آكل قيافۀ نجيب و گيرندۀ داشت . چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هاي فراخ ،
بيني باريك با ريش و سبيل سياه ؛ ولي زخمها كار او را خراب كرده بود . روي گونه ها و پيشاني او جاي زخم
قداره بو د كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بد تر يكي از آنها
كنار چشم چپش را پائين كشيده بود .
پدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود . زمانيكه مرد ، همۀ دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش
آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود . به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت . زندگيش را به مردانگي و آزادي و
بخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همۀ دارائي خودش را به مردم
ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالس
بزم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند ، صرف ميكرد .
همۀ معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ؛ ولي چيزيكه شگفت آور بنظر می آمد اينكه تاكنون
موضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس محرمانۀ
فراهم آورده بودند ، او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجان را ديد ،
در زندگيش تغيير كلي رخ داد . از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسئوليت رفته بود ، از
طرف ديگر دلباختۀ مرجان شده بود . ولي اين مسئوليتش از هر چيز دیگر او را در فشار گذاشته بود . كسي كه
توي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بود ، هر روز از صبح
زود كه بلند ميشد ، به فكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زياد تر بكند . زن و بچه هاي او را در خانۀ كوچكتر برد.
خانۀ شخصی آنها را كرايه داد . براي بچه هايش معلم سر خانه آورد . دارائي او را به جريان انداخت و از صبح تا
شام مشغول دوندگي و سركشي به علاقه و املاك حاجي بود ....